اصولاً شرح حال و خاطرات زندگي شهـريار در خلال اشعـارش خوانده مي شود و هـر نوع تـفسير و تعـبـيـري کـه در آن اشعـار بـشود به افسانه زندگي او نزديک است و حقـيـقـتاً حيف است که آن خاطرات از پـرده رؤيا و افسانه خارج شود. گو اينکه اگـر شأن نزول و عـلت پـيـدايش هـر يک از اشعـار شهـريار نوشـته شود در نظر خيلي از مردم ارزش هـر قـطعـه شايد ده برابر بالا برود، ولي با وجود اين دلالت شعـر را نـبايد محـدود کرد.
شهـريار يک عشق اولي آتـشين دارد که خود آن را عشق مجاز ناميده. در اين کوره است که شهـريار گـداخـته و تصـويه مي شود. غالـب غـزلهـاي سوزناک او، که به ذائـقـه عـمـوم خوش آيـنـد است، يادگـار اين دوره است. اين عـشـق مـجاز اسـت کـه در قـصـيـده ( زفاف شاعر ) کـه شب عـروسي معـشوقه هـم هـست، با يک قوس صعـودي اوج گـرفـتـه، به عـشق عـرفاني و الهـي تـبديل مي شود. ولي به قـول خودش مـدتي اين عـشق مجاز به حال سکـرات بوده و حسن طبـيـعـت هـم مـدتهـا به هـمان صورت اولي براي او تجـلي کرده و شهـريار هـم با زبان اولي با او صحـبت کرده است. بعـد از عـشق اولي، شهـريار با هـمان دل سوخـته و دم آتـشين به تمام مظاهـر طبـيعـت عـشق مي ورزيده و مي توان گـفت که در اين مراحل مثـل مولانا، که شمس تـبريزي و صلاح الدين و حسام الدين را مظهـر حسن ازل قـرار داده، با دوستـان با ذوق و هـنرمـنـد خود نـرد عـشق مي بازد. بـيـشتر هـمين دوستان هـستـند که مخاطب شعـر و انگـيزهًَ احساسات او واقع مي شوند. از دوستان شهـريار مي تـوان مرحوم شهـيار، مرحوم استاد صبا، استاد نـيما، فـيروزکوهـي، تـفـضـلي، سايه و نگـارنده و چـند نـفر ديگـر را اسم بـرد. شرح عـشق طولاني و آتـشين شهـريار در غـزلهـاي ماه سفر کرده، توشهً سفـر، پـروانه در آتـش، غـوغاي غـروب و بوي پـيراهـن مشـروح است و زمان سخـتي آن عـشق در قـصيده پـرتـو پـايـنده بـيان شده است و غـزلهـاي يار قـديم، خـمار شـباب، ناله ناکامي، شاهـد پـنداري، شکـرين پـسته خاموش، تـوبـمان و دگـران و نالـه نوميـدي و غـروب نـيـشابور حالات شاعـر را در جـريان مخـتـلف آن عـشق حکـايت مي کـند و غـزلهـا يا اشعـار ديگـري شهـريار در ديوان خود از خاطرات آن عـشق دارد از قـبـيل حالا چـرا، دستم به دامانـت و غـيره که مطالعـهً آنهـا به خوانندگـان عـزيز نـشاط مي دهـد.عـشقهـاي عارفانه شهـريار را مي توان در خلال غـزلهـاي انتـظار، جمع و تـفريق، وحشي شکـار، يوسف گـمگـشته، مسافرهـمدان، حراج عـشق، ساز صبا، و ناي شـبان و اشگ مريم، دو مرغ بـهـشتي و غـزلهـاي ملال محـبت، نسخه جادو، شاعـر افسانه و خيلي آثـار ديگـر مشاهـده کرد. براي آن که سينماي عـشقي شهـريار را تـماشا کـنيد، کافي است که فـيلمهاي عـشقي او را که از دل پاک او تـراوش کرده در صفحات ديوان بـيابـيد و جلوي نور دقـيق چـشم و روشـني دل بگـذاريـد هـرچـه ملاحـضه کرديد هـمان است که شهـريار مي خواسته است. زبان شعـر شهـريار خـيلي ساده است. محـروميت و ناکامي هاي شهـريار در غـزلهـاي گوهـر فروش، ناکامي ها، جرس کاروان، ناله روح، مثـنوي شعـر، حکـمت، زفاف شاعـر و سرنوشت عـشق به زبان شهـريار بـيان شده است و محـتاج به بـيان من نـيست. خيلي از خاطرات تـلخ و شيروين شهـريار از کودکي تا امروز در هـذيان دل، حيدر بابا، موميايي و افسانهً شب به نـظر مي رسد و با مطالعـه آنهـاخاطرات مزبور مشاهـده مي شود.
