عرفان

مقدمه :‌

          شك ،‌ گمان و يقين ؛ از جمله مسائل مربوط به حوزه معرفتند كه بشر پيوسته در زندگي با آن روبه روست .

  • شكل حاصل اشتراك ميان معلومات و مجهولات است .
  • گمان به قول مولانا همچون شيشه زرد و كبودي است كه انسان از پشت آن به حقايق و مسائل پيرامون  خويش مي نگرد .

پيش چشمت داشتي شيشه ي كبود

                                                زان سبب عالم كبودت مي نمود      

            بشكن آن شيشه كبود و زرد را

                                                تا شناسي گرد را و مرد را                         

  • و يقين بوستان آرامش و همنشيني با حقيقت است .
  • انسان به لحاظ دو بعدي بودن وجودش – جسم و روح – گاهي در مسائل مادي و دنيوي دچار شك مي شود كه بايد به كمك ابزار «‌ حس و عقل »‌ آن را به يقين مبدل ساخت .

و گاهي نيز درامور معنوي و ماوراء  طبيعي به شك و ترديدهايي مبتلا ميشود كه براي رفع آن ياري جستن از حواس و نيروي عقلاني نه تنها شكلي را حل نمي كند بلكه او را دچار سر گشتگي مي كند . اينجاست كه دو راه بيشتر در پيش رو ندارد :   

  • پاك ساختن چهره دل از غبار حس نفساني تا مغيبات غيبي در آن ، صورت خويش را بنمايند و حقيقت حق جلوه گر شود ،‌ زيرا تا انسان در قيد خود باقي است خير و شر خود را هم درست تشخيص نمي دهد بلكه آنچه را كه خير اوست شر مي پندارد و آنچه را براي او مايه ي شر است خير گمان مي برد و بدين اشتباه به بيراهه مي آورد .
  • خود را به كسي كه اين راه را طي نموده است و گردنه هاي آن را پشت سر گذاشته بسپارد .

ذكر كلياتي كه در اين مجموعه به آنها پرداخته شده !‌

1- اقسام عوالم ،‌ ابزار و راههاي شناخت آنها ؛‌ از آنجا كه بحث مورد نظر – شك و يقين – در رابطه با عالم غيب و شهود مطرح مي شود و نيز ارتباطي كه اين بحثها با انواع  علوم و معارف و ابزار دستيابي بدانها دارد به طور اجمال- اين مسائل- و ابتدا مورد بررسي قرار گرفت . به عنوان مثال مباحثي درباره عقل و استدلال و استدلاليون و تلاش آنها- با ذكر تاريحچه اي از پيدايش چنين تفكري-  براي دستيابي به حقيقت مورد بررسي قرار گرفته است .

2- تعاريف شك و گمان و يقين ،‌ ذكر انواع و درجات هر يك .

3- عوامل موثر در ايجاد هر كدام و نتايجي كه هر يك در پي دارند .

4- ابيات متن اين مجموعه بر طبق ابيات و شماره مثنوي معنوي به تصحيح «‌ رينولد الين نيكلسون »‌ است .

5- منابع و ماخذ ؛‌ شامل منابعي است كه يا مستقيما مورد ارجاع قرار گرفته اند كه اكثر آنها در پاورقي ذكر شده اند و يا منابعي هستند براي مطالعه در اين زمينه همچون شروح مثنوي كه مذكور است .

6- جز شك و يقين كه مجموعه نام  آنها را بر خود دارد .  واسطه اين دو مضمون ؛‌ يعني ،  گمان و نيز مترادف آنها مثل كلمات ترديد و ظن نيز مورد بررسي قرار گفتند .

7-  مطالبي كه مورد بررسي قرار گرفته اند بر اساس مضاميني است كه مولانا به عنوان نماينده عرفا آن را در مثنوي و ابيات آن بيان داشته و بدانها پرداخته است .

8- در پايان نيز فصلي از آيات قرآن كريم كه در آنها به مسئله شك و يقين اشاره شده است همراه با ترجمه ذكر شده است .

بي گمان اين اثر خالي از ايراد و اشتباه نيست ،‌ اميد است استادان بزرگوار بر من منت نهاده ،  از راهنمائيهاي صادقانه خويش مرا بهره مند گردانند .

 گفتاري چند از زندگي مولانا

 مولانا جلال الدين محمد بن سلطان العملا بهاء الدين محمد بن حسين بن احمد خطيبي بكري بلخي كه در كتابها ازاو به نامهاي «‌ مولاناي روم »‌ ،‌ «‌ مولوي » و «‌ملاي روم »‌ ياد كرده اند ،‌  يكي از بزرگترين و تواناترين گويندگان متصوفه و از عارفان نام آورآسمان ادب فارسي ،‌ شاعر حساس صاحب انديشه و از متفكران بلا منازع عالم اسلام است .

پدرش سلطان العلما بهاء‌ الدين محمد معروف به «‌ بهاء  ولد »‌ (543-628 هجري )‌ از عالمان و خطيبان بزرگ و متنفذ و از بزرگان مشايخ صوفيه در آخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري و تربيت يافته نجم الدين كبري بود و در نتيجه نقاري كه در ميان او و سلطان محمد خوارزمشاه پيدا شده بود در حدود سال 610 هجري با خانواده و خاندان خويش از مشرق ايران به جانب مغرب مهاجرت كرد و بعد از گذر از شهرهايي به دعوت سلطان كيقباد سلجوقي در قونيه اقامت گزيد و در همانجا در گذشت . 

جلال الدين محمد فرزند بها ء‌ الدين ولد كه در قرن ششم ربيع الاول سال 604 هجري در بلخ ولادت يافته بود در آغاز اين سفر طولاني پنج و شش ساله بود و گفته شده است هنگام عبور از نيشابور همراه پدر به صحبت عطار نيشابوري رسيده بود .

بعد از وفات سلطان العلما سال 628 يا 631 فرزندش جلال الدين محمد به خواهش مريدان به جاي پدر بر مسند وعظ و تدريس پدر نشست ،‌ اندكي بعد از فوت پدر مريد او برهان الدين محقق ترمذي در طلب استاد به قونيه آمد و چون استاد در گذشته بود تربيت فرزندش جلال الدين كه در آن وقت به علوم «‌ قال »‌ به كمال بود ،‌ همت گماشت و براي آنكه در علوم شرعي و ادبي كامل شود او را به مسافرت و تحصيل به حلب و دمشق بر انگيخت و او در حلب و دمشق به تحصيل در فقه صنفي پرداخت و گويا به فيض محبت محي الدين عربي نائل گشت و پس ازين سفر كه هفت سال به طول انجاميد به قونيه بازگشت و پس از طي طريق و سلوك به اجازه استاد مسند تعليم و ارشاد يافت .  پس از وفات استاد به سال 638 ،‌ مولوي تا سال 642  كه سال ملاقات او با شمس تبريزي است به تدريس علوم شرعي در قونيه و وعظ و تذكر اشتغال داشت .

 مولوي با يافتن شمس پشت به مقامات دنيوي كرد و همواره ملازم صحبت او بود تا آنكه شمس در سال 645 هجري به دست عده اي از شاگردان متعصب مولانا كشته شد و مولانا همچنان در فراق او مي سوخت تا به تصور آنكه او را در شام خواهد يافت به دمشق سفر كرد و مدتي در آنجا جستجو نمود و پس از ناكامي به قونيه بازگشت . پس از شمس تا ده سال ديگر صلاح الدين قونوي معروف به «‌زركوب »‌ ارادت مولانا را به خود جلب كرد و چون صلاح الدين در محرم سال 657 در گذشت عنايت مولانا نصيب حسام الدين حسن بن محمد معروف به چلبي حسام الدين گرديد . و او بود كه مولانا را به نظم مثنوي تحريض كرد و تا پايان در اين راه با او همراه بود . مثنوي بزرگترين اثر اوست كه در شش دفتر  بحر رمل مسدس مقصور يا محذوف  در حدود 26000 بيت سروده شد. كه در آن مولانا مسائل مهم عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح نموده است . و در ضمن آن به آيات و حديثها اشاره نموده است .

 دومين اثر بزرگ او «‌ديوان كبير »  مشهور به ديوان غزليات شمس تبريزيست كه در پايان غزل مقام شمس الدين تبريزي اشاره و به نام او تخلص نموده است .  غزلهاي او مملو از حقايق عرفاني و در تايي مواج احساسات شاعر است .  همچنين او رباعياتي دارد كه 3966 بيت را شامل مي شود . 

 همچنين مولانا اثرهايي به نثر دارد كه عبارتند از : 

 فيه مافيه – مكاتيب – مجالس سبعه است .

 از جمله معاصران مهمتر از همه معين الدين پروانه است كه غالبا براي استماع مجالس مولانا به «‌مدرسه »‌ او مي رفت و به همبن سبب هم قسمتي از «‌ فيه مافيه »‌ خطاب به اوست .

كسان ديگر همچون صدر الدين قونيوي ،‌ نجم الدايه ،‌ علامه قطب الدين شيرازي ،‌ قاضي سراج الدين ارموي را مي توان نام برد .

وفات مولانا در پنجم جمادي الاخر سال 627 اتفاق افتاد مرگ وي واقعه اي سخت در قونيه تلقي شد .  جنازه او را در »‌ قبه خضرا »‌ به خاك سپردند . با آنكه او بر مذهب اهل سنت بود در عين اعتقاد و دين داري مردي آزاد انديش بود و به مذاهب ديگر به ديده احترام و بي طرفي ،‌ چنانچه شايسته مردان كامل چون اوست ،‌ مي نگريست . 

تقسيم بندي عوالم

جمله آفرينش از حيث ماهيت بردو نوع منقسم است :‌

  • اول عالم خلق يا ملك
  • دوم عالم امر يا ملكوت

عالم خلق ،‌ جهان اجسام است كه قابل مساحت و تجزي است . لكن عالم امر ضد اجسام و غير قابل تجزيه است . 

با توجه به تفاوت ماهيت اين دو عالم ؛‌ راهها و وسايل وصول به شناخت اين دو عالم نيز متفاوت است و هر يك علم و وسيله خاص خود را مي طلبد . 

ابزار و راههاي شناخت اين دو عالم

براي شناخت عالم خلق مي توان از اين راهها و وسايل ياري جست : 

  1. حواس :‌ كه بشر از راه مطالعه و مشاهده عيني طبيعت با رموز و اسرار اين جهان آشنا مي گردد . كه حاصل آن نيز علوم تجربي است كه راه دستيابي به آن  مشاهده و تجربه است .
  2. عقل :‌ كه در اثر قوه استدلال  و قياس نتيجه اي را پيش بيني و استنتاج مي كند . 

 البته در بيشتر موارد اين دو وسيله – حس و عقل – هر دو به كمك يكديگر براي شناخت و دستيابي به رموزو حقايق آفرينش مورد استفاده بشر قرار مي گيرند و اكثرا  حس و مشاهده  مقدمه اي براي استنتاج  منطقي مطلبي است .

مثلا :‌ وقتي انسان رد پايي رامشاهده مي كند – دريافت از طريق حس بينائي – نتيجه مي گيرد كه كسي از آنجا عبور كرده است – دريافت نتيجه استدلالي و عقلي .

در بعضي موارد نيز تنها ازنيروي عقل و استدلال براي رسيدن به شناختي از حقايق اين عالم مدد گرفته مي شود كه با اين وسيله قابل دريافت باشند كه چنين شناختهايي در حوزه علوم عقلي جاي مي گيرند و از جمله آنها مي توان به « ‌فسلفه »‌  اشاره نمود ،  كه مي كوشد با ابزار عقل و استدلال به شناخت منطقي در امورنائل شود .

از روشهايي كه فلسفه درموضع استدلال  به كار مي گيرد «‌ قياس »  نام دارد . كه خود به دو بخش عقلاني و حسي قابل تقسيم است . و آن عبارت است از ؛‌ حكم به موضوع مطابق حكم به موضوع ديگر به جهت اشتراك ميان آن دو . يا سنجيدن و مقايسه هر دو چيز كه با هم شباهت دارند و استنتاج حكم كلي از آن .

از جمله قياسهاي حسي مي توان از داستاني كه در «‌ مثنوي مولانا »‌ بدين منظور اشاره شده ،  نام برد و آن «‌ به عيادت رفتن شخص كر مريض را »‌ است .  شخص كر كه به عيادت دوست مريض خود رفته بود در قياسي كه از شباهت حركت لبهاي بيمار به الفاظ مورد نظر خود داشت دچار اشتباه شد :‌

            چون ببينم كه لبش جنبان شود

                                                            من قياسي گيرم آن را هم ز خود          

            و سرانجام چنين قياس و خطاي آن :‌

                        از قياساتي كه بكرد آن‌كر گزين

                                                            صحبت ده ساله باطل شد بدين             

يا مثالي ديگر كه با بياني شيوا مولانا در داستان  «‌ بقال و طوطي و روغن ريختن طوطي در دكان »‌ مساله قياس حسي و خطاي آن را بيان مي نمايد :‌

جولقي سر برهنه مي گشت

                                    با سر بي مو چو پشت طاس و طشت

طوطي اندر گفت آمد در زمان

                                    بانگ بر درويش زد كه هي فلان

                        از چه اي كل با كلان آميختي     

                                                            تو مگر از شيشه روغن ريختي ؟‌

                        از قياسش خنده آمد خلق را

                                                            كو چو خود پنداشت صاحب عقل را      

 با بيان اين ابيات آنچه به عنوان نتيجه مي توان ذكر نمود اين است كه ،  شباهت ظاهري بين امور و اشيا سبب سنخيت آنها نيست و قضاوت بر اين اساس نيز نتيجه اي ناراست خواهد داشت .

 قسم دوم قياس عقلي است كه خود به دو بخش اصولي و منطقي قابل تقسيم است .  قياس اصولي در برابر  نص انجام مي شود و اين قياس با وجود نص كه در بردارنده حكم آشكاري است ،‌ نادرست است . 

            همانند قياسي كه ابليس در برابر حكم الهي نمود .

                        اول آنكس كه قياسكها نمود

                                                            پيش انوار خدا ابليس بود

                        گفت نار از خاك بي شك بهتر است

                                                            من زنارو او ز خاك اكدر است

                        پس قياس فرع بر اصلش كنيم

                                                            او ز ظلمت ما زنور روشنيم             

 و قياس منطقي كه آن سرايت دادن حكم در موضوعي به حكم ديگر از هر جهت . اين قسم قياس نزد فقهاي اهل سنت معتبر است ولي فقهاي اماميه آنرا نمي پذيرند ،‌ جز در قياس منصوص العله ،‌ يعني ،‌ در جائيكه به خاطر علتي خاص حكمي درباره موضوعي صادر شده است .

مثلا شراب حرام است به علت  مستي آن پس هر مست كننده ديگري حرام است.

                        مجتهد هر گه باشد نص شناس

                                                            اندر آن صورت نينديشد قياس

                        چون نيابد نص اندر صورتي

                                                            از قياس آنجا نمايد عبرتي                   

و همچنين است در داستانهاي بسياري در مثنوي كه در آنها ،‌   مولانا انسان را از قياس كردن اموري كه شباهت ظاهري دارند ولي تفاوت اساسي و ماهيتي دارند بر حذر مي دارد . از جمله اين داستانها عبارتند از :‌

            داستان مرتد شدن كاتب وحي :‌

                        چون صفيري بشنوي از مرغ حق

                                                            ظاهرش را ياد گيري چون سبق

                        و آنگهي از خود قياساتي كني

                                                            مر خيال محض را ذاتي كني

                        اصطلاحاتي است مرا ابدال را

                                                            كه نباشد زآن خبر اقوال را

                        منطق الطيري بصوت آموختي

                                                            صد قياس و صد هوس افروختي

                        همچو آن رنجور دلها از تو خست

                                                            كر بپندار اصابت گشته است

                        كاتب وحي زآن آواز مرغ

                                                            برده ظني كو بود انباز مرغ

                        مرغ پري زد مراورا كور كرد

                                                            تك فرو بردش بقعر مرگ و درد      

            يا داستان هاروت و ماروت كه عالم الهي را با جهان فعلي قياس نمودند .

                        آن قياس حال گردن بر زمين

                                                            راست نايد فرق دارد در كمين   

كه در همه آنها مولانا از سنجيدن ظاهر امور در بيان حكمي  منع مي كند و نيز به بيان اين مطلب مي پردازد كه ؛‌ حس و عقل كه در امور مربوط به جهان ماده و حس وقتي اين چنين دچار خطا و اشتباه مي شوند چگونه قابليت دستيابي به معرفت و شناخت درباره عالم الهي را خواهند داشت ؟‌

و شايد اين سوال به نظر برسد و مطرح شود كه درباره پاره اي از مسائل آن جهان مثل عالم برزخ ،  دوزخ و يا بهشت اطلاعاتي داريم و چيزهايي مي دانيم .در پاسخ بايد گفت كه اين اطلاعات و آگاهيها  از راه حس و مستقيم و يا از راه انديشه بر ما معلوم نگشته است بلكه از طريق وحي كه خداوند توسط برگزيدگانش ان را بر عقول ديگر بندگانش عرضه فرموده است و در ضمن بايد متذكر شد كه اين شناختهاي اندك به معني دريافت كامل از حقايق جهان برين نمي باشد .

                        اين نجوم و طب وحي انبياست

                                                            عقل و حس را سوي بي سوره كجاست     

همواره شناخت و دستيابي به معرفت جهان برين به كمك حس و عقل توسط عرفا مذمت شده است .  –  و نه در جهت شناسايي و دستيابي به علم دراين جهان . همچنانكه غزالي مي گويد :‌ «‌ مقصود من اثبات تناقض آراء‌ و بطلان عقايد فلاسفه است در فن الهيات اما در علوم منطق و حساب و هندسه جاي چون و چرا نيست ،‌ از اين جهت فلاسفه در اين فنون با هم اختلافي ندارند و اگر مسائل الهي آنها نيز مانند منطق و هندسه روي اصول و برهان حقيقي بود ؛‌ نبايستي اين همه اختلاف داشته باشند .  زيرا در برهان يقيني جاي ترديد و اختلاف نيست اما فلاسفه در اين باب مغالطه اي كرده و ديگران را نيز به غلط انداخته اند ؛‌ كه چون اصول هندسه و حساب  و منطق يقيني و اطمينان بخش مي باشند پس در مسائل الهي نيز در خور يقين و اطمينان است و حال آنكه صحت مطالب هندسي دليل بر صحت مطالب الهي نتواند بود . مثلش چنان است كه شخصي كاري را درست انجام دهد و مدعي شود كه پس همه كردارها و گفتارهايم درست است . كه مسلما اين دليل در نزد مردم خردمند استوار نيست !‌

مولانا همچنين ؛‌ اين وسايل يعني ؛‌ عقل و حس را در مساله عرفان عاجز مي داند نه براي اثبات علوم عقلي و حسي . چنانكه در آغاز دفتر ششم مي گويد ؛‌ «‌ بر  حواس و مدارك ايشان دايره كشيده اندكي از آن دايره تجاوز نكنند، ذلك تقدير العزيز العليم ،‌ يعني مقدار رسيدن عمل ايشان و جولان نظر ايشان پديد كرد چنانكه هر ستاره را مقداري است و كارگاهي از فلك كي تا آن حد عمل او برسد و همچون حاكم شهري كه حكم او در آن شهر نافذ باشد پس در وراي توابع آن شهر او حاكم نباشد » .

مولانا براي بيان عجز استدلال و فلسفه در شناخت عالم غيب ،‌ خود ،‌ استدلال و قياس ترتيب مي دهد كه قطعا نظر او رد استدلال به شرط قدم گذاشتن در حوزه معرفت مغيبات است .

                        پاي استدلاليون چوبين بود

                                                            پاي چوبين سخت بي تمكين بود

كه نتيجه اين قياس چنين است :‌ «‌ پاي استدلاليون سخت بي تمكين بود »‌ . اين نظريه و عقيده تمامي عرفا است از جمله خواجه عبدالله انصاري كه چنين بيان مضمون مي نمايد ؛‌ عقل حليت و وسيله اي است كه به درد كارهاي اين جهان مي خورد و عقل مجرد راه به شناخت نمي تواندبرد ،‌ زيرا عقل مخلوق است و حداكثر توانائي او شناخت همچون خودي است و به همين سبب وي مريدان خود را از پذيرفتن سخن كسانيكه در شناخت خداوند از عقل و قياس خود مي گويند بر حذر مي دارد . 

