روانشناسی یادگیری

مقدمه:

امروزه عدم سازش و وجود اختلالات رفتار در جوامع انساني بسيار مشهود و فراوان است . در هر طبقه و صنفي و در هرگروه و جمعي اشخاص نامتعادلي زندگي مي كنند كه در معرض خطر ابتلا به ناراحتي هاي رواني مي باشند.

بهداشت رواني با ايجاد عواملي جهت پيشگيري از وقوع اين ناراحتي ها و يا تشريح علل اختلالات رفتار و جلوگيري از پيشرفت روند اختلالات شناختي – احساسي و رفتاري در انسان نقش بسيار موثري در بهبود زندگي وي ايفا مي كند. يكي از اصول مهم بهداشت رواني ، شناخت رفتار انساني و دانستن اين موضوع است كه رفتار انسان معلول يكسري عوامل مختلف است .يعني همان طور كه همه پديده ها در علم فيزيك ، شيمي و … داراي علت هستند رفتار آدمي نيز داراي علل خاصي است بنابراين نبايد هيچ انساني را براي رفتاري كه دارد سرزنش كرد بلكه اگر رفتار نامطلوب از وي سر زد ،بايد رفتارش مورد ارزيابي قرار گيرد و بر طرف شود و اين مهم برنمي آيد مگر با ريشه يابي و كشف علل رفتار .

عامل اصلي بروز رفتار مختلف احتياجات انسان است كه شامل احتياجات اوليه ( جسماني ) و احتياجات ثانويه ( رواني واجتماعي ) مي باشد. همان گونه كه احتياجات جسماني در شكل گيري رفتار انسان نقش دارد احتياجات رواني و اجتماعي نيز تاثير گذارند و در اين راستا فرهنگ جامعه اي كه انسان در آن رشد مي كند از اهميت بالايي برخوردار است كودكي كه در اجتماع به خصوصي متولد مي شود تمام تاريخ آن اجتماع را به ارث مي برد و ميراث اجتماعي او به اندازه ميراث جسماني اش اهميت دارد زيرا وي در طول زندگي از رفتارهاي اجتماعي كه در طي تاريخ و در قالب فرهنگ شكل گرفته متاثر خواهد بود بنابراين براي يك زندگي سالم و سعادتمند توجه و ارضاي همه احتياجات اعم از جسماني و رواني و اجتماعي لازم است و همان طور كه انسان به آب و غذا نياز دارد به پيشرفت و مقام و موقعيت اجتماعي خوب و …. نياز دارد و نمي توان يكي را بر ديگري رجحان داد بلكه اين عوامل همه با يكديگر رابطه دارند و نقص در يك قسمت باعث اختلال در قسمت هاي ديگر خواهد بود بنابراين انسان براي شناخت ريشه و علل رفتار خود علاوه بر شناخت خصوصيات فردي نياز مند به شناخت جامعه ، فرهنگ جامعه ، رابطه خود و جامعه اش ، نقش و جايگاهي كه در جامعه دارد مي باشد كه اين شناخت در سايه شناخت سه قانون تكامل، سيستم انديشي و كل نگري حاصل مي شود و با درك صحيح اين قوانين انسان مي تواند جايگاه صحيح خود را در جامعه اش پيدا كند و با ايفاي نقش صحيح خود احتياجات رواني و اجتماعي خود را به خوبي ارضا نمايد و زندگي توام با آرامش و سعادت را تجربه كند و اين امر تنها با ايجاد بصيرت كافي و افزايش آگاهي و خرد به وجود خواهد آمد.

