وقتي حكم را در اداره آموزش و پرورش يكي از استانهاي سرسبز كشورمان به دستم دادند محل تدريسم را در آن مشخص كرده بودند و من با ذوق وشوق فراوان اين خبر را به خانواده ام رساندم از كودكي به طبيعت و زندگي در آن آرزوي من بود. بيش از اندازه به طبيعت علاقه داشتم. واين يكي از آرزوهاي ديرينه من بود. هنوز چند روز به آغاز سال تحصيلي مانه بود. محلي كه براي من درنظر گرفته بودند يكي از روستاهاي نسبتا بزرگ استان بود. كه درآنجا حتي دبيرستان نيز وجود داشت. ومن به عنوان سرباز معلم به آنجامي رفتم تازه فارغ التحصيل شده بودم. هنوز مُهر مدرك ليسانسم خشك نشده بود. اين نوع خدمت در واقع انتخاب خودم بود. مي توانستم ضمن انجام وظيفه مقدس سربازي از طبيعت بكر آن محيط كه توصيف آنرا زياد شنيده بودم استفاده وافري ببرم. واين مقدمه اي بودكه بعدها سرنوشت مرا رقم زد. با بي صبري منتظر روز موعود بودم. يادم هست شبي كه قرار بود صبح آن روز عازم محل خدمتم شوم خواب به چشمانم نمي آمد. همانطور كه اشاره كردم به دو علت ميخواستم از آن محيط شلوغ فرار كنم يكي به خاطر اينكه عاشق طبيعت بودم ولازم بعد از چند سال تحصيل به مغز خودم استراحت بدهم. وديگري موضوعي بودكه بعد از فارغ التحصيل شدن بر سر زبانهاي فاميل افتاده بودم و نُقل هر مجلسي شده بودم . و آن ازدواج من با يكي از دختران فاميل كه تعدادشان هم زياد بود. و من واقعا از دست آنها فرار ميكردم. هر كدام از فاميل با عناوين و بهانه هاي مختلف و براي تبريك گفتن به خاطر پايان تحصيلم به خانه ما مي آمدند. مسلم بود كه دختران دم بخت خود را نيز با خود مي آوردند. و در گوش من زمزمه ميكردند و از حسن و هنرهاي دختران خود تعريف مي كردند. ولي من فقط به خاطر اينكه به آنها بي احترامي نكرده باشم به حرفهايشان گوش ميدادم . و وقتي از خانه ما مي رفتند من نيز آنها را به دست فراموشي مي سپردم. سوژه خوبي شده بودم براي آنها. چون رشته تحصيلي من مهندسي عمران بود خيلي دوست داشتند دامادي مثل من داشته باشند ولي هنوز براي من خيلي زود بود كه ازدواج كنم. با اينكه موقعيت ازدواج را داشتم ولي مي خواستم چند سالي صبر كنم يا لااقل خدمت سربازيم تمام شود. از لحاظ مادي وضعمان خوب بود پدرم صاحب يك كارخانه نسبتاكوچكي بود كه مي توانست مار را در رفاه و آسايش قرار دهد. به هر حال صبح روز موعود فرا رسيد و من با تمام وجودم عازم روستاي مورد نظر شدم . با اينكه ماشين شخصي داشتم ولي ترجيح دادم با ماشين بين راهي سفر كنم از حالا بايد خودم را با محيط آنجا تطبيق مي دادم و اگر لازم مي شد بعد ها ماشين خود را مي بردم. در داخل ماشين كه غير از من چندمسافر ديگه بودند با هم راجع كارهاي خودشان صحبت ميكردند. كسي بامن كاري نداشت و من در افكار دور و دراز خود غوطه ور بودم درست متوجه نشدم چه مدت در راه بوديم با توقف ماشين من متوجه اطراف خود شدم و فهميدم كه به مقصد مورد نظر رسيده ام. از ماشين پياده شدم. مسافرت خسته كننده اي بود و اگر مناظر اطراف جاده نبود من اين خستگي را بيشتر از پيش احساس مي كردم. در ميدان كوچك روستا كه به سليقه خود روستائيان درست شده بود بلاتكليف ايستاده بودم و نمي دانستم چيكار بايد بكنم وبه كجا مراجعه نمايم چون جايي را بلد نبودم. وقتي خوب به اطراف نگريستم پسر بچه ده دوازده ساله اي توجهم را جلب كرد. با قدم هاي آهسته به او نزديك شدم. او نيز زل زده بود و مرا تماشا ميكرد. شايد تا به حال كسي را در كسوت من نديده بود چون حالت تعجب را در چهره او به خوبي ميديدم. وقتي به نزديكش رسيدم دستم را دراز كردم وگفتم: سلام من معلم جديد هستم. چطور مي توانم به خانه كدخداي روستا بروم؟
او كه تعجبش بيشتر شده بود با خجالت دست مرا فشرد و گفت :
اتفاقا من منتظر شما بودم پدرم مرا فرستاده تا شما را راهنمايي كنم.
از طرز برخورد و صحبت كردنش فهميدم كه بچه با تربيتي است كه خوب تربيت شده است كمي خوشحال شدم و پرسيدم اسمت چيست؟
اسم من آيدين است.
گفتم به به چه اسم قشنگي . حالا مي تواني مرا تا خانه كد خدا ببري
او گفت:
لطفا دنبال من بيائيد. و سپس براه افتاد. و من نيز بعد از اين كه چمدانم را از روي زمين برداشتم به دنبال او روان شدم. در تمام طول راه او ساكت بود. و من نيز دوست نداشتم سكوت او را برهم بزنم چون از مناظر طبيعت واقعا لذت مي بردم. دو طرف جاده را درختهاي سر به فلك كشيده تشكيل داده بود. و پرندگان متعددي روي درختها لانه كرده بودند و سر و صداي پرندگان سكوت آنجا را برهم ميزد و من در عالم ديگري سير مي كردم نميدانم چقدر در راه بوديم كه يكدفعه صداي آيدين افكار مرا برهم زد كه گفت: رسيديم آقا.
من متوجه او شدم وسپس سرم را بلند كردم و در مقابل خودم خانه تميزي كه به سبك خانه هاي شمال ساخته شده بود مشاهده كردم كه اطراف آنرا پرچين احاطه كرده بود يعني به جاي ديوار آجري با شاخ وبرگ درختان و چوبهاي مخصوص ديوار درست كرده بودند. در روبروي من در بزرگي قرار داشت كه نيمه باز بود. من به آيدين گفتم :
تو جلوتر برو و خبر بده كه من آمدم.
او بدون اينكه حرفي بزند داخل حياط شد. و پس از چند دقيقه مردي ميانسال به اتفاق آيدين از خانه بيرون آمدند. آن مرد با خوشرويي به طرفم آمده وبا مهرباني به من گفت: خيلي خيلي خوش آمديد صفا آورديد بفرمائيد داخل.
فهميدم آقاي مهمان نوازي هستند. چون بدون اينكه اسمم را بداند مرا به داخل خانه دعوت مي كرد. بدون اينكه سخني بگويم وارد حياط شدم. وقتي سرم را بلند كردم تا ساختمان روبه رويم را برانداز كنم نگاهم با يك جفت چشم كه در پشت يكي از پنجره ها به من خيره شده بود گره خورد. وقتي نگاه هاي ما باهم تلاقي كردند آن چشمها ناپديد شدند. و همان يك لحظه نگاه باعث شد بندبند وجودم شروع به لرزيدن كند. و قلبم نزديك بود از حركت بايستد. مثل اينكه هيپنوتيزم شده بودم چون بي اختيار همانطور وسط حياط ايستاده بودم و به آن پنجره خيره شده بودم. و اگر صداي صاحبخانه مرا به خود نياورده بود ساعتها در آن حال باقي مي ماندم . با شرمندگي سرم را پائين انداختم و به راهنمايي صاحب خانه كه تا آن موقع حتي اسمش راهم نمي دانستم وارد سالن پذيرايي شدم. چيدمان وسايل داخل سالن نشان از با سليقه بودن صاحب آن ميداد. كدخدا تعارف كرد تا روي مبل بنشينم . من از او اطاعت كرده و روي يكي از مبلها قرار گرفتم. وبه اطراف نگريستم مبلمان ساده يي بود ولي انيقدر قشنگ و با سليقه چيده شده بود كه بيننده را بر سر ذوق مي آورد. احساس كردم سكوت آن محيط بيش از اندازه است و براي اينكه كدخدا مرا آدم بي ادبي نداند ناچارا سكوت را شكسته و گفتم :
ببخشيد : كدخدا من هنوز اسم شما را نميدانم .
او گفت اشكالي ندارد من نيز اسم شما را نميدانم پس با هم بي حساب هستيم . از اين حرف او خنده ام گرفت معلوم بود كه آدم شوخ طبعي است. و در ضمن با اين حرفش به من فهماند كه من بايد اول خودم را معرفي كنم به همين جهت گفتم :
معذرت مي خواهم هنوز خيلي دير نشده است من اسمم برديا است.
برديا تقوي ولي شما همان برديا صدا كنيد.
كدخدا گفت :
من زهتاب هستم. حسين زهتاب ولي شما همان كدخدا صدايم كنيد چون در اين محل همه مرا به اين عنوان ميشناسند.
گفتم كدخدا مثل اينكه قرار است شما محل سكونت مرا تعيين كنيد.
كدخدا گفت:
درست است. ولي فعلا عجله نداشته باشيد. اول ناهار را باهم صرف ميكنيم . و بعد از يك استراحت كوتاه من شما را به محل سكونتتان راهنمايي خواهم كرد.
در مقابل حرفهاي منطقي او جوابي نداشتم فقط از او تشكر كردم ونظاره گر اطراف خود شدم نمي دانستم دنبال چي و يا چه كسي ميكشتم. كدخدا مرا در آن سالن تنها گذاشته و رفته بود. گويا مي خواست دستورات لازم را براي تهيه ناهار بدهد. آيدين نيز ناپديد شده بود. فارغ البال سرم را پشت صندلي تكيه داده و چشمانم رابسته و آن نگاه هاي پشت شيشه پنجره را در ذهنم مجسم مي كردم. از خود مي پرسيدم آن نگاهها متعلق به چه كسي بود كه اينچنين تارو پودم را به لرزه در آورد. ناخود آگاه احساس كردم همان نگاه ها نظاره گر من هستند. ولي از ترس اينكه دوباره ناپديد شود چشمانم را باز نكردم و ترجيح دادم به همان حال باقي بمانم ولي بي اختيار ياد اين شعر افتادم كه ميگفت:
آنكه چشمان تو را اين همه زيبا ميكرد كاش از روز ازل فكر دل ما ميكرد
يا نميداد به تواينهمه زيبايي را يا مرا درغم عشق تو شكيبا ميكرد
بي اختيار خنده ام گرفت ولي فورا خودم راجمع كردم تا كسي مرا در آن حال نبيند. خوشبختانه كسي در آن سالن نبود تا آن حالت ابلهانه مرانظاره گر باشد. با خود انديشيدم آخر مگر آدم با يك نگاه آنهم از پشت شيشه پنجره عاشق مي شود؟با اين حال نميتوانستم خودم را گول بزنم بد جوري دست وپايم لرزيده بود حالت كسي را داشتم كه دچار بي وزني شده باشد. در فضا پرواز ميكردم و احساس ميكردم تمام غم دنيا را درون دلم ريخته اند حاضر بودم تمام هستيم را بدهم و يكبار ديگر آن چشمان سحرانگيز را ببينم. ولي به خود نهيب زدم برديا تو دراين خانه مهماني و بايد حق مهماني را به جا بياوري چند لحظه ديگر بايد نان ونمك اين خانه را بخوري نبايد فكرهاي ناجور به خودت راه بدهي.
اين فرياد وجدان بيدارم بود كه مرا به خود آورد. تا دست و پايم را جمع كنم. ولي در مقابل وجدانم جواب دادم:
من كه فكر خيانت در سرم نيست و مطمئن هستم اين حالت من عرفاني است نه عدواني. من حالم خوب است فقط كمي دست وپايم با ديدن آن چشمان سياه لرزيده است. همين. ولي بعد از چند لحظه به خود گفتم:
چرا بايد خودم را گول بزنم اين لرزيدن دل كار دستم داده است. چون هر چند تقلا ميكنم نمي توانم آن چشماها را فراموش كنم. خدايا اين چه حالي است كه در من بوجود آمده است. در تمام طول دوران تحصليم با خيلي از زيبارويان هم كلاس بودم ولي هيچكدام از آنها همچنين احساسي را در من بيدار نكرده بودند. نميدانستم اين تجربه خوشايند است و يا بايد آنرا در نطفه خفه كنم.
صداي كد خدا مرا از آن حالت بيرون آورد.
بفرمائيد سر ميز ناهار.
چشمانم را باز كردم و كدخدا را ديدم كه جلوي دري كه معلوم بود به يك اطاق ديگر باز ميشود ايستاده و منتظر من ميباشد. از جا برخاسته و به طرف او به راه افتادم و در همان حال از او پرسيدم:
ببخشيد كجا مي توانم آبي به سرو صورت خود بزنم
او با دست در ديگري را به من نشان داد وگفت:
آنجا
به طرف دري كه آقاي زهتاب نشان داده بود رفته و در پشت در پناه گرفتم واقعا كلافه بودم و نميدانستم چطور رفتار كنم ميترسيدم رفتار ناشايستم رسوايم كند. ثانيه شماري ميكردم تا از آن خانه فرار كنم. خانه اي كه دل ودينم را يك جفت چشم به يغما برده بود. در فيلمها ديده بودم و در داستانها خوانده بودم كه آدم با يك نگاه عاشق ميشود. ولي هيچوقت باور نداشتم اين بلاي خانمان سوز و در عين حال شيرين در واقعيت گريبانگير من بشود. غم توي قلبم تلمبار شده بود و اگر تنها و دور از آن خانه بودم واقعا گريه ميكردم. نميدانم چه مرگم شده بود. يعني حالتي بود كه هيچوقت در من بوجود نيامده بود. سرم را بلند كردم وگفتم:
خدايا به تو پناه ميبرم اي مشفق ديرينه ام مرا در اين وادي غم تنها نگذار به من تحمل و شكيبايي بده تا بتوانم بار اين عشق آسماني را كه نصيبم شده بود به منزل مقصود برسانم. توقف من در دستشويي طولاني شده بود ترسيدم صاحب خانه نگران شده به سراغم بيايد. صورتم را خشك كرده و از دستشويي بيرون آمدم. آقاي زهتاب همانطور وسط سالن منتظر من مانده بود باشرمندگي سرم را پائين انداختم و زير لب از او عذر خواهي كردم كه معطلش گذاشته ام. و او با لبخندي شيرين جوابم را داد. مرد دوست داشتني بود. سپس دري را كه در انتهاي همان سالن بود باز نموده و به من تعارف كرد كه وارد شوم. من تا آن موقع فكر ميكردم پشت آن در بايد آشپزخانه باشد ولي وقتي از در وارد شدم پي به اشتباه خودم بردم. چون پشت آن در نيز سالني بود مثل سالن اول با اين تفاوت كه كوچكتر و شيكتر از آن بود. معلوم بود آنجا سالن غذا خوري بود. روي ميز غذا چيده شده بود و معلوم بود كه غير از من و كدخدا كسان ديگري نيز بايد به آنجا مي آمدند و اين موضوع را بشقابهايي كه روي ميز چيده شده بود نشان ميداد. من در دلم خوشحال شدم. تصور كردم كه شايد صاحب آن دو چشم زيبا نيز در آن مجلس حضور به هم برساند. چشماني كه در آن مدت كم نفس كشيدن را براي من مختل كرده بود. ولي خيلي زود به تصور غلط خودم پي بردم چون غير از من و كدخدا وپسرش آيدين دو نفر مرد نيز كه معلوم بود از اهالي همان روستا ميباشند و بعد از ما وارد شدند. و كدخدا ضمن معرفي ما به همديگر و با تعارفش ما را براي خوردن ناهار دعوت كرد. و من ساكت وآرام در ظاهر ولي در باطنم طوفاني بر پا شده بود كه تا آنموقع شاهد آن نبودم حواسم بيشتر بيرون و در پشت پنجره بود كه آن دو چشم زيبا را ديده بودم. و از حوادث و اطراف خودم غافل بودم. يكوقت متوجه شدم كه همه حاضرين در آن سالن هاج و واج مرا نگاه مي كنند. خيلي زود دست وپايم را جمع كردم. نبايد بيگدار به آب ميزدم. و از حالا خودم را رسوا مي كردم. سرم را به طرف كد خدا برگرداندم . و از او پرسيدم ببخشيد بنده حواسم پرت بود متوجه صحبتهاي شما نشدم. واقعا پوزش مي خواهم. كدخدا گفت:
اشكالي ندارد. آقاي تقدسي ميپرسند شما قراره در چه رشته اي تدريس كنيد
گفتم: رياضيات به عهده بنده است. و بعد اضافه كردم كدخدا آيا غير از من دبيران ديگري هستند.
گفت:
معلومه پسرم. چندتا از آنها بومي هستند و بقيه مثل شما از شهرهاي ديگري مي آيند. البته آنها چند سال متواليه كه به اينجا مي آيند. و امسال شما جديدترين معلم اين منطقه هستيد.
گفتم:
آيا بايد باهم زندگي كنيم؟
گفت:
نخير. آنها سرويس دارند. صبح تشريف مياورند و بعد از ظهر نيز با همان سرويس مي روند. وبعد تعارف كرد تا غذا از دهان نيفتاده مشغول خوردن بشويم. و ما در سكوت شروع به خوردن شديم. خانواده كد خدا خوب تدارك ديده بودند. و سعي كرده بودند كه بيشتر غذاهاي محلي درست كنند. و با اين استقبال گرمشان در روز اول ورودم مرا واقعا شرمنده خود كردند. بعد از اينكه غذا به اتمام رسيد از او تشكر كردم. البته در تمام اين مدتي كه مشغول خوردن بوديم سعي ميكردم مواظب رفتار و حركات خود باشم تا آنها به مكنونات قلبيم پي نبرند. كه مبادا در روز اول و در بدو ورودم رسوا شوم. از جاي خود بلند شديم. و مثل دفعه قبل و با راهنمايي كدخدا به همان سالن اول برگشتيم با اين تفاوت كه مثل دفعه قبل تنها نبودم. و آيدين و آن دو نفر به جمع ما اضافه شده بود. نه چون آن دو نفر نقش مهمي در زندگي من ندارند سعي مي كنم آنها را فراموش كنم. بعد از اينكه وارد سالن اول شديم به كدخدا گفتم:
ببخشيد: كدخدا حمل بر بي ادبي نباشد اگر ممكن است محل سكونت مرا نشان بدهيد چون من نياز به استراحت دارم.
كدخدا گفت:
خواهش مي كنم. ميبخشيد كه من شما را همراهي نمي كنم. چون با اين آقايون راجع به بعضي از مسائل و مشكلات جلسه اي داريم. و بايد راجع به آن تصميم بگيريم بنابراين آيدين را همراه شما مي فرستم. و اگر كم وكسري در منزلتان حس كرديد توسط آيدين پيغام بفرستيد. تا در اسرع وقت آنرا فراهم كنيم.
براي چندمين بار از او تشكر كرده و گفتم:
از طرف بنده از خانواده محترماتان نيز تشكر كنيد. كه زحمات فراواني را كشيده بودند.
كدخدا گفت:
خواهش مي كنم. چه زحمتي وظيفه ما بود. و سپس رو كرد به آيدين و سفارشات لازم را به او نمود. آيدين به راه افتاد و من نيز پشت سر او روانه شدم. تصور ميكردم از همان دري كه وارد شده بوديم بايد خارج شويم ولي خيلي زود فهميدم كه اشتباه كرده ام چون آيدين از دري كه من تا به آن موقع متوجه آن نشده بودم خارج شد و من نيز بعد از اينكه از كدخدا و همراهانشان خداحافظي كردم پشت سر او روانه شدم. وقتي از در بيرون رفتم خودم را در يك باغ نسبتا بزرگي يافتم. باغ مركبات بود. و اين همان طبيعتي بود كه من آرزويش را داشتم. هنوز دو روز از ماه شهريور باقي مانده بود و در آن موقع روز گرما كه توام با شرجي بودن بود بيداد ميكرد. و من چون هنوز به آن هوا عادت نداشتم بدنم خيس عرق شده بود. آيدين با سرعت مي رفت و من مجبور شدم با گامهاي بلند خودم را به او برسانم. وقتي به او رسيدم گفتم:
آقاي آيدين كمي آهسته برو چرا اينقدر عجله مي كني.
او ايستاده به من نگاه كرد. دست او را گرفتم و براه افتاديم. و در عين حال از او پرسيدم
آيدين تو كلاس چندي
گفت: من آقا كلاس اول راهنمايي هستم.
گفتم: غير از خودت خواهر وبرادر ديگري نيز داري
او مكث كرد و سپس بالهجه محلي گفت:
نه آقا برادر ندارم ولي يك خواهر دارم.
گفتم: درس مي خواند.
البته از اين همه سوال ها منظوري داشتم و مي خواستم ببينم صاحب آن دو چشم سياه كي بود.
آيدين گفت:
بله خواهرم باران سال دوم دبيرستان درس مي خواند.
پس اسمش باران بود. خدايا چه اسم زيبايي. مثل چشمان قشنگش بود. مسيري كه ما طي كرديم زياد طولاني نبود. آنطرف باغ كلبه اي خيل قشنگ و نقلي كه تمام امكانات در آن گنجانده شده بود در اختيارم گذاشته بودند. كه براي خودش مستقل بود و براي رفت وآمد مزاحم كدخدا و خانواده اش نمي شدم. وقتي وارد خانه شدم متوجه شدم دكوراسيون داخل خانه در عين حال خيلي ساده بود ولي ظرافت خاص خودش را داشت. آيدين بيرون ايستاده بود و با من داخل خانه نيامده بود. او را صدا كردم كه داخل بيايد. هنوز خيلي چيزها بود كه من بايد از او مي پرسيدم تا اطلاعاتم راجع به آن خانواده تكميل شود. خانه اي كه در اختيارم گذاشته بودند يك خوابه بود و سرويس بهداشتي و آشپزخانه كوچك و يك سالن پذيرايي كوچكي كه نمي شد به آن سالن گفت. به همين جهت وقتي آيدين وارد شد همان پشت در ايستاد. دو باره به او تعارف كردم. تا روي مبل بنشيند. ولي او با كمال ادب گفت:
نه آقاي معلم شما نياز به استراحت داريد. من بعدا مزاحمت ميشوم. اينراگفت و بدون اينكه منتظر عكس العمل من بشود از در خارج شده و دوان دوان از آجا دور شد. او راست مي گفت من نياز مبرمي به تنهايي داشتم. از پنجره به باغ نگريستم هنوز دو روز مانده بود كه شهريور ماه تمام شود. و من عمدا زود آمده بودم تا جا و مكان خود را بشناسم و همچنين با محيط اطراف آشنا بشوم. يكدفعه دلم گرفت و هواي خانواده ام را كرد. اين اولين باري بود كه از خانواده ام دور ميشدم. بايد به تنهايي عادت مي كردم الان ديگه زماني نبود به آنها تكيه كنم بايد روي پاي خودم مي ايستادم. برگشتم و به طرف اتاق خواب به راه افتادم تا كمي استراحت كنم كه در گوشه اي چشمم به گوشي تلفن افتاد. به طرف تلفن رفتم و شماره خانه را گرفتم. مادرم گوشي را برداشت.
بعد از احوالپرسي گفت:
برديا جان جايت راحته مشكلي نداري. دلتنگ نيستي؟
سوالات پي در پي مادرم امان نميداد تا من حرف بزنم. فقط گوش ميكردم.
بالاخره ساكت شد و گفت:
چرا حرف نميزني؟
گفتم:
ماشاالله مادر تو امان نميدهي منم حرف بزنم.
گفت:
چه كنم پسرم اين اولين باري است كه تو اينقدر از ما دورشده اي.
گفتم:
نگران من نباش من جايم راحت است. خانواده محترمي محل سكونت نسبتا زيبايي در اختيارم گذاشته اند مردمان مهمان نوازي هستند.
مادرم سفارشات لازم را به من كرد و در آخر گفت:
چيزي نمي خواهي برايت بفرستم؟
گفتم :
نه مادر جان همه چي دارم تو فقط مواظب خودت باش و سلام مرا به پدر و مهشيد خواهرم برسان. در ضمن هر وقت با من كاري داشتي با همين شماره تماس بگير. بعد از خداحافظي گوشي را گذاشتم و به اتاق خواب رفتم. و خودم را روي تختخواب انداختم. هر كجا مينگريستم آن دو چشم سياه در نظرم مجسم ميشد. مثل آدمهاي ماليخوليايي شده بودم. براي اينكه از عذاب خودم بكاهم چشمانم را بستم و به خواب رفتم. شايد درعالم بي خبري آن چشمها را فراموش ميكردم. ولي جالب اينجا بود كه آن چشمها در خواب نيز دست از سرم بر نداشتند. با ضرباتي كه به در نواخته ميشد از خواب پريدم. سرم گيج ميرفت با هر زحمت بلند شدم و به طرف در رفتم وآنرا باز كردم. آيدين پشت در بود به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت:
پدرم گفت: شام شما را بياورم فكر كرد شايد در آنجا معذب باشيد به همين جهت شام شما را به اينجا فرستاد.
سيني را از دستش گرفتم و گفتم:
آيدين جان من كه نميتوانم تنهايي شام بخورم تو هم بيا پيش من تا با هم شام بخوريم.
او گفت:
نه آقا من از پدرم اجازه ندارم اگر بدون اجازه پدرم بمانم با من دعوا ميكند.
گفتم:
خوب اشكالي ندارد برو اجازه بگير بيا در ضمن از طرف من از پدر و مادرت هم تشكر كن.
او سرش را تكان داد و رفت. بچه با تربيتي بود بيشتر از سنش مي فهميد و صحبت ميكرد. من حتما بايد با او طرح دوستي ميريختم تا بفهمم باران كيست. به آسمان نگريستم پر از ستاره بود بدون اينكه بخواهم چند ساعت خوابيده بودم. و حالا نميدانستم شب چطور بخوابم چون به تنهايي حوصله ام سر ميرفت به داخل خانه برگشتم و سيني غذا را روي ميز گذاشتم رايحه دلپذير غذا خبر از لذيذ بودن آن مي داد. طولي نكشيد كه آيدين برگشت. و بعد از سلام مستقيما رفت و روي يكي از صندلي ها نشست. زير چشمي نگاهش كردم او نيز مرا مي پائيد. او را مخاطب قرار دادم و گفتم: خوب آيدين جان به من كمك نميكني تا بساط شام را حاضر كنيم چون من فعلا به اينجا آشنا نيستم.
آيدين از جا برخاست و به من گفت:
شما بنشينيد من همه چيز را حاضر مي كنم.
گفتم:
نه آيدين جان من هم مي خواهم كمكت كنم تا جاي همه چيز را ياد بگيرم كه بعدها مزاحمت نشوم. در همين اثنا چند ضربه ايي به در خورد. آيدين با عجله به سمت در رفت آنر ا باز كرد. كدخدا بود مقداري ميوه آورده بود. گفت:
سلام پسرم اميدوارم ما را ببخشيد،چون فكر كرديم اينطوري براي شما راحت تر است به همين جهت شام شما رابه اتاقطان فرستادم. چون ظهر هنگام خوردن غذا ديدم چقدر معذب هستي. از او به خاطر نكته ببخش تشكر كردم و تعارفش كردم تا با ما شام صرف كند. گفت:
نه پسرم من شام خوردم شما راحت باشيد.
بعد آيدين را مخاطب قرار داده وگفت:
آيدين پسرم زياد مزاحم آقاي تقوي نشو به محض اينكه شام خوردي با ايشان خداحافظي كن و به خانه بيا.
آيدين چيزي نگفت ولي من با عجله گفتم:
نه آقاي زهتاب من خودم از آيدين خواستم پيشم بماند مطمئن باشيد او هيچ مزاحمتي براي من ندارد. آقاي زهتاب سري تكان داد و به راه افتاد ولي من متوجه اشاره اي كه به آيدين كرد شدم و به روي خودم نياوردم.
برگشتم و به طرف آشپزخانه رفتم . آشپزخانه جم وجور و تميزي بود به كمك آيدين بساط شام را روي ميز چيديم و در سكوت آزار دهنده شروع به خوردن كرديم. با اينكه غذاي لذيذي بود ولي من شيش دنگ حواسم پيش خانواده آنها بود. اين ناشي از آمدن كدخدا به وجود آمده بود. سكوت را شكستم و گفتم آيدين وقت داري با من بيايي و اين محله را به من نشان بدهي. ميخواهم قبل ا ز اينكه مدارس شروع بشود. با محله ها و مردمان اينجا آشنا بشوم او با جواب كوتاهي مرا مجبور به سكوت كرد.
چشم آقا.
شام خود را تمام كرديم و او از جا برخاست و گفت:
نه آقاي تقوي چه ساعتي بيايم خدمتون.
گفتم: ساعت 9 صبح بيا.
او خداحافظي كرد و رفت. روي هم رفته مردمان توداري بودند. چون هنوز زود بود كه بگوئيم مردمان مرموزي بودند. هوا خيلي دم داشت. چون مجبور شدم پنكه اي را كه در گوشه اتاق قرار داشت را روشن كنم. تنهايي خيلي سخت بود با اينكه من هميشه آنرا دوست داشتم ولي در اينجا تنهايي اذيتم مي كرد. شايد دلتنگ بودم شايد هم به آن محيط غريب بودم كه تنهايي را بيشتر احساس ميكردم. كتابي برداشتم و روي يكي از مبلها نشستم. حوصله تماشاي تلوزيون نداشتم. در اين موقع چشمم به دستگاه ضبط كه در داخل ميز شيشه اي قرار داشت افتاد. از جا برخاستم و به طرفش رفتم. و نواري را كه در گوشه ي ميز قرار داشت روي دستگاه گذاشتم و آن را روشن كردم. خواننده اي كه برايم گمنام بود اين شعر را با سوز دل ميخواند:
آنكه چشمان تو را اين همه زيبا ميكرد كاش از روز ازل فكر دل ما ميكرد
يا نميداد به تو اين همه زيبايي را يا مرا در غم عشق تو شكيبا ميكرد
سالها با كتاب هاي درسي سرو كار داشتم و به اطراف خود هيچ توجهي نميكردم وقفل بزرگي روي قلبم زده بودم كه با هيچ كليد محبتي باز نميشد. بطوريكه همكلاسيها و دوستان دوران دانشگاه به من لقب آدم يخي داده بودند. و مي گفتندبرديا در سينه اش قلب ندارد. حالا همان دوستان و همكلاسيها كجا بودند تا بفهمند همين آدم يخي با ديدن دو چشم سياه آنهم پشت شيشه پنجره چطور ذوب ميشود و قطره قطره فرو ميريزد. هيچ فكر نمي كردم كه من با ديدن دو چشم اينطور دست و پاي خودم را گم كنم و بدبختانه معني عشق ر ا نيز نمي دانستم ولي احساس ميكردم جرياني در رگ هاي بدنم جاري است كه مثل عذاب داغ گداخته ام كرده است. به هر حال هر نوع حالتي بود برايم خوشايند بود كه متاسفانه من نمي توانستم آن را توصيف كنم. ياد حرفهاي دوستم اشكان افتادم كه هميشه ميگفت:
اين برديا هرگز عاشق نمي شود. ولي اگر عاشق شد تا ابد عاشق ميماند.
راست ميگفت سرنوشت من با آن نگاه هاي جادويي دو تا چشم سياه به هم ريخت محبت باران كه البته من فكر ميكردم باران است نم نم بر كوير خشك قلبم فرو ريخت. و آن را سيراب ميكرد. تمام هوش و حواسم پيش باران بود. نه از زمزمه خواننده اي كه از دستگاه پخش ميشد چيزي ميفهميدم و نه از كتابي كه در دست داشتم. ساعت ها بود كه با خيال آن دو چشم سياه مثل آدمهاي ماليخوليايي مسخ شده بودم و كلنجار ميرفتم. نفهميدم كي خوابم برد و همانجا روي مبل خوابيدم.
با صداي ضرباتي كه به در ميخورد از خواب پريدم و به طرف در رفته وآن را باز كردم. آيدين بود به ساعتم نگريستم ساعت 9 صبح بود خداي من چطور اين همه وقت خوابم برده بود آيدين جلوي در با تعجب به من نگاه ميكرد. ناگهان به خود آمدم و از جلوي در كنار رفتم. و تعارف كردم تا داخل شود به او گفتم:
چند لحظه صبر كند تا حاضر شوم. به سرعت آبي به سرو صورتم زدم و حاضر شدم و به اتفاق آيدين از خانه بيرون آمدم. باغ مركبات آنها پر بود از نارنگي و پرتغال كه منظره بديعي بوجود آورده بود و من از تماشاي آن همه مناظر خوب سير نميشدم.
به آيدين گفتم:
راستي آيدين از دريا تا اينجا چقدر راه است؟
او گفت:
راه زيادي نيست آقاي معلم.
گفتم:
اين همه به من نگو آقا معلم. من دوست دارم اسمم را صدا كني .
گفت:
نه آقا اين بي ادبي است كه من شما را به اسم صدا كنم.
گفتم پس همان تقوي كافي است.
گفت:
چشم آقاي تقوي.
گفتم:
الان مي توانيم كنار دريا برويم
گفت:
نه آقاي تقوي الان ديدن دريا لطفي ندارد اگر موافق باشي غروب به آنجا برويم. كه غروب دريا خيلي ديدني است.
گفتم:
اشكال ندارد. فعلا راهنمايي كن تا محلها را بشناسم و در ضمن مدرسه اي كه قرار است درآن تدريس كنم به من نشان بده.
گفت:
چشم آقا و به راه افتاد.
بيشتر از سنش صحبت مي كرد. بچه مودبي بود كه در خانواده محترمي تربيت يافته بود همانطور كه راه ميرفتم به اطراف و مردماني كه از كنار ما مي گذشتند نگاه ميكردم. عجيب بود بعضي از آنها با تعجب به ما نگاه مي كردند. و بعضي نيز با لبخند تمسخر ا زكنار ما ميگذشتند. من از رفتار آنها در حيرت بودم وقتي مرا ميديدند كه كنار آيدين قدم برميدارم به ما كه ميرسيدند با سرعت از كنار ما رد ميشدند. رفتار آنها كلافه ام كرده بود. زير چشمي به آيدين نگريستم. سرش را پائين انداخته بود و آهسته آهسته در كنار من گام برميداشت معلوم بود او از موضوعي ناراحت است. كه من از آن بيخبر بودم. كنجكاو شدم تا از اين موضوع سر در بياورم.
گفتم:
آيدين اين آدمها چرا وقتي به ما ميرسند حالت عجيبي پيدا مي كنند. و با سرعت بدون كلمه اي حرف از كنار ما ميگذرند.
بدون اينكه سرش را بلند كند با ناراحتي كه در طنين صدايش موج ميزد گفت: شما اهميت ندهيد ما به اين رفتار آنها عادت كرده ايم .
كنجكاوي من بيشتر شد و گفتم:
آخه چه علتي باعث بروز اين رفتار شده است؟
گفت:
خواهش ميكنم ا زمن چيزي نپرسيد چون من هيچ حرفي براي گفتن ندارم.
ساكت شدم و به فكر فرو رفتم براي دانستن اين مطلب حاضر بودم دست به هر كاري بزنم. و اينطور كه متوجه شدم از آيدين نيز نميتوانستم حرفي بيرون بكشم. و يالااقل خيلي زود بود كه به اين موضوع پي ببرم. ولي يقين داشتم به مرور زمان پي به حقيقت خواهم برد. بايد صبر و شكيبايي پيشه مي كردم. تا نزديكي هاي ظهر در آن محله ها مي گشتيم. رفتار مردم كماكان همانطور بود كه در بالا به آن اشاره كردم. چون صبحانه نيز نخورده بودم گرسنگي بر من فشار مي آورد به همين جهت به آيدين گفتم كه برگرديم و او با آغوش باز پذيرفت. چون واقعا از رفتار توهين آميز مردم خسته و ناراحت بود. و اين علتي داشت كه من بايد در آينده آنرا كشف ميكردم. با گامهاي بلند بطرف خانه برگشتيم و به پيشنهاد آيدين ا زدر جلويي وارد شديم. وقتي وارد محوطه باغ و جلوي ساختمان شديم بي اختيار سرم را بلند كرده و به پنجره اي كه ديروز از پشت آن شاهد ونظاره گر آن دو چشم زيبا بودم چشم دوختم. كه ناگهان براي دومين روز متوالي جسم و روحم به آتش كشيده شد. چون آن دو چشم زيبا باز هم مرا تماشا مي كردند. به محض اينكه چشمم به او خورد خودش را از كنار پنجره كنار كشيد. و در پشت پرده پنجره پنهان شد. نزديك بود تعادلم را از دست داده و با سكندري برزمين پخش شوم. كه با زحمت خودم را كنترل كردم. به خصوص اينكه متوجه شدم آقاي زهتاب بالاي پله ها ايستاده و مراقب حركات من مي باشد. به هر جان كندني بود خودم را حفظ كردم. كه مبادا به اين زودي مچم باز شده و آبرويم برود. ميدانستم دير يا زود تشت رسوائيم ا زبلندي خواهد افتاد. وقتي كاملا به نزديكي آقاي زهتاب رسيدم پيشدستي كرده و سلام كردم او سلام رابه سردي جواب داد. وضعيت ظاهري او از ديروز 180 درجه فرق كرده بود. دردلم گفتم خدايا چه اتفاقي افتاده است. چرا تمام اهالي اينجا در هاله اي از ابهام قرار دارند من تا كي بايد اين حالت آنها را تحمل كنم. و بعد جواب خودم را دادم.
مرد حسابي چه خبر هست هنوز 24 ساعت از آمدنت نگذشته است از همه چيز مي خواهي سر در بياوري .
با صداي آقاي زهتاب به خودم آمدم كه ميگفت:
بفرمائيد داخل آقاي تقوي ناهار حاضره.
با اينكه صبحانه هم نخورده بودم ولي ميلي به خوردن نداشتم. رد كردن دعوت او نيز دور از ادب بود. بالاخره وارد ساختمان شدم ومثل ديروز بطرف اطاق ناهار خوري رفتم. طبق معمول ميز غذا مفصلا چيد شده يود. ولي مثل ديروز هيچكس در آن اطاق وجود نداشت. چرا همسر آقاي زهتاب خودش را نشان نميدهد. مردمان اين خطه كه مهمان نواز هستند چطور من همسر او را نميبينم. يا شايد اصلا همسري ندارد. آخه مگه ممكنه كه او كسي را نداشته باشد. ديروز هم بدون اينكه صداي كسي را از آشپزخانه و جاهاي ديگر خانه بشنوم. همه چيز حاضر شده بود. هر لحظه كه ميگذشت تمام آنها و اين خانه مرموزتر ميشدند و يا شايد من زياد مته به خشخاش ميگذاشتم و اينطور برايم تداعي ميشد كه اهالي اين خانه اسراري دارند كه بيشتر و بيشتر مرا براي دانستن آن ترغيب ميكرد. از هيچكس نيز نمي توانستم بپرسم چون غريب و تازه وارد بودم. بايد راهي پيدا ميكردم حتما يك راهي بود. درهمين خيال بودم كه ناگهان متوجه نكته اي شدم مگر نه اينكه من به عنوان سرباز معلم براي خدمت به آن منطقه آمده بودم پس بايد خودم را به يگان مربوطه ام معرفي مي كردم. خواستم اين موضوع را با آقاي زهتاب در ميان گذاشته و آدرس يگان مربوطه را بپرسم. كه او پيش دستي كرد و گفت:
خوب آقاي تقوي خوب گشت و گذار كردي و با مردم اينجا آشنا شدي؟
گفتم:
بله آقاي زهتاب همه جا را آيدين به من نشان داد. ولي نميدانم چه علتي داشت كه برخورد مردم اينجا برايم غير عادي بود.
