داستان گل مريم

وفا كنيم وملامت كشيم و خوش باشيم                                                              كه در طريقت ما كافريست رنجيدن

(حافظ)

اين يك داستان نيست ، يك خواب هم نيست ، يك زندگي است آن هم واقعي واقعي . . .

در سال1340درخانواده ايي متوسّط و مهربان به دنيا آمدم . پدرم كارمند ساده دريك ادارة دولتي بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرين فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زيرا من را هديه اي از طرف خدا مي دانستند . برادربزرگم نامش علي بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و كودكي را چون ابر و باد كه درگذرند ، درك نكردم ، تا به سن هفت سالگي رسيدم . پدرو مادرم سعي فراوان در تربيت صحيح ما فرزندانشان مي نمودند ومن را دريكي از بهترين و نزديكترين مدارس آن زمان ، نام نويسي كردند . روز اوّل مدرسه گويي طوفاني در دلم به پا شده بود . صبح موقعي كه با مادرم براي مدرسه رفتن آماده شده بوديم ، خانم همساية ديوار به ديوار ما نيز از خانه اشان بيرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسي با هم كردند و من يك پسربچّة ، تقريباْ هم سن و سال خودم را ديدم ، كه خودش را پشت مادرش پنهان مي كرد . خانم همسايه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزديك من شد . آن پسركه تا به حال او را نديده بودم ، همكلاسي من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم اين آقا پسر خجالتي همكلاسي توست . او به سمت من آمد و سلام كرد . پاك ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام يادت رفته؟

با دستپاچگي گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محكم گرفت . دستهايش سرد ، سرد بود ولي برعكس ، دستهاي من گويِ آتش . اين اوّلين پيوند من و ارسلان بود . گويي طنابي محكم ، دستهاي ما را به هم گره زده بود . دركلاس درس نيز دريك ميز و نيمكت بوديم ، امّا ما تنها نبوديم ، يك پسرديگركه بعداْ فهميدم ، نامش اميراست و او نيز در همسايگي ما زندگي مي كند ، با ما درهمان نيكمت مي نشست . امير پسر  خجالتي و محجوب بود . جالب اين بود كه پدرهردو نفر ، آنها در يك صانحة تصادف كشته شده بودند و هر دوي آنها يتيم بودند .

ثلثها يكي بعد از ديگري گذشت و من و ارسلان و امير در يك نيكمت با هم رقابت مي كرديم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امير سوّم شديم .

روزيكه كارنامه هايمان را به خانه مي برديم ، برايم اتّفاقي افتاد . هنگامي كه با خوشحالي كارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوي آبي پريدم ، ناگهان كارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمي دانستم كه چه كار كنم ولي ارسلان و امير را ديدم ، كه هر دو به دنبال آن مي دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برايم آورد . كارنامه ام خيس ، خيس شده بود . ارسلانم خيس خيس شده بود . چشمانم كه به كارنامة خيس شده افتاد ، شروع به گريه كردم . ارسلان اشكهايم را با دستانش پاك كرد و گفت : حالا كه طوري نشده ، اين جور مثل دُختراي لوس گريه مي كني ، الآن با تو ميايم خونه تون و ماجرا رو براي مامانِت تعريف مي كنيم .

ولي من با بغض درگلو گفتم : لازم نكرده ، خودم زبون دارم كه تعريف كنم و با شتاب به سمت خانه دَويدم . ارسلان و امير ، هر دو با هم داد زدند ، صبركن و بعد ازمن شروع به دويدن كردند ، گويي مسابقه اي بين من ، ارسلان و امير بود . من زودتر به خانه رسيدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صداي مادرم را شنيدم كه مي گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز كرد ، پريدم تو بغلش وشروع به گريه كردن كردم . مادرم اوّل تعجّب كرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش كرد وگفت : خُب ارمغان خانم مي گي چي شده يا نه ؟

برگشتم به صورت مادرم نگاه كردم و كارنامة خيس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهي به كارنامه كرد و ديد ، مُهر قبولي و شاگرد اوّلي من ، كمي آب خورده .

شروع به خنديدن كرد و به من نگاه كرد و گفت : فِكه كنم ، اين قدرخوشحال شدي كه يك شكم سير روي كارنامه گريه كردي .

ناگهان ارسلان و امير سررسيدند . هردو نفس نفس زنان سلام كردند ، مادرم جواب آنها را داد .

بعد ، هردو با هم شروع به تعريف ماجرا كردند ، مادرم كه ماجرا را شنيد ، خنديد و از آنها تشكّر كرد . من با غرور رو به مادرم كردم و گفتم : تشكّر ديگه لازم نيست و دررا محكم بستم . مادرم از اين كار من خيلي ناراحت شد و به من گفت : تو بايد از اونا تشكّر مي كردي . مخصوصاْ از ارسلان .

تابستان آن سال ، با تمام گرمايش ، به اندازة ذوب يك قالب يخ كوتاه بود . خيلي زود دوباره پاييزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعيين كلاس ، فهميدم با هردو نفر آنها دريك كلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نيامد . او مرا از زيرآيينه و قرآن رَدكرد و صورتم را بوسيد و گفت : دخترم امسال ام سعي خودتو رو بكن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشي . من هم به او قول دادم و از خانه بيرون آمدم . ارسلان و امير هم ازخانه هايشان بيرون آمدند . امير و ارسلان كه سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام كردند و به سوي من آمدند . من كه تابستان گذشته ، آنها را نديده بودم ، پشت به آنها كرده و به سمت مدرسه به راه افتادم . هردو تا من را ديدند ، شروع به دويدن كردند ، تا به من رسيدند . سلام كردند .

گفتم : سلام ، خب چيه ؟ مگه آدم نديدين ؟

اميرگفت : هنوزم از دست ما ناراحتي ؟

گفتم : نه ، براي چي ، بايد ناراحت باشم ؟

ارسلان خنديد و گفت : پس چرا باما نمي ياي بريم مدرسه ؟

دوباره او دستش را جلو آورد و دست راستم را محكم دردستش گرفت . امير هم دست چپم را در دستش گرفت . آن موقع نمي دانستم ، كه آيندة من به يكي  از اين دو نفر پيوند خواهد خورد . هر سه شروع به دويدن كرديم ، تا به مدرسه رسيديم.آن سال ، معلّم ما ، يك آقا معلّم بداخلاق و سخت گيربود . ولي درهرسه ثلث ، هرسة ما شاگرد ممتاز شديم . يك روزكه به همراه امير و ارسلان ازمدرسه به خانه برگشتم ، مادرم برعكس هر روز ، در را با تأخير بازكرد . وقتي در را بازكرد به من گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان جان ، امروز براي خواهرت ارغوان خواستگار اومده ، ازت خواهش مي كنم بِري تو اتاقت همونجا بموني تا مهمونها برن .

گفتم : چشم مامان . به سرعت به سمت اتاقم كه ازديد ، مهمانها مخفي بود ، رفتم وباخيال راحت لاي دراتاقم را بازگذاشتم.خواهرم راديدم كه با صورتي سرخ شده سيني چاي در دست به سمت اتاق پذيرايي مي رفت . خواهرم شانزده سال داشت و كلاس چهارم متوسط قديم بود . من او را خيلي دوست داشتم ، چونكه هيچ وقت مرا دعوا       نمي كرد ، برعكس خيلي ازخواهرهاي ديگر ، هميشه مثل دو تا دوست بوديم ، حتّي با اختلاف سنّي زيادمان كه هشت سال بود . ميهمانها رفتند و من از اتاقم بيرون آمدم . خواهرم ارغوان با مهرباني به صورت من كه با تعجّب به او نگاه     مي كردم ، نگاه كرد و گفت : چي شده ، خواهر كوچولوي من ؟

من با ناراحتي گفتم : تو داري عروسي مي شي ، يعني مي خواي از پيشم بري ؟

نزديك بود ، گريه كنم . خواهرم هيچ جوابي نداد ، ناگهان مادرم كه از بدرقة مهمانها برمي گشت ، وارد اتاق پذيرايي شد و از حالت چهرة ما دو خواهر همه چيز را فهميد . مادرم من را كه بغض كرده بودم ، در آغوش گرفت و روي پايش نشاند . ارغوان مشغول جمع كردن وسايل پذيرايي شد و به آشپزخانه رفت .

مادرم صورتم را بوسيد وگفت : دختر گُلم ، شماها مدّتي پيش ما هستين . وقتي بزرگ شدين ، هر كدام بايد به سراغ زندگي خودتون برين و حالام كه براي ارغوان ، خواستگار خوبي اومده ، اونم بايد تصميم بگيره و به دنبال زندگي خودش بره . ولي ناراحت نباش ، چونكه اون حالا ، حالاها پيش ما مي مونه . من رو به مادرم كردم و گفتم : ولي من دوست ندارم اون از پيش ما بره .

مادرم گفت : هنوز خيلي مونده تا اون از پيش ما بره .

گفتم : ولي من هميشه پيش شما مي مونم .

مادرم صورتم را بوسيد و گفت : عزيزم ، از حالا لازم نيست در مورد اين چيزا فكر كني .

گويي حرفهاي مادرم ، آبي بود بر آتش برافروختة دل من .

شب شد . پدرم به خانه آمد . مادرم پس از پذيرايي و خوش آمد گويي ، شروع به تعريف وقايع آن روزكرد. پدرم فقط گوش ميداد . بعد از مدّت كمي كه گذشت ، گفت : خانم ، من بايد تحقيق و استخاره كنم . آن موقع بود كه فهميدم ، شوهرخواهر آينده ام ، اسمش احمد است و دانشجوي رشتة پزشكي است . دوتا خواهر و يك برادر دارد كه از او بزرگترند و ازدواج كرده اند و او فرزند آخرخانواده است . خانة آنها دو ، سه كوچه بالاتر از خانة ماست و پدرش بازنشستة آموزش و پرورش است .

پدرم به مادرم گفت : ممكنه به درس ارغوان   لطمه اي بخوره ؟

مادرم جواب داد : ماكه نمي خوايم اونو بلافاصله به خونة بخت بفرستيم . من به مادر احمدآقا گفتم ، كه تا ارغوان درسش تموم نشده بايد صبر كنن . مادر احمدآقا هم جواب داد ، كه پسراونم دو سال از تحصيلش باقي مونده اگرشما اجازه بدين ، اين دو نفر را به عقد هم دربياريم ، نامزد باشند و هر كدوم خونة خودشون درسشونو بخونن تا درسشون تموم بشه ، ما هم جهيزية مناسب براي ارغوان آماده مي كنيم . پدرم گفت : من فردا مي رم براي استخاره و تحقيق و نتيجة اونو بعد از نماز مغرب به شما مي گم .

نمي دانم چرا ، ولي آن روز دركلاس اصلاْ       نمي توانستم ، حواسم را به درس بدهم . امير و ارسلان هم ، اين موضوع را فهميده بودند . زنگ تفريح اوّل شد ، هردو نفر پيش من آمدند .

امير و ارسلان به من گفتند : ارمغان خانم چي شده با ما قهري ؟

گفتم : نه

گفتند : پس چيه ، امروز اصلاْ حواست به درس نبوده ؟

گفتم : خواهرم ارغوان . . . خواهرم

امير وارسلان با تعجّب نگاهي به من كردند و گفتند : خواهرت چي شده ؟

گفتم : خواهرم داره عروس مي شه !

هردو با هم شروع به خنديدن كردند و گفتند : براي اين ناراحتي ؟

گفتم : شما پسرا چي مي فهمين كه من چه حالي دارم ؟

امير دست در جيبش كرد و چند شكلات درآورد . به سمت من گرفت وگفت : ارمغان خانم ، شماكه به ماشيريني ندادين ، پس بفرمائيد با اين شكلاتا ، دهنتونو شيرين كنين .

من با عصبانيّت ، محكم به زيردست او زدم و تمام شكلاتهاش روي زمين ريخت . او و ارسلان به هم نگاه مي كردند و من با ناراحتي به سمت كلاس دويدم و از آنجا دور شدم .

گويي ، تا نماز مغرب سالي طول كشيد . پدرم به خانه آمد ، با جعبةشيريني در دستش و به مادرم گفت : به سلامتي و مباركي ، استخاره بسيار خوب آمد . گفت كه تحقيق كرده ، همة افرادي كه اين خانواده را مي شناختند ، حاضر بودند ، به سر اونا قسم بخورن و همه از اونا تعريف كردن . پدرم گفت : اگه دوباره تماس گرفتن ، به اونا بگو اجازه دارن ، پسرشونو بيارن .

بعد از چند روز ، وقتي از مدرسه به خانه برگشتم ، مادرم در را باز كرد ، با تأخير بازكرد . با خود حدس زدم ، احتمالاْ باز ، خبري از خواستگارهاي خواهرم شده ، درهمين فكر بودم ، كه مادرم در را باز كرد ، حدسم دُرُست بود . مادرم صورتم را بوسيد و گفت : خودت مي دوني كه بايد چي كار كني ؟

من هم به او نگاه كردم و گفتم : چَشم . به سمت اتاقم به راه افتادم ، مثل دفعة قبل .مدّتي گذشت . حوصله ام سر رفته بود ، كه ديدم خواهرم درِاتاقم را بازكرد و داخل شد ، گويي دنيايي حرف براي گفتن داشت ولي هيچ نگفت . او نزديكم شد و صورتم را بوسيدوگفت : ارمغان ، چرا ناراحتي ؟

گفتم : خودت خوب مي دوني ، پس چرا سؤال   مي كني ؟

گفت : ولي ، من پيش تو هستم و تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان ، اجازه نمي دن كه من از اينجا برم.

گفتم : دروغ مي گي ، اين حرفها رو براي دل خوشي من مي زني ؟

گفت : نه ، باوركن ، دروغ نمي گم .

گفتم : ولي من دوس دارم ، تو هميشه پيش ما بموني ، من تو رو خيلي دوس دارم .

گفت : عزيزم ، من هم تورا خيلي دوس دارم .

وقتي اين حرفها را شنيدم ، توي بغلش پريدم و شروع به گريه كردم ، گفتم : راس مي گي ؟

گفت : بله خواهر كوچولوي من .

در همين لحظه ، مادرم كه از بدرقة مهمانها برگشت وارد اتاقم شد ، تا ما را ديد شروع به خنديدن كرد وگفت : خُب . خواهرها چه دل و قلوه ايي به هم مي دَن و مي گيرن .

شب شد .پدرم به خانه آمد . بعد از خواندن نماز و خوردن شام ، خواهرم را به اتاقش صدا زد و از او سؤال كرد: امروز با احمدآقا صحبت كردي ؟

خواهرم گفت : بله

پدرم از او پرسيد : تو فكر مي كني ، او با اين شرايطي كه داره مي تونه براي تو همسر ايده آلي باشه ؟

ارغوان سرخ شده بود ، سرش را پايين انداخته و از خجالتش حرف نمي زد .

پدرم با آن صداي مهربان آرامش بخشش گفت : سكوت ، سكوت علامت رضايت است ، مبارك است ، ان شاءا . . .

چند روز بعد ، پدرم و مادرم آماده گرفتن جشن عقد براي ارغوان شدند . اين قدرخانه شلوغ و پُر رفت و آمد ، شده بود ، كه به نظرم كسي منو  نمي ديد . روز جشن عقد خواهرم ، مادرم لباس زيبايي را كه خودش دوخته بود ، رو به تنم كرد . لباسي از حريرِصورتي با تورهاي آبي كم رنگ و گل دوزي بسيار زيبا ، كه از نظرمن ، زيباترين لباس دنيا شده بود . از فرق سرم موهايم را بُرُس كشيد و شروع به بافتن موهايم كرد . انتهاي آن را كِشي كه گل سرخ پارچه اي داشت ، بست و دوتا گل سرزيبا به دو طرف موهايم زد و صورتم را بوسيد .

گفت : مثل فرشته ها شدي و يك گردنبند كوچك كه آية قرآن روي آن نوشته شده بود را به گردنم بست .

در دلم غوغايي بود . وقتي ، ارغوان را از آرايشگاه به خانه آوردند ، دلم مي خواست اوّلين كسي باشم كه او را در لباس عروسي مي بيند . درآن شلوغي ، نقل و سكّه بود ، كه به سر ارغوان و احمدآقا     مي ريختند . بچّه ها با سروصداي زياد ، آنها را از روي فرش جمع مي كردند . احمدآقا و ارغوان به اتاقي كه برايشان تزئين شده بود و سفرة عقد ، آنجا بود ، رفتند . با خودم گفتم : بيچاره ارغوان ، خدا كنه كه سرش درزير ، اين باران نقل وسكّه نشكسته باشه .داخل اتاق عقد رفتم . واي خداي من ، اينجا چرا اين قدرشلوغ است ؟ كم مانده بود كه زيردست و پاي جمعيّت لِه شوم . ناگهان صداي خواهر بزرگ احمدآقا بلند شد ، گفت : خانم ها ، چادرها به سر ، عاقد آمد و شروع به بيرون كردن بچّه ها از اتاق عقد كرد .

به او گفتم : اقدس خانم من خواهر عروسم !

ولي او گفت : لطفاْ همه بيرون . . . من هم بيرون رفتم و او در را بست .

بعد از اينكه عاقد رفت ، در اتاق را باز كردند . بلافاصله به اتاق رفتم . مادرم را ديدم كه صورت ارغوان را مي بوسيد ويك دستبند پهن به دست او بست . پدرم هم جلو آمد و صورت ارغوان را بوسيد و با احمدآقا دست داد . او خم شد ، تا دست پدرم را ببوسد ، ولي پدرم دستش را عقب كشيد . او يك جعبة كادو شده از جيبش بيرون آورد ، كادوي آن را باز كرد . يك عدد ساعت مچي با بند طلايي ، آنرا به دست احمدآقا بست و آرزوي خوشبختي براي آنها كرد و از اتاق عقد به همراه پدر احمدآقا ، بيرون رفت .

اقدس خانم خواهر بزرگ احمدآقا ، يك سيني كه دو جعبةكوچك مخملي در آن بود را جلو آورد . آنها جعبه ها را برداشته و باز كردند و حلقه ها را در دست هم كردند . صداي دست و هلهله بلند شد .

مادرم مرا صدا زد و گفت : دخترم اين ديس شيريني رو ببر و به مهمانها تعارف كن .

مادرم ، علاوه بر اقوام و آشنايان ، همسايه ها را براي جشن دعوت كرده بود . از يك سمت اتاق شروع به پذيرايي كردم تا به مادر ارسلان رسيدم . شيريني را به او تعارف كردم . بالبخندي گفت :

سلام به دخترگلم ، ارمغان خانم ، خوبي ، خانم ؟

گفتم : ببخشيد ، سلام ، بله خوبم .

گفت : ان شاءا . . . شيريني عروسي شما را كي بخوريم ؟

هيچ نگفتم . ديس شيريني را جلوي خواهر ارسلان كه از من بزرگتر بود ، گرفتم . گفت : سلام ، مبارك باشد .

گفتم : خيلي ممنون .

بعد ديس شيريني را جلوي مادر امير گرفتم . گفت : سلام ، فرشته كوچولو ، خسته نباشي ؟

با عصبانيّت گفتم : هستم ، خيلي هم خَستَم . شيريني را به همة مهمانها تعارف كردم و به آشپز خانه برگشتم . ديس را با عصبانيّت روي كابينت گذاشتم .

مادرم كه صورت برافروختة مرا ديد گفت : چي شده ؟ خواهر عروس چرا اين قدر عصباني اي ؟

گفتم : هنوز ، هيچ خبري نيست ، به من مي گن ، كي شيريني عروسي تو ؟

مادرم شرو ع به خنديدن كرد و گفت : ان شاءا . . . خيلي زود ، چند سال ديگه هم نوبت توست . از حرف مادرم گريه ام گرفت و گفتم : حالا ديگه نوبت منه از سرتون بازم كنين ؟

مادرم ناراحت شد و با عصبانيّت ، رو به من كرد و گفت : ديگه از اين حرفها نشنوم ، فهميدي ؟

من با ناراحتي به حياط خانه رفتم و تا موقع شام در حياط ماندم و با ماهي هاي قرمز ، حوض شروع به حرف زدن كردم . انگار هيچ كس نبود كه من را درك كند . مادرم صدايم زد و گفت : عزيزم    نمي خواي از شام عروسي خواهرت بخوري ؟ و ظرف غذا را به دستم داد . به آشپزخانه رفتم . ميهمانها بعد از شام يكي يكي خداحافظي كردند و رفتند . فقط خانوادة احمدآقا ماندند . خواهر و مادرشان به مادرم كمك كردند . ظرفها راشستند . اتاق ها را مرتّب كرد . و جارو كردند و همه چيز را در سرجاي خودش قرار دادند . مادرم از آنها خيلي تشكّركرد . مادر احمدآقا ، پيش مادرم آمد وگفت : حاجيه خانم اجازه مي دين پسرم امشب غلام شما باشه ؟

مادرم لبخندي زد وگفت : اختيار دارين ، من از امشب ، دو تا پسر دارم ، احمدآقا و علي

مادر احمدآقا ازمادرم تشكّركرد و صورتش را بوسيد و خواهرهاي احمدآقا و مادرش هم رفتند . من از شدّت خستگي ، خيلي زود خوابم برد .

فردا ، صبح زود ، احمدآقا موقع نماز صبح ازخانة ما رفت . وقتي ازخواب بيدارشدم ، ارغوان را ديدم كه با لباس معمولي بود و ديگرخبري از آن لباس زيبا ، تور و گل سر زيبا نبود . پيش او رفتم و گفتم : سلام ، ارغوان تو اينجايي ؟

خواهرم گفت : يعني چه ؟ كجا بايد باشم ؟

گفتم : خانة احمدآقا . . .

ارغوان خنديد و گفت : حالا فهميدم چرا اين قَد ناراحت بودي ؟ نه عزيزم ، من حالا حالاها اينجا هستم .

از خوشحالي كم مانده بود ، بال و پر دربياورم . پريدم تو بغلش و گفتم : دوسِت دارم ، تو را به خدا از پيشم نرو .

ارغوان گفت : من كه به تو گفته بودم تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان اجازه نميدن برم .

گفتم : پس هر سال مردود شو تا چند سال بيشتر پيشم بموني .

ارغوان و مادرم از اين حرفِ من شروع به خنديدن كردند . ارغوان تمام طلاها و جواهراتي را كه موقع عقد به او داده بودند را در يك جعبه گذاشت ، حتّي حلقة ازدواجش را نيز داخل آن جعبه گذاشت .

گفتم : ارغوان چرا ديگه حلقه تو در آوردي ؟

نگاهي به صورتم كرد و گفت : عزيزم ، اگر مدير دبيرستان ، اين حلقه رو تو دستم ببينه ، حتماْ  مي فهمه كه ازدواج كردم و از مدرسه اخراجم   مي كنن و من نمي خوام اين اتّفاق برام بيفته . تو كه ديدي ، من حتّي يك نفر از دوستان و همكلاسي هامو براي جشن عقد دعوت نكرده بودم. چون ممكن بود ، خبر به گوش مدير مدرسه برسه اون وقت مجبور بودم ،  درسمو كنار بذارم .

گفتم : ولي احمدآقا چي ؟ اون نبايد به خونة ما بياد ؟

ارغوان گفت : چرا ، ولي فقط عيدها و زماني كه من درس نداشته باشم . اين طوري من هم به درسم مي رسم و او هم اين دو سال كه از درسش مونده ، با خيال راحت درس شو ادامه ميده .

كنار جعبه جواهرات خواهرم رفتم . ديدن آن همه طلا و جواهراتي كه برق ميزد ، وسوسه ام كرد .

ارغوان كه نگاهم را ديد ، لبخندي زد و گفت : بيا دست بزن و تماشا كن . ولي خواهش مي كنم هيچ وقت بدون اجازه من اين كار رو نكني .

گفتم : چَشم . چقدر زيبا بود . خانواده شوهر ارغوان به او كلّي طلا و جواهر ، هديه داده بودند . سرويس زمرّدنشان ، چند النگو ، يك دستبند ، يك سينه ريز ، چندانگشترزيبا كه حلقة ازدواجش بين آنها ، با تمام سادگي ، خودنمايي مي كرد . در دلم گفتم : خوش به حال ارغوان .

ولي درنظر ارغوان هيچ يك از آنها جلوه نمي كرد . او تمام فكر و ذكرش درسش بود . اين دو سال كه از درس ارغوان مانده بود ، خيلي زود طي شد . در  اين مدّت ، مادرم فقط به فكر تهيّه جهيزية آبرومندانه و خوب براي ارغوان بود و دوست داشت براي دختر بزرگش سنگ تمام بگذارد .

مادرم بارها برايم تعريف كرده بود كه پدرم از خانواده ايي ثروتمند و سرمايه دار بود ، كه عاشق مادرم مي شود . و برخلاف ، ميل و نظرخانواده اش بامادرم ازدواج مي كند .من درتمام اين سالها، هيچ بي احترامي ازجانب پدر به مادرم نديده و نشنيده بودم . هرگز به ياد ندارم كه حتّي يك نفر از خانوادة پدري ام را براي يكبارديده باشم . آنها مادرم را درشأن خانواده خودشان نمي دانستند . مادرم گفته بودكه بعد ازاين ماجرا ، حتّي پدرت را از ارث محروم كردند ولي خانواده مادرم با آغوشي باز و پُرمِهر او را به دامادي قبول كردند . پدر و مادرم با اسباب و اثاثيه ايي اندك زندگي ساده ولي شيرينشان را آغاز كردند .

ارغوان درسش را با معدل عالي تمام كرد . موقع جشن عروسي آنها شد . من كلاس چهارم بودم . ارغوان و احمدآقا بعد از جشن عروسي ، به يكي  از شهرستانهاي اطراف تهران ، براي اجراي طرح پزشكي احمدآقا رفتند .

من تنها شدم . برادرم علي ، در آن زمان ، جواني كامل شده بود و تازه دورة مقدّماتي درس طلبگي را تمام كرده بود . روزي كه او از اولين جلسة دورة سطح ، به خانه آمد ، به خوبي به ياد دارم . از انتخابش ، اين قدر خوشحال و راضي بود كه در پوستش نمي گنجيد . پدر و مادرم هم از خوشحالي و رضايت او خشنود شدند .

سال دوّم متوسطه بودم . يك روزكه از مدرسه به خانه آمدم ، مادرم در را با تأخير باز كرد . اوّل نگران شدم . بعد از چند دقيقه ، مادرم در را باز كرد . او به همراه مادر ارسلان بود . او نيز بيرون آمد . مادرم از من عذرخواهي كرد . مادر ارسلان ، دستي به صورتم كشيد و گفت : ماشاءا . . . خانمي شدي ، ارمغان خانم و نگاهي به مادرم كرد وگفت : ان شاءا . . . خبر بعدي از شما ، من چند روز ديگه برمي گردم ، اميدوارم كه حاج آقا موافقت كنند . بعد خداحافظي كرد و رفت .

داخل خانه شدم . مادرم نيز بعد از من داخل شد و دررا آهسته بَست . سلام كردم و ازمادرم پرسيدم : مامان ، اينجا چه خبره ؟

گفت : هنوز هيچ خبري نيست . مادر ارسلان براي خواستگاري از تو به اينجا آمده بود .

