گذري كوتاه بر تاريخ سياسي روم
از رم تا روم
در همان زماني كه يونان دوران شكوفايي خود را مي گذراند، در شمال غربي آن ـ يعني در شبه جزيره ي ايتاليا ـ اقوامي مي زيستند كه از حيث فرهنگ و تمدن بسيار عقب تر از آنان بودند. از شهرهاي مهم اين اقوام، شهر رم بود. رمي ها حكومت جمهوري داشتند. آنان به طور دايم با همسايگان خود در جنگ بودند. به همين دليل، جنگاوري در ميسان رمي ها اهميت زيادي داشت و پسران خود را پس از دوران كودكي به آموزش هاي سخت نظامي مشغول مي كردند.
در قرن سوم قبل از ميلاد، توسعه ي فتوحات رمي ها موجب شد كه با حكومت كارتاژ همسايه شوند و بر سر منافع اقتصادي و راه هاي دريايي، با يك ديگر بجنگند.
كارتاژي ها عنوان خود را از پايتخت خود، شهر كارتاژ[1]( در تونس فعلي)، گرفته بودند. آنان قسمت هاي زيادي از سواحل شمال آفريقا و جزاير درياي مديترانه را در اختيار داشتند. جنگ هايي روميان با كارتاژي ها بيش از نيم قرن طول كشيد. سرانجام، با وجود رشادت هاي هانيبال،2 سردار كارتاژي، روميان پيروز شدند و به عمر دولت كارتاژ خاتمه دادند(146 ق.م) جنگ هاي روميان و كارتاژي ها به جنگ هاي پونيك3 معروف است.
روميان به تدريج بر پيروزي هاي خود افزودند و با فتح مصر و آسياي صغير كشوري پديد آوردند. بدين ترتيب، حكومت رم به امپراطوري روم تبديل شد. گستردگي بيش از حد قلمرو روم براي آن امپراتوري مشكلاتي در پي داشت. همسايگي روميان با دولت ايران، سرآغاز مسائل بسياري در سرنوشت دو كشور بود. تا اين زمان رومي ها آشنايي زيادي با حكومت ايران آن زمان ـ يعني اشكانيان ـ نداشتند. همسايگي آنان با اشكانيان موجب برخورد منافع و در نتيجه، جنگ هاي بسياري شد كه تا اواخر دوره ي ساساني ادامه يافت. اين جنگ ها در نهايت موجبات ضعف هر دو كشور را فراهم كرد.
امپراتوري روم از قرن سوم ميلادي دچار مشكلاتي شد كه به تدريج قدرت آن را به تحليل مي برد.
يكي از علل اين مشكلات وسعت بيش از حد قلمرو امپراتوري بود. امپراتور كنسانتين شهر بيزانتيوم ( قسطنطنيه) را كه در شرق امپراتوري بود به پايتختي انتخاب كرد. اين اقدام مقدمه ي تقسيم روم به دو قسمت شرقي و غربي گرديد.(395 م.)
از آن پس، روم غربي به دليل حملات مداوم اقوام بيابانگرد رو به انحطاط نهاد و به عكس، روم شرقي به دليل برخورداري از سرزمين هاي ثروتمند امپراتوري و راه هاي بازرگاني تا مدت ها به حيات خود ادامه داد تا آن كه در 1453 م. پايتخت آن توسط تركان مسلمان فتح شد و بدين ترتيب، يكي ديگر از امپراتوري هاي بزرگ جهان منقرض شد.
مورخان سقوط شهر رم، به دست اقوام مهاجم، را از مهم ترين حوادث تاريخ جهان دانسته اند. اقوام مهاجم مردمي بيابانگرد و با زندگي شهري بيگانه بودند. آنان پس از كش مكش هاي بسيار توانستند شهر رم را تسخير كنند و خرابي هاي بسيار به بار آوردند. يكي از مورخان در اين باره نوشته است:« هزار سال پيش از مسيح، متجاوزان شمالي وارد ايتاليا شده و ساكنان آن را مطيع ساخته و با آن ها مخلوط شده بودند، تمدن آنان را كسب كرده و با خود آنان، تمدن نويني را بنا نهاده بودند. چهارصد سال پس از مسيح همان واقعه تكرار شد . . . »
مسيحيت
پيدايش مسيحيت، مهم ترين حادثه در تاريخ رم باستان است. مسيحيان در ابتدا مسئله ي مهمي براي حكومت روم به شمار نمي رفتند اما به مرور زمان به شمار و اهميت آنان افزوده شد. تعاليم مسيحيت در جامعه أي كه فساد و خشونت در آن گسترش فراواني داشت، مردم را به پارسايي و مهرباني دعوت مي كرد. به علاوه، تعاليم آن با بسياري از سنت هاي شرك آميز روميان در تضاد بود. به همين دليل، از طرف بسياري از بردگان و گروه هاي مردم بدان گرويدند و از طرف ديگر، موجبات خشم و نگراني روحانيون يهودي و حاكمان رومي را فراهم آورد. از اين رو، سختگيري نسبت به مسيحيان بيشتر و بيشتر شد. بسياري از مسيحيان در اين راه جان باختند اما روند گسترش مسيحيت ادامه داشت و آموزه هاي آن در زندگي فردي و اجتماعي پيروانش پايدارتر مي شد تا اين كه كنستانتين به مسيحيت گرويد. از آن پس، اين دين در اروپا رسميت پيدا كرد و روز به روز به پيروانش افزوده شد و حتي در خارج از مرزهاي اروپا نيز پيرواني يافت.
فرهنگ و تمدن در روم باستان
فرهنگ و تمدن در روم باستان از عوامل مختلفي تأثير پذيرفته و در گذر زمان تغيير و تحولاتي داشته است. در اوايل، رمي ها بيشتر تحت تأثير فرهنگ ساكنان قبلي شبه جزيره ايتاليا بودند. پس از فتح يونان نيز رومي ها به رغم برتري نظامي، به تدريج با ميراث تمدني آنجا آشنا شدند. بدين ترتيب، علم و دانش، آداب و رسوم و بسياري از جنبه هاي ديگر فرهنگ يوناني در متصرفات روم گسترده شد. در واقع، بسياري از جنبه هاي فرهنگ يونان در روم استمرار يافت و امروزه نيز در زندگي مردم اروپا متجلي است.
با حضور و گسترش مسيحيت، فرهنگ مسيحي كه از جهات بسياري بر فرهنگ موجود جامعه روم برتري داشت در زندگي اجتماعي مردم نفوذ كرد و بر آن تأثير گذاشت. در ضمن، روميان علاوه بر اين كه بر جوامع زير سلطه ي خود تأثير مي گذاشتند، از فرهنگ و تمدن آنان نيز تأثير مي گرفتند. قلمرو روم شامل سرزمين هاي وسيعي در اروپا، آسيا و آفريقا مي شد. راههاي زميني و دريايي، اين قلمرو وسيع را بهم مي پيوست و انديشه هاي اقوام گوناگون را از قسمتي به قسمت ديگر انتقال مي داد. رومي ها حتي در بعضي از زمينهاي از تمدن ايران در عصر اشكاني و ساساني تأثير پذيرفتند.
دين: در روم معابد فراواني وجود داشت كه مردم براي پرستش به آنجا مي رفتند. در اين معابد معمولاً غيب گوهايي وجود داشت كه مردم به آنها معتقد بودند. مسيحيت، در جامعه رومي تأثير بسيار عميقي پديد آورد كه از آن جمله مي توان به تغيير در انديشه هاي آنان اشاره كرد. مسيحيان به خدايان رومي، قداست و پرستش امپراتوران و اموري از اين قبيل اعتقاد نداشتند. به همين دليل، در اوايل با بغض و كينه ي كاهنان و ماموران دولتي روبرو بودند اما با گسترش مسيحيت انديشه هاي ديني آنان جاي انديشه هاي كهن را گرفت. به علاوه، برخي از انديشه هاي ديني ايرانيان در بخشهايي از اروپا رسوخ يافت؛ مثلاً، پرستش ميترا و نيز انديشه هاي ماني از آن جمله است.
راه سازي ، بنيان فعاليت هاي اقتصادي و اجتماعي:« همه ي راه ها به رم ختم مي شود!»
امروزه اين جمله معناي خاص خود را دارد. ريشه ي تاريخي اين مثل از شبكه ي عظيم راهداري روميان حكايت مي كند. قلمرو روم بسيار وسيع بود و آنان با ساختن راههايي در سراسر امپراتوري، زمينه ي مناسبي را براي ارتباطات مختلف فراهم آورده بودند. از طريق اين راهها، كاروانهاي تجاري از دورترين نقاط دنياي شناخته شده ي آن عصر به شهرهاي آباد به ويژه رم رفت و آمد مي كردند. از طريق جاده ي ابريشم، كالاهاي چين و ايران مانند ابريشم، پارچه و . . . به روم مي رفت كه در آنجا مشتاقان فراوان داشت. از طريق اين راه ها، انسانها در سراسر قلمرو روم رفت و آمد مي كردند و علاوه بر كالاهاي تجاري انديشه ها و آداب و رسوم ملل مختلف را به تدريج به جاهاي ديگر مي بردند.