تعریف روانشناسی

روان شناسی علمی است که به بررسی علمی رفتار و فرآیندهای ذهنی می‌پردازد. منظور از «رفتار» در روان شناسی ، آن دسته از فعالیت‌های جاندار است که بوسیله یک جاندار دیگر یا با دستگاه‌های آزمایشگاهی قابل مشاهده است. و منظور از «فرآیندهای ذهنی» یعنی آن دسته از فعالیت‌های جاندار که قابل مشاهده مستقیم نیست، ولی می‌توان آن را از روی آثارش در رفتار فرد استنباط کرد. نمونه‌هایی از رفتار عبارتند از : مطالعه کردن ، صحبت کردن ، ورزش کردن ، خوابیدن ، حرف زدن در خواب ، آب دهان انداختن ، گره کردن مشتها و … و نمونه‌هایی از فرآیندهای ذهنی عبارتند از : حل مسئله ، سبک تفکر ، تغییرات مربوط به حافظه و یادگیری ، ادراک و …

روان‌شناسی دانشی است که به مطالعه علمی رفتار و فرآیندهای روانی می‌پردازد.

تاریخچه

سال 1879 میلادی سال آغاز روانشناسی علمی است، سالی که «ویلهم وونت» – بنیانگذار و پدر علم روانشناسی – اولین آزمایشگاه روان شناسی را رسما در دانشگاه لایپزیک آلمان تاسیس کرد. این کار او باعث شد، روان شناسی از فلسفه جدا شود. روان شناسی وونت مبتنی بر مکتب درون‌نگری به عنوان روشی برای برای مطالعه ذهن و روان بود. درون‌نگری یعنی «مشاهده و تجزیه کردن فرآیندهای ذهنی هوشیار درون فرد (احساسات ، تصورات ، تفکرات) به همان صورتی که فرد (آزمودنی) اظهار می‌دارد. روش درون نگری از فلسفه به وونت رسیده بود ولی بنظر او درون نگری فلسفی به تنهایی کافی نبود، بلکه باید با آزمایش کنترل شده تکمیل شود.

بصيرت چيست وچگونه به وجود مي آيد ؟

اگر چه روان شناسان گشتالت بصيرت را به معناي فهم ناگهاني معاني بدون ارتباط با گذشته مي دانند و معتقدند اين فهم ناگهاني سبب ايجاد رفتار منطقي و مناسب مي شود ولي شايد بتوان گفت بصيرت همان مشاهده رابطه علت و معلول و پيدا كردن راه جديدي براي فهم معاني و پديده هاي زندگي است كه تجارب صحيح گذشته و م طالب آموخته شده قبلي اساس كشفيات ناگهاني و فهم روابط پديده ها مي باشد و در واقع بصيرت يعني ديدن خويشتن و جهان آن چنان كه به راستي هست ،نه آن چنان كه ما مي پنداريم .در پرتو بصيرت است كه مي توان علت و ريشه هر پديده اي را كشف كرد و بهترين و صحيح ترين راه را انتخاب نمود و البته اين بصيرت در سايه داشتن ذهني آرام ، پاك و متعادل بدست مي آيد .