شهـريار روشن بـين است و از اول زندگي به وسيله رویأ هـدايت مي شده است. دو خواب او که در بچـگي و اوايل جـواني ديده، معـروف است و ديگـران هـم نوشته اند.اولي خوابي است که در سيزده سالگي موقعـي که با قـافله از تـبريز به سوي تهـران حرکت کرده بود، در اولين منزل بـين راه – قـريه باسمنج – ديده است؛ و شرح آن اين است که شهـريار در خواب مي بـيـند که بر روي قـلل کوهـها طبل بزرگي را مي کوبـند و صداي آن طبل در اطراف و جـوانب مي پـيچـد و به قدري صداي آن رعـد آساست که خودش نـيز وحشت مي کـند. اين خواب شهـريار را مي توان به شهـرتي که پـيدا کرده و بعـدها هـم بـيشتر خواهـد شد تعـبـير کرد. خواب دوم را شهـريار در 19 سالگـي مي بـيـند، و آن زماني است که عـشق اولي شهـريار دوران آخري خود را طي مي کـند و شرح خواب مجملا آن است که شهـريار مـشاهـده مي کـند در استـخر بهـجت آباد ( قـريه يي واقع در شمال تهـران که سابقاً آباد و با صفا و محـل گـردش اهـالي تهـران بود و در حال حاضر جزو شهـر شده است) با معـشوقعهً خود مشغـول شـنا است و غـفلتاً معـشوقه را مي بـيـند که به زير آب مي رود، و شهـريار هـم بدنبال او به زير آب رفـته، هـر چـه جسـتجو مي کـند، اثـري از معـشوقه نمي يابد؛ و در قعـر استخر سنگي به دست شهـريار مي افـتد که چـون روي آب مي آيد ملاحضه مي کـند که آن سنگ، گوهـر درخشاني است که دنـيا را چـون آفتاب روشن مي کند و مي شنود که از اطراف مي گويند گوهـر شب چـراغ را يافته است. اين خواب شهـريار هـم بـدين گـونه تعـبـير شد که معـشوقـه در مـدت نـزديکي از کف شهـريار رفت و در منظومهً ( زفاف شاعر ) شرح آن به زبان شهـريار به شعـر گـفـته شده است و در هـمان بهـجت آباد تحـول عـارفانه اي براي شهـريار دست مي دهـد که گـوهـر عـشق و عـرفان معـنوي را در نـتـيجه آن تحـول مي يابد. شعـر خواندن شهـريار طرز مخصوصي دارد – در موقع خواندن اشعـار قافـيه و ژست و آهـنگ صدا هـمراه موضوعـات تـغـيـير مي کـند و در مـواقـع حسـاس شعـري بغـض گـلوي او را گـرفـته و چـشـمانـش پـر از اشک مي شود و شـنونده را کاملا منـقـلب مـي کـند. شهـريار در موقعـي که شعـر مي گـويد به قـدري در تـخـيل و انديشه آن حالت فرو مي رود که از موقعـيت و جا و حال خود بي خـبر مي شود. شرح زير نمونهً يکي از آن حالات است که نگـارنـده مشاهـده کرده است: هـنـگـامي که شهـريار با هـيچ کـس معـاشرت نمي کرد و در را به روي آشنا و بـيگـانه بـسته و در اطاقـش تـنـها به تخـيلات شاعـرانه خود سرگـرم بود، روزي سر زده بر او وارد شدم، ديـدم چـشـمهـا را بـسـته و دسـتـهـا را روي سر گـذارده و با حـالـتي آشـفـته مرتـباً به حـضرت عـلي عـليه السلام مـتوسل مي شود. او را تـکاني دادم و پـرسيدم اين چـه حال است که داري؟ شهـريار نفـسي عـميـق کشيده، با اضهـار قـدرداني گـفت مرا از غرق شدن و خـفگـي نجات دادي. گـفـتم مگـر ديوانه شده اي؟ انسان که در توي اطاق خشک و بي آب و غـرق و خفـه نمي شود. شهـريار کاغـذي را از جـلوي خود برداشتـه به دست من داد. ديدم اشعـاري سروده است که جـزو افسانهً شب به نام سـنفوني دريا ملاحضه مي کـنـيد.