معرفت در تاريخ صدر اسلام

نگاهي به تاريخ صدر اسلام اين قضيه را براي ما بيش از پيش روشن مي كند ؛‌

اصحاب رسول اكرم ،‌ قرآن و حديث پيامبر را مي شنيدند ،‌ پس خرد هاشان تصديق مي نمود دلهاشان باور مي كرد و در دل آنها نمي گذشت كه در آنچه شنيده اند با يكديگر به جدل بپردازند ،‌ چه قرآن كاملا روشن است و نيز حديثي كه از رسول اكرم صحيح و ثابت باشد از هر حيث هويداست و ناداني باشد كه خدا و رسولش بگويد و خدا درباره گفتارشان به جدل بپردازند .  اصحاب پيامبر قرآن را شنيدند كه مي گفت ؛‌ «‌ خدا شنوا و بيناست و داناو حكيم است .»‌ و به خاطر هيچيك نمي رسيد كه بپرسد آيا اين صفات زائد بر ذات اوست يا عين ذات اوست .  و اكنون مي توان صحابه را با فرقه هاي مسلمانان سنجيد كه آن همه در همين مسائل دچار اختلاف شدند . اصحاب پيامبر مي شنيدند كه خداوند كافران را به عذاب جاويد تهديد مي كند و مومنان را به نعمت جاويد نويد مي دهد . آنها مي شنيدند و انكارنورزيدند و در پرستش زياده روي نكردند و خود را گرفتار بحث و جدل نساختند . لكن متكلمان اينها را شنيدند و بر مقام پرسش بر آمدند .

   هنگامي كه مسلمانان سرگرم بحث در اين مسائل بودند ،‌ با يهود و نصارا و جز آنها با مردم پارس و هند برخورد كردند ،‌ و چنانكه آنان در دين اسلام ستيزه مي كردند آنها نيز در كيشهاي آنها وارد بحث شدند .  و در روشهايي كه براي دفاع از كيشهاي خود داشتند با چيزهايي اشنا شدند كه قبلا آنها را نمي شناختند . پس از چندي با فلسفه يونان آشنا شدند كه روي مسلمانان اثر گذاشت و آن را وسيله دفاع از دين خود قرار دادند . ايمان به عقل آنها را فريفته كرد و به افراط و دوري از حق گرفتار آمدند . و به فكرشان نرسيد كه عقل هم ملكه اي است از ملكات آدمي كه مانند ملكات ديگر نيرويش محدود است ،‌ اموري را مي شناسد و در مقابل براي شناختن اموري آماده نگشته است .

همين اشتباه در هاي اختلاف را بر آنها گشود و شماره فرقه هاي آنها را از 70 فرقه گذراند .  بسياري از مسلمانان فريفته فلسفه يوناني شدند ،‌ به خصوص كه ديدند فلاسفه يونان در رشته هاي رياضي ،  طب ،‌ علوم طبيعي به فنوني از معرفت دست يافته اند كه به فكر عرب خطور نمي كرده است . و نيز ديدند كه فلاسفه يونان عقلهاي خود را از آنچه مي تواند بداند فراتر برده و به آنچه نمي تواند بداند راه داده اند .

آنان از صفات خدا و خصوصيات او بحث كرده اند و در اين مسائل به روشهاي فلسفي معروف خود رفته اند .  پس چه مانعي دارد كه فيلسوفان اسلامي هم به روش فلسفي يونان را دنبال كنند و در صدد بر آيند تا با عقل خويش طبيعت و ماوراء‌ آن را در يابند و عقل را وسيله اي براي جدال با كيشهاي ديگر قرار دهند . لكن همه اينها به زيان خودشان تمام شد و جنانكه اهل كيشهاي ديگر با شناختن فلسفه و به كار بستن آن در «‌دين »‌ گرفتار اختلاف شدند ،‌ اينان  نيز بهره اي جز اختلاف نبردند . 

سخني كه لازم به ذكر است كه پيدا شدن روح انتقاد و باور نكردن هر سخن بدون دليل و برهان شايد تا حدي لازم و مطابق تعليمات اسلامي بود ،‌ كه مردم را به فكر و تعقل راهنمايي مي كرد ؛‌ و به :‌ قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين …

ادع الي سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جاء لهم بالتي هي احسن .  و امثال آنها دستور مي داد . زيرا عقايد تعبدي صرف در مقابل حملات مذاهب فلسفي تاب نمي آورد و متكلمين اسلام مجبور بودند كه به اسلحه مهاجمين خود را مسلح سازند .  اما به همين اندازه كه اصول فلسفه براي مناظره با مخالفان به كار رود قناعت نشد و به تدريج بيش از آنچه ضرورت داشت مورد توجه قرار گرفت . 

با بيان اين مقدمات بايد گفت ،‌ آنچه نزد عرفا براي شناخت عالم الهي معتبر است ؛‌ عرفان است كه ازطريق كشف و شهود حاصل مي شود و به آن معرفت نيز مي گويند ،‌ و آن را راهي هموار مي دانند و تاكيد مي كنند كه اين علم از شك و شبهه به دور است و دليلش از قدح سالم و صاحبش از حيرت در امان است كه همانا در اثر عمل و تقوا و سير و سلوك در راه حق به دست مي ايد .  و راهي است مورد اطمينان نه راهي كه همچون فكر در مظان خطا و اشتباه باشد . و اين علم – معرفت – مخصوص كساني است كه مجاهد راه حق باشند كه از آن جمله اند ؛‌ انبيا و رسل الهي ،‌ و پيشوايان به حق دين و اولياي الله .  كه همگي مصداق انسان كامل اند .

 و البته محل اين معرفت قلب است ؛‌ كه عارفان مسلمان از جمله ابن عربي و پيروانش از قلب با عباراتي مطنطن تعبير كرده اند كه دلالت بر رفعت مقام و علو مرتبت آن در انديشه و عرفان ايشان مي كند .  و قلب را جايگاه شناسايي امور و آگاهي از علوم عموما و معرفت رباني و علوم الهي  خصوصا مي شناسد .  و مانند عرفا تاكيد مي كند كه معرفت راستين و يقيني و و صول به مقامات ،‌ تنها از طريق دل پاك ،‌ و پاك گردانيدن قلب از آلودگيها و بيرون كردن اغيار از آن حاصل ميشود . 

و نيز مضاميني كه «‌ صاحب گلشن راز »  در بيان علو مقام قلب مي گويد ،‌ اگر خواهي كه مشاهده جمال حق يابي دل خود را كه محل بارگاه كبرياست رفت و روب كن از خس و خاشاك اغيار و منيت تا آن را به حق واگذاري .

                        چو تو بيرون شوي او اندر آيد

                                                            به تو بيتو جمال خود نمايد 

 هر گاه بيان دل و عالم غيب مجاب برخيزد چيزها ببيند و علم از آن عالم سوي دل روان شود . 

 و مسلم مقصود از قلب و دل كه اين همه ارزش برايش قائل شده اند ،‌ قلب جسماني  و عضو صنوبري كه در طرف چپ سينه قرار دارد نيست ،‌ بلكه منظور جوهر نوراني غير مادي و لطيفه رباني است به نوعي تعلق و وابستگي به قلب جسماني دارد . و نفس ناطقه است كه محل ادراك حقايق و اسرار است . 

پس بود دل جوهر و عالم عرض

                                                            سايه دل چون بود دل را غرض     

                        دل محيط است اندر اين خطه وجود

                                                            زر همي افشاند از احسان وجود   

 و نيز در بيان زدودن زنگار از آينه دل ؛‌ براي دريافت حقايق گويد :‌

                        گر زنام و حرف خواهي بگذري

                                                            پاك كن خود را زخود هين يكسري

                        همچو آهن زآهني بي رنگ شو

                                                            در رياضت آينه بي زنگ شو

                        خويش را صافي كن از اوصاف خود

                                                            تا ببيني ذات پاك صاف خود       

در تعريف شك و ترديد

  • شك آن است كه مساوي الطرفين باشد در وجود و عدم .

-علامه دهخدا آن را مساوي جهل و نبود علم آورده است . 

            2- شك نوعي از جهل است و اخص  از جهل است و آن بسياري از جاها مذموم است و صاحب آن بايد تلاش كند تا بيرون آيد.[16] چنين شخصي كه فاقد علم و محك تشخيص حق و باطل است ،‌ دچار فريب نيز مي شود .

                        اي فرو رفته به گور جهل و شك

                                                            چند جويي لاغ و دستان فلك              

  • و نيز شك ؛‌ اعتدال و مساوي بودن نقيضين است 

                        پيش حالي بين كه در جهل است و شك

                                                            صبح صادق ،‌ صبح كاذب هر دو يك    

كه در اينجا مولانا جهل و شك را از يك نوع و سنخ مي داند كه در اثر فقدان علم – جهل – قوه تشخيصي وشناختي براي ارزشها (‌ صبح صادق )‌ و ارزش نماها (‌ صبح كاذب )‌ براي انسان باقي نمي ماند .

براي رهايي از اين حالت – مساوي بودن طرفين در قضيه اي كه خود سبب حيرت و سرگرداني است –  بايد از جهل پا بيرون نهاد و رو به سوي علم و معرفت نمود . لكن قطعا منظور مولانا از كسب علم براي رهايي از جهل و شك ،‌ علومي كه از راه حس و تعقل و اسباب ظاهري حاصل ميشود نيست – چنانكه ذكر شد – بلكه قصد او و ديگر عرفا روي آوردن به علم الهي است . زيرا آنها اين علوم رسمي و ظاهري را افزون كننده شك مي دانند نه بر طرف كننده آن و انسان را به مقصود نمي رساند .

            وهم و فكر و حس و ادراك شما

                                                            همچو ني دان مركب كودك هلا

                        علمهاي اهل دل حمالشان

                                                            علمهاي اهل تن احمالشان

                        علم چون بر دل زند ياري شود

                                                            علم چون بر تن زند باري شود

                        گفت ايزد ،‌ يحمل اسفاره

                                                            بار باشد علم كان نبود زهو               در معني تردد؛‌ يا همان ترديد :‌

 به معناي گرويدن و رفتن – آمد و شد و مجازا فكر و انديشه كه مرتبا در ذهن انسان رفت و آمد دارد .

 اقسام شك با توجه به اين تعاريف و مقدماتي كه درباره شك و ترديد گفته شد ؛‌ مي توان شك را به دو قسم و دسته تقسيم كرد :‌

دسته اول :‌ شك مذموم

شكهاي مذموم و ازار دهنده كه سبب حبس جان مي شود و ازادي عمل را از انسان مي گيرد و شخص دچار  حيرت و سر گشتگي مي شود و قدرت عمل و رسيدن به مرحله معرفت و يقين را ازاومي گيرد .

منشا اين تردد و شك علتهاي دروني است و مثلا كسي كه در هنگام عطا و بخشش مالي به فقير به جهت «‌بخل »  دچار دودلي مي شود ؛‌ از يك سو شيطان به او وعيد فقر مي دهد و از سويي ديگر وعده پاداش پروردگار در قبال بخشش به ديگران دست او را به سوي خود مي كشد .

الشيطان بيدكم الفقر و يامركم بالفحشاء و الله يعدكم مغفره منه و فضلا والله واسع عليم.

                        مال و تن برفند ريزان فنا

                                                            حق خريدارش كه الله اشتري 

                        بر نهازان از ثمن اولي ستت

                                                            كه هي در شك يقيني  نيستت       

و چنين شكلهايي در بيان شيواي مولانا حبس جان است و مانع درك لذت ،‌ دريافت حقيقت   

اين تردد حبس و زنداني بود

                                                            كي بنگذارد كه جان سويي رود

                        اين بدين سو آن بدان سو مي كشد

                                                            هر يكي گويا منم راه رشد

                        اين تردد عقبه راه حق است

                                                            اي خنك ان را كه پايش مطلق است . 

و چنين شخصي به دليلي يقين نداشتن به پاداش الهي دچار حيرت و وسوسه شيطان مي شود و از بخشش و لذت حاصل از آن باز مي ماند .

                        گفت پيغمبر كه هر كس از يقين

                                                            داند او پاداش خود يوم الدين  

 «‌من ايقن بالخلف جاء بالعطيه‌»‌ هركس به عوض يقين داشته باشد ،‌ نيك مي بخشدكه مولانا در حقيقت اين ترديدها را نوعي حيله جويي و منفعت طلبي مي داند ؛‌ همچنانكه «‌ در قصه اهل ضروان و  حيلت كردن آنها »‌ كه در اين حيله جويي خود مردد بودند .

                        قصه اهل ضروان  خوانده

                                                            پس چرا در حيله جويي مانده

                        حيله مي كردند كژدم نيش چند

                                                            كي برند از روزي درويش چند

                        خفيه مي گفتند سرها آن بدان

                                                            تا نبايد كه خدا دريابد آن

                        يا گل اند اينده اسگاليد گل

                                                            دستكاري مي كند پنهان زدل

                        گفت الا يعلم هواك من خلق

                                                            ان في نجواك صدقا ام ملق

                        كيف يغفل عن ظعين قد غدا

                                                            من يعاين اين مثواه غدا

                        اينما قد هبطا او صعدا

                                                            قد تولاه و احصي عددا     

دسته دوم : شك ممدوح

شكلهايي هستند كه به جهت خوش عاقبتي – وصول به مرتبه يقين – كه دارند ،‌ ممدوح و قابل توجهند ،‌ زيرا اين شكها مقدمه اي براي يقينند .

و اين دسته ازشكوك از جزم بعضي جزميون نيز برترند . بعضي افراد مانند كسي هستند كه راهي پيش گرفته اند و سر را به زير اندا خته و مي روند و متوجه اطراف نيستند و در نتيجه سوالي هم نمي كنند   و اصولا شايد براي آنها سوالي هم پيش نمي آيد .  و براي برخي ديگر به اين دليل سوال پيش مي ايد كه به اطراف و جوانب امور متوجهند و از جهتي علت جزم بعضي ها از حسن طني فوق العادي و مقهوريت فكري فوق العاده اي است كه نسبت به قدما دارند و احوال ايشان ،‌ به اين صورت كه هر چه قدما مي كفته اند و هر آنچه انجام مي داده اند عين حقيقت است و برخي ديگر داراي نوعي از تمرد و عصيان عليه مسلمات گذشته اند .  به هر حال استقلال فكري و و تنها نبودن بعضي ها –  نظير دكارت و غزالي –  دليل بر رشد و قوت فكري آنهاست .

حيوان شك نمي كند ولي جزم حيوان دون مرتبه شك است . فرق است بين جزم دون شك و جزم فوق شك . مثلا شك افرادي چون ابوالعلاء‌ و غزالي فوق جزم يك آدم معمولي صاحب جزم است .

در تفكرات فلسفي و علمي متفكري را نداريم كه در مواقعي از زندگي علمي و فلسفي خود شك نداشته باشد ،‌ شك در چنين افرادي در حقيقت مقدمه و لايق رسيدن به حقيقت براي آنها بوده است .

و مسلما چنين شكي نوعي احساس عطش است ،‌ البته كمال و مقدس است ،‌ همچنانكه خداوند درباره سر سلسله اهل يقين مي فرمايد :‌

الم يجدك يتيما فاوي *  و وجدك ضالا فهدي 

مسلما رسول اكرم مدتي از عمر خود را در خلوت – چه در دوره تربيت در صحرا و چه در غار حرا – به سر مي بردند ،‌ به تامل مي گذراندند و تامل و تحقق و تحير ايشان بود كه به دنبال خود هدايت را به ارمغان آورد . 

نمونه ديگر از اين نوع شك ؛‌

ترديدي است كه خداوند براي اظهار حقيقت به ملائكه القا نمود و آن شك به جهت رحمت و حكمت الهي واقع شد و بدين صورت كه با فرشتگان درباره حكمت آفرينش آدم ترديد داشتند ولي اين شك و طرح آن ،‌ مقدمه ظهور عالي ترين حقيقت بود كه در موقع باز گو كردن حقايق تعليم يافته از جانب حضرت آدم بر طرف شد .

                        زآنك اين دمها چه گر نالايق است

                                                            رحمت من بر غضب هم سابق است

                        از پي اظهار اين سبق اي ملك

                                                            در تو منهم داعيه اشكال و شك   

كه چنين ترديدهايي براي رهسپار شدن به مقصد واقعي – دريافت حقيقت – از جانب خدا مظهر رحمت و حكمت اوست .

 كه شرط چنيني شكلهايي ؛‌ بي غرض بودن صاحبش و توام بودن با صدق نيت است.

                        اشتباهي و گماني در درون

                                                            رحمت حق است بهر رهنمون

                        در تردد هر كه او آشفته است

                                                            حق به گوش او معما گفته است

                        تا كند محبوسش اندردرگمان

                                                            كان كنم كو گفت يا خود ضد آن   

  ور در نهايت خداوند رونده چنين راهي رابه سر منزل مقصود مي رساند :‌

                        هم زحق ترجيح بايد يك طرف

                                                            رآن دو يك را برگزيند زآن كنف    

آنچه از مقايسه اين دو نوع شك آشكار مي شود اين است كه :‌

علت ايجاد اين دو قسم ترديد و تفاوت همده آنها در ماهيت است ؛‌ شك مذموم ريشه در علتهاي دروني فرد دارد كه سبب و نتيجه آن آشفتگي و حيرتي است كه مانع اقدام مي شود .

 اما شك نوع دوم – ممدوح – كه باصدق نيت و هدف دستيابي به حق در انسان ايجاد مي شود سبب حركت شخص و خود راهي براي رسيدن به واقعيت مي شود .

                        عاشق آن وهم اگر صادق بود

                                                            آن مجازش تا حقيقت مي كشد    

 درباره بر طرف كردن شك از نوع اول بايد گفت ؛‌

گر چه اين ترديدها ،‌ درجاي جاي زندگي با انسان است وبه طور كلي بر طرف كردن نمي شود ولي بايد تا آنجا كه مي توان و ممكن است ،  مقدماتي كه موجب شك و دودلي است از جان و دل دور كرد و باطن را از اين شكلها كه باعث سلب ارامش است دور نمود.

                        گر نخواهي در تردد هوش جان

                                                            كم فشار اين پنبه اندر گوش جان   

كه با دور انداختن پنبه ترديد از گوش جان مي توان اسرار و حقايق را ادراك نمود .

                        تا كن فهم آن معماهاش را

                                                            تا كني ادراك رمز و فاش را   

 و بهتر آن است كه دل را به سر شريعت كه طريقتش گويند ،‌ تربيت كند و آنرا معالجه نمايد از علتهايي كه در درون دارد . مثلا :‌

صفت بخل را كه نوعي مرض است براي آنكه به صحت سخاوت باز گرداند آن را با داروي ايثار و بذل مداوا مي كند . 

و همچنيني مي توان براي درمان اين علتها و رهايي از اين شكوك به كسي روي آورد كه خود كاملا از اين ترديدها رهايي يافته است ،  و دلش در كمال صحت و سلامت است .

                        اين تردد عقبه راه حق است

                                                            اي خنك آن را كه پايش مطلق است

                        بي تردد مي رود در راه راست

                                                            ره نمي داني بجو راهش كجاست   

 پس گذاشتن پا جاي پاي رهيافته اي  انسان را در ضمان سلامت و امن به مقصد و حقيقت مي رساند .

 اثبات مسئله اختيار در انسان با كمك شك

 يكي ار نتايج مهمي كه ار بحث ترديد مي توان دداشت ؛‌ اين است كه با وجود آن مي توان مسئله مختار بودن انسان را ثابت نمود ؛‌ براي مردد شدن قدرت و استطاعتي لازم است ،‌ يعني بشر وقتي ميان دو يا چند كار مردد است كه بتواند آن كارها را انجام دهد والا اگر قدرتي دركارنباشد ترديدي هم به دل راه نمي يابد ،‌ پس خود را مختار در انجام يكي از دو امر مي بيند كه چنيني دو دل مي شود تا سر انجام بر اثر همين قدرت اختيار ،  انتخاب خود را به ميزان علم و شواهد و روشن بيني كه دارد مي تواندصورت دهد .  در صورتي كه درحالت جبر ،‌ دو راهي نخواهد بود كه شخص بخواهد يكي از آن دو را انتخاب نمايد كه در حين برگزيني هر يك از آن دو احيانا دچار ترديد نيز بشود .

