علی دشتی
همرزم شهید
ما در ماؤؤت عراق مستقر بودیم که از بهداری نیروی زمینی تماس گرفته بودند که جلسه ای گذاشته اند که باید علی دشتی بعنوان مسؤول بهداری شکر ویژة شهداء شرکت کند من به اتفاق ایشان به مقصد جلسه حرکت کردیم به پل امام حسین (ع) که رسیدیم که حد فاصل مرز عراق و ایران بد دیدم پل را زده اند و وسیله ی نقله از روی پل نمی توانست رد شود هوا بدلیل این که زمستان بود خیلی سرد بود منطقه هم کوهستانی بود گفتم حاجی آقا درست است که ابلاغ کرده اند جلسه ای است و کار دارند اما با توجه به این که پل را زده اند نمی شود عبور کرد و رفت جلسه را کنسلش کنید تماس می گیریم که ما وضعیتمان این است نمی توانیم بیائیم فقط یک پل زدهخ بودند که مخصوص نفر بود اما ایشان اصرار کردند که حتماً کار خاصی بوده که این جلسه را گذاشته اند و اگر به خاطر این مسأله ی کوچک از این جلسه بگذریم و انجام وظیفه نکنیم خدا از ما نخواهد گذشت ما همان طور که توقع داریم و انتظار داریم که گناهان بزرگ ما را خدا ببخشد این هم از همان مسائل است که نباید کوتاهی کنیم که مورد بازخواست قرار خواهیم گرفت با اصرار شدید ایشان حرکت کردیم آمدیم کنار رودخانه و ماشین را همانجا دادم به یکی از سربازها که برگرداند و من و ایشان از روی پل رد شدیم و این طرف هم وسیله نقله گیرمان نیامد شاید حدود نیم ساعت منتظر بودیم یک وانت نیسانی آمد شخصی هم بود جلویش سه نفر از کردها نشسته بودند و عقبش هم 5 الی 6 نفر زن و مرد نشسته بودند ما هم همان عقب نیسان سوار شدیم. آنها یکسری پتو و امکاناتی داشتند که برف رویشان نمی بارید ولی من و ایشان هیچی نداشتیم و با همان لباس عادی آمدیم طرف بانه راه هم طولانی بود و هوا سرد وقتی به بانه و مقر بهداری و جلسه رسیدیم قادر به صحبت کردن نبودیم که آنجا برادرها زحمت کشیدند ما را بردند زیر دوش آب گرمی و یک مقداری وسایل گرما زا کنارمان گذاشتند تا این که توانستیم یک مقداری به خودمان بیائیم قدرت صحبت کردن را پیدا کنیم.
___________________________________
علی دشتی
فرزند شهید
خاطره ای را پدرم علی دشتی از جبهه این گونه نقل می کرد : در یکی از عملیاتها با گروهی از بچه های اطلاعات عملیات به شناسایی رفته بودیم از رودخانه ای عبور کردیم ردپای عراقی ها را دیدیم همانجایی که آنها مرتب رفت و آمد می کردند و هدفشان این بود که یک موقع از نیروهای سپاه آنجا برای شناسایی نرفته باشند وقتی در حال شناسائی بودیم یک دفعه صدای نیروهای بعثی به گوش رسید گفتیم الان بهترین جا برای مخفی شدن بالای درخت است رفتیم بالای درخت وقتی عراقی ها از زیر درخت رد شدند آیه ی و جعلنا … را خوندیم و ضامن نارنجک را کشیدیم که اگر یک موقع متوجه ما شوند که بدانیم هم خودمان شهید شویم و هم عراقی ها از بین بروند که عملیات لو نرود و اگر اینها یک مقدار سرشان را بالا می گرفتند ما را بالای درخت می دیدند آنها رفتند و برگشتند و متوجه حضور ما بالای درخت نشدند.
___________________________________
علی دشتی
همرزم شهید
یادم است یکبار شهر کار شخصی داشتم و مقداری هم کار اداری از آقای دشتی درخواست کردم یک ماشین در اختیار من قرار دهد تا بروم و هر دو کار را انجام بدهم و برگردم آقای دشتی گفتند من حاضرم برای شما وسیله ای کرایه کنم شما بروید کارتان را انجام بدهید در کنارش کار تشکیلات را هم انجام بدهید ولی حاضر نیستم وسیله ی بیت المال را در اختیار شما قرار دهم از وسایل بیت المال باید در جهت اهداف بیت المال استفاده کرد.
___________________________________
علی دشتی
همرزم شهید
30 اسفند ماه سال 79 بود که تیپ 3 انصار الرضا (ع) در شمال شرق کشور در محدودة سد شهید یعقوبی مستقر بود حاجی نظری فرماندة تیپ بودند و علی دشتی جانشین – قرار نبود آقای دشتی در محل مأموریت حضور داشته باشد بلکه قرار بود در ایام عید در منزل باشد وقتی ایشان به محل سد شهید یعقوبی آمدند آقای نظری گفتند بنا نبود شما بیائید سال تحویل را منزل می بودید من اینجا هستم شما بروید حاجی دشتی گفتند شب تحویل سال می خواهم در جمع رزمندگان تیپ باشم آمدم و برنمی گردم ایشان به همراه گردان مالک اشتر در مأموریت تعقیب اشرار در منطقه ی خواف بود که حاجی نظری با شهید دشتی تماس گرفت و گفتند با وجود شما من دیگر نیاز نیست اینجا بمانم و من می روم شهر بعد پیام دادند که گردان مالک اشتر با اشرار درگیر شده حاجی نظری از رفتن به شهرستان منصرف شد و گفتند آماده شوید برویم محل درگیری حاجی دشتی هم با سردار نظری می خواستند بروند برگشتند و سفارش کردند که امشب که تحویل سال است یک برنامه ی معنوی تهیه کنید که من هم سعی می کنم در این برنامه شرکت نمایم ایشان با حاجی نظری رفتند که به ما اطلاع دادند که با بیمارستان و سردخانه اطلاع دهید که تعدادی از نیروها زخمی شده اند از جمله شهداء شهید دشتی بود رفتیم که پیکر شهید دشتی را تزیین و انتقال بدهیم به مشهد وقتی به چهرة شهید دشتی نگاه می کردیم خنده بر لبانش بود مثل این که داشت می خندید.
___________________________________
کمال قره باغی
برادر شهید
برادرم کمال در دوران تحصیلش در نیشابور زندگی می کرد و ما در آنجا برای ایشان خانه اجاره کرده بودیم. و هنگامی که به جبهه رفت و در آنجا به درجة رفیع شهادت نائل آمد، یکی از همرزمانش به خانة ما آمد و گفت: کمال شبها برمی خواست و نماز شب به جا می آورد و هنگامی که این حرف را شنیدم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و برای من که حتی یک بار هم این عمل را انجام نداده بودم بسیار خوشحال کننده و خاطره انگیز بود.
___________________________________
مالک شوری
همرزم شهید
به خاطر دارم هنگامی که با مالک به لشگر ویژه شهدا اعزام شدیم، به دلیل اینکه شهید در خیاطی کار کرده بود در این کار استاد بود و او را به خیاطی لشگر معرفی و بنده هم به عنوان شاگرد ایشان به آنجا معرفی شدم. شهید به دلیل اینکه در خیاطی کار می کرد نتوانست در عملیات های خط مقدم شرکت کند و از این موضوع خیلی ناراحت بود. هر روز سعی می کرد چرخ خیاطی را از کار بیندازد. بنده به او گفتم چرا این کار را می کنی. گفت: خیاطی فایده ندارد. اگر این کار نبود، به خط مقدم می رفتم و به جای نخ و سوزن یک تیر بار به دست می گرفتم. شاید بتوانم خدمتی کرده باشم. که با پیگیری و تلاشی که داشت موفق هم شد که با هم به گردان امام علی اعزام شدیم و بالاخره به آرزویی که داشت رسید و شربت شهادت را نوشید.
___________________________________
مجتبی خوراکیان
همسر شهید
به خاطر دارم نیمه های شب بود که من و بچه هایم اتاق بالا نشسته بودیم که یکمرتبه صدای در زدن آمد، پسرم علی رضا رفت و از روی ایوان نگاه کرد و داد زد مامان بابا آمده، با عجله رفتم پائین دیدم لباسهایش را عوض کرده و یک لباس دیگر به تن دارد، آمدند داخل خانه رفتند از پدر و مادرشان احوالپرسی کردند و بعد به خانه برگشت. آن شب در مورد مجروحیتش هیچی نگفت تا اینکه فردای آنروز در اتاق نشسته بودیم که من گفتم: حتماً مجروح شده ای به زانوهایش که دست زدم. گفتم: بخدا یک چیزی داخل پایتان است، پاچه شلوارش را بالا زدم و دیدم که به پایش ترکش خورده است، چون من دو شب قبل خواب دیده بودم که ایشان از ناحیه هر دو پایشان ترکش خورده و جای ترکش ها مشخص بود، اما ایشان گفت: نه و خواست از من پنهان کند اما من سریع آن پایش را هم نگاه کردم و دیدم بله آن پایش هم ترکش خورده است، و خوابم حقیقت پیدا کرده است. نیمه های شب بود که دیدم حالش به هم خورد که من پدر شوهر و مادر شوهرم را صدا زدم او را به بیمارستان بردیم که دکتر گفت: این بر اثر موج گرفتگی اینجوری شده است.
___________________________________
مجتبی خوراکیان
همرزم شهید
قبل از عملیات کربلای 5 شهید انفرادی فرمانده گردان یدا… کادر گردان را جمع کرد و در مورد عملیات برایشان صحبت نمود. بعد از اینکه سخنان ایشان تمام شد چند دقیقه ای به صورت خصوصی با برادر خوراکیان صحبت کرد. بعداً من مشاهده کردم که مجتبی با چشم گریان از چادر فرماندهی خارج شد، من از روی کنجکاوی دنبال ایشان رفتم و سؤال کردم: آقای خوراکیان چرا ناراحتی؟ گفت: برادر انفرادی می خواهد کاری بکند من را از اتصال با بی بی فاطمه الزهرا (س) خارج کند من دوست دارم این اتصال برقرار باشد ولی آقای انفرادی مانع می شود و می گوید تو نباید در این عملیات شرکت کنی، این قضیه گذشت تا اینکه بعد از دو روز من خودم نزد برادر انفرادی رفتم و با او صحبت کردم و راجع به این قضیه از ایشان سؤال کردم و آن بزرگوار گفتند:
آقای خوراکیان فردی است محروم دوست، مردم دوست اگر در پشت خط باشد و در عملیات شرکت نکند به درد انقلاب و مردم محروم و مستضعف بیشتر می خورد و من به این دلیل گفتم که ایشان در این عملیات شرکت نکند و بماند.
بالاخره پس از اینکه برادر خوراکیان با آقای اکبر که فرمانده گروهان بود صحبت کرده بود و با وساطت آقای اکبری، آقای انفرادی راضی شد که مجتبی در عملیات شرکت کند. همینکه این خبر به مجتبی رسید. بسیار خوشحال شد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
شب قبل از عملیات دعای توسل برگزار شد که ایشان بعد از دعا بخاطر اجازه ای که به او داده شد تا در عملیات شرکت کند بسیار شکرگزاری می کرد و اشک می ریخت و این را سعادتی از جانب خدا می دانست و یکسره از شهادت صحبت می کرد، که در همین عملیات بود که این بزرگوار به آرزوی دیرینه ی خود که شهادت در راه خدا و رسیدن به معبود خود بود رسید و شهید شد. روحش شاد و راهش پررهرو باد.
___________________________________
مجتبی خوراکیان
همرزم شهید
به یاد دارم روز قبل از عملیات کربلای 5 زمانیکه وسایط نقلیه آمدند تا نیروها را از پادگان برونسی ببرند، بچه ها سوار شدند و معمولاً رسم است که فرمانده جلو می نشیند، اما برادر خوراکیان بعد از اینکه تمام نیروها سوار شدند، خودش آخرین نفری بود که سوار شد و رفت آخر اتوبوس و آنقدر اخلاص و گذشت داشت حاضر نبود صندلی جلو بنشیند.
در بین راه اتوبوس توقفهایی داشت که معمولاً برای ادای نماز و یا صرف غذا بود که برادر خوراکیان اولین نفری بود که در کارهای خدماتی و معنوی پیشقدم می شد و از لحاظ تدارکات بخوبی نیروها را تأمین می کرد و حتی به دسته های دیگر هم کمک می کرد. خلاصه نیروها به خط مقدم رسیدند و برای یک استراحت کوتاه قرار شد، داخل مشتونهایی که آنجا بود برویم. – مشتون اصطلاحاً در جبهه به سوله های فلزی می گویند – آقای خوراکیان تمام نیروها را داخل این مشتونها جا داد و خودش آخرین نفری بود که وارد شد و جلوی در ورودی آن نشست و اگر خمپاره ای در آن اطراف به زمین می خورد قطعاً ایشان اولین نفری بود که مورد اصابت ترکش قرار می گرفتند. ایشان از این قضیه مطلع بودند ولی حاضر نبودند جای یک بسیجی دیگر را در داخل سنگر بگیرند و کسی دیگر جلوی سنگر بایستد. اینها همه نشان از گذشت و ایثارگری این بزرگوار دارد.
___________________________________
مجید کهندل
پدر شهید
به یاد دارم هنگامیکه بچه های روستای راز می خواستند برای بار دوم به جبهه اعزام شوند، فرزندم مجید هم خواست همراه آنها به جبهه برود که من با اعزام ایشان مخالفت کردم. تا اینکه بعد از گذشت ساعتی، شهید نزد من آمد و گفت: پدر، گاوها را بده، تا آنها را برای چرا به صحرا ببرم. من هم موافقت کردم. بعدها فهمیدم که ایشان ساکش را برداشته و به همراه حیوانات به صحرا رفته است، در 2 کیلومتری روستای راز، جلوی ماشین بسیجی ها را گرفته و به زور سوار ماشین شده است: هنگامی که شب شد دیدم خبری از او نشد و گاوها خودشان به خانه برگشتند، بعد از پرس و جوی فراوان متوجه شدم که ایشان به بهانه چراندن گاوه خواسته سوار ماشین اعزامی نیروها به جبهه شود و به جبهه برود که موفق هم شده بود و بعد از 2 روز از اهواز تلفنی با تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد و از این که بدون اجازه ی من به جبهه رفته بود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
برادر شهید
اخوی شهید محمد اسماعیل سعیدی نجات از قول یکی از دوستان شهید اینگونه نقل می کند که : داخل سنگر نشسته بودیم که یکدفعه خمپاره ای خورد به سنگر و ترکشش هم به گردن اسماعیل اصابت کرد و محمد اسماعیل هم مثل مار به خودش می پیچید و اومدیم که بگیرمش که آروم بشه ولی یکدفعه دستهای ما را کنار زد و مؤدب دو زانو و به قبله نشست. حالا چی دید که اینجوری شد الله اعلم.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خادم مدرسه سلیمانیه
یک روز آمد به من گفت که فردا می خواهم بروم جبهه من هم بهشون گفتم فردا پدرتون می خواد شهرهی طلبه ها رو بهشون بدهد به کمک شما نیاز دارد ایشان در جواب گفتند که یک نفری پیدا می شه که به پدرم کمک کند من خیال کردم که رفتن به جبهه رو شوخی کردند که عصری تماس گرفت و گفت من دارم می رم جبهه کاری با من داریم و بعد هم خداحافظی کرد.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خواهر شهید
وقتی که می خواستن برن جبهه در حین خداحافظی به ما می گفتند که سعی کنید پدر و مادر را از خودتون راضی نگه دارید نماز اول وقت را فراموش نکنید حجابتون را رعایت کنید و بالاخره دین و ایمانتان را هم نگه دارید تا خون شهدا پایمال نشود.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خواهر شهید
وقتی که مطلع شد که امام خمینی (ره) رفتن به جبهه ها رو واجب کردند و فرموده اند که سنگرها رو خالی نگذارین دیگه همه چیز را کنار گذاشت و رفت به جبهه تا به ندای رهبرش لبیک گوید.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
دوست شهید
آقای اسماعیلیات جلسة قرآنی داشتند یکبار هم من رفتم جلسشان برادر کوچکتر آقا اسماعیل داشتند قرآن می خواندند وقتی که من وارد مجلس شدم چون دفعة اولم بود که می رفتن وقتی که برادرشان منو دید شروع کرد به خواندن قرآنی که جلسه پیش خوانده بود آقا اسماعیل آمدند و بهشون گفتند که چرا از اول می خوانی برادرشان هم گفتند که به خاطر اینکه آقای ترابی آمدند از اول شروع کردم به خواندن بعد هم آقا اسماعیل خندیدند و گفتند اگر هر جلسه یک فرد جدیدی آمد شما باید از اول شروع کنی به خواندن نه برادرم اینطور نیست شما باید ادامه بدهی نه اینکه از اول شروع کنی به خواندن.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خادم مسجد سلیمانیه
یه روز تو مدرسه داشتیم با هم شوخی می کردیم و من یکدفعه چاقو را ورداشتم و زدم به پایش وقتی که پاچة شلوارش رو داد بالا دیدم که پایش زخمی شده بعد ازش عذرخواهی کردم و ایشان هم گفت که اشکالی نداره خوب می شه.
___________________________________
محمد اسماعیل سعیدی نجات
دوست شهید
در شهرستان طبس مراسمی برای یکی از شهدا برپا کرده بودند ما هم رفتیم تا به مراسم برسیم مسئول ذکر توسل در جلسه آقا اسماعیل بودند و ایشان با صحبتی که داشتن حال عجیبی به ما دست داد طوری که در آن جلسه چند نفر از حال رفتند و ایشان بود که با صدای گرمشان محافل و مجالس را با ذکر مصائب ائمه علیهم السلام منقلب می کرد.
___________________________________
علی دشتی
همرزم شهید
یک دفعه در محور عملیاتی خواف با آمبولانس به اتفاق آقای علی دشتی در حال حرکت بودیم در طی مسیر خودروی سپاه با یک خودروی شخصی تصادف کرده بود ایشان با دیدن این صحنه به راننده گفت توقف کن تا ببینم چه خبر شده است وقتی حاجی دشتی موضوع را بررسی کرد متوجه شد مقصر رانندة سپاه است و یک قضاوت جالبی بین دو راننده کرد با توجه به این که ماشین شخصی آسیب دیده بود ولی از حق خود گذشت و قبل از آن که مأمور راهنمایی بیاید و کارشناسی کند رانندة شخصی صورت دشتی را بوسید و گفت بخاطر لطف شما از همه چیز گذشتم و اعتراضی ندارم.
___________________________________
علی دشتی
مادر شهید
شبی که فرزندم علی دشتی به شهادت رسید شب خواب دیدم ما چهار تا فرزند داریم فرزند بزرگمان همین علی آقا بود چهار کبوتر بودند یکی از آنها جدا شد می خواستم آن را بگیرم این یکی رفت و از اینها جدا شد یک مقداری دنبالش رفتم دیدم نمی توانم آن را بگیرم کفش هایم را در آوردم و دویدم همین طور که بال می زد و می رفت دیدم تا جایی که چشم دید داشت رفت و ناپدید شد وقتی هم آمدنتد گفتند مجروح شده است گفتم نه من خوابش را دیده ام بچه ام شهید شده است.
___________________________________
علی دشتی
همرزم شهید
یک سال زمستان را در منطقه ی کردستان شهرستان سقز و سردشت در خدمت علی دشتی بودیم چون ضد انقلاب در منطقه حضور داشت نیروها بصورت پایگاهی در ارتفاعات نوار مرزی مستقر بودند که آن روزها برف سنگینی آمده بود و یخبندان شدیدی بوجود آمده بود یک روز بعد از ظهر آقای علی دشتی به بنده فرمودند برویم از برادران که در پایگاه مستقر هستند سرکشی و احوال پرسی کنیم ساعت 2 بعد از ظهر با یک دستگاه ماشین تویوتا وانت به سمت ارتفاعات حرکت کردیم جاده های کوهستانی پر برف و یخبندان شدید که با زنجیر چرخ به سختی می شد تردد کرد پس از پیمودن چند کیلومتر در جاده های صعب العبور قسمتی از جاده که سمت چپ شیار عمیقی و سمت راست جاده هم کوه بود ماشین رسید به سر پیچی که آب آمده بود و جاده را خراب کرده بود چون در قسمت سایه ی کوه قرار گرفته بود آبها در داخل شیار یخ بسته بود و ماشین گیر کرد دو نفری هرچه تلاش کردیم ماشین بیرون نیامد و به سمت شیار متمایل شد وضعیت نامناسب خسته شدیم کنار ماشین روی برفها نشستیم بفکر که خدایا چکار کنیم آفتاب رو به غروب می رفت به شب نزدیک می شدیم منطقه آلوده و نا امن بود ضد انقلاب در منطقه حضور فعال داشتند وضعیت خطرناکی را در پیش داشتیم بعد از لحظه ای فکر آقای دشتی به من گفت فلانی ناراحت نباش خدا کریم است درست می شود ضمناً در فاصله 800 تا یک کیلومتر روستایی بود که چند خانواده ساکن بودند آن روستا هم زیر برف بود و خانه کم کم دیده می شد بنده گفتم برویم از همین روستا کمک بگیریم و ماشین را از وضعیت بیرون بیاوریم ایشان موافق کردند دو نفری سمت روستا حرکت کردیم به روستا رسیدیم تعدادی از روستائیان کنار یک خانه ی گلی ایستاده بودند رو به آفتاب بنده به آنها گفتم ماشین ما گیر کرده چند نفر بیائید کمک کنید و اگر وسیله تراکتور دارید بیاورید آقایان توجهی نکردند چون ضد انقلاب در منطقه حضور داشت مخصوصاً در روستاها و تعدادی از مردم هم طرفدار ضد انقلاب بودند و تعدادی هم بی طرف بودند ولی جرأت نمی کردند به پاسداران کمک کنند لذا کسی حاضر به همکاری نمی شد آقای دشتی چون یک مدتی با شهید کاوه در کردستان کار کرده بود و از خصوصیات اخلاقی شهید کاوه درس گرفته بود با یک زبان گرم و اخلاق نرم ولطیف با این چند نفر صحبت کرد و آن چند نفر حاضر به کمک شدند لذا با تعدادی بیل و کلنگ آمدند ماشین را از داخل شیار یخ زده بیرون آوردند.
