روانشناسی رشد کودک

مقدمه

بدون شک یکی از مهمترین و موثرترین دوران زندگی آدمی دوران کودکی است. دورانی که در آن شخصیت (Personality) فرد پایه‌ریزی شده و شکل می‌گیرد. امروزه این حقیقت انکارناپذیر به اثبات رسیده است که کودکان در سنین پایین (طفولیت) فقط به توجه و مراقبت جسمانی نیاز ندارند، بلکه این توجه باید همه ابعاد وجودی آنها شامل رشد اجتماعی ، عاطفی ، شخصیتی و هوشی را دربر گیرد. این ابعاد عوامل تعیین کننده و اساسی یک انسان هستند که از دوران کودکی پایه‌گذاری و شکل می‌گیرند.

اهمیت روان شناسی کودک

روان شناسی کودک اهمیت خود را از کودک می‌گیرد، چرا که دوران کودکی انسان اهمیت فوق‌العاده‌ای دارد. شاید نگاهی به دوران کودکی انسان و توانائیهای نوزاد انسان در مقایسه با سایر موجودات اهمیت این دوران را آشکارتر ‌سازد. نوزاد انسان در میان سایر موجودات عالم طولانی‌ترین زمان را نیاز دارد که قابلیت‌ها و توانائیهای خود را پرورش و آشکار سازد. در واقع انسان حدود 18 سال اول زندگی خود را در حال رشد و تکامل در ابعاد مختلف است و این زمان طولانی و با‌ اهمیتی در زندگی انسان است.

از طرف دیگر ، نوزاد انسان با کمترین توانایی‌ها و امکانات (نظیر بازتابها) به دنیا می‌آید و به مراقبت زیاد و شدیدی نسبت به سایر موجودات نیاز دارد (برای مثال در نظر بگیرید که چگونه گوساله گاو پس از به دنیا آمدن روی پای خود می‌ایستد، ولی نوزاد انسان حتی نمی‌تواند سر خود را راست نگه دارد). ابن مراقبت توسط پدر و مادر در وهله اول و توسط اطرافیان و جامعه در وهله دوم اعمال می‌شود، ولی این مراقبت بدون آگاهی ، دانش و آموزش شیوه‌های فرزند‌پروری صحیح امکان ندارد و اهمیت روان شناسی کودک نیز از این دو موضوع (زمان طولانی رشد کودکی و شیوه‌های صحیح فرزند‌پروری) ناشی می‌شود.

اهداف روان شناسی کودک

روان شناسی کودک به عنوان یکی از زیر‌مجموعه‌های «روان شناسی رشد» با هدف نگاه دقیق و علمی به کودک و نیازهای او و یافتن شیوه‌های صحیح پرورشی و آموزشی کودک از اولین سالهای تاسیس روان شناسی علمی مورد توجه بوده است. (البته موضوع کودک و مسائل مربوط به او همیشه مورد توجه بوده است). در طول این سالها روان شناسان زیادی نظیر ژان پیاژه (Jean Piaget) ، استانلی هال (Stanley Hall) به مطالعه و تحقیق در مورد جنبه‌های مختلف رشد کودک پرداخته‌اند.

موضوعات مورد مطالعه در روان شناسی کودک

رشد یک فرایند چند بعدی است. این رشد شامل رشد جسمی ، رشد زبانی ، رشد عاطفی ، رشد شناختی (Cognitive Development) ، رشد اجتماعی ، رشد اخلاقی و رشد شخصیتی است و توجه به مطالعه در مورد تمام این جنبه‌ها یکی از اهداف روان شناسی رشد است. اهمیت این توجه به تمام ابعاد رشدی باعث آگاهی و شناختی متعادل و چند‌بعدی در مورد کودک می‌شود و والدین و سایر افراد مرتبط با کودک را در درک و رفتار صحیح با کودک یاری می‌نماید.

مطالعه در مورد نیازهای کودک در سنین مختلف

کودکان دارای نیازهای (Needs) متعددی هستند و در سنین مختلف یکی یا چند مورد از این نیازها در مقایسه با سایر نیاز در اولویت می‌باشد. برای مثال ، در مرحله نوزادی (صفر تا دو سالگی) نیازهای جسمانی در اولویت قرار دارد. در حالیکه در دوران نوجوانی (سنین بعد از 12 سالگی) نیاز به استقلال فردی در اولویت می‌باشد.

مطالعه در مورد شیوه‌های صحیح فرزند‌پروری

شیوه‌های صحیح فرزند‌پروری ، نحوه تعامل و روابط مناسب با فرزندان از مهمترین موضوعات برای روان شناسان کودک می‌باشد. بیشتر پدر و مادرها فرزند‌پروری را کاری ساده تلقی می‌کنند و بر این باور هستند که هر کسی می‌تواند از عهده این امر برآید. (البته این دیدگاه بیشتر در والدین بدون فرزند دیده می‌شود) اما فرزند‌پروری نیاز به آگاهی و آشنایی با نحوه عملکرد و اصول آن دارد و تحقیقات حوزه روان شناسی کودک اصول و روشهای متعددی را متناسب با سنین مختلف یافته است.