او گفت:
به كارها و رفتار اين مردم نيز عادت ميكني فعلا مشغول خوردن باش،كه غذا از دهن مي افتد.
متوجه شدم كه او نمي خواهد كه در اين مقوله صحبتي بشود. سرم را پائين انداخته و مشغول خوردن شدم. و فكر و انديشه ام دوباره پرواز كرده و در پشت شيشه پنجره به دنبال آن چشمان سياه و عاشق كش ميگشتند. يكدفعه فكري به ذهنم رسيد نكنه تمام اين اتفاقات به آن نگاه هاي آتشين مربوط ميشود. اين خيال شوم نيز ذهن مرا به خود مشغول كرد. يكدفعه يادم افتاد كه هنوز ازآقاي زهتاب آدرس يگانم را نپرسيده ام. به همين دليل براي اينكه به سكوت آزار دهنده آنجا خاتمه بدهم سرم را بلند كرده و از او پرسيدم :
راستي آقاي زهتاب من بايد خودم را به كجا معرفي كنم و حكمم را به رويت آنها برسانم.
او با تعجب گفت: يعني شما نميدانيد من فكر ميكردم تا به حال خودت را به پاسگاه اين منطقه معرفي كرده ايد.
گفتم:اولا هيچ يادم نبود كه بايد خودم را معرفي كنم در ثاني من آدرس آنجا را نميدانستم ضمنا بايد خاطرنشان كنم كه هنوز خيلي دير نشده است. چون من چند روز زودتر از موعد مقرر آمده ام.
او سري تكان داد و گفت:
بعد از ظهر آيدين را همراه شما ميفرستم. تا شما را راهنمايي كند. يكدفعه به ياد آيدين افتاد از وقتي كه برگشته بوديم از او خبري نبود. مثل آدمهايي شده بود كه بطور ناگهاني در باتلاقي مي افتادند و لحظه به لحظه در باتلاق فرو ميرفتند. من نيز در نهانخانه اسرار آن خانه و مردمانش ذره ذره دوب ميشدم. لازم به ياد آوري است كه من قبل از اينكه به آن منطقه بروم 3ماه در يكي ا زپادگانهاي تهران آموزش لازم را ديده بودم و موقع تقسيم بر حسب اتفاق اين منطقه را انتخاب كرده بودم. و آقاي زهتاب را هم يكي از دوستان پدرم معرفي كرده بود. و هيچ ربطي به خدمت من در آن منطقه نداشت فقط براي اينكه محل اقامتي در آن محل داشته باشم به آن خانه آمده بودم. ميتوانستم در يگانه مربوطه ام نيز سكونت كنم و خورد وخوراك خود را در آنجا تهيه نمايم ولي من از محيط نظامي زياد خوشم نمي آمد سه ماه آموزشي كافي بود تا من بطور كامل از نظام دلزده شوم ولي حالا مجبور بودم كه خودم را معرفي كرده و به آنها به خاطر آمدنم اطلاع بدهم. بعد از اينكه خوردن غذا تمام شد مثل ديروز از او تشكر كرده و به طرف محل اقامتم رفتم . ميخواستم تنها باشم تا در حول اين ماجرا انديشه كنم. با اينكه كنجكاوي بدجوري آزارم ميداد ولي يك لحظه نيز از ياد آن چشمان سياه نيز غافل نبودم. به هر كجا مينگريستم آن چشمها را ميديدم اصلا در تمام تار و پود وجودم عجين گشته بود. و مرا بيش از پيش به خود جذب ميكرد. زير لب اين جملات را زمزمه ميكردم.
در وجودم چيزي است كه تو را نجوا ميكند
و تنها عشق مرا رها ميكند
و نور آن نگاهي است كه تو به من روا ميكني.
سپس عشق و نور را از من دريغ مكن و بر من بتاب كه عشق تو،بي نگاه تو، بي تو رو به غروب رهسپارم… پس مرا به طلوعي ديگر برسان.
وقتي به محل سكونت خود رسيدم و وارد آن شدم خودم را به اطاق خواب رساندم و روي تخت دراز كشيدم كتابي از روي ميز كنار رختخواب برداشتم تا سرم را با خواندن آن گرم كنم. ولي اصلا از محتويات آن سر در نمي ياوردم افكارم مغشوش بود. كلمات همان طور از جلوي چشمانم رد ميشدند بدون اينكه از آن چيزي فهميده باشم. در برزخ عجيبي گرفتار شده بودم كه نه راه پس داشتم و نه راه پيش. كم كم چشمانم گرم شدند و خوابيدم. در خواب ميديدم كه در يك صحراي خشك و بي آب و علف هستم. و عطش بر من غلبه كرده است. ولي به هر طرف براي يافتن آب ميدويدم به آب دسترسي پيدا نمي كردم. كه ناگهان از دور دوچشم سياه توجهم را جلب مي كند. وقتي به آن نزديك ميشوم از وحشت مو بر تنم راست ميشود چون از آن دو چشم آتش ميريخت. وقتي چشمم بر آن صحنه عجيب افتاد از خواب بيدار شدم. خيس عرق شده بودم. از جا برخاستم و به حمام رفتم و دوش گرفتم . ساعت چهار بعد از ظهر با آقاي زهتاب قرار گذاشته بوديم كه آيدين را بفرستند تا با هم به پاسگاه آن منطقه برويم. همينكه از حمام بيرون آمدم و لباس پوشيدم آيدين نيز از راه رسيد. بعد از سلام و احوالپرسي به اتفاق هم براه افتاديم. احساس كردم آيدين از من فاصله ميگيرد. شايدبه خاطر حرفها و نگاه هاي مردم بود. و يا شايد هم به سفارش پدرش اينكار را ميكرد. من زياد به اين قضيه فكر نكردم. همانطور كه راه ميرفتيم خودم را سرگرم تماشاي مناظر بديع اطراف خود ميكردم. بعد از 20 دقيقه كه در راه بوديم به پاسگاه مورد نظر رسيديم. يگان خيلي مجهزي بود. وقتي از در وارد شديم سراغ يگان را از سربازي كه دم در بود گرفتم. او اطاقي را به من نشان داد. بطرف آن اطاق رهسپار شدم. وقتي پشت آن در رسيديم به آيدين گفتم:
همانجا بنشيند و منتظر من باشد.
و خودم وارد اتاق شدم اطاق تميزي بود. فكر نميكردم تا آن موقع فرمانده پاسگاه آنجا باشد. ولي وقتي وارد شدم يك نفر را كه درجه سرگردي داشت و در پشت ميزي نشسته بود و مشغول نوشتن بود يافتم. به محض ورود احترام نظامي گذاشتم و منتظر ماندم. اوسرش را بلند كرده و به من نگاه كرد و گفت: فرمايشي داشتيد؟ حكمم را از جيبم در آوردم و به او نزديك شده و به او تسليم كردم. او بعد از اينكه حكم را خواند از پشت ميز بلند شده و به طرف من آمده گفت: خوش آمديد ستوان منتظرتان بوديم.
از اين حرف او تعجب كردم. چون وظيفه اي مثل من در ارتش اينقدر ارج و قرب نداشت كه ايشان منتظر من باشد. مثل اينكه حالت مرا از چشمانم خواند چون بلافاصله گفت:
تعجب نكنيد. ستوان چون طبق نقشه قبلي و با هماهنگي لازم شما به اين منطقه اعزام شده ايد. لابد آقاي احمدي را ميشناسيد و يا بهتر بگويم يادتان نرفته است شما به توصيه ايشان به اينجا منتقل شديد.
لحظه به لحظه بر تعجبم افزوده ميشد. و اين را ميدانستم كه آقاي احمدي كه دوست پدرم بود يك فرد نظامي هست ولي اينكه چه سمتي و چه درجه اي دارد و به خاطر چه چيزي مرا به آنجا اعزام كرده است نميدانستم. لبخند گذرايي زدم كه از چشمان تيز بين سرگردكه تا آنموقع اسمش را نميدانستم چون بر سينه اش حك نشده بود دور نماند. به همين جهت پرسيد:
چرا ميخنديد به چيز خنده داري برخورد كرديد؟
گفتم:
نخير جناب سرگرد. معذرت مي خواهم كه بيموقع لبخند زدم. ولي اگر شما نيز به جاي من بوديد اين اتفاقات كه از آن سر در نمياوريد حالت مرا پيدا ميكرديد. او تعارف كرد تا روي يكي از صندليها بنشينم. سپس گفت:
ببين جانم قضيه خيلي هم پيچيده نيست. شما را به عنوان سرباز معلم به اين منطقه اعزام كرده اند. ولي اين ظاهر قضيه است. ولي مسئله اصلي اين است كه شما مامور ويژه ما در اين منطقه خواهيد بود. كساني كه شما را به اين منطقه فرستاده اند از هوش وفراست وزرنگي شما براي ما تعريف كرده اند و اينكه دوره آموزشي را شما با نمرات عالي پشت سر گذاشته ايد. ما به معموري مثل شما نياز داشتيم.
گفتم:
ببخشيد جناب سرگرد من منظور شما را نمي فهمم بنده به عنوان سرباز معلم به اين منطقه اعزام شده ام.
گفت: اين ظاهر قضيه است ما شما را آورده ايم تا در حل يك معماي بغرنج كه در منطقه وجود دارد كمك كنيد. و اين ميسر نبود مگر اينكه ماموري در قالب فرهنگي وارد اين منطقه بكنيم چون چندتا از مامورين ما شناخته شده اند.
گفتم:
تا آنجا كه من ميدانستم بنده نيز در اين دو روزي كه به اين جا آمده ام خيلي ها مرا ديده و شناخته اند.
گفت:
فرق شما با ديگران زياد است. شما معلم هستيد. و آنها به شما مشكوك نخواهند شد.
با تعجب پرسيدم:
منظورتان چه كساني هستند؟
گفت: كساني هستندكه در اين منطقه دست به هر جنايتي ميزنند.
لحظه به لحظه معما مشكلتر ميشد. و من كنجكاو شده بودم كه چطور و چگونه از همه قضايا سر در بياورم. اين سرگرد هم جويده جويده حرف ميزد. و انگار خيال نداشت به اصل موضوع اشاره اي بكند.
گفتم:
جناب سرگرد پوزش مي خواهم ولي عطش و كنجكاوي بدجوري آزارم ميدهد. چرا ماجرا را تعريف نمي كنيد؟ تا بنده را راحت كنيد.
گفت: عجله نكن پسرم همه چيز را خواهم گفت:
قضيه اين است. مدتي است در منطقه حركات مشكوكي به چشم ميخورد چند تا از جوانان اين منطقه به طرز مشكوكي ناپديد شده اند و ما با تمام زرنگي و تلاشمان هنوز هيچ ردي يا نشاني از قاتل يا قاتلين احتمالي به دست نياورده ايم. حتي جنازه اي كه دال بر وقوع جنايت باشد بدست نيامده است. و ما حيران مانديم كه اين آدمها كي هستند و كجا ناپديد شده اند. و يا اگر كشته شده اند جنازه هايشان كجاست. جلسات مكرري كه با سران و فرمانده هان داشتيم به اين نتيجه رسيديم كه با وارد كردن ماموري به عنوان معلم و در عين حال زرنگ و با سواد بلكه بتوانيم شبكه آنها را شناسايي كنيم.
گفتم:
جناب سرگرد اينها در چه زمينه اي فعاليت دارند
گفت:
متاسفانه اين قضيه نيز براي ما پوشيده است.
از جا برخواستم. و گفتم:
ولي جناب سرگرد شما با اين همه امكانات حتي به نكته ي كوچكي نيز پي نبرده ايد. آنوقت چطور توقع داريد من خودم را ندانسته به خطر بيندازم؟
با احترام دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
بنشينيد ستوان. من هنوز حرفم تمام نشده است. ولي در ضمن مثل اينكه شما فراموش كرده ايد كه در حال انجام وظيفه هستيد. و مجبوريد از مافوق خود اطاعت كنيد. البته من از ديسيپلين خوشم نمي آيد ولي اگر مجبور باشم به موقع سرسخت خواهم بود براي من مصالح مملكت از همه چيز و همه كس مهمتر است. بنابراين از شما نيز ميخواهم دستورات مرا اجرا كرده و با كمك همديگر بلكه بتوانيم اين معما را حل كنيم. و اين را نيز خاطرنشان مي كنم جان شما نيز در خطر است. چون آن آدمهايي كه ناپديد شده اند وضعيتي مشابه شما را داشتند. ولي ما شما را پشتيباني ميكنيم. و بعد بدون اينكه منتظر جواب من باشد دكمه اي را فشار داده و منتظر ماند. چند لحظه بعد ضربه اي به در خورد و ماموري وارد شد. و احترام نظامي گذاشته و همان پشت در ايستاد.
سرگرد به او دستوراتي داد و تاكيدكرد كه هر چه سريعتر انجام دهد. آن معمور دوباره پاهاي خود را به هم كوبيد و از اطاق بيرون رفت. چند دقيقه بعد با جعبه اي كه در دست داشت وارد شد و آن جعبه را روي ميز گذاشت و عقب گرد كرد و خارج شد. من تا آنموقع اسم سرگرد را نمي دانستم. چون اتيكت روي سينه اش را كند بود. به اطراف نگريستم و چشمم به پلاكي كه روي ديوار بالاي سرگرد نصب شده بود خورد كه نوشته بود سرگرد جلالي فرمانده پاسگاه . آدم تيز بيني بودمسير نگاه مرا دنبال ميكرد. و منظور مرا فهميد. به همين خاطر گفت: معذرت ميخواهم ستوان تقوي من بايد قبلا خودم را معرفي ميكردم. همانطوري كه ميبيني اسمم سرگرد جلالي است. بعد از اينكه خودش را معرفي كرد به طرف جعبه مذكور كه يكي از مامورين چند لحظه قبل آورده بود رفته و در آن را باز كرد. و دست خود را به داخل جعبه كرده و يك دستگاه گوشي موبايل بيرون آورد. در ظاهر از اين گوشي هاي معمولي بود. ولي وقتي سرگرد جلالي آنرا برداشت به طرف من آمده و گفت: اين گوشي معموليه ولي دكمه اي داره در مواقع ضروري ميتواني آنرا فشار بدهي كه بلافاصله صداي تو و در مركز سيستم اينجا شنيده خواهد شد. چون مستقيما فركانس آنرا صداي با مركز اينجا تنظيم كرده اند و هيچ كار مشكلي هم نيست. در حالي كه مي تواني نشان بدهي كه داري با آن بازي ميكني خيلي آهسته دكمه را فشار بده كه ما با اين كار تو مي توانيم تو را پشتيباني كرده و بموقع به كمك تو بياييم در تمام شبانه روز مركز اينجا آماده دريافت پيام تو خواهد بود. بعد از اينكه توضيحات لازم را داد آنرا در اختيارم گذاشت. و سپس اسلحه كمري را از داخل جعبه در آورد و گفت:
لازم است اينرا داشته باشيد. حتي المقدور سعي كن از اين اسلحه استفاده نكني ولي اگر مجبور شدي اجازه داري از آن به نحو احسن استفاده كني. در ضمن هر روز يكبار گزارش خود را هرچند ناچيز باشد بايد به من بدهي . لازم به سفارش نيست كه بايد مواظب خودت باشي تا به خطر نيفتي چون تا ما به دادت برسيم ممكن است خيلي اتفاقات بيفتد. از جا برخاستم. چون احساس كردم حرفي براي گفتن باقي نمانده است. از او خداحافظي كرده و راه افتادم تا از اطاق او بيرون بيايم. كه ناگهان سوالي به ذهنم رسيد بلافاصله برگشتم و پرسيدم:
راستي جناب سرگرد ميخواستم بفهمم اگر كدخدا نيز در اين ماجرا دخيل مي باشد. گفت:
منتظر همين سوالت بودم ولي بايد به اطلاعت برسانم كه ما هنوز هيچ سرنخي از او مبني بر دخالتش در اين ماجرا به دست نياورده ايم. تو ستوان بايد بداني وقتي از اينجا خارج شدي بايد به همه دور و اطرافت بخصوص آدمهايكه با آنها سرو كار داري و يا در آينده به آنها برخورد خواهي كرد با ديد بازتري نگاه كني. به خصوص همين كدخدا. كه اكثر اين اتفاقاتي كه برايت تعريف كردم بخصوص آن آدمهايي كه ناپديد شدند بطوري با اين كدخدا مرتبط ميشوند. از اطاق بيرون آمدم تا آنموقع به ياد آيدين نبودم به اطراف نگريستم او را نديدم بلافاصله برگشتم و در اطاق سرگرد جلالي را باز كردم. و بدون مقدمه پرسيدم جناب سرگرد ببخشيد كه دوباره مزاحمتون شدم. من با آيدين پسر كدخدا اينجا آمده بودم ولي حالا او نيست. گفت: نگران او نباش. ميدانستم جلسه ما طولاني خواهد شد به همين دليل توسط يكي از مامورين او را روانه خانه اش كردم. و شما نيز از اين به بعد اگر خواستي به پاسگاه بيايي و يا هركجا تنها بيا.
با گفتن چشم به جناب سرگرد از او مجددا خداحافظي كرده و بطرف خانه مسكوني خود براه افتادم. اگر تقاضا ميكردم كه مرا با يكي از ماشينهاي پاسگاه مرا برسانند اينكار را ميكردند ولي خودم ترجيح دادم پياده بروم. و در اطراف اين ماجرا كمي فكر كنم. تاريكي همه جا را فرا گرفته بود. ولي من بدون واهمه به راه خود ادامه ميدادم. وقتي به پاسگاه ميرفتم تا خودم را معرفي كنم جواني عاشق پيشه بودم. كه با ديدن دو چشم سياه در پشت پنجره عقل و دل خود را از دست داده بودم. ولي الان كه از پاسگاه بيرون آمده بودم ديگر آن جوان عاشق نبودم نه اينكه ا زعشقم كاسته شود محبت و تنفرم در هم آميخته بود. زشتي و پليدي با مهر و عشقم ادغام شده بود. من بايد جانب احتياط را از دست نميدادم هر طور شده بايد ا ز اين ماجرا سر در مي آوردم و همچنين بايد مي فهميدم آن دو چشم سياه كه در اين دو روز روزگار مرا سياه كرده بود متعلق به چه كسي بود. ميدانستم اسم دختر كدخدا باران است ولي آيا آن چشمها متعلق به باران بود. و يا كسي ديگري. و اين موضوع رانميتوانستم صريح ا ز كد خدا يا پسرش بپرسم. ديگر مناظر اطراف براي من خوشايند نبود. چون هم هوا تاريك بود و من آن مناظر دلپذير را نمي ديدم هم اينكه ديدگاهم نسبت به اطرافم تغيير كرده بود. درختان دو طرف جاده مانند اشباح به نظر ميرسيدند و برگهايي كه روي زمين ريخته بود خش خش ترسناكي را به وجود مياوردند. يك لحظه به نظرم رسيد سايه اي را لابه لاي درختان ديدم،ولي بعد متوجه حماقت خود شدم. حتما به واسطه تعريف و توصيفهاي جناب سرگرد جلالي بود. خيالات به ذهن وانديشه ام هجوم آورده بود. به گام هاي خود سرعت بخشيدم تا هرچه زودتر از آن محيط دلهره آور دور شوم. چند دفعه احساس كردم صداي پاهاي شتابزده اي را در پشت سرم ميشنوم ولي وقتي ايستادم و درتاريكي محض خوب گوش فرا دادم هيچ صدايي به گوشم نرسيد. فهميدم كه طنين قدم هاي خودم كه با سرعت و عجله راه ميرفتم به گوشم رسيده است. با سرعتي كه داشتم خيلي زود به خانه رسيدم وقتي وارد آن شدم كورمال كورمال به طرف كليد برق رفته و آنرا روشن كردم و نفس عميقي كشيدم كه بالاخره صحيح و سالم به خانه ام رسيده ام فكر مغشوش بود تشويش عجيبي داشتم يك شب با خيال راحت خوابيده بودم بدون اينكه اطلاعي از جريانات پشت پرده داشته باشم ولي امشب با همه شبهاي زندگيم فرق داشت حتي شبهاي امتحان نيز همچنين حالتي نداشتم نگراني و دلشوره به جانم افتاده بود. سعي كردم از آن حالت بيرون بيايم شنيده بودم كه عشق بر نفرت غلبه مي كند من نيز سعي كردم به ياد آوري تصوير چشمان زيباي پشت پنجره همه چيز را موقتن از ياد ببرم. و چه خوب موفق شدم. در جرياني ناخواسته در گير شده بودم كه بيشتر در فيلمها و كتابهاي پليسي خوانده بودم ولي حالا خودم قهرمان يكي از اين قصه هاي واقعي شده بودم افكارم را صداي ضربه اي كه به در خورد بر هم زد، بي اختيار از جا پريدم، ولي خيلي زود بر خودم مسلط شدم كدخدا بود كه برايم شام آورده بود. با كمال ادب از من عذر خواهي كرد كه از من غافل شده است. و نيز اضافه كرد، فكر كردم شايد انطوري راحت تر باشي. به همين جهت غذاي شما را به منزلت آوردم. گفتم:
از لطف شما خيلي ممنونم آقاي زهتاب، كه به فكر بنده هستيد. همينطور كه ميفرمائيد من تنهايي را بيشتر دوست دارم ضمنا در خانه شما معذب هستم اميدوارم رك گويي بنده را ببخشيد.
گفت: حق با شماست. و از اينكه به بنده اطمينان كرديد و صريحا سليقه خود را با من در ميان گذاشتيد خيلي خوشحالم. بعد اضافه كرد،
راستي به پاسگاه رفتيد و خود را معرفي كرديد؟
گفتم:
بله مگر آيدين جان نگفتند كه با هم رفتيم.
گفت من آيدين را هنوز نديده ام فقط شنيدم كه از طرف پاسگاه او را آورده و به خانه رسانده اند. مگر جلسه شما خيلي طول كشيد؟
از اين سوال او يكه خوردم او از كجا فهميد كه من با رئيس پاسگاه جلسه داشته ام شايد هم همينطوري يك حرفي گفته بود. ولي نميشد به اين سادگي از آن گذشت. جواب ندادن به اين سوال او نيز دور از ادب و منطق بود به همين خاطر گفتم:
جلسه معارفي بود. صحبت مهمي نداشتيم.
او سرش را تكان داده و از پيشم رفت. ولي قبل از اينكه خارج شود گفت:
راستي اگر به چيزي احتياج داشتيد ميتوانيد با تلفن به ما اطلاع بدهيد. شماره خانه ما در كنار تلفن روي ميز قرار دارد. وبعد مجددا خداحافظي كرده و بيرون رفت و مرا در روياي فكر و انديشه ام غوطه ور ساخت هيچ اشتهايي به خوردن غذا نداشتم در آن روز اينقدر آدمهاي مرموز ديده و چيزهاي عجيب شنيده بودم كه از خودم نيز بدم مي آمد. يكدفعه دلم براي خانواده ام تنگ شد بطرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم شماره منزلمان را درتهران گرفتم ساعت 10شب بود. بنابراين هنوز زود بود كه بخوابند بعد از اينكه چند بار بوق آزاد زد مادرم گوشي را برداشت. مثل اينكه منتظر بود تا به او تلفن كنم. براي شنيدن صداي مهربانش دلم يك ذره شده بود. ما آدمها هر چقدر بزرگ باشيم باز محتاج محبت پدر و مادر هستيم و اين هيچ عيب و ننگ نيست. هر وقت دلم تنگ ميشد به آغوش گرم مادرم پناه ميبردم و آرامش پيدا مي كردم. ولي حالا فرسنگ ها از او دور بودم و فقط ميتوانستم با شنيدن صداي گرمش روح ناآرام را تسكين بدهم. بعد از اينكه با مادرم صحبت كردم شماره تلفن آنجا را به او دادم تا هروقت خواست به من تلفن كند. گوشي را گذاشتم و روي يكي ا زمبلها نشستم و طبق معمول كتابي را برداشتم تا با آن سرگرم بشوم. زندگي من در آن منطقه يواش يواش داشت به حساسترين موقع خود ميرسيد. نفهميدم چه مدت در آن حالت ماندم از جا برخاستم و به طرف اطاق خواب رفتم بدون اينكه چراغ آنجا را روشن كنم روي تخت دراز كشيدم. حالا ماه در وسط آسمان خود نمايي ميكرد. و نور اندكي بر باغ تابيده بود. بدون هيچ منظوري از پنجره اي كه در كنار تختم بود بيرون را نگاه ميكردم كه ناگهان مثل برق گرفته ها خشكم زد. چون سايه چند نفر را كه خيلي آهسته از لابه لاي درختان ميوه رد ميشدند. به چشمم خورد اول فكر كردم مثل غروب كه از پاسگاه بر ميگشتم دچار توهم شده ام. ولي وقتي خوب دقت كردم فهميدم آن سايه ها را در واقعيت مي بينم. نفهميدم چند نفر بودند. ولي خيلي زود ناپديد و در لابه لاي درختان از نظرم پنهان شدند به ياد وظيفه اي كه سرگردجلالي براي من محول كرده بود افتادم خيلي آهسته از جا برخاستم و بدون اينكه سر و صدايي ايجاد كنم لباس تيره اي پوشيدم. و اسلحه اي كه در اختيارم گذاشته بودند در زير لباسم قايم كردم. و تصميم گرفتم از خانه بيرون بروم. ولي قبل از اينكه خارج بشوم دكمه ارتباط خودم را با پاسگاه كه در روي همراه تعبيه شده بود فشار دادم وقتي اطمينان پيدا كردم كه توسط مامورين پاسگاه پشتيباني ميشوم در را باز كرده و بيرون آمدم. و سعي كردم خودم را به تاريك ترين نقطه باغ بكشانم تا اگر احيانا كسي يا كساني در آن حوالي هستند متوجه من نشوند از پشت درختان كه حالا هر كدام از آنها جان پناهي براي من بودند. خودم را به نزديكي جايي كه حدس ميزدم آن سايه ها را ديده ام. كشاندم و هر چقدر در تاريكي به لابلاي درختان زل زدم تا حتي المقدور يك نفر را ببينم. موفق نشدم تصميم گرفتم چند قدم ديگر به جلو بروم. هنوز قدم اول را بر نداشته بودم كه ناگهان يك نفر را ديدم كه از پشت درختي بيرون آمد و به اطراف نگريست. خيلي با سرعت خودم را در پشت درختي پنهان كردم. مثل اينكه صدايي از من شنيده بود كه درست به همان نقطه اي كه من پنهان شده بودم خيره گشت. در اين موقع باد ملايمي كه شروع به ورزيدن كرده بود به كمكم آمده و خودم را مجددا در پشت همان درخت به گوش ميرسيد. و باد خيلي خوب و واضح صداي آنها را به گوش مي رساند. پس معلوم بود كه او تنها نيست. لابد آنها را براي نگهباني در آن نقطه قرار داده بودند به هر حال صداي اولي گفت:
كسي نيست مثل اينكه باد بود كه شاخ و برگ درختان را تكان ميداد.
دومي كه من حالا آنها را نميديدم گفت:
به هر حال خيلي بايد مواظب باشيم. اگر به چيزي مشكوكي برخورد كردي بلافاصله كارش را بساز، چون هيچ دوست ندارم از طرف آنها مورد بازخواست قرار گيرم. خودت ميداني كه چه آدمهايي بيرحمي هستند و به هيچ كس رحم نمي كنند. مبادا سرنوشت آن آدمها را پيدا كنيم كه هنوز معلوم نيست چطوري و كجا سر به نيست شده اند. كاش اين كار آنها زودتر تمام ميشد و ما با گرفتن قرارمان راحت ميشديم.
صداي اولي دوباره به گوشم رسيد كه مي گفت:
راستي كيوان تو فكر مي كني آنها به قول خودشان عمل كنند و بدون دردسر مزد ما را بدهند و يا دردسر براي ما توليد مي كنند. من كه خيلي به اين پول نياز دارم. صداي دومي كه معلوم شد اسمش كيوان است گفت:
من نيز هيچ اميدي ندارم. ولي چاره اي جز صبر كردن نداريم. بايد منتظر باشيم تا كارشان تمام شود. آن موقع ميفهميم كه راست گفته اند يا دروغ.
بعد از اين حرف آنها ساكت شدند و نهم پشت همان درختان مواظب آنها بودم خيلي دلم ميخواست تا آنها اشاره اي به كار خودشان بكنند. ولي همه اش در اضافه صحبت ميكردند و حالا هم كه ساكت شده بودند شايد كارشان دزديدن ميوه درختان بود. ولي نه دزديدن ميوه اين همه پنهان كاري نداشت. كه دو نفر را در آنجا كشيك بگذارند و يا حتي بعد از اتمام كارشان مزد آنها را ندهند. قضيه بودار تر از اين حرفها بود. آنهايي كه اين دو نفر يعني كيوان و دوستش راجع به آنان صحبت ميكردند. غريبه بودند. چون اگر از اهالي اين منطقه بودند اينقدر آنطوري راجع به آنها صحبت نميكردند. و آنها را خطرناك قلمداد نمي كردند. معلوم بود كه اين دو نفر كيوان و دوستش كه اسمش را نفهميدم مزدور آنها هستند. هر چقدر منتظر شدم تا بلكه آن دو نفر راجع به كار آنها صحبت كنند و يا به چگونگي ناپديد شدن آن چند نفر كه سرگرد جلالي گفته بود اشاره كنند ميسر نشد. مجبور بودم تا برگشتن آنهايي كه كيوان و دوستش را براي نگهباني در آنجا گمارده بودند صبر تا بلكه بتوانم قيافه آنها را ببينم. اين دو نفر نيز چند دقيقه اي بود كه ساكت شده بودند. و هيچ صدايي از آنها به گوش نمي رسيد. هوا خيلي سرد بود و من لباس كافي بر تن نداشم لباسي كه بتواند در مقابل سرما ا ز من محافظت بكند. آشكار ميلرزيدم و يا شايد اين لرزش ناشي ا زهيجانات واتفاقات آنجا سرچشمه ميگرفت. ولي چاره اي جز صبر و تحمل ندشتم. و اگر همه تصميم ميگرفتيم دنبال بقيه رفته و تا سر از كار آنها در بياوريم برايم ميسر نبود چون اين دو نفر يعني كيوان و دوستش طوري نشسته بودند ممكن بودكه ديده نشوم. چند دقيقه اي بود كه ساعت شده بودند. و من هم وظيفه خود را فراموش كرده بالهاي خيالم به طرف خانه كدخدا پرواز كرده بود. بطرف پنجره اي كه آن چشمان سياه به آتشم كشيده بود. بدبختانه در اين چند روزي كه آمده بودم هنوز موفق به ديدن صورت او نشده بودم. به خودم نويد مي دادم حتما در روز شروع مدارس او را خواهم ديد. و به اميد آن روز ثانيه شماري ميكردم. در اين موقع رشته افكارم توسط دوست كيوان شكسته شد. راستي كيوان خبر داري كه دختر كدخدا را به عرشيا دادند يا نه چون عرشيا تهديد كرده بود هر كس مانع ازدواج او با باران بشود او را خواهد كشت. خودت ميداني كه عرشيا قلدرترين شخص در اين منطقه است.
كيوان گفت:
فكر نميكنم. هنوز اين ازدواج سر گرفته باشد. فعلا كه كدخدا دخترش را زنداني كرده است. و دست عرشيا براي رسيدن به او كوتاه است. ولي صد در صد دير يا زود خبرهايي خواهد شد. آنها با هم صحبت ميكردند آنهمه راجع به محبوب من پس رقيب عشقي داشتم. خودم نمي دانستم حالا مي فهميدم كه چرا او را از پشت پنجره ميديدم پس اينجا خبرهاي زيادي بود كه من هنوز از هيچ كدام آنها خبر نداشتم. از قرار معلوم رقيب عشقي من خيلي قلدر و بزن بهادر بود. كشته اطلاعات بودم. نميدانستم آيا دختر كدخدا هم عرشيا را دوست دارد يا عشق آنها هم يكطرفه بود. چون من ناخواسته عاشق دختر كدخدا شده بودم،آن هم از پشت شيشه كه فقط چشمانش را ديده بودم.
منتظر شدم تا بلكه كيوان و دوستش باز هم راجع به اين مقوله صحبت كنند ولي در همين موقع همراهان آنها كه ازسه نفر نبودند بيشتر نبودند از راه رسيدند. لهجه يكي از آنها بيشتر به خارجيها ميخورد. خيلي آهسته با هم زمزمه ميكردند. و من گاه گاه هي كلمه اي از حرفهاي آنها را ميشنيدم. و اين كلمات را بادي كه تازه شروع به ورزيدن كرده بود به گوشم ميرساند كه خيلي هم نامفهوم بود. ولي حتم داشتم كه فعلا يكي از آنها خارجي است. قاطي كرده بودم. در دريايي از رمزو راز افتاده بودم. بدون اينكه شنا بلد باشم. و هر لحظه اين رازها در اطراف من بيشتر و بيشتر ميشد. هنوز معماي گمشدن آن چند نفر و اينهايي كه در چند قدمي من قرار داشتند را حل نكرده بودم كه معماي عرشيا نيز به آنها اضافه شد و من حتي نمي دانستم چرا كدخدا دخترش باران را زنداني كرده. و چرا مانع ملاقات او با ارشيا مي باشد. بدبختانه در چند جبهه بايد فعاليت ميكردم از طرفي اين آدمهاي مرموز حل معماي ناپديد شدن چند نفر از اهالي از طرقي با تدريس در مدرسه از طرف ديگر مبارزه با رقيب عشقيم و همچنين حل معماي زنداني شدن باران توسط پدرش كدخدا و خيلي موضوعات ديگر كه هنوز هيچكدام از آنها براي من روشن نبود. حسابي اطرافم را شلوغ كرده بودم. بدبختانه در سر دوراهي قرار گرفته بودم. نميدانستم به مسئله ارشيا و عشقم بپردازم ياكارهاي مرموز اين چند نفر كه حالا حتم داشتم دست خارجيها نيز در ميان بود. البته وظيفه به من حكم ميكرد در وحله اول بايد قضيه اين آدمها را كه صد درصد ميدانستم با ناپديد شدن آن چند نفر بي ارتباط نيست حل كنم. در اين افكار بودم كه مشاهده كردم كه آن سه نفر به اتفاق كيوان و دوستش آنجا را ترك گفتند و درست در نقطه مخالف من حركت كرده و در لابه لاي درختان ميوه گم شدند. ماندن من بيش از اين در آنجا جايز نبود از جا بر خاسته و به طرف محل سكونتم رفتم وقتي وارد آنجا شدم ساعا5/2 بعد از نصف شب بود. چيزي به صبح نمانده بود. و من بايد استراحت ميكردم چون فردا روز اول مهر بود و گشوده شدن مدارس و من بايد قبراق و سر حال به مدرسه ميرفتم. هيج دلم نميخواست همكاران ديگرم مرا خسته و كسل ببينند مي خواستم در همان اول تاثير مثبتي روي آنها بگذارم. يكدفعه ياد گوشي همراه افتادم ا ز جيبم در آورده و دكمه آن را فشار داده و خاموش كردم نميدانستم آيا روشن كردن آن براي سرگرد جلالي مثمر ثمر واقع شده بود يا نه؟ به هر حال من وظيفه خودم را به نحو احسن انجام داده بودم. احساس گرسنگي مي كردم بطرف غذايي كه كدخدا سر شب آورده بود رفتم. حال نداشتم تا غذا را داغ كنم. همانطور چند لقمه تناول كردم. و به طرف اتاق خواب رفته و خوابيدم. صبح با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم و تعجب كردم چه كسي با من كار داشت. از جا برخاسته و به طرف تلفن رفته و گوشي را برداشتم. كدخدا بود. براي اينكه خواب نمانم زنگ زده تا بيدارم كند. از او تشكر كردم به خاطر اينكه به فكر همه چيز بوده. گوشي را گذاشتم به سرعت كارهاي خودم را انجام دادم اول يك دوش خستگي و كسالت ديشب را از بين ميبرد. دوم صبحانه مختصري حاضر كرده و با عجله خوردم سپس لباس پوشيده و مرتب از خانه بيرون آمدم. با اينكه مدرسه را ميشناخنم . چون قبلا آيدين نشانم داده بود. ولي با اين حال وقتي از خانه بيرون آمدم او را ديدم كه در محوطه جلوي خانه منتظر من است به محض اينكه چشمش به من افتاد سلام و صبح بخيري گفت: بابام مرا فرستاده تا شما را راهنمايي بكنم كه مبادا احساس غريبي بكنيد. از او تشكر كردم و به اتفاق هم براه افتاديم . او در مدرسه ما نبود. مدرسه ما دبيرستان بود ولي او در مقطع راهنمايي تحصيل مي كرد. به همين جهت مرا تا دم مدرسه همراهي كرده خداحافظي كرد و رفت. وقتي وارد مدرسه شدم ديدم حياط مدرسه شلوغ است. و همهه و سرو صداي دانش آموزان آنجا موج ميزد. از وسط آنها گذشته و به طرف ساختمان كهنه اي كه در انتهاي حياط قرار داشت رفتم و وارد ساختمان شدم. چون نابلد بودم از يك نفر كه معلوم بود سرايدار مدرسه است پرسيدم. ببخشيد دفتر آقاي رئيس كجاست؟او بدون اينكه حرفي بزند دري را در انتهاي راهرو نشانم داد و رفت. بطرف در براه افتادم وقتي پشت آن رسيدم تقه اي به در زدم و سپس بدون اينكه منتظر جواب بايستم دستگيره در را گرفته و آنرا چرخاندم و در را باز كردم. و وارد شدم. اطاق نسبتا بزرگي بود كه در انتهاي اطاق مرد موقري پشت ميز نشسته بود و مشغول نوشتن بود. به محض اينكه وارد شدم سرش را بلند كرده و گفت:
فرمايشي داشتيد؟
ادب حكم ميكرد احوالپرسي عميقي با او بكنم،به همين جهت به طرفش رفته و بعد از اينكه حالش را پرسيدم گفتم:
من سرباز معلم تقوي هستم و دبير جديد اين مدرسه. سپس معرفي نامه خودم را به دستش دادم. او با تبسم شيريني آنرا از دست من گرفته و از جا برخاست و با من به گرمي دست داده و احوالپرسي كرده و تعارف كرد بنشينم. من هم در روي يكي از صندلي ها قرار گرفتم. و او مشغول خواندن نامه ام شده بعد اينكه خواندن نامه ام شد. بعد اينكه از خواندن نامه فارغ شد سرش رابلند كرده و گفت:
خيلي خوش آمديد معلوم هست آدم وقت شناسي ميباشيد. كه صبح به اين زودي و قبل از همه آمده ايد. گفتم: شما اشتباه مي كنيد جناب رئيس اين شما هستيد كه زودتر از من تشريف آورده ايد. خنديد و گفت:
اسم من مقدم است.