زندگي اجتماعي: در اوايل تشكيل حكومت روم، جامعه رومي از سه گروه اصلي رمي هاي اصيل، مردمان غير رمي و بردگان تشكيل شده بود. حق مالكيت زمين و شركت در انتخابات مخصوص گروه اوّل بود و مقامات بالاي كشوري نيز از ميان آنها انتخاب مي شدند اما اين وضع با گذشت زمان تغيير كرد و گروه دوم از طريق اعتراضات و اقدامات فراواني به تدريج توانستند از امتيازات گروه نهضت برخوردار شوند. بردگان در روم، وضعي اسف بار داشتند از اين رو، گاهي شورش مي كردند. در جامعه ي رومي، گروههاي مختلف مردم به شغلهاي گوناگون اشتغال داشتند. طبقات ثروتمند، بسياري از اوقات خود را در تئاترها، و مسابقات ورزشي مي گذراندند. خانه هاي آنان بسيار بزرگ بود و شامل قسمتهاي لازم مانند اتاق خواب، حمام، آشپزخانه، محل سكونت بردگان و . . مي شد.
هنر و معماري: از روم باستان آثار فراواني چون ظرف ها، سكه ها، سلاحها، بناها، گچبري ها و مجسمه ها بر جاي مانده كه پژوهشگران با مطالعه آنها توانستند به نكات بسياري درباره تمدن روم پي ببرند. به ويژه، رومي ها در ساختن پل، مجسمه و انواع ساختمان پيشرفت نمودند. بناهاي رومي شامل معبدها، كاخ ها، پادگانها و گردشگاه هاست كه نمونه هاي از آنها در كشورهاي امروزي موجود است.
اروپا در قرون وسطا
زماني بود كه در قاره ي اروپا شهرنشيني رواج نداشت و تعليم و تربيت و رفتن به مدرسه و كسب علم چندان مورد استقبال قرار نمي گرفت. اين شرايط مربوط به دوره أي از تاريخ اروپا است كه مورخان آن را قرون وسطا ناميده اند و قرون وسطايي يعني آنچه كه متعلق به دوره ي قرون وسطا يا مانند آن دوران باشد. مثلاً كليساي نتردام در پاريس يك بناي تاريخي متعلق به دوره ي قرون وسطا است. همچنين داستان هاي رابين هود مربوط به اين دوره است. اگر شخصي هنوز معتقد باشد كه زمين مسطح است و كروي نيست يا خورشيد به دور زمين مي چرخد مي گويند او قرون وسطايي فكر مي كند زيرا در دوره ي قرون وسطا فكر مي كردند زمين مسطح است و خورشيد بر گرد زمين مي چرخد.
دوره ي قرون وسطا حدود هزار سال از تاريخ اروپا، يعني از سال 500 تا 1500 ميلادي را در بر مي گيرد. دو دوره ي قبل و بعد از قرون وسطا را به ترتيب قرون قديم و قرون جديد مي گويند. قرون قديم همان دوران شكوفايي تمدن هاي يونان و روم باستان است و قرون جديد به پانصد سال اخير كه تمدن جديد اروپا (غرب) در آن شكل گرفت گفته مي شود.
در اين درس به تاريخ اروپا در نيمه اول قرون وسطا يعني از 500 تا 1000 ميلادي مي پردازيم.
دوره ي قرون وسطا پس از انقراض روم غربي بدست اقوام مهاجم و تصرف شهر روم شروع شد. اقوام ژرمن1، مجار2، فرانك3، و مانند آن ها طي چند قرن تهاجم تقريباً سراسر اروپا را به تصرف خود در آوردند و پس از برجاي گذاشتن ويراني بسيار به روستانشيني و زندگي در قلعه ها روي آوردند. در نتيجه ي اين حملات بسياري از دستاوردهاي تمدني مانند شهرنشيني، تجارت و مراكز علم و آموزش به دست فراموشي سپرده شد. تا اين كه پس از گذشت چندين قرن، در اواخر قرون وسطا، بار ديگر شهرنشيني، تجارت و مراكز علم و آموزش در اروپا رونق گرفت.
در قرون وسطا در اروپا نظام فئودالي حاكم بود. فئودال1 يعني مالك يا ارباب. هر فئودال داراي املاك بسيار زيادي بود كه گاهي يك ولايت بزرگ را در بر مي گرفت. در اين املاك بزرگ مزرعه، شكارگاه، رودخانه. جنگل و روستا باهم وجود داشت. لذا از نظر تهيه ي مايحتاج خود كاملاً خودكفا به شمار مي آمد. مردمي كه در ملك فئودال زندگي مي كردند زير دست فئودال به شمار مي آمدند و رعيت خوانده مي شدند. به همين جهت به نظام فئودالي نظام ارباب ـ رعيتي نيز مي گويند. رعيت كاملاً تابع ارباب بود و ارباب علاوه بر اداره ي ملك به قضاوت هم مي پرداخت. كار اصلي اروپاييان در قرون وسطا كشاورزي بود. ارباب بيش ترين سهم را از محصول مي برد و سهمي را نيز به رعيت مي داد و رعيت مجبور بود با همين سهم در تمام طول سال به زندگي خود ادامه دهد.
فئودال ها در اصل فرماندهان دسته هاي جنگ جو بودند كه پس از جنگ ها و سكونت در نواحي مختلف اروپا مالك زمين شده، جنگ جويان خود و مردم بومي هر محل را نيز به صورت رعاياي خويش درآورده بودند. فئودال ها در حقيقت اشراف قرون وسطا بودند. آن ها بعد از استقرار تا مدت ها منش جنگاوري خود را فراموش نكردند و مهم ترين كاري كه بدان مي پرداختند، حفظ نظم و امنيت ملك خود و شركت در جنگ ها بود. براي همين منظور هر فئودال قلعه ي بسيار بزرگي داشت كه او و رعايايش را در مقابل دشمنان حفاظت مي كرد. هر فئودال جنگجوياني هم در اختيار داشت كه با آن ها با دشمنان خود مي جنگيد. فئودال دفاع از رعيت را وظيفه ي خود مي دانست و براي دفاع از آن ها تلاش بسيار مي كرد. در مقابل رعايا هم از او مانند پدر حرف شنوي داشتند.
فئودال يا ارباب نيز به نوبه ي خود تابع پادشاه بود. البته در دوره ي قرون وسطا پادشاه به وسيله ي خود فئودال ها انتخاب مي گرديد؛ بدين ترتيب كه فئودال ها جمع مي شدند و از ميان خود يك نفر را به عنوان فئودال اعظم برمي گزيدند و و اين همان پادشاه بود. فئودال ها براي وفاداري به پادشاه سوگند مي خوردند. با اين همه هر فئودال در ملك خود مستقل بود و كاري با دربار و پادشاه نداشت؛ مگر آن كه جنگي با دشمنان خارجي پيش مي آمد كه در اين صورت فئودال ها با جنگ جويانشان به كمك پادشاه مي شتافتند. در دوره ي قرون وسطا در اروپا جنگ ها بيشتر داخلي و ميان فئودال ها بود نه با دشمنان خارجي. به همبن جهت پادشاهان اغلب قدرت زيادي نداشتند و تنها در اواخر قرون وسطا بود كه به تدريج قدرت گرفتند و فئودال ها را زير دست خود ساختند.
در دوره ي قرون وسطا مشهورترين قشر جامعه شواليه ها1 بودند. كلمه ي شواليه به معني نجيب زاده ي سواركار است. اينان اشراف زادگان قرون وسطا بودند كه تمام عمر خود را صرف جنگ جويي مي كردند. آن ها به فراگرفتن فنون جنگ و به كار بردن اسلحه و نيز رعايت جوانمردي و وفاداري و به طور كلي رفتار پهلواني مي پرداختند. شجاع بودن بزرگ ترين افتخار آنان محسوب مي شد و علم يا ثروت برايشان اهميتي نداشت.
در زير دست شواليه ها، رعايا قرار داشتند. آنان با كار كردن بر روي زمين و زندگي در قلعه روزگار مي گذارندند و در محصولي كه به دست مي آمد سهيم بودند و حق ترك كردن مزرعه و رفتن به جاي ديگر را نداشتند. به اينان سرف1 يعني رعيت وابسته به زمين مي گفتند. شايد سرف ها در آن زمان احساس خوشبختي مي كردند چون در محصول سهم داشتند و ازامنيت زندگي در قلعه و حمايت شواليه هاي جنگ جو برخوردار بودند. همين شرايط از پدر به فرزندانش نيز به ارث مي رسيد. اما عده أي هم بودند كه به عنوان رعيت بدون زمين از اين امكانات برخوردار نبودند. آن ها براي يافتن كار از روستايي به روستاي ديگر مي رفتند و در مقابل كار مقداري محصول به آن ها داده مي شد. براي آن كه اين عده نيز از حمايتي برخوردار باشند، پادشاه ارباب همه ي آن ها خوانده مي شد به همين جهت رعيت پادشاه هم ناميده مي شدند.
در دوره ي قرون وسطا معمولاً هر شخص پس از دوران كودكي اگر جزو اشراف( فئودال ها) بود، جنگ جو مي شد و اگر از رعاياي وابسته به زمين بود به كار در مزرعه مي پرداخت. مدرسه رفتن و درس خواندن وجود نداشت. تنها كساني كه مي خواستند كشيش بشوند از نوجواني به كليسا وارد مي شدند و در آن جا علوم ديني مي آموختند، زيرا آموختن علم براي خدمت به ايمان و اعتقاد صورت مي گرفت.