در تردد مانده ايم اندر دو كار

اين تردد   كي بود  بي   اختيار

اين كنم يا آن كنم اين كي گود

كه دو دست و پاي او بسته بود

هيچ  باشد  اين  تردد  ار سرم

كي  روم  در  بحر  يا  بالا   پرم

اين تردد است كه موصول روم

يا   براي   سحر  تا   بابل   روم

پس   تردد  را   ببايد   قدرتي

ور  نه  آن خنده بود بر سبلتي         

 تعاريف

ظن ،‌ گمان ،‌ پندار

ظن ؛‌ گماني است كه از روي نشانه ها و علامات عارض شود ،‌ هر قدر نشانه قويتر باشد تا اينكه به علم و يقين  مي رسد . پس ظن آنچه كه در ذهن مي گذرد و بر آن چيره مي شود و هر اندازه ضعيف باشد گمان هم ضعيف مي شود .  و نيز آن اعتقادي است راجح در ذهن كه احتمال خطا هم داشته باشد ،‌ كه در فارسي آن را گمان خوانند .

 با توجه به اين تعاريف و دانستن اين موضوع كه در گمان احتمال خطا و اشتباه يافت ميشود ؛‌ مشخص مي شود بسياري از گمانهايي كه ما در مسائل با آن روبه رو هستيم چه بسا بي پايه و اساس است كه انسان آن را حقيقت محض مي داند .

                        بس گمان و وهم آيد بر ضمير

                                                            كان نباشد حقو صادق آن امير   

و گاهي اين گمان – طرف غالب مساله در ذهن – به حدي خطاست كه زنده اي را مرده اي مي پندارد .

                        او همي مرده گمان بردش وليك

                                                            زنده بود او نديدش تيك تيك  

 و يا آنچه را در وجود خارجي ندارد و نيست ،‌ مي پندارد كه هست .

گفت آري موي ابرو شد كمان

سوي تو افكند تيري از گمان

چون يكي مو كسر شد او را راه زد

      تا  به  دعوي  لاف     ديد    ماه    زد   

مسلما گمانهاي اين چنين ،  سبب دور ماندن از حقيقت و به اشتباه افكندن انسان مي شود ،  و يكي از مشخصات بارز گمان ،‌ آن است كه امور زيادي را در برمي گردد يا به عبارت ديگر دايره گمان بسيار وسيع است .

            تا آنجا كه پندار دايره خويش را تا وجود و عدم چيزي – مثال ذكر شده در مورد هلال ماه – وسعت داده است .

            بيان وسعت دايره گمان به زبان اعداد :‌

اگر حالت انسان را در اطمينان به مطلبي 50-50 فرض كنيم يعني حالت شك ،‌ ظن و گمان كه حالت ترجيح است از 51 درصد كه گمان ضعيف است تا 99 درصد كه ظن بسيار قويست وسعت دارد،‌ گر چه گمان هيچگاه در مورد مسائل مختلف خصوصا آنها كه دور تر و دست نايافتني ترند – همچون مساله حيات جاويد و بقاء‌الله – از بين نمي رود ،‌ ولي بايد كوشيد تا اين گمانها را تقليل داد .

                        خلق را دو ديده در خاك و ممات

                                                            صد گمان دارند در آب حيات

                        جهد كن تا صد گمان گردد نود

                                                            شب برو تا تو بخسبي شب رود    

كه صد گمان نشانه اي است براي بيان وسعت دايره گمان در زندگي اتنسان وگرنه كه گمان صد در صد كه ديگر خود گمان نخواهد بود .

عوامل موثر در به گمان افكندن

  • عوامل دروني فرد
  • عوامل بيروني شخص صاحب گمان .

دسته اول :‌ علل دروني 

گمان رابطه مستقيم و زيادي با درون افراد دارد . بدين ترتيب كه در هنگام ترجيح يكي از دو طرف مورد ترديد – وقتيكه انسان هنوز در مرحله شك است و به حالت ترجيح دادن يكي از دو طرف نرسيده – عوامل دروني و باطني او سهم به سزايي در غلبه يافتن طرف مرجح دارند . كه مولانا از آنها به عنوان علتهاي دروني فراوان ياد مي كند . كه از آن جمله اند :‌

الف )  خود بيني و غرور افراد كه سبب مي شود كه شخص از حقيقت دور افتد .

چون ترا ذكر و  دعا  دستور  شد

زآن دعا كردن  دلت  مغرور  شد

هم سخن ديدي تو خود را با خدا

                              اي  بسا  كو  زين  گان  افتد جدا      

بر  سر امرود  بن   بيني  چنان

زآن فرود آ  تا  نماند آن  گمان

چون برگردي و سر گشته شوي

خانه را گردنده بيني و آن توي     

 و اين غرور و عجب باعث مي شود كه شخص همه چيز را از منظر و ديدگاه خود مشاهده كند . گماني كه از حقيقتها در فاصله ايدور بسر مي برد .

                        عاد را آن باد زاستكبار بود

                                                            يار خود پنداشتند اغيار بود     

 عجب و غرور يكي از آفات بزرگ دل بشر است تا جائيكه خداوند اولياء‌ خود را به علت مصون ماندن از اين آفت در پرده غيرت خويش محفوظ و مصون داشته ،  چنانكه صاحب كشف المحجوب مي گويد :‌

 اين غيرت حق باشد كه دوستان خود را از ملاحظه غير نگادارد تا جمال خود نبيند و بخود عجب نشوند و به آفت عجب و تكبر اندر نيفتند .

 اندر راه خداي عزوجل كي هيچ آفت و حجاب نيست اندرين طريق معتبر از آنك كسي به خود تعجب گردد و اصل عجب  از دو چيز خيزد ،‌ يكي از جاه خلق و مدح ايشان و آنك كردار بنده خلق را پسند افتد بر خود مدح گويد و بدان مجب شود و ديگر كردار كسي مر كسي را پسند افتد بر وي مدح كنند ،  بدان مجب شود،‌ خداوند تعالي به فضل خود اين راه را بر دوستان خود بر بست تا از عجب محفوظ ماند پس خلق را بر ايشان گمارد تا زبان ملامت بر ايشان دراز كردند .

 ب ) پندار كمال :  از جمله علتهايي است كه مانع وصول به حقيقت ميشود ،  زيرا شخص كه – كه بس وسيع و بي منتهاست –  باقي نمي گذارد و آنرا به كمال خويش محدود مي كند .

                        زآن نمي پرد به سوي ذوالجلال

                                                            كو گمان مي برد خود را كمال   

                        دل تو اين آلوده را پنداشتي

                                                            لا جرم زاهل دل برداشتي   

                        علتي بتر ز پندار كمال

                                                            نيست اندر جان تو اي ذوالال     

                        تو دل خود را چو دل پنداشتي

                                                            جست و جوي اهل دل بگذاشتي    

ج )  جهل :‌ هنگامي كه انسان نسبت به مساله اي علم و معرفت حاصل نكرده ؛ جهل و ناداني او در ارتباط با آن موضوع بر تصميم گيري او موثر است و چه بسا او را در ترجيح انديشه و گمانش به خطا افكند :‌

                        حامل اند و خود زجهل افراشته

                                                            راكب محمول ره پنداشته  

 د )  اضطرار :‌ 

از عواملي است كه انسان را دچار گمان مي كند و حقيقت را در نظر او به گونه اي ديگر جلوه مي دهد . همچون داستان «‌ اعرابي درويش و زن اوبا او سبب قلت و درويشي »  در دفتر اول مثنوي ،‌ كه با بياني شيوا ،‌ مولانا از تاثير فقر و گرسنگي و اضطرار ناشي از آن از زبان فكر زن درويش چنين مي گويد :‌

                        قرص مه را قرص نان پنداشته

                                                            دست سوي آسمان برداشته      

دسته دوم :  عوامل بيروني موثر بر گمان :‌

شباهت ظاهري بين امور ؛‌ سبب مي شود كه انسان به قياس حسي و استدلالي بپردازد و بدين ترتيب گمان او چه بسا مطابق واقع نباشد و او را از حقيقت امرباز دارد .

 مولانا با زباني ساده و زباني ملموس اين موضوع را بيان مي كند :‌

                        مرغكان بينند كرم و قوت را

                                                            مرج پندارد آن تابوت را      

 كه از شباهت ظاهري جسم سبز تمساح با مرغزار در نظر پرندگان سخن مي گويد . و نيز قياسي كه شخص كر از لب جنباندن مريض داشت  و آن را به لحاظ شباهت ظاهري كه به الفاظ  مورد نظرش داشت بر مقصود خود حمل نمود :‌

                        چون ببينم كآن لبش جنبان شود

                                                            من قياسي گيرم آنرا هم زخود      

            و چه بسا ظاهر امور از حقيقتي كه در باطن خود دارند  در فاصله اي بعيد باشند :‌

                        آن سرايي در صيام و در صلاست

                                                            تا گمان آيد كه او مست و ولاست    

یاد و امر كه كاملا از نظر حقيقت و باطن با هم متفاوتند و تنها شباهت ظاهري آن دو را اندكي ظاهرا به هم نزديك مي كند : 

سحر  را   با   معجزه      كرده     قياس

هر   دو   را   بر مكر   پندارد   اساس

ساحران     موسي   از   استيزه     را

بر    گرفته  چون   عصاي   او     عصا

زين عصا تا آن عصا فرقي است ژرف

زين عمل تا آن   عمل راهي    شگرف

لغته  الله  اين   عمل   را   در     قفا

رحمه   الله    آن    عمل   را   در وفا

كافران   اندر   مني    بوزينه     طبع

آفتي     آمد    درون   سينه    طبع

هر چه بر مردم مي كند بوزينه هم

آن   كند   كز   مرد    بيند دم به دم      

و مسلم است كه حقيقت «‌ معجزه و سحر »‌ و نتيجه آن دو متفاوتند ولي ظاهر بنيان و آنان كه به شباهت ظاهري قياس مي كنند دچار خطا مي شوند . و نيز داستانهاي زيادي از قرآن  كه مولانا هم بدانها پرداخته است و حكايت از گمانهايي كه منافقان نسبت به اوليا الهي داشتند و چون ظاهر و جسم آنها را مي ديدند از آن توجيهي بر صحت كارهاي خود و حق پنداشتن خويش مي كردند و درنتيجه به جهت اين ظاهر بيني بر اوليا و معجزات طعنه مي زدند :‌

گرد فارس ،  گرد سر افراشته

گرد را تو مرد  حق  پنداشته   

همسري با انبيا برداشتند

                                                            اوليا را همچو حق پنداشتند     

                        قصد جنگ انبيا مي داشتند

                                                            جسم مي ديدند آدمي پنداشتند     

                        او گمان برده كه من كردم چو او

                                                            فرق را كي داند آن استيژه جو      

و در بسياري موارد علاوه بر دور ماندن از حق ،‌ سبب تزلزل و سقوط  مي شود .  همچون داستان مرتد شدن كاتب وحي كه به سبب پندار كمال ،‌ نور وحي از وي چشم پوشيده .

آنچنان  كه   كاتب    وحي       رسول

ديد  حكمت  در خود   و    نور اصول

خويش  را  هم  لحن    مرغان    خدا

مي شمرد  آن  بد صفيري چون صدا

لحن  مرغان  را  اگر   واصف    شوي

بر  مراد   مرغ   كي   واقف     شوي

          گر    بياموزي     صفير           بلبلي  

تو چه داني كو چه دارد با گلي

و نيز در بياني ديگر : 

چون صفيري بشنوي از مرغ حق

ظاهرش را يادگيري چون سبق

وانگهي از خود  قياساتي   كني

 مر خيال محض  را ذاتي  كني

اصطلاحي است  مرا بدال   را

كه نباشد زان  خبر  اقوال   را     

منطق الطيري به صوت آموخته

صد قياس و صد هوس افروخته     

             و سر انجام مقراض ظن او را حق بريد :‌

                        كاتب وحي زان آواز مرغ

                                                            برده ظني كو بود انباز مرغ

                        مرغ پري زد مر او را كور بود

                                                            نك فرو بردش بقعر مرگ و در د   

چنانكه در بحث قياس نيز گفته شده ،‌ توجه به ظاهر امور وسنجيدن و قياس ظواهر آنها در حاليكه در باطن در فاصله اي دور از همديگرند ،‌ انسان را دچار گمان ،‌ خطا و در نتيجه باز ماندن از واقعيت مي كند .

 كسانيكه بيشتر از همه در معرض گمانند

پس از بيان عوام به خطا افكندن انسان و موثر در گمان بايد ديد چه كساني و يا چه مواضعي در معرض گمانند :‌

1- عقل جزئي و حس جزء‌ نگر بيش از هر چيز مورد تعرض گمان واقع ميشود ؛‌ زيرا بسياري از مسائل هستند كه براي آدمي هنوز مجهولند و انسان بر همه هستي با وجود حس جزئي بين خود نمي تواند مسلط باشد و چه بسا امور نادانسته و مجهول او را به خطا و گمان افكند و اصولا همواره حس و عقل جزء  نگر در معرض  وهم و خطاست ،‌ چنانكه اگر انسان خطا كار نبود بايستي همگي مكشوفات و اختراعات او در مسائل گوناگون تام و تمام و بدون نقص و غير قابل نقض باشد : 

                        عقل جزوي آفتش وهم و ظن

                                                            زآنكه در ظلمات شد او را وطن     

مولانا در داستان «‌ اختلاف كردن در چگونگي و شكل پيل »‌ ؛‌ خطاي حس جزئي نگر و عقل جزوي را چنين بيان مي كندو آن را شايسته درك حقايق كلي  نمي داند .  در اين داستان ؛‌ دست يا زندگان به اندام پيل (  مردم )‌ با حواس  (‌ عقول جزوي )  هر كدام بر طبق آنچه دريافته بودند قضاوت مي كردند و گمان مي كردند بر كل حقيقت دست يافته اند . و نمودار كساني است كه مي خواهند حقيقت را با مقياسهاي محدود عقل و حس خود بشناسند و هر كدام جلوه اي از آن را مي نمايند و مسلما اين امر براي رسيدن به مقصود كافي نيست .

                        پيل اندر خانه اي تاريك بود

                                                            عرضه را آورده بودندش هنوز

                        از براي ديدنش مردم بسي

                                                                        اندر آن ظلمت همي شد هر كسي

                        ديدنش با چشم چون ممكن نبود

                                                            اندر آن تاريكيش كف مي پسود    

….

                        همچنين هر يك به جزوي كه رسيد

                                                            فهم آن مي كرد هر جا مي شنيد

                        از نظر گه گفتشان شد مختلف

                                                            آن يكي دادش لقب داد اين الف

                        در كف هر كس اگر شمعي بدي

                                                            اختلاف از گفتشان بيرون شدي

                        چشم حسن همچون كف دستست و بس

                                                            نيست كف را بر همه او دسترس   

 2- منافقان :‌   افراد ظاهر بينند كه پيوسته خود را با روحهاي پاك مقايسه مي كنند و چون حقيقت كارشان با آنها متفاوت است اين امر بر نفاق و لجاج و سياه دلي و گمان آنها بيشتر مي افزايد  چنانكه داستان پيامبران و منافقان ؛‌ سراسر از بد گماني آنها نسبت به ايشان حكايت دارد .

                        آن گمان و ظن منافق را بود

                                                            كو قياس از جان زشت خود كند 

                        قصد جنگ انبيا داشتند

                                                            جسم مي ديدند آدمي پنداشتند   

            صد هزاران معجزه ديدي زمن

                                                            صد خيالت مي فزود و شك و ظن

                        صد گمانت بود در پيغمبريم

                                                            با چنين برهان و اين خلق كريم 

و نيز در داستان در رفتن گرگ و روباه در خدمت شير به شكار «‌ كه حاكي از بد گماني اين منافقان نسبت به او شد ،‌ چون از درون زشت خويش قياس مي كردند و اعتراض و اين گمان در تقسيم غنائم – آن را عادلانه نمي دانستند – سبب رسوائي آنها شد : 

                        سر شما را بس نيامد راي ما

                                                            ظنتان اينست در اعطاي ما      

                         اين چنين ظن خسيسانه به من

                                                            مر شما را بود ننگان ز من

                        ظانين بالله ظن السوء‌ را

                                                            چون منافق سر بيندازم جدا  

مولانا از چنين گمانها ،‌ به ظن السوء  و بد گماني تعبير مي كند زيرا علاوه بر عدم تطابق آن عقيده بر حقيقت و فاصله داشتن با حق ؛‌ ريشه در علتهاي دروني دارد و ناشي از امراض باطني است .

نكته اي كه در اين نوع گمانها مي توان ذكر كرد اين است كه ؛‌ بيان و فاش شدن اين گمانها از زبان شخص ديگر نظير ؛‌ انسان كامل ،‌ يا از زبان مولانا صورت مي گيرد . يعني كسي بايد خطا بودن اين گمانها را تشخيص دهد و اين بيماريها را شناسائي و معالجه كند چرا كه بيمار يا چنين قوه تشخيص ندارد و يا بر درمان واقف نيست .

3- گمان انديشان :   كساني هستند كه پيوسته در گمان اند و درون آنها جولانگاه سفسطه ها و بد گمانيها مي شود و در نتيجه ديگر براي آنها ملاك دروني و بيروني براي پذيرش  واقعيت باقي نمي ماند .

 همچنانكه در داستان «‌ موسي و سامري » ؛‌ سامري از ابتدا حالت پذيرش گوساله پرستي را به خود راه داد ولي در برابر معجزات موسي (ع)  بد گمان بود .

                        صد هزاران معجزه ديدي ز من

                                                            صد خيالت مي فزود و ظن و شك

                        صد گمانت بود در پيغمبريم

                                                            با چنين برهان و اين خلق كريم  

نمونه بارز اين گمان انديشان ،  منافقانند كه مذكور افتاد ،‌ و ديگر جايي براي پذيرفتن حقيقت برايشان باقي نمي ماند :‌

                        گفت مردي كه باشد بد گمان

                                                            نشنود او راست را با صد نشان

                        هر دروني كه گمان انديش شد

                                                            چون دليل آري گمانش بيش شد  

                        در خيال از بس كه گشتي مكتسي

                                                            نك ب سوفسطايي بد ظن رسي  

چنين گمان انديشاني  تبديل به بد انديشان و متعصباني مي شوند كه همچون مريض كه دهانش  تلخ است اگر عسل را بر او عرضه كني آن را هم تلخ ميپندارد و ديگر حقيقت را تشخيص نمي دهد و منكر همه چيز مي شود كه با طبعشان سازگار نيست . مولانا اين دسته از افراد – كسانيكه حالت پذيرش گمان را در خود ايجاد مي كنند – را افراد ضعيف مي داند كه تلقين ديگران در او اثر مي كند .

چنانكه در داستان «  استاد و شاگردان »  تلقين شاگردان و اولياي ايشان بر استاد اثر كرد ،‌ تا اينكه بالاخره استاد واقعا خود را مريض يافت :‌

                        او در آمد گفت استارا اسلام

                                                            خير باشد رنگ رويت زرد فام

                        گفت اوستا نيست رنجي مر مرا

                                                            تو برو بنشين مگو ياوه هلا

                        نفي كرد اما غبار وهم بد

                                                            اندكي اندر دلش ناگاه زد

                        اندر آمد ديگري گفت اينچنين

                                                            اندكي آن وهم افزون شد بدين

                        همچنين تا وهم او قوت گرفت

                                                            ماند اندر حال خود بس در شگفت  

4- فلسفي :   بيش از هر فرد ديگر مورد هدف ملامت و رد مولانا به عنوان نماينده عرفا ست ،‌ و منظور ازچنين فرد ،‌ كسي است كه ميخواهد با مركب عقل و استدلال به سوي كمال مطلق و حقيقت بتازد . و آن زمان كه ازشناخت و دستيابي به واقعيت با كمك اين وسايل باز مي ماند دچار توهم و بد گماني مي شود و بسياري از حقايق را به صرف منطق نبودن با اصول عقلي و استدلالي  منكر ميشود .

