قومیت

قوميت از منابع اصلي معنا و بازشناسي در طول تاريخ بشر بوده است. در بسياري از جوامع معاصر ، از ايالات متحده گرفته تا كشورهاي افريقايي زير خط صحرا ، قوميت زيربناي تفكيك اجتماعي و بازشناسي اجتماعي و نيز تبعيضهاي اجتماعي است. قوميت همچنين پايه و اساس قيام براي عدالت اجتماعي بوده و هست : نظير قيام سرخپوشان مكزيك در چياپاس در سال 1994 ؛ و نيز پايه و اساس منطق غير عقلاني تصفية قومي مثلاً به دست صربهاي بوسني در 1994 و به ميزان زيادي شالوده اي فرهنگي است كه موجد فعاليتهاي بازرگاني شبكه بندي شده و انحصار گرايانه (متكي بر تراست) در دنياي نوين تجارت است ، از شبكه هاي تجاري چيني گرفته (ج 1 فصل سوم) تا قبيله هاي قومي كه تعيين كنندة موفقيت در اقتصاد نوين جهاني هستند. در واقع همان طور كه كورنل وست مي نويسد: «در اين عصر جهاني شدن كه با نوآوريهاي خيره كنندة علمي و تكنولوژيك در عرصة اطلاعات ، ارتباطات و زيست شناسي كاربردي همراه است، تمركز بر تاثيرات نامعلوم و غير قطعي نژادگرايي بسيار كهنه و منسوخ به نظر مي رسد… اما نژاد – در زبان مدون مباحث اصلاحات رفاهي ، سياست مهاجرت ، كيفر جنايي، اقدامات مثبت و خصوصي شدن حومة شهر – هنوز در مشاجرات سياسي داراي اهميت زيادي است».

قوميت به مثابة منبع و هويت در حال رنگ باختن ، نه در برابر ساير قوميتها ، بلكه در برابر اصول كلي تر «خود – تعريف » فرهنگي از قبيل دين ع ملت يا جنسيت ، است.

بنابر اين فرضية من اين است كه قوميت در جامعة شبكه اي مبنايي براي بهشتهاي جمعي فراهم نمي آورد ، زيرا قوميت بهشتهاي مبتني بر پيوند هاي اوليه اي است كه بخصوص هنگامي كه بريده از زمينة تاريخي خود باشند، به عنوان پايه اي براي بازسازي معنا در دنيا ي شبكه ها و جريانها، و براي تركيب مجدد تصاوير و اسناد مجدد معنا اهميت خود را زا دست مي دهند. مواد و مصالح قومي در اجتماعات فرهنگي نيرومندتري ادغام مي شوند كه وسيع تر از قوميت هستند، مثل دين يا ملي گرايي كه بياني از خود مختاري فرهنگي در جهاني از نمادها هستند. يك امكان ديگر اين است كه قوميت بنيادي براي ايجاد دژهاي دفاعي شود كه سپس در اجتماعات محلي ع يا حتي دسته هاي جنايتكاران كه از قلمرو خود دفاع مي كنند ويژگي منطقه اي پيدا كند. ريشه هاي قومي در طيف ميان جماعتهاي فرهنگي و واحدهايي كه منطقه هاي قرق گروهها را تشكيل مي دهد ، در هم مي پيچند ، تقسيم مي شوند ع باز پرورده مي شوند، تركيب مي گردند و به انحاء متفاوت بدنام يا تقدير مي شوند و همة اينها بر اساس منطق تازه اي از جهاني شدن – اطلاعاتي شدن فرهنگها و اقتصادها انجام مي شوند كه تركيب و تاليفهاي نهادي را زا دل هويتهاي مبهم بيرون مي كشد . نژاد اهميت دارد اما ديگر معنايي بر نمي سازد.

اين است كه مردم در برابر فرايند فردي شدن و تجزية اجتماعي مقاومت مي كنند و مايل به گرد هم آمدن در سازمانهاي اجتماعي گونه اي هستند كه در طول زمان احساس تعلق و در نهايت در موارد بسيار هويتي فرهنگي و همگاني ايجاد كند. فرضية من اين است كه براي اينكه چنين چيزي رخ دهد فرايندي از بسيج اجتماعي ضرورت دارد . يعني مردم بايد درگير نهضتهاي شهري شوند (نه كاملاً انقلابي) تا از طريق آن منابع مشترك كشف و از آن دفاع شود، شكلي از سهيم شدن در زندگي پديد آيد و معناي تازه اي توليد شود.

نهضتهاي شهري (فرايندهاي بسيج جتماعي هدفدار ، كه در منطقة معيني سازمان مي يابد ، و در پي نيل به اهداف شهري است) بر كانون سه دسته اهداف اصلي متمركز بوده اند: تقاضاهاي شهري دربارة شرايط زندگي و مصرف جمعي ، تحكيم هويت محلي و فرهنگي ، و كسب خود مختاري محلي و سياسي و مشاركت شهروندي نهضتهاي مختلف اين دسته هدف را به نسبتهاي گوناگون تركيب مي كند و پيامدهاي تلاشهاي آنان نيز همان قدر گوناگون است.

نهضتهاي شهري را در دهة 80 و 90 تحت چهار عنوان جمع بندي مي كنم.

اول ع در مورد بسيار ، نهضتهاي شهري و گفتمانها، كنشگران و سازمانهاي آنها از طريق نظام متنوعي از مشاركت شهروندي و رشد و توسعة گروهي ، به صورت مستقيم يا غير مستقيم در ساختار و عملكرد دولتهاي محلي ادغام شده اند. اين روند ، با اينكه نهضتهاي شهري را به عنوان منبع تغيير اجتماعي بديل محو مي سازد ، اما در عوض حكومت محلي را به ميزان چشمگيري تقويت كرده و به دولت محلي اين امكان را داده است كه نمونه مهمي از بازسازي كنترل سياسي و معناي اجتماعي باشد. من به اين تحول بنيادي در فصل پنجم خواهم پرداخت كه تغيير شكل كلي دولت را تحليل مي كنم.

دوم ، اجتماعلت محلي و سازمانهاي آنها بخصوص در محله هاي طبقه متوسط نشين حومه هاي شهرع ييلاقها و مناطق روستايي شهري شده ، زمينه هاي نهضت محيط زيست گسترده و موثري را تقويت كرده اند(رك . فصل سوم) . با اين حال ، اين نهضتها غالباً تدافعي و عكس العملي هستند، و كانون توجه انها بر محافظت همه جانبه از مكان و محيط بلافاصله شان است. در ايالات متحدة امريكا چنين موضعي را مي توان در نگرش معروف به «در حياط خلوت من نه!» متجلي ديد كه مخالفت با فضولات سمي، تاسيسات هسته اي ، برنامه هاي مسكن سازي انبوه ، زندانها و سكونتگاههاي متحرك را به يكسان در خود جاي مي دهد. در فصل سوم كه به تحليل نهضت محيط زيست اختصاص دارد، تمايز مهمي بين تلاش براي كنترل مكان (كه يك واكنش تدافعي است) و تلاش براي كنترل زمان برقرار خواهم ساخت ؛ يعني براي حفظ طبيعت و سياره ، براي نسلهاي آينده ، به معنايي بسيار بلند مدت، يعني با پذيرش زمان كيهان شناختي و نفي رويكرد زمان حاضر در توسعة ابزار گرايانه. هويتهايي كه از اين دو ديدگاه ناشي مي شوند كاملاً متفاوت هستند، رويكرد تدافعي به مكان منجر به فردا گرايي جمعي مي شود، و رويكرد تهاجمي به زمان امكان مصالحه و آشتي فرهنگ و طبيعت را پديد مي آورد و بدين ترتيب فلسفه زندگي نوين و كامل نگري ارائه مي دهد.

سوم: شمار وسيعي از اجتماعات فقير اكناف جهان به اقدامات جمعي براي تداوم بقا دست يازيده اند، مثل آشپزخانه هاي اشتراكي كه در سانتياگوي شيلي يا در ليما پايتخت پرو در دهة 1980 پديدار شدند، اجتماعات ، خواه در سكونتگاههاي تصرفي و غير مجاز امريكاي لاتين خواه بخشهاي درون – شهري امريكا ، خواه در محله هاي كارگر نشين شهرهاي اسيايي ، بر مبناي شبكه هاي همبستگي و كمك متقابل – غالباً حول محور كليساها – يا با حمايت سازمانهاي غير دولتي كه از كمكهاي بين المللي برخوردار بوده اند ، و گاهي نيز با كمك روشنفكران چپ گرا «دولت رفاهي » خود را (در غياب سياستهاي دولتي مسووليت پذير) تشكيل داده اند. اين اجتماعات محلي سازمان يافته در ادامة حيات روزانة بخش مهمي از جمعيت شهري جهان ، كه در آستانة قحطي و بيماري قرار دارند، نقش مهمي ايفا كرده و هنوز هم مي كنند. نمونه اي از اين روند را مي توان در تجزية انجمنهاي كمك به جماعات كه توسط كليساي كاتوليك در سائوپائولو در دهة 80 سازماندهي شد، يا سازمانهاي غير دولتي تحت حمايت نهادهاي بين المللي در بوگوتا در دهة 90 سراغ گرفت . در اكثر اين موارد ، هويتي همگاني پديد مي آيد ، هر چند اين هويت اغلب با يك ايمان ديني در هم مي آميزد، به حدي كه مي توانم اين فرضيه را مطرح سازم كه اين نوع از اجتماع گرايي، در اصل يك جماعت ديني است كه با آگاهي از استثمار و يا طرد پيوند خورده است. بنابر اين مردمي كه در اجتماعات فقير محلي سازمان مي يابند ممكن است احساس كنند از نو زنده شده اند و به واسطة رستگاري ديني به عنوان موجود انساني مورد تاييد قرار گرفته اند.