نخستين فشارهاي روحي رشد مغز انسان را محدود مي‌كند

نياز كودكان به مهر و محبت به اندازه كافي شناخته شده است، اما اين شناخت كه عشق و علاقه نه تنها در پختگي عاطفي نقش دارد بلكه ساختار مغز را نيز متاثر مي‌كند، يافته جديدي است

به گزارش  پايگاه اينترنتي مجله علمي “روانكاوي” آلمان، به هنگاميكه دانشمندان كودكان يتيم يك كشور اروپاي شرقي را مورد مطالعه قرار دادند، در مغز آنها “حفره سياهي” يافتند كه طبيعتا بايد “‪ Kortex ‪ “orbitofrontaleباشد. اين همان بخش از مغز است كه مسووليت رشد و تحول در درك احساس و ساخت، عملكرد و هضم عواطف، تجربه زيبايي و لذت، لياقت و هنر رفتار و برخورد عاقلانه با ديگران را برعهده دارد.

پژوهش‌هاي علم اعصاب و تحقيقات بيوشيمي با كمك و كاربرد تكنيك پويشگري مغز و مطالعات برش‌هاي آن، ثابت كرده‌اند كه سيستم اعصاب نه تنها به تحريكات عواطفي عكس‌العمل نشان مي‌دهد، بلكه در اساس شكل مي‌گيرد

مغز يك نوزاد هنوز به خوبي شكل نگرفته و بدون ساختار است و براي رشد و تحول خود به تحريك نياز دارد، نه تنها به تحريكات محسوس و شناختي در اشكال و انحاء گوناگون مثل بازيها، رنگها يا موزيك، بلكه به برخوردها و رفتارهاي محبت آميز نيز محتاج است.

لبخند، تماس چشمها و وجود يك غمخوار و پرستار سبب آرامش و آسودگي خاطر و همزمان نيز ترشح هورمونهايي در‪ “frontale Kortexpr مي‌گردد يعني در آن بخشي از مغز كه در همان سالهاي نخستين شكل مي‌گيرد و در پختگي رشد و تحول رفتار اجتماعي سرنوشت ساز است.

هر چه روابط و تاثيرات متقابل مثبت بيشتري بوقوع بپيوندد، اتصالات و شبكه‌هاي بهتر و بيشتري در اين بخش ايجاد مي‌گردد

بدين ترتيب، نظريه پيوند “جان بوولبي” كه گهگاه مورد ترديد قرار مي‌گرفت بوسيله پژوهش‌هاي بيولوژيكي تاييد شد

نظريه بوولبي مي‌گويد، رشد و تحول يك كودك از طريق تجربه پيوندها و دلبستگيهاي دوران كودكي به نحو مثبت و يا به گونه‌اي منفي تحت تاثير قرار مي گيرد

يكي از مطالعات انجام شده در دانشگاه “ويسكونسين” آمريكا نشان داد كه نحوه و چگونگي عكس‌العمل يك فرد در مقابل فشارهاي روحي در سنين كودكي تعيين مي‌شود

“نوزاداني كه با مادران تحت فشار روحي يا افسردگي بزرگ مي‌شدند، بعدها بيشتر از حد متوسط آسيب پذير بودند. اينها در مواقع سخت و پيچيده با ترشح شديد هورمونهاي فشار عكس العمل نشان مي‌دهند”

جالب توجه اينجا است كه كودكاني كه در سنين بالاتر مادران خويش را افسرده تجربه مي‌كردند، از عكس العمل شديد مشابهي برخوردار نبودند

بنابراين خاطرات بد اوليه نه تنها رفتار را نقش مي‌دهد بلكه بر طبق علوم و شناختهاي جديد، عكس‌العملهاي الگويي فيزيولوژيكي مغز را كه تعيين‌كننده چگونگي برخورد و رفتار ما با احساسات و ديگر اشخاص هستند، نيز تحت تاثير قرار مي‌دهند

بر اساس اكتشافات جديد، اين پرسش در ظاهر ساده كه آيا بايد نوزاد عاجز گريان را در بغل گرفت و آرام كرد، ديگر به استيل تربيتي مربوط نمي‌شود

واقعيت غير قابل بحث آن است كه نوزادان خود قادر به از ميان بردن فشارهاي روحي و احساسي خويش نيستند، آنها به هنگام هيجان و برآشفتگي، قدرت تغيير خودآگاه و انحراف ذهن خويش را ندارند

در اين موقعيت “هيپوتالاموس” موادي را بعنوان علامت توليد مي‌كند كه باعث ترشح هورمن فشار “كورتيزول” مي‌گردد

در سالهاي پس از دوران كودكي، مغز در مواقع سختي و فشار يا با توليد بيش از حد هورمون كه نتيجه آن بروز ترس و افسردگي است و يا با توليد كمتر از حد لازم كه نتيجه آن سردي عواطف و بروز خشونت است، عكس العمل نشان مي دهد

نتيجه‌گيري از اين شناختهاي جديد علمي تنها چنين مي‌تواند باشد كه نوزاد در سالهاي اوليه زندگيش به فردي نيازمند است كه برايش شناخته شده باشد، فردي كه حال و احوال نوزاد را درك كند، فردي كه به وي لبخند بزند و با محبت و مهرباني رفتار كند

خانم “سو گرهاردت” متخصص روان درماني ترديد دارد كه پرورش و تربيت نوزاد توسط افراد غريبه بتواند اين كيفيت پرورشي را بوجود آورد.

وي مي‌گويد: در كودكان كم سني كه توسط غريبه‌ها پرورش مي‌يابند، احتمالا اين كمبود تجربه كه وجود و مفهوم خاصي براي ديگري داشته باشد، وجود دارد.