گفتم:
ا ز آشنايي با شما خوشوقتم.
گفت:
در چه رشته اي تدريس مي كنيد؟
گفتم:
اگر خدا بخواهد در رشته ادبيات.
گفت خيلي خوب است. سپس از جا برخاسته و به من گفت:
تا آمدن همكاران همراه من بيائيد تا مدرسه را نشانتان بدهم.
از جا برخاستم و با او راه افتادم . او همه جاي مدرسه را نشانم داد. و آخر از همه سرايدار مدرسه را كه در بدو ورود از او اطاق رئيس مدرسه را پرسيده بودم. به من معرفي كرد وگفت:
ايشان آقا صفر هستند ولي متاسفانه كر و لال ميباشند و ما به خاطر خدا او را در اينجا نگه داشته ايم. چون عيال وار است. ولي آدم خوبيست. سري تكان دادم و لبخندي زدم. او نيز متقابلا همين حركت را انجام داد. نميدانستم چرا احساس كردم كه او ظاهرش با باطنش يكي نيست. و يا شايد هم من اشتباه ميكردم. و به آدمهاي اطراف خودم حساسيت پيدا كرده بودم. و اين موضوعي بود كه در آينده روشن ميشد. اين موضوع زياد فكرم را مشغول نكرد. چون در همان موقع دبيران از راه رسيدند و به محض اينكه وارد سالن مدرسه شدند به طرف آقاي مقدم آمدند. و با او صميمانه مشغول احوال پرسي شدند و او نيز با گروهي از آنها استقبال كرد. در همان موقع مرا نيز به آنها معرفي كرد. آنها با من نيز به گرمي خوش وبش كردند. لهجه همه آنها نشان ميداد كه همگي مازندراني هستند. در اين موقع آقاي مقدم بازوي مرا گرفته و گفت:
من با شما كار خاصي دارم . همراه من بيائيد. ومرا همانطوريكه بازويم را گرفته بود به همراه خود به طرف اطاق خودش برد. كنجكاو شده بودم كه او با من چه كاري مي تواند داشته باشد. ناچارا به همراه او رفته و وارد اتاق او شديم. در آنجا گفت:
آقاي تقوي ميخواستم به شما پيشنهاد كنم كه در سمت معاونت مدرسه شروع به كار كنيد. چون سرو كله زدن با دانش آموزاني كه هر كدام براي خود سازي مي زنند براي جواني مثل شما كه از راه رسيده ايد خوشايند نيست. يعني منظورم اين است نمي توانيد حريف آنها بشويد. من از آقاي موسوي كه او نيز دبير ادبيات است خواهش مي كنم تا كلاس شما را اداره كند. اول فكر ميكردم كه آقاي مقدم به خاطر اينكه جوان و خام هستم به من اطمينان ندارد. و يا فكر ميكند كه از عهده اين كار برنخواهم آمد. ولي بعد به اين نتيجه رسيدم كه اين بهترين پيشنهادي بود كه ميشد به من كرد. به همين جهت با آغوش باز پيشنهاد او را پذيرفتم و گفتم:
من با كمال احترام از پيشنهاد شما استقبال مي كنم. ولي بايد به عرضتان برسانم كه من در اين سمت ناوارد هستم. گفت: هيچكار بخصوصي ندارد به مرور و به اقتضاي زمان ياد ميگيريد و اطاق شما هم با اطاق من مشترك است. و الان هم موقع زدن زنگ مدرسه است. به اتفاق ميرويم . واين كار را با هم انجام ميدهيم. سپس به راه افتاد و من نيز به دنبال او روانه شدم. اين پيشنهاد او را كه متوچه شدم كه خيلي به موقع بود. به فال نيك گرفتم. خودم متحير مانده بودم. كه چطور و چگونه با دانش آموزان دبيرستاني كنار بيايم در حاليكه من فقط سه يا چهار سال از آنها بزرگ تر بودم. و اين معضلي بود كه آقاي مقدم خيلي به موقع آنرا حل كرد. حالا مي فهميدم كه چرا در دوره آموزشي يك كلاس فشرده تدريس در مدرسه را براي من گذاشته بودند تمام اينها نقشه ي از قبل تعيين شده بود. آيا در اين مدرسه هم كساني بودند كه زيرنظر آنها بود يا به خاطر نزديكي اين مدرسه به محل حادثه بود. كه انتخاب كرده بودند. و اين موضوعي بود كه بايد با هوشمندي و درايت خودم آنرا كشف ميكردم. به هر حال آن روز با تمام خوبيها و بديهايش گذشت. بدون اينكه به چيز مشكوكي برخورد كنم. تنها كسي كه فكرم را كمي مشغول كرده بود آقاي صفر سرايدار مدرسه بود. كه من اول كمي به او مشكوك شدم ولي خيلي زود شكم برطرف شد. چون وقتي فهميدم او با زن و بچه اش در آن مدرسه سكونت دارد اين شك بي مورد را از ذهنم دور كردم. چون ممكن نبود كسي نقش كرولال بودن را بازي كند بدون اينكه زن و بچه اش نفهمند مگر اينكه زن و بچه اش هم از قماش خودش باشند. به هر حال خيلي فكرم را به اين مسئله معطوف نكردم. عصر خسته از كار طاقت فرساي آن روز به خانه برگشتم. به علت اينكه معاون مدرسه بودم مجبور شدم تا عصر در مدرسه بمانم در صورتي كه معلم هاي شيفت صبح هنگام ظهر جاي خود را به يك عده معلم ديگر دادند. كه آنها هم در مقطع راهنمايي تدريس ميكردند. چون به علت كمبود مدرسه دبيرستان ما در دو مقطع صبح و بعد از ظهر داير بود. در همان روز فهميدم كه آيدين هم در آن مدرسه تحصيل مي كند. ار خوانندگان پوزش مي خواهم كه با اين توضيحات آنها را خسته مي كنم. چون اين توضيحات با ماموريتم بي ارتباط نيست و من ناچارا بايد توضيحات لازم را در اينجا بدهم.
در آن روز وقتي مدرسه تعطيل شد و من خسته ا زكار روزانه به طرف خانه براه افتادم طبق معمول اهالي آن محل وقتي مرا مي ديدند آن لبخند مسخره را بر لب مي آوردند و من اين حالت را تقريبا در مدرسه از خيلي كس ها ديدم. طبق معمول وقتي با قدمهاي شمرده بطرف منزل ميرفتم اين حالت مضحك رامشاهده ميكردم. بدون اينكه علت آن را بدانم سرم را پائين انداختم و سعي كردم نسبت به حوادث اطرافم بي خيال باشم. بايد عادت ميكردم. همانطور كه راه ميرفتم يكدفعه صدايي شنيدم سرم را بلند كردم و بطرف صدا خيره شدم . دو نفر جوان كه يكي از آنها معلوم بود آدم ورزشكاري است جلوي راه را سد كردند. حيرت كردم ا زاينكه آنها چه كساني هستند و از من چه مي خواهند مني كه تا به حال هيچكدام از آنها را نديده بودم. ناگهان فكري به نظرم رسيد نكند يكي از آنها همان عرشيا باشد. كه قبلا تعريف وتوصيف او را شنيده بودم. كه مي گفتند عاشق دختر كدخدا مي باشد. به هر حال وقتي جلويم سبز شدند مجبور بودم اگر كار به دعوا كشيد با آنها مقابله به مثل كنم چون من هم ورزشكار بودم. و چند سال متوالي در رشته كونگ فو كار كرده بودم. هيچ ترسي از آنها نداشتم و گول هيكل آنها را بخصوص عرشيا را نخوردم. فقط منتظر و ساكت ايستادم تا او منظور خود را از اين كار بيان كند. ديدم كه يكي از آنها كه بعد فهميدم همان عرشيا است بطرفم آمد و خيلي بي ادبانه گفت:
-ببين آقا معلم حواستو جمع كن وقتي اينجايي آسته برو آسته بيا. خوش ندارم يه خط خوشگل و ماماني روي صورتت يادگار بذارم. سرت به كار خودت باشه مبادا نگاه چپ به كسي كه مال تو نيست بكني.
گفتم:
ببخشيد منظورت كيه؟ و در ضمن من هنوز جنابعالي رو نمي شناسم.
گفت: خودتو به كوچه علي چپ نزن. من عرشيام. بايد قبلا اسمم رو شنيد باشي فكر نكن چون جيره خور دولتي من ازت ترس و واهمه اي دارم. فقط مواظب رفتارت باش. بالحني كه نشان ميداد از تهديد هاي توخالي او ترسي ندارم گفتم:
پس عرشيا خان شما هستيد. ولي من هنوز منظور شما را نفهميدم.
گفت:
بهت نمي ياد زياد نفهم و كودن باشي.
گفتم : خواهش مي كنم آقا مودب باشيد.
گفت: در غير اين صورت آق معلم چي كار ميكنند؟
گفتم: در آنصورت مجبورم با تو مثل خودت رفتار كنم.
او پوزخندي زد و رويش را به طرف دوستش كه دست كمي از خودش نداشت چرخاند و گفت:
بيين منوچ آق معلم كه نمياره مثل اينكه تنش مي خاره.
وقتي او اين حرف را زد حالت تدافعي به خودم گرفتم كه مبادا غافل گير بشوم به طرف برگشت و خواست به من حمله كند كه يكدفعه خودش را كنترل كرد و ايستاد مثل اينكه كسي را ديده بود. به مسير نگاهش خيره شدم. درست حدس زده بودم. كدخدا بود كه داشت مي آمد. و او با ديدن كدخدا خودش را كنترل كرده بود. پس از كدخدا واهمه داشت با نزديك شدن كدخدا او بگشت و به اتفاق دوستش با سرعت از آنجا دور شد ولي قبل از اينكه كاملا دور شود گفت:
- به هم مي رسيم آق معلم.
جوابي به او ندادم. بطرف كدخدا چرخيدم و به او كه به نزديك من رسيده بود سلام كردم. جوابم را داد وگفت:
- طوري شده آقاي تقوي آنها با شما چيكار داشتند.
- گفتم: نه آقاي زهتاب هيچ اتفاقي نيفتاده داشتيم با هم گپ ميزديم.
- گفت مگر او را ميشناسي؟
- گفتم: نه نميشناختمش. همين الان با او آشنا شدم.
- گفت: آدم ناآرامي است. چند بار به خواستگاري دخترم باران آمده ولي من جواب رد دادم ولي او دست بردار نيست. وقت و بي وقت مزاحم ميشود. نميدانم با او چيكار كنم.
- گفتم: چرا از دستش شكايت نمي كنيد و به جرم مردم آزاري او را به زندان نمي اندازيد.
- گفت: با شكايت كار درست نمي شود كه هيچ بدتر هم ميشود. او جوان كينه توزيست ميترسم عاقبت كار دست من و خانواده ام بدهد.
- گفتم: اگر ميخواهي من او را ادبش كنم.
او با عجله گفت:
نه، نه جوان هيچ وقت با او درگير نشو. او چند نفر دوست مثل خودش دور و برش هست ميترسم آسيبي به شما برساند. در ضمن پدرش آدم بانفوذيست. و عرشيا با اتكا به اينكه پدرش پولدار و در دستگاه هاي دولتي رفت و آمد مي كند به هر كاري دست ميزند. و من دوست ندارم هيچوقت شما با او روبه رو شويد.
- گفتم: من كه با او كاري ندارم اين اوست كه جلوي مرا گرفته بود و داشت تهديدم ميكرد. در حالي كه من اصلا هيچ شناختي از او ندارم.
كدخدا ساكت بود و جوابم را نداد معلوم بود كه بدجوري از آينده مي ترسد. حالا مي فهميدم بعضي پوزخندهاي مردم به خاطر چي بود. چند نفري كه اطراف ما را موقع مشاجره عرشيا گرفته بودند وقتي فهميدند من در مقابل عرشيا كم نياوردم نظرشان نسبت به من تغيير كرد. و ديگر آن حالت مسخره را در صورت آنها نميديدم. حيف كه كدخدا خيلي زود خودش را وارد معركه كرد. و گرنه مي توانستم گوشمالي حسابي به آن دو نفر بدهم. كدخدا به راه افتاد و من نيز لاجرم به دنبال او روانه شدم. بهترين موقع بود كه كمي اطلاعات راجع به دخترش باران از او بگيرم. به همين خاطر گفتم: آقاي زهتاب چرا وقتي شما و باران خانم جواب رد به عرشيا داده ايد او هنوز دست بردار نيست.
گفت: بخدا ماندم متحير كه او از جان ما چه مي خواهد. با اينكه صريحا او را از خانه بيرون كرديم ولي او دست بردار نيست. وقت و بي وقت مزاحم من و خانواده ام ميشود تا آنجائيكه قدغن كردم علي رقم ميل باطني باران را كه خيلي به درس و مشق علاقه دارد به مدرسه برود. و او خودش را در اطاقي زنداني كرده و خوراكش شب و روز شده گريه من و مادرش نمي دانيم كه با اين مشكل چيكار كنيم.
گفتم: از دست من كاري برمي آيد؟
گفت: نه پسرم مگر خدا به داد ما برسد.
گفتم: شما چرا اين حرف را ميزنيد عنوان كدخدايي چيز كمي نيست كه به شما داده اند. مي توانيد از اين عنوان استفاده كرده و او را از سر راه برداريد.
گفت: من هرچقدر با نفوذ باشم به پاي پدر او نمي رسم. عرشيا هم كه خودت ديدي. چند نفر لات و نوچه براي خودش دست و پا كرده و من پيرمرد چطور مي توانم با آنها دربيفتم.
گفتم: از شما خواهش مي كنم خودتان را ناراحت نكيند. من نان و نمك شما را خورده ام مشكل شما مشكل من هم هست. به من واگذار كنيد. من مي توانم از عهده او و دوستانش بربيايم.
گفت: مثل اينكه نشنيدي چه گفتم آنها خيلي بيرحم هستند مخصوصا عرشيا كه نه تنها از نفوذ پدرش استفاده مي كند بلكه خودش آدم پردل و جراتي است مي تواند به راحتي شما را از سر راه بردارد.
مجبور بودم كمي تودار باشم به همين جهت گفتم:
من كه سر راه او قرار نگرفته ام.
گفت: او عادت دارد با هر كسي به خانه من مي آيد حسادت بورزد. خيال مي كند براي خاطر باران آمده است. به چند نفري هم كه قبل از شما به اينجا آمده بودند و خانه اي كه تو الان در آن سكونت داري اقامت داشتند. مزاحمت ايجاد كرده بود. و همه آنها به طور ناگهاني ناپديد شدند بدون اينكه رد پايي از آنها بدست بيايد. حتي تحقيقات مامورين پاسگاه هم بي نتيجه بود. ولي من حتم دارم سربه نيست شدن آنها عرشيا و دوستانش نقش به سزايي دارند. چون مدركي ندارم نمي توانم ثابت كنم. به همين خاطر ميترسم اين بلا سرشماري بيايد و من خيلي نگران هستم. و از شما خواهش مي كنم بدون رنجيدن از من اگر امكان دارد از اينجا برويد تا من خيالم از طرف شما آسوده شود.
گفتم: آقاي زهتاب آمدن من به اختيار نبود كه رفتنم باشد. من سربازم دولت هستم. و مطمئن باش من از عرشيا و دارودسته اش و حتي پدر با نفوذش هم نمي ترسم. اطمينان داشته باشيد من ميتوانم از خودم دفاع كنم و همانطوريكه قبلا اشاره كردم. من در خانواده شما نان نمك خوردم پس مرا هم يكي از اعضاء خانواده خود بدانيد. و اعتماد داشته باشيد. او آهي كشيد. چيزي نگفت. معلوم بود كه موضوع عرشيا بدجوري او را درگير كرده است. سكوتي كه كدخدا شروع كرده بود تا رسيدن به خانه ادامه داشت و من هم به آن احترام گذاشته و نخواستم با شكستن سكوتش بيش از اين غرور او را جريحه دار كرده و نمك روي زخمش به پاشم. وقتي به خانه رسيديم خواستم راهم را كج كرده و به منزل خودم بروم ولي كدخدا مانع شد و گفت:
آقاي تقوي افتخار بدهيد تا امشب شام در خدمت باشيم.
گفتم: نه آقاي زهتاب شما حال مساعدي نداريد بهتره شما را تنها بگذارم.
گفت: اتفاقا اگر شما برويد من خيلي ناراحت ميشوم. در ضمن با شما كار خاصي دارم. ميتوانيم در حول و حوش همين مسائل با هم صحبت كرده و مشورت كنيم. اين پيشنهاد او را به فال نيك گرفتم شايد ميتوانستم در اين گيرودار مسئله اي را كه ذهنم را به آن مشغول كرده بود با او در ميان بگذارم. به همين جهت ديگر براي رفتنم اصرار نكردم. و به اتفاق او وارد خانه اش شديم. انيدفعه محيط خانه با قبل فرق ميكرد. چون قبلا وقتي در آنجا بودم يك نوع سكوت سنگين و خسته كننده در فضاي آن خانه موج ميزد. ولي الان وجود زني را در آنجا احساس ميكردم. و اين نشان ميداد كه آنها مرا مورد اطمينان خود يافته اند. و يا شايد درد دلهايي دارند ميخواهند با من در ميان بگذارند. وقتي به سالن پذيرايي وارد شديم كدخدا تعارفم كرد تا روي يكي از مبلها بنشينم. و من كوكورانه اطاعت كرده و نشستم او مرا تنها گذاشته و به آشپزخانه رفت كه حالا به وضوح صداي زني كه داشت با كسي صحبت ميكرد مي شنيدم. شايد طرف مقابلش آيدين بود و يا باران. ولي كدخدا گفته بود كه باران خودش را در اطاقي زنداني كرده است. پس او نمي توانست باشد. طولي نكشيد كه به اتفاق زني از آشپزخانه خارج گشته و به نزديك من آمدند. كدخدا زنش را به من معرفي كرد و گفت:
ايشان خانمم هستند.
خانمش با لهجه محلي به من خوش آمد گفت. زني بود حدودا چهل ساله ولي به سنش خيلي شكسته شده بود. معلوم ميشدحوادث و اتفاقات زندگييشان بد جوري او را اذيت كرده است. غم بزرگي كه در چشمانش نشسته بود نشانگر همين موضوع بود. كنجكاو بودم كه بفهمم نفر دومي كه او در آشپزخانه بود كيست كه آيدين از آنجا خارج شد. همانطور كه حدس زده بودم هنوز اقبال به من روي نكرده بود كه محبوبم را زيارت كنم. هنوز چند روز بود كه وارد آن منطقه شده بودم ولي انگار چند ماهي به نظر مي آمد. در فراق دلدارم مي سوختم و چاره اي جز سوختن نداشتم. تنها نشاني كه از او داشتم نگاه هاي آتشين بود از پشت پنجره به من خيره ميشد. هر كجا كه مينگريستم آن چشمها را ميديدم. عجيب بود آن چشمها چقدر شباهت به چشمان مادرش داشتند. پس آنرا از مادرش به ارث برده بود. روي هم رفته زن خوش برورويي بود مودب با تراكت و در عين حال كد بانويي به تمام معني و مثل زنان ايراني حاكم مطلق آشپزخانه كه به هيچكس اجازه دخالت در امور آنجا را نميداد. خيلي دلم مي خواست آن شب باران را كه دل و عقلم را ربوده بود ملاقات ميكردم خواهش ميكنم مرا آدم ناسپاس و نمك به حرامي ندانيد من واقعا و صميمانه از ته دل بدون اينكه او را ببينم عشق آسماني نسبت به او پيدا كرده بودم. ولو اينكه منهاي چشمهايش زشت ترين دختر روي زمين بود. كه اين نيز امري بود محال چون صاحب آن چشمها كه هر انساني را مي توانست محو خودش بكند بايد از وجاهت و جمال و زيبايي بهره كافي را برده باشد. كه خواستگار سينه چاكي چون عرشيا داشت. نمي دانم چرا بخت و اقبال از من برگشته بود كه آنشب نيز موفق به ديدار او نشدم. ولي فكرم كه از اول شب و بعد از ملاقات با عرشيا ذهنم رابه خود مشغول كرده بود. با كدخدا در ميان گذاشتم و گفتم:
آقاي زهتاب شما از هر لحاظ ميتوانيد روي من حساب كيند از عرشيا و امثالاو نترسيد و به خاطر يك مشت چرنديات با سرنوشت دخترتان بازي نكيند. چرا مانع تحصيل او ميشويد. چرا در مقابل عرشيا و زوگويي هايش ايستادگي نمي كنيد. از چي مي ترسيد؟
گفت: پسرم من از خودم نميترسم چون من عمرم را كرده ام و تا چند صباح ديگر زنده هستم خدا مي داند. ترس من به خاطر خانواده ام است دوست ندارم هيچ گزندي به آنها برسد.
گفتم: شما اشتباه مي كنيد با ميدان دادن به دشمن خانوادگيتان او را به زوگويي تشويق مي كنيد. باز كنيد درهاي اطاق را كه زندان جگر گوشه ات است. من به شما قول شرف ميدهم تا آخرين لحظه عمرم از شما و خانواده اتان حمايت و و دست از اين پشتيباني نكشم. مگر اينكه شما مرا از اينجا برانيد.
گفت: زنده باشي پسرم شما در اينجا امانتي بيش نيستيد. و هنوز به خلق و خوي عرشيا و نوچه هايش واقف نشده ايد. به جرات مي توانم قسم بخورم در ناپديد شدن آن چند نفر هم او دست دارد. ولي به علت فقدان مدرك كافي هيچ نمي توانم كاري به آنها داشته باشم.
گفتم: اگر شما به بنده رخصت بدهيد من اين مدرك را بدست خواهم آورد. و در غير اين صورت ميتوانم جواب زور را با زور بدهم. لابد فراموش نكرده ايد كه من در حال حاضر مامور دولتم و فعلا دارم دوران سربازي خود را طي مي كنم.
گفت: آخه شما يك نفر چطور مي توانيد در مقابل آنها ايستادگي بكنيد. تا بيائيد به خود بجنبيد سر شما را تيز زير آب خواهند كرد.
گفتم: اگر شما غروبي نمي رسيديد گوشمالي حسابي به او ميدادم تا بفهمد دست بالاي دست بسيار است.
گفت: هر چقدر فكر مي كنم نمي توانم به خود بقبولانم كه شما را درگير اين مسئله بكنم مجدانه از شما خواهش مي كنم اين فكرها را از سرتان بيرون كنيد. اگر چشم زخمي به شما برسد من تا آخر عمر خودم را نخواهم بخشيد. جوابي نداشتم كه به او بدهم. وقتي فهميدم همه استدلال هاي او از روي ترس نشئت ميگيرد ساكت شدم. و تصميم گرفتم اگر پيش آمدي رخ داد خودم به تنهايي وارد عمل بشوم بدون اينكه او را در جريان كارهايم بگذارم. بالاجبار بعد از خوردن شام آنجا را ترك كرده و به منزل خود رفتم. فكر كردن ماجرا بدجوري خسته ام كرده بود. اين را ميدانستم عرشيا اهل هيچ منطق نيست و بايد سر او را مثل مار افعي كوبيد تا ديگر به ناموس ديگران تعرض نكند. وقتي وارد منزل شده بودم چراغها را خاموش كردم. و از پنجره به محوطه باغ خيره شده بودم. منتظر بودم كه ببينم آيا افرادي كه ديشب در باغ و در لابه لاي درختان تردد مي كردند آنشب نيز پيدايشان ميشود يا نه ساعت يك بعد از نصف شب را نشان ميداد. پائيز بود. باد مي وزيد و درختان را تكان مي داد در ظلمت شب درختان مثل اشباح بنظر مي رسيدند. و دل هر بيننده اي را ميلرزاند. تصميم گرفته بودم اگر آن شب كسي را ديدم بلافاصله با حمله به او دستگيرش كنم و اطلاعاتي از او به دست بياورم. داشتم نااميد مي شدم كه ناگهان سايه اي در لابه لاي درختان به نظرم رسيد. اول خيال كردم شايد سايه درختان است ولي وقتي خوب دقت كردم ديدم اشتباه فكر كرده ام و واقعا كسي را ديده ام. خيلي زود از خانه خارج شدم و از روي احتياط اول دگمه مخصوص گوشي را كه جناب سرگرد جلالي در اختيارم گذاشته بود فشار دادم. تا ارتباط با مركز پاسگاه برقرار باشد. و بعد اسلحه را امتحان كرده و در جيبم گذاشتم. چون واقعا آينده را نميشد پيش بيني كرد. لباسم تيره بود و با تاريكي شب هماهنگي مي كرد. يك جفت كفش كتان پوشيدم تا راحتر و بدون سروصدا حركت كنم.
بطرف سايه اي كه مشاهده كرده بودم حركت كردم حتي المقدور سعي ميكردم از لابه لاي درختان حركت كنم تا اگر احيانا كسي يا كساني در آن حوالي بودند مرا نبينند. عجيب بود وقتي به نقطه اي كه سايه آدمي را ديده بودم رسيدم. هيچكس را در آن محيط نيافتم فكر كردم شايد عوضي ديده ام ولي از آنجايي كه به ديده هايم اطمينان داشتم. بيقين ميدانستم در آنجا خبرهايي هست و يا شايد او نيز متوجه من شده و خود را پشت درختان پنهان كرده است تا در موقع مقتضي به من حمله ور شود. بايد حواسم را شش دنگ جمع ميكردم. تا احيانا اگر كسي به من حمله ور شد غافلگير نشوم. كه در آن صورت كارها برعكس ميشد. و من شكار آنها ميشدم و سرنوشت آن چند نفر را پيدا ميكردم كه به طور مرموزي ناپديد شده بودند. حدسم درست بود چون كسي كه من سايه او را ديده بودم متوجه من شده بود چون ناگهان صدايي از پشت سرم به گوش رسيد كه گفت:
بيحركت اگر تكان تكان بخوري سوراخ سوراخت ميكنم.
من در جاي خود ميخكوب شدم. با همه تلاشم فكر نمي كردم به اين زودي در دام آنها گرفتار شوم. و بدبختانه نمي دانستم آنها چند نفرند وگرنه تكليف خودم را بهتر مي دانستم سعي كردم با حرف زدن پي به نقشه ي او ببرم .
گفتم: تو كي هستي اينجا چيكار ميكني؟
گفت: به تو مربوط نيست من كي هستم مهم اين است تو اينجا چيكار مي كني؟
گفتم: من در همين باغ سكونت دارم و چون بي خوابي به سرم زده بود بيرون آمدم تا كمي قدم بزنم.
گفت: خودتي. كسي كه از زور بي خوابي بخواد قدم بزنه يواشكي از لابه لاي درختان رد نمي شود. تو حتما باي همين تازه وارد باشي كه به عنوان معلم به اين منطقه آمده است:
گفتم: درست فهميدي . پس بدان من با كسي كاري ندرام.
گفت: اين موضوع بعدا معلوم مي شود. فعلا راه بيفت.
گفتم: مرا ميخواهي به كجا ببري
گفت: فوضولي موقوف راه بيفت.
بدون اينكه حرفي بزنم راه افتادم. بايد در همان نقطه حساب او را مي رسيدم اگر مرا پيش دوستانش مي برد كارمن به مشكل برمي خورد و رهايي از دست آنها كمي سخت ميشد و غير ممكن بود. بدبختانه از موقعيت پشت سرم خبر نداشتم نمي دانستم او در چه فاصله اي از من قرار دارد ولي اين را ميدانستم كه او فعلا تنهاست چند قدمي كه رفتم عمدا تعادل خودم را به هم زدم. كه او فكر كند من در تاريكي پايم به مانعي برخورد كرده است. و در آن حال خيلي سريع نگاهي به پشت سرم انداختم.
او گفت: داري چه غلطي مي كني؟ مثل اينكه تنت مي خواره
گفتم : نه عصباني نشو رفيق. پايم به سنگ گير كرد نزديك بود به زمين بخورم آخه هوا بيش از حد تاريك است.
گفت: حالا خفه شو راه بيفت.
بيش از اين نمي توانستم شاهد حرفهاي توهين آميز او باشم و چون فاصله او را با خودم مي دانستم خيلي زود برگشته و با لگدي كه به او زدم او را نقش زمين كردم وقبل از اينكه به خود بجنبد خيلي زود اسلحه كمري را در آورده و لوله آن را روي شقيقه اش گذاشتم و گفتم:
حالا نوبت منه تن لش بلند شو راه بيفت.
او كه انتظار اين حركت را از من نداشت و از ضربه اي كه خورده بود هنوز گيج و منگ بود به سختي از جاي خود بلند شد و بطرفي كه من اشاره كرده بودم براه افتاد. در اين گيرو دار نفهميدم اسلحه او به كجا پرت شد و يا اصلا اسلحه اي داشت يا بلوف زده بود. او را به داخل خانه ام بردم وقتي وارد شدم از تعجب نزديك بود شاخ در بياورم. چون سرگرد جلالي را در انتظار خودم ديدم. اينقدر از ديدنش تعجب كردم كه يادم رفت به او احترام نظامي بگذارم وقتي او مرا در آن حالت ديد گفت:
ستوان مي بينم دست به كار بزرگي زده اي. اين را از كجا پيدا كردي و در همان حال به مرد ناشناسي كه من دستگير كرده بودم اشاره كرد.
گفتم: او را لابه لاي درختان كه سعي ميكرد مخفي شد پيدا كردم و اين او بود كه اول مرا غافلگير كرد.
گفت: به هر حال دست به كار بزرگ و خطرناكي زدي.
گفتم :ولي قربان شما اينجا چيكار مي كنيد.
گفت : مثل اينكه گوشي همراه خود را فراموش كرده اي. ما از ديشب اين باغ را زير نظر داريم وقتي به من اطلاع دادند شما اين فرد را دستگير كرده ايد با شگردي كه وارد هستم وارد خانه ات شدم تا او را تحويل بگيرم. اميدوارم با دستگيري اين شخص بتوانيم سرنخي ا ز بقيه پيدا كنيم.
گفتم:همين طور است مثل اينكه اين شخص اطلاعات با ارزشي دارد و يا لااقل راجع به گمشدن آن چند نفر چيزهايي ميداند.
سرگرد جلالي سري تكان داد و با بيسمي كه در دست داشت دستور داد تا چند مامور كه معلوم بود كه در آن حوالي هستند آمده و متهم را با خود به پاسگاه بردند و سپس رو كرد به من و گفت:
اين طوري بهتر است و شما هم كمتر به دردسر مي افتيد
هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود ضربه اي به در خورد و متعاقب آن دو نفر مامور با لباس شخصي وارد شدندو پس از اينكه به متهم دستبند زدند او را از خانه خارج كردند. ولي او قبل از اينكه خارج شود نكاه غضبناكي به من انداخته و بيرون رفت. به محض اينكه او خارج شد سرگرد گفت:
به چيز مشكوكي هم برخورد كردي؟
گفتم: خير قربان چون ديشب هم همين برنامه بود. امشب تصميم گرفتم تا اگر برنامه ديشيب تكرار شد يكي از آنها را دستگير كنم تا به اطلاعات او دسترسي پيدا كنم. وبقيه ماجرا را هم كه خودتان ميدانيد.
گفت: فردا هر طور شده بايد حكم تفتيش اين باغ را از دادستاني بگيريم چون فكر مي كنم همه اين اتفاقات به اين باغ مرتبط مي شود.
فكري كردم و گفتم:
ببخشيد قربان براي گرفتن حكم دادستاني براي تفتيش اين باغ خيلي زود است ممكن است آنها را هوشيار كند.
سرگرد گفت: شما پيشنهاد بهتري داريد؟
گفتم : اگر به بنده اجازه بدهيد من فردا صبح به بهانه ورزش سروگوشي آب بدهم و غير محسوس باغ را بگردم شايد به چيزي برخورد كردم. و چون اين كار ما پنهاني صورت مي گيرد امكان موفقيت ما زياد است.
او كمي فكر كرد و گفت: بد پيشنهادي نيست پس اين ماموريت را هم به عهده شما مي گذاريم ولي حتي المقدور سعي كنيد مواظب خودتان باشيد و بيگدار به آب نزنيد چون حالاحالا با شما كار داريم.
گفتم اطاعت جناب سرگرد. او از من خداحافظي كرد و رفت و من نيز چون از اين شبگردي خسته شده بودم به اطاقم رفتم تا بخوابم. چون صبح فردا بايد به مدرسه مي رفتم.
صبح خيلي زود از خواب بيدار شدم. و يك گرم كن پوشيدم و به بهانه ورزش به داخل باغ رفتم شروع به دويدن در لابه لاي درختان كردم. ولي متاسفانه هر چه بيشتر جستم كمتر يافتم فهميدم كه كار يك روز يا يك ساعت نيست. حق را به سرگرد جلالي دادم بايد با حكم دادستاني آنجا را تفتيش مي كرديم در آنصورت بود كه ميتوانستيم وقت كافي براي اين كار داشته باشيم در ضمن روزنه اميدي هم داشتيم و آن دستگيري شخص ديشبي بود. شايد با اعتراف او به خيلي چيزها برمي خورديم مطمئن بودم. سرگرد جلالي مرا از كم و كيف ماجرا آگاه خواهد ساخت صبحانه مختصري خورده و حاضر شدم و با صحبت بطرف مدرسه براه افتادم. مي خواستم در بين راه اگر ممكن بود با پاسگاه تماس بگيرم ولي متاسفانه اينكار ميسر نبود. چون رفت و آمد زياد بود ترسيدم كسي يا كساني باشند كه راپورت اينكار را به تبهكاران بدهند. و علت اينكه در داخل خانه چرا تماس نگرفتم. هنوز كدخدا در مظان اتهام قرار داشت. ترسيدم يكموقع تلفن خانه تحت كنترل باشد. و تلفن همراه نيز مناسب اين كار نبود. منتظر شدم تا از طرف پاسگاه به من اطلاع بدهند. صدرصد بايد مرا در جريان مي گذاشتند در غير اين صورت بايد خودم دستاويز قرار ميدادم. و به آنجا ميرفتم تا سر وگوشي آب دهم. وقتي وارد مدرسه شدم آقا صفر را ديدم كه مثل ديروز مرموزانه نگاهم مي كرد. نمي توانستم به خودم بقبولانم كه كه او آدم سالمي باشد درست است كه دبيران و مدير مدرسه صريحا گفته بودند. او كرو لال است آدم بي آزاري ميباشد. ولي من در شك خودم ثابت قدم بودم. و ميدانستم كه او برخلاف ظاهرش باطن مسمومي دارد. و يا شايد با زندگي خودش را به كرو لال بودن زده است. نگاه هاي دزدكي او به من مي انداخت شك مرا هر لحظه بيشتر ميكرد. و من متاسفانه نمي توانستم منظور او را درك كنم. و براي اينكه مچ او را بگيرم خيلي زود بود. نبايد بيگدار به آب مي زدم. حتم داشتم در آينده خيلي نزديك مشت او براي من باز خواهد شد. و بايد صبر ميكردم. وقتي وارد دفتر شدم آقاي مقدم مثل ديروز زودتر از من آمده بود. و بكارش در دفتر مشغول بود. وقتي ديد من وارد شدم. از جاي خود بلند شدم و با من دست داده و احوالپرسي گرمي با من كرده مرد مودبي بود. و عمري مردم سروكله زدن به او اين تجربه را داده بود. كه چطور با آنها رفتار كند و دل هر كسي را بدست بياورد. و با كارها و شخصيت برجسته اش او را آدم قابل احترامي بوجود آورده بود. من نيز متقابلا به گرمي دست او را فشرده و احوالپرسي كردم تا از او عقب نمانم. و روي يكي از صندلي ها نشستم آقاي مقدم مرا مخاطب قرار داد و گفت:
آقاي تقوي ميخواستم اگر جسارت نباشد بپرسم خط نوشتاري شما چطور است.
سري تكان داده و گفتم:
خوشبختانه در اين مقوله سر بلندم و خط خوبي دارم. براي چي اين را پرسيديد.
گفت: ميخواستم يك تعداد برنامه است آنها را با خط خود بنويسيد تا به دبيران مربوطه بدهيم. گفتم : با كمال ميل
او پرونده اي در اختيار من گذاشت كه در لاي آن چند ورق بود كه برنامه روزانه كلاسها در آنها نوشته شده بود. و همچنين مقداري ورق سفيد نيز موجود بود. من پشت ميزي نشستم و شروع به كار كردم. و با سليقه اي كه به خرج دادم چيز خوبي از آب در آمدند به محض اينكه كارم تمام شد آنها را در اختيار آقاي مقدم قرار دادم اينكار 3ساعت وقتم را گرفت. نگاه هاي تحسين آميز آقاي مقدم به من فهماند كه در كارم موفق شده ام و اين را نيز فهميدم از اين به بعد كارم در آن دفتر زياد خواهد بود. و من راضي بودم كه كار دفتري انجام بدهم تا از سمت ناظم دبيرستان بودن مصون بمانم و همينطور هم شد با صلاحديد آقاي مقدم من شغل دفترداري را انتخاب كردم. در يك لحظه روي ميزم انباشته شد از پرونده هاي كه بطوري بايد نوشته ميشد. و اين كار تا غروب وقت مرا ميگرفت و مجبور بوديم ناهار را نيز در مدرسه بخوريم و پختن غذا براي آن دسته از كساني كه در مدرسه مي ماندند به عهده ي آقا صفر بود و من نيز جزء آنها بودم. در همان روز سرگرد جلالي به مدرسه آمد در ظاهر براي كار پسرش كه كه فهميدم در مدرسه ما مشغول تحصيل ميباشد آمده بود. ولي باطنا با من كار داشت. وقتي در يك جاي خلوت موفقيتي پيش آمد و ما تنها شديم او گفت: متاسفانه برگشتيم سرجاي اولمان.
گفتم: چطور اتفاقي افتاده
گفت: بله ديشب وقتي ماموران من متهم را به پاسگاه ميداند. چند نفر ناشناس به ماموران حمله كرده و او را برده بودند. ولي متاسفانه امروز او را در نزديكي همان محل پيدا كرديم و اين موضوع از ديشب تا به حال ذهن مرا به خود مشغول كرده كه آيا او گفته كه توسط تو دستگير شده است يا نه اگر گفته باشد كار ما ضايع خواهد شد. چون موقعيت تو خيلي به خطر مي افتد. و من از اينكار بيم دارم.
قبل از اينكه جواب او را بدهم آقاي مقدم وارد دفتر شد. و ما مجبور شديم سخن خود را قطع كنيم و سرگرد جلالي مجبور شد خداحافظي كرده و برود. ولي قبل از خارج شدن خطاب به من گفت: سعي كن وقتي دبيرستان تعطيل شد سري به پاسگاه بزني از جا برخاسته و احترام گذاشتم و با گفتن اطاعت ميشود او را بدرقه كردم. صحبت كردن در محوطه حياط مدرسه نيز براي ما مقدور نبود. بهترين راه هماني بود كه سرگرد جلالي گفته بود بايد غروب به پاسگاه ميرفتم تا كاملا در جريان كار قرار بگيرم. چون حرفهاي كوتاه سرگرد بدجوري مرا به انديشه فرو برده بود. من از مرگ ترسي نداشتم. از اين مي ترسيدم كه نتوانستم كار نيمه تمام خودم را به پايان برسانم و بدو اينكه باران را ببينم ا ز اين دنيا بروم و آرزوي ديدن او را به گور ببرم. خيلي بايد مواظب خودم و اطرافم ميشدم تا غفلتا مورد حمله دشمنان قرار نگيرم چون با عجله گام بر مي داشتم خيلي زود به پاسگاه رسيدم. سرگرد جلالي منتظر من مانده بود به محض ديدن من امان نداد و براي دومين بار جريان به قتل رسيدن متهم را تعريف كرد و گفت:
طبق تحقيقات ما متهم اسمش حامد بوده و 29 سال سن داشته. و يكبار به جرم چاقو كشي به زندان افتاده بوده. ولي خيلي حيف شد كه به او مهلت نداند تا ما بتوانيم از اطلاعات او بهره بگيريم ماموران ما در حين تحقيق به نكاتي برخوردند از جمله اينكه اخيرا با شخصي كه به اسم عرشيا ديده شده بوده.