انسان امروزي تحت تاثير القائات ذهني و انديشه اي نادرست كه ناشي از كدورت هاي ذهني و بايد و نبايدهاي غلط اجتماعي و فرهنگي و خانوادگي است از انديشيدن درست و ديدن واقعي عاجز است . وقتي در يك موقعيت نابهنجار قرار مي گيرد همانند انسانهاي پيشين براساس غريزه جنگ و گريز پاسخ خشم يا ترس و ياهر پاسخي كه منشا آن ترس وخشم است مثل تنفر يا دلسردي را از خود بروز مي دهد اين عكس العمل آني است و ناشي از احساس خطري است كه فرد نسبت به خود و يا حتي اگو (‌من ساختگي ) خود دارد كه اين احساس خطر معمولا بر اثر انديشه هاي نادرست و كدورت هاي ذهني ايجاد مي شود و شايد در واقع خطري در كار نباشد. مثلا وقتي به انسان توهين مي شود چون او تصور مي كند كه به حريمش تجاوز شده است به طور ناخود آگاه و آني خشمگين مي شود و عكس العمل ناشي از خشم بروز مي دهد كه عموما مخرب و زيان آور است. حال آنكه اين احساس خطر فقط متوجه اگو ( من ساختگي ) است و خطري براي خود فرد ايجاد نمي كند وحتي در موقعيت هاي گوناگون فرق مي كند مثلا اگر اين شخص تنها باشد و به او توهين شود احساس خشمي كه دارد از موقعي كه وي در يك گروه قرار دارد كمتر است و نيز اگر افراد اين گروه ناشناس باشند اين احساس خشم كمتر از زماني است كه اين گروه دوستان يا شاگردان وي باشند . بنابراين عكس العمل اين فرد به يك واقعه يكسان در موقعيت هاي مختلف و بنا به تصور و قضاوتي ناشي از انديشه نادرست او متفاوت مي باشد. لازم به ذكر است كه گاه پس از اين احساس اصلا عكس العمل يا پاسخي داده نمي شود و فقط قصد انجام آن در ذهن صورت مي گيرد ولي در هر صورت دراين روند يك سلسله تغييراتي در اعمال حياتي انسان ايجاد مي شود كه اگر مزمن گردد يعني مرتبا تكرار شود بسيار خطرناك مي باشد مثلا اگر شخصي روزي 5 بار خشمگين شود و فشارخونش بالا رود ( كه يك پاسخ طبيعي بدن به خشم است ) به احتمال خيلي زياد پس از مدتي دچار بيماري فشار خون مي شود. بنابراين غريزه جنگ و گريزاگردر جهت حفظ موجود باشد خوب و مفيد است و گرنه پيامدهاي ناخوشايندي به همراه دارد.

جنگ و گريز:

جنگ و گريز نتايج دو احساس خشم و ترس مي باشند كه مختص انسان هاي پيشين است و باعث بروز رفتارهاي آني و بدون تفكر مي شود كه در موقعيت هاي مشابه تكرار مي گردد و كم كم به صورت عادت در مي آيد و اين عادت نسبتا ثابت و قابل پيش بيني مي شوند و شخصيت فرد را مي سازند و اين چنين است كه به فردي صفت خشمگين بودن يا ترسو بودن را نسبت مي دهند زيرا چنين اشخاصي در تمام موقعيت ها يك عكس العمل عادتي كه آني و بدون تفكر است از خود بروز مي دهند ولي انسان امروزي درروند تكاملي نياز به يك غريزه ديگر دارد يعني با يد اين غريزه را كه ‏‏‏اول بينديش و سپس عمل كن‎‎‎‏ را بياموزد اگر انسان به آن درجه از بصيرت و آگاهي برسد كه در موقعيت هاي مختلف زندگي قبل از بروز عكس العمل آني كه عموما عادتي و بدون تفكر است با اندكي تفكر و خرد عمل صحيح و به موقع انجام دهد آن گاه با بروز رفتار صحيح و مطلوب بهترين نتيجه را در موقعيت ايجاد شده مي گيرد البته چنين بصيرت و مهارتي تنها با انجام روش هاي خاص و به مروز زمان در انسان شكل مي گيرد و جزئي از وجود وي مي شود همان طور كه غريزه جنگ و گريز جزئي از وجود او شده است. يكي از روش هاي موثر براي كسب اين مهارت مراقبه بصيرت IIM( Insight Meditation ) است كه در زير توضيح داده مي شود :

مراقبه بصيرت به صورت عملي به انسان مي آموزد كه چگونه بتواند آن چنان برخود تسلط پيدا كند كه در مقابل يك واقعه يا اعلان خطر اول بينديشد و سپس عمل مناسب انجام دهد و بدين علت كه اين مهارت به طور علمي ايجاد مي شود بايد آن قدر تمرين شود تا ملكه ذهن شده و به طور خودكار انجام شود.