چهارمين جنبة داستان دگرگوني نهضتهاي شهري ، بخصوص در نواحي شهري چند پاره كه جنبة تاريك اين داستان است روندي است كه چندي قبل پيش بيني كردم:

اگر خواسته هاي نهضتهاي شهري ناشنيده بماند، اگر راههاي سياسي جديد بسته بماند، اگر نهضتهاي اجتماعي عمده (فمينيسم، نهضت نوين كار ، خودگرداني ، ارتباطات بديل) به طور كامل رشد نيابند آنگاه نهضتهاي شهري – آرمانشهرهاي واكنشي كه مي گوشند راهي را روشن كنند كه خود نمي توانند قدم در آن گذارند – باز خواهند گشت، اما اين بار به عنوان سايه هايي كه مشتاق نابودي ديوارهاي بستة شهر محبس خود هستند.

براي آن دسته از كنشگران اجتماعي كه از فردي شدن هويت ناشي از زندگي در شبكه هاي جهاني قدرت و ثروت طرد شده اند يا در برابر آن مقاومت مي كند ، اصلي ترين جايگزين بر ساختن معنا در جامعة ما، جماعتهاي فرهنگي استوار بر بنيادهاي ديني ، ملي يا منطقه اي هستند، اين جماعتهاي فرهنگي با سه خصيصة عمدة مشخص مي شوند. آنها به مثابه واكنشهايي به روندهاي اجتماعي رايج پديد مي آيند كه به خاطر منابع مستقل معنايي در برابر اين روندها مقاومت مي كنند . آنها در آغاز ، هويتهايي تدافعي هستند كه كاركردشان ايجاد انسجام و تأمين پناهگاه و حمايت در برابر دنياي خصمانة بيروني است. جماعتهاي مذكور به طور فرهنگي بناسازي شده اند، يعني حول محور مجموعة معيني از ارزشها سازمان يافته اند كه معنا و سهم اين ارزشها توسط اصول و قواعد خاص خود – شناسايي مشخص مي شود: اجتماع مومنان ، تمثالهاي ملي گرايي و جغرافياي محليت.

قوميت ، با اينكه از خصايص بنيادي جوامع ما، بخصوص به عنوان منبع اعمال تبعيض و زدن داغ ننگ است، به خودي خود نمي تواند موجد جماعات باشد. بلكه ، قوميت احتمالاً به دست دين مليت و محليت مورد دخل و تصرف قرار مي گيرد و خود نيز باعث تقويت تشخيص آنها مي شود.

شكل گيري اين جماعتهاي فرهنگي خودسرانه نيست . بلكه بر مبناي مواد خام برگرفته از تاريخ، جغرافيا، زبان و محيط عملي مي شود. بنابر اين آنها برساخته مي شوند ، اما به لحاظ مواد و مصالح حول محور واكنشها و برنامه هايي بر ساخته مي شوند كه نعين تاريخي – جغرافيايي دارند.

بنيادگرايي ديني ، ملي گرايي فرهنگي و جماعتهاي منطقه اي ، روي هم رفته ، واكنشهاي تدافعي هستند. واكنشهايي در برابر سه تهديد بنيادي كه در اين پايان هزاره ، در تمامي جوامع اكثر ابناء بشر آنها را حس مي كنند. واكنش عليه جهاني شدن كه خود مختاري نهادها ، سازمانها و نظامهاي ارتباطي موجود در محل زندگي مردم را مضمحل مي سازد. واكنش عليه شبكه بندي و انعطاف پذيري كه مرزهايعضويت و شمول را تيره و تار مي كند، روابط اجتماعي توليد را فردي مي كند، و موجب بي ثباتي ساختاري كار ، مكان و زمان مي شود. و (بالاخره) واكنش عليه بحران خانوادة پدر سالاري كه دامنگير ريشه هاي تغيير شكل مكانيسمهاي ايجاد امنيت، اجتماعي شدن، جنسيت و بنابر اين ، نظامهاي شخصيتي شده است. وقتي جهان بزرگتر از آن مي شود كه بتوان آن را كنترل كرد، كنشگران اجتماعي درصدد برمي آيند تا دوباره جهان را به حد اندازه قابل دسترس خود تكه تكه كنند. . وقتي شبكه هاي زمان و مكان را محو مي سازند، مردم خود را به جاهايي متصل مي كنند و حافظة تاريخي خود را به ياري مي خوانند . وقتي حفاظت پدر سالارانه را شخصيت، فرو مي پاشد، مردم ارزش متعالي خانواده و اجتماع را به منزلة مشيت الهي تصديق مي كنند.

اين واكنشهاي تدافعي از طريق بر ساختن نمادهاي فرهنگي جديد از دل مواد و مصالح تاريخي تبديل به منابع هويت و معنا مي شوند . از آنجا كه فرايندهاي سلطة جديدي كه مردم در برابرشان واكنش نشان مي دهند در جريان اطلاعات تجسم مي يابد ، بناسازي خود مختاري به ناچار با اتكا بر جريانهاي معكوس اطلاعات صورت مي پذيرد. خدا، ملت ، خانواده و فرهنگ مجاز واقعي اقدام به ضد حمله كرد . حقيقت سرمدي را نمي توان مجازي ساخت . اين حقيقت در ما تجسم مي يابد . بنابر اين در برابر اطلاعاتي كردن فرهنگ، بدنها به اموري اطلاعاتي بدل مي شوند. يعني افراد خدايشان را در قلبشان حمل مي كنند. آنها دليل نمي آورند ايمان دارند . آنها تجلي جسماني ارزشهاي سرمدي خداوند هستند و بدين ترتيب، هرگز در گردباد يا شارهاي (جريانهاي) اطلاعات و شبكه هاي بين سازماني مضمحل نمي شوند. به همين دليل است كه زبان و تصاوير همگاني ، اهميتي حياتي براي حفظ ارتباط بين پيكرهاي خود آيين دارد، پيكرهايي كه از سلطة جريانهاي غير تاريخي مي گريزند و هنوز مي كوشند الگوهاي تازه اي از ارتباط معنادار را ميان مومنان حفظ كنند.

اين شكل از هويت سازي اساساً بر محور هويت مقاومت پرورش مي يابد كه در ابتداي فصل تعريف شده است. هويت مشروعيت بخش ظاهراً دچار بحراني بنيادي شده است زيرا جامعة مدني ميراث دورة صنعتي به سرعت از هم مي پادشد و دولت ملي يعني منبع اصلي مشروعيت نيز در حال محو و نابودي است (رك. فصل پنجم). در واقع ، جماعتهاي فرهنگي كه مقاومت جديدي را سازمان مي دهند به عنوان منابع هويت پديدار مي شوند. شكل گيري اين جماعتها به عنوان منابع هويت از طريق گسستن از جوامع مدني و نهادهاي دولتي مقدور مي شود، مانند مورد بنيادگرايي اسلامي كه با گسستن از نوسازي اقتصادي (ايران) پديد آمد، و يا با گسستن از ملي گرايي دولتهاي عربي، يا مثل مورد نهضتهاي ملي گرا كه با دولت ملي و نهادهاي دولتي جوامع مادرشان وارد چالش مي شوند . اين نفي جوامع مدني و نهادهاي سياسي در جايي كه جماعتهاي فرهنگي پديد مي آيد به بسته شدن مرزهاي جماعت مي انجامد. برخلاف جوامع مدني تمايز و متكثر ، جماعتهاي فرهنگي تمايزيابي دروني ناچيزي دارند. در واقع ، نيرو و توانايي آنها در تامين پناهگاه ، تسلي و آرامش ، قطعيت و اطمينان و حمايت ، دقيقاً ناشي از خصوصيت جماعت گرايانه انها ، و از مسؤوليت جمعي انها است كه برنامه هاي فردي را حذف مي كنند . بنابر اين ،در اولين مرحلة واكنش ، (باز) بر ساختن معنا توسط هويتهاي تدافعي از نهادهاي جامعه جدا مي شود و وعدة تجديد بناي از پايين به بالاي آن را مي دهد، در حالي كه در بهشتي جماعت گرايانه سنگر گرفته است.

اين امكان هست كه از چنين جماعتهايي، سوژه هاي جديدي – يعني كارگزاران جمعي تغيير اجتماعي – پديد آيند و معناي تازه اي بر محور هويت برنامه دار برسازند. در واقع ، من مدعي هستم كه با توجه به بحران ساختاري جامعة مدني و دولت ملي شايد منبع بالقوة اصلي تغيير اجتماعي در جامعة شبكه اي همين هويت باشد.

اينكه چگونه و چرا اين سوژه هاي جديد از دل جماعتهاي فرهنگي و واكنشي بر مي خيزند، هستة تحليل من از نهضتهاي اجتماعي در جامعة شبكهاي است كه در طول همين مجلد به تفضيل بدان خواهم پرداخت.

اما فعلاً برمبناي مشاهدات و بحثهاي ارائه شده در اين فصل نيز مي توانم پيشاپيش چيزهايي بگويم . پيدايش انواع مختلف هويتهاي برنامه دار يك ضرورت تاريخي نيست. بسيار محتمل است كه مقاومت فرهنگي در مرزهاي جماعتها محصور بماند. اگر چنين باشد، يا هر جا و هر وقت چنين شود، جماعت گرايي حلقة بنيادگرايي پنهان اش را به روي مولفه هاي خود خواهد بست و بدين سان موجد فرايندي خواهد شد كه شادي بهشتهاي جماعت گرايانه را به دوزخهاي بهشت آسا تبديل كند.