به محض شنيدن اسم عرشيا پوز خندي زدم. سرگرد جلالي از اين حركت من ناراحت شد وگفت: موضوعي پيش آمده كه شما را به خنده وادار كرد.
گفتم:پوزش ميخواهم قربان آخه اين عرشيا را من ميشناسم چون ديروز غروب به خدمتشان رسيدم.
او كه متعجب شده بود گفت:
موضوع چيه
گفتم: از قرار معلوم ايشان عاشق دختر كدخدا ميباشد و عليرغم اينكه بعد از دوبار خواستگاري كردن جواب منفي شنيدن باز دست از سر آنها برنميدارد ديروز هم در اين رابطه مرا گرفت و مرا تهديد كرد.
سرگرد گفت: حرف حسابش چي بود؟
گفتم: او فكر مي كند من هم با دختر كدخدا سرو سري دارم خواست به من اولتيماتوم بدهد كه مواظب رفتار خودم باشم و به من فهماند كه رقيب من مي باشد. سرگرد پرسيد حالا واقعا رقيب شماست. يا همينطوري حرف زد . گفتم: من اصلا دختر كدخدا را نديده ام تا حرف و حديثي هم باشد. با اين حرفم موقتا مهر سكوت بر لبهاي سرگرد زدم چونكه ميدانستم دير يا زود تشت رسوايي من از بالاي پشت بام خواهد افتاد مسئله اي كه فكر مرا به خود مشغول كرده بود. رابطه متهم ديروز يا بهتر است بگويم مقتول امروز با عرشيا بود. به سرگرد گفتم: آنطوري كه من شنيدم عرشيا با استفاده از نفوذ پدرش در منطقه هر كاري كه دلش مي خواهد انجام مي دهد و هيچكس هم جرات ندارد به او اعتراض كند و يا جرات شكايت را هم ندارد.
سگرد جلالي گفت: حق با شماست ما هم در طي تحقيقاتمان به اين نكته پي برديم. با اينكه قبلا اين موضوع را كم و بيش ميدانستم. ولي ترس مردم بيشتر از عرشيا بود تا پدرش چون عرشيا جوان و قلدر و ورزشكاري است و قدرتمند مستقيما با مردم در ارتباط است و بخاطر نفوذ پدرش همه كاري انجام ميدهد. ولي بعيد ميدانم در اجراي ديشب او دستي داشته باشد.
گفتم: آيا دليلي براي اين گفته ي خود داريد.
گفت: ماموراني كه ديشب زنداني را مي آوردند اظهار داشتند دو نفر ناشناس به آنها حمله كرده و آنها را خلع صلاح نموده است و عرشيا فردي شناخته شده در اين منطقه است. گفتم: شايد نخواسته ايندفعه خودش دست به كار شود. ولي مي توان حدس زد كه او دستور اين كار را داده است.
گفت: شايد حق با شما باشد و در آينده حتما اين موضوع را خواهيم فهميد مطلبي كه ميخواستم مجددا به شما گوشزد كنم اين است كه خيلي بايد مواظب خودت باشي. چون بعيد نميدانم كه مقتول حرفي نزده باشد و دخالت شما در اين ماجرا را به آنها نگفته باشد تعجب مي كنم. كه چرا او را به قتل رسانده اند. در صورتيكه بايد ميدانستندما هنوز فرصت باز جويي از او را نداشته ايم.
گفتم: آنها نخواسته اند بيگدار به آب بزنند. و با علم به اينكه او هنوز موفق به حرف زدن نشده است او را زنده نگهدارند پس با كشتن او كار خود را محكم كرده اند سرگرد به فكر فرو رفت و جوابي به من نداد از جا برخاستم چون ديگر حرفي براي گفتن وجود نداشت ومنهم ديگر در آنجا كاري نداشتم،هوا رو به تاريكي مي رفت كه من از پاسگاه بيرو ن آمدم. به اطرافم نگريستم تا ببينم كسي مواظب من هست يا نه. ولي شخص يا اشخاص مشكوكي را در آن حوالي نديدم سرگرد جلالي بارها به من سفارش كرده بود مواظب خودم باشم چون آنها نبودند تا در مواقع اضطراري به كمكم بشتابند و من بايد به خود متكي مي بودم. سرگرد جلالي عرشيا را به عنوان مطلع به پاسگاه احضار كرده بود. ولي تا آنموقع كه من ا زپاسگاه خارج شدم خبري از او نشده بود بعيد نبود كه در بين راه با هم برخورد نكنيم من بايد سعي ميكردم اطلاعات بيشتري از او بدست بياورم و اين كار هم حتما بايد به كمك كدخدا ميسر بود. و اين را به وضوح نشان داده بود. و شمه اي از كارهاي ناشايست و خلاف او را با من در ميان گذاشته بود و كافي به نظر نميرسيد و عدم همكاري كدخدا مرا در بن بست قرار داده بود. و من علت آن را ترس مصون داشتن خود و خانواده اش از گزند عرشيا ميدانستم ولي بايد او را به كمك و ياري خودم اميدوار ميكردم. ولي عليرغم تلاشم ديشب كه راجع به اين موضوع اشاره كردم. تيرم به سنگ خورد ولي فكر مي كردم شايد تلاشم كافي نبوده است. تصميم گرفتم به محض رسيدن به خانه او تماس گرفته و روي خواسته ي خودم پافشاري كنم. همانطوري كه راه مي رفتم. مجددا احساس كردم كسي تعقيبم مي كند و براي اينكه مطمئن باشم به سرعت قدمهايم افزودم حدسم درست بود صداي پايي كه تندتر شده بود به گوشم رسيد بايد از شر او راحت ميشدم. در اين موقع به جايي رسيده بودم كه انبوه درختان در آن محيط زياد شده بود. در يك لحظه خودم را پشت يكي از درختان قطوري كه در آنجا بودم انداخته و قائم شدم. و فورا درخت را دور زدم روبروي مسيري كه مي آمدم قرار بگيرم همانطوري كه حدس زده بودم ديدم يك نفر سراسيمه به نزديكي همان درخت رساند و شتابزده به اطراف نگريست در اينموقع هوا كاملا تاريك شده بود. روز جاي خود را به ستارگان شب سپرده بود ولي به وضوح او را كه در چند قدمي من قرار داشت ميديدم،ولي صورت او را تشخيص نميدادم. او همينطور ايستاده بود و به اطراف مي نگريست طولي نكشيد براه افتاد شايد فكر مي كرد كه مرغ از قفس پريده است. به محض اينكه كمي از من دور شد خيلي آهسته از پشت درخت بيرون آمدم ميخواستم او را غافلگير كرده و دستگيرش كنم ولي مثل اينكه او هم متوجه شد كه من تعقيبش مي كنم. چون شروع به دويدن كرد و در يك لحظه در پشت درختان ناپديد شد. حالا كار درست برعكس شده بود و ايندفعه من بودم كه او را گم كرده بودم با اين تفاوت كه من او را ديگر نيافتم و فهميدم كه از ترس جانش از آنجا دور شده است. من در پيدا كردن او نااميد شدم به همين جهت به راه افتادم تا هرچه زودتر از اين منطقه ترسناك بيرون بروم. هيچ بعيد نبود كه او ايندفعه با كمك دوستانش مرا غافلگير كند. عرصه زندگي هر لحظه برايم تنگ تر ميشد. اين موضوعاتي بود كه متاسفانه نمي توانستم با جناب سرگرد جلالي در ميان بگذارم ميترسيدم فكر كند من آدم ترسويي هستم و اينها مسائل پيش و پا افتاده اي بود كه بايد خودم بدون متكي به آنها حلش مي كردم.
با آن سرعتي كه من راه مي رفتم خيلي زود به خانه كدخدا رسيدم. و وارد شدم تا اينجا كه خير گذشته بود در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه اي طول نكشيد كه در روي پاشنه خود چرخيد. من تابلوي بديعي در چهار چوب در ديدم كه قادر نبودم آن را توصيف كنم. خداوندا آيا اين باران است كه در حسرت ديدار خود ميسوزاند. در روشنايي چراغ پيكره اي را ديدم كه فكر كردم پيكرتراش او را در كمال دقت و هوشياري تراشيده و براي من فرستاده است استغفرالله كفر گفتم در جايي كه خداوند هست و مي تواند انساني را اين چنين زيبا خلق كند و پيكره اي چنين خوب بتراشد ميكل آنس كاره اي نيست. هر دوي ما روبه روي هم ايستاده بوديم. و به هم ديگر خيره شده بوديم بااين تفاوت كه من محو زيبايي اوشده بودم ولي او با بهت و حيرت به من زل زده بود و نگاهم ميكرد. جالب اينجا بود كه هيچكدام كلمه اي نمي گفتيم دوست داشتيم اين صحنه تا ابد ادامه داشت هر دوي ما در همانجا مي ايستاديم و همديگر را سير تماشا ميكرديم. چشمهاي او كه چند روز بود زندگي مرا تيره و تار كرده بود حالا در صورت زيباي او معني پيدا مي كرد. و اين من بودم كه از رو رفتم و سرم را پائين انداختم. و زير لب سلامي گفتم. جوابم را داد. صداي او مانند موسيقي دل انگيزي كه مرا به ياد سمفوني موزارت مي انداخت به گوشم رسيد. در دلم گفتم: خدايا قربان عظمتت كه انسان را اين چنين بديع و زيبا خلق كرده اي كه هيچ گونه عيب و نقصي در او نيست چشمهايي را خلق كرده ايي كه هيچ انساني در مقابل آن تاب مقاومت ندارد. صورتي نقاشي كرده اي كه انسان را به ياد ماه شب چهارده مي اندازد. صدايي در او نهاده اي كه هيچ موسيقيداني قادر نيست ساز خود را در مقابل نواي خوش آهنگ او به صدا در آورده و با او مقابله كند. دوست داشتم تا ابد در آن حال باقي مي ماندم ولي احساس كردم كه بايد آن صحنه را از روي روزگار محو كنم. به همين خاطر گفتم: اجازه ميدهيد داخل شوم.
او با همان لحن خوش آيند خود گفت:
آه عذر مي خواهم مرا ببخشيد كه شما را نشناختم بفرمائيد داخل.
از جلوي در كنار رفت و من داخل شدم احساس كردم نمي توانم تعادل خود را حفظ كنم. به محض ورود خودم را روي نزديكترين مبل انداختم آخرين نيرويم را تعارف او از من گرفت. طپش قلبم زياد شده بود احساس مي كردم كه رنگ از رخسارم پريده است و تاب نگاه كردن دوباره به او را ندارم. ديدن صورت خوش تركيب و شنيدن صداي روح انگيز او آخرين رمقم را از من گرفت. او كه متوجه حالت غير عادي من شده بود گفت:
طوري شده حالتان خوب نيست.
با صداي لرزان گفتم: نه نه نگران نباشيد من طوريم نيست ولي او با صداي بلند پدرش را صدا زد. كد خدا سراسيمه خودش را به ما رساند و گفت:
چه اتفاقي افتاده دخترم؟
باران گفت: نميدانم مثل اينكه ايشان حالشان خوب نيست يكدفعه ديدم خودش را روي مبل انداخت و رنگش پريد.
كدخدا پرسيد چه اتفاقي براي شما افتاده آقاي تقوي؟
گفتم: هيچي مثل اينكه سرماخوده ام حالم خوب نيست.
كدخدا رو كرد به باران و گفت:
دخترم برو يك ليوان شربت بياور.
حضور باران در آنجا براي من به منزله هوا بود. وقتي او براي دستور پدرش ما را تنها گذاشت احساس كردم استنشاق هوا در آن محيط براي من غير قابل تحمل شده به خود نهيب زدم. مرد حسابي چرا اينطور از پا افتادي خود را جمع و جور كن تاكسي بويي نبرده است. و رسوا نشده اي. بيچاره عرشيا حق داشت كه اينطوري زمين و زمان را به هم مي دوخت پس او قبلا باران را ديده بود كه اينطور خودش را به آب و آتش ميزد. در اين موقع باران ليواني شربت برايم آورد و به دنبال او مادرش هم از آشپزخانه بيرون آمده و سراسيمه جوياي حال من شد. گفتم: طوري نيست مثل اينكه با عجله آمدم كمي احساس خستگي مي كنم. الان حالم خوب مي شود.
باران شربت را تعارفم كرد. من ليوان را برداشتم و در دل گفتم: اين ليوان شربت سهل است كه اگر جام شوكران هم تعارفم كني بدون هيچ تاملي آنرا خواهم نوشيد. بعد از خودرن شربت از او تشكر كرده وبلند شدم و گفتم آقاي زهتاب من با شما كاري داشتم. كه مزاحمتان شدم. گفت: اولا كه شما مزاحم نيستيد دوما ما نيز با شما كاري داشتيم. و ميخواستيم با شما مشورت كنيم.
گفتم: با كمال ميل در خدمتگزاري حاضرم.
گفت: ولي مثل اينكه حال شما مساعد نيست.
گفتم: شما نگران حال من نباشيد خوب هستم. و در اين موقع چشمم به باران افتاد كه با تبسمي دل انگيز به من خيره شده بود مثل اينكه فهميده بود كه تمام اين بدبختيهايم زير سر اوست. مثل اينكه حدس زده بود كه چطور خانه خرابم كرده است. خدايا به من قدرت بده كه پايم نلرزد و در مقابل عشق و چشمهاي او كه هر لحظه شرر بر جانم مي ريخت تاب مقاومت داشته باشم مثل اينكه غم تمام دنيا را در قلبم ريخته بودند. چون آهي از ته دل كشيدم و سرم را پائيين انداختم بي اختيار اين جملات از مغزم مي گذشت.
(بگذار سر به سينه من تا بگويم اندوه چيست- عشق كدام است غم كجاست- بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان عمريست در هواي تو از آشيان جداست بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي آهنگ اشتياق دلي دردمند را شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق آزار اين رميده سر در كمند را). يك جلسه خانوادگي تشكيل داده شد كه اعضاي آن من بودم و كدخدا و همسرش و دخترش باران در اين ميان من غريب بودم. موضوع جلسه بررسي مشكلات خانواده بود كه بايد تصميم گرفته ميشد كه آيا ميتوان به من اطمينان كرده و اختيار خانواده را به عهده من بگذارند پيرو حرفهايي كه قبلا به كدخدا زده بودم از قرار معلوم با خانواده اش كنكاش داشته و به اين نتيجه رسيده بودند كه مرا در جمع خانواده گي خودشان به عنوان محافظ داشته باشند. و من گردن گرفتم كه از روز بعد باران را همراهي كرده و به مدرسه برسانم و دوباره برگردانم. اين يعني تعهد به همه واقعيتهاي زندگي يعني سرشاخ شدن با عرشيا و نفوذ پدرش به جان خريدن نگاه هاي مشكوك مردم و همكاران معلم . كه متاسفانه جبهه ما خالي بود تا جبهه دشمن.
يك چيز ديگر را هم فهميدم و آن اين بود كه كدخدا با پيشنهادش خودش را در پيش من تبرئه كرد و فهميدم جرياناتي كه در اين منطقه افتاده و در آينده نيز بوقوع خواهد پيوست كدخدا دخالتي ندارد. چون اگر دست او با آنها كه متاسفانه تا آنموقع نفهميده بودم به چه كاري مشغول هستند در يك كاسه بود از من كمك نمي خواست. و متكي به زور و نفوذ خودش ميشد. و از آنها مي توانست خودش را مصون بدارد. در پوست خود نمي گنجيدم در آسمانها سير مي كردم از اينكه ميتوانستم روزهاي حداقل در مسير مدرسه او را ببينم و با او صحبت بكنم با حرفي كه كدخدا زد مرا از اوج آسمان به زمين كشاند و گفت:
فقط آقاي تقوي از شما خواهش ميكنم دورا دور مواظب دخترم باشيد. چون اينجا منطقه ايست كه آدمهايش از كاه كوه مي سازند نمي خواهم خداي نكرده از چاله در بيايم و توي چاه بيفتم. آبروي خودم و خانواده ام خيلي براي من اهميت دارد. و از اينكه در مقابل شما و پيشنهادتان تسليم شدم ناچار بودم. چون باران مرا وادار به اين كار كرد. شدت علاقه اي كه او به تحصيل دارد. نزديك بود از او يك انسان رواني بسازد. كه خوشبختانه شما بموقع به داد ما رسيديد و دست ياري به طرف ما دراز كرديد.
گفتم: مطمئن باشيد آقاي زهتاب من كاري نمي كنم كه دور از شان شما و خانواده محترمتان باشد. و حرفهاي شما را به ديده منت ميگذارم. و قبول ميكنم پيشنهاد دور از انتظار و پيش بيني نشده كدخدا مرا از عرش به فرش كشيد. و ما حكم گرفتيم كه از هم فاصله داشته باشيم. هر چند كه ميدانستم اين فاصله در آينده كوتاه خواهد شد. ولي فعلا مجبور بودم طبق خواسته آنها عمل كنم. از اينكه تا آن حد به من اطمينان كرده بودند و مشكلات خود را با من در ميان گذاشته بودند بايد از آنها ممنون ميشدم. آنها به اصرار مرا براي شام نگه داشتند در موقع صرف شام حرفهاي زيادي بين ما ردو بدل شد كه در حوصله اين سرگذشت نمي گنجد و فقط به اين اشاره مي كنم كه من و باران روبروي هم نشسته بوديم و من گاهي دزدكي و دور از چشم پدر و مادرش به او نگاه ميكردم. و خيلي زود پشيمان ميشدم و سرم را پا ئين مي انداختم چون با نگاه هاي آتشين او ربرو ميشدم و آتش مي گرفتم تاب نگاه هاي او برايم ميسر نبود. ولي از رو نمي رفتم دوباره اينكار را از سر مي گرفتم. با هزاران اميد و آرزو به آينده از آنها جدا شده و به خانه ام رفتم. ولي دلم را براي هميشه در جمع خانوادگي آنها به جا گذاشتم. اگر قبلا چشمهاي سياه باران مرا به زانو در آورده بود رخسار چون ماه او كه هيچ نقاش و صورتگري نمي توانست خلق كند آخرين رمقهايم را از من گرفت و مقاومت مرا در هم شكست. و من پاك دلباخته ي او شدم. آن شب با فكر او و به اميد اينكه در روياي شيرينم او را در خواهم ديد به خواب رفتم. چون فردا روز ديگري بود. روزي كه در آن وظيفه سنگيني روي دوشم گذاشته بودند. آينده اي كه آبستن حوادث ناگواري بود. يك طرف قضيه من بودم و طرف ديگر عرشيا و دارو دسته اش و تبهكاراني كه نميدانستم چه فعاليتي در آن باغ كه من در آن سكونت داشتم ميكردند. قدر مسلم اين بود كه احتمال دست داشتن كدخدا در اين ماجرا خيلي كم و ضعيف بود به دو علت يكي اينكه دانسته مرا در آن باغ اسكان داده بود و با علم به اينكه من مامور بودم و او بايد حتما احتياط ميكرد. دوم اينكه تمام گرفتاريهاي خود را با من در ميان گذاشت و پاي مرا به اين معركه باز كرد. اگر دستي بر آتش داشت و به خودش اين اجازه را ميداد يقينا همكاران احتماليش اين اجازه را به او نميداند. ناگهان سوالي در ذهنم تداعي شد شايد اصلا از مخفيگاهي كه در آن باغ بزرگ وجود داشت و من تا آنموقع نتوانسته بودم آنرا پيدا كنم كدخدا بيخبر بود. حدس زدم اندك زماني است كه كدخدا آنجا را خريده است وگرنه چطور نتواند از محل سكونت خودش و باغش بيخبر باشد. اينقدر كنجكاو شدم نتوانستم تا صبح صبر كنم. گوشي را برداشتم و باخانه آنها تماس گرفتم. خوشبختانه خود كدخدا گوشي را برداشت چون ممكن بود سوالم را در آن موقع شب بيمورد بدانند قبل از اينكه سوالي بكنم كلي معذرت خواهي كردم كه مجددا مزاحمش شده ام. گفتم: ببخشيد آقاي زهتاب شما اين باغ را چند مدت است خريده ايد؟
گفت: چطور مگه مشكلي پيش آمده است؟
گفتم:نه،فقط مي خواستم تاريخ خريد اين باغ را بدانم و هيچ منظور ديگه اي ندارم.
گفت: حدود پنج ماه است كه اينجا را خريده ام.
از او تشكر كرده و گوشي را گذاشتم حدسم درست بود پس اينها از مخفيگاه مرموز اطلاعي نداشتند. ولي آخه تبهكاران چگونه وارد آن باغ شده ميشدند كه من و خانواده كدخدا از آن محل اطلاع نداشتيم.
دير وقت بود كه خوابيدم از موقعي كه به آنجا آمدم استراحتم مختل شده بود. و رشته ساعت و موقع خواب از دستم در رفته بود.
صبح زود وقتي از خواب بيدار شدم برخاستم و مثل روز قبل به بهانه ورزش داخل باغ شدم و جاهايي را ه نگشته بودم براي ورزش كردن انتخاب كردم. ولي براي دومين بار دست از پا درازتر برگشتم. دوشي گرفتم و صبحانه مختصري خوردم و سپس حاضر شده و آماده رفتن شدم دل توي دلم نبود. هيچ در خوابم هم نمي ديدم كه روزي محبوب دلم را همراهي كرده و به مدرسه اش برسانم. ولي يادم افتاد كه كدخدا به وضوح از من خواسته بود كه از دور مواظب او باشم. تا مبادا مردم فكرهاي بدي به مخيله خود راه بدهند فراموش كردم بگويم جيره خورد و خوراكم را پاسگاه تامين مي كرد. و بعضي مواقع هم از خانه كدخدا برايم مواهب الهي ميرسيد. وقتي آماده حركت شدم توسط تلفن به آنها اطلاع دادم كه من آماده انجام وظيفه هستم. ايندفعه مادر باران گوشي را برداشت و در جوابم گفت: باران آماده حركت است و منتظر شماست.
گوشي را گذاشتم و به خانه آنها رفتم. باران روي پله ها ايستاده بود. و منتظر من بود با دست پاچگي سلام وصبح بخير گفتم:
او نيز زير لب جوابم را داد. دوباره نواي دل انگيزي شنيدم كه مرا از خود بيخود كرد. ولي خيلي زود خودم را جمع و جور كردم نبايد به اين زودي پي به مكنونات قلبيم مي برد. باران راه افتاد و من هم در چند قدمي او حركت كردم سعي مي كردم فاصله را حفظ كنم. هركس باران را ميديد تعجب مي كرد كه چي شده او زندان اختياري خود را ترك كرده و به مدرسه ميرود. ولي وقتي مرا ميديدند كه در چند قدمي او در حركت هستم همان حالت مسخره را به خود مي گرفتند. خوشبختانه به خير گذشت شايد هم عرشيا از رفتن مجدد باران به مدرسه خبر نداشت. ولي تا شب هر طور بود به گوشش ميرساندند. وقتي به درب بزرگ مدرسه نزديك شديم. باران به طرف من برگشته و با محبت سر تكان داد و وارد مدرسه شد. ديگر ماندنم در آنجا جايز نبود راهم را كج كرده و بطرف مدرسه خودم كه در همان نزديكي بود روانه شدم بعد از چند دقيقه وارد مدرسه شدم طبق معمول آقا صفر جلوي در ايستاده بود وقتي مرا ديد طبق معمول با نگاه مرموز و مشكوك خود براندازم كرده و پوزخندي زد. از اعمال و رفتار او حرصم گرفته بود. دوست كسي مانعم نمي شد تا او را زير مشت و لگد ميگرفتم يقين داشتم كه او اين شخصي نبود كه ظاهرا ميديديم. بلكه در باطن او شخصيت ديگري زندگي ميكرد. كه من بايد مواظب شخصيت دوم او نيز ميشدم.
به هر حال وقتي وارد حياط مدرسه شدم هياهوي زياد از آن بگوش ميرسيد. متوجه شدم در گوشه حياط چند نفر كتك كاري مي كنند. با عجله بطرف آنها رفتم به محض اينكه مرا ديدند از عوا دست كشيدند. گفتم: اينجا چه خبر است
يكي از آنها گفت:
هيچي آقا اينها با هم شوخي ميكردند و با دست به دو نفر اشاره كرد.
گفتم: اين چه شوخيه كه همديگر راتيكه و پاره كرده ايد. فورا بياييد دفتر.
بلافاصله پشت به آنها كرده و بطرف دفتر مدرسه رهسپار شدم. آنها بالااجبار به دنبالم راهي شدند. يكي از آنها را ميشناختم چون آقاي مقدم قبلا راجع به او توضيحاتي داده بود كه چطور بچه شروشوري است. و من بدم نمي آمد كه يك گوشمالي حسابي به او بدهم. ولي صحبت هاي بخصوص آقاي مقدم مرا از اينكار برحذر كرده بودند. و گفته بودند كه او و خانواده اش آدمهاي ناراحتي هستند و بانفوذ و پسرشان با استفاده از اين قدرت خانواده اش هر كاري كه دوست داشته باشد انجام ميدهد. و تا آنموقع هم با استفاده از قدرت پدرش به بالا آمده بود. چون هيچ وقت شاگرد خوبي و درس خواني نبوده است. كه استحقاق قبولي داشته و به كلاس بالاتري قدم بگذارد. برعكس طرف مقابل او يكي از بچه هاي زرنگ و درس خوان مدرسه بود. وقتي او را به دفتر احظار كردم و ماجرا را جويا شدم او گفت:
آقا به خدا ما بي تقصيريم اين اسفنديار است كه هميشه به هر بهانه اي مزاحم من ميشود و هميشه هم اين مزاحمتها منجر به كتك كاري ميشود.
گفتم: حرف حسابش چيه؟
گفت: هيچي آقا هميشه بهانه اي براي دعوا دارد. ايندفعه هم ميگفت چرا در كنار او روي يك نيمكت نشسته ام.
گفتم : خوب چرا نشستي؟
گفت: آقا اصلا او آدم ناراحتي است من مطمئنم اگر در كنار او هم نمي نشستم باز او بهانه اي براي دعوا ميتراشيد. و با من دعوا ميكرد. در ثاني وقتي كنار او هستم نمي توانم درس را خوب از دبيران تحويل بگيرم.
گفتم: خيلي خوب برو بيرون و بگو بيايد.
او خارج شد و اسفنديار همانطور سرافراشته و باكبر وغرور وارد شد و بدون اينكه سلامي بكند جلويم ايستاد اول چند دقيقه اي به او محل نگذاشتم. و خودم را سرگرم پرونده ايي كه روي ميزم بود مشغول كردم. ولي زير چشمي او را مي پائيدم ميديدم كه چطور حوصله اش سر رفته و اين پا آن پا ميشد. و بالاخره طاقت نياورد و گفت:
آق معلم با من كاري داشتيد.
حرف زدنش لاتي بود و مرا فورا به ياد عرشيا انداخت. چون او هم با همان لحن خطابم ميكرد.
گفتم: تو با عرشيا چه نسبتي داري؟
گفت: داش بزرگمه آقا.
در دلم گفتم پس فهميدم قضيه از چه قرار است اين بچه نيز پا به سن نوجواني گذاشته با استفاده از نفوذ و قدرت خانواده اش دست به شرارت مي زند.
گفتم: چرا با ضرغامي دعوا كردي، چرا مزاحم او ميشوي؟
گفت: من با او كاري ندارم فقط بهش گفتم بايد در كنار من بنشيني.
گفتم: به زور كه نمي تواني وادارش كني.
او بچه درخواني است چرا خودت خوب درس نميخواني تا محتاج او نباشي.
گفت: آخه آق معلم منكه آخر سال نمره ام را ميگيرم چرا بيخودي درس بخوانم و خودم را خسته كنم.
گفتم: ولي امسال فرق مي كند چون من اينجا هستم و نميگذارم كسي ناحق به تو نمره قبولي بدهد. مگر اينكه خودت درس بخواني و نمره قبولي بگيري.
او خنديد و گفت:
خيلي ها اين حرف را زدند ولي در آخر تسليم قدرت پدرم شدند.
گفتم: من با خيليها فرق دارم و از نفوذ پدرت هم نمي ترسم.
گفت: خواهيم ديد آق معلم.
از جا برخاستم و به او نزديك شدم. دلم ميخواست باد دماغ او را خالي كنم. چند لحظه اي به او خيره شدم. او نيز شرورانه به من نگاه ميكرد. ناگهان سيلي محكمي به او زدم قدرت ضربه سيلي آنچنان زياد بود كه او تعادلش را از دست داد. و چند قدم آنطرف روي زمين پرت شد. در همين اثنا در اطاق باز شد و آقاصفر با سيني چاي وارد شد. به محض ورود آن صحنه را مشاهده كرد. و نزديك بود از ترسش سيني چاي را روي زمين واژگون كند. ولي فورا برگشت و بيرون رفت و پس از چند لحظه آقاي مقدم وارد دفتر شد در تمام اين مدت اسفنديار هنوز موفق نشده بود كه خودش را جمع و جور كند و از جا برخيزد. وقتي آقاي مقدم صحنه را ديد فهميد كه من با او بخورد فيزيكي كرده ام. رنگ از رخسارش پريد. و به طرف اسفنديار رفته و به او كمك كرد تا از زمين بلند شود. و در همان حال گفت:
شما چيكار كرديد آقاي تقوي چرا او را زديد.
از حالت آقاي مقدم كه خيلي هم سراسيمه بود مشمئز شدم هيچ فكر نمي كردم كه او اينقدر ترسو و بزدل است.
گفتم: چيزي نيست كمي پررويي كرد و منهم ادبش كردم.
گفت: شما برخلاف مقررات عمل كرديد.
گفتم: اين من نيستم كه برخلاف مقررات عمل كردم. بلكه شما هستيد كه خلاف كرده و به اين بچه شرور نمره قبولي آنهم غير قانوني به او و امثال او پرو بال داده ايد. بهتره شما و همكاران و همچنين اين جوان شرور بدانيد امسال من جلوي همه شما مي ايستم و نمي گذارم حق را ناحق كنيد و به او نمره بدهيد. مگر اينكه او تلاش كرده و نمره خود را بگيرد. جوابگوي تمام عواقب اين ماجرا هم خودم هستم. مبارزه خود را با خانواده عرشيا شروع كرده بودم. شايد نبايد اينكار را ميكردم و منتظر مي ماندم ولي حالا بايد منتظر عكس العمل آنها ميماندم آقاي مقدم كه رنگ صورتش مثل گچ سفيد شده بود با چشماني از حدقه در آمده به اين صحنه مي نگريست. و ميخواست يكجوري سر و ته قضيه را هم بياورد. ولي ديگر دير شده بود. و من راه برگشت نداشتم و خيال عقب نشيني هم نداشتم چون گام اول را برداشته بودم بايد تا آخرش پيش مي رفتم. ميدانستم جنگي است نابرابر يك طرف قضيه من بودم كه تقريبا هيچ پشتيباني نداشتم طرف ديگر خانواده اسفنديار بودند كه از همه جور امكانات برخوردار بودند. و حالا من زده بودم توي گوش پسر كوچكشان اسفنديار و بايد ختمش ميكردم رو كردم به اسفنديار و با غضب كه نشانگر خشم بود گفتم: يا شنبه با پدرت به مدرسه مي آيي يا خودت نيز پا به اين مدرسه نمي گذاري. در تمام اين مدت اسفنديار بدون هيچ حرفي ولي با غرور و گردني بر افراشته جلويم ايستاده و به من خيره شده بود. وقتي گفتم با پدرش به مدرسه بيايد زير چشمي نگاهي به آقاي مقدم انداختم كه نزديك بود از وحشت پس بيفتد ولي با نگاه ملتمسش به من زل زده بود گويا با زبان بي زباني ميگفت:
ديگر بس است كار از اين كه هست بدتر نكن. خودت را با غول سرشاخ نكن. ولي من دقتي به او نكردم و با تغيير رو كردم به گرشا و گفتم: حالا گورت را گم كن تا فردا.
او برگشت و از اطاق خارج شد. به محض اينكه آقاي مقدم از بيرون رفتن او مطمئن شد يكدفعه به حد انفجار رسيد و با زيادي كه با ترس توام بود گفت:
تو چيكار كردي هيچ فكر عاقبت كار را نكردي چرا دست به لانه زنبور بردي ؟ گفتم:
شما هيچ نگران نباشيد من جوابگوي اين مسئله خواهم بود بهتره خودت را كنار بكشي.
گفت: آخه چطوري ناسلامتي خير سرم من مدير و مسئول اين دبيرستانم پاي من بيشتر از تو درگير اين ماجرا خواهد بود.
گفتم: ببين دوست من مرگ يكبار شيون هم يكبار بهتره هيچ ترسي به خودت راه ندهي اگر از اين كار وحشت داري بهتره وقتي او پدرش را آورد تو به كلي منكر اين قضيه بشوي. گفت: مگر پسرش را نديدي كه چند لحظه پيش از اطاق بيرون رفت لابد بايد چشمش و در بياورم و زبانش را قطع كنم تا راپورت قضيه را به پدرش ندهد. ديدم كنترل خودش را از دست داده. و اين ناشي از ترس او بود كه از آنها داشت. از جا برخواستم و به او نزديك شدم و دستم را روي كتفش گذاشتم و گفتم: دوست عزيز چرا سابقه خوب چندساله خود را زير سوال بردي. چرا وجدان كاري خود را زير پا له كردي. چرا از اول جلوي اين قلدر ها ناايستادي كه حالا جلوي من از ترس به خودت ميلرزي من عوض شماها خجالت ميكشم. سرش را با شرمندگي پائين انداخت مثل اينكه دست به نقطه حساسش گذاشته بودم. چند لحظه به همان حال باقي ماند و من نخواستم از آن حالت بيرون بيايد و با تفكراتش تنها گذاشته و از اطاق بيرون آمدم ضرغامي هنوز پشت اطاق ايستاده بود. او را مرخص كردم تا برود. خودم هم به حياط رفتم ميخواستم قبل از زنگ كمي هوا بخورم چون واقعا هواي آنجا خفقان آور بود. وقتي از ساختمان بيرون آمدم جو مدرسه را متشنج يافتم. و يا من اينطور احساس ميكردم. ميدانستم هيچ كدام از اين دانش آموزان و حتي دبيران مدرسه تا فردا چشم روي هم نخواهند گذاشت،تا نتيجه كار را ببينند. چشم گرداندم تا گرشا را در حياط مدرسه پيدا كنم. پس از چند لحظه او را در گوشه اي از حياط در حالي كه با چند تا از هم سن و سالهاي خودش را دورش جمع كرده بود چيزي را براي آنها تعريف ميكرد. شايد هم ماجراي دفتر را براي آنها باز گو ميكرد. در همين موقع زنگ هم به صدا درآمد. همه بچه ها شروع كردن به رفتن كلاس. من هم از مدرسه بيرون آمدم تا در آن حوالي هوايي بخورم. وقتي برگشتم و وارد اتاق شدم آقاي مقدم را متفكر پشت ميزش يافتم مثل اينكه هنوز تحت تاثير حرف هاي من قرار داشت و يا شايد هم هنوز ترس بر او غلبه كرده بود. چون سرش را با دو دست گرفته و به نقطه اي خيره شده بودكه حتي ورود مرا هم احساس نكرد. صرفه اي كردم و آمدن خود را به اين طريق اعلام كردم او متوجه من شد و طوري به من نگاه ميكرد كه انگار براي اولين بار است با من برخورد كرده است. ولي پس از چند لحظه تبسمي كرد و گفت: سر نترسي داري و من به حرفهاي تو كه از نظر سن و سابقه خيلي از من پائين تري فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه حق با شماست. من مگر چقدر مي توانم عمر كنم و از اينكه يادم مي افتد چند سال است غلام حلقه به گوش اسفندياري هستم از خودم متنفر ميشوم. و حرفهاي پر مغز تو مرا از اين خواب گران بيدار كرد. و به شما اطمينان ميدهم كه از اين به بعد مرا در كنار خود و مخالفت آنها خواهي ديد. جلو رفته دستش را به گرمي فشردم و از حركات و حرفهاي درشتم از او پوزش طلبيدم.
گفت: احتياجي به عذر خواهي نيست اين من و امثال من هستيم كه بايد از شما معذرت خواهي كنيم كه ما را هوشياركردي. آنروز بدون هيچ حادثه سپري شد. و بعد از تعطيلي مدرسه با عجله خودم را به دبيرستان باران رساندم ميدانستم كه او منتظر من ميباشد. چون مدرسه آنها هم دوشيفته بود و تاآنموقع از روز در مدرسه به سر ميبرند. به محض اينكه چمشش به من افتاد ديگر منتظر من نماند به طرف منزلشان روانه شد و منهم مانند صبح در چند متري او رهسپار شدم مسير خلوت بود وتك وتوكي آدم از آنجا ميگذشت. چون تا من به دبيرستان باران برسم مدرسه آنها تعطيل شده بود و همه دانش آموزان رفته بودند هنوز صدمتري از مدرسه دور نشده بوديم كه يكدفعه ديدم باران ايستاده و بطرف من برگشت و با وحشت به من خيره شد. ماجرا را درك كردم چون عرشيا را با همان دوستش كه مثل دم به او چسبيده بود و در چند قدمي باران ايستاده بود ديدم باگامهاي بلند خودم را به چند قدمي باران نزديك شد و با لحن زشتي گفت:
به به چه عجب چشمم به جمالت روشن شد. آهوي فراري باران از وحشت نمي توانست حرف بزند فاصله خودم را با آنها كوتاه كردم و گفتم: تو مگر خواهر و مادر نداري كه مزاحم ناموس مردم ميشوي.
او كه تازه چشمش به من افتاده بود با همان لحن زننده گفت:مي بينم آق معلم را بادي گارد خودت كرده اي و ادامه داد مطمئن باش هيچ كس نميتونه تو را از چنگ من در بياره. در يك لحظه چند نفر كه در آن حوالي بودند دور ما حلقه زدند وقتي عرشيا حرفش تمام شد دستش را دراز كرد تا مچ باران را بگيرد كه خشم تمامي وجودم را در بر گرفت ولي خيلي زود خودم را كنترل كردم چون اين لازمه كار بود. گفتم:
آقاي عرشيا لطفا خانم را تنها به حال خودش بگذار.
گفت: خفه شو احمق آدم زنده وكيل وصي نمي خواد.