___________________________________
سید کاظم رضوی ده جمالی
خواهر شهید
هنوز تا چهلم برادرم سید کاظم رضوی ده جمالی چند روز مانده بود که ایشان را در خواب دیدم . با لباسهای جبهه و با شهید خالقی که دوست و همرزم ایشان بود و با هم به شهادت رسیده بودند به خانه آمد بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم: برادرجان شما کجا بودید؟ و چرا تا حالا به خانه نیامدی؟ ایشان در جواب من گفت: من همه این روزها در کنارتان بودم. فقط شما نمی توانستید مرا ببینید. بعد ادامه داد که چرا لباس مشکی پوشیده اید من که نمرده ام. من شهید شده ام و برای شهید که نباید لباس مشکی پوشید و گریه کرد بعد یک دست لباس روشن برای من آورد و گفت لباس مشکی ات را از تن بیرون کن و این را بپوش من در همان لحظه از خواب پریدم. روز بعد به خانواده ام گفتم : که لباسهایتان را عوض کنید چون برادرم دیشب سفارش کرده است.
___________________________________
علیرضا طبیعی
برادر شهید
به خاطر دارم عصر روز سوم عملیات بیت المقدس بود ساعت 9.30 الی 10 قرار بود در خاکریزی که تیپ 17 قم در آنجا مستقر بودند ما را ببرند که در آنجا در امتداد دژ جلو برویم. ما با برادر مجید غرویان یک جا نشسته بودیم که سید قاسم گفت: پس بیائید قبل از اینکه همگی برویم 3 یا 4 نفر بروند و ببینند جلو چه خبر است. ما به زاویه که رسیدیم مستقیم رفتیم و در یک قسمتی از خاکریز که قبل از آن می دانستیم تیرباری در حدود 100 الی 150 متری ماست. تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد که یکی از تیرها به شهید سلطانیان برخورد کرد و بعد من به اتفاق چند نفر از رزمنده ها و برادرم علی رضا رد شیدم و به زیر تیربار که رسیدیم. مجید یک نارنجک انداخت ولی نارنجک عمل نکرد وکسی که پشت تیربار بود متوجه نشد. که برادرم علی رضا آمد و گفت با این همه نیرو و این همه لشکر چطوری برویم جلو؟ تقریباً ساعت 11 الی 12 بود که داخل سنگر نشستیم و یک جلسه ای برای تعدادی از بچه ها که مجروح بودند گرفتیم که چگونه آنها را به عقب منتقل کنیم. تا اینکه درگیری شروع شد و من به سنگر فرماندهی برگشتم و شهید رجبعلی دهنوی را دیدم و از او تقاضای چند گلوله آرپی چی کردم و این در حالی بود که مهمات ما تمام شده بود. در همین حین دو سنگر آن طرف تر دیدم برادرم علی رضا آنجاست. گفتم چطوری گفت: الحمدا… خوبم . عصر همان روز چهره و حالات روحی و معنوی خاصی به علی رضا دست داده بود و لباسهای پلنگی نو به تن کرده بود. هنگام حمله و درگیری بود که عراقیها حمله کردند و نیروها در حال مقابله و جابه جایی بودند، که برادرم علی رضا شهید و شهید غرویان هر دو در حین عملیات بیت المقدس داخل سنگر با حالت نشسته به شهادت رسیده بودند. روحش شاد و راهشان پر رهرو باد.
___________________________________
علیرضا محمد زاده
مادر شهید
یادم هست یکدفعه پسرم علیرضا محمدزاده به مرخصی آمده بود به او گفتم: پسرم دیگر لازم نیست که به جبهه بروی تا چند روز دیگر کارهای کشاورزی ما شروع می شود و باید زرشک ها را از درختان جمع آوری کنیم. ایشان در جواب من گفت: مادرجان کار دنیا هیچ وقت تمام نمی شود و همیشه به خاطر کارهای دنیایی مسائل دینی و مذهبی به وقفه می افتد. من دوست ندارم که کار دنیا وقفه ای در رسیدن به هدفم که همانا شهادت در راه خداست ایجاد کند پس به جبهه می روم.
___________________________________
علیرضا عباسی
پدر شهید
یکی از همرزمان فرزندم علیرضا عباسی نحوه ی شهادت او را اینگونه بیان کرد که ایشان به همراه دو تن از همرزمان و یک فرمانده برای مأموریتی از سنگر خارج شدند در بین راه که می رفتند گلوله خمپاره 60 در بین آنها فرود می آید و پس از انفجار همه ی آنها به زمین می افتند و علی رضا از ناحیه پهلو به شدت مجروح شده و در همان جا به شهادت می رسد.
___________________________________
قربانعلی شیردل
همسر شهید
یکی از همرزمان همسرم قربانعلی تعریف می کرد : یک روز ساعت 12 ظهر بود و چادرها ردیف در کنار هم برپا شده بودند. حدود 6 نفر در چادر قربانعلی مشغول خوردن نهار بودند که ناگهان یک هواپیمای عراقی هجوم آورد و تمام چادرها را به آتش کشید که ایشان از پشت مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در همانجا به فیض شهادت نائل گشت.
___________________________________
قربانعلی شیردل
همسر شهید
یک روز خواهرم به منزل ما آمد و گفت: دو نفر آمده اند و شناسنامة قربانعلی را برای چه می خواهید چیزی نگفتند و رفتند. چند روز نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر بود که از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند و خبر شهادت قربانعلی را برایمان آوردند.
___________________________________
قربانعلی شیردل
همسر شهید
به خاطر دارم که یک روز در خانه نشسته بودیم که ناگهان قربانعلی پهلویش به شدت در گرفت . از شدت درد او را به بیمارستان آوردم. بر روی ایشان آزمایش انجام دادند و گفتند آپاندیس است و باید فوراً عمل شود. من به روستا برگشتم و ایشان در بیمارستان بستری شد تا برای عمل آماده شود. بعد از ظهر روز بعد قربانعلی را دیدم که به روستا آمد. گفتم: اینجا چکار می کنی مگر قرار نبود عمل کنی. گفت: دیشب خواب دیدم که سیدی آمد و به من گفت: از تخت بلند شو حالت خوب می شود. و نیازی به عمل کردن نداری صبح که شد گفتم دیگر اینجا نمی مانم و باید بروم. هرچه قدرپرستارها اصرار کردند نرو ولی قبول نکردم و آمدم. از همان لحظه بود که قربانعلی تصمیم گرفت به جبهه برود.
___________________________________
قربانعلی شیردل
برادر شهید
به خاطر دارم هنگامی که برادرم قربانعلی برای اولین بار از جبهه به مرخصی آمد پدرم یک گوسفند قربانی کرد و اقوام نزدیک را نیز دعوت کرد. آن شب برادرم خیلی در مورد جبهه و جنگ برای اقوام صحبت کرد و من خیلی تحت تأثیر حرفهای ایشان قرار گرفتم. بعد از دو روز که از مرخصی اش گذشت پیش من آمد و گفت: می خواهم هرچه زودتر به جبهه برگردم جای من اینجا نیست و باید به همرزمانم بپیوندم. پدر و مادر را تنها نگذار و هرچه می توانید و در توان دارید در راه انقلاب بکوشید.
___________________________________
علی میان بندی
برادر شهید
یکروز برادرم علی به منزل ما آمد، به او گفت: «برادر جان ، در حال حاضر که پدر ناراحتی قلبی دارد و مادر هم در قید حیات نیستند، دیگر بس است و نمی خواهد به جبهه بروی، دیدم ایشان ناراحت شدند و گفتند: من باید به جبهه بروم و به شهادت برسم وگرنه خودکشی می کنم، که همسرم گفت: شما کاری نداشته باشید، بگذارید به جبهه برود.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
وقتی سال 59 می خواستم به جبهه بروم برادرم علی یغمایی اینقدر خوشحال شده بود که از خوشحالی گریه می کرد بعد که من به جبهه رفتم و مجروح شدم ایشان به تهران بیمارستانی که بستری بودم آمد من بیهوش بودم تا صدای پای برادرم علی را شنیدم همین قدر یادم است که گفتم داداش آمدی؟ آمد بالای سر من و خیلی خوشحال بد از این که ما به جبهه رفتیم تا این که به امید خدا توسط امام زمان شفا یافتم و برگشتم به محیط کار بسیج وقتی برادرم می آمد و می دید من با آن مجروحیت کار می کنم خوشحال می شد و آفرین می گفت.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
آقای عامری که بعداً شهید شد، می گفت یک روز با علی یغمایی قرار گذاشتیم که به نماز جمعه برویم و اتفاقاً همان روز من می خواستم با آنها بروم که نمی دانم چطور شد که نرفتم آقای عامری هم فراخوش می کند که یغمایی می خواهد به نماز جمعه بیاید جلوتر می رود شهر پدر آقای عامری برای ایشان تعریف می کردند که یغمایی می آید و ما شب ایشان را نگه داشتیم بعد می گفت مادرم گفته نصب شب بیدار شدم دیدم صدای زمزمه ای می آید در یکی از اتاقها با این که می توانم به جرأت قسم بخورم که در تمام دوران زندگی شهید یغمایی فکر می کنم کوچکترین گناهی نکرده باشد دیده بود نماز شب می خواند و نزد خداوند التماس درخواست می کندبعد مادر عامری خیلی تحت تأثیر قرار می گیرد می گوید: این کیست؟ فرشته است، استغفرا… پسر پیغمبر است ایشان ما تا صبح دیدیم که ایشان زمزمه کرد.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
یادم است نوجوان که بودم قبل از انقلاب یک روز داخل خیابان توشله بازی می کردیم برادرم علی یغمایی آمده بود از کنار ما رد شده بود ولی به من وانمود نکرد که تو داری توشله بازی می کنی و سعی کرد طوری وانمود کند که مرا ندیده است. دیدم نگاهش به طرف ما نیفتاد و ما هم خیلی خوشحال بودیم که ایشان ما را ندیده است حدود یک هفته ای که گذشت گفت من از این بچه هایی که می روند توشله بازی می کنند و خودشان را سبک کرده و کثیف می کنند بدم می آید به من مستقیم نگفت که شما رفتی توشله بازی کردی.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
قبل از انقلاب برادرم علی یغمایی بخاطر پخش اطلاعیه و اعلامیه های حضرت امام (ره) تهدید به قتل شده بود یادم است پسر عمویمان یک شمشیری آورد و به علی گفت این را بگذار زیر ترک موتورتان و ایشان این کار را انجام داد و رویش را یک پتو کشید من به پسرعمویم گفتم چه لزومی دارد این را با خودش راه ببرد گفت: علی در حالی که داشته اعلامیه پخش می کرده تهدید شده است و من می ترسم در بین راه روستای علی آباد کار بدست خودش بدهد به همین دلیل شمشیر را به ایشان دادم.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
یک روز قرار شد ما برای جبهه کمک جمع کنیم من پشت بلندگو اعلام می کردم امروز که رزمندگان اسلام می روند چنین و چنان کننداین ها را با کمک هاس نقدی خود بیایید یاری دهید خیلی با آب و تاب صحبت می کردم و جهت جبهه نان جمع آوری می کردیم دادشم علی یغمایی که در کنار من بود گفت: خواهران و برادران برای جبهه نان جمع آوری می کنیم 5 تا نان، 10 عدد نان هرچه دوست دارید بیائید کمک کنید. مردم هجوم آوردند و ماشین را با همین دادن چند نان پر کردند بعد ایشان به من گفت با مردم با زبان خودشان صحبت کن.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
روزی ما در داخل روستا به اتفاق برادرم علی یغمایی می رفتیم یک مادری که داشت به همراه کودک دو سه سالش در حالی که گریه می کرد از کنار ما رد شد این بچه نمی خواست به همراه مادرش برود و این مادر که از ما شناخت داشت که ما بسیجی هستیم به بچه اش گفت بلند شو که این ها پاسدار هستند می گویم گوشهایت را ببرند ایشان رفت بچه را بغل کرد و صورتش را بوسید و یک 2 تومانی به این بچه داد و گفت عزیزم برو بعد برادرم گفت دیدی چه شد؟ گفتم: نه، گفت: اگر من این کار را نمی کردم بغض پاسدار در دل این بچه کاشته می شد و برای همیشه این بچه از پاسدار تنفر پیدا می کرد و من این بغض را از ابتد در دل این کودک کُشتم.
___________________________________
علی یغمایی
برادر شهید
یکی از همرزمان برادرم علی یغمایی خاطره ای را این گونه تعریف می کرد: «شب عملیاتی اینها رفته بودند اطلاعات و کار تخریب خود را انجام داده بودند و برگشته بودند دیدیم علی آرام و قرار ندارد منتظر است با بچه های رزم برود عملیات بچه ها طوماری را تهیه می کنند و در طومار از فرماندهی گردان درخواست می کنند که ایشان را نبرند و نگذارند در عملیات شرکت کنند فرماندة محترمشان می آید و به علی می گوید علی جان خواهش می کنم امشب در عملیات شرکت نکنی و این جا بایستی علی رو کرد به فرمانده اش در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود یک نگاهی به آسمان کرد و گفت : امشب شب وصال است و این سرزمین موعد با بیان جمله تسط علی هیچکس از دوستان و فرماندهان نتوانستند جلوی ایشان بایستند و ایشان وارد عملیات شد می دانید که در عملیات والفجر یک عملیاتی بود که دشمن از قبل روی این عملیات کار کرده بود و متأسفانه ستون پنجمی هم که در بین نیروهای خودی نفوذ کرده بود خیانت کردند علی همین طور که به سمت جلو حرکت می کرد تیری به پشت سرش اصابت کرد و افتاد وقتی به زمین افتاد رو به قبله کرد و گفت یا فاطمه الزهراء و دو مرتبه علی بلند شد و راه افتاد بار سوم دیگر نتوانست بلند شد و به شهادت رسید و جنازة ایشان در شمال فکه باقی ماند بمدت 10 سال.
___________________________________
علی یغمایی
همرزم شهید
یکی از همرزمان علی یغمایی تعریف می کرد اولین باری که وارد تخریب شدیم یک عملیاتی با یغمایی بودیم به همراه یکی دیگر از برادران وارد معبر شدیم و شروع کردیم در شب به خنثی کردن مین ها ایشان می گفت از کنار معبری که آقای یغمایی شروع کرد به خنثی کردن برخورد کرد به سنگر کمین دشمن یعنی باید از سنگر کمین رد می شد چون شب های قبل که شناسایی کرده بودند این سنگر نبود شب عملیات این سنگر جدید احداث شده بود ما خیلی نگران شدیم که این قسمت اصلاً توی برنامه ی کار نبود با همدیگر صحبت کردیم ایشان گفت مشکلی ندارد من می روم این قسمت را ایشان رفت و ما خیلی توی این قضیه نگران بودیم خلاصه ایشان به سنگر عراقی رسید خیلی نگران بودیم دیدیم شروع کرد و ما با ایشان به صورت موازی حرکت می کردیم با ایشان حدود هشت متر فاصله داشتیم تا پشت سنگر معبر را زد گفتیم این قرص شب نمی گذارد که بخواهد بزند مطمئناً اگر عراقی رویش را برگرداند متوجه می شود ایشان هم مانده بود چکار کند خودش را به ما رساند و گفت که من نمی توانم برگردم شما به گردان بگویید بیاید جلو که این سنگر کار خودم است من این سنگر را به هر شکلی که است پاکسازی می کنم. گفتم: آقای یغمایی شما این جا صلاح نیست بایستید گفت چاره ای نیست به محضی که تیر بار شروع به کار کرد من از پشت سرش می آیم و فکر می کند نیروی خودی هستم شما برگردی این مسیر را می توانم بروم وقتی برگشتیم به ما گفت: خلافی یک چیزی از خدا خواستم که اگر در این میدان مین، مینی از دست من جا مانده زیر پای خودم برود دقت کارش این قدر بالا بود می گفت تو هم که برمی گردی این دعا را بکن کسانی که از این معب ررد می شوند به امید خدا و به کار تو دارند رد می شوند آن شب عملیات انجام شد به محض این که تیربار شروع کرد به زدن و درگیر شدن ایشان سنگر کمین دشمن را خالی کرده بود و در همان درگیری ادامه ی معبر را انجام داده بود و عملیات به خوبی انجام شد.
___________________________________
عید محمد سبزی
خواهر شهید
به یاد دارم یک روز با برادرانم عید محمد و ابوالقاسم بودم و آنها مشغول علف ریز کردن بودند که عید محمد گفت: کدامیک از ما را بیشتر دوست داری و دلت می خواهد کدام یک از ما شهید شویم تا خانه ای قشنگ مثل خانة شهید قدرت ا… داشته باشیم که هر وقت دوست داشتی آنجا بیایی. من هم چون عید محمد بزرگتر بود با مهربانی گفتم : شما شهید شوید تا ما هم خانه ای در بهشت داشته باشیم. در خیال کودکانه ام فکر کردم که در گلزار شهدا خانه ای با وسیله های شیک می سازند، بالاخره هم ایشان به فیض شهادت نائل آمد.
___________________________________
علیرضا رضائی
مادر شهید
اینگونه که همرزمان فرزند شهیدم نقل می کنند نحوه ی شهادتش بدین گونه بوده است. یک تیربار بوده است که علیرضا و دوستش مسئولیتش را برعهده داشتند و به آنها محول شده بود که تا به نوبت پشت تیربار قرار بگیرند و نگذارند که تیربار لحظه ای خاموش باشد. وقتی نوبت علیرضا به اتمام رسید و نوبت دوستش شد و چون دوستش گرسنه بود، ایشان دوباره به پشت تیربار می رود تا دوستش غذا بخورد و برگردد. در همین زمان بد که یک تیر به ایشان برخورد می کند و شربت شهادت را می نوشد و به آرزویش می رسد.
___________________________________
علی رضایی
همرزم شهید
یکروز اینجانب به همراه آقای اسلامی که معاون بنده بود به منطقه رفتیم . آقای اسلامی چراغ قوره ای از جیبش بیرون آورد و گفت: آقای رضایی برای این چراغ قوه باطری داری ایشان در جواب گفت: نه باطری ندارم. آقای اسلامی گفت: از همین باطریها بده که شهید در جواب گفت: نه این باطری مال بیت المال است ولی چراغ قوه شما شخصی است.
آقای اسلامی گفت: چراغ قوه شخصی من در منطقه عملیاتی است که شهید گفت: پس چراغ قوه تان را بگذارید تا همه استفاده نمایند. آنوقت بیت المال است و به همین دلیل من متأسفم نمی توانم باطری ها را به شما بدهم و از شما عذرخواهی می کنم.
___________________________________
علی رضایی
همرزم شهید
من بهمراه شهید رضایی در تیپ انصار الرضا واقع در اهواز خدمت می کردیم که ایشان در قسمت تخریب گردان بودند. مسئول تخریب خط کوشک تیپ، با اینکه ایشان سرباز بودند مسئولیت تخریب را برعهده داشتند. شهید رضایی فردی واقعاً شجاع، مدیر و مدبر بودند و نیز بعد از پایان جنگ تحمیلی و صلح بین ایران و عراق ما دستور داشتیم که باید سر مرزها بمانیم و آنجا از مرز دفاع کنیم. من که بیسیم چی فرماندهی بودم از تمام کارها و فعالیتها مطلع بودم و آقای رضایی هم به همراه تعدادی از بچه ها شبانه به جلو می رفتند و از سنگرهای عراقی اطلاعات پیدا می کردند. گروه اقای رضایی شجاعت و شهامت شهرت داشتند. زیرا هر موقع برای خنثی کردن نارنجکها و موشکهایی که پرتاب شده بود و در کویر گیر کرده و عمل نکرده بود می رفت و آن گلوله را سوراخ می کرد و آنها را خنثی می کرد و بعد که برمی گشت این گلوله ها و دیگر دستگاهها را می آورد و همه را یکجا جمع می کرد و عقب تراکتور می ریخت و بعد از درآوردن چاشنیها و خنثی کردن آن ها را منهدم می نمود.
___________________________________
علی سلیمانی
مادر شهید
سال اولی که روزه به فرزندم علی واجب شده بود، پدرش می خواست او را امتحان کند به علی گفت: تو که به کشاورزی می روی یک روز روزه بگیر و یک روز روزه ات را بخور، ولی علی در جواب گفت: اگر بمیرم یک ثانیه از نماز و روزه ام غافل نمی شوم. گاهی وقتها هم که امتحان داشت پدرش می گفت: چون امتحان دارد او را برای گرفتن روزه بیدار نکن ولی علی صبح که بیدار شد بی سحری روزه اش را می گرفت و خیلی به فرائض دینی اهمیت می داد.
___________________________________
سید علی موسوی
خواهر شهید
وقتی که برادرم سید علی می خواست به جبهه برود، به من و مادرم گفت: بیائید به بهشت فضل برویم. وقتی که سر قبر شهید انجیدنی رسیدیم، سید علی دلش شکست و خیلی گریه کرد و دست به سینه جلوی عکس شهید انجیدنی ایستاده بود و به مادرم گفت: اگر من شهید شدم خیلی بی تابی نکیند. اینها هم خانواده دارند. شما هم یک جوری باشید که این خانواده ها نیز بی قراری نکنند. خلاصه روز اعزام فرا رسید و آنها را به مسجد صاحب الزمان (عج) بردند اما خانواده ها را به مسجد راه نمی دادند. سید علی از مسجد بیرون آمد و به ما که کنار دیوار ایستاده بودیم چند تا عکس داد و گفت: مادر این عکسها را چاپ کردم ولی یادم رفت به شما بدهم. مادر گفت: ما عکس را می خواهیم چکار کنیم، خودت را می خواهیم ایشان گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند اگر فیلمش را هم خواستید در عکاسی هفت هنر است. مادرم گفت: این چه حرفی است که می زنی. سید علی گفت: همین جوری برای شوخی گفتم. او دوباره به مسجد برگشت و گروه بندی شدند. من به خواهرم گفت، سید علی خیلی نورانی شده و چهره اش عوض شده است. خواهرم گفت: راست می گویی من هم می خواستم همین را بگویم. یکی از فامیل هایمان نیز آمد و گفت: چه کسی می خواهد به جبهه برود گفتم: سید علی وقتی او را دید گفت : ماشاء ا… از سر و صورتش نور می بارد. من دلم کنده شد و با خودم گفتم: او بدون اتفاق بر نمی گردد و برای شهید شدن ساخته شده بود.
