نقد و بررسی ادبیات و ادیبان

پيشگفتار

اين مطالعات دير انجام كه با ادبيات معاصر امريكا آغاز شد طولي نكشيد كه سر زندگي اصالت و توانايي اين ادبيات ،همه حواسم را به خود مشغول داشت . فاكنر ،اونيل و همينگوي نويسندگان ژرف انديش و قدرتمندي بودند كه مقام رمان و نمايش امريكا را تا حد رمان و نمايش انگلستان ،آلمان و فرانسه ارتقا دادند ، زيرا هنگامي كه جايزه نوبل در 1949 له نويسنده گمنامي اهدا شد كه ظاهراً در مردابهاي ميسي سي پي گم شده بود و يا در سال 1954 به جهانگرد ريش و پشم دار سالخورده اي تعلق گرفت كه شهر پاريس از سي سال پيش او را روزنامه نگاري تهيدست مي شناخت كه زير سقفي در حال فرو ريختن با ماشين تحرير كهنه اش كانجار مي رفت ، غولهاي ادبي اروپا از جا پريدند . انتقاد از من رواست ، چرا كه تا 1966 فقط يك رمان از همينگوي و يك رمان از استين بك خوانده و اصلاً كتابي از فاكنر نخوانده بودم . اكنون نيز از ادبيات كانادا ، مكزيك و امريكاي جنوبي چيزي نمي دانم ، هر خواننده آگاهي اين نكته بي دردسر ، تنگ نظرانه و توهين آميز براي « ايالات متحده » اي است به سادگي حدس بزند . به راستي چه كسي به ما صفتي ملي عطا خواهد كرد ؟

باري ، من از « صراحت » عريان بسياري از نويسندگان متوسط امريكا در بيان اعمال محرمانه تنمان ، اندكي يك خورده ام . ممن پيوريتن1 معصومي نيستم و آن قدر در رگهايم خون فرانسوي – كانادايي جريان دارد كه اگر شوخي زشتي با زيركي بيان شود يا حتي ديدن فيلم « عرياني » هم ممكن است مذاقم خوش بيايد . من پيش خود فرض كرده بودم ، هر كس كه آن قدر هوش و حواس دارد كه بتواند كتابي بنويسد ، خود به خود مي داند ، برخي واژه هاي تند و رك بوي زننده اي از مصداق خود و محيط آن مصداق را با خود دارند ، چون اين گونه واژه ها مي تواند هر شعري را كه شايد درباره تن و بدن باشد ، به فضاحت بكشاند ، لذا اين دسته نويسندگان در آثاري كه پيش چشم ما گشوده مي شود و با ما تماس حاصل مي كند از واژگاني استفاده مي كنند كه از پيش ضد عفوني شده است . يعني در گفتگو از اسرار خلوت و رختخواب به شيوه غير مستقيم و فرهيخته اي متوسل مي شوند . وقتي اين گونه خودداريها مورد توجه قرار گيرد ، ادراك آدمي تند و تيزتر مي شود . و درگيريها و تضادها هم كندتر مي شوند و اينك كه دادگاههاي ما كم و بيش براي تعريف قبح دست از تلاش برداشته اند ، سالها در هرزه نگاري چه بهنجار و چه ناهنجار غوطه خواهيم خورد ، باشد كه اين وضعيت با افزايش آزادي تخفيف يابد . كتابهايي مانند كندي2 عادي خواهند شد و خوانندگان بالاتر از ديپلم را تحريك نخواهند كرد ؛ همان گونه كه ساقهاي زنان ، چندان هوسي در دل مردان بر نمي انگيزد و در ضمن بايد اذعان كنم كه رمانهايي مانند آخرين راه خروجي به بروكلين3 اگرچه تهوع آورند ، آزاد باشد تا ژرفاي انحطاطي را كه در پس رفاه كور و گيج ما پنهان است ، به ما بنماياند . به اين نكته نيز اعتراف كنم كه من اين كتابها را خوانده ام .

كتابهاي ديگري هم خوانده ام كه دوست دارم پيش از آنكه با فراغت درباره فاكنر سخن بگويم ؛ كمي هم از آنها بگويم . نويسندگان قدرتمند و مبتكر بسياري در ايالات متحده امريكا هستند كه برخي از ايشان در برابر وسوسه هرزه نگاري مقاومت كرده اند . من سال بلو را همچون هنرمند بي ريايي كه هرگز دستنوشته اش را به چاپ نمي سپارد مگر آنكه همدردي پر احاساس و هنرمندي كمال يافته4 خويش را به آن منتقل كند ، محترم مي شمارم . شهرهاي در حال گسترش ما ، هر ساله هزار نفر مانند هرزوگ را به وجود مي آورند : شوهري كه صبورانه كلاه قرمساقي بر سر مي گذارد ، پدري شيفته فرزندان اما سهل انگار مردي خوش نيت اما سست اراده و بيحال كه در ميان تخته پاره الهياتي درهم شكسته به دست و پازدن مشغول است .

بدو ، ربيت ! اثر جان آپدايك5 تصويري غم انگيز ، ليكن گيراي مردي را به دست مي دهد كه از محيطي مرگبار ع از غروري كاذب و از ادراكي كم مايه – در تشخيص خير و شر – رنج مي برد . هر شهر امريكا صدها ربيت آنگسرومز در خود دارد كه پس از مشاهده سستي و سقوط پيوندهاي اخلاقيش از پا در مي آيد و ما خود را شريك جرم احساس مي كنيم . ادبيات زمان ما انباشته از آثار قهرمانان مچاله شده اي است كه مي پنداشتند با مرگ آورنده ده فرمان ، اين مفاهيم نيز منسوخ شده اند 6. آپدايك در كتاب زوجها همه توان خود را براي بيان خير و شر به كار مي گيرد : شاهكاري از ادراكي نافذ و ژرف . طنزي خشمناك در تشريح اجتماعي كه عزمي « بي پروا هم » براي آوردن رازهاي شيرين عشق و تن در سخان ركيك مردان و زنان به پهنه وضوح ادبيات دارد و من با خواندن هر صفحه آن سخت يكه خوردم ؛ ليكن در ميان رسوب اخلاقي آن ع بينشهاي درخشان بسيار و ادراكي موجز يافتم : « سرنوشت همه آنان در اين عصر ، عصري از اعصار تاريك كه در ميان هزاره ها و در ميان مرگ و تولد مجدد خدايان – به هنگامي كه هيچ دستاويزي جز جاذبه هاي سيارات ، سكس و رواقيگري وجود ندارد – منوط به آن است . »

فرانسيس اسكات فيتز جرالد ( 1940- 1896 ) در خانواده هاي پرهيزگار و كاتوليك به دنيا آمد . ايمانش را از كف داد و از اينكه كليسا كتابهايش را تحريم كرد ، رنج بسيار برد . شايد به همين دليل است كه من كتاب شب لطيف است7 را با حرارت بيشتري پذيرا شدم تا گتسبي بزرگ را كه عموماً بهترين كار او شمرده مي شود . كتاب اول اساساً داستاني اسرار آميز است ( كي ، كي را كشت ؟ ) با طرحي هيجان انگيز و پاياني دراماتيك ؛ هزاران كتاب از اين نوع وجود دارد . كتاب ديگر ، نتيجه تلاش دليرانه مرد ايرلندي رمانتيكي بود كه مي كوشيد تا – تقريباً به گونه اي باليني – سقوط يك ايده اليست را بر اثر وسوسه و شور بختي ، درگير زنبارگي و ميخوارگي توصيف كند . وقتي ديدم نويسنده هيچ گونه رنگ خوشبينانه اي بر پايان شتابزده آن نپاشيده است ، حيرت كردم . در اين اثر با تصويري نه چندان متفاوت از نويسنده روبرو مي شويم : زوال اخلاقي ناشي از ميخوارگي خود نويسنده پس از دلبستگي طولاني به همسري بدخو و ناسازگار و مقاومتي دراز مدت در برابر فشارهاي اقتصادي و عشقهايي كه به او عرضه مي شد . اين همان شخصيت دوست داشتني و زندگي عاطفي فيتز جرالد بود كه براي اين كتابها شهرت گذرايي هم به ارمغان آورد .

 قلمرو فاكنز

فاكنر از اوليس جيمز جويس به راه افتاد و در جاده تنباكوي ارسكين كالدول پيش رفت . او جريان سيال ذهن را در طبقه كاملي از مردم ساكن ميسي سي پي دبنال كرده و با عريان كردن جسم و جان آنان ، تاريخچه و زوالشان را ضبط مي كند او كه آثار بالزاك را بسيار خوانده بود ، خود به نوشتن كمدي انساني8 گوشه اي از ايالات متحده پرداخت . اين بخش در واقع لافايت بود و مركز آن شهر اكسفورد جايگاه پر افتخار دانشگاه مي سي سي پي ليكن فاكنر اين شهر را جفرسن خواند و اين بخش را يوكناپاتافا نام داد ؛ واژه اي كه به قول خود او ، از آن سرخپوستان چيكاسا9 است و چنين معنا مي دهد : « آب در جلگه ها به آرامي روان است . » و اين توصيف مصداق كاملي از كتابهاي اوست . فاكنر براي اين « بخش تخيلي » خود جمعيتي برابر 9313 سياه پوست و 6298 سفيد پوست در نظر مي گيرد . حداقل صد تن از اين سفيد پوستان و انبوهي از سياه پوستان به رمانهاي او داخل يا در آنها خارج مي شوند . همچنان كه شخصيتهاي متعددي ، نظير همينها در بخشهاي گوناگون آثار بالزاك ظاهر مي شوند . در نمايش موشكافانة فاكنر ، مردم اين قطعه زمين ، صميمانه تر و صادقانه تر از هر بخش ديگري از مردم امريكا نمايانده مي شوند .

فاكنر در 25 سپتامبر 1897 در نيوآلباني10 مي سي سي پي به دنيا آمد . پدرش در سال 1902 خانواده را به آسكفورد برد و با شغل مدير حسابداري در دانشگاه استخدام شد . تحصيلات رسمي ويليام از دبيرستان فراتر نرفت . او تلاش كرد براي شركت در جنگ جهاني اول در ارتش نامنويسي كند ؛ اما پذيرفته نشد . سپس به كانادا رفت و وارد نيروي هوايي سلطنتي شد ؛ اما پيپ از آنكه تعليماتش را به پايان برساند ، جنگ خاتمه يافته بود . آنگاه به آكسفورد بازگشت و يك سالي را در دانشگاه به تحصيل مشغول شد . در سال 1924 يك جلد از شعرهايش در بوستون چاپ شد . در صفحه عنوان كتاب يك حرف u به اشتباه در اسم او گذاشته شد . فاكنر اين اشتباه را حفظ كرد و همه كارهاي بعديش را با همين نام جديد امضا كرد . همان گونه كه احساس بر انديشه مقدم است ، نثر نويسان خوب تقريباً هميشه با شعر آغاز مي كنند .

هنگامي كه در حرفه روزنامه نويسي و در نيوارلئان كار مي كرد با شروود اندرسن آشنا شد . او ويليام را ترغيب كرد به رغم امتناع مكرر ناشران از چاپ آثارش ، به نوشتن ادامه دهد . فاكنر در ژوئن 1925 با كشتي باري به اروپا سفر كرد . ايتاليا و فرانسه را زير پا گذاشت و مدتي در روزنامه اي در پاريس به كار پرداخت . سپس به آكسفورد بازگشت و براي تأمين زندگي به هر كاري ، هر اندازه بي ارزش دست زد ، پس از انتشار چند كار جزئي كه در اقيانوس انتشار كتابها بازتاب و آوازه چنداني نداشت يكي از بنگاههاي انتشاراتي نيويورك را متقاعد كرد تا كتابي از او به چاپ برساند ( 1929 ) و شهرت او با اين كتاب آغاز شد .

رمان سارتوريس11 يكي از خانواده هاي قديمي اهل جنوب را تصوير مي كند كه اندك اندك قدرت اجتماعي و املاك خود را به اعضاي يك طبقه بازرگان كاسبكار در حال رشد ولي فاقد اصول اخلاقي ، تسليم مي كند . بدين گونه تاريخچه حوادث بخش « يوكناپاتافا » پيش چشم ما گشوده مي شود . بنيانگذار اين خانواده سرهنگ جان ساتوريس است كه در جنگهاي داخلي فرمانده يك هنگ سواره نظام بود و با شهامت و بي پروايي خود در آن روزگار داستانهاي گوناگون و پر شاخ و برگي براي فرزندانش به يادگار گذاشت . وي در سال 1876 در گذشت و با يارد سالخورده آغاز مي شود كه در جفرسون رئيس بانك است مردي مبادي آداب كه با ويسكي و سيگارش زندگي مي كند و مورد احترام همگان است . گرچه در ناتواني اش در اداره فرزندان و خدمتكاران ، نشانه هاي زوال به چشم مي خورد . شخصيت شرور داستان ، نوه اش بايارد سارتوريس دوم ، است كه خوگرفته به خشونت و شتاب – با لاقيدي – از جنگ جهاني اول باز مي گردد . اتومبيل جديد او كه موجب وحشت پدربزرگ است ، نماد جهان در حال دگرگوني و ابزار فاجعه است .

اعضاي خانواده سارتوريس به اصل و نسب خويش مي بالند و معيارهاي ديرينه آداب داني ، ذوق و سليقه و وظيفه شناسي خود را نسبت به خانواده ، طبقه و جامعه حفظ مي كنند . آنان مستخدمان سياه پوست خود را آمرانه به كار مي گيرند ب اايشان همچون اعضاي پذيرفته شده و پرورش يافته خانواده رفتار مي كنند ؛ اما به ايشان به شكلي غير از نوعي كاست هميشه پست ، نمي نگرند . آنان با تحقيري بي ثمر به تازه واردان بي ريشه ، حيله گر و مبتكر شمالي نگاه مي كنند ؛ كساني كه غير از جاذبه پول و جنسيت هيچ نيروي محرك ديگري ندارند ؛ آناني كه نه وابستگيهاي اجتماعي را به رسميت مي شناسند و نه قيود زيبايي شناسي را . در رمانهاي فاكنر نمايندگان اصلي اين گروه خانواده اسناپس12 هستند ، « خانواده اي به ظاهر خستگي ناپذير كه در طول ده سال اخير از جاي كوچكي مشهور به محله فرانسويها – كم كم به شهر [ جفرسن ] آمده اند . » فلم اسناپس ، مصمم به گردآوري ثروت و رسيدن به قدرت : « روزي ، بي سر و صدا پشت پيشخان رستوران كوچكي كنار خيابان ، سر و كله اش پيدا شده بود . . .

با اين جا پا – و مانند ابراهيم پيامبر – خويشان و بستگان خود را تك تك ، يا خانواده خانواده به شهر مي آورد و طوري سر و سامان مي دهد كه بتوانند پول در بياورند . » آنان ر در شغلهاي كوچك و جور واجور درجة سه مغازه هاي بقالي ، سلماني و . . . پخش و پلا شدند ؛ زاد و ولد كردند و ريشه دواندند . ساكنان قديمي ، در خانه ها و مغازه ها و دفترهاي آراسته خود ، ابتدا با تفريح و سرگرمي ، سپس با حيرت و آشفتگي ناظر اين جريان بودند . » در جريان وقايع رمان ، طبقه جديدي گسترش مي يابد تا آن گاه كه « سارتوريس ها » در مقابل «اسناپس ها » محو مي شوند . مزرعه ، دهكده ، خانه مجلل و درشكه ، جايشان  را به مغازه ، شهر ، بانك و اتومبيل مي دهند و سيماي جنوب به تصويري رنگ باخته از شمل مبدل مي شود .

تنها « اسناپس » ي كه در اين كتاب ظاهر مي شود ، دفتر دار بانك بايارد سارتوريس است . او با نقشه اي سنجيده دست به اختلاس ميزند ، پولش را پس انداز مي كند . در ناحيه كثيفي مسكن مي گزيند و نامه هاي عاشقانه بدون امضايي براي نارسيسا بن بو – كه به سبب وابستگيش به خانواده سارتوريس دور از دسترس اوست – مي نويسد . برادر دختر ، هوراس بن بو وكيلي است كه با « سيماي زيبا ظريف مسخره اش » مشخص مي شود . او با زن هوسباز بهترين دوست خود رابطه نامشروع برقرار مي كند و خواهر حساس و پارسايش را آزرده خاطر مي سازد . نارسيسا هم پنهاني و با دلهره گرفتار عشق بايارد سارتوريس دوم مي شود . بايارد اعتنايي به او ندارد ، چرا كه روح خود را به اتومبيليش فروخته است . وقتي در يك تصادف چند دنده بايارد مي شكند . نارسيسا با صميميتي خاموش از او پرستاري مي كند تا آنكه بايارد با او ازدواج مي كند . هنگامي كه دنده هاي او و گلگيرها تعمير مي شوند ، بايارد ، پدر بزرگش را مصرانه با اتومبيل به گردش مي برد ، اتومبيل در گودالي مي افتد . بايارد اول از شدت ضربه مي ميرد و چيزي نمي گذرد بايارد دوم هم در حين پرواز با هواپيمايي كه دچار نقص فني شده است تلف مي شود . در اين هنگام او بيست و هفت سال داشت و سال 1920 بود

اصل داستان همين است كه گفتم ، اما بدون پرداخت هنري داستان هيچ است . در اينجا ساخت و سبكي وجود دارد و تصاويري كه با تامل در آن جاي داده شده است : تصوير شهر و مغازه ها و كاسبها و بيكاره هايش . تصاوير نواحي مسكوني قديمي با خانه هاي ساكت و سرسبز سايبان دار متعلق به اشرافيت در حال احتضار است ، تصوير اين خانواده هاي شكست خورده با خاطرات مغرورانه غم انگيزشان از گذشته باشكوه ؛ تصوير برده هاي پيشين و فرزندانشان كه بي مال و منال ، بينوا و زيرك كه زبان انگليسي را براي همخواني با حنجره هاشان و نيازها و آوازهاشان تغيير داده اند . بهترين جنبه كار فاكنر ثبت ساده و صميمانه فضاي جنوب است : رنگ و تركيب خاك ، گياهان و گلهاي خاص منطقه كه « جنگلي درهم تنيده و خوش رايحه » از « ياسهاي هندي ، كبود ، بنفش . . . و پيچكهاي انبوه » مي سازند ؛ « رايحه ياسمنها پيوسته در فضاي خانه پراكنده است » ؛ پرندگان بومي كه « شامگاهان با شيريني و ملاحت آواز مي خوانند . »

باران جنوب كه زمين و آناناسها را شست و شو مي دهد و خاك را در پرتو خورشيد سوزان به رنگ سرخ در مي آورد . ما در مي يابيم كه اين كتاب به هاي كار و عشق فراواني تمام شده است . فاكنر جنوب خود را ،به غم « مردابهاي بويناك و ديرينه و عقب افتادگي معنوي » اش ، با تمامي ثروت و سرسبزي شمال متجاوز عوض نمي كند . او براي تشريح و توصيف صحنه هايي كه به دقت نظاره شان كرده است با تأمل به دنبال واژه هايي بكر و جاندار مي گردد . با چنان حساسيتي درباره كار سخت يك قاطر مي نويسد كه گويي از برادرش سخن مي گويد ؛ مي نويسد كه چگونه يك سگ جوان « به زودي بايد با زبان آويخته و تكان شديد دم به دنبال بوهاي اغفالگر و ديوانه كننده اي بدود كه دنياي پيرامونش را پر كرده و او را از هر بيشه زار و نيزار و دره تنگي به سوي خود مي خواند . » اين نويسنده جسور گاهي براي دستيابي به بداعت ، بسيار پيش مي رود ؛ مانند زماني كه به توصيف زنان ولخرجي مي پردازد كه با صداي خش خش جمع كردن دامنهايشان « صداي جلوه فروشانه بانوي صاحبخانه گم مي شد » از سر ميز ناهار بر مي خيزند . عباراتي نيز دارد كه بدون ضايع شدن با صفتها يا نثري تصنعي از زيبايي سرشار است .