 از جمله در داستان «‌استن حنانه »‌ :‌

                        فلسفي منكر شود در فكر و ظن

                                                            گو برو سر را بر اين ديوار زن

                        نطق اب و نطق خاك و نطق گل

                                                            هست محسوس حواس اهل دل

                        فلسفي كو منكر حنانه است

                                                            از حواس اوليا بيگانه است

                        گويد او كه پرتو سوداي خلق

                                                            بس خيالات آورد در راني حلق

                        بلك عكس آن فساد و كفر او

                                                            اين خيال منكري را زد بر او

                        فلسفي مر ديو را منكر شود

                                                            در همان دم سخره ديوي بود

                        گر نديدي ديو را خود را ببين

                                                            بي جنون نبود كبودي در جبين

                        هركه را در دل شك و پيچا نيست

                                                            در جهان فلسفي پنهانيست

                        مي نمايد اعتقاد و گاه گاه

                                                            آن رگ فلسف كند رويش سياه 

نتايج گمانها

نتايج و اثرات چنين گمانهايي قابل تاملند :‌

  • همچنانكه گمانها از علتهاي دروني نشات مي گيرند :

خلق جمله علتي اند از كمين

                                                            يار علت مي شود علت يقين  

            از طرفي پندارها خود موجد بيماري ديگر در نفوس مي تواند باشد از آن جمله اند  حسد:‌

                        آن كسي كش مثل خود پنداشتي

                                                            زآن سبب با او حسد برداشتي   

 بد گماني منافقان و ظاهر بينان به پيامبر و ديگر مردان الهي باعث حسد و زري نسبت به آنها مي شد . 

2- پندار كمال در شخص سبب سقوط و تنزل مقام او و نيز سبب جدا شدن از حق ميشد و اين امر سبب پراكندگي و اختلاف است :‌

                        زين خيال ره زن راه يقين

                                                            گشت هفتاد و دو ملت اهل دين  

                        كاتب وحي زآن آوازمرغ

                                                            برده ظني كو بود انباز مرغ

                        مرغ پري زد مر او را كوركرد

                                                            نك فرو بردش به قعر مرگ و درد

يا در خطاب به «‌ هاروت و ماروت »  كه فريفته عصمت خود بودند :‌

                        هين به ظني يا به عكسي هم شما

                                                            درميفتيد از مقامات سما   

  3- نتيجه گمان غلط نيز غلط مي شود و انسان را دچار خطا مي كند .

                        گفت آري  موي ابرو شد كمان

                                                            سوي تو افكند تيري از گمان

                        چون يكي مو گژ شد او را راه زد

                                                            تا به دعوي لاف ديد ماه زد  

در داستان به عيادت رفتن مريض كر را گمان اشتباه او نتيجه غلط و عاقبت ناپسندي به دنبال داشت .

                        همچو آن كركه همي پنداشتست

                                                            كو نكويي كرد و آن بر عكس جست   

و در نتيجه :‌

                        از قياسي كه بكرد آن كر گزين

                                                            صحبت ده ساله باطل شد بدين   

 4- ظن و گمان غالب كه انسان  آنها را قطعي و درست مي داند.و او را از تلاش و تكاپو و پرواز به سوي حق باز مي دارد :‌

                        تو دل خود را چو دل پنداشتي

                                                            جست و جوي اهل دل برداشتي  

                        زان نمي پرد به سوي ذوالجلال

                                                            كو گماني مي برد خود را كمال  

 از چه گمانهايي بايد بر حذر بود ؟‌

مولانا به عنوان نماينده عرفا انسان را از اين گمانها بر حذر مي دارد :‌

1- گمانهاي بسيار :  اگر چه انسان موجودي مختار است و اين اختيار گاهي او را به خطا مي افكند ولي نبايد اشتباهات و گمانهاي او بسيار شود و سبب گمان انديشي او شود زيرا به همان نسبت بد دلي را در او افزايش مي دهد و او را بيشتر خطاكارمي سازد :‌

            سهو باشد ظنها را گاه گاه

                                                اين چه ظن است اين كه كور آمد ز راه   

هر دروني كه گمان انديش شد

                                                            چون دليل اري گمانش بيش شد   

در خيال از بس كه گشتي مكتسي

                                                            نك به سو فسطايي بد ظن رسي   

2- بد گماني نسبت خدا و اولياي الهي و انسانهاي كامل :   زيرا خاصان الهي نشاني از حقيقتند و بد گماني و پي نبردن به حقيقت حال ايشان سبب جدايي از حق و نرسيدن به مرحله كمال و يقين مي شود .

 مولانا اين بدگمانيها را سو ظن مي خواند و آن را بد فرجام مي داند :‌

                        اينچنين ظن خسيسانه به من

                                                            مر شما را بود ننگان زمن

                        ظانين بالله ظن السوءرا

                                                            چون منافق سر بيندازم به جدا    

آتشش سوزد كه دارد اين گمان

                                                            بر خداي خالق هر دو جهان    

براي مبتلا نشدن به بد گماني درباره آنها از سنجيدن و ازمودن ايشان نيز بايد خودداري نمود ،‌ چرا كه اين خود از عدم اطمينان و اعتماد به ايشان و سير دروني شخص آزمايش كننده حكايت دارد : 

                        شيخ را كه پيشوا و رهبر است

                                                            گر مريدي امتحان كرد او خرست

                        امتحانش گر كني در راه دين

                                                            هم تو گردي ممتحن اي بي يقين    

كز قياس خود ترازو مي نهد

                                                            مرد حق را در ترازو مي نهد

                        چون نگنجد او به ميزان خرد

                                                            پس ترازوي خرد را بردرد   

000

                        وسوسه اين امتحا ن چون آمدت

                                                            بخت بد دان كآمد و گردن زدت

                        چون چنين وسواس ديدي زود زود

                                                            با خدا گرد و درآ اندر سجود

                        سجده گه را تر كن از اشك روان

                                                            كاي خدا تو وارهانم زين گمان 

                        تو اگر شقي و لنگي و كور و كر

                                                            اين گمان بر روحهاي مه مبر    

            براي رها شدن اززنجير گمان چه بايد كرد ؟ 

1- آزمودن :‌ از آنجا كه ظن غالب ،‌ حقيقت صد در صد نيست ،‌ انسان صاحب وهم بايد براي رسيدن به حالت يقين اقدام نمايد و ازمون ترتيب دهد تا از گمانش بكاهد : 

                        طالب زر گشته جمله پير و خام

                                                            ليك قلب را از زر نداند چشم عام

                        پرتوي بر قلب زد خالص ببين

                                                            بي محك زر رامكن از ظن گزين   

                        زر قلب و زر نيكو در عيار

                                                            بي محك هرگز نداني ز اعتبار   

پس ملاك انتخاب بر اساس سنجش و آزمون بايد باشد نه ظن و گمان كه مطابق با واقع نباشد .  و اين آزمودن در زماني خرد مندانه است كه حقيقت امر را مشاهده نكرده و اگر نه با دريافت يقيني مطلبي ازمودن و صحبت از آن غير عاقلانه است .

            اغلب الظانين في ترجيح ذا

                                                            لا تماري الشمس في توضيحها 

            بر لب جو برد ظني يك فتا

                                                            كو سليمانست ماهي گير ما

            گر وليست اين از چه فردست و خفي است

                                                            ور نه سيماي سليمانش چيست

                        اندر اين انديشه مي بود او دو دل

                                                            تا سليمان گشت شاه و مستقل

                        ديو رفت از ملك و تخت او گريخت

                                                            تيغ بختش خون آن شيطان بريخت

                        كرد در انگشت خود انگشتري

                                                            جمع آمد لشگر ديو و پري

                        آمدند از بهر نظاره رجال

                                                            در ميانشان آنك بد صاحب خيال

                        چونك كف بگشاد و ديد انگشتري

                                                            رفت انديشه و تحري يكسري

                        باك آنگاه است كان پوشيده است

                                                            اين تحري از پي ناديده است   

 2- روي آوردن به انسان كامل و به حق رسيده كه يقين را ازشك باز مي شناسد و خود از اوهام كه سبب گمراهي است به دور است چون معيار حق را با خود دارد :‌                           هر كه را در جان خدا بنهد محك

                                                            هر يقين را باز دارد او زشك    

                        چون زند اين نقد ما را بر محك

                                                            پس يقين را باز داند او زشك   

و از او بايد مدد جست :‌

                        هين روان كن اي امام المتقين

                                                            اين خيال انديشگان را تا يقين     

آنان كه از گمان رسته اند :‌ همانا مردان حق واصلان هستند كه با وجود پيش رو داشتن تصوير حق از گمانها رسته اند .

                        مرد ايقان رست از وهم و خيال

                                                                        موي ابرو را نمي گويد هلال      

 چنين كساني چون رو به سوي حقق دارند پس هيچ ملامتي در آنها اثر نمي گذارد ،‌ و همچنين گرمي داري ايشان او را مغرور نمي سازد ؛‌ تصويري از انسان متعادل و قدرتمند :‌

                        چون ز ظن وارست علمش رو نمود

                                                            شد دو پر آن مرغ يك پر بر گشود

                        بعد از آن يغشي سويا مستقيم

                                                            ني علي وجهه مكبا او سقيم

                        با دو پر برمي پرد چون جبرئيل

                                                            بي گمان و بي مگر بي قال و قيل

                        گر همه عالم بگويندش توي

                                                            برره يزدان و دين مستوي

                        او نگردد گرمتر از گفتشان

                                                            جان طاق او نگردد جفتشان

                        ور همه گويند او را گمرهي

                                                            كوه پنداري و تو برگ كهي

                        او نيفتد اندر گمان از طعنشان

                                                            او نگردد دردمند از ظنشان

                        بلك در دريا و كوه آيد بگفت

                                                            گويدش با گمرهي گشتي تو جفت

                        هيچ يك ذره نيفتند در خيال

                                                            يا بطعن طاعنان رنجور حال    

 گمان يك علامت است

اگر چه گمانها خطاهايي در بردارند ولي همين گمانها مي تواند نشاني از حقيقت باشد و در واقع هيچ گماني تهي از واقعيتي نيست :‌

                        هيچ وهمي بي حقيقت كي بود

                                                            هيچ قلبي بي صحيحي كي رود

                        كي دروغي قيمت آرد بي زر است

                                                            در دو عالم هر دروغ از راست خاست

                        راست را ديد او را رواجي و فروغ

                                                            بر اميد آن رواني كرد او دروغ    

همچنانكه گفته شد كه گمانهاي افراد در مذهبها سبب اختلاف است  ؛‌ اما اين اختلافها هم نشانگر آن است كه همگي سعي در تمسك و منتسبت كردن خودبه حقيقت دارند . و اگر حقيقتي وجود نداشت اين همه دعوي و اختلاف نيز بيهوده بود :‌

                        همچنانك هر كسي در معرفت

                                                            مي كند موصوف غيبي را صفت

                        فلسفي از نوع ديگر كرده شرح

                                                با حثي مر گفت او را كرده جرح

                        و آن دگر در هر دو طعنه مي زند

                                                            و آن دگر از زرق جاني مي كند

                        هر يك از ره آن نشانها زآن دهند

                                                            تا گمان آيد كه ايشان زآن ده اند

                        اين حقيقت دان كه حق اند اين همه

                                                            ني به كلي گمرهانند اين رمه

                        زآنك بي حق باطلي نايد پديد

                                                            قلب را ابله به بوي زر خريد

                        گر نبودي در جهان نقدي روان

                                                            قلبها را خرج كردن كي توان

                        تا نباشد راست كي باشد دروغ

                                                            آن دروغ از راست مي گيرد فروغ

                        بر اميد راست كژ را مي خرند

                                                            زهر در قندي روند آنگه خورند

                        گر نباشد گندم محبوب نوش

                                                            چه برد گندم نماي جو فروش

                        پس مگو كين جمله دمها باطلند

                                                            باطلان بر بوي حق دام دلند

                        پس مگو جمله خياليست و ضلال

                                                            بي حقيقت نيست در عالم خيال   

ولي بايد دانست اگر چه گمان حقيقتي در دل خود دارد ولي ماندن در اين مرحله خطاست و سبب بي نيازي از روي آوردن و رسيدن به حقيقت نيست .

                        از حق ان الظن لا يغني رسيد

                                                            مركب ظن بر فلكها كي دويد      

                        وهم و فكر و حس و ادراك شما

                                                            همچو ني دان مركب كودك هلا            

                        سالها گر ظن دود با پاي خويش

                                                            نگذرد از اشكاف بينيهاي خويش    

ومولانا عاقبت هر گماني را در رسيدن به يقين مي داند ؛  همچون تشنه اي كه براي رسيدن به آب  و رفع عطش  تلاش مي كند و از پاي نمي نشيند .

                        هر گمان تشنه يقين است اي پسر

                                                            مي زند اندر تزايد بال و پر

                        چون رسد بر علم پس پر پا شود

                                                            مر يقين را علم او پويا شود   

            و مولانا از گماني كه منجر به يقين نشود اظهار تعجب مي كند :‌

                        وين عجب ظن است و در تو اي مهين

                                                            كه نمي پرد به بستان يقين       

ظن و گمان همچون پرنده اي است كه قرار گاه واقعي او تنها بوستان است و در غير آن جايي ديگر آرامش نمي يابد .

مباني تعاليم عرفا

در مباني و تعاليم عرفا چهار مطلب كلي مورد توجه مي باشد :‌

  • مساله وحدت وجود
  • دانش معنوي
  • مراحل تربيت معنوي
  • كشف و شهود

مساله وحدت وجود

عارف مي گويد كه تمام ذرات مظهر حقند و در همه چيز حقيقت را مي توان جستجو كرد و دانست كه منبع وجود مطلق است . 

            احد است و شما را زومعزول

                                                صمدست و نياز ازو مخذول

                        آن احدني كه عقل داند و فهم

                                                            و آن  صمدني كه حس شناسد و وهم

                        نه فراوان نه اندكي باشد

                                                            يكي اندر يكي ،‌ يكي باشد

                        در دويي جز به دو سقط نبود

                                                            هر گز اندر يكي غلط نبود            

كشف و شهود

كه وسيلت آن دل است- همچنانكه در فصل پيش ذكر شد منظور از آن لطيفه اي رباني است-  دل (‌ اصلاحي است و فسادي است .  صلاح دل در صفاي اوست و فساد او در كدورت آن  .

چون آئينه دل به تدريج از تصرف مصقل «‌ لا اله الا الله »‌ صقالت يابد و زنگار طبيعت و ظلمت صفات بشري از او محو شود پذيرايي انوار غيبي كردد 

آئينه دل چون شود صافي و صاف

                                                            نقشها بيني برون از آب و خاك

                        هم ببيني نقش و هم نقاش را

                                                            فرش دولت و هم فراش را

                        سوي حق شاه را نفس و نفس

                                                            آئينه دل زدودن آمد و بس 

نيز مولانا به بيان شيوا و لطيف از چگونگي صيقل يافتن دل و تابش  انوار غيبي و الهي در او را – در قالب تمثيل – مي پردازد .

                        چينيان گفتند ما نقاش تر

                                                            روميان گفتند ما را كرو فر

                        گفت سلطان امتحان خواهم درين

                                                            كز شماها كيست در دعوي گزين   

000

                        چينيان صد رنگ از شه خواستند

                                                            شه خزينه باز كرد آن تا ستند  

                        روميان گفتند ني لون و نه رنگ

                                                            در خور آيد كار را جز دفع زنگ

                        در فرو بستند و صيقل مي زدند

                                                            همچو گردون ساده و صافي شدند   

000

                        شد در آمد ديد آنجا نقشها

                                                            مي ربود آن عقل را وقت لقا   

                        بعد از آن آمد به سوي روميان

                                                            پرده را برداشت رومي ازميان

                        عكس آن تصوير و آن كردارها

                                                            زد بر اين صافي شده ديوارها

                        روميان آن صوفيانند اي پدر

                                                            بي زتكرار و كتاب و بي هنر

                         ليك صيقل كرده اند آن سينها

                                                            پاك از آز و حرص و بخل و كينها

                        آن صفاي آينه لاشك دل است

                                                            كو نقوش بي عدد را قابلست  

بايد دل را از كدورت هوي و هوس و زنگار نفس زدود ،  زيرا تعلقات نفساني هر يك خود حجابند و حجاب خود راه بر باشد نه راهبر و متابعت از هوا ضلالت است .  كه پيامبر (ص)‌ فرمود :‌ اعدي عدوك نفسك التي بين جنبيك .  پس بايد در فناي صفات نفس كوشيد و نه در فناي عين آن . و سختي كندن از هواي نفس  را به مثل كندن ناخن تشبيه مي كنند از جهت سختي ،‌ كه براي هر كس ميسر و آسان نيست و براي اكثر افراد دردناك هم هست . 

 براي محو حجب نفساني ازدل بايد كه قدم در راه تربيت معنوي  گذاشت و آنرا با «‌ دانشهاي معنوي »  آشنا ساخت .

مرحله اول :‌  از مراحل سلوك و تربيت معنوي ،‌ شريعت است ؛‌ چنانكه مولانا در آغاز دفتر پنجم  مي گويد :‌ «‌ شريعت همچون شمعي است كه راه مي نمايد ،‌ بي آنكه شمعي به دست آوري راه رفته نشود و كاري كرده نشود »‌                                       

مولانا اولين قدم را به دست آوردن شمع مي داند يعني آشنايي و كسب قوانين و اطلاع يافتن از اوامر و نواهي شرع و به كار بستن آنها .  كه در حقيقت شرع ،‌ آراستن ظاهراست به عبادات و طاعات.

چنانكه در مرصاد العباد آمده است :  داد شريعت چنان توان داد كه هر عضو را بدان عمل مشغول كني كه فرموده اند و از آن عمل اجتناب كني كه نهي كرده اند .

مرحله دوم :  طريقت است ،‌ و آن قدم گذاشتن در راه رفتن به سوي حق با پاكيزه كردن باطن از هواجس نفساني  و آراستن آن به اخلاق پسنديده است ،‌ دوستي ياد خدا و روشن ساختن دل به شناختن او .

سومين مرحله از مراحل سلوك : حقيقت نام دارد كه غايت نهايي طريقت است و وصول به حقيقت حق .

اگر اين سه دوره را با سه مثال بخواهيم بيان كنيم بهترآن است كه از زبان مولانا باشد :‌

  • شريعت همچون شمعي است كه سالك آن را به دست مي گيرد ، طريقت در آمدن در راه ،‌ حقيقت رسيدن به مقصد است .
  • شريعت مثل كسي است كه عزم رفتن به مكه دارد ،‌ طريقت قدم گذاشتن در راه سفر و طي بطي است و حقيقت همانا وصول و مشاهده جمال كعبه است.
  • شريعت رفتن بيمار است به نزد پزشك و نسخه گرفتن از وي ،‌ عمل كردن به دستوراتش طريقت ،‌ و باز يافتن صحت و سلامت همانا حقيقت است .

مراحل معرفت در تربيت معنوي عرفا

          در ماهيت سه دوره شريعت ،‌ طريقت و حقيقت به اين سه مرحله از معرفت بر مي خوريم :‌

  • علم اليقين (‌ دانش باوري )
  • عين اليقين (‌ باوري تمام )‌
  • حق اليقين (‌ باوري درست )‌

قبل از تبيين اين سه مرحله لازم است «‌ يقين »‌ را شرح نمائيم.

يقين :‌  در لغت هر چيز ثابت و واضح دانسته شده ،‌ و اطمينان قلب به آن چيزيكه تعلق كرده است موافق واقع است .

پير هرات در كتاب صد ميدان باب يقين را در مقابل بي گماني آورده است و آن را به سه درجه مهم علم اليقين ،‌ عين اليقين و حق اليقين تقسيم كرده است.

-علمي كه همراه شك نباشد . تصديق قطعي به نسبت مطابق با واقع  كه با تشكيك متزلزل نشود .  كه شامل سه مرحله ؛‌ علم ؛‌ عين و حق  است . 

 1- علم اليقين :‌ از راه دليل به دست مي آيد ،  يعني به گفتار معتمدان و امينان يا به طريق تواتر كه اصلا شك و شبهه در آن نباشد . همان يقيني كه از راه علم حاصل مي شود .

2- عين اليقين :   چيزي را به چشم خود ديده و بر ماهيت و چگونگي آن يقين حاصل كرده باشد .

3- حق اليقين :  كيفيت و چگونگي و ماهيت چيزي چنانكه بايد به جميع حواس دريافته شود و در خارج مطابق با واقع و حقيقت باشد بالاترين قسم يقين است .

 در اين باره تعاريف زيادي به الفاظ گوناگون ولي با يك منظور در كتب عرفاني يافت مي شود ؛‌

1- علم اليقين :  آنچه از فكر و نظر حاصل مي شود ،‌  عين اليقين آنچه از بصر و ديده حاصل شود و حق اليقين اجتماع آن دو حالت است .