جهاني شدن اطلاعاتي شدن ، كه به دست شبكه هاي ثروت ، تكنولوژي و قدرت انجام مي گيرند، جهان ما را دگرگون مي سازند. اين دو فرآيند ، توان توليد ، خلاقيت فرهنگي و توانايي ارتباطي مارا تقويت مي كنند. در عين حال انها حق انتخاب را از جوامع سلب مي كنند. از آنجا كه نهادهاي دولت و سازمانهاي جامعة مدني بر پايه فرهنگ، تاريخ و جغرافيا استوارند، شتاب گرفتن ناگهاني ضرباهنگ تاريخ ، و انتزاعي شدن قدرت در شبكه اي از رايانه ها، مكانيسمهاي موجود كنترل اجتماعي و باز نمود سياسي را نابود مي سازد. مردم سراسر جهان ، به استثناي معدود نخبگان جهانشهري ، (كه نيمي جريان و نيم ديگر موجود هستند) از فقدان كنترل بر زندگي شان ، محيط شان ، شغل شان ، اقتصادشان ، دولت شان ، كشورشان و ، نهايتاً بر سرنوشت كرة خاك دل چركين اند. بنابر اين به پيروي از يك قانون كهن تحول اجتماعي ، مقاومت رويارويي ، قدرت بخشيدن به واكنش در برابر بي قدرتي بدل مي شود، و برنامه هاي جايگزين ، منطقي را كه در نظام نوين جهاني نهفته است به چالش مي طلبند؛ نظمي كه مردم سرتاسر جهان هر روز بيش از پيش آن را بي نظمي به شمار مي آورند . اما اين واكنشها و تحركات ، همان طور كه غالباً در تاريخ مشاهده شده ، اشكال نامعمول و مسيرهاي خلاف انتظاري دارند. اين فصل و فصل بعد، به كشف همين مسيرها اختصاص دارد.

اول اينكه، نهضتهاي اجتماعي را بايد از زبان خود آنها شناخت : يعني ، ماهيت نهضتها همان است كه خود مي گويند. اعمال انها (و مهمتر از همه اعمال گفتاري آنها) تعريفي است كه از خود ارائه مي دهند. اين رهيافت ما را از كار مخاطره آميز تفسير آگاهي «حقيقي» نهضتها معاف مي دارد؛ گويي كه آنها (يعني نهضتها) تنها با پرده برداشتن از تناقضهي ساختاري «واقعي » مي توانند وجود داشته باشند. گويي، آنها براي به وجود آمدن مجبورند ، همان طور كه سلاح خود را حمل مي كند يا پرچم خود را بر مي افرازند اين تناقضها را نيز با خود يدك بكشند.

نكته دوم، نهضتهاي اجتماعي ممكن است به لحاظ اجتماعي ، محافظه كار، انقلابي، يا هر دو باشند و يا هيچ كدام نباشند. در هر صورت ، اكنون به اين نتيجه رسيده ايم (اميدوارم براي هميشه رسيده باشيم) كه تحول اجتماعي هيچ سمت و سوي از پيش تعيين شده اي ندارد و تنها معناي تاريخ ، همان تاريخي است كه ما درك مي كنيم. بنابر اين از ديدگاه تحليلاي ، نهضتهاي اجتماعي «خوب » و «بد» وجود ندارد . آنها همگي علايم و نشانه هايي جوامع ما هستند و همگي البته با شدن و پيامدهاي متفاوتي كه بايد به وسيلة پژوهش معلوم شود بر ساختارهاي اجتماعي تأثير مي گذارند.

نكته سوم، براي اينكه انبوه مواد و مصالح پراكنده دربارة نهضتهاي اجتماعي ، كه در اين فصل و فصلهاي بعدي ارائه شده اند، تا حدودي به نظم آيد ، مفيد دانستم كه آنها را بر حسب سنخ شناسي كلاسيك آلن تورن مقوله بندي كنم كه يك نهضت اجتماعي را توسط سه اصل تعريف مي كندع هويت نهضت ، دشمن نهضت و چشم انداز يا مدل اجتماعي نهضت كه من آن را هدف اجتماعي مي نامم. در استنباط شخصي من (كه معتقدم با نظريه تورن سازگار است ) هويت به تعريفي كه نهضت از خود ارائه مي دهد اشاره دارد يعني اينكه چه چيزي است و از طرف چه كسي سخن مي گويد. دشمن به خصم اصلي اشاره دارد كه از سوي نهضت آشكار تعريف مي شود. هدف اجتماعي به ديدگاه و چشم انداز نهضت از نوع نظام اجتماعي ، يا سازمان اجتماعي اشاره مي كند كه مي خواهد در افق تاريخي كنش جمعي خود بدان نايل آيد.

نهضتهاي اجتماعي كه در اين فصل تحليل كردم بسيار متفاوتند. با اين حال ، به رغم صور متفاوتي كه بازتاب ريشه هاي گوناگون فرهنگي و اجتماعي آنهاست ، همة آنها فرايندهاي رايج جهاني شدن را به نام هويتهاي برساختة خود به چالش مي خوانند و در برخي موارد ادعا دارند كه نمايندة منافع كشورشان يا نوع بشر هستند.

نهضتهايي كه در اين فصل و ديگر فصول ايم مجلد مطالعه كرده ام تنها نهضتهايي نيستند كه با پيامدهاي اجتماعي ، اقتصادي ، فرهنگي و محيط زيستي جهاني شدن به مقابله برخاسته اند. در ديگر نقاط جهان ، مثلاً در اروپا چالشهاي مشابهي عليه تجديد ساختار سرمايه داري و تحميل قواعد جديد به نهضتهاي كارگري تحت لواي رقابت جهاني پديد آمده است. مثلاً اعتصاب دسامبر 1995 در فرانسه تظاهر نيرومندي از چنين مقابله اي بود كه طبق آيين كلاسيك اتحاديه هاي كارگري فرانسه انجام گرفت كه كارگران و دانشجويان را به خاطر ملت به خيابانها مي كشاند. نظرسنجيها حاكي از اين بود كه، حتي به رغم ناراحتيهاي روزانه اي كه فقدان حمل و نقل عمومي به واسطة اعتصاب پديد آورده بود مردم از اعتصاب شديداً حمايت مي كردند. اما از آن جا كه تحليل جامعه شناختي درخشاني دربارة اين نهضت وجود دارد كه با خطوط اصلي تفسير آن نيز موافقم ، براي غناي هر چه بيشتر تصوير اين نهضتها و ديگر نهضتهايي كه در سراسسر جهان گسترش مي يابند نقطة پايان روياي نوليبرالي ايجاد اقتصاد جهاني نويني است كه با استفاده از طراحي كامپيوتري و مستقل از جوامع ساخته مي شود. طرح انحصاري بزرگ (آشكار يا پنهان) متمركز ساختن اطلاعات ، توليد و بازار در بخشي از جمعيت و خلاص شدن از دست بقيه به صور مختلف سبب ساز «نه ي بزرگ» (به بيان تورن) است. اما تبديل اين نفي به بازسازي صور جديد كنترل اجتماعي بر اشكال تازة سرمايه داري كه جهاني و اطلاعاتي شده اند مستلزم پردازش خواسته هاي نهضتهاي اجتماعي از سوي دستگاه سياسي و نهادهاي دولت است. توانايي يا ناتواني دولت در سازگار شدن با منطقهاي متناقض سرمايه داري جهاني ، نهضتهاي اجتماعي مبتني بر هويت و نهضتهاي تدافعي كارگران و مصرف كنندگان ع تا حدي زيادي شرايط جامعة آينده در قرن 21 را تعيين مي كند. اما قبل از بررسي پويشها و تحولات دولت در عصر اطلاعات بايد تحولات اخيري را تحليل كنيم كه منجر به پيدايش انواع متفاوتي از نهضتهاي اجتماعي شده اند كه به جاي واكنشي بودن فال هستند: نهضت محيط زيست و فمينيسم.

اگر بنا باشد نهضتهاي اجتماعي را بر اساس نيروي مولد تاريخي آنها يعني تاثير آنها بر ارزشهاي فرهنگي نهادهاي جامعه ارزيابي كنيم ، نهضت محيط زيست ربع پاياني قرن بيستم جايگاه ممتازي در چشم انداز تاريخ كسب مي كند. در دهة 1990 ، 80 درصد امريكاييها و بيش از دو سوم اروپاييها خود را طرفدار محيط زيست مي دانسته اند، احزاب و نامزدهايي كه برنامه ها و سياستهاي خرد را «سبزنساخته» باشند به زحمت مي توانند در انتخابات پيروز شوند، دولتها و موسسه هاي بين المللي نيز برنامه ها و عوامل و سازمانهاي تخصصي و قوانين متعددي را براي حفظ طبيعت ، ارتقاي كيفيت زندگي ، و نهايتاً نجات كرة زمين در بلند مدت و نجات نسل كنوني ساكنان ان در كوتاه مدت ايجاد كرده اند.

حفظ طبيعت ، تلاش براي بهبود كيفيت محيط زيست و رهيافت اكولوژيك (زيست بوم شناسانه) به زندگي ، انديشه هايي متعلق به قرن نوزدهم هستند كه مدتهاي مديد تنها براي نخبگان روشنفكر كشورهاي مسلط مطرح بوده اند.