كتاب سارتوريس ، اندك اندك هواخواهاني يافت ، حق التأليفي به دست آمد و فاكنر توانست با فراغت و اطمينان خاطر ناني بخورد . در سال 1929 با خانم استل فرانكلين ، بيوه اي كه از شوهر قبليش دو كودك داشت ، ازدواج كرد . ويليام بچه ها را هم به عنوان جهيزيه او پذيرفت .

فاكنر پيش از انتشار سارتوريس رماني را به پايان رسانده بود كه بعدها آن را بهترين اثر خود خواند . مضمون خشم و هياهو ( 1929 ) نيز زوال يكي از خانواده هاي طبقه بالاست ؛ اين خانواده ، كامپسون ها هستند . كتاب كه گويي مي خواست ديدگاه مكبث13 را در مورد زندگي ، همچون « داستاني كه ابلهي حكايت مي كند ، انباشته از خشم و هياهو براي هيچ و پوچ » بيان كند نخست از زبان ابلهي14 به نام بنجي ، حكايت مي شود كه « سي ساله اي سه ساله » توصيف شده است . بردباري او كمتر از آن است كه داستان را به گونه اي پيوسته و معني دار تعريف كند ، داستان از طريق تصويرهايي كه در ذهن بنجي جريان مي يابد ، به شكلي تيره و تار به ما منتقل مي شود . نتيجه كار در تبديل نظم و بي نظمي و روشني به ابهام ، شبيه برخي از نقاشيهاي معاصر است . در صحنه مركزي داستان ، بنجي – بي آنكه كاملاً درك كند كه در پيرامونش چه مي گذرد – همسايه اي را مي بيند كه خواهرش ، كدي كامپسون را مي فريبد ؛ دختر در ابتدا مقاومت مي كند و سپس تسليم مي شود ؛ آن گاه بخشايش مي طلبد و پيش پاي بنجي زانو مي زند . « گفت : نمي كنم ، ديگه نمي كنم ، بنجي ، بنجي . . . گريه مي كرد  و من هم گريه كردم و همديگر و بغل كرديم . » به زودي سر و كله بچه اي پيسدا مي شود . كدي با عجله تن به ازدواج مي دهد . در فصل آخر ، پسر بزرگ – كه وارث خانواده كامپسون است – وقتي به خطاي خواهرش كدي پي مي برد ، خودكشي مي كند . داستان ، اگر بتوان سر و تهي براي آن قائل شد ، داستاني است قوي اما فاكنر از هيچ وسيله اي براي ابهام بخشيدن به آن فروگذار نكرده است .

فاكنر مي گويد :

در تابستان سال 1929 در كارخانه برق ( آكسفورد ) در نوبت كار شبانه از ساعت 6 بعد از ظهر تا 6 صبح با شغل كارگر حمل زغال سنگ ، كاري گرفتم . زغال را از انبار توي چرخ دستي مي ريختم ، به دخل كارخانه مي بردم و در محلي كه آتشكار بتواند آنها را توي كوره ديگ بخار بيندازد ، كپه مي كردم . حدود ساعت 11 شب كارگرها مي رفتند مي خوابيدند ؛ ديگر بخار زيادي لازم نبود . آن وقت ما يعني من و آتشكار مي توانستيم استراحتي بكنيم او روي صندلي مي نشست و چرت مي زد . من با چرخ دستي ، ميزي رو به راه كرده بودم . . . در آن شبها بود كه بين ساعت 12 تا 4 صبح ، كتاب در بستر مرگم15 را در مدت شش هفته نوشتم .

در اين رمان موفق ، حماسه انحطاط به سراغ يك خانواده تهيدست سفيدپوست مي رود كه روي زمينهاي كم حاصلشان در نزديكي محله فرانسويها كار مي كنند. فاكنر شهرنشين بود ، اما فرهنگ و زبان مزارع ، روستاييان و حتي حيواناتشان را مي دانست ؛ او با تفصيل كامل ، رام كردن اسبي را به دست يك مرد توصيف مي كند . داستان در اطراف مرگ و تدفين آدي باندرن ، پس از زاييدن پنج فرزند براي شوهري بي دست و پا و پوست كلفت و كله شق ، دور مي زند . « ديويي دل »» تنها دختر خانواده مادر در حال مرگش را به طور خستگي ناپذيري باد مي زند يكي از پسرها ، كش16 تابوت آدي را زير پنجره اتاقش و زير نظارت خود او مي سازد . پسران ديگر خانواده در ناسزاگويي دست كمي از پدرشان نداردن ؛ آنان حداقل ساعتي سي بار واژه لعنتي را بر زبان مي آورند . ادي با شوهر تندخو و بدخلقش روزگار خوشي نداشته است ؛ و از اينكه بايد پيش اقوام شوهرش دفن شود ، خشنود نيست ؛ به پسرانش التماس مي كند كه جسدش را به جفرسن ببرند و در كنار كس و كار خودش به خاك بسپارند ؛ شوهر رضايت مي دهد ، چرا كه اميدوار است در آن شهر بتواند يك دست دندان مصنوعي گير بياورد . بلافاصله پس از مرگ آدي افراد خانواده جسدش را كه هنوز گرم است ، در تابوت تنگ مي چپانند ، روي گاري زهوار در رفته اي مي گذارند ، دو رأس قاطرشان را يراق مي كنند و راه درازي را به سوي مركز بخش در پيش مي گيرند .

دهها مصيبت و بدبختي بر سرشان مي آيد . در باران شديدي سراپا خيس مي شوند و طغيان رودخانه پلي را كه بايد از روي آن بگذرند ، ويران مي كند . چندين كيلومتر راه مي روند تا از پل ديگري عبور كنند ، آن را هم ويران شده مي يابند . مي كوشند تا از گدار رود بگذرند ، اما قاطرهايشان غرق مي شود .

اسب و درشكه اي از فلم اسناپس مي خرند و سرانجام به جفرسن مي رسند . مراسم تدفين انجام مي شود ؛ « ديويي دل » جنيني را كه پنهاني باردار شده است ، سقط مي كند ؛ آنس ك دست دندان نو ، يك گرامافون و همسري تازه گير مي آورد . در بستر مرگم به طور گسترده اي تحسين شده است ؛ اما من آن را كتابي ملال انگيز و ناراحت كننده يافتم . فاكنر اقرار كرده است كه : « به همه بلاياي طبيعي كه امكان دارد بر سر خانواده اي فرود آيد ، فكر كردم و گذاشتم همه چيز اتفاق بيفتد . من اذعان دارم كه يك چرخ دستي هيچ جذابيتي ندارد و اميدوارم كه هيچ گاه ناچار نشوم در يك تشييع جنازة شصت كيلومتري شركت كنم . »

ويليام موضوع ديگري را هم صادقانه اقرار مي كند : او به عمد داستان حريم17 (1931) را براي جلب مشتري ـ و شايد هم به مثابه وسيله اي براي دعوت شدنش به هاليوود ـ با سكس و خشونت انباشته و شلوغ مي كند . فيلمسازان با او پاسخ مثبت دادند ؛ فيلم موفق شد و منتقدي ، كتاب را « يكي از بهترين رمانهاي ادبيات معاصر » ناميد . وحشتناك است ! در ميان مشتي « آشغال سفيد بدبخت » ، تمپل دريك ، دختري دبيرستاني با هوس همخوابگي ، وول مي خورد ؛ پيرامون و در پي او ، گروهي مرد مشتاق فرو نشاندن آتش هوا و هوسش روانند ؛ قتلي اتفاق مي افتد ؛ سياهي لينچ مي شود ؛ پدر تمپل او را كه حامله است به راه مي آورد و شوهر مي دهد . تمپل منتظر مي ماند تا دنباله داستان زندگيش ، در كتاب مرثيه براي راهبه18 ( 1950 ) بار ديگر ظاهر شود .در اين فرجام دراماتيك او با رضايت خاطر به پرستارش اجازه مي دهد كه نوزاد ناخواسته را نابود كند ؛ با فاسق خود مي گريزد ، و سپس نزد شوهرش باز مي گردد و پنجاه صفحه كتاب را اشغال مي كند تا به خيانتش اعتراف كند ، اگرچه باعث مي شود كه پرستارش به جرم قتل كودك نوزاد اعدام گردد . در اين كتاب به قدر كافي شهوت و خونريزي براي ده دوازده فيلم وجود دارد ، اما براي مردي كه مي خواست شاهكارش را بنويسد اثر نالايقي بود .

معناي عنوان روشنايي ماه اوت ( 1932 ) هنوز هم براي من مبهم است ؛ مگر آنكه به سايه هاي متغير سپيده دم و ظهر و شب طي ماهي كه داستان در آن اتفاق مي افتد ، اشاره داشته باشد . لنا گرووز ، پا برهنه و حامله ( در كتابهاي فاكنر هرگز نمي شود مدت زيادي بگذرد و زني حامله نشود ) در پي پدر آواره و خانه به دوش كودكش از آلاباما به راه مي افتد و پس از سي روز به جفرسن مي رسد . اين داستاني است تاثر انگيز كه فاكنر با همدردي تمام – با درنگ بر هر نكته اي از جاده و آسمان هر عملي يا كلمه اميدبخشي يا محبتي كه نصيب زن و جستجوي اميدوارانه اش مي شود ـ آن را بيان مي كند . سرانجام زن به جفرسون مي رسد و در مي يابد مرد پيمان شكن كه فريبش داده ، دائم الخمري است كه مشروب ، قاچاق مي كند ؛ اين آدم با پيدا شدن لنا ، از وحشت سر و سامان گرفتن ، پاشنه هايش را ور مي كشد و مي گريزد . دو حادثه تشديد كننده به اصل روايت افزوده مي شود : يكي اينكه چگونه شايعه پردازان شهر ، آگاهانه و با عزمي راسخ ، زندگي كشيش بيگناهي را ـ كه همسرش منحرف شده است ـ از هم مي پاشند ؛ و دوم اينكه چگونه « پيوريتن » ي متعصب ، با انضباطي سخت و زاهدانه ، كودك بي پناهي را به جنايتكاري مبدل مي كند . اما در اينجا قهرماني به نام بايرون بنچ وجود دارد كه در تمام دشواريها لنا را ياري مي كند ، عاشقش مي شود و سرانجام در پاياني خوش ـ كه در آثار فاكنر كمياب است ـ او را به همسري مي گيرد و كودك را مي پذيرد . طرح داستان را بيش از اين نبايد باز كرد ، چرا كه اين تنها كتابي از فاكنر است كه خواننده شخصاً بايد صفحه به صفحه همراه داستان پيش برود .

در نوامبر سال 1932 فاكنر به عنوان فيلمنامه نويس به هاليوود رفت . سپس ، ناراضي از درآمدش در آنجا به آكسفورد و به كار رمان نويسي بازگشت و براي آبشالم ، آبشالم ! 19
( 1936 ) و تسخير ناپذير20 ( 1938 ) جايزه منتقدان را دريافت كرد . ليكن اين جايزه اقبالي همگاني براي او به ارمغان نياورد ؛ تا سال 1949 كه برنده جايزه ادبي نوبل شد و هواداران تازه اي پيدا كرد ، خوانندگان كتابهايش به بيش از چهار پنج هزار تن نمي رسيدند . ( تيراژ كتابهايش بسيار كم بود . )

فاكنر با سرسختي روز افزوني قلمش را براي بيان تاريكترين زواياي زندگي مردم ع سرزمينش به كار مي گرفت . در « سه گانه »21 اي كه جزو مهمترين دستاوردهاي ادبي اوست ، تاريخ خانواده اسناپس و سرگذشت پرفراز و نشيب حرص و آز شديدشان را دنبال كرد . در دهكده22 ( 1940 ) فلم اسناپس كارگر فقير اما پرتوان در كافه فرانسويها كار ميك ند ، او تا موقعيت ( امانت دار » فروشگاه دهكده ارتقا مي يابد ؛ پس از اينكه صاحب فروشگاه در مي يابد كه دخترش ، اولا ، از مرد ناشناسي آبستن است ، در عوض فروشگاه و چند جريب زمين دخترش را به ازدواج فلم در مي آورد . پيش از آنكه كتاب پايان يابد ، او به مقام رياست بانك بخش در حفرسن مي رسد . در كتاب شهر23 ( 1957 ) در ميان درگيريهاي خشن سفيدهاي كله شق و سياهان سرزنده بيمناك فاكنر با طول و تفصيل فراوان و بگومگوهاي لهجه اي داستان لينچ قريب الوقوع سياه بيگناهي را با داستان زناي سرگرد دواسپين رئيس بانك با اولا اسناپس و داستان عشق پنهاني گاوين اتيونس به ليندا ، دختر جذاب اولا ، در هم مي آميزد . گاوين جالبترين ، محجوبترين و بي خاصيت ترين شخصيت آفريده فاكنر است :

فارغ التحصيل دانشگاه هاروارد و معتبرترين وكيل دعاي جفرسن است و چنان سرگرم كار مردم است كه نمي تواند به سر و وضع خودش برسد . اولا در نهان گرفتار عشق گاوين مي شود و لينداي بي پروا هم به مكانيكي بي سر و پا دل مي بازد . اولا دست به خودكشي مي زند ؛ دواپسين ترك ديار مي گويد ؛ فلم رئيس بانك مي شود و گاوين ليندا را از ظلم و جور فلم نجات مي دهد و او را به دهكده گرينويچ مي فرستد تا در رؤياهايش غرق شود . در كتاب عمارت23 ( 1959 ) يكي از اسناپس هاي بعدي به سبب قتلي ناشي از عصبانيت به زندان مي افتد و پس از تلاش عبثي براي آنكه فلم ضمانتش را قبول كند ، از زندان مي گريزد و خود را م كشد تا به اين داستان دراز پايان بخشد .

 سياهان فاكنر

اين هنرمند پر حوصله ، همچنان كه به تدريج پيش مي رود ، لحنش نسبت به سياهان محدوده مكاني داستانهايش ملايم مي شد . در كتاب سارتوريس ، هنوز آنان را كاكاسياه خطاب مي كرد . در كتابهاي بعدي آنان را مردمي توصيف مي كند كه بر اثر فقر ، كم سوادي و « خرافات » از نظر ذهني عقب افتاده اند . در كتاب خشم و هياهو ، آنان به شيوه هاي طفره رفتن ، بخصوص شانه خالي كردن از كار زيركي نشان مي دهند ؛ يكي از آنان مي گويد : « هيشكي تو اين مملكت جز شپش پنبه ، زياد كار نمي كنه » ليكن فاكنر در همان كتاب ، تصويري حاكي از همدردي از ننه ديلسي24 پير ارائه مي دهد كه در ميان تمام اعضاي خانواده كامپسون از همه خوش قلب تر است . فاكنر بر گور ننه خودش ، كارولين بار سياهي كه او را بزرگ كرده بود از او همچنين كسي كه « در همه عمر يار و ياور من بود » نام مي برد و با احترام و محبتي صميمانه از او ياد مي كند . در كتاب فرود آي ، موسي ! 25( 1942 ) تصاوير خوب و مطلوبي از سياهان جنوب ترسيم مي كند . سرانجام در كتاب ناخوانده در غبار26 ( 1948 ) به حمايت از آنان بر مي خيزد .

داستان ناخوانده در غبار از زبان چارلز ماليسون برادر زادة هفده ساله گاوين استيونس نقل مي شود . چارلز به ياد مي آورد كه در دوران كودكي از سياهي به نام لوكاس بيوچمپ محبتي ديده است اين سياه در حال حاضر به قتل سفيد پوستي متهم شده است . آن شب تمام سياهان جفرسن از وحشت لينچ يا حتي قتل عام در كلبه هايشان پنهان مي شوند .چارلز از عمويش و سفيد پوستان ديگر تقاضاي كمك مي كند تا جسد مقتول را از گور بيرون بياورند و ثابت كند گلوله اي كه او را كشته با گلوله هاي هفت تير بيوچمپ كاملاً فرق دارد . پس از رودررويي هيجان انگيز با جمعيت كه براي لينچ كردن لوكاس آمده اند ، استوينس و جوانك پيروز مي شوند ، لوكاس آزاد مي گردد و استيونس و برادرزاده اش درباره « مسئله نژاد » گفتگو مي كنند .