2- علم اليقين :‌ آنچه به شرط برهان است و مختص صاحبان عقول است و عين اليقين به حكم بيان است و مخصوص صاحبان علوم است و حق اليقين به صفت عيان است و مخصوص صاحبان معرفت است .

3- علم اليقين :‌ قبول برنامه هايي است كه ازطريق انبيا از قبيل ايمان ،‌ اسلام ،‌ احكام و معجزات كه همه دلالت دارند از جانب حقند به ما رسيده ،‌ و نيز قبول آخرت و احوال روز قيامت و بهشت و جهنم است . عين اليقين :‌ بي نيازي انسان از يافتن واقعيت به كمك استدلال و بي نيازي انسان از خبر به وسيله ديدن و پاره شدن حجاب علم به مشاهده واقعيت است . حق اليقين :  تلالو نور صبح كشف است و تحقق به حقيقت علم حق است با فنا از بود خود و علم خود .

5- ابوبكر رواق گويد :  يقين بر سه وجه است :‌

  الف )  يقين خبر

 ب )‌ يقين دلالت .

 ج )‌ يقين مشاهدت

اگر بخواهيم شاهد مثالي براي روشن اين تعاريف بيان كنيم به چنين است :‌

1- علم اليقين :‌ دانستن اين مطلب كه آتش مي سوزاند و من به اين نكته باوري كامل دارم هر چند در تجربه آن را آزمايش نكرده ام . اين دانش معمولي و منطقي و از ويژگيهاي كساني است كه در دوره شريعت هستند .

2- عين اليقين :  من به چشم ديده ام كه آتش مي سوزاند . روند سوختن آن را نيز مشاده كرده ام ،  چنين دانش تجربي بدون شك  بالاتر و باور كردني تر از دانشي است كه راه تعليم به دست مي آيد . اين دانش است كه سالك در راه طريقت آنرا به دست مي آورد .

            گوش دلاله است و چشم اهل وصال

                                                            چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال

            در شنود گوش تبديل صفات

                                                            در عيان ديدها تبديل ذات    

 و هيچگاه نبايد به مرحله علم بسنده نمود بلكه بايد پاي درراه نهاد ،‌

                        زآتش ار علمت يقين شد ازسخن

                                                            پختگي جو در يقين منزل مكن    

3- حق اليقين :  من خود در آتش سوختم و از اين راه به چگونگي سوزاندن آتش باوري يافتم به گونه اي ديگر ،‌ اين يكسان گرديدن و توام شدن با مشاهده شونده است كه به ناپديد شدن كامل صفات مشاهده كننده مي انجامد .

                        تا نسوزي نيست آن عين اليقين 

                                                            اين يقين خواهي در آتش در نشين  

                        آتشم من گر تو را شكست و ظن

                                                            آزمون كن دست را در من بزن    

پس در علم اليقين معلوم محقق و مبين است و در عين اليقين مشاهده و معاين است و در حق اليقين اسم دوئي از مشاهد و مشاهد و معاين و معاين بر خيزد .

و در تعريف ديگري از علم اليقين آمده است :‌ كه علم اليقين معرفت خدا به وسيله تو است زيرا تو عين دليل او هستي . ‏‏«‌ منبع :‌ اشارات فرهنگ اصطلاحات صوفيه – حيدر شجاعي -انتشارات مجد 1379 صفحه 178 »‌

 ملازمت شريعت و طريقت با توجه به مراحل سه گانه يقين

با توجه به مراحل سه گانه سلوك-شريعت ،‌ طريقت و حقيقت- اين نكته را نيز بايد مد نظر داشت كه :  گرچه رسيدن به آخرين مرحله يعني حق اليقين و رسيدن به حقيقت عاليترين مراحل سلوك و بالاترين مرحله از معرفت است ؛‌ نبايد غافل بود كه توجه به حقيقت و رسيدن به آن منزل عالي چنين در نظر ما باشد كه حقيقت را در نقطه اي پس از طي مسافتهاي روحاني تلقي نموده و شريعت و طريقت را  در نقاط سير حقيقت فرض كنيم ،‌ بلكه هر قدمي كه مطابق دستورات الهي و شريعت بر مي داريم و گردي از آيينه دل مي زدائيم به همان اندازه از حقيقت مطلق برخوردار مي شويم ،  اين سير و تحول نمي تواند در نقطه اي به نام وصول به حقيقت ختم شود و محدوديتي براي خود حقيقت ايجاد كند .  زيرا كه حقيقت محدود شدني نيست و مطلق است و منتها اين سير بي نهايت كه با تحول كمالي  روح همراه است در هر مرتبه اي ،  روح انساني  را با كيفيت خاصي روبه رو مي سازد كه از مرحله قبلي عالي تر و عميقتر است .  پس پايان سير و سلوك را مانند پايان  سير طبيعي فرض كردن نهايت بي خبري است و تعيين مسافت ميان خود و خدا- حقيقت مطلق- با محاسبات رياضي اشتباه است . 

درنتيجه كوچكترن قدمي كه با پاي  شريعت در راه طريقت بر مي داريم به همان اندازه ار حقيقت برخورداريم .  و از اينجاست كه حضرت علي در همان مرتبه  كه به شريعت عمل مي كند مي گويد كه حقيقت را ديده  و آن را تماما دريافت نموده است . و يا اين جمله گوهر بار ايشان كه فرموده اند :

«‌لا شكلت في الحق مذارايته »‌ از آن وقت كه حق را به من نشان داده اند و آن را ديده ام كوچكترين شكي ندارم .  و اين چنين است كه در عين مشاهده حقيقت خود را از دستورات شريعت بي نياز نمي سازد .

در واقع كامل حقيقي  آن است كه جامع مراتب شريعت ،  طريقت و حقيقت باشد .  و چنين كساني پيشواي خلق اند . 

چنانچه امام صادق (ع)‌ فرمودند :  يقين در وجود مرد مسلمان علاماتي دارد و آن اين است كه دارنده يقين به خاطر دنيا و شئون آن  خشنودي مردم را با سخط  خدا معامله نمي كند و مردم را به آنچه خداوند ازمال دنيا به آنان نداده سر زنش  نمي نمايد زيرا يقين دارد كه خداوند بيش از آنچه در دست اوست روزي نكرده ،  سپس فرمود :  خداوند راحت بدن و آرامش قلب را در يقين و رضا قرارداده و غم و غصه را در شك و ترديد و نا خشنودي از داده اش قرارداده است .

 و رسل و انبيا ء‌ الهي و امامان معصوم  و نيز وجود گرامي حضرت ختمي مرتبت ،‌ كه نمونه هاي عالي و اصلان به حقيقتند خود پيشگامان شريعت و طريقت بوده اند .  خداوند شرط نزديكي به خويش را انجام  عبادات خالصانه بيان نموده است و نه فراغت از آن  تا جائي كه بنده براي نزديك شدن هرچه بيشتر علاوه بر واجبات شريعت بايد كه به نوافل هم بپردازد . 

 «  ما تقرب العبد الي الا بالنوافل ،  فاحبه ،‌ فاذا اجبته كنت سمعه الذي به يسمع و بصره الذي به يبصر وجله الذي بها يمشي »‌

كه اين مقام مقام فناست ،  مقامي كه گويي عبد از خود اختياري ندارد و تمام حركات و صفاتش به اراده اوست . 

                        گفته او را من زبان و چشم تو

                                                            من حواس و من رضا و خشم تو

                        او كه بي يسمع و بي يبصر تويي

                                                            سر تويي چه جاي صاحب سر تويي

                        چون شدي من كان لله از وله

                                                            من ترا باشم كه كان الله له     

تمامي عرفا براين امر يعني به ملازمت هر سه مرحله از  مراحل معرفت و به هر سه مرحله از مراحل يقين و سلوك الي الله تواما اعتقاد دارند :

چنانكه در احوال غزالي مي يابيم :‌ پس از آنكه مراحل سلوك را پيمود و حقايق اسلام بر وي كشف گرديد دوباره به مرحله اول يعني التزام  به عبارت و جزئيات دين بازگشت ،‌ با اين تفاوت كه علم او در اين مرتبه شهودي و از اوهام و خرافات رسته بود ،  شريعت قرآن و دليل برهان را با كشف و شهود به هم آميخته بود .   و چنين وارسته اي چون به محبوب رسد ؤ‌ در حقيقت از اختيار ناس و نفس در آمده و در اختيارمولا قرار مي گيرد ،‌ امري جز امرو نهي او نمي ماند ،‌ زيرا بريده از نفس- طريقت- و خلق چگونه محكوم خلق و نفس  مي تواند باشد ؟  و متصل به او چگونه بريده از امر و نهي اوست .  در آنجا برايش يقيني است كه اجراي اوامر و نواهي مولا باعث  اتصال بيشتر است .  و به جايي مي رسد كه ترك عبادت آن هم نه تنها واجبات بلكه  سنتها برايش از قبيل جدا شدن ماهي از آب است و اينجاست كه كسالت و كاهلي در عبادت نشاني از  دوري از جناب حق است .  چنانكه پيامبر در وزن اذان به بلال مي گفت :  «‌ ارحنا يا بلال »‌ يعني ما را به راحت انداز و اذان بگو تا ما به عبادت حق كه لذ تمان در آن است مشغول شويم . 

صاحب كشف المحجوب  چنين مي گويد :‌ «  آنان كه گويند چون حال حقيقت كشف گرديد شريعت برخيزد ،  قرامطه اند ،‌ زيرا كه شريعت اندر حكم از حقيقت جداست نه اندر اصل آن »‌

و دليل خود را اينچنين بيان مي كند :‌

«  حقيقت عبارتيست از معني كه نسخ بران روا نباشد و از عهد آدم تا فناء‌ عالم حكم آن  متساويست ،  مثل معرفت حق و صحت  معاملت خود با خلوص نيت ،‌ ولي شريعت عبارت است از معني  كه نسخ بر آن روا باشد ،  همچون احكام و اوامر شريعت .  پس شريعت فعل بنده است و حقيقت داشت خداوند و حفظ و عصمت وي  .  پس اقامت شريعت محال و مثال آن چون شخصي باشد كه زنده به جان  چون جان از وي جدا شود . شخص مرداري شود و جان بادي پس قيمتشان به مقارنه ي  يكديگر است همچنان كه شريعت بي حقيقت  ريائي بود ،  حقيقت بي شريعت نفاقي- الذين جاهدوا فينا ليهدين سبلنا- «‌ مجاهدت شريعت و هدايت حقيقت است . »‌

                        رهبر راه طريقت آن بود

                                                            كو به احكام شريعت مي رود .

  چهره شريعت- علم اليقين در مثنوي – همراه با طريقت و حقيقت

مولوي به عنوان نماينده عرفا در جاي جاي مثنوي  ،  از ذكر ايات قرآن ،  احاديث نبوي ،  و آنچه موافق و مطابق با شريعت و عمل بدان را شامل مي شود فرو گذار نكرده و بدان معتقد است و عمل را ارج مي نهد ؛‌

  • در ترجيح نهادن شير جهد را و اكتساب را بر توكل و تسليم : 

گفت آري گر توكل رهبر است

                                    اين سبب هم سنت پيغمبر است

گفت پيغمبر به آواز بلند

                                    با توكل زانوي اشتر ببند

رمز الكاسب حبيب الله شنو

                                    از توكل در سبب كاهل مشو  

همچنانكه به سنت پيامبر بر توكل استناد مي كند ،‌ تلاش و كسب را كه خود نمونه اي ديگر از دستورات و مطابق  شريعت است فضل مي نهد .

 و عمل بر توصيه هاي شريعت- طريقت-  را چنان بيان مي كند

                        بانگ مي آمد كه اي طالب بيا

                                                            جود محتاج گدايان چون گدا

                        جود مي جويد گدايان و ضعاف

                                                            همچو خوبان كاينه جويند صاف

                        روي خوبان زآينه زيبا شود

                                                            روي احسان از گدا پيدا شود

                        پس از اين فرمود حق در والضحي

                                                            بانگ كم زن اي محمد بر گدا

                        چون گدا آئينه جود است هان

                                                            دم بروي آينه زيان  

و با وجود رسيدن به حق همچنان معتقد است : 

                        سر زهوا تافتن از سروريست

                                                            ترك هوا قوت پيغمبريست  

                        دست كورانه به حبل الله زن

                                                            جز به امرو نهي يزداني متن

                        چيست جبل الله رها كردن هوا

                                                            كين هوا شد صرصري مرعاد را   

نمونه هاي ابياتي كه در بردارنده توصيه مولانا به اجراي دستورات شرع است در مثنوي فراوان است . اما در ضمن اين توصيه ها ،‌ مولوي سالك را به تصفيه درون و قدم گذاشتن در رده طريقت  دعوت مي نمايد و هر دو را براي رسيدن به حقيقت لازم مي داند :‌

                        چونگ واگشتيم زپيكار برون

                                                            روي آورديم به پيكار درون

                        قد رجعلنا من جهاد الا صغريم

                                                            با نبي اندر جهاد اكبريم  

مولوي در لزوم همراهي اين دو اصل- شريعت و طريقت- در سلوك الي الله از سر گذشت منافقان درتاريخ صدر اسلام مدد مي جويد ،‌ زيرا آنان كساني بودند كه در شريعت و عمل به صورت دين همراه مسلمانان بودند اما پاي در طريقت ننهاده و آئينه دل از الودگي ها نزدوده بودند .

«‌ همچون قصه منافقان و مسجد ضرار ساختن ايشان »‌ :‌

                        يك مثال ديگر اندر كژ روي

                                                            شايد ا از نقل قرآن بشنوي

                        اين چنين كژ بازيي در جفت و طاق

                                                            با نبي مي باختند اهل نفاق

                        كز براي عز دين احمدي

                                                            مسجدي سازيم و بود آن مرتدي

                        اينچنين كژ بازيي مي باختند

                                                            مسجدي جز مسجد او ساختند

                        فرش و سقف و قبه اش آراسته

                                                            ليك تفريق جماعت خواسته  

                        ور نمي دانندشان علم اليقين

                                                            چيست اين بعض و حيل سازي و كين   

مولانا پس از افشاي سر دل منافقان ،  معتقد است كه آنان مردان حق را نيك مي شناسند و در مرحله علم اليقين- شريعت و دستورات آن و پي بردن به حقانيت دعوت پيامبر- مانده اند ولي چون از آهن دل ،  آينه نساخته اند ،  عين اليقين ندارند و پيوسته به حيله جويي و كينه دوزي مبتلايند .

در مقابل از واصلان حق نيز  ياد مي كند كه همچنان ملازم شريعت اند ،‌ و حق اليقين را وسيله اي براي بريدن از علم اليقين قرار نمي دهند .

نظير داشتان «‌ خدو انداختن خصم در روي امير المومنين »‌

                        از علي آموز اخلاص عمل

                                                            شير حق را منزه دان از دغل

                        در غزا بر پهلواني دست يافت

                                                            زود شمشيري برآورد و شتافت

                        او خدو انداخت بر روي علي

                                                            افتخار هر نبي و هر ولي

000

                        در زمان انداخت شمشير آن علي

                                                            كرد او اندر غزايش كاهلي    

000

                        اي علي كه جمله عقل و ديده ي

                                                            شمه وا گو از آنچه ديده ي

000

                        گفت من تيغ از پي حق مي زنم

                                                            بنده حقم نه مامور تنم

                        شير حقم نيستم شير هوا

                                                            فعل من در دين من باشد گوا   

چنانكه ذكر شد ،  دانشهاي معنوي- علم اليقين ،  عين اليقين و حق اليقين-  منطبق و همراه سه دوره تربيت معنوي و مراحل آن است يعني ،  شريعت ،‌ طريقت و حقيقت .

با توجه به ابياتي كه ازهر سه دوره  در مثنوي است و ذكر شد مي توان ديدگاه مولانا را در اين خصوص چنين خلاصه بيان نمود :‌

  • بيان ايات ،‌ احاديث و احكام الهي و اعتقاد به آنها در مثنوي مطابق شريعت و در محدوده علم اليقين قرار مي گيرد .
  • ذكر احوال اهل طريقت و سالكان و مشاهده كنندگان عالم غيب و مكنونات آن دراين جهان و نيز كسانيكه از پليديها رسته و درون خويش را از زنگار نفس صيقل داده اند و آينه دل خويش را با نقوش و تصاوير غيبي اراسته اند ،  در مرحله طريقت و عين اليقينند . داستان زيد كه عالم غيب را از اين جهان مشاهده مي كرد .
  • و آنچه از احوال اوليا الهي ،  پيامبران و مظاهر انسانهاي كامل در مثنوي بيان مي شود ،  كساني كه به حق رسيده اند اما همچنان بر دو دوره قبلي ملازمت دارند ،  مطابق حقيقت و منطبق بر معرفت حق اليقين اند .

طبقه بندي اين سه دوره به معني جدا بودن آنها  از يكديگر نيست بلكه در هر دوره و اداي حق آن به هر نسبتي كه باشد سالك را به حقيقت نزديكتر مي سازد و هر سه مثل حلقه هاي زنجير ارتباط ناگسستني دارند و در هم تنيده اند كه مرحله عالي آن از آن گروه و اصلان است ،  كه حق مطلب را درهر دوره تربيت معنوي ادا نموده اند و در مقابل ازدانشهاي مطابق هر قسم آن برخوردار گشته اند .

كاربرد واژه «‌ يقين و معاني آن ازديدگاه مولانا در مثنوي »‌

آنچه گذشت بيان عقيده مولانا درباره ماهيت مراحل تربيت معنوي و همراهي دانشهاي معنوي است .

حال اگر بخواهيم كاربرد لفظهاي- علم اليقين ،‌ عين اليقين و حق اليقين- سه گانه يقين را در مثنوي مورد بررسي قراردهيم خواهيم گفت كه ؛‌

– مولانا از  لفظ يقين- به تنهايي-  در بيشتر موارد و غالب آنها در جهت ساختن قافيه استفاده نموده است و از آن معني قيدي- يقينا ،‌ قطعا- را اراده  كرده است و در ضمن اين كاربرد به اين نكته نيز توجه داشته است كه  ،  آنچه مورد قطع و يقين اوست در حوزه علم اليقين قرار مي گيرد ؛‌ مضمون ابيات بيان و اشاره به آيات و احاديث نبوي است و يا بيان قوانين  و موضوعات مسلم و بديهي است كه عامه بر آن اعتقاد جازم دارند و نيز ضرب المثلهايي كه همگان بر صحت و يقين دانستن آنها اتفاق نظر دارند . پس يقين در اين موارد ،‌ يقين عام و مسلم است و قابل دسترس براي همگان است و آنطور نيست تنها عقيده شخصي مولا نا باشد و بس .  اين ابيات يا در آنها به آيه و حديث اشاره شده و يا امري بديهي و مثلي را بيان نموده است :‌

آيات و احاديث

            -خود نشد حرص شما را اين يقين

                                                            كه منم رزاق و خير الرازقين   

 اشاره به آيه 11 سوره مباركه جمعه : «‌  و اذا راوا تجاره او لهوا ان انفضوا اليها ئ تركوك قائما قل ما عند الله خير من اللهو و من التجاره والله خير الرازقين »‌

 يعني كه هر كس بايد يقينا اين مطلب را بداند كه براي استناد به يقين دانستن اين مطلب  به آيه قران در اين زمينه اشاره مي كند .

-پس مرا دست دراز آمد يقين

بر گذشته زآسمان هفتمين    

            اشاره به ايه 10 سوره مباركه فتح «… يدالله فوق ايديهم …»‌

            يقينا من حاصل قدرت الهي ام در تائيد آن از آيه قرآن سود جسته است .

                        – پس يقين شد كه تعز من تشا

                                                            خاكي را گفت پرها بر گشا   

اشاره به آيه 26 سوره مباركه آل عمران :‌  «‌…  و تعز من تشاء‌ و تذل من تشاء‌ بيدك الخير انك علي كل شي ء  قدير …»‌

                        – گر زقرآن نقل خواهي اي حرون

                                                            خوان جميع هم لدينا محضرون

                        محضرون معدوم نبود نيك بين

                                                            تا بقاي روحها داني يقين  

 استناد به آيه 53 سوره مباركه يس :‌ «‌ ان كانت الا صحت واحده فاذا جميع لدينا محضرون . »  براي اثبات آنكه مرگ به معني فناي مطلق نيست به اين ايه و حضور آدميان در روز قيامت در محضر الهي استفاده مي كند زيرا مسلما حضور فرع بر موجود است .