شهـريار بجـز الهـام شعـر نمي گويد. اغـلب اتـفاق مي افـتد که مـدتـهـا مي گـذرد، و هـر چـه سعـي مي کـند حتي يک بـيت شعـر هـم نمي تـواند بگـويد. ولي اتـفاق افـتاده که در يک شب که موهـبت الهـي به او روي آورده، اثـر زيـبا و مفصلي ساخته است. هـمين شاهـکار تخـت جـمشيد، کـه يکي از بزرگـترين آثار شهـريار است و با اينکه در حدود چـهـارصد بـيت شعـر است در دو سه جـلسه ساخـته و پـرداخـته شده است.شهـريار داراي تـوکـلي غـيرقـابل وصف است، و اين حالت را من در او از بدو آشـنايي ديـده ام. در آن موقع که بعـلت بحـرانهـاي عـشق از درس و مـدرسه (کـلاس آخر طب) هـم صرف نظر کرده و خرج تحـصيلي او بعـلت نارضايتي، از طرف پـدرش قـطع شده بود، گـاه مي شد که شهـريار خـيلي سخت در مضيقه قرار مي گـرفت. به من مي گـفت که امروز بايد خرج ما برسد و راهي را قـبلا تعـيـيـن مي کرد. در آن راه که مي رفـتـيم، به انـتهـاي آن نرسيده وجه خرج چـند روز شاعـر با مراجـعـهً يک يا دو ارباب رجوع مي رسيد. با آنکه سالهـا است از آن ايام مي گـذرد، هـنوز من در حيرت آن پـيش آمدها هـستم. قابل توجه آن بود که ارباب رجوع براي کارهاي مخـتـلف به شهـريار مـراجـعـه مي کردند که گـاهـي به هـنر و حـرفـهً او هـيچ ارتـباطي نـداشت – شخـصي مراجـعـه مي کرد و براي سنگ قـبر پـدرش شعـري مي خواست يا ديگـري مراجـعـه مي کرد و براي امـر طـبي و عـيادت مـريض از شهـريار استـمداد مي جـست، از اينـهـا مهـمـتر مراجـعـهً اشخـاص براي گـرفـتن دعـا بود.
خـدا شـناسي و معـرفـت شهـريار به خـدا و ديـن در غـزلهـاي جـلوه جانانه، مناجات، درس محـبت، ابـديـت، بال هـمت و عـشق، درکـوي حـيرت، قـصيده تـوحـيد ،راز و نـياز و شب و عـلي مـندرج است. عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـريار در غـزل عيد خون و قصايد مهـمان شهـريور، آذربايـجان، شـيون شهـريور و بالاخره مثـنوي تخـت جـمشـيد به زبان شعـر بـيان کرده است. الـبـته با مطالعه اين آثـار به مـيزان وطن پـرستي و ايمان عـميـقـي که شهـريار به آب و خاک ايران و آرزوي تـرقـي و تـعـالي آن دارد پـي بـرده مي شود. تـلخ ترين خاطره اي که از شهـريار دارم، مرگ مادرش است که در روز 31 تـيرماه 1331 اتـفاق افـتاد – هـمان روز در اداره به اين جانب مراجعـه کرد و با تاثـر فوق العـاده خـبر شوم را اطلاع داد – به اتـفاق به بـيمارستان هـزار تخـتخوابي مراجـعـه کرده و نعـش مادرش را تحـويل گـرفـته به قـم برده و به خاک سپـرديم. حـالـتي که از آن مـرگ به شهـريار دست داده در منظومه اي واي مادرم نشان داده مي شود. تا آنجا که مي گويد:
مي آمديم و کـله من گيج و منگ بود
انگـار جـيوه در دل من آب مي کـنند
پـيـچـيده صحـنه هاي زمين و زمان به هـم
خاموش و خوفـناک هـمه مي گـريختـند
شهـريار در مقابل بچـه کوچک مخـصوصاً که زيـبا و خوش بـيان باشد، بي اندازه حساس است؛ خوشبختانه شهـرزادش اين روزها همان حالت را دارد که براي شهـريا 51 ساله نعـمت غـير مترقبه اي است، موقعي که شهـرزاد با لهـجـه آذربايجاني شعـر و تصـنيف فارسي مي خواند، شهـريار نمي تواند کـثـرت خوشحالي و شادي خود را مخفي بدارد. شهـريار نامش سيد محـمـد حسين بهـجـت تـبـريـزي است. در اويل شاعـري (بهـجـت) تخـلص مي کرد و بعـداً دوباره با فال حافظ تخـلص خواست که دو بـيت زير شاهـد از ديوان حافظ آمد و خواجه تخـلص او را ( شهـريار ) تعـيـيـن کرد:
که چرخ سکه دولت به نام شهـرياران زد روم به شهـر خود و شهـريار خود باشم
و شاعـر ما بهـجت را به شهـريار تـبـديل کرد و به هـمان نام هـم معـروف شد – تاريخ تـولـدش 1285 خورشيدي و نام پـدرش حاجي ميرآقا خشگـنابي است که از سادات خشگـناب (قـريه نزديک قره چـمن) و از وکـلاي مبرز دادگـستـري تـبـريز و مردي فاضل و خوش محاوره و از خوش نويسان دوره خود و با ايمان و کريم الطبع بوده است و در سال 1313 مرحوم و در قـم مـدفون شد.