استيونس مي گويد : « بي عدالتي از ماست ، از ما جنوبيها ، خود ما ، به تنهايي بدون كمك ديگران و حتي بدون توجه به نظر ديگران ، بايد آن را محو و نابود كنيم . » شمال و جنوب از لحاظ اصل و منشاء ، يادبودها و شيوه زندگي ، چنان با يكديگر متفاوت اند كه هيچ يك نمي تواند ديگري را درك كند . « شمال امادگي و اشتياق كمابيش ناگزيري دارد تا در مورد جنوب نه تنها چيزهاي موهن را بلكه هر چيز عجيب و غريبي را نيز باور كند . همه چيز را . » و جنوب ، مغرور از خون انگلوساكسون خويش ، « شهرهاي بي ريشه يكروزه [ شمال ] با . . . فضولات ساحلي اروپا » را به باد تمسخر و تحقير مي گيرد . استيونس فاكنر ادامه مي دهد : « ما در واقع از سياست ، اعتقادات و حتي راه و رسم زندگي خودمان دفاع نمي كنيم ، بلكه از تجانس خودمان در حكومت فدرال ـ كه بقيه مملكت مي بايد بيش از پيش آزادي فردي و خصوصي خود را تسليم آن كند ـ دفاع مي كنيم . . . و البته به دفاع از آن ادامه هم خواهيم داد . . . فقط از تجانس است كه هرگونه ارزش پايداري از مردم يا براي مردم زاده مي شود .

ادبيات ، هنر ، علم و حداقلي از حكومت و پليس را ك پاسدار آزادي باشد . . . و شايد از همه ارزشمندتر ، نوعي هويت ملي باشد كه در دوره اي بحراني كارايي دارد . » و نويسنده از زبان خويش درباره ماليسون جوان مي افزايد : « خاك و زمين كه گوشت و استخوان او و پدرانش را در طول شش نسل پرورده است . . . هنوز هم او را نه به صورت انسان به طور كلي ، بلكه به شكل انساني خاص . . . با اميدها ، اعتقادات و شيوه هاي تفكر و عمل خاص نوع و نژادي خاص شكل مي دهد . »

استيونس مي خواهد به ديدار سياه آزاد شده برود ، اما « آنچه ما [ جنوبيها ] واقعاً از آن دفاع مي كنيم » عبارت است از « امتياز آزاد كردن او به دست خودمان . » با اين همه ، آزادي سياهان چندان طولي نخواهد كشيد . مردم شمال اعتقاد دارند كه به زودي زود با تصويب ساده ماده اي قانوني از طريق راي گيري ، اين امر به انجام خواهد رسيد . » اما آنان « فراموش كرده اند كه گرچه چند نسل پيش آزادي امثال لوكاس بيوچمپ ، موجب پيدايش ماد اي در قانون اساسي ما شد اما ارباب لوكاس بيوچمپ [ سفيد پوست جنوبي ] فقط به زانو درنيامد ، بلكه به مدت ده سال عذاب كشيد تا آن را بپذيرد ؛ با وجود اين فقط سه نسل بعد بود كه آنها بار ديگر ، با ضرورت تصويب قانوني براي آزاد كردن لوكاس بيوچمپ روبرو شدند . » اين موضوع چون لعنتي پايدار براي نژاد سفيد ، كه اين همه سال سياهان را به بردگي كشيده بود ، باقي مي ماند ؛ « لعنتي براي همة كودكان سفيد پوست . . . كه به دنيا خواهند آمد ؛ لعنتي كه هيچ كس سنمي تواند از آن بگريزد . » در جفرسن ، زن سفيد پوستي به نام جوانا بردن زندگي مي كند كه با بر پا كردن مدرسه هايي براي كودكان سياه ، اميدوار است كه اين لعنت را تخفيف دهد ؛ اما هنگامي كه يك دورگه ‌ـ جو كريسمس ـ از او مي پرسد
« واقعاً چه وقت انسانهايي كه نژادهاي متفاوتي دارند ، از تنفر نسبت به يكديگر دست برخواهند داشت ؟ » او اندوهگين پاسخ مي دهد : « نمي دانم »

سال 1956 ، فاكنر در نامه اي به مجله لايف با حمايت و طرفداري از يگانگي و تساوي سياه و سفيد ، خشم همسايگان سفيد پوستش را نسبت به خود برانگيخت او را « ويلي فاكنر گريان » لقب دادند ، نامه هايي پر از دشنام برايش فرستادند ، تلفني بد و بيراه بارش كردند . او به مقابله برخاست و برابري شرايط آموزشي براي همه را تقاضا كرد ؛ از فضايل سياهان ستايش كرد و كليساهاي جنوب را به سبب بي پاسخ گذاشتن فرياد عدالتخواهي سياهان به باد ملامت گرفت . در همان زمان با تكرار نظر استيونس ، كه اين مسئله را نمي توان با فشار شماليها بر جنوبيها حل كرد ، بسياري از دوستانش را در شمال از دست داد . احتمالاً اين فرياد دادخواهي فاكنر براي آزادي سفيد و سياه از طريق آموزش و پرورش بود كه به همراه چشم انداز رفيع و قدرت رمانهايش ، جايزه نوبل ادبيات را در سال 1949 نصيب او كرد . در سال 1950 به استكهلم رفت تا شخصاً جايزه اش را دريافت دارد . در آنجا سخناني كوتاه و موثر ايراد كرد و گفت : « انسان نه فقط تاب خواهد آورد ، بلكه استيلا خواهد يافت . » او پيشتر دوبار چنين عبارتي به كار برده بود : « توان بقا و تطبيق و تاب آوردن و با اين همه برجا ماندن » پرچمي شد كه تا پايان عمر در زير آن گام مي زد . گويي سخنان ادگار28 را در لير به ياد مي آورد :

    انسان بايد كه تاب آورد رخت بر بستن به جهان ديگر را ، حتي به قدر آمدنش به جهان كمال ، همه چيز است .

هنر نويسنده

فاكنر اگر اصالت نمي داشت ، هيچ بود . من در شيوة روايت ، ساختار طرح و توطئه سبك و واژگان هيچ نويسنده اي را نظير او نمي شناسم او شيوه بازآوردن شخصيتهاي رمان قبلي در رماني جديد را از بالزاك به عاريت مي گيرد ؛ بدين گونه است كه جوانا بردن ، در رمان روشنايي ماه اوت ، نوه دختري همان اصلاح طلبي است كه سرهنگ سارتوريس در رمان سارتوريس به سبب تلاشش براي اعطاي حق راي به سياهان او را به قتل رسانده بود ؛ فلم اسناپس با رنگ عوض كردنهاي موذيانه و ترقي ماپيچي اش ، چندين جلد را به خود اختصاص مي دهد . فاكنر با چنين نقشه اي و با تمركز بيشتر داستانها در جفرسن و محلة فرانسويها يا نزديك آنها و با پيوسته آشكار كردن جنبه هاي جديدي از همان آدمها را ملاقات كرده ايم ، اين مكانها را ديده ايم و نيز اينها قصه نيست ، بلكه تاريخ است . او هرگز دست از سر مخلوقاتش بر نمي دارد ، پيوسته از همه سو ، در وجود آنان كنكاش مي كند تا آنكه تمامي قوت و ضعف جسم و جانشان برملا شود .

نويسندگان ديگر ، شخصيتهاي داستانهاي خود را همچون نقابهايي به كار گرفته اند تا از پشت آنان وقايع را گزارش كنند ؛ ليكن هيچ كدام روش روايت غير مستقيم را چنين پيگيرانه به كار نبرده اند . تقريباً تمام داستانهاي فاكنر از زبان يك يا چند تن از شخصيتهاي داستان روايت مي شود . به ياد داستان حلقه و كتاب29 برونينگ30 مي افتيم ليكن در آنجا يك عمل به نوبت از زبان هر كدام از بازيگران اصلي كتاب توصيف مي شود ؛ يا مي تواند نمايشنامه اي از اونيل را به خاطرمان آورد كه در آن رويدادهاي گوناگون اما مربوط به هم يك لحظه در آن واحد جلو چشم آورده مي شود . در آثار فاكنر ، يك شخصيت تمام داستان را تعريف مي كند ، يا هر شخصيتي يك بخش يا جنبه متفاوتي از قصه را مي گويد ؛ بدين گونه است كه داستان شهر ، نه ر پايهه فصلها ، بلكه بر اساس روايتگران تقسيم شده است . فاكنر احساس مي كرد كه هيچ رويدادي صرفاً واقعيت عيني ساده اي نيست ؛ بلكه آميزه اي است از احساسها ، ادراكها ، يادبودها ، تفسيرها ، توهمها و اعتقادهاي آدمي هر ناظري فقط بخشي از آن را ، آن هم ناقص و از زاويه ديد خود ، مي بيند ؛ « حقيقت » منشوري است نامشخص كه از اين ديدها و نظرهاي پراكنده ساخته مي شود . طرح داستان به ايجاد احساس نزديكي و بودن در ميان شخصيتهاي داستان كمك مي كند ؛ اما فاكنر با گذاشتن بينشهاي باريك بينانه ، انديشه هاي ژرف يا عبارتهاي بغرنج در دهان شخصيتهاي نوجوان ، يا بيسواد داستان ، يا واداشتن روايتگر به اينكه گفتگوهاي مفصل و طولاني كتاب را به خاطر بياورد ، اغلب تأثير طرح داستان را ضعيف مي كند . مثلاً دارل ، ساده ترين پسر باندرن ، درباره خواهر كوچكش مي گويد : « لباسهاي خيس او ، آن
. . . پستانهاي مضحك را شكل مي دهد كه تپه ها و دره هاي زمين اند . » ( شادي بخش يا غم انگيز شايد ، اما مضحك ؟ چه كفران نعمتي ! )

طرح و توطئه داستانهاي فاكنر هميشه پيچيده است و او تا آنجا كه بتواند آنها را مغشوش و مبهم مي كند ؛ گويي مصمم است خواننده اش را پيوسته به حدس و گمان وادارد كه چه اتفاقي يا براي چه كسي روي داده است . چنين است كه در سارتوريس از حامله بودن نارسيسا مطلع مي شويم ، يا ناچار مي شويم بي آنكه يقين داشته باشيم نتيجه بگيريم كه او سرانجام با يارد دوم ازدواج كرده است . همچنين در روشنايي ماه اوت ، دويست صفحه پس از آنكه فهميديم لنا باردار شده است ، به ما گفته مي شود كه چه كسي عامل مذكر اين وصلت بوده است . فاكنر با بازگشت پي در پي به گذشته ، ترتيب و توالي رويدادها و حتي تسلسل آنها را ناديده مي گيرد : زمان حال با صحنه اي از گذشته توضيح داده مي شود ، كه آن نيز به نوبه خود با صحنه اي از زمان پيشتر توصيف مي شود . گذشته و حال در ساختن انديشه يا رويدادهاي خاص ، همچون عواملي همزمان ، درهم مي آميزند ؛ زما نحال تاواني است كه براي زمان گذشته پرداخت مي شود . تقريباً همه طرحهاي داستانهاي او اسرارآميز است و مانند يك داستان پليسي خوب ، مي بايد بيش از صد صفحه حوادث پيچيده را تحمل كنيم تا ـ به راز اهميتشان ـ پي ببريم . برخي خوانندگان از اين گونه جستجوي گنج لذت مي برند ؛ ليكن من خواندن آنها را به رئيس جمهورهايي حاله مي دهم كه از يك روز كسب رأي سبراي سناتورها يا يافتن جواناي براي فرستادن به كره مريخ خسته شده اند . طرح داستان معمولاً خيلي خوب ساخته مي شود و گرههاي اصلي در پايان گشوده مي شود . ليكن گاهي ، مثلاً در شهر و ناخوانده در غبار استاد هنر خويش را فراموش مي كند و صفحات متعددي از حوادث يا انديشه هاي كاملاً نامربوط به حوادثي كه قبلاً روايت شده را به قصه كامل خود اضافه مي كند . در آثار فاكنر نبايد به دنبال تسلسل منظم رويدادها ، يا بسط و تكامل بردبارانه يك شخصيت بگرديم .

سبك او به اندازه آدمهايش عجيب و همچون طرح داستانهايش اسرارآميز است . بخش عمده سبك او را لهجه هاي سياهان يا روستاييان تشكيل مي دهد . فاكنر در تقليد از آنان متخصص است و تا حد ملال آوري در اين زمينه پيش مي رود . او هنگامي كه از زبان خود يا از زبان آدمهاي تحصيل كرده داستان سخن مي گويد ، سبك منحصر به فردي دارد ؛ سبكي پيچيده ، مبهم ، آشفته ، متراكم ، قوي و اغلب بديع . بدين گونه است كه حال و هواي « يك بعد از ظهر طولاني ، داغ ، كرخت و بي نهايت ملال آور ماه سپتامبر » را منتقل مي كند و نياز جنسي را همچون « چيزي همواره درك ناشدني [ انديشه ناپذير ؟ ] كه خوراكي ديرينه را مي طلبد » وصف مي كند . سبكش شتابزده است ، عبارت پشت عبارت روي هم تلنبار مي كند ، از به كار بردن علامت ويرگول مي پرهيزد و نقطة پايان جمله هايش ، همچون قاعدگي زنان مرد گزيده داستانهايش به تأخير مي افتد .31 فاكنر مي توانست نفسش را تا بي نهايت در سينه حبس كند و برايش به هيچ وجه اهميتي نداشته باشد كه تمام يك صفحه را با يك جمله پر كند . زن سريح و رك گويي مانند اولا اسناپس را وا مي دارد تا به دختر نا آرام و بي تاب خود بگويد :
« تو ‌ـ كه به هر حال دختري ـ واقعاً از پدرت نفرت نداري مهم نيست كه خودت فكر كني چقدر نفرت داري يا بايد داشته باشي يا بايد بخواهي كه داشته باشي آخر نفرت داشتن رمانتيك است . » حتي لله ژوليت هم از اين روشنتر حرف مي زد . گاهي جانم به لب مي رسد تا شخصي را كه « يك ضمير » به او اشاره دارد ، كشف كنم يا مفعول فراموش شده فعلي متأخر را بيابم .

واژگانش باروك است همراه چرخشهاي غير منتظره عبارتها و كلمات فرسوده كه واژه هاي تر و تازه را  بي خجالت بغل مي كند ، بنابراين در خلال صحنه ، گاوآهني گلتخته هاي چسبناك زمين را زير و رو مي كند ، و زن دو رگه اي « خس خس كنان [ با پيراهني كه خش خش مي كند ! ] وارد مي شود » اندكي بعد « مرد سياه بر پشت اسب يراق شده اي به غايت خشك [ شق و رق ) مي بينيم .

چندي بعد از « دستهاي ظريف قاشق مانند » هوراس بن بو به ما مي گويد . . .

در روشنايي ماه اوت برخي رهگذران « به طور مبهم در زمينه غباري ميرنده به چشم مي خورند » كه براي من خيلي حرف است . حاصل چنين تركيبات عجيبي ، عبارتهاي دور از ذهني است كه تقريباً در تمام صفحات ديده مي شود :

صداي خانمي كه طرفدار هم پيماني ايالات است « مغرورانه و بي حركت همچون پرچمهايي در غبار بود » و لنا داستان زندگي خود را « با آن تكرار بردبار و شفاف كودكي كه دراز كشيده است » بازگو مي كند . گاه آرايش سخن به شعر پهلو مي زند ؛ مانند هنگامي كه « باركشهاي همسان و بي نام و بي شتاب » كشاورزان بر جاده پرآمد و شد روستا « با صداي غژاغژ يكنواخت چرخهاشان كه به صداي ارابه هاي نعش كشي ، در جاده هاي بي انتهاي گورستان ، مي ماند كه مدام در جا مي چرخند ، به سوي بازار روانند . » فاكنر تخيل درخشاني دارد و كيتس32 [ شاعر انگليسي ] را خوب مي شناسد .

اما مثل اينكه من حق مطلب را به درستي ادا نمي كنم : به هنگام بيرون كشيدن نقايص هنر فاكنر ، فراموش كردم بگويم هنر او ـ روي هم رفته ـ جلوه شكوه روشنگري و اصالت را در خود دارد . هنري است توفنده و پرشكوه كه از نمونه ها و سنتها برخاسته است و با احساس ، تخيل و تجربه پيوسته شخصيت و مبارزه آدمي در اجتماعات ، طبقات و در ميان افراد ، در هم آميخته است . اگر شكيبايي اين را داشته باشيد كه ده دوازده جلد از اين رمانها را به ترتيب بخوانيد ، يافت و آثار فاكنر ادعاي كامل بودن ، يا بازنمودن تمامي جنبه هاي زندگي جنوب را ندارد . در اين آثار به « ميهمان نوازي جنوب » ( كه من در سفرهاي گوناگوني كه براي سخنراني به آنجا رفته بودم ، شاهدش بود ) رنگ و جلايي بخشيده نشده است ؛ هيچ پاراگراف مبني بر اينكه مادران جنوبي كودكانشان را مودب و با فضيلت و سخاوتمند و قوي بار مي آورند ، وجود ندارد . كار فاكنر « برشي از زندگي » است ؛ ليكن بيشتر برشي است از لايه هاي ميانة زندگي . جان فاكنر اعتقاد داشت كه : « برادرم بيل » به عمد بر « نامطبوعترين جنبه ها و غريب ترين رفتارهاي » هموطنانش با اين حساب كه موجب فروش بيشتر كتابهايش خواهد شد ، تكيه مي كرد . اين قضاوتي سنگدلانه است ؛ چرا كه بيشت اين موارد در آثار فاكنر ـ جريان كند ، سبك پيچيده ، حالت ابهام و شخصيتهاي به ندرت دوست داشتني شان ـ احتمالاً موجب اشكال فروش آنها مي شد . ويليام اذعان داشت كه فقط بخشي از زندگي را توصيف كرده است ، ليكن « دوست دارم دنيايي را كه آفريده ام همچون سنگي از بناي جهاني بدانم كه سنگهاي ديگر را به هم وصل مي كند و گرچه اين سنگ خيلي كوچك است ، اما اگر از جاي كنده شود ، بقيه جهان فرو خواهد ريخت ، بدون اين مردم سرسخت دل افسرده ، شكيبا و زيرك كه زمين را شخم مي زنند ، دام مي پرورند و پولهايشان را به فروشگاه ، بانك ، كليسا و حكومت مي دهند ـ چگونه ممكن بود امريكايي وجود داشته باشد؟

نظريه زندگي

فاكنر به امريكا عشق مي ورزيد ؛ هم بدان سبب كه كشورش بود و هم به دليل آنكه رويايي فراموش نشدني بوده است . او نيز چون بسياري از ما ، در اين تحول طولاني و دردناك ، رؤياهاي ديرپاي خويش را از سوي آسمان به « آرمانشهر »33 تغيير جهت داد . او آرمان خود را نه به شكل تأمين اجتماعي ، بل به گونه آزادي فردي ـ آزادي از جزمهاي مذهبي ، از استثمار اقتصادي از تسلط حكومت  و از فشار گروهي براي سازش با محيط ـ تصوير مي كرد . امريكاي مورد نظر او بايد « پناهگاهي در روي زمين براي فرديت انسان » مي بود . ليكن « ما چرت زديم و خوابيديم و اين رويا ما را ترك گفت . » او تأسف مي خورد كه از آزادي سوء استفاده شده است ؛ كه مطبوعات به حقوق خصوصي افراد تجاوز مي كنند ؛ كه عبارتهاي دوپهلوي حيله گرانه اي مانند « تخريب » و « ضد كمونيسم » مي تواند براي نابود كردن نام نيك آدمي به كار رود ، يا افكار عمومي را مغشوش كند . او از ازدحام ، شهرها ، صنعتي شدن ، سرعت و ثروتمندان آزمندي كه در عيش و عشرت و تظاهر غرقه بودند ، نفرت داشت .