مراحل ادراك واقعه

وقتي انسان واقعه اي را درك مي كند آن را در ذهن بررسي و قضاوت مي كند و سپس عكس العمل نشان مي دهد.اين روند چهار مرحله دارد :

تشخيص واقعه

قضاوت آنكه اين واقعه خوب است يا بد

حسي كه در بدن پس از اين قضاوت ايجاد مي شود اين حس كه در پوست يا درون بدن درك ميشود “خوشايند” ‌يا“ ناخوشايند” است. اين موضوع را در فرهنگ مان به كرات شنيده ايم كه مثلا پشتم لرزيد( حس بد ) دلم روشن شد (‌حس خوب) و بسياري از اين حس ها كه واژه اي براي بيانش نداريم

عكس العملي كه پس از اين حس انجام مي شود .

بنابراين انسان به يك حس عكس العمل نشان ميدهد نه به حادثه اي كه اتفاق افتاده است. اگر انسان ياد بگيرد كه قبل از عكس العمل از آن حس آگاه شود مي تواند خود را كنترل كند و با تفكر و انديشه درست، عمل درست و رفتار مناسب بروز دهد و با رفتار مناسب و سنجيده بهترين و مناسب ترين موقعيت ها را براي خود ايجاد كند و زندگي سالم تر و بهتري داشته باشد و اين همان چيزي است كه در مراقبه بصيرت آموزش داده مي شود.

البته براي اينكه انسان بتواند از آن حس آگاه شود بايد كاملا هوشيار و آگاه باشد و به عبارتي در لحظه حضور داشته باشد و بنابراين بايد ذهني آرام و پاك و خالي از هرگونه رسوب و كدورت داشته باشد زيرا ذهن نامتعادل وناپاك مرتبا در گذشته و آينده به سر مي برد و دائما در حال قضاوت نادرست مي باشد مراقبه بصيرت به انسان مي آموزد كه ذهن خودرا از پريشاني و كدورت پاك نمايد و داشتن ذهني پاك و آرام را به تدريج تجربه كند كه نتيجه اين پالايش ذهن ، رها شدن از بند انديشه ها ، قضاوت هاي نادرست و شرطي ، رسيدن به هوشياري و آگاهي (از جمله آگاهي از حسها و احساسات متفاوت) مي باشد . اين ذهن آرام و در عين حال هوشمند فرد را قادر مي سازد كه در موقعيت هاي نابهنجار زندگي عمل درست انجام دهد و بر مشكلات خود فائق آيد و زندگي آرام و سرشار از نشاط و موفقيت را تجربه كند1.

زیرشاخه‌های روان‌شناسی

روانشناسی یادگیری

هیلگاد روانشناس آمریکایی در یک تعریف جامع یادگیری را اینگونه تعریف می‌کند: ” یادگیری یعنی؛ تغییر نسبتاً پایدار در رفتار که بر اثر تجربه در توانایی‌های بالقوه فرد بوجود می‌آید.”

  • تفاوت سطح انسان قرن ۲۱ با اجداد غارنشین را چه چیزی پر می‌کند ؟ • یادگیری در زندگی انسان چه نقشی دارد ؟ • ایا یادگیری محدود به مدارس و آموزشگاهها است ؟ نقش یادگیری در همه صحنه‌های زندگی نمایان است. یادگیری تنها آموختن مهارتی خاص یا مطالب درسی نیست؛ بلکه در رشد هیجانی، رشد شخصیتی، تعامل اجتماعی انسان دخالت دارد. انسان یاد می‌گیرد که از چه چیزی بترسد، چه چیزی را دوست بدارد و کجا چگونه رفتار کند. در واقع نوزاد از همان لحظه تولد درگیر فرآیند یادگیری می‌شود و این توانایی است که باعث پیشرفت و تفاوت روزانه او از انسان‌های یک نسل قبل از خودشان می‌شود.