يعني جامعة شبكه اي ع كه از دهة 70 به بعد در حال شكل گيري است تناسب مستقيمي برقرار است. علم و تكنولوژي ابزارها و اهداف اساسي اقتصاد و جامعه هستند؛ تغيير شكل دادن فضا و مكان؛ تغيير شكل دادن زمان؛ مقهور شدن هويت فرهنگي به وسيلة جريانهاي انتزاعي و جهاني ثروت ، قدرت و اطلاعات كه از طريق شبكه هاي رسانه هاي جمعي مجاز واقعي را بر مي سازند.

اين انديشه را مطرح كردم كه در جامعة شبكه اي تقابلي بنيادي بين دو منطق مكاني به وجود مي آيد ، كه يكي منطق فضاي جريانها و ديگري منطق فضاي مكانهاست.

پدر سالاري ساختار بنيادي تمامي جوامع معاصر است. وجه مشخصة پدرسالاري عبارت است از اقتدار نهادي شدة مردان بر زنان و كودكان در واحد خانواده . براي امكان پذير شدن اعمال اين اقتدار ، پدرسالاري بايد سراسر سازمان جامعه ، از توليد و مصرف گرفته تا سياست و قانون و فرهنگ را در نوردد. روابط بين اشخاص ، و بنابر اين شخصيت نيز ، نشان از سلطه و خشونتي دارند كه از نهادها و فرهنگ پدر سالاري ناشي مي شوند. اما به لحاظ تحليلي و سياسي ، نبايد فراموش كنيم كه پدر سالاري از لحاظ تاريخي (فرهنگي ) ريشه در ساختار خانواده و در توليد مثل زيستي – اجتماعي نوع بشر دارد. بدون خانواده پدر سالار، پدر سالاري به سلطة محض تبديل مي گشت و به همين دليل نهايتاً با قيام آن «نيمه بهشتي» كه به لحاظ تاريخي تحت انقياد بودند از ميان مي رفت.

خانوادة پدرسالار، يعني سنگ بناي پدرسالاري در پايان اين هزاره به واسطة فرايندهاي جدايي ناپذير و به هم بستة دگرگونه شدن كار و اگاهي زنان به چالش خوانده مي شود. نيروهاي محرك اين فرايندها عبارتند از پيدايش اقتصاد اطلاعاتي جهاني ، دگرگونيهاي تكنولوژيكي در توليد مثل نوع بشر و سيل نيرومند مبارزات زنان و نهضت چند بعدي فمينيسم . اين سه جريان از اواخر دهه 60 شروع به رشد و گسترش كرده اند. شركت انبوه زنان در كارهاي درآمدزا باعث افزايش قدرت چانه زني انان در برابر مردان شده است و مشروعيت سلطة مردان را در مقام نان آوران خانواده تضعيف كرده است. به علاوه كار بيرون از خانه بار سنگيني بر دوش زنان است كه كار روزانة آنها را به كاري چهر نوبتي بدل مي سازد (كار براي دريافت مزد ، خانه داري ، پرورش كودك و وظايف زناشويي و شوهرداري) . روشهاي پيشگيري از بارداري در وهلة اول و تلقيح مصنوعي در آزمايشگاه و چشم انداز آتي دستكاري ژنتيك ، كنترلي فزاينده روي زمان بندي و دفعات پرورش كودك ، در اختيار زنان و جامعه مي گذارد. دربارة مبارزات زنان نيز بايد گفت كه آنان براي ابراز وجود خويش تا پايان هزاره منتظر نماندند . آنان تاثير خود را ولو به اشكال گونه گون بر كل دورة تجربة بشري برجا گذارده اند، هر چند كه غالباً در كتابهاي تاريخ و اسناد مكتوب نشاني از ايشان به چشم نمي خورد. قبلاً در جاي ديگر گفته ام بسياري از مبارزه هاي شهري تاريخي يا معاصر ، در واقع نهضتهاي زنان بوده است كه به خواسته هاي زندگي روزانه و اداره آن مربوط مي شده  است. و فمينيسم همان طور كه طرفداران حق راي زنان در ايالات متحده شاهد مثال آن است داراي تاريخي طولاني است اما فكر مي كنم درست تر آن باشد كه بگويم فقط در ربع آخر قرن حاضر شاهد خيزش انبوه زنان عليه ظلم و ستم در سراسر جهان بوده ايم كه بسته به فرهنگ هر كشور البته شدت متفاوتي داشته است. اين نهضتها بر نهادهاي جامعه و اساسي تر از آن بر آگاهي زنان عميقاً تاثير گذارده است. در كشورهاي صنعتي ، اكثريت وسيعي از زنان خود را با مردان برابر مي دانند و خود را سزاوار حقوق خويش و داشتن كنترل بر جسم و زندگي خويش مي انگارند . اين آگاهي به سرعت در سراسر جهان گسترش مي يابد . انقلاب بازگشت ناپذير است. نمي خواهم بگويم كه مسائل مربوط به تبعيض ، ستم و سوء استفاده از زنان و كودكانشان از بين رفته است، يا حتي اينكه شدت انها به طور محسوس كاهش يافته است. در واقع با اينكه تبعيضهاي قانوني تا حدي كاهش يافته و در بازار كار نيز همراه با بالاتر رفتن سطح تحصيلي زنان ، گرايش به برابري بيشتر مي شود. اما هنوز خشونت در روابط شخصي و سوء استفاده هاي روانشناسانه بسيار رايج است. و اين به دليل خشم فردي و جمعي مردان بابت از دست دادن قدرت است. اين انقلاب انقلابي نيست (و نخواهد بود) كه به نرمي و ملايمت پيش رود. منظرة انساني آزادي زنان و دفاع مردان از امتيازاتشان، منظره اي آلوده به اجسام زندگيهاي تباه شده است. و اين همان چيزي است كه درابرة همة انقلابهاي حقيقي صادق است. در هر حال به رغم شدت تضاد ، ابعاد دگرگون شدن آگاهي زنان و ارزشهاي اجتماعي در اكثر جوامع ، آن هم در كمتر از سه دهه، شگفت انگيز است و پيامدهاي بنيادي براي كل تجزبة بشري از قدرت سياسي گرفته تا ساختار شخصيت ، به همراه داشته است.

به عقيدة من فرايندي كه اين دگرگوني را خلاصه و متمركز مي سازد گسستن خانوادة پدرسالار است . اگر خانوادة پدرسالار متزلزل شود. كل نظام پدرسالاري و كل زندگي ما، به تدريج اما به يقين دگرگون خواهد شد. اين چشم اندازي هولناك است كه هولناكي آن فقط براي مردان نيست . به همين دليل است كه مبارزه با پدرسالاري يكي از نيرومندترين عوامل محرك نهضتهاي بنيادگرايي است، كه در پي حفظ و احياي نظام پدرسالاري هستند، نهضتهايي از قبيل آنهايي كه در فصول قبلي همين جلد بررسي كرديم. واكنش آنها واقعاً مي تواند فرايندهاي فعلي تغيير فرهنگي را به سمت ديگري بكشاند. زيرا هيچ تاريخي از پيش نوشته نيست. با اين حال شاخصهاي فعلي نشان از افت محسوس صور سنتي خانوادة پدرسالار دارند. من تحليل خود را با تمركز بر برخي از اين شاخصها آغاز خواهم كرد. آمار، به خودي خود نمي تواند داستان بحران پدرسالاري را بازگويد . اما وقتي تغييرات چنان گسترشي مي يابند كه در آمارهاي ملي يا مقايسه اي منعكس مي شوند مي توانيم با اطمينان ژرفا و سرعت اين تغييرات را مفروض بگيريم.

با اين حال هنوز بايد توضيحي براي زمان اين دگرگوني بيابيم. چرا حالا؟ انديشه هاي فمينيستي البته در شكل تاريخي خاص شان دست كم به مدت يك قرن وجود داشته اند. چرا آنها در زمان ما شعله ور شدند؟ فرضية من اين است پاسخ سئوال فوق را بايد در تركيبي از چهار عنصر يافت كه مهمترين عنصر آن دگرگوني در اقتصاد و بازار كار است كه پيوند نزديك با پيدايش فرصتهاي تحصيلي براي زنان دارد.بنابر اين تلاش خواهم كرد داده هايي را ارائه كنم كه نشانگر چنين دگرگوني باشند و آن را به ويژگيهاي اقتصادي اطلاعاتي جهاني و تكنولوژيك در زيست شناسي ، داروسازي و پزشكي است كه امكان كنترل بيشتر فرزندزايي و توليد مثل نوع بشر را فراهم ساخته است و در ج 1 فصل هفتم مطرح شد. سوم در متن اين دگرگوني اقتصادي و تكنولوژيك ، پدرسالاري بخصوص پس از نهضتهاي اجتماعي دهة 60 تحت تاثير گسترش فمينيسم بوده است. فمينيسم مولفه اي جدا از اني نهضتها نبود. در واقع ، فمينيسم پس از آنها، يعني اواخر دهة 60 و اوايل دهة 70 در ميان زناني آغاز شد كه در آن نهضتها شركت داشتند، و اكنون به مقابله با مرسالاري  و سوء استفاده هايي برخاسته بودند كه حتي در اين نهضتها نيز آنها را آزاد داده بود. ولي متن شكل گيري جنبش اجتماعي ، با تاكيد بر «امر شخصي به عنوان امر سياسي» و با مضامين چند بعدي اش ، امكان انديشيدن دربارة راههايي را بجز جنبشهايي كه تحت سلطة مردان بودند (از قبيل جنبش كارگري يا سياستهاي انقلابي) فراهم ساخت و به آنها امكان داد پيش از آنكه با گفتما خردورزي رام شوند، رويكرد تجربي تري به منابع واقعي سركوب در پيش گيرند. چهارمين عنصري كه ابزار مبارزه با پدرسالاري را فراهم مي آورد انتشار سريع انديشه ها در فرهنگ جهاني و بهم پيوسته است كه در آن مردم و تجربه ها سفر مي كنند و در هم مي آميزند و به سرعت چتري از صداي زنان بر فراز اكثر نقاط سياره ايجاد مي كنند. بنابر اين ، پس از مرور دگرگونيهاي حادث در كار زنان به تحليل شكل گيري نهضت بسيار پر تنوع فمينستي و منازعات ناشي از تجربة جمعي برساختن يا باز ساختن هويت زنان خواهم پرداخت.