فاكنر با اكراه به اين پندار رسيده بود كه آدمي براي « آرمانشهر » ساخته نشده و شرارت تقريباً بر لوح تمامي دلها حك شده است . در چشم انداز خويش ، هيچ قهرماني نمي ديد ؛ ظاهراً همه آنان در جنگهاي داخلي كشته شده بودند . فرهنگ طبقه متوسط پايين را كه از شمال مي جوشيد و به جنوب جريان مي يافت ، تحقير مي كرد : « موسيقي مبتذل و بنجل و بي اصالت ، پول مبتذل پر زرق و برق و بي ارزشي كه زياده از حد برايش ارزش قائل مي شوند .

. . . آشفتگي پر سر و صداي فعاليت سياسي . . . جنجالهاي كاذب ساخته و پرداخته كساني كه آگاهانه احساسات ملي ما را به طور نيم بند تشويق مي كنند و با آن به آلاف و اولوف مي رسند ؛ كساني كه نيكوتين چيزها را به اين شرط مي پذيرند كه پيش از خوراندنشان به ما ، بي ارزش و بي حرمتشان كرده باشند ؛ هم آنان كه در اين كره خاكي به درجه دوم بودن خود ، به بي فرهنگي و بيسوادي خود در ميان جمع مباهات مي كنند . » چنين مي نمايد كه فاكنر با فلم اسناپس همفكر است : « وضع معمولي بانك عبارت بود از دستبرد و اختلاس دايمي و تر و تميز » سرمايه صاحبان آن به دست بازرسان و كارمندان بانك .

او در مورد زنان نسبت به مردان سهل گيرتر بود . براي نارسيسا و ميس جني در سارتوريس براي آدي باندرن و ديويي دل در بستر مرگم ، براي لنا گرووز و جوانا بردن در روشنايي ماه اوت و حتي براي اولا و ليندا اسناپس در ناخوانده در غبار واژه هاي خوب و شايسته اي به كار مي برد . اما در اين مورد كه مردها قادر به درك خصوصيات زنان باشند ، ترديد داشت . سامسون كشاورز مي گويد : « يه مرد هيچي از اونا نمي تونه بگه . من پونزده سال آزگار با يكيشان زندگي كردم ، اما نتونستم هيچي ازش سر در بيارم . » كشاورز ديگري چنين اظهار مي دارد : ر زن جماعت شايد فقط وقتي خوبه كه مهربون نباشه . . . فقط از شخص شخيص يه زن ناتو بر مي آد كه بتونه به مرد ديگه اي كه به محبت احتياج داره خيلي مهربوني كنه . » و سامسون مي افزايد : « اونا [ زنها ] زندگي رو به خود [ شون ] سخت مي گيرن ، اونو همون جوري كه پيش مي آد ، مث مردا نمي گيرن . » ( مرد فراموش مي كند ، زن نمي تواند . ) يك نوع خاص زن مخصوصاً ـ موجب ناخشنودي فاكنر مي شد : باكره هاي پرفيس و افاده و سالخورده . اتاق رزا كلفيلد « بو زننده جسم فرسوده زني را مي داد كه زماني دراز در پس بكارت سنگر گرفته بود . » به همين نسبت به مردان داستانهايش آزادي گسترده اي مي دهد : زندگي جوكريسمس « با تمام آشفتگيهاي ناشناخته اش ، همان گونه كه گناهكاران هميشه از زندگي عادي و سالمي برخوردارند ، به اندازه كافي معمولي و مطابق عرف جامعه بوده است . »

بدين ترتيب ، اخلاقيات پيوريتن را خشكه مقدسي غير طبيعي و سختگير مي دانست و به اخلاق كهنه پروتستان مبني بر سختكوشي ، امساك غرور و عبادت به شدت مي تاخت . او « مذهب كهنه و منسوخ » را در وجود مك ايچرن كه جو كريسمس را با انضباطي سخت به بيراهه كشانيد ، و كالوين بردن كه به فرزندانش مي گفت : « من تا اونجا كه زورم برسه خداي عزيز و مهربون رو توي كله شما چارتا فرو مي كنم » همجو كرد . فاكنر كشيشهاي بخش را به مسخره مي گرفت : « «  همه آنها شبيه . . . بانكدارها ، پزشكها و مغازه دارها هستند . . . همه چهره هاي عبوس و دراز ، همچون اسب » دارند ؛ و آزرده از اينكه خداوند شر و بدي را مجاز مي داند . يكي از كشاورزان را به اين پرسش وا مي دارد كه :

« اگه خدايي وجود داره ، پس چيكار داره مي كنه ؟ » در آثار فاكنر ، خدا اساسا~ زايد است .

ليكن او به علم و فلسفه نيز ايماني ندارد . او از زمرة نخستين كساني بود كه ناتواني علم را در بازداشتن دستاوردهايش از گسترش جنايت ، حس كرد . وي براي اسرار جهان هيچ گونه پاسخي در آثار فيلسوفان نيافت . پس به ستايش شعر پرداخت . « شاعران تقريباً هميشه ، درباره واقعيتها اشتباه مي كنند . دليلش اين است كه آنان واقعاً به واقعيتها علاقه مند نيستند ؛ آنان فقط به حقيقت مي انديشند ؛ به همين دليل حقيقتي كه از آن سخن مي گويند ، آن قدر حقيقي و وحشت دارند . » از گريزهايي كه مي زند ، در مي يابيم كه ژرفترين حقيقتها را در
[ آثار ] ويتمن34 و كيتس يافته بود .

فاكنر در كتابهايش خود را تسليم بدبيني ، جبر و حتي تقدير گرايي كرده بود . از « اجتناب ناپذيري وقايع » سخن مي گفت . در تاريخ هيچ گونه معني و مقصودي نمي يافت . از زندگي همچون چيزي سخن مي گفت كه آدمي بايد بار ان را به دوش كشد ، بي آنكه از آن بهره اي برگيرد . مي ديد كه « پيرمردان . . . با گذشت روزگار لاغر و ناتوان مي شوند » ؛ تيك تاك ساعت بيرحم ، پاياني رنجبار را حكايت مي كند و به سوي آن پيش مي رود . آدمي مجموعه اي از شور بختيهاي خويش و « پيروزي و توهم فيلسوفان و ابلهان است . » هنگام پذيرش جايزه نوبل اندكي دلرحم شده بود و فكر مي كرد كه انسان « استيلا خواهد يافت » ؛ اما در كتابهايش آن كه استيلا مي يابد شيطان يا نيشخند نامشخص بي اعتنا و بي معني سرنوشت ؛ يا شبكه تودرتوي حوادث است . در مرثيه . . . ( 1951 ) حتي اميد هم ناپديد مي شود . « اميد را دشوارتر از هر چيز ديگر مي توان قطع كرد يا از دست آن خلاصي يافت و رهايش كرد ، اميد آخرين چيزي است كه انسان گناهكار از كف مي دهد . » در حكايت 35
( 1954 ) باز هم به ما اطمينان داده مي شود كه انسان « تاب خواهد آورد » و « استيلا خواهد يافت » ؛ اما داستان بيان مي كند كه چگونه سربازي شورشي را دوستش لو مي دهد و در مقابل جوخه آتش ، زندگيش به پايان مي رسد . در شهر ( 1957 ) عبارت « استيلا مي يابد » حذف مي شود و تنها « تاب مي آورد » بر جا مي ماند : « اين بر عهده ماست كه مبارزه كنيم پايداري كنيم تاب آوريم و ـ اگر بتوانيم ـ باقي بمانيم . » اينجا ، در اغاز گشت و گذار ادبيمان ـ همچنان كه در پايان در بخش مربوط به كازانتزاكيس ـ به پيامي رواقي36 مي رسيم : همه اميدها به كنار ، اما مبارزه كن ! مبارزه بايد خود پاداش خويش باشد .

فاكنر در بحبوحه مرثيه خواني ، طعم شهرت را چشيد . او در سال 1952 مورد توجه فراوان نويسندگان بين المللي در پاريس قرار گرفت . در سال 1955 براي ايراد سخنراني به ژاپن سفر كرد ، كه سفري كم و بيش موفقيت آميز بود . در 58 ـ 1957 در مقام « نويسنده مقيم » در دانشگاه ويرجينيا به تدريس پرداخت و براي شاگردانش به تشريح هنر داستان نويسي و رمز سبك پرداخت . در سال 1960 با ديدن اين عبارت در نشريه معتبر نيواستيتزمن37 به رضايت خاطري دست يافت : « آقاي فاكنر . . . بزرگترين رمان نويس زنده انگليسي زبان است . »

در سال 1962 درگذشت و اين جمله ستايش آميز بايد به « بزرگترين رمان نويس امريكايي در قرن بيستم » تغيير مي يافت . او فقط داستان سرايي نمي كرد ، بافت شناس زندگي به كشورش مي نگريست ، آن را جسمي زنده مي انگاشت و براي آزمايش و تشخيص بيماري ، از آن تكه برداري مي كرد . او بدون تعصب ، اما با همدردي به حيوانات و گياهان ، به مردان و زنان و كودكان ، به سفيدپوستان و سياه پوستان مي نگريست . با موشكافي در شكل ، سفتي و نرمي ، طعم ، صدا و بوي آنان ، جسم و ذهن و درون اسرار آميزشان ، بيم و اميد ، عشق و نفرت و رنج و جنايت را مطالعه مي كرد و همه را به گونه اي پيچيده و دشوار ـ ليكن شجاعانه و صادقانه ـ روي كاغذ مي آورد و در آنها به فلسفه شكيبايي و تقدير دست مي يافت . او ما را ژرف انديش تر از پيش برجاي گذاشت.

ارنست همينگوي

من هيچ نويسنده اي را مانند ارنست همينگوي* نمي شناسم كه در وجود او ، زندگي و ادبيات بدين گونه تنگاتنگ ، عجين شده باشد . در برفهاي كليمانجارو زني به شوهرش مي گويد : « تو كاملترين مردي هستي كه من تا حالا شناخته ام»

كسي شايد به همينگوي چنين تعارفي كرده باشد و اين سخن هرگز از خاطرش نرفته است . او مي خواست نويسنده شود اما از اينكه نويسنده اي دمدمي مزاج و بي اصالت باشد ، از خود شرم داشت . در اين انديشه بود كه نويسندگي را با رفتار و كردار پيوند زند و تفكر را با عمل مردانه ـ سخن مردان واقعي ـ زندگي بخشد . صدها حادثه را از سر گذرانده بود ، قهرمان دو جنگ جهاني ، شكارچي پيروز كوسه ماهي و شير بود و پرقدرت ترين قصه هاي زمان خود را نوشت .

او در يكي از نواحي ساكت و آرام اطراف شيكاگو ( اوك پارك ، ايلينويز ) به سال 1899 متولد شد . پدرش پزشكي كم و بيش موفق بود كه انس و الفت زندگي در هواي آزاد و ورزش را به او آموخت . مادرش به شدت مذهبي بار آمده بود و همين او را به سوي رهبري و تك نوازي گروه كر كليسا سوق داد . به خلاف نظريات فرويد ، ارنست پدرش را بسيار بيشتر از مادرش دوست مي داشت و جنگل و جويبار را سهلتر از سرودهاي مذهبي و عبادت پذيرا مي شد . پدر بزرگش در دوازدهمين سالگرد تولدش تفنگي به او هديه داد ؛  به زودي با پدر كه « تير انداز ماهري » بود ، به رقابت برخاست . ماهيگيري ، قايقراني ، اسكي و مشت زني را آموخت . آرمانش آميزه اي بود از ويليام شكسپير و جان . ال . سوليوان . در طول زندگي مشت زنان بسياري را به مبارزه طلبيد و به ندرت مواردي پيش مي آمد كه نتواند رقيب را شكست دهد . هنگامي كه در يك مسابقه ماهيگري در بيميني ( 1935 ) برنده شد رقباي شكست خورده را با اين پيشنهاد خشنود كرد : هر كس بتواند در مسابقه مشت زني ، چهار دور در مقابل من ايستادگي كند ، دويست دلار خواهد گرفت . عده اي پذيرفتند اما هيچ يك نتوانستند مقاومت كنند .

ارنست مدرسه رفتن را دوست نداشت ؛ گرچه دبيرستان اوك پارك را ظاهراً به سهولت به پايان رساند ، و در خواندن درس لاتين با مشكلي مواجه نشد . او مي نويسد : « سيسرو طبل تو خالي است . من مي توانم با دستهاي بسته ، چيزهاي بهتري بنويسم . » ، « من » او شكوفا شد ؛ به نوشتن داستانهاي كوتاه براي مجله دبيرستان دست زد . به مطالعه آثار رينگ لاردنر پرداخت ، از جمله هاي كوتاه و زبان كارگري او خوشش آمد . در اكتبر 1917 با شغل خبرنگاري تازه كار در روزنامه استار كانزاس سيتي مشغول به كار شد . اين نشريه درجه يك ، به كاركنان خود كتاب راهنمايي مي داد كه در ان توصيه شده بود : « جملات كوتاه  . . . پاراگرافهاي موجز و فشرده . . . قاطع و صريح باشيد ، منفي باقي نكنيد . » و بدين گونه سبك همينگوي شكل گرفت .

روزنامه نگاري ، براي تركيب نوشتن و عمل كردن ، با ذوق او جور درآمد ؛ ليكن او شور و شوق حيطه گسترده تري را در سر مي پروراند . نقصي در چشم چپش موجب عدم صلاحيت خدمت در ارتش شد . ولي در « صليب سرخ » امريكا ( آوريل 1918 ) نامنويسي كرد و با سمت راننده آمبولانس ، نخست در جبهه فرانسه سپس در جبهه ايتاليا در جنگ جهاني اول شركت كرد . او كه ترس را مي شناخت و به اذعان داشت ، طعم خطر را هم چشيد . در هشتم ژوئيه ـ دو هفته پيش از آنكه پا به نوزده سالگي بگذارد ـ در فوسالتا هنگامي كه مي خواست مجروحي را با عبور از زير رگبار گلوله اتريشي ها به پناهگاه امني برساند ، با خمپاره اي كه صدها تكه فولاد در پاهايش به جا گذاشت به شدت مجروح شد . بيست و هشت تكه فولاد از پاهايش در آوردند ، حدود دويست تكه هم در بيمارستان ميلان خارج كردند و برخ ديگر را خودش با چاقوي جيبي بيرون كشيد و مقداري هم تا آخر عمرش همان جا باقي ماند .

اين بخشي از زندگي او بود كه به وداع با اسلحه جان بخشيد . بخش ديگر ، اگنس فون كورووسكي پرستارش در ميلان بود . همينگوي طبيعتاً عاشق او شد ؛ چرا كه مردان بيشتر به دام ظرافت مي افتند تا زيبايي . دخترك به او قوت قلب داد كه دوران نقاهتش را به خوبي سپري كند تا به پيشنهاد ازدواج برسد . هنگامي كه توانست به تدريج راه برود ، جبهه ايتاليا بازگشت ولي در آنجا يرقان گرفت و دوباره به بيمارستان ميلان بازگردانده شد . جنگ در ماه نوامبر به پايان رسيد . همينگوي در ژانويه 1919 با كشتي از ژنو رهسپار نيويورك شد .

همچون قهرمان مورد استقبال خانواده و اهالي اوك پارك قرار گرفت ؛ ولي به زودي دلش هواي ايتاليا ـ يا اگنس ـ كرد . گفت : « ما در اينجا زندگي ناقصي داريم زندگي ايتاليايي ها كامل است . » براي فراموشي و تسلاي دل به دختران امريكايي روي آورد ؛ به طوري كه مادرش به فغان آمد كه : او روح خود را به شيطان فروخته است . هنگامي كه ارنست ( در سوم سپتامبر 1921 ) با اليزابت هدلي ريچارد سن دختري از اهالي سنت لوئيس ازدواج كرد ، مادرش بسيار خشنود شد . هدلي بيست و نه ساله بود و ارنست بيست و دو ساله ؛ دختر درآمدي معادل 2500 دلار در سال البته داشت . ( پدر اليزابت خودكشي كرده بود ؛ پدر ارنست هم در 1928 با گلوله اي به زندگي خود پايان داد و ارنست . . .)