كليسا
در هر ملك فئودالي چند كليسا وجود داشت كه به وسيله ي كشيش ها اداره مي شد. كشيش ها مدتي از عمر خود را در مكان هايي جدا از جامعه به نام « دير» به درس خواندن مي گذراندند. در اين حالت به آن ها راهب مي گفتند. درس هاي آن ها شامل ادبيات( زبان لاتين)، فلسفه، منطق، رياضيات و نجوم بود. اما علوم تجربي مورد توجه نبود.
بعضي از كشيش ها تمام عمر خود را در دير باقي مي ماندند. آن ها همان جا زندگي مي كردند و تمام وقت خود را صرف رونويسي كتاب ها مي كردند. براي چند قرن كشيش ها تنها قشر باسواد مردم اروپا بودند و علم و انديشه به وسيله ي آنان به نسل هاي بعد منتقل شد. در اروپا مدرسه أي وجود نداشت تا آن كه شارلماني1 پادشاه فرانك ها مدرسه أي در دربار خود داير كرد.
عده زيادي از كشيش ها پس از درس خواندن به كليسا مي رفتند و به انجام وظايف ديني و روحاني مي پرداختند. كارهايي مانند غسل تعميد، برگزاري مراسم دعا و عبادت، مراسم ازدواج و مانند آن بر عهده ي آنان بود. كشيش هاي ساكن در كليسا هاي ملك يك فئودال از كشيش عالي رتبه كه اسقف ناميده مي شد اطاعت مي كردند. فئودال حق دخالت در امور كليسا را نداشت.
اسقف ها از يك اسقف عالي رتبه كه سر اسقف ناميده مي شد تبعيت مي كردند. سراسقف بر تمامي كليساهاي يك كشور نظارت داشت و خود از جانب عالي ترين و بالاترين مقام مسيحي كه پاپ1 ناميده مي شد. منصوب مي گرديد و از او پيروي مي كرد، يعني از پادشاه كشور فرمان برداري نداشت. پادشاه اگرچه حق مداخله در كارهاي پاپ را نداشت اما اغلب ميان آن ها اختلاف رخ مي داد كه گاهي به جدال مي انجاميد. پاپ كه پيشواي همه ي مسيحيان قلمداد مي شد، تمامي كليساهاي اروپا را زير فرمان خود مي دانست. به همين دليل مقام او از پادشاهان اروپايي بالاتر به شمار مي آمد. پاپ در شهر رم پايتخت امپراتوري روم باستان زندگي مي كرد. پس از سقوط امپراتوري روم غربي ديگر در ايتاليا حكومتي وجود نداشت از اين رو شهر رم و نواحي اطراف آن قلمرو پاپ محسوب مي شد.
اوضاع سياسي اروپا در نيمه ي اول قرون وسطا
اروپا پس از سقوط امپراتوري روم و شروع قرون وسطا دچار آشفتگي بسيار بود. البته در جنوب شرقي اروپا. يعني در شبه جزيره بالكان حكومت قدرتمند و منظم روم شرقي( بيزانس) به حيات خود ادامه داد. در قرن ششم ميلادي ژوستي نيان2يكي از امپراتوران بيزانس توانست بر قلمرو بيزانس بيفزايد و به نظر مي آمد كه خواهد توانست روم باستان را احيا كند. اما جنگ هاي بيزانس يا ساسانيان و سپس مسلمانان آن حكومت را بسيار ضعيف ساخت. هر چند بيزانس تا پايان قرون وسطا به حيات خود ادامه داد، ليكن به دليل انحطاط داخلي ديگر نتوانست اقتدار خود را بازيابد.
صرف نظر از قلمرو بيزانس، در بقيه ي خاك اروپا اقوام مهاجمي كه روم باستان را نابود كردند. مشغول تاخت و تاز بودند. مدت ها طول كشيد تا به تدريج اين اقوام ساكن شدند. ساكن شدن اين اقوام همراه با مسيحي شدن آن ها بود. در آن زمان پاپ از شهر رم پايتخت روم باستان به تبليغ مسيحيت در ميان بربرها اقدام مي كرد. از جمله قبايلي كه مسيحي شدند فرانك ها بودند. آن ها حكومتي بزرگ در غرب اروپا به وجود آوردند كه به پادشاهي فرانك معروف شده است. هر چند پادشاهان فرانك ها در برابر اشراف فئودال قدرت چنداني نداشتند اما در برابر تهاجماتي كه به اروپا مي شد به موفقيت هايي دست يافتند. يكي از پادشاهان معروف فرانك به نام شارلماني در قرن نهم ميلادي توانست حكومتي مقتدر و درباري با شكوه براي خود به وجود آورد. شارلماني بعضي از اقوام ژرمن3 را كه هنوز مسيحي نشده بودند. شكست داد. او با همراهي پاپ مسيحيت را در اروپا گسترش داد و نيز با مسلمانان كه از طريق اسپانيا وارد اروپا شده بودند جنگيد. او حتي با خلافت عباسي رابطه برقرار كرد. شارلماني بزرگ ترين پادشاه اروپا در نيمه ي اول قرون وسطا است ؛ به طوري كه هم آلمان ها و هم فرانسويان او را پادشاه خود مي دانند. پس از شارلماني قلمرو او تجزيه شد و در قسمتي از آن كه تا حدودي با كشور كنوني فرانسه منطبق است، پادشاهي فرانسه شكل گرفت. در قسمتي ديگر نيز كه تا حدودي با كشور آلمان كنوني منطبق است حكومتي به نام امپراتوري مقدس روم به وجود آمد كه تا قرن ها ادامه يافت. اين امپراتوري خود را هم پرچمدار مسيحيت و هم وارث امپراتوري روم باستان مي دانست.
دولت هاي پس از شارلماني قدرت چنداني نداشتند، در نتيجه بار ديگر تهاجمات اقوام مختلف از شمال و شرق به اروپا اغاز شد. در شرق اروپا روس ها و مجارها تاريخ خود را با استقرار در سرزمين هاي كنوني شان آغاز كردند. اقوام انگل1 و ساكسون2با تهاجم به جزيره ي بريتانيا بنياد حكومت و ملت انگلستان را گذاشتند. به همين نحو فن ها3 سرزمين فنلاند و دان ها4 كشور دانمارك را پايه گذاري كردند. اين تحولات و وقايع كه اساس شكل گيري ملت هاي بعدي در تاريخ اروپاست در حدود هزار سال پيش رخ داد. پس از آن نيز طي چندين قرن تغيير و تحول كشورهاي كنوني اروپا شكل گرفت. در آن هنگام تهاجم و تصرف سرزمين ها و سپس تأسيس حكومت هاي فئودال و قبول مسيحيت پايه هاي اصلي شكل گيري اين ملت ها به شمار مي آمد. پس از آن آداب و رسوم، زبان و خط و تاريخ نيز بر آن افزوده شد. بدين ترتيب ريشه هاي تاريخي به وجود آمدن بسياري از ملل اروپايي را بايد در قرون وسطا جست و جو كرد. نقش صليب و ديگر نقوشي كه بر پرچم بعضي از كشورهاي امروز اروپايي ديده مي شود، يادگارهايي از آن دوران به شمار مي آيد.
هنر كليسايي
براي قرن ها كليساها زيبا ترين و ديدني ترين مكان هاي اروپا بودند زيرا قلعه هاي فئودال ها و شاهان تزئينات چنداني نداشت. كليساها را هنرمندان در پرتو ايمان به مسيحيت مي ساختند و تصاوير بزرگان مسيحيت را در آن ها نقاشي مي كردند. ديرها نيز از نظر معماري و هنر داراي اهميت بودند. به طور كلي هنر در اروپا در دوره ي قرون وسطا هنر مذهبي بوده است. در امپراتوري بيزانس يا روم شرقي كه در زمان خود ثروتمندترين كشور اروپا به شمار مي رفت كليساهاي باشكوه ساخته شد. از آن جمله بايد از كليساي اياصوفيا1 در شهر كنستانتينوبل(قسطنطنيه ي بعدي و استانبول امروز) نام برد كه بسيار باشكوه و مجلل ساخته شده بود.
پس از اماكن مذهبي، جلوه ي ديگر هنر قرون وسطا كتابت بود. راهب ها سعي مي كردند با خط خوش و تصاوير زيبا و جلدهاي تزيين شده كتاب ها را بيارايند. با اين حال بايد دانست كه هنر دوره ي قرون وسطا از گستردگي و تنوع بسيار برخوردار نبود بلكه بيش تر متمايل به سادگي و متجلي ساختن ايمان و آرامش بود.
رنسانس در اروپا
مقدمه
رنسانس يعني تولد مجدد، و منظور از آن احياي فرهنگ و تمدن يونان و روم باستان است كه با شروع قرون وسطا به دست فراموشي سپرده شده بود. احياي فرهنگ يونان و روم باستان، در واقع به صورت توجه به اصول و بنيادهاي آن تمدن ها و بهره گيري از دست آوردهاي آن تمدن ها تجلي مي كرد. رنسانس به تدريج صورت گرفت و فرهنگ و تمدن قرون وسطا را با تغييرات و تحولاتي كه در آن پديد آورد پشت سر گذاشت و زمينه ساز پيدايش تمدن جديد شد.
آن چه كه در عصر رنسانس پديد آمد و چهره ي قرون وسطايي اروپا را تغيير داد عبارت بود از: 1-رشد شهرنشيني و قدرت يافتن شهرنشينان. 2-افزايش قدرت پادشاهان و ضعف فئودال ها. 3-انسان گرايي و خردگرايي. 4-رشد تجارت و حرفه ها. 5-اكتشافات جغرافيايي.