___________________________________
سید علی موسوی
خواهر شهید
به خاطر دارم یک روز به همراه دختر دائی ام در خانه بودیم که شهدا را اعلام می کردند، من به ایشان گفتم: دختر دایی ببین فردا عید است شهید اعلام می کند. هنوز حرفم تمام نشده بود که زنگ زدند. رفتم در را باز کردم. که دیدم یکی از همرزمان سید علی برادرم است گفتم: حسین آقا چکار دارید گفت : حاج آقا هستند آمده ام برای دورة قرآن با ایشان صحبت کنم که دیدم ماشین بنیاد داخل کوچه ایستاده است. رفتم جلو و گفتم: بفرمایید من خواهر سید علی هستم گفتند ما سید علی را نمی شناسیم. گفتم: پس اینجا چکار می کنید گفتند ما با شمار کاری نداریم که من شروع به گریه و جیغ کشیدن کردم. خانم همسایه دستم را گرفت و به داخل خانه آورد. گفتم: راستش را بگوئید چه خبر است؟ چرا حسین آقا آمد. گفت: فر دا 28 تا شهید تشیع می کنند. فرض کن یکی از آنها هم برادرت سید علی است. گفتم: مادرم طاقت نمی آورد، وقتی که برادرم را در تابوت دیدم فکر نمی کردم که خودش باشد. وقتی صورتش را بوسیدم، گفتم: من که باور نمی کنم خودت باشی اما صورتت را می بوسم. و در آن موقع بد که دیگر باور کردم به فیض عظیم شهادت نائل گردیده است.
___________________________________
سید علی موسوی
همرزم شهید
به خاطر دارم سید علی علاقة خاصی به مادرش که مریض هم بود داشت و مرتب از ایشان در جبهه یاد می کرد و گفت: چنانچه اتفاقی برایم در اینجا بیفتد مادرم چگونه تحمل کند. ولی نه تنها شهادت ایشان تأثیری بر حال مادرش نکرد، بلکه مادرشان نیز از خدا خواستند تا با فرزندش محشور و در یکجا باشند و نیز به هنگام مرگ در کنار یکدیگر دفن شوند و زمینة این آرزوی مادرشان را شهادت برادرشان سید هادی فراهم نمود تا این مادر بزرگوار در کنار فرزندان شهید خود سید علی و سید هادی تا ابد آرام گیرد.
___________________________________
سید علی موسوی
برادر شهید
به خاطر دارم یک روز به همراه خانواده بر سر مزار برادرم سید علی رفتیم. در آنجا دیدیم که یک خانمی سر خاک ایشان نشسته و فاتحه می خواند. هنگامی که او ما را دید بلند شد و احوالپرسی کرد و گفت: دامادم در تهران زندگی می کند و تا به حال به بهشت فضل هم نیامده و یک شب امام زمان (عج) را در خواب می بیند که به او گفته روی سنگ قبر سید علی اثر انگشت امام صادق (ع) است . و هنگامی که دقت کردیم دیدیم که درست می گوید.
___________________________________
سید علی موسوی
برادر شهید
به خاطر دارم که بعد از اتمام مراسم برادرم سید علی وقتی به مشهد برگشتم روز مبعث بود که شب خواب دیدم پدر، مادر و همة اعضای خانواده آمده اند و دور هم نشسته اند . ناگهان در حیاط به صدا در آمد. در را که باز کردم دیدم برادرم سید علی آمده. گفتم: برادر تو اینجا چکار می کنی. گفت: دیدم همه دور هم نشسته اید من هم به مشهد آمدم گفتم: مگر تو شهید نشده ای. گفت: شهیدان همه آزادند و می توانند هر جا که می خواهند بروند.
___________________________________
سید علی موسوی
برادر شهید
به یاد دارم که بعد از اتمام مراسم تشیع برادرم سید علی به مشهد برگشتم که مصادف بود با روز مبعث، شب خواب دیدم که پدر و مادر و همه خانواده ما آمده اند و دور هم نشسته ایم ناگهان در حیاط به صدا در آمد در را که باز کردیم دیدم برادرم سید علی پشت در است . گفتم: برادر تو آمدی؟! گفت: دیدم همه جمعند من هم آمدم. به مشهد، گفتم: مگر شما شهید نشده اید؟ گفت: شهیدان همه آزاداند هر جا که می خواهند بروند من دیدم شما اینجا جمعید من هم آمدم به شما سر بزنم. از خواب بیدار شدم و جریان را برای بقیه تعریف کردم و به سر کار رفتم. که از خانه همان روز به من زنگ زدند که پدر و مادرت به مشهد آمدند.
___________________________________
سید علی موسوی
دوست و همرزم شهید
به یاد دارم که به اتفاق سید علی و چند تن از دیگر دوستان محل که در یک مدرسه نیز تحصل می کردیم عازم جبهه شدیم و با توجه به اینکه با سید علی فامیل بودیم به یکدیگر قول دادیم که تا آخر مأموریت با هم باشیم. جهت خداحافظی با برادرش سید احمد شب به منزل ایشان رفتیم و پس از خداحافظی با توجه به اینکه می توانست شب را در منزل برادرش بماند ولی به جهت قولی که به همدیگر دادیم شب در آنجا نماند و روز بعد که سعادت توفیق زیارت وپابوسی حرم رضوی را یافتیم با سید علی به محل استقرار برادرش سید احمد که خادم حرم رضوی می باشد رفتیم تا دوباره با ایشان خداحافظی نماییم. در آنجا سید احمد به یکی از خدام گفت که این آخرین باری است که برادرم را می بینم. به هر حال چون در هنگام اعزام نتوانسته بودیم با خانواده هایمان خداحافظی کنیم و با دیگر دوستان در یک اتوبوس بودیم و از راننده خواهش کردیم که در مسیر راه نیشابور از داخل شهر عبور نماید تا بتوانیم خداحافظی کنیم ولی به دلیل اینکه مسیر اتوبوسها از مسیر دیگری بود موفق نشدیم. ضمن اینکه سید علی تا آخر در حسرت دیداری سوخت چون نتوانسته بود با مادرش خداحافظی کند. بالاخره پس از رسیدن به منطقه و مأمور شدن به گردان، با یکدیگر در یک دسته سازماندهی شدیم تا اینکه بنده جهت آموزش مخابرات به جای دیگر اعزام شدم که سید علی از این قضیه بسیار ناراحت بود و گفت که شما قولتان را شکستید ولی به جهت وفای به عهد و با توجه به بعد مسافتی که محل آموزش با استقرار گردان داشت نتوانست این قول را بشکند و ما روزانه به ملاقات یکدیگر می رفتیم تا اینکه هنگام عملیات رسید و با توجه به اینکه بنده بی سیم چی بودم و ضرورت ایجاب می نمود که با فرماندة گروهان باشم نتوانست بین من و سید علی جدایی بیندازد و در قرارگاه تاکتیکی از صبح تا بعد از ظهر همدیگر را ندیدیم و عصر که فرصتی دست داد از دوستان سراغ ایشان را گرفتم. آنها از سید علی بی خبر بودند. به اتفاق دیگر برادران به محل استقرار ایشان رفتیم و دیدیم که او تنها و در آخر کانال مشغول تلاوت قرآن کریم بود. او در آن لحظات از شهادت و جایگاه شهید برایمان سخن ها گفت که خیلی تازگی داشت و در آنجا نیز به یاد مادرش بود و تمام مطالب را با اشاره به آیات قرآن بیان می نمود که فلان آیه در فلان سوره و حتی ذکر خط آیه را می نمود. خلاصه پس از ساعتی در کنار یکدیگر بودن خداحافظی نمود تا جهت عملیات بدر عازم شویم. ای کاش موقعیت طوری بود که از یکدیگر جدا نمی شدیم به هر حال تقدیر این بود که سیدی از سلاله پاک زهرای اطهر (س) پا به عرصة حیات معنوی گذارد و برگ افتخار دیگری بر کتاب صحیفة نور ایران افزوده کند. جهت عملیات سوار بر قایق ها به طرف خط رفتیم که بر اثر برخورد با کمین دشمن مجبور به بازگشت شده و تا صبح دوباره اعزام شویم. پس از رسیدن به خط به سمت محل مورد نظر حرکت کرده تا آمادة عملیات در معبر مشخص شده باشیم ولی به دلیل اینکه دشمن عمده قوای خود را تجهیز نموده و در یک نقطه متمرکز کرده بود موفق به پیشروی نشدیم و در همان نقطه پدافند نمودیم ولی به دلیل نرسیدن مهمات و فشار آتش پشتیبانی زمینی و هوایی دشمن مجبور به ترک محل پدافندی شده تا در فرصتی دیگر و پس از سازماندهی مجدد عازم خط شویم. بنده در تقاطعی منتظر ماندم تا از اوضاع دوستان و سلامت آنها مطلع شوم پس از اطمینان از سلامت دوستان به اتفاق فرمانده دسته شهید موسوی به عقب رفتیم که در بین راه با سید علی برخورد کردم. بنده را صدا زد و دعوت نمود که به سنگرش بروم ولی در همان لحظه انفجار خمپاره ای باعث مجروح شدن فرماندة دسته شد و بنده مجبور به رساندن ایشان به محل اورژانس شدم که تقریباً غروب بود و به جهت اینکه سازمان گروهانمان به علت شهادت و مجروح شدنم مسئولین گروهان به هم ریخته بود و عدم آشنایی با منطقه مجبور به ماندن در اوژانس شدم و همان دیدار آخر من با سید علی بود. ضمن اینکه روز بعد جهت رفتن به خط عازم شدم ولی توسط مسئول مخابرات از این امر منع شدم و گفتند: فعلاً به حضور نیروهای بی سیم چی در خط نیازی نیست و شما بمانید تا چنانچه نیزای بود اعزام شوید که در همانجا به کمک برادران اورژانس رفتم تا در تخلیة مجروحین و شهدا کمک نمایم که در همان روز سید علی بر اثر اصابت خمپاره به داخل سنگرشان و اصابت ترکش به قسمت سر، به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
___________________________________
علیرضا مشکین فام
پدر شهید
یک روز علیرضا به من گفت : پدرجان بیا و به سفر خانة خدا برو. من گفتم پسرجان من چیزی ندارم که به سفر بروم گفت من شما را می فرستم. گفتم من لیاقت این سفر را ندارم. گفت: من می خواهم وظیفه ام را ادا کنم. اگر هفت بار هم شما را به خانة خدا بفرستم نمی توانم لحظه ای و قطره ای از زحمات شما را جبران کنم. بالاخره نام مرا برای حج ثبت نام کرد.
___________________________________
علی محسن آبادی
همرزم شهید
سه شب بود که پشت سر هم علی را در خواب می دیدم. شب سوم موفق شدم از او سوال کنم و جواب بگیریم سؤال کردم که علی جان آیا راست می گویند بهشت و جهنمی در کار است در جواب گفت اری درست است و ادامه داد که بین بهشت و جهنم فقط یک بسم ا… الرحمن الرحیم فاصله است. گفتم این جمله را که همه می توانند بگویند گفت خیر به این آسانی هم نیست.
___________________________________
علیرضا فیاضی
برادر شهید
یکی از همرزمان علیرضا می گفت: در عملیاتی که ایشان به شهادت رسید چون نیروی اطلاعات بود بعنوان راه بلد در جلوی نیروها حرکت می کرد ایشان این قدر پارو زده بود در مدت شناسایی که دکتر ایشان را از پارو زدن منع کرده بودند چون دستش ورم کرده بد و نباید زیاد از دستش استفاده می کرد ولی ایشان به همان چسب های روی زخم اکتفا کرده بود در موقعی که جنازه اش را آوردند هنوز آثار چسب ها بر بدنش مشهود بود و همین جور به عملیات ادامه داده بود تا به شهادت رسیده بود.
___________________________________
علیرضا فیاض
دوست شهید
یکی دو سال بعد از شهادت علیرضا شبی ایشان را در خواب دیدم که با همدیگر به همراه گروهی عازم جبهه هستیم من هم رفته بودم که کارهای خطاطی را انجام دهم این شهید بزرگوار موقع اعزام دست مرا گرفت و گفت شما هم باید بیائید به جبهه برویم و آنجا کارهای تبلیغاتی انجام دهید. بچه ها به این جور برنامه ها نیاز دارند من هم گفتم باشد همین طور هم شد بعد از این که در عملیات فتخ خرمشهر شرکت کرده بودیم طبق سفارشی که شده بود مجدداً در عملیات خیبر هم شرکت کردیم.
___________________________________
علیرضا فیاضی
برادر شهید
دوستان علیرضا نحوة شهادت ایشان را این گونه نقل می کردند. بعد از اینکه نیروها را آماده کرده تا به خط دشمن بزنند خودش اولین نفری بود که از خاکریز عبور کرد و نیروها هم پشت سرش حرکت کردند به محض عبور از خط بر اثر اصابت ترکش خمپارة 160 ایشان به شهادت رسید.
___________________________________
علیرضا فیاض
دوست شهید
در یکی از روزهای گرم تابستان از محل کار آمدم فردای آن روز اعزام نیرو به جبهه داشتیم وکارهای عقب مانده از قبیل پلاکارد و غیره داشتیم که باید نصب می کردیم ساعت 2.5 که از سرکار آمدیم گفتیم برویم اگر علیرضا باشد چه بهتر و گرنه فرد دیگری را مشخص کنیم تا این کارها را انجام دهد به امور فرهنگی سپاه رفتیم دیدم که در باز است رفتیم بالا دیدیم که آقای فیاضی تنها در اتاق کارشان هستند. از ایشان پرسیدم که چرا به منزل نرفتید بروید منزل نهارتان را بخورید ایشان در جواب گفتند الان شرایطی نیست که من به منزل بروم فردا اعزام داریم و باید کار کنیم سپس چای آوردند گفتم: چرا شما نمی خورید گفت اگر خداوند قبول کند روزة قرض دارم گفتم در این هوای گرم روزه گرفته اید صبر می کردید زمستان می آمد و روزها کوتاهتر می شد بعد روزه می گرفتید ایشان گفتند نه معلوم نیست که من فردا زنده باشم یا نه بالاخره دینی برگردن من است که باید انجام دهم.
___________________________________
محمد جعفری
پدر شهید
شماره : 449
فرزندم محمد روز سومی که به مرخصی آمده بود، گفت: ایندفعه که به جبهه بروم دیگر نمی آیم. گفتم: اینجور شوخی ها را نکن من ناراحت می شوم گفت: قتی که من شهید شدم این عکس را در بغلت می گیری و دم در می ایستی وقتی که جنازة مرا آوردند می گویی : این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده. وقتی که این حرفها را زد من خیلی ناراحت شدم. سپس گفت وقتی من شهید شدم اصلاً برایم گریه نکنید و صبور باشید و افتخار کنید که فرزندتان جانش را در راه اسلام و قرآن داده است.
___________________________________
محمد جعفری
پدر شهید
یکی از همرزمان محمد تعریف کرد: هنگامی که با هم در منطقه بودید یک روز محمد در بیرون از سنگر نشسته بود و در حال عبادت بود که ناگهان خمپاره ای در چند متری او به زمین اصابت می کند و از ناحیة چشم به شدت مجروح می شود. همرزمانش او را به پشت خط منتقل می کنند ولی به علت شدت جراحات وارده به فیض شهادت نائل می گردد.
___________________________________
محمد جواد وحیدی
دوست شهید
دوستم محمد جواد وحیدی فردی شجاع، با شهامت و نترس بود.
به خاطر دارم یک روز خانه ی یکی از همسایه ها بر اثر سهل انگاری و بی توجهی آتش گرفته بود و هیچ کس جرأت رفتن به داخل خانه را نداشت و شعله های آتش هر لحظه بیشتر می شد و به آشپزخانه راه پیدا می کرد و اگر به کپسول گاز می رسید خانه منفجر می شد. یک مرتبه ایشان پتویی از همسایه ها گرفت و دور خودش پیچید و رفت داخل آتش و کپسول گاز را از خانه بیرون آورد. و باعث شد که خطرات بیشتری اتفاق نیافتد. و همه از کار ایشان حیرت زده شده بودند.
___________________________________
محمد حسن بنی اسدی
پدر شهید
به خاطر دارم، هنگامی که محمد حسن می خواست برای آخرین بار عازم جبهه شود، یک شب خواب دیدم که در حرم مطهر امام رضا (ع) هستم و کفشهایم گم شده است. صبح که از خواب بیدار شدم به من الهام شد که پسرم به فیض شهادت خواهد رسید. به محمد حسن گفتم: این بار به جبهه نرو که برنمی گردی . گفت: پدرجان از شما بعید است که این حرف را می زنید. چون کسی که به جبهه برود امید برگشتنش نیست. بعد از اینکه خوابم را تعریف کردم خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت. روحش شاد.
___________________________________
محمد حسن نظریان
برادر شهید
روزی که خبر شهادت برادرم را به من دادند قرار بود روز بعد او را تشیع کنند و من چون نمی خواستم مادرم قضیه را متوجه شود نه می توانستم گریه کنم نه آن شب را می توانستم بخوابم بالاخره تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و سپس خوابم برد در خواب دیدم که وارد یک مجلس شده ام و در آن میز و صندلی های زیبایی گذاشته اند. در روی یکی از صندلی ها برادرم را دیدم به پیش او رفتم و با هم احوالپرسی کردیم. به او گفتم شما اینجا چه کار می کنید؟ گفت: من به نمایندگی از مردم روستا اینجا آمده ام در این جلسه مهم شرکت نموده ام. گفت: چطور؟ مگر مردم به تو رأی داده ند. گفت: اگر به من رأی نداده بودند که نماینده ی آنها نبودم. در همان حال از خواب بیدار شدم.
___________________________________
محمد حسن نظریان
برادر شهید
یادهم هست وقتی جنازة برادرم محمد حسن نظریان را به کاشمر آوردند قرار بود فردای آن روز او را تشییع کنند مادرم هنوز از این ماجرا بی خبر بود همان شب مادرم در خواب می بیند که برادرم آمده مادرم می رود تا او را ببوسد که محمد حسن سرش را کنار کشیده و می گوید مادر دست نزن وقتی علت را سؤال می کند او می گوید سرم کمی درد می کند.
وقتی مادرم خوابش را برای من تعریف کرد چون من جنازه را از قبل دیده بودم و می دانستم که ترکش به سرش اصابت کرده است به مادرم گفتم: خوابت درست است چون او از ناحیه سر مجروح و سپس شهید شده است.
___________________________________
علیرضا خالقی
پدر شهید
علیرضا به یکی از دوستانش به نام اکبر رمضانی سفارش کرده بود که اگر من در جبهه به شهادت رسیدم، شما لباس سفید بپوشید و جهت تعزیه به خانة پدرم بروید برای شهادت من لباس سیاه نپوشید. موقعی که علیرضا به درجة شهادت نائل گردید دوستش همین کار را کرد و وقتی که به خانة شهید آمد یک دست لباس سفید پوشیده بود و به پدرش گفت: من به وصیت علیرضا عمل کرده ام و لباس سفید پوشیدم.
___________________________________
علیرضا حیدریان
پدر شهید
بعد از شهادت فرزندم علیرضا، یک شب در باغ خوابیدم، که در خواب دیدم سیدی به نزد من آمد و حال مرا جویا شد و گفت: پدرم چرا غمگین و ناراحتی هستی آیا از شهادت فرزندت ناراحتی گفتم نه من افتخار می کنم و خوشحال و راضی هستم که پدر چنین شهیدی هستم. سپس به آن سید گفتم: آقا من که در باغ را بسته ام شما چه کسی هستید و از کجا آمده اید در حالیکه دست او را بوسیدم او نیز دستی بر سرم کشید و گفت: ناراحت نباش فرزندت جایش بسیار خوب است و به طرف آخر باغ حرکت کرد و رفت و من در حالیکه گریه می کردم به دنبال او رفتم که ناگهان از خواب بیدار شدم.
___________________________________
علیرضا شرقی
برادر شهید
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برادرم علی رضا فعالیتهای فراوانی داشت. یکشب که مشغول نوشتن شعار بود به دست مأمورین رژیم شاه گرفتار می شود. مأموری که ایشان را گرفته بود چند بار به شدت و با بی رحمی او را به دیوار کوبید و می گفت: ما حریف تو بچه نمی شویم، اگر دوباره ببینمت با تیر می زنمت، ولی برادرم از چنگ او فرار کرده و در فاصله چندمتری آن مأمور که او را نگاه می کرد دوباره مشغول نوشتن شعار شد.
___________________________________
علیرضا شرقی
مادر شهید
شماره : 1751
در آخرین مرحله ای که علی رضا می خواست به جبهه برود به سراغ من آمد و گفت: مادر این دفعه آخر است که به جبهه می روم و دیگر برنمی گردم و بعد خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. ولی بعد از چند دقیقه برگشت، گفتم: از جبهه برگشتی؟ خند و گفت: نه برای بردن ساکم برگشته ام و بعد دوباره خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت تا اینکه خبر شهادتش را آوردند.
___________________________________
علیرضا طبیعی
برادر شهید
قبل از شروع عملیات بیت المقدس بود که ما از اهواز بر سمت کرخه حرکت کردیم در بین راه که می رفتیم به یک 911 ارتش برخورد کردیم، از او سبقت گرفتیم، دیدیم دارد به ما چراغ می دهد. نگه داشتیم و آنها هم نگه داشتند. یکدفعه دیدم حمید و مجید غرویان و چند نفر دیگر از رزمنده ها که با برادرم علی رضا بودند از ماشین پایین آمدند و بعد از سلام و احوالپرسی گفتند ما هم به سوی کرخه می رویم که بعد آمدند و در گردان مستقر شدند. در کرخه گردان ما عمل نکرد ولی از کانال کنار کرخه به ایستگاه حسینیه رفتیم و در آنجا وارد عمل شدیم. بعد از ایستگاه حسینیه رفتیم برای فتح خرمشهر که در آنجا و در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید و به آرزویشان که شهید شدن در راه خدا و دفاع از اسلام بود نائل آمدند.