“آنها مي‌آموزند كه بايد در انتظار علاقه و توجه ديگران باقي بماند”

والدين نيز در سالهاي نخستين نياز به حمايت ديگران دارند، مثلا در صورت وجود مشكلات با كودك به كمكهاي روان درماني يا به موسسات اجتماعي و گروهها و همدردان مشترك احتياج دارند تا به اين وسيله بتوانند از تنهايي و ايزوله شدن خود جلوگيري نمايند.

دوره حساس زبان آموزی

یکی از مسائلی که صحت آن هنوز به اثبات نرسیده است و درباره آن اختلاف نظر وجود دارد چیزی است که به آن دوره حساس زبان‌آموزی (critical period) گفته می‌شود. بنا بر این نظریه، دوره زبان‌آموزی برای کودک، بین دو تا حداكثر دوازده سالگی است و اگر کودک در این دوره زبان یاد نگیرد، بعداً نخواهد توانست آن را بیاموزد. نظیر این پدیده در بعضی از حیوانات نیز مشاهده شده است که به آن دوره نقش‌پذیری (imprinting period) گفته می‌شود. در بعضی از جانوران برای یادگیری بعضی از رفتارها در مرحله معینی از رشد، استعداد خاصی بروز می‌کند که تا مدت محدودی باقی می‌ماند. چنان‌چه در این دوره از این استعداد بهره برداری شود، آن رفتار به‌خصوص آموخته می‌شود؛ ولی اگر آن دوره سپری شود و یادگیری صورت نگیرد، دیگر آن رفتار آموخته نمی‌شود، چنین است دانه برچیدن جوجه‌ها که از راه نقش‌پذیری یاد گرفته می‌شود. در آغاز تولد، هر نقطه روشنی می‌تواند محرک واقع شود تا جوجه به زمین نوک بزند و در نتیجه این کار، جوجه برای تمام عمر دانه برچیدن را یاد می‌گیرد. در یک آزمایش، وقتی جوجه‌هایی را در تاریکی بزرگ کردند و برای دو هفته با دستگاه دانه دادند و سپس در نور روز آوردند، متوجه شدند که آنها، اگرچه در میان انبوه دانه باشند و از گرسنگی نیز نزدیک به تلف شدن باشند، نوک نمی‌زنند و دانه برنمی‌چینند.

زبان‌آموزی کودک را نیز می‌توان پدیده‌ای از مقوله نقش‌پذیری دانست، با این تفاوت که دوره آن در مقایسه با پدیده‌های مشابه که در حیوانات دیگر مشاهده می‌شود، طولانی‌تر است. لنه برگ در فصل چهارم کتاب خود به نام «شالوده‌های زیست‌شناختی زبان» شواهد فراوانی ارائه می‌دهد که نشان می‌دهد این دوره نقش‌پذیری برای زبان بین دو تا دوازده سالگی محدود شده است؛ یعنی کودک انسان زودتر از دو سالگی نمی‌تواند آموختن جنبه‌های اساسی زبان را آغاز کند و هر آینه به علتی تا حدود دوازده سالگی زبان نیاموخته باشد، امکان یادگیری آن را برای همیشه از دست داده است. به نظر می‌رسد که این محدودیت با ساخت و رشد مغز رابطه داشته باشد. مغز کودک انسان در هنگام تولد بسیار ناقص است، ولی در دو سال اول به سرعت رشد می‌کند. در این دو سال تقریباً 350% بر وزن آن افزوده می‌شود؛ یعنی، تقریباً چهار برابر و نیم می‌شود، در حالی که در ده سال بعد این افزایش وزن فقط 35%است. وقتی زبان در کودک ظاهر می‌شود، یعنی در حدود دو سالگی، تقریباً 60% رشد مغز کامل شده است و وقتی دوره پذیرایی زبان به پایان می‌رسد، یعنی در حد بلوغ، رشد مغز نیز پایان یافته است. محدودیت دوره زبان‌آموزی ممکن است با ویژگی دیگر مغز نیز ارتباط داشته باشد. انسان در میان پستانداران تنها حیوانی است که بین دو نیم‌کره مغز او نوعی تقسیم کار به وجود می‌آید، به این معنی که مرکز هدایت‌کننده بعضی از فعالیتها در یکی از دو نیم‌کره قرار می‌گیرد. زبان یکی از این فعالیتهاست که نیم‌کره چپ هدایت آن را به عهده می‌گیرد. قرار گرفتن زبان در نیم‌کره چپ چیزی نیست که از آغاز زبان‌آموزی کودک وجود داشته باشد، بلکه این کارکرد تخصصی بعدها و به تدریج حاصل می‌شود. در واقع، بافتهای مغز در کودکی انعطاف‌پذیری زیادی دارند، به طوری که می‌توانند وظایف مختلفی را به عهده بگیرند. از این‌رو، اگر آسیبی به نیم‌کره چپ وارد شود و زبان دچار اختلال شود، نیم‌کره راست به کمک می‌آید و کار بافتهای آسیب‌دیده را جبران می‌کند و زبان، پس از مدتی، به حال عادی بازمی‌گردد. ولی این انعطاف‌پذیری به تدریج از دست می‌رود و مرکز هدایت زبان هر چه بیشتر به نیم‌کره چپ واگذار می‌شود تا جایی که در سن بلوغ به حد نهایی خود می‌رسد. به نظر لنه برگ و بعضی محققان دیگر، از دست رفتن انعطاف‌پذیری مغز و کامل شدن کنترل یک جانبه زبان عامل دیگری است که حد نهایی زبان‌آموزی را حدود بلوغ محدود می‌کند.