گفتم: اگر دست به او بزني مطمن باش همان دستت را ميشكنم. به تو قول شرف ميدهم كه اينكار را خواهم كرد. گفت: من او را ميبرم و تو هيچ غلطي نمي تواني بكني. و در همان حال به دوستش اشاره اي كرد. و دست انداخت،دست باران را گرفته و به دنبالش ميكشيد به طرفش يورش بردم. ولي قبل از اينكه به او برسم دستش را محكم گرفت تا هر گونه حركت را از من سلب كند. هيكلش خيلي از من درشت تر بود. به محض اينكه مرا دودستي مرا چسبيد به او فرصت ندادم. و با كله محكم تو صورتش كوبيدم كه فريادش به آسمان برخواست. و با دستهايش صورت خود را پوشيده و به زمين نشست. با صداي فرياد او عرشيا برگشت و به طرف ما نگاه كرد. خيال ميكرد دوستش حساب مرا رسيده است. ولي وقتي ديد كه صحنه عوضي و طبق دلخواه او نيست باران را رها كرده و چند قدمي كه از ما دور شده بودند با سرعت بطرف من دويد. منتظر شدم تا او به من برسد. به محض اينكه به من رسيد جايم را عوض كردم. و او با همان سرعت از كنارم گذشت و من در همان موقع باتيزي دستم را به پس گردنش كوبيدم و او را نقش زمين كردم و همانجا ايستادم زير چشمي به مردم نگاه كردم ديدم كه ميخندند و با ديده تحسين به صحنه نگاه مي كنند. ششدانگ حواسم به عرشيا و دوستش بود. دوستش كه در همان لحظه اول از پا افتاده بود وياراي بلند شدن نداشت. ولي عرشيا بلافاصله بعد از اينكه افتاد از زمين بلند شد بخصوص شليك خنده مردم او را عصباني تر كرده بود. بطرفم حمله كرد و مشتي حواله صورتم نمود. كه من دست او را گرفتم و بلافاصله پيچاندم. شدت پيچش دستش آنچنان بود كه صداي شكستن دستش به گوش همه رسيد. و او از درد سرفه اي كشيد و به زمين افتاد. و از درد به خود پيچيد در همين موقع ديدم كه ماشين پاسگاه در كنارم توقف كرد. نميدانستم كدام شير پاك خورده اي به آنها تلفن كرده بود كه خودشان را به آنجا رسانده بودند به محض اينكه ماشين ايستاد سرگرد جلالي از ماشين پياده شد و من به او احترام نظامي كردم. او آمرانه از من پرسيد:
اينجا چه خبره ستوان؟
گفتم: تمام شده قربان اينها كمي بي ادبي كرده و مزاحم ناموس مردم شده بودند ولي من آنها را ادب كردم. خيلي آهسته بدون اينكه كسي متوجه حرفش بشود گفت:
مثل اينكه بد جوري هم ادبشان كرده اي كه هر دو نفرشان لت و پار شده اند.
گفتم: مقصر خودشان هستند. او ميخواست به زور دختر كدخدا را ببرد كه من مانعش شدم. در اين موقع عرشيا كه از درد به خودش مي پيچيد گفت:
من از اين آقا شاكي هستم. سرگرد گفت:
اگر شكايتي داري ميتواني به پاسگاه بيايي و در آنجا مطرح كني. مطمئن باش رسيدگي مي شود. و اگر رضايت كدخدا و دخترش را نگيري به جرم آدم ربايي دستگيرت مي كنم.
گفت: شما از او طرفداري مي كنيد و به من اشاره كرد.
سرگرد گفت: همه در مقابل قانون يكي هستند و هيچ فرقي با هم ندارند. فعلا جرم تو از او سنگين تر است مي توانم ترتيبي بدهم تو و دوستت را چند سال به زندان بيندازم. بوضوح ديدم نظر مردم نسبت به من دارد عوض ميشود. چون بعضي از آنها به نزد سرگرد جلالي مي آمدند و مي گفتند كه چه كسي شر را به پا كرده است. در اينموقع به ياد باران افتادم ولي هرچه دور و اطراف را كاويدم او را نديدم فهميدم كه به خانه رفته با عجله از جناب سرگرد خداحافظي كرده و به طرف خانه براه افتادم ولي قبل از اينكه دور شوم به عرشيا گفتم:
اين دعوا كه به ضررت تمام شد تجربه خوبي براي تو و دوستت باشد و گرنه عواقب وخيمتري در انتظار تو خواهد بود. اين را گفتم و با شتاب از آنجا دور شدم. و دوان دوان خودم را به خانه رساندم. ديدم باران با رنگي پريده خودش را به خانه رسانده و از هيجان ناشي از ترس مي لرزد. كسي در خانه نبود خودم را به آشپزخانه رساندم وليواني آب پر كردم و آوردم و به دستش دادم او نگاهي به من انداخت و ليوان را از دستم گرفت. ولي نگاه او باقيمانده جسم مرا به آتش كشيد. نگاهي كه نمي توانستم چگونه آن را توصيف كنم. نگاه عاقل اندر سفيه بود. نگاه معشوق به عاشق بود و يا نگاه صياد به اسير خودش بود به هر حال تاب مقاومت در مقابل چشمان زيباي او را نداشتم. و ماندن در خانه آنها در حالي كه كسي خانه نبود صحيح به نظر نمي رسيد. زير لب از او خداحافظي كرده و از آنجا خارج شدم. و او تمام آن مدت ساكت و خاموش بود. و كلمه اي حرف نزد. به اطاقم رفتم و بدون اينكه چيزي بخورم خودم را روي تخت انداختم دريايي از فكر و خيال به مغزم هجوم آورده بود. ميدانستم دست به كار خطرناكي زده ام در طول همان روز دو تا ضربه كاري به خانواده اسفندياري زده بودم. اول صبح پسر كوچكشان گرشا از دست من كتك خورد بعد از ظهر هم دست عرشيا را شكستم. اين يعني اعلان جنگ به تمام معني با خانواده پرقدرت اسفندياري. بدون اينكه خودم خواسته باشم دشمني را با آنها شروع كرده بودم. نميدانستم آيا وظيفه خودم ميداتستم دست به اينكار زدم يا عواملي نظير رفتارهاي مردم يا مزاحمتهاي عرشيا و يا خانوداه باران بود كه اين نظريه آخري بيشتر باعث ميشد تا من مبارزه را شروع كنم. وقتي خوب فكر كردم ديدم احساس وظيفه در درجه دوم قرار گرفته است. و بدون اينكه از طرف خانواده اسفندياري تهديد جدي شوم به آنها آسيب رسانده بودم. و بايد منتظر عواقب خطرناك آن ميماندم. كه ميدانستم نتيجه اين عملم خيلي زود به بار خواهد نشست و من حتما بايد محتاط تر از قبل عمل بكنم تا بيگدار به آب نزده باشم. و موضوع ديگري كه خيلي فكرم را مشغول كرده بود افكار و انديشه هاي باران بود كه برايم مهم بود. نميدانستم او در ضمير خودش اين كارهاي مرا تصديق مي كند يا آنرا نفي مينمايد. حرفي هم نزد تا از خلال صحبت هايش پي به راز دروني اش ببرم. شايد بهتر بود منتظر ميماندم تا كدخدا و همسرش از راه برسند و من دخترشان را تحويل مي دادم. خوب كه انديشيدم به اين نتيجه رسيدم كه عملكردم از صبح آنروز اشتباه بوده است. و جوگير شده بودم و تقريبا ميشه گفت ميخواستم خودم را به رخ باران بكشم. آخ كه چقدر اين كارم بچه گانه و مزحك بوده است. از خودم بدم آمده بود. نميدانستم چطور جبران بكنم ولي ديگر خيلي دير شده بود. مجبور بودم ميدان را خالي نكنم. آدم تحصيل كرده اي بودم. ميتوانستم بهتر از اين شروع كنم. رشته ي افكارم را ضربه اي كه به در خورد پاره كرد. با سرعت از جا پريدم و اسلحه خود را برداشتم و پرسيدم كيست
صداي كدخدا را از پشت در شنيدم كه مي گفت:
منم آقاي تقوي لطفا در را باز كنيد. اسلحه را غلاف كردم و در را گشودم كدخدا با آيدين برايم شام آورده بودند. ولي به وضوح ميشد ناراحتي را از وجناتش خواند. به محض ورود من پيشدستي كردم و به او سلام و شب بخير گفتم. چون خيلي وقت بودكه تاريك شده بود. و گذران وقت را نمي فهميدم. كدخدا سيني غذا را روي ميز گذاشت و گفت:
خانمم اين غذا را براي شما فرستاده ميخواست شخصا خدمت رسيده و تشكر كندولي من حال پيغام تشكر آميز او هستم. گفتم:
تشكر براي چي من كه كاري نكردم.
گفت: به خاطر نجات باران همه اهل محل راجع به اين موضوع صحبت مي كنند. ولي پسرم فكر نمي كني ناشيانه عمل كردي.
گفتم: شما درست مي گوئيد آقاي زهتاب ولي باور كنيد هيچ راه چاره اي برايم نگذاشتند. آنها مي خواستند به زور خانم باران را ببرند. شما توقع داشتيد من باايستم تماشاگر كار اين پست فطرت ها باشم. هر كسي هم به جاي من بود همين كاري را ميكرد كه من كردم.
گفت: شما اشتباه مي كنيد. چون غير از شما از قرار معلوم خيلي ها آنجا بودند. پس چرا دخالت نكردند. گفتم: ولي من مسئول رساندن خانم باران به منزل بودم نه آنها. مستاصل گفت: همه اش تقصير من و خانواده ام هست كه شما را هم به دردسر انداختيم. گفتم: من دانسته به اين عمل راضي شدم هيچ كس مرا مجبور به اينكار نكرد. بنابراين شما خودتان را ناراحت نكنيد كاري است كه شده.
گفت: ميتوانست بهتر از اينها باشد. اگر باران قبول ميكرد كه با عرشيا وصلت كند اين اتفاقات ناگوار هم به وجود نمي آمد.
باناراحتي گفتم: از شما بعيد است كه اين حرف را بزنيد آيا دوست داشتيد جگرگوشه خود را به جهنم بيندازيد در حالي كه خودش خواهان آن نبود. عشق يكطرفه به چه درد انسان مي خورد. در صورتيكه من ميدانم امثال عرشيا از عشق و محبت چيزي سرشان نميشود آنها براي دو روز خوش گذراني وارد زندگي آدم ميشوند. كه من و تو خوب ميدانيم كه آنها از انسانيت بويي نبرده اند.
گفت: نمي دانم واقعا كلافه شده ام. و از عاقبت كار بيم دارم و بيشتر به خاطر شما ناراحت هستم چون ميدانم منبعد از اين آنها شما را راحت نخواهد گذاشت و به عناوين مختلف مخل آسايش شما خواهند شد.
گفتم: شما هيچ ناراحت نباشيد من ميتوانم مواظب خودم باشم.
گفت: شما اينها را نميشناسيد كه چقدر بيرحم هستند. و براي اينكه به هدفشان برسند از هيچ كاري روي گردان نيستند و حتي ممكن است آدم هم بكشند. در اينجا احساس كردم دوباره جو گير شده ام. به همين جهت گفتم:
شما نگران نباشيد من نه تنها مواظب خود بلكه موظب شما و خانواده اتان هم هستم مثل اينكه مطلبي را به ياد آورد. گفت:
راستي ميخواستم موضوعي را بگويم با اين حال ماجرايي كه پيش آمده ديگر لزومي نميبينم از مسئوليت باران را به عهده بگيريد. چون او هم تصميم گرفته است از فردا به مدرسه نرود. كه مبادا به شما صدمه اي برسد. فهميدم كه نظر باران نسبت به من مثبت است. و از جان من نيز مي ترسيد كه ميخواست با اينكارش فداكاري كند و با نيامدن به مدرسه به خيال خودش مرا از آن مخمصه نجات دهد. گفتم: آقاي زهتاب شما چرااين حرف را ميزنيد. آيا با ترك تحصيل دخترتان آنها دست از سرم بر ميدارند. آب رفته از جوي را كه نمي توان برگرداند. ميدانستم كه آنها مار زخمي هستند. و هر آن ممكن است برسرم آوار شوند. نگذاريد اجر اين كار من از بين برود. او را مجبورش كنيد تا به تحصيل خود ادامه بدهد و گرنه يك عمر خودم را نخواهم بخشيد و احساس مي كنم باعث بدبختي و شكست او من هستم.
كدخدا گفت: نميدانم چي بگويم. خودم هم خيلي با او صحبت كردم ولي زير بار نرفت ولي سعي مي كنم از اين تصميم عجولانه اش منصرفش كنم.
از او بابت شام تشكر كردم و گفتم:
مراتب سپاسگزاري مرا به همسر محترمات برسانيد.
سپس رو كردم به آيدين كه تا آن موقع ساكت ايستاده بود و چيزي نمي گفت. چون اصولا بچه كم حرفي بود گفتم:
ميخواهي پيش من بماني تا با هم شام بخوريم. او به پدرش نگاه كرد ميخواست نظر او را بداند. كدخدا گفت:
بمان پسرم از نظر من اشكالي ندارد. فقط موقعي كه خواستي بيايي تنهايي راه نيفت كدخدا با اين حرفش غير مستقيم به من فهماند كه حتما من بايد او را به خانه اشان برسانم. گفتم: شما مطمئن باشيد من او را همراهي خواهم كرد.
او براي چندمين بار تشكر كرد و از در خارج شد. ولي معلوم بود كه هنوز سردرگم است شايد هم من نتوانسته بودم خوب او را مجاب كنم. وقتي خوب به صحبتهاي فيمابين فكر كردم احساس كردم در تمام صحبت هايم يكنوع غرور و خودستايي نهفته است. كه ميخواستم خودم را به رخ باران و خانواده اش بكشم. از آدم تحصيل كرده اي مثل من اين كارها بعيد بود. اين قدرت عشق بود كه مرا خوار و خفيف ميكرد. آيا غرور و خود پرستي بود كه مرا به بيراهه ميكشاند چرا ميخواستم محبت را از باران اينگونه گدايي كنم. من كه هيچ وقت در زندگي كمبود محبت نداشتم پس چه مرگم شده بود كه تا اين حد تنزل كرده بودم براي دومين بار احساس كردم از عملكرد راضي نيستم و از اينكار نفرت بر من مستولي شده است. و ميدانستم در ذهن باران هم اثر منفي گذاشته است. چگونه مي توانستم خودم را اصلاح كنم تا از چشم او نيفتم. عشق و خشونت را در هم ادغام كرده بودم كه تفكيك آن براي من غير ممكن شده بود. كه باعث سقوط هر انساني به ورطه پستي و رزالت ميشد. اين افكار مغشوش را موقتا از خودم دور كردم و به آيدين كه هنوز وسط هال ايستاده و هاج و واج و بلاتكليف به من خيره شده بود تعارف كردم سر ميز شام بنشيند تا غذا يخ نكرده آنرا بخوريم. همسر كدخدا غذاي لذيذي براي من فرستاده بود. ببار نم نم باران و محبت هاي خود را در رگهايم جاري كن ببار و تمام بدي ها را از من بشور و از بين ببر و محبت خود را از من دريغ نكن كه بدون آن هيچ بلكه پوچ هستم نگذار اول جواني سرخورده شوم. در بيرون از پنجره باران پائيزي شروع به باريدن كرده بود. و مرا وادار كرد تا اين چند كلمه همينطوري بي اراده از ذهنم خطور كند. روي تختم دراز كشيده بودم و كتاب مي خواندم بدون اينكه معني آنرا بفهمم آيدين خيلي وقت بود كه رفته بود بعد از اينكه او را رساندم و برگشتم بدجوري احساس تنهايي كردم و باريدن باران هم مزيد بر علت شده بود. با اينكه با مادرم هم تلفني صحبت كرده بودم ولي هنوز دلتنگ بودم. فردا جمعه بود ومن ميتوانستم تا ديروقت بخوابم. به همين جهت خواب به چشمانم نمي آمد. حالت غريبي داشتم كه از توصيف آن عاجزم غم و شادي قلبم را احاطه كرده بود. دوست داشتم هم بگريم و هم بخندم. آيا عقلم را از دست داده بودم يا تمام عشاق اين حالت را پيدا مي كنند. من كه تجربه اي در اين كار نداشتم عشق ورزي و محبت بلد بودم يكطرف به پدر و مادرم عشق ورزيده بودم ولي اين تجربه جديدي بود كه با هيچ قلمي نمي توانستم آن را توصيف كنم. گاهي خوشحال بودم گاهي غمگين در بيرون بارش باران تند شده بود. و قطرات آن به شدت با شيشه پنجره اتاقم برخورد غريبانه اي داشت. ضربات شلاق وار شده بود. خوب كه گوش فرادادم احساس كردم كسي مرا به نام مي خواند و از من كمك مي طلبد. در خواب و بيداري بودم فكر كردم شايد اين ثمره تنهايي مي باشد. ولي نه واقعا ضرباتي به در ميخورد با ناباوري از خواب پريدم نفهميدم كي خوابم برده بود. اثر ضربات را روي در بوضوح مي شنيدم و عجله به طرف در رفتم و آنرا باز كردم آيدين پشت در بود به محض ديدن من با گريه گفت: آقا پدرم،پدرم افتاده است. گفتم: آرام باش ببينم چه مي گويي يعني چه پدرم افتاده است.
با همان حالت قبلش گفت:
پدرم سكته كرده افتاده خواهش مي كنم كمك كنيد.
ديگر معطل نشدم خودم را بيرون انداخته و دوان دوان به خانه آنها رفتم. به محض ورودم گريه و شيون باران و مادرش مرا منقلب كرد و وقتي چشمانش به من افتاد همسر كدخدا با گريه و استغاثه از من كمك خواست چيكار مي توانستم بكنم. وسيله اي نداشتم و در آنموقع شب هم به كسي دسترسي پيدا نمي كردم مستاصل و درمانده خودم را بالاي سر كدخدا رساندم. وقتي به او نگريستم انگار سالها پيش مرده بود. ناگهان به ياد پاسگاه افتادم در آن موقع از تنها جايي كه ميتوانستم كمك بخواهم پاسگاه بود بالافاصله گوشي همراهم را در آورده و شماره پاسگاه را گرفتم و بعد از معرفي خودم از آنها كمك خواستم. قول دادند خيلي زود آمبولانس به آنجا بفرستند بعد از اينكه از لحاظ آمبولانس خيالم راحت شد رو كردم به باران و گفتم:
چه اتفاقي افتاده چرا پدرت سكته كرده.
گفت: نمي دانم يك نفر كه ما نفهميدم كيست تلفن كرد و چيزهايي به پدرم گفت: ديدم پدر از حرفهاي آن شخص منقلب شد و رنگش پريد. و يكدفعه دست انداخت به سينه اش و فرياد كشيد. و به زمين افتاد من بلافاصله بطرف تلفن دويدم تا ببينم چه كسي پشت خط است. كه ديدم تلفن را قطع كرده است. چون درمانده شده بودم بلافاصله به ياد شما افتاديم و آيدين را به سراغ شما فرستاديم. وقتي حرفش تمام شد شروع به گريه كرد. سعي كردم او را دلداري بدهم گفتم: خودتان را كنترل كنيد شما بايد مواظب مادرت باشي تا بيشتر از اين خودش را عذاب ندهد نه اينكه شما هم از خودتان ضعف نشان بدهيد. در وهله اول بايد او را به بيمارستان برسانيم خدا كند دير نشده باشد. در همين موقع صداي آژير آمبولانس از بيرون شنيده شد بلافاصله با عجله بيرون رفتم تا آنها را راهنمايي كنم دونفر بودند كه با برانكارد بدون فوت وقت به بالين مريض آمدند و به كمك هم كدخدا را روي برانكار خواباندند و به آمبولانس منتقل كردند. لازم به توضيح نيست كارهاي اوليه را در همانجا انجام دادند. وقتي كدخدا را داخل آمبولانس گذاشتند باران و مادرش هم ميخواستند سوار بشوند كه من مانع شدم. و گفتم:
هيچ لزومي ندارد كه شما به زحمت بيفتيد من همراه او ميروم آنها خيلي به سختي قبول كردند و من سوار آمبولانس شده و بالاي سر كدخدا نشستم. آمبولانس با سرعت حركت كرد و بطرف بيمارستاني كه از آنجا آمده بودند رهسپار شد. به صورت رنگ پريده كدخدا نگرسيتم هيچگونه علائم حياطي در آن به چشم نمي خورد در دل خداخدا مي كردم كه هرچه زود تر به بيمارستان برسيم تا شايد او را از مرگ حتمي نجات بدهيم . در آنموقع هم به زنده ماندن او اميدي نداشتيم بيس دقيقه طول كشيد تا به بيمارستان رسيديم به محض توقف آمبولانس،چند نفر به كمك ما شتافتند و كدخدا را با برانكارد چرخ دار به داخل بيمارستان منتقل كردند. و در قسمت CCU بستري كردند البته از ورود من جلوگيري به عمل آوردند. چون كدخدا احتياج به مراقبتهاي ويژه داشت و ورود افراد متفرقه به آنجا ممنوع بود. در همين اثناء متوجه شدم كه باران به اتفاق مادرش و آيدين وارد بيمارستان شدند وقتي آنها را مشاهده كردم گفتم:
چرا اين موقع شب راه افتاديد وآمديد. باران گفت:
ما كه نمي توانستيم در خانه بنشينيم و در بي خبري به سر ببريم.
گفتم مي توانستيد به تلفن همراه من زنگ بزنيد و جوياي حال پدرتان بشويد.
گفت: ما طاقت نداشتيم و در ضمن اصلا به ياد تلفن نبوديم. حالا حالش چطوره؟
گفتم: به اميد خدا خوب ميشود. فعلا در بخش مراقبت هاي ويژه بستري شده و چند تا دكتر بالاي سرش هستند. گفت: ميتوانيم او را ببينيم؟
گفتم: نمي گذارند، مي بيني منهم بيرون ايستاده ام. او دوباره شروع به گريه كرد. كلافه شده بودم نمي توانستيم آنها را ساكت كنم. مادر باران اينقدر گريه كرده بود كه از حال رفته بود و يا شايد چشمه اشكش خشك شده بود دائم به زانوي خود ميزد و به زبان محلي چيزهايي ميگفت كه من از آن سر در نمي آوردم. ميديدم پرستاران گاه گداري از اطاق بيرون مي آمدند و با سرعت به طرفي مي رفتند و دوباره با همان سرعت بر ميگشتند. گويي دستورات پزشكان را اجرا مي كردند. بين ما و اطاق CCU يك راهرويي وجود داشت كه ما را از آنها جدا ميكرد. و ما نمي توانستيم از اين فاصله بفهميم حال كدخدا چگونه است وكسي هم نبود تا از او جوياي حال كدخدا بشويم. حال كدخدا و مادرش تقريبا ساكت شده بودند و تنها آيدين گريه مي كرد كه باران او را بغل كرده بود.
مسئله اي كه ذهن مرا مشغول كرده بود تلفني بود كه به كدخدا شده بود. چه كسي مي توانست باشد و چه خبري به او داده بودند كه او به اين حال افتاده بود. متاسفانه خانواده اش هم از موضوع بي اطلاع بودند. كنجكاوي بدجوري آزارم ميداد. و سوالات متعددي به مغزم هجوم آورده بود. كه جواب تمام آنها پيش كدخدا بود. كه متاسفانه فعلا نمي توانست جواب مرا بدهد. در اين موقع متوجه شدم جناب سرگرد جلالي وارد بيمارستان شد و به محض اينكه چشمش به ما افتاد بطرف ما آمده و گفت:
چي شده ستوان كسي طوري شده؟
گفتم نگران نباشيد قربان كدخدا سكته كرده و ما او را به بيمارستان رسانديم متاسفانه از اينكه مزاحم استراحت شما شدم. چون چاره اي نداشتم. وكسي و جايي را هم نمي شناختم ناچار شدم دست به دامان پاسگاه بشوم.
گفت: حالا چرا به اين روز افتاده؟
گفتم: اين طوري كه دخترش مي گفت تلفن مشكوكي به او شده و پس از مكالمه سكته كرده و تنها كسي هم كه مي تواند اين معما را حل كند. خود كدخداست. چون وقتي دخترش بطرف تلفن دويده تا ببيند كيست فهميده كه تلفن را قطع كرده است. و بلافاصله مرا در جريان گذاشتند بقيه ماجرا را هم خودتان مي دانيد. سرگرد گفت:
ستوان متاسفانه بدجوري درگير اين جريان شده اي و ميترسم موقعيت شما هم به خطر بيفتد تا دير نشده خودت را كنار بكش.
گفتم: متاسفم براي كنار كشيدن خيلي دير شده و خواه ناخواه در وسط ماجرا قرار گرفته ام. از طرف منهم نگران نباشيد چون مواظب هستم اگر ممكن است ماموري براي نگهباني از خانواده كدخدا بفرستيد آنطوركه من احساس ميكنم جان آنها در خطر است. و تماس گيرنده هر كسي كه هست شديدا كدخدا را ترسانده بوده كه او را وادار به سكته نموده است. سرگرد گفت: فكر ميكني اينكار لازم است. گفتم: فكر نمي كنم بلكه مطمئن هستم چون احساس مي كنم يك طرف قضيه من هستم و دير يا زود به سراغ منهم خواهند آمد. گفت: باشه من حرفي ندارم ولي تو توانستي سرنخي از مخفيگاه آنها در داخل باغ پيدا كني؟
گفتم: فعلا نه ولي نااميد نيستم و ميدانم دير يا زود آنجا را پيدا خواهم كرد. چون الان فصل برداشت مركبات است. بنابراين احتمال ميدهم آنها هر كسي كه هستند فعاليت خود را كم كرده اند و يا متوقف نموده اند مخصوصا به خاطر آن شخصي كه اخيرا دستگيرش كرديم و به قتل رسيد آنها نمي خواهند بيگدار به آب بزنند. شايد فكر مي كنند اگر چند صباحي سكوت كنند آبها از آسياب مي افتد ولي نمي دانند ما چهار چشمي مراقب آنها هستيم. سرگرد سري تكان داد و سكوت نمود. باراني كه از سر شب شروع به باريدن كرده بود بي وقفه ادامه داشت. چشمم به باران افتاد و دلم به رحم آمد. و از اينكه محبوب عزيزم اينگونه عذاب ميكشيد سخت رنج مي بردم. و در دل دعا ميكردم تا اتفاقي براي كدخدا نيفتد. در اينموقع دكتري از بخش CCU خارج شد من با عجله خودم را به او رساندم و گفتم:
آقاي دكتر حال ميرض ما چطوره آيا اميدي هست.
گفت: اميدتان به خدا باشد. الحمدلله كه خطر رفع شده است و اين به خاطر اين است كه خيلي بموقع به بيمارستان انتقال يافته است. از شنيدن اين خبر اينقدر خوشحال شدم كه بدون توجه به سرگرد مانند بچه ها شروع به خوشحالي كردم و بطرف خانواده كدخدا كه بي صبرانه منتظر خبري از او بودند. رفته و اين خبر خوشحال كننده را به آنها هم دادند. در آن واحد ديدم كه آنها هم شادي خود را بروز دادند. و از اينكه با اقدام به موقع من كدخدا زنده مانده بود. از من سپاسگزاري كردند.
جناب سرگرد جلالي بعد از شنيدن اين خبر از ما خداحافظي كرد و رفت. وقتي برگشتم و پيش آنها آمدم. ديدم كه باران با نگاه قدر شناسانه مرا مي نگرد به محض اينكه ديد به او خيره شده ام گفت:
نميگذارند او را ببينم.
گفتم: فكر نميكنم مانعي داشته باشد. الان كسب تكليف ميكنم و برميگردم. ميرفتم تا از دكتر اجازه ملاقات بگيرم كه يكي از پرستاران را ديده و از او خواهش كردم كه اجازه بدهد تا خانواده كدخدا چند لحظه او را ببينند.
گفت: آقا مگر نمي بينيد در بخش ويژه است و ورود به آنجا قدغن مي باشد.
گفتم: فقط اجازه بدهيد از پشت شيشه او ببينند قول ميدهم سرو صدايي نباشد.
گفت: پس فقط چند لحظه چون حال مريض شما خوب است احتمالش هست كه او بعد از 24 ساعت به بخش انتقال بدهند.
از او تشكر كرده و اين خبر كه مي توانند بدون سر و صدا آنهم از پشت شيشه براي چند لحظه كدخدا را ببينند به خانواده كدخدا رساندم و آنها با خوشحالي زايد الوصفي به دنبال من كه آنها را راهنمايي مي كردم وارد بخش ويژه شديم تا از پشت پنجره بيمار را نظاره گر باشيم. خوشحال بودم از اينكه قدم مثبتي براي آنها برداشته ام. و از اينكه ميديدم باران مثل بچه ها شادي مي كرد و از ابراز آن پيش من ابايي نداشت شور و شعف عجيبي مرا در بر گرفته بود. در اين موقع همان پرستاري كه به ما اجازه ورود داده بود به نزد من آمد و گفت:
خواهش ميكنم ديگر اينجا را خلوت كنيد بگذاريد مريضتان استراحت كند. انشاءالله وقتي به بخش منتقل شد مي توانيد حسابي او را ديدار كنيد.
از او به خاطر محبتي كه در حق ما كرده بود تشكر كردم و آهسته به باران گفتم:
خواهش مي كنم بيائيد برويد چون براي اين خانم پرستار مسئوليت دارد. او دست مادرش را گرفت و منهم دست آيدين را و از آنجا بيرون آمديم. به همان پرستار گفتم:
ببخشيد خانم آيا لزومي دارد كه يكي از ما همراه او بماند.
گفت: نخير هيچ لازم نيست ماندن كسي فرقي به حال او نميكند. براي دومين بار از او تشكر كردم و رو به باران و مادرش كردم و گفتم:
بيائيد شما را به منزل برسانم تا كمي استراحت كنيد.
همسر كدخدا گفت:
من چطور مي توانم به خانه بروم و استراحت كنم در حالي كه همسرم اينجا با مرگ دست و پنجه نرم مي كند.
گفتم: خواهش ميكنم نفوذ بد نزنيد خدا را شكر كه دكتر گفت حال او خوب است و خطر رفع شده است و تنها به استراحت نياز دارد. ماندن ما هم هيچ فايده اي به حال او نمي كند. چون نمي گذارند كسي پيش او برود. شما بايد استراحت كنيد. تا بتوانيد از او نيز مراقبت كنيد. خداي ناكرده اگر سلامتي شما به خطر بيفتد كسي نيست كه مراقب شوهرتان باشد. پس عاقلانه اين است كه به اتفاق هم برگرديم و به منزل. فردا انشاءالله در بخش او را ملاقات خواهيم كرد. و اگر لازم شد فردا يكي از ما همراه او خواهد ماند. باران به مادرش گفت:
آقا برديا راست مي گويد الان احتياجي به ماندن ما نيست. الهي كه قربان مادر خوبم بروم اگر تو نيز از پا بيفتي ما چه خاكي به سر بكنيم. آيدين را ببين كه چقدر افسرده و پژمرده است او به شما نياز دارد.
مادر باران به آيدين نگريست و ناچار تسليم خواسته هاي ما شد. و براه افتاد اين اولين باري بود كه باران مرا به اسم كوچك خواند من نگاه محبت آميزي به او كردم. و او با چشمان جادوئيش بيشتر از پيش سحرم كرد. تا آنجا كه نتوانستم در مقابل نگه آتشين او تاب بياورم سرم را پائين انداختم و در دل گفتم(تنها آرزوي من ماندن در كنار توست. پس لحظه اي با من باش تا به باغ چشم تو پنجره اي باز كنم) مثل اينكه فهميده بود كه نگاهش چه به روزگارم آورده است خنده نمكيني كرد و گفت:
از شما بي نهايت سپاسگزارم اگر امشب شما نبوديد ما نمي دانستيم چيكار بايد بكنيم. گفتم: خواهش ميكنم با من خودماني باش چون من اين طوري راحترم. در ضمن من وظيفه انساني خودم را انجام دادم. اين كاري بود كه هركس مي توانست بكند و اين در مقابل محبتهاي بي دريغ تو و خانواده ات چيزي نيست.
گفت: شما هميشه اينطور متواضع و فروتن هستيد.
گفتم: اولا خواهش كردم كه با من راحت باشيد و راحتر صحبت كنيد دوم اينكه در مقابل محبتهاي پدرت من احساس مسئوليت مي كنم. سوما مادرت و آيدين خيلي وقت است كه راه افتاده اند خواهش مي كم برويم.
لبخند شيريني كرد و گفت:
باشه برويم.
وقتي او ميخنديد چال كوچكي در كنار لبش ايجاد مي شد. كه زيبايي او را دو چندان ميكرد. و تابلوي بديعي بوجود مي آورد كه هيچ نقاشي نمي توانست همچنين تابلويي را خلق كند. جز خدا كه تمام حسن و جمال را در او به وديعه گذاشته بود. و همه آنها دست به دست هم داده بودند تا مرا به جنون بكشانند.
باران بند آمده بود و هواي دلپذير پائيزي حالم را به جا آورد. و بطوريكه مجبور شدم چند نفس عميق بكشم تا ريه هايم را با هواي تميز آكنده كنم.
باران متوجه اين حالتم شد و گفت:
هواي دلپذيري است شما باران را دوست داريد.
با كنايه گفتم:
من عاشق باران هستم. چون باران به من اميد زنده ماندن ميدهد تا سرود عشق را سردهم.
گفت: شما شاعريد؟
گفتم: من شاعر نيستم ولي ادبيات را دوست دارم بخصوص باران ريز را كه عاشقانه ميپرستم. در حالي كه ما با كنايه به همديگر ابراز علاقه ميكرديم و شايد هم من اينطور فكر ميكردم چون اگر او عارف بود مي توانست متوجه اشارات من باشد. مادرش با آيدين خيلي از ما گرفته بودند. فراموش كردم كه بگويم جناب سرگرد جلالي يكي از مامورين را با ماشين به آنجا فرستاده بود كه ما را به خانه برگرداند. چون در آن موقع شب پيدا كردن ماشين خيلي سخت بود. بنابراين با عجله خودم را به مادر و آيدين رساندم. و آنها را بطرف ماشين اداره راهنمايي كردم. او با نگاه قدر شناسي اين اقدام بموقع من را پاسخ داده و بطرف ماشين براه افتاد. و سوار شد. باران نيز خودش را به ما رساند و در كنار مادرش و آيدين نشست. منهم صندلي جلو را اشغال كردم. و به راننده كه در حال چرت زدن بود با آمدن ما چرتش پاره شده بود، دستور حركت دادم. ماشين به راه افتاد و در حالي كه هر كدام از ما به موضوعي فكر ميكرديم تمام فكر و انديشه من در حول محور باران ميگشت. حتما مادرش به سلامتي كدخدا فكر مي كرد و دعا ميكرد و آيدين هم در عالم بچگي فرورفته بود و يا شايد خدارا شكر ميكرد كه خطربي پدر شدن و يتيم ماندن از بيخ گوشش گذشته بود و اما باران كه متاسفانه نمي توانستم انديشه او را بخوانم و از مكنونات قلبي او آگاه شوم خداخدا مي كردم ايكاش به من فكر ميكرد. آدم خودخواهي بودم در آن موقع تنها كسي كه فقط دوست داشتم به من فكر كند باران بود. سكوت آزار دهنده اي كه در داخل ماشين شروع شده و حكم فرما بود كماكان تا رسيدن به منزل ادامه داشت. ساعت 2 بعد از نيمه شب بود كه به اطاقم رفتم چون فردا جمعه بود دغدغه اي براي خوابيدن نداشتم مي توانستم تا ديروقت استراحت كنم بنابراين آبي نوشيدم و به رختخواب رفتم و دراز كشيدم. خيلي زود خوابم برد. تا حدودي خيالم از بابت كدخدا راحت شده بود. چون دكترش نويد زنده ماندن او را به من داده بود. و من هيچ دوست نداشتم با به خطر افتادن جان او باران من عذاب بكشد. بي صبرانه منتظر بودم تا به ملاقات كدخدا رفته و از او احوالپرسي بكنم و بخصوص اينكه خيلي دلم ميخواست از شخص تلفن كننده اطلاعاتي بدست بياورم اين ميسر نبود جز اينكه با كدخدا ديدار بكنم و از او بپرسم. و او تنها كسي بود كه مي توانست كليد اين معما باشد. ساعت9 صبح از خواب برخاستم و به نظافت جسماني خود پرداختم تا كسالت شب گذشته را از تنم بزدايم. شيك ترين لباسم را پوشيده و آماده رفتن شدم. تمام اينكارهاي من غير ارادي بود كه انجام مي دادم آيا ميخواستم خودم را در چشمان باران هم جلوه دهم و يا شخصيت خودم را به رخ او و خانواده اش بكشم. در آن موقع از زمان آدم خودخواهي شده بودم. كه براي بدست آوردن قلب محبوب خود به هر كاري دست ميزدم و يا شايد ميخواستم با اينكارهايم اثر مثبتي روي او بگذارم. تعجب نكنيد اين من بودم كه ميخواستم محبت گدايي كنم در صورتي كه در تمام طول تحصيلم در دانشگاه اين من بودم كه با قفل بزرگي كه به قلبم زده بودم مانع ورود عشق به آنجا شده بودم. دختران زيادي در تمام آن مدت سعي كردند به من نزديك شوند ولي من تنها موضوعي كه فكر ميكردم تحصيلم بود. و ديگر كسي را نميديدم. ولي حالا چطور شده بود كه من در مقابل عشق يك دختر محصل عقل و خرد خود را از دست داده بودم خودم هم عاجز و درمانده شده بودم. اين را فقط ميدانستم يخهاي قلبم به مرور زمان آب ميشدند. و جاي خود را به گرماي زندگي و محبت مي دادند. و عشق باران ذره ذره خود را در قلبم سرازير ميكرد. وجاي خود را باز مي نمود. آخ چرا خودم را گول ميزدم. من عاشق شده بودم عاشقي كه تمام كارهايش به جنون تبديل مي شد. و اين در حالي بود كه من در مدت زمان كمي كه وارد خانواده آنها شده بودم و ديوانه وار باران را دوست داشتم. از به ياد آوري اين عشق قطره اشكي راه خوا را گم كرد و از گوشه چشمانم سرازير شد. آهي كشيده و از خانه بيرون آمدم. و به طرف خانه آنها به راه افتادم سرگرد لطف كرده بو ماشيني بنا به مصلحت با پلاك شخصي را در اختيارم گذاشته بود. باران و مادرش براي رفتن به بيمارستان آماده شده و منتظر من بودند. به محض اينكه چشم باران به من افتاد گفت:
آقاي برديا ما براي رفتن حاضريم.
گفتم: آديدين كجاست؟
گفت: آيدين رفته خانه عمه ام كه به اتفاق هم به بيمارستان بيايند.