___________________________________
علیرضا فیاضی
همرزم شهید
علیرضا فیاضی یک خاطره ای را در نامه ای که برای یک از دوستان نوشته بود این گونه نقل کرده بود: در عملیات پدافند بودیم که متوجه شدم یکی از بعثی ها یک آرپی چی به طرف ما شلیک کرد و سنگر من هم کوچک بود در وقت شلیک گلوله حتی آتش دهنه ی آرپی چی را دیدم کاری را که در آن لحظه انجام دادم خودم را به دیوارة سمت راست سنگر چسباندم و گفتم یا ابوالفضل که ناگهان احساس کردم که گلوله ی آرپی چی در نزدیکی سنگر من دور زد و برگشت و در همان نقطه ای که شلیک شده بود منفجر شد و آن بعثی به درک واصل شد.
___________________________________
محمد تقی دانشمند
پدر شهید
یادم هست پسرم محمد تقی دانشمند برای تحصیل به جاجرم رفته بود و در سال دوم دانشسرا بود یکروز به خانه آمد و بعد از کمی مقدمه چینی و حرف از جبهه و جنگ به من گفت: پدر من می خواهم به جبهه بروم. آیا اجازه می دهید. گفتم: پسر چرا می خواهی به جبهه بروی؟ به این پدر پیرت رحم کن من فقط یک پسر دارم تو هم می خواهی مرا تنها گذاشته و به جبهه بروی. گفت: پدرجان فرمان امام را باید اجرا کرد بعد هم اگر من نرم ، به دیگری هم بگویند نرو پس چه کسی در مقابل دشمن بایستد. و از کشورمان دفاع کند من از جواب دادن به او طفره رفتم و به داخل حیاط رفتم و زیر درخت انار نشستم و یک انار را باز کرده و شروع کردم به خوردن او آمد و کنار من نشست و گفت: جوابم را ندادید بروم یا نه؟ چه جواب می دهی؟ گفتم: از مادرت اجازه بگیر هرچه مادرت گفت: قبول می کنم. هر طور که بود رضایت مادرش را گرفت و من هم که قول داده بودم نتوانستم مخالفتی بکنم خلاصه آماده رفتن شد و از همه خداحافظی کرد و رفت.
___________________________________
علی اصغر خوش سیما
پدر شهید
به خاطر دارم در اوایل انقلاب دو سه کیسه برنج خریدم که در خانه نگه داریم. وقتی که علی اصغر آنها را دید خیلی ناراحت شد و گفت: پدرجان . شما خجالت نکشیدید. ما این همه برنج داشته باشیم و همسایه ها از گرسنگی در عذاب باشند بگذار ما هم با آنها همسان و همنواخت باشیم.
___________________________________
عبدا… زردی
همسر شهید
چند هفته قبل از شهادتش یکی از فامیها خواب دیده بود که عبدا… به صورت یک کودک با اسب سفید و همراه یک آقا سید سوار بر اسب سفید بودند و به در خانه رفته و از مادرش کمی شیر خواسته و کمی شیر به او دادند وقتی برگشتند و مقداری راه که رفتند اسب به پرواز در آمده و به آسمان رفته بودند.
___________________________________
عقیل عبداللهی
برادر شهید
به خاطر دارم یک دفعه موقع انتخابات ریاست جمهوری بد که من دو دل بودم که خدایا هر دو طرف روحانی هستند و من نمی دانم که به کدامیک رأی بدهم و با خودم می گفتم: خدایا خودت یاریم کن تا خون برادرم پایمال نشود. آن شب که به خواب رفتم بعد از 14 سال برادرم عقیل را در خواب دیدم و از او سؤال کردم که برادر نمی دانم به کدام یک از اینها رأی بدهم در جوابم گفت: شما فقط به حرف همان سیدی که به عنوان رهبر انتخاب شده است گوش کنید.
___________________________________
عبدا… خالقی
فرزند شهید
یادم هست سال 1363 بود. یک روز من و دوستان به بیرون رفته بودیم ناگفته نماند که پدرم عبدا… خالقی در آن زمان در جبهه حضور داشت . یکی از دوستانم به ما گفت که بیایید با هم به سینما برویم. ما قبول نکردیم و گفتیم در سینما فیلمهای بدی به تصویر کشیده می شود اما دوستم اصرار کرد و گفت که فلیم جالبی به نام زخمی ها است و در رابطه با جنگ است. بالاخره ما را راضی کرد و به سینما رفتیم وقتی فیلم شروع شد نقش اول فیلم درست همانند پدرم بود و شباهت زیادی با او داشت به طوری که وقتی اتفاقی برای او می افتاد من بی احتیار صدا می زدم پدرم را رها کنید در آخر فیلم نقش اول فیلم که شبیه پدرم بود شهید شد در همان جا خیلی اشک ریختم و می گفتم پدر شهید شده . از سینما که خارج شدیم احساس بدی داشتم سریع به خانه رفتم به خانه که وارد شدم متوجه حال و هوایی خاص شدم که در خانه ما حاکم بود به مادرم گفتم چه شده است؟ گفت: یک بنده ی خدا از طرف سپاه به درب خانه آمد و گفت که پدرت مجروح شده است من سریع یاد آن فیلم افتادم و گفتم نه امکان ندارد حتماً پدرم شهید شده است و آخر شوهر خواهرم اعلام کرد که آن فرد سپاهی به من گفته است که آقای خالقی شهید شده اند روز بعد که به معراج شهدا رفتیم تا او را شناسایی کنیم دیدم که مثل همان نقش اول فیلم نصف سرش را از دست داده است.
___________________________________
عبدالله خالقی
فرزند شهید
یادم هست یکسال که به تهران رفته بودیم به حسینیه ای به نام حسینیه شهدا رفتیم در آنجا یک مسئولی داشت که خاطره ای را برای ما تعریف کرد و گفت که یک فرزند شهید در مدرسه ای در حال تحصیل بوده است در ثلث اول وقتی کارنامه ها را به دانش آموزان می دهند معلم به آنها می گوید که کارنامه را به پدرتان بدهید تا امضاء کند و به غیر از امضاء پدر امضاء کس دیگری مورد قبول نیست. و فردا کارنامه را بیاوید. این فرزند شهید حدود نه یا ده سال بیشتر سن نداشته و در دورة ابتدایی درس می خوانده است. به معلمش چیزی نمی گوید که پدرش شهید شده است و به خانه می رود اتفاقاً وقتی به خانه می رسد مادرش در خانه نبوده تکالیفش را می نویسد و می خواب در خواب پدرش را می بیند که به او می گوید کارنامه ات را بیاور تا برایت امضاء کنم. به پدرش می گوید چه کارنامه ای؟ پدرش می گوید: مگر نگفته اند که باید پدرت کارنامه ات را امضاء کند؟ پس برو کارنامه ات را بیاور. دختر می گوید بلند شدم و کارنامه ام را از داخل کیف برداشتم و با خودکار آبی به پدرم دادم او نیز کارنامه را گرفت و امضاء کرد و به من داد من هم دوباره آن را در کیفم گذاشتم.
صبح که از خواب بیدار می شود یادش می آید که کارنامه را پدرش در خواب امضاء کرده است وقتی در کیفش را باز می کند متوجه می شود که بله درست است کارنامه اش امضاء شده است. خوشحال به مدرسه می رود و کارنامه را به معلمش داده و می گوید پدرم امضاء کرده است. معلمش که می داند پدر او روحانی بوده و شهید شده است می گوید تو که پدرت امضاء کرده. دختر موضوع را برای معلمش تعریف می کند. معلمش برای اینکه صحت امضاء را معلوم کند به پیش آیت ا… خزعلی که دوست شهید بوده است می رود و می گوید حاج آقا این امضاء را می شناسی؟ آیت ا… خزعلی نیز می گوید امضاء برای من آشناست و بعد از کمی فکر کردن میگوید این امضاء شهید خالقی است و وقتی تاریخ پای امضاء را می بیند و متعجب می شود و می فهمند که شهیدان همیشه زنده اند.
___________________________________
عبدا… خالقی
فرزند شهید
شماره : 348
یادم هست اوایلی که پدرم عبدا… خالقی به شهادت رسیده بود به خاطر اینکه او را در خواب ببینم و از وضعیت او با خبر شوم همیشه دو رکعت نماز جدا از نمازهای یومیه می خواندم. تا حدود شش ماه این جریان ادامه داشت تا اینکه یک شب پدرم را در خواب دیدم که با لباسهای سپاهی به منزل آمد و تا صحن حیاط آمد ایشان خیلی از گذشته شادابتر و نورانی تر شده بود ایشان فقط یک چیز به من گفت: و این بود که دو رکعت نمازی را که می خوانی ادامه بده و هیچ وقت آن را ترک نکن.
___________________________________
عبدا… خالقی
فرزند شهید
یادم هست آخرین دیداری که من با پدرم عبدا… خالقی داشتم مربوط به آخرین اعزام ایشان به جبهه است. شب آخری که ایشان قصد داشت روز بعدش به جبهه برود به درب خانه ما آمده بود ولی آن شب ما زود خوابیده بودیم و پدرم وقتی به اینجا رسیده بود و برق خاموش خانه ی ما را دیده بود دلش نیامده ما را بیدا کند و هوای به آن سردی را به خانه برگشته بود و صبح زود قبل از رفتن دوباره به خانة ما آمد و از ما خداحافظی کرد و برای بچه هایم چیزی گرفته بود به آنها داد و آنها را بوسید بعد به من گفت: دیشب آمدم تا اینجا در کنارتان باشم اما خواب بودید. به شما سفارش می کنم . راه خدا و اسلام را پیش گیرید من می روم و اگر قسمت باشد شهید می شوم و امیدوارم که شما راه مرا ادامه دهید.
___________________________________
عبدالرضا خورشیدی
مادر شهید
یکی از همرزمان فرزند شهیدم عبدالرضا نحوه ی شهادتش را اینگونه نقل می کند. توی جبهه داخل سنگر نشسته بودیم که هرکدام از بچه ها به دیگری می گفت: برو آب بیاور که هیچ کس حاضر نشد و قبول نکرد که برود و آب بیاورد. شهید داوطلب می شود و می گوید: من می روم و زمانیکه ایشان می رود که آب بیاورد، ترکشی می آید و به گردن ایشان اصابت می کند و همانجا به درجه رفیع شهادت نائل می گردد.
___________________________________
عبدالمجید غرویان
پدر شهید
بعد از پیروزی و فتح خرمشهر یک روز بعد لشگری با 500 تانک جهت پاتک از محور ایستگاه حسینیه و دژ عراق خرمشهر وارد شد که یک گردن از رزمندگان که تعدادی را هم نیشابوری ها تشکیل می دادند باید هر طور شده بود پاتک را دفع می کردند و بنا به قولی که محمد طبیعی فرماندة دسته و علی فائقی فرمانده گردان بودند همه مجهز به آر پی چی و با یک تاکتیک کمین کرده و در یک مرحله 70 تانک را منهدم می کنند که عراقی ها هم آتش سنگینی را روی آنها می ریزند و عده ای از بسیجیان به شهادت می رسند و شهادت آنها به بهای باقی ماندن خرمشهر و منهدم کردن لشگر عراق می انجامد. شهید عبدالمجید هم آرپی چی داشته و برای شکار تانک می رفته که در این عملیات مفقودالاثر می گردد و دیگر هیچ اثری از او برایمان نیاوردند.
به خاطر دارم در سال 57 چند روز به ورود امام به تهران مانده بود که عبدالمجید به آنجا رفت تا از نزدیک شاهد مراحل ورود امام به بهشت زهرا باشد. در نگهبانی شب ها توسط بسیج و کشیک در حمله ها که بسیجیان در مسجد ارگ جمع می شدند و به نوبت پاسداری از شهر را به عهده داشتند عضو مؤثری بود. یک روز با اسلحه ای که در اختیار داشت به منزل آمد و مشغول تمیز کردن اسحله بود و سر اسلحه را به طرف بالا گرفته بود که ناگهان تیری از آن خارج شد و سقف خانه را سوراخ کرد که برادرش حمید هم شاهد جریان بود که محل اصابت گلوله به سقف تا همین اواخر در منزل ما به یاد عبدالمجید و عبدالحمید باقی مانده بود که با تعمیرات منزل اثر آن از بین رفت.
به خاطر دارم امام جمعه محترم حاج آقای غرویان به عبدالمجید خیلی علاقه مند بود. در آخرین باری که به جبهه اعزام می شدند. امام جمعة محترم در منزل ما حضور داشتند. شهید را صدا کرده و در جلوی جمع به ایشان فرمودند، عبدالمجید بیا تا یک معامله بکنیم. تمام ثواب درس و تبلیغات تا این سال زندگی من را با نصف ثواب رفتن به جبهه شما را حاضرم عوض کنم. اگر موافقی اعلام کن. تا هر دو با هم دست بدهیم. ایشان دست دادند و قبول کردند. محبوبیت و خونگرمی عبدالمجید همه را جذب کرد. ناگفته نماند در مقابل افراد منحرف سخت و شدید ایستادگی می کرد.
___________________________________
عبدالمجید حاجیان ملکی
مادر شهید
درست همان شبی که فرزندم عبدالحمید حاجیان ملکی در جبهه به شهادت رسیده بود من در خواب دیدم که درست در خانه قدیمی خودمان و در همان مکانی که ایشان به یا آمده بود با لباسهای خاکی و اسلحه به دست دیدم ایشان به آرامی به نزد من آمد و گفت: مادر آمده ام تا از شما خداحافظی کنم او را در آغوش گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم و گفتم پسرم شما تا به حال کجا بودی من دلم برایت خیلی تنگ شده است. او گفت نگران من نباشید من به یک جای بسیار خوب رفته ام. بعد از من خداحافظی کرد و مانند یک پرنده به طرف آسمان پرواز کرد از خواب بیدار شدم و حدود 15 روز از آن خواب که گذشت خبر شهادت را برای ما آوردند .
___________________________________
عبدالحسین خاوری فرد
همسر شهید
به خاطر دارم هنگامیکه همسرم عبدالحسین در باختران بودند، ایشان همراه یک گروه از سربازان مأمور شدند تا عکسهای امام را شبانه در یکی از شهرهای مرزی عراق بچسبانند. که از این گروه چهل نفری، همسرم در محلی به نام سومار در اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع و والای شهادت نائل می گردد. که ما توسط عموی شهید مطلع شدیم که بعد از برگزاری مراسم تشیع جنازه، ایشان را در گلزار شهدای خواجه ربیع به خاک سپردیم.
___________________________________
عبدالحسین خاوری فرد
مادر شهید
به خاطر دارم روزی که فرزندم عبدالحسین می خواست به جبهه برود من گریه کردم شهید پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟ گفت: چرا گریه نکنم. انگار حسین، خودش می دانست که در رفتنش برگشتی نیست به همین خاطر گفت: مادرجان، شما باید افتخار کنی که مادر شهید هستی و باید زن و بچه ام را دلداری بدهی و زینب وار زندگی کنی.
علی دریغ
مادر شهید
یادم هست وقتی پسرم علی دریغ از جبهه به مرخصی آمده بود با ما در رابطه با ازدواجش صحبت کرد و من برای او یک نفر را در نظر گرفتم و یک روز هم به خواستگاری رفتیم و قرار شد در این مرخصی دیگرش مجلس برای او بگیرم وقتی رفت شهید شد و دیگر برنگشت و من به همین خاطر همیشه می گفتم پسرم نامراد از دنیا رفت و هنوز آرزوهای زادی برای او داشتم. یک روز یکی از دوستانش به منزل ما آمد و گفت که من در خواب دیدم که علی به من منزل ما آمد و گفت به مادرم بگوئید این قدر برای ما گریه نکنید و غصه نخورد و هی نگوید جوانم ناکام ماند من اینجا با یکی از حوریان بهشتی ازدواج کردم و خوشبخت هستم.
___________________________________
علی دریغ
مادر شهید
یکی از دوستان و همرزمان پسرم علی دریغ تعریف می کرد که مادر گروه تخریب بودیم و به ما مأموریت داده شد تا یک معبر در میدان مین باز کنیم تا برای انجام عملیات راهی داشته باشیم و ما از صبح آن روز مشغول کار شدیم نیمی از راه رفته بودیم که غروب شد و هوا در حال تاریک شدن بود به علی گفتم بلند شو تا برویم و ادامه راه را برای فردا بگذاریم اما او قبول نکرد و گفت اگر امشب قرار شد که عملیات باشد نیروها از کدام راه باید بروند و بیشتر آنها مجروح یا شهید می شوند اکنون که هوا مهتابی است می شود مینها را خنثی کرد ما که گروه چهار نفره بودیم دو نفر از ما رفتند و من و ایشان ماندم منم که خسته شده بودم به عقب تر رفتم که یکدفعه صدای افنجار آمد و وقتی که برگشتم دیدم که ایشان دستهایش قطع شده و بیشتر بدنش سوخته است و شکمش نیز پاره شد و روده هایش بیرون است. و به شهادت رسیده است 0خیلی متأثر شدم و به هر ترتیب که بود او را از میدان مین خارج کرده و تحویل نیروهای تعاون دادم.
___________________________________
علی دریغ
مادر شهید
ما هر سال نذری دادیم که در شب 22 ماه مبارک رمضان ادا می کنیم یادم هست چند سال پیش آشپزمان که از دوستان قدیمی من است و من با او دست خواهری داده ام و فرزندانم به او خاله می گویند به من گفت که نمی توانم برای مجلس شما بیایم و یک آشپز دیگر را ببینید. من هم هرچه گشتم کسی را پیدا نکردم و از این موضوع خیلی ناراحت بودم روز بعد دیدم که به درب خانه ما آمد و گفت: آشپز پیدا نکردی؟ گفتم : نه. گفت خودم می ایم وقتی علت تغییر نظرش را سوال کردم گفت: دیشب پسر شهیدت علی دریغ را در خواب دیدم که به من می گفت: شما چرا اینقدر مادرم را اذیت می کنید برو و غذای آنها را آماده کن سپس سفرة نانی به من داد و گفت این نانها را هم برای سر سفره قرار بده و من به این خاطر برای آشپزی آمده ام.
___________________________________
علی دریغ
برادر شهید
یادم هست در آخرین دفعه ای که برادرم علی را دیدم در فکه و در منطقه والفجر بودیم ایشان به آنجا آمده بود و خیلی دنبال من گشته بود آن روز من شهردار بودم و وظیفه ی تمیز کردن سنگر را به عهده داشتم. بچه ها آدرس سنگر من را به او داده بودند و او به نزد من آمد و بعد از احوالپرسی خبر فوت خاله ام را به من داد و گفت: من تا هفتم خاله آنجا بودم و تازه به منطقه برگشته ام پدر و مادر به شما سلام رساندند و گفتند که زودتر به خانه بروی سپس چند ساعتی را با هم بدیم روحیه شادی داشت و یکسره شوخی می کرد و می خندید از من خداحافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم تا اینکه خبر شهادتش را توسط مسئولمان آقای میرزایی شنیدم.
___________________________________
علی دریغ
دوست شهید
یادم هست زمانی که دوست شهیدم علی دریغ به مرخصی آمد مجروح بود و از ناحیه پا تیر خورده بود به او گفتم: آنجا چه جور جایی است؟ و در آنجا چه کار می کنید؟ او می گفت: در آنجا ما کار خاصی انجام نمی دهیم فقط یک عده بسیجی جان به کف و رزمنده های سلحشور هستند که با خلوص نیت از وطن اسلامی اشان در مقابل متجاوز ایستادگی می کنند فقط تنها فرقی که با اینجا می کند کمی گرد و خاک است. و گرنه بقیه همان انسانهایی هستند که در زندگی هر روز با آنها سر و کار داریم فقط با این تفاوت که آنها برای نجات جان و مال و اعتقاداتشان باید بجنگند.
یادم هست در زمان انقلاب خانوادة ما و خانواده شهید علی دریغ در یک محله فقیر نشین شهر سکونت داشتیم و به خاطر بضاعت که داشتیم از خرید کتاب و لوازم تحصیل می ماندیم . یک روز علی پیشنهاد احداث یک کتاب خانه را به من داد و طرحهای اولیه را ریختیم و همه مشکلها به خودی خود حل می شد و یادم هست برای اجاره ی مغازه وقتی صاحب مغازه نیت ما را از کارمان فهمید گفت: من مبلغی برای اجاره مغازه نمی خواهم و فقط می خواهم در ثوابش شریک شوم ولی علی به او گفت: ما طبق همان قیمتی که بقیه ی مردم به تو اجاره می دادند می دهیم. و بالاخره کتابخانه را با اسم در راه حق راه اندازی کردیم و توانستیم مردم آن محل را با وجود تبلیغات خراب دوره ی انقلاب و طاغوت به راه قرآن و فرهنگ اسلامی بکشانیم و این یکی از کارهای علی در آن زمان بود.
یک شب بعد از شهادت دوست و همرزم علی دریغ در خواب دیدم که به نزد من آمد و با من شروع به صحبت کرد و گفت: به خانواده ام بگو که من خیلی خوشحالم که شما خانواده ی من هستید چون تا به حال استقامت کردید و از دوری من و شهید شدنم زیاد ناراحت نشده اید. به او گفتم: تو از دوری پدر و مادرت ناراحت نیستی؟ گفت: نه من اینجا جایم خوب است و این موضوع را پدر و مادرم می دانند و از جانب من خیالشان راحت است. چون مسیری که من انتخاب کرده ام را می دانند در همین حین از خواب بیدار شدم و صبح روز بعد خوابم را برای مادر شهید تعریف کردم.
یادم هست در اوایل انقلاب پرشکوه اسلامی و در زمان درگیری مردم و نیروهای شاه ملعون یک روز من به همراه شهید علی دریغ به تظاهرات رفتیم در آن زمان خون آنها نمی توانستند از پس مردم برآیند تانکها را به میان آورده و در خیابانها راه انداخته بودند آنروز درگیری شدت بالا گرفت و نیروهای شاه تیربار را بر روی مردم گرفتند در همان میان دو نفر که در جلوی من در حرکت بودند تیر به قلبشان خورد و شهید شدند من و شهید دریغ آنها را به سختی به کنار جوی آبی کشیدیم و در همان جا پنهان شدیم حدود چند ساعتی را آنجا بودیم و نمی توانستیم از داخل جوی آب بیرون برویم بالاخره به هر ترتیب بود خیابانها خلوت شد و ما از آنجا بیرون آمدیم و به سختی زیاد جنازه ها را به بیمارستان انتقال دادیم تا آنها را شناسایی و تحویل خانواده هایشان بدهند سپس به طرف خانه به راه افتادیم ما که هر دو لباسهایمان غرق در خون بود می ترسیدیم با آن وضع به خانه برویم من به علی گفتم شما برو و از خانه ی ما برایم لباس بیاور و بعد من این کار را برای تو می کنم علی قبول کرد و به درب منزل ما رفت وقتی پدرم و مادرم این وضع علی را دیدند حول شده بودند و نمی دانستند چه کار کنند چون فکر کرده بودند که من طوری شده ام. بالاخره هر طور که شده بود علی آنها را آرام کرده بود و به همراه آنها به نزد من که در سر کوچه ایستاده بودم آمدند و جریان به خوبی و خوشی تمام شد.