در اینجا می‌توان سؤال مهمی را مطرح کرد: آیا تا کنون موردی پیدا شده که انسانی به علت سپری‌شدن دوره پذیرایی، امکان یادگیری زبان را از دست داده باشد؟ واضح است که این نوع آزمایشها را نمی‌توان به طور عمدی روی انسان انجام داد و اگر جوابی برای این سؤال باشد، باید آن را در مطالعه وضع کودکانی که از جامعه انسانی به دور مانده‌اند، جستجو کرد.

هر انساني داراي جنبه هاي جسماني ، شناختي ، ذهني ، عافطي ، اخلاقي و اجتماعي است که درآنها متحول مي شود .

در جنبه جسماني ، تحول صورت مي گيرد . سرعت رشد جسماني در دوره نوزادي و کودکي بالاست ، هر چه سن بالاتر مي رود کودک در حال افزايش است تا به کودکي ميانه و بلوغ مي رسد ، سرعت رشد پس از کودکي اوليه کم است و مجدداً در وهله بلوغ افزايش مي يابد. در دوره جواني و بزرگسالي ، سرعت رشد کاهش پيدا مي کنند . از آنجا که تغييرات جسماني در ظاهر فرد مشخص است ، سئوال زيادي در تعليم و تربيت ايجاد نمي کند . اما برخي از تغييرات فيزيولوژيک ، ظاهراً قابل مشاهده نيست اما با چشم مسلح مي توان آنها را بررسي نمود . مثلاً تحول غدد يا تغييرات فيزيولوژيک اعصاب .

هر انساني با افزايش سن ، واجد يکسري ويژگيهاي ذهني و شناختي مي شود . تواناييها و ساختهاي ذهني و شناختي بر طبق اصل تدريجي بودن رشد ، دفعي و ناگهاني نبوده ، بلکه به شکل تدريجي حاصل مي شوند . يک توانايي شناختي ممکن است در يک مرحله به وجود آمده و در مرحله بعد به استقرار برسد . به عبارت ديگر به يکباره حاصل نمي شود بلکه در طول زمان به شکل بطني و کند صورت مي پذيرد و با افزايش سن ، ويژگيهاي شناختي انسان پيچيده تر مي شود .

به همين دليل ، انسان واجد ساختهاي مختلف شناختي مي شود ، مي تواند از حل مسئله کند ، حدود سن ١٢ سالگي با استفاده از توانمنديهاي جديد واجد ساخت انتزاعي مي شود .

پس شناخت انسان ، ابتدا کلي و به تدريج پيچيده تر مي شود و جنبه شناختي ، جنبه فکري انسان را تحت پوشش قرار مي دهد و انسان توسط جنبه شناختي است که مي تواند عمليات رياضي انجام دهد . تحول شناختي با توجه به مراحل مختلف ، متفاوت است . مثلاً در سن ٨ ماهگي که سن شيئ دائم است . بر اساس تحول شناختي ، کودک مي تواند بين چهره مادر و غير مادر تمايز قائل شود ، غريبي مي کند و … در حالي که پيش از ٨ ماهگي قادر به تشخيص نبود .

با افزايش سن ، واجد ويژگي شناختي به نام زبان مي شود که ظاهراً گويش و گفتگو دارد اما يک مقوله شناختي است و نيز با افزايش سن واجد نگهداري ذهني ، تفکرات فلسفي و منطقي پيچيده مي شود .

جنبه ديگر تحول در فرد ، جنبه عاطفي است که به آن جنبه انفعالي نيز مي گويند . هر چه سن کودک بالاتر مي رود ، سازگاريهاي عاطفي بيشتري پيدا مي کند . جهت تحول عاطفي ، ميل به سازش يافتگي عاطفي است و ميل به سازش با جنبه هاي محيطي و غير محيطي مي تواند رشد عاطفي در فرد به وجود آورد .

جنبه ديگر تحول انسان ، جنبه اخلاقي و اجتماعي است . هر چه انسان به سمت جلو مي ورد ، سازش يافتگي اخلاقي و اجتماعي او بيشتر مي شود .

جنبه هاي مختلف تحول بر هم تأثير متقابل دارند و نمي توان آنها را از هم تفکيک نمود . اساس يک مجموعه و کليت است که قابل تفکيک نيست .

مثلاً چنانچه فردي در جنبه شناختي مشکلي داشته باشد ، اين مشکل بر رشد عاطفي وي نيز تأثير مي گذارد . بالعکس ناتواني رشد عاطفي نيز مي تواند بر رشد شناختي فرد اثر بسزايي داشته باشد . جنبه عاطفي بر جنبه اخلافي و اجتماعي نيز تأثير مي گذارد . مثلاً اگر کودکي رشد عاطفي خوبي داشته باشد و به سازگاري عاطفي دست پيدا کرده باشد ، داراي سازش يافتگي عاطفي است ، مي تواند به خوبي محبت يا نفرت داشته باشد ، محبت يا خشم خود را بروز دهد ، به موقع خنده يا گريه کند ، به واقعيات فکر کند و دچار افسردگي نشود . رشد عاطفي بهنجار و مناسب مي تواند رشد اجتماعي مناسبي را به وجود آورد . يعني رشد عاطفي مي تواند موجب تسهيل يا تأخير در رشد اجتماعي گردد .