تاثير نهضتهاي اجتماعي و بخصوص فمينيسم بر روابط دو جنس ، موج تكان دهندة نيرومندي ايجاد كرد: به پرسش كشيدن ناهمجنس گرايي به عنوان يك هنجار براي زنان همجنس باز ، جدا شدن از مردان كه مسوول ستمديدگي آنها هستند، نتيجه منطقي اگر نه ضروري نگرش آنان به سلطة مردان به عنوان ريشة اسارت زنان است. براي مردان همجنس باز زير سوال بردن خانواده سنتي و روابط تعارض آميز مردان و زنان دريچه اي است به كشف صور ديگر روابط بين شخصي كه شامل صور جديد خانواده يعني خانوادة مردان همجنس باز است. براي هر دو دسته آزادي جنسي بدون محدوديتهاي نهادي مرزهاي تازه اي از خود بيان گري گشود. تاثير نهضت همجنس بازان مرد و زن بر پدرسالاري تازه اي از خود بيان گري گشود. تاثير نهضت همجنس بازان مرد و زن بر پدرسالاري صد البته تاثيري مخرب است. منظور اين نيست كه صور سلطة بين شخصي از ميان مي رود. سلطه همانند استثمار همواره در تاريخ به لباسهاي نو در آمده است. اما پدرسالاري كه احتمالاً از آغاز بشريت وجود داشته است (صرف نظر از نظرية جوامع اولية مادر سالار كه توسط كارولين مرچنت مطرح شده است) به واسطة تضعيف هنجارهاي ناهمنس گرايي به شدت به لرزه در آمده است. از اين روي من به كشف سرچشمه ها و افقهاي دور نهضت همجنس گرايي از سان فرانسيسكو تا چين تايپه خواهم پرداخت تا بر تنوع فرهنگي و جغرافيايي اين نهضت تاكيد كنم.

در نهايت مساله دگرگون شدن شخصيت را در جامعه خودمان مورد توجه قرار مي دهم كه نتيجه دگرگون شدن ساختار خانواده و هنجارهاي جنسي است. زيرا به نظر من مي توان گفت كه خانواده مكانيسم پايه اي اجتماعي شدن را به وجود مي آورد و جنسيت نيز تا حدي با شخصيت ارتباط دارد. بديمن گونه است كه تعامل ميان تغيير ساختاري و نهضتهاي اجتماعي ، يعني تعامل ميان جامعة شبكه اي و قدرت هويت ما را دگرگون مي سازد.

گسستن خانوارهايمتشكل از زوجهاي ازدواج كرده به واسطة طلاق يا جدايي اولين شاخص نارضايتي از الگوي خانواده اي است كه بر تعهد بلند مدت اعضاي خانواده در قبال يكديگر مبتني است. مطمئناً پدرسالاري متوالي مي تواند وجود داشته باشد، (و اين به واقع يك قاعده است) : يعني باز توليد مدل واحدي با زوجهاي متفاوت . با اين حال ساختارهاي سلطه (و مكانيسمهاي اعتماد) به واسطة تجربة درگير شدن زنان و كودكان در تعهدات و سرسپردگيهاي متضاد در حال تضعيف است. علاوه بر اين فراواني رو به افزايش خانواده هاي از هم گسيخته به شكل گيري خانوارهاي تك نفري و يا خانوارهاي تك والدي مي انجامد كه حتي اگر ساختارهاي سلطه در خانوار جديد به طور ذهني باز توليد شوند نقطة پايان اقتدار پدرسالاري در آن خانواده است.

دوم ، افزايش بحرانهاي ناشي از ازدواج و دشواري رو به رشد تطبيق ازدواج و كار و زندگي با يكديگر ، ظاهراً به دو فرايند قوي ديگر مربوط مي شود: به تاخير انداختن ازدواج و تشكيل خانواده و زندگي مشترك بدون ازدواج در اينجا نيز فقدان ضمانت قانوني هم از نظر نهادي و هم از نظر روانشناختي اقتدار پدرسالاري را تضعيف مي كند.

سوم، در نتيجة اين جريانهاي متفاوت و عوامل جمعيت شناختي از قبيل پير شدن جمعيت و تفاوت ميزان مرگ و مير زنان و مردان ، تنوع فزاينده اي در ساختارهاي خانوار پديد مي ايد كه غلبه و رواج مدل كلاسيك خانوادة هسته اي (زوجي كه اولين ازداج خود را تجربه مي كند و كودكان آنها) كم رنگ مي سازد و باز توليد اجتماعي آن را تضعيف مي كند. خانوارها تك نفره و خانوارهاي تك والدي رو به افزايش هستند.

چهارم، بي ثباتي خانواده و افزايش خود مختاري زنان در رفتار منجر به توليد مثل بحران در خانودة پدرسالار را به صورت بحران در الگوهاي اجتماعي جايگزيني جمعيت گسترش مي دهد. از يك سوع نسبت نوزاداني كه بدون پيمان ازدواج به دنيا مي آيند در حال افزايش است. نگهداري اين كودكان همواره بر عهدة مادران شان است (گر چه زوجهاي ازدواج نكرده اي كه مشتركاً از كودك نگهداري مي كنند نيز در امارها ديده مي شود) بنابر اين توليد مثل همچنان انجام مي گيرد، اما خارج از ساختار خانوادة سنتي است. از سوي ديگر زنان به دليل ارتقاي سطح اگاهيها و روبرو شدن با دشواريها ، تعداد فرزندان خود را محدود مي كنند و تولد نخستين فرزند خود را نيز به تاخير مي اندازند. و بالاخره در برخي موارد كه تعداد آن نيز ظاهراً در حال افزايش است، زنان فقط براي خود كودكاني به دنيا مي آورند يا به تنهايي سرپرستي كودكان را بر عهده مي گيرند.

مسالة بر سر از بين رفتن خانواده نيست بلكه گونه گون شدن همه جانبه خانواده و تغيير نظام قدرت در آن است در واقع اكثر مردم همچنان به ازدواج پايبندند: 90 درصد امريكاييها در طول زندگي خود ازدواج مي كنند. پس از طلاق 60 درصد زنان و 75 درصد مردان به طور متوسط در طول سه سال دوباره ازدواج مي كنند.

صور جديد زندگي خانوادگي چندين برابر افزايش يافته است. در 1980 چهار ميليون خانوادة نو تركيب وجود داشت (كه شامل كودكاني از ازدواج قبلي هم مي شدند) در 1990 اين رقم به نج ميليون رسيد. در 1992 يك چهارم زنان مجرد بالاي 18 سال صاحب فرزند بودند ، در 1993 5/3 ميليون زوج ازدواج نكرده وجود داشت كه 35 درصد آنها در خانوار خود كودكاني هم داشتند، تعداد پدراني كه هرگز ازدواج نكرده و با كودكان خود زندگي مي كردند از 1980 تا 1992 دو برابر رشد كرده است، در 1990 يك ميليون كودك با پدر و مارد بزرگ خود زندگي مي كردند (ده درصد بيش از سال 1960) ازدواجهيي كه پس از يك دوره زندگي مشترك انجام مي گرفت از هشت درصد در اواخر دهة 1960 به 49 درصد در اواسط دهه 1980 رسيده و نيمي از زوجهايي كه بدون ازدواج با هم زندگي مي كنند صاحب فرزند هستند. به علاوه با ورود انبوه زنان به بازار كار و نقش ناگريز آنها در تامين معاش خانواده شمار اندكي كودكان از مراقبت تمام وقت پدر يا مادرشان برخوردار بودند، و 58 درصد مادراني كه كودكان خردسال داشتند بيرون از خانه كار مي كردند. مراقبت از كودكان براي خانواده ها مسالة عمده اي است اين مهم براي دو سوم كودكان به كمك اقوام يا همسايگان انجام مي پذيرد كه به اين مقدار بايد كمكهاي كاركنان خانگي غير رسمي را نيز افزود زنان فقير كه قادر به پرداخت هزينة مراقبت از كودك نيستند، بايد بين جدا شدن از كودك شان يا رها ساختن كار يكي را انتخاب كنند و در صورت رها كردن كار در دام كمكهاي رفاهي دولتي گرفتار مي شوند كه ممكن است در نهايت به جدا شدن از كودكان شان بينجامد.