گفتم: پس راه بيفتيد خوشبختانه ماشين از طرف پاسگاه در اختيارم گذاشته اند. جاي هيچ نگراني نيست. به اتفاق هم به راه افتاديم و سوار ماشين شده و آنرا به راه انداختم به طرف بيمارستان رهسپار شدم تصميم گرفتم به خانواده ام تلفن بكنم تا وقتي به ديدن من مي آيند ماشينم را با خودشان بياوردند اينطوري راحتتر بودم. در ضمن ماشين پاسگاه موقتا در اختيارم بود بايد آنرا برميگرداندم. وقتي به بيمارستان رسيديم ساعت11 صبح بود. آيدين را ديدم كه با چند نفر زن و مرد جلوي بيمارستان ايستاده بودند. و گويا منتظر من بودند. ماشين را گوشه اي نگهداشتم و از آن پياده شدم. در تمام طول راه از آينه به باران مينگرسيتم ولي او اصلا به من نگاه نميكرد. شايد به خاطر پدرش حواسش جاي ديگري بود. كه به من محل نمي گذاشت. از اين حركت او سخت دلگير شدم. البته حق را به او ميدادم چون پدرش با آن وضعيت گوشه بيمارستان افتاده بود. وفكر آينده مبهش او را خود مشغول كرده بود. وقتي به نزديك فاميل آنها رسيديم جلسه معارفه شروع شد ولي من چون اعصابم خراب بود زيادبه اين معارفه محل نگذاشتم خوشبختانه حال كدخدا رضايت بخش بود و او را به بخش منتقل كرده بودند من در وهله اول ميخواستم شخصي را كه تلفن كرده بود و كدخدا را به اين روز انداخته بود سوالي بكنم و علت اينكه مرا به درآن بيمارستان كشانده بود همين بود. ولي متاسفانه اينقدر دور و بر كدخدا شلوغ بود. و اطرافيانش خوشحالي ميكردند كه وجود مرا ناديده گرفته بودند صبر كردم. تا نوبت من برسد و يا كدخدا سراغي از من بگيرد. هرچند كه در آنموقع از روز وقت ملاقات نبود ولي به علت جمعه بودن استثناء قائل شده بودند. بالاخره كدخدا مرا احضار كرد. اين خبر را آيدين به من داد. وقتي وارد اطاق شدم و چشم كدخدا به من افتاد با صداي ضعيفي گفت:
پسرم چرا غريبي ميكني بيا جلو. تو جان مرا نجات داده اي ميخواستم از تو تشكر كنم.
گفتم: من كاري انجام ندادم وظيفه هر فرد مسلماني اين است كه به همنوعش خدمتي بكند چه برسد به من كه مدتي است نان و نمك شما را ميخورم. كدخدا با همان صدا گفت:
پير شوي الهي كه حق انسانيت را به تمام معني به اثبات رساندي. اطرافيان كدخدا به احترام ما از اطاق خارج شده بودند. فقط باران و من بالاي سر او و در دو طرفش بوديم. فرصت را مغتنم شمردم و بالاخره سوال خود را خيلي آهسته مطرح كردم. باران به محض شنيدن سوال من كنجكاو شد و گفت:
راست مي گويد بابا چه كسي به شما تلفن كرد كه شما حالتان خراب شد و به اين روز افتاديد. كدخدا سوال او را ناديده گرفت و گفت:
دخترم ممكن است چند دقيقه مرا با آقاي تقوي تنها بگذاري من يك كار خصوصي با ايشان دارم. باران با دلخوري بدون اينكه حرفي بزند اطاق را ترك كرد. كدخدا وقتي از رفتن او مطمئن شد به من اشاره كرد كه نزديك تر بروم من سرم را جلو بردم و منتظر او ماندم.
گفت: پسرم من ممكن است زنده از اين بيمارستان خارج نشوم.
فورا حرفش را قطع كرده و گفتم:
اما آقاي زهتاب دكترها گفتند كه شما سلامتي خود را بدست آورده ايد و خطر رفع شده است.
گفت: ميدانم پسرم. خطر ديگري مرا تهديد ميكند و آن تهديدي است كه از جانب پدر عرشيا شده است. كسي كه آن شب تلفن كرد و مرا به اين روز انداخت. پدر عرشيا (اسفندياري) بود. كه شخصا تهديدم كرد كه پا تو كفش آنها كرده ام من و خانواده ام را از بين خواهد برد. و دخترم را بي آبرو خواهند كرد. و اين تهديد آخري او مرا از پا انداخت. من تحمل بي آبرويي را ندارم. چيزي به خانواده ام نگفتم چون درك آن مطلب براي آنها قابل هضم نيست. و ديگر اينكه نخواستم ته دل آنها را خالي بكنم.
من گفتم: شما مطمئن هستيد كه اسفندياري بزرگ شما را تهديد كرد.
گفت: بله پسرم علاوه بر اينكه صداي او را ميشناسم خودش را نيز صريحا معرفي كرد.
گفتم: شما نگران نباشيد من شديدا مراقب خانواده شما هستم از امروز ماموري جلوي خانه شما نگهباني ميدهد به محض اينكه اتفاق ناگواري افتاد بلافاصله به من خبر ميدهد. در ضمن همين الان هم از رئيس پاسگاه خواهش مي كنم مامور ديگري هم به انيجا بفرستد تا مواظب شما باشد و 24 ساعت پشت در اطاق شما كشيك بدهد. من به شما قول شرف ميدهم كه مثل تخم چشمهايم از آنها مراقبت ميكنم. شما سعي كنيد زود خوب بشويد و از جا برخيزيد چون سايه شما نعمت بزرگي است بالاي سر خانواده اتان.
كدخدا دستم را گرفت و محبت آميز آنرا فشار داد. و از من سپاسگذاري كرد. گفت:حالا خيالم راحت شد. و اگر بميرم هيچ نگراني نخواهم داشت.
گفتم: آقاي زهتاب شما انشاء الله عمر طولاني داشته باشيد و سالم زندگي كنيد چون وظيفه اي كه به عهده من گذاشته ايد موقتي است كسي كه تا آخر عمر بايد مواظب خانواده شما باشد خود شما هستيد. پس دغدغه اي به خود راه ندهيد. سعي كنيد زودتر خوب شده و به خانه برگرديد. تا آن موقع نمي گزارم آب توي دل خانواده شما تكان بخورد. او دوباره از من قدرداني كرد. و من خداحافظي كرده و بيرون آمدم تا ترتيب نگهباني پشت در اطاق كدخدا را بدهم. تلفني جريان را به اطلاع سرگرد رساندم و او نيز از اينكه اسفندياري بزرگ پا پيش گذاشته و ستقيما كدخدا را تهديد كرده بود تعجب نمود ولي بدبختانه هيچگونه مدركي عليه او نداشتيم و تنها نميتوانستيم به استناد حرفهاي كدخدا بسنده كنيم. دادگاه دليل محكمه پسند مي خواست. در اين فاصله خانواده كدخدا از او خداحافظي كرد و به من ملحق شدند. خوشبختانه اينقدر حال كدخدا رو به بهبودي بود كه بيمارستان قبول نكرده بود كه همسر او همراهش بماند. چون از طرف نگهباني و مراقبت كدخدا خيالم راحت شده بود. از فاميل آنها خداحافظي كرده و به راه افتاديم با اين تفاوت كه آيدين هم به ما ملحق شده بود. هنوز خشم و غضب در وجنات باران بطور وضوح مشهود بود. پدرش نخواسته بود كه با حرفهايش او را در جريان واقعه بدهد. نقصير من چي بود. مثل اينكه من مرتكب گناه كبيره شده بودم چون به هيچ وجه حاضر نشد نيم نگاهي به من بيندازد. تا من از نگاه هاي او دلگرم شوم. او را به حال خود رها كردم تا به مرور زمان پي به اشتباه خود ببرد. از اينكه كدخدا نخواسته بود كه دخترش در جلسه دو نفري ما شركت كند ناراحت بود. و كار درست را كدخدا كرده بود. ولي او فكر ميكرد پدرش به او اطمينان ندارد. و توضيح دادن اين مساله در آنموقع كار دشوار بلكه غير ممكن به نظر مي رسيد. بايد منتظر مي ماندم تا در آينده او خودش پي به اشتباهاتش ببرد. به همين جهت چون او سكوت كردم. وخودم را بيخيال نشان دادم. ولي در دلم غوغايي بود كه از مطرح كردن آن عاجز هستم. چون با سرعت معمولي ميراندم بيشتر از موقع آمدن طول كشيد تاه به خانه برسيم. و باران كماكان به لجبازي خود ادامه داد. و سكوت را نشكست. مادرش هم چون آدم بي شيله پيله اي هست و تنها به فكر شوهرش بود. و متوجه اطرافيان نبود در واقع به هيچكس جز شوهرش فكر نمي كرد. و آيدين هم در عالم بچگي خودش سير ميكرد. و تنها در اين ميان من و باران ميدانستيم چه كاري ميكنيم. وقتي ماشين را جلوي خانه نگهداشتيم باران با همان خشمي كه از ابتدا داشت از ماشين پياده شد و بدون خداحافظي داخل خانه شد. لبخند تلخي زدم و از ماشين پياده شدم. چشمم به ماموري كه در جلوي منزل قدم ميزد افتاد و به او نزديك شدم و گفتم:
خوب حواست را جمع كن. مواظب باش هيچكس بدون اجازه تو وارد خانه نشود. به هر چيز مشكوكي برخورد كردي بلافاصله مرا در جريان بگذار.
او گفت: چشم جناب سروان مطمئن باشيد كه به مسئوليت خودم خوب واقفم. شما نگران امر نباشيد. از او به خاطر حس مسئوليت و وظيفه شناسي تشكر كرده و پس از خداحافظي وارد باغ شدم. عليرقم اينكه شب گذشته باران زيادي باريده بود. هوا به طور خفقان آوري گرم شده بود. و بدنم خس عرق بود. فصل برداشت مركبات بود. بايد روال كار را از همسر كدخدا ميپرسم كه براي برداشت محصولشان چه فكري كرده است. و به آن اقدام بكنم و گرنه تمام مركبات بالاي درخت مي ماند. و خراب ميشد و ضرر جبران ناپذيري به كدخدا ميخورد تا زمانيكه آيدين بدنبالم نيامد در اطراف باغ قدم زدم. اين قدم زدن من دو علت داشت. يكي اين كه ميخواستم جوانب كار را بسنجم و موقعيت منزل كدخدا را بررسي كنم تا در مواقع ضروري بتوانم كمك موثري باشم دوم اينكه غم عجيبي به قلبم چنگ انداخته بود،شايد حركات و لجبازي هاي باران تاعث شده بود تا اين حالت به من دست بدهد. چون من واقعا تحمل بي اعتنايي او را نداشتم هر چند كه عشق من يكطرفه بود. ولي انتظار اين برخورد او را نداشتم. به همين جهت وقتي آيدين به سراغم آمد و به من تعارف كرد كه به آنها ملحق بشوم با اكراه قبول كردم. و اين تنها به خاطر قولي كه به پدرش كدخدا داده بودم. نميدانم چرا صبر و شكيبايي گذشته در من از بين رفته بود. با هر تلنگر ميشكستم و فرو ميريختم دلم ميخواست گريه ميكردم تا كمي خودم را سبك كنم. عشق خانمان سوز باران كه از نظر من يكطرفه بود مرا به مرز جنون كشانده بود. و بدبختانه نميوانستم با كسي دردل كنم. و حالا هم كه نقش داش آكل را به من داده بودند. و مجبور بودم فعلا عشق خودم را در نطفه بكشم. چون به كدخدا قول شرف داده بودم. تا مراقب خانواده اش باشم. و اين دور از انسانيت بود كه با ابراز علاقه خود به باران اعتماد او را از خودم سلب ميكردم. آيا نميگفت: اي جوانمرد تو به من قول دادي مواظب خانواده ام باشي يا غير از اين كه هست عمل كني. مادر باران كه اسمش زهره خانم بود و من بايد خطابش ميكردم. موقع ناهار مثل اينكه متوجه وضع غير عادي من شده چون گفت:
پسرم بايد مرا ببخشي كه بيش از اندازه به شما زحمت داديم.
گفتم: نه مادر چه زحمتي من وظيفه خود را انجام دادم.
قبلا هم گفتم: زن ساده اي بود كه دنيا را از ديد ديگر مينگريست و زندگي او مختص رسيدگي به امورخانه و خانواده اش بود. و از اينكه شوهرش در بيمارستان بستري بود، غمگين بود. و اين وفاداري او نسبت به خانه و شوهرش را نشان ميداد.
دوباره گفت: اگر خسته اي برو استراحت كن هر وقت كاري داشتيم و يا شما كاري داشتيد با تلفن همديگر را خبر ميكنيم.
در تمام اين مدت باران به سكوت ولجبازي خود ادامه ميداد. باز جاي شكرش باقي بود. كه ما را تنها نگذاشت تا به اطاقش برود. و گرنه باقيمانده جرم را نيز ميدادم. و مثل بچه ها ميزدم زير گريه و براي اينكه اوضاع از آن كه هست وخيمتر نشود اجازه زهره خانم را به منزل وحي تلقي كرده و عليرقم ميل باطنيم از جاي برخاستم و بعد از خداحافظي به اطاقم رفتم در حالي كه قلبم را در خانه آنها به جا گذاشته بودم.
بعد از ظهر جمعه بود برنامه اي نداشتم. گرما بد جوري كلافه ام كرده بود. با اينكه خورشيد پشت ابرها پنهان شده بود ولي چون هوا شرجي بود،بدنم خيس عرق شده بود. بلافاصله لباسم را در آورده و دوشي گرفتم تا عرق بدنم از بين برود. و روي تخت دراز كشيدم. تا استراحتي بكنم. خوابم نميبرد. مگر فكر وخيال باران ميگذاشت تا لحظه اي آرامش داشته باشم. عشق او عوض اينكه محبت مرا بيشتر كند به همه چيز بدبينم كرده بود. شايد كس ديگري را دوست داشت. كه به من محل نمي گذاشت و يا شايد منتظر بود من براي ابراز علاقه ام پيشقدم شوم. من هم مقصر بودم تا آنموقع يكبار هم به او ابراز علاقه نكرده بودم و تنها محبتش را در روي قلبم جاي داده و آنرا مالامال از محبت او كرده بودم. و چه آدم بدبيني و خودخواهي شده بودم. و متاسفانه براي ابراز اين علاقه ديگر خيلي دير شده بود و وظيفه اي كه گردن من نهاده شده بود از گفتن هر گونه حرفي سلبم ميكرد. و يا لااقل موقتا از گفتن اين حرفها منعم ميكرد. بايد دوباره صبر ميكردم و منتظر اتفاقات خوش آيند آينده ويا ناخوش آيند آينده ميشدم. چشمانم را بسته تا افكار گوناگون را از مغزم بيرون كنم. وظايف زيادي بر گردنم بود. از يك طرف هنوز معماي باغ را حل نكرده بودم كه با خانواده اسفندياري درگير شدم و از طرفي كدخدا با سكته خود وظيفه سنگيني بر دوش من گذاشت و از طرفي بايد به فكر خدمتم كه در حال حاضر در قالب معلم انجام ميدادم ميبودم. فردا روزي بود كه بايد با اسفندياري بزرگ ديداري مي كردم. بايد خودم را آماده مقابله با او مينمودم. كسي كه منطقه را به ناامني كشانده و با نفوذ و قدرتش هر كاري كه دلخواهشان بود خانواده اي انجام ميدادند. و من بايد با همچين كسي دست و پنجه نرم ميكردم. و ديگر عرشيا نبود كه من بتوانم با زور و قدرتم با او مبارزه كنم. بايد با شگرد خودش يعني با سياست به پيش ميرفتم. براي ديدار او ثانيه شماري ميكردم. تقريبا يقين داشتم كه او خواهد آمد. با توجه به اتفاقات اخير حتما او نيز خواهان ملاقات با من بود. حتما ميخواست كسي را كه در عرض يكروز بچه هايش را كتك زده بشناسد. حتما ميخواست بداند اين كيست كه به خود جرات داده تا خانواده او را گوشمالي بدهد،كه تا به حال كسي جرات نميكرد به آنها چپ نگاه كند. پس او حتما مي آمد. براي ارعاب من و همكارانم هم كه شده مي آمد. فكر ميكرد شايد جوانهاي او حريف من نيستند. بايد خودش وارد معركه ميشد. از لحاظ مساله باغ فعلا خيالم راحت بود. چون از آن شبي كه من دخالت كردم و يكي از آنها را دستگير نمودم كه متاسفانه به قتل رسيد ديگر كسي را در آن باغ نديدم. شايد براي اينكه مسئله كهنه شود دست نگه داشته بودند. و يا شايد به جاي ديگر رفته بودند، تا آبها از آسياب بيفتد. ولي ميدانستم دير يا زود شاهد ديدار آنها خواهم بود. اين آتش بس موقتي است فقط اين را نمي دانستم كه آيا اسفندياري به اين ماجرا مربوط ميشوند يا نه. تحقيقاتي كه به طور سري چه توسط من و چه توسط مامورين پاسگاه انجام شده بود. نشانگر اين نبود كه پاي غريبه اي در آن محل باز شده باشد. ولي من شب اول كه شاهد حضور بيگانگان در باغ شده بودم بوضوح از صحبتهاي كيوان و دوستش استنباط كرده بودم كساني كه آنها را اجير كرده اند غريبه هستند. حتي جستجوي مامورين براي پيدا كردن كيوان و دوستش به جايي نرسيد. بطوريكه احساس كردم شايد كابوس ديده ام و شاهد اين صحنه نبوده ام فعلا تمام راهها به بن بست كشيده شده بود. فكر كردم اگر كابوس ديده ام پس كسي كه من دستگير كردم كه آخر به قتل او شد پس كي بود. آيا او هم وهم وخيال بود. پس نتيجه مي گرفتم تمام صحنه ها را بوضوح و بطور حتم شاهد بوده ام. شايد تحقيقات ما كافي نبوده است. به علت اينكه ماجرا لونرود در خفا كنكاش كرده بوديم. نمي توانستيم علنا بفهمند و بطور كلي از آن منطقه متواري بشوند. و ما هيچ وقت پي به فعاليتهاي سري آنها نبرديم. متاسفانه در تمام آن مدت و بارها باغ را گشته بودم ولي متاسفانه به چيز مشكوكي برنخورده بودم كم كم به اين نتيجه رسيدم كه بايد نقشه سرگرد را عملي كنيم. و باحكم دادستاني و با نيروي انساني بيشتر آنجا را جستجو كنيم شايد در آن صورت موفق ميشديم.
موقع شام همسر كدخدا با تلفن از من خواست براي خوردن شام به خانه آنها بروم. ولي چون ميلي به غذا نداشتم خيلي محترمانه رد كردم و كماكان كتابي در دست گرفته بودم بدون اينكه آخر مطالعه كنم. به حوادثي كه دور وبرم اتفاق افتاده بود فكر ميكردم و آينده نيز آبستن حوادث زيادي بود كه من بايد با آن مواجه ميشدم. از همان شبي كه حركات مشكوكي در آن باغ ديده بودم حاضر به يراق بودم يعني آماده ميخوابيدم تا اگر احيانا خبري شد وقتم را با پوشيدن لباس تلف نكنم به همين جهت آنشب نيز لباس پوشيده و روي تخت داراز كشيده بودم. يعني آماده باش ميخوابيدم مثل شبهاي قبل چراغ ها را خاموش كرده و پشت پنجره به كشيك ايستادم يكي از صندليها را به پشت پنجره انتقال داده بودم و روي آن مي نشستم و خيره در تاريكي شب به اعماق باغ و لابه لاي درختان مركبات مينگريستم آنشب آنقدر كلافه بودم كه حوصله آرتيست بازي را نداشتم. به همين جهت از روي تخت بلند شدم با اين حال مثل شبهاي قبل خودم را آماده كرده بودم يعني با لباس روي تخت دراز كشيده بودم. اينقدر فكر وخيال از بعد از ظهر آن روز به مغزم هجوم آورده بود كه خسته ام كرد و خوابم گرفت بدون در نظر گرفتن موقعيتم خوابيدم. نميدانم چه مدت در خواب بودم كه احساس كردم صدايي ميشنوم اول خيال كردم كه شايد اشتباهي رخ داده است ولي وقتي خوب دقت كردم بوضوح صداي صحبت دو نفر به گوشم رسيد. خيلي آهسته برخاستم و به پشت پنجره رفتم و به بيرون نگريستم كسي را نديدم ولي صدا بوضوح شنيده مي شد. ولي هيچ كس را در آن حوالي نميديدم ناگهان به يا خانواده كدخدا افتادم و با عجله اسلحه را برداشتم و به بيرون دويدم. فكر كردم شايد اتفاقي براي آنها افتاده است. با گام هاي بلند خودم را به منزل آنها رساندم و ساختمان را دور زدم تا از حضور مامور در جاي خود يقين حاصل كنم. ولي هيچ كس در آنجا نبود چراغ هاي خانه كدخدا خاموش بود. جستجو را بيشتر كردم فكر كردم شايد در گوشه اي خوابيده باشد در همين موقع صدايي از پشت سرم شنيدم و قبل از اينكه حركتي بكنم لوله تفنگي را پشت گردنم احساس كردم. و صداي مامور را شناختم كه گفت:
بهتره خودت را تسليم كني در غير اين صورت مجبور به شليك ميشوم. گفتم:
صبر كن منم ستوان تقوي.
او ناباورانه دستور داد تا برگردم تا صورتم را ببيند. وقتي برگشتم چراغ قوه اي كه در دستش بود روشن كرد و آنرا روي صورتم انداخت تا از صحت و سقم حرفهايم مطمئن شود وقتي فهميد درست گفته ام از من عذر خواهي كرد و گفت:
ببخشيد جناب سروان من مجبور بودم تا اين حركت را انجام دهم.
گفتم: اشكالي ندارد و من خوشحالم از اينكه وظيفه خود را به خوبي انجام دادي و حالا تا با نور چراغ قوه كورم نكردي آنرا خاموش كن.
بلافاصله چراغ را خاموش كرد و دوباره از من عذر خواهي كرد. به اوگفتم هيچ اشكالي ندارد خوشحالم كه به وظيفه ات خوب عمل كردي ولي خيلي مواظب باش مثل اينكه امشب اينجا خبرهايي هست.
گفت: پس من درست فهميدم جناب سروان.
گفتم : چطور مگه چيزي شده
گفت: نه ولي احساس كردم سايه اي را در تاريكي ديده ام،ولي با ديدن شما فهميدم كه شما هستيد. و قضيه منتفي شده است ولي حالا احساس مي كنم كه ماجرا هنوز ادامه دارد. پس شما را هم صداي مشكوك به اينجا كشانده است.
گفتم: درست فهميدي م صداهايي شنيدم و به اين طرف آمدم ولي متاسفانه توسط تو غافلگير شدم.
او سرش را با غرور از اينكه مرا غافلگير كرده است پائين انداخته و گفت:
من كه از شما عذر خواهي كردم.
گفتم: منهم ناراحت نيستم و از اينكه مامور هوشيار هستي خوشحالم راستي اسمت چيست؟
گفت: اسمم منوچهر است و اهل تهرانم.
گفتم: پس هم شهري هستيم آقا منوچهر.
او چيزي نگفت و من اضافه كردم دقيقا به من بگو صداهايي كه شنيدي از كدام سمت مي آمد. گفت:
درست از طرف ساختمان و چون شما را ديدم خودم را پنهان كردم و احساس نمودم سايه شما را مشاهده كرده ام. وقتي اين حرف را شنيدم نگران شدم و با عجله خودم را پشت در ورودي ساختمان رساندم و منوچهر نيز كه از اين حركت من متعجب شده بود به دنبالم آمد. وقتي در را معاينه كردم ناگهان ديدم در باز است. و من كه هر لحظه به نگراني افزوده ميشد و حالا تبديل به وحشت شده بود. از ترس لرزيدم با تعجب به منوچهر نگاه كردم او نيز دست كمي از من نداشت و حالا غرور و لذت چند لحظه قبل كه با غافلگيري من به او دست داده بود جاي خود را به ترس آشكار سپرده بود. اسلحه را از جيبم در آورده و در دستم فشردم و دستگيره را گرفتم و خيلي آرام در را به جلو هول دادم و درهمان حال به منوچهر اشاره كردم همانجا پشت در آماده بايستد تا اگر احيانا كسي از آنجا خارج شد او را دستگير كند. لازم به ياد آوري نيست كه مثل گذشته دكمه مخصوص گوشي همراه خود را فشار دادم تا مركز نيز از اين جزئيات باخبر باشد. وقتي در ورودي ساختمان را به اندازه اي كه بتوانم از آن وارد شوم باز كردم خودم را به داخل ساختمان رساندم همه جا در تاريكي مطلق فرو رفته بود. و سكوت وحشتناكي در آنجا حاكم بود. همه اين عوامل دست به دست هم داده بودند تا نگراني من بيشتر شود بطوري كه ضربان قلبم را بوضوح مي شنيدم. و فكر هاي وحشتناكي جسم و روحم را تسخير كرده بود و اين خيلي خطرناك بود مرا در مقابله با دشمن احتمالي ضعيف ميكرد. خودم را كنترل كردم سعي كردم به اعصاب خود مسلط باشم تا در مواقع ضروري از خودم دفاع كنم از پشت در ورودي خيالم راحت بود. چون منوچهر را پشت در گذاشته بودم. و او نشان داده بود كه آدم قابل اعتمادي و هوشياري است. دراين موقع دو نفر را در آن نزديكي احساس كردم و جالب اينجا بود كه هيچكدام حرف نميزدند. و من از نفس نفس زدنهاي آنها متوجه آنها به حضورشان شدم، خواستم خودم را پنهان كنم تا به موقع غافلگيرشان كنم كه ناگهان ضربه اي به پشت سرم خورد مثل اينكه دنيا را به سرم كوبيده باشند بيهوش شده و به زمين افتادم. آب سردي كه روي صورتم پاشيده شد مرا به هوش آورد. وقتي چشمم را باز كردم ومتوجه اطرافم شدم خودم را در همان سالن كدخدا كه وارد شده بودم يافتم. خانواده كدخدا به اضافه مامور نگهباني آنها بالاي سرم ايستاده بودند همسر كدخدا پارچ آبي در دستانش قرار داشت فهميدم كه هم او بود كه آب به صورتم مي پاشيد. بلافاصله ياد موضوعي افتادم و از جا جهيدم و گفتم:
همگي شما سالم هستيد.
آنها با تعجب به هم نگاه كردند و باران با كنايه گفت:
مثل اينكه هنوز حالش خوب نشده است هزيان مي گويد. بعد رو كرد به من و ادامه داد ظاهرا اين شما هستيد كه احتياج به كمك و مراقبت داريد. من نگاهي به منوچهر انداختم و گفتم:
يعني شما متوجه كسي نشده ايد كه از اينجا فرار كند؟
آنها باز هم با تعجب به هم نگاه ميكردند ايندفعه همان منوچهر گفت:
ولي جناب سروان ما كسي را نديديم.
گفتم: پس لابد من خودم را با ضربه بيهوش كردم مگر يادت نيست صدايي ما را به اينجا كشاند و من وقتي وارد شدم قبل از هر اقدامي ضربه اي به سرم خورد و بيهوش افتادم تو بايد ديده باشي چون تو پشت در كمين كرده بودي.
گفت: درست است ولي من كسي را نديدم كه از اينجا خارج شود.
گفتم: اين غير ممكن است آنها كه آب نشدند و به زمين فرو نرفتند پس يا بايد هنوز اينجا باشند يا از در ديگري فرار كرده باشند.
اين دفعه همسر كدخدا گفت:
ولي اينجا كه يك در بيشتر نيست و آنهم كه طبق گفته خودتان مامور پشتش نگهباني ميداد.
از جاي برخاستم و گفتم: در نيست پنجره كه هست بلافاصله بسراغ پنجره هايي كه به طرف باغ باز ميشد رفتم غير از پنجره آشپزخانه همه پنجره ها داراي حفاظ آهني بودند. و نيمه باز بودن پنجره آشپزخانه مرا مطمئن كرد كه مهاجمين از همين جا وارد يا خارج شده اند بدون اينكه توجه كسي را جلب كرده باشند. آنها وقتي پنجره آشپزخانه را نيمه باز ديدند حرفم را باور كردند و تازه در آنموقع احساس ترس نمودند و همسر كدخدا زهر خانم گفت:
ولي من هيچ وقت پنجره را باز نمي گزارم قشنگ يادم هست موقع خواب پنجره را بستم.
گفتم: خوب معما حل شد. آن دو نفر از همين جا وارد شده اند و هر نيتي كه داشته اند موفق به انجام آن نشده اند. خدا را شكر ميكنم كه ميبينم همگي شما سالم هستيد. باران كه هنوز از حرفهايش معلوم بود مشكوك است گفت:
آقاي برديا چرا ميگوييد دو نفر، شما مگر آنها را ديده ايد.
گفتم: من كسي را نديدم. نفسهاي تند دو نفر را موقعي كه وارد سالن شدم به وضوح شنيدم و چون بلافاصله بيهوش افتادم ولي يقين دارم بيش از يكنفر بودند. حالا به چه منظوري وارد اينجا شده بودند خدا عالم است. قدر مسلم اين است كه براي احوالپرسي از ما به اينجا نيامده بودند. حتما نيت پليدي داشته اند كه كار خود را نيمه تمام گذاشته و فرار كرده اند. خواستم با اين حرفم جواب كنايه هاي باران را داده باشم. ولي خوب ميدانستم اين اتفاق امشب بي ارتباط با تلفن مشكوك و تهديد آميز به كدخدا نبود آنها حتما قصد داشته اند تهديد خود را عملي كنند. كه با ورود ما به هنگام من آنرا نيمه تمام گذاشته و متواري شده اند. نخواستم بيشتر از اين دل آنها را خالي كنم. به همين جهت گفتم:
شايد براي دزدي به اينجا آمده بودند. شما زهره خانم گشتي بزنيد تا مطمئن بشويد كه چيزي از اينجا نبرده اند. او با ترس ولرز نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
همه چيز سرجايش است در ضمن ما كه چيز گرانبهايي در خانه نداريم كه دزدان به طمع ربودن آن به اينجا بيايند. باران ساكت شده بود. شايد هم متوجه اوضاع وخيم آنجا شده بود و يا شايد هم حرفهاي مرا باور كرده بود. و فهميده بود كه نبايد قضيه را شوخي بگيرد. او مرا مخاطب قرار داد و گفت: آقاي برديا شما حدس بزنيد چه كسي ميتواند دست به اينكار بزند. قبل از اينكه جواب او را بدهم به منوچهر گفتم:
شما بفرمائيد برويد سر پستتان. خوب چشمهايت را باز كن ومواظب اطراف باش ايندفعه هيچ قصوري را نمي پذيرم.
او احترامي گذاشت و رفت. و من در جواب باران گفتم:
والله خودم هم عاجز مانده ام ولي ميشه حدس زد كه از طرف چه كسي آمده باشند. گفت: يعني اينكه…
گفتم: آره احتمالش خيلي قوي است كه از طرف عرشيا باشند. و هدف اصلي آنها تو هستي نه كسي ديگري.
با اين حرفم مي خواستم به او بفهمانم كه نبايد قضيه را دست كم بگيرد. يعني در واقع او را به حقيقت امر واقف كردم. ظاهرا خوب مجابش كرده بودم. چون لحن صحبت كردنش عوض شده بود. گفت: ولي من كه كاري به آنها ندارم.
گفتم: تو نه،ولي آنها چرا. مثل اينكه يادت رفته به خواستگاري عرشيا جواب منفي داده اي.
گفت: خوب من نخواستم با او كه لات و بي سروپاست ازدواج كنم. گناه كبيره كه مرتكب نشده ام.
گفتم: ولي آنها هيچ جواب منفي از طرف شما نبوده اند و باور داشتند كه وقتي از شما خواستگاري مي كند جواب مثبت ميشنود نه جواب منفي.
در تمام اين مدت زهره خانم با سكوت در گفتگوي دو نفري ما شركت كرده بود البته بعد از اينكه آيدين را وادار كرد به اطاقش برود بخوابد به جمع دو نفري ما پيوسته بود. از جايم بلند شدم و گفتم: به هر صورت ايندفعه به خير گذشت. ولي مطمئن باش آنها دست بردار نيستند. و باز ميگردند، حالا امشب نشد شبهاي ديگر. بخصوص اينكه من دست عرشيا را شكسته ام آنها را جري تر كردم. و از من هم انتقام خواهند گرفت. در اين موقع صداي ماشيني از بيرون به گوش رسيد. من بلافاصله خودم را به بيرون رساندم و متوجه شدم كه چند نفر مامور در بيرون با منوچهر صحبت مي كنند. و علاوه بر آنها افسري هم در داخل ماشين نشسته بود به محض اينكه مرا ديد از ماشين پياده شد و با من دست داد و گفت: چه اتفاقي افتاده است؟
به طور خلاصه ماجرا را براي او تعريف كردم.
او گفت: مثل اينكه قضيه خيلي جديست، چه كار بايد كرد.
با اين سوالش از من كسب تكليف كرد. شايد مي دانست من در راس اين پرونده هستم به همين جهت اين سوال را مطرح كرد. در جوابش گفتم: منهم مثل شما متاسفانه كسي را نديده ام كه به اسفنديار مرتبط سازيم ولي صد در صد آنها براي ربودن يكي از اهالي منزل آمده بودند. كه اين در مورد باران بيشتر صدق مي كند. ولي با ورود به موقع من آنها به هدف خود نرسيدند و فرار كردند. و البته بعد از بيهوش كردن من. آن افسر كه اسمش يزدان پناه بود گفت: خودت را ناراحت نكن اين اتفاق ممكن بود براي همه ما بيفتد. اگر جاي شما بودم و در گذشته نيز خيلي از اين اتفاقات براي منهم افتاده است. او با اين حرفش ميخواست به من دلداري بدهد بعد دامه داد، فرمانده به من دستور دادند يك نفر مامور هم اضافه كنم تا بهتر مراقب اطراف باشند با اجازه شما دو تا از ماموران خودم را در اينجا مي گمارم چون وقت تعويض نگهبان منوچهر هم هست و شما آنها را توجيح كنيد كه چه كار بايد بكنند و سپس از من خداحافظي كرده و سوار بر ماشين شد و رفت لازم به توضيح نيست كه منوچهر را هم برد و من به طور اجمال سربازهاي جديد را توجيح كردم. با اين تفاوت كه ايندفعه يكنفر هم به آنها اضافه شده بود. و من او را پشت ساختمان گماردم كه اگر احيانا شخص يا اشخاصي قصد ورود به خانه را داشتند ايندفعه غافلگير نشويم. بعد از اينكه آنها را در سر پستشان قرار دادم به داخل برگشتم زهره خانم و باران هنوز بيدار بودند و منتظر من نشسته بودند به آنها گفتم: چرا نرفتيد استراحت كنيد. باران گفت: منتظر شما مانديم كه ببينيم كاري با ما نداريد.
گفتم: كاري ندارم با خيال راحت برويد استراحت كنيد. چون يك نفر به نگهبانان اضافه شد. و من هم اگر اجازه بدهيد در همين سالن روي كاناپه استراحت كنم و در ضمن مراقب اوضاع باشم چون اگر در همين نزديكي ها باشم بهتر مي توانم به وظيفه خود عمل بكنم.
زهره خانم گفت: هيچ اشكالي ندارد. پس من ميروم پتويي براي شما بياورم، و از سالن خارج شد. و مرا با باران تنها گذاشت بي اختيار نگاه هاي ما با هم تلاقي كردند. و من سرم را پايين انداختم. و سنگيني نگاه هاي او را بر روي خودم حس ميكردم. و جرات نگاه كردن به چشمهاي او را نداشتم چون تاب و تحمل خود را از دست ميدادم. و اين خللي بر وظيفه ي من وارد ميكرد. كه من فعلا طالب اين شكست نبودم. در حالي كه قلبم مالامال از عشق او بود. ولي تا آن زمان پي به ضمير او نبرده بودم. و اگر او نيز متقابلا محبتي به من داشت آنرا بروز نميداد. و اين كار او مرا بر سر دوراهي شك و يقين قرار داده بود. در همين موقع زهره خانم با پتويي كه در دست داشت وارد شد و آنرا به من داد. و بعد از گفتن شب بخير به اتفاق باران آنجا را ترك كردند ديگر چيزي به صبح نمانده بود ومن ميتوانستم اين مدت كوتاه را استراحت بكنم. روي كاناپه دراز كشيدم سعي كردم مغزم را تهي از اين اتفاقات و حوادث بكنم روي كاناپه دراز كشيدم. سعي كردم مغزم را تهي از اين اتفاقات و حوادث بكنم تا بلكه بخوابم چشمانم كم كم گرم شدند و بخواب رفتم. صبح وقتي بيدار شدم ديرم شده بود. با عجله خودم را به خانه رساندم و لباسهايم را عوض كردم و به خانه كدخدا برگشتم تا با اتفاق باران راه بيفتم. ولي او قبل از من حركت كرده بود. و من خيلي پكر شدم و به زهره خانم گفتم:
چرا منتظر من نماند. اگر اتفاقي افتاد من چيكار مي توانم بكنم.
زهره خانم گفت: شما خواب بوديد و او دلش نيامد بيدارتان كند به همين جهت گفت: از شما عذر خواهي بكنم.
با عجله بيرون آمدم و تقريبا به حالت دو به طرف مدرسه رفتم ميخواستم مطمئن شوم كه او صحيح و سالم به مدرسه رسيده است. وقتي اطمينان حاصل كردم بطرف مدرسه خودم رهسپار شدم فاصله چنداني با هم نداشتند. وقتي وارد مدرسه شدم يك راست به دفتر رفتم. حياط مدرسه موج ميزد از دانش آموزان كه با سر و صداي خود مدرسه را روي سر خود گذاشته بودند. چند دقيقه بعد زنگ را به صدا در آوردم. و خودم بيرون رفتم تا ببينم آيا گرشا به مدرسه آمده است يا نه. داخل حياط او را پيدا نكردم فكر كردم شايد به داخل كلاس رفته است حدسم درست بود او توي كلاس بود. به محض ورود من به كلاس ساكت شد و من گرشا را مخاطب ساختم و گفتم:
از كلاس بيرون بيايد او با اكراه برخاست و بيرون آمد. گفتم:
مگر از تو نخواستم پدرت را با خودت به مدرسه بياوري.
گفت: آقا ما گفتيم ولي او جوابي به ما نداد.
گفتم : پس برو وسايلت را بردار و بيا دفتر،كارت دارم.
مهلت حرف زدن به او ندادم براه افتادم و او بالاجبار داخل كلاس برگشت و وسايلش را برداشت و به دفتر آمد.
به او گفتم: ميروي و با پدرت برميگردي، در غير اين صورت حق آمدن به مدرسه را نداري. او بدون اعتراض از دفتر بيرون رفت و من از پنجره نگاه كردم ديدم با قدمهاي آهسته خارج ميشود. در آخرين لحظه برگشت و با حسرت به ساختمان مدرسه نگاه كرد. نميدانم چرا دلم به حال او سوخت، ولي براي برگرداندنش ديگر خيلي دير شده بود. او مقصر نبود بلكه بزرگ خاندان اسفندياري تقصير داشت و بچه هاي او نيز با نگاه به قدرت پدرشان دست به شرارت مي زدند. و من تنها مقصودم به زانو در آوردن اسفندياري بود. و حالا چقدر در اين راه موفق مي شدم خدا ميدانست. روحيه جنگنده اي كه من پيدا كرده بودم از من برديايي ساخته بود كه با بردياي تهران و دانشگاه زمين تا آسمان فرق ميكرد. آدمي كه سر به راه و خيلي آرام بود حالا هيچ قصوري را گذشت نمي كرد. و با هر حرفي به طرف مقابل حمله ور ميشد انساني كه در دانشگاه به او قلب يخي لقب داده بودند حلا يخ قلبش بطور كلي آب شده بود. و جاي خود را با مهر و محبت باران پر كرده بود. دورازه هاي قلبم را تنها به عشق باران گشوده بودم. و اگر دوستان و آشنايان مرا در آن حالت مي ديدند از تعجب شاخ در مي آوردند شايد هم باور كردن من با اين رفتار و كردار براي آنها خيلي دشوار ميشد افكار مرا ورود آقاي مقدم از هم گسست. پيش دستي كرده و حال او را پرسيدم.