شهـريار تحـصـيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه تـبـريز و دارالفـنون تهـران خوانده و تا کـلاس آخر مـدرسهً طب تحـصيل کرده است و در چـند مريض خانه هـم مدارج اکسترني و انترني را گـذرانده است ولي د رسال آخر به عـلل عـشقي و ناراحـتي خيال و پـيش آمدهاي ديگر از ادامه تحـصيل محروم شده است و با وجود مجاهـدتهـايي که بعـداً توسط دوستانش به منظور تعـقـيب و تکـميل اين يک سال تحصيل شد، معـهـذا شهـريار رغـبتي نشان نداد و ناچار شد که وارد خـدمت دولتي بـشود؛ چـنـد سالي در اداره ثـبت اسناد نيشابور و مشهـد خـدمت کرد و در سال 1315 به بانک کـشاورزي تهـران داخل شد و تا کـنون هـم در آن دستگـاه خدمت مي کند.
شهـرت شهـريار تـقـريـباً بي سابقه است، تمام کشورهاي فارسي زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه يک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را مي سـتايـند. منظومه (حـيـدر بابا) نـه تـنـهـا تا کوره ده هاي آذربايجان، بلکه به ترکـيه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـيه و جـمهـوري آذربايجان چـنـدين بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نيست ترک زباني منظومه حـيـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود.
شهـريار در تـبـريز با يکي از بـستگـانش ازدواج کرده، که ثـمره اين وصلت دخـتري سه ساله به نام شهـرزاد و دخـتري پـنج ماهـه بـه نام مريم است. شهـريار غـير از اين شرح حال ظاهـري که نوشته شد؛ شرح حال مرموز و اسرار آميزي هـم دارد که نويسنده بـيوگـرافي را در امر مشکـلي قـرار مي دهـد. نگـارنـده در اين مورد ناچار بطور خلاصه و سربـسته نکـاتي از آن احوال را شرح دهـم تا اگـر صلاح و مقـدور شد بعـدها مفـصل بـيان شود:
شهـريار در سالهـاي 1307 تا 1309 در مجالس احضار ارواح که توسط مرحوم دکـتر ثـقـفي تـشکـيل مي شد شرکت مي کـرد. شرح آن مجالس سابـقـاً در جرايد و مجلات چاپ شده است؛ شهـريار در آن مجالس کـشفـيات زيادي کرده است و آن کـشـفـيات او را به سير و سلوکاتي مي کـشاند. در سال 1310 به خراسان مي رود و تا سال 1314 در آن صفحات بوده و دنـباله اين افـکار را داشتـه است و در سال 1314 که به تهـران مراجـعـت مي کـند، تا سال 1319 اين افـکار و اعمال را به شدت بـيـشـتـري تعـقـيت مـي کـند؛ تا اينکه در سال 1319 داخل جرگـه فـقـر و درويشي مي شود و سير و سلوک اين مرحـله را به سرعـت طي مي کـند و در اين طريق به قـدري پـيش مي رود که بـر حـسب دسـتور پـير مرشد قـرار مي شود که خـرقـه بگـيرد و جانشين پـير بـشود. تکـليف اين عـمل شهـريار را مـدتي در فـکـر و انديشه عـميـق قـرار مي دهـد و چـنـدين ماه در حال تـرديد و حـيرت سير مي کـند تا اينکه مـتوجه مي شود که پـيـر شدن و احـتمالاً زير و بال جـمع کـثـيري را به گـردن گـرفـتن براي شهـريار که مـنظورش معـرفـت الهـي است و کـشف حقايق است عـملي دشوار و خارج از درخواست و دلخواه اوست. اينجاست که شهـريار با توسل به ذات احـديت و راز و نيازهاي شبانه و به کشفياتي عـلوي و معـنوي مي رسد و به طوري که خودش مي گـويد پـيش آمدي الهـي او را با روح يکي از اولياء مرتـبط مي کـند و آن مقام مقـدس کليهً مشکلاتي را که شهـريار در راه حقـيقـت و عـرفان داشته حل مي کند و موارد مبهـم و مجـهـول براي او کشف مي شود.