– بعد صد رنج آمد ان ضد دگر

رودهد يعني گشاد و كر و فر

                        اين دو وصف از پنجه دستت ببين

                                                            بعد قبض مشت بسط آيد يقين

اشاره به آيه 5 و 6  سوره مباركه انشراح :‌  فان مع العسر يسرا . ان مع العسر يسرا .  و نيز اشاره به امر بديهي «‌ همراهي دو ضد با يكديگر  »‌ در سراسر امورخلقت .

                      

-پس  همه دانسته اند آن را يقين

                                                            گر فرستد باد رب العالمين   

اشاره به آيه 36 سوره مباركه روم ،‌ 63 سوره نحل ،‌ 22 حجر و 57 سوره مباركه اعراف دارد :  «‌و هو الذي يرسل الرياح بشرا بين يدي رحمته …»‌

                        -آن انا منصور رحمت شد يقين

                                                            و آن انا فرعون لعنت شد يقين   

 اشاره به واقعه تاريخي منصور حلاج و انا الحق  گفتن او .

اشاره به واقعه تاريخي و قراني ادعاي فرعون كه گفت :  «‌ فحشر فنادي انا ربكم الاعلي »  سوره مباركه نازعات آيه 24-23

                        – مال ايشان خون ايشان دان يقين

                                                            زانكه مال از زود ايد در يمين     

 اشاره به حديث :‌ «‌ حرمه مال المسلم كحرمه دمه »‌

– كه تاني هست از رحمان رحيم

                                                            هست تعجيلت لت زشيطان لعين              

            مستند به حديث :‌ تاني من الله والعجله من الشيطان

                        – گفت پيغمبر كه هر كس از يقين

                                                            داند او پاداش خود يوم دين    

  استناد به حديث :‌ «‌ من ايقن بالخلف جاد بالعطيه .   هر كس به عوض يقين داشته باشد نيك مي بخشد »‌ .

                        – احتما اصل دوا آمد يقين

                                                            احتما كن قوت جانت ببين       

                        – در زمين و آسمان و عرش نيز

                                                            گر مرا جويي در آن دلها طلب      

  اشاره به حديث قدسي :‌ «‌ لا يسعني ارضي و لا سمائي وسعني قلب عبدي المومن »‌

                        – هر چه از تو ياوه گردد از قضا

                                                            تو يقين مي دان كه خريدت از بلا   

 يقين دانستن = علم اليقين ،‌  يقينا اين مطلب را بدان كه در مقابل هر سختي آساني است ؛‌ اشاره به ايه هاي 5 و 6 سوره مباركه شرح

            «‌ فان مع العسر يسرا . ان مع العسر يسرا »‌        

مثلها و بديهيات

                        – مهر ابله مهر خرس آمد يقين

                                                            كين او مهر است و مهر اوست كين  

اشاره به داستان «  دوستي خاله خرس »‌ كه در مثنوي هم آمده و او تعبيري است از افراد نادان و دوستي ايشان كه نا دانسته و از روي جهل و به خيال محبت دست به اقداماتي مي زنند .               

                        – هر چه بر مردم بلا و شدت است

                                                            اين يقين دان كز خلاف عادت است  

اشاره به مثل :‌ ترك عادت موجب مرض است . 

                        – موج مي زد در دلش عفو گنه

                                                كه زهر دل تا دل آمد روزنه

                        كه ز دل تا دل يقين روزن بود

                                                نه جدا و دور چون دو تن بود

اشاره به مثل :  يقينا دل به دل راه دارد . 

                        – خلق جمله علتي اندر از كمين

                                                            يار علت ميشود علت يقين    

مصرع دوم به امر بديهي اشاره دارد :‌ شنخيت اشيا سبب نزديكي آنهاست .

                        – ذوق جنس از جنس خود باشد يقين

                                                            ذوق جزو از كل خود باشد يقين

يقينا همجنسان و همسنخان همديگر را جذب مي كنند و اين امري بديهي و منطقي است .

                        – زآنكه ضد را ضد كند پيدا يقين

                                                            زان كه با سر كه پديد است انگبين   

            اشاره به :‌ «‌ تعرف الاشياء باضدادها »‌

                        – پس يقين در عقل هر داننده است

                                                            اينكه با جنبنده جنباننده است   

مصرع 2 :  بيان حكم  مسلم و بديهي جاري در خلقت دارد :‌ هر متحركي نيازمند محركي است .

                        – زآنك آن كون و فساد است و مهين

                                                            حادثست و محدثي خواهد يقين      

مصرع 2 اشاره به حكمي بديهي در آفرينش ؛‌ هر محدثي در پي حادث است .

                        – كين حسام و اين ضيا كيست هين

                                                            تيغ خورشيد از ضيا باشد يقين      

يقينا بديهي است كه نور خورشيد از خورشيد جدا نيست ،‌ همچنانست اتحاد ذات و صفات خداوند .

                        – چشم احول از يكي ديدن يقين

                                                            ناظر شركست و نه توحيد بين     

مولانا بيان مي كند كه هر حسي از مسير واقعي خود منحرف شود قطعا واقعيات را وارونه مي يابد و در اين حكم يقيني و عقلاني از «‌ دوبيني چشم احول »  سود مي جويد .

                        – هر مرض دارد دوا مي دان يقين

                                                            چون دواي رنج سرما پوستين      

همچنانكه پوستين رنج سرما را برطرف مي كند ،‌ هر مرض يقينا درماني و داروئي دارد .

                        – هر حسد از دوستي خيزد يقين

                                                            كه شود با دوست غيري همنشين   

و معروف است كه هر حسد زاده عشق است .

                        – هر كجا دو كس به مهري يا به كين

                                                            جمع آيد ثالثي زايد يقين      

امري بديهي است از همراهي دو كس يا دو چيز- خير باشد –  اثري و نتيجه اي مناسب آن دو متولد مي شود .

                        – چون ستاره با ستاره شد قرين

                                                            لايق هر دو اثر زايد يقين    

مولانا اشاره به اعتقاد قدما دارد مبني بر اينكه ؛  از قرآن دو ستاره اثري مناسب پديد مي ايد .  مثل قران مشتري و زحل  كه حاصل آن خشكسالي است .

                        – عين آتش در اثير آمد يقين

                                                            پرتو و سايه ي ويست اندر زمين     

طبق عقيده يقيني قدما :  جايگاه اصلي آتش كره ي اثير در آسمان است كه آن از بلندترين عناصر است و ديگر آتشهاي روي زمين اثر و اخگر و سايه اي از آن آتش اند .

                        – هست حيواني كه نامش اشعزست

                                                            تا كه چوبش مي زني به ميشود

                        نفس مومن اشعزي آمد يقين

                                                            كو بزخم رنج زفتست و سمين    

معروف است كه هر چه بر خارپشت بزني فربه ترمي شود ،  مولانا ازاين عقيده ي پذيرفته شده و يقين دانسته شده در نزد عموم اين مطلب و منظور را بيان مي كند كه يقينا روح انسان نيز با تحمل سختي ها و مشتقات والاتر مي گردد .

                                   – همچو مجنونند و چون ناقش يقين

                                                            ميكشد آن پيش و اين پس به كين    

مولانا در پيكار عقل و نفس اظهارمي دارد كه :  الضدان لا يجتمعان

و استاد فروزانفر معتقد است حكايت مجنون و ناقه اش از روي بيت عربي شعر «‌ عروه بن حزام »‌ براي بيان جمع نشدني دو ضد با يكديگر .

چند نكته اين بحث به صورت خلاصه و نتيجه

  • لفظ يقين در ابيات مثنوي ؛‌ بيشتر براي ساختن قافيه به كار رفته است .

2-كلمه يقين نقش قيدي دارد و به معني ؛  يقينا ،  قطعا و مسلما است .

 3-  كاربرد اين كلمه با توجه به نقش  و معني آن ،‌ پيوندي با مضمون مورد اشاره در بيت دارد .

4- يقين در اين ابيات به قسم اول مراحل يقين يعني «‌ علم اليقين »‌ مربوط است.

5- اين كلمه با مصدرو فعل «‌ دانستن و بدان »‌ همراه است كه ترجمه اي است از همان «‌ علم اليقين »  كه به حوزه تعقل و دانستن به امور مربوطه منتهي  نمي شود .

عين اليقين در مثنوي :   كلمه يقين همراه با فعل «‌ ببين »‌ ترجمه اي از اين كلمه است .

            -گر تو را باز است آن ديده يقين

                                                            زير هر سنگي يكي سرهنگ ببين 

 كه منظور ازديده يقين همان «‌ عين اليقين »  است كه با كمك آن مي توان در هر مظهري ظاهري را ديد . البته اينجا معني عرفاني آن را مد نظر ندارد بلكه تنها از يقيني و اعتماديكه از راه مشاهده حاصل مي شود مورد توجه است .

                        – چون يقين ديدم عنايتهاي تو

                                                            بروي او دريست از درياي تو    

 بيان اين مطلب است كه ؛‌ عبدالمطلب  الطاف الهي را در وجود پيامبر مي ديد و آنانرا در طي حوادث گوناگون مشاهده ميكرد .

مولانا گاهي از «‌ عين اليقين »‌ ،‌ «‌ حق اليقين »‌ را در نظر دارد ، چرا كه به معني بيش از لفظ  ارج مي نهد و گاهي لفظ را فداي آن مي كند .

                        – هين روان كن اي امام المتقين

                                                            اين خيال انديشگان را تا يقين  

از انسان كامل مدد مي جويد تا گرفتاران اوهام را تا درجه عالي يقين در رسيدن به حقيقت ياري رساند .                   

– زآتش ار علمت يقين شد درسخن

                                                            پختگي جو در يقين منزل مكن

                        تا نسوزي نيست آن عين اليقين

                                                            اين يقين خواهي در آتش در نشين     

كه مسلما سوختن در آتش  به مرحله «‌ حق اليقين »‌ ارتباط دارد و نه عين اليقين .

                        – مشكل ما حل كن اي سلطان دين

                                                            تا ببخشد حال تو ما را يقين   

سخن از حال يقين و رسيدن به حقيقت است ،‌ مولوي از كلمه يقين «‌ حق اليقين »‌ را در نظر داشته است .

 مثالهايي ديگر :‌

                        – بنگرم از اوج با چشم يقين

                                                            من ببينم آب در قعر زمين    

چشم يقين :‌ عين اليقين ؛‌ هد هد با چشم يقين آب را در قعرزمين مي ديد و يقينا آن را مشاهده مي كرد .

                        – تلخ با تلخان يقين ملحق شود

                                                            كي دم باطل قرين حق شود 

 به امريقين دانسته شده همراهي همسنخان و آيه قرآن اشاره نموده است .

                        – پس يقينشان شد كه هست از آسمان

                                                                        زآنك مي ديدند حد ساحران  

علم اليقين ساحران به عين اليقين رسيد و سر انجام كار ايشان به تسليم و قبول حق و دريافت آن منتهي شد  ،‌ چون ساحران به حدود و رموز ساحري آشنا بودند و يقين كردند كه موسي فرستاده الهي است .

  الف )  سخني در بيان قدرت يقين و قوت بخشي آن و ضعف گمان

با توجه به حديثي از پيامبر و با نگاهي به مثنوي : 

كلام  في قول رسول الله (ص)‌ :لو كان يقينه- الانسان – اشد من ذلك لمشي علي الهوا ،‌

ترجمه :  نقل شد كه نزد رسول اكرم صحبت شد ،‌ از اينكه بعضي از ياران و خود عيسي چنين بوده كه روي آب راه مي رفته اند .  حضرت فرمود :  اگر يقين در او بيشتر بود روي هوا هم راه مي رفت .

روايت اشاره مي كند به اينكه اين امور خارق عادت دائر بر مدار يقين به خداي سبحان است و بنابراين هر قدرانسان در برابر قدرت الهيه مرعوب شود به همان اندازه اشيا برايش منقاد ميشود . 

اين مطلب در كتب عرفا نيز منقول است :

جنيد گويد :‌ «از استادم بوعلي شنيدم رحمه الله عليه كه گفت در قول پيامبر (ص)‌ در حق عيسي كه اگر يقين بيفزودي ، در هوا رفتي ،  اشارت به حال خويش كرد » كه گفت « شب معراج برق را ديدم كه بماند و من همي شدم » .

و نيز جنيد گويد :‌ خداوندان يقين بر سر آب برفتند .

نتيجه آنكه يقين در آدمي سبب قدرت و قوت او مي شود و نيز باعث منقاد شدن اشيا نسبت بدو مي گردد .

همچنانكه مولا نا نيز در توصيف و تشبيه زيبائي كه از يقين و علم و معرفت مي كند آن را قدرت مند و قادر به وصال حق مي داند همچون پرنده اي كه دو بال لازم براي پريدن و رفتن به سوي بوستان را دارد و در مقابل گمان و شك چون پرنده اي است فاقد توانايي لازم براي پرواز و حركت است .

                        علم را دو پر گمان را يك پرست

                                                            ناقص آمد ظن به پرواز ابتر است

                        مرغ يك پر زود افتد سر نگون

                                                            باز بر پرد دو گامي يا فزون

                        افت و خيزان مي رود مرغ گمان

                                                            با يكي پر بر اميد آشيان

                        چون ز ظن وارست علمش رد نمود

                                                            شد دو پر آن مرغ يك پر پر گشود

                        بعد از آن يمشي سويا مستقيم

                                                            ني علي وجهه مكبا او سقيم

                        بادو پر مي پرد چون جبرئيل

                                                            بي گمان و بي مگر بي قال و قيل    

علاوه بر شواهد مذكور در بيان قدرت بخشي يقين ،‌ مي توان از سخن حضرت علي (ع)  در اين باب نيز سود جست ،  آنگاه كه مي فرمايد : 

«‌ استنزلوا الرزق بالصدقه،‌ و من ايقن بالخلف جاد با لعطيه »‌

ترجمه :   روزي را به صدقه دادن فرود آريد و  كسي كه به عوض يقين داشته باشد در بخشش جوانمردي مي كند .

حضرت علي ، يقين را قوت بخش و محرك انسان در امر بخشش مي داند ،‌ پس يقين سبب حركت ،‌ اقدام و عمل در انسان مي گردد و نه ضعف و باز داشتن او در انجام امور  ،‌ بر عكس گمان و شك كه بازدارنده و ضعيف كننده پاي حركتند .

 و در كلام گوهر بار ديگر فرموده است : 

«‌ لا تجعلوا علمكم جهلا ،‌ و يقينكم شكا ،  اذا علمتم فاعملوا ،‌ و اذا تيقنتم فاقدموا »‌

ترجمه :  «  علم خود را جهل و يقين خود را شك مپنداريد ،  چون دانستيد ،‌ عمل كنيد و چون يقين كرديد ،‌ پاي پيش نهيد . »‌

 و باز هم يقين سندي ،‌ حجتي و قوتي براي اقدام و عمل شمرده شده است .

و ايشان در تحميد يقين و ارزشمندي آن چنين فرمودند . :‌ 

«‌ نوم علي يقين خير من صلاه في شك »‌

وقتي شنيد كه يكي از حروريه (‌طايفه اي از خوارج كه در حروراء‌ برضد علي (ع)  اجتماع كردند )  نماز شب مي گزارد و قرآن مي خواند فرمود :‌ خوابي كه با يقين باشد ،‌ بهتر است از نمازگذارن با شك »‌ .

رابطه غيب و يقين

عالم غيب ،‌ به معني پنهان و پوشيده ست يعني آنچه كه از ديدن و به حس در آمدن و عقل پنهان باشد و نقطه مقابل شهود و حضور است و منطبق بر ماورا محسوسات است . 

خداوند به مقتضاي حكمت خود ،‌ جهان ماوراي طبيعت را پنهان داشته است تا مردم در اين جهان حقيقت را ببينند و با وجود چنين امري – عدم مشاهده- ايمان آورند تا چنين ايماني ارزشمند باشد وگرنه با پديدار شدن حقيقت ديگر شبهه اي بر قبول حق و ايمان به سخن پروردگار و رسل او باقي نميماند و در ثاني چنين پذيرفتني ارزشمند و حكيمانه نخواهد بود .

                        شد خيال غايب اندر سينه زفت

                                                            چونكه شد حاضر خيال او برفت

                        گر سماي نور بي باريده نيست

                                                            هم زمين تار بي باليده نيست

                        يومنون بالغيب مي بايد مرا

                                                            زآن ببستم روزن فاني سرا

                        گر گشايم روزنش چون روز صور

                                                            چون بگويم هل تري فيها فطور

                        تا در اين طلمت تحريها كنند

                                                            هر كسي رو جانبي مي آوردند

حكمت الهي از يك طرف كيفيت آن عالم را از ديدگان بشر پنهان داشته است ،  و از طرفي با فرستادن انبيا و رسل خويش و بيان آيات و نشانه هاي آن جهان ،  راه بهانه جويي را بر آنها بسته است و نيز نشانه هايي از حقيقت آن عالم را براي انتخاب راه پيش پاي ره جويان قرارداده است .

                        بندگي در غيب آمد خوب و گش            

                                                            حفظ غيب آمد در استعباد خوش   

                        طاعت و ايمان كنون محمود شد

                                                            بعد هر گ اندر عيان مردود شد   

 با توجه به پوشيدگي آن جهان ؛‌ علم و آگاهي بشر نيز نسبت به حقايق و عوالم آن متفاوت خواهد بود .

دسته اول آگاهيهايي است كه خداوند آن را در اختيار انسان قرارداده است ،‌ و آن اخبار بهشت ،‌ دوزخ و توصيفهايي است از ماوراء  طبيعت و جهان غيب از زبان رسل و انبيا الهي به واسطه وحي به ما رسيده است .

كساني كه به حقانيت اين اخبار يقين  و آن راباور دارند به نوعي   علم اليقين دست مي يابند ،‌ يعني يقيني كه از طريق علم و دانستن به كمك ايات و نشانه ها و معجزات حاصل مي شود .

همچنانكه مولانا نيز از توصيف عوالم غيب در بيان مقاصد خويش بهره برده است.

                        همچو چشمه سلسبيلو زنجبيل

                                                            هست در حكم بهشتي جليل

                        چار جوي جنت اندر حكم ماست

                                                            اين نه روز ما ز فرمان خداست     

چارجوي جنت :‌ آب ،‌ شير ،  خمر و عسل كه بهشتيان از آن نوشند

                        آن شراب حق ختامش مشك ناب

                                                            باده را ختمش بود گند و عذاب 

دسته دوم آكاهيهايي است كه از راه مشاهده و رويت آنچه دانسته شده ،  صورت مي گيرد .

چنين آگاهيها و مشاهداتي نه از راه چشم بصر كه با چشم دل و باطن تحقق مي يابد .

آن حسي كه حق بر آن حس مظهر است

                                    نيست حس اين جهان آن ديگر است   

 و آن دلي است كه از هوا و هوس رسته است و رخش از زنگار و كدورت پاك است و قابليت پذيرش نقوش و تصاوير غيبي را دارد .

                        آن صفاي آينه لا شك دل است

                                                            كو نقوش بي عدد را قابل است

                        صورت بي صورت بي حد غيب

                                                            زآينه دارد آن موسي به جيب

                        گر چه آن صورت نگنجد در فلك

                                                            نه به عرش و كرسي و ني بر سمك

                        زآنك محدود است و معدودست آن

                                                            آئينه دل را نباشد حد بدان     

صاحبان چنين آينه اي در همين جهان مشاهده كننده احوال آن جهان خواهند بود و يين اين دسته به عالم آخرت «  عيني »‌ است و مسلما برتر از مرحله قبلي خواهد بود .