گفت: الحمدلله نفسي مي آيد و ميرود.
گفتم: چه اتفاقي افتاده مثل اينكه خيلي ناراحت هستيد. گفت:
نه طوري نشده ميخواستم بدانم قضيه اسفندياري به كجا كشيد.
گفتم: ميخواستي به كجا بكشد چون موكدا از او خواسته بودم پدر خود را به مدرسه بياورد، نياورده بود فرستادمش رفت يا با پدرش مي آيد يا حق برگشتن به مدرسه را ندارد. گفت: شما جوان و خام هستيد از عاقبت كار بترسيد آنها كسي نيستند كه تو بتواني خيلي راحت بشكني. سيلي كه تو راه انداختي مطمئن باش دودمان خودت را نيز با خود خواهد برد.
از طرز فكر او نارحت شدم. و گفتم:
من كه تمام مسئوليت و عواقب اين ماجرا را پذيرفته ام. ديگر چرا مي ترسيد. گفت: من چند صباح ديگر بازنشست مي شوم. و جاي خود را به جوانان خواهم داد ولي تجربه در طول اين مدت خدمتم به من آموخته كه در مسير سيل شنا كنم اگر برخلاف مسير سيل شنا كنم نه تنها موفق نميشوم زود خسته خواهم شد بلكه احتمال اينكه غرق بشوم خيلي زياد شايد هم صد در صد است. شما كله اتان باد دارد بهتر است چشم خود را باز كرده و به اطراف بنگريد.
گفتم: من مدت دو سال از عمر خود را در اين مدرسه خواهم گذراند و اين وظيفه من است كه روي وجدان كار كنم و اگر آن را زير پا بگذارم پس جواب خداوند را چگونه بدهم من كه از اول به عنوان دبير به اين دبيرستان آمده بودم و اين شما بوديد كه مرا در مقابل اين دانش آموزان قرار دهيد و حالا من سنگر خود را حفظ كرده و به هيج عنوان به ترك آن نيستم هر چند كه اگر دبير هم بودم زياد فرقي نميكرد دست كم دو تا از درسهاي اسفندياري با من بود در آنصورت هم همين برنامه را پياده مي كردم. پس بنابراين خواهش مي كنم بيشتر از اين سعي نكيند جلوي وظيفه من را بگيريد. ميخواهيد تعهد كتبي بدهم كه شما در اين كار مداخله نكرده و مقصر نيستيد و همه مسئوليت آن به گردن من ميباشد تا خيالتان راحت بشود.
گفت: مثل اينكه به هيچ صراطي مستقيم نيستيد. و به قول معروف مرغ يك پا دارد. گفتم: من به هيچ وجه كوتاهي نخواهم كرد. و شما بيش از اين خود را خسته نكنيد بگذاريد من كار خود را بكنم شما هم به كار خود مشغول باشيد.
او سكوت كرد و در مقابل استدلالهاي من حرفي براي گفتن نداشت. او از آينده خود مي ترسيد كه مبادا آينده شغلي او به خطر بيفتد. شايد توقع داشت يكي از مديران آموزش و پرورش باشد و اسفندياري را عامل ترقي خود ميدانست. و من با اين كار مانع پيشرفت او ميشدم. ميدانستم از اقدام خود كه مرا از دبيري به ناظمي تبديل كرد سخت پشيمان هست. هر چند كه در اصل قضيه هيچ فرقي نميكرد. من در صورت دبير بودنم هم جلوي اين كار مي ايستادم. حال اينكه شخص اسفندياري باشد. خواه كس ديگري براي من هم يكسان بودند. ميدانستم كه يكي از عوامل مهم و اصلي اين ماجرا كدخدا و خنواده اش بود ميخواستم دست اسفندياريها را از سر آنها براي هميشه كوته كنم آيا موفق به كار ميشدم يا در نصف راه جان خود را مي باختم. براي من راه برگشتي وجود نداشت. برگشت از اين راه براي من يعني قبول هر گونه خفت وخواري يعني از دست دادن وجه ي خود يعني نداشتن شخصيت، يعني مضحكه شدن در ملاء عام، يعني سينه زدن زير بيرق يزيد يعني از دست دادن باران. شما اگر جاي من بوديد حاضر مي شديد حتي به زير پا گذاشتن يكي از اين عوامل راه برگشت را به خود هموار ميكرديد. من كه تصميم خود را گرفته بودم و چون قدم اول را محكم برداشته بودم بايد استوار به جلو پيش ميرفتم ولو اينكه در اين راه جان خود را از دست ميدادم. در اين موقع ضربه اي به در خورد، متعاقب آن در باز شد و مردي وارد دفتر شد مردي بود قوي هيكل و قد بلند كه سيبيلهاي چخماقي او در دل هر كسي رعب و وحشت مي انداخت و چون قبلا هرگز او را نديده بودم و نمي دانستم كيست. در حدود شصت سال سن داشت وقتي وارد شد و در مقابل من ايستاد خشم و غضب از چشمانش زبانه مي كشيد و اين را به وضوح ميديدم. حدس زدم كه بايد علائم بارز متعلق به اسفندياري باشد و براي اينكه مطمئن شوم گفتم:
چه خدمتي مي توانم براي شما انجام دهم.
او با صداي بلند و دورگه ي خود گفت:
شما آقاي تقوي خدمت خود را به من كرده ايد و از روزي كه پا به اين منطقه گذاشته ايد به عناوين مختلف موي دماغ من شده ايد و ندانسته ضربات مهلكي به من و خانواده ام وارد ساخته ايد.
گفتم: اگر اشتباه نكنم شما بايد آقاي اسفندياري باشيد.
طوري اين جمله را ادا كردم كه بفهمد اسم بزرگ اسفندياري براي من مهم نيست و نه تنها ترس در دل من ايجاد نمي كند بلكه مرا به كار خود ترغيبتر هم ميكند. گفت:
درست فهميديد من اسفندياري هستم تعجب مي كنم چطور شما پا توي كفش من كرده ايد. دست پسر بزرگم را ميشكنيد توي گوش پسر كوچكم مزنيد منافع مرا در محل به خطر مي اندزيد. جوان آيا كسي نبود تو را از اينكار زشت باز دارد ولي از عواقب وخيم آن شما را برحذر كند آيا كسي نبود به شما تفهيم كند كه با چه كسي در افتاده ايد كه شنيدن اسم او لرزه براندام هر كسي مي اندازد.
گفتم: من از هيچ كدام از القاب شما واهمه اي ندارم. و اگر مي بيني دست پسرت عرشيا را شكستم تنها به اين دليل بود كه از ناموس مردم دفاع كردم و اگر ميبيني توي گوش پسر كوچكت گرشا سيلي زدم بخاطر اينكه مدرسه را به ميدان جنگ اشتباه گرفته بود. و اگر ميبني مخل آسايش و امنيت شما در اين منطقه شدم فقط به خاطر اينكه در مقابل زورگوئي هاي شما باايستم حالا هم كه مي بينيد اينجا هستيد بخاطر اينكه بايد در پاره اي از موارد توضيحات به بنده بدهند.
با صداي بلند كه معلوم بود از حرفهاي من بدجوري آزار مي بيند گفت:
مگر اين خراب شده مدير و مسئول ندارد كه تو الف بچه براي من تعيين تكليف مي كني.
گفتم: اين خراب شده به قول شما مدير دارد آنهم مدير لايقي چون آقاي مقدم. ولي من هم يكي از مسئولين اينجا هستم و بايد نظم و آرامش را در اين مدرسه برقرار كنم. تا آن موقع هنوز ايستاده بود و من اجازه نشستن به او نداده بودم ولي بالاخره هم خودش تصميم گرفت و نشست. و من هم مخالفتي نكردم. پيرمرد مغروري بود كه گذشت زمان و موقعيت اجتماعي و اطرافيانش از او آدم مستبد و ديكتاتور ساخته بودند. و من ميخواستم اين بت اعظم را بشكنم و تا حدي موفق ميشدم. خدا عالم بود او سكوت بين ما را كه چند لحظه اي ايجاد شده بود شكست و گفت:
تو از من چه مي خواهي.
اين حرف او نشان ميداد كه من تا حدودي موفق بوده ام. اسفندياري بزرگ از من مي پرسيد از او چه مي خواهم يك قدم به پيروزي نزديك شده بودم.
گفتم: من از شما چيزي نمي خواهم فقط پيشنهاد مي كنم يادست فرزند خود را گرفته از اين مدرسه ببريد يا اينكه مجبورش كنيد به زور و قدرت شما متكي نشده بلكه با تلاش خود شرايط زندگي و درس خواندنش را عوض كند. در غير اين صورت من هرگز كم كاري را نمي بخشم دانش آموزي در اين مدرسه نمره قبولي خواهد گرفت كه با تلاش مستمر خود باشد نه به خاطر پارتي يا اعمال نفوذ.
گفت: منظورت كه تهديد من نيست، هست.
گفت: هر طور دوست داري حساب كن.
گفتم: چرا از سن و سال خودت خجالت نمي كشيد شنيدن اين حرفها از شما پيرمرد خيلي قباحت و شرم آور است. بهتره بدانيد من از تهديد هاي شما كه مثل طبق تو خالي است ترس و واهمه اي ندارم. و اين را در اين مدت بايد فهميده باشي دليلش هم اين است كه تو الان اينجايي و در مقابل من نشسته ايي.
گفت: خيلي زود جواب اين گستاخي خودت را خواهي ديد. بهتره در مورد من كمي بيشتر تحقيق كني كه چه موجود وحشتناكي هستم. تا به حال كسي پيدا نشده كه در مقابل من قد علم كند بدون اينكه جان و مال و زندگيش به خطر بيفتد.
گفتم: من همه آنها را در كف دستم گرفته ام و از به خطر انداختن جان و مال و زندگيم نميترسم بهتره اين پنبه را از گوشت بيرون بياوري. پيرمرد لجوج چون ايندفعه با دفعات قبل فرق ميكند و همينطور من با كساني كه در مقابل تو ايستاده و خيلي زود شكستند فرق فاحشي دارم. نمونه اش را هم كه ديده اي چه دليلي محكمتر از اين كه دست يكي از پسرانت را شكسته و توي گوش ديگري سيلي زده ام. بايد تا حالا فهميده باشي كه من از تو لجبازتر و گستاخترم. پس بهتر ه آدم خودت را بشناسي ، و حالا هم وقت مرا نگير چون وقت شنيدن حرفهايت را ندارم. دست بچه ات را هم بگير و از اين مدرسه ببر و نفوذ خود را در مدارس ديگر اعمال كن. چون در اين مدرسه زور و نفوذ تو خريداري ندارد. او از جا برخاست از خشم و غضب مي لرزيد و اگر مي توانست در همان لحظه به من حمله مي كرد و مرا مي كشت. ولي همانطور كه گفتم ايندفعه با بد كسي طرف شده بود. كه درست در مقابل او قرار گرفته بودم. جواب كلفتگويي هاي او را درشتر از خودش مي دادم. غرور و عظمت او را شكسته بودم، از اين بابت احساس ناراحتي مي كردم او پير بود و جاي پدرم محسوب ميشد. ولي بدبختانه حد و حدود خود را نمي شناخت و من مجبور بودم جواب او را مثل خودش بدهم و در مقابل او كوتاه نيايم. فكر نكنيدكه من از اين كار لذت ميبردم ولي بايد يكنفر بست غرور او را مي شكست و حالا قرعه به نام من خورده بود. همانطور كه قبلا هم گفتم براي من راه برگشتي وجود نداشت اين راهي بود كه بايد تا آخر طي ميكردم يا موفق ميشدم يا اينكه شكست ميخوردم او همانطور كه از خشم و عصبانيت به خود ميپيچيد گفت:
جوان مگر تو دوست داري كه مادرت جامه عزا بپوشد و در سوگ تو بنشيند چرا به خودت نمي آيي. چرا نمي خواهي خودت را نجات بدهي قدر كه تلاقي مي كني بيشتر در باتلاق جهل و ناداني خود فرو مي روي.
تعجب ميكردم از اينكه او مرا جاهل و نادان خطاب ميكرد. در حالي كه خودش با آن سن زياد در جهل مطلق فرورفته و زندگي مي كرد آنوقت به من درس فهم و شعور ميداد كه خودش و خانواده اش فاقد آن بوده اند وقتي حرفهاي او تمام شد با صداي بلند فرياد كشيدم:
دست بچه ات را بگير و از مدرسه برو بيرون پيرمرد خرفت. با صداي فرياد من آقاي مقدم با تني چند از دبيران به داخل دفتر ريختند شايد هم پشت در تجمع كرده وبودند تا مبارزه مرا با اين بت اعظم ببينند و عاقبت آنرا بدانند به محض اينكه دبيران به اتفاق آقاي مقدم به داخل دفتر ريختند اسفندياري با نگاه خشم آلودي آقاي مقدم را برانداز كرد و گفت:
حساب همه شما را خواهم رسيد بيچاره اتان ميكنم مخصوصا شما، و به من اشاره كرد. كاري ميكنم كه روزي هزار بار آرزوي مردن كني و از اينكه بدنيا آمده اي پشيمان بشوي. همين طور داشت با حرفهاي تهديد آميز از دفتر خارج ميشد پسرش گرشا هم پشت در به تماشا ايستاده بود او را مخاطب ساخته و گفت:
بيا برويم پسر اينجا جاي تو نيست ميفرستمت بهترين مدرسه كه منت اين ها را نكشي اينها لياقت تدريس به تو را ندارند.
من از شنيدن اين حرفش خنده ام گرفت و چيزي نگفتم و به آقاي مقدم كه از ترس تهديد او رنگش را باخته بود نگريستم و گفتم:
به تهديد هاي او نگاه نكن چون همه اش پوچ است. هيچكاري نمي تواند بكند. آقاي مقدم گفت: شما كاري كرديد كه هيچكس تا به حال نكرده بود بايد منتظر سرانجام كار خود باشيد.
گفتم: بايد يكي از جايي شروع ميكرد و باد دماغ آنها را مي خواباند نگران آينده هم نباشيد چون هيچكاري از دست آنها بر نمي آيد آنها مثال بادكنكي را دارند كه از يك جايي سوراخ شده باشند. و كم كم بادش خالي ميشود.
گفت: پسر جان اين آتش بس موقتي است و خواهي ديد كه حمله سراسري از طرف آنها با چه شدتي شروع خواهد شد. به اصطلاح آرامش قبل از طوفان است بهتره خيلي مواظب خودت و اطرافيانت باشي. اسفندياري مثل مار زخم خورده است و تا نيشت نزند راحت نخواهد نشست نيش او خيلي زهر آگين است.
گفتم: خودم را براي هر گونه نيش آماده كرده ام نگران نباشيد. سرش را با تاسف تكان داد و ديگر چيزي نگفت. نميدانم چرا ذره اي از آنها ترس نداشتم و يا شايد جوان بودم و كله ام باد داشت، ولي اين را ميدانستم هر چقدر هم زرنگ باشم نبايد طرف مقابلم را دست كم مي گرفتم و گفته آقاي مقدم را كاملا درك ميكردم. بايد تمام جوانب كار را مي سنجيدم تا مبادا بقول آقاي مقدم از هيچ سوراخي گزيده نشوم اسفندياري رفت و پسر خود را نيز برد. تا به قول خودش با نفوذ خود او را به مدرسه ديگري بفرستد با رفتن گرشا خيليها نفس راحتي كشيدند ولي به روي خود نمي آوردند و در دل خود از من قدرداني مي كردند كه شر او را از سر آنها كم كرده ام. آن روز گذشت و روزهاي ديگري در پي آن آمد. مردم زندگي خود را كماكان از سر گرفته بودند. و كدخدا هم از بيمارستان مرخص شده بود و در خانه خود استراحت ميكرد و من هر روز مثل روزهاي گذشته باران را به مدرسه اش ميرساندم و برميگرداندم ديگر مزاحمي وجود نداشت بقول آقاي مقدم اين آرامش قبل از طوفان بود. از عمليات باغ هم هيچ خبري نبود. با وجود اينكه مواظب بودم و شبها از پشت پنجره به تاريكي چشم مي دوختم تا شايد جنبنده اي به چشم من بخورد ولي هيچ خبري نبود چند ماه از بازشدن مدرسه ها گذشته بود امتحان نيم ترم او تمام شده بود و همگي نفسي به راحتي مي كشيديم كه بالاخره طوفان شروع شد و زندگي خيلي ها از جمله خانواده كدخدا و مرا به خزان تبديل كرد. جريان از اين قرار بود كه باران از يك غفلت من استفاده كرده و در راه مدرسه ربودند و من ماندم يك دنيا ياس و حرمان و خشمي كه تمام وجودم را فراگرفته بود. كسي جلو دارم نبود بخصوص اينكه كدخدا و زهره خانم دزديده شدن دخترشان را از چشم من ميديدند و ميگفتند اگر من انگشتم را در لانه زنبور نميكردم اين اتفاقات براي خانواده آنها نمي افتاد. كم كم احساس كردم حق با آنهاست و من بايد مسئوليت سنگين را به گردن ميگرتفم. اين ماجرا باعث شد كه كدخدا براي دومين بار سكته كند و قبل از اينكه به بيمارستان برسد فوت كرد و دنياي همه ما را زيرو رو كرد. فريادهاي حزن انگيز زهره خانم، گريه هاي سوزناك آيدين بيخبري از باران كه چند روز از ربوده شدن او ميگذشت محشري به پا كرده بود كه هركسي را از پا درمي آورد. بخصوص نيشخندهاي آقاي مقدم و همكاران مزيد بر اين بدبختيهاي من شده بود. گويي با اين خنده ها ميخواست به من بفهماند كه ديدي جوان نميتواني با اسفندياري در بيفتي خوردي اين ضربات متعدد را كه از هر طرف وارد كردند جستجوي مامورين پاسگاه هيچ نتيجه اي نداشت خدايا كمكم كن نگذار بيشتر از اين خوار و خفيف شوم اين دعايي بود كه همواره ورد زبانم شده بود. فكرهاي وحشتناكي به مغزم خطور ميكرد. كه هر كسي و هر مردي را از پا در مياورد. محبوبم را عشقم را تمام زندگيم را از من گرفته بودند و من هيج رد و نشاني از او نداشتم. فكرم را بيشتر به مخفيگاه باغ معطوف كرده بودم. كجا مي توانستند او را قايم كنند كه مامورين نتوانسته بودند پيدايش كنند مگر اينكه از استان خارج كرده باشند. احساسم به من ميگفت كه در همين نزديكي هاست و من بايد اقدامي ميكردم. خواب از چشمانم گريخته بود و هر وقت هم خوابم ميگرفت كابوسهاي وحشتناكي به سراغم مي آمد از خواب مي پريدم تمام هم و غم خود را براي پيدا كردن باران كرده بودم واي اگر دير ميشد و بلايي سر او مي آمد من چه خاكي به سرم مي كردم. خانواده ام وقتي به ديدن من آمده بودند من سربسته قضيه را براي خواهرم تعريف كرده بودم. او هم به مادرم انتقال داده بود. و او نيز به پدرم دهن به دهن گشته بود كه من چقدر خاطر باران را ميخواهم. پيشنهاد كرده بودند تا آنجا هستند به خواستگاري او بروند و چون با موافقت من روبرو شده بودند همه كارها به خير و خوشي گذشته بود. و من و باران بعد از ماه ها با هم نامزد شده بوديم. به شرط آنكه او درسش را ادامه بدهد و حالا آنها با ربودن همسر ضربه جبران ناپذيري به من وارد كرده بودند مستاصل و درمانده شده بودم نميدانستم چه كار بايد بكنم مثل آدمهاي مسخ شده و ديوانه به دور خود مي چرخيدم بدون اينكه تصميمي گرفته باشم. بعدها باران اعتراف كرد كه او نيز عاشق من بوده است گفت: روز اول وقتي چشمش از پشت پنجره به من افتاده مهر مرا به دل گرفته است ولي از عرشيا چيزي به من نگفته تا مرا علاقمند خودش نكند كه مبادا عرشيا و دارو دسته اش چشم زخمي به من برسانند ولي حال خودش در دام اهريمن افتاده بود. و اين من بودم كه بايد به نجات او اقدام ميكردم ديگر پنهان كاري فايده اي نداشت بايد براي پيدا كردن در مخفي داخل باغ از مامورين كمك مي گرفتم. تصميم خود را با سرگرد جلالي در ميان گذاشتم او هم موافقت كرد فرداي همان شب جستجوي وسيعي را در داخل باغ آغاز كرديم وجب به وجب باغ را كاويديم ولي هيچ اثر يا ردپايي پيدا نكرديم ولي من همچنين اميدوار بودم كه بتوانم روزنه نجاتي در آنجا پيدا كنم. اين جستجو را تا اذان ظهر ادامه داديم كم كم من نيز اميدم را از دست ميدادم. و چون همكاران خسته شده و به احترام من بروز نمي دادند به آنها اجازه مرخصي دادم. و خود در گوشه اي از باغ روي زمين نشستم. باور كنيد اگر به من نميخنديد هاي هاي گريه ميكردم. ولي ناگهان احساس كردم صدايي به گوشم ميرسد خوب كه دقت كردم متوجه شدم اين صدا از زير پاي من مي آيد. با عجله خاكهاي باغ در همان محل را كنار زدم نزديك بود از خوشحالي فرياد بكشم. چون يك در مخفي آهني به اندازه نيم متر در نيم متر از زير خاك نمايان شد. با احتياط در را گشودم. به محض باز شدن در بوي مشمئز كننده و نامطبوعي به مشامم خورد. كه نفس كشيدن را برايم دشوار كرد. با يك دست دستمالي جلوي دماغم گرفته و بادست ديگر اسلحه ام را بيرون آوردم و پايم را روي اولين پله اي كه به پائين ميرفت گذاشتم و خيلي با احتياط شروع به پائين رفتن كردم. هر پله اي را كه پايين مي رفتم همانقدر هم بوي بد بيشتر و بيشتر ميشد تا اينكه به محوطه بازي رسيدم كه دري در آنجا وجود داشت خيلي آرام دستگيره در را گرفته و پيچاندم و آنرا باز كردم. همه جا در تاريكي مطلق فرورفته بود. ولي بو در آنجا بيشتر به دماغم ميخورد مثل اينكه منبع اصلي آن بوي نامطبوع در اين قرار داشت. گوشي همراهم را در آوردم. و چراغ آن را روشن كردم. نور ضعيفي اطرافم را روشن كرد. و من وحشت انگيز ترين لحظه زندگيم را كه در فيلمها ديده بودم به وضوح در واقعيت رويت كردم. جسد چند نفر انسان كه بطور عجيبي مثله شده بودند در كنار هم افتاده بودند يك قصابي واقعي بود. بطوريكه طاقت ماندن نداشتم حالت تهوع به من دست داد و با عجله خودم را به بيرون از آن دخمه مرگ رساندم و از پشت به زمين افتادم. هواي آزاد كمي حالم را به جا آورد. ولي بوع تهوع آور هنوز به مشامم مي رسيد. من صدايي در زير پايم شنيده بودم. و به خاطر كشف منبع صدا از آن سرداب خونين سر در آورده بودم. ولي تنها جنازه چند نفر را ديده بودم به احتمال يقين به نزديك، آنها همان مفقوديني بودند كه از بدو ورودم به آن منطقه شنيده بودم. اثري از آثار هيچ جانداري در آنجا وجود نداشت و يا شايد هم من متوجه نشده بودم. به محض اينكه كمي حالم بهتر شد با گوشي همراه از سرگرد جلالي خواستم هرچه زودتر خودش را به باغ برساند. او از من پرسيد آيا خبري شده است
گفتم: سوال نكيند فقط بيائيد خودتان متوجه خواهيد شد. تلفن را قطع كردم و در همانجا منتظر ماندم طولي نكشيد كه جناب سرگرد جلالي با دو نفر سرباز در آنجا حاضر شدند و جريان را از من پرسيدند. من اشاره اي به در مخفيگاه كردم،و چيزي نگفتم. او به مسيري كه من نشان داده بودم نگريست و به محض ديدن آن دريچه گفت:
بالاخره موفق شدي و مخفيگاه را پيدا كردي. و بعدش كه تازه متوجه بوي بد آنجا شده بود گفت:
اين بوي ناراحت كننده از كجاست.
گفتم: همانجا داخل آن زيرزمين خودتان نيز مي توانيد داخل آنجا شده و همه چيز را ببينيد. او با تعجب سري تكان داده و با چراغ قوه اي كه در دست داشت از پله ها پايين رفت ولي خيلي طول نكشيد كه با عجله بيرون آمد و گفت:
خداي من آنجا چه خبر است. چه وحشيانه آنها را به قتل رسانده اند فكر مي كنم اينها همان كساني باشند كه مدتي قبل رسنده اند فكر مي كنم اينها همانكساني باشند كه مدتي قبل مفقود شده بودند.
گفتم: منهم همين نظر را دارم.
مثل اينكه چيزي به خاطرش آمده باشد پرسيد: راستي از نامزدت خبري نشد.
گفتم: متاسفانه هيچ اثري از او بدست نيامده شايد اگر اين زيرزمين را خوب جستجو كنيم به سر نخي دست پيدا كنيم فعلا شما دستور انتقال اجساد را به پزشك قانوني بدهيد. او سري تكان داد و با بيمي كه همراه داشت دستورات لازم را داد. طولي نكشيد كه آن قسمت از باغ مملو از جمعيت شد از قبيل عكاس، دكتر، بازپرس ويژه قتل و آمبولانس كه براي انتقال اجساد آمده بود و ماموران انتظامي كه در رفت وآمد بودند. چند نفر هم از زبده ترين مامورين آگاهي كه از دايره ويژه قتل آمده بودند در آنجا پرسه ميزدند. و خبر نگاري كه گزارش تهيه مي كرد مامورين تشخيص هويت نيز براي جمع آوري مدارك و اثر انگشت فعاليت مي كردند.
در اين موقع يكي از مامورين آگاهي به من نزديك شد و چند تا سوال كرد و من جواب دادم. در آخر گفت:
شما به كسي مضنون نيستيد جناب سروان؟
گفتم: نه هنوز.
گفت: منظورتان چيست؟
گفتم: نظر خود را بعد از ديدن گزارش پزشك قانوني خواهم داد. او از من جدا شد به تيم خود پيوست چهار موجود بي گناه، چهار موجود بدبخت، را با شقاوت هر چه تمام تر به قتل رسانده بودند. فقط به خاطر اعضاي داخل بدن آنها. اين را بعد از كالبد شكافي و معاينه پزشك قانوني به سمع ما رساندند. آخ كه اين انسان دوپا چرا اينقدر بيرحم و قسي القلب مي باشد. چطور مي تواند همنوع خود را آنهم با آن طرز فجيع به قتل برساند. كشف اين اجساد هيچ كمكي براي پيدا كردن باران به من نكرد. البته مدارك زيادي از جمله ادوات پزشكي و انگشتهاي فراوان در آن دخمه بدست آمد كه متاسفانه هيچكدام از آنها كمكي به ما نكرد چون اثر انگشتها هم نشان ميداد. كه صاحب آن هيچ سابقه اي در آرشيو اداره پليس ندارد. و تازه كار و يا شايد خيلي زرنگ تشريف داشتند كه تا آنموقع دم به تله نداده بودند من ميخواستم پاي اسفندياري را به وسط بكشم ولي به علت فقدان دليل محكم، جناب سرگرد مرا از اينكار منصرف كردند. ماموريت من تا حد زيادي كه ناخواسته از طرف نيروهاي پليس براي من تدارك ديده شده بود به پايان رسيده بود ولي من هنوز گمشده خود را پيدا نكرده بودم. جستجوي من به قوت خودباقي مانده بود. تقريبا اطمينان داشتم كه دست يكي از اسفندياري ها در اين كار دخالت داشت، ولي ثابت كردن آن براي من غير ممكن بود مگر اينكه شانس به من روي آورد. مرگ آقاي زهتاب و ناله هاي شبانه روزي زهره خانم و سر در گريبان ماندن آيدين كلافه ام كرده بود. اگر فقط مسئله فوت آقاي زهتاب را ميشد به نوعي تحمل كرد ولي گمشدن باران قوز بالاقوز شده بود. ديگر به مدرسه هم نميرفتم چون دل و دماغ سرو كله زدن با بچه ها را نداشتم بخصوص نگاه هاي استفهام آميز همكاران براي من سنگين و غير قابل تحمل بود. آنها اين روزها را براي من پيش بيني كرده بودند و به من اولتيماتوم داده بودند به لانه زنبور انگشت نكنم.
جنايتي كه در دخمه باغ كدخدا رخ داده بود همه اهالي را در وحشت فرو برده بود. هيچ كس جرات نميكرد بعد از غروب آفتاب بيرون از خانه به سر ببرد. كه مبادا آنها نيز دچار سرنوشت آن بدبختها بشوند. بخصوص پدر و مادر ها بيشتر مواظب جوانان و نوجوانان خود بودند. كه كه خداي ناكرده همين بلا به سر آنها هم نيايد و آنها به خاطر فروش اعضاي بدنشان ندزدند. ولي من چون از يافتن باران نااميد شده بودم براي انيكه به آنها دسترسي پيدا كنم شبها بيرون از خانه ميرفتم. و در محلهاي خلوت قدم ميزدم و يا شبها موقع خواب سعي ميكردم در ورودي خانه را باز بگذارم در واقع از خودم براي آنها يكنوع طعمه ساخته بودم. ولي مثل اينكه نقشه مرا پيش بيني كرده بودند چون هيچ كاري با من نداشتند و مرا به حال خود رها كرده بودند از وقتي كه باران ربوده شده بود و پدرش فوت كرده بود به منزل آنها نقل مكان كرده بودم. و در يكي از اطاق هاي آن خانه اقامت گزيده بودم. اينكار دو علت داشت اول اينكه من و آنها از تنهايي در مي آمديم دوم اينكه فكر كردم شايد كساني كه به ما شبيخون زده بودند دوباره برميگرديدند و سري به آن خانه ميزدند. ولي زهي خيال باطل در يكي از همين روزها تصميم گرفتم سري به مدرسه بزنم. خودم را آماده كردم و قبل خارج شدن از خانه نگاهي سرسري به آئينه انداختم. و از قيافه خود ترسيدم ريش انبوهي كه تمام صورتم را پر كرده بود، و قيافه تكيده ام نشان از اين ميداد كه چقدر از دوري باران زجر ميكشم. آهي كشيدم و قطره اشكي از گوشه چشمم سرازير شد خواستم از در بيرون بروم كه زهره خانم جلويم بلند شد وگفت:
پسرم مواظب خودت باش خواب بدي ديده ام.
گفتم: نگران من نباش مادر من موظب خودم هستم.
از شنيدن كلمه مادر طاقتش تمام شد و با گريه به آشپزخانه رفت. كاري از دستم بر نمي آمد. زن ستمديده و بدبختي بود. كه در مدت زمان كمي خانواده خوشبخت چهار نفري آنها از هم پاشيده شده بود. شوهرش به رحمت خدا رفته بود. و دخترش هم معلوم نبود در كدامين بيغوله اي دچار رنج و شكنجه ميشد. قدر مسلم اين بود كه او با ميل و رغبت نرفته بود كه با ميل خود برگردد. با گامهاي آهسته به طرف مدرسه رهسپار بودم وقتي از جلوي مدرسه باران ميگذشتم قلبم آتش گرفت و با حسرت به در آن نگريستم. گويا انتظار داشتم او از مدرسه بيرون بيايد. و من او را همراهي مي كنم و به خانه ميرسانم. ولي همه اينها توهم بود هر وقت كه به خود مي آمدم و به وضعيت موجود مثل سابق مي ديدم. قلبم مي گرفت مثل اينكه انتظار داشتم و ضعيت خود بخود عوض شود و زمان به حال خود بازگردد. شده بودم يك ماليخوليايي به تمام عيار. در همين موقع پسر بچه اي به من نزديك شد و به نامه اي بدستم داد و گفت:
اين نامه را آقايي به من داد تا به شما بدهم.
گفتم: كدام آقا؟
گفت: از همان طرف رفت. و با انگشت مسيري را نشانم داد.
با سرعت خودم را به آنجا رساندم ولي كسي در آنجا وجود نداشت وقتي برگشتم از پسر بچه بيشتر توضيح بخواهم ديدم او هم ناپديد شده است. نامه را گشودم نوشته بود كه اگر ميخواهي از محل باران اطلاعاتي كسب كني ساعت 12 نيمه شب بيا كنار بركه نامه هيچ گونه امضاء و يا اسمي نداشت. فقط تاكيد شده بود كه تنها به محل ملاقات بروم. در غير اين صورت هيچ وقت او را نخواهم ديد. بي اختيار به ساعتم نگريستم 8 صبح را نشان ميداد تا دوازده شب شانزده ساعت باقي مانده بود خودش يك عمر بود حالا چگونه مي توانستم اين وقت طولاني را بكشم. و كوتاه كنم. كاري از دستم بر نمي آمد. مثل مرغ سركنده شده بودم. خودم را به همه طرف مي كوبيدم. يادم رفته بود كه كجا مي رفتم و چيكار ميخواستم بكنم بلاتكليف در سر جاي خود ايستاده بودم مانند غريقي شده بودم كه شنا بلد نباشد و در آب دريا افتاده و دست و پا بزند. و از ترس جانش دست به هر خس وخاشاكي بيندازد. تا خود را از آب بيرون بكشد. متوجه مدرسه باران شدم ناگهان يادم آمد كه كجا ميرفتم با عجله خودم را به مدرسه خودم رساندم بايد اين چند ساعت كذايي را هم نگاه هاي تمسخر آميز دوستان و همكاران را تحمل ميكردم. بخصوص آقاي مقدم كه مرا از اين مخمصه كه دچار آن شده بودم بر حذر داشته بود ولي من با كله شقي به كارم ادامه داده كه حالا نتيجه اين شده بود. محبوبم را دزديده بودند و مرا به حال خود رها كرده بودند ايكاش انتقام مرا از خودم مي گرفتند نه از كس ديگه اي. آنروز نفهميدم چگونه زندگي كردم و حرف زدم و چه كاري انجام دادم ولي اين را ميدانم كه يك قرن براي من گذشت. تازه روز غروب كرده بود. و تا وقت موعود چند ساعت ديگر باقي مانده بود. اين ساعتهاي آخر انتظاري بس كشنده بود. باور كنيد اگر مي گفتند بايد منتظر مرگ باشم اينقدر عذاب نمي كشيدم. شايد هم مرگ در انتظارم بود شايد دامي براي من گسترده بودند چه احمقي بودم كه تا آن موقع متوجه اين قضيه نشده بودم. در نامه به وضوح قيد شده بود كه جريان را با هيچ كس در ميان نگذارم در غير اين صورت در محل ملاقات كسي به سراغم نخواهد آمدچاره اي نداشتم بايد طبق خواسته آنها عمل ميكردم و تنها به زور بازوي خودم متكي ميشدم. شايد هم من زيادي بزرگش كرده بودم. اين كه سهل بود اگر از من ميخواستند براي ديدن باران تا جهنم هم ميرفتم چون ديگر طاقت بيخبري از او را نداشتم ثانيه ها به كندي مي گذشت تا موقعي كه بايد حركت كنم بيشتر از هزار دفعه به ساعت نگريستم. خوشبختانه تنها بودم دوست نداشتم پاي كس ديگري را به معركه باز كنم كه مبادا جبران كردنش براي من سخت باشد آخ كه انتظار كشيدن چقدر كشنده است. بخصوص اينكه آدم نداند با چه كسي روبرو خواهد شد.
تاريكي مطلق همه جا را فرا گرفته بود. برعكس شب هاي گذشته ماه و ستاره ها نيز پشت ابرها سنگر گرفته بودند. مثل اينكه زمين و زمان دست بدست هم داده بودند تا حسابي مرا از پاي بيندازند درست به موقع به محل موعود رسيدم قبلا آنجا را شناسايي كرده بودم ولي با اين حال در آن تاريكي براي پيدا كردن محل مورد نظر كمي دچار اشكال شدم. به هر جان كندني بود خودم را به محل قرار رساندم انتظار اين چند ساعت يكطرف كه چقدر برايم دشوار بود انتظار از اين بورش هم سخت و عذاب آور بود. آيا با چه كسي روبرو خواهم شد آشناست يا غريبه اصلا كسي به دنبال من خواهد آمد. يا تله اي برايم تدارك ديده بودند و يا سر كارم گذاشته بودند به واسطه تاريكي از گذر زمان خبر نداشتم و حتي نمي توانستم به ساعتم بنگرم. در آن تاريكي و سياهي شب به اعماق ظلمت خيره شده بودم تا اينكه تا اينكه انتظار به پايان برسد. تا اينكه انتظارم به پايان رسيد. ناگهان دست كسي را روي شانه ام حس كردم با اينكه آدم ورزشكار و قوي بودم اعتراف مي كنم نزديك بود از وحشت قالب تهي كنم خيلي با سرعت در حالي كه اختيار حركاتم دست خود نبود به عقب برگشتم تا ببينم آيا با انسان طرف هستم يا با جن كه حتي صداي پايش راهم نشنيده بودم و يكدفعه پشت سرم ظاهر شده بود. مثل اينكه ترس مرا فهميده بود به همين جهت با صداي خفيفي گفت: آرام باشيد آقاي تقوي من هستم.
گفتم: توكي هستي من كه شما را در تاريكي تشخيص نميدهم.
گفت: من صفر هستم سرايدار مدرسه خودتان.
فكر كردم شايد ثقل سامه گرفته ام و يا اشتباهي شنيده ام. به همين علت پرسيدم:
گفتي كي هستي؟
گفت: صفر هستم سرايدار مدرسه تعجب نكنيد. من بنا به مصلحتي خودم را به كري و لالي زده بودم. و اين را هم مي دانستم شما از روز اول به من شك برده بوديد. و گول ظاهر مرا نخورده بوديد.
من كه به ديدن چيزهاي عجيب و غريب در آن منطقه عادت كرده بودم انتظار ديدن چيزها و شكلهاي شگفت انگيزي را هم داشتم خودم را كنترل كردم تا بيشتر از اين مضحكه آقا صفر نيز نباشم. گفتم:
خوب كجا بايد برويم.
گفت : دنبال من بياييد خودش به راه افتاد و من نيز پشت سر او روانه شدم. گويا مطمئن بود كه من مطيع و رام شده آنها هستم. و راه فراري ندارم در اين موقع يادگوشي همراهم افتادم خيلي آهسته بدون اينكه توجه صفر را به خود جلب كنم دگمه را فشار دادم و مطمئن شدم كه ارتباطم با مركز فرماندهي برقرار شده است. نفهميدم چقدر راه رفتم ولي قدر مسلم اين بود كه او راه را خوب بلد بود و در آن تاريكي خوب مي توانست مسير را تشخيص بدهد در اين موقع او ايستاد و گفت:
مرا ببخشيد آقاي تقوي مجبورم چشم شما را ببندم.
گفتم: لزومي نداره چون همينطوري هم جايي را تشخيصي نمي دهم.
گفت: متاسفم اين دستور است و من بايد به آن عمل كنم.
گفتم: ولي من در آنصورت نمي توانم راه بروم.
گفت: اشكالي ندارد من كمكتان مي كنم.