___________________________________
علی دریغ
برادر شهید
یادم هست من و برادرم علی دریغ با هم به منطقه اعزام شدیم اما در آنجا طی تقسیماتی از هم جدا ماندیم و بنا به تخصصی که برادرم در خنثی کردن مین داشت او را به پایگاه اصلی که در کنار رودخانه کنجان چم بود بردند . یک روز که در سنگر نشسته بودم من را صدا زدند و گفتند که آقای میرزایی با شما کار دارد وقتی به چادر ایشان رفتم. ایشان به من گفتند لوازمت را جمع کن می خواهیم به جای دیگری برویم. هرچه سوال کردم جوابی نشنیدم و بنا به دستور لوازمم را جمع کردم و به راه افتادم. ایشان با ماشین مرا به پایگاهی که برادرم بود برد وقتی به آنجا رسیدم گفتم: چه خوب برادرم را می بینم. اما آقای میرزایی اعلام کرد که برادرت در حال خنثی کردن مین بوده که مین در میان دستهایش منفجر می شود و ایشان در همان حال به شهادت رسید. شما هم بهتر است تسویه حساب را بگیری و به مشهد بروی. گفتم: نه من می مانم اما او مرا مجبور کرد و گفت اگر خواستی بعداً می توانی به جبهه بیایی. من هم روز بعد همراه جنازه ی برادرم به مشهد برگشتم.
___________________________________
عبدالکریم اسماعیلی
خواهر شهید
روزی توی خانه مشغول قالی بافی بودم که برادرم عبدالکریم آمد خدا قوتی داد و نشست و گفت زهرا تو همیشه مشغول قالی بافی هستی بیا یک لحظه بنشین و استراحت کن گفتم من کار را بیشتر دوست دارم بعد ایشان آمد و دور و برم را آبپاشی کرد و گفت چه گرم است من تا امروز متوجه نبودم اینجا این قدر گرم است بعد یک پنجره درست کرد که توی خانه باد بیاید و سرد شود.
___________________________________
عبدالکریم اسماعیلی
همرزم شهید
بعد از شهادت عبدالکریم ایشان را یک شب خواب دیدم که نزد من آمد و گفت: رحمتی من خیلی خوشحالم از این که شهید شده ام شما ناراحت نباشید و گریه نکنید و این راه را حتماً ادامه دهید تا دشمن نتواند با خیال راحت به تجاوزش ادامه دهد.
___________________________________
عبدالکریم اسماعیلی
همرزم شهید
در عملیات عبدالکریم یکی دو ساعت از ما جلوتر رفتند چون ما نیروی تدارکات گردان بودیم و مهمات و امکانات رفاهی سربازان را می بردیم موقع تقسیم کردن امکانات عبدالکریم را هم دیدیم ایشان نزد من آمد و گفت مثل این که باز هم با هم هستیم ، گفتم: بله. ایشان به همراه یکی از دوستانش داشت وصیت نامه اش را می نوشت بعد گفت ما می رویم توی چادر چایی درست کنیم شما هم بیایید که دیگر قسمت نشد ما همدیگر را دوباره ببینیم و این آخرین دیدار ما با هم بود.
___________________________________
عبدالکریم اسماعیلی
همرزم شهید
وقتی سوار قطار بودیم و به سمت جبهه می رفتیم عبدالکریم اسماعیلی به من گفت: قدرت ما که داریم می رویم ولی شهید برخواهیم گشت 12 روز بعد که دورة آموزش را گذراندیم من به کردستان رفتم موقعی که به روستا برگشتم گفتند که ایشان به شهادت رسیده است.
___________________________________
عبدالکریم اسماعیلی
همرزم شهید
یکی از همرزمان عبدالکریم نحوة شهادتش را این گونه تعریف می کرد در منطقه ای با تانک های دشمن درگیر شدیم تانکها شروع به پیشروی کردند وطی درگیری عبدالکریم به شهادت رسید و جنازه اش در بین ما و دشمن افتاد و چند مدتی آنجا ماند.
___________________________________
عباس رحیمیان
مادر شهید
یکی از همرزمان فرزند شهیدم عباس نحوه ی شهادتش را اینگونه نقل می کند. در حین عملیات بود که شهید برای به جا آوردن نماز اول وقت در آن هوای سرد زمستانی حدوداً نیم متر برف را کنار زد و وضو ساخت و نماز ظهر و عصر را به جا آورد در حال خواندن قنوت نماز عصر بود که در اثر اصابت ترکش خمپاره به صورت و فک و ناحیه گلو، شربت شهادت را نوشید و به آرزویش نائل گردید.
به خاطر دارم هنگامی که با رجبعلی در یک عملیات در جزیرة مجنون شرکت کرده بودیم، ایشان طی درگیری که با نیروهای دشمن داشت، از ناحیة شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به شدت مجروح شد. بلافاصله ایشان را سوار قایق می کند تا به عقب برگردند که در بین راه هواپیمای عراقی قایق را مورد هدف قرار می دهد و در همانجا به فیض شهادت نائل می گردد.
___________________________________
علیرضا صالحی
برادر شهید
به خاطر دارم پس از بازگشت پسرم علیرضا از جبهه در سال 1365 ایشان تصمیم گرفت به طور جدی دنبال درس را بگیرد تا از دیگر دانش آموزان عقب نیفتد. ولی پس از مدتی کاروان یکصد هزار نفری حضرت محمد رسول (ص) آماده رفتن به جبهه گردید، که ایشان هم خود را آماده رفتن به جبهه کرد. که بنده به او گفتم: دیگر به جبهه نرو و درست را ادامه بده که ایشان در جوابم گفت: در حال حاضر مسئله ی جبهه و جنگ از درس خواندن مهمتر است. درس موقعی مفید است که اسلام و کشور اسلامی از گزند دشمنان در امان باشد. هرگونه بود به جبهه اعزام شد و بعد از مدتی خبر شهادت را برایمان آوردند.
___________________________________
علی ساقی
پدر شهید
به یاد می آورم شبی که من و دوستم علی ساقی می خواستیم به جبهه اعزام شویم چون خانه خواهرم نزدیک به حرم بود و می خواستیم از آقایمان خداحافظی به علی گفتم: بیا برویم خانه خواهم ایشان گفتند : پس بیایید پیاده برویم که شب را هم در آنجا بمانیم خلاصه رفتیم و تا سحر آنجا بودیم آخر که زیارتمان تمام شد و داشتیم می آمدیم دیدم علی با چشمان بسته و چهره ای مظلومانه رو به ضریح امام رضا (ع) کرده و دستش را هم به قلبش می کشد، همینطور متعجب به ایشان نگاه می کردم تا اینکه راز و نیازش تمام شد به طرف او رفتم و گفتم: چکار می کردی گفت: داشتم برای آخرین بار با آقایم صحبت و خداحافظی می کردم، به او گفتم مگر تو دیگر نمی خواهی به دیدن سرورمان بیایی گفت: نه چون می دانم اگر بروم جبهه دیگر نمی روم و همینطور هم شد.
___________________________________
علی ساقی
دوست شهید
به یاد می آورم دوستم علی ساقی از همان دوران بچگی علاقه خاصی به جنگ و جنگیدن داشت و همیشه اخبار جبهه را از تلویزیون تماشا می کردند از همان ابتدا که با هم به مدرسه می رفتیم یادم است که از بالای تپه های اسلام آباد رد می شدیم پدر من برایم کوله پشتی خرید که شبیه به کوله های سربازی بود علی به آن خیلی علاقه مند بود هر وقت که با هم به مدرسه می رفتیم به من می گفت: بیا با هم عراقی بازی کنیم تو عراقی باش و من در این خلاصه منهم چون خودم دوست داشتم و همچنین بخاطر اینکه ایشان ناراحت نشود می رفتم و بازی می کردم، و این فقط یکی از علاقه مندی های ایشان نسبت به جبهه بود.
___________________________________
علی ساقی
دوست شهید
در سال هفتاد که می خواستم ازدواج کنم. چون دوستم علی ساقی شهید شده بود دقیقاً تا یک ماه بعد ازدواجم چهره ایشان در جلوی ذهنم بود و همیشه غمگین بودم چون دوست داشتم دامادی او را می دیدم و در مجلسم شرکت می کرد، خلاصه خیلی جای ایشان را خالی می دانستم همسرم خبر داشت که من با ایشان دوست صمیمی هستم، دیگر یک روز که من خیلی در خودم بودم، به من گفت: مگر شما داماد نشده اید چرا اینقدر دگرگون و ناراحتید؟ برگشتم و به او گفتم: هرکاری که می کنم نمی توانم دوستم را فراموش کنم ما باید یا هر دویمان شهید می شدیم و یا هر دو زنده می ماندیم او مانند یک برادر است برای من و مادر او هم مثال مادر خودم است چون هر وقت که من پیش ایشان می روم به من می گوید بیاید نزدیک تر شما مثل علی من هستید و بوی او را می دهید و فرقی با ایشان نمی کنید.
___________________________________
علی سهرابی
برادر شهید
خاطره مربوط به زمانی است که برادرم اولین مرتبه به مرخصی آمده بود. علی به علت اینکه خانة ما کوچک بود و سعی می کرد که ما از خواب بیدار نشویم برای اداء نماز شب به مسجد رفته بود خادم مسجد صبح زود برای گفتن اذان به مجسد رفته بود و از برادرم خیلی ترسیده بود زیرا در روستا سابقه نداشته کسی آن موقع شب به مسجد برود. با دیدن علی آن هم در حال رکوع جا خورده و در حالی که بلندگو را هم روشن کرده بود داد زده بود جن جن عده ای به طرف مسجد حرکت کردند وقتی که رسیدند برادرم را دیدند که در حال به هوش آوردن خادم مسجد بود.
___________________________________
علی شاداب زاده
خواهر شهید
به خاطر دارم یک روز برادرم علی با چند تن از دوستان خود دربارة مقاومت در مقابل افراد ضد انقلاب و عملیاتی که شبها انجام می دادند صبحت می کردند که در این بین یکی از دوستان ایشان بر علیه انقلاب و انقلابیون سخن می گوید. در همان لحظه ایشان به دهن آن فرد می زند و دوستی خود را با وی قطع می کند. پس از چند روز همان فرد نزد ایشان می آید و با ناله و زاری عذرخواهی کرده و خود نیز از دوستداران انقلاب می گردد.
___________________________________
علی شاداب زاده
مادر شهید
به خاطر دارم روزی یکی از همسایه ها به نام بتول خانم به امام خمینی (ره) و انقلاب توهین کرد، سپس علی گفت: حیف که شما زن هستی، اگر مرد بودی بر دهانت می زدهم که دندانهایت خرد شود، باشد آقا بیاید آن وقت شما هستید که به آقا التماس می کنید. بعد از اینکه علی به جبهه رفت همان زن آمد و یک نامه به پدر علی داد که او را امضاء کند تا شوهرش در شهرداری استخدام شود، پدر علی هم امضاء کرد و گفت : حالا دیدی که شما بودید که به آقا التماس کردید.
___________________________________
علی یعقوبی
پدر شهید
قبل از شهادت فرزندم علی یعقوبی یک شب در خواب دیدم که ایشان با لباسهای خیلی زیبا و چهره ای نورانی وارد منزل شد و به مادرش که درب خانه نشسته بود گفت: به پدر بگوئید که فکر دختری برای من نباشد چون من دختر مورد علاقه ام را پیدا کرده ام و به عقد خود در آوردم تا خواستم نزدیک بروم و با او صحبت کنم از خواب بیدار شدم. صبح که شد خودم را به پیش برادر بزرگترش محمد رساندم که در آن زمان در سپاه بود و به او گفتم: از برادرت علی خبر داری یا نه؟ گفت: چرا؟ گفتم دیشب خوابی دیده ام که احتمالاً او شهید شده است. پسرم محمد به من گفت: شما از بس به این مسائل فکر کرده اید به همین خاطر خواب دیده اید. می گفتم: ولی مطمئن هستم که او شهید شده و تا چند روز دیگر جنازه اش را برای من می آورند. حرف من درست بود و هنوز دو، سه روز از آن موضوع نگذشته بود که خبر شهادت و سپس جنازه وی را برای ما آوردند.
___________________________________
علی یعقوبی
پدر شهید
یادم هست فرزندم علی یعقوبی زمانی که در جبهه حضور داشت دیر به دیر به مرخصی می آمد اما در این دفعه آخرهنوز پانزده روز از رفتن او نگذشته بود که به خانه آمد وقتی علت را جویا شدیم گفت: خوابی دیده ام که در این دفعه شهید خواهم شد به همین خاطر آمدم تا حلالیت بطلبم و اگر دینی بر گردن کسی دارم ادا نمایم سپس به مادرش گفت: مادر اسم مرا برای خلبانی بنویس. مادرش گفت: شما که بلد نیستی او در جواب با لبخند جواب داد هواپیمای من بر روی دستان مردم و توسط آنها کنترل می شود. ما آن لحظه حرف او را به شوخی برداشت کردیم او با خنده رویی خاصی به پیش من آمد تا ناراحت نشوم سپس خداحافظی کرد و رفت و زمانی که شهید شد و او را به تربت انتقال داده و ما مراسم تشیع او را برگزار می کردیم یاد آن حرف او افتادم و فهمیدم منظور او از هواپیما، تابوت بوده است.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
همسر شهید
هنگامی که عید محمد می خواست به جبهه برود من به او گفتم: برای بدرقه ات تا نیشابور می آیم. گفت نه شما نمی خواهد بیایی ولی من حرف ایشان را گوش نکردم و بعد از او به نیشابور رفتم. من در شهر مقداری سیب برایش گرفتم و هنگامی که ایشان را دیدم گفت: من لیاقت شهادت را ندارم و انسانهای پاک به شهادت می رسند من هم خندیدم و گفتم: آیا از شما پاک تر هم هست. آن روز آنها را به مشهد بردند قرار شد که روز بعد از مشهد به طرف جبهه حرکت کنند. هنگام ظهر بود که ما منتظر بودیم اتوبوسها از طرف مشهد حرکت کنند. من در طرفی که ایستاده بودم ایشان را ندیدم و یکی از فامیلها که در طرف خیابان ایستاده بود ایشان را داخل اتوبوس دیده بود و به من اشاره کرد و این آخرین دیدار ما با او بود.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
همسر شهید
شبی که قرار بود برای عملیات بروند محمد تلگرافی برای من فرستاد و در همان شب خواب دیدم که مثل طاووسی است و آمد روی شانة راستم نشست. او را دور کردم ولی دوباره برگشت و روی شانة چپم نشست و هرچه او را دور کردم دوباره برمی گشت و روی شانه ام می نشست. صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم عید محمد شهید شده است و گویی به من الهام شده است و من مشغول آماده کردن مراسم عزاداری بودم که بعد از پنج روز جنازة محمد را آوردند و یک ماشین از طرف سپاه آمده بود و از خانة برادرش عکس ایشان را گرفته بود و در همان موقع ایشان را تشیع کردیم.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
فرزند شهید
پنجرة اتاق باز بود و من کنار پنجره ایستاده بودم و بیرون را نگاه می کردم. مسجد روبروی خانة ما بود. همان طور که ایستاده بودم ناگهان ماشینی از سپاه را دیدم که جلوی مسجد توقف کرد. دلشورة عجیبی به من دست داد چون نزدیک به یک ماه بود که پدرم نامه ای برای ما نفرستاده بود و یکی از افراد روستا را به داخل ماشین بردند و بعد از چند دقیقه آن مرد با حالتی نگران و مضطرب از ماشین پیاده شد و مادرم مرا فرستاد و گفت بیا برو و ببین چه خبر است؟ از آن مرد پرسیدم ماشین سپاه چه خبر آورده است او گفت خبری نیست بعد آن مرد به خانة عمویم رفته بود و یک عکس از عید محمد گرفته بود و عمویم برای ما خبر آورد ولی ما باورمان نمی شد و خبر مجروحیت را به ما داد و همان روز مادرم با فامیل به نیشابور رفتند. در آنجا جنازة پدرم را شناسایی و روز بعد در روستا تشیع کردند.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
همسر شهید
به یاد دارم در آخرین شبی که عید محمد می خواست عازم جبهه شود. در همان شب مادرش به رحمت خدا رفت. بعد از آن می خواستند که ارث پدرش را تقسیم کنند ولی او هیچ حرفی نزد. به او گفتم: عید محمد تو چرا حرفی نمی زنی. گفت اگر من حرفی بزنم به خاطر مال دنیا است و من نمی خواهم برای مال دنیا حرف بزنم. من فقط همین امشب را میهمان شما هستم.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
همرزم شهید
یکمرتبه خواب دیدم که برادرم از طرف مرقد شهدا می آید از من پرسید کجا می روی؟ گفتم: به استقبال شما می آیم. گفت: به استقبال من تنها می آیی . گفتم : بله بعد گفت افراد دیگری هم هستند که باید به استقبال آنها بروی همانند عید محمد علی آبادی و اسم چند نفر دیگر را هم برد. بعد از اینکه از خواب بیدار شدم خوابم به حقیقت پیوست و خبر شهادت عید محمد را برایم آوردند.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
فرزند شهید
یکی از دوستان پدرم تعریف می کرد که هنگامی که عملیات شروع شد ایشان در پشت خاکریز در حال تیراندازی به سوی دشمن بود و روی تیربار کار می کرد. در همان شرایط ما به علت سختی جنگ عقب نشینی کردیم ولی ایشان همچنان تیراندازی می کرد. چند لحظه ای گذشت. دیگر صدای تیربار را نشنیدم و هنگامی که به او رسیدم صدایش زدم ولی جواب نداد. وقتی که نزدیکش شدم دیدم که در همان حالت تیراندازی بدون اینکه تیرباز از دستش بیفتد، همچنان استوار ایستاده بود و تیری به پیشانی اش خورده بود ولی او اصلاً تکان نخورده بود و همچنان حالت قبلی خود را حفظ کرده بود. و در همانجا شربت شهادت را نوشید و به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
فرزند شهید
شماره : 1003
به یاد دارم پدرم شب وصیت هایش را انجام داده بود و صبح که می خواست برود غسل شهادت کرد. هوا هم خیلی سرد بود و ما پای کرسی نشسته بودیم. آن موقع من خیلی کوچک بودم و نمی دانستم که اگرپدرم برود دیگر معلوم نیست که بیاید. لباس بسیجی اش را پوشید ما را بوسید و هنگامی که به در منزل رسید به من که دختر بزرگ خانه بودم گفت: دخترم به امام خمینی و جمهوری اسلامی وفادار باش و مادرت را هرگز اذیت نکن من هم به او قول دادم. خداحافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم.
___________________________________
عید محمد علی آبادی
همرزم شهید
به خاطر دارم من با عید محمد در گردان جندا… بودیم و در عملیات والفجر 5 شبانه به طرف دشمن حرکت کردیم. به منطقه ای رسیدیم که دشمن آنجا آب انداخته بود که منطقة شلمچه بود. شب به میدان مین و سیم خاردار برخورد کردیم هنگامی که از میان سیم خاردار عبور کردیم شلوار عید محمد سیم خاردار گیر کرد و پاره شد. از او پرسیدم چه شد؟ چرا ایستادی گفتم شلوارم پاره شده است. دنبال نخی می گردم که آن را ببندم. من به او گفتم وقتی من و تو جلوتر از همه حرکت بکنیم این مشکلات را هم دارد. ایشان در جوابم گفت: برای رسیدن به هدف و آرزو باید تمام سختی ها و مشکلات را پشت سر گذاشت و گفت: من حتماً به هدفم خواهم رسید.
___________________________________
علی اصغر دهنوی
خواهر شهید
به خاطر دارم یک روز برای شرکت در تظاهرات به نیشابور رفته بودیم و علی هم بسیار اصرار می کرد لذا او را با خود به شهر بردیم. قبل از انقلاب بود و امام هنوز به ایران نیامده بود. جمعیت زیادی آمده بودند و سربازان رژیم شاه در خیابان آمادة سرکوب مردم بودند. ما در مسجد جامع بودیم و چون سربازان در محل درب شمالی مسجد که به خیابان اصلی باز می شد جمع شده بودند لذا ما از درب غربی بیرون رفتیم. جمعیت آنقدر زیاد بود که به سختی خارج شدیم. علی که در آن موقع کودکی بیش نبود در زیر دست و پا لگد مال شده بود. از مسجد به سرعت به خانة روحانی باغشن رفتیم. او گفت اگر کسی زخمی شد سریع به بیمارستان بروید و خون بدهید که علی با آن سن کمش به بیمارستان رفت تا خون بدهد.
___________________________________
عظیم بلقدر
مادر شهید
طوری که یکی از همرزمان پسرم عظیم بلقدر تعریف می کرد که ما در عملیات کربلای 5 با ایشان همراه بودیم ما هرچه به خط مقدم نزدیک تر می شدیم او شاداب تر و خوشحال تر می شد و با همه بچه ها شوخی می کرد و می گفت: انگار به یک مجلس عروسی می روم. حدود ساعت 1 و یا 2 نصف شب بود که به خط رسیدیم و درگیری بین نیروهای ما و عراقی ها صورت گرفت در حین درگیری بی سیم چی تیر خورد و ایشان به خاطر اینکه امداد گر بود سریع بالای سر او رفت و در حال پانسمان او بود که تیر به او هم اصابت کرد و در همان جا به شهادت رسید.