در دسامبر 1921 با شغل خبرنگار روزنامه استار تورنتو همراه نو عروسش عازم فرانسه شد . در پاريس به شدت كار كرد تا غير از گزارشهاي روزمره ، چند اثر ماندني هم به وجود آورد . با معرفينامه اي كه از شروود آندرسن در دست داشت با گرترود استاين ، جان دوس پاسوس ، اسكات فيتز جرالد و جيمز جويس دوست شد . گرترود اين نويسنده ها و شاعران و معاصرهايشان را «نسل سرگشته » لقب داد . نسلي كه خدايان و آرمانهايش را ، پس از افشاي ماهيت انسان در جنگ جهاني اول از دست داده بود و اكنون انتقام را در هجو ، تسلاي خاطر را در جاذبه جنسي و فراموشي را در ميگساري مي جست . ازرا پاوند فورد مادوكس فورد و اسكات فيتز جرالد به اين تازه وارد ، دست ياري دادند . پاوند او را « بزرگترين نثر نويس جهان » لقب داد . فيتز جرالد در سال 1924 به انتشارات اسكريبز نوشت : « مي خواهم درباره نويسنده جواني به نام ارنست همينگوي كه در پاريس زندگي مي كند . . . و آينده درخشاني دارد با شما سخن بگويم . من با ديده احترام به او مي نگرم . او يك تكه جواهر است . » هوراس ليورايت فرصت را مغتنم شمرد و مجموعه اي از داستانهاي اوليه همينگوي را با عنوان در زمان ما ( 1925 ) منتشر كرد . كتاب به فروش نرفت . هنگامي كه ليورايت از پذيرش دومين مجمعه داستانهاي او سيلابهاي بهار سرباز زد ، ماكس پركينز ، ويراستار زيرك و نيكوكار موسسه اسكرينز ، كتاب را به اين اميد پذيرفت كه بنگاه انتشاراتي او بخت چاپ نخستين رماني را كه نويسنده روي آن كار مي كرد ، به دست خواهد آورد . بدين گونه بود كه ارتباطي مادام العمر، بين موسسه انتشاراتي اسكريبنر و همينگوي آغاز شد .

سيلابهاي بهار ( 1926 ) همچون هجو نامه اي بيمزه و بي محتوا به سبك پرود آندرسن و به ديده تحقير نگريسته شده است . ولي هنگامي كه خورشيد همچنان مي درخشد در همان سال منتشر شد ، پيش بيني پركينز درست از آب درآمد . منتقدان پذيرفتند كه رمان نويس جديدي با مهارتهاي بديع در نگارش گفتگوهاي شخصيتهاي داستان و روايتي سريع ، ظهور كرده است . كتاب چندان خوب تنظيم نشده بود . به شكل طرحي ـ در دويست صفحه از كتاب ادامه مي يافت ـ از زندگي ، عشق و ميگساري در مهاجر نشيني خارجي ( در پاريس ) آغاز مي شد ؛ سپس به سوي كوهپايه اي پيرنه مي رفت تا از يك جشن گاوبازي در پامپلونا روايت مستقيمي به دست دهد . دو بخش كتاب ، كل يكپارچه و همخواني را تشكيل نمي داد . افراد مهاجر نشين در شخصيتهاي كتاب ، خود را باز مي شناختند : ليدي داف توايسدن به ليدي برت اشلي مبدل شده بود و پت گاتري به مايك كمپبل ، هارولد لوئب نام جديد رابرت كوهن را گرفته بود و نام هارولد استيرنز به هارولد استون تغيير داده شده بود . ليدي داف ، گاتري و لوئب همراه ارنست و هدلي در جشن گاوبازي به سال 1925 شركت كرده بودند ؛ اين سومين ديدار همينگي از پامپلونا بود و از شور و شوق او نسبت به گاوبازان و هنرشان حكايت داشت .

اين كتاب در اروپا با عنوان جشن چاپ شد . عنوان امريكايي آن از نخستين فصل كتاب جامعه گرفته شده بود :

« . . . نسلي مي رود و نسل ديگر مي آيد ، اما زمين تا به ابد پايدار است .

خورشيد همچنان مي درخشد و خورشيد غروب مي كند و به همان جايي كه طلوع كرده بود مي شتابد . . .

همه چيز به همان گونه كه بوده است ، خواهد بود . . . و در زير خورشيد هيچ چيز تازه نيست . . .

من تمامي آنچه را كه در زير خورشيد انجام شده است ، ديده ام ؛ و بدان كه همه بيهودگي و آزردگي روان است . »

بدين ترتيب نخستين موفقيت همينگوي در نويسندگي ، نه فقط استادي او را در روايت صريح و روشن و استعدادش را در نوشتن گفتگوهاي سريع و برق آسا ، بلكه فلسفه بدبينانه اش را نيز معلوم مي داشت .

من از سومين مجموعه داستانهاي كوتاه او مردان بدون زنان ( 1927 ) كه آن را نخوانده ام در مي گذرم اگر چه اين عنوان نيز نشانه اي از خصلت اوست . در كتابهاي همينگوي زنان مكمل مردان ، مردان مكمل حوادث و حوادث مكمل فلسفه اند او مرد تمام عياري بود و همنشيني با مردان را ترجيح مي داد ، زنان را فقط به ديده معشوقه ، پرستار و مايه آرامش مي نگريست .

در سال 1926 متوجه دلبستگي پائولين فايفر ، دختري اهل اركانزانس كه عموي ثروتمندي داشت ، شد و از آن استقبال كرد . هدلي هم كه مظهر وفاداري ، ذكاوت و شكيبايي بود او را ترك گفت . پسرشان جان را با خود برد و در 27 ژانويه 1927 طلاق گرفت . ارنست روز دهم مه ، با پائولين ازدواج كرد او را به هاواناي كانزاس سيتي برد تا در آنجا بچه اش ( پسرش پاتريك ) را به دنيا بياورد . آنگاه با يكديگر به شرايدن در ايالات وايومينگ رفتند . همان جا در سپتامبر 1928 نخستين نسخه وداع با اسلحه را به پايان رساند و اسكريبز ، دوازده ماه بعد كتاب را منتشر كرد .

عنوان كتاب را از شعري گرفته بود كه در آن جرج پيل ، درام نويسي كه به سبك دوره اليزابت مي نوشت ، مبارز پيري را تصوير كرده بود كه جنگ را وا مي نهد و به عبادت روي مي آورد . اما اين امر با رمان همينگوي كه در آن راننده جوان آمبولانس جنگ را كنار مي گذارد و به عشق روي مي آورد ، چندان سازگار نبود . همينگوي اين كتاب را چنين توصيف كرد : « قصه دراز عشق بازيهاي من در آن سوي آلپ از تمامي جنگ در ايتاليا گرفته تا  رختخواب . » كتاب از دو داستان پشت سر هم تشكيل مي شد ، نخستين داستان عقب نشيني ارتش ايتاليا از گوريتسيا را پس از شكست از اتريشي ها در كاپورتو ، به سال 1917 و به شكلي كلاسيك توصيف مي كرد . اين توصيف پنجاه صفحه اي بهترين كار همينگوي است ، روايتي به راستي كامل است از ناتواني ، هرج و مرج ، بزدلي ، رنج و شهامت بي آنكه به عاطفه توسل جويد . بياني بي طرفانه و گونه اي برداشت شخصي از حوادث كوچكي است كه در كل ، صحنه حركت دوگانه اي را شكل
مي دهد . رمان در اين گير ودار جنگ را ترك مي گويد ؛ راننده آمبولانس آمريكايي كه به شدت زخمي شده ، گرفتار عشق يك پرستار انگليسي مي شود . او را آبستن مي كند و با او از ايتاليا به سوئيس مي گريزد و لحن داستان هم از شدت و خشونت كلاسيك به احساسات رمانتيك تغيير مي يابد . گفتگوهاي عشاق ، شاعرانه و دلپذير است . رنج تولد نخستين كودك با ظرافت توصيف شده است ، و اين ماجراي عاشقانه و ـ كتاب ـ به ناگاه ، با مرگ كودك و سپس مادر كودك به پايان مي رسد . « صلح و آرامش جداگانه » دستاويزي است كه ستوان هنري و كاترين باركلي با آن به جنگ پشت مي كنند ( همانند روسها در برست ليتوفسك در 1917 ) بيانگر طغيان همينگوي عليه تمدن غرب و قربانيان مكرر آن است . او در انديشه ترك ايالات متحده و اروپا ، و زندگي در كوبا يا افريقا بود . اما امريكا با استقبالي پرشور از اين كتاب او را شرمسار كرد و توهيني را كه در كتاب ب هشرف سربازي شده بود ، بخشيد . فيلمي از روي آن تهيه كردند و اين امكان براي نويسنده آن فراهم آمد تا به مادر بيوه اش مدد معاشي برساند .

در آوريل 1929 با پائولين به فرانسه بازگشت و در سپتامبر همان سال او را به جشن گاوبازي ديگري در پامپلونا برد . در مادريد بود كه با سيدني فرانكلين ، گاوباز يهودي روسي تبار اهل بروكلين ، آشنا شد . رواط دوستانه آنان ع دلبستگي وي را به گاوبازي بر انگيخت ؛ پي در پي از پامپلونا ديدن كرد و آن قدر با قواعد ، آيينها و مصيبهاي مراسم گاوبازي آشنا شد كه در سال 1932 به خود اجازه داد ماجراي شوانگيز مرگ در بعداز ظهر ( 1932 ) را بنويسد . گونه اي مرگ گرايي يا روي آوردن به مرگ ، او را مي فريفت : « حال كه جنگ تمام شده است ، تنها جايي كه مي شد زندگي و مرگ را ديد ، يعني مرگ خشن را ، ميدان گاوبازي بود و من خيلي دلم مي خواست به اسپانيا جايي كه مي توانستم آن را مطالعه كنم ، بروم . » گاوبازها را با شور و حرارت تحسين مي كرد ، چرا كه آنان هر روز ، بي هيچ شكوه اي با حركاتي سنجيده كه هربرت اسپنسر در آن تركيبي از ظرافت و وقار ديده بود ده دوازده بار به خطر مرگ مي افتادند . با اين همه او اذعان داشت اين جنگ عادلانه اي نيست : « امكان كشته شدن گاوباز يا گاوبازي كه رسماً برايش سرمايه گذاري شده تنها يك درصد است ؛ مگر آنكه گاوباز بي تجربه و ناآگاه و تعليم نديده يا بسيار پير و سنگين و فاقد چالاكي باشد . » پس چگونه مي توان به دفاع از اخلاقيات ورزش برخاست ؟ همينگوي به اين پرسش پاسخ غريبي داد :

« درباره اخلاق ، فقط مي توانم بگويم آن چيزي اخلاقي است كه احساس خوبي به آدم بدهد و آن چيزي غير اخلاقي است ، كه احساس بدي بدهد . . . گاوبازي به نظر من خيلي هم اخلاقي است ؛ چرا كه من به هنگام تماشاي آن احساس بسيار خوبي دارم ؛ احساس زندگي و مرگ ، و فنا و جاودانگي و پس از انكه گاوبازي پايان مي يابد ، احساسي بسيار اندوهبار ، اما لطيف به من دست مي دهد . »

او در تضعيف اوليه گاو با نيزه سواركاران هيچ چيز نا معقولي نمي ديد ، و هنگامي نيز كه گاو شكم اسب بي آزاري را مي دريد به هيچ وجه آشفته نمي شد ، وي صحنه اي را كه اسبي زخمي با دل و روده آويزان دور ميدان مي دويد را كاملاً كميك مي يافت . معتقد بود گاو بازي را نبايد نوعي ورزش دانست ، بلكه مي بايد همچون درامي تراژيك و منظره اي زيبايي شناختي نگاه كرد . إ پاكيزه كشتن ، به شكلي كه احساس شادي و غروري زيبايي شناختي به آدم بدهد ، هميشه براي عده اي لذت داشته است . » نويسنده اي كه در برج عاج پنهان شده باشد ، شايد از اين بيرحمي آشكار به لرزه بيفتد ، اما شكارچي اي كه حيواني را از پا در مي آورد ، ماهيگيري كه نهنگي را به قلاب مي كشد و سربازي كه دشمن خطرناكي را به قتل مي رساند يبا همينگوي هم عقيده است ، زنده ماندن و بقا مي بايد بر تمدن مقدم باشد . شكار زماني شيوه حفظ و تامين زندگي بشر بوده است ؛ ورزش نشانه اي بازمانده از ضرورت گذشته هاست . امروزه سلاخي ، جانشين شكار شده است .

ماكس ايستمن در نقدي بيرحمانه بر كتاب همينگوي ، آن را « گاو در بعد از ظهر» ناميد و شيفتگي نويسنده نسبت هب گاوبازان ، حالت « مردانگي شهواني » و « سبك ادبي . . . توأم با پهلوان پنبه بازي » او را به باد تمسخر گرفت . انتقاد وارد بود ، ايستمن ادامه مي دهد اين شگفتي حاكي از بي اعتمادي آشكار همينگوي ( چيزي كه خود ماكس بي ترديد از آن برخوردار بود ) به « مرد كامل » بودن است . همينگوي كه در اين هنگام در كمال سلامت در سواحل كوبا سرگرم ماهيگيري بود ، به دشواري توانست از پرواز به نيويورك ، به منظور « له و لورده كردن » ايستمن و منتقدان ديگر خودداري كند . بعد مسافت اين كار را به تعويق انداخت تا آنكه روز يازدهم اوت 1937 توي دفتر ماكس پركينز در اداره مركزي اسكريبنز در خيابان پنجم يقه ايستمن را گرفت و از او پرسيد : «منظورت چيه » تو منو به ناتواني جنسي متهم مي كني ؟ » ايستمن با اعتراض گفت كه چنين منظوري نداشته است و نسخه اي از كتاب هنر و زندگي عمل را – كه در آن مقاله مزبور دوباره چاپ شده بود ـ باز كرد به همينگوي داد و گفت : « بگير ! آنچه را كه واقعاً گفته ام ، بخوان ! » همينگوي كتاب را توي صورت ايستمن كوبيد . منتقد با او گلاويز شد . همينگوي تعادلش را از دست داد ، افتاد و به در خورد . پركينز به او كمك كرد تا از جا برخيزد و بعد ميان دو گلادياتور ايستاد . همينگوي خنديد و ديگر كاري نكرد بعدها گفت : « من نمي خواستم به او صدمه اي بزنم . » ايستمن در آن زمان پنجاه و چهار سال داشت و همينگوي سي و هشت ساله بود . مرگ در بعد از ظهر به رغم تمام انتقادهايي كه بر ان وارد است ، هنوز هم پيشگفتاري فصيح بر هنر جنگ و گريز و از پا در آوردن گاو است .

اين كتاب تا حدود زيادي شرحي مدلل از فلسفه اخلاقي همينگوي را عرضه مي كرد ؛ فلسفه اي كه به طور ستيزه جويانه و صريحي فردگرايانه بود . او لابد تعريف مرا از اخلاق ، به عنوان تعريفي شل و ول مورد تمسخر قرار مي داد . نسبت به هر گروهي بي اعتنا بد مگر اينكه آن گروه در حد دسته اي از شكارچيان باشد كه فقط به منظور شكار گرد آمده اند . همانند روميان باستان فضيلت و پرهيزگاري را به مردانگي و مردي تعبير مي كرد ؛ و همچون نيچه ، نيكي را با شهامت و دليري يكي مي انگاشت . او مردان را به دو دسته تقسيم مي كرد : آنهايي كه تخم دارند و آنهايي كه ندارند . به اعتقادش ، گاوباز خيلي تخمدار است . او از كساني كه فقط روشنفكر هستند . بيزار بود . يعني از كساني كه با انديشه ها سر و كار داشته باشند تا با آدمها و زندگي . مردان اهل عمل را كه در ورزش ، جنگ و رختخواب موفق اند تحسين مي كد . او اين شعار اخلاقي مسيحي را كه  « بدي را با نيكي پاسخ گو ! » اعترافي بر بزدلي مي انگاشت : « به هنگام شكست ما مسيحي مي شويم . »

بين يك كتاب و كتاب بعدي مي بايست حتماً حادثه يا ماجرايي براي همينگوي رخ بدهد . وي منكر اين بود كه آدم بدبياري است ، اما بينايي چشمش ضعيف بود و پي در پي حوادث ناگواري برايش پيش مي آمد . در سال 1927 هنگامي كه از بيماري زكام ، درد دندان و بواسير رنج مي برد ، پسر چهارساله اش انگشت نشانة خود را در چشم سالمش فرو برد و او را به مدت چند روز تقريباً كور كرد . يك ماه بعد همينگوي به اسكي رفت ، چند بار به شدت پايش پيچ خورد در يك هفته ده بار از بلندي سقوط كرد . دو ماه بعد زنجير سيفون ديواري آپارتمانش در پاريس را كشيد ، منبع سيفون روي سرش افتاد و بيهوشش كرد . زخم عميقي در سرش به وجود آمد كه نه بخيه خورد . حوادث ديگري هم فرق سرش را دوباره شكافت و بخيه هاي بيشتري را سبب شد . در سال 1930 پس از يك ما شكار و ماهيگيري در مزرعه اي واقع در مونتانا با اتومبيل فورد روبازي راهي جنوب شد ؛ نور چراغ اتومبيلي كه از روبرو مي آمد ، بينايي اش را مختل كرد و به درون گودالي سرنگون شد . اتومبيل واژگون شد . يك بازويش شكس و چنان زخمهايي برداشت كه هفت هفته را بيتابانه در بيمارستان بيلينگز گذراند .

با اين همه از پا ننشست . در پاييز سال 1933 يك گروه شكار مجهز به اتومبيل را در شرق افريقا رهبري كرد . گروه به شكار آهو ، بز كوهي ، گربه وحشي ، يوزپلنگ و شير پرداخت . در ماه ژانويه همينگوي به اسهال خوني دچار شد ولي به شكار ادامه داد . چنان ضعيف شد كه ناگزير ، براي معالجه او را به نايروبي در كنيا فرستادند . سپس به گروه پيوست . او داستان اين سفر را به تفصيل در كتاب تپه هاي سبز افريقا ( 1935 ) بازگو كرد . در كتاب منتقدان را شپشهايي ناميد كه از سرو روي ادبيات بالا مي روند ، و بسياري از نويسندگان نيويورك را با « كرمهاي خاكي درون شيشه » كه از يكديگر تغذيه مي كنند ، مقايسه كرد . بسياري از منتقدان ارزش چنداني براي تپه هاي سبز افريقا قائل نشدند ، ليكن كارل ون درون « نثر سهل و ممتنع و جادويي » آن را ستود .