مي توانستم با يك ضربه فني او را از پاي در بياورم ولي چاره اي جز اطاعت از او را نداشتم و بايد اين مسير را با او همراهي ميكردم. ناچارا تسليم خواسته او شدم و او با پارچه اي چشمان مرا بست. و سپس دستم را گرفت و راه افتاد و من هم كه حسابي كور شده بودم تقريبا به دنبال او كشيده مي شدم. چند صدمتري كه طي كرديم چون قدم هايم را مي شمردم ولي احساس مي كردم كه او عمدا مرا دور خودم ميچرخاند اين به خاطر اين بود كه محل مورد نظر را تشخيص ندهم همه اميدم گوشي همراهم بود كه بموقع آن را روشن كرده بود. بالاخره جايي توقف كرد و گفت:
خوب آقاي تقوي رسيديم.
گفتم مي توانم چشم بندم را بردارم.
او شتابزده گفت: نه آقا هنوز وقتش نرسيده بايد منتظر بماني. سپس دري را باز كرد و به اتفاق هم وارد شديم و از چند تا پله پائين رفتيم. البته او مي گفت كه كجا پله هست و يا سربالايي و سرازيري وقتي به آخر پله رسيديم او دوباره دري را باز كرد و گفت: برو تو.
من با ترديد قدم به داخل گذاشتم نميدانستم جايي كه وارد شده ام چه جور جايي هست به محض اينكه داخل شدم او بلافاصله در را پشت سر من بست و با قهقه اي كه سرداد فهميدم به دام آنها افتاده ام فرياد كشيدم :
حرامزاده مگر دستم به تو نرسد من ميدانم وتو.
در اين موقع صداي آشنايي گفت: زياد جوش نزن آق معلم شيرت خشك ميشه
صداي عرشيا را شناختم پس او هم اينجا بود. ولي صدايش از آن اطاق نمي آمد. با احتياط دست هايم را بالا آوردم و دستمال را از جلوي چشمانم برداشتم چند لحظه در همان حالت باقي ماندم تا چشم هايم به تاريكي عادت كند ولي تاريكي خيلي زياد بود و من درمانده و مستاصل نمي دانستم چيكار كنم بي اختيار با دستم خواستم گوشي را لمس كنم ولي يك مرتبه وا رفتم چون گوشي در جيبم نبود و من با عجله تمام جيبهايم را گشتم آنرا پيدا نكردم. فهميدم صفر آنرا از جيبم زده است ولي آخر كي اينكار را كرد كه من متوجه نشدم. فرض زرنگي او كه خودش را در مدرسه به موش مردگي ميزد به حيرت وا داشت. وفهميدم با آدمهاي معمولي طرف نيستم كوچكترينش همين صفر بود كه به عنوان سرايداري مدتها با نقشي كه بازي ميكرد همه را فريب داده بود. قدم به مكان روباه صفتان گذاشته بودم امشب شبي بود كه بايد نادانسته ها را ميدانستم كساني كه پشت پرده بودند بايد ميشناختم چشمانم كم كم به تاريكي عادت ميكرد. آنجا كه مرا حبس كرده بودند انبار كوچكي بود كه ميزي در گوشه آن قرار داشت. آرام آرام به طرف ميز رفته و روي آن نشستم سعي كردم حواسم را مترمكز كنم تا بلكه بتوانم از اين مخمصه ايي كه به آن دچار شده بودم نجات پيدا كنم به اين نتيجه رسيدم كه حالا كه پا به اين جهنم گذاشته ام تا اينها را به طور كامل نشناخته ام از اينجا بيرون نروم. البته بيرون رفتن من دست خودم نبود. با پاي خودم آمدم، حالا در اختيار آنها بودم پس تنها راه درك اين مسائل كه براي همه معما شده بود ماندن و شناختن عوامل اين باند تبهكاري بود چه بسا در اين برهه از زمان بتوانم باران را هم پيدا كنم انتظارم زياد طول نكشيد چون در انباري باز شد و يك دفعه نور چراغ قوه اي را به چشمانم انداختند كه من بي اختيار دستم را روي صورتم گذاشتم چون دچار كوري موقت شدم. صداي عرشيا را شنيدم كه گفت:
بيا بيرون آقاي قلچماق حالا وقت تسويه حساب است.
از زماني كه با او درگيري پيدا كرده بودم كه منجر به شكستن دست او شد تا آنموقع او را نديده بودم. فكر مي كردم كه عاقل شده و شر خود را كنده و رفته است. ولي حالا ميديدم كه يكي از توطئه گران همين شخص بود . از جايم برخاستم و به طرف در رفته و در عين حال گفتم: آن چراغ خاموش كن لعنتي چشمم كور شد.
چراغ را خاموش كرده و از جلوي در كنار رفت و من از آن انباري كوچك زندان موقتم بود خارج شدم او ا سلحه اي در دست داشت و با آن به پشتم فشار آورد و مرا مجبور كرد كه به جلو حركت كنم. همه اش خداخدا مي كردم صفر كه گوشي همراه مرا دزديده نتواند آنرا خاموش كند تمام اميدم به آمدن ماموران پاسگاه بود. در كنار انباري چند تا پله وجود داشت. كه بايد از آن بالا مي رفتم. تا به ساختمان اصلي وارد شويم از پله ها بالا رفته و از اصل ساختمان وارد آن شديم. در تمام اين مدت عرشيا پشت سرم قرار داشت براي اينكه روحيه او را تضعيف كنم گفتم: فكر مي كردم بعد از شكستن دستت عاقل و سر به راه شده ايي. ولي حالا ميبينم اشتباه كرده ام.
او از كوره در رفت و با اسلحه اي كه در دست داشت ضربه ي جانكاهي به كتفم زد كه نفس در سينه ام حبس شد. ولي هر طور بود درد را تحمل كردم و از خود ضعف نشان ندادم كه مبادا او خوشحال بشود و در همان حال گفتم:
مطمئن باش اين دفعه اگر فرصت دستم بيفتد هر دو دستت را ميشكنم تا نتواني كاري انجام دهي.
گفت: اگر بتواني. حال كه اسير پنجه هاي مني و راه فراري نداري.
گفتم: پنجه هاي تو آنچنان قوي نيستند كه بتوانند. مانع رفتن من بشوند.
گفت: اينقدر لاف نزن بگير بشين آق معلم.
من روي صندلي نشستم و به اطراف نگريستم احساس كردم حتما بايد شخص سومي هم وجود دارد كه عرشيا منتظر او مي باشد. چند دقيقه اي نگذشته بود كه در يكي از درهاي پشت سرم باز شد. و من خواستم برگشته و تازه وارد را ببينم كه عرشيا گفت:
تكان نخور همين طوري كه هستي بنشين
تعجب كردم اگر آنها نمي خواستند من چهره اشان را ببينم چرا چشمانم را نبستند شخصي كه از پشت من وارد شده بود گفت:
خوش آمديد آقاي تقوي چقدر احساس رضايت مي كنم از اينكه مي بينم شما اينجا هستيد صداش آشنا بود و مطمئن بودم آنرا جايي شنيده ام. فورا به مغزم فشار آوردم تا به ياد بياورم و بالاخره از آرشيو مغزم پرونده او را بيرون كشيدم. اين شخص همان كسي بود كه در ابتداي ورودم به اين منطقه وارد خانه كدخدا شدم. دو نفر در آنجا بودند و خوب يادم هست كه اسم يكي از آنها تقدسي بود. ولي هرگز اسم آن يكي را نفهميده بودم چون كسي او را به من معرفي نكرده بود. اين صدا همان نفر دوم كه برايم ناشناخته مانده بود تعلق داشت. مثل اينكه زياد مايل به پنهان شدن نبود. چون با قدم هاي شمرده شمرده به ما نزديك شد و درست در مقابله ايستاد و به من زل زد حدسم درست بود اين دوست تقدسي بود با اين ترتيب كه پيش ميرفت بايد منتظر تقدسي هم ميشدم. او سكوت فيمابين را شكست و گفت:
مرا به خاطر مي آوري؟
گفتم: پس رفيقت تقدسي كجاست لابد او هم رئيس تشكيلات مي باشد.
گفت: ذهن خلاقي داري فكر نميكردم با اين سرعت مرا بشناسي.
گفتم: من تو از صدايت شناختم نه از قيافه ات.
گفت: هوشياري شما قابل تحسين است آنها خوب ميدانند چه كسي را انتخاب بكنند و به انتخاب آنها تبريك مي گويم.
او منظورش فرمانده پاسگاه بود گفتم:
نگفتي آقاي تقدسي كجاست؟
گفت: همين اطراف است او هم به خدمتتون خواهد رسيد.
گفتم: پس همه شما از يك آخور تغذيه مي كنيد.
گفت: چقدر سعي كردم تا تو از اين معركه بيرون بروي چون حيفم مي آمد كه تو را هم بكشم من به آدمهاي زرنگي مثل شما احترام ميگذرام هنوز هم دير نشده مي خواهم به شما پيشنهاد همكاري بدهم.
گفتم: يعني ميخواهي با شما خلاف كاران كه از هيچ جنايتي روي گردان نيستيد همكاري كنم ؟
گفت: بله چون به كساني مثل شما نياز داريم.
گفتم: بهتره اين فكر هاي مسموم را از مغزت بيرون بريزي چون من با شما جنايتكاران همكاري نخواهم كرد و از اينكه اينجا هستم فقط به دليل يافتن باران نامزدم ميباشم.
گفت: از طرف او نگران نباش جايش مطمئن مي باشد.
خواستم از جا برخاسته و به او حمله ور شوم كه بدون هيچ پروايي اعتراف كرده بود كه رباينده باران او هست. ولي قبل از هرگونه اقدامي عرشيا كه در اين مدت پشت سرم قرار داشت فشاري به شانه هايم آورد و مرا مجبور به نشستن روي صندلي كرد.
گفتم: اگر تار مويي از سر او كم بشود دودمان همه شما را به باد خواهم داد.
گفت: تند نرو جوان قبل از توضيح ها از اين حرفها زدند ولي الان همه آنها در سينه قبرستان خوابيده اند. البته تو نيز دير يا زود به آنها ملحق خواهي شد ولي با اينحرف هايت براي رفتن به آنجا تعجيل نكن.
سر و كله زدن با آنها فايده اي نداشت.
گفتم: از من چه مي خواهيد؟
گفت: اگر به زندگي خودت و نامزدت علاقه مندي بايد با ما همكاري كني. همين.
گفتم: مگر اين آرزو را به گور ببريد.
گفت: پس تو هم آرزوي ديدن محبوبت را به گور خواهي برد. آن دختر به عرشيا تعلق دارد و از اول هم حق او بود ولي تو با پيشقدم شدن او را محروم كردي. ولي من حالا او رابه آرزوي ديرينه اش خواهم رسانيد.
گفتم: پست فطرت مطمئن باش از دست من نجات پيدا نميكني تا اين فكر كثيف را به اجرا در بياوري.
گفت: خواهيم ديد آقاي تقوي. فعلا منتظر باش تا يك نفر را به تو معرفي كنم. البته معرف حضورتان هست ولي بايد بيشتر با او آشنا بشوي. او هم خيلي تلاش كرد تا تو را به راه راست هدايت بكند ولي قبول نكردي و بيش از پيش موي دماغ ما شدي.
گفتم: تو خودت كي هستي و در اين جا چه كاره اي؟
گفت: من رضوي هستم و فعلا با آنها همكاري مي كنم.
گفتم: منظورت از آنها چيست؟
گفت: زياد كنجكاوي نكن چون به ضررت تمام مي شود بهتره به فكر وضع خود و نامزدت باشي.
گفتم: او را كجا نگه ميداريد
گفت: زياد از اين جا دور نيست فقط منتظر جواب مثبت تو هستيم به محض اينكه قبول كردي با ما همكاري كني او را آزاد ميكنيم و مطمئن باش تا حالا هم به او صدمه نرسانده ايم ولي اگر وضع به همين منوال پيش برود بيشترين ضرر را او خواهد ديد. و دستورات لازم را در اين مورد به همكارانم داده ام.
گفتم: پس تو رئيس اين تشكيلات هستي.
گفت: تو اينطوري فرض كن چه فرقي به حال تو دارد.
در اين موقع در براي دومين بار باز شد و شخصي وارد گشت. كه من از ديدن آن هاج و واج ماندم و قدرت تكلم را از دست دادم. خدايا اينجا چه خبر بود همه اين تبهكاران در اطراف من پرسه مي زدند بدون اينكه من از هويت آنها با خبر باشم كسي كه وارد شد مقدم مدير مدرسه خودم بود. با اين ترتيب بايد منتظر بقيه دبيران نيز مي ماندم. خدا خدا ميكردم تا اين آخرين شوكي باشد كه به من وارد شده بود. اول صفر كه با نقش بازي كردن سرم شيره ماليده بود. دوم همين رضوي بود كه در روز اول او را ديده بودم. و حالا اين سومين شخص كه برايم غير قابل تصور بود. او كه تعجب مرا از ديدنش حس كرده بود گفت:
تعجب نكن همانطوريكه مي بيني خودم هستم. و چقدر به تو گفتم با اينها در نيفت ولي تو گوشت به اين حرف ها بدهكار نبود. جواني كردي آقاي تقوي و حالا چون همه ما را شناختي نتيجه اش را بايد حدس بزني اطمينان داشته باش از اينجا زنده بيرون نميروي مگر اينكه پيشنهاد آقاي رضوي را قبول كني.
گفتم: تو هم آبروي هر چه مردي و مردانگي را بردي. آبروي تمام معلمها را به لجن كشيدي مثلا تو يك فرهنگي هستي ولي به خاطر مال دنيا دست به جنايت وحشتناكي زدي كه بايد تقاص آنها را پس بدهي.
گفت: مثل اينكه عقل تو كله ات نيست چرا فكر خودت را نميكني كه با مرگ چند قدم بيشتر فاصله نداري.
گفتم: مطمئن باش من ننگ نامردي و ننگ همكاري با تو را قبول نخواهم كرد همان بهتر كه مرا بكشيد و خيال خود و مرا راحت كنيد.
گفت: براي مردن عجله نكن چون هنوز خيلي جواني و بايد آرزوهاي خود برسي هيچ صدايي از آرزوهاي تو، عروسي محبوب عزيزت با عرشيا مي باشد تا عروسي آنها را به چشم نديده اي تو را راحت نمي گذاريم. حرفهاي او آنچنان مرا به خشم آورد كه قبل از اينكه عرشيا و يا رضوي كاري بكنند به طرفش پريدم و گلويش را گرفتم و شروع به فشردن كردم آن دو نفر سعي كردند او را از دست من نجات بدهند. ولي من عزمم را جزم كرده بودم تا وجود ننگين او را از صحنه روزگار محو كنم. وقتي آن دو نفر نتوانستند مقدم را از چنگال من كه مثل گيره به گردنشان چسبيده بود نجات بدهند. عرشيا با اسلحه اي كه در دست داشت محكم، به پس گردنم كوبيد. و من احساس كردم دنيا دور سرم مي چرخد. دستانم شل شدند و بيهوش روي زمين افتادم.
وقتي به هوش آمدم مرا به يك صندلي بسته بودند و در اطاقي قرار داده بودند كه نور ضعيف لامپي آنرا را روشن كرده بود سرم سنگين شده بود. احساس ميكردم وزنه اي به گردنم آويخته اند پشت سرم همانجايي كه عرشيا با اسلحه كوبيده بود شديدا درد ميكرد. مسلم بود كه اينها مرا زنده نمي گذارند چون من قيافه همه آنها را ديده بودم. دو راه بيشتر جلوي پايم نگذاشته بودند. يا بايد تسليم خواسته هاي نامشروع آنها ميشدم و همكاري ميكردم يا بايد كشته مي شدم در اين بين پاي باران هم در وسط بود كه متاسفانه هنوز از سرنوشت او بي خبر بودم. ولي اين را مي دانستم در ربودن اينها دست داشتند چون جسته گريخته چيزهايي راجع به او گفته بودند ه به بيشتر نگراني من افزوده بودند. اگر دستانم باز بود شايد ميتوانستم براي آزادي خودم تلاش بكنم. ولي هر تقلايي كردم ديدم فايده اي ندارد بدجوري طناب پيچم كرده بود و چرا تنهايم گذاشته بودند نميدانستم شايد با اين كارشان به من فرصت فكر كردن داده بودند. تنها يكراه براي آزادي خودم از آن بند وجود داشت. چون صندلي خورد ميشد و يا لااقل طنابها شل مي شدند. با تلاش زياد از جا برخاستم آن بيشرفها پاهايم را هم بسته بودند واين باعث مي شد جلوي سرعتم گرفته شود چاره اي نداشتم. نبايد دست روي دست مي گذاشتم تا آنها بيايند و مرا از بين ببرند از پاسگاه هم خبري نبود معلوم ميشه كه صفر دستگاه را خاموش كرده بود در غير اين دستگاه راخاموش كرده است در غير اين صورت حتما براي نجاتم اقدام ميكردند. وقتي بلند شدم صندلي را نيز با خودم بلند كردم و تعادلم را به زور حفظ كردم مجبور بودم روز دو پا بپرم اين باعث ميشد تعادلم قدري به هم بخورد، ولي خودم را به هر زحمتي بود كنترل ميكردم. تا اينكه بالاخره به ديوار رسيدم برگشتم تا پشتم به ديوار باشد. خطر اينكار خيلي بيشتر بود. چون احتمال اينكه صندلي شكسته و به بدنم فرو برود خيلي زياد بود ولي بايد اين راه را امتحان ميكردم. و چون قبلا هم اشاره كردم به علت بسته بودن پاهايم سرعت عملم خيلي كم بود و به كندي مي توانستم با ضربات ضعيفي صندلي را به ديوار بكوبم اينكار را چند مرتبه انجام دادم احساس كردم طنابها در دستم شل شدند و بالاخره هم صندلي شكست و من با هر زحمتي بود خودم را از آن قيد آزاد كردم. حالا بايد از آن اطاق بيرون مي رفتم خودم را پشت به دري كه در آن اطاق وجود داشت رساندم. و چند لحظه گوشم را به در چسباندم تا مطمئن بشوم كسي در پشت آن نيست دردي كه در پشت گردنم داشتم چون حركات زيادي انجام داده بودم بيشتر شده بود. دستم را روي موضع در گذاشتم پشت سرم اندازه يك تخم مرغ باد كرده بودند آخ كه اگر عرشيا به دستم مي افتاد انتقام اين ضربت را از او ميگرفتم صدايي از پشت در بگوش نمي رسيد دستگيره را گرفتم و در دل دعا كردم تا در بسته نباشد كه خوشبختانه دعايم مستجاب شد و در با صداي خفيفي باز شد. چون نمي دانستم پشت آن در چه خبر است خيلي با احتياط عمل مي كردم. از لاي در به بيرون سرك كشيدم خبري نبود و همه جا ساكت و آرام بود. كدام جهنمي رفته بودند نميدانستم به محض اينكه بيرون آمدم سر و صداي زيادي را شيندم. صداي بلندي به گوشم رسيد كه مي گفت ايست ايست و سپس صداي شليك چند گلوله به گوشم رسيد ترسيدم چون اسلحه نداشتم نمي توانستم از خودم دفاع كنم و از طرفي خوشحال شدم چون فهميدم همكارانم به كمكم آمده اند. به اطاق برگشتم و در پشت آن به كمين نشستم تا غافلگير نشوم. چند دقيقه اي طول كشيد تا اينكه در آهسته باز شد و من كه پاي صندلي شكسته را برداشته و پشت در آماده ايستاده بودم تا به محض ورود با آن چوب به سرش بكوبم كه صداي سرگرد جلالي به گوشم رسيد. ستوان تقوي- ستوان تقوي اينجايي؟
از شنيدن صداي سرگرد خيلي شادمان شدم و آنرا مائده دانستم پايه صندلي را به زمين انداختم و گفتم:
من اينجا هستم قربان.
او به صداي من برگشته واسلحه را به طرفم رفت. ولي ولي وقتي فهميد كه من هستم اسلحه اش را غلاف كرد و گفت:
خدا را شكر كه شما زنده ايد همه چيز به خير گذشت و ما همه تبهكاران را دستگير كرديم با صداي ضعيفي زمزمه كرد:
باران.
او سرش را پايين انداخت و با ناراحتي گفت:
متاسفم.
اين كلمه اينقدر برايم غير قابل هضم بود كه تعادلم را بر هم زد و اگر سرگرد زير بازويم را نميگرفت دوباره به زمين مي افتادم. در همان حال پرسيدم يعني او را كشتند؟
گفت: كاش مي كشتند.
از شنيدن اين حرفش شادمان شدم و گفتم:
پس چي شما كه مرا نصف عمر كرديد چه بلايي سر او آورده اند؟
گفت: قبل از دستگيري عرشيا او موفق شد روي صورت باران اسيد بپاشد و ما مجبور شديم او را به بيمارستان منتقل كنيم.
از شنيدن اين حرف او آتش گرفتم و گفتم:
جناب سرگرد خواهش مي كنم آن اسلحه ات را به من قرض بده ميخواهم سزاي اين جنايت كار را بدهم.
گفت: عرشيا بعد از اينكه دستگير شد اقدام به فرار كرد و ما ناچار او را با گلوله زديم او نيز به درك واصل شد. در ضمن فراموش نكن كه ما هر كاري را بايد در چهار چوب قانون انجام بدهيم و نبايد احساسات شخصي خود را در اين كار وارد كنيم. از شنيدن خبر كشته شدن عرشيا هم خوشحال شدم و هم غمگين. خوشحال از اينكه اين تبهكار شرور به سزاي عمل ننگين خود رسيد و غمگين از اينكه نتوانستم خودم از او شخصا انتقام بگيرم گفتم: بقيه تبهكاران چي آنها را دستگير كرديد.
گفت: نگران نباش همه دستگير شدند حتي صفر.
گفتم: راستي چطور اينجا را پيدا كرديد چون دستگاه ردياب را از من دزديده بودند.
گفت: ما اول سيگنال ردياب را مي گرفتيم ولي ناگهان قطع شد.
گفتم: اين همان موقعي بود كه صفر آنرا از من دزديد.
گفت: درست است ولي قطع شدن ناگهاني سيگنال ما را به تكاپو انداخت و فهميديم كه جان تو در خطر است سيگنال اولي ما را تا كنار بركه كشانده بود و ما تمام آن اطراف را گشتيم ولي چيزي پيدا نكرديم تا اينكه از مركز خبر دادند كه دوباره دستگاه ردياب فعال شده است و ما خوشحاليم شديم و جاي شما را پيدا كرديم. شايد صفر با گوشي بازي ميكرده ناخواسته دكمه ردياب را فشار داده است. و اين يك معجزه بود كه جاي شما را تشخيص داديم. ولي از شما ستوان گله مندم كه چرا ما را در جريان ملاقاتت با اين تبهكاران نگذاشتي بايد توبخت كنم تا خودسرانه اقدام به كاري نكني.
سرم را پايين انداخته و از اين بابت عذر خواهي كردم. او خنده اي كرد و سوييچ ماشين خود را در اختيارم گذاشت وگفت:
هوا روشن شده است خودت را به بيمارستان برسان باران به تو احتياج دارد سوييچ را از دستش گرفتم و از او تشكر كردم. و با عجله خودم را به بيرون رسانده و سوار ماشين شدم. و با سرعت به طرف بيمارستان حركت كردم. در آنموقع آفتاب در آمده بود. نيم ساعت بعد در بيمارستان بودم وقتي وارد اطاق باران شدم ديدم تمام صورت او را باندپيچي كرده اند و فقط چشمانش معلوم بود. همان چشمان كه زندگي مرا به آتش كشيده بود و خوشبختانه چشمانش سالم بودند از دكتري كه در همان لحظه وارد اطاق شد پرسيدم:
دكتر حالش چطور است؟
گفت: متاسفانه خيلي،هشتاد درصد صورتش در اثر اسيد سوخته و از بين رفته است. و بدبختانه روحيه خود را نيز از دست داده است. و اين خيلي خطرناك است. وقتي دكتر اين خبر وحشتناك را به من داد احساس كردم پاهايم مرا ياري نمي كنند و از شنيدن بدنم خودداري مي كنند. پاهايم سست شد و من نتوانستم سر پا بايستم به زمين نشستم و مثل بچه ها هاي هاي گريستم. آخ كه چقدر تلخ ميگريستم دكتر كه اين صحنه را ديد به من نزديك شد و كمكم كرد تا از جا برخيزم و در همان حال گفت:
شما بايد به او روحيه بدهيد نبايد به اين زودي نااميد بشويد. توكل به خدا داشته باشيد. الحمدالله قسمت حساس صورتش يعني چشمهايش سالم هستند و اين جاي شكرش باقيست. بقيه هم درست مي شود خدا را شكر كن كه علم اينقدر پيشرفت كرده است كه با يك عمل ساده جراحي پلاستيك او به حالت اوليه اش برميگردد و بايد منتظر گذر زمان بود و او الان خيلي درد مي كشد. خواهش ميكنم شما هم خودت را كنترل كن و به اعصابت مسلط باش. تو بايد به او روحيه بدهي. در اين موقع صداي شيون و ناله زني از پشت سرم برخاست وقتي برگشتم زهره خانم را ديدم كه ناله سر داده بود و به زبان محلي چيزهايي مي گفت كه من سر در نياوردم بايد او را ساكت ميكردم بطرفش رفتم ودستش را گرفتم و با محبت او را دعوت به سكوت كردم. و به او فهماندم كه باران به استراحت نياز دارد. او گفت: چه بلايي سرش آمده؟
گفتم: متاسفانه اين عرشيا نامرد اسيد روي صورتش پاشيده.
گفت: اين كثافت آشغال الان كجاست آيا او را دستگير كردند.
گفتم: خوشبختانه مامورها او را در حين فرار با گلوله زدند و به درك واصل كردند.
شما فقط دعا كنيد تا باران اين درد را تحمل كند و من ميروم مقدمات انتقال او را به تهران بدهم چون آنجا بيمارستانهاي مجهزي وجود دارد به شما قول ميدهد باران را مثل روز اولش تحويلت خواهم داد.
گفت: ولي من كه نمي توانم اينجا در بيخبري و تنهايي به سر ببرم منهم مي آيم آيدين هم امتحاناتش را داده و تعطيل شده است. او را هم مي آورم اينجا كه كسي را نداريم پس براي چي بمانيم. ديدم حرف منطقي مي زند هيچكس بهتر از مادر نميتوانست پرستاري بچه اش را به عهده بگيرد پس موافقت خودم را اعلام كردم. هنوز نشده بود كه همه چيز آماده شد و من مجبور شدم مرخصي بگيرم. تا انتقال به تهران درست شود آمبولانس ساعت يك بعد از ظهر بود كه به راه افتاد. مادر باران قبول نكرد تا با من بيايد او در آمبولانس بالاي سر دخترش نشست و من به اتفاق آيدين پشت سر آمبولانس حركت كرديم پدرم ترتيب بستري شدن باران را در يكي از مجهزترين بيمارستانهاي تهران داده بود و به محض رسيدن به همان بيمارستان رفتيم و خيلي زود او را در بيمارستان بستري كردند. شب اول چون در اثر تزريق آمپولها آرام بخش باران در خواب و بيخبري به سر ميبرد اجازه ندادند مادرش بالاي سرش بماند. و من آنها را به خانه بردم زهره خانم همه اش گريه ميكرد طوري كه همه اطرافيان را به گريه واداشت و منهم به اطاقم پناه بردم تا خودم را سبك كنم چون خجالت مي كشيدم جلوي زن ها گريه كنم زندگي سختي در پيش داشتم انتقال محل خدمتم به تهران به واسطه تلاشهاي بي وقفه سرگرد جلالي كه روزي به درخواست همين شخص محل خدمتم و در يكي از مناطق شمال انتخاب شده بود به واقعيت پيوست و من صبحها به پادگان مي رفتم و بعد از ظهر ها خودم را به بيمارستان ميرساندم. و تا دير وقت بالاي سر باران ميماندم در تمام اين مدت مادر باران يعني زهره خانم شبها پيش او مي ماند و در بعضي مواقع من يا خواهرم مهشيد و يا حتي مادرم به جاي زهره خانم به بيمارستان مي رفتند تا او بتواند بعضي از احتياجات زندگي خود را رفع و رجوع كند. از قبيل استحمام و تعويض وشستشوي لباس، در تمام اين مدت آيدين در خانه ما بود. دو ماه تمام باران در بيمارستان بستري بود كه كم كم آثار بهبودي در او ظاهر شد حالا صورت او را باند پيچي نمي كردند كه من در بيمارستان بودم به طور اتفاقي صورتش را ديدم چون تا آن موقع صورت خود را از همه پنهان ميكرد. خدايا چه ميديدم صورت زيباي او تبديل به زشترين صورت شده بود و او خجالت ميكشيد كه خود را به خود را به كسي نشان بدهد جالب بود اگر بگويم چشمان زيباي او باعث ميشد اين كريهي صورت او كمتر به چشم بخورد و از اينكه فهميده بود من قيافه او را ديده ام شديدا ناراحت بود و مي گفت:
برديا جان تو نبايد خودت را به پاي من پير كني من ديگر لياقت تو را ندارم بهتره فكري به حال خودت بكني من ديگر به درد تو نميخورم.
از طرز فكر او دلم گرفت و گفتم:
عزيزم اين حرف را نزن من تو را به اين آساني بدست نياورده ام كه از دستت بدهم بهتره اين خرافات را دور بريزي تو براي من همان باران هستي كه بودي و من عاشق چشمان زيباي تو شدم خدا را شكر كه چشمان قشنگت سالم هستند و زشتي صورتت را از بين ميبرند.
گفت: پس قبول مي كني كه قيافه زشتي پيدا كرده ام.
فهميدم كه حرف نامربوطي زده ام از او عذر خواهي كرده و گفتم:
بخدا من منظوري نداشتم فقط ميخواستم حالت تو را توصيف كرده باشم.
اين بحثها همه جا بود حتي در خانه ما، مادرم مي گفت:
بهتره او را فراموش كني. وظيفه ات را انجام دادي و او را تحت مداوا قرار دادي و حالا ميتواني او را به حال خودش بگذاري.
ولي من شديدا مخالفت ميكردم و آنها را از گفتن اين كلمات ناهنجار بر حذر مي داشتم در اين موقع مهشيد و پدرم از من طرفداري ميكردند در يكي از همين بحث ها بود كه زهره خانم شنيد و ما اينقدر بدبختي كشيديم تا او را ساكت كنيم يكريز گريه ميكرد. من براي اينكه او را دلداري بدهم گفتم:
مادر جان اصل كاري من هستم كه باران را در هر شكل و قيافه اي كه باشد قبول دارم به كسي مربوط نيست. خودت را ناراحت نكن چون در روحيه او اثر منفي مي گذارد و بهبودي او را به اين بحثها كماكان در خانه ما ظاهر تمام شدني نبود. تا اينكه يكروز آب پاكي را روي دست مادرم ريختم و گفتم:
كاري نكنيد كه اين خانه را ترك كنم و به اتفاق باران و خانواده اش به شمال برگردم و مطمئن باش اگر اين كار را بكنم تا آخر عمر نمي گذارم چشمم به چشمت بيفتد و نه اسمي از شما ميبرم بهتره تمام اين حرفها را همين جا فراموش كني چون فردا باران از بيمارستان ترخيص ميشود و من دوست ندارم بويي از اين تفكرات شما ببرد. ظاهرا تهديد من كار خودش را كرد مادرم گفت:
برديا جان اگر ميبيني اين همه تقلا مي كنم فقط به خاطر تو هست وگرنه تو ميخواهي با او زندگي كني و تو بايد تحمل كني.
گفتم: نميخواهد به فكر من باشي بهتره خودت را براي ديدن عروست آماده كني.
بالاخره بعد از سه ماه كه مدت طولاني براي همه ما بود گذشت و باران از بيمارستان مرخص كرده و به خانه آورديم پدرم گوسفندي جلوي او كشت و محيط خانه را طوري اداره كرد كه باران احساس حقارت نكند. او كه تقصيري نداشت قرباني هوا و هوس يك فرد جاني و شرور شده بود راستش را بخواهيد من خودم را در اين واقعه بيشتر مقصر مي دانستم چون اگر من پاي به محيط گرم خانواده آنها نمي گذاشتم اين اتفاق ناگوار نيز رخ نميداد چه بسا كارها به خوبي خوشي تمام ميشد. و شايد هم الان پدر باران زنده ميماند. من خودم را در قبال خانواده او مسئول مي دانستم يكروز همه اين حرفها را به پدرم گفتم:
پدرم مرا دلداري داد و گفت:
پسرم با سرنوشت نميشه جنگيد. تو كه نمي خواستي اينطور بشود ميخواستي؟
گفتم: نه پدر ولي عذاب وجدان بدجوري اذيتم مي كند.
گفت: هيچ فكري را نكن خدا را شكر كن كه الان اينقدر علم پيشرفت كرده است كه ما ميتوانيم او را وادار كنيم تا با يك عمل جراحي ساده صورتش را به حال اولش برگردد.
گفتم: ولي پدر چه كسي مي تواند اين پيشنهاد را به او بكند به محض شنيدن اينحرفها ناراحت ميشود و فكر خواهد كرد ك از ديدن صورت او ناراحت هستيم.
گفت: خيالت راحت باشد من با او صحبت مي كنم و طوري آماده اش مي كنم كه هيچ دغدغه اي نداشته باشد. پدرم با شگرد مخصوص خودش باران را راضي كرد كه قبول كند. تا صورتش را به تيغ جراحان پلاستيك بسپارد لازم اين كار رفتن به يكي از كشورهاي خارج بود و براي اين كار دوستان و آشنايان چند تا كشور را كه در اين كار تجربه داشتند به ما معرفي كردند. و ما بعد از مشورت هاي خانوادگي كشور آلمان را انتخاب كرديم و در اين مدت مادرم به قولش عمل كرده بود و هيچ حرفي راجع به گذشته نمي گفت:
فرداي همان شبي كه جلسه خانوادگي داشتيم تلاش براي هموار كردن مسافرت به كشور آلمان شروع شد. متاسفانه چون من در حين خدمت انجام وظيفه سربازي بودم نمي توانستم آنها را در اين مسافرت همراهي كنم پدرم قول داد كه نگذارد آب توي دل باران تكان بخورد. و تا دينار آخر ثروتش را براي بدست آوردن دوباره سلامتي باران از خرج كردن دريغ نكند. تصميم گرفتيم كه پدرم به اتفاق زهره خانم و باران راهي بشوند روزي تمام كارها انجام شد و ما مسافران عزيزمان را در فرودگاه مهرآباد بدرقه ميكرديم محشري به پا شده بود همه بدون استثنا گريه مي كردند و من بغض گلويم را ميفشرد داشت خفه ام ميكرد. باران مي گفت: برديا جان اگر نمي تواني تحمل كني از اينكار صرف نظر مي كنم. گفتم: نه باران تو بايد به اين سفر بروي و من از اينكه نميتوانستم تو را همراهي بكنم ناراحتم توكل به خدا انشاءالله وقتي برگشتي عروسي مفصلي ميگيريم و به سر زندگي خود ميرويم. تو فراموش كن اصلا در ايران تعلق خاطري داري فقط به فكر سلامتي خودت باش. و تا آنموقع شايد خدمتم تمام شد و منهم به تو ملحق شدم. او رفت و مرا در دريايي از غم و غصه تنها گذاشت فكر نميكردم دوري از او اينقدر براي من براي من غير قابل تحمل باشد مثل آدمهاي مسخ شده به پادگان ميرفتم و بعد از ظهر هم به خانه برميگشتيم با اينكه هر روز با او در تماس بودم ولي روز به روز دل تنگتر ميشدم. اين كشمكشهاي روزمره زندگي مرا از پا درآورد و به بستر بيماري افتادم اين بيماري چند روز قبل از اينكه پدرم با خبر خوش آيند خود كه عمل باران با موقعيت انجام پذيرفته و در آينده خيلي نزديك به ايران برميگردند اتفاق افتاد. پدرم حتي يكي از عكسهاي باران را بعد از جراحي براي ما ارسال كرد و من به معجزه الهي پي بردم چون طوري صورت او را ترميم كرده بودند كه با گذشته اش مو نميزد. يادم هست فرداي شبي كه قرار بود مسافرين ما برگردند من از خوشحالي تا صبح نخوابيدم چند روز بيشتر از خدمتم باقي نمانده بود. و من آن آن چند روز را مرخصي گرفته بودم. مسافرت آنها شش ماه تمام طول كشيده بود. چون عمل جراحي طي چند مرحله روي صورت باران انجام گرفته بود پدرم متقبل هزينه سنگيني شده بود كه بعدها زهره خانم براي اينكه جبران كند اعلام كرد كه با فروش ملك خودشان در شمال اين هزينه را به گردن بگيرد. پدرم اول قبول نمي كرد ولي در مقابل اصرارهاي بيشمار زهره خانم بالاخره تسليم شد ولي گفت:
با يك شرط پدرم را بدون چون و چرا قبول كرد. پدرم گفت: تو مي خواي ملك خود را بفروشي كه مادر باران بدون چون و چرا قبول كرد. پدرم گفت: تو ميخواهي ملك خود را كه يادگار شوهرت هست بفروشي آنرا به خود من بفروش. و من هم آنرا تقديم ميكنم به عروس قشنگم و پسرعزيزم . اين شرط هم منظور شما را برآورده ميكند هم اينكه از چنگمان بيرون نرود و دوباره براي خودمان باقي مي ماند. همگي از طرز فكر پدر كه مرد روشنگري بود خوشحال شديم. بالاخره روز و ساعت موعود رسيد و هواپيماي حامل عزيزترين كسان من در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست هيچكدام از ما دل توي دلمان نبود و براي ديدن آنها ثانيه شماري ميكرديم. و بالاخره انتظار طولاني ما به پايان رسيد و او را ديدم كه از دور برايم دست تكان ميدهد. ولي او صورتش را از من پنهان كرده بود و فقط چشمهايش معلوم بود همان چشماني كه زندگي مرا در مسير تند باد قرار داد و با فراز و نشيب هايش بالاخره او را نصيب من كرد. از اينكه ميديدم صورت خود را پوشانده ناراحت شدم فكر كردم كه شايد پدرم به ما دروغ گفته و صورت او سلامتي خود را بدست نياورده است . ولي وقتي روبروي هم قرار گرفتيم بدون اختيار و بدون در نظر گرفتن بزرگترها و اطرافيان در آن سالن وجود داشتند خودش را در آغوش من انداخت و من نقاب از صورت او برداشتم و از تعجب شگفت زده شدم خدايا باران من درست مثل روزهاي اولش زيبا شده بود. و زيبايي چشمان قشنگي صورتش را دو چندان كرده بود. خدا را شكر گفتم. به او نزديك شدم خواستم دست هايش را ببوسم چون بغض گلويم را مي فشرد و قادر به حرف زدن نبودم تمام اين حركات را ساكت انجام ميدادم پدرم مانع شد كه دست او را ببوسم مرا در آغوش كشيد و در گوشم زمزمه كرد اين هم كادوي عروسي تو از طرف من. چه حرفي داشتم در مقابل اين همه الطاف خداوند خانواده مهربان و همسري دوست داشتني نصيب من كرده بود.
بعد از تمام خدمتم عروسي كرديم و براي ماه عسل به شمال رفتيم. حالا كه چند سال از اين ماجرا مي گذرد بعضي از مواقع باران را به ياد آوردن گذشته تلخ آهي مي كشد و اين من هستم كه او را تسلي مي دهم و به آينده بهتري اميدوارش مي كنم .