___________________________________
علی اصغر زارعی
دوست و همرزم شهید
به خاطر دارم هنگامی که من مجروح شدم، مرا به بیمارستان آوردند و علی اصغر نیز که مجروح شده بود به اتاق من آوردند. وقتی که مادرش برای ملاقات به اتاق آمد، فریاد بلندی سر داد. علی اصغر گفت: مادر چه خبر است. تو حق مجروحیت و جبهه را هدر دادی. من در برابر دیگران کاری نکردم. او حدود نیم ساعت مادرش را نصیحت کرد تا آرام شد. وقتی که می خواست مجدداً عازم جبهه شود پدرش به او گفت: تا وقتی که خوب نشدی و درست را تمام نکردی، حق نداری به جبهه بروی. من از منطقه آمدم و ایشان به خانة ما آمد و گفت: بیا پدرم را راضی کن که با آمدن من به جبهه موافقت کند. خواب دیدم که فرشید انفرادی در یک باغ بسیار بزرگ مرا در آغوش گرفت و گفت: تو را خیلی دوست دارم و باید تو هم بیایی. بعد علی اصغر گرفت: شما تا بیست روز دیگر به منطقه نرو تا جنازة مرا بیاورند. ایشان رفت و درست بعد از 18 روز جنازه اش را آوردند. از پایگاه دنبال من آمدند. گفتم : علی اصغر شهید شده گفتند : نه مجروح شده. بالاخره با اصرار زیاد به آنها، گفتند که علی اصغر به شهادت رسیده است. سپس به خانة آنها رفتم و گفتم: فرزندتان به فیض شهادت نائل گردیده است. روحش شاد.
___________________________________
علی اصغر زارعی
خواهر شهید
بعد از شهادت برادرم علی اصغر، چون ایشان ازدواج نکرده بود من خیلی ناراحت بودم و تا چند وقت نمی توانستم کار کنم. یک شب خواب دیدم که مجلسی در حال برگزاری است و یک مینی بوس پر از میهمان دنبال من آمد و یکی از مهمانها گفت: بیا برویم. گفتم: کجا. گفت: یک جای خوب خوشحال می شوی. خلاصه حرکت کردیم و هنگامی که رسیدیم، مشاهده کردم مجلس عروسی برادرم است و همة فرشته ها نیز حضور دارند که یکی از آنها به عنوان خانم برادر من معرفی شد. در آن لحظه از خوشحالی نمی دانستم چکار کنم. ناگهان از خواب بیدار شدم و از آن روز به بعد دیگر ناراحت نبودم و مطمئن شدم که برادرم در جای خوبی زندگی می کند و همیشه زنده است.
___________________________________
علی اصغر زارعی
پدر شهید
به خاطر دارم در آخرین مرخصی که علی اصغر از جبهه آمده بود، مجروح شده بد و در حالیکه چند روزی از مرخصی اش مانده بود پیش من آمد و گفت: پدرجان آمدم برای خداحافظی. گفتم: برای چه تو هنوز تازه آمدی و زخمهایت خوب نشده است در جوابم گفت: من هرچه سریعتر باید به همرزمان بپیوندم، آنها منتظر من هستند. اگر من نروم آن یکی هم نرود، پس چه کسی می خواهد از این مملکت دفاع کند. هرچه نصیحتش کردم فایده ای نداشت و بالاخره رضایت ما را جلب کرد و عازم جبهه شد و هنگام شرکت در یک عملیات به فیض شهادت نائل می گردد.
___________________________________
علی اصغر زارعی
مادر شهید
پسرم علی اصغر علاقة خیلی زیادی به پدرش داشت و احترام زیادی برای او قائل می شد. به یاد دارم یک روز که ایشان به همراه پدرش مشغول درست کردن کمباین در جلوی حیاط خانه بودند که ناگهان در اثر چرخاندن پروانه، دست پدرش لای تسمه گیر کرد و انگشتش زخمی شد که در آن لحظه علی اصغر خیلی ناراحت شد و با اینکه عمداً این کار صورت نگرفته بود با چهرة گریان پدرش را می بوسید و از او معذرت خواهی می کرد.
___________________________________
سید علی حسینی
برادر شهید
به خاطر دارم هنگامی که سید علی برای آخرین بار از جبهه به مرخصی آمده بود، حال و هوای دیگری داشت و چهره اش نورانی شده بود. یک روز مشاهده کردم که ایشان داخل حیاط نشسته و گریه می کند وقتی که چشمش به من افتاد اشکهایش را پاک کرد، نزد او رفتم و گفتم چرا گریه می کنی ناراحتی از این که می خواهی به جبهه بروی. سید علی گفت: نه من نگران پدر، مادر و همسر و فرزندم هستم. به او گفتم: ناراحت نباش شما می روی و ان شاء ا… صحیح و سلامت برمی گردی. در جواب من گفت: این بار که بروم دیگر برنمی گردم و به من الهام شده که به شهادت می رسم و همین طور هم شد و در آخرین مرتبه ای که به جبهه اعزام شد، در یک عملیات به فیض عظیم شهادت نائل گشت و به آروی دیرینه اش رسید.
___________________________________
سید علی حسینی
برادر شهید
به خاطر دارم آخرین باری که سید علی به جبهه رفت، زمانی بود که پدر و مادرم از سفر بیت ا… الحرام برگشته بودند و از طرفی همان روزها جبهه نیاز فراوانی به نیرو داشت. مردم در قالب دسته و کاروان گروه گروه به منطقه می رفتند. شهید بزرگوار هم به نیشابور آمده بود. هرچه با ایشان صحبت کردم قانع نشد. برگة اعزام را از دستش گرفتم و پاره کردم و گفتم: پدر و مادرت تازه از سفر آمده اند و شما چندین بار به جبهه رفتی. شهید در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: از شما که یک جهادگر هستید انتظار نداشتم چنین برخوردی با من داشته باشی. به علت عدم تکمیل مدارک از رفتن به جبهه باز ماندم. اما روز دیگر معلوم شد که ایشان خودش را با اتوبوس به مشهد رسانده و با التماس پیش مسئولین کاروان به جبهه رفته است.
___________________________________
سید علی حسینی
برادر شهید
به خاطر دارم یک روز با ماشین شوهر خاله ام به نیشابور می رفتیم. صحبت از جبهه و انقلاب شد ما می خواستیم سید علی را امتحان کنیم. با توجه به اینکه سنش کم بود. خاله جانم گفت: علی آقا می خواهی به جبهه بروی. سید علی گفت: بله. من به ایشان گفتم: اولاً سنت کم است، دوماً : پدر و مادر تازه از سفر برگشته اند. دوست دارند شما نزدشان باشی. چرا برای رفتن به جبهه اینقدر عجله داری. شهید گفت: خاله جان می دانی برای چه می خواهم به جبهه بروم. خاله گفت: نه؛ علی پاسخ داد: به خاطر اینکه از اولاد و فامیل ما که به علمدار مشهور است کسی شهید نشده و باید من در راه کشورم شهید شوم و بالاخره عازم جبهه شد و به آرزویش که شهادت در راه اسلام و کشور بود رسید.
___________________________________
سید علی حسینی
همسر شهید
به خاطر دارم یک مرتبه همسرم سید علی در منطقه شیمیایی شده بود و مدتی را در بیمارستان بستری بود، ما از ایشان هیچ خبری نداشتیم. بعدها متوجه شدیم که ایشان در بیمارستان بستری بودند و آخرین نامه اش بعد از شهادتش به دست ما رسید و شب خواب دیده بود و به همرزمانش نیز گفته بود که شهید می شوم و گفت: خواب دیده ام پدرم آمد و مرا روی شانه اش گذاشته و می برد. دوستانش نمی گذاشتند که او از سنگر بیرون برود ولی ایشان هر طوری بود از سنگر بیرون رفت و هنوز چند قدمی نرفته بود که یک خمپاره آمد و به سنگر اصابت کرد و مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به فیض شهادت نائل گشت.
___________________________________
سید علی حسینی
خواهر شهید
به خاطر دارم زمانیکه پدرم و مادرم به مکه رفته بودند، سید علی پیش من آمد و گفت: فردا قرار است عازم جبهه شوم. در همان لحظه برادر بزرگم آمد و گفت: نرو که بچه ها اینجا تنها هستند، ولی ایشان قبول نکرد و نامة اعزام را به برادر بزرگم نشان داد تا ثابت کند فردا به جبهه می رود. او هم نامه را گرفت و پاره کرد. علی گفت: چرا نامه را پاره کردی و اشک در چشمانش حلقه زد من هم خیلی ناراحت شدم. بالاخره هر طوری بود فردا خودش را به جبهه رساند و در همان اعزام بود که به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
___________________________________
علی اکبر سالخورده مقدم
همسر شهید
به گفته چند تن از همرزمانش ایشان در نبردی که با دشمن داشتند همسرم علی اکبر مقدم بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شدند و چون در آن منطقه کسی نبود تا ایشان را به عقب بیاورد به خاطر شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل می آیند البته من خداوند تبارک و تعالی را شاکرم که جان ایشان را در راه نگهداری از دین و وطن خویش گرفته و او را لایق دانسته تا شهید شود.
___________________________________
علی اکبر سالخورده مقدم
همرزم شهید
به یاد می آورم در سال 77 حدوداً مرداد ماه بود که شبی در خواب دیدم هیأتی از روستای خودمان به مسجد محله مان آمدند دیدم یک قسمت از مسجد زیرزمینی دارد و هیأت هم در آنجا نشسته اند خلاصه فردی بالای منبر رفت و برای افراد صحبت کرد تا اینکه آمدم بنشینم پدر و برادر بزرگترم را در صف دیدم آنها هم با مشاهده من سریعاً از جایشان بلند شدند و به طرف من آمدند دیگر بعد از سلام و احوالپرسی به همراه آنها راهی زیرزمین شدیم تا اینکه از درب وارد شدم دوستم علی اکبر مقدم را دیدم روبروی منبر نشسته با لباس روحانی و چهره ای معمولی، دوان دوان به طرف او رفتم و در بغل گرفتمشان از ایشان سوال کردم معلوم هست که کجا هستید؟ گفتند: سه روز است که آمده ام به مشهد ولی تلفن یا آدرسی از کسی نداشتم به خاطر همین به این مسجد آمدم، دیگر من با استقبال فراوان ایشان را به خانه بردم. او را به پدر و مادرم معرفی کردم و گفتم: از ایشان خوب پذیرایی کنید، در همین موقع ها بود که همسرم از خواب بیدارم کرد و گفت: چرا در خواب می خندی؟ خواب را برایشان تعریف کردم و فردای آن روز به سر مزار ایشان رفتم.
___________________________________
علی اکبر سالخورده مقدم
همسر شهید
به یاد می آورم بعد از ازدواج من با علی اکبر، ایشان علاقه شدیدی به جبهه و جنگ داشتند یک روز که از گشت می آمدند خانه به من گفتند: بی بی جان می خواهم سوالی از شما بپرسم ولی اول باید قول دهید که ناراحت نشوید، بعد بپرسم. من گفتم: باید ببینم سؤالت در چه مورد است. ایشان گفتند: می خواهم بروم جبهه می خواستم ببینم شما اجازه می دهید؟ او فکر کرد من ناراحت شدم و رضایت نمی دهم ولی این چنین نبود گفتم: علی جان در کار خیر چرا استخاره می کنی شما می خواهی از دین و ناموست دفاع کنی من هم راضی هستم، همسرم با شنیدن این جملات اول فکر کرد من دارم شوخی می کنم ولی بعد از مدتی فهمید که جدی هستم خوشحال به طرفم آمد و شروع به قدر دانی کرد.
یک شب خواب دیدم در روستا هستیم و داریم به سمت خانه ای که در بالای کوه روستایمان است می رویم همینطور در حال رفتن به بالای کوه بودیم، وقتی رسیدیم به آنجا دیدم علی اکبر در حال نماز خواندن است و دارد دعای دست می خواند هنگامی که ایشان ما را دیدند سریعاً نمازشان را تمام کردند و بعد از احوال پرسی از من سوال کردند آیا شما از بنده راضی هستید؟ گفتم: چرا مگر شما چه کار کرده اید خیلی هم راضی هستم خلاصه در همین حال و هوا بودیم که دیدم ایشان برایم دو آیه را خواندند که هر دو هم در مورد حجاب بود یکی در سورة نور و دیگری سوره احزاب وقتی آنها را خواندن به من گفتند: بی بی جان جمالت را حفظ کن تا از شر چشمان نامحرمان به دور باشی و این حرفها را به خواهرم نرجس هم بگو در همین حال و هوا بود که از خواب پریدم و تا صبح برایشان فاتحه خواندم.
___________________________________
علی اکبر سالخورده مقدم
فرزند شهید
بعد از شهادت پدرم علی اکبر یک شب خواب دیدم که در حیاطمون نشسته ام که پدرم به حالت یک فرشته درآمده و در کنارم نشسته و در مورد دستورات الهی تأکید می کردند بخصوص در مورد حجاب و نصیحتم کردند و گفتند: مادرتان را اذیت نکنید و نزدیکیهای سحر بود که پدرم گفت باید بروم و ناپدید شد و از خواب بیدار شدم.
___________________________________
علی اکبر عابدینی
برادر شهید
به یاد دارم یکمرتبه تعدادی از نیروهای اشرار در مرز افغانستان دستگیر شده بودند وقتی به سپاه آورده بودند یکی از اشرار فرار کرده بود و در قنات آب پنهان شده بود، کسی از نیروهای انتظامی جرأت نداشت که نزدیک آن شرور شود اما برادرم علی اکبر با تمام شجاعت داوطلبانه جلو رفت و به داخل قنات رفت و حدود یک کیلومتر در داخل قنات راه رفته بود و بدون هیچ ترس و واهمه ای این شرور فراری را دستگیر و از آب بیرون آورد.
___________________________________
علی غضنفری
خواهر شهید
به خاطر دارم علی آقا تازه به عنوان یک چریک وارد سپاه شده بود که اشرار دو تن از اهالی روستای ما را به اسارت بردند. برادرم برای مقابله با اشرار حرکت کرد و به کوه رفت. در آنجا با اشرار درگیر شدند به طوری که آن دو نفر اهالی روستا را آزاد کردند و در همان درگیری برادرم ترکش خورد. وقتی که علی به خانه برگشت، گفتم: علی جان این مأموریت را قبول نکن آخر تو شهید می شوی. او در جوابم گفت: من از خدا می خواهم که شهید شوم و آرزوی من شهادت در راه خدا می باشد.
___________________________________
علی غضنفری
مادر شهید
فرزند شهیدم علی با اینکه خیلی صبور و کم حرف بود و بیشتر کارهایش را پنهانی انجام می داد و سعی می کرد در راه خدا خالصانه و بدون ریا همل کند. ولی یک روز که نزدیک بود به جبهه برود به من گفت: مادرجان من دیشب یک خواب خوبی دیدم. گفتم چه خوابی دیدی پسرم. او گفت: دیدم که با شهید بهشتی و شهید عسکری در بهشت هستیم و داریم با هم قدم می زنیم. و چند روز بعد به جبهه رفت و در یک عملیات که شرکت کرده بود به درجة رفیع شهادت نائل آمد.
___________________________________
علی غضنفری
پدر شهید
فرزند شهیدم علی قبل از اینکه برای بار دوم می خواست عازم جبهه شود یک شب خواب دیده بود. و مضون خواب ایشان این بود که شهید در عالم خواب مشاهده کرده بود که با شهید بهشتی و شهید عسکری در بهشت سوار بر یک ماشین هستند و سه نفری گشت می زنند. بعد از این خوابی که دیده بود مجدداً به جبهه اعزام شد و طولی نکشید که به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
___________________________________
علی غضنفری
مادر شهید
یک شب خواب دیدم که علی بالای منبر است و از جبهه و جنگ تعریف می کند. در عالم خواب به او گفتم: مادر تو که شهید شده ای. اینجا چکار می کنی؟ علی گفت: نه من که شهید نشدم و می خندید. دوباره گفتم من محل شهادت تو را دیدم باز گفت نه من شهید نشدم و به طرف قبله حرکت کرد و رفت . من رفتم که دیگر بچه ها را از خواب بیدار کنم که بیایند و علی را ببینند که ناگهان او ناپدید شد و دیگر هرگز او را ندیدم.
___________________________________
علی غضنفری
خواهر شهید
شبی خواب دیدم که برادرم علی با موتور آمده و مرا به گردش برده بعد از چند دقیقه موتور را نگه داشت. در یک لحظه نوری روشن و شفاف از موتور بیرون آمد و همه جا را روشن کرد. به من گفت: ببین خواهر این چشمة بید است و این هم گله ی من. از او پرسیدم : این نوز از کجاست. علی گفت: این نور را خدا به من داده تا همیشه شما را ببینم و همه جا را روشن کنم.
___________________________________
علی قربانیان
پدر شهید
یادم هست پسرم علی قربانیان زمانیکه به مرخصی آمده بود برای ما تعریف می کرد که شب قبل از عملیات در خواب سید بزرگواری را دیدم که به نزد من آمد و گفت: علی شما هستید؟ گفتم : بله. گفت: این اسلحه را بگیر و یکی از دوستانت را که شهید شده و جنازه اش در بین نیروهای دشمن مانده است به عقب بیاور. ولی مواظب خودت باش اول با این اسلحه دشمن را دور کن سپس جنازه را به عقب انتقال بده. از ایشان پرسیدم شما چه کسی هستید؟ گفت: بهشتی. با گفتن این حرف من از خواب پریدم. اتفاقاً در همان عملیات که شرکت کردم یکی از دوستانم در خاک دشمن شهید شد و من برای آوردن آن جنازه خیلی زحمت کشیدم.
___________________________________
سید علی کریمی
مادر شهید
حدود سال 620 بود که ما قصد داشتیم تا برای زیارت آقا امام رضا (ع) به مشهد برویم. در آن زمان فرزندم سید علی کریمی و یکی از دخترانم در حال تحصیل بود و نمی توانستند با ما بیایند من با دختر کوچکم عازم مشهد شدیم در آن زمان ایام دهة فجر بود و جشنهای این دهه بود پسرم برای سرگرم کردن خودش و خواهرش برای تماشای این جشنها رفته بودند روز بعد وقتی ما به خانه برگشتیم کمی از شب گذشته بود که دیدیم سید علی در حال نوشتن تکالیفش خوابیده است. گفتم او را بیدار کنید تا غذا بخورد بعد بخوابد هرچه او را صدا زدند بلند نشد. من گفتم بگذارید من می دانم چطور او را بیدار کنم صدا زدم پسرم بلند شو که نمازت در حال قضا شدن است او سریع بلند شد و آسینهایش را بالا زدبه ما سلام کرد و رفت داخل حیاط وضو گرفته و سریع برگشت و جانمازش را پهن کرد و بدون اینکه با کسی حرفی بزند نماز صبح را بست ما هم که خیره به او شده بودیم شروع کردیم به خندیدن. او نمازش را خواند و بعد از اینکه تمام شد به او گفتیم هنوز شب است خیلی ناراحت شد و از اتاق بیرون رفت من به دنبالش رفتم و از او معذرت خواهی کردم و او را بر سر سفره آوردم.
___________________________________
علی محمد طرفه
پدر شهید
قبل از شهادت فرزندم علی محمد طرفه خواب دیدم در کنار یک درة طویل و وحشتناک قرار گرفته ام در حال نگاه کردن به دور و برم بودم که ناگهان چیزی را د آسمان مشاهده کردم که به طرفم می آمد به نظر می آمد که هیلی کوپتر باشد وقتی نزدیک آمدم متوجه شدم خودش است هیلی کوپتر فرود آمد و از داخل آن یک نفر سفید پوش با چهره ای نورانی پیاده شد و به طرف من آمد نزدیک که شد دیدم فرزند علی محمد است. از من پرسید پدرجان اینجا چه کار می کنید؟ گفتم : نمی دانم. گفت: پدرجان می دانی . اینجا کجاست؟ اینجا پل صراط است و بعد ادامه داد می خواهی از آن عبور کنی ؟ گفتم بله . با هم سوار هلی کوپتر شدین و از دره عبور کردیم و به یک سرزمینی رسیدیم که همه در آنجا سفید پوش بودند از او پرسیدم پسرم برای من یک جا بگیر. در جواب به من گفت پدرجان اینجا را فقط می توان با خون خرید و با پول نمی شود خرید. بعد به من گفت:پدرجان غصه نخوری من خودم برای شما جایی در نظر گرفته ام. اما حالا خیلی زود است شما بهتر است به خانه برگردید و خواهر و برادرانم را بزرگ و تربیت کنید زیرا آنها به شما نیازمند هستند. از خواب بیدار شدم و روز بعد خبر شهادت او به من رسید.
___________________________________
علیرضا قار چشمه
مادر شهید
یک روز علیرضا سراسیمه از صحرا آمد و لباسهایش را برداشت و گفت : مادر می خواهم به جبهه بروم . اگر شما قبول کنی پدر نیز راضی می شود. بالاخره ساکش را برداشت و رفت. من هم تا واحد بسیج به دنبالش رفتم. تا مرا دید ناراحت شد. گفت : مادرجان اگر بفهمند شما راضی نیستید که من به جبهه بروم نمی گذارند عازم شوم. آنجا آنقدر شلوغ بود که در بین جمعیت گمش کردم. مردان زیادی آمده بودند که به جبهه اعزام شوند. با خودم گفتم: مگر بچه من از آنها عزیزتر است. بالاخره همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. من هم نگران به همراه دختر خردسالم تا سر جاده آنها را بدرقه کردم. ناگهان ماشینی نگه داشتم. دیدم پسرم با شهید اسماعیل شمس آبادی پیاده شدند و به طرف من آمدند آقای شمس آبادی به من گفت: مادر چرا می خواهی جلوی علیرضا را بگیری گفتم باشد من حرفی ندارم. علیرضا هم به احترام من در آن موقع برگشت و به جبهه نرفت.
به خاطر دارم بعد از اینکه علیرضا دورة آموزش را به پایان رساند به خانه آمد تا از آنجا آمادة رفتن به جبهه شود. هنگامی که او را دیدم، تا خواستم صورتش را ببوسم گفت، مادرجان صورت را نبوس، اول به لباسهایم بنگر که چقدر برایم عزیزند و دوستشان دارم. گفتم: پسرم اینها که چیزی نیست فقط لباس بسیجی است. من برایت لباسهای بهتری خریدم. در جوابم گفت این لباسها خیلی برایم عزیزند. پرسیدم چرا این لباسها را اینقدر دوست داری؟ به آرامی گفت: مادرجان اینها لباسهای دنیا و آخرتم هستند، لباس هر دو دنیای من. گفتم: آلان چه وقت این حرفهاست. ان شاء ا… می روی و صحیح و سالم برمی گردی.