ناگهان گويي ظرفي پُراز آب جوش را ازسَرتا پايم ريختند . من . . . ارسلان . . . ازدواج

گفتم : نه . . . مامان من اصلاْ آمادگي اونو ندارم . من مي خوام درسمو بخونم .

مادرم با آرامشي كه هميشه در صدايش بود ، رو به من كرد و گفت : خُب ، دخترم هول نشو . هنوز كه خبري نيست ، تازه من همه چيز رو به پدرت واگذار كردم ، شايد اون با اين كار مخالف باشه ؟

نمي دانم چرا ؟ آن روز تا شب به قدرسالي بر من گذشت . شب تا صداي زنگ درِحياط را شنيدم ، دلم به شور افتاد . مادرم در را بازكرد و پدرم وارد خانه شد . جلو آمدم و سلام كردم . پدرم رو به من كرد و گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان خانمِ خوشگلم ، چطوري بابا ؟ چته امشب ، چرا اين قدر رَنگت پريده ، بابا ؟

مادرم گفت : چيزي نيست ، نزديك امتحانات آخرثلثشه ، كمي نگرانه .

نمي دانم ، مادرم چرا هيچ حرفي ازخواستگاري نمي زد ؟

به اتاقم رفتم . لاي دراتاق راكمي بازگذاشتم ، مادرم يك سيني چاي آورد و شروع گفتن كرد . منتظر بودم كه پدرم فريادي بِكشد ، ولي هيچ صدايي نيامد . نزديك دراتاقم شدم ، بعد صداي مادرم را شنيدم كه مي گفت : فقط مي خوان از جانب ارمغان ، خاطرشون راحت شِه ، بعد از اتمام درسشون عروسي مي كنن . در اين مدّت ماهم وقت كافي براي تهيّة جهيزية مناسب داريم .

مادرم ادامه داد : مادر ارسلان به من گفته كه به نظر امير و ارسلان با هم به خاطر ارمغان دعوا كردن . امروز ، مادر ارسلان به اصرار پسرش به اينجا اُومده بود و مطمئنم كه مادر امير هم فردا به اينجا مي ياد .

پدرم گفت : ما هردو نفر اونا رو از بچّگي          مي شناسيم ، بايد انتخاب رو به عهدة ، ارمغان بذاريم ، چون از نظر ما هردو اونا شرايط يكساني دارَن .

پدرم درحاليكه چاي مي خورد گفت : آيا به ارمغان چيزي دراين مورد گفتي ؟

مادرم گفت : چيز زيادي نه ، ولي او مادر ارسلان رو امروز وقتي ازمدرسه اُومده بود ، ديد . منم مجبور شدم ، قضية خواستگاري ارسلان را اَزِش بگم ، البته همه چيزرو به شما و اگذار كردم و به او گفتم كه جواب آخررو شما مي دين .

پدرم گفت : از خودش ، چيزي پرسيدي كه تمايل به ازدواج داره يا نه ؟

مادرم گفت : نه .

فردا ظهر ، كه از مدرسه آمدم ، مادرم به موقع در را باز كرد . با تعجّب ازمادرم پرسيدم : كسي امروز اينجا نيومَده ؟

مادرم جواب داد : نه . . . مگرقرار بودكسي بياد ؟

خجالت كشيدم كه بپرسم ، آيامادرامير آمده يا نه؟ گفتم : نه .

چند روز بعد ، مادر ارسلان و خواهرش ناهيد به خانة ما آمدند ، امّا خبر از مادر امير نشد . براي من هميشه اين سؤال باقي ماندكه چرا ؟ . . . چرا ؟

مادرم ، من را صدا زد : ارمغان خانم ، مامان جان ، چاي بيار .

من سيني چاي را برداشتم و وارد اتاق پذيرايي شدم . سلام كردم . مادر ارسلان و ناهيد از جايشان بلند شدند .

مادرم گفت : خواهش مي كنم ، بفرماييد . آنها هم دوباره نشستند .

مادر ارسلان گفت : سلام عروس گُلم . چاي را تعارف كردم . گفت : ارمغان خانم چاي بخوريم يا خجالت ؟

رنگم مثل گچ شده بود . احساس مي كردم ، الآن غش مي كنم .

سيني چاي را پيش ناهيد گرفتم . گفت : دستِ زن داداشم درد نكنه ، عجب چايي .

روي صندلي كنار مادرم نشستم . مادر ارسلان و ناهيد ، شروع به تعريف كارهاي ارسلان كردند ، كه او چطور مي خواهد علاقه اش را به من نشان دهد .

مادرم خنديد و گفت : ان شاءا . . . بعد از استخاره جوابو مي گيم .

مادر ارسلان گفت : حاجيه خانم ، استخاره دِلِه ، در كارخيرحاجت هيچ استخاره نيست . هرطور مايليد ، ماهم عجله اي نداريم . شما تحقيق كنيد ان شاءا . . . جواب استخاره هم خوب خواهد آمد .

بعد از خوردن چاي ، از جا برخاستند و خداحافظي كردند و رفتند .

شب پدرم آمد . مادرم بعد از شام ، از صحبتهاي آن روز را براي پدرم تعريف كرد . پدرم گفت : فردا شب براي تحقيق و استخاره مي رَم .

دلم مي خواست ، زودتر فردا شب برسد تا جواب استخاره را بدانم . آن روز گذشت . پدرم شب بعد از نماز ازمسجد به خانه آمد . دُرُست مثل زمان ارغوان ، با يك جعبة شيريني وارد حياط شد . مادرم تا جعبة شيريني را در دست پدرم ديد ، جواب استخاره را فهميد . گفت : چه خبر شده ، حاج آقا با شيريني به خونه اُمَدين ؟

پدرم گفت : جواب استخاره ، خيلي خيلي خوب اُمده ، درضمن ازتمام اهالي محلّه ، مدرسه و مسجد تحقيق و پرسجوكردم و همه از او تعريف كردن . اميدوارم كه خوشبخت بِشن ، دفعه بعد كه تماس گرفتن ، بگو اجازه دارن كه پسرشونو بيارَن.

پدرم بعد از شام ، من را به اتاقش صدا زد و دُرُست مثل زمان ارغوان ازمن سؤال كرد ومن كه از خجالت حرفي براي زدن نداشتم ، هيچ نمي گفتم.

پدرم گفت : سكوت علامت رضايت است .

چند روز بعد ، ارسلان ، مادرش و ناهيد به خانة ما آمدند .گويي سالها بود ، كه ارسلان را نديده بودم . او با آن كه هم سنّ و سال من بود ، ولي از من قد بلندتر ، رشيدتر وحتّي به نظر من زيبا تر هم بود . ارسلان بادسته گلي بزرگ و يك جعبه شيريني به همراه مادر و خواهرش وارد اتاق پذيرايي شدند . او دسته گل و شيريني را به مادرم داد . مادرم از او تشكّركرد و گفت : زحمت كشيديد شما خودتون گل هستين ، احتياج به گل نبود .

ارسلان لبخندي زد و گفت : شما لطف داريد .

مادرم دسته گل را درگلداني گذاشت . گلدان را آب كرد و به اتاق پذيرايي برد . بعد از مدّتي مادرم من را صدا زد : ارمغان خانم ، لطفاْ چاي بيار مادر .

كاش ارغوان اينجا بود نمي دانستم چه بايد بكُنم . دل شوره ايي عجيب داشتم . مادرم دوباره صدازد . سيني چاي را برداشتم و به داخل اتاق پذيرايي رفتم . اين بار ، ارسلان ازجا بلند شد ، من هم با لحني لرزان گفتم : سلام

مادرم گفت : آقا ارسلان لطفاْ بفرمائيد .

چاي را جلوي مادرم گرفتم . مادرم گفت : اوّل مادر آقا ارسلان .

چاي را پيش او گرفتم . مادرش گفت : سلام ، عزيزم .

بعد چاي را جلوي ناهيد گرفتم و تعارف كردم . او لبخندي زد و گفت : دست شما درد نكنه ، عجب چايي ؟

بعد ، نوبت به ارسلان رسيد سيني چاي را جلوي او گرفتم . لحظه ايي نگاه بين من و او طول نكشيد و او با عجله چاي را از داخل سيني برداشت . به مادرم هم چاي تعارف كردم و او برداشت . من به آشپزخانه برگشتم . صداي مادرم را شنيدم كه گفت : ارمغان جان ، دخترم ، بيا ، آقا ارسلان با شما حرف دارن .

به اتاق پذيرايي رفتم و مادرم گفت : عزيزم ، به اتاقت برو ، و بعد به ارسلان گفت : شما هم بِريد .

من رفتم . ارسلان كمي بعد از من به آنجا آمد . من روي صندلي نشستم . ارسلان درزد و گفت : اجازه مي دين ؟

بالبخندي گفتم : بفرمائيد .

او كنار تختم نشست . چند دقيقه سكوت . . .

رو به من كرد و گفت : مي دونم ، راجع به من چه فكرمي كنيد ؟ ، امّا چه كنم ، كه اين دل ، حرف عقل رو نمي شنوه . به قول قديمي ها گوش عاشق كَره .

لحظه ايي از اين طرز حرف زدن ارسلان خنده ام گرفت . گفتم : شما كه مي دو نيد ، من مي خوام درسمو بخونم .

با جدّيت جواب داد : مگه من گفتم ، شما درس نخونيد ؟ خواستة من ام از شما ، همينه .

گفتم : چطور ؟ هم درس بخونم ، هم خانه داري كنم و هم شوهرداري و كارهاي ديگه ؟

گفت : امّا ، ما الآن فقط نامزد مي كنيم و بعد از ديپلم عروسي ، دُرُست مثل خواهرتون ارغوان خانم . بعد ازجا بلند شد و به پذيرايي رفت . مادر  و خواهرش نيز ازجا بلند شدند و گفتند : بقية‌ حرفها باشه ، ان شاءا . . . حضور حاج آقا كه رسيديم . خداحافظي كردند و رفتند .

بعد از چند روزكه به سرعت ابر و باد گذشت ، من و ارسلان در سرسفرة عقد بوديم .

خانم ارمغان رضايي ، فرزند امين ، به شماره شناسنامة 919. آيا اجازه دارم ، شما را با مهرية يك جلد كلام ا . . . مجيد ، آيينه و شمعدان،يك شاخه نبات ، يك شاخه گل مريم و14هزار تومان به نيّت چهارده معصوم به عقد دائم آقاي ارسلان خُرسند ، فرزند محمّدتقي و شماره         شناسنامه319درآورم ، وكيلم . . .دوباره مي خوانم، گوش فرمائيد .

بعد ازسه بار،قرائت خطبة عقد،گفتم : با اجازة پدر و مادرم و بزرگتر ها . . . بله .

صداي دست و هلهله بلند شد . عاقد رفت . مادرم چادر را از صورتم ،كنارزد . صورتمو كه مثل يك گلولة آتش بود بوسيد و دستبندي طلا را به دستم بست و گفت‌ : خوشبخت شي عريزم .

پدرم هم يك ساعت به دست ارسلان بست . او خم شد كه دست پدرم را ببوسد ولي پدرم جلوي اين كار او را گرفت . او با ارسلان دست داد و صورت او را بوسيد و از اتاق بيرون رفت . ارغوان و ناهيد هر كدام يك النگو به دستم كردند . مادر ارسلان جلو آمد و يك گردنبند ، سينه ريزجواهر را به گردنم بست و صورتم را بوسيد . گفت : عزيزم ، عروس گُلم ، اين سينه ريزرو مادرشوهرم روز عقدم به گردنم بست و منم به گردن عروسم مي بندم . خوشبخت شي ، مادر . . .

ناهيد جلو آمد و سيني ايي را كه كف آن با برگهاي سبز پوشيده شده بود و دو جعبة مخملي در آن قرارداشت ، جلوي ما گرفت . ارسلان يكي از آن جعبه ها را برداشت . يك حلقة طلا كه الماسي درشت وسط آن بود و اطرافش پُر از برليانهاي ريز بود . دستم را گرفت و آن را به دستم كرد . در آن لحظه احساس مي كردم ، اين حلقه تمام وجودم را به او پيوند زده است .

نوبت من شد . جعبه را برداشتم . درش را باز كردم . يك انگشتر نقرة ، نگين عقيق بود . او دستش را جلو آورد . گرماي دستش تمام وجودم را گرفت . دستم مي لرزيد ،ولي به هر زحمتي كه بود ، انگشتر را به دستش كردم .

هر يك از اقوام و آشنايان من و ارسلان ، هديه اي به من دادند . نوبت جام عسل شد . ناهيد جام عسل را جلو آورد . ارسلان انگشت كوچكش را كمي در عسل زد و آن را به دهانم گذاشت و من با تمام قدرتي كه داشتم ، گاز محكمي از انگشتش گرفتم .يك دفعه صداي داد ارسلان بلند شد ، آخ .

همه شروع به خنده كردند . من هم همان كار را كردم و منتظر مقابله به مثل بودم ولي او اين كار را نكرد . دستم را گرفت و بوسيد .

همه از اتاق عقد بيرون رفتند . و من و ارسلان تنها شديم . ارسلان روي زمين نشست و سجدة شكركرد . روبه من كرد وگفت : فرشتة زندگي ام ، چقدر تو در نظرم زيبايي ، دستم را بوسيد وگفت : تو رو به خدا ديگه ، اين جور گازم نگيري .طاقت ندارم،مي ترسم دفعة بعد،جان به جان آفرين بدم .

خنديدم و گفتم : بادمجان بم ، آفت نداره .

بالبخندي جواب داد:خُب ،دست شمادردنكنه ،حالا همين اوّل كار بادمجان بم شدم ؟

خنده ام گرفت .

رو به من كرد و گفت : عزيزم ،خنده ات خيلي زيباست ،كاش تو را هميشه با اين چهرة خندان ببينم . او به من نزديك شد . نفس گرمش به صورتم مي خورد . سرش را روي شانه ام گذاشت و شروع به گريستن كرد و گفت : خدايا تو رو به حق اين شب عزيز ، قَسَمَت مي دَم كه منو زودتر از اين فرشته ات به پيش خودت ببري .

از حرف او خيلي ناراحت شدم . سرش را بين دو دستم گرفتم . صورتش از شدّت گريه خيس بود . به او نگاه كردم و گفتم : اوّلين شب زندگي ، تو را به خدا ، اين حرفها را نزن ، از جدايي نگو . ولي گويي جدايي نيز جزء زندگي من بود . صورتم را بوسيد و از اتاق بيرون رفت و تا آخر شب به اتاق عقد نيامد . آخر شب كه شد ، ميهمانها بعد از صرف شام رفتند . ارغوان و احمدآقا به ارسلان تبريك گفتند ، خداحافظي كردند و رفتند . آنها همان شب راهي شهرستان شدند . خانوادة ارسلان هم از مادرم تشكّر كردند و رفتند .

به آشپزخانه رفتم و ديدم كه آشپزخانه تميز ، تميز است ، تمام ظرفها شسته و پاك شده بودند .

مادرم پرسيد : چيزي لازم داري ، عزيزم ؟

گفتم : نه ، فقط به من كمك كنين تا لباس عروس رو دربيارم .

مادرم كمك كرد و آن لباس و تور و گل سر را در آورد . احساس مي كردم كه با درآوردن ، اين لباس ديگر همه چيز دنياي من عوض شود .

دوباره به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب خوردم . از مادرم پرسيدم : چه كسي كارا رو كرده و اينجا رو تميز كرده ؟ گفت : ارغوان و ناهيد .

گفتم : خوب ، ارغوان ، امشب اينجا مي مونه .

گفت : عزيزم امشب ديگه نوبت تو و ارسلانه .

وقتي دوباره به اتاق برگشتم ، ديدم ارسلان ، قرآن سر سفره را برداشته و مي خواند .

گفتم : بيا با هم اين اتاقو جمع وجور كنيم . قرآن را بوسيد و بست . و شروع به جمع كردن وسايل سفرة عقد كرديم و آنها را درگوشه ايي از اتاق گذاشتيم . بعد از چند دقيقه ، صداي در اتاق آمد . ارسلان در را بازكرد . مادرم ، رختخوابي را به دست او داد و گفت : آقا ارسلان  ، پسرم ، امانتم رو به تو سپردم .

ارسلان گفت : حاجيه خانم ، مطمئن باشيد كه امانتدارخوبي هستم . مادرم در را بست و رفت .

ازاوخواستم كه توضيح دهد،منظورمادرم چي بود ؟

او خنديد و گفت : بعداْ ،خانم مي فهمين . رختخواب را وسط اتاق پهن كرد . به او گفتم ، سينه ريزي را كه مادرش به گردنم بسته بود را باز كند ، زيرا احساس سنگيني روي گردنم مي كردم و گردنم را هم خراش مي داد . دستهاي گرمش را پشت سرم احساس كردم ، لحظه ايي تنش را از پشت به من چسباند . بعد با همان لباسي كه به تن داشت تا صبح ، پشت به من خوابيد .

صبح زودتر از من ازخواب بيدار شد . صورتم را بوسيد . از اتاق بيرون رفت . وضو گرفت و نمازش را خواند و رفت . از ارسلان خبري نداشتم تا نزديك امتحانات ثلث آخر شد .

يك روز ، مشغول انجام تكاليفم بودم كه صداي در آمد . مادرم گفت : خودم درو باز مي كنم ، تو درستو بخون . من از پشت ميزم بلند نشدم . آن قدر ، غرق در حل مسئله درسي بودم كه متوجّه ورود ارسلان به اتاقم نشدم . از مادرم با صداي بلند پرسيدم : مامان . . . كي بود ؟

مادرم گفت : پسر همسايه ،توپشو توي حياط ما انداخته بود . يك دفعه ، يك نفر از پشت سر ، چشمانم را گرفت . خودكاررا روي دفترم گذاشتم . دستهايم را روي دستهاي گرمي كه مي دانستم از آن كيست ، گذاشتم . حدسم درست بود . گفتم : ارسلان . . . تويي ؟

دستهايم را گرفت و گفت : سلام عزيزم ، حالت چطوره ؟

از خوشحالي نمي دانستم ، چه بگويم ؟ صورتم را بوسيد و گفت : ببخش كه ديرآمدم ، نمي خواستم حواستو پرت كنم و دوست دارم ،خانمم مثل هميشه شاگرد اوّل و ماية افتخارم باشه . از جيبش يك جعبة كادو شده ، بيرون آورد .

گفت : اميد ، بخشش از شما دارم . هديه را جلوي من گرفت .

آنرا گرفتم . به او گفتم : پس آن پسر بازيگوش همسايه كه توپش توي حياط ما افتاده بود ، تو بودي ؟

خنده ايي كرد و گفت : بله ، من از مادر جون خواستم ، اين حرفو بزنه .

بعد به من نگاه كرد و گفت : خانم نمي خواهي بدوني برات چي گرفتم ؟

گفتم : هرچه باشه ، دوسش دارم ، چون از طرف توست .

خنديد و گفت : زودباش . . . بازش كن .

شروع به بازكردن كادوكردم . يك شيشه عطر كوچك به همراه يك گل سينة ظريف كه يك سبد پُر ازگل رُز بود . گل سينه را برداشت و به لباسم وصل كرد . در شيشة عطر را باز كرد و كمي عطر به سبد گل پاشيد . گفت : اين هم عطرگلها . دستش را به صورتم گذاشت و گفت : ارمغان ، عزيزم ، خيلي دلم برات تنگ شده بود . ديگه نتونستم طاقت بيارم . گرماي دستش ، مثل هميشه ، آرامش بخش بود .

مادرم ، صدايم زد : ارمغان خانم نمي خواي از آقا ارسلان ، بعد از مدّتي پذيرايي كني ؟

صداي ارسلان بلند شد و گفت : حاجيه خانم ، مگه شما به فكرمن باشين و گرنه از ارمغان خانم خِيري به ما نمي رسه .

گفتم : چشم ، مامان . به آشپزخانه رفتم . ديدم ، مادرم يك سيني كه دو تا استكان چاي و يك بشقاب شيريني ، دو تا ظرف شيريني خوري آماده كرده بود .كنار سيني يك شاخه گل مريم هم بود . به او گفتم : مامان ، اين گل ازكجا ؟

مادرم خنديدوگفت : از در اين خانه ،يك گل پسر، اونو براي تو اُورده ، در ضمن به آقا ارسلان بگو ، امشب شام پيش ما بمونه .

سيني را برداشتم و به اتاقم رفتم . وارد اتاق كه شدم ، ارسلان از جا برخاست و جلو آمد . سيني را از دستم گرفت و روي ميزگذاشت .گل مريم را  برداشت و بُوكرد وگفت : تقديم به گلِ زيباي زندگي اَم و آن را به طرفم گرفت .گل را از او گرفتم و بوييدم ، عجب عطري ؟!

شاخه گل مريم را درگلداني كه روي ميزم بود گذاشتم . بوي خوشش تمام اتاق را گرفت . ارسلان دستم را گرفت . من را روي زمين كنار خودش نشاند . او صورت گرم و لطيفش را كه تازه جوشهاي غرور جواني درآورده بود را به صورتم چسباند و گفت : اَزت خواهش مي كنم ، به خاطر منم كه شده ، درستو خوب بخوني . نذار عشقم ، مانع درس خوندنت بشه . دستم را بوسيد و گفت : دوس دارم ، با همين دستهاي ظريف و لطيفت ، يكي از بهترينهاي درس و زندگي باشي .

تنم داغ شده بود . سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم : قول مي دَم .

او تا آمدن پدر صبركرد شام را با ما خورد . موقع رفتن ، گفت : اگر دير اُمدم ، نگرانم نشو . فقط حواست جمع درست باشه .

تا پاي در با او رفتم . لحظة خداحافظي چه لحظة سنگيني بود گويي در هوا اكسيژني نبود . از او پرسيدم : چرا امشب پيشم نمي موني ؟

خنديد وگفت : سعي مي كنم امانتدارخوبي باشم . صورتم را بوسيد ، خداحافظي كرد و رفت .

بعد از رفتن ارسلان به اتاقم رفتم . بوي خوش گل مريم ، فضا را پركرده بود . گل سينه را از لباسم باز كردم بوسيدم و آنرا درجعبة يادگاريهايم گذاشتم . از اتاقم بيرون آمدم ، به آشپزخانه رفتم . مادرم كه درحال مرتّب كردن آشپزخانه بودپرسيد: آقا ارسلان چرا نموند ؟

گفتم : مي خواد امانتدار خوبي باشه .

مادرم لبخندي زد و گفت : آفرين به اين پسر .

گفتم : مامان ، قضية اين امانتداري چيه ديگه ؟

گفت : عزيزم ، هنوز وقتش نيست . ان شاءا . . . به موقع همه چيزو مي فهمي .

گفتم : مامان چرا امشب اين قدر طولانيِ ؟ اصلاْ دلم نمي خواد كه به اتاقم برم ، احساس مي كنم كه ارسلان اُنجاست و منتظرم نشسته .

مادرم گفت : عزيزم ، قولت كه يادت نرفته ؟

گفتم : نه يادم هست .

دستم را گرفت . من را به اتاقم برد . پشت ميز تحريرم نشاند . يك خودكار برداشت و به دستم داد . و صورتم را بوسيد . و از اتاق بيرون رفت و در را بست .

بعد ازگرفتن نتايج امتحانات ، براي ديدن ارسلان ، لحظه شماري مي كردم . ولي ارسلان نيامد . يك شب ، ديروقت ، علي برادرم ، ارسلان و يك فرد ناشناس را ديدم ، كه به زيرزمين رفتند . تا دير وقت آنجا بودند . بعد از مدّتي ، علي آنها را تا پاي در بدرقه كرد و آهسته در را بست . بالا و داخل خانه آمد . دراتاقم را آهسته بازكردم و به او گفتم : علي ، چي شده ؟

علي وقتي من را بيدار ديد ، تعجّب كرد .گفت : تو تا اين موقع شب بيداري ؟

گفتم : بله . شما تا اين موقع شب تو زيرزمين چه كار مي كردين ؟

با خونسردي گفت : هيچ كار .

گفتم : حتماْ مي ترسي به مامان و بابا بِگم ؟

آن شب ، علي كه ديگر مردي شده بود ، حرفهايي زد كه فهميدم وارد بازي خطرناكي شده است . او درگير مسائلي بودكه بعداْ تا مدّتها ديد و نظر من را تحت تأثير قرارداد وآن چيز ، سيايت ، مبارزه و انقلاب بود . گفتم : علي ، ارسلان باشما بود يا نه ؟

گفت : بله

گفتم : پس چرا بالا نيومد ؟ آخه مي خواستم ، به او بگم كه به قولم عمل كردم .

علي دستي به سرم كشيد و گفت : باشه ، خواهر كوچولو ، اين دفعه كه ديدمش حتماْ مي گم به ديدنت بياد .حالا راضي شدي ؟

گفتم : بله و به اتاقم رفتم و در را بستم .

چند روز بعد ، نزديك نماز ظهر بودكه صداي در را شنيدم . گويي هزاران نفر به من گفتند كه ارسلان آمده ، بدون چادرتا دَم دردويدم . در را بازكردم علي و ارسلان را ديدم . علي دست ارسلان را گرفت و به داخل خانه تعارفش كرد . علي و ارسلان تا من را ديدند ، شروع به خنديدن كردندو واردخانه شدند .

ارسلان سلام كرد .

گفتم : عليك سلام . چه عجب ، انگار نه انگار كه آقا ، نامزدي ام دارَن ؟

هردو شروع به خنديدن كردند . ارسلان گفت : معذرت مي خوام . من كه قبلاْ گفته بودم ، اگر ديراُمدم ، نگران نشي . تازه حالت رو دائم از علي آقا جويا بودم . باور نمي كني ، از خودشون بپرس .

علي در را بست . رو به من كرد و با جديّت گفت : اين دفعه هيچ،گذشت.جلوي شوهرت بِهت مي گم، اگه يك بارديگه ، با اين ريخت و قيافه و بدون چادر ، پاي در بياي ، هرچه ديدي از آن چشماي زيباي خودت ديدي ؟ فهميدي ؟

ارسلان هم نگاهي به علي كرد وگفت : بله ،علي آقا راس مي گن . نمي گي اگه يك ناشناس پشت در باشه و تو با اين شمايل زيبا در رو باز كني چي مي شه ؟

گفتم : خوب ، حالا كه چيزي نشده ، حالا مگه چي مي شه ؟

ارسلان گفت : هيچي ، فقط اون بيچاره ، از ديدن تو پا به فرار مي ذاره .

بعد از اين حرفها ، علي و ارسلان به اتاق رفتند . تا ساعت سه بعد ازظهر در اتاق بودند . من كنجكاو شده بودم ، كه آنها اين همه مدّت راجع به چه موضوعي بحث مي كنند . يواشكي گوشم را به در اتاق علي چسباندم ، ولي هيچ صدايي نشنيدم . يك دفعه دراتاق باز شد .من به داخل اتاق افتادم . علي در را بازكرد . تا اين صحنه را ديدند ، هر دو شروع به خنديدن كردند .

ارسلان به علي گفت : به نظر برامون جاسوس گذاشتن . هرچه باشه ، ديوار موش داره و موشم گوش داره .

علي گفت : فعلاْ كه دَرِ ما گوش داره .