بنابر اين پرسش من اين است كه آيا مدل نهادي – روانكاوانه مي تواند براي فهم آنچه به هنگام هز هم گسيختن خانوادة پدرسالار رخ مي دهد، به ما كمك كند. اجازه دهيد مشاهدات خود را از صور جديد خانواده و ترتيبات زندگي خانوادگي با نظرية چودوروف پيوند دهم. تحت شرايط كلاسيك و پدرسالاري – ناهمجنس گرايي كه اكنون به تدريج رنگ مي بازد زنان ناهمجنس گرا عمدتاً با چهار نوع از موضوعات رابطه دارند : كودكان به عنوان موضوعي براي مادري، شبكه هاي زنان به عنوان حمايت عاطفي اصلي؛ مردان به عنوان موضوعات عشقي ؛ مردان به عنوان نان آوران خانواده . در شرايط فعلي براي بسياري از خانواده ها و زنان موضوع چهارم در مقام نان آوران انحصاري كاملاً حذف شده است. زنان براي استقلال اقتصادي يا ايفاي نقش ناگزير خود به عنوان نان آور خانواده بهاي سنگيني خواه به صورت ساعات كاري خواه به صورت فقر مي پردازند. اما كم و بيش شالودة اقتصادي پدرسالاري در خانواده ها از بين رفته است، زيرا اكثر مردان براي كسب حداقل استانداردهاي زندگي به درآمد زنان محتاج اند. چون مردان قبلاض در مقام منابع پشتيباني عاطفي نقش ثانوي داشتند، تنها نقشي كه براي آنها باقي مي ماند نقش موضوع عشقي است، كه اين نقش نيز در عصر رشد گستردة شبكه هاي حمايتي زنان (كه شامل تجلي عاطفه در «پيوستار همجنس گرايي» نيز مي شود) و با توجه به تمركز زنان بر درهم آميختن وظيفة مادري و زندگي شغلي شان روز به روز كمرنگ تر مي شود.

بنابر اين بر اساس منطق مدل نظري چودوروف مي توان گفت كه اولين نظم و ترتيب زندگي خانوادگي در هنگام بحران پدرسالاري ، شكل گيري خانواده هاي مادر – فرزندان است، كه به حمايت شبكه هاي زنان متكي اند. اگر زنان ناهمجنس گرا باشند مردان نيز گاه به گاه به چهار ديواري اين «واحدهاي مادر – فرزندان» مي آيند، آمد و شد مردان با الگوي شركاي متوالي زندگي است كه كودكان ديگري را نيز به اين واحدها اضافه مي كند. وقتي مادران پير مي شوند دختران نقش مادري در اين واحدها را به عهده مي گيرند و اين نظام را باز توليد مي كنند. سپس مادران مادر بزرگ مي شوند و شبكه هاي حمايتي را تقويت مي كنند، خواه براي دختران و نوه هاي خودشان و خواه براي دختران و كودكان خانوارهاي شبكة خودشان . اين مدل نه يك مدل جدايي طلبانه بلكه مدل زن – محور خودكفا است كه مردان گاهي به آن راه خانوادة زن – محور ضعف پاية اقتصادي آن است. مراقبت از كودك ، خدمات اجتماعي و فرصتهاي تحصيلي و شغلي زنان حلقه هاي مفقودة اين مدل براي تبديل شدن به يك اجتماع واقعاً خود – بسندة زنان در مقياس جامعه است.

اين وضعيت براي مردان كه به لحاظ اجتماعي از امتيازات بيشتري برخوردارند از نظر شخصي پيچيده تر است. آنان همراه با كاهش قدرت چانه زني اقتصادي شان معمولاً ديگر نمي توانند به كمك كنترل منابع انضباط را در خانواده حاكم كنند. انان الا به اين شرط كه به ايفاي نقش والد به گونه اي غير خواهانه گردن بگذارند. نمي توانند تاثيري در مكانيسمهاي اساسي ايجاد كنند كه بر طبق آنها دخترانشان به عنوان مادر بار مي آيند و خودشان چيزي به جز خواهندگان زنان – مادران نيستند. از اين رو مردان همچنان به جستجوي يك زن به عنوان موضوع عشقي ، نه فقط عشق شهواني بلكه عشق عاطفي و نيز كمك خرج ادامه مي دهند و البته نبايد فراموش كرد كه اين زن بايد كارگر خانگي مفيدي نيز باشد. اگر اين تحليل درست باشد در آنان در كارهاي بي ثبات و با موج زدن انديشه هاي فمينيستي در اين سو و آن سو مردان چند انتخاب پيش رو دارند كه هيچ كدام به باز توليد خانوادة پدرسالار نمي انجامد.

يكي از اين انتخابها جدايي است ، يعني «گريختن از تعهد» و اين روندي است كه در آمارها نيز مي توان شاهد آن بود. خود شيفتگي مصرف گرايانه نيز مخصوصاً در سنين پاين تر مي تواند به اين روند كمك كند. اما مردان در امر ايجاد شبكه ها ، انسجام و مهارتهاي ارتباطي چندان موفق نيستند. اين ويژگي مردانه در واقع از امور معمول در جوامع سنتي پدرسالار است. اما آنچه من از تجربه هاي خود در اسپانيا به ياد دارم اين است كه گردهماييهاي اجتماعي «صرفاً مردانه» مبتني بر فرض ساختار پايدار سلطه كه نيازهاي عاطفي اساسي آنان را برآورده سازد مي توانند براي بازي گرد هم آيند و عموماض دربارة زنان صحبت و فخر فروشي كنند يا براي زنان خودنمايي كنند. پناهاي مردان در غياب زنان زنان ساكت و افسرده مي شوند و دفعتاً به مجالس ترحيم قدرت مردان و نوشيدن به ياد بود آن بدل مي گردند. به واقع نيز در اكثر جوامع مردان مجرد سلامتي كمتر طول عمر كمتر و نرخ خودكشي و افسردگي بيشتري نسبت به مردان متأهل دارند، براي زنان مطلقه يا زناني كه جدا از شوهران خود زندگي مي كند به رغم افسردگيهاي مكرر اما كوتاه پس از طلاق بر عكس اين قضيه صدق مي كند.

بنابر اين وراي چانه زنيهاي فردي در خانوادة اصلاح شده امكان بازسازي خانواده هاي ناهمجنس گراي سالم در آينده موكول به واژگون شدن مفهوم جنسيت از طريق دگرگوني كامل مفهوم والد بودن است، يعني همان چيزي كه چودوروف در وهلة اول پيشنهاد كرده بود. اجازه دهيد بي آنكه دوباره وارد جزئيات آماري شويم فقط به اين اشاه بسنده كنم كه با اينكه پيشرفتهاي قابل ملاحظه اي به سوي هدف فوق صورت گرفته است، اما هنوز مساوات گرايي در والد بودن راه درازي در پيش دارد و رشد آن آهسته تر از رشد جدايي خواهي براي زنان و مردان است.

قربانيان اصلي اين تحول فرهنگي كودكان هستند، زيرا هر روز بيش از پيش در شرايط فعلي بحران خانواده ناديده گرفته مي شوند. وضعيت آنان ممكن است حتي بدتر از اين شود چون زنان تحت شرايط دشوار مادي با كودكان تنها مي مانند ، همانند مردان كودكان را فراموش مي كنند و به دنبال زندگي شخصي خود مي روند.

جهاني شدن اصلي ترين فعاليتهاي اقتصادي جهاني شدن رسانه ها و ارتباطات الكترونيك و نيز جهاني شدن جرايم ، توانايي ابزاري دولت ملي را قاطعانه تضعيف كرده است.