یک شب علیرضا از گله داری به خانه آمد و خیلی ناراحت بود. پیش من آمد و گفت: دفعة اولی که می خواستم به جبهه بروم، مرا برگرداندی. ولی حالا تصمیم گرفتم که بروم. گفتم : برو من هم با تو می آیم. شب مهتابی بود. تا صبح از ناراحتی نخوابید و نگذاشت من هم بخوابم. صبح همانطور که کنار جوی آب مشغول ظرف شستن بودم، دیدم که دامادمان وعلیرضا به همراه رابط بسیج آمدند و گفتند : مادر اجازه می دهید علیرضا را برای جبهه ثبت نام کنیم. گفتم بله اسمش را بنویسید. در آن لحظه علیرضا آنقدر ذوق و شوق می کرد و خوشحال بود که گویی عروسی است. شور عجیبی در وجودش رخنه کرد. به هر حال چند روزی برای آموزش رفت و از آنجا هم به جبهه اعزام شد.
به خاطر دارم هنگامی که علیرضا به مرخصی آمده بود، در آن موقع برادرم مفقود بود. گفت: می خواهم بروم خانة دایی و به آنها سری بزنم. گفتم: برو. بعد از آن زن برادرم گفت: علیرضا تمام شب را در حیاط قدم می زد و با خودش زمزمه می کرد. وقتی از خانة دایی اش برگشت، به او گفتم: دیگر نمی خواهد به جبهه بروی ما اینجا خیلی کار داریم. پدرت هم دست تنهاست. رو به من کرد و گفت : من از زن دایی و بچه هایش خجالت می کشم و شرمندة آنها هستم. اگر به جبهه نروم آنها نمی گویند که جنگ را ناتمام رها کردند، بسیجی ها در خانه هایشان خاطرجمع نشسته اند. بعد شما جواب آنها را چه می خواهید بدهید. با حرفهای او من قانع شدم و بعد از چند روز عازم جبهه شد.
یک شب خواب دیدم که علیرضا لباس سیاهی به تن کرده و آمده در سرآب به ما کمک می کند تا چشمم به او افتاد جلو رفتم و بوسیدمش. گفتم: کجایی مادر، از ما یاد نمی کنی؟ گفت : چرا به یاد شما هستم ولی نمی توانم بیایم. گفتم: مگر کجایی . گفت: در باغی هستم که به آن باغ جنت مکان می گویند. گفتم: مگر در آنجا به تو مرخصی نمی دهند گفت نه آنجا مرخصی ندارد. ولی گاهی اوقات به دیدنتان می آیم. در همان لحظه از خواب بیدارشدم.
خواهر شهید
شب سوم برادرم علیرضا خواب دیدم که با خانم معلم روستا در خانه نشسته ایم و با هم صحبت می کنیم. ناگهان در همان لحظه امام حسین (ع) آمد و سایه اش بر روی ما افتاد. چشمم را باز کردم و ایشان را دیدم. جیغی کشیدم و بیدار شدم. لحظه ای بعد دوباره به خواب رفتم. برادرم را دیدم که آمد و گوسفندان را می چرد. گفت: خواهرجان ببین چه گوسفندان خوبی دست من است. گفتم: برادر ما می خواستیم همین خانم معلم را برای تو بگیریم و دامادت کنیم. گفت: من اصلاً در این فکرها نیستم و می خواهم برای دفاع از کشور و ناموسم با دشمن بجنگم.
مادر شهید
شب 22 بهمن بود که خواب دیدم عروسی برگزار می شود و اطرافم خیلی شلوغ است. صبح که از خواب بیدار شدم رادیو را روشن کردم که می گفت: عملیات شده و نیروها به سمت فاو رفته اند. به همسرم گفتم: علیرضا را هم برده اند. گفت: بله او هم رفته است. بعد از چند روز پدرش را فرستادم که برود و از آنجا خبر بیاورد. اما هیچ خبری نبود. تا اینکه روز چهارشنبه بود که خبر شهادت علیرضا را برایمان آوردند.
___________________________________
علیرضا دادخواه کلاته
همسر شهید
یادهم هست چند سالی از شهادت همسرم علیرضا دادخواه می گذشت یک شب در خواب دیدم که ایشان با چهره ای نورانی و سیمایی درخشان وارد خانه شد و سلام کرد من به پیش او رفتم و بعد از احوالپرسی از اوپرسیدم. کجا بودی؟ گفت: همین نزدیک شما. گفتم: پس چرا من شما را نمی دیدم. گفت: خداوند به ما اجازه نداده بود و حال که آمده ام ازپیش خدا آمده ام و ایشان فرموده اند که بروید و از خانه هایتان سر بزنید. من که خیلی خوشحال بودم به او گفتم بنشین تا برایت غذا بیاورم. گفت: نه مأموریت من تمام شده و حالا باید بروم. از خانه خارج شد و من از خواب بیدار شدم.
___________________________________
علیرضا زندیه
دوست و همرزم شهید
در شهر سقز در استان کردستان و در فلکه مرکزی آن به نام فلکه ی عقاب در یک ساختمان که در دست سپاه بود مستقر بودیم در آن زمان برای سرکشی از دور ساختمان به صورت نوبتی می رفتیم. نوبت به علیرضا زندیه رسید و ایشان از ساختمان خارج شده و به خیابان پشت ساختمان رفته بود که با کموله دموکراتها و منافقین درگیر می شود و در آنجا بعد از مقاومت طولانی در حال خارج شدن از صحنه بود، که از پشت او را مورد هدف قرار داده و به شهادت می رسانند و سر ایشان را از تن جدا کرده و روی سینه اش قرار می دهند و در پشت ساختمان رها می کنند جنازه ی ایشان بعد از 48 ساعت با آن حال وخیم در پشت ساختمان پیدا شد.
___________________________________
علیرضا میر سعیدی
پدر شهید
به خاطر دارم در آخرین مرخصی که علیرضا به روستا آمده بود، در یکی از شبها اتفاقی از خواب بیدار شدم و دیدم که علیرضا در گوشه ای نشسته و با خدا مناجات و راز و نیاز می کند و گریه می کند از او پرسیدم که چرا این وقت شب بیداری پاسخی نداد. بالاخره با اصرار زیاد به من گفت: ماد را در خواب دیدم که می خواست مرا در آغوش بگیرد. مثل اینکه می خواست مرا از خطری نجات دهد. و هنگامی که مرا در آغوش کشید گفت علیرضا می خواهم دامادت کنم. هنوز با مادر گرم صحبت بودیم که از خواب بیدار شدم و شاید این آخرین مرخصی باشد که آمده ام و اگر خدا قبول کند و لیاقت این را داشته باشم باید در راه سیدالشهداء جانم را فدا کنم و شهید شوم.
به خاطر دارم در غروب یکی از روزها که علیرضا از دبیرستان به روستا آمده بود در هنگامی که هوا داشت رو به تاریکی می رفت یک فرد فقیری که مشخص نبود از کجا آمده است در داخل روستا حیران و سرگردان به دنبال پناهی می گشت و هیچ کس حاضر به پناه دادن وی در آن شب زمستانی نبود. لیکن علیرضا در اولین برخورد با این شخص فقیر او را به خانه آورده و از او پذیرایی نمود. شب آن شخص فقیر در محل خواب علیرضا خوابید و خود علیرضا تا صبح در گوشة دیگر اتاق و با کمترین لباس گرم و رختخواب به سر برد و صبح چند عدد از لباسهای خود را در عین حالی که به آن احتیاج داشت به فقیر بخشید و از او خداحافظی نمود.
___________________________________
علیرضا سلیمانی سر بالا
پدر شهید
پسرم علی در سنین نوجوانی به سر کار دندان ساز یمی رفت. یک روز پیش من آمد و گفت: پدر اگر صلاح بدانید دیگر به این کار نروم من سؤال کردم چرا؟ گفت: برای اینکه یک دست دندان کل خرجش 70 تومان می باشد ولی آنها 500 تومان از مردم پول دریافت می کنند.
با قسم می گویم که این شغل و پول حرام است و من نمی توانم در جایی که با حرام سرکار دارد کار کنم.
___________________________________
علی یعقوبی
پدر شهید
طوری که یکی از همرزمان فرزندم علی یعقوبی برای من تعریف کردند. در کنار یک رود که آب زیادی از آن در جریان بود ما آب تنی می کردیم که علی به بچه ها گفت: بچه ها ما امشب عملیات در پیش داریم بیائید غسل شهادت کنیم. سپس خودش عسل کرده و از آب بیرون آمد موقع ناهار برای همة بچه ها کمپوت باز کرد ولی برای خودش باز نکرد وقتی علت را جویا شدیم گفت: من از یک جای دیگر تغذیه می شوم شما راحت باشید بعد از صرف غذا کمی استراحت کردیم و بعد به طرف منطقه عملیاتی حرکت کردیم وقتی رسیدیم درگیری شدیدی صورت گرفت و ایشان شب را تا نزدیکی های صبح نخوابید و به طرف دشمن تیر اندازی می کرد تا اینکه محل ایشان را با دوربین های مادون قرمز شناسایی کردند و ایشان را با تفنگ های دوربین دار مورد هدف قرار داده و به شهادت رساندند.
___________________________________
علی شیر غلامی
پسر عمو شهید
بعد از اینکه شهید علی شیر غلامی را به جبهه اعزام نمودیم، چون پسر عمویم بود و مخارج خانواده مان هم مشترک بود هنگام اعزام به لحاظ تراکم کاری فراموش کردم که پول برای کمک هزینة او بدهم. بعداً که اعزام شد ورفت، دلواپس شدم تا اینکه به سبب مسئولیتی که داشتم یک مبالغی پول به من دادند و گفتند بروید بین رزمندگان بجنوردی در منطقة عملیاتی تقسیم نمائید. بهار سال 61 بود. هنگام عصر به قرارگاهی رفته که خرابه نام داشت و آنجا نیروهای 25 امام (ع) مستقر بودند و رزمندگان بسیجی بجنورد هم در همان یگان سازماندهی شده بودند وقتی به قرارگاه رسیدم. بچه های بجنورد از دیدن من خیلی خوشحال شدند و در یک مکان جمع شدند. من برای آنان صبحت کردم و گفتم مقداری پول آورده ام هرکس لازم دارد بیاید به او مقداری پول بدهم و ضمناً من چند روز دیگر برگردم اگر نامه ای سفارشی دارید در خدمت هستم. در آن روز کسی پول نگرفت ولی دور هم جمع بودیم و یک حلب 17 کیلیویی روغن نباتی گذاشته بودند روی اجاق و با هیزم جوش آوردند. عصر طلایی خوبی بود. بوی ایثار، بوی بریدن از دنیا همه فضا را گرفته بود هنگام نماز مغرب شد. همگی رفتیم نماز جماعت و بعد از نماز چون من مهمان بودم به چادر برادر خانم خودم که فرماندة یکی از گروهان ها بود رفتم و مشغول خوردن شام شدیم. من از ایشان پرسیدم راستی در بین بچه های بجنورد من علی شیر غلامی را ندیدم او گفت علی بی سیم چی گردان خودمان است. گفتم پس من بروم احوال او را بپرسم او گفت حالا باشد صبح می روی. صبح به سراغ او رفتم و بعد از احوالپرسی گفتم علی من برای رزمندگان پول آورده ام تو هم می خواهی او گفت نه من مگر چقدر می خواهم عمر کنم که پول لازم داشته باشم من سه بار همین جمله را گفتم و او هم همین جمله را تکرار کرد و سپس خداحافظی کرد. بعد از چند روز بود که خبر شهادتش به ما رسید و این خاطرة جالبی برای من شد که او از شهادتش اطلاع داشت.
___________________________________
علی یعقوبی
همرزم شهید
شماره : 1235
یادم هست قبل از شهادت همرزمم علی یعقوبی ایشان به من گفت: بیا با هم به شهر مهران برویم و در آنجا یک حمام رفته و کمی لوازم تهیه کنیم ما به حمام رفتین و ایشان در آنجا به من گفت: غسل شهادت انجام بده گفتم: چرا؟ گفت: شهادت برای ما نزدیک است. بعد از غسل از حمام خارج شدیم و به منطقه برگشتیم. من که از راه خسته شده بودم به داخل سنگر اصلی خودمان رفته و خوابیدم در خواب یکی از دوستان و همرزمان که قبلاً شهید شده بود را دیدم که به نزد من آمد و گفت بلند شو می خواهم پیامی به تو برسانم. گفتم شما که قبلاً شهید شده اید. گفت: شهیدان دهیچ وقت نمی میرند و شهیدان زنده اند. سپس به من گفت: بلند شو. که علی هم به جمع ما پیوست با شنیدن این کلمه از جا بلند شدم و هراسان از سنگر خارج شدم ناگهان متوجه شدم عده ای از نیروها در پشت سنگر جمع شده اند به پیش آنها رفتم و متوجه شدم که علی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسیده است.
___________________________________
تقی خداپرست
مادر شهید
به خاطر دارم فرزندم محمد تقی از همان دوران نوجوانی تمام فکر و ذکرش جبهه و جنگ بود و قبل از اینکه بخواهد عازم جبهه شود، یک روز پنج الی شش مرتبه از خانه بیرون رفت و برگشت و می گفت: مادرجان امام خمینی دستور داده و باید به جبهه بروم گفتم: حرف دلت را بگو چرا اینقدر پریشان هستی. گفت: مادرجان دوست دارم به جبهه بروم ولی نمی دانم چکار کنم باید کمک حال پدر نیز باشم. خلاصه تصمیم بر این گرفت که به جبهه برود و به آرزویش رسید.
پدر شهید
به یاد دارم زمانی که محمد تقی می خواست به جبهه اعزام شود به او گفتم: تا ماه مبارک رمضان صبر کن و سپس برو که در جوابم گفت: شاید تا آن موقع شیطان مرا فریب دهد و دیگر نتوانم بروم و حتی به من گفت: از زندگی در این دنیا خسته شده ام و باید بروم.
___________________________________
محمد ترکانلو
دوست و همرزم شهید
حدود دو هفته قبل از شروع عملیات بدر من به گردان شهید محمد ترکانلو که در شوش بود رفتم ولی ایشان برای شناسایی به خط مقدم رفته بود و من موفق به زیارتش نشدم. پس از یک روز که گذشت هنگام غروب آفتاب در اهواز در محل تبلیغات و انتشارات ایستاده بودم و کتب و مجلات را نگاه می کردم که ناگهان متوجه شدم یک نفر از پشت سر چشمانم را گرفت مدتی کوتاه مکث کردم و با خود حدس زدم که ایشان است، لذا نامش را صدا زدم. دستانش را برداشت و همدیگر را در آغوش گرفتیم. بعد از احوالپرسی به من گفت که عجله دارم و باید سریع برگردم چون با جانشین گردان آقای صفری همراه هستم مدتی کوتاه نزد هم بودیم و بعد از هم خداحافظی کردیم و در موقع جدا شدن گفت: برای ما دعا کن و رفت. من احساس عجیبی پیدا کردم و از پشت سر او را همراهی کردم تا او رفت و سوار بر ماشین شد برای یک لحظه احساس کردم که دیگر او را نمی بینم و این آخرین دیدار ما بود به همین خاطر اشک در چشمانم حلقه زد.
بعد از یک هفته که عملیات شروع شده بود و ما از شرق دجله عقب نشسته بودیم بعد از غروب آفتاب در جزیره مجنون سوار بر کامیون می شدیم که به عقب برگردیم. ناگهان متوجه شدم که تعدادی از قایق ها تازه به ساحل رسیده اند و نیرو پیاده می کنند با صدای بلند پرسیدم کدام لشکر و گردان هستید یک نفر پاسخ دادن گردان الحدید، یک لحظه خوشحال شدم، دوباره پرسیدم «محمد ترکانلو» را ندیده اید کسی پاسخم را نداد بار دوم با صدای بلند پرسیدم که یک نفر پاسخ داد آنها هنوز عقب هستند . در همان لحظه کامیونها حرکت کردند، وقتی به اهواز رسیدیم به مقر یگانشان مراجعه کردم. برادران تعاون گفتند: اسم ایشان در لیست مفقود الاثرها است، وقتی جریان را پیگیری کردم همراهان شهید اظهار داشتند که گردان ما در محاصره دشمن واقع شد و از طرفی هم ابلاغ شده بود که به عقب برگردیم اما شهید ترکانلو که مسئولیت فرماندهی دسته را به عهده داشت پیوسته گردان را تشویق به مقابله می نمود و خودش هم آرپی چی برداشته و مقابل تانکهای دشمن می ایستادند که عاقبتش در اثر ترکش گلوگله تانک مجروح و به شهادت رسیدند.
___________________________________
محمد باقر دبیری
پدر شهید
یکی از همرزمان پسرم بخوبی شهادت فرزندم محمد باقر دبیری را اینگونه نقل کرد که ما در جبهه در یک گروه بودیم و محمد باقر نیز فرمانده ما بود و من معاون ایشان بودم یادم هستم در عملیات کربلای 4 بود که به ما مأموریتی داده شد و ما به طرف مواضع دشمن حرکت کردیم آخرهای شب بود که به آب رسیدیم و وارد آب شدیم در آن لحظه دشمن متوجه حضور ما شد و با منور منطقه را روشن کرد و ما را به رگبار بست چهار نفر از نیروهای ما شهید شدند و فقط من و باقر ماندیم به دستور او از آب بیرون آمدیم و هرچه خواستیم با بی سیم به عقب خبر دهیم نتوانستیم. در همان لحظه دشمن به طرف ما گلوله آرپی چی شلیک کرد که در اثر ترکش آن دست ایشان از بدن جدا شد. ولی ایشان از مقاومت دست بردار نبود با اصرار من مجبور به عقب نشینی شدیم من جلوتر از ایشان راه می رفتم تا راه را پیدا کنم که ناگهان تیری به سر باقر اصابت کرد و ایشان به زمین افتاد. خواستم به عقب برگردم که یک تیر به پایم خورد خودم را به او رساندم ولی دیگر او شهید شده بود بعد که خودم را به خاک ریز خودی رساندم و موضوع را برای نیروها گفتم و آنها جنازه ی ایشان را به عقب منتقل کردند.
___________________________________
محمد باقر دبیری
پدر شهید
شماره
پسرم محمد باقر با قرآن خیلی مأنوس بود و همیشه قرآن را تلاوت می کرد یک روز که در خانه نشسته بودم وارد خانه شد و بعد از سلام کردن مستقیماً وارد اتاق پذیرایی شد و در را پشت سرش بست من که به رفتار او شک کرده بودم بعد از گذشت نیم ساعت وارد اتاق شدم که دیدم در گوشه ای از اتاق نشسته و نوار عبدالباسط را بر روی ضبط گذاشته و در حالی که اشک از گونه اش می چکد با نوار زمزمه می کند من تا این صحنه را دیدم به حال او غبطه خوردم و به داشتن چنین فرزندی افتخار کردم بعد از گذشت چند ماه او در مسابقات تلاوت قرآن شرکت کرد و اول شد.
___________________________________
سید محمد احمدی
مادر شهید
نحوه ی شهادت فرزندم سید محمد احمدی را یکی از همرزمانش اینگونه برایم نقل می کرد: من به همراه همرزمم سید محمد احمدی در عملیات خیبر حضور داشتیم. که دشمن پاتک زد و فرمانده دستور به عقب نشینی داد. اما ایشان به ما گفت: ما آمدیم جنگ کنیم یا عقب نشینی . صلاح نیست به عقب برگردیم که در همین حین ما در حال عقب نشینی بودیم که تانکهای عراقی ایشان را محاصره کردند و دیگر خبری از ایشان نشد و بعد از 13 سال جنازه شان پیدا شد.
خواهر شهید
به خاطر دارم یک بار که برادرم سید محمد احمدی به مرخصی آمده بود خاطره ای از جبهه اینگونه برایم نقل می کرد؛ می گفت: در یکی از عملیاتها که با نام (زهرا (س)) شروع شده بود. من در حال مداوا کردن رزمنده ها بودم و باند پیچی می کردم. ناگهان دیدیم یک خواهری در حال باند پیچیدن رزمنده ای است. ناراحت شدم و رفتم به ایشان گفتم: جای شما اینجا نیست خواهرم شما باید در سنگر بمانید. ظیفه ی ما مردها است که به مجروحها برسیم. ایشان در جواب من گفت: مگر ما از شماها چه چیزی کمتر داریم. این عملیات را شما با نام چه کسی آغاز کردید و با یاد و نام چه کسی می جنگید. و من دوباره مشغول شدم به مداوای رزمنده ها که یک مرتبه به خودم آمدم دیدم آن خواهر غیبش زد و نیست.
___________________________________
محمد ابراهیم نصر آبادی
همرزم شهید
شماره 1029
به خاطر دارم هنگامی که به همراه محمد ابراهیم در منطقه بودیم، در آن زمان من و ابراهیم و یکی دیگر از برادران رانندة قایق بودیم من تنها بودم و ابراهیم به همراه یکی دیگر از دوستان با قایق رفتند. من و دوستان در سنگر نشسته بودیم و ابراهیم جلوی سنگر بود. ابراهیم به آن برادر گفت کلید قایق را بده تا من بروم. او گفت باشد تو برو و من هم الان می آیم. آن موقع ابراهیم چهرة بسیار روشنی داشت. خلاصه بعد از اصرار زیاد ابراهیم، دوستش کلید قایق را داد و ابراهیم رفت و خودش نیز پشت سر ابراهیم بلند شد و رفت. و همین که رفت، برگشت و گفت ابراهیم را با خمپاره زدند. وقتی به محل رفتیم دیدم که یک ترکش به پهلوی او اصابت کرده و خون زیادی از او می رود. سپس او را سوار آمبولانس کردند ولی به علت شدت خونریزی در همانجا به فیض شهادت نائل گشت.