باري شهـريار پس از درک اين فـيض عـظيم بکـلي تـغـيـير حالت مي دهـد. ديگـر از آن موقع به بعـد پـي بـردن به افـکار و حالات شهـريار براي خويشان و دوستان و آشـنايانش حـتي من مـشکـل شده بود؛ حرفهـايي مي زد که درک آنهـا به طور عـادي مـقـدور نـبود – اعـمال و رفـتار شهـريار هـم به مـوازات گـفـتارش غـير قـابل درک و عـجـيب شده بود. شهـريار در سالهاي اخير اقامت در تهـران خـيلي مـيل داشت که به شـيراز بـرود و در جـوار آرامگـاه استاد حافظ باشد و اين خواست خود را در اشعـار (اي شيراز و در بارگـاه سعـدي) منعـکس کرده است ولي بعـدهـا از اين فکر منصرف شد و چون در از اقامت در تهـران هـم خسته شده بود، مردد بود کجا برود؛ تا اينکه يک روز به من گـفت که: ” مـمکن است سفري از خالق به خلق داشته باشم ” و اين هـم از حرفهـايي بود که از او شـنـيـدم و عـقـلم قـد نـمي داد – تا اين که يک روز بي خـبر از هـمه کـس، حـتي از خانواده اش از تهـران حرکت کرد وخبر او را از تـبريز گـرفـتم.
بالاخره سيد محـمد حسين شهـريار در 27 شهـريـور 1367 خورشيـدي در بـيـمارستان مهـر تهـران بدرود حيات گـفت و بـنا به وصيـتـش در زادگـاه خود در مقـبرةالشعـرا سرخاب تـبـريـز با شرکت قاطبه مـلت و احـترام کم نظير به خاک سپـرده شد. چه نيک فرمود:
براي ما شعـرا نـيـست مـردني در کـار کـه شعـرا را ابـديـت نوشـته اند شعـار
ناگفتههايي از زندگي خصوصي شهريار از زبان دخترش
پدرم سيدمحمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار در سال 1285 هجري (شمسي) در تبريز متولد شده است. پدرش از وكلاي درجه يك تبريز و مردي نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بيشماري از خوان كرم او سير ميشدند و فكر ميكنم همين بلندي طبع و بخشندگي پدرم، صفاتي است كه از پدرش به ارث برده است.پدرم ايام كودكي را در قراء خشگناب و قيش فورشاق گذرانيده، كه هيچوقت خاطرات خوشي را كه در دهكدههاي مزبور داشته فراموش نكرد. اولين شعرش را در چهارسالگي سروده و آن موقعي بوده كه مستخدمشان به نام «رويه» براي ناهارش آبگوشت تهيه كرده بود.درباره خاطرات ايام كودكيش ميگويد: روزي با بچههاي محل مشغول بازي بودم، بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگي كه در وسط حياط خانه بود خيره شده و شروع به خواندن شعر كردم. سخناني موزوني كه نميدانستم چگونه به مغز و زبان من ميآمدند كه ناگهان پدرم مرا صدا كرد، به صداي بلند پدرم برگشتم، با حالتي تعجب آميز پرسيد: اين اشعار را از كجا ياد گرفتي؟ گفتم: كسي يادم نداده، خودم ميگويم. اول باور نكرد ولي بعد از اينكه مطمئن شد، در حاليكه صدايش از شوق ميلرزيد به صداي بلند مادرم را صدا كرد و گفت: بيا ببين چه پسري داريم!يك بار ديگر در هفت سالگي شعر گفته است و آن هنگامي بوده كه مانند بيشتر بچهها از حرف مادر خود سرپيچي كرده و به حرف او گوش نداده بود، ولي بعدا پيش خود احساس گناه كرد و گفته است: من گنه كار شدم واي به من/ مردم آزار شدم واي به من!