                        اصل صيقل رسته اند از بو و رنگ

                                                            هر دمي بينند خوبي بي درنگ

                        نقش و قشر دل را بگذاشتند

                                                            رايت علم اليقين افراشتند    

همچنانكه صحابي پيامبر «‌ زيد »‌ با چشن برزخي آيات و نشانه هاي ذكر شده در قرآن را درباره ي احوال دوزخيان و بهشت را در اين جهان مشاده مي كرد :‌ و اين داستان حكايت از آن دارد كه اتصال به عالم غيب عبور از خطه حس را لازم دارد و سالك بايد از محدوده زمان و مكان كه ديوارهاي عالم حس محسوب مي شوند ،‌ بگذرد و به آستانه لازمان و لا مكان قدم بگذارد و نيل به اين مرتبه ،‌ چنانكه در مورد زير صورت گرفت ،‌ موقوف به مجاهده و تصفيه باطن است 

                        گفت خلقان چون بينند آسمان

                                                            من ببينم عرش را با عرشيان

                        هشت جفت هفت دوزخ پيش من

                                                            هست پيدا همچو بت پيش شمن

                        يك به يك وا مي شناسم خلق را

                                                            همچو گندم من زجو در آسيا

                        كه بهشتي كيست و بيگانه كي است

                                                            پيش من پيدا چو مار و ماهي است

                        روز زادن روم و زنگ و هر گروه

                                                            يوم تبيض و تسود وجوه     

همچنان است احوال ديگر عارفان حق و انسانها كامل كه مشاهد عوالم غيب اند .  چنانچه اگر قالب خاكي را نيز وداع گويند همان   را مي بينند كه قبلا با چشم دل در اين عالم سفلي رويت نموده اند و تفاوتي برايشان از جهت ميزان آگاهي ندارد ،  و به همين جهت است كه حضرت علي (ع)  مي فرمايد :‌ اگر پرده ها كنار روند چيزي بر يقينم افزوده نمي شود .

دسته سوم دريافت كامل حقايق است ،  بدين صورت كه هر دسته از بدكاران و نيكوكاران ،‌ عذابها و لذتهاي وعده داده شده را بچشند و آنرا با تمام وجود درك كنند و يقينا حقيقت آن را در يابند .

 اوليا الهي كه در اين جهان با تهذيب نفس ،‌ دل خويش را پذيراي نقوش غيبي نموده اند ،‌ اگر چه حجابها را كنار زده اند تا نور مشاهده بر ،  دل صيقل يافته تابيده شود اما به حكم وجود انساني و بشري خويش هنوز قيد آخرين حجابند كه همانا جسم و تن خاكي آنان است و تعلق مانع اردريافت كامل حقايق آن عالم است و هر گاه كه روحشان از خاك به افلاك رجعت كند ،‌ يقين عيني آنها به درياتي كامل مبدل مي شود . و از آنجاست كه خداوند به رسول خويش فرمود : 

« و اعبد ربك حتي ياتيك اليقين»‌ سوره مباركه حجر آيه 99

 و منظور از يقين در اينجا همان مرگ است كه باعث مي شود روح انسان حقيقت عالم آخرت را كاملا درك نمايد . 

 و نيز در زيارت پيامبر و ائمه معصومين مي خوانيم كه : 

«‌ اشهد انك قد بلغت الرساله و اقمت الصلوه و اتيت الزكوه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و عبدت الله مخلصا حتي اتيك اليقين .  »‌  مرگ جسم                   

شك از ديدگاه قرآن

1- آيه و قولهم انا قتلنا المسيح عيسي بن مريم رسول الله و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه لفي شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا  (‌ 157-نساء)‌

و هم ازاين رو گفتند ما مسيح عيسي بن مريم رسول خدا را كشتيم در صورتي كه او را نكشتند و بدار نكشيدند بلكه بر آنها امر مشتبه شد و همانا آنانكه درباره او عقايد مختلف اظهار داشتند از روي شك و ترديد بود و عالم باو نبودند جز آنكه از پي گمان خود مي رفتند و بطور يقين مسيح را نكشتند .

2- انما يستاذنك الذين لا يومنون بالله و اليوم الاخر و ارتابت قلوبهم فهم في ريبهم يترددون . (توبه-45)‌

تنها آنهايي كه ايمان نياورده و دلهاشان در شك و ريب است از تو اجازه معافي از جهاد مي خواهند و آن منافقان پيوسته در تيرگي شك و ترديد خواهند ماند . 

3- فان كنت في شك مما انزلنا اليك فاسئل الذين يقرون الكتاب من قبلك لقد جائك الحق من ربك فلا تكونن من الممترين .

پس هر گاه شك و ريبي از آنچه به تو فرستاديم در دل داري از پيشينيان خود علما اهل كتاب بپرس كه همانا اين كتاب از جانب خداي تو آمد و ابدا در حقانيت آن نبايد از  اهل شك باشي .  (94-يونس)‌

4- قل يا ايها الناس ان كنتم في شك من ديني فلا اعبد الذين تعبدون من دون الله ولكن اعبد اللله الذي يتوفيكم و امرت ان اكون من المومنين .

بگو كه اگر شما در ائين من شك داريد پس من هرگز خدايان ،‌ باطلي كه شما مي پرستيد به چيزي نگيرم و جز خداي يكتائي كه مرگ و زندگاني همه شما به دست اوست نمي پرستم و مامورم كه از اهل ايمان باشم .  (104-يونس )‌

5- و ما يتبع اكثرهم الا ظنا ان الظن لا يغني من الحق شيئا ان الله عليم بما يفعلون .

و اكثر مردم جز از خيال و گمان باطل خود از چيزي پيروي نمي كنند در صورتي كه گمان و خيال كسي را از حق بي نياز نمي كند و خدا بر آنچه كه مي كنيد آگاه است . (36-يونس )‌

6- قالوا يا صالح قد كنت فينا مرجوا اقبل هذا اتتهينا ان نعبد ما يعبد اباؤنا و اننا لفي  شك مما تدعونا اليه مريب .

قوم صالح گفتند اي صالح تو پيش از آنكه دعوت نبوت كني در ميان ما مورد عقيده و اميدواري بودي آيا مي خواهي ما را از پرستش خدايان و پدران ما منع كني ما به دعوي تو سخت بد گمان و بي عقيده خواهيم بود . (62-هود)‌

7- و لقد اتينا موسي الكتاب فاختلف فيه و لولا كلمه سبقت من ربك لقضي بينهم و انهم لفي شك منه مريب .

و ما كتاب تورات را براي موسي فرستاديم آنگاه كه در آن اختلاف كردند و اگر مشيت خدا نبود همانا ميان آنها حكم به عذاب مي شد و اين مردم هميشه از اين وعده ها درشكند و بر خود شبهه مي كنند .

8- الم ياتكم نبؤا الذين من قبلكم قوم نوح و عاد و ثمود و الذين من بعدهم لا يعلمهم الا الله جائتهم رسلهم بالبينات فردوا ايديهم في افواههم و قالوا انا كفرنا بما ارسلتم به و انا لفي شك مما تدعوننا اليه مريب .

آيا اخبار پيشينيان شما مانند قوم عاد و ثمود و قوم بعد از اينها كه همه درگذشتند و جز خدا كس ديگري بر احوالشان آگاه نيست به شما نرسيده كه پيغمبرانشان آيات روشن بر آنها آوردند و آنها دست به دهد

ان برده مي گفتند كه به هر چه شما پيامبران مامور آن هستيد كافريم و هم به آنچه دعوت مي كنيد شك داريم .  (9- ابراهيم )‌

9- قالت رسلهم افي الله شك فاطر السموات و الارض يدعوكم ليغفرلكم من ذنوبكم و يوخركم الي اجل مسمي قالوا ان انتم الا بشر مثلنا تريدون ان تصدونا عما كان يعبد اباءنا فالونا بسلطان مبين .

رسولان در جواب آنها گفتند آيا در خدا هم كه آفريننده آسمانها و زمين است شك توانيد كرد خدا شما را به مغفرت و آمرزش  از گناهان مي خواند و مي خواهد از تعجيل عقوبت عصيان برهاند و به اجل معين برساند باز كافران گفتند ما شما پيغمبران را مثل خود بشري بيشتر نمي دانيم كه بدعوي نبوت مي خواهيد ما را از آنچه پدران ما را مي پرستيدند   منع كنيد براي معجزي و حجتي بياوريد . (10-ابراهيم )‌

10- بل ادارك علمهم في الاخره بل هم في شك منها بل هم منها عمون .

بلكه (‌مدعيان نادان )‌ بروز قيامت دانا شوند تدارك عمل كنند كه اينان از قيامت در شكند بلكه به كلي از آخرت و مشاهده آن كورند . (66-نمل)‌

11- و ما كان له عليهم من سلطان الا لنعلم من يومن بالاخره ممن هو منها في شك و ربك علي كل شي ء‌ حفيظ .شيطان بر مردمان تسلط نداشت  و شيطان را بر آن داشتيم تا به امتحان آن كس كه به عالم قيامت ايمان آورد از آن كس كه شك دارد معلوم گردانيم و خداي تو بر هر چيز نگهبان است . (21-سباء‌)‌

12- ءانزل عليه الذكر من بيننا بل هم  في شك من ذكري بل مما يذوقوا عذاب .

آيا ميان همه ما «‌بزرگان عرب »  ،‌ «‌قرآن »‌ او فرود آمد .  بلكه اين كافران از وحي قرآن در شكند بلكه هنوز عذاب را نچشيده اند . (8-ص)‌

13- و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم و لو لا كلمه سبقت من ربك الي اجل مسمي لقضي بينهم و ان الذين اورثوا الكتاب من بعدهم لفي شك منه مريب .

مردم در دين راه تفرقه پيمودند مگر پس از آنكه علم بر آنها آمد براي تعدي بر يكديگر اختلاف كردند و اگر كلمه رحمت سبقت نگرفته بود كه تا وقت معين (‌ تعجيل در عذاب نكند )‌ البته درميان مردم حكم مي شد آنان كه پس از گذشتگان ،‌ وارث كتاب آسماني شدند در آن كتاب سخت در شك و ريب بودند . (14-شورا)‌

 14- ربنا انك جامع الناس ليوم لاريب فيه ان الله لايخلف الميعاد

 پروردگارا ،  محققا تو همه خلق را در روز قيامت كه در آن شكلي نيست جمع آوري و هر گز خدا نقض وعده نخواهد كرد . (25-آل عمران )‌

ريب

 1 – الله لا اله الا هو ليجمعنكم الي يوم القيمه لا ريب فيه و من اصدق من الله حديثا .

خداي يگانه كه هيچ خدائي جز او نيست همه را در روز قيامت كه هيچ شك در ان نيست جمع آورد و كيست راستر از خدا سخن مي گويد . (87-نسا)

2- قل لمن هما في السموات و الارض قل لله كتب علي نفسه الرحمه ليجمعنكم الي يوم  القيمه لا ريب فيه الذين خسروا انفسهم فهم لا يومنون .

 اي پيامبر بپرس كه هر چه در اسمانها و زمين موجود است جزء‌ ملك خداست كه بر خويش رحمت و بخشايش را فرض و لازم كردن و البته شما را در روز قيامت كه بي هيچ شك خواهد آمد جمع مي گرداند ولي كساني كه خود را در زيان افكندند ايمان نمي آوردند . (12-انعام)‌

3- و ما كان هذا القرآن ان يفتري من دون الله ولكن تصديق الذي بين يديه و تفصيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمين .

 و اين قرآن عظيم نه بدان پايه از فصاحت است كه كسي جز به وحي خدا تواند يافت ليكن ساير كتب آسماني را نيز تصديق مي كند وكتاب الهي را به تفصيل بيان مي كند كه    بي هيچ شك از جانب خداست .

4- انما مثل الحيوه الدنيا كماء انزلناه  من السما فاختلط  به نبات الارض مما ياكل الناس و الانعام حتي  اذا اخذت الارض زخرفها و ازينت و ظن اهلها انهم قادرون عليها اتيها امر نا كيلا اونها را نجعلناها حصيدا كان لم تغن بالامس كذلك نفصل الايات لقوم يتفكرون .

به راستي كه مثل زندگي  دنيا به آبي ماند كه از آسمانها فرو فرستاديم تا با آن باران انواع مختلف گياه زمين از آنچه آدميان و حيوانات تغذيه كنند برويد تا آنگاه كه زمين از خرمي و سبزي به خود زيور بسته و آرايش كرده و مردمش خود را بر آن قادر و متصرف پندارند كه ناگهان فرمانها به شب يا به روز در رسد و آنهمه زيور زمين را درو كند و چنان خشك شود كه گويي ديروز در آن هيچ نبوده اينگونه خدا آياتش را براي اهل فكرت بيان مي كند . (24-يونس )‌

5- اولم يروا ان الله الذي خلق السموات و الارض قادر علي ان يخلق مثلهم و جعل لهم اجلا لا ريب فيه فابي الظالمون الا كفورا .

آيا نديدند و نداشتند كه آن خدايي كه زمين و آسمانها را آفريد قادر است كه مانند اينها را باز خلق كند و بر آنها وقت روز موعودي كه بي شك خواهد آمد مقرر گرداند ،‌ ستمكاران جز راه كفر و عناد نپيمودند . (199-اسراء)‌

6- و كذلك اعثر نا عليهم ليعملوا ان وعد الله حق  و ان الساعه لا ريب فيها ينتازعون بينهم امرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا ربهم اعلم بهم قال الذين غلبوا علي امرهم لنتخذن عليهم مسجدا .

و بازما مردم را بر حال اصحاب كهف آگاه ساختيم تا خلق بدانند كه وعده خدا حق بوده و ساعت قيامت البته بي هيچ شك خواهد آمد تا مردمي كه ميانشان تنازع و خلاف در امر آنها بود پس با اين همه بعضي گفتند بايد گرد آن حصاري سازيم . خدا به احوال آنها آگاهتر است و آنانكه بر واقع احوال آنها ظفر يافتند گفتند البته بر ايشان مسجدي بنا كنيم . (21-كهف)

7- و ان الساعه اتيه لا ريب فيها و ان الله يبعث من في القبور .

 و محققا قيامت بي هيچ شكي در آن بيايد و خدا مسلما مردگان را از قبرها برانگيزد . (7-حج)‌

8- يا ايها الناس ان كنتم في ريب من البعث فانا خلقنا كم من تراب ثم من نطفه ثم من علقه ثم من مضغه مخلقه و غير مخلقه لنبين لكم و نقره في الارحام ما نشاء‌ الي اجل مسمي ثم نخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم و منكم من يتوفي و منكم من يرد الي ارذل العمر لكيلا يعلم من بعد علم شيئا و تري الارض هامره فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و انبتت من كل زوج بهيج.

اي مردم اگر شما در روز قيامت شك داريد بدانيد كه ما شما را نخست ازخاك آفريديم آنگاه ازآب نطفه آنگاه از خون بسته آنگاه از پاره گوشت تمام و نا تمام ،‌ تا قدرت خود را بر  شما آشكار سازيم و از نطفه ها ،‌ آنچه را مشيت ما تعلق گيرد در رحمها قرار دهيم تا وقتي معين طفلي از رحم بيرون آوريم تا به حد بلوغ برسد و برخي از شما بميرد و برخي به سن ضعف و پيري برسد تا آنجا كه پس از دانش هيچ نفهمد و زمين را بنگري وقتي خشك و بي گياه باشد آنگاه باران بر آن فرو باريم تا سبز شود و از هر نوع گياه زيبا بروياند .   (5-حج)‌

9- و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه  بيمينك اذا لارتاب المبطلون .

و تو از پيش اين نتوانستي كتابي بخواني  و نه خطي نگاري  تا مبادا مبطلان در نبوتت شك و ريبي كنند .  (48-عنكبوت )‌

10- تنزيل الكتاب لا ريب فيه من رب العالمين

 تنزيل اين كتاب بي هيچ شك از جانب پروردگار عالم است . (2-سجده)‌

11- و كذلك اوحينا اليك قرانا عربيا لتنذر ام القري و من حولها و تنذر يوم الجمع لا ريب فيه فريق في الجنه و فريق في السعير .

و چنين قرآن فصيح را به تو وحي كرديم تا مردم شهر مكه و هر كه در اطراف آن است از عذاب خدا و روزي حشري كه هيچ شكلي در آن نيست آگاه گرداني . (7-شورا)‌

12- قل الله يحيكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الي يوم القيامه لا ريب فيه ولكن اكثر الناس لا يعلمون .

اي رسول بگو به كافران خدا بميراند و باز زنده كند پس تمام شما را جمع كند براي رو قيامت كه آن روز بي شك و ريبي بيايد وليكن اكثر مردم نمي دانند .  (26-جاثيه)‌

13- و اذا قيل ان وعد الله حق و الساعه لا ريب فيها قلتم ما ندري ما الساعه ان نظن الا ظنا و ما نحن بمستيقنين .

و چون به شما گفته شد كه وعده خدا حق است و در قيامت هيچ شكي نيست شما گفتيد قيامت چيست پس خيالي پيش خود مي كنيم و به آن يقين نداريم .  (32-جاثيه)‌

14- و لقد جائكم يوسف من قبل بالبينات فما زلتم في شك مما جائكم به حتي اذا هلك قلتم لن يبعث الله من بعده رسولا كذلك يضل الله من هو مسرف مرتاب .

 و از اين پيش يوسف به سوي شما معجزات و ادله روشن برسالت آمد و دايم از اياتي كه بر شما آورد در شك بمانديد تا آنكه يوسف از دنيا رفت و باز گفتيد كه ديگر خدا پس از يوسف هرگز رسولي نمي فرستد خدا مردم ستمگري كه در شك باشند در گمراهي وا مي گذارد . (‌34-غافر)‌

15- ذلك الكتاب  لا ريب فيه هدي للمتقين .

 اين كتاب بي هيچ شكي راهنماي پرهيزگاران است . (2-بقره)‌

16- و ان كنتم في ريب مما انزلنا علي عبدنا فاتوا بسوره من مثله و ادعوا شهدائكم من دون الله ان كنتم صادقين .

و اگر شما را شكي است  در قرآني كه ما بر محمد بنده خود فرستاديم پس يك سوره مثل آن بياوريد و گواهان خود را غير از خدا بياوريد اگر راست مي گوئيد . (‌23-بقره)‌

ظن

1- و ان تطع اكثر من في الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون .

و اگر پيروي كني از اكثر مردم زمين تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد كه اينان جز از پي گمان نمي روند و جز انديشه باطل و دروغ چيزي در دست ندارند (انعام-116)

2- و اذ نتقنا للجبل فوقهم كانه ظله و ظنوا انه واقع بهم فذوا ما اتيناكم بقده و اذكروا ما فيه لعلكم تتقون .

و به ياد آرند يهودان آنگاه كه  بر اسلامتشان كوه طور را مانند قطعه ابرها بر فراز آنها برانگيختيم كه پنداشتند فرو خواهد افتاد و امر كرديم كه دستور توراتي كه به شما آمد با قوت ايمان اخذ كنيد و آنچه در آن  است متذكر  باشيد كه پرهيزگار شويد .  (171-اعراف)

3- و ما ظن الذين يفترون علي الله الكذب يوم القيمه ان الله كذوا فضل علي الناس و لكن اكثرهم لا يشكرون .

آنان كه بر خدا دروغ مي بندند مگرچه گمان دارند به روز قيامت البته خدا را بر بندگان فضل و احساني است ولي اكثر مردم شكر احسان حق نمي كنند (60-يونس )

4- فقال الملاء‌الذين الا الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و مانريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادي الراي و ما نري لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين. 

سران كافران قومش نوح را پاسخ دادند كه ما تو را مانند خود بشري بيشترنمي دانيم و دربادي نظر آنكه پيرو تواند اشخاصي پست بيش نيستند و ما هيچ گونه مزيتي براي شما نسبت به خود نمي بينيم كه تو را پيغمبر خدا و پيشواي خلق شناسيم بلكه شما را دروغ گو مي پنداريم . (27-هود)

5- و قال للذي ظن انه ناج منها اذكرني عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث في السجن بضع سنين . 

آنگاه يوسف از رفيقي كه اهل نجاتش يافت درخواست كرد كه مرا نزد پادشاه ياد كن در آن حال شيطان ياد خدا را ازنظرش ببرد بدين سبب  چند سال در زندان محبوس ماند . (42-يوسف ) 

6- حتي اذا اسيئس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جائهم نصرنا فنجي من نشاء‌ و لا يرد باسناعن القوم المجرمين .

تا آنجا كه رسولان ما مايوس شده و گمان كردند كه وعده نصرت خدا خلاف خواهد شد در آن حال وقت ياري ما فرا رسيد تا هر كه را كه بخواهيم نجات بخشيم و نيز قهر و انتقام ما از بدكاران عالم باز نخواهد گرديد . (11-يوسف )‌

7- الله الذي رفع السموات بغير عمد ترونها ثم استوي علي العرش و سخر الشمس و القمر كل يجري لاجل مسمي يدبر الامر يفصل الايات لعلكم بلقاء‌ ربكم توقنون .