از آن جا كه رنسانس در اواخر قرون وسطا رخ داده است در اين جا به بررسي تاريخ اروپا از 1300 تا 1600 ميلادي مي پردازيم.
رشد شهرنشيني و قدرت گرفتن شهرنشينان
جنگ هاي صليبي كه طي آن عده اي از روستاييان و شواليه ها از اروپا به شرق مديترانه مهاجرت كردند، مشكلات جمعيتي اروپا را حل نكرد؛ در نتيجه ي كمبود زمين، عده ي بيش تري از رعيت هاي زمين دار به رعيت هاي بي زمين تبديل شدند. كشاورزان نيز گاه به دليل ستم فئودال ها دست به شورش زده و از روستاها مي گريختند. بدين تربيت آنان هم بي زمين شده و به عبارتي رعيت پادشاه مي شدند. همين گروه، چون كم كم به حرفه هاي گوناگون و داد و ستد مشغول شدند، شهرهاي جديدي را در اروپا بنا نهادند. آنان از حمايت پادشاهان برخوردار بودند. رونق گرفتن تجارت نيز كه در پي جنگ هاي صليبي رخ داد به رشد اقتصادي ساكنان شهرها كمك بسيار كرد. به ساكنان شهرها بورژوا مي گفتند كه به معناي شهرنشين است. شهر، به خصوص محل داد و ستد بود و چون لازمه ي داد و ستد هم، پول است، استفاده از پول گسترش يافت.
رشد شهرها در ابتدا بيش تر در نواحي ساحلي بود، زيرا در آن جاها كشاورزان و حكم رانان فئودال كمتر حضورداشتند. رشد شهرهاي بندري شمال ايتاليا و سپس شمال آلمان زودتر از شهرهاي ديگر آغاز شد، اما ديگر شهرها نيز با رشته اي از فعاليت هاي تجاري مرتبط با هم به وجود آمدند و رشد كردند. فئ.دال ها اگرچه از اين وضع ناراضي بودند اما كم كم توان مقابله با آن را از دست دادند. اتكاي اصلي آنان به نيروي نظامي جنگ جوي خود يعني شواليه ها بود كه شواليه ها هم، به دليل شكست در جنگ هاي صليبي، اعتبار خود را ازدست داده بودند. بقاياي نيروهاي فئودال ها نيز صرف جنگ با فئودال هاي رقيب مي شد. در نتيجه فئوداليسم در اروپا تضعيف شد.
پادشاهان از فئودال ها مي خواستند ماليات بپردازند و اين ماليات را هم به صورت پول پرداخت كنند كه لازمه ي به دست آوردن پول مراجعه به بازرگانان و بانكداران شهرها بود. اين وضع سرانجام به برتري اقتصاد شهرنشيني بر اقتصاد فئودالي منجر شد و اشراف شهرنشين را از مقام و موقعيت ويژه اي برخوردار ساخت. در اين دوره اشراف فئودال مي كوشيدند با تكيه بر شجاعت و اصالت نسب خود موقعيت گذشته ي خود را حفظ كنند. در مقابل، اشراف شهرنشين نيز خود را داراي علم و ادب معرفي مي كردند. اين كشمكش اجتماعي مدت ها طول كشيد و سرانجام به پيروزي بورژواها منتهي شد. در نيل به اين پيروزي علاوه بر تحول اجتماعي و اقتصادي كه رخ داده بود، حمايت پادشاهان از شهرنشينان نيز مؤثر بود. در هر حال بر تعداد شهرهاي اروپا و جمعيت آن ها افزوده شد و شيوه ها و قوانين شهرنشيني روم باستان اساس زندگي جديد اروپاييان شكل گرفت.
افزايش قدرت پادشاهان
مالياتي كه پادشاهان از فئودال ها دريافت مي كردند، بيش تر صرف قدرتمند ساختن حكومت خودشان مي شد. بدين ترتيب پادشاهان با استخدام تعداد زيادي سرباز، كم كم ارتش هاي منظم و دايمي تدارك ديدند و به ساخت اسلحه به ويژه توپ اقدام كردند. در نتيجه ي اين اقدام، پادشاهان از نيروي نظامي فئودال ها بي نياز شدند، به ويژه كه توپ نيز در صورت لزوم مي توانست قلعه هاي فئودال ها را در هم بكوبد. بنابراين از قدرت فئوداليسم، به نفع پادشاهان، بسيار كاسته شد. براي فئودال ها، املاك، القاب و افتخار به نجيب زادگي باقي مانده بود. پادشاهان كه خود در اصل از همين طبقه بودند از آن پس اشراف فئودال را به صورت حكم رانان ايالات و مقامات حكومت و دربار در آوردند. بدين ترتيب قدرت در دست پادشاهان تمركز يافت. از اين تحول علاوه بر پادشاهان طبقه ي بورژوا نيز خرسند بودند، زيرا برقراري حكومت مركزي موجب وحدت اداري و برقراري نظم و امنيت واحد و قوانين يكسان مي شد. اين امر در تسهيل و توسعه ي تجارت كه خواست بورژوا ها بود تأثير داشت.
افزايش قدرت پادشاهان موجب دخالت آنان در امور كليسا شد. آنان تعيين سراسقف به وسيله ي پاپ را نمي پذيرفتند و مي خواستند در امور داخلي كشورشان مستقل باشند. اما پاپ در مقابل آنان ايستادگي كرد. در نتيجه بعضي از پادشاهان اروپايي از فرمان پاپ سرپيچيدند و حتي به مقر او نيز حمله كردند. اگرچه آنان نتوانستند به خواست خود برسند اما تا حدود زيادي قدرت پاپ را محدود كردند و در مقابل بر قدرت و اختيار خود افزودند.
تحولات سياسي و شكل گيري حكومت هاي مركزي
هر چند كشورها و حكومت هاي اروپايي در عصر رنسانس تحولات مهمي را پشت سر گذاشتند اما براي رسيدن به شرايط مطلوب، هنوز راه درازي در پيش داشتند. شكل گيري حكومت هاي مركزي، قلمروهاي متحد و ملت ها به آرامي در حال انجام بود. هيچ يك از كشورهاي كنوني اروپا وضع امروزي خود را نداشتند. در انگلستان، اشراف فئودال با حضور در پارلمان، شكل جديدي از حكومت مركزي (مشروطه سلطنتي) را به وجود آوردند. پادشاهان انگلستان در قسمت هاي وسيعي از فرانسه ي كنوني هم داراي قلمرو بودند. اما پادشاهان فرانسه نيز كه با اتكاي به وراثت خانداني و قدرت بخشيدن به مركزيت پاريس همراه با در هم كوبيدن فئودال ها پيشرفت كرده بودند، براي تصرف اين قلمرو وارد عمل شدند. نتيجه ي جنگ، ويراني و خرابي بسيار بود، زيرا اين جنگ ها صد سال طول كشيد. علاوه بر اين طاعون عده زيادي را از پا در آورد. در اين جنگ ها، سرانجام فرانسويان با قيام دختري به نام ژاندارك به پيروزي رسيدند.
نتيجه ي مهم جنگ هاي صد ساله براي فرانسويان و انگليسي ها، علي رغم خساراتي كه به آنان وارد شد، رشد فرهنگ ملي آنان بود. پس از اين، اين دو ملت بيش از پيش بر مليت خويش پافشاري كردند.
در اسپانيا تحولات ديگري در جريان بود. ايالات هاي شمال اسپانيا كه در دست مسيحي بود به پيروزي هاي جديد عليه مسلمانان در جنوب دست يافتند. حكومت هاي ملوك الطوايفي مسلمان كه تجزيه و تفرقه ضعيفشان كرده بود، عقب نشستند. سرانجام در اواخر قرون وسطا پادشاهان مسيحي مناطق مختلف اسپانيا با برقراريپيوند خانوادگي ميان خويش، متحد شدند و توانستند به آخرين مقاومت مسلمانان پايان دهند.
نواحي مركزي و شرقي اروپا براي رسيدن به يك دولت مقتدر كندتر از نواحي غربي آن، يعني انگلستان و فرانسه و اسپانيا، حركت مي كردند. زيرا اشرافيت فئودال در آن ها هنوز قدرت بسيار داشتند. در آلمان (امپراتوري مقدس روم) اين اشراف مقام امپراتور را به طور رسمي تأييد مي كردند. در روسيه نيز فئودال ها قدرت بسيار داشتند. سلطه ي مغولان بر روسيه كه نزديك به يكصد و پنجاه سال طول كشيد نيز آنان را ضعيف نكرد. تا اين كه با به قدرت رسيدن ايوان چهارم اشراف سركوب شدند و هر چند از بين نرفتند اما حكومت مركزي قدرتمند و وسيعي در روسيه شكل گرفت. ايوان چهارم (1584-1533) از مشهورترين پادشاهان روسيه است كه به سبب خشونت هايش يه ايوان مخوف مشهور است، او يك بار در حال عصبانيت پسر خود را كشت. توسعه ي مذهب ارتدوكس نيز به تقويت وحدت معنوي روس ها كمك مي كرد. اوضاع سياسي نواحي جنوبي اروپا، به عكس نواحي ديگر آن، به سوي قدرت متمركز سير نمي كرد. در شبه جزيره ي بالكان حكومت بيزانس پس از ضربه اي كه از صليبي ها خورد ديگر نتوانست قدرت خود را بازيابد و روبه زوال رفت. پيشروي تركان عثماني و استقلال طلبي صرب ها و مجارها نيز اين زوال را تسريع كرد.