به طور مثال مشکل عاطفي موجب اختلال در تحول ذهني و يا برعکس مي شود . بنابراين ، جوانب مختلف رشد تأثير متقابل بر يکديگر دارند . به قول پياژه اگر ما يک مسئله رياضي محض حل کنيم ، ظاهراً يک کار شناختي انجام داده ايم ، اما عواطف و هيجانات ، ما را تحت تأثير قرار مي دهند .

حل مسئله رياضي ، ظاهراً يک جنبه شناختي است ، اما يک رگه عاطفي نيز دارد و کودک با حل آن به نشاط مي رسد و همين شعف ، انگيزه شناختي وي براي حل مسائل ديگر مي شود .

بنابراين براي ايجاد حل مسئله در کودکان ، سعي کنيد که همراه کودک يک مسئله را حل کنيد و پس از آن انگيزه براي او در حل مسائل به وجود مي آيد . بنابراين جنبه عاطفي مي تواند بر رشد جنبه شناختي تأثير متقابل داشته باشد .

ملاک اصلي تحول تمام جنبه ها ، سازش است . وقتي که سازش به هم بخورد ، همه ارگانيزم براي دستيابي مجدد به سازش و تعادل درگير مي شود . جايي که سازش وجود دارد، انسان در حالت تعادل به سر مي برد .

  در جنبه اجتماعي و اخلاقي ، سازش يافتگي به صورت زير مي باشد :

اگر نوجوان و جوان بتواند با موقعيتهاي اجتماعي جديد سازش يابد و خود را تطبيق دهد مي گوييم سازش يافتگي اجتماعي دارد بنابراين داراي تحول اجتماعي است . اما اگر رشد او نامتعادل باشد ، ممکن است از نظر شناختي رشد خوبي داشته باشد ، اما در برقراري ارتباط با ديگران دچار مشکل شود . اين فرد سازش يافتگي اجتماعي ندارد و نمي تواند خود را با محيط جديد تطبيق دهد . تطبيق با موقعيت اجتماعي جديد نشاندهنده سازش يافتگي اجتماعي است . پس در محيط و اجتماع ، تحول يافتگي وجود دارد . لزوماً در محيط ، تغييري در سازگاري ايجاد نمي شود ، بلکه بايد رشد اجتماعي در فرد وجود داشته باشد ( تغيير در فرد نه در محيط ) البته براي سازگاري عاطفي و اجتماعي مي توان محيط را تغيير داد که اين امر همان برونسازي پياژه است .

معيار رشد عاطفي ، ناسازگاري عاطفي است . يعني فرد بتواند دلبستگي ايجاد کند ، با رفتارهاي خود ، ديگران را وادار به دوست داشتن کند ، محبت نشان دهد ، به موقع تنفر نسان دهد ، تنفر و محبت تناسب با واقعيت داشته باشد . اين فرايند رشد عاطفي نام دارد .

معيار تحول شناختي با توجه به مراحل مختلف متفاوت است . مثلاً در سن ٨ ماهگي شيئ دائم ، در ٢ سالگي ، زبان و … .

انسان يک کليت است و جنبه هاي مختلف شناختي ، جسماني ، عاطفي ، ذهني و اخلاقي و اجتماعي او بر همديگر تأثير متقابل دارند و تحول هر يک از اينها ، داراي معيار خاصي است ، لذا از واژه سازش براي تحول يافتگي هر يک از جنبه ها استفاده مي کنيم. 

  عوامل تحول رواني  

هر چه سن انسان افزايش يابد ، واجد ويژگيها و توانمنديهاي بيشتري در جنبه هاي جسماني ، شناختي ، عاطفي و … مي شود . هر چه جلوتر برود ، تواناييها پيچيده تر مي شوند و انسان مي تواند رفتار پيچيده تري از خود نشان دهد . 

  عوامل موثر در تحول رواني انسان ، چهار عامل هستند .  

1-رشد اخلاقي

2-تمرين

3-محيط

4-تعادل جويي

-رشد داخلي يا رسش يا پختگي : رشد فيزيولوژيکي و زيستي را به عنوان رشد داخلي مي دانند . رشد داخلي براي تحول رواني و ذهني امري لازم و ضروري است ولي کافي نيست .

انسان بايد به درجه اي از صلاحيت زيستي و فيزيولوژيک برسد تا واجد تواناييهاي مختلف شناختي ، رواني – حرکتي ، عاطفي – هيجاني و … شود .

به عنوان مثال اگر سلسله اعصاب از رسش کافي برخوردار نباشد ، نمي توان از تحول شناختي صحبت کرد . بنابراين پايه و زمينه تحول شناختي ، هيجاني و … پختگي جنبه هاي دروني و فيزيولوژيک است . به همين دليل اگر فردي در رشد داخلي مشکل داشته باشد ، اين مشکل بر جنبه هاي ديگر رشد از قبيل شناختي و عاطفي نيز تأثير مي گذارد . به همين دليل رشد داخلي امر ضروري براي انواع تحول فرد است و قبل از رسيدن به رشد داخلي نمي توان تواناييهاي مختلف را به کودک آموزش داد . مثلاً به کودک ٤ ماهه نمي توان راه رفتن ياد داد . 

2-تمرين و تجربه : هنگامي که فرد واجد توانايي مي شود يا در مرحله بين بيني قرار دارد، يعني هنوز توانايي در فرد شکل نگرفته است و استقرار نيافته ، تمرين و تجربه مي تواند موجب تسهيل استقرار مفهوم در ذهن کودک گردد .