همينگوي در سال1934 همراه پائولين مدتي به كي وست رفت . اما بيشتر اوقات خويش را به ماهيگيري از اعماق درياي كارائيب گذراند ، از صيد نيزه ماهي بسيار لذت برد چرا كه آنها « مثل برق سريع . . . و مثل قوچ قوي » بودند ؛ آرواره هايي همچون آهن داشتند و وزنشان تا 600 كيلوگرم مي رسيد . در سال 1935 يك كوسه ماهي به وزن 355 كيلوگرم صيد كرد . او همنشيني با ماهيگيران ، نگهبانان ساحل ، باراندازان و به طور كلي كارگران را دوست مي داشت ، و آنان نيز در عوض نويسنده اي را كه مي توانست همچون آهنگران پتك بر سندان بكوبد ، تحسين مي كردند . در سال 1920 به يوجين دبز راي داده بود اما در 1935 نظام شوروي را چون حكومت استبداد گر تزار ديگري ، محكوم كرد : « من ديگر نمي توانم كمونيست باشم ، چرا كه به يك چيز فقط اعتقاد دارم : آزادي . . . من براي دولت تره هم خرد نمي كنم . آنچه را كه من تاكنون از دولت فهميده ام ، مالياتهاي ناعادلانه است . . . من به حداقل ممكن حكومت اعتقاد دارم.»

اين ليبراليسم قرن هيجدهمي ، ليبرالهاي قرن بيستم امريكا را تكان داد ؛ آنان عليه همينگوي ، به سبب ناديده گرفتن جنايات سرمايه داري و وضع وخيم بيچارگان در سالهاي سخت و مشقت بار دهه 1930 متحد شدند . به نظر آنان براي يك سوسياليست پيشين شرم آور بود كه اوقات خود را در ماهيگيري ، شكار ، اسكي ، اجازه يا خريد قايقهاي گرانقميت صرف كند . همينگوي فكر مي كرد شايد با كتاب بعديش داشتن و نداشتن ( 1937 ) باعث خشنودي منتقدان شود ؛ اما آنان متفقاً اين كتاب را همچون نا موفقترين اثر او ارزسيابي كردند . وي چنين نتيجه گرفت كه آنان « با هم دست به يكي كرده اند . . . تا او را از ميدان به در كنند . »

در سال 1936 هنگامي كه جنگهاي داخلي ، اسپانيا را به دو بخش تقسيم كرد ، همينگوي حمايت خود را از لوياليستها اعلام كرد ؛ با استفاده از شهرتش چهل هزار دلار جمع آوري تا چندين آمبولانس براي سربازان مجروح آنان خريداري كند . براي انجام تعهداتي كه ضروري احساس مي كرد ، داوطلب شد با سمت خبرنگار جنگي اتحاديه روزنامه هاي امريكايي شمالي به اسپانيا برود . در آنجا شجاعت هميشگيش را در مقابله با خطر و نيز زيركي هميشگيش در برخورد با زن جواني ، كه از همه به او نزديكتر بود را نشان داد . همكار روزنامه نگارش مارتا گلهورن ، در خطرات و در رختخواب با او شريك شد . هنگامي كه به نيويورك احضار شد ، به نمايندگي از سوي لوياليستها در تظاهراتي كه در كارنگي هال ( 4 ژوئن 1937 ) بر پا شده بود سخنراني كرد ، كه از تحسين و كف زدنهاي ليبرالها و راديكالها برخوردار شد . از فرانكلين روز دولت تقاضاي اجازه صدور اسلحه براي جمهوري خواهان اسپانيا كرد و پيش بيني نمود اگر موسوليني  هيتلر در تلاش براي نشاندن فرانكو بر تخت سلطنت شكست نخورند ، به زودي تمام اروپاي غربي را زير سلطه در خواهند آورد . آنگاه به اسپانيا و به سوي مارتا بازگشت . هنگامي كه پائولين براي طلاق اقدام كرد ، ارنست جنگ را نيمه تمام رها كرد و راهي كوبا شد ( 1939 ) و همراه خانم گلهورن در مزرعه اي واقع در سان فرانسيسكو دوپائولا در پانزده كيلومتري هاوانا سكونت كرد .

بهترين كتابش ، ناقوس عزاي كه را مي نوازند ؟ در 21 اكتبر 1940 از چاپ خارج شد . عنوان كتاب از بيان تمثيلي جان دون در يكي از شعرهايش ، درباره همبستگي تمام نوع بشر در مسئوليت و سرنوشتي مشترك گرفته شده است : « مرگ هر انسان جانم را مي كاهد ؛ چرا كه من با تمام بشر در هم آميخته ام و بدين سان هرگز نمي پرسم كه ناقوس براي كه مي زند ؛ چرا كه مي دانم براي توست . » جنگهاي داخلي اسپانيا زمينه داستان است . قهرمان داستان داوطلبي امريكايي است كه از سوي لوياليستها مأمور مي شود پلي را منفجر كند تا پيشروي سربازان فرانكو به تعويق بيفتد . كلوب كتاب ماه اين رمان را « كتاب برگزيده » اعلام كرد و موسسه سينمايي پارامونت براي گرفتن حق تهيه فيلم از روي كتاب بالاترين مبلغي را كه تا آن زمان براي ساختن فيلم از يك كتاب داده شده بود ، پرداخت كرد : 136000 دلار ! نقدهايي كه بر كتاب نوشته شد تقريباً استقبالي بود همانند فقط راديكالها ، ايرادهايي به كتاب داشتند ؛ اعتراض آنان اين بود كه نويسنده به جاي توضيح اين نكته كه خشونت و بيرحمي لوياليستها از ضرورتي مترقي مايه مي گرفته است ، خشونت و بيرحمي هر دو طرف را با بي طرفي غير منصفانه اي ثبت كرده است .

همينگوي به اسكرينز هشدار داده بود . براي « برو بچه هاي ايدئولوژي دار » پيشاپيش نسخه اي از كتاب را نفرستد ، زيرا « ترجيح مي دهم كه با يك راهبه درباره مذهب شوخي كنم اما چپيها را از ايدئولوژيشان محروم نكنم . »

همينگوي اين كتاب را به مارتا گلهورن تقديم كرد و در 21 نوامبر 1940 به عنوان سومين همسر ، با او پيمان زناشويي بست . مارتا كه براي خودش نويسنده و زني صاحب انديشه بود به زودي از اين خلق و خوي همينگوي كه زنان بايد از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنها را به خود بگيرند خسته شد .

هنگامي كه مشاجراتشان بالا گرفت و مارتا نتوانست از پس همينگوي برآيد ، ديگر بار شغل خبرنگار خارجي را از سر گرفت و او را ترك كرد . ارنست به دنبال اين اعلام استقلال همسرش به ميخوارگي شديدي افتاد و تا هنگامي كه جنگ جهاني دوم برايش اين امكان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ ، اندوه خود را در شور و شوق خطر كردن و بوي جنگ فراموش كند ، يك روز خوش به خود نديد .

در چند مأموريت بمباران انگليسيها و امريكاييها ، بر فراز آلمان پرواز كرد . در سال 1944 مدتي با لشكر پاتون كار كرد . سپس منزجر از گرد و غبار و گل و لاي به لشكر چهارم پياده نظام ايالات متحده پيوست و با سر نترسي كه داشت ، احترام سربازان را نسبت به خود بر انگيخت . گفته شد كه « او شخصيتي با نفوذ بود » با يك متر و هشتاد و سه سانتيمتر قد « سري همچون شير » چهره اي سبزه ، شانه هاي پهن ، عضلاتي ستبر ، سينه پرمو و ريش انبوه توپي سربازان امريكايي با رغبت او را « پاپا » مي ناميدند و اين لقبي بود كه قبلاً اطرافيانش به دليل ريشش به او داده بودند . اغلب در اتومبيل جيپ خود مي نشست و پيشاپيش پياده نظام حركت مي كرد ؛ به هنگام آزادسازي پاريس در خط اول بود . در آنجا در حالي كه به روش هميشيگيش در « ريتس » استراحت مي كرد از همنشيني با ماري ولش لذت مي برد . در اواخر 1944 با يك بمب افكن نظامي به ايالات متحده بازگشت سپس در مزرعه اش در كوبا اقامت گزيد . در ماه مه 1945 ، ماري بهاو پيوست . هنگامي كه مارتا از او طلاق گرفت ( 21 دسامبر 1945 ) ارنست طلاق را همچون « هديه كريسمس » پذيرفت و سه ماه بعد با ماري ولش ـ چهارمين همسرش ـ ازدواج كرد .

در ژوئن 1946 هنگامي كه همراه ماري به هاوانا مي رفت در اتومبيل با درختي تصادف كرد ، سرش جراحات سختي برداشت ، چهار دنده اش ترك خورد و مفصل زانوي چپش خونريزي كرد . سه ماه بعد . كه همراه ماري به سان ولي در آيداهو مي رفت ، در متلي در كاسپر وايومينگ ماري به سقط جنين وخيمي دچار شد . همينگوي او را به سرعت به بيمارستاني رساند تنها پزشكي كه در آنجا بود ، « انترن » ي بود كه از ماري قطع اميد كرد . همينگوي به او دستور داد دو كيسه خون و چهار شيشه پلاسما به همسرش تزريق كند . ماري بهبود يافت . زندگينامه نويس او مي نويسد كه در دوران نقاهت ماري « ارنست ، مثل هر بار كه در وضعيتي دشوار گير مي كرد ، به نحو تحسين انگيزي رفتار كرد و بسيار كم نوشيد . » همينگوي از اين حوادث چنين نتيجه گيري كرد كه : « ترتيب سرنوشت را هم مي توان داد . و نبايد بدون مقاومت به آن تن در داد .

در سراسر سالهاي پر حادثه زندگيش ، رويدادها و نمودهايي كه به مضحكه هاي هستي انسان اشاره دارند ـ و انديشه ها و شخصيت نهاني آدمها را آشكار مي كند ـ نظرش را به خود جلب مي كرد . او اين نمودها و نكته هاي باريك را در تكان دهنده ترين و كاملترين داستانهاي كوتاه عصر خويش توصيف كرد . تقريباً همه اين داستانها با بياني ژرف و نافذ ، نيشدار و تلخ كه ضمن توصيف زندگي در معني و ارزش آن ترديد مي كند ، نوشته شده است . در يكي از بهترين آنها برفهاي كليمانجارو ( 1936 ) از نويسنده اي سخن مي گويد كه در افريقا در حالي كه از بيماري قانقاريا در حال مرگ است ، افسوس مي خورد كه وسوسه برخورداري از زندگي غوطه ور در بطالت اغنيا او را ( كه هنرمند است ) از پا درآورده است . اين وحشتي بود كه خود همينگوي ـ كه اغلب دوستان پولداري دور و برش را گرفته بودند ـ مي بايستي هراز گاهي ، در حال قايقراني يا ميخوارگي احساس كرده باشد .

او با پيرمرد و دريا ( 1952 ) كه ثمره جذبه شش هفته كار بي وقفه بود، خود را تثبيت كرد . اين كتاب كه بلندتر از داستان كوتاه و كوتاهتر از رمان بود ، به تمامي در يك شماره مجله لايف چاپ شد و رويداد مهم ادبي سال شناخته شد . من با شك و ترديد نسبت به ارزش والايي كه براي آن قائل شده بودند ، آن را خواندم  با تأييد اين ستايش زيباي فاكنر ، آن را به پايان رساندم : « زمان ثابت خواهد كرد كه اين كتاب از تمام آثار ما برتر است . . . سپاس ان خداي را كه مرا و همينگوي را آفريده است و هر دوي ما را دوست مي دارد ، بر هر دوي ما رحمت آورد و او را بازداشت از اينكه در آن دستكاري كند . »

داستان كه با سادگي كلاسيكي بيان مي شود ، ب موبي ديك ملويل شباهت دارد ، ليكن بيش از هر چيز به مبارزه خود همينگوي در دريا مديون است .

ماهيگيري پير پس از آنكه با مهرباني از همراه بردن پسرك خوبي كه مي خواهد با او برود سرباز مي زند ، يكه و تنها در گلف استريم پارو مي زند تا به آخرين و بزرگترين صيدش دست يابد . ركوردي براي جوانان برجا گذارد تا به رقابت با او برخيزند ، و نيز توانايي جسم و جان سالخورده اش را بيازمايد . در اين درام ، ماهي عظيم الجثه اي نيز شركت دارد كه طعمه را به دهان مي گيرد و پيرمرد را هم به نقطه اي بسيار دور از ساحل مي كشد . پيرمرد مي انديشد : « ماهي ، داري مرا مي كشي . اما حق داري برادر ! من هيچ وقت چيزي بزرگتر و . . . نجيب تر از تو نديده ام بيا و مرا بكش ! براي من مهم نيست كه كي كي را مي كشد . . . آدم بر پرنده ها و حيوانات بزرگ ، خيلي هم برتري ندارد . »

شب بر مبارزه سايه مي افكند . « ماه همان طور دريا را زيبا مي كند كه زن را . » از بش با طناب تقلا كرده بر دستهايش زخمهاي عميقي زده است . با خود مي گويد : « ولي آدم براي شكست آفريده نشده ، آدم ممكن است نابود شود ، اما شكست نمي خورد . » مي برد و مي بازد . ماهي تسليم مي شود . اما سنگينتر از آن است كه بتوان به داخل قايل آوردش . چاره اي ندارد مگر آنكه او را به كناره قايق ببندد . كوسه ماهيها مي آيند به خوردن گوشت ماهي . آن قدر از آنها يكي پس از ديگري مي كشد كه نيزه هايش تمام مي شود . كوسه هاي ديگري مي آيند پيرمرد با پارو با آنها مي جنگد .آنها از زير ضربه ها در مي روند و به سورچراني خود ادامه مي دهند . پيرمرد خسته و وامانده در دل شب پارو مي زند . به سواحل مي رسد . اما در اين هنگام غير از اسكلت ماهي چيزي بر جا نمانده است . ماهيگيران شگفت زده تحسينش مي كنند . با آخرين توانش از صخره ها بالا مي رود و به درون كلبه و تختخواب خود مي خزد ، اما برايش مسلم نيست كه پيروز شده يا شكست خورده است .

منتقدان داستان را تمثيلي از مبارزه انسان با دشواريهاي زندگي تعبير كردند . نويسنده هرگونه منظور سمبليك را انكار مي كرد ، اما تمثيل همچنان به جاي خود باقي ماند و با بازگيي شعار برگزيده همينگوي كتاب را به سطحي والا مي رساند : « نخستين ضرورت در زندگي ، تاب آوردن است » اين كتاب كوچك به راستي شايستگي جايزه پوليتزر را داشت كه در 1935 به آن داده شد .

غير از اين آن سالها نيكبختي چنداني برايش به همراه نداشت . در ژوئن 1953 همينگوي ماري به جشن گاوبازي ديگري در پامپلونا ، سپس به سفر چهار ماهه اي براي شكار به افريقا برد . همينگوي با آنكه ناچار بود عينك بزند ، هنوز هم تيرانداز خوبي بود و معمولاً همه روز با خطراتي روبرو مي شد ، در 23 ژانويه 1954 هواپيمايي « سسنا » يي كه با آن به طرف آبشار مارچيسون در اوگاندا مي رفتند ، به سيم تلگراف برخورد و سقوط كرد . آنها نجات يافتند و بيشترين صدمه اي كه ديدند رگ به رگ شدن شانه راست ارنست بود . روز بعد با هواپيماي ديگري عازم انتبه بودند . هنگامي كه هواپيما از زمين بلند مي شد ، سقوط كرد و آتش گرفت . زانوي ماري به سختي صدمه ديد ؛ سر همينگوي به در خورد و مجروح شد و در نتيجه ضره مغزي ديد . كبد و كليه و طحالش پاره شد ؛ ماهيچه نشيمنگاه و مهره هاي پايين ستون فقراتش آسيب ديد ، بينايي چشم چپ و شنوايي گوش چپش را از دست داد ، پاي چپش در رفتگي پيدا كرد و در سر و صورت و بازوهايش سوختگي درجه يك ايجاد شد . ضربه مغزي مدتي او را ضعيف و ناتوان كرد اما در همان حال كه درد مي كشيد ، نامه زيبايي به برنارد برنسون نوشت و از رسيدن به پيري « دوست داشتني و شكننده » سخن گفت . در اين نامه بيان كرد كه در فاجعه دوم دو بار آتش را در ريه هايش فرو داده است و افزود كه اين كار تاكنون هيچ كس را به جز ژاندارك ياري نكرده است . در همين حال تقريباً در تمام شهرهاي بزرگ شايع شد كه او و ماري كشته شده اند . آنها پس از چند روز استراحت به نايروبي پرواز كردند  و از آنجا براي استراحت عازم كوبا شدند . در آنجا همينگوي شجاعانه تصميم گرفت كه سلامتي خود را بازيابد .

در 28 اكتبر 1954 جايزة نوبل به او اهدا شد . گرچه هنوز ضعيف تر از آن بود كه بتواند به استكهلم برود . در سال 1956 بود كه يك گروه تلويزيوني را در نزديكي پرو ، در اقيانوس آرام رهبري كرد و پيش از آنكه پيرمرد و دريا ب هصورت فيلم درآيد چندين ماهي عظيم به قلاب كشيد . در اواخر همان سال و نيز در 1959 همراه ماري باز هم براي ديدن گاوبازي به اسپانيا رفت . در سال 1960 با افزايش تشنج بين واشنگتن و كوبا و فشار خون شديدش ، همينگوي پذيرفت كه در ايالات متحده اقامت كند .

اين مطلب شايد درباره ماجراهاي زندگي همينگوي بسيار پرگويي كرده و در مورد كتابهايش بسيار كم گفته باشد ، اما هيچ يك از اين كتابها به لحاظ حادثه و شخصيت آيا به اندازه زندگي خود او غني بوده است ؟ به استثناي پيرمرد و ريا رمانهايش بيش از آن پابند زمان و مكانند كه بي زمان باشند ؛ آنها معمولاً در رويدادهاي تاريخي غرقه اند و اين رويدادها با پيش آمدن حوادث جديد از خاط انسان زدوده مي شوند . شخصيتهاي رمانهاي او چندان زنده و جاندار نيستند ؛ قهرمان ناقوس عزاي كه را مي نوازند در مخفيگاههاي خود يا درون كيسه خوابش محو مي شود غ زن و مرد داستان خورشيد همچنان مي درخشد ؛ يادبودهاي مغشوشي از بيكاره هاي پاريس و روابط و هرزگيهاي جنسي آنانند ؛ قهرمان وداع با اسلحه ، صرفاً به اين سبب خلق مي شود كه خود همينگوي است .