در شبه جزيره ي ايتاليا آميزه ي شگفت انگيزي از رشد و زوال ديده مي شد. شهرها و بنادر شمالي اين سرزمين از طريق تجارت و رشد شهرنشيني صاحب ثروت بسيار شده بودند. اما آن سرزمين فاقد حكومت مركزي بود. شهرهاي شمالي ايتاليا كه خود را از تسلط دستگاه پاپ و امپراتوري مقدس روم خارج ساخته بودند، به صورت دولت ـ شهرهايي جدا از هم در آمده و نه تنها تمايلي به وحدت نداشتند بلكه مدام نيز با هم در جنگ و جدال بودند. اشراف شهري، دولت ـ شهر مستقل خويش را بر يك كشور وسيع يك پارچه ترجيح مي دادند.
رنسانس هنري در اروپا
مورخان هنر از مدتها پيش بر سر چگونگي طبقه بندي هنر اواخر سده سيزدهم و سده چهاردهم اختلاف نظر داشته اند. امروزه نيز بخش بزرگي از هنر اين دوره، سراپا بيزانسي يا گوتيك به نظر مي رسد. در سرزمينهاي خارج از ايتاليا، سجاياي گوتيك تا سده شانزدهم دواممي آوردند. ولي در ايتالياي اواخر سده سيزدهم روح تازه اي در هنر دميده مي شود. چون اين روح جديد همان روح دوره رنسانس نو خاسته است تعريف يادمانهاي آن با صفت «گوتيك» ـ هر چند سجاياي گوتيك در آنها به روشني ديده مي شوند ـ گمراه كننده است. (بدون ترديد، خود هنر گوتيك بازتابي از شتاب گيري ناتوراليسم ـ اما نه ناتوراليسم دوره رنسانس ـ است؛ ناتوراليسم گوتيك جزء اصلي مجموعه سبكهاي هنر در دنياي اواخر سده هاي ميانه است.) آنچه در ايتالياي سده سيزدهم به ظهور مي رسد، الزاماً سرآغاز عصري نو مي شود، عصري كه تا چند سده بعد ـ و به بيان درست تر تا زمان ما ـ به شكل قابل شناختي ادامه خواهد يافت. براي تأكيد بر پيشگامي هنر ايتاليا در اين زمان و براي آنكه ميان عصر جديد و مقدماتش گسستگي ايجاد نشود، هنر ايتاليا در اواخر سده سيزدهم و سده چهاردهم را به عنوان «رنسانس آغازين» مشخص ساخته ايم. هر چند هنر رنسانس تا سده پانزدهم به طور قطع و كامل از هنر گوتيك مجزا نشده بود، در هنر رنسانس آغازين مي توان پيشرفت گرايشهاي نويني را ديد كه به پيدايش عصر جديد منجر شد.
در ايتاليا، هنر دوره رنسانس از حمايت طبقات مرفه بازرگاناني برخوردار بود كه پس از خلع سياسي اشراف بر شهرها حاكم شده بودند. بازسازي و اشاعه فرهنگ شهري، كه ما از اوائل سده يازدهم شاهدش بوديم، روز به روز موانع فئودالي و كهنه بيشتري را فرو ريخته و امكانات پيشرفت انسانهاي مستعد و بلند پرواز متعلق به طبقات گوناگون را فراهم آورده بود. حكومت كموني (جمهوريهاي شهرهاي ايتاليا كمون ناميده مي شدند) در اختيار اصناف بازرگان و بانكدار قرار گرفت. اين حاكميت پول داران و خاندانهايشان، موروثي نبود بلكه بر اعتبار قدرت تكيه داشت، قدرتي كه بيشتر به نفع نهادهاي جمهوريخواه عمل مي كرد؛ مثلاً خاندان مديچي در فلورانس، نه به شكل عده اي مستبد خام بلكه به شكل عده اي انسان «طراز نخست در ميان برابرها» به حاكميت رسيد. در وراي قدرت ايشان موفقيت اقتصادي خودشان، شهرشان، و مهارتشان در اداره امور بازرگاني قرار داشت. در دوره رنسانس آغازين، افزايش ثروت و قدرت بسياري از شهرهاي ايتاليا با گسترش و رونق يابي تجارت پشم در آنها ارتباط مستقيم داشت. فلورانس مخصوصاً به فروش انواع منسوجات در سراسر اروپا شهرت داشت. اصناف، از جمله صنف قدرتمند پشم، همزمان با افزايش ثروتشان، نفوذ سياسي بيشتري به دست مي آوردند و اعمال مي كردند؛ در نتيجه، كل شهر و حمايت از هنر در آن، در اختيار ايشان بود. موانع يا رقابتهاي اقتصادي در چهارچوب ائتلافهاي صنفي، حكومتي بسيار ناپايدار پديد آورده بودند كه اقتدارش غالباً يكشبه دست به دست مي شد.
در سراسر اروپا، روستاها دستخوش قيامهاي دهقاني و شهرها دستخوش قيامها و اعتصابات كارگري شده بودند. فرانسه و انگلستان در جنگ بزرگ و ويرانگري گرفتار شدند كه تا يك سده ادامه داشت. دستگاه پاپي با چنان حقارتي روبرو شد كه پاپها تا حد آلت دست سلطنت فرانسه تنزل يافتند و اقامتگاهشان از رم به آوينيون در جنوب فرانسه منتقل شد. اقامت موقتي پاپها در اين شهر به مدت هفتاد سال، به شقاق كبير انجاميد و در طي آن سه پاپ در يك زمان مدعي تاج و تخت پطرس حواري شدند و يكديگر را تكفير كردند. دنياي مسيحي در اثر اين فضاحت، پيوسته زير و رو مي شد تا آنكه به ظهور نهضت پروتستاني اصلاح دين در سده شانزدهم انجاميد.
ليكن با وجود همه آشفتگيها و ويرانگريها، با نيروي هر چه تمامتر در جوش و خروش بود و آشفتگي فقط يك جنبه آن تحولات مهم و ثمربخش به شمار مي رفت. امكان مبارزه جويي در برابر انديشه ها و نهادهاي كهن و تا حدودي بي اعتبار كردنشان فراهم آمده بود و در همان حال، انسانهاي مستعد، در اين عصر پترارك و جوتو، مي توانستند دريابند كه زمانه در پيش گرفتن راههاي تازه را تشويق مي كند.
رويدادهاي سده هاي دوازدهم تا چهاردهم، در حكم پيشدرآمدي طولاني براي آغاز شبيه سازي كامل و ناتوراليستي در هنر اروپا به شمار مي روند. حال هنر رنسانس آغازين را چه نقطه پايان اين پيشدرآمد بدانيم و چه به منزله بالا رفتن پرده براي آغاز نخستين پرده نمايش تلقي كنيم، اين رويداد، مخصوصاً در عرصه نقاشي، از برجستگي چشمگير و بيمانندي برخوردار است. هنرمند سده هاي ميانه، چند صد سال براي شبيه سازي از پيكر آدمي، عمدتاً وابسته الگوهاي اوليه ـ تابلوها يا كنده كاريها ـ بود و گاهگاه، زير چشمي، به اشياء و اشخاص دنياي مرئي نيز نظري مي انداخت. اين بار دنياي مرئي است كه الگوي اوليه و سرچشمه الهام را در اختيار هنرمند مي گذارد، البته نه به يكباره. «تقليد از طبيعت» تا سده پانزدهم به عنوان يك هدف، راهنماي هنرمند نشده بود و تا سده شانزدهم نيز شكل نظريه و آئين پيدا نكرده بود. روش كار هنرمند در دوره رنسانس آغازين جنبه آزمايشي دارد، گويي او به در پيش گرفتن شيوه اي حاوي شكلهاي ناپايدار و عاري از فرمول بنديهاي معتبر سنتي ترديد دارد. با اين حال، همچنانكه هنرمند با احتياط و دقت با آستانه كشف نزديك مي شود، كورماليهاي تجربه اندوزانه او و روح نسبتاً سامان نايافته و در عين حال پراميد و غالباً مطمئن زمانه مشخص تر مي شوند.
هنرمندان فيلسوف نيستند، هر چند در دوره رنسانس وجوه مشترك فراوان با فيلسوفان پيدا مي كنند. بدون ترديد در سده چهاردهم روزنه هاي تازه اي از امكانات تازه و بي پايان به روي ايشان گشوده مي شد و انديشه و تلاش ايشان را براي شناخت و تكميل خود بر مي انگيخت. اوضاع آن روز از جهات بسيار به اوضاع امروزي هنر شباهت داشت: امكانات چنان زياد و جهات ممكن چنان متنوع بودند كه با وجود نتايج سرشاري كه مي توان منطقاً گرفت، راه رسيدن به آنها تيره و تار بود.
همچنان كه سده هاي ميانه در اروپاي مسيحي به دنبال فروپاشي امپراتوري روم آغاز گرديد، شيوه نگرش نوين به جهان نيز همانسان در اثر فروپاشي آن چيزي پديد آمد كه مي توان عنوان «سبك يا شيوه تفكر در سده هاي ميانه» بدان داد.