بايد توجه کرد که تمرين بعد از رشد داخلي مطرح مي شود . يعني رشد داخل ، مفهومي را در کودک به وجود مي آورد ، تمرين و تجربه مي تواند به شکل گيري آن کمک کند و عدم تمرين و تکرار نيز به همان نسبت مي تواند موجب به تأخير افتادن شکل گيري يک مفهوم گردند .

بنابراين تمرين موجب پيش افتادگي و عدم تمرين سبب عقب افتادگي استقرار يک مفهوم شناختي گردد . بنابراين رها کردن کودک به جاي خود اثرات زيانباري بر رشد او دارد . هر کودکي نياز دارد تواناييهاي خود را در مورد اشياء به کار بندد تا ساختهاي رواني او تشکيل شود وگرنه تأخير رشدي پيدا مي کند . 

3-محيط : محيط انواع مختلفي دارد : محيط درون رحمي ، خانواده ، مدرسه ، جامعه و …. تأثير محيطهاي مختلف در مراحل رشد ، يکسان نيست . هر چه سن بالاتر رود اهميت محيط بيشتر مي شود و اهميت رشد اجتماعي بيشتر مي شود . اما در محيط درون رحمي، اهميت رشد جسماني بالاتر است .

تأثير محيط پس از انعقاد نطفه شروع مي شود . زيرا سلول هاي نطفه اي براي رشد نياز به محيط مناسب دارند و تأثير اين محيط در رشد جسماني بسيار با اهميت است . در محيط درون رحمي مادر بايد بهداشت را رعايت نمايد ، از داروهاي ناهنجاري زا استفاده نکند ، در محيط پر استرس و پر اضطراب قرار نگيرد ، تغذيه مناسب داشته باشد ، به بيماريهاي عفوني شديد مبتلا نشود تا بتواند محيط مناسبي براي رشد جنين فراهم کند . زيرا چنانچه محيط درون رحمي دچار اشکال باشد ، تأثير نامطلوبي بر رشد جسماني کودک خواهد گذاشت .

آنجا که کودک به رشد يافتگي اجتماعي مي رسد ، محيط درون رحمي تأثير زيادي ندارد . محيط بعدي، خانواده است . کودک پس از تولد ، از همزيستي کامل با مادر وارد محيطي مي شود که همزيستي کامل وجود ندارد . برخلاف دوره درون رحمي که هر بار که نياز به غذا داشت از طريق بند ناف تغذيه مي شد و نيازي به گريه نداشت و در فضاي کاملاً محدودي نگهداري مي شد ، وقتي که به دنيا مي آيد در محيط خانواده ، ممکن است به موقع تغذيه نشود و اولين محروميتها شروع مي شود تا جايي که بزرگ شده و فقر فرهنگي خانواده يا غناي فرهنگي آنها ، در تحول شناختي و عاطفي وي تأثير بسياري مي گذارند .

اگر فردي در خانواده اي زندگي کند که هميشه تنش ، اضطراب ، تنيدگي و گسستگي رشد وجود داشته باشد طبيعتاً دچار اختلال در رشد عاطفي خواهد شد .

شخصيت کودک در محيط خانواده تقريباً شکل مي گيرد و سپس وارد محيط جديدي به نام مدرسه خواهد شد . روانشناسان معتقدند که کودک در محيط مدرسه داراي تفکر مقوله اي است ، با همسالان ارتباط جدي برقرار مي کند ، مجبور است که برخي از قواعد و دستور العملهاي محيط را رعايت کند . در حالي که در محيط خانه مي توانست همه دستور العملها را رعايت نکند.

از طرف ديگر ، در محيط مدرسه زمينه رشد شناختي نيز براي کودک فراهم مي شود ، اما تحميل دستورالعملهايي که با فشار همراه باشد مي تواند مشکلاتي در رشد عاطفي، هيجاني و اجتماعي کودک به وجود آورند .

اما معلم با تجربه در مدرسه مي تواند موجب تسهيل رشد کودک شود تا اينکه به تدريج کودک وارد اجتماع شود . ( محيط مهمتر )

هماهنگي بين مولفه هاي محيط بسيار مهم است . به عبارت ديگر ، وقتي که کودک از محيط درون رحمي وارد محيط خانواده مي شود ممکن است سلامت يا ناسلامتي و عدم بهداشت را با خود به همراه آورد و محيط قبلي بر محيط جديد تأثير مطلوب يا مخربي بگذارد .

يا مثلاً هنگامي که کودک وارد مدرسه مي شود ، ممکن است رشد درون رحمي به علاوه ويژگي هاي خوب خانوادگي را با خود به مدرسه منتقل کند يا برعکس بعضي از ناهنجاريهاي آن دو محيط را به مدرسه وارد کند .

بنابراين انواع محيط ها بر همديگر تأثير متقابل دارند و کودک با تأثيري که از محيطهاي مختلف مي گيرد وارد اجتماع مي شود و چنانچه ناهماهنگي بين محيطهاي مختلف وجود داشته باشد دچار تعرض خواهد شد . يعني فرد نمي تواند تصميم بگيرد و از بين يکسري شرايط ، يکي از انتخاب کند .

مثلاً هنگامي که براي يک معلم ، يک موضوعي ارزش تلقي شده و معلم ديگر همان را ضد ارزش معرفي مي کند ، يا خانواده چيزي را ارزش مي داند که در مدرسه ضد ارزش است و به طور کلي بين خانه ، مدرسه ، همسالان و محيط اجتماعي ناهماهنگي وجود داشته باشد فرد دچار تعارض و سردرگمي مي شود و به درستي آنها پي نمي برد . مثلاً متوجه نمي شود که بالاخره دروغ خوب است يا بد .