اوضاع و احوال براي حكومت و كنترل ملي در حوزة ديگري از قدرت دولت ، يعني در حوزة رسانه ها و ارتباطات چندان بهتر از اقتصاد ملي نيست، كنترل اطلاعات و تفريحات و از اين طريق كنترل عقايد و برداشتها از نظر تاريخي اهرم قدرت دولت بوده است كه قاعدتاً در عصر رسانه هاي جمعي بايد كامل شده باشد. در اين حوزه دولت ملي با سه چالش عمده و مرتبط با يكديگر روبروست: جهاني شدن و به هم پيوستن مالكيت ؛ انعطاف پذيري و شيوع عالمگير تكنولوژي ؛ خود مختاري و تنوع رسانه ها (ج 1 فصل پنجم) در واقع در بسياري از كشورها دولت در برابر اين چالشها تسليم شده است. تا اوايل دهة 1980 به استثناي ايالات متحده اكثر برنامه هاي تلويزيون جهان در كنترل دولت بود، و راديو ها و روزنامه ها حتي در ممالك دمكراتيك تحت قيد و بندهاي بالقوه جدي دولت قرار داشتند. حتي در امريكا كميسيون ارتباطات فدرال كنترل دقيقي بر رسانه هاي الكترونيك اعمال مي كرد كه گاهي هم در جهت منافع خاص قرار داشت. در اين كشور 3 شبكه تلويزيوني بزرگ 90 درصد مخاطبان را در انحصار خود داشتند و اگر نگوييم افكار عمومي را شكل مي دادند حداقل چارچوبهاي آن را تعيين مي كردند. همه چيز در عرض يك دهه دگرگون شد. اين دگرگوني تابع تحولات تكنولوژيك بود. تنوع يافتن شيوه هاي ارتباطي ، به هم پيوستن همة رسانه ها در يك متن گسترده تر ديجيتالي باز شدن راه براي رسانه هاي چندگانة متعامل و امكان ناپذيري كنترل امواج ماهواره ها كه مرزها را در مي نورديد يا ارتباطات كامپيوتري از طريق خط تلفن ، تمامي جبهه هاي سنتي نظارت دفاعي را قلع و قمع ساخت . انفجار تكنولوژي مخابراتي و پيشرفت در صنعت كابل ابزارهايي فراهم آورد كه قدرت مخابرة بي سابقه اي را ميسر مي ساخت . بازار كسب و كار اين روند را تشخيص داد و فرصت به دست آمده را قاپيد. ادغامهاي غول آسا به وقوع پيوست و سرمايه حول صنعت رسانه ها در سراسر جهان به حركت در آمد و اين صنعتي بود كه مي توانست قدرت حوزه هاي سياسي فرهنگي و اقتصادي را به هم پيوند دهد. در طول دهة 80 دولنتهاي ملي به صور مختلف تحت فشار بوده اند: افكار عمومي يا افكار منتشر شده در رسانه ها كه خواهان آزادي و تكثر بودند؛ كمك به رسانه هاي ملي در هنگام سختي تشكيل سنديكاهاي روزنامه نگاران و دفاع آنها از ارتباطات آزاد؛ وعدة رضايت سياسي اگر نه حمايت از هر كس كه بر مسند قدرت باشد يا در آيندة نزديك شانس رسيدن به قدرت را داشته باشد؛ و منافع شخصي مقاماتي كه موقعيت جديد رسانه ها رضايت داشتند. سياست نمادين كه آزادي رسانه ها را با نوسازي تكنولوژيك همانند مي دانست ، نقش مهمي در جهت دادن به عقايد نخبگان به نفع نظام رسانه هاي جديد ايفا كرد. غير از چين ، سنگاپور و دنياي بنيادگرايي اسلامي به ندرت مي توان كشوري را يافت كه ساختار نهادي و اقتصادي رسانه ها در آنها بين اواسط دهة 80 و اواسط دهة 90 شاهد تغييرات بنيادي نبوده باشد. راديو و تلويزيون به مقياس وسيعي خصوصي سازي شد، و آن دسته از شبكه ها كه همچنان دولتي باقي ماندند اغلب از شبكه هاي خصوصي قابل تشخيص نبودند زيرا آنها نيز تابع اصل نظر مخاطبان و يا عوايد تبليغاتي شده اند روزنامه ها به صورت شركتهاي ائتلافي بزرگ گرد هم آمدند كه غالباً نيز از سوي گروههاي صاحب سرمايه پشتيباني مي شدند. و مهمتر از همه اينكه كسب و كار رسانه ها همراه با سرمايه هوش و استعداد تكنولوژي و مالكيت شراكتي به امري جهاني بدل شد و در تمام نقاط جهان تكثير يافت طوري كه رشتة آن خارج از دسترس دولتهاي ملي بود (نمودار 5 .3) البته نمي توان كاملاً نتيجه گرفت كه دولتها هيچ نفوذي بر رسانه ها ندارند، دولتها هنوز رسانه هاي مهم را كنترل مي كنند رسانههايي براي خود دارند و وسايل اثر گذاري بر رسانه ها را در اختيار دارند. و نكتة آخر اينكه صاحبان رسانه ها بسيار احتياط مي كنند تا با دروازبانان بازارهاي بالقوه تعارض پيدا نكنند : وقتي دولت چين به دليل ديدگاههاي ليبرال شبكه استارتي وي متعلق به روپرت مردوك، اين شبكه را تنبيه كرد، شبكة استار مجبور شد اين محدوديت جديد را بپذيرد و اخبار بي بي سي را از برنامة چين حذف كند و در شبكه اينترنت People s Daily سرمايه گذاري كند. اما اگر دولتها هنوز نفوذي بر رسانه ها دارند بيشتر قدرت خود را از دست داده اند مگر در آن دسته از رسانه ها كه تحت كنترل مستقيم دولتهاي اقتدارگر است. علاوه بر اين رسانه ها مجبورند استقلال خود را كسب و حفظ كنند زيرا اين امر براي آنها عنصري كليدي از اعتبارشان است – آن هم نه صرفاً با توجه به افكار عمومي بلكه با توجه به تكثر صاحبان قدرت و سفارش دهندگان تبليغات زيرا صنعت تبليغات ريشة اقتصادي كسب و كار رسانه هاست. اگر يك رسانة بخصوص به طور قطعي به يك موضع سياسي آشكار پيوسته باشد يا انواع بخصوص از اطلاعات را مكتوم بگذارد مخاطبان خود را محدود به اقليت نسبتاً كوچكي خواهد ساخت و نخواهد توانست در بازار رسانه ها سودي به دست آورد و نمي تواند از منافع متعدد جريانهاي متكثر موجود بهره گيري كند. از سوي ديگر هر چه يك رسانه مستقل تر ، وسيعتر و معتبرتر باشد، مي تواند اطلاعات بيشتر و خريداران فروشندگان بيشتري را از طيف وسيع تري به خود جلب كند. استقلال و حرفه اي گري صرفاً ايدئولوژيهاي سودمند براي رسانه ها نيستند : آنها تجارب خوبي محسوب مي شوند ، از جمله گاهي كه فرصت مناسبي پيدا مي شود امكان فروش اين استقلال را به قيمت گزافتر فراهم مي آورند. وقتي استقلال رسانه ها به رسميت شناخته مي شود و هنگامي كه دولت ملي استقلال رسانه ها را به عنوان سند اصلي ويژگي دمكراتيك خود مي پذيرد، دايره كامل مي شود: هر تلاشي براي محدود ساختن آزادي رسانه ها هزينه هاي سياسي سنگيني به دنبال خواهد داشت ، زيرا شهروندان كه شايد چندان هم دربند دقت اخبار نباشند، شديداً از امتياز دريافت اطلاعات از منابعي كه تابع دولت نباشند دفاع مي كنند. به همين دليل است كه دولتهاي اقتدارگرا با زندة جنگ بر سر رسانه ها در عصر اطلاعات هستند. امكان نشر اطلاعات و تصاوير از طريق ماهواره ، نوارهاي ويدئويي، يا اينترنت به طور چشمگيري گسترش يافته است چنانكه مسكوت گذاشتن يا سانسور اخبار در مراكز عمدة شهري كشورهاي اقتدار گرا روز به روز دشوارتر مي شود بخصوص در مناطقي كه نخبه هاي تحصيل كرده و جايگزينان احتمالي قدرت زندگي مي كنند. به علاوه از آنجا كه دولتهاي سراسر جهان نيز مي خواهند «جهاني شوند» و رسانه هاي جهاني دست افزار آنهاست دولتها غالباً وارد مذاكره و توافق با نظامهاي ارتباطي دو جانبه مي شوند كه حتي اگر آهسته و محتاطانه پيش رود نهايتاً سلطة آنها بر ارتباطات را تضعيف مي كند.

ارتباطات كامپيوتري نيز از كنترل دولتهاي ملي مي گريزند و عصر تزه اي از ارتباطات فرامنطقه اي را آغاز مي كنند . ظاهراً اكثر دولتها از اين چشم انداز به هراس افتاده اند.

جهاني شدن جرم نيز ضربه اي است به دولت ملي كه عميقاً فرايندهاي حكومت را دگرگون مي سازد و عملاً دولت را در زمينه هاي بسياري فلج مي سازد. اين روند بسيار مهم را همگان به آساني تشخيص مي دهند و به همان آساني هم پيامدهاي آن را ناديده مي گيرند.

دوران پس از جنگ سرد با ويژگي وابستگي فزايندة چند قطبي ميان دولتهاي ملي مشخص مي شود اين امر عمدتاً نتيجه سه عامل است: امحاء يا تضعيف بلوكهاي نظامي كه بر محور دو ابر قدرت ساخته شده بود تاثير چشمگير تكنولوژيهاي جديد بر جنگ افزارها ، و تصور اجتماعي از مشخصه جهاني تهديدهاي عمده نسبت به نوع بشر كه ناشي از افزايش دانش و اطلاعات است و سلامت محيط زيست يكي از نمونه هاي آن به شمار مي ايد.

در واقع نتايج نظرسنجيهاي اواسط دهه 1990 نشان مي دهد كه اين محلي شدن مجدد دولت مستقيم ترين راه براي مشروعيت مجدد سياست است خواه به صورت عوام گرايي فرامحافظه كار مثل نهضت «حقوق منطقه اي » خواه به صورت تولد دوبارة حزب جمهوري خواه كه سيادت خود را بر پاية حمله به دولت فدرال استوار مي سازد.

هويتهاي منطقه اي و دولتهاي محلي منطقه اي و نيروهاي تعيين كننده اي در سرنوشت شهروندان مناسبات ميان دولت و جامعه و شكل دادن دوبارة دولتهاي ملي تبديل شده اند. نتايج پيمايشي كه مطالعه اي تطبيقي دربارة نامتمركز سازي سياسي بوده است ظاهراً پشتوانه اي براي اين سخن مشهور است كه دولتهاي ملي در عصر اطلاعات براي كنترل نيروهاي جهاني بسيار كوچكند و براي مديريت زندگي مردم بسيار بزرگند.

دگرگوني سياست و فرايندهاي دمكراتيك در جامعه شبكه اي ژرف تر از آن است كه در تحليلهاي اين كتاب نشان داده ام. زيرا به فرايندهاي فوق عامل ديگري را خواهم افزود كه واد نقش عمده اي در ايجاد اين دگرگوني است، يعني پيامدهاي مستقيم تكنولوژيهاي نوين اطلاعاتي كه در منازعات سياسي و استراتژيهاي كسب قدرت به كار مي روند.