نكته مخصوصاً شايان تذكر در جمع انديشمندان عرفاني و شك انديش اواخر سده سيزدهم و سده چهاردهم كه بر اشراق و تجربه شخصي در تلاش براي رسيدن به معرفت الهي و شناخت طبيعت تأكيد مي كردند اين است كه اكثريت ايشان پيروان فرقه فرانسيسين بودند. با توجه به جنبه هاي انساني كه قديس فرانسيس براي دين در سده هاي ميانه قائل شد ـ دين را به موضوع حاد تجربه شخصي مبدل ساخت و توجه انسانها را به زيبائي امور طبيعي يعني كار دست خداوند جلب كرد ـ طبيعي است كه جانشينانش به وارسي دقيق تر طبيعت با به كار بستن درجه اي از كنجكاوي كه به پژوهش علمي مي انجامد رضايت دهند. استقلال رأي و موضع انتقادي قديس فرانسيس در برابر دستگاه دين به بسياري از فرانسيسيان انتقال داده شد، كه افراطي ترينشان از سوي كليسا به داشتن انجمني سراپا «بدعت گذارانه» متهم شدند. فرانسيسيان ـ مخصوصاً ويليام آكمي ـ با دستگاه پاپها مخصوصاً ادعاي آن داير بر فرمانروايي دنيوي بر سراسر عالم مسيحيت، مبارزه مي كردند. در اين مبارزات، حال و هواي روحيه آشوبگرانه اي طنين افكن است كه در جنبش پروتستاني اصلاح دين، به مرحله كمال خواهد رسيد.
در اين صورت، آنچه مي توان عنوان افراط گرايي فرانسيسي ناميد، بر تقدم تجربه شخصي، حق شخص به شناخت تجربي، بيهودگي فلسفه صوري، و زيبايي و ارزش اشياء در دنياي برون تأكيد مي كند. نقاشان و پيكرتراشان دوره رنسانس آغازين، تا حدودي در محيط دلگرم كننده معنوي و اجتماعي آفريده فرانسيسيان بود كه توانستند عصر تازه اي را آغاز كنند ـ عصري كه متمايل حكاكي و نقاشي شده در آن، شكل خود را از اعتبار دنياي مرئي و آنچه از اين دنياي مرئي در روزگار كلاسيك باستاني يافت مي كند به دست آورد. هنرمند منفرد، پس از گسستن از سنتهاي صوري يك هزار ساله، وابسته وارسي دنياي مقابل چشمانش شد. او با كاربست بيكني كشف شخصي به اتكاي تجربه ـ در مورد شخص هنرمند. تجربه ديدن ـ به تجسم شبكه مرئي بي نهايت پيچيده و ناپايداري كه به شكل جهان در معرض تجربه ما قرار دارد، در قالب نقاشي و پيكرتراشي دست زد.
رنسانس پيشرفته
در 1417 پاپ مارتين پنجم انتخاب شد و سه پاپ رقيب معزول شدند، در نتيجه تفرقه بزرگي كه سرزمين هاي ايتاليايي پاپ ها را فقير كرده و مقام پاپي را بي اعتبار كرده بود پايان يافت. سي سال بعد پاپ نيكلاس پنجم سكونتگاه خود را به نشانه بهبود وضع مالي پاپ ها و شروع ساختمان سازي گسترده به واتيكان منتقل كرد. هنرمندان و معماران رنسانس در روم، كه در ميان خرابه هايي كه در پي چند قرن نبرد و انتقام گيري پاپ ها براي انتخاب پاپ به منطقه اي اندكي بزرگتر از يك روستا در آمده بود، تجمع كردند. توجه جديد به روم باستان به مطالعه دقيق بسياري از بناهاي يادماني باقي مانده منجر شد، اما متأسفانه جستجوي سنگ براي احداث ساختمان هاي جديد موجب انهدام آن ها شد.
رم به يك مركز فرهنگي بزرگ و مركز پيشرفت در معماري و هنر رنسانس تبديل شد. كانسلريا در 1486 به وسيله يك معمار ناشناخته طراحي شد و در آن موقع سطح تازه اي از مهارت را با خلق نمايي مشابه نماي كاخ هاي رنسانس ارائه كرد. طبقه پائين تر آن به پايه اي محكم و استوار براي دو طبقه از ستون هاي چهارگوش يا تخت، يا ستون هاي كاذب تبديل شد كه به طور هم سطح جاي نگرفته اند بلكه به صورت زوج هستند. پيش آمدگي هاي بام يا قرنيزها به جاي اين كه با كل ارتفاع ساختمان متناسب باشند، تنها با بالاي رديف ستون ها متناسب هستند. پنجره ها فاقد قوس هاي متعلق به كاخ هاي پيشين هستند و پنجره هايي با نعل درگاه صاف با قرنيز خودشان به شكلي آگاهانه ارائه شده اند. تمام نما با اندكي پيش آمدگي دو جناح واقع در دو انتها يا عمارت كلاه فرنگي كامل شده است.
در 1502 معمار بر امانته يك نمازخانه كوچك براي نشان دادن محلي كه به شكل سنتي گمان مي رفت سنت پيتر در آنجا شهيد شده بود، طراحي كرد و طرح آن بر اساس آثار باقيمانده از معابد گرد رومي تهيه شده بود، اين ساختمان كوچك نيز خصوصيات جديدي مانند نرده كشي يا احداث طارمي و سمبول هاي خاص مسيحي را دارا بود. اين بنا همچون گوهري از اوج رنسانس چنان مورد تمجيد قرار گرفت كه به زودي امتياز قرار داشتن در سطحي معادل با بناهاي باستان به آن تعلق گرفت.
كليساي بزرگ سانتاماريا دلاكنسولازيون در بيرون شهر كوچك تودي در ايتالياي مركزي به وسيله معماري نامشهور به نام كولاداكاپرارولا در 1508 طراحي شد. نقشه اين بنا از تعدادي دايره و مربع تشكيل شده و يكي از چندين ساختمان شبيه به هم كه داراي يك فضاي مركزي گنبد دار هستند، مي باشد. اگرچه در طرح اين بنا آشكارا از بناهاي باستاني الهام گرفته شده بود، اما معماران اين كليسا هاي با شكل هاي هندسي خالص را با همان نوع جذابيت آكادميك كه منجر به ثبت و طبقه بندي ويرانه هاي روم باستان شد، طراحي مي كردند.
رنسانس پيشرفته دانش بيشتري از دوران كهن براي ارضاي علاقه اهل فلورانس به جهان باستان به ارمغان آورد. گذشت زمان همنوايي كاملي با امكانات طراحي كلاسيك به همراه آورد و امكانات خلاقيت وسيعي را كه به سبب ميراث ناخودآگاه قرون وسطي پنهان بود، آشكار كرد.
قصرها و ويلاهاي رنسانس و باروك
چنانكه ذكر شد معمولاً نجباي اروپاي قرون وسطي به دلايل امنيتي در بناهاي داراي استحكامات نظامي زندگي مي كردند. در اروپا، سنت طولاني زندگي شهري، نجباي بازرگان را به عوض ساختن قصرهاي منفرد و مجزا، به احداث استحكامات يا قصرهاي شهري هدايت نمود. اين استحكامات داراي يك حياط مركزي دروني بود كه اساساً براي برقراري ارتباطات داخلي بنا به كار مي رفت و اين خانه هاي بزرگ حتي قبل از دوره رنسانس، سنت به كارگيري ذوق و سليقه و داشتن فضاهاي وسيع را با خود همراه داشتند. در قرن پانزدهم، علايق جديد به معماري كلاسيك دوره باستان و به كارگيري تناسبات، نياز به حفاظت را مرتفع نساخت. معماران دوره رنسانس، از قبيل بندتودامائيانو طراح كاخ استروتزي در فلورانس در 1489، تمام توجه خود را به خلق جزئيات كلاسيك دقيق و تناسبات در نماهاي مشكل و حياط هاي داخلي معطوف داشت و نقشه كلي خود را به ايجاد تركيب متقارن و عقلاني متمركز نمود.
در اثناي قرن شانزدهم حيات سياسي نسبتاً آرام، اغلب به نجبا اجازه داد تا از قصرهاي خود به مكانهايي با شرايط و متقضيات راحت تر انتقال يابند. اشرافيت در اروپاي شمالي، سكونتگاه هاي عمده خود را در مركز قلمروهاي روستايي حفظ كرد. اما بهرحال تعداد زيادي از بناها مدت زمان مديدي در خدمت عملكرد دفاعي نماندند. اكنون معماران مي توانستند توجه خود را به عظمت بنا و تزئينات داخلي آن معطوف كنند و هم چنين به طراحي وجه بيروني نما به دقت و متناسب با منظر محوطه بلافصل آن، بپردازند.
در ايتاليا، سنت هاي شهري در حال تداوم بود. اما اين سنت عميقاً از ويلاهايي كه به سبك باستان ساخته شده بودند، الهام مي گرفتند. نجبا دقيقاً در خارج شهرها عمارات كلاه فرنگي تفريحي براي خود ساختند. يكي از اثر گذارترين اين بناها ويلاي گوئيليا است كه در 1550 در خارج شهر رم توسط وينيولا، آماناتي و ديگران براي پاپ ژوليوس سوم احداث گرديد. از آن جا كه بنا دقيقاً به داخل نظر مي افكند و چشم اندازهاي آن به محوطه هاي داخلي آن متمركز شده، جهان بيروني نقشي در طراحي آن ايفاء ننموده است. باغ بي پيرايه مستقر در حياط مركزي به وسيله نماهاي بازبنا احاطه شده است، و در نماها، سقف ها نقاشي شده و طاق نماها با حجاري هاي ظريف كه در بر گيرنده مجسمه هاي خدايان باستان است، تزئين يافته اند. اين تركيب به قوس كوچكي منتهي مي شود كه به باغ گود افتاده اي راه مي يابد با آب نماهايي، معروف به «نيمفائوم» و يك باغ محصور شده در آن سوي آن.