در كودكي از محضر پدر دانشمند خود استفاده كرده و تحصيلات مقدماتي را با قرائت گلستان پيش او فرا گرفت. و در همان اوان با ديوان خواجه الفتي سخت يافت، بعد از اينكه تحصيلات متوسطه را در مدرسه «فيوضات» و «متحده» به پايان رسانده،در سال 1300 به تهران رفته و دنباله تحصيلات خود را در مدرسه «دارالفنون» ادامه داد، تا اينكه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در اين دانشكده به تحصيل مشغول بوده ولي عشق و روحيه مخصوصش كه اصلا با پزشكي و مخصوصا با جراحي سازگار نبوده، او را از تحصيل پزشكي باز ميدارد، چنانكه خودش ميگويد: بعد از هر عمل جراحي كه انجام ميدادم احساس ضعف ميكردم و حالم به هم ميخورد.
بعد از ترك تحصيل به خراسان رفته و به ديدار كمال الملك نقاش معروف، نائل آمده و شعري نيز به عنوان «زيارت كمالالملك» به همين مناسبت دارد. تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به كمك دوستانش وارد خدمت بانك كشاورزي شده، در سال 1316 حادثه ناگواري در زندگيش رخ داده و آن مرگ پدرش بوده كه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نميكند. مخصوصا اينكه موقع مرگ پيش پدرش نبوده و از اين بابت خيلي متاثر است.
همزمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاري پسرش را به عهده گرفته و بابا در كنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را كم كم فراموش ميكرده ولي چون سرنوشت اساسا بازيهاي عجيبي دارد و به قول بالا «علي الاصول نوابغ هميشه ناكامند» مدتي بعد برادرش را نيز از دستداده و سرپرستي چهار فرزند او را به عهده گرفته است كه كوچكترينشان چند ماه بيشتر نداشته و مانند يك پدر دلسوز از آنها مواظبت كرده، آنها نيز محبتهاي عمو را هيچوقت فراموش نميكنند و پدرم در اصل فرقي بين ما و آنها قائل نيست..عاشقياش نيز موقعي بوده كه با آنها زندگي ميكرده، بعد از بزرگ شدن بچههاي عمويم و موقعي كه به اصطلاح دست هر كدام به كاري بند شده و بعد از اينكه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حياطي را كه در تهران داشته با وسايلش به بچههاي برادرش بخشيده و تنها با يك جامه دان لباسهايش به تبريز ميآيد و با مادرم كه نوه عمهاش محسوب ميشده ازدواج كرده و علت دير ازدواج كردنش، در 48 سالگي، به علت مسئوليتي بوده كه در مقابل بچههاي برادرش داشته، چنانكه ميگويد: يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم.
بعد از ازدواج با مادرم، در تبريز با شراكت خواهرش خانهاي خريده كه در اين خانه من به دنيا آمدهام، و سپس بعد از گذشت زماني، خانهاي براي خود خريده است.من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا كه يادم ميآيد در ايام كودكي در تمام گردشها و يا شبشعرهايي كه ميرفت،حتي در رسميترين آنها، مرا همراه خويش ميبرد. هنگامي كه در بدو ورودش به هر مجلسي صداي كف زدنها فضا را ميشكافت و يا به هر جاي كه قدم ميگذاشت مردم دورش را احاطه ميكردند حس كنجكاوي كودكانهام تحريك ميشد كه او كيست و او را با پدر بچههاي ديگر مقايسه ميكردم آخر چرا براي آنها كسي كف نميزند؟
يكشب يادم هست كه از يكي از انجمنهاي ادبي برگشته بوديم، بابا طبق معمول دفترچه شعرش را در قفسهاي كه كتاب هاي ديگرش در آن قرار داشت قرار ميداد و نظرش را در باره شعرهايي كه آنشب خوانده شده بود براي مادرم بازگو ميكرد كه من ناگهان به طرفش رفتم و در حالي كه دو دستي پايين كتش را چسبيده بودم با لحني كودكانه پرسيدم: باب چرا مردم تو را ايهمه دوست دارند؟ لبخندي زد، لحظهاي چند در چشمانم نگريست، آن حالت نگاه او را تا زندهام هيچوقت فراموش نميكنم، بعد مرا بغل كرده صورتم را بوسيد و مدتي درباره شعر و شاعري با جملاتي ساده و در حالي كه سعي ميكرد براي من قابل فهم باشد توضيح داد. از همان موقع شخصيت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال كم احساس كردم با اشخاص عادي فرق دارد. مادر من آموزگار بود و به همين جهت روزها خانه نبود و براي بابا كه كارمند بانك كشاورزي بود اجازه داده بودند كه ديگر كار نكند و با خيال راحت بتواند به سردون اشعارش ادامه دهد. من كه بچه بودم با اينكه خدمتكاري داشتيم كه از من مواظبت كند ولي در غيبت مادرم بيشتر اوقات پهلوي پدرم بودم. موقعي كه از بازي خسته ميشدم بغل او به خواب ميرفتم و اوباريم لالائي ميخواند.يادم هست در اوقات بيكاري و زماني كه من از بازيگوشي خسته شده و در گوشهاي آرام مينشستم شعرهايي به زبان تركي كه برايم قابل فهم بود به من ياد ميداد و بعد در هر مجلسي در حضور جمع از من ميخواست كه بازگو كنم. ميتوانم به صراحت بگويم كه بيشتر از مادرم با او مانوس بودم و وقتي با او بودم هيچوقت سراغ مامان را نميگرفتم.