از جا پا شدم ، با عصبانيّت رو به ارسلان كردم و گفتم :دستت درد نكنه ،حالامن ديگه موش شدم . بعد از اين همه وقت ، كه نيومدي و حالا كه اينجايي ، اين حرفو مي زني ؟

علي از اتاق بيرون رفت . ارسلان بلند شد . جلو آمد و دستم راگرفت و بوسيد و گفت : ببخشيد ، به خدا نمي خواستم ناراحتت كنم .

گفتم : ولي كردي .خيلي ناراحت شدم .

گفت : معذرت مي خوام . خواهش مي كنم مَنو ببخش . به جان تو كه عزيزترين كَسَم در اين دنيايي ،گرفتار بودم از علي آقا مي پرسيدي . خوب ، تازه همانطور كه تو امتحان داشتي ، منم داشتم . به خانواده و خودم قول داده بودم كه نتيجة امتحاناتم خوب بشه .

گفتم : خُب شد ؟

گفت : بله . تازه بعضي روزها وقتي به جلسة امتحان مي رفتي و يا به خانه برمي گشتي و غرق درخوشحالي از نتيجة امتحانت بودي ، تعقيبت  مي كردم ، ولي خودم بهت نشون نمي دادم .

بعد از چند دقيقه علي وارد اتاقش شد . سيني در دست ، سه تا استكان چاي و شيريني .

گفتم : داداش ، شيريني براي چيه ؟

گفت : براي دو تا شاگرد اوّلِ نمونه . بعد سيني را روي ميز گذاشت و گفت : بفرمائيد .

نگاهي به ارسلان كردم با تعجّب گفتم : تو ، هم ؟

گفت : بله ، حالا فهميدي ، چرا دير به ديدنت اُمدم .

گفتم : يك سؤال دارم ؟

ارسلان گفت : بپرس .

گفتم : آن نفر ديگه كه آن شب ، با شما بود ، كي بود ؟

ارسلان با تعجّب به علي نگاه كرد . علي گفت : ارمغان خانم ، آن شب تادير وقت ، كشيك ما رو مي داده .

ارسلان گفت : غريبه نبوده او دوست مشترك من و علي ايست .

گفتم : دوست مشترك ؟ پس چرا اين دوست مشتركتون رو من نمي شناسم ؟

علي گفت : اي بابا ، بعضي موضوعهارا لازم نيست ، همه بدانند . مخصوصاْ خانومها .

اين حرف علي ، حس كنجكاوي من را بيش از پيش براي شناختن آن فرد غريبه بيشتر كرد . بعداز ظهرآن روز ارسلان راهي خانة خودشان شد . تا دم دربا او رفتم و گفتم : تو بازَم ، پيشم      نمي موني ؟

گفت : نه ، عزيز دلم ، علّتش رو هم خودت بهتر مي دوني .

گفتم : بله . . . امانتداري . آخه من نمي فهمَم ، امانتداري تو ، چه ربطي به من داره ؟

با لبخندي گفت : بازم جوابم رو خوب مي دوني .

گفتم : بله مي دونم . حتماْ موقعش برسه ،       مي فهمَم .

با دستان گرمش ، صورتم را در دستانش گرفت ، بوسيد و باز هم رفت .

در خانة ما دائم ، علي كه حالا طلبة كاملي شده بود ، از آقايي حرف مي زد ، كه گويي حرفهاي او ، حرفهاي دل اين مردم بود . او اين قدر با شور وشوق تعريف مي كرد ،كه پدر و مادرم را هم تحت تأثير قرار مي داد .

يك روز صبح ، علي را ديدم كه لباس روحاني اش، آن لباسي كه به آن افتخار مي كرد ، را نپوشيده وحتّي ريش و سبيل خود را هم كه خيلي از تراشيدن آن كراهت داشت ، از ته زده بود .

با تعجّب ازاو پرسيدم : علي معلومه چه كار       مي كني ؟ چرا لباستو رو نپوشيدي ؟ چرا ريش و سبيلت رو زدي ؟

گفت : ارمغان جان ، نپرس . فقط بهت بگم كه لازم بود و ازخانه بيرون رفت .

پدرم به علي و ارسلان اجازه داد ، تا كارهايشان را به خانه بياورند و از زيرزمين خانه ، ديگر مخفيانه استفاده نكنند . يك شب ، دوباره ديروقت علي و ارسلان وآن ناشناس به خانه آمدند . من هم پشت سرآنها بعد ازچند دقيقه ، چادرم را سرم كردم و به آهستگي وارد زيرزمين شدم . ناگهان برادرم علي منو ديد و گفت : ارمغان خانم ، تو اينجا چه كار مي كني ؟

من كه كمي ترسيده بودم ، گفتم : هيچ كار داداش فقط . . .

علي گفت : فقط چي ؟

ارسلان به طرفم آمد و گفت : بيا ، بيا خانم ، حالا كه اُومدي ، خوش اومدي .

و نفر سوّم كه تا آن هنگام او را نديده بودم ، پشت به من ، كنار يك ميز ايستاده بود . برگشت و رو به من كرد . واي خداي من ، اينكه امير بود . در دلم گفتم : امير اينجا چه كار مي كنه ؟

علي گفت : حالا كه اينجا اُمدي ، بهتره از همة قضايا باخبر بشي .

گفتم : شما ، اينجا چه كار مي كنين ؟

ارسلان دستش را روي شانه ام گذاشت وگفت : هيچ كار، فقط مبارزه .

در آنجا ، يك دستگاه چاپ ، مقدار زيادي كاغذ ، قوطي هاي اسپري رنگ ، يك ضبط صوت و تعداد زيادي نوار كاست بود .

علي گفت : اين يك راز بين ماست . در اينجا البتّه با اجازة بابا ، ما نوارهاي كاست و اعلاميه ها را تكثير و فردا آنها را پخش مي كنيم .

گفتم : به منم اجازه مي ديد ، كه به شما كمك كنم ؟

علي و ارسلان به هم نگاه كردند . ارسلان گفت : به يك شرط .

گفتم : چه شرطي ؟

گفتند : به دَرسَت لطمه ايي نزني .

گفتم : باشه ، قول مي دم .

بعد ، ارسلان به من چند تا كاغذكه روي آنها ، صحبتهاي آقا نوشته شده بود ،را نشان داد وگفت : كارِ اوّل تو اينه كه اينها رو بخوني .

كاغذها را از دست ارسلان گرفتم و شروع  به خواندن كردم . خداي من چه حرفهايي ، من تا به حال نشنيده بودم كه كسي درمورد شاه ، اينطوري صحبت كند !

بعد از خواندنِ كاغذها ، آنها را به ارسلان دادم . او شروع به چاپ و تكثير آنها كرد .

گفتم : اين آقا چه حرفهاي خطرناكي مي زنه ، ولي يك سؤال دارم . اين همه وسايل رو ازكجا آوردين ؟

علي گفت : امير و دوستانش به ما كمك كردن و اين وسايل رو آنها آماده كردن و بعضي از آنها در پخش اين اعلاميه ها به ما كمك مي كنن .

نگاهم لحظه ايي در نگاه اميرگره خورد . امير و سؤالي كه هميشه در ذهنم بود .؟

امير بلافاصله مشغول به كارشد . انگار من اصلاْ آنجا نيستم . امير نيز مانند ارسلان ، مردي قدبلند و چهارشانه با موهايي به سياهي پركلاغ و چشمان عسلي رنگ و نافذ بود . واقعاْ چه شباهتي بين اين دو پسر بود .گويي سيبي دو نيم شده بود . فقط اميركمي قدّش از ارسلان بلندتر بود . آن شب گذشت . فرداي آن روز ، يكي از همكلاسي هايم ، زنگ تفريح پيشم آمد . اسمش نگار بود . او دختر بسيار زبيا و قد بلند بود .

نگار گفت : سلام .

گفتم : عليك سلام .

گفت : رضايي ، كدوم طرفي هستي ؟

گفتم : چي ؟

باتعجّب نگاهي به من كرد و گفت : يعني       نمي دوني ، جزء كُدوم گروهي ؟

گفتم : گروه  . . . گروه ديگه چي ؟

گفت : اين قدرسرت به درسِ كه نمي فهمي اصلاْ دور برت چه خبره ؟

گفتم : مگه چه خبره ؟

گفت : واقعاْ نمي دوني ؟ پس خيلي پرتي ! چطورِ اِمشب با من به ميتينگ بيايي ؟

گفتم : ميتينگ چي چي هست ؟

گفت : عجب دختري هستي تو ؟ همان جلسة مخفيانه ، عدّه ايي دور هم مي شينيم و عقايد و نظرامون راجع به مسائل روز ، سياست و مبارزه ، در ميان مي ذاريم .

گفتم : ولي من ،تمايلي به شركت دراين جلسات رو ندارم .

گفت : چرا ؟ حتماْ جزءگروه مخالفي ؟

گفتم : من جزء،هيچ گروهي نيستم . فقط به درسم فكر مي كنم . چون از همه چيز برام مهمتره .

گفت : چرا ؟

گفتم : چون به كسي قول دادم كه فقط دَرسَمو بِخونم .

با نيش خندي گفت : حتماْ به دوس پسرت .

با عصبانيّت گفتم : اصلاْ به تو چه ربطي داره ؟ من به مامان و بابام قول دادم .

گفت : يعني مي خواي بگي كه دوس پسر نداري ؟

با همان لحن گفتم : چرا ، دوستم بابام ، دوستم داداشم ، دوستم . . . واي خداي من يك لحظه عصبانيّت ، داشت همه چيز را خراب مي كرد . الآن بودكه بگويم ، ارسلان .

از او دورشدم و به كلاس درس رفتم . زنگ تفريح تمام شد . نگار به همراه عدّه ايي از دوستانش از كنارم گذشتند .

نگار نيش خندي زد وگفت : خَرخون ، تو دَرسِت بخون . تومَريضي .كسي كه حتّي دوس پسر نداره ، مريضه ، مريض .

در جواب توهيني كه به من كرده بود ، هيچ جوابي ندادم . بعد از مدرسه راهي خانه شدم ولي در راه به حرفهاي نگار فكرمي كردم . به خانه رسيدم و در زدم . مادرم در را باز كرد . پرسيد : ارمغان جان اتفاقي افتاده ؟

گفتم : نه

گفت : پس چرا اين قدر رنگت پريده ، از چيزي ترسيدي ؟

گفتم : نه .

آن شب ، علي و ارسلان بعد از نماز مغرب به خانه آمدند . من راجع به حرفهاي نگار با آنها صحبت كردم و هردو آنها با دقّت گوش كردند .

ارسلان گفت : عزيزم ، هدف ما مبارزه با اين سلطنت و برقراري آزادي براي همه مردم است ، تو سعي كن فقط دَرسَت رو بخوني و ذهنت را مشغول اين مسائل نكني .

من چند شب به آنها در چاپ و تكثير اعلاميه ها كمك كردم . تا اينكه شب ، ناگهان صدا در را شنيديم . امير ، علي و ارسلان با دستپاچگي شروع به جمع كردن اعلاميه ها و نوارهايي كه تكثير كرده بودند ،كردند . به سرعت اززيرزمين به سمت بالاي پشت بام رفتند . من با عجله درزيرزمين را قفل كردم و به دنبال آنها دويدم ، در پشت بام را پشت سر آنها بستم و به سرعت به داخل اتاقم رفتم . پدرم سراسيمه ازخواب بيدارشد .

گفت : چه خبره ؟

دوباره صداي در آمد . چند مرد ، داد مي زدند . دررو باز كنيد ، سريعتر و گرنه دررو مي شكنيم . پدرم با عجله در را بازكرد . چند مرد وارد خانه شدند . يكي از آنها پدرم را محكم به عقب هُل داد و پدرم به زمين افتاد .

پدرم پرسيد : شماكي هستين ؟ چي مي خواين ؟

يكي از آنها گفت : ساواك . مردي كه به نظر رئيس ديگران بودگفت :كجا هستن ؟

با عصبانيّت گفت : اينجا فقط من سؤال مي كنم ، تو جواب بده . فهميدي يا نه ؟ مَرتيكة اَحمَق .

پدرم گفت : بله ولي نمي فهمم ، كي كجاست ؟

آن مرد برگشت : سيلي محكمي به صورت پدرم زد . پدرم دهانش پُر از خون شد .

مادرم فرياد زد : نزنيد ، خدانشناسها نزنيد . چرا مي زنيد ؟ مگه چه كاركرده ؟

رئيس آنها گفت : زيرزمين ، حتماْ اونجا هستن .

چند نفر به سمت زيرزمين رفتند و به زور قفل دررا شكستند و در را باز كردند . يكي از آنها فرياد زد ، قربان كسي اينجا نيست ولي پُر از مدرك جُرمه . رئيس آنها به زيرزمين رفت . نگاهي به آنجا كرد و بيرون آمد . به بقيّه افراد دستور پاك سازي داد و آنها تمام وسايل موجود در زيرزمين را به ماشينهايشان بردند . يكي از آنها دست پدرم را گرفت و گفت : تو بايد با ما بياي ؟

مادرم داد زد : او روكجامي برين ؟ اون كه كاري نكرده ؟

رئيس آنها گفت : با اين همه مدرك جرم ، حتماْ كاري نكرده ،‌ بعداْ معلوم مي شه . آنها پدرم را بردند تا چند روز ، هيچ خبري از پدرم ، علي و ارسلان نداشتيم . يك شب ناگهان صدا درآمد . من و مادرم به سمت در دويديم . خداي من چه صحنه ايي . . . پدرم بي هوش ، زخمي و بالباسهاي پاره پاره و خون آلود روي زمين ، كنار در افتاده بود .

لحظه ايي من و مادرم ، احساس كرديم كه پدر را از دست داده ايم . هردو به هر زحمتي كه بود ، تن بي جان پدر را به داخل خانه آورديم .مادرم گفت : بلافاصله به ارغوان زنگ بزن و بگو هر چه سريعتر با احمدآقا به اينجا بياين . تلفن را برداشتم و شمارة خانة ارغوان راگرفتم . اوگوشي را برداشت . گفتم : اَلو ، ارغوان . . . ارغوان بابا .

گفت : بابا چي شده ؟حرف بزن ؟

گفتم : چند شب پيش ساواك بابا رو برد و حالا اونو زخمي ، پشت در خانه انداخته بودن . مامان گفته ، تو و احمدآقا سريع به اينجا بياين .

ارغوان پرسيد : الآن حال بابا چطور ؟

گفتم : بَد ، خيلي بَد ، زودتر بياين .

گفت : باشه ، الآن راه مي اُفتيم و گوشي را گذاشت .

حدود سه ساعت بعد ارغوان و احمدآقا رسيدند . احمدآقا بلافاصله پدرم را معاينه كرد و به مادرم گفت : شما حاجيه ، خانم از اتاق بيرون بِريد و به من گفت : ارمغان خانم ، مقداري آب جوشيده  مي خوام ، من هم بلافاصله برايش آوردم . او من و ارغوان را از اتاق بيرون كرد . مادرم كه رنگ به صورت نداشت ، روي صندلي نشست . ارغوان به آشپزخانه رفت و يك ليوان شربت براي مادرم آورد و گفت :مامان ،كمي آرام باش ،اين قدرجوش نزن . احمدآقا هركار از دستش بربياد براي بابا مي كنه . بابا را به خدا بِسپار . توكّلت به خدا ، مامان . بعد از چند دقيقه احمدآقا از اتاق بيرون آمد . به سمت دستشويي رفت و بعد ازشستن دستهايش رو به مادرم كرد و گفت : خدا به خيركند ، تمام بدنش پُر از زخم و جراحت است . بعضي زخمها عفونت كرده . زخمهارو شستشو و پانسمان كردم لباس تميز به تنشون كردم . به احتمال زياد ، امشب تب بالايي خواهدكرد . اين طوركه معلومه ، خيلي شكنجه شون كردند .

مادرم گفت : احمدآقا ، پسرم يعني با اوضاع و احوال كه گفتي ، دوباره اورو سَرِپا مي بينم ؟

احمدآقا گفت : ان شاءا . . . حاجيه خانم ، بهتره ، شماكمي استراحت كنين ، ارغوان و ارمغان اينجا هستن .

ارغوان به سمت مادرم آمد و دست اورا گرفت . گويي حسي دربدن مادرم نبود . احمدآقا يك قرص آرام بخش ، به مادرم داد و گفت : به خدا توكّل كنيد ، اگرامشب رو تا صبح ، پشت سر بذارند ، خطررو رَد كردن . مادرم به كمك ارغوان به اتاقش رفت . او من را صدا زد وگفت : ارمغان ، من باباتونو بعد از خدا به شما دوخواهر مي سپارم و روي تختش دراز كشيد و از هوش رفت . در را آهسته بَستم . احمدآقا به ارغوان گفت : ارغوان جان ، عزيزم ، تو هم بهتره كمي استراحت كني . ارغوان سه ماهه حامله بود و احمدآقا خيلي مواظب او بود . او خيلي ارغوان را دوست داشت و من هميشه به عشق آن دو حسودي ام مي شد . ارغوان نگاه پُرمهري به احمدآقا كرد و گفت : نترس عزيزم . اتّفاقي برام نمي افته . من به ارغوان گفتم : احمدآقا راس مي گن . تو در وضعي نيستي كه بتوني از بابا مراقبت كني ، منم اَزت خواهش مي كنم كه به اتاقم بري و كمي اونجا استراحت كني . اين سفر و اتّفاقات تورو هم خسته كرده . من و احمدآقا از بابا مراقبت مي كنيم . ارغوان به اتاقم رفت و روي تختم خوابيد و بلافاصله خوابش برد . احمدآقا به اتاق پدرم رفت . دستش را روي پيشاني اوگذاشت . حدس او دُرُست بود . پدرم آن شب ، تب شديدي كرد .

احمدآقا به من گفت : ارمغان خانم لطفاْ‌ چاي دَم كنيد . امشب براي من و شما و بابا شب طولاني است .

گفتم : چَشم . به آشپزخانه رفتم و چاي دَم كردم . دوتا استكان چاي ريختم و به اتاق پدر بُردم . احمدآقا كنار تخت پدر روي صندلي نشسته بود سيني را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت . از اتاق پدرم بيرون رفتم و براي خودم يك صندلي به آنجا آوردم . به چهرة كبود ومجروح پدرم نگاه كردم . ياد نگاه مهربانش افتادم . از احمدآقا پرسيدم : احمدآقا ، يعني دوباره صداي بابا رو    مي شنوم ؟

احمدآقا درحاليكه چايش را از سيني برمي داشت ، نگاهي به صورت پدرم كرد وگفت : البتّه ، به اميد خدا ، حتماْ خوب مي شن . حاج آقا مرد قويي است . او وقتي تونسته در برابر شكنجة ساواك مقاومت كنه ، حتماْ مي تونه در برابر اين بيماري و ضعف هم پيروز بشه .

شروع به تعريف اتفاقاتي كه در آن چند روز بر ما گذشته بود ، كردم . احمدآقا به دقّت گوش      مي كرد . به اوگفتم : احمدآقا ، من نگران علي و ارسلان هستم چون از آن شب ، ديگه خبري از اونا ندارم .

احمدآقا گفت : ارمغان خانم ، نگران نباش . علي آقا در بين فاميل ، چه كسي را از همه بيشتر دوست دارد ؟ كمي فكركردم . يك دفعه ، مثل يك جرقه درذهنم ، ياد مادربزرگ افتادم .

گفتم : مادربزرگ . ولي خانة او تلفن ندارد .

احمدآقا با خونسردي گفت : آدرس ، خانة مادربزرگ رو برام بنويسيد.من فردا به آنجا مي رَم، شايد آنها اونجا باشن ؟

بعد از جا بلند شد . از اتاق خارج شد . من كه كنجكاو شده بودم ، آهسته به دنبال اورفتم . او به اتاق من رفت . كنار تخت نشست . دستش را روي دست ارغوان گذاشت و بوسه ايي آرام ازگونة او كرد . ارغوان هم گويي اين را فهميده بود كه شوهرش به او نزديك است ! احمدآقا برخاست . من به اتاق پدر برگشتم و شروع به خوردن چاي كردم . احمدآقا بعد از چند دقيقه دوباره به اتاق پدرم برگشت . كنار تخت ايستاد و دستش را روي پيشاني او گذاشت . بعد شروع به آماده كردن آمپولي كرد و آنرا به بازوي پدرم تزريق كرد . او گوشي اش را درآورد و روي سينة پدرم گذاشت و بعد از چند دقيقه برداشت و آن را جمع كرد .

از احمدآقا پرسيدم : احمدآقا چقدر ارغوان رو دوس داريد ؟

در آن موقعيت احمدآقا از سؤالم تعجّب كرد ، جواب داد : شايد به نظرت عجيب باشه ، ولي اورو از جانم بيشتر دوس دارم . اين مهريه كه خداوند دردلِ يك زن وشوهر قرار مي دِه ، مهري كه بدنبال اون مِهر مادري و عشق پدري هست .

احساس دلتنگي ، به من دست داد . گويي احمدآقا نيز اين را ازچهرة من فهميده ، به من گفت : ارمغان خانم ، شما هم ، اين مهر و عشق رو تجربه مي كني . خيلي نگران ارسلان نباش . خودم فردا دنبال علي و ارسلان مي رم .

آهسته به اتاقم رفتم . درجعبة يادگاريهايم را باز كردم . گل سينه اي كه ارسلان به من داده بود ، را از آن داخل درآوردم . بوسيدم ، بوييدم و آنرا دوباره در جعبه گذاشتم . يكي ازكتابهاي درسي ام را برداشته و آهسته از اتاق بيرون رفتم . به اتاق پدر برگشتم و شروع به خواندن كتاب كردم . جاهايي را كه به نظرمطالبش مهم بود ، با مدادزيرش خط مي كشيدم .تقريباْ ، چهار ، پنج بار چاي ريختم . به احمدآقا گفتم : نظر شما راجع به اين مبارزه كه علي و ارسلان و امير مي كنند چيه ؟

احمدآقا درجواب ، مكثي كرد وگفت : همه چيز به مردم بستگي داره ، اگه مردم مبارزه ايي رو كه شروع كردن ، ادامه بدن . يك زمان اين دوره ام تموم مي شه . درست مثل قطره هاي آب كه وقتي به هم مي پيوندن و سيل مي شن ، هيچ سيل بندي نمي تونه جلوي اونو بگيره .

راجع به حرفهايي كه نگار به من گفته بود هم با احمد آقا صحبت كردم .

اوگفت : ارمغان خانم ، شما همانطور كه به او جواب دادين ، بايد سعي كني كه درست رو بخوني و به قولي كه به ارسلان دادي ، عمل كني .

نزديك نماز صبح بودكه دراتاق مادر باز شد . احمدآقا با تعجّب ازجا بلند شد و گفت : حاجيه خانم ، حال شما خوبه ؟

مادرم به سمت اتاق پدرم آمد وگفت : بله ، از شما متشكرم كه از حاج آقا مواظبت كردين .

احمدآقا گفت : حاجيه خانم ، من مُسكّن خواب آوري به شما دادم كه فيل رو مي ندازه و با خودم گفتم كه حتماْ تا فردا ظهر شما از خواب بيدار نمي شين ؟

مادرم لبخندي زد وگفت : احمدآقا همان مهري كه گفتي ، منو ازپا ننداخت .

احمد آقا با تعجّب بيشتري به مادرم نگاه كرد و گفت : شما اصلاْ نخوابيديد؟

مادرم گفت : پسرم ، دراين وضع وحال شوهرم ،  چطور بخوابم ؟

مادرم از من و احمدآقا تشكّركرد و گفت : حالا نوبت مَنه . من از شوهرم مراقبت مي كنم . شما بِريد و استراحت كنيد . ارمغان ، دخترم ، يك رختخواب به احمدآقا بده .

احمدآقا گفت : نه .حاجيه خانم ، چيزي تا نماز صبح نمانده ، نمازم رو مي خونم ، بعد به اتاق علي آقا مي رم . مادرم رو به من كرد و گفت : تو چي ؟

گفتم : منم بيدارم ، چون اگه بخوابم ، نمي تونم ، نماز صبح بيدار شَم .

مادرم گفت : هر طور كه دوس داريد .كنارتخت پدر نشست . هيچ وقت نگاه اورا اين طور به پدرم نديده بودم . او از من تشكّر كرد وگفت : خداكنه علي و ارسلان هم سالم باشن .

احمد آقا به مادرم گفت : ان شاءا . . . كه سالمند . قرارشده ، ارمغان خانم ، آدرس خانة مادربزرگ رو بنويسه و به من بده . من فردا به اونجا سَري     مي زنم .

مادرم گفت : يعني ممكنه خانة مادرم رفته باشه ؟

احمد آقا پدرم را دوباره معاينه كرد و گفت : شكر خدا ، تبشون پايين آمده ، اذانِ صبح شد . احمدآقا گفت : من مي رم نماز ، اگر احتمالاْ به هوش آمدن منو از خواب بيدار كنيد ، خواهش مي كنم ، تعارف رو كنار بذاريد . و حتماْ منو بيدار كنيد و بعد از اتاق بيرون رفت و صداي نماز خواندنش بلند شد .

من ومادرم هم وضو گرفتيم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمين موقع ارغوان ازخواب بيدار شد .

گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟

گفتم : به شكر خدا وكمكاي احمد آقا خيلي بهتره .

گفت : نماز صبحِ ؟

گفتم : بله

ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صداي مادرم را شنيدم كه ارغوان را نصيحت مي كرد .

مي گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , يك وقت بار سنگين بلند نكني , يك وقت ازپله , تند بالا نري , ملاحظه خورد وخوراكت را بكن , بدنت حالا احتياج بيشتري به مواد غذايي داره , حتماً شير وماهي بخور , ميوه وسبزي تازه يادت نره و . . .

با خودم گفتم : بيچاره مادر , درهمه حال بايد نگران همه ما باشد . نگران پدر , علي وارسلان , ارغوان و من . . .

درهمين فكر بودم كه خوابم برد . نزديك ساعت نُه صبح بود كه ازخواب بيدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دويدم وخودم را ازخوشحالي درآغوش پدرم انداختم.

شروع به گريه ، كردم . اشكهايم روي صورت پدرم مي چكيد . مادرم سررسيد تا من را ديدگفت : دختر چه كار مي كني ؟ تو نمي فهمي كه بابات حالش خوب نيست ؟

پدرم با صدايي كه شبيه ناله بود گفت : اشكالي نداره . بذار كه دخترِ كوچولوم

پيشم باشه .

زود . خودم را كنار كشيدم ولي گريه ام قطع نمي شد. پدرم دستي به صورتم كشيد وگفت : گلم

ارمغانم ، اين جور اشك نريز . دلم خون شد ، بابا .

بادستهايم صورتم را خشك كردم وبا بُغضي درگلو گفتم : چشم بابا جون .

از اتاق پدرم . بيرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا كجاست ؟

لبخندي زد وگفت : به مأموريتي كه به او داديد ، رفته .

گفتم : يعني . . . دنبال علي وارسلان . اما من كه آدرس به او نداده بودم .

خنديد وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو ياد داري ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .

فكر مي كنم تا ظهر بياد وبراي خواهركوچولوم خبر خوش بياره.

نزديك ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم كه به مدرسه بروم ولي هنوز احمد آقا نيامده بود. تادرخانه رابازكردم ، كه خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه ديدم . آب دهانم خشك شد.