نكته اصلي اين است كه رسانه هاي الكترونيك (كه نه تنها راديو و تلويزيون بلكه تمامي ارتباطات مثل روزنامه ها و اينترنت را در بر مي گيرد) تبديل به حوزة ممتاز سياست شده اند نه اينكه تمامي سياست را مي توان به تصاوير اصوات يا دخل و تصرفهاي نمادين تقليل داد. بلكه مي خواهم بگويم بدون اين چيزها هيچ بختي براي كسب يا اعمال قدرت وجود ندارد بنابر اين همه در نهايت بازي واحدي مي كنند هر چند به شيوة يكسان يا براي هدف واحد.

كه اين چارچوبهاي سياست در حوزه رسانه ها (كه ويژگي عصر اطلاعات است) نه تنها بر انتخاب بلكه بر سازمان سياسي ، تصميم گيريها و بر حكومت تاثير مي گذارد و در نهايت ماهيت رابطة دولت و جامعه را تغيير مي دهد. و از آن جا كه نظام اي سياسي فعلي هنوز مبتني بر صور سازماني و استراتژيهاي سياسي دوران صنعتي هستند از نظر سياسي منسوخ شده اند و خود مختاري آنها از طرف جريانهاي اطلاعات نفي مي شود يعني جريانهايي كه آنها بدان وابسته اند . اين يكي از بنيادي ترين سرچشمه هاي بحران دمكراسي در عصر اطلاعات است.

مي توان گفت كه حكومت كردن به ارزيابيهاي روزانة تأثيرات بالقوه تصميم گيريهاي نهاد حكومت بر افكار عمومي وابستگي مي يابد ، اين ارزيابيهاي روزانه از طريق سنجش افكار و تحليلهاي پژوهشي ديگر ميسر مي شود. علاوه بر اين در دنيايي كه به طور فزاينده از اطلاعات اشباع مي شود ، پيامها هر چه ساده و دو پهلوتر باشند مؤثرترند. زيرا بدين سان اجازة اظهار وجود به افكار و احساسات مردم مي دهند . تصاوير بهتر از بقية انواع پيامها با توضيفها سازگارند.

در جوامع دمكراتيك رسانه هاي اصلي عمدتاً گروههاي شغلي هستند كه به طور فزاينده اي تمركز يافته و به صورت جهاني به يكديگر پيوسته اند. اگر چه آنها در عين حال بغايت متنوع و درگير بازارهاي جدا از هم هستند (فصل پنجم اين جلد و جلد اول) راديو و تلويزيون دولتي در دهة گذشته خود را به نحوة عملكرد رسانه ها خصوصي نزديك كرده است تا بتواند در عرصة رقابت جهاني دوام آورد و بدين سان به همان اندازه به سنجش مخاطبان وابسته شده است. سنجش مخاطبان از اين جهت حياتي است كه منبع اصلي درآمد رسانهها تبليغات است. موفق بودن در اين عرصه مستلزم جذابيت رسانه و در مورد اخبار قابليت اعتماد است. بدون اين اعتماد اخبار بي ارزش هستند. قابليت اعتماد مستلزم وجود فاصلة نسبي از مواضع سياسي خاص است. اين خود مختاري رسانه ها كه در منافع كاري آنها ريشه دارد، با ايدئولوژي حرفه اي و با مشروعيت ارج و منزلت ژوراليسمها به خوبي سازگار است. آنها طرف كسي را نمي گيرند، فقط گزارش مي كنند. اطلاعات هدف اصلي است، تحليل و تفسير اخبار بايد مستند باشد، عقايد بايد طبق قواعد باشد و بي طرفي يك قاعده است. اين استقلال دوگانه هم از شركتها و هم از حرفه ها به واسطة اين واقعيت تقويت مي شود كه دنياي رسانه ها دستخوش رقابتي بي وقفه است؛ حتي اگر اين رقابت به طور فزاينده اي تحت سيطرة چند قدرت معدود باشد هر خدشه اي در قابليت اعتماد يك شبكه تلويزيوني يا روزنامه معين باعث مي شود مخاطبان آن در بازار رقابت بين ديگران تقسيم شوند. بنابر اين ، از يك سو، رسانه ها بايد آن قدر به سياست و حكومت نزديك باشند ، كه به اطلاعات دسترسي داشته باشند، بر مقررات و نظارت به نفع خود تاثير بگذارند و در بسياري از كشورها يارانه هاي چشمگيري دريافت كنند. از سوي ديگر آنها بايد به قدر كافي بي طرف و دور باشند تا اعتبار خود را حفظ كنند و بدين سان ميانجيها و حلقه هاي اتصال شهروندان و احزاب در توليد و مصرف جريانهاي اطلاعات و تصاوير باشند كه ريشة شكل گيري افكار عمومي و راي گيريها و تصميم گيريهاي سياسي است.

اين سخن كه رسانه ها فضاي سياست هستند. به اين معني نيست كه تلويزيون به مردم تصميمهاي بخصوص را ديكته مي ككند يا اين كه مي توان هزينه كردن پول در تبليغات تلويزيوني و دستكاري تصاوير به خودي خود عامل مسلطي به حساب مي آيد.

جريان اول ، بازآفريني دولت محلي است. در بسياري از جوامع سرتاسر جهان دمكراسيهاي محلي به دلايلي كه در فصل پنجم برشمردم در حال شكوفايي هستند بخصوص هنگامي كه حكومتهاي محلي و منطقه اي با يكديگر همكاري مي كنند و از مشاركت شهروندان برخوردار مي شوند و در تمركززدايي محلي و منطقه اي توفيق مي يابند. وقتي ابزارهاي الكترونيك ارتباطات كامپيوتري يا ايستگاههاي محلي راديو و تلويزيون براي وسعت بخشيدن به مشاركت شهروندان به كار گرفته مي شوند، تكنولوژي نوين به تقويت مشاركت در حكومت محلي كمك مي كند. تجربه هاي خود گرداني محلي مانند آنچه در شهرداري كيابا در ماتوگروسو برزيل ايجاد شد نشانگر امكان باز ساختن حلقه هاي اتصال نمايندگي سياسي براي سهيم شدن در (اگر نه كنترل كردن) چالشهاي جهاني شدن روبروست چون چند پاره شدن دولت ملي را قطعي مي سازد اما صرفاً بر حسب مشاهده مي توان گفت كه نيرومندترين جريانهاي مشروعيت بخش به دمكراسي در اواسط دهة 1990 در همه جاي جهان در سطح محلي به وقوع مي پيونندند.

دومين چشم انداز كه غالباً در منابع تحقيقاتي و همين طور در رسانه ها از آن سخن گفته مي شود فرصتي است كه ارتباطات الكترونيكي براي تقويت مشاركت سياسي و ارتباط افقي ميان شهروندان پديد آورده است. در واقع دسترسي مستقيم و همزمان به اطلاعات و ارتباطات كامپيوتري باعث تسهيل انتشار و اصلاح اطلاعات مي شود و امكاناتي براي تعامل و مباحثه در عرصه اي خودمختار و الكترونيك عرضه مي دارد كه از كنترل رسانه ها خارج است مهمتر اين كه شهروندان مي توانند منظورمه هاي ايدئولوژيك و سياسي مختص به خود را تشكيل دهند و در حال حاضر نيز تشكيل مي دهند، منظومه هايي كه بر ساختار سياسي مستقر پيشي مي گيرند و بدين سان عرصة سياسي انعطاف و انطباق پذيري ايجاد مي كنند با اين حال جنبه هاي گوناگون دمكراسي الكترونيك را مي توان مورد انتقاد جدي قرار داد همان طور كه در واقع نيز مورد انتقاد بوده است از يكسو اگر اين شكل از سياست دمكراتيك به عنوان ابزار مهمي براي مباحثه نمايندگي و تصميم گيري برقرار شود. مطمئناً شكلي از دمكراسي آتني را هم به لحاظ ملي و هم بين المللي نهادي خواهد كرد يعني با اينكه شمار نسبتاً اندكي از نخبگان تحصيل كرده و مرفه در چند كشور و شهر به وسايل ممتاز اطلاعات و مشاركت سياسي خواهند داشت و عملاً شهروندي را قواممي بخشند اما عوام و توده هاي محروم جهان و كشور به هسته نوين دمكراتيك راه نمي يابند همان گونه كه بردگان و بربرها در بدو تولد دمكراسي در يونان كلاسيك راهي بدان نداشتند از سوي ديگر ناپايداري اين رسانه مي تواند مجب تقويت سياست نمايشي شود يعني هنگامي كه قدرت عقلاني سازي احزاب و نهادها توسط جريانهايي از شيوه ها كه ناگهان همگرايي و واگرايي مي يابند پشت سر گذاشته مي شود مدها و اسطوره ها فوران مي كنند. به عبارت ديگر سياست ارتباط مستقيم و فوري مي تواند فردي شدن سياست و جامعه را تا جايي جلو ببرد كه دستيابي و يكپارچگي و وفاق و بنا كردن نهادها بسيار دشوار گردد.

توسعة سياست نمادين و بسيج سياسي در نهضتهاي غير سياسي چه به صورت الكترونيك چه به صور ديگر سومين جريان از فرايند باززسازي دمكراسي در جامعه شبكه اي است. نهضتهاي بشر دوستانه اي كه از سوي نهادهايي مثل عفو بين المللي صلح سبز ، آكسفام و غيره حمايت مي شوند و هزاران هزار گروه فعال محلي و منطقه اي و سازمانهخاي غير دولتي در سراسر جهان نيرومندترين عامل بسيج در سياست اطلاعاتي هستند.

قومیتهویت
Comments (0)
Add Comment