يك روز خوب يادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود كه ديدم بابا لباس پوشيده و از مامان نيز ميخواهد كه مرا حاضر كند. بابا آن موقع معمولا از خانه بيرون نميرفت. با تعجب پرسيدم بابا كجا ميرويم؟ جواب داد: هيچ دلم گرفته ميخواهم كمي قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته و به راه افتاديم. از چند خيابان و كوچه گذشتيم تا اينكه به كوچهاي كه بعدها فهميدم اسمش «راسته كوچه» است رسيديم و از آنجا وارد كوچه فرعي تنگي شديم، كوچه بن بست بود و در انتهاي آن دري قرار داشت كهنه و رنگ و رو رفته و من كه بچه بودم و به اصطلاح فرهنگي مآب هي نق ميزدم و ميگفتم بابا تو چه جاهاي بدي ميآيي! بابا به آهستگي جواب داد عزيزم داخل نميرويم و بعد مدت طولاني به صراحت ميتوانم بگويم يك ربع يا بيست دقيقه به در نگاه ميكرد و فكر ميكرد. نميدانم به چه فكر ميكرد، شايد گذشته را ميديد و يا شايد خود را همان بچهاي احساس ميكرد كه هر روز حداقل بيست بار از آن در بيرون آمده و رفته بود. بعد ناگهان به در تكيه داد، قطرههاي اشك به سرعت از چشمانش سرازير شده و شانههايش از شدت گريه تكان ميخورد. من لحظاتي مبهوت به او نگاه ميكردم ولي او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اينكه مدتي بعد آرام گرفت، آه عميقي كشيد و در حالي كه چشمانش را پاك ميكرد به من گفت: «اينجا خانه پدري من است، من مدت چهارده سال اينجا زندگي كردم». بعد در طول همان كوچه به راه افتاديم و قسمتهاي مختلف خانه را از بيرون به من نشان داد. وقتي به خانه برگشتيم شعري تحت عنوان «در جستجوي پدر» سرود كه فكر ميكنم يكي از با احساسترين شعرهايي است كه به زبان پارسي سروده شده. در همان ايام بچگي كتابچه شعر بابا را ورق ميزدم و او بدون اينكه مانع شود و فقط مواظف بود كه كتابچه را پاره نكنم، با نگاهي محبت آميز مرا مينگريست.
در سنين پائين و مواقعي كه به مدرسه نميرفتم حيدر بابا و شعرهاي تركي كه برايم قابل فهم بود به من ياد ميداد. كمي كه بزرگتر شدم و سواد خواندن پيدا كردم خودم كتابچه شعر او را خوانده و اشعاري را كه زياد دوست داشتم حفظ ميكردم. پدرم معمولا تا پاسي از شب گذشته به عبادت و خواند قرآن ميپردازد و بعد از فراغت با خواند كتاب هاي شعر و بيشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا اذان صبح نميخوابد، مگر مواقعي كه واقعا خسته باشد. به همين جهت شب ها چراغ اتاقش هميشه روشن است.يادم هست شبهايي كه نصف شبي بيدار ميشدم و به اتاقش ميرفتم بعضي مواقع او را در حال سرودن شعر ميديدم كه در اين حال معمولا اشعاري را كه ميسرايد زير لب زمزمه ميكند و روي تكه كاغذي كه در دست دارد مينويسد. نمي توانم قيافه او را در اين حالت تشريح كنم. فقط اين را ميگويم كه كاملا جدا از محيط زندگي در عالم ديگري سير ميكند به طوريكه اگر در اين حال صدايش كني انگار از خواب بيدار شده، وقتي او را در اين حال ميديدم به هيچوجه دلم نميآمد كه او را از آن حال بيرون بياورم ولي مواقعي كه به خواندن كتاب مشغول بود داخل ميشدم و او با خوشرويي از من استقبال ميكرد و بعد شروع به خواند جديدترين شعرش ميكردم و بعد از من ميخواست كه بخوابم. ولي وقتي اصرار مرا براي نشستن ميديد شروع به صحبت ميكرد. از گذشتههايش برايم ميگفت، از روزهاي سختي كه در تهران دور از خاناده گذرانيده، از عشقش و از ناكاميهايش و از اينكه چگونه كسي را كه به حد پرستش دوست داشته از دست داده و من با شور و اشتياق گوش ميكردم.