در حوالي همين ايام، اشراف جمهوري و نيز شروع به ساختن ويلاهايي در املاك روستايي خود نمودند. اين خانه هاي كاملاً جمع و جور، مركب از اتاق هايي است براي تفريح و مهماني و سرداب ها، انبارهاي فوقاني و بناهاي خارج از بنا به منظور تأمين عملكردهاي كشاورزي مزارع.
در همين دوران پاپ باولوس تصميم به تجديد بناي كامپيدوليو campidalio گرفت و ميكلانژ را مأمور انجام اين كار كرد.
او نيز با بهره گيري از استعداد و خلاقيت خود طراحي بنا را آغاز كرد.
ميكلانژ
ميكلانژ {ميكلانجو بوناروتي} (1475-1564) غالباً آتشين مزاج بود، كوتاهيهاي خودش را همچون كوتاهيهاي ديگران، تحمل نمي كرد. حسادتش به رافائل، نفرتش از لئوناردو، و مشكلات تقريباً بي پايانش با حاميانش، تماماً روشن شده اند. شايد اين مسائل شخصي زائيده اشتياق و سر سپردگي شديد وي به هنرش باشد، زيرا او هميشه شيفته كاري بود كه در دست داشت. او تمام وجودش را با آفرينندگي هنريش يكي مي كرد، و واكنشهايش در برابر رقيبان، غالباً زننده و تناقض آميز بودند. از اين لحاظ شخصيت ميكلانژ را غالباً با شخصيت بتهوون مقايسه كرده اند. ولي از نامه هاي شخصي اين دو، علاقه و اشتياقي ژرف به نزديكان و دوستانشان احساس مي شود، و شناخت عميق بشريت از آثارشان مي تراود.
صفات فردي ميكلانژ هرچه بوده باشد، زندگي هنريش تجسمي از آن آرمانهاي دوره رنسانس است كه ما در مفاهيم «نابغه الهام گرفته» يا «انسان كامل» مي گنجانيم. كار ميكلانژ، از اعتبار و عظمت برخوردار است. اعتماد او به نبوغ خويش، حدي نداشت؛ خواستهاي اين نبوغ، در گزينش موضوعات كار او، غالباً برخلاف خواستهاي حاميانش، تأثيري مطلقاً تعيين كننده داشت. اين اعتقاد او كه هيچ كار شايسته نگهداري را نمي توان بدون نبوغ انجام داد، با اين اعتقادش ملازم بود كه هيچ كاري را نيز بدون مطالعه پيگيرانه نمي توان انجام داد. گرچه او معمار، پيكرتراش، نقاش، شاعر و مهندس بود، خودش را در درجه نخست يك پيكرتراش مي دانست و اين عنوان را از عنوان نقاش برتر مي دانست، زيرا پيكرتراش از چيزي مانند نيروي الهي «آفريدن انسان» برخوردار است. ميكلانژ به شيوه افلاطونيان راستين معتقد بود تصويري كه به دست هنرمند آفريده مي شود الزاماً از مثال {= ايده} درون ذهنش سرچشمه مي گيرد؛ مثال، واقعيتي است كه بايد به كمك نبوغ هنرمند مجسم شود. ولي هنرمند، آفريننده مثالهائي كه به تصور مي آورد نيست؛ بلكه آنها را از دنياي طبيعي مي گيرد، و مثال مطلق را كه در نظر هنرمند همان زيبايي است منعكس مي سازد. بدين ترتيب، فصاحت بيان شديداً افلاطوني، نظريه تقليد از طبيعت در دوره رنسانس را به صورت وحي حقايق متعال نهفته در طبيعت در مي آورد. نظريه اي كه راهنماي دست ميكلانژ بود، با آنكه هيچگاه كامل يا تماماً منطقي نبود، در اين شعر او بيان شده است:
هر زيبايي كه در اين دنياي پايين به چشم اشخاص صاحب ادراك ديده شود، بيش از هر چيز ديگري به آن نيروي آسماني شباهت دارد كه ما جملگي از آن مي آييم…
چشمانم به دنبال چيزهاي زيبا مي گردند
و همگام با روح سرگردانم در پي نجات،
نيروي ديگري جز نظاره چيزها زيبا
براي عروج به آسمان ندارد.(ه)
يكي از معروفترين نظرات ميكلانژ اين است كه هنرمند بايد با كشف مثال يا چهره محبوس در سنگ، كارش را آغاز كند، بازدودن سنگ اضافي، اين مثال يا چهره محبوس را «برهاند»، يا مانند پوگماليون، پيكره بي جان را جاندار كند:
بهترين هنرمند، تصوري ندارد كه در درون كالبد هر سنگ مرمري محصور نشده باشد، اما دستي كه از مغز فرمان مي گيرد مي تواند آن را اجرا كند…
تراشيدن سنگ… پيكره اي جاندار را از قلب سنگ سخت و بلند نمايان مي سازد، كه… همزمان با ادامه تراشيدن سنگ، بزرگتر و بزرگتر مي شود…(6)
ميكلانژ معتقد بود كه هنرمند چندين سال از عمرش را به كار در اين روند پايان ناپذير رهاسازي مي گذراند و «دير به كشفيات رفيع و خارق العاده دست مي يابد و… از آن پس، چندين صباحي بيش زنده نمي ماند.»
ميكلانژ نيز عملاَ به «كشفيات رفيع و خارق العاده» دست يافت، زيرا در يك جنبه بسيار مهم، بدون كوچكترين ترديدي، با اسلاف و همعصرانش قطع رابطه كرد: او به كاربست روشهاي رياضي به عنوان تضمينهاي زيبايي متناسب اعتمادي نداشت. به اعتقاد او اندازه و تناسب «بايد در چشم نگهداشته شوند». و ازاي به نقل از ميكلانژ مي گويد كه «هنرمند بايد پرگارش را در چشمانش نگهدارد نه در دستانش، زيرا دست اجرا مي كند اما چشم داوري مي كند.» بدين ترتيب، او ويتروويوس، آلبرتي، لئوناردو، آلبرشت دورر، و ديگراني را كه پيگيرانه به دنبال اندازه مي گشتند كنار گذاشت و متقاعد شد كه قضاوت الهام گرفته هنرمند مي تواند به تناسبهايي لذتبخش ديت يابد، و هنرمند نبايد به چيزي جز الزامات تحقق مثال مقيد باشد. اين اصرار به اقتدار شخص هنرمند، از ويژگيهاي ميكلانژ و پيشدرآمدي است بر نظريه امروزي حق انسان مستعد به بيان خويشتن به گونه اي كه فقط داوري خودش بتواند محدودش كند. اجازه اي كه بدين ترتيب به نابغه داده مي شود تا در آرزوي فرارفتن از «مقررات» باشد، ميكلانژ را به آفريدن آثاري در عرصه معماري، پيكرتراشي، و نقاشي هدايت كرد كه او را از نظم رايج در دوره رنسانس پيشرفته جدا كرد و به جايش سبكي را نشاند كه قدرت بيانش بيكران بود و شكلهايي بغرنج، غير منتظم، و غالباً غول آسا داشت كه با عظمتي تراژيك در برابر ما عرض اندام مي كنند. انزواي خود خواسته او (رافائل او را «تنها چون جلاد» مي ناميد)، شوريدگيها و خشمهاي خلاقانه اش، استقلال مغرورانه اش، و نو آوريهاي گستاخانه اش باعث شد كه ايتاليائيها خصلت بارز اين هنرمند و آثارش را با كلمه تريبيليتا ـ پديده اي متعال در سايه عنصري حيرت آور و مخوف ـ توصيف كنند.
ميكلانژ سنين جواني را به شاگردي در نزد گيرلاندايوي نقاش گذراند ولي پيش از تكميل تعاليم استاد، وي را ترك گفت. بلافاصله به زير چتر حمايت لورنتسو ايل مانيفيكو (1449-1492) رفت و احتمالاً عضو جوان و انديشمند محفل پر آوازه نو افلاطونيان شد. او پيكرتراشي را نزد برتولدو، از هنرمندان محبوب لورنتسو و همكار پيشين دوناتلو كه در ساختن پيكره هاي كوچك مفرغين تخصص داشت، فرا گرفت. وقتي خاندان مديچي در 1494 سقوط كرد،ميكلانژ از فلورانس به لونيا رفت و در آنجا چندين اثر كم اهميت آفريد و مطالعاتي نيز در شيوه پيكر تراشي ياكوپودلا كوئرچا انجام داد. گذشته از مطالعه كارهاي دلاكوئرچا – هر چند خودش ادعا مي كرد كه هيچ جزئي از هنرش را مديون كسي نيست – طراحيهاي پر زحمتي به شيوه استادان بزرگ فلورانس يعني جوتو و مازاتچو انجام داد و احتمال زياد مي رود كه علاقه شديدش به شبيه سازي از مرد برهنه در عرصه پيكرتراشي و نقاشي نيز از مطالعه كارهاي سينيورلي ( فصل دوازدهم ) سر چشمه گرفته باشد.