فرآیند یادگیری با توجه به اهمیتش همیشه مورد توجه بوده و در این مورد دانشمندان بسیاری اظهار نظر، پژوهش و نظریه پردازی کرده و جواب بسیاری از سوالات را روشن کرده‌اند، بطوری که می‌توان با صراحت و اطمینان در مورد اینکه “یادگیری چیست ؟، چگونه رخ می‌دهد و عوامل موثر کدام هستند ؟ ” بحث کرد. ویژگی‌های یادگیری تغییر در رفتار یادگیری همراه با “تغییر” است، به گونه‌ای که بعد از کسب یادگیری موجود زنده (از جمله انسان) رفتارش (بیرونی یا درونی) به یک روش یا حالت جدید تغییر می‌یابد. این تغییر هم در رفتارهای ساده و هم در رفتارهای پیچیده دیده می‌شود. پایداری نسبی درست است که یادگیری همراه با تغییر است ولی هر تغییری یادگیری محسوب نمی‌شود، بلکه تغییرات ناشی از یادگیری پایداری (Permanency) دارند؛ و تغییراتی که پایداری نداشته باشند را نمی‌توان به یادگیری نسبت داد (نظیر تغییرات ناشی از مصرف دارو یا مواد، هیجانها، خستگی و… که پس از رفع اثر دارو، موضوع هیجان یا رفع خستگی و…تغییرات نیز ناپدید می‌شوند). فردی که مسئله یا چیزی را یاد گرفته است تغییرات حاصل از آن را همواره با خود دارد و در مواقع لازم به اجرا در می‌آورد. توانایی‌های بالقوه یادگیری در فرد نوعی توانایی ایجاد می‌کند، بدین معنی که ” تغییرات پایدار در رفتار” نتیجه تغییر در “توانایی‌ها” است، نه تغییر در رفتار ظاهری. اگر طرف دیگر این توانایی‌ها همیشه مورد استفاده قرار نمی‌گیرند بلکه بعضی مواقع بصورت بالقوه هستند و هر وقت موقعیت و فرصت استفاده فراهم شود؛ از حالت بالقوه خارج و به حالت بالفعل (عمل) در می‌آیند. مثلاً فردی که دوچرخه سواری را یادگرفته است، اگر موقعیت دوچرخه سواری برای او فراهم نباشد این توانایی بصورت بالقوه در فرد باقی می‌ماند و هر وقت موقعیت و فرصت دوچرخه سواری فراهم شود (مثلاً یک دوچرخه در اختیار او قرار گیرد) این توانایی از بالقوه به بالفعل (حالت عمل) در می‌آید. این بدان معنی است که یادگیری هیچ وقت از بین نمی‌رود. تجربه هر نوع تغییر در توانایی‌های بالقوه زمانی یادگیری محسوب خواهد شد که بر اثر “تجربه” (Experience) باشند، یعنی”محرک‌ها” (عوامل) بیرونی و درونی بر فرد (یاد گیرنده) تأثیر بگذارد (نظیر خواندن کتاب، گوش دادن به یک سخنرانی، زمین خوردن کودک و فکر کردن در باره یک مطلب و …) بدین ترتیب تغییرات پایداری که در توانایی افراد به‌وسیله عواملی به غیر از تجربه بدست می‌آید یادگیری محسوب نمی‌شود. تغییرات پایدار غیر تجربه‌ای بیشتر عوامل رشدی را دربر می‌گیرند (نظیر عضلانی شدن، دندان درآوردن، تغییرات بلوغ، پیر شدن و …) یادگیری یا وراثت بحث در مورد نقش یادگیری و وراثت (Inheritance) به سه نظریه متفاوت که هر یک طرفداران خود را دارند؛ منتهی می‌شود. گروه اول از این دیدگاه دفاع می‌کنند که “این وراثت است که رفتار و اعمال ما را شکل می‌دهد و یادگیری نقشی زیادی ندارد. گروه دوم به نقش مطلق یادگیری تاکید و وراثت را رد می‌کنند. اما در دهه‌های اخیر نظریه سومی نیز مطرح گردید که در آن بر نقش “تعاملی وراثت و یادگیری” تاکید شده است. هم از لحاظ نظری و هم از دیدگاه تحقیقی نظریه سوم بهترین دیدگاه و راهکار را دارد.