تعارض يک تب رواني است و براي پيشگيري از آن بايد نوع آموزش و تربيت خانواده و مدرسه هماهنگ باشند . هر يک از اولياء و متوليان اين محيط ها بايد هدف مشخصي داشته باشند و با هم هماهنگ باشند ، روش آنها يکي باشد و هماهنگي در هدف گذاري و هم روش بودن آنها وجود داشته باشد .

يا در اجتماع نيز اين مسئله مطرح مي شود . اگر بين گروه نوجوان يا کودک با خانواده يا فاميل در هدفمندي و نوع سلوک و رفتار مغايرت وجود داشته باشد موجب تعارض و ناهماهنگي اجتماعي مي شود . نهادهاي اجتماعي بايد با يکديگر هم هدف و هم روش باشند . در غير اينصورت افراد جامعه دچار تعارض اجتماعي خواهند شد و نتيجه تعارضات اجتماعي ، اختلالات اجتماعي است . 

عامل تعادل جويي

فرد از محيط درون رحمي ، وارد محيط خانواده مي شود و يکسري تواناييهاي جسمي، شناختي ، اجتماعي و عاطفي را از محيط خانواده به محيط مدرسه مي برد ، با اين ويژگيها از محيط مدرسه به محيط اجتماع و خود اجتماع نيز نقل و انتقالهايي صورت مي گيرد .

البته اين يک انتقال خطي نيست . زيرا کودک حتي از محيط خانواده به محيط مدرسه وارد مي شود ، ديگر به محيط خانواده بر نمي گردد . اما بين خانواده ، مدرسه و اجتماع تعامل وجود دارد .

به همان نحو که خانواده ، زمينه ورود کودک به مدرسه را فراهم مي کند ، مدرسه نيز بر خانواده تأثير مي گذارد . مجموعه محيط درون رحمي و خانواده ، مدرسه و اجتماع عامل محيطي را به وجود مي آورند که در تحول شخصيت و روان فرد تأثير بسزايي دارد .

بايد توجه داشت که عوامل مختلف نيز بر يکديگر تأثير مي گذارند . محيط بر رشد داخلي تأثير مي گذارد . رشد داخلي زمينه تأثيرات محيطي ، تمرين و تعادل جويي را ايجاد مي کند و محيط نيز بر رشد داخلي تإثير مي گذارد ، نوع برخورد خانواده بر رشد داخلي تأثير مي گذارد .

فريادهاي والدين در تحکم به کودک ، بر مسيرهاي نوروني کودک تأثيرات مخربي مي گذارد ، پس محيط بر رشد داخلي تأثير دارد . اما رشد داخلي زمينه بيشتري براي انواع عوامل رشد فراهم مي کند.

مهمترين عامل موثر در تحول رواني کودک ، تعادل جويي است . تعادل جويي ، نقش هماهنگ کننده سه عامل ديگر را به عهده دارد و باعث مي شود که فرد از آنها تأثير بپذيرد . تعادل جويي با تعادل فرق دارد . تعادل جويي يک فرايند است . تعادل در انسان حالت سازش يافتگي ايجاد مي کند . 

  تعادل انواع متفاوتي دارد :

زيستي

رواني

اجتماعي

بنابراين تعادل يک فرايند سازش ( زيستي – رواني – اجتماعي ) . ممکن است پس از تعادل به حالت بي تعادلي برسيم . مثلاً هنگامي که گرسنه نيستيم ، شادمان هستيم . اما به محض گرسنگي احساس بي تعادلي مي کنيم . بي تعادلي موجب مي شود که انسان به سمت تعادل پيش برود . وقتي تعادل به وجود مي آيد عواملي مي توانند موجب از بين رفتن آن شوند . و اين فرايند هنچنان ادامه مي يابد .

اين روند به گونه اي است که فرد خواستار سامان دادن به خود از طريق رفتن به سوي تعادل است . اين روند ، تعادل جويي ناميده مي شود .   

بايد دانست که بي تعادلي ، لازمه رشد است . البته چنانچه شدت آن از حد خاصي بالا برود و استمرار يابد موجب نابهنجاري در فرد مي شود . در جنبه زيستي نيز به همين صورت مي باشد . يعني اگر در انسان تشنگي حاصل نشود ، آب مورد نياز بدن تأمين نخواهد شد. در ضمن اگر تشنگي زياد باشد و از حد خاصي بالاتر رود ، موجب ناهنجاري فرد خواهد شد. در جنبه رواني نيز اين اصل صادق است .

ممکن است انسان در جنبه ذهني ، به بي تعادلي برسد . مثلاً فردي را در خيابان مي بينيم و احساس مي کنيم که قبلاً او را ديده ايم و او را شناسايي مي کنيم . وقتي از بي تعادلي ذهني به حالت تعادل مي رسيم ، احساس عاطفي خوبي براي ما حاصل مي شود .

بنابراين بي تعادلي در همه زمينه ها ، لازمه رشد است و حالتي که از طريق آن ، انسان خود را به سمت سازمان دهي سوق مي دهد ، تعادل جويي نام دارد .

تعادل و تعادل جويي در موجودات ، ذاتي است . هرار گانيزمي براي تطبيق خود با محيط، نياز به فعاليت و تعامل دارد ، که اين کنش و واکنش ، نشاندهنده ميل او به تعادل مي باشد. چنانچه تعادل جويي ، ذاتي نبود ، موجودات زنده از بين مي رفتند . انسان ، ذاتاً ميل و رغبت به تعادل دارد . پس تعادل جويي ، اکتسابي نيست .