احمد آقا سلام كرد وگفت : خبر ، خوشي براي شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اينجا پُر ازمأمور است . براي همين نتوانستند . خبري ازخودشان به شما بدهند .

درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدين . اميد نيز همين رو خواسته. چونكه خانه هاي آنها نيز تحت نظره . ازاو خد‌‌ا حافظي كردم وبه راه افتادم .

درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازكرد وباتعجب تا من راديد گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاين طرفها . چي شده كه ياد ماكردي ؟

گفتم : سلام مادرجان ، ببخشيد مزاحمتون شدم . خبري ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم كه نمي تونه بياد چونكه خانه شما هم تحت نظره .

مادر ارسلان گفت : خدايا . . . به من صبر بده ، به خدا عزيزم ، نمي دوني ، اين چند وقت چي به من گذشته ؟

گفتم : مي دونم مادر . ببخشيد ، من بايد مدرسه برم . خداحافظي كردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر اميد رسيدم به او هم خبري راكه اميد داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .

آن روز خيلي خوشحال بودم .  چون خبر سلامت علي وارسلان را فهميده بودم . عصر كه به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازكرد.

گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟

گفت : عليك سلام ، خيلي خوب، برو داخل خانه تا خودت ببيني .

به سمت خانه دويدم . ناگهان پدرم راديدم كه سرپا ايستاده بود. باتعجب گفتم :         باباجون ، حالتون خوبه ؟

او با چهره مجروح وكبودش گفت : بله عزيزم ، خيلي بهترم .

مادرم وارغوان ازآشپزخانه بيرون آمدند وبه من خنديدن ، پدرم هم شروع به خنديدن كرد . گفتم : يعني سوال من خنده دار بود ؟

ارغوان گفت : نه ، ولي اين قيافه  تو وطرز سوال كردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خنديدن كردند.

باعجله وارد اتاقم شدم ,يك دفعه چشمم به يك شاخه گل مريم افتاد . ازاتاق بيرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذيرايي نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟

گفت : نه ، فقط يك نامه ويك شاخه گل مريم ، برات فرستاده كه زحمت اون رو احمد آقا كشيدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر كه به مدرسه مي رفتم ، شما هيچ چيز نگفتيد ؟

احمد آقا گفت : تقصير من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من يك شاخه گل مريم ازطرف او براي شما بگيرم ويك نامه هم به من دادند كه اونو روي ميز تحريرتان گذاشتم .

او گفت : اميدوارم كه شما سرِ قولتان با ارسلان باشيد ؟

وبه من گفت كه به شما بگويم : او نيز به قولش عمل خواهد كرد .

به سمت اتاقم دويدم . تانامه ارسلان راديدم ، آنرا برداشتم وبازش كردم وشروع به خواندن آن كردم . نوشته بود :

سلام ، سلام به گُلِ زندگي ام به ارمغانم . عزيزم اميدوارم كه حالت خوب باشد . ازاينكه نتوانستم ، به توخبري ازسلامت خودمان بدهم ، معذرت مي خواهم .

اميد بخشش ازتو دارم . هرچند تو اين قدر مهرباني كه از گناه من ، خواهي گذشت . اين نامه رادرحالي مي نويسم ، كه احمد آقا خبر از سلامت وصحّت پدرت برايمان آوردومارا ازنگراني درآورد.

عزيزم ، اميدوارم كه قولي را كه به من داده بودي ، يادت نرفته باشد وبه آن عمل كني. عزيزم ، درتمام لحظات زندگي ام به تو فكر مي كنم وگويي تو هميشه كنارم هستي.

ازتو مي خواهم كه صبر داشته باشي وبرايمان دعا كني . ممكن است تامدتها نتوانم به ديدنت بيايم . عزيزم دوستت دارم وازدور صورت مهربانت رامي بوسم .

دوستدار تو , ارسلان

نامه رابوسيدم وبه صورتم چسباندم . گويي ، گرماي دستان ارسلان را احساس مي كردم ، حتي با نامه اش . مدتي دراتاقم ماندم .

چند بار نامه ارسلان راازبالا تا پايين خواندم . هربار گويي اورا به خودم نزديكتر ازپيش احساس   مي كردم .

به سراغ گل مريم رفتم . آن را بوييدم . صداي دراتاقم راشنيدم .

گفتم : بفرمائيد.

ارغوان داخل شد وگفت : دلت براي ،اونا خيل تنگ شده ؟

گفتم : بله .

گفت : احمد آقا ، يك چيز ديگر هم به من گفته تا به تو بِگم.

گفتم : چيزي شده ؟

گفت : نه , فقط علي به احمد آقا گفته ، ممكن است تامدتها با اين اتفاقاتي كه افتاد . نتونن به خانه بيان وهمونجا خانه مادرجون مي مونند وبه كارشان ادامه مي دَن.

گفتم : چطوري ؟ آخه تمام وسايلشان راكه ساواك برده ؟

گفت : به نظر ، امير تونسته ,دوباره همه وسايل مورد نيازشون رو تهيه كنه . درضمن ارسلان وعلي ازتو خواستن كه به خانه مادرجون نَري ، چون ممكنه ، محل جديد ومخفي اونا دوباره ازطريق تو رَديابي بشه و ساواك اونا را دوباره پيداكنه .

گفتم : ديگه دستوري ندادن ؟

خنديد وگفت : نه .

با عصبانيت گفتم : امان ازدست امير ،اگر وسايل رادوباره تهيه نمي كرد ، حتماً اُونا دست ازكار  مي كشيدن و ديگر ادامه نمي دادن.

گفت : به نظر ، توخيلي هم ازاين كار خوشحال نيستي؟

گفتم : نه ، توقّع داري ، ازديدن برادر ونامزدم محروم بِشَم ، آن وقت خوشحالَمُ باشم ؟

گفت: برادرت يانامزدت ؟ راستشو بگو ؟

گفتم : بَرام هيچ فرقي ندارن ، چون هردوشونو دوس دارم .

هيچ نگفت وازاتاق بيرون رفت.

من تاكنكور سال 1357 هيچ خبري ازعلي وارسلان نداشتم ، هيچ كدام ازاعضاي خانواده طبق خواسته علي به خانه مادر جون نرفتند.

دلم مي خواست زودتر ازنتيجه كنكور باخبر مي شدم ، آيا ارسلان وامير هم دركنكور شركت كرده بودند يانه ؟

روز اعلام نتايج ، احمد آقا ، ارغوان ودختركوچكشان عطيه كه خيلي زيبا ودوست داشتني بود ، به خانه ما آمدند . احمد آقا يك جعبه شيريني دردست داشت . به ارغوان گفتم : اتفاقي افتاده ؟

احمد آقا گفت : اين شيريني ، قبولي يك زن وشوهر موفّق وبعد هم يك عروسي              مفصّله .

گفتم : چه خبر شده ، زودتر بگين ؟

ارغوان ، عطيه را به مادرم داد. مادرم صورت عطيه رابوسيد وگفت : ازاحمد آقا بپُرس .

احمد آقا گفت : ارغوان خانم ، شما در رشته دبيريِ رياضي قبول شدي ونامزد شما آقا ارسلان هم دررشته پزشكي قبول شده وبه سلامتي هم كار خواهيم شد.

من باورم نمي شد.

چند روز بعد ازاعلام نتايج كنكور مادر ارسلان به خانه ما آمد وگفت : ارسلان با او تماس گرفته وخبر داده كه خانه ايي درنزديكي خريده وآماده گرفتن جشن عروسي است .

مادرم وارغوان جهيزيه من را آماده كردندو روز موعود فرارسيد. ناهيد وشوهرش اكبر آقا كه شغل آزاد داشت ومادرش به خانه ما آمدند.

اكبر آقا گفت : ارسلان كاميوني خبر كرده وسرساعت چهار بعد ازظهر كاميون خواهد آمد. كاميون آمد ولي ، ارسلان همراه آن نبود.

اكبر اقا تمام كارها را بادقت زياد انجام داد. چندباركش وسايل جهيزيه من راداخل كاميون گذاشتند وكاميون به آدرسي كه ارسلان به راننده داده بود، رفت.

مانيز سوار ماشين اكبر آقا شديم وبعد ازكاميون به راه افتاديم . نمي دانم چرا, ارسلان خودش رابه من نشان نمي داد، خدايا ، خدايا . . . ارسلان چي شده ؟

كاميون به آدرس رسيد . ماشين اكبر آقا هم بعد ازآن ايستاد . ناگهان ، ارسلان درخانه رابازكرد.

ارسلان ، . . . چرا اين قدر فرق كرده بود، گويي مرد سي ساله ايي بود ، حتي لابه لاي موهاي پركلاغي اش موهاي سفيد ، خودنمايي مي كرد.

او ازباركشها ، خواست تا جهيزيه من را بادقت و آن طوري كه ارغوان وناهيد به آنها مي گويند، بچينند .

تامدتي ، هيچ چيز نمي توانستم بگويم . ناهيد وارغوان وسايل را ازجعبه ها آهسته بيرون مي آوردند وهركدام را به جاي خودشان قرار مي دادند.

مادرم عطيه رانگه داري مي كرد . بعد ازاتمام كار مادرشوهرم وناهيد ، ازمادرم وارغوان به خاطر جهيزيه خوبي كه آنها به من داده بودند ، بسيار تشكر كردند.

شب بعد از آن شب عروسي من وارسلان بود . ارسلان وخانواده اش سر ساعت نُه شب دنبال عروسشان آمدند.

پدرم به رسم قديم ، بقچه نان وپنير به كمرم بست . درآن لحظه ، غم عالم دردلم وبرشانه هايم سنگيني مي كرد.

پدرم گفت : آينه وقرآن بياوريد . شروع به گريستن كردم . گريه ام به اختيار خودم نبود . ارغوان وناهيد جلو آمدند .

ارغوان گفت : بَسه ، اين قدر گريه نكن ، تمام زحمات آرايشگر بيچاره رو خراب كردي . بادستمالي صورتم راپاك كرد.

ارسلان راديدم كه دستم راگرفته ، دست ديگرم را پدرم گرفت . آنهامن راازميان جمعيت هلهله كنان ودست زنان عبور دادند . به ماشين اكبر آقا رسيديم .

آنرا با رمانها وگلهاي خوش رنگ تزئين كرده بودند . ارسلان درعقب ماشين را بازكرد من وارسلان نشستيم ، اكبر آقا هم كه راننده ماشين بود ، نشست .

ماشين عروس ، به همراه چند ماشين ديگر بوق زنان راه افتاديم . ماشينها ، يكي يكي درميان راه ازما جدا شدند ورفتند . به خانه رسيديم .

ارسلان ازماشين پياده شد ودرخانه رابازكرد . دستش را به طرفم دراز كرد ودستم رامحكم گرفت وكمكم كرد تا ازماشين پياده شدم .

درماشين رابست . اكبر آقا خداحافظي كرد ورفت . همانطور كه دستم دردستش بود ، وارد خانه شديم .

نمي دانم كارچه كسي بود ؟ روي تختخواب پرازشاخه هاي گل مريم بود وبوي عطر گل تمام فضاي خانه راگرفته بود . گل مريم . . .  گل مريم . . .

ارسلان شروع به جمع كردن . آنها كرد و گلها رادرگلداني روي ميز آشپزخانه گذاشت وآن را آب كرد دوباره به اتاق خواب برگشت.

گفتم : ارسلان جان ، چرا با من حرف نمي زني ؟

به من نزديك شد . تور را از صورتم برداشت وگفت : عزيزم ، حرفي براي گفتن ندارم ، فقط مي خواهم لحظه ايي كنار تو بنشينم وارمغانِ تمام عمرم را ببينم .

او به من خيره شد، ولي انگار دنيايي حرف درسينه داشت كه هيچ  نمي گفت. كنارم نشست . شروع به درآوردن گل سر وگيره هاي مويم كرد.

گفت : تو بدون اينها ، زيباترين زن دنيا هستي. ناگهان موهايم باز شد وبر روي                  شانه هايم ريخت . دستش رادرموهايم فروبرد وگفت : اين زيباترين رنگي است كه تا به حال ديده ام .

شروع به درآوردن گردنبند ، دستبند وگوشواره هايم كرد . تعجب كرده بودم ، گفتم :  ارسلان ، چه كار مي كني ؟

گفت : حالا موقع اش است تا بهتر بگم ، امانتداريِ من چه ربطي به تو داره : وبعد لبخندي زد .

زيپ لباس عروس راازپشت سرم كشيد. شروع به درآوردن لباس ازتنم كرد .

او چنان با احساس اين كار رامي كرد كه گويي زمان راكُند كرده اند . لباسهايم را             درآورد . دستم راگرفت .

من را روي تخت خواباند ، گفت : چند لحظه صبر كن ، الان برمي گردم وازاتاق بيرون رفت.

او بدون لباس ، فقط با لباس زير ، وارد اتاق خواب شد ، چراغ اتاق راخاموش كرد وچراغ خواب كنار ، تخت راروشن كرد .

نور ملايمي اتاق راروشن كرد ، شروع به درآوردن لباسهايش كرد . روي تخت به پشت درازكشيد . دستش راروي دستم گذاشت .

انگار مي خواست حرفي بزند ولي چيزي نگفت . به طرف من برگشت . گرماي نفسش به صورتم مي خورد.

او به من نزديك تر شد . پايش را روي پايم گذاشت .

گفتم : من اصلاً نمي فهمم چه كار مي كني ؟

بعد لبخندي زد وگفت : هيچ فقط مي خوام امانتداري خودمو ثابت كنم .

دستش را به صورتم كشيد و گردنم وبعد پايين تر . . . تنم داغ شده بود . اوهم تنش مثل كوره داغ , داغ شده بود.

لبانش را روي لبانم گذاشت ، بوسيد گفت : عزيزم ، دوستِت دارم ،  چقدر لطيف             وزيبايي .

ارمغانم درذهنم ، اين شب رابارها تصوّر كردم . دوباره بوسه ايي ازلبانم كرد.

گفتم : ارسلان جان ، منم تو رو خيلي دوس دارم ، خودت هم اينو مي دوني .

اوبه من نزديك شد . من رامحكم درآغوشش گرفت وفشارم داد.

گفتم : آخ . . . ارسلان جان ، تو را به خدا ، اين قدر فشارم نده ، دارم لِه مي شَم .

گفت : مي خوام ، فشارهايي را كه اين سالها تحمل كردم بفهمي .

گفتم : تو را به خدا وِلم كن و اينقدر فشارم نده .

گفت : هنوزم ، هيچ چيز اَزَم حس نكردي ؟

گفتم : نه

او من راكشيد به روي خودش ومن نمي دانستم . منظورش ازاين كار چيست ؟ گفت : حالا فهميدي ؟

و من احساس كردم آن شب . او امانتداريش را به مادرم ثابت كرد ومن تازه فهميدم كه به من چه ربطي دارد.

فردا صبح ، مادرم با يك قابلمه آش زايماني يا به قولي كاچي به خانه ما آمد . مادرم صورتم رابوسيد و ازمن خداحافظي كرد.

هرچه ارسلان به او اصرار كرد كه پيش ما بماند ونهار را با ما باشد , مادرم قبول نكرد و گفت : نمي شه پسرم ، حاج آقا منتظره وبايد به خونه برگردم و رفت .

مادرم دَم درخانه كمي با ارسلان حرف زد ، خداحافظي كرد ورفت.

وقتي مادرم رفت ، ازارسلان پرسيدم : مامان قبل از رفتنش چي مي گفت ؟

گفت : مامانتون ، سفارش حال شما راكردن وگفتن كه شما امروز ازجايتان تكان                               نمي خوريد وازاين آش كه مامانت زحمت كشيده ، پخته و آورده ميل مي كني .

گفتم : آخه من كه حالم خوبه ؟

نزديكم شد وصورتم رابوسيد و گفت : عزيزم ، اميدوارم كه هميشه خوب باشي.

سعي كردم ازجا بلند شوم ولي ارسلان نگذاشت وگفت : انگار من باشما بودم و بعد يك نگاه غضب آلود به ديوار كرد وگفت : اي ديوار به تو مي گَم ازجات امروز تِكون   نمي خوري وگرنه هرچه ديدي ازچشم خودت ديدي؟

خنده ام گرفت وگفتم :  حالت خوبه ؟

خنديد و به من گفت : باديوار بودم عزيزم ، تو چرا ترسيدي؟

صورتم را نوازش كرد و گفت : چقدر خنده ات زيباست . كاش هميشه خندان باشي . عزيزم ، اگر مامانت مي گه بايد استراحت كني  ، حرفشو گوش كن .

او اين همه راه پاي پياده به اينجا آمد و فقط همين  حرف را زد و رفت .  حتي يك چاي هم نخورد.

گفتم : هرچه آقا ارسلان دستور بِدَن ، ازامروز ما برده شمايم.

گفت : ازاينكه به حرفم مي كني ،  خوشحالم ولي ازاين حرفت خيلي ، ناراحت شدم .

تو خانم اين خونه ايي اگر يك بار ديگه ازاين حرفهابزني ، باديوار يك برخورد دُرست وحسابي مي كنم . فهميدي؟

خنده ام گرفت .

ارسلان به آشپزخانه رفت وبعد ازچند دقيقه باسيني دردست به اتاق خواب آمد .

يك پشقاب ازآشي كه مادرم آورده بود رابايك قاشق ويك شاخه گل مريم به اتاق آمد. سيني را به دستيم دادوگفت :

خانم بفرمائيد ، شروع كنيد . تا يك قاشق از آش را به دهانم گذاشتم ، حالم بد شد . ارسلان ، قاشق راازدستم گرفت وشروع به دادن آش به دهانم كرد ،

چند قاشق را به هرزحمتي كه بود ، خوردم.

گفتم : بسه ، ديگه نمي تونم بُخورم .

گفت : نه .

گفتم : به جان تو ، ديگه نمي تونم .

گفت : معلومِ ، واقعاً نمي توني بخوري وگرنه همچنين قسم مهمي نمي خوردي ؟

يك قاشق آش به دهانش گذاشت وگفت : انصافاً حق داري ، همين قَدَرَم كه خوردي ، حتماً به خاطر روي گف من بود . خنده ام گرفت .

سيني را به آشپزخانه برد وتاشب نگذاشت ازجام تكان بخورم.

فردا صبح زود ، ازخانه بيرون رفته بود. ازخواب بيدار شده وبه آشپزخانه رفتم . ميز صبحانه را چيده بود . كره ، مربا ، پنير و نان تازه وكاغذي كه كنار گلدان گل مريم بود .

كاغذ رابرداشتم وخواندم . نوشته بود: سلام وصبح بخير به خانمِ خواب آلوده خودم.

ان شاء ا. . . كه خوب خوابيده واستراحت كرده باشي، از امروز زندگيِ مشترك ونامه ايي ماشروع شد. من دانشگاه رفتم .

امروز اولين جلسه كلاسها شروع مي شود. راستي چاي دَم كردم ، زودتر قوري رابردار تا چاي نجوشيده .

دوسال از زندگي مشتركمان به سرعت گذشت . سال 1359 دانشگاهها به خاطر انقلاب فرهنگي تعطيل شد .

يك سال بعد يك روز ، ارسلان ازخانه بيرون رفت تاعصر به خانه نيامد. به خانه مادرشوهرم رفتم . خانه آنها چند كوچه بالاتر بود.

او هم خبري ازارسلان نداشت . او به اكبر آقا تلفن زد واو يك ساعت بعد به خانه مادرشوهرم آمدوپرسيد چه اتفاقي افتاده ؟

گفتم : صبح ازخانه درآمده وتا حالا نيومده . من گفتم شايد اينجا باشه ولي نبود. باشما تماس گرفتيم.

گفت : ارمغان خانم دعوايي ، گفت وگويي ، ناراحتي چيزي پيش نيومَده ؟

گفتم : نه ، اكبر آقا شما بعد ازدوسال بايد اخلاق  منو شناخته باشيد.

گفت : ببخشيد ، منظوري نداشتم . خوب راه بيافتيد ، شايد برگشته باشه.

با عجله حاضر شدم وبا او به خانه خودمان راهي شدم .

مادر ارسلان گفت : تو را به خدا ، اگر خبري ازاو بدست آوردين ، منو بي خبر نذاريد.

اكبر آقا گفت : حتماً مادر .

بعد ازچند  دقيقه به خانه رسيديم . چراغها خاموش بود . به داخل خانه رفتم ولي ارسلان نيامده بود، چون هيچ چيز تغيير نكرده بود . ازخانه خارج شدم وبه اكبر آقا گفتم : نه . . . نيومده يعني چي شده؟

بَد جوري دلم شور مي زنه . اكبر آقا گفت : آروم باشيد . هرجا كه فكر مي كنيد ، آنجا باشه مي رويم و سرمي زنيم .

اول خانه مادرم ، ولي آنجا نرفته بود . خانه مادر بزرگ نبود. خانه اميد هم نبود .

امير كه موضوع رافهميد گفت من هم با شما مي يام . اونيز مثل ارسلان دركنكور 57 قبول شده بود ، دررشته مخابرات .

اكبر آقا وامير ، جلو نشستند ومن هم عقب نشستم .

اكبر آقا به امير گفت : امير آقا مي بخشيد ، مزاحمِ شما شديم . شما جايي درذهن داريد كه ممكن باشه ، ارسلان به آنجا رفته باشه ؟

امير گفت : نه , ولي يكي ازدوستانم رامي شناسم كه گاهي با ارسلان درپارك دانشگاه راه مي رفت ممكن است او خبري ازارسلان داشته باشه .

اكبر آقا گفت : آدرس منزلش رو داريد ؟

امير گفت : بله ، او هنوز درخانه پدرش زندگي مي كن وآدرسش را به اكبر آقا داد.

بعد ازنيم ساعت به آنجا رسيديم . امير واكبر آقا ازماشين پياده شدند . امير زنگ زدوبعد ازچند دقيقه ، آقاي نسبتا ميانه سالي در را بازكرد.

اكبر آقا به من گفت : ارمغان خانم ، شما داخل ماشين بمونيد . اگر خبري شد ، حتماً به شما مي گَم.

گفتم : آخه ، اكبر آقا . . .  ؟

گفت : ازشما خواهش مي كنم . . .

من به داخل ماشين رفتم . شيشه ماشين راپايين كشيدم . صداي مبهم آنها را                       مي شنيدم .

بعد ازچند دقيقه ، امير واكبر آقا با او دست دادند، خداحافظي كردند وبه سمت ماشين آمدند.

ازماشين بيرون آمدم وبا عجله پرسيدم : اكبر آقا چي شده ؟

گفت : خواهش مي كنم ، سوارشيد.

امير واكبر آقا هم سوار شدند. گفتم : بالاخره مي گيد چي شده يا نه ؟ ازارسلان خبري داشت ؟

اكبر آقا گفت : چيزي نشده .

امير گفت : اونيز خبري ازآنها نداشت وگفت كه پسرش ازصبح به خانه نيومده و آنها هم نگرانند ازما خواست اگر خبري از پسراو يا ارسلان بدست اُورديم ، او رو هم بي خبر نذاريم .

امير گفت : حالا دير وقته ، بهتر شما به خانه بريد . فردا صبح ، ان شاء ا. . . به دنبالش مي ريم.

اكبر آقا ازمن پرسيد ارمغان خانم ، كجا               مي ريد؟

گفتم : خانه مادرم .

سال 1360 بود و يك سال ازجنگ تحميلي ايران و عراق مي گذشت.

امير گفت : من عازم جبهه هاي جنوب ، هستم ولي تمام سعي ام روتا قبل از رفتنم    مي كنم تا خبري ازاو بدست بيارَم . تا خدا چه بخواد.

به خانه مادرم رسيديم . ازماشين پياده شدم ، درزدم . علي در رابازكرد وپرسيد : ارمغان چي شد ؟ بعد ازخانه بيرون آمد.

امير واكبر آقا هم ازماشين پياده شدند . به داخل خانه رفتم . گويي به پاهايم وزنه هاي آهن وفولاد بسته بودند.

مادرم ازخانه بيرون آمد تا من راديد پرسيد : ازمغان چي شده ؟ آقا ارسلان كجاست ؟

دهانم بسته شده بود بعد ازچند دقيقه علي وارد خانه شد در را بست . صداي روشن شدن ودور شدن ماشين اكبر آقا را شنيدم .

مادرم رو به علي كرد وگفت : شما، خواهر وبرادر ، چرا هيچ حرفي نمي زنين ؟

علي دستم را گرفت .

من را كه مثل يك تنه خشك درخت شده بودم را به سمت داخل خانه برد. مادر پشت سَرِ ما داخل شد .

علي به آشپزخانه رفت ويك ليوان آب قند برايم آورد . مادرم پرسيد : بالاخره مي گين چي شده يا نه ؟

علي گفت : هيچ ، ان شاءا. . . فردا معلوم ميشه .

مادرم به من گفت : ارمغان جان ، براي ارسلان اتفاقي افتاده؟

نمي دانستم چه بگويم ، گفتم : مامان نمي دونم ، هيچ  كس به من چيزي نمي گه .

فردا صبح زود ، علي ، امير و اكبر آقا و من راهي شديم .

اول به كلانتري محل رفتيم ولي خبري نداشتند . به ما گفتند كه به بيمارستانها هم سربزنيم .

به هربيمارستاني كه درشهر بود ، سرزديم . ولي انگار ارسلان آب شده وبه زمين فرو رفته بود.

امير رو به اكبر آقا كرد وگفت : ديروقته ، عصر شده ، بهتر است ، فردايك سر به پزشك قانوني هم بزنيم .

گفتم : نه . . . يعني ممكنه ؟

علي گفت : خواهر ، آروم باش . هنوز كه چيزي معلوم نيست . صبر داشته باش وسوره والعصر روبخون.

اكبر آقا ما را به خانه رساند وباامير رفت . علي درخانه رابازكرد وبه داخل حياط رفتم . انگار نفس كشيدن برايم مشكل بود . گويي اكسيژني درهوا نبود .

نمي توانستم راه بروم . علي دستم راگرفت وداخل خانه شديم . مادرم  جلو آمده               پرسيد : چه خبر ؟

علي گفت : هيچ . هرجا مي تونستيم سرزديم ولي هيچ كس نه او را ديده و نه خبري از او داشتن .

من ديگر نمي توانستم ، به روي پا به ايستم . احساس خستگي وضعف شديد تمام وجودم را گرفته بود . روي صندلي نشستم .

مادرم يك ليوان شربت برايم آورد وسعي كرد مرا ازنگراني بيرون آورد.

او با مهرباني دستي به صورتم كشيد وگفت : عزيزم ، نگرانِ ارسلان نباش ، او رو به خدا بسپار ، كه او بهترين نگهبانه .

اين لحن آرامش بخش مادرم كمي مرا اميدوار كرد. پدرم وعلي دراتاق پدر صحبت مي كردند. گلويم خشك بود وهيچ شربتي آنرا خنك نمي كرد .

خدايا . . .  خدايا ارسلانم را ، شوهرم را به تو مي سپارم .

چرا اين شبها اين قدر طولاني است طولاني تر از يلدا . خواب به چشمانم نمي آيد . خدايا به من صبر بده . . . .صبر بده .

شروع به خواندن سوره والعصر كردم . نمي دانم چند بار اين سوره راخواندم تا خوابم برد. خوب بود، يا مرگ ، چونكه مي خواستم ازجا بلند شوم وچشمانم راباز كنم ولي انگار هزاران وزنه فولادي برتنم گذاشته بودند .