روانشناسی تحلیلی

خودآگاه و ناخودآگاه

روان‌شناسی تحلیلی با ساختار و پویایی روان سروکار دارد. روان به خودآگاه و ناخودآگاه تقسیم می‌شود و ناخودآگاه در خدمت ترمیم نقش خودآگاه است. هرگاه نقش خودآگاه بیش از حد یک‌جانبه باشد، ضد ناخودآگاه آن به طور خود مختار پدیدار می‌شود تا تعادل آن را حفظ کند. ناخودآگاه این کار را در درون با رویاها و تصاویر قدرتمند انجام می‌دهد. بسیاری اوقات جزء ناخودآگاه می‌تواند برونی شود و آشکار گردد که در این صورت فرافکنی نام می‌گیرد. این کار می‌تواند شامل پاسخ عاطفی شدید نسبت به شخص دیگر یا موقعیتی خاص باشد.

یونگ بر آن است که هم خودآگاه و هم ناخودآگاه دربردارندهٔ یک عنصر شخصی و یک عنصر جمعی است.

خودآگاهی شخصی متشکل از احساس آگاهانه و بی‌واسطه محرک‌های بیرونی و درونی و نیز اثر به‌جامانده از محرک‌های پیشین که قابل بازگشت به خودآگاه بلافصل انسان است.

خودآگاهی جمعی همان جهان‌بینی یا روح زمانه است که از باورها و سوگیری‌ها و ایستارها و اصول هر جامعه یا گروه مشخص تشکیل می‌شود.

ناخودآگاه شخصی دربرگیرندهٔ عناصر زیر است: تجارب شخصی فراموش‌شده یا سرکوب‌شده – آثار به‌جامانده از محرک‌های بیرونی و درونی و آمیزه‌ای از اندیشه‌ها که خواه به دلیل ضعف و ناروشنی بیش از حد یا به دلیل سرکوب‌شدن هرگز به خودآگاه نرسیده‌اند.

ناخودآگاه جمعی از غرایز و اشکال موروثی ادراک یا اندریافت تشکیل می‌شود که هرگز فرد به انها آگاهی نداشته و در طول زندگی او به دست نیامده‌اند، بلکه وجه مشخص گروه کامل از افراد – خانواده ,ملت و یا همهٔ نوع بشر – می‌باشد.

منش‌ها و سنخ‌های روانی

تعیین جهت نیروی روانی بخشی کلیدی از کار تحلیل‌گر روانی است. یونگ برای کمک به این تحلیل مجموعه‌ای از سنخ‌های روانی را عرضه نمود. نیروی روانی را می‌توان در دو منش اساسی تقسیم‌بندی کرد:

برون‌گرا: نگرش برون‌گرا از بیرون برانگیخته می‌شود و با عوامل بیرونی و عینی هدایت می‌شود.

درون‌گرا: نگرش درون‌گرا از درون برانگیخته می‌شود و با عوامل درونی و ذهنی هدایت می‌شود.

برون‌گراها و درون‌گراها در روابط متقابل‌شان سوءتفاهم و نسبت به یکدیگر عدم احترام دارند. همچنین برای روان چهار کنش نیز فرض می‌شود که به دو زوج متضاد تقسیم می‌شود:

انگیزش, تفکر, احساس, بصیرت که انگیزش زوج متضاد بصیرت و تفکر زوج متضاد احساس است .جهت‌گیری آگاهانه در فرد در جهت یکی از این چهار مورد است و به دلیل اصل ترمیم ناخودآگاه ضد هر مورد در ناخودآگاه خواهد بود و دو مورد باقی مانده به منزلهٔ کنش‌های نیمه‌آگاه و کمکی به کنش برتر کمک می‌کند.