هنگامي که از حالت بي تعادلي به تعادل دست مي يابيد ، براي دستيابي به تحول ، نياز به يکي از اين سه عامل داريد براي اينکه از حالت بي تعادلي مجدد رها شويد و به سمت تعادل برويد .

ميل به نظم دهي خود ( ميل ذاتي ) تعادل جويي است که ساختهاي ذهني و رواني را يکي پس از ديگري در انسان به وجود مي آورد .

تعادل جويي در کودکان عقب مانده ذهني نيز به کار مي رود . محرکهاي محيطي و فيزيکي مي توانند اين حالت را در آنها ايجاد کنند .

براي رسيدن به تعادل جويي بهتر است که محيط غني از محرکهاي محيطي فراهم کنيم که براي کودک و نوجوان سوال مطرح شود و فرايند حل مسأله و آزمون فرض به کار افتد و فرد به استنباط و استنتاج برسد .

بنابراين عامل اصلي تحول رواني ، تعادل جويي است که موجب مي شود تا فرد از رشد داخلي ، تمرين و محيط در جهت ايجاد تحول رواني ، تأثير بپذيرد .

بي تعادلي لازمه رشد است و مي توان زمينه نوعي بي تعادلي را براي افراد فراهم کنيم تا به سوي تعادل حرکت کنند . 

 روش شناسي مطالعه تحولي

در روانشناسي به منظور شناخت صحيح کودک ، نوجوان و جوان براي ثبت مطالعه از روشهاي مختلفي استفاده مي شود . مهمترين روشها عبارتند از : روش مشاهده و روش مصاحبه که تحت عنوان روش باليني از آن نام برده مي شود . 

  روش مشاهده

مشاهده به معناي نگاه کردن به کودک در موقعيتهاي مختلف به شکل مستقيم يا غير مستقيم مي باشد . مشاهده از نظر نحوه يا استفاده از ابزار به دو نوع : مشاهده با استفاده از ابزار ، مشاهده بدون ابزار صورت مي گيرد. مثلاً چنانچه دانش آموزي در محيط مدرسه منزوي و گوشه گير ، عده اي نيز دور هم جمع شده و گروهي را تشکيل داده اند، يکي خنده و ديگري مي گريد و … مشاهده گر ، به ثبت رفتارهاي مختلف مشاهده شونده در موقعيتهاي مختلف مي پردازد و سپس استنتاج خود را از فعاليتها نيز ثبت مي نمايد .  

  معايب روش مشاهده عبارتند از اينکه :

1- در مشاهده ممکن است ثبت مشاهدات تحت تأثير روحيات ، افراد يانگرشهاي مشاهده شونده قرار گيرد و يا حالات روحي مشاهده گر در فرايند مشاهده دخالت کرده و مشاهده را از مسير اصلي منحرف نمايد .

2- گاهي اوقات به علت عدم گفتگو با مشاهده شونده در هنگام مشاهده ، ممکن است برداشت نادرستي از رفتارهاي او استنباط شود .

3- مشاهده ، علت رفتارهاي فرد را مشخص نمي کند . مثلاً اينکه کودک به چه دليل ناراحت است . يا عمق ناراحتي وي به چه ميزان است توسط مشاهده مشخص نمي شود .

معايت روش مشاهده را مي توان با استفاده از روشهاي ديگري از قبيل مصاحبه ، برطرف نمود. 

  روش مصاحبه

روش مصاحبه نسبت به روش مشاهده ابزار قوي تري براي مطالعه کودک است . زيرا در آن وارسي عمقي از طريق گفتگو و تعامل دو نفره بين مصاحبه کننده و مصاحبه شونده صورت مي گيرد و مي توان در طول مصاحبه به عمق استدلالهاي کودک پي برد .

در روش مصاحبه ، وارسي عمقي انجام مي دهيم . پيدا کردن چرايي استدلالهاي کودک، نوعي وارسي عمقي است . از طريق اين روش مي توان به چرايي رفتارها و علل فعاليتهاي کودک پي برد . مثلاً از طريق مصاحله مي توان مشخص کرد که کودک از نظر فهم عدد در چه مرحله اي قرار گرفته است . اين امر از طريق گفتگو با کودک صورت مي گيرد و بدون تعامل با کودک نمي توان به استدلالهاي کودک ، وهله رشدي کودک پي برد .

در حالي که در روش مشاهده نمي توان به عمق استدلالهاي کودک پي برد و فقط مي توان به مشاهده يکسري رفتارهاي ظاهري پرداخت نه به علل رفتارها و استدلالهاي کودک .

بنابراين در مصاحبه به وارسي عمقي پرداخته مي شود يعني به استدلالهاي کودک پي مي برند . از طريق وارسي عمقي مي توان به پديدايي تواناييهاي شناختي و عاطفي افراد دست پيدا کرد .

در روش مصاحبه بايد از واژگان آشنا با مراحل رشدي کودک استفاده کرد. بنابراين مي بايستي قبل از مصاحبه با کودک ، گفتگوي مقدماتي با وي ترتيب داده شود و اطلاعاتي در مورد وضعيت خانوادگي – فرهنگي و حتي زبان کودک به دست آورد. در غير اين صورت وارسي کودک فاقد اعتبار خواهد بود.

روانشناسیروانشناسی رشد کودک
Comments (0)
Add Comment