نمي توانستم هيچ تكاني به خود دهم . بي هوش بودم . زمان ازدستم رها شده بود . وقتي به هوش آمدم ، ارغوان واحمد آقا را ديدم سعي كردم كه ازجا بلند شوم ونيم خيز شدم ، ولي ارغوان دوباره شانه هايم را به سمت تخت فشار داد ومن راخواباند.

گفتم : چي شده ؟

احمد آقا گفت : طي اين چند روز گذشته ، خستگي زياد وفشارهاي عصبي فراواني رو تحمل كردي، كه تو رو ازپا انداخته . فشار خون و قند خونت به شدت اُفت كرده .

دردستم احساس سوزش مي كردم . سرمي به دستم وصل كرده بودند . گفتم : ولي حالم خوبه . تو را به خدا بذارين ، دنبال ارسلان بِرَم.

ارغوان گفت : عزيزم ، تِكون نخور. بقيه كارها را به مردها واگذار كن . مطمئن باش اگه خبري ازاو شد، اول ازهمه به تو خبر مي دَن؟

ديگر دهانم خشك نبود . ناگهان اختيار ازدستم رفت وشروع به گريه كردم . احمد اقا ازاتاق بيرون رفت . مادرم وارد اتاق شد .

گفت : سلام، ارمغان جان ، چطوري ؟ چه عجب عزيزم ، ازخواب بيدار شدي ؟

گفتم : مگه چقدر خوابيدم ؟ به نظر خودم چند ساعت بيشتر نيست .

مادرم خنديد وگفت : تقريباً چهل وهشت ساعت كمي بيشتر ، نمي دونم ،اگر ارغوان واحمد آقا نبودن , چه بلايي به سرت مي اُومد ؟

مادرم به آشپزخانه رفت ويك كاسه سوپ آورد . ارغوان زير بالش راكمي بالا زد . كاسه سوپ راازمادر گرفت وشروع به خوراندن به من كرد دو تا قاشق كه خوردم ، آهسته دست او را پَس زدم .

گفت : دختر ، با خودت لج بازي مي كني ؟ مگه نمي خواي وقتي آقا ارسلان اُومَد صحيح وسالم باشي؟

اشك درچشمانم حلقه زد، گفتم : يعني مي شه . . . مي شه يك بار ديگه اونو ببينم ؟

گفت : بله اگر توكلّت را ازدست ندي واميدوار باشي حتماً مي شه ، كه نااميد شيطانه .

ظهر شد ، علي به خانه آمد . به سراغم آمد ، نيم خيز شدم وروي تخت نشستم . ازدر اتاقتم وارد شد وگفت : سلام .

گفتم : سلام داداش ، چه خبر؟

گفت : اگر باز ، غش نكني به تو مي گَم ، هيچ خبر . فقط يكي ازدوستانش او را ديده كه سوار ماشين شخصي كه خودشان را مأمور معرفي كرده اند شده .

گفتم: چي ؟ يعني اونو گرفتن ؟ به چه جرمي ؟ مگه چه كار كرده ؟

گفت : والاّ چي بِگم . به نظر دردانشگاه ، انجمن اسلامي به اشتباه ، چون يكي ، دوبار نشريه ايي خاص دردست او ديده اند، او را معرفي كرده اند.

ولي من وامير به آنها توضيح داديم كه ارسلان ، اهل اين حرفها نيست واونا اشتباه مي كنند.

چون ارسلان همه روزنامه ها ونشريه هاي آن زمان را مي خونده وهدف خاصي ازخوندن آن نشريه خاص نداشته وصرفاً براي مطالعه مي خونده .

گفتم : خوب ، حالا كجاست ؟

گفت : به ما گفتن ، دادسراي انقلاب وازاتاقم بيرون رفت.

چند روز بعد ، حالم بهتر شد . يك روز به خانه خودم رفتم . ولي مادرم نگرانِ حالم بود . او علي را همراهم فرستاد وعلي بامن تادرخانه آمد .

گفت : ارمغان ،حالت خوبه ؟

گفتم : بله . ازاو تشكر كردم واو خداحافظي كرد ورفت.

وارد خانه شدم همه جا گردوغبار گرفته بود. درگوشه گوشه جاي خالي ارسلان را مي ديدم .

شروع به تميز كردن خانه كردم . نزديك ظهر بود كه ناگهان صداي در راشنيدم . با عجله چادرم را به سرم كردم وبه درخانه رفتم .

در را بازكردم يك ماشين پيكان راديدم وچند نفر كه خود را مأمور معرفي كردند، وارد خانه شدندوشروع به جستجو كردند.

من به داخل اتاق خواب رفتم .بدنم عجيب مي لرزيد . ازپنجره به بيرون نگاه كردم كه ناگهان . . . ارسلان راديدم .

او روي صندلي عقب ماشين با چشمان بسته بود.

كه يك نفر سرش را به سمت پايين نگه داشته بود. آنها خانه راجستجو كردند ولي  چيزي غير ازچند كتاب ازدكتر شريعتي پيدانكردند. كتابها را بردند ورفتند.

به يكي ازآنها كه كارت خودش را به من نشان داده بود  گفتم : آقا چي شده؟

به آهستگي ولحني آرام گفت : هيچ , خواهر . چند سوال داريم ازايشان ، ان شاء. . . برخواهند گشت . سوار ماشين شد ورفتند.

چشمانم به دنبال آنها خيره مانده بود . نمي دانم ، چند وقت به دنبال آن ماشين خيره مانده بودم ، كه ناگهان صداي بوق ماشيني ازپشت سرمن را به خود آورد.

برگشتم وديدم ، اكبر آقا ، امير وعلي هستند.

علي سراسيمه ازماشين پياده شد وبه طرف من دويد . پرسيد : ارمغان ، ارمغان , خواهر چي شده؟

نمي توانستم حرفي بزنم . دستم را گرفت ودست ديگرش را روي شانه ام گذاشت . تكانِ محكم به من داد . ناگهان گويي شوكي به من داد. تكاني خوردم . علي دستم راگرفت وبه سمت خانه ام برد . خانه ايي كه گويي زلزله ايي ده ريشتري درآن آمده بود .

علي وقتي وارد خانه شد ، باتعجب پرسيد : ارمغان اينجا چه خبره ؟

به سمت آشپزخانه رفت وليواني پيداكرد . يك ليوان آب قند برايم آورد وبه دستم داد. دستانم قدرت نگه داشتن ليوان را نداشت.

علي آن را ازدستم گرفت وبه دهانم نزديك كرد . لبانم را به ليوان چسباند . با زحمت ، توانستم مقدار اندكي از آب قند را بخورم . درهمين لحظه اكبر اقا وامير ، يا الله كنان وارد خانه شدند.

اكبر آقاتا چشمش به وضع خانه افتاد گفت : ارمغان خانم اينجا چه خبر شده ؟

گفتم : چند نفر كه خودشان را مأمور معرفي كردند , وارد خونه شدن وشروع به جستجو كردن چيزي پيدانكردن فقط چند تا كتاب كه اونا رو باخودشان بردن . من لحظه ايي ازپنجره بيرون رونگاه كردم وَ . . . .

علي گفت : وَ ، چي خواهر ، چي ديدي كه تو رو به اين حال وروز انداخته ؟

گفتم : ارسلان ، ارسلان رو ديدم .

همه با تعجب گفتند : چي ، ارسلان ؟

گفتم : بله ، چشمان اونو بسته بودند.

امير گفت : ازكجا فهميدي كه ارسلانه ، شايد كس ديگه ايي بوده ؟

گفتم : من ارسلان رادرهرشرايطي كه باشه ، خوب مي شناسم .

اكبر آقا وامير ازخانه بيرون رفتند . علي دستم را گرفت وگفت : پاشو خواهر ، بِريم      خونه .

به او نگاهي كردم وگفتم : ولي داداش ، خونه من اينجاست.

نگاهي به دور وبر خانه كرد وگفت : تو تازه حالت بهتر شده ، بذار بعداً سر فرصت اينجارا مرتب  مي كنيم و دستم را كشيد.

گفتم : علي تورو به خدا برو . بذار به حال خودم باشم . ازاينجا برو.

گفت : چطوري ؟ چطوري بِرَم ؟

گفتم : فقط برو . ولي به مامان وبابا چيزي نمي گي.

گفت : لااقل بذار به ارغوان بگم بياد كمكت كنه .

گفتم : كمك لازم ندارم . فقط دلم مي خواهد تنها باشم .

گفت : با اين حال تو وضع خونه ات ، چطور مي تونم ؟

به او گفتم : علي اَزِت خواهش كردم ، علي رفت و درخانه را هم بست .

گويي ، روي صندلي ميخكوب شده بودم . به هرزحمتي كه بود ازجابرخاستم وبه سمت اتاق خواب رفتم .

سعي كردم ، آنجا را كمي مرتب كنم ولي نتوانستم . به هرچيزي  كه دست مي زدم ، ارسلان باچشمان بسته جلو چشمم مي آمد.

روي تخت دراز كشيدم . ياد اولين شبي كه دراين اتاق بوديم ، افتادم . باز بي هوش شدم . چقدر خوابيده بودم ؟ وقتي بيدار شدم باز احساس سنگيني عجيبي مي كردم.

به دور وبر اتاق نگاه كردم همه چيز مرتب شده بود ، انگار خواب مي ديدم ولي صداي ارغوان را شنيدم كه با علي حرف مي زد .

ناگهان ارغوان وارد اتاق شد . من راديد كه به هوش آمده بودم .گفت   سلام ، كي بيدار شدي ؟

گفتم : الآن ، چي شده ؟

علي وارد اتاق شد وگفت : هرچي درزديم ، بازنكردي ، مجبور شدم ، قفل ساز بيارَم ودر رو باز كرديم وقتي با ارغوان داخل شديم ، تو رو ديديم كه باز بي هوش شده بودي !

ارغوان هم سريع با احمد آقا تماس گرفت و او اينجا اومَد .

او به تو آمپولي تزريق كرد وازما خواست كه تو رو اصلاً تنها نذاريم . احمد آقا وعطيه الآن خونه پيش مامان وبابا هستن.

گفتم : مگه چند ساعته كه بي هوش شدم ؟

ارغوان گفت : چهل وهشت ساعت . به آشپزخانه رفت وبا يك كاسه سوپ برگشت.

علي گفت : خوب ، شكر خدا حالت خيلي بهتره ، من به خونه مي رَم وخبر بهبودي ات را به مامان وبابا مي دَم و اونا رو ازنگراني در مي يارَم.

به علي گفتم : داداش ، چه خبر از ارسلان ؟

گفت : بي خبر نيستيم ، ان شاء . . . حالت كه بهتر شد به تو مي گم . ازاتاق بيرون      رفت .

به ارغوان گفت : اگر ديدي بازحالش بدشد به ما خبر بده . احمد آقا تا آخر شب يك سر به اينجا مي زنند . خداحافظي كرد ورفت.

ارغوان كاسه سوپ را روي ميز گذاشت يك قاشق سوپ به دهانم گذاشت تا اولين قاشق سوپ راخوردم ، حالم بد شد .

به سرعت ازجا بلند شدم . به سمت دستشويي دويدم ارغوان نگران شد .

به دنبالم آمد.

ولي من در دستشويي را بستم . بعد ازچند دقيقه ازتوالت بيرون آمدم . آبي به سروصورتم زدم ودر رابستم .

ارغوان گفت : يعني ، دست پُخت من اينقدر بد بود؟

گفتم : نه به خدا ،  دست خودم نبود.

به صورت رنگ پريده ام نگاهي كردوگفت : فكر كنم تو حامله ايي .

گفتم : نه . . . !؟

خنديد وگفت : امشب احمد اقا اُومد مي گم آزمايشي ازتو بگيره . شايد هم به خاطر فشارهاي عصبي اين چند روز معده ات ضعيف شده باشد.

شب شد احمد آقا به خانه آمد ارغوان داخل حياط با او صحبت كرد احمد آقا وارد خانه شد.

گفتم : سلام.

گفت : عليك سلام ارمغان خانم ، حالتون چطوره ؟

گفتم : بازحمتهاي شما وارغوان خيلي بهترم .

گفت : مي خوام يك آزمايش خون ازشما بگيرم . اميدوارم اونچه ارغوان مي گه ، نباشه ؟

گفتم : مگه ،ارغوان چه گفته ؟

گفت : او مي گه به احتمال زياد شما حامله ايد ، دراين صورت ، خيلي وضع خطرناكي خواهيد داشت.

گفتم : براي چي ؟ مگه چي شده ؟

گفت : آمپولهايي كه به شما زدم ، بر روي جنين تاثير بدي داره وچون ما اطلاعي از حامله بودن شما نداشتيم ، ممكن است ، خداي نكرده ، آنچه فكرش رو مي كنم ، اتفاق افتاده باشه.

ارغوان گفت : هنوز كه چيزي معلوم نيست.

احمد آقا گفت : ولي , آزمايش همه چيز رو معلوم مي كنه.

احمد آقا ازمن خواست تا آستينم را بالا بزنم . اونمونه خوني گرفت وازاتاق بيرون رفت وگفت : نتيجه آزمايش نيم ساعت بعد معلوم مي شه.

خدايا . . .  خدايا چه مي شنوم ؟ اول گم شدن ارسلان وحالا بچه . . . چرا اين نيم ساعت به اندازه پنجاه سال طول كشيد.

بعد ازمدتي احمد آقا به اتاقم آمد وگفت : متاسفانه حدس ارغوان درست بوده وشما حامله هستيم وبه احتمال زياد جنين شما مرده .

اين حرف كه ازدهان احمد آقا خارج شده ، دوباره بي هوش شدم . وقتي چشمانم را بازكردم . روز بود . مادرم راكنار تختم ديدم .

سعي كردم ازجا بلند شوم ومادرم جلوي اين كار من را گرفت .

شروع به گريستن  كردم وگفتم : خدايا آخه چرا ؟

مادرم گفت : ارمغانم ، چي چرا ؟

روبه مادرم كردم وگفتم : چرا همه بلاها يك باره به سرمن بدبخت بايد بياد. خدايا مگه چه گناهي به درگاهت كرده بودم ؟

مادرم صورتم رابوسيد اشكهايم را پاك كرد وگفت : دخترم تو هيچ گناهي نداري.

گفتم : پس تقصير ارسلانه ؟

گفت : نه ، عزيزم ، او هم تقصير نداره.

گفتم : مامان چه مي گي ؟

درحاليكه سرم رانوازش كرد گفت : عزيزم . ناشكري نكن . هميشه ازبد ، بدتري هم هست.

گفتم : از اين بدتر چي مي خواد بشه . من ازارسلان هيچ خبري ندارم .

گفت : خبر داريم ولي جرات گفتن اونو به تونداريم چون مي دونيم طاقت شنيدنش رانداري.

گفتم : دارم ، تو رو به خدا بگو چي شده ؟

گفت : حكم ارسلان آمده .

گفتم : خوب ، حتماً تبرئه شده ، نه مامان ؟

مادرم دستش راروي شانه ام گذاشت وگفت : نه عزيزم . . . حكم او . . . ابد اُومده .

واي خدايا چه مي شنوم ؟ حكم اَبد ، يعني ديگه هيچ وقت ارسلان رانخواهم ديد؟

مادرم گفت : عزيزم ، اورا مي توني ببيني .

امير وعلي تونستند باتلاش فراوان نامه ايي براي تو خانواده ارسلان بگيرند كه به ملاقاتش بري ولي . . . هنوز اجازه نداري.

گفتم : چرا ؟

گفت : نمي دونم عزيزم .

باز ازهوش رفتم . خدايا چه برسرم آمده بود؟ من كه اين طور نبودم ، چرا تايك خبر بد مي شنوم ، بي هوش مي شوم .دوباره كه به هوش آمدم ، صداي احمد آقا راشنيدم كه مي گفت : هرچه زودتر بايد او را به بيمارستان منتقل كنيم.

ارغوان راصدا زدم . او وارد اتاقم شد وگفت : به هوش آمدي ؟ عزيزم ، توحالت خوب نيست . ديگر نمي تونيم ازتو تو خونه مراقبت كنيم .

خانم عظيمي  همكار احمد آقا تا اينجا اومد وتو را معاينه كرد وگفت كه جنين تو مرده وتو پنج ماهه حامله بودي .

دراثر فشارهاي عصبي اين مدت ، جنين مرده وهرچه سريعتر بايد آنرا سقط كنند وگرنه حالت ازاين هم بدتر مي شه .

اثر آمپولها نبود . وقبل ازتزريق آمپولها جنين تو مرده بوده دراثر همان فشارهاي عصبي كه داشتي .

درهمين موقع مادرم وارد اتاق شد وگفت : ارمغان جان , خواهرت موضوع روبِهِت گفت ؟

گفتم : بله ، سقط جنين ، جنين مرده . . .  هميشه ازهرچي ترسيدم ، همون به سرم اوُمد.

مادرم گفت : ارمغان تو بايد قوي باشي.

ناگهان پدرم راديدم كه وارد اتاقم شد . چقدر از ديدن او خوشحال شدم . اونزديك تختم آمد . باهمان نگاه مهربان ولحن آرامش گفت : سلام دختر كوچولوي بابا ، چطوري عزيزم .

شروع به گريه كردم . هيچ چيز نمي توانستم بگويم . پدرم اشكهايم اراز صورتم پاك كرد وگفت : ارمغان مي خوام به من قول بدي كه سالم به خونت برگردي ، ارسلان هم همين رو اَزِت  خواسته.

گفتم : بابا . . . شما ارسلان راديديد؟

گفت : بله عزيزم ، او خيلي نگران حال توست ، ازت خواسته كه صبر داشته باشي وسالم بموني وازاتاق بيرون رفت .

همان شب مادر شوهرم وناهيد هم آمدند .

احمد آقا آمبولانسي خبر كرده بود . مادرم قرآن راآورد و آن را بوسيدم ازاحمد آقا پرسيدم . شما هم هستين ؟

گفت : نه ولي به كار دكتر عظيمي اعتماد دارم.

مادرم وارغوان نيز همراه من با آمبولانس آمدند.

دربيمارستان بخش زنان وزايمان من را به اتاقي بردند . پرستاري آمد ولباس بيمارستان برايم آورد .

ارغوان به من كمك كرد تا آنها را بپوشم .

پرستار به اتاق برگشت وگفت : مريض حاضرِه ؟

ارغوان گفت : بله خانم پرستار ، حاضر حاضره.

پرستار ازاتاق بيرون رفت وبعد ازچند دقيقه يك خانم قد بلند وزيبا باروپوشي سفيد رنگ وارد اتاق شد وگفت : سلام ، ارمغان خانم .

گفتم : سلام .

گفت : عظيمي هستم . حالت خوبه عزيزم .

گفتم : بله .

گفت : ازعمل كه نمي ترسي؟

گفتم : نه ولي اميدوارم ، بعد از اون شمارو دوباره ببينم.

لبخندي زد وگفت : حتما عزيزم وبعد ازاتاق بيرون رفت.

به ارغوان گفتم : خداحافظ . منو حلالم كنين اگه ازاتاق عمل بيرون نيومدم به ارسلان بگين باهركس دوس داشت مي تونه بعد ازمن ازدواج كه .

ارغوان خنديد وگفت : عجب روحيه اي ، حتي حالاهم دست ازشوخي برنمي داري ؟

وقتي به اتاق عمل مي رفتم ، ارغوان ، ناهيد ومادر شوهرم را مي ديدم كه چقدر نگران به من نگاه مي كنند .

خانم دكتر عظيمي را ديدم كه با روپوشي سبز ومقنعه وروبندي سبز ، درحاليكه دستكش به دست مي كند به من نزديك شد.

گفتم : شما فكر مي كنين ، موفق بشم .

گفت : بله ، حتما موفق مي شيم .

دكتر بي هوشي آمد . دستم راگرفت . شروع به حرف زدن با من كرد . ازصدايش فهميدم كه مرد است . گفت : حالت خوبه ؟

گفتم : بله.

گفت : ازدواج كردي ؟

گفتم : بله.

گفت : اسم شوهرت چي ؟

گفتم : ارسلان.

گفت : دوستش داري ؟

گفتم : خيلي .مزه تلخي درگلويم احساس كردم . پلكهايم سنگين شد وبه خوابي عميق فرورفتم . وقتي چشمانم راباز كردم ،مهتابي كوچك را بالاي سرم ديدم .

كم كم چشمانم تار نمي ديد. مادرم ، مادر شوهرم ، ارغوان ، ناهيد وپدرم راديدم .

احساس سوزش شديد درزير دلم مي كردم . گويي تكه ايي ازگوشت تنم راجدا كرده اند . مادرم دستم راگرفت وگفت : سلام ، دخترم .

مادر شوهرم ، در حاليكه اشك درچشمانش حلقه زده بود ، گفت : عزيزم ، دختر گلم ، خوبي ؟

با سروچشمانم اشاره كردم ، خوبم .

پرستار وارد اتاق شد وگفت : اتاق مريض رو خلوت كنيد اون بايد استراحت كنه .

پدرم گفت : چشم خانم ، الان مي ريم .

پدرومادرم صورتم رابوسيدند ، ارغوان ومادر شوهرم هم همينطور ورفتند. ناهيد ماند . بوي خوشي به مشامم مي رسيد .

بوي آشنا . ناهيد به من نزديك شد، يك دسته گل مريم ازپشت سرش بيرون آورد كه وسط آن يك گل سرخ بود ، گفت :  اين ازطرف داداشم ،اين گل سرخ هم ازطرف من .

آن را داخل گلدان گذاشت . همين موقع خانم دكتر وارد اتاقم شد وگفت : خوبي .

زن قويي هستي ، عمل خيلي سخت وطولاني بود . اميدوارم ،حالت زود خوب بشه .

گفت : همراهي داري ؟ ناهيد وارد اتاق شد وگفت : بله خانم دكتر من اينجا پيشش هستم . او به ناهيد گفت : من دربخش هستم اگر كاري داشتي به من خبر بده.

بازحمت گفتم : خانم دكتر ، درد شديدي درزير دلم دارم.

گفت : عزيزم طبيعي است . ولي به پرستار مي گم كه مسكني به تو تزريق كنه واز اتاق بيرون رفت.

پرستار به ا تاق آمد وتزريق را انجام داد. از او پرسيدم : خانم پرستار بچه من چي بود ؟

گفت : پسر وازاتاق بيرون رفت.

بعد ازدوروز ازبيمارستان مرخص شدم. احمد آقا يك نايلون پر ازقرص وكپسول به ارغوان داد وگفت : سرساعتِ .

ارغوان كفت : چَشم آقاي دكتر .

اكبر آقا وناهيد هم آمده بودند. ناهيد وارغوان به من كمك كردند وسوار ماشين شدم .

اكبر آقا پرسيد : خانمها مسير كجاست ؟

ارغوان گفت : اكبر آقا ، خانه مامانم.

گفتم : چرا اونجا ؟

گفت : چونكه امروز مامان آش پشت پاي علي وامير رامي پزه . سه روز پيش آنها به منطقه رفتن.

با تعجب گفتم : علي بدون خداحافظي ازمن رفت ؟

ارغوان گفت : يك جوري حرف مي زني ، انگار قرار نيست ديگه برگرده ، ان شاء . . . دفعه بعد كه اُومد حتماً ازتو هم خداحافظي مي كنه .

به خانه پدري رسيديم . ناهيد ازماشين پياده شد . ارغوان به من كمك كرد تا ازماشين پياده شدم . ناهيد ساك  من و دسته گل را به ارغوان داد . او درزد . مادر امير در را باز كرد . او صورتم رابوسيد وگفت : به خانه ات خوش آمدي .

بعد ازچند دقيقه ، مادرم راديدم كه بيرون آمد . ازناهيد و اكبر آقا تشكر كرد و ازآنها خواست تا براي نهار حتما به آنجا بيايند .

ناهيد واكبر آقا خداحافظي كردند ورفتند .

ارغوان زير بغلم راگرفت ومن را به آهستگي به سمت اتاقم برد وگفت : تو هنوز بايد استراحت كني ودرضمن طبق دستور آقاي دكتر ، داروهايت راسروقت مي خوري .

از اتاق بيرون رفت ودر را بست خانه آن روز پر ازمهمان بود وبوي خوش سيرداغ و نعنا داغ تمام فضاي خانه را پركرده بود.

احساس دلتنگي تمام وجودم را گرفته بود . دلتنگي براي ارسلان ،علي وامير حتي براي خانه ام. ارغوان وارد اتاق شد . يك كاسه آش برايم آورد و چه آشي . . . ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍؟

بعد ازمدتها توانستم ، تمام غذايم را بخورم . ارغوان دوباره به اتاقم برگشت . اين بار ، با يك ليوان أب وقرص وكپسول .

به او گفتم : ارغوان ، دلم براي خونه ام تنگ شده است.

گفت : پس هرچه زودتر خوب شو ، تازه يك خبر خوبَم برات دارم .

گفتم : چيه ؟

گفت : تو اجازه داري به ديدن ارسلان بري . هفته ايي يك بار ، پنجشنبه ها وبند سياسي .

با خوشحالي گفتم : مي تونم ارسلان رو ببينم ؟

گفت : بله ، فقط سعي كن كه زودتر خوب شي . يك نامه روي ميزم بود . آن را برداشت وبه من داد وگفت : امير وعلي اين رو براي تو گرفته اند ، اجازه ملاقات است .

گفتم : ارغوان ، امروز چند شنبه است ؟

گفت : شنبه .

واي خداي من . . . تا پنج شنبه چه زمان طولاني باقي مانده است .

ارغوان نگاهي به من كرد وگفت : اميدوارم زودتر ، حالت خوب بشه ، ارسلان هم منتظر ديدن  توست . ازاتاقم بيرون رفت .

نمي دانم ولي گويي معجزه ايي بود ، چون تا پنج شنبه حالم خوب ، خوب شد . بعد از نماز صبح ، نخوابيدم .

مادرم گفت : علي به او گفته كه ملاقات سرساعت نه صبح است . من ازساعت هفت صبح ، به راه افتادم . سر ساعت هشت ونيم ، پشت در بيروني زندان بودم .

نامه را به سربازي كه آنجا بود دادم . او نامه را به داخل زندان برد وبه من گفت : همين جا باشيد.

من وچند زن ومرد ديگر پشت در زندان منتظر شديم . يك ربع بعد ، او آمد وگفت : ملاقاتي هاي بند سياسي ، دنبال من بياد .

من به همراه ديگران به راه افتادم . ازمحوطه گذشتيم . وبه يك سالون رسيديم . بعد از آن به ما گفته شد كه به داخل اتاقي كه خيلي دراز وپر از اتاقكهاي شيشه اي بود ، برويم .

خانم خرسند ، اتاقك شماره چهارده ، حدوداً يك ربع ساعت گذشت . يكي يكي زندانيهايي كه شماره آنها گفته مي شد مي آمدند اتاقك شماره سيزده آمد ، پانزده هم آمد ، ولي . . .  ارسلان، خدا پس ارسلان كجاست ؟ چرا نمي آيد ؟

نفسم تند شده بود همين طور كه منتظر بودم ، ناگهان ارسلان راديدم ، او هم من راديد ولبخندي زد وبه پشت اتاقك شيشه اي رسيد .