یونگ دو منش درون‌گرا و برون‌گرا را با چهار کنش ترکیب نمود و هشت سنخ روانی ایجاد کرد .تعیین سنخ تحلیل‌گر را قادر می‌سازد تا از جهان‌بینی فرد و سیستم ارزشی او درک بهتری بیابد.

صورت مثالی

سنخ‌های روانی بخشی از تحرکات وسیع‌تر نیروی روانی است که شامل چهار صورت مثالی می‌شود. این صورت‌ها به شکل جفت‌هایی عمل می‌کنند که یکی از آنها خودآگاه بوده و توسط جفت ناخوداگاه ترمیم می‌شود:

خود و سایه

خود سالم عناصر خودآگاه و ناخودآگاه را سازمان می‌کند و متعادل می‌سازد. یک خود ضعیف فرد را در تاریکی و در معرض خطر غرق‌شدن در باتلاق تصورات آشفته و ناخودآگاه قرار می‌دهد.

سایه در حقیقت همان جنبهٔ تاریک وجود انسان است که با صفات پست و تربیت‌نیافته یا حیوانی مشخص می‌شود که خود می‌خواهد آن را از دیگران پنهان سازد.

صورتک و روان‌انگاره

صورتک قسمتی از خودآگاه است که از طرف خود با جهان خارج سخن می‌گوید .(صورتک (persona)از کلمهٔ لاتین ماسک تئاتر گرفته شده است.) صورتک با طبقهٔ اجتماعی, شغل, فرهنگ و ملیت شکل می‌گیرد. انسان در موقعیت‌های مختلف از صورتک‌های گوناگون استفاده می‌کند، اما یک صورتک عمومی را می‌پذیرد که متعلق به سنخ کنشی برتر اوست.

جنبهٔ ناخودآگاه صورتک روان‌انگاره است. یونگ از نام‌های نر وماده برای روح به زبان لاتین یعنی روان‌زنانه(animus) و روان‌مردانه (anima) استفاده کرد. روان‌انگاره همیشه با جنسیت متضاد با فرد نشان داده می‌شود .

روان‌انگاره یک سنخ باستانی است که می‌تواند تمام ناخودآگاه را بنماید. این پدیده ارثی و بی‌زمان است اما با تجربهٔ واقعی فرد از جنس مقابل به خصوص پدر ومادر تغییراتی می‌کند. روان‌انگاره‌ها در رویاها، افسانه‌ها و تخیلات ظاهر می‌شوند، اما در عین حال فرافکنی هم می‌شوند و تصویر تحریف‌شده‌ای از افراد جنس مقابل ایجاد می‌نمایند.

روانشناسی بالینی

روانشناسی بالینی شاخه‌ای از روانشناسی است که به مطالعه در راستای شناخت و درمان مشکلات هیجانی رفتاری و شناختی افراد می‌‌پردازد. پیشینهٔ این رشته را می‌توان به فیلسوفانی همچون تالس، بقراط یا ارسطو کشاند که سده‌ها پیش از میلاد مسیح در مورد انسان‌ها ماهیت اندیشه و آسیب‌شناسی فکر می‌کردند. ریشه‌های روانشناسی بالینی نوین را می‌‌توان در جنبش‌های اصلاحی سدهٔ نوزدهم یافت و کارهای پینل در این دوران را نقطهٔ عطفی در تحول و پیشرفت این رشته به شمار آورد.

روانشناسی رشد شاخه‌ای از روان‌شناسی است که رشد ادراکی و احساسی و رفتاری هر فرد را، با توجه به تغییراتی که در طی دورانهای موجود به وجود می‌‌آید، بررسی می‌کند.

منابع:

  1. www.zendagi.com/new_page_604.htm – 69k
  2. daneshnameh.roshd.ir/mavara/mavara-index.php?page
روانشناسیروانشناسی یادگیری
Comments (0)
Add Comment