يادم هست چند بار ضمن صحبت كردن با او بدون اينكه گذشته زمان را احساس بكنم متوجه شده بودم كه هوا روشن ميشود، بابا با عجله به خواندن نماز صبحش مشغول شده و من نيز به سرعت اتاق راترك مي كردم. چندي بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال خواهرم (مريم) و دو سال بعد برادرم (هادي) به دنيا آمدند. مواقعي كه دورش جمع ميشديم و بچهها از سروكولش بالا ميرفتند، ضمن اظهار محبت به ما براي هر كداممان شعرهايي ميگفت.
مشاهير شهريار
استاد سيد محمد حسين بهجت تبريزي (شهريار) در سال ۱۲۸۵ هجري شمس در سال ۱۲۸۵ هجري شمسي در روستاي خشکاب در بخش قره چمن آذربايجان متولد شد. پدرش حاجي مير آقا خشکنابي و از وکلاي مبرز و مردي فاضل و خوش محاوره و از خوش نويسان دوره خود و با اينان و کريم الطبع بود.او در اوايل شاعري بهجت تخلص ميکرد و بعداْ دوباره با فال حافظ تخلص خواست که دوبيت شاهد از ديوان آمد و خواجه تخلص او را شهريار تعيين کرد. او تحصيلات خود را در مدرسه متحده و فيوضات و متوسطه تبريز و دارالفنون تهران گذراند و تا کلاس آخر مدرسه طب تحصيل کرد و به مدارج بالايي دست يافت ولي در سالها آخر تحصيل اين رشته دست تقدير او را به دام عشقي نافرجام گرفتار ساخت و اين ناکامي موهبتي بود الهي؛ که در آتش درون وسوز و التهاب شاعر را شعله ور ساخت و تحولات دروني او را به اوج معنوي ويژه اي کشانيد تا جايي که از بند علائق رست و در سلک صاحبدلان درآمد و سروده هايش رنگ و بوي ديگر يافت و شاعر در آغازين دوران جواني به وجهي نيک از عهد اين آزمون درد و رنج برآمد و برپايه هنري اش به سرحد کمال معنوي رسيد. غالب غزلهاي سوزناک او که به دائقه عموم خوش آيند است. اين عشق مجاز است که در قصيده زفاف شاعر که شب عروسي معشوقه هم هست؛ با يک قوس صعودي اوج گرفته؛ به عشق عرفاني و الهي تبديل ميشود. ولي به قول خودش اين عشق مجاز به حالت سکرات بوده و حسن طبيعت هم مدتها به همان صورت اولي براي او تجلي کرده و شهريار هم بازبان اولي با او صحبت کرده است.اصولاْ شرح حال و خاطرات زندگي شهريار در خلال اشعارش خوانده ميشود و هر نوع تفسير و تعبيري که در آن اشعار بشود به افسانه زندگي او نزديک است. عشقهاي عارفانه شهريار را ميتوان در خلال غزلهاي انتظار؛ جمع وتفريق؛ وحشي شکار؛ يوسف گمگشته؛ مسافر همدان؛ حراج عشق؛ ساز صباء؛ وناي شبان و اشک مريم: دو مرغ بهشتي……. و خيلي آثار ديگر مشاهده کرد. محروميت وناکاميهاي شهريار در غزلهاي گوهرفروش: ناکاميها؛ جرس کاروان: ناله روح؛ مثنوي شعر؛ حکمت؛ زفاف شاعر و سرنوشت عشق بيان شده است. خيلي از خاطرات تلخ و شيرين او در هذيان دل: حيدربابا: مومياي و افسانه شب به نظر ميرسد.
استاد شهريار سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگي شاعرانه پربار و افتخار در ۲۷ شهريور ماه ۱۳۶۷ به ملکوت اعلي پيوست و پيکرش در مقبره الشعراي تبريز که مدفن بسياري از شعرا و هنرمندان آن ديار است به خاک شپرده شد.