چند دقيقه به هم خيره شده بوديم . اشك درچشمان هردويمان حلقه زده بود . يك دنيا حرف دردلمان بود ولي گويي بردهان هردومان قفل زده بودند.

دستش را روي شيشه اتاقك گذاشت . من هم همين كار را كردم . گويي باز هم گرماي وجودش راحتي از شيشه ايي كه بينش خالي بود ، احساس مي كردم .

به گوشي تلفني كه كنار اتاقك بود اشاره كرد و آن را برداشت . من هم همين كار راكردم . بعد از مدتها ، صداي ارسلان راشنيدم . گفت : سلام عزيزم ، ارمغانم ،  حالت چطوره ؟

گفتم : سلام ، خوبم تو چطوري ؟

گفت : من هم خوبم ، هفته پيش ناهيد اينجا بود ، همه چيز رو برام تعريف كرد . حالا حالت چطوره؟

گفتم : خيلي خوبم . مخصوصاً وقتي شنيدم كه مي تونم تو رو دوباره ببينم .

گفت : براي سلامتي ات ، يك دور قرأن نذر كردم ، كه حفظ كنم . نيمه جزء سي        هستم .

خداي من ، صداي او ، لحن او ، نگاه او ، طرز حرف زدنش ، چقدر فرق كرده بود . او پير شده بود . جواني پير .

گفت : عزيزم ، يك سوأل ازت دارم ؟

گفتم : بپرس .

گفت : چند وقته ، كه پاي آينه نرفتي ؟

گفتم : از آن روز كه تو گم شدي ؟

خنديد وگفت : ولي من كه گم نشده بودم . عزيزم اين بار به خاطر  من به چهره ات درآينه نگاه كن .

گفتم : خوب ، حالا ، مگه چي شده ؟

گفت : دوس دارم ، هميشه تو رو شاداب وخوشحال ببينم . راستي ازعلي وامير                   چه خبر ؟

گفتم : نزديك يكي ، دو هفته پيش به جبهه رفتند.

با حسرت آهي كشيد وگفت : اي كاش من هم مي تونستم با اونا برم ولي من كجا و اونا كجا؟

گفتم : تو كه مي گفتي ، هيچ وقت اميدت رو ازدست نمي دي ؟ پس حالا چي شده ؟

گفت : الآن هم از دست ندادم . نا اميد شيطان است . دوباره دستش را روي شيشه اتاقك گذاشت . من هم همينطور . بعد ازچند ثانيه مأموري صدا زد ، وقت ملاقات تمام . زنداني ها ، يكي يكي

مي رفتند . ارسلان ازجا بلند شد  وبه راه افتاد . تا آخرين لحظه رفتنش ، نگاهمان درهم گره خورد بود و او رفت . . .

اين نيم ساعت به سرعت گذشت . آن قدر سريع كه گويي چند ثانيه بيش نبود چرا ؟

به خانه ام رفتم . يك راست به سراغ آينه رفتم كه دراتاق خواب بود واي . . . قيافه من چقدر فرق كرده بود . اين اتفاقات ، گم شدن ارسلان ، بيماري ، عمل ازچهره من ، زني خشن ودرد ديده ساخته بود.

ارسلان حق داشت . چون واقعا من ، ديگر أن ارمغان شاد وسرزنده نبودم . گويي پرنده اي درقفس دلم بال وپر مي زد .

شش ماه كارم اين شده بود كه سر ساعت هشت ونيم ، پشت در زندان باشم . ولي يك روز وقتي به ديدن ارسلان رفتم ، او را با چهره بسيار خوشحال وخندان ديدم . به اتاقك كه رسيد ، بلافاصله گوشي تلفن را برداشت وگفت : سلام ، خانم .

گفتم : سلام ، چي شده ؟ اين قدر خوشحالي ؟

گفت : ازكجا فهميدي ؟

گفتم : از چشمانت ، از صدات .

گفت : حكم تازه ام رسيد ويك عفو بهم خورده وحبسم نصف شده . يعني پانزده سال .

گفتم : راست مي گي ‍‍؟يعني مي شه . نمي دانستم ازخوشحالي چه بگويم .

گفت : ارمغان ، حالت خوبه ؟

گفتم : بله ، اين بهترين خبري بوده كه بعد ازمدتها شنيدم .

آن روز باعجله با خانه پدري رفتم وخبر را به آنها دادم وبعد هم به خانه مادر ارسلان . آنها نيز خوشحال شدند.

سال 1361 شد . برادرم علي ، عيد نوروز به خانه آمد . او هم ازشنيدن اين خبر خيلي خوشحال شد .

او ازمبارزه رزمندگان ايران و خاطراتش برايمان تعريف مي كرد. از او پرسيدم : خبري از امير داري ؟

گفت : بله او فرمانده يك گروهان سپاه پاسداران شده وخيلي درعملياتش موفق بوده است .

گفتم : او به مرخصي وديدن مادرش نيامد ؟

گفت : نه .

بعد از چند روز ، دوباره عازم منطقه شد . موقع رفتن صورتم رابوسيد وگفت : ارمغان جان ، سوره والعصر ، يادت نره  ورفت .

تامدتي هيچ خبري ازعلي نداشتيم . نه نامه اي ، نه تلفني ، پدرومادرم خيلي نگران بودند .

يك روز ،نزديك اذان ظهر بود كه صداي درخانه ام راشنيدم . چادرم راسرم كردم ودر را باز كردم . امير راديدم .

گفتم : سلام .

گفت : عليك سلام براتون خبري داشتم .

با تعجب گفتم : چه خبري ؟ او هنوز لباس نظامي به تن داشت ومعلوم بود كه تازه ازمنطقه برگشته است .

نگاهي به من كرد وگفت : اين خبر را به پدرومادرتون نتونستم بگم .

دلم به شور افتاد . گفتم : چي شده ؟ تو رو به خدا حرف بزنيد ؟

نامه اي راكه دردستش بود به من داد وگفت : اين وصيت نامه علي است . ولي او زنده است . فقط اسير شده .

گفتم : چي ؟ اسير شده ، ازكجا مي دونيد ؟

گفت : مطمئنم ، خداحافظي كرد ورفت.

شانه هايم سنگيني مي كرد . خدايا ، خدايا اين خبر را چطور بايد به پدر ومادر مي گفتم . بلافاصله حاضر شدم وبه خانه ارغوان رفتم .

عطيه كه حالا ، سه ساله بود ، در را باز كرد .

صداي ارغوان را شنيدم كه گفت : عطيه كي بود .

عطيه با لحن كودكانه اش گفت : مامان ، خاله ارمغان اومده .

ارغوان بيرون آمد ، تا من راديد گفت : سلام ، چي شده ؟ چرا رنگ وروت اين قدر      پريده ؟

گفتم : سلام . بذار بيام تو . همه چيز رو برات مي گم .

گفت : بفرما ، خواهر . خونه خودت هست . داخل شدم ، حرفهايي راكه امير گفته بود ، به او گفتم ونامه را هم به او دادم . گفت : امير مطمئن بود.

گفتم : اين طور حرف مي زد . حالا اين موضوع رو چطور به بابا ومامان بِگيم ؟

گفت : نمي دونم ، بلافاصله گوشي تلفن رابرداشت وبه احمد آقا زنگ زد وموضوع را به او گفت . گوشي را گذاشت .

گفتم : احمد آقا چي گفت ؟

گفت : به من گفت كه صبر كنيم ، تا بعد از ظهر او بياد ، بعد باهم به اونجا مي ريم ويك طوري موضوع را به اونا مي گيم .

گفتم : ارغوان ، من كه نمي تونم بلند شدم كه به خانه ام برگردم ولي ارغوان نگذاشت وگفت : همين جا بمون حال تو هم زياد خوب نيست . بعد ازظهر باهم اونجا مي ريم . دونفرمان باشيم بهتر است.

گفتم : باشه وهمانجا ماندم.

عصر با احمد آقا به آنجا رفتيم . احمد آقا گفت : من با حاج آقا صحبت مي كنم ، شما دو تاخواهر با مادر ، فقط يك جوري خبر ندين كه بيچاره سكته كنه ؟

ارغوان گفت : خب بابا ياد داريم .

در زديم . مادرم در را باز كرد با لبخندي گفت : سلام ، چه عجب ياد پدرومادر پيرتون كردين ؟

احمد آقا سلام كرد وگفت : حاج آقا خونه اند؟

مادرم گفت : بله توي اتاقش ، مثنوي مي خونه احمد آقا به سمت اتاق پدرم به راه افتاد . مادرم در رابست .

گفت : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟

ارغوان گفت : نه مامان ، مگر قرار بود اتفاقي بيافته ؟ ماهم به سمت داخل خانه رفتيم . عطيه به اتاق پدرم رفت .

مادرم دوباره پرسيد : بالاخره مي گيد چي شده يا نه ؟

من به آشپزخانه رفتم ودوليوان آب قند آماده كردم . صداي ارغوان را مبهم مي شنيدم . يك دفعه صداي گريه مادرم بلند شد .

آب قند رابرداشتم وبه اتاق مادر رفتم . ديدم او دو دستش را به سمت آسمان بلند كرده وگريه كنان مي گويد :

خدايا ، به حق امام زمان قَسَمَت مي دم  علي ام را به من برگردان . ارغوان ليوان آب قند راازدستم گرفت و شروع به خوراندن آن به مادر كرد . او ليوان را كنار زد . به ارغوان گفت : امير كجا رفت ؟

گفت : نمي دونَم .

گفت: چرا اين خبر روخودش به ما نگفت ؟

گفت : نتونسته بود.

احمد آقا از اتاق پدرم بيرون آمد من وارغوان به سمت اورفتيم . ارغوان پرسيد : بابا حالش خوبه ؟

گفت : بله ، خيلي هم خوبه ، داره با عطيه بازي مي كنه .

حاج آقا به من گفت : همانطور كه يوسف به كنعان برگشت ن علي هم برخواهد گشت .

من به آشپزخانه رفتم وليوان آب قند ديگر را آوردم وبه احمد آقا دادم . او نگاهي به من كرد وگفت : دست شما درد نكنه ، براي من است ؟

خنده ام گرفت . ارغوان گفت : نه خير , آقاي دكتر براي باباست .

شوخ طبعي احمد آقا هم گل كرده بود . به ارغوان نگاه كرد وگفت : چَشم ، چرا                  مي زنيد؟ الان  مي برم.

چند ماه از اسارت علي گذشته بود ، نامه صليب سرخ به دستمان رسيد . ما                      مي توانستيم براي او نامه بنويسيم . بعد ازيك ماه نامه علي به دستمان رسيد .

چيز زيادي از آن نفهميدم چونكه يك خط درميانه ماژيك كشيده شده بود ، ولي ازديدن نامه علي خيلي خوشحال شديم وخدا را شكر كرديم .

سه ماه بعد از اين قضيه ، يك روز كه به د يدن ارسلان رفته بودم ، او رادوباره خوشحال وخندان ديدم ، او گفت : يك عفو ديگر به او خورده ومحكومتيش نصف شده است .

ازخوشحالي گريه ام گرفت . نمي دانستم چه بگويم . فقط خدا را شكر كردم.

نامه بعدي علي هم به دستمان رسيد ، كه ازما خواسته بود ، فقط از احوالاتمان براي او بنويسيم ، چون نامه او مورد سانسور قرار مي گيرد .

ما هم طبق خواسته او ، ازحالمان برايش مي نوشتيم واينكه أرزوي ديدن دوباره او را داريم .

نزديك سال نوبود ، به اصرار ارغوان ومادرم به سالن زيبايي كه صاحب آن دوست ارغوان بود ، رفتم . چهره ام خيلي فرق كرد . اين مدت اصلا حال وحوصله اين كارها را                نداشتم . فقط به ارسلان ، علي وآينده مبهم خود فكر مي كردم .

خانه تكاني عيد را شروع كردم ولي با خود مي گفتم : آخر اين خانه را براي چه كسي تميز مي كني؟ گويي هزاران نفر دردلم فرياد مي زدند كه براي ارسلان . . .  ارسلان .

آن سال لحظه سال نو ، آرزو كردم كه خدا ارسلانم را زودتر به من برساند وخدا نيز آن را برآورده كرد. آغاز سال 1363 هجري شمسي ودعاي سال نو ازتلويزيون اعلام شد .

بعد ازتحويل سال نو ، عطيه به سمت من آمد و گفت : خاله ارمغن ، عيد شما مبارك .

من هم صورتش را بوسيدم ويك عروسك را كه كادو كرده بودم به او دادم .

با ارغوان روبوسي كردم . پدرم صورتم رابوسيد وازلاي قرآن يك كارت تبريك كه يك گل خشك ياس لاي آن بود به من داد وگفت  : اميدوارم ، امسال براي تو ، سال خوبي باشد .

مادرم صورتم را بوسيد و تبريك گفت .

ارغوان گفت : بابا ، عيدي من چي شد ؟

پدرم به او لبخندي زد وگفت : عيدي شما پيش احمد آقاست .

احمد آقا يك جعبه مخملي كوچك ازجيبش بيرون آورد و آن را به سمت ارغوان گرفت وگفت : عيد شما مبارك .

ارغوان آن را گرفت وگفت : عيد تو هم مبارك ، جعبه راباز كرد . يك انگشتر طلاي نگين فيرزوه بود .

كاش ارسلان هم اينجا بود و به من يك شاخه گل مريم مي داد. چيزي كه هميشه عاشق آن بودم.

بعد از ظهر به خانه مادر شوهرم رفتم . ناهيد پسر پنج ساله اش سعيد آنجا بود . سعيد گفت : زن دايي ، عيد شما مبارك .

صورتش رابوسيدم وگفتم : عيد تو ، هم مبارك .

گفت : زن دايي ، پس دايي چرا نيومد ؟

ناهيد نگاه غضب آلود به او كرد وگفت : سعيد ، اين چه سوألي ؟

به او نگاه كردم وگفتم : چرا بچه را دعوا مي  كني ؟

به سعيد گفتم ، دايي سفره ، خيلي زود مي ياد .

يك كتاب قصه ويك جعبه مداد رنگي كادو كرده بودم به او دادم ، صورتم را بوسيد وتشكر كرد .

يك كتاب حافظ براي ناهيد گرفته بودم كه به او دادم . او هم يك كادو به من داد . مادر شوهرم به طرفم آمد وصورتم رابوسيد وعيد را تبريك گفت ، يك جعبه كادوشده بزرگ كه يك شاخه گل مريم روي آن بود ، رابه من داد وگفت : كادو ازطرف من وگل ازطرف ارسلان است.

من هم ازاو تشكر كردم ويك چادر نماز ومقنعه سفيد رنگ را كه خودم دوخته بودم كادو به او دادم .

گفتم : قابل شما را ندارد.

گفت : دست عروس گلم درد نكنه . پيرشي مادر .

شب آنجا ماندم وآخر شب همراه ناهيد و اكبر آقا وسعيد به خانه خودم رفتم .

دلم مي خواست زودتر كادوهايي را كه خواهرشوهر ومادر شوهرم به من داده بودند را باز كنم وبدانم كه چيستند .

به خانه رسيدم . از آنها تشكر وخداحافظي كردم وبه خانه خودم آمدم . گل مريم رادر گلداني گذاشتم و آنرا به اتاق خوابم بردم .

كادوناهيد را بازكردم . يك روسري ، ابريشمي  با طرح پلنگي بود . خيلي زيبا بود.

كادو مادر شوهرم را باز كردم . مجموعه كامل از لوازم آرايشي بود . روي تختم دراز كشيدم وبه خوابي شيرين به دوران كودكي رفتم .

صبح براي نماز بيدار شدم . آن روز احساس خوبي داشتم . بعد ازنماز استخاره ايي كردم كه بسيار خوب آمد . قرآن را بوسيدم . گويي  چراغي در دلم روشن شده به آشپزخانه رفتم .

چاي دم كردم و آن روز صبحانه مفصل خوردم  وسايل صبحانه را جمع كردم . ميز را تميز كردم .

به اتاق خوابم رفتم . سراغ كمد لباسهايم ويكي ازلباسهايم را كه ارسلان آنرا خيلي دوست داشت پوشيدم و سوسه شدم وجلوي آينه نشستم وشروع به استفاده ازوسايل آرايشي كردم ، چهره ام چقدر فرق كرده بود.

حتي با آرايش هم پيرتر ديده مي شدم . انگار ، الهام شده بود ، به من كه امروز كسي را كه خيلي دوستش دارم به ديدنم مي آيد.

به سراغ جعبه جواهراتم رفتم و آنها را به دست وگردن وگوشم بستم .

اولين كادويي كه از ارسلان گرفته بودم را به لباسم وصل كردم . عطر مورد علاقه اش را به خودم زدم.

به اتاق رفتم . تلويزيون را روشن كردم ولي خيلي زود حوصله ام سر رفت . تلويزيون را خاموش كردم .

ناگهان صداي در حياط را شنيدم به سرعت چادرم را سرم كردم وبه سمت در دويدم . در را باز كردم . يعني دُرُست مي ديدم ؟ يا خواب بود ؟

ارسلان . . .  ارسلان

ارسلان لبخندي زد وگفت : سلام ، عزيزم ، عيدت مبارك .

باورم نمي شد . مثل آدمي كه صاعقه به او زده باشد ، خشكم زده بود ، نمي دانستم چه بگويم ؟

گفت : خانم ، اجازه مي ديد ، وارد خونه بشم ؟

از جلوي در كنار آمدم . داخل شد ودر را بست . هنوز باورم نمي شد . خواب                     مي ديدم ،آره خوابه ،  حتما خوابه .

به آرامي دستم راگرفت وبوسيد ، ولي نه خواب نبود ، چونكه گرماي دستش ، دست يخ زده ام را گرم كرد.

گفت : منتظرم بودي ؟ ولي تو ازكجا فهميدي ؟ چون من اين قضيه رو به هيچ كس نگفتم .

گفتم : ارسلان ، بگو كه خواب نيستم ؟

گفت : الآن ثابت مي كنم ومن رامحكم درآغوشش گرفت وبوسه اي محكم از                     لبانم گرفت .

ديگر باورم شد . خواب نبودم . واقعي بود . با ارسلان به داخل خانه رفتم . گفت : تو واقعا يك خانم كاملي هستي .

گفتم : نگفتي ، قضيه چي بوده ؟

گفت : به من عفو خورد ومن به خاطر حسن اخلاق آزاد شدم ولي مشروط .

به آشپزخانه رفتم وچاي برايش ريختم . به داخل اتاق آوردم ولي ارسلان را نديدم . لحظه فكر كردم همه اينها خواب بوده است ، كه ديدم ارسلان از اتاق خواب بيرون آمد .

چاي را ازدستم گرفت وروي ميز گذاشت .

دستم راكشيد ومرا به سمت اتاق خواب برد .

گفتم : ارسلان چه كار مي كني :

گفت : هيچ كار ، فقط خسته ام ومي خوام ساعتي كنار تو استراحت كنم . داخل اتاق رفتم .

او من را كنار تخت نشاند وگفت : اين دو سال ، لحظه لحظه زندگي ام تو بودي وگرماي نفس او بعد ازمدتها دوباره به صورتم مي خورد.

دستم را گرفت وبوسيد . لبانش را روي لبانم گذاشت . همين طور بوسه مي زد بر صورتم وگردنم . تنم داغ شده بود .

گفتم : ارسلان چه كار مي كني ؟

ناگهان من را روي تخت خواب ، حول داد وگفت : مي خواهم بعد ازمدتها مزه خوب زناشويي را تجربه كنم .

بعد ازچند دقيقه ، تنم داغ شده بود . كنار هم ، روي تخت به خوابي عميق فرورفتيم . وقتي ازخواب بيدار شدم ، نزديك غروب بود و ارسلان هنوز خواب بود .

آهسته ، دستش را از روي گردنم برداشتم ولي او بلافاصله بيدار شد . گفت : عزيزم ، از پيشم نرو ، بمون .

گفتم : ارسلان جان ، مي خوام برات غذا درست كنم ، آخه تو مُدَتاست كه دست پخت منو نخوردي ، دستم را گرفت وبه طرف خودش كشيد وگفت : نه ، گرسنه نيستم ، جسم من گرسنه نيست ولي روحم چرا ، مي خوام كنارم باشي .

گفتم : ولي . . .

گفت : اي بابا ، ديوار مدتي من نبودم ، ديگه به حرفم نمي كني ؟ با عصبانيت گفت :

به تو مي گم تكان نخور . . .

خنده ام گرفت . ولي او تنها نبود كه روح وجسم من را مي طلبيد ، من هم درست مثل او بودم . ازجايم تكان نخوردم .

دستش را به صورتم كشيد وگفت : نفسم ، چقدر چهره ات فرق كرده ؟ چقدر لاغر شدي ؟

گفتم : پيرتر شدم .

گفت : نه عزيزم ، تو زن كامل شدي .

من هم دستم را به صورتش كشيدم وگفتم : تو هم ، خيلي تغيير كردي .

گفت : حتما پيرمرد شدم .

لبخندي زدم وگفتم : نه تو هم مرد كاملي شدي ، ارسلان . . .

گفت : جانِ ارسلان

گفتم : تو را به خدا . . . ديگر تنهام نذار

گفت : عزيز دلم ، من هم ازخداهمين رو مي خوام .

گفتم : باور كن ، ديگر طاقت دوري ازت رو ندارم .

لبخندي زد وگفت : ولي به تو ثابت مي كنم ، كه داري ؟

با عصبانيت گفتم : چي ؟ مي خواي بگي . . .  ؟

گفت : بيا بحثو عوض كنيم . دستش را به لاي موهايم كردوگفت : خانمِ خوشگلِ ، موهات چي شده ؟ چقدر كوتاه كردي ؟

گفتم : موهاي بلند مراقبت مي خواد .   مَنَم كه ديگه حال وحوصله جمع كردن ومرتب كردن اونارو نداشتم .

گفت : اما تو درهرحالتي كه باشي ، براي من فرشته زيبايي هستي . وباز نفس هايش داغ وتند شد.

چند ماه از آزادي ارسلان گذشت ومن دراين چند ماه سر از پا نمي شناختم .

ارغوان مي  گفت : دختر ، اين آقا ارسلان با تو چه كرده ؟ ماشا. . . انگار بادَت كرده . خيلي چاق شدي ، سروحال آمدي . مواظب باش كه بعد باز بايد رژيم لاغري بگيري .

انگار حرفهاي ارغوان درست بود . احساس مي كردم روز به روز به وزنم اضافه مي شود . غذا زياد نمي خوردم ولي بسيار خوشحال وسرزنده بودم . دانشگاهها بعد از انقلاب فرهنگي باز شد ولي ارسلان دوباره به دانشگاه نرفت .

يك روز از او پرسيدم : ارسلان چرا ثبت نام نكردي ؟

گفت : نمي خوام , دوباره به آن دانشگاه پا بذارَم .

با تعجب پرسيدم : چي ؟ پس مي خواي چه كار كني ؟

گفت : مي خوام به سربازي برم . چون اينطور كه من مي بينم درآينده بدون برگه پايان خدمت نمي تونم  زندگي كنم .

گفتم : چي ؟ نه . . . يعني تو مي خواي دوباره منو تنها بذاري ؟

گفت : عزيزم , ولي به تو قول مي دم ، كه صحيح وسالم برگردم . فردا صبح راه مي افتم ازتو خواهش مي كنم كه منو درك كني .

گفتم : تو داري تركم مي كني و ازم توقع داري كه دركت كنم ؟

گفت : ارمغان جان ، من تصميم خودم را گرفتم ، ازمادر وخواهرم هم خداحافظي كردم . يك پاكت نامه را به من داد .

گفتم : اين چيه ؟

گفت : وصيت نامه ، پيش تو باشه .

نفسم بالا نمي آمد ، احساس خفگي مي كردم . گفتم : چي ؟ وصيت نامه ؟

گفت : ارمغان ، چرا اين قدر رنگت پريده ؟ دستم را گرفت وروي صندلي من را نشاند . دستانم مثل يخ شده بود. به آشپزخانه رفت ويك ليوان شربت برايم درست كرد .

شروع به خوراندن آن به من كر وگفت : عزيزم ، تو را به خدا كاري نكن كه مجبور بشم تصميمم را تغيير بدم .

از و مي خواهم درست مثل قبل شجاع وصبور باشي وهمانطور كه هميشه به من اميد مي دادي ، حالا هم همان كار را بكني . از جا بلند شد . به اتاق خواب رفت وشروع به بستن ساكش كرد.

هنوز باورم نمي شد . گيج شده بودم . گفت : درضمن مي خوام قولي به من بدي ، قول بده كه دُرُست مثل دوران دبيرستان ، دردانشگاه هم شاگرد نمونه باشي . به اتاق آمد . دستش را به صورت يخ كرده ام گذاشت وگفت : قول مي دي ؟

با ناباوري نگاهي به او كردم وگفتم : چه توقعي ازم داري ؟

لبخندي زد وگفت : فقط وفا به قول وعهد خواسته زياديه ؟

به ارغوان تلفن زد و از او خواست قبل ازرفتنش به اينجا بياييد ، تا من تنها نمانم . تنها . . . تنهايي . چه واژه آشنايي ، با تاروپود وجودم پيوند خورده بود .

آن شب به سرعت طي شد . صبح ارسلان آماده شد .

ارغوان واحمد آقا ، ناهيد واكبر آقا هم آمدند. ارسلان از آنها تشكر وخداحافظي كرد . به ارغوان گفت : ارغوان خانم ، ارمغان رو بعد از خدا به شما مي سپارم .

ارغوان گفت : آقا ارسلان ، خيالتون راحت ، راحت ، نگران او نباشيد.

گويي درخواب بودم . تمام آن صحنه ها را درخواب مي ديدم . ارسلان به ناهيد گفت : حواست به مادر باشه .

او گفت : چشم داداش .

ارسلان گفت : ديگه سفارش نمي كنم . به سَمتَم آمد ودستم راگرفت وبوسيد . صورتم رابوسيد. لحظه اي گرماي نفسش را احساس كردم ورفت .

ناهيد يك سيني كه حاوي قرآن ويك كاسه آب وآينه بود را بالا در گرفت .

ارسلان سه بار از زيرش رد شد ودفعه آخر قرآن را بوسيد . برگشت ونگاهي به من كرد وبعد همراه اكبر آقا واحمد آقا سوار ماشين اكبر آقا شد ورفت .

ناهيد كاسه آب را پشت سر آنها ، روي زمين ريخت . وارد خانه شد ودر را بست . ارغواندستم راگرفت وگفت : ارمغان . . . ارمغان . . . خوبي ؟

احساسي كه چند سال پيش داشتم ، باز به سراغم آمد . احساس كردم . الان غش مي كنم . هيچ چيز نمي فهميدم .

ارغوان وناهيد بلافاصله من را روي تخت خواباندند . ارغوان به اورژانس تلفن زد . بعد از چند دقيقه آمبولانس آمد .

ارغوان سابقه بيماري قبلي من را به او گفت وياد آور شد كه ممكن است حامله باشم .

دكتر يك آمپول ب دوازده به همراه ب كمپلكس به من تزريق كرد ويك سرم قندي نيز به دستم وصل كرد.

همه چيز را مي ديدم . همه صداها را مي شنيدم ولي گويي همه چيز كند بود . مبهم بود . به خواب رفتم .