___________________________________
محمد ابراهیم نصر آبادی
مادر شهید
به خاطر دارم زمانی که محمد ابراهیم تازه شهید شده بود، با خودم می گفتم این بچه خودش را به کشتن داد تا این که یک شب خواب دیدم دو تا سید وارد خانة ما شدند و گفتند: مادر چرا شما می گویی ابراهیم خودش را به کشتن داد این حرفها را نزن چون او شهید شده است و در راه خدا و دینش ، جان خود را داده است. این جنگ حتی بر زنها هم واجب است چه برسد به مردها که در آن لحظه از خواب بیدار شدم و از آن به بعد سعی کردم چنین تفکری نداشته باشم.
پدر شهید
یکی از همرزمان محمد ابراهیم نحوة شهادت او را اینگونه نقل کرد. در عملیات والفجر 8 مشغول حمل نیرو بوده و با قایق در وسط رودخانه بوده اند که خمپاره به وسط قایق اصابت می کند و چند ترکش به چشم و گوش و گردن و پهلوی ایشان می خورد و در همانجا به شهادت می رسد.
___________________________________
محمد ابراهیم بوژ مهرانی
مادر شهید
بطوریکه همزمان فرزند شهیدم محمد ابراهیم نقل می کردند. ایشان به اتفاق عده ای دیگر در عملیات پیشروی می کنند تا اینکه نیروهای دشمن آنها را قیچی می کنند که محمد از ناحیه پا مجروح می شود و بعد مفقود الاثر می شود و ما دیگر خبری از او نداشتیم تا اینکه جنازه اش در سال 1375 پیدا و شناسایی می شود و تشیع می گردد و در گلزار شهدای روستا به خاک سپرده می شود.
___________________________________
محمد ابراهیم سبیانی
همسر شهید
به خاطر دارم موقع شهادت همسرم خواب دیدم که میهمان داریم. نیمه شب شد و زنگ خانه به صدا درآمد گفتم حتماً محمد ابراهیم است می خواستم در را باز کنم که یکی از مهمانها نگذاشت و گفت هرکس که زنگ زد آقای سبیانی نیست. بالاخره هر طوری بود در را باز کردم و همسرم را دیدم. هرچه گفتم به داخل خانه بیا ایشان نیامد و گفت باید بروم وقت ندارم. ایشان با لباس بسیجی آمده بودم. در همان لحظه از خواب بیدار شدم و چند روز بعد بود که خبر شهادت همسرم را برایمان آوردند.
محسن امانی
همسر شهید
آخرین باری که همسرم محسن می خواست به منطقه برود، همان شب خواب دیده بود که با تعدادی از دوستانش در بارگاه امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل هستند، گفتند : من داشتم پای ضریح گریه می کردم و زیارت نامه می خواندم که وقتی زیارتم تمام شد و پشتم را گردانیدم دوستانم را آنجا ندیدم بعد گفتم: دوستانم کجا رفتند، من با دوستانم آمدم اینجا، حالا آنها کجا رفتند. بعد دیدم که آقای سبزپوش قد بلندی آمد و گفت : تو خادم من هستی، دوستانت رفتند و من تو را انتخاب کردم و شما بایستی اینجا بمانید.
هنگامیکه همسرم محسن قصد رفتن به جبهه را داشت با همه خداحافظی کرد و چون دختر بزرگم بیشتر اوقات منزل مادرم بود چون خیلی به آنها وابسته بود. همسرم به منزل مادر من رفت، ولی هیچ کس در منزل نبود و بخاطر اینکه آنها به باغ رفته بودند، دخترم را به خانه ی همسایه مادرم برده بودند و ایشان نتوانسته بودند فاخره را ببیند، گفت: اگر من امروز فاخره را نبینم نمی شود و هنگامی که درب خانه همسایه ی مادرم را زده بود تا بپرسد که آنها کجایند. دیده بود دخترمان فاخره آنجاست که او را در آغوش می گیرد و رویش را بوسد و با یک حالت خاص خداحافظی می کند و می رود و من همان لحظه یک احساس عجیبی داشتم گویا به من الهام شد که این مرتبه، دفعه آخر است و دیگر محسن برنمی گردد، که همانگونه هم شد و به فیض شهادت نائل آمد.
هنگامیکه همسرم محسن به شهادت رسیده بود. برادر شوهرم و پدر شوهرم هر دو در جبهه حضور داشتند و ما فکر می کردیم که آنها نمی دانند محسن شهید شده است ولی هنگامیکه پدر شوهرم از جبهه آمده بود خودش برایمان تعریف می کرد که هنگام شهادت محسن من هم آنجا بودم و هرکاری کردم نتوانستم جنازه اش را به عقب بیاورم، دوستانم گفتند: تو اگر بخواهی جلو بروی و فرزندت را بیاوری دیگر شهید محسوب نمی شوی، تو الان نمی توانی محسن را به عقب بیاوری که نتوانستم جنازه اش را بیاورم و همانجا ماند و مفقود الاثر شدند.
برادر شهید
یکی از همرزمان برادرم محسن، به نام آقای عقیمی در مورد از خودگذشتگی محسن اینگونه می گفت: در عملیات رمضان بود که شهید مجروح شد و با همین حالت مجروحیت تا آخرین لحظه جنگید، در این عملیات بود که من هم مجروح شدم و توان راه رفتن را نداشتم که شهید آمد و من را 3 کیلومتر به پشتش گرفت در حالی که خودش نیز مجروح بود ولی با این وجود او من را می کشید و به عقب می آورد به او گفتم: من خودم را می آورم، اما شهید در جوابم گفت: من که خودم به عقب برمی گردم پس باید تو را هم به عقب بیاورم و اینگونه بود که ایشان مرا از مرگ نجات داد.
بعد از شهادت برادرم محسن که بعنوان شهید مفقود الاثری معرفی شده بود، یک شب خواب دیدم که شهید می گفت : از من عکس گرفتند همان لحظه ای که من شهید شدم و همانجا که دلم می خواست دفنم کردند، در حالی که چفیه هم دور گردنش انداخته بود، ایشان کروکی محل شهادتش را برایم کشید و رفت، فردای آنروز که از خواب بیدار شدم، به منطقه رفتم ولی پیدایش نکردم تا اینکه تقریباً 2 ماه از قضیه گذشت که از بغداد عکسی برای ما آوردند، که الان هم همان عکس در آلبوم هست، عکسی که از برادر شهیدم آورده بودند از همان لحظه شهادتش بود و درست شبیه همان خوابی که دیده بودم همان حالت را داشت که در واقعیت دیدم.
___________________________________
علی اصغر صادقی نیقی
همسرشهید
به خاطر دارم قبل از عید سال 65 بود که همسرم علی اصغر به جبهه رفت. در همان روزهای اولیه عملیات پیروزمندانه والفجر 8 بود که دشمن دیوانه وار از زمین و هوا وجب به وجب زیر گلوله توپ و خمپاره و بمب و راکت قرار داده بود و علی اصغر در این عملیات مسئولیت رانندگی آمبولانس جهت حمل مجروحین را برعهده داشت. یکبار که داشت مجروحین را به پشت خط منتقل می کرد گلوله توپی در کنار آمبولانس برخورد کرد و منفجر شد و در اثر اصابت ترکش به سر ایشان به درجه رفیع و والامقام شهادت در راه خدا نائل آمدند. روحشان شاد.
قبل از اینکه آخرین بار به جبهه برود مصادف بود با ایام عید نوروز. وقتی به ایشان توصیه می کنند که بعد از عید برو، ایشان می گوید: مگر آنهایی که در جبهه اند برای آنها عید نیست؟
بهتر آنست که انسان بهترین چیزها و عزیزترین وقتهایش را برای خدا قرار دهد و راهی جبهه شد.
___________________________________
علی اکبر دهقان
پدر شهید
بعد از شهادت فرزندم علی اکبر دهقان یک شب در خواب دیدم که در یک دشت سر سبز هستم و در حال قدم زدن بودم که یک ساختمان بزرگ را در وسط دشت دیدم به طرف ساختمان رفتم و دیدم که از همه ی جهات پنجره دارد صدا زدم کسی اینجا نیست. یکدفعه پسرم علی اکبر را دیدم که درب پنجره ایستاده است. به او گفتم: اینجا چه کار می کنی؟ چرا به خانه نمی آیی؟ دیگر ما را ترک کرده ای؟ گفت پدرجان این ساختمان محل نگهبانی من است و من نمی توانم آن را ترک کنم و باید تا روز قیامت اینجا نگهبانی بدهم. در همان لحظه از خواب پریدم.
مادر شهید
یادم هست فرزندم علی اکبر دهقان هنوز سیزده سالش نشده بود که به پیش من آمد و گفت: می خواهم به جبهه بروم. من با او مخالفت کردم و گفتم: من اجازه نمی دهم. برو از پدرت اجازه بگیر. آن روز گذشت یک روز به پیش من آمد و گفت مادر بیا با هم به بهشت رضا برویم تازگی آنجا را دست کرده اند خیلی زیباست. من گفتم: مادرجان قبرستان که دیدن ندارد او گفت : با آمدن شهدا در آن زیبایی خاص گرفته است بالاخره هرچه اصرار کرد من قبول نکردم. تا اینکه به جبهه رفت و من به خیال اینکه پدرش به او اجازه داده است. به پیش پدرش رفتم و گفتم چرا اجازه دادی تا به جبهه برود؟ گفت: من اجازه ندادم و ما فهمیدیم امضاء پدرش را جعل کرده و خودش را مکانیک معرفی کرده و به جبهه رفته است.
بعد از شهادت پسرم علی اکبر دهقان همرزم او برایم تعریف کرد که ما در منطقه و در جزیره ی مجنون بودیم درست قبل از حمله هواپیماهای عراقی به او گفتم بیا با هم به عقب برگردیم. او گفت : نه اول نمازمان را بخوانیم بعد برویم. شاید در راه اتفاقی بیفتد. وضو گرفتیم و نماز را خواندیم بعد از نماز دست به آسمان بلند کرد و با خدا راز و نیاز نمود بعد بلند شدیم که حرکت کنیم من یک دانه انا را که همراه داشتم نصف کردم و به او دادم وقتی کمی از آن را خود گفت خیلی ترش است در حال خندیدن و شوخی کردن بودیم که هواپیماهای عراقی حمله کردند علی اکبر در پهلوی ماشین پناه کرفت و من خودم را داخل آب پرتاب کردم. وقتی از آب بیرون آمدم متوجه شدم که ماشینی که او در کنارش پنهان شده بود در حال سوختن است سریع از آب بیرون آمدم و به طرف آن دویدم متوجه شدم که او در اثر سوختگی و ترکشی که به بدن مبارکش اصابت کرده است به شهادت رسیده است.
___________________________________
علی اکبر قربانی
مادر شهید
یک شب که فرزندم علی اکبر قربانی در خانه بود و به مرخصی آمده بد متوجه شدم در آخرهای شب در خانه حضور ندارد به بیرون رفتم و دیدم در حیاط دور حوض می چرخد از او پرسیدم چه شده پسرم؟ چرا بیرون آمدی؟ گفت : خواب شهید حاتمی را دیدم که با لباسهای سفید و زیبایی به نزد من آمد و مرا بوسید و گفت: تو تا چند وقت دیگر به پیش ما می آیی. وقتی این خواب را تعریف می کرد قطره های اشک از چشمانش فرو می ریخت. او را به خانه بردم و خوابیدم. چند روز بعد وقتی به جبهه می رفت بعد از خداحافظی به ما گفت که این سفر آخر من است و دیگر برگشتی برای من وجود ندارد. حرف او درست بود و دیگر برنگشت و شهید شد.
___________________________________
علی اکبر علی اکبری
برادر شهید
یادم هست زمانی که من کوچک بودم و هنوز 10 سال بیشتر نداشتم یک روز به همراه برادرم علی اکبر علی اکبری به سر زمین کشاورزی خود رفته بودیم و در راه برگشت وقتی از کنار جالیز خربزه عبور می کردیم من به او گفتم: برادر بروم و یک خربزه از این زمین بکنم و با هم بخوریم ایشان در جواب من با لحن محکمی گفت: نه مگر نمی بینی زمین مردم است. و اگر صاحب این زمین راضی نباشد ما مال حرام خورده ایم سپس به خاطر اینکه من موضوع را بفهمم سنگ داغی که در اثر آفتاب داغ شده بود برداشت و بر روی دستم گذاشت و گفت: اگر مال حرام بخوریم جزای ما آتش جهنم است که داغی این سنگ یک هزارم آن آتش هم نیست سپس دست مرا گرفت و به خانه رفتیم.
___________________________________
غلامعلی دولو
همرزم شهید
یادم هست یکی از شبهای زمستان بود که من به مرخصی آمده بودم آن شب خیلی سرد بود و من در کنار کرسی نشسته بودم که خوابم برد در عالم خواب شهید سلیمانی و شهید علی دولو را در کنار هم دیدم که در حال خوردن کمپوت بودند و می خندیدند. من که از قبل خبر داشتم شهید سلیمانی در آن موقع شهید شده است با خود می گفتم پس چرا شهید دولو همراه اوست هرچه خواستم با آنها صحبت کنم نشد و از خواب بیدار شدم صبح روز بعد وقتی به معراج رفتم متوجه شدم که هر دوی آن شهیدان یعنی شهید سلیمانی و دولو در کنار هم هستند و قرار است آنها ار تشیع کنند شهید سلیمانی را به خاطر اینکه در بیمارستان شهید شده بود غسل دادند ولی شهید دلو به خاطر اینکه در جبهه شهید شده بود با لباس درون تابوت گذاشتند و ما تشیع کردیم.
___________________________________
سید رضا رباط جزی
خواهر شهید
بعد از شهادت برادرم سید رضا، یک شب خواب دیدم که چهار نفر خانم در پشت حیاط نشسته اند، که یک آقایی آمد و به من دل گوسفند داد و گفت : بخور تا در برابر این خبری که این خانمها به تو می دهند استقامت داشته باشی. من دل گوسفند را گرفتم و آن خانمها بسیار گریه کردند وقتی علت آن را پرسیدم گفتند : ما برای رضا که پدر و مادر ندارد. – مانند طفلان مسلم – برای همین اشک می ریزیم که از خواب بیدار شدم.
___________________________________
علی اصغر سمیعی
مادر شهید
وقتی که خبر شهادت علی اصغر را برایمان آوردند. خدا را شکر کردم که در راهی که آرزویش را داشت قدم گذاشته و آن زمان که برای صغیرهای پدرش به او گفتم: بگذاری می روم نگذاری هم می روم. الهی شکر که عشق شهادت تمام وجودش را گرفته بود. اگر این بچه به راه دیگری کشیده می شد آنوقت من چه باید می کردم و جواب پدر شهیدش را چه می دادم. ولی بار سنگین را خداوند بر دوش من انداخت. به حق امام زمان ما هم از اجر آنها بهره مند شویم.
همرزم شهید
به خاطر دارم در عملیات فاو من و علی اصغر با هم بودیم. بنده در اوژانس بودم و علی اصغر به عنوان حمل مجروحین انجام وظیفه می کرد. در شب عملیات، در حال عبور از یک پل بودیم که عراقیها متوجه شدند و پل را منهدم کردند و ایشان در کنار خاکریز، موج انفجار گرفت و به شهادت رسید. من در آن لحظه شک داشتم که چه بلایی سر علی اصغر آمده است. از یک نفر پرسیدم چه نشانه ای داشت گفت: یک کلاه آهنی بر سرش بود که بر لبة آن با خط قرمز 3 بار کلمة ا… را نوشته بود که در آنجا مطمئن شدم علی اصغر به فیض عظیم شهادت نائل آمده است.
به یاد دارم من و علی اصغر در منطقه بودیم که یک شب اعلام کردند آماده باشید، عملیات در پیش است. ساعت 11 شب بود که گفتند عملیات انجام خواهد شد که بلافاصله ما وصیت نامه هایمان را نوشتیم و به علی اصغر دادیم و او هم وصیت نامه ای نوشت و به من داد و قرار گذاشتیم هرکس که شهید نشد وصیت نامه ها را به دست خانواده هایمان برساند و سپس از همدیگر خداحافظی کردیم و آن شب تا نزدیک خط مقدم پیش رفتیم و دوباره برگشتیم و عملیات فردای آن شب انجام شد.
___________________________________
حیدر داسی
فرزند شهید
آخرین باری که پدرم حیدر می خواست به جبهه برود، او را تا سر کوچه با خانواده همراهی کردیم و بعد از اینکه با او خداحافظی کردیم او به راه افتاد و هر قدیم که به جلو برمی داشت نگاهی به پشت سر می کرد و دوباره به راه خود ادامه می داد انگار با نگاه خود می خواست چیزی بگوید وقتی بر انتهای کوچه رسید دستی تکان داد و دیگر او را ندیدم تا موقع خاکسپاری.
___________________________________
قدیر خانزاد نیشابوری
مادر شهید
به خاطر دارم قبل از اینکه فرزندم قدیر به شهادت برسد، یک شب خواب دیدم که دو زن آمدند و یک روسری سیاه به من دادند و گفتند: این روسری را سرت کن. گفتم: من روسری سیاه سرم نمی کنم. آنها گفتند: این را بگیر بعداً لازمت می شود. و این خواب برایم درست تعبیر شد و چند روزی نگذشته بود که خبر شهادت قدیر را برایم آوردند و از آن به بعد همیشه روسری سیاه بر سر دارم.
___________________________________
محسن امانی
همرزم شهید
در یکی از عملیاتها من و شهید امانی با هم همرزم بودیم تا اینکه در عملیات خیبر ایشان در گردان امام رضا (ع) بودند و بنده هم در گردان الحدید بودم، فرمانده گردان ایشان شهید پروانه بود صبح تقریباً ساعت 9 بود که یکی از بچه های پیک گردان که بین گردانها ارتباط داشت، به من نزد من آمد و گفت: آقای امانی کارت دارد، از آنجایی که منطقه ای که ما بودیمی درگیری خیلی شدید بود به پیک گفتم: به محسن بگو که من الان نمی رسم (واقعاً یک موقعیتی بود که اصلاً نمی شد بخواهم آن موقع برویم و همدیگر را ببنیم چون حداقل روزی یکبار همدیگر را می دیدیم.) به او گفتم: به آقای امانی بگو به مجردی که سرم خلوت شد می آیم و شما را می بینم. درگیری همان طور ادامه داشت تا روز بعدش، وقتی از منطقه برگشتیم رفتم تا سراغی از شهید امانی بگیرم، از بچه هایی که کنار آب رودخانه نشسته بودند پرسیدم: آقای امانی کجاست؟ آنها هم گفتند : محسن شهید شده است و جنازه اش نیز هنوز پیدا نشده است که دیگر ایشان را ندیدم و اینگونه شد که از شهادت ایشان با خبر گشتم و از آنجا که علاقه و صمیمیت و دوستی ما عمیق بود هنگامی که همسرم به من اطلاع داد که خداوند به ما فرزند پسری عطا کرده است به او گفتم نام او را محسن بگذارد تا یاد شهید زنده بماند.
___________________________________
محسن امانی
مادر شهید
شبی از ماههای رمضان که برف سنگینی هم باریده بود، فرزندم محسن همراه چند تن از دوستانش به مسجد پایگاه بسیج رفته بودند، وقتی می بیند یکی از دوستانش کفشهای پاره دارد ، کفش های خود را از پای در می آورد و به آن دوستش می دهد و خود با پای برهنه در حالیکه زمین هم برف یخبندان بوده به خانه برمی گردد.
___________________________________
محسن امانی
همرزم
جناب سرهنگ شاکری که همراه شهید امانی در عملیات خیبر حضور داشتند، نحوه شهادت محسن را اینگونه نقل می کند. تقریباً 2 ساعت قبل از شروع عملیات و شهادتش بود که من و محسن با همدیگر بودیم، که عملیات شروع شد و ایشان به طرف خط رفتند، گویا هنگام عقب نشینی ، عده ای از رزمندگان گردانشان عقب مانده بودند، که ظاهراً ایشان هم جزء آنها بود که در اثر برخورد تیر مستقیم به گردنشان همانجا به درجه رفیع شهادت نائل می آیند و چون آن منطقه در تیررس دشمن بود، ما نتوانستیم جنازة او را پیدا کنیم و به عقب برگردانیم که ایشان مفقودالاثر شدند.
___________________________________
محسن امانی
همسر شهید
به خاطر دارم یکمرتبه که به گرگان رفته بودیم، تصمیم داشتم برای کنار عکس همسر شهیدم محسن گل بخرم، که خاله گفت: من پول گل را حساب می کنم، و خاله ام پول گل و گلدان را حساب کرد. بعد از 2 الی 3 روز به شهرستان برگشتیم و من این گل و گلدان را کنار عکس شهید سر مزارش گذاشتم، که همان شب خواب دیدم که یک طوفان شدید آمده و گل را باد دارد با خود می برد، با خود گفتم: خدایا چرا این گل را دارد باد می برد، توجهی نکردم تا اینکه دوباره همین خواب را شب دیگر هم دیدم که در طوفان شدیدی آمد و گل و گلدان را باد برد و من هرچه دویدم که به گل برسم، نتوانستم و همانطور گل را باد می برد و من می دویدم ولی به آن نمی رسیدم، گفتم خدایا چه شده است، برای همین خوابم را برای مادر شوهرم تعریف کردم و گفتم: دو شب است که من دارم اینگونه خواب می بینم.
مادر شوهرم خبر نداشت که پول گلدان را خاله ام حساب کرده است تا اینکه شب سوم دوباره همین خواب را دیدم که بغیر از گل و گلدان عکس همرم را باد با خود برد، صبح که از خواب بیدار شدم، به مادر شوهرم گفتم: که دوباره همان خواب را دیدم، مادر شوهرم پرسید: آیا گلی را که برای سر مزار شهید خریده اید از آدم خوبی نبو.ده است، من به او گفتم: پول گلها را خاله ام داده است، شاید او راضی نبوده است و شاید پول حلالی نبوده است و یا اینکه شهید راضی نبوده است که پول گلها را او حساب کند. مادر شوهرم گفت: بیا به مزار شهید برویم، و من کلید آن را برداشتم و به سر مزار شهید رفتیم، وقتی آنجا رسیدیم من گل را از توی مقبره برداشتم و گل قبلی را گذاشتم سرجایش که از آن به بعد دیگر من خوابی ندیدم، زیرا همسرم راضی نبود که از پول مردم برای سر مقبره او چیزی بخریم.