او شگفت انگيز بود ؛ چرا كه يكپارچه زندگي بود و نيروي حياتي ده دوازده گاوباز را داشت . شهامت او براي ستيز با ترس بسيار زياد بود . اگرچه نيمه كور بود ، پيش از آنكه براي نجات جان به مهارت تير اندازي خود متوسل شود مي گذاشت جانور وحشي تا ده دوازده متري اش پيش بيايد . ما به « من گرايي » او مي خنديم اما اين امر ناشي از اعتماد به نفسي بود كه بر موفقيتها و ذخاير جسمي و ذهني اش تكيه داشت . تنها مردن بزرگ مي توانند « من » خود را خاموش يا پنهان كنند غ گرچه من در آن ترديد دارم ، چرا كه « من » ستون فقرات شخصيت شهامت و كردار انسان است ، و همينگوي هرگز « اهميت ارنست بودن» را از ياد نمي برد .

او در هنر متمدنانه گسترش « من » كامياب نبود ، هنري كه در آن « من » هاي ديگر فضايي براي خودنمايي بيابند . اكثراً عضلات و زور و بازو و استقامت خود را در برابر فشار و درد ، به نمايش مي گذاشت و كارهايش را معمولاً  با آب و تاب و اغراق بيان مي كرد . مي گويند كه « در هنگام هوشياري ، به ندرت دروغ مي گفت » اما او اغلب مست بود . روزهايش چنان پر جوش و خروش بود كه مي بايست پيش از شام سه گيلاس ( ويسكي ) اسكاچ بالا بيندازد تا تجديد قوا كند و به اعصاب خود آرامش بخشد .

آن قدر خودخواه و خودبين بود كه از ديدن برتريهاي ديگران رنج مي برد .

اشتباههاي دوستانش را ، حتي آناني كه مانند شروود آندرسن و اسكات فيتز جرالد به او كمكها كرده بودند بي مهابا افشا مي كرد . به جيمز . تي فارل گفته بود كه « فاكنر نويسنده اي بسيار بهتر از خود او يا فارل است » اما بعدها با اطمينان در نامه اي نوشت كه فاكنر « ما در قبحه اي پيش پا افتاده » است و كتاب « حكايت » او حتي قابل انداختن توي آشغالدوني هم نيست . همينگوي مي توانست بسيار سنگدل باشد ، همچنان كه هدلي و پائولين را به دنبال عشقهاي تازه ترك كرد . با اين همه ، اگر حساسيتي فاقد اخلاقيات نمي داشت ، ممكن نبود نويسنده اي چنين جذاب باشد . پيوسته حاضر يراق ؛ غيرتي ، با حالتي دفاعي و هميشه آماده دعوا و بزن و بزن بود . از به زانو درآوردن آدمها ، نه از پا درآوردنشان لذت مي برد . از سوي ديگر بسيار مهربان هم بود . به خيليها ـ به ويژه به كساني كه با آنها كتك كاري كرده بود كمك مي كرد . هنگام نياز هزار دلار براي از را پاوند و هزار دلار ديگر هم براي جان دوس پاسوس كه به تب رماتيسم مبتلا شده بود ، فرستاد وقتي شنيد مارگارت آندرسن ، سردبير ليتل ريويو در پاريس ، كه آن هنگام در اشغال نازيها بود ، بي پول و درمانده شده است ، چهارصد دلار برايش فرستاد تا مخارج سفرش به ايالات متحده را بپردازد.

مكالماتش گاهي با عبارتي جاندار مي درخشيد و گاهي با سنگدلي خشني ، تكان دهنده مي شد. مي توانست مثل باراندازها فحاشي كند و مادرش را ( كه هنوز زنده بود ) « قحه هميشگي و تمام امريكايي » بنامند . در كتابها و نيز در حرفهاي روزمره اش واژه هاي فحش چهار حرفي به كار مي برد ؛ زيرا انها را واژه هايي يافته بود كه به گونه تنگاتنگي با نيرو و رنگ ( شايد با بو ) خاستگاه طبيعي شان عجين شده اند . شوخيهايش چاشني هرزه اي داشت ، حتي خودش را چنين توصيف مي كرد : « ارني بواسيري پير ، پايل مرد بيچاره . » ( ارني پايل مردي بود كه با مكاتبات و مرگش ، در جبهه جنگ شهرتي به دست آورده بود . » كتابهايش به اندازه افسانه خودش شايد ماندني نباشند ؛ اما آنها با دقتي بيش از آنكه ما بتوانيم از چنين زندگي پر مشغله اي انتظار داشته باشيم ، نوشته شده اند به گوترود استاين نوشت : « به هر صورت ، مگر نوشتن كار دشواري نيست ؟ » و به چارلز اسكريبنر گفت كه « هميشه وقتي سخت كار مي كند ، از عشق ورزيدن بايد دست بكشد چرا كه اين دو كار با يك موتور به حركت در مي آيند .» او نمي توانست داستانش را ديكته كند تا كس ديگري بنويسد .

مي گفت :  « هر چه براي خواندن با چشم مورد نظر است ، بايد با دست نوشته شود و در جريان نوشته شدن ، با گوش و چشم كنترل شود . » حرفه روزنامه نگاريش ، سبك ساده ، مستقيم و صريح پاراگرافها و جمله ها و واژه هاي كوتاه او را شكل داد و به اين امر مباهات مي كرد كه ناقوس عزاي كه را مي نوازد نثري ضعيف و سست ندارد و قطعه يكپارچه اي است كه از ابتدا تا انتها « هر واژه اش به واژه هاي ديگر وابسته است . » او ماهيت انسان را نه از طريق بحث و استدلال نظري و يا قواعد تجريدي ، بلكه از طريق روايت حوادثي كه به شدت و به تمامي قابل درك و احساس بود ارائه مي كرد . و مي توانست بدون تقلا و لفاظي ، تعصب يا احساسات گرايي بيان شود ؛ بايد گذاشت تا حوادث خود خواننده را پيش ببرد ؛ نه به شكلي كه خود را با شخصيتي در داستان يكي بپندارد ، بلكه خود را در صحنه و احساس و انديشه سهيم بيابد . نبايد موعظه در كار باشد .

با اين همه ، تفسيرش از زندگي به اندازه كافي روشن است . اعتقادات مذهبي را در حالتي كه به تعادلي رهنمون باشد ، همانند كشيش فروتن و مهربان وداع با اسلحه محترم مي شمرد . او خيلي زود پروتستانيسم گروه گراي مادرش را رها كرد ؛ اما پس از ازدواج با پائولين فايفر مذهب كاتوليك را پذيرفت ، زانوي عبادت بر زمين نهاد و تا زماني كه به لوياليستها پيوست و ديد كه چگونه كشيشهاي كاتوليك از خدا مي طلبيدند تا فرانكو را حمايت كند ، مذهبي بود . گاهي در كتابها و اغلب نامه هايش درباره مذهب و حتي مسيح با اندكي همدردي سخن مي گفت . فكر مي كرد مسيح ، دلزده از اينكه « پدر » آشكارا رهايش كرده ، « بالاي صليب خود را باخته است . » همينگوي مي گفت : « با اين همه ، مسيح « صرفاً به اين دليل موفق شد كه او را كشتند . » يكي از شخصيتهاي همينگوي صورت طنزآميزي از دعاي رباني را مي خواند . هنگامي كه همينگوي شنيد « مانگوپارك» وجود خدا را با استناد به رشد و زيبايي يك گل اثبات كرده است ، با توصيف رنج انسانهايي كه بر اثر شيوع بيماري جان مي دهند يا اجساد بو گرفته آدمها در ميدان جنگ ، به مقابله با او بر خاست . او از به كار بردن واژه هايي چون «مقدس» و « با شكوه » و « فداكارانه » براي توصيف چنين مرگهايي سرباز ميزد.

« مدتها بود هيچ چيز مقدسي نديده بودم ، و آنچه با شكوه بود شكوهي نداشته و قربانيانه همچون گاو و گوسفندهاي سلاخ خانه هاي شيكاگو بودند . » در سال 1945 همينگوي مذهب خود را اين گونه توصيف مي كند : « زندگي ، آزادي ، و جستجوي شادي . » و همچون بسياري از كساني كه قبلاً مسيحي بوده اند او نيز تا آخر خرافات بسياري با خود داشت .

يكي از شخصيتهاي داستان قمار باز ، راهبه ، و راديو مي گويد كه مذهب فقط افيون توده ها نيست ؛ بلكه ميهن پرستي ، جاه طلبي ، موسيقي ، راديو ، قمار و الكل نيز چنين است . حتي نان هم افيون است ، چرا كه خورنده اش را در كوششهاي بيهوده زندگي درگير مي كند . « دنيا همه را مي شكند . . . آنهايي را كه نمي شكند ، مي كشد . همه آدمهاي خيلي خوب همه آدمهاي خيلي شريف و همه آدمهاي خيلي شجاع را بدون تبعيض مي كشد . اگر هيچ كدام از اينها نباشي ، مي تواني مطمئن باشي كه تو را هم خواهد كشت ، عجله خاصي در كار نخواهد بود . » مرگ زودرس نعمتي است ؛ هركس كه پس از دوران شاد كودكي مي ميرد نيكبخت است ؛ چرا كه به اين كشف نايل نمي آيد كه زندگي بيرحم و بي معني است . اين همان « پوچي » و « اضطرابي » است كه سارتر و كامو چندي بعد در فلسفه اگزيستانسياليسم بيان كردند . تنها شجاعت است كه انسان را از بلاهت زندگي و خواري مرگ مي رهاند .

پيشترها نيز ، مثلاً يك بار در سال 1936 انديشه مرگ به ذهن همينگوي خطور كرده بود . در سال 1960 ريش و موهاي تنكش كاملاًٌ سفيد شده بود ، بازوان و دستها و پاهايش كه زماني نيرومند بود ، حالا ديگر لاغر و ضعيف شده بود ، از نظر جسمي و جنسي و ذهني فرسوده شده و حتي از اينكه باز هم بتواند خوب بنويسد ، نا اميد شده بود . نگراني و اضطراب ، فشار خونش را گاهي بسيار بالا مي برد . لحظاتي بود كه مي ترسيده ديوانه شود .

در 30 نوامب 1960 دوستانش او را به كلينيك مايو در روچستر ، مينه سوتا ، بردند . آزمايشها نشان مي داد كه ديابت ( مرض قند ) دارد و كبدش بزرگ شده است . به گفته شرح حال نويسش « علت ، مصرف شديد الكل در ساليان دراز بود . » به كمك پرهيز غذايي ع ورزشهاي سبك درمان با شوك الكتريكي و گردن نهادن به دستورهاي پزشك تا اندازه اي بهبود يافت و توانست در 22 ژانويه 1961 از بيمارستان مرخص شود . به شهر هيلي در آيداهو پرواز كرد . در آنجا ماري با عشق و علاقه از او مراقبت كرد . همينگوي نوشتن را از سر گرفت ؛ اما فشار خونش دوباره بالا رفت . با يأس و افسردگي قلم را كنار گذاشت . روزي در ماه آوريل ماري او را ديد كه تفنگ دولولي در دست دارد و تعدادي پوكه فشنگ روي لبه پنجره مجاور است . اسلحه را از ا وگرفتند اما چند روز بعد اسلحه ديگري يافت پر كرد و به گلويش نشانه رفته بود كه دوستي وارد شد .

در 25 آوريل ، دوباره به كلينيك مايو بازگردانده شد . به مداوا تن در داد و در 26 ژوئن مرخص شد . يكي از دوستان او و ماري را پس از 2720 كيلومتر مايل رانندگي به كتچام آيداهو رساند . در آنجا در دوم ژوئيه 1961 پس از مدتي جستجو كليد قفسه تفنگهاي انبار را پيدا كرد . تفنگ دولولي انتخاب كرد . پرش كرد . قنداق را روي زمين گذاشت ، لوله را به پيشاني فشرد و مغز خود را متلاشي كرد .

همينگوي از پي خود مقلدان تهي مغز  فراواني به جا گذاشت كه فوت و فن سخن خشن و گفتگوهاي بريده بريده او بازگشت به گذشته و نمادگرايي و تكنيك جريان سيال ذني او را به كار گرفتند اما هرگز نتوانستند با سادگي ، روشني و جوشندگي سبك ، يا مبارزه جويي بر انگيزاننده انديشه هايش برابري كنند . مقلدان محو مي شوند ؛ اما ارنست همينگوي باقي و پايدار مي ماند از دفتر روزنامه ها و اتاقهاي زير شيرواني پاريس سر بر مي كشد ، هراس الهيات را از ذهن مي زدايد ، شخصيت خود را با عزمي اسرار آميز و كار شاق و دقيق شكل مي دهد ، با پادشاهان جنگل و غولهاي دريا رودررو مي شود ، و سرانجام نيروي زندگي را با اراده و رغبت به مبارزه مي طلبد و نوع و لحظه مرگش را خود بر مي گزيند . به راستي كه مردي بود !

تي اس اليوت

1- شاعر

يكي از نياكانش ، آنرو اليوت از قاضيان محاكمات جادوگران شهر « سليم » بود . يك از عموزاده هايش ، چارلز دبليو . اليوت ، مدت چهل سال ( 1909 – 1869 ) رياست دانشگاه هاروارد را به عهده داشت و در ضمن مبتكر « قفسه يك متر و نيمي اثار كلاسيك هاروارد » بود . اين نياكان نيوانگلندي براي تي . اس . اليوت پيوريتنيسم ، يكتاپرستي و فرهيختگي برجاي گذاشتند. پدر بزرگش به سنت لوئيس نقل مكان كرد و در آنجا بود كه در سال 1888 توماس استرنزاليوت به دنيا آمد .

نامش وي را به هاروارد كشاند و مدت هشت سال ( 14-1906 ) دانشجوي دوره ليسانس و دكترا در هاروارد بود . ( در اين فاصله مدت دو سال هم براي مطالعه به فرانسه و آلمان رفت و سپس به تحصيلاتش ادامه داد . ) در هاروارد براي كلاس درس « ايروينگ بابيت » نامنويسي كرد و همعقيده با او مخالفت با رمانتيسيسم روسو و « نظام انتخاب واحد درسي » كه چارلز دبليو . اليوت ، رئيس دانشگاه هاروارد معمول كرده بود ، برخاست . به جلسات سخنراني جرج سانتايانا رفت اگرچه بينش اسپانيايي شكاكانه و دلپذير و مشركانه او را نسبت به زندگي چندان جذاب نيافت ع حتي زماني كه در هاروارد بود ، باز هم شيوه لباس پوشيدن و لحن سخن گفتن انگليسيها را داشت و اسم خود را به طور مشخص تي . استرنز ـ اليوت امضا مي كرد.

هنگامي كه جنگ جهاني اول موجب شد تحصيلاتش در آلمان نا تمام يماند ، راهي آكسفورد شد . در سال 1915 با دختري انگليسي ازدواج كرد  در لندن اقامت گزيد ، به حرفه معلمي روي آورد و به نوشتن نقد كتاب پرداخت . او به ويژه در ادبيات ،شوخ طبعيهايي از خد نشان مي داد : به كنراد ايكن مي نويسد ( 1915 ) : « بيا بگذار از زنهامان دست بشوييم و به سرزميني پرواز كنيم كه در آن نه از نقاشيهاي مديچي خبري هست و نه از چيزهاي ديگر ، مگر خانم بازي و گپ زدن . » روي هم رفته شوهري نمونه و شهروندي ممتاز بود و برعكس دوستش ازرا پاوند هواي كردار ، اخلاق و سخنان خويش را داشت . ازرا اداب داني او را به شعرش مي بخشود . اليوت ، در شماره سپتامبر 1946 مجله پوئتري مي نويسد :

اشعار اوليه خود را . . . كه بين سالهاي 1911 تا 1915 سروده بودم به استثناي دوره اي كه كنراد ايكن براي چاپ آنها در لندن تلاش كرد و موفق نشد ، هميشه در كشوي ميز تحريرم نگه مي داشتم . در سال 1915 ( و از طريق ايكن ) با پاوند آشنا شدم . نتيجه اين آشنايي شعر پروفراك بود كه در تابستان همان سال منتشر شد و با تلاش پاوند انتشارات اگوئيست نخستين جلد اشعارم را در 1917 به چاپ رساند .

نام اين كتاب كوچك پروفراك و ديگر ملاحظات بود . كتاب با « آواز عاشقانة جي . آلفرد پروفراك » آغاز مي شد ؛ اين شعر در بردارندة تخيلات شاعرانه مردي آرام و مردد است كه بارها مي كوشد ـ اما هرگز نمي تواند تصميمش را بگيرد ـ تا به زني اظهار عشق كند . پروفراك در خلوت دوستي خيالي را كمابيش به شيوه برونينگ مورد خطاب قرار مي دهد .

بگذار بگريم

آن گاهي كه شب بر پهنه آسمان دراز كشيده است

چون بيماري بيهوش بر تخت عمل

بگذار از ميان خيابانهاي نيمه خلوت بگذريم

پناهگاههاي پر همهمه

شبهاي بيقرار در مسافرخانه هاي سر راهي يك شبه

كافه هاي غبار آلود با صدفهاي خوراكي

خيابانهايي كه چنان بحثهاي خسته كننده

با هدفي موذيانه

تو را با انبوهي پرسشها رهنمون مي شوند . . .

آه ، مپرس كه « دين چيست »

بگذار برويم و به چشم خويش ببينيم

پروفراك آن زن را در ميان گروهي زن مي يابد كه همهمه شان بلند است و صداي ظريف وراجيهايشان در آن اتاقهاي كسالت بار ، طنين مي افكند .