موقعي كه چشمانم را باز كردم . دهانم ديگر خشك نبود . دلم مي خواست جيغ بزنم . گريه كنم ولي صدا از گلويم بيرون نمي آمد.

تنم خشك شده بود . احساس مي كردم درهوا اكسيژني وجود ندارد . داشتم خفه مي شد. دوباره خوابم برد .

گذر زمان را نفهميدم ولي صداي احمد آقا را شنيدم كه به ا رغوان مي گفت : آقا ارسلان را به پادگان آموزشي رساندند.

دوباره بي هوش شدم . فردا صبح كه به هوش آمدم ، ارغوان گفت : آقا ارسلان تلفن زده وخبر سلامتش را به آنها داده است و براي تو هم سلام رسانده وديگر هيچ خبر از ارسلان نشد ، نه نامه ونه تلفن .

حدس ارغوان درست بود ومن حامله بودم . اين بار مادرم وارغوان خيلي مواظبم بودند . ناهيد هم دائم به من سر مي زد واحوال پرسم بود .

موقع حمله هوايي عراق به تهران بود. يك بار موقع نماز مغرب بود كه راديو ، اعلام آژير قرمز كرد وگفت هرچه سريعتر , چراغها را خاموش كنيم و به پناهگاه امن برويم .

بلافاصله اجاق گاز را خاموش كردم وچراغها را وبه زير زمين رفتم . همانجا روي صندلي نشستم . صداي آژير قطع نمي شد. ناگهان گويي ، زلزله هشت ريشتري آمده باشد .

صداي وحشتناك به گوشم رسيد وموج انفجار تمام خانه را لرزاند . شيشه هاي آبليمو و آبغوره ورب يكي يكي از طاقچه به زمين افتادند وشكستند.

انفجار درهمان نزديكي بود ، كه موجش چنان ارتعاشي بوجود آورده بود . بوي آبليمو وآبغوره ورب درفضا پيچيده بود .

درآن تاريكي و ظلمات نمي دانم چطور دستم به شيشه رب رسيد . يك انگشت از آن را به دهانم گذاشتم چقدر ترش وخوشمزه بود .

دلم مي خواست كه همه آن ربهاي ترش رابخورم . دستم به لبه شيشه گرفت و               زخم شد . صداي راديو راشنيدم كه آژير سبز وپايان حمله هوايي راخبر داد.

از جا بلند شدم . از زير زمين بيرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ناگهان هم زمان، صداي تلفن وزنگ در بلند شد .

به سمت تلفن رفتم و گوشي را برداشتم . مادرم بود كه نگران حال من بود ، به او گفتم كه خوبم از او خداحافظي كردم .

چادرم را به سرم كردم ودرحياط را باز كردم . دستم خون مي آمد وهرچه فشار مي دادم خونش بند نمي آمد. ارغوان واحمد آقا بودند. ارغوان با ديدن قيافه من وحشت كرد وگفت : ارمغان ، زخمي شدي ؟  چي شده ؟ حالت خوبه ؟

گفتم : بله خوبم .

به صورتم اشاره كردوگفت : صورتت چي شده ؟

خنده ام گرفت وگفتم : چيزي نيست ، ربه .

دست زخمي ام راديد وگفت : باخودت چه كار كردي ؟

گفتم : چيزي نيست ، يك بريدگي  ساده است.

احمد آقا وارد خانه شد . من به دستشويي رفتم وصورتم راشستم .

ارغوان به احمد آقا قضيه را گفت و از او خواست تادستم را پانسمان كند . احمد آقا وسايل پانسمان آورد و پرسيد : مطمئني كه در دستت نرمه شيشه نرفته .

گفتم : بله .

شروع به بستن زخم كرد . ارغوان به زير زمين رفت و آنجا را تميز كرد . شيشه هاي شكسته را جمع كرد .

او به من اجازه نداد به زير زمين بروم . من هم از او تشكر كردم . اين هم خاطره ايي شد ، براي من وارغوان كه تامدتها به آن مي خنديديم .

آن زمان چهار ماهه حامله بودم . تازه فهميدم كه اينها ويارهاي دوران بارداري است وبراي همين بود

كه نتوانستم خودم را كنترل كنم وشروع به خوردن رب  كردم.

موقع وضع حملم رسيد . درآن لحظات سخت ، فقط به اين فكر مي كردم كه اين نوزاد فرزند ارسلان است . دلم مي خواست هرچه زودتر , صورت او را ببينم . ناگهان دردي تمام وجودم را فراگرفت . جيغي بلند ، ازته دل كشيدم وصداي گريه نوزادم را شنيدم .

خدايا . . .  خدايا موفق شدم .

اين بار موفق شدم . اين صداي فرزند من وارسلان بود. نمي دانستم ازدرد گريه  كنم يا ازخوشحالي بخندم .

صداي ماما راشنيدم كه گفت : خانم تبريك فرزندتان سالمِ ودختره . به بخش زنان وزايمان منتقل شدم . آنجا صورت فرزندم راديدم . همه آشنايان آنجا بودند .

مادرم ، مادر شوهرم ، ارغوان ، ناهيد ، عطيه وسعيد وپدرم . اطرافم پر ازگل بود . ناهيد يك جعبه شيريني دردستش بود وبه همه تعارف كرد . پدرم نزديك آمد . پيشاني ام رابوسيد وگفت : دخترم قدمش مبارك است ان شاء ا. . . اسمش رو چي مي ذاري ؟

كمي فكر كردم ورايحه خوش گل مريم به مشامم رسيد ، گفتم : مريم .

ارغوان نوزاد را ازتخت كوچكي كه كنارم بود ، برداشت واو را آهسته روي سينه ام گذاشت وگفت : مريم خانم دلش براي صداي قلب مامانش تنگ شده . درحاليكه سرم به دستم بود به زحمت او را گرفتم وبه خودم چسباندم .

خدايا . . . اين دختر كوچولو با آن پوست صورتي رنگش چقدر شبيه ارسلان است .

اي كاش پدرش هم او را مي ديد . مريم را به سمت پدرم گرفتم و از او خواستم تادرگوشش اذان واقامه بگويد .

او هم نوزاد راگرفت . روبه قبله ايستاد وشروع به خواندن اذان درگوش مريم كرد و بعد صورت او را بوسيد وكنارم گذاشت .

بعد از دوروز ازبيمارستان مرخص شدم . مادرم يك كاسه آش زايماني برايم آورد . ولي اصلا ، اشتها نداشتم .

مادرم گفت : دخترم ، تو ضعيف شدي وبايد خودت رو تقويت كني ، مگر نمي خواي مادر خوبي براي مريم باشي ؟

گفتم : چرا , ولي ميل ندارم .

مادرم قاشق را درآش زد وگفت : به خاطر ارسلان و اين حرف را كه زد ، شروع به خوردن كردم . بعد از چند وقت حالم خوب شد ، دوباره به دانشگاه رفتم . مريم را يك روز به خانه مادرم مي بردم و يك روز ديگر به خانه مادر شوهرم .

سال 1365 درسم تمام شد وفارغ التحصيل شدم . در يكي از دبيرستانهاي نزديك خانه , مشغول تدريس شدم .

مريم يك ساله بود وكلمه بابا را واضح ادا مي كرد . يك روز ظهر مشغول تصحيح اوراق شاگردانم بودم كه صداي در خانه بلند شد.

مريم كه با اسباب بازي هايش بازي مي كرد، ترسيد وبه سمتم دويد . خودش را در آغوشم انداخت . او را درآغوش گرفتم وگفتم : نترس ، چيزي نيست عزيزم . الآن با هم در رو باز مي كنيم . چادرم را سرم كردم ومريم را بغل كرده ودرخانه را باز كردم .

انگار ترس مريم به من هم منتقل شده بود . امير بود . سلام كردم . گفتم : سلام ، چي شده ؟

نامه ايي دردست داشت . آنرا به سمت من گرفت . دستانم به لرزه افتاد . نامه را ازدست او گرفتم . گفتم : اين چيه ؟ نامه دردستم سنگيني مي كرد.

امير به صورت من ومريم نگاه كردوگفت : من او را دريكي ازعملياتهاي مشترك ارتش وسپاه ديدم ولي بعد از عمليات . . . ديگر هيچ نگفت وچند لحظه سكوت كرد وبعد       گفت : درآن عمليات من مجروح شدم .

من را به عقب منتقل كردن . بعد از بهبودي ، سعي كردم از ارسلان خبري بدست بيارم ولي نتيجه آن خشنود كننده نبود.

از ارسلان فقط پلاكش پيدا شده بود . ديگر نمي توانستم مريم را درآغوشم نگه دارم . او را به زمين گذاشتم .

امير به نامه اشاره كرد وگفت : اين پلاك ارسلان است . هيچ كس شهادت او را نديده ، فقط يك جسد كاملا سوخته وبدون سر ، كنار اين پلاك پيدا شده ، آن جسد قابل شناسايي نبود.

ادامه داد : من نمي خواستم اين خبر رو به شما بدم ولي ديرر يا زود از آن آگاهي پيدا مي كردين .

او رفت . در خانه راهم خودش بست . پاكت ازدستم افتاد . مريم آن را برداشت وچادرم را از سرم كشيد. خم شدم وپاكت را ازاو گرفتم . گوشه نامه راباز كردم .

پلاك ارسلان به زمين افتاد . مريم آن را اززمين برداشت وبه طرف من گرفت وگفت : مامان ، اين چيه ؟

گفتم : يك يادگاري . . .

گفت : يادگاري ازكي ؟

گفتم : از بابا وپلاك رابوسيدم و روي چشمانم گذاشتم . پلاك از اشك چشمم خيس شده بود . به داخل خانه آمدم وبه ناهيد تلفن زدم .

او بلافاصله خودش را به خانه ما رساند . تا رنگ پريده من راديد گفت : ارمغان جان ، هنوز كه چيزي معلوم نيست.

گفتم : امير پلاك ارسلان رو آورده .

گفت : عزيزم اگر او شهيد شده بود ، حتما ازطرف بنياد شهيد به تو خبري مي رسيد . مگر نگفتي : ارسلان به تو قول داده صحيح وسالم از جنگ برگردد؟

گفتم : چرا ، ولي اين پلاك ؟

گفت : زن داداش ، اين كه چيزي رو معلوم نمي كنه .

فردا اكبر آقا رو مي فرستم پي اين كار ، شايد بتونه خبري دقيق از او بدست بياره .

فردا ظهر اكبر آقا آمد وگفت : به بنياد شهيد سرزده ولي اسمي از ارسلان نبوده وبه او گفته اند كه ممكن است مفقود اثر شده باشد ، ولي اگه شهيد شده بود ، حتما ازطرف بنياد به ما خبر مي دادند.

اكبر آقا ديگه حرفي نزد . ناهيد گفت : ديدي ارمغان جان ، من كه گفتم ، پلاك چيزي رو نشان نمي ده .

آنها رفتند ومن ومريم تنها شديم من ماندم وخاطرات خوشي كه از ارسلان داشتم .

آن شب تا صبح خوابم نبرد. نيمه شب بود كه صداي گريه مريم را شنيدم . او من را صدا مي زد . مامان . . . مامان

ازجا برخاستم و به اتاق مريم رفتم . ديدم كه او در تختخوابش نشسته وگريه مي كند . كنارش نشستم وگفتم : چي شده ، دخترِ گلم ؟ گلِ مريم من ؟

گفت : مامان ، يك خواب بد ديدم . اشكهايش را از صورتش پاك كردم وگفتم : چي ، خواب ديدي ؟

گفت : مامان ، خواب ديدم ، كه تو داري گريه مي كني ، من هم شروع به گريه كردم وتو رو صدا زدم ولي هرچه تو رو صدا مي زدم ، تو نمي شنيدي وفقط گريه مي كردي .

لبخندي زدم وگفتم : عزيزم ، ولي  من كه گريه نمي كنم . مي خواهي بياي پيش مامان بخوابي ؟

لبخندي زد وگفت : شما اجازه مي دين ؟ او را درآغوشم گرفتم دستان كوچكش  رادور گردنم حلقه كرد . وصورت گرمش را كه از اشك نمناك بود ، به صورتم چسباند .

او را روي تخت گذاشتم وشروع به خواندن لالايي كردم . خيلي زود خوابش برد . دلم نمي خواست ازكنار يادگار ارسلان تكان بخورم  وكنار او خوابم برد.

درخواب ارسلان وعلي را ديدم ، كه هريك برايم دسته گلي آورده بودند . فردا صبح مريم را به مهد بردم وبه سر كارم رفتم .

نمي دانم چرا ولي هميشه خبرهاي بد را امير به من مي رساند واين كار او نفرتي دردلم از او بوجود آورده بود.

شش ماه بعد ، يك روز خانم اسدي مدير مدرسه گفت : خانم رضائي ، امروز ، قبل از آمدن شما به مدرسه ،آقايي به اينجا آمده بود وپيغام دادند كه كار مهمي باشما داره وبعد از مدرسه درپارك ملت منتظر شما هستند.

گفتم : خانم اسدي ،او خودش رو معرفي نكرد ؟

گفت : نه ، فقط گفت كه يكي از آشناهاست . بعد از مدرسه به پارك ملت رفتم . خيلي كنجكاو بودم تا بدانم اين آشنا كه كار مهم با من دارد ، كيست ؟

روي يكي ازنيمكتهاي پارك نشستم وبه اطراف نگاه مي كردم . بعد از چند دقيقه ، مردي با عينك دودي  كه كمي پايش لنگ مي زد را ديدم .

به من نزديك شد وروي نيمكت نشست . او را با آن قيافه نشناختم . او عينكش را برداشت . امير بود . گفتم : سلام ، شما امروز به محل كار من آمده بودين ؟

گفت : عليك سلام بله من آمده بودم .

گفتم : راجع چه موضوع مهمي مي خواستيد با من حرف بزنيد ؟

برگشت وبه صورت نگران من نگاهي كرد وگفت : من مي خواستم ، كمي با شما حرف بزنم .

گفتم : خبر ، جديدي از ارسلان بدست آمده ؟

گفت : نه ميشه اين قدر راجع به ارسلان حرف نزنيد ؟

گفت : چرا ؟

گفت : مي خوام راجع به خودم با شما حرف بزنم .

گفتم : خب مي شنوم .

گفت : چند سال پيش ، يك روز به خاطر تو با ارسلان دعوا كردم . ارسلان گفت : كه تو اورو بيشتر از من دوست داري .

من كه از اين حرف او ناراحت شدم ، يقه لباسشو گرفتم واو رو محكم بلند كردم وبه زمين كوبيدم وگفتم : نه خير ، اين طور كه تو مي گي نيست .

او گفت : اگه جرأتش روداري ، مادرت رو به خواستگاري او بفرست ، آن وقت جوابش رو مي فهمي .

ولي من واقعا جرأت گفتن ، عشقم رو به تو نداشتم وهيچ چيز نگفتم . آن روز ظهر خودم ، چند بار به در خانه شما آمدم ولي حتي جرأت زنگ زدن نداشتم .

دلم مي خواست ، خودم همه چيز رو برات بگم . به مسجد رفتم . علي آقا رو آنجا ديدم . مي خواستم راجع به اتفاقي كه بين ما افتاده بود با او حرف بزنم ولي بازهم  نتونستم . امروز هم كه اينجا آمدم ، نه به خاطر تعريف خاطرات گذشته بود بلكه براي اين بود كه بگم . . .  بگم هنوز هم . . . دوست دارم و اين حرف رو از ته دلم مي زنم .

به خدا اگر تابه حال ازدواج نكردم ، فقط به خاطر تو بود وگرنه مادرم خسته شده , اين قدر كه بهانه براي زن گرفتن آورده ام . ديگر بهانه ايي ندارم وحالا با يك چشم ويك پاي مصنوعي پيش تو اومدم بدونم آيا تو هم به من علاقه داري ؟

نگاهي به من كرد . لحظه نگاهم به صورت او افتاد وتازه متوجه شدم كه چرا او عينك دودي زده بود. او نگاهي با عشق به من مي كرد. لحظه ايي نمي  دانستم كه واقعا چه بايد بگويم ؟

نفس عميق كشيدم وبه او گفتم : امير آقا ، شما بهتر از هركسي مي دونيد درمدت زندگي كوتاه من با ارسلان چه اتفاقاتي افتاده چه حوادثي رو پشت سرگذاشتم .

متأسفم كه اين حرف رو اين طور با صراحت به شما مي گم ولي من قصد ازدواج مجدد ندارم . نه اينكه چون شما رو مي شناسم ، اينرا مي گويم كه باهيچ كس ديگر نيز ازدواج نخواهم كرد . دوس دارم ، مريم ، تنها يادگار ارسلان روبزرگ كنم . به هيچ چيز غير ازمريم فكر نمي كنم .

دوس دارم با خاطرات شيرين وكوتاه زندگي ام با ارسلان باشم .

با تعجب گفت : يعني مي خواي . . . ؟ وديگر ادامه نداد .

گفتم : ارسلان تنها مرد زندگي من بوده وخواهد بود . نمي خوام هيچ كس رو جايگزين او كنم حتي شما رو واز جا برخاستم ادامه دادم : ” براي من تمامي عشق دروجود ارسلان خلاصه گشته وجايي براي غير او باقي نگذاشته است . “

دستش را به طرفم دراز كرد وگفت : ارمغان . . . خواهش مي كنم ، با من اين كار را                 نكن ، چون مطمئن مي شم كه حرف ارسلان درمورد من وتو دُرُست بود، توازهمان اول علاقه ايي به  من نداشتي.

گفتم : هميشه برام سوأل بود كه چرا وقتي مادر ارسلان به خواستگاري ام آمد ، مادر تو نيومد وحالا به جوابم رسيدم .

چون تو جرأتش رونداشتي كه بگي عاشقي جرأت شنيدن “نه” روهم نداشتي ،  توترسو بودي .

شايد اگه آن زمان تو هم مثل ارسلان به خواستگاري ام آمده بودي ، هيچ كدام ازاين اتفاقات برام نمي افتاد . وحالا اُومدي ومي گي كه عاشق بودي وهستي ؟

عشق تو حالا ديگه هيچ معنايي برام نداره . چي شده كه شجاع شدي ؟

گفت : ارمغان تو رو به خدا ، اين طور حرف نزن ، پس پلاك چي ؟

گفتم : خب منظور ؟ پس علت شجاعتت پلاك بوده ؟‍

گفت : او شهيد شده ، پلاكش كنار بدن سوخته و بدون سرش پيدا شده يعني شهيد شده مي فهمي؟

گفتم : حتي اگر اين طور كه گفتي ، باشه من سرحرفم مي مانم . ديگر حرفي با تو ندارم . لطفاً اين آخرين ملاقات شما با من باشد.

از پارك خارج شدم . به مهد مريم رفتم . مربي اش او را خوابانده بود. او را درآغوش گرفتم . صورت لطيفش را كه روز به روز بيشتر شبيه پدرش مي شد ، بوسيدم .

بعد از آن گفتگو كه با امير داشتم ، احساس خستگي شديدي كردم . به خانه رسيدم . به حرفهاي امير فكر كردم . ازجوابم به او راضي بودم . باورم نمي شد كه من توانسته باشم ، آن طور جواب اورا بدهم .

آن شب پلاك ارسلان را به گردنم كردم وخوابيدم . احساس آرامش خاصي مي كردم . پلاك رابوسيدم . به صورتم چسباندم وخوابيدم .

آن شب دوباره خواب ارسلان را ديدم . او يك شاخه گل مريم به من داد وگفت : ارمغان عزيزم ، از گلم خوب مراقبت كن ومن تا به گل نگاه كردم ، مريم راديدم كه روي دستانم بود وبه صورتم مي خنديد.

از خواب بيدار شدم به اتاق مريم رفتم . او مثل فرشته ها بود . ودرخواب شيرين .

مرداد سال 1368 اولين گروه از اسيران ايران به وطن بازگشتند . وعلي آمد . چه لحظاتي بود . خانواده چشم به راه علي و علي آمد . او آمد وحرف پدرم به احمد آقا صادق بود كه يوسف به كنعان باز خواهد آمد . او آمد با بهترين خبر دنيا براي من .

علي گفت كه يكي از دوستان مشترك او وارسلان ، ارسلان را ديده و او صحيح وسالم است . اودرنامه هايش به اين مورد اشاره كرده بود ولي مورد سانسور عراقي ها قرارگرفته بود .

اين بهترين خبر دنيا بود كه علي به من داد. باورم نمي شد . يعني درست شنيدم . ارسلان . . . ارسلان  من زنده است .

چند روز بعد اكبر آقا به درخانه آمد وگفت : عجله كنيد ، حاضر شويد.

گفتم : چي شده ؟

گفت : راه بيافتيد ارمغان خانم ، چقدر معطل مي كنيد ؟

سريع لباسم را پوشيدم ومريم را هم حاضر كردم مريم پرسيد : مامان چي شده ؟

گفتم : نمي دونم ، اكبر آقا به نظر مي خواد مارا جايي ببره .

گفت : كجا ؟

گفتم : نمي دونم ، عزيزم .

اكبر آقا درماشين ، منتظر مابود . درخانه رابستم وبامريم داخل ماشين شديم . به اكبر آقا گفتم : اكبر آقا چرا چيزي نمي گوييد ؟ جان به لب شدم . نكنه خداي نكرده براي مادر اتفاقي افتاده ؟

اكبر آقا با لحني آرام گفت : نه ، هيچ اتفاقي نيفتاده . مادرجان هم حالش خوبِ  خوب است .

گفتم : پس چرا چيزي نمي گيد؟

گفت : كسي ازم خواسته تاوقتي به خانه مادرجان مي رسيم حرفي به شما نزنم .

گفتم : كي ؟ ناهيد جان ؟

گفت : نه ، بيشتر كنجكاو شدم . يعني چه ؟ ديگر سوألي نكردم ولي گويي اتفاق خوشي منتظر ما بود.

مريم پرسيد: مامان ، پس كي مي رسيم ؟

گفتم : چيزي نمانده ، عزيزم . كم كم مي رسيم .

به خانه مادر شوهرم ، رسيديم . هيچ خبري نبود . همه جاساكت بود . سكوتي كه گويي همه عالم را فراگرفته بود.

از ماشين پياده شديم . اكبر آقا هم پياده شد . درخانه مادر شوهرم را زدم . منتظر بودم ، مادر شوهرم يا ناهيد يا سعيد كوچولو در را باز كنند ولي . . . در باز شد .

ارسلان . . . ارسلان در را باز كرد . شوكه شدم . نمي دانستم چه بگويم ويا چه بكنم ؟ او آمده بود مريم چادرم را كشيد وگفت : مامان . . . مامان چي شده ؟ اين آقا كي ؟

ارسلان بيرون آمد . مريم را درآغوش گرفت وبوسيد . مريم با  تعجب به من نگاه مي كرد . نفس درسينه ام حبس شده بود . ارسلان گفت : سلام ، خانم ، چرا جواب سلامم را نمي دي .

گفتم : سلام ، ارسلان . . .  تو . . . تو كي اُمدي ؟

اكبر آقا ، جلو آمد دستي به پشت امير زد وگفت : مريم خانم ، بابا اُمده ، اين هم بابا ، ديدي باباي شما هم اُمد .

مريم به من نگاه كرد وگفت : مامان ، اين آقا باباست ؟

با سر اشاره كردم : بله

اكبر آقا گفت : بفرمائيد همه منتظر شمايند.

وارد خانه شديم همه آنجا بودند . پدرم ، مادرم ، علي ، احمد آقا وارغوان ، ناهيد و             سعيد .

ارسلان گفت : ديشب رسيدم . باخودم گفتم : اگر يك راست به خانه بيام ممكنه شوكه بشي ، براي همين اول اينجا اُومدم .

اكبر آقا گفت : صبح به خانواده شما كه همسايه هم بودند ، خبر داديم وحالا شما رو به اينجا آوردم . ببخشيد كه جواب سوالتون رو ندادم , چون ارسلان اَزِم خواسته بود كه چيزي به شما نگم .

بعد هم همه باهم راهي خانه خودمان شديم واقعا شوكه شده بودم . باورم نمي شد . ارسلان اين قدر ضعيف وپير شده بود كه واقعا شناخته نمي شد . آيا اين ارسلانِ من بود؟

او آنقدر فرق كرده بود كه حتي خانواده اش هم او را نشناخته بودند.

نه مادر ونه حتي خواهرش . گونه هايش فرورفته بود ، زير چشمانش حلقه زده بود . اين قدر رنگش سياه وزرد شده بود . كه واقعا شناخته نمي شد .

به سر كوچه كه رسيديم جمعيت زيادي را ديدم ،تعجب كردم ، اين همه جمعيت ازكجا فهميده بودند كه ارسلان آمده ؟

پرده بزرگ برسركوچه نصب شده بود كه روي آن بزرگ نوشته شده بود , آزاده عزيز به ميهن خوش آمدي .

اهالي محله , كوچه را پر ازگل وآذين وريسه هاي چراغهاي رنگي كرده بودند. بوي خوش اسپند بلند بود جمعيت زيادي از زن ومرد ، پيروجوان ، بزرگ وكوچك جمع شده بودند.

يك صدا مي گفتند : آزاده عزيز ، خوش آمدي وصلوات مي فرستادند. يك نفر گوسفندي راجلوي پاي ارسلان ذبح كرد. يك نفر ديگر ارسلان را بردوش گرفت ، گويي پركاهي را بلند كرده بود.

نزديك خانه امير را ديدم او جلو آمد دست به گردن ارسلان انداخت . با او روبوسي كرد وخوش آمد گفت : امير نگاهي به من كرد ومن هم نگاه غضب آلود به او كردم . فكر كنم ، او همه چيز را ازهمان نگاهم خواند.

او از ارسلان جدا شد وبه سمت خانه با ارسلان به راه افتاد . وارد خانه شديم . پشت سرما عده زيادي از مردم به خانه آمدند . همه به سوي ارسلان مي آمد . با او روبوسي  مي كردند و خوش آمدي مي گفتند ومي رفتند.

اين همه جمعيت ازكجا فهميده بودند كه ارسلان امروز به خانه مي آيد ؟

حدسم درست بود . امير اهالي محله راخبر كرده بود . آن آذين بندي وتزئينات را اووهمكارانش كرده بودند . همه رفتند وخانواده من وارسلان ماندند.

ارغوان ومادرم ، احمد آقا ، علي وپدرم هم از ما خداحافظي كردند ورفتند . ناهيد ومادر ارسلان واكبر آقا هم خداحافظي كردند ورفتند.

مريم از آغوش ارسلان پايين نمي آمد . ارسلان همانطور كه مريم را بغل كرده بود به آشپزخانه آمد گوشه اي ايستاد . من مشغول جمع وجور كردن وسايل پذيرايي بودم .

متوجه نگاه مهربان او شدم كه به من خيره شده بود ، برگشتم وبه او نگاه كردم .

گفت : خانم ، ديدي به قولم وفا كردم وسالم ازجنگ برگشتم .

به او نگاه كردم وگفتم : تو فكر مي كني كه واقعا سالمي ؟

گفت : بله .