سير آفاق و انفس ميكلانژ، او را به رم كشانيد، و از آنجا در سال 1501 به فلورانس بازگشت؛ و اين تا حدودي به علت امكاني بودكه فلورانسيها براي او فراهم آورده بودند تا از تكه مرمر بزرگي كه غول ناميده مي شد و هيچ هنرمند ديگري نتوانسته بود مورد استفاده اش قرار دهد استفاده كند. ميكلانژ با ژرف نگري مطمئني در ماهيت سنگ و شناخت آن، و اطمينان مغرورانه اي كه در آن سنين نوجواني به قدرت خويش در ادراك «مثال» يا چهره آن سنگ داشت، با تراشيدن پيكره داود (تصوير 530) كه امروز نيز چون گذشته مايه حيرت آدمي است، بر شهرت جهانگير خود افزود. اين پيكره عظيم، موضوعي را كه دوناتلو و وروكيو به طرزي موفقيت آميز اجرا كرده بودند از نوزنده مي كند ولي بازتابي از تفسير فوق العاده نو آورانه شخص ميكلانژ است. داود اين بار نه پس از پيروزي و پا نهاده بر سر بريده جالوت، بلكه در حالي شبيه سازي شده كه سرش را به چپ گردانده و سخت مراقب نزديك شدن خصم است. سراسر بدن عضلاني و چهره او، سرشار از نيروي انباشته است. حالت آرام داود كه به «فعاليت آرميده» مشهور است، تا وقتي به آنچه در رگ و پي و رنج و كشمكش روحي ژرف وي نهفته است پي نبرده ايم حالتي گمراه كننده خواهد بود. اين پيكره، نمونه اي از آن شبيه سازي مختص نيروي ذخيره است كه حالت فشردگي يك فنرپيچيده را به پيكره هاي ميكلانژ مي دهد. در اين پيشدرآمد حركت، كالبد شكافي نقش بزرگي ايفا مي كند. بالا تنه و اندامهاي درشت داود جوان، دستها و پاهاي بزرگش كه از قدرت يك غول خبر مي دهند، صرفاً از مجموعه خنثاي چندين عضله ساخته نشده اند يا با تبديل شان به احجام تخت، به صورتي ساده مجسم نشده اند. اين عضلات و اندامها با نمايش فعالشان، به حالت رواني و انتظار سخت او جان مي دهند.
ميكلانژ در آخرين سالهاي عمرش بيشتر به معماري روي اورد. در سال 1537 پاپ پاولوس!!! با زباني تملق آميز و بر انگيزاننده، وي را مأمور تجديد بناي كامپيدوليو بر بالاي تپه كاپيتولينه رم در قالب ساختماني چهار گوش و معظم به فرا خور آن مكان ارجمند كرد. پاپ مايل بود اين تپه باستاني را كه يك زماني مظهر معنوي و سياسي رم به شمار مي رفت به نماد قدرت رم در عهد حاكميت پاپها تبديل كند. بدان سبب جسارت عظيمي براي پذيرفتن اين مأموريت ضرورت داشت كه از ميكلانژ خواسته شده بود دو ساختمان موجود ـ يكي كاخ سناتورها از سده هاي ميانه در شرق تپه، و ديگري كاخ شهرداري از سده پانزدهم در جنوب تپه ـ را در طرحش بگنجاند، و بين ساختمانهاي مذبور نيز يك زاويه هشتاد درجه وجود داشت. وجود اين شرايط دشوار مي توانست به شكست هر معمار ديگري در كارش منجر شود، ولي ميكلانژ آنچه را كه ظاهراً يك مانع به نظر مي رسيد به گيرا ترين طرح يك واحد شهري در سراسر دوره رنسانس تبديلكرد.
ميكلانژ استدلال كرده بود كه معماري بايد تا جايي از شكل بند انسان پيروي كند كه اجزاي هر ساختمان را به طور متقارن در پيرامون يك محور مركزي و يگانه قرار دهد و تناسبي چون تناسب بازوها با بدن يا چشمها با بيني، ميان آنها پديد آورد. به احتمال زياد او بر اساس چنين استدلالهائي، حاميانش را متقاعد كرد كه كاخ شهرداري بايد با ساختن واحد مشابهي در ضلع شمالي ميدان به صورت متعادل در آيد؛ و مي خواست طرح تازه اي براي نماي آن نيز تهيه كند. ميكلانژ براي ايجاد تعادل و تقارن در طرحش، ساختمان جديد (موزه كاپيتولين، كه در اصل به صورت رواقي با رديفهاي منفردي از دفاتر كار بر بالا و پشت آن طراحي شده بود) را در چنان نقطه اي بر پا داشت كه زاويه اش با كاخ سناتورها، همان زاويه كاخ شهرداري با كاخ سناتورها بود؛ بدين ترتيب براي ميدان، به جاي طرح چهار گوش مستطيلي، طرح ذوذنقه اي به دست آورد . بعداًتمامي ديگر اجزاي طرح مذبور با اين ويژگي غير سنتي ولي بنيادي انطباق داده شدند.
پيكره سوار بر اسب ماركوس آورليوس، يگانه پيكره سوار بر اسب از يك امپراتور رومي كه از سده هاي ميانه بر جا مانده بود، در نقطه مركزي كل طرح ياد شده نصب شد. اين پيكره به دست پاپ پاولوس!!! و بر خلاف توصيه هاي ميكلانژ به تپه كاپيتولينه انتقال داده شد. احتمالاً ميكلانژ ترجيح مي داده است خودش پيكره ديگري را بتراشد و در مركز طرحش قرار دهد. معني نمادين اين پيكره، كه ظاهراً رم دوران قيصرها را به دوران پاپها مي پيوست، احتمالاً پاپ را به خود جلب كرده بوده است. ميكلانژ براي مرتبط كردن اين پيكره عظيم با ساختمانهاي اطراف، پايه اي بيضي شكل برايش ساخت و آن را در مركز يك سنگفرش داراي طرح بيضوي كه رئوس دوازده گانه اش احتمالاً متضمن اشاراتي از احكام نجوم باستاني يا سده هاي ميانه بوده اند، نصب كرد. انتخاب طرح بيضي شكل در اينجا قابل فهم است، زيرا ميكلانژ بيضي را يك شكل ناپايدار هندسي مي دانست و معماران سالخورده تر دوره رنسانس نيز از نزديك شدن به آن خودداري مي كردند. ولي طرح بيضوي، كه تركيبي از مختصات مركزي و محوري در آن ديده مي شود، به دليل ذوذنقه اي بودن شكل ميدان، بهتر از هر شكل ديگري براي پيوستن اجزاي گوناگون طرح به يكديگر متناسب بود. اين شكل، شكل هندسي مورد علاقه هنرمنداندوره باروك شد.
دو كاخ جانبي كه رو به ميدان ساخته شده اند، نماهاي دو طبقه مشابهي دارند. اين كاخها يكبار ديگر شيوه با عظمت و غول آسا را كه نخستين بار به گونه اي نسبتاً متواضعانه تر در كليساي سان آندرئا آفريده لئون باتيستا آلبرتي در مانتوا مشاهده كرديم، در نظرمان زنده مي كنند. ميكلانژ اين شيوه را با ذوق و قدرت به مراتب بيشتري به كار مي گيرد. شبه ستونهاي غول آساي چهارگوش و متصل به نما، نه فقط دو طبقه ساختمان را به يكديگر مي پيوندند بلكه استخوان بندي تناوري پديد مي آوردند كه آن را به عنوان نگهدارنده اصلي اين ساختمان، كاملاً بيان مي كند. ديوارها تقريباً حذف1 شده اند. در طبقه همكف، انتقال از تنه عظيم جرزهاي ستون نما به فرو رفتگي هاي ژرف ميان آنها با قرار دادن ستونهاي مياني، به صورتي ملايم در آمده است. بر بالاي اين ستونها تير هاي افقي مستفيمي به شيوه مورد پسند آلبرتي كار گذارده شده اند، ولي ميكلانژ اين تيرها را با منطق و هماهنگي به مراتب بيشتري از آلبرتي به كار برده است. در نماي سومين ساختمان بر ميدان ـ كاخ سه طبقه سناتورها ـ از همان عناصر طراحي دو ساختمان ديگر، منتها به شيوه تجسمي خفيف تر، استفاده شده است. بدين ترتيب، ساختمان محوري ، با ارتفاع بيشترش ، به صورت تاكيدي مشخص و مسلط براي كل مجموعه در مي آيد بيآنكه يگانگي اش از هم بپاشد .
اين ميدان مي توانست به صورت يك محوطة اتاق مانند درآيد ، مانند بيشتر ميدان هاي دورة رنسانس و مطابق توصية آلبرتي در اين خصوص (در رساله اش) . ولي اين بار نيز ميكلانژ سنت شكني مي كند و به آينده چشم مي دوزد . او به جاي محصور كردن ميدان به چهار ديوار ، با وروديهايي از نقطة مركزي آنها، همچنانكه لازمة محوطه هاي اتاق مانند است ، ضلع چهارم را باز گذاشت . ديوار چهارم صرفاً با يك طارمي بندي و پردة نازكي از تنديسهاي كلاسيك كه به طرز مؤثري حدود ميدان را تعيين كند و مانع رويت منظرة گستردة سقفهاي خانه ها از سوي واتيكان نشود ، به معمار القا مي شود . نماد وارگي تصادفي اين محور ، به احتمال زياد ، درست به اندازة طرح پوياي ميدان موجبات شادماني پاپ را فراهم كرده است و چشم انداز ملايم و فراگيرندةشهر نيز طراحان بعدي دورهباروك را شاد كرده است .