زنها به اتاق مي آيند و مي روند

و سخن از ميكل آنژ بر زبان مي رانند

پروفراك در « مه زردي كه پشت بر پنجره ها مي سايد » نماد بي ثباتي خويش را احساس مي كند ؛ چگونه مي تواند مسئله مرگ و زندگي خويش را در بيهودگي آشكار « چاي و شيريني » و هنر آنها مطرح كند ؟

و به راستي وقتش مي رسد

كه شگفت زده از خود مي پرسي ( آيا جرأت مي كنم ) ، « آيا جرأت مي كنم ؟ »

در وقت فرود از پله ها

با لكه طاسي در فرق سر

آري ، ساليان درازي است كه چنين به سر برده ، بايد هر چه زودتر تكليفش را با اين زن روشن كند ؛ اما چگونه مي تواند زندگي تفنني او را تغيير دهد ؟

زيرا شناختم همه را ، همه را

شبها و صبحها و غروب دمان را شناخته ام ،

زندگيم را با قاشقهاي چاي خوري پيمودم ؛

صداهايي را مي شناسم كه به خاموشي مي روند

پا به پاي خزاني رو در مرگ

در زير ساز و سرود اتاقي دور دست

پس اكنون چه كنم ؟

پروفراك سكوت را حفظ مي كند به خلت خويش باز مي گردد ، به رؤياي زنان دوست داشتني فرو مي رود و آن قدر مي ماند تا مي ميرد :

آواز بريان دريايي را كه براي هم مي خواندند ، شنيدم

و بر آن گمان نيستم

كه براي من بخوانند . . .

در اعماق دريا غنوده ام

با دختران دريايي پوشيده در خزه هاي قهوه اي رنگ و سرخ

تا صدايي انساني بيدارمان كند

و ما

غرق مي شويم

قطعه ديگري كه به دنبال مي آيد ـ تصوير يك زن ـ وصف حال زن همين حكايت است . « امروز بعد از ظهر را براي تو گذاشته ام ، آماده براي گفتنيها يا آنچه ناگفته مانده است . » آنها با هم به كنسرتي مي روند و هر يك در سكوت در انديشه تنهايي خود غوطه مي خورد . زن احساس مي كند در فاصله نوشيدن دو چاي پير شده است .

اما چه چيز ، چه چيزي دوست من !

به تو تقديم كنم ، از من چه چيزي به تو خواهد رسيد ؟

جز همدلي و دوستي

از كسي كه به پايان سفر نزديك مي شود .

من بايد همين جا بنشينم و از دوستانم با چاي پذيرايي كنم .

پروفراك به جاي هر گون دعوتي از زن ، به او مي گويد مي خواهد به خارج برود . زن مي گويد : « شايد بتواني براي من نامه بنويسي . »

آخرين اشاره پروفراك را در حالي نشان مي دهد كه براي آن زن نامه مي نويسد و نمي داند آيا او زنده است يا مرده .

چاپ پروفراك  و ديگر ملاحظات ، اليوت را به جرگه اديبان لندن وارد كرد . در همان هنگام كه كارمند مرتب و آراسته بانك لويد بود ، معاون سردبير مجله اگوئيست شد ( همان مجله نوگرايي كه اوليس جويس را چاپ كرد ) و از همان پايگاه محافظه كارانه ، به راديكالها پيوست تا بورژوازي بريتانيايي و امريكايي را محكوم كند . راديكالها ، كه بيشترشان روشنفكراني تهيدست بودند از موضع خود بدان مي نگريستند ، اما اليوت از جايگاه و تبار اشراف زاده انگلو ساكسن خود به آن مي نگريست ؛ او از اينكه انگلستان بيش از پيش به ايالات متحده شباهت پيدا مي كند ، به هراس افتاده بود . دمكراسي اي كه ارقام را مي ستايد ، توده را به جاي طبقه مي نشاند ، مالكيت ارضي را تسليم ثروت صنعتي مي كند و شكوه و جلال راهبري و اعتقادات ديرينه را در گسترش سوداگري بي بند و بار ، بي سليقگي و هدفهاي خرد و بي اهميت ( كه با مرگ نابود مي شوند ) غرق مي كند .

در همان حال و هوا ـ دوران نقاهت پس از يك بيماري عصبي ـ مشهورترين شعر زمان ما را سرود . دستنوشته اين شعر يعني خراب آباد را به پاوند داد ؛ پاوند با اين شعر كاري كرد كه آن را « عمل سزارين » ناميد ، چرا كه تقريباً نصف بيتهاي آن را حذف كرد . اين جراح جسور سپس متن « جراحي شده » شعر را براي سردبيران چند مجله فرستاد و آن را « شاهكار و مهمترين نوزده صفحه اي زبان انگليسي در دنيا » ناميد . هنگامي كه اين اثر چاپ شد ( 1922 ) اليوت آن را به « ازرا پاوند ، اين شاعر برتر » هديه كرده بود . شايد برخي از نكات مبهم شعر نتيجه عمل پاوند بوده باشد . گرچه اكثر اين نكات از دانش و اطلاعات اليوت ناشي مي شد كه خود او سعي كرده بود آنها را در يادداشتهاي ضميمه روشن كند .

شاعر عمداً با تنوع مطالب و كوتاهي در برقراري ارتباط بين آنها سر به سر خواننده مي گذارد و او را در يادآوري و برقرار كردن اين ارتباط و در نتيجه به شركت و همكاري در تركيب كلي شعر درگير مي كند . در بخش « چهار » با حذف نقطه گذاري ، اين ابهام را شدت مي خشد . اشياء و انديشه ها را با ترفندهاي نقطه گذاري اين ابهام را شدت مي بخشد . اشياء و انديشه ها را با ترفندهاي زيركانه اي توصيف مي كند ؛ صفاتي تكان دهنده ، تركيبهايي نامتناجس و استعاره هايي پيچيده به كار مي برد ؛ ترجيح مي دهد حالتي به وجود آورد ، نه آنكه واقعيتي را بيان كند . اليوت مانند نقاشان سبك آبستره چنين مي پنداشت كه هنر نيازي به معني ندارد ؛ بلكه تنها نيازمند آن است كه با تصويرهايي كه عرضه مي كند ، تخيل را بر انگيزد . او مي نويسد : « محك اين است كه شعر ناب پيش از آنكه فهميده شود با خواننده اش ارتباط برقرار كند . » خبرگان شعر در آثار اليوت ميراثي از سمبوليستهاي فرانسوي را ، از بودلر گرفته تا مالارمه و رمبو ، باز شناخته اند . اليوت خود ، طنز ظريف و لحن گفتگوي ابيات شعرش را به اشعار ژول لافورگ نسبت مي داد .

مضمون شعر خراب آباد اين بود كه در تمدن معاصر ، تمام معيارهاي زيبايي و ذوق همه انگيزه هاي اعتدال و شرافت و تمام تلاشهاي زمامداران دور انديش در حرص دست يافتن به اندازه ، تعداد ، توليد ، ثروت و كسب موفقيت و محبوبيت عامه گم شده است . اليوت ، اين مرد محجوب و منزوي  كه در هواي مه آلود و دود گرفته و ازدحام و هرج و مرج لندن به سختي نفس مي كشيد ، حسرت انگلستاني را  مي خورد كه در تصور داشت : نظام روستايي منظمي كه در آن روستايي فرمان مباشر را محترم مي شمارد ، مباشر فرمان ارباب را و ارباب فرمان شاه را . مانند كارلايل كه در ابراز اين عقيده هشتاد سال از او جلوتر بود ، مي پنداشت در دهكده اي قرون وسطايي مي تواند بسيار خشنودتر باشد تا در جامعه اي صنعتي پر از دود و دم و زاغه هاي كثيف . ( چيستند اين ريشه هايي كه در زمين چنگ زده اند چه شاخه هايي مي رويند / از درون اين زباله هاي سنگي ؟ ) در « شهر وهم آلود » ي كه او را در ميان گرفته ، تقريباً تمامي انسانها مرده مي نمايند .

جماعتي مي بينم كه دايره وار بر گرد يكديگر مي چرخند

انبوهي عظيم از مردم به جانب پل لندن روانند

هرگز نمي پنداشتم كه مرگ اين همه مردم را در ربوده باشد .

همان طور كه اين بيت آخر [ از دانته گرفته شده ] به خواننده مي گويد لندن جهنم است ، در بخش سوم نيز بيتي از شعر مبارك باد اسپنسر مي گيرد تا پاكي و زلالي رودخانه تايمز لندن را در دوران اليزابت در مقايسه با آلودگي كنونيش ، توصيف كند :

اي رود ل انگيز ، آرامتر گذر كن كه آوازم را به پايان برم

در اين رودخانه نه بطريهاي تهي ، نه كاغذ ساندويچ

نه دستمالهاي ابريشمين ع نه جعبه هاي مقوايي نه ته سيگاري ، و نه شاهدان شبهاي تابستان :

كنار آب بيقرار « لمان » نشستم و گريستم .

خراب آباد دنياي ادب را از لندن تا سانفرانسيسكو به نشاط آورد . جايزة سالانه نشريه دايل در سال 1922 به خاطر همين شعر به اليوت اهدا شد . «نسل گمشده » كه ايمان مذهبيش را به واسطه علم و ايمان دمكراتيك خود را به دليل جنگ از كف داده بود ، اين شعر را چون ترانه « وصف حال » خود پذيرفت .

راديكالها آن را هلهله كنان همچون ناقوس عزاي سرمايه داري پذيرا شدند ، جانهاي خسته مرثيه فرسودگي خود را در آن يافتند و مذهبيها از آن به مثابه نفي دنياي دون ، استقبال كردند . اليوت در 1931 به اين تعبيرات ترديد كرد . « وقتي كه شعر موسوم به خراب آباد را سرودم ، برخي ز منتقدان كه بيش از ديگران آن را ستوده بودند گفتند من « توهم زدايي يك نسل » را بيان كرده ام . حرف زده باشم اما اين هدف و منظور اصلي من نبوده است.» با اين همه سه سال پس از سرودن خراب آباد همان مضمون را در شعر انسانهاي تهي كه زمزمه اي دراز و مناجات گونه درباره فساد و تباهي بود ، بيان مي دارد :

آدمياني تهي

آدمياني باد كرده ايم

كه به هم تكيه داده ايم

با كله هايي همه لبريز كاه ، دريغا دريغ

كه جهان اين گونه به پايان مي رسد

نه به بانگ انفجاري به صداي نحيف بادي .

در همين هنگام بود كه دانشمند اتمي بي هيچي ناله اي ، صدايي رعدآسا را تدارك مي ديدند .

2- محافطه كار

در ناله اليوت حسي تسلي بخش وجود دارد . جهان و جانهاي مبارز آن ، در برابر آرزوهاي بزرگ و اميدهاي پر شور ، فروتنانه زانو مي زنند و سر بر خاك مي سايند . شايد خراب آباد سوگند كارمند بانكي باشد كه هر روز با بيرازي به سر كار مي رود ، چتري بالاي سر مي گيرد يا از زير باران مي گريزد و خود را با تجسم در بار اليزابت يا تالارهاي با شكوه گرم مي كند . معاصران اين شاعر جديد را اين گونه توصيف كرده اند : « بلند بالا ، خميده ، با گونه هايي گود افتاده ، در لباس رسمي و مناسب حرفه روزانه اش در بانك لويد . . . معمولاً ساكت با لباس رسمي و مناسب حرفه روزانه اش در بانك لويد . . . معمولاً ساكت با لبخندي بر لب كه هم دوستانه بود و هم محجوب  . . . ويژگيهاي چهره متين و عقاب گونه و هيكل آراسته اش در لباس سنتي با كلاهي لبه دار ، كت سياه و شلوار راه راه ، بسيار جلب توجه مي كرد . » اليوت اين گونه خود را توصيف مي كرد : « قد و بالاي كارمندي» از را پاوند در كتاب سروده ها او را « جناب كشيش اليوت » لقب داده است . اليوت كه سر و كله زدن با پوند و شيلينگ و پنس را مزاحم و مانع شعر و شاعري خود مي ديد ، همچنان كه پا به سن مي گذاشت ، خود را راضي بدين كرد كه به عالم نوسندگي باز گردد و تصميم گرفت تا به سوالهايي كه دوستدارانش فراروي او مي نهند پاسخ دهد ؛ سوالهايي از اين شمار كه ر چگونه مي توان اين حس تهي بودن بورزوازي ، اين ملالت هستي و اين زوال پنهان را كه با الهه فساد و تباهي زينت يافته است ، درمان كرد ؟ » در پي پاسخ به آن ع درگير نوشتن يك رشته مقاله هاي درخشاني شد ؛ مقاله هايي كه در سبك كلاسيك ، فلسفه اي محافظه كارانه را بازگو مي كرد . وي همچون « بورك » ي ديگر برخاست تا با فصاحت در مقابل « فوكس » ها و انقلابهاي روزگار خويش بايستد . در اكتبر سال 1922 سردبيري مجله تازه اي به نام كرايترين را به عهده گرفت و آن را به وسيله موثري براي نشر اعتقادات خود تبديل كرد .

اليوت رهنمود خود را چارلز موراس كاتوليكي فرانسوي گرفت كه نوشته بود : « انديشه هايي كه از انقلاب [ فرانسه ] نشأت گرفت يعني دمكراسي ، پروتستانيسم آزاديخواه و رمانتيسيسم . سه ويژگي اساسي تمدن فرانسوي يعني سلطنت ، احساسات كاتوليكي و روح كلاسيك را به تباهي كشاند . » اليوت ، دين خود را به او صادقانه ادا كرد : « هيجده سال خواننده آثار موراس بودم . » بدين گونه در پيشگفتاري كه در سال 1928 براي يكي از مقاله هايش با عنوان « براي لنسلات آندروز » نوشت ، ديدگاه و شخصيت خود را اين طور خلاصه كرد : « كلاسيست در ادبيات ، سلطنت طلب در سياست و انگلو ـ كاتوليك در مذهب . » ليبرالها و راديكالها كه از اين واكنش صادقانه يكه خوردند ، او را رهبري از دست رفته خواندند و به سوگش نشستند . در چاپ بعدي مقاله ( 1936 ) اليوت اين پيشگفتار مبهوت كننده را حذف كرد ؛ اين بهانه اش بود كه پيشگفتار « سوء تفاهمي به وجود آورده است » خوانندگانش را گمراه كرده و به اين فكر انداخته است كه در ذهن او «اين سه ( موضع ) اهميتي يكسان دارند . » اكنون دلش مي خواست روي مذهب بيشتر تأكيد كند .

در عين حال ، ذهنش را بيش از پيش با ادبيات مشغول كرد . در واكنشي بسيار تند عليه رمانتيسيسم ، بايرون را « غير جالب » شلي و كيتس را
« بيش از حد ارزشيابي » و تنيسون و سوئينبرن را « احساساتي « خواند و همه را رد كرد . نمايشنامه هملت را « شكست هنري » خوانده ، ميلتون را
« ناپسند » ناميد و گوته را « همچون مردي سهل انگار در زمينه شعر و فلسفه » ارزيابي كرد . ليكن درايدن را كه ايمان كاتوليكي ( اين رمانتيك ترين حماسه ) را با اشتياق پذيرفته بود ، مورد تحسين قرار داد . مشرب كلاسيك را چنين تعريف كرد : « ذهنيت بالغ ، يكسره واقعيت گرا ، بدون توهم ، بدون خيال پردازي ، بدون تلخي و با توكل فراوان . »

اليوت كه احساس مي كرد بنيانهاي نظم اجتماعي زير پايش به لرزه درآمده است ، نداي پايان شورش و فردگرايي را سرداد  ضرورت درك بيشتر نقش نجات بخش سنت و رهبري را در تاريخ مطرح كرد . او مي پذيرفت كه خرد بايد حق ترديد در سنت را حفظ كند ، چرا كه « حتي در بهترين سنتهاي موجود ، همواره آميزه اي از نيكي و بدي وجود دارد و بسياري از جنبه هاي آن درخور انتقاد است . » اما سنت درخت زندگي است ؛ سنت مركز و سر چشمه اي است كه فضا پيش روند ؛ شاخه ها ممكن است دوام آورند يا خشك شوند و بپوسد . اما اگر قرار باشد كه درخت نميرد تنه آن بايد حفظ شود . سنت صرفاً تكرار و تقليد نيست به معناي سكون و ايستايي هم نيست ، بلكه تسلسلي زنده ، رشدي استوار و منظم است و « وسيله اي كه نيروي حياتي گذشته از طريق آن زندگي حال را غنا مي بخشد .

فرهنگ به معناي كشت گياه يا درختان باغ است و نه بيرون كشيدن ريشه از خاك ؛ فرهنگ درك ريشه و دانه هاست ، مراقبت بردبارانه و تغذيه نظم آنهاست وجين كردن علفهاي هرزي است كه مانع رشد و نمو آن مي شود . فرهنگ دانش نيست ، هنر هم نيست ؛ حتي « دانش درباره فرهنگ » يعني آشنايي با ادبيات و هنر هم نيست . « منظورم از فرهنگ در وهله اول چيزي است كه انسان شناسان در نظر دارند ، يعني شيوه زندگي مردمي خاص كه در مكان واحدي با هم زندگي مي كنند . اين فرهنگ در هنرها ، در نظام اجتماعي ، در عادات ، آداب و رسوم و در مذهبشان تجلي مي يابد . » فرهنگ مجموعه اي از آداب و رسوم ، نهادها ، شيوه هاي رفتار ، معيارها ، سليقه ها ، اخلاقيات و اعتقادات است . و اين عوامل بيشتر از طريق خانواده نه از طريق مدرسه منتقل مي شود ؛ از اين رو « هنگامي كه زندگي خانوادگي از ايفاي نقش خود باز مي ماند ، بايد منتظر زوال و نابودي فرهنگ باشيم . » اين انديشه « كه بيماري دنياي جديد را به كمك نظام آموزشي مي توان درمان كرد ، توهمي بيش نيست .» بر عكس آموزش و پرورش همگاني باعث مي شود اخلاقيات ، معيارها و سليقه ها به سطحي عاميانه نزول كند . آموزش و پرورش همگاني به جاي نظم و انضباط شخصي سبب تيز كردن هوش مي شود و به همين دليل به جهتي سوق دارد كه نظارتهاي اجتماعي و تعادل موجود