گفتم : ولي نيستي ، اين قدر ضعيف وپير شدي كه حتي مادرتم تورو نشناخت ، تو سالمي ؟ جسم تو ، روح تو ، تمام وجودت بيماره ، اون فقط مي گي سالمي وبه قولت عمل كردي ؟

مريم را به زمين گذاشت وگفت : دختر گلم يكي ازنقاشي هايت روبرام مي ياري ؟

مريم به طرف اتاقش دويد . ارسلان دستم را گرفت وگفت : عزيزم چقدر فرق كردي ؟ كم صبر شدي؟

مريم از اتاقش بيرون آمد ودفتر نقاشي را به دست ارسلان دادو گفت : بابا ، ببين تو ، توي همه نقاشي هايم كنار من ومامان هستي ، مي بخشي بابا ، كمي قيافه ات رو بد كشيدم . بابا من  مي بخشي؟

ارسلان مريم را بوسيد وگفت : عزيز بابا ، من هميشه توي خوابم ، تورو مي ديدم ولي نه اين شكلي ، درست شكل مامان .

انگار خواب منم اشتباه بود ، چون تو درست مثل سيبي كه دونيم شده باشه , وي با ظرافتهاي زنانه ، خيلي شبيه مني ؟

مريم خنديد وگفت : بابا يعني خواب تواَم ، مثل نقاشي من بد كشيده شده بود؟

ارسلان لبخندي زدوگفت : فكر كنم ، خيلي هم اشتباه كشيده شده بود.

مريم را به اتاقش بردم وخواباندم وبه اتاق خواب رفتم . ارسلان لبه  تخت نشسته بود وبه گلهاي فرش خيره شده بود وزير لب چيزي زمزمه مي كرد . گفتم : ارسلان                      حالت خوبه ؟

برگشت نگاهي به من كردوگفت : بله خوبم ، كارهرشبه ام رو مي كنم .

گفتم : چي مي گي ؟

گفت : چيزي نيست قرآن مي خونم .

كنارش نشستم وگفتم هرشب قرآن مي خوندي ؟

گفت : بله اونو براي سلامتي تو وقتي درزندان بودم ، حفظ كردم وحالام مرور مي كنم . ارمغان جان يك خواهش ازت دارم .

گفتم : بگو ، عزيزم .

گفت : بروصورتتو مثل آن روزيكه از زندان آزاد شده بودم ، آرايش كن .

جلوي آينه رفتم . جعبه لوازم آرايشي ام را باز كردم . بعد ازمدتها به لوازم آرايشي دست زدم وصورتم را آن طور كه او خواسته بود ، آرايش كردم.

خودم هم باورم نمي شد ، قيافه ام چقدر شكسته وپير شده بود. به كنار ارسلان       برگشتم ، دستم راگرفت وبوسيد وصورتش را به صورتم چسباند وگفت : ارمغان جان ، فكر كنم ، تو هم فهميدي كه شايد مدتا طول بكشه ، تا حالم خوب بشه .

آن ارسلاني رو كه مي شناختي ، خيلي عوض شده ، فكر مي كنم ديگه نتونم مثل گذشته شوهر خوبي برات باشم .

به او نگاه كردم وگفتم : خواهش مي كنم ديگه منو تنها نذار . ارسلان جان ، تو رو به خدا ، به جان مريم قسمت مي د م اگر يك بار ديگه ازم جداشي ، خواهم مرد.

ديگه طاقت جدايي ندارم ، به خدا ندارم .

چراغ اتاق را خاموش كرد وچراغ خواب را روشن كرد وگفت : چقدر دراور اين چراغ زيبايي .روي تخت خواب دراز كشيد . من بعد از مدتها تنهايي , وجود ارسلان راكنار خودم باور نمي كردم.

گرماي نفسش به صورتم مي خورد . دستي به صورتم كشيد وگفت :  ارمغان جان عزيز دلم ، تمام وجودم تو هستي ،

گفتم : شايد الآن وقتش نباشه ولي يك سوأل ازت دارم ؟

گفت : بپرس عزيزم .

به سراغ جعبه يادگاريهايم رفتم وپلاك رادرآوردم وبه او نشان دادم وگفتم : اين پلاك تو نيست ؟

گفت : چرا مال منه.

گفتم : پس چطور اينو  پيدا كردند؟

گفت : لابد خودت خوب مي دوني ، پايگاه اصلي منافقين درعراق است . من هنگاميكه ديدم درشرايطي قرار دارم كه ممكنه اسير بشم وبعدا در اردوگاه اسارت اونا به سراغم بياين تا منو مجبور به همكاري كنند ، اين بود كه پلاك خودمو كندم وهمونجا انداختم وپلاك يكي از دوستانم كه شهيد شده بود روبرداشتم ، تاشناخته نشم .

ارمغان نمي دوني من چه شكنجه ايي كشيدم . دلم مي خواست اگه بقيه رو روزي دو ، سه بار به استغفارات مي بردند منو   روزي ده بار به اونجا ببرند ولي فقط مي تونستم يك نامه برات بنوسيم .

بنويسم كه زنده ام ، دوست دارم .

ولي نمي تونستم چون مي دونستم كه اگه اين كار رو بكنم حتما منافقين آدرس روپيگيري مي كنند وبه سراغت مي يان وبرات درد سر درست مي كنن.

و اون وقت مجبور به همكاري با اونا مي شدم . ارمغان تحمل اينكه مي تونستم خبري ازخودم بهت بدم ولي جلوي خودمو مي گرفتم ، ازشكنجه عراقي ها زجر آورتر بود .

دوستام براي خانواده هاشون نامه مي نوشتن . بارها ازم پرسيدند چرا تو حتي يك بار ، يك نامه براي خانواده ات نمي نويسي ؟

ولي جوابي نداشتم كه به اونا بدم . اونا به خانواده هاشون خبر سلامتشون رومي دادن ولي من با عذاب دادن خودم ، اين كار رونمي كردم.

بارها با خودم فكر مي كردم ، كه حتما تو وقتي مدتي ازم اطلاع نداشته باشي به سراغ زندگي خودت ميري وازدواج مي كني .

حتي درذهنم برات جشن عروسي ام مي گرفتم . ارمغان مي پرسي ، چرا اين قدر پير شدم حالا فهميدي چرا ؟

با اينكه سنم ازخيلي از دوستان اسيرم كمتر بود ولي از اونا پيرتروشكسته تر شدم .

روزي هزاران بار ازخدا مي خواستم كه اي كاش منم مثل دوستم شهيد مي شدم ، مي سوختم وسر ازبدنم جدامي شد.

اگر نامه ايي برات مي نوشتم ، اونا مي فهميدن كه من پلاك كس ديگه ايي رو برداشتم واون پلاك كه دردست اونا بود ، مال من نيست . عزيزم ، فقط به خاطر تو اين كار رو نكردم.

گفتم : يعني تو منو نشناخته بودي ؟

گفت : چرا ولي ازخدا مي خواستم كه منو فراموش كني .

گفتم : فراموشت كنم ؟ چطور مي تونستم ؟ شوهرم رو ، عشقم رو ، عزيزترين كَسم دراين دنيا وپدر مريم رو فراموش كنم ؟

فكر كردي من از اون زنايي هستم كه تامدتي بي خبر از شوهرشون مي مونند به سراغ زندگي خودشون مي رن ؟ من حتي فكر چنين چيزي رو به ذهنم راه نمي دادم . زندگيم تو بودي .

گفت : تو رو خوب مي شناختم عزيزم , ولي اي كاش به پام صبر نمي كرد، حالا منم راحتتر بودم . حالا بعد از اين مدت لازم نبود ، منو ديگه تحمل كني .

گفتم : ارسلان ، به جان مريم كه به اندازه تو دوستش دارم اگر يك بار ديگه اين حرفها رو بزني ، نه من ، نه تو .

زندگيم تو بودي ، هستي وخواهي بود.

نگاهي به من كردوگفت : مثل هميشه لج باز ويك دنده ، عزيزم مي دونم وقتي كه من نبودم ، خيلي سختي كشيدي . سعي  مي كنم ، ديگه هيچ وقت تنهات نذارم وصورتم رابوسيد.

از او خواستم كه بخوابد ولي او گفت : نمي تونم ، چون مي خوام تاصبح بيدار باشم وصورتت رو تاصبح ببينم .

گفتم : عزيزم ، تو خسته ايي ، كمي استراحت كن , وقت براي اين كار زياد داري .

گفت : نه خسته تر از تو عزيزم .

گفتم : سعي كن ، كمي بخوابي .

گفت : به بي خوابي عادت دارم . من خوابم برد ولي او تاصبح همانطور كه خودش گفته بود، بيدار ماند.

فردا صبح به احمد آقا زنگ زدم واز او خواستم كه ارسلان را معاينه كند واو به خانه ما آمد واين كار راكرد . بعد از چند دقيقه از اتاق بيرون آمد وگفت : ارمغان خانم ، او دراسارت فشارهاي عصبي زيادي رو تحمل كرده ، سعي كنيد به او روحيه بديد .

او از لحاظ جسمي مشكل خاصي نداره ولي همانطور كه گفتم فشارهاي عصبي جنگ واسارت اونو حساس و ضعيف كرده .

سعي كنيد اميد به زندگي وآينده رو به او برگردانين . خداحافظي كرد ورفت.

پيش ارسلان رفتم از او پرسيدم : ارسلان جان ، عزيزم ، غذا چي دوست داري ، برات درست كنم ؟

گفت : هيچي ، كمي نان خشك ويك ظرف آب .

گفتم : چي ؟!

گفت : معده من ، به اين غذا عادت كرده وفكر نمي كنم   ، چيز ديگه ايي از گلويم پايين بره .

به آشپزخانه رفتم وبراش سوپ درست كردم ، مريم بيدار شد به آشپزخانه آمد وگفت : سلام مامان.

گفتم : سلام ، عزيزم .

گفت : بابا حالش خوبه ؟

گفتم : نه

دوباره به اتاق برگشت . سوپ آماده شد . مريم گفت : مامان اجازه بده ، من سوپ بابا رو ببرم ، شايد اگه سوپشو من به او بدم حالش زودتر  خوب بشه ؟

گل مريم من ، خوب فهميده بود كه دواي درد پدرش ، پيش اوست ، احمد آقا نسخه ايي براي ارسلان پيچيد وگفت : فقط چند قرص خواب آور وويتامين نوشته  وممكن است ، تاثير زيادي نداشته باشد .

مريم با ظرف خالي سوپ به آشپزخانه آمد وگفت : مامان ، مامان ، نگاه كن ، من پرستار بابا شدم وبابامثل يه بچه خوب همه سوپش رو خورد .

ظرف را ازمريم گرفتم . دو دست كوچك او را گرفتم وبوسيدم وگفتم : عزيز دل مامان ، من مي دونستم ، فقط دواي درد بابا ، تويي .

مريم به اتاقش رفت وهمانجا مشغول بازي با اسباب بازيهايش شد. كارهايم را انجام دادم . گوشي تلفن را برداشتم وبه علي زنگ زدم وماجرا را براي او تعريف كردم واز او كمك خواستم . علي گفت : به ارسلان بگو ، فردا صبح ، به ديدنش مي يام ، با او حرف دارم  .

گفتم : چه حرفي داداش ؟

گفت : فضول خانم ، موضوع مردونه ست .

گفتم : چَشم ، حتما به او مي گم . خداحافظي كردم وگوشي را گذاشتم . به اتاقمان رفتم . دررا آهسته باز كردم . ارسلان روي تخت به پشت دراز كشيده بود وبه سمت پنجره و درخت توي حياط نگاه مي كرد.

وارد اتاق شدم ودر را آهسته بستم . هنوز هم نگاهش به سمت حياط وپنجره بود . او دو دستش را زير سرش گذاشته بود . متوجه من شد . نزديكش شدم . برگشت روبه من و به من نگاه كرد .

سعي كرد ازجايش بلند شود ولي من اجازه اين كار را به او ندادم وكنارش در لبه تخت نشستم . من هم به حياط به سمت نور نگاه كردم . ارسلان گفت : عزيزم ،                         خسته شدي ؟

گفتم : نه آقا ، اگه كاري مي كنم ، فقط براي اينه كه تو زودتر خوب بشي . او كنار رفت ومن روي تخت نشستم .

سرش را روي زانويم گذاشت . چقدر سرش داغ بود . آهسته ، موهايش را نوازش كردم دست به صورت لاغر وتكيده وريش سفيدش كشيدم . موهاي سفيدي كه قابل شمارش نبود.

گفت : عزيز دلم .  سالها درآرزوي اين لحظه بودم كه گرماي دستتو روي صورتم احساس كنم .

گفتم : ارسلان يك خواهش ازت دارم ؟

برگشت و به من نگاه كرد وگفت : هرچه باشد قبول مي كنم .

گفتم : آقا ، ازت خواهش مي كنم ، ازگذشته دست برداري ، به آينده فكر كن ، به خودت ، به من ومريم .

گفت : دلم مي خواد ، ولي باور كن اين گذشته لعنتي دست ازسرم بر  نمي داره .

گفتم : ارسلان جان  . . . اگر تو بخواي ، اراده كني ، مي شه . حالا هم اراده كن .

نمي دانم ، چرا ولي دستانم از صورت ارسلان داغتر شده بود . خدايا . . . خدايا . . . يعني مي شه ، ارسلان دوباره . . .

گفت : عزيزم ، تمام سعي خودمو مي كنم   ولي به كمك وصبر تو ، بيش از پيش احتياج دارم .

گفتم : عزيزم ، من هميشه ودرهرشرايطي دركنارتم . سرش را روي بالش گذاشتم وازجا برخاستم .

گفت : كجا ؟

گفتم : مي رم دو تا چاي بريزم .

گفت : دست خانمِ من درد نكه ، چايي كه شما بياري واقعا خوردن داره .

همانطور كه از اتاق خارج مي شدم ، ياد حرف علي افتادم . برگشتم وبه او گفتم : راستي علي گفته : فردا ساعت نه به اينجا مياد . با تو حرف داره.

گفت : نگفت چه حرفي ؟

گفتم : نه ، گفت موضوع مردونه است .

خنديد وگفت : ممنونم كه گفتي .

آن روز گذشت فردا صبح علي ر‌اس ساعت نه به خانه ما آمد . در را برايش بازكردم  و او داخل شد . سلام كرد و پرسيد : ارسلان كجاست ؟

گفتم : عليك سلام ، دراتاق نشسته ، منتظر شما .

وارد خانه شد . ارسلان از اتاق بيرون آمد وبا او دست داد واحوالپرسي كرد . علي دستش را روي شانه ارسلان گذاشت وگفت : چطوري قهرمان ؟

حرفي كه ارسلان از آن خوشش نمي آمد . چون او خودش را قهرمان نمي دانست .  وبعد هردو وارد اتاق شدند. علي در را بست . نهار آماده كردم . هردو از اتاق درآمدند وضو گرفتند دوباره به اتاق برگشتند ودر را بستند .

براي نهار از اتاق بيرون نيامدند . تاساعت ده ونيم شب علي وارسلان با هم حرف زدند . دلم  مي خواست بدانم ، علي راجع به چه موضوعي با ارسلان حرف مي زند كه اين همه طول كشيد ؟

علي ساعت يازده شب از اتاق بيرون آمد . دستش را روي شانه ارسلان گذاشت وگفت : برو قهرمان ، تولدت مبارك .

با تعجب گفتم : علي آقا ، داداش ، چي مي گي ؟ تولد ارسلان كه الآن نيست ؟!

لبخندي زد وگفت : ارمغان جان ، براي انسان ، هرلحظه ، لحظه تولد است .

گفتم : چيزي نمي خوريد ؟

گفت : نه خواهر ، گرسنه نيستم . خداحافظي كرد ورفت . نمي دونم چرا به نظرم حرفهاي علي خيلي شبيه شعار بود.

آن شب گذشت . از ارسلان پرسيدم كه اين همه وقت راجع به چه موضوعي حرف مي زديد ؟ ولي او جوابي به من نداد گويي او با قبل هيچ فرقي نكرده بود.

حرف نمي زد . خيلي ساكت ومنزويي شده بود . جواب سوالات من را فقط با بله يا نه مي داد. دلم مي خواست بدانم ، دردل او چه مي گذرد و او به چه فكر مي كند؟

گويي هميشه درحال فكر كردن بود . خدايا. . . خدايا،ارسلان چقدر عوض شده بود. چرا قدمهاي احمد آقا وصحبتهاي علي د راو اثر نداشت ؟ او خيلي كم ازخانه                           بيرون مي رفت .

گويي از مردم گريزان شده بود وديگر به هيچ كس اعتماد نداشت . سنگيني عميق درنگاهش بود . حتي با همان نگاه به من مي فهماند كه حال وحوصله هيچ كس راندارد.

او فقط با مريم خوب بود ، شايد چون او بچه بود وپاك .

او ديگر آن ارسلاني كه من مي شناختم نبود ، او خيلي عوض شده بود . او را نمي شناختم ودرك نمي كردم  .

يك روز كه ازخواب براي نماز صبح بيدار شدم ، ناگهان ديدم ، ارسلان كنارم نيست . باخود گفتم : حتما رفته  ، نماز بخواند . از جا بلند شدم . به آشپزخانه رفتم ولي او آنجا نبود.

به اتاق مريم رفتم , آنجاهم نبود. حياط ، زير زمين همه جا را سرزدم ولي او هيچ جا نبود. نمي توانستم فرياد بزنم واو را صدا بزنم چون مريم از خواب بيدار مي شد.

آهسته او را صدا زدم : ارسلان . . . ارسلان كجايي ؟ ولي هيچ صدايي نبود . تا ساعت هفت صبر كردم . دلم مثل سيروسركه مي جوشيد به خانه پدرم تلفن زدم . علي گوشي را برداشت وگفت : سلام ارمغان خانم چي شده ، سر صبح احوال پرس ما شدي ؟

گفتم : سلام داداش ، ارسلان . . . ارسلان نيست.

گفت : چي شده ؟ باهم دعوا كرديد ؟

گفتم : نه به جان داداش ، صبح كه براي نماز بيدار شدم ، نبود.

گفت : جايي ديگه هم تلفن زدي ؟

گفتم : نه ، چون مادر ارسلان بيماري قلبي دارد ، ترسيدم به آنجا تلفن بزنم واو آنجا نباشه ، آن پيرزن رو هم نگران كنم .

گفت : خوب ، خودم دنبالش مي رم . تو توي خونه باش . اگه خبري شد ، اينجا تلفن بزن .

گفتم : داداش ، تو رو به خدا ، اونو پيدا كن ، ديگه طاقت تنهايي ندارم . مي فهمي ؟ ندارم .

گفت : خواهر ، سوره والعصر يادت نره . من تمام سعي امو مي كنم . اگه خبري ازش شد ، حتما به اينجا تلفن بزن .

گوشي را گذاشت . مريم هم از صداي من بيدار شد . گفت : مامان ، بابا چي شده ؟

گفتم : چيزي نيست . عزيزم . ولي او زرنگتر اي اين حرفها بود . همه چيز را ازنگاه نگران من فهميد.

صبحانه او را دادم ولي لقمه اي از گلويم پايين نرفت .

خدايا يعني باز دوباره . . . دوباره تنها شدم .

ارسلان . . . ارسلانم كجايي ؟

خدايا او را هرجا كه هست به تو مي سپارم . زمان طولاني وكش دار شده بود. نهار درست كردم . ولي تا آن زمان نيز خبري از ارسلان نشد . صداي زنگ تلفن بلند شد . به سمت تلفن دويدم . مريم هم آمد . ناهيد بود . سلام كرد.

گفتم : سلام ، ناهيد جون

گفت : چي شده ، زن داداش ، اتفاق افتاده ، صدات مي لرزه ؟

گفتم : ناهيد جون ، ارسلان از صبح زود غيبش زده ؟

گفت : چيزي شده ؟ موضوعي پيش اومده ؟

گفتم : نه به جان مريم .

گفت : پس ، نگران نباش ، هرجا رفته باشه ، تاظهر برمي گرده ، مردا رو كه مي شناسي وقتي گرسنه بشه به خانه برمي گرده . هنوز اين مردها رو نشناختي ؟

گفتم : خيلي سعي مي كنم ، ولي  نمي تونم , راستي مادرجون چيزي از اين موضوع نفهمه ؟

گفت : چشم ، مي دونم عزيزم .

مريم گفت : مامان ، عمه ناهيد ؟

گفتم : بله دخترم .

گوشي را به مريم دادم . سلام كرد و گفت : عمه جان ، بابام، گم شده ؟

صداي ناهيد را ازپشت تلفن مي شنيدم كه مي گفت : الهي عمه به قربون صدات بشه ، نه عزيزم ، بابا كه بچه نيست ، گم بشه ، زود مي ياد .

گفت : عمه جان ، دلم براش تنگ شده ؟

ناهيد گفت : اونم هرجا كه باشه دلش برات تنگ شده ، خيالت راحت باشه عزيزم ، حتما برمي گرده .مريم خداحافظي كرد وگوشي را به من داد .

ناهيد گفت : نگران نباش ، ارمغان جان ، اگه خبري از او شد ، ما رو بي خبر نذار .

گفتم : چشم ، براي اكبر آقا وسعيد كوچولو سلام برسان . خداحافظي كردم وگوشي را گذاشتم . ساعت چهار بعد ازظهر شد . هيچ خبري از ارسلان نداشتم . شب شد . ساعت نه شب علي تلفن زد . سلام كرد .

گفتم : سلام ، داداش ، چه خبر ؟ چي شده ؟

گفت : مگه خونه نيومده ؟

گفتم : نه

گفت : به هرجا  مي دونستم كه ممكنه آنجا باشه ،سرزدم . خانه دوستان و آشنايان ، كلانتريها ، بيمارستانها ، همه جا ولي هيچ كس خبري از او نداشت .

گفتم : واي خدايا ، ديدي چه بلايي به سرم اومد ؟ حالا چي كار كنم ، نكنه ، باز اونو گرفتن ؟

خنديد وگفت : باز به چه جرمي ، نه خواهر جان ، حتي اونجاهايي كه تو فكرش رو كردي ، هم نبود.

گفتم : پس چي شده ؟

گفت : امشب روهم صبر كن ، شايد فردا ان شاء ا. . . هرجا رفته باشه برگرده .

گفتم : چطور ، صبر كنم ؟ چطوري ؟

گفت : خواهر جان ، همان طور كه از صبح تا حالا صبر كردي ، سوره والعصر رو بخون ، حتما تا صبح بر مي گرده .

خداحافظي كرد وگوشي را گذاشت . چطوره آرام باشم ، هرچه سوره بخوانم ديگه اثر ندارد . اين نگراني با سوره رفع نمي شود . خدايا . . . خدايا ، آخر چرا ؟ مگر من بيچاره چه گناهي به درگاهت كردم ، كه دائم بايد آزمايش شوم؟

مريم را خواباندم . او هم نگران بود . ساعت يازده ونيم شب بود كه صداي در حياط را شنيدم . به سمت حياط دويدم .

ارسلان بود . گفتم : ارسلان ، هيچ معلوم كجايي ؟

نگاهي به من كرد وگفت : جايي نرفته بودم .

گفتم : لااقل يك چيزي به من مي گفتي يا يادداشتي مي نوشتي ؟ تو مي دوني از صبح تا حالا به من بدبخت چي گذشت ؟

لبخندي زد وگفت : نترس ، بادمجان بم آفت نداره ، يادت رفت خودت اينو به    من گفتي ؟

باعصبانيت گفتم : حالا وقت شوخيه ؟ داشتم سكته مي كردم . مي گي كجا رفته بودي يا نه ؟

با لحني آرام وخونسرد گفت : حالا بيا بريم داخل ويك چايي به ما بده بعد به شما جواب خواهم داد. وارد خانه شديم و به آشپزخانه رفتم ويك استكان چاي برايش ريختم .

دلم مي خواست بدانم ، چي شده كه يك دفعه غيبش زده بود؟

گفتم : خب

گفت : ” ديشب خواب عجيبي ديدم انگار به من الهام شد كه به مسجد جمكران برم . سحر بيدار شدم . قصد رفتن كردم .

خواستم بهت بگم اما ديدم مثل يك فرشته درخوابي ، نتونستم بيدارت كنم .

هرچه گشتم قلم وكاغذي ام پيدا نكردم ، تابرات پيام بذارم ، آهسته حاضر شدم وحركت كردم ، اوايل روز به جمكران رسيدم حال خودم رو نمي فهميدم ، گويي كسي منو صدا مي زدومن بي اراده به سمتش مي رفتم  .

اونجا مدتي نماز خواندم ومناجات كردم تا اينكه اذان ظهر شد پس از نماز ظهر وعصر باز من مشغول خواندن مناجات بودم كه ازفرط خستگي درهمون حال نشسته خوابم برد ، درخواب باز هم من درهمانجا نشسته بودم كه ناگهان نوري شديد منو متوجه خود كرد بسمت نور كه نگاه كردم ديدم مردي بلند بالا با عصايي مثل عصاي پيامبران الهي دردست وچهره اي تابناك وبا جبروت وهيبتي غير قابل وصف به سمتم مي ياد .

زبونم بند آمده بود حتي نتونستم بلند شم وسلام كنم ، همونجا سرجام ميخكوب شده بودم ، آن مرد كه شمايلش را بارها درذهنم تجسم كرده بودم به من نزديك شد ودرفاصله يك قدمي ام ايستاد وگفت : ” سلام برميهمان ما كه راه درازي رابراي ديدار ما پيموده ، پسرم بدان يقينا دركنار هرسختي ، گشايشي هست برتوست كه ازدينت مواظبت كني وخانواده ات را دريابي ودراين راه بسيار جهد وكوشش نمايي ” .

او اين كلمات را گفت وپس همانگونه كه آمده بود رفت . او رفت اما  اثر نوري رو كه باخودآورده بود بكلي محو نشد وهمچنان فضاي مسجد بنظرم نوراني مي آمد.

نمي دانم چقدر طول كشيد تا بالاخره ازخواب بيدار شدم .

ديدم همونجا درهمان حالت كه بودم نشسته ام وساعت نشان مي داد نزديك اذان مغرب است اين بود كه به شكرانه سعادتي كه نصيبم شده بود ، نماز شكر خواندم وبعد از نماز مغرب وعشا عازم خونه شدم وحالا رسيدم وتصميم گرفته ام تاجايي قدرت دارم كوشش كنم ودروحله اول  درسم را ادامه بدم .اشك درچشمانم حلقه زده بود ونمي دانستم چه بگويم ، دلم مي خواست فريادي آنچنان بكشم كه به گوش آن دردانه خلقت برسد واز او تشكر كنم .

ارسلان با جديت تمام دوباره به دانشگاه رفت وباتلاشي وصف ناپذير علي رغم سالهايي كه از درس فاصله گرفته بود توانست دررشته پزشكي وپس از آن تخصص چشم پزشكي تحصيل كند وبا نمرات عالي به عنوان استاديار دانشگاه ويك پزشك متخصص مشغول به كار شود.كاري كه همدوره هاي جوان او از انجام آن ناتوان بودند . او درتمام دوران تحصيلش حتي يك دوست نداشت فقط من ومريم تنها دوستان او بوديم .

حالا كه اين نوشته را به پايان مي برم من ، ارسلان ، در سن سي و پنج سالگي  با مريم و پسر چهارساله ام مهدي راهي زيارت حرم مطهر امام رضا (ع) هستيم .

تابستان سال 1375

داستانداستان گل مریم
Comments (0)
Add Comment