            خداست آن ذات پاكي كه آسمانها را با ستونهاي نا مرئي افراشت آنگاه با كمال قدرت عرش را در خلقت بياراست و خورشيد و ماه را مسخر اراده خويش ساخت كه هر كدام در وقت خاص به گردش درايند امر عالم با نظامي محكم و آيات قدرت را با دلائلي مفصل منظم ساخت كه شما بندگان به ملاقات پروردگار خويش  يقين كنيد . (2-رعد)‌

8- و دخل جنه و هو ظالم لنفسه قال ما اظن ان تبيد هذه ابدا

و به باغش داخل شد در حاليكه به نفس خود ستمكار بود و گفت گمان ندارم هرگز اين باغ من نابود شود .  (35-كهف)‌

9- و ما اظن الساعه قائمه و لئن رردت الي ربي لاجدن خيرا منها منقلبا

و نيز گمان نمي كنم كه روز قيامتي به پا شود و اگر من به فرض به سوي خداي خود بازگردم البته در آن جهان نيز از اين باغ دنيا منزلي بهتر خواهم يافت . (36-كهف)

10- و ذالنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادي في ظلمات ان لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين

و چنين پنداشت كه ما او را هرگز در مضيقه و سختي نمي افكنيم آنگاه در آن ظلمتها فرياد كرد كه الهي خدايي به جز ذات يكتاي تو نيست تو از شرك و شريك و هر عيب منزهي و من از ستكارانم . (87-انبيا)‌

11- يوم يدعوكم فتستجيبون بحمده و تظنون ان لبثتم الا قليلا .

روزي را به ياد آوريد كه خدا شما را بخواند و شما با ستايش او را اجابت كنيد و گمان مي كنيد كه جز اندكي درنگ نكرده ايد . (52-اسري)‌

12-قال لقد علمت ما انزل هولاء‌ الا رب السموات و الارض بصائر و اني لاظنك يا فرعون مثبورا .

 موسي به فرعون گفت تو خود كاملا دانسته اي كه اين آيات را براي هدايت خلق جز خداي اسمان و زمين نفرستاده من اي فرعون تو را شخص لايق هلاك مي پندارم . (102-اسرا)‌ 

13- و لقد اتينا موسي تسع آيات بينات فاسئل بني اسرائيل اذجائهم فقال له فرعون اني لاظنك يا موسي مسحورا .

و ما به موسي نه آيت روشن عطا كرديم اين حكايت را از بني اسرائيل سوال كن كه موسي بر آنها بر آمد پس فرعون گفت اي موسي من تو را سحر شده مي پندارم . (101-اسرا)‌

14- اذجاءكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا .

به ياد آوريد وقتي را كه لشگر كفار از بالا و زير بر شما حمله ور شدند و چشمها حيران شد و جانها به لب رسيد و به خدا گمانهاي مختلف برديد (10-احزاب ) 

15-و لقد صدق عليهم ابليس ظنه فاتبعوه الا فريقا من المومنين .

و شيطان گمان باطل خود را سخت بصدق و حقيقت در نظر مردم جلوه داد تا جز فرقه كمي ازاهل ايمان همه او را تصديق كردند و پيرو او شدند . (20-سباء)

16- فما ظنكم برب العالمين

پس چه گمان مي بريد به خداي جهانيان . (‌87-صافات )‌

17- و ما خلقنا السماء‌و الارض و مابينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار .

 ما آسمان و زمين و آنچه بين آن دوست بيهوده خلق نكرديم ،‌ اين گمان كافران است و اي بر كافران از عذاب  سخت آتش دوزخ . (27-ص)‌

18- و قالوا ما هي الاحياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يشهد كنا الا الدهر و مالهم بذلك من علم ان هم الا يظنون .

كافران گفتند كه زندگي ما جز همين نشئه دنيا و مرگ و حيات نيست و كسي ما را نمي ميراند و اين سخن نه از روي علم و دليل بلكه از روي وهم و خيال است . (24-جاثيه)‌

19- و يعذب المنافقين و المنافقات و المشركين و المشركات الظانين بالله ظن السوء‌عليهم دائره السوء و غضب الله عليهم و لعنهم و اعد لهم جهنم و ساعت مصيرا

و خدا خواست تا همه منافقان و مشركان را عذاب كند كه آنها به خدا بد گمان بودند و روزگار بدو هلاكت بر خود آنهاست و خدا بر آنها خشم و لعن كرد و جهنم را كه بسيار بد منزلگاهي است برايشان مهيا ساخت .

20- بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المومنون الي اهليهم ابدا و زين ذلك في قلوبكم و ظننتم ظن السوء‌ و كنتم قوما بورا .

بلكه شما پنداشتيد كه رسول و مومنان هرگز به سوي اهل بيت خود بر نخواهند گشت اين خيال در دل شما (‌به خطا)‌ جلوه كرد و بسيار گمان بد و انديشه باطلي گرديد و مردمي در خور هلاك بوديد . (12-فتح)‌

 21- يا ايها الذين امنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم …

اي اهل ايمان  از بسيار پندارها در حق يكديگر اجتناب كنيد كه برخي پندارها گناه است . (12-حجرات)‌

22- و ما لهم به من علم ان يتبعون الا الظن و ان الظن لا يغني من الحق شيئا .

 بدان علم ندارند و جزدر پي گمان نمي روند و ظن در فهم حق هيچ سودي نرساند . (28-نجم)‌

23- ان هي الا اسماء سميتموها انتم و اباؤكم ما انزل الله بها من سلطان ان يتبعون الا الظن و ما تهوي الانفس  و لقد جائهم من ربهم الهدي .

اي مشركان اين بتها جز نامهايي كه شما و پدرانتان بر آنها نهاده ايد چيز ديگري نيست و خدا هيچ دليلي بر معبوديت آنها نازل نفرموده و مشركان چيزي غير گمان باطل و هواي نفس فاسد خود را در بت پرستي پيروي  نمي كنند و از جانب پروردگارشان هدايت آمد . (23-نجم)

24- هو الذي اخرج الذين كفروا من اهل الكتاب من ديارهم لاول الحشر ما ظننتم ان يخرجوا و ظنوا انهم مانعتهم حصونهم من الله فايتهم الله من حيث لم يحتسبوا و قذف في قلوبهم الرعب يخرجون بيوتهم بايديهم و ايدي المومنين فاعتبروا يا اولي الابصار .

 اوست خدايي كه كافران اهل كتاب را (‌يهود بني نضير )‌ براي اولين بار همگي را از ديارشان بيرون كرد و هرگز شما مسلمين گمان نمي كرديد كه آنها از ديار خود بيرون روند و آنها هم حصارهاي محكم خود را از قهر خدا  نگهبان خود مي پنداشتند تا آنكه عذاب خدا از آ“جا كه گمان نمي بردند به آنها فرا  رسيد و در دلشان ترس افكتد تا به دست خود و به دست مومنان  خانهاشان را ويران كردند اي هوشياران پند بگيريد . (2-حشر )‌

25- و انهم ظنوا كما ظننتم ان لن يبعث الله احد .

 آنها (‌جن )‌ مانند شما آدميان گروهي كافر شدند و گمان كردند كه خدا احدي را به قيامت زنده نخواهد كرد .  (‌7-جن)‌

26- الا يظن اولئك انهم مبعوثون ليوم عظيم يوم عظيم يوم يقوم الناس لرب العالمين .

 آيا آنها نمي دانند برانگيخته مي شوند براي روزي بزرگ روزي  كه مردم در حضور پروردگار عالم مي ايستند  (‌5-مطفقين )‌

27- انه ظن ان لن يحور .

گمان كرد كه به سوي پروردگار  ابدا باز نخواهد گشت . (14-انشقاق ) 

28- اني ظننت اني ملاق حسابيه .

 من ملاقات اين روز را اعتقاد داشتم . (20-الحاقه)‌

29- الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم و انهم اليه راجعون

 كساني كه مي دانند در پيشگاه پروردگار خويش حاضر خواهند شد و به سوي او باز مي گردند . (46-بقره)‌

يقين

  • افحكم الجاهليه يبغون و من احسن من اليه حكما يقوم يوقنون .

آيا باز تقاضاي زمان حكم جاهليت را دارند و كدام حكم از حكم خدا براي اهل يقين نيكوتر خواهد بود . (50-مائده)‌

2- و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض ليكون من الموقنين.

اينچنين ما به ابراهيم ملكوت و باطن آسمانها وزمين را نشان داديم تا به مقام اهل يقين برسد . (‌ 75-انعام )

3- واعبد ربك حتي ياتيك اليقين

پروردگار خويش را پرستش كن تا يقين تو فرا رسد . (99-حجر) 

4- فمكث غير بعيد فقال احطت بما ثم تحط به وجئتك من سباء بنباء‌ يقين .

پس از اندكي مكث گفت من به چيزي كه تو از آن درجهان آگاه نشده اي خبر يافتم و از ملك سبا به طور يقين برايت خبري مهم آورده ام . ( 22-نمل)‌

5- واذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم ايه من الارض تكلمهم ان الناس كانوا باياتنا لا يوقنون .

و هنگامي كه وعده عذاب كافران به وقوع پيوندد جنبده اززمين برانگيزيم كه با آنها تكلم كند كه مردم ازروي يقين به آيات ما نمي  گروند . (‌82-نمل)‌

6- الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم بالاخره هم يوقنون .

آنانكه نماز را به پا مي دارند و زكات مي دهند و به آخرت يقين دارند . (3-نمل)‌

7- فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يوقنون .

(‌اي پيامبر )‌ صبر پيشه كن كه وعده خدا البته حق و حتمي است و مراقب باش آنانكه اهل يقين نيستند مقام صبر تو را به سبكي و خفت نكشانند . (60-روم)‌

8- و في خلقكم و ما يبث من دابه ايات لقوم يوقنون .

  همانا در خلقت آسمانها و زمين براي اهل ايماتن آيات و ادله قدرت الهي پديدار است . (4-جاثيه)‌

9- رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين .

همانا پروردگاريكه خالق آسمانها و زمين و هر آنچه در ميان آنهاست  اوست اگر يقين داريد . (7-دخان)‌

10- و في الارض آيات للموقنين .

در زمين براي اهل يقين نشانه هايي است . (20-ذاريات )‌

11- ان هذا لهو الحق اليقين

اين (وعده و وعيد) البته يقين و حق است  . (95-واقعه)‌

12- و انه لحق اليقين

و اين (‌قرآن و پند )‌ حق و حقيقت محض است .

13- و ما جعلنا اصحاب النار الا ملائكه و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذين كفروا ليستيقن الذين اوتوا الكتاب و يزداد الذين آمنوا ايمانا و لا يرتاب الذين اوتوا الكتاب و المومنون و ليقول الذين في قلوبهم مرض والكافرون ماذا اراد الله يهذا مثلا كذلك يضل الله من يشاء‌ و يهدي من يشاء‌ و ما يعلم جنود ربك الا هو و ما هي الا ذكري للبشر .

و ما خازنان دوزخ را غير فرشتگان عذاب قرار نداديم و عدد آنها را جز براي فتنه و محنت كفار نوزده قرار نداديم تا آنكه اهل كتاب يقين كنند (  كه تعداد  آنها مطابق كتابهايشان است )‌ البته به وحي خداست و آن بر يقين مومنان هم بيفزايد و ديگر در دل اهل كتاب و مومنان به اسلام شكني باقي نماند تا آنانكه دردلشان مرض است و كافران نيز به طعنه نگويند خدا ازاين مثل چه منظور داشته؟‌  بلي چنين قرارداد تا هر كه را مي خواهد بضلالت بگذارد و هر كه را مي خواهد هدايت نمايد و هيچكس از عده بي حد لشگرهاي پروردگار غير او آگاه نيست و اين جز براي پند بشر نخواهد بود . (31-مدثر)‌

14- و كنا نكذب بيوم الدين «46» حتي اتينا اليقين «47»

ما روز پاداش را تكذيب مي كرديم تا برگ يقين قيامت يافتيم . (47 و46-مدثر)‌

15- كلا لو تعلمون علم اليقين «5»  لترون الحجيم «6» ثم لترونها عين اليقين «7»

حقا اگر به طور يقين مي دانستيد «5»  البته دوزخ را مشاده خواهيد كرد «6»  و سپس به چشم يقين مي بينيد «7»  (5 تا 7- تكاثر)‌

16- و الذين يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و بالاخره هم يوقنون .

و آنانكه ايمان ارند به آنچه خداي تبارك و تعالي به تو و  بر پيامبران پيش از تو فرستاد و آنها خود به عالم آخرت يقين دارند . (4-بقره)‌

17- و قال الذين لا يعلمون لو لا يكلمنا الله او تاتينا ايه كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم قد بينا الايات لقوم يوقنون .

مردم نادان گفتند كه چرا خدا با ما سخن نگويد يا اينكه چرا براي ما آيتي از ايات و معجزه اي از معجزات كه موافق ميل ما باشد همين طور گفتند آنان كه قبل از ايشان بودند و ما آيات خود را بر ا هل يقين آشكار و روشن ساختيم . ( 118-بقره)‌

18- قال رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين .

 موسي گفت پروردگار آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دوست اگر به يقين باور  داريد .  (22-شعرا)‌

منابع:

  1. آئينه اسلام ،‌ « طه حسين »‌ ،‌ ترجمه ابراهيم آيتي ،‌ تهران ،‌ انتشار سال 1346.
  2. احاديث معنوي ،‌ استاد فروزانفر ،‌ انتشارات تهران ، 1334 .
  3. تاريخ فلاسفه ايران از آغاز اسلام تا امروز ،‌ علي اصغر حلبي ،‌ انتشارات زوار ،‌ تهران 1351 .
  4. ترجمه نهج البلاغه ، عبد الحميد آيتي ،‌ نشر فرهنگ اسلامي ،‌ 1379 ،‌ چاپ نهم .
  5. ترجمه رساله مشيريه ، ابوعلي حسن بن عثماني ،‌ تصحيح فروزانفر ،‌ تهران ،‌ 1374 ،‌ انتشارات علمي فرهنگي .
  6. ترجمه تفسير الميزان ،‌ «‌دليل الميزان »‌ ،‌ سيد محمد باقر موسوي همداني ،‌ نشر بنياد علمي فكري علامه طباطبا ئي ،‌ 1363 .
  7. حديقه الحقيقه ،‌ به كوشش دكتر امير بانو كريم ،‌ انتشارات زوار ، چاپ اول ، 1374 ،‌ تهران .
  8. روانشناسي احساس و ادراك ،‌ دكتر محمود ايرواني ، انتشارات سمت ، چاپ 1371 ،  روانشناسي  .
  9. شرح گلشن راز ،‌ به كوشش كيوان سميعي ؤ انتشارات محمودي ،‌ تهران 1337 .
  10. شرح مثنوي شريف ،‌ تاليف بديع الزمان فروزانفر ،‌ انتشارات زوار ،  تهران ،‌ 1375 ،‌ چاپ هفتم .
  11. شرح مثنوي ،  سيد جعفر شهيدي ،‌ انتشارات علمي و فرهنگي تهران ،‌ چاپ دوم ،‌ 1376 .
  12. شرح مثنوي ،  محمد استعلامي ،  انتشارات زوار ،  تهران 1363 .
  13. شرح مثنوي ،‌ كريم زماني ،‌ انتشارات اطلاعات،‌ 1372 تهران .
  14. شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري ،‌ چاپ حيدري ،‌ تهران ،  سال 1350 .
  15. طبقات الصوفيه ،‌ عبد الله انصاري هروي ،  تصحيح و مقابله سرور مولايي ،‌ انتشارات توس 1362 .
  16. عرفان اسلامي ،‌ شرح جامع مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه ،‌ حسين انصاريان ،‌ ج 1 ،‌ انتشارات مروي ،‌ چاپ 3 .
  17. غياث اللغات ،‌ غياث الدين رامپوري ،‌ به كوشش دكتر منصور ثروت ،‌ انتشاران امير كبير تهران ،  1375 ،‌ چاپ دوم .
  18. غزالي نامه ،‌ تصنيف جلال الدين همايي ،‌ چاپخانه مجلس تهران ،‌ 1318 تهران .
  19. فرهنگ لغات عرفاني ،‌ ضياء‌الدين سجادي ،‌ انتشارات طهوري ،‌ تهران 1370 .
  20. فرهنگ لغات قرآن ،‌ ج 1و2 ،‌ محمد قريب ،‌ تهران ،  نشر بينالود ،‌ 1366 .
  21. كشف المحجوب ،‌ علي جلايي هجويري ،‌ تصحيح روكوفسكي ،‌ مقدمه قاسم انصاري ،‌ انتشارات طهوري ،‌ 1380 ،‌ چاپ 7 .
  22. لغت نامه دهخدا ،‌ ج 11 ،‌ دانشگاه تهران 1373 .
  23. مباني عرفان و احوال عرفان ،‌ علي اصغر حلبي ،‌ انتشارات زوار ،‌ تهران 1354 .
  24. مفردات نهج البلاغه ،  سيد علي اكبر قريشي ،  انتشارات سروش ،‌ چاپ اول ،‌ 1377 .
  25. مصباح الهدايه و مفتاح الكفايه در تصوف اسلامي ،‌ همايي ،‌ انتشارات سنايي ،‌ چاپ دوم .
  26. مرصاد العباد ،‌ نجم الدين رازي ،‌ انتخاب و مقدمه دكتر محمد امين رياحي ،‌ انتشارات علمي 1375 ،‌ چاپ نهم .
  27. مجموعه آثار شهيد مطهري ،‌ ج 3 ،‌ انتشارات صدرا ،‌ تهران 1378 ،‌ چاپ هفتم .
  28. محي الدين عربي چهره برجسته عرفان ، جهانگيري ،  انتشارات تهران ،  1376 .
  29. عارف و صوفي چه مي گويند ؟‌ ،‌ جواد تهراني ،‌ كتابخانه بزرگ اسلامي ،‌ تهران 1351 .
  30. مقاله روزنامه جام جم ،‌ يادداشت نشر نشده از استاد مطهري «‌شك و يقين »‌ ،  پنجشنبه 12/2/1381 ،‌ ص 2 .
  31. خلاصه شرح تعريف ،‌ تصحيح علي رجائي ،‌ انتشارات بنياد فرهنگ ايران ،‌ 1349 .
  32. سر ني ،‌ عبد الحسين زرين كوب ،‌ ج 1 ،‌ انتشارات علمي ،  1364 .
  33. احياء‌ علوم الدين ،  ترجمه مويد الدين محمد خوارزمي ،‌ به كوشش حسين خديو جم ،‌ انتشارات بنياد فرهنگ ايران ،‌ 1352 .
  34. ترجمه منازل السائرين و علل المقامات ،  خواجه عبد الله انصاري ،‌ روان فرهادي ،‌ انتشارات راست مولي ،‌ سال 1361 .
  35. پژوهشي در پيدايش و تحولات تصوف و عرفان ،‌ عباس علي عميد زنجاني ،  انتشارات امير كبير .
  36. فرهنگ آفتاب ،‌ فرهنگ تفصيل مفاهيم نهج البلاغه ،‌ عبدالمجيد معاديخواه ،‌ نشر ذره ،‌ سال 1373 .
  37. اشارات ،‌ «‌ فرهنگ اصطلاحات صوفيه »‌ ،  حيدر شجاعي ،‌ انتشارات مجد ،‌ 1379 .
  38. تفسير نمونه ،‌ «‌ به كوشش جمعي از دانشمندان »‌ انتشارات دارالكتب  الاسلاميه قم ،‌ انتشار سال 1379 ،  آيت الله مكارم شيرازي ،‌ تلخيص از دكتر محمد ترابي .
  39. خلاصه تاريخ ادبيات ايران ،‌ ج 2 ،‌ ذبيح الله صفا ،‌ انتشارات ققنوس ،‌ تهران 1374 .
  40. مثنوي معنوي ،‌ به تصحيح رينولد الين نيكلسون ،‌ انتشارات توس ،‌ 1375 .
  41. مفاتيح الجنان ،‌ شيخ عباس قمي ،‌ مترجم موسوي دامغاني ،‌ انتشارات غفاري ،‌ 1380 . 

اخلاق و عرفانعرفان
Comments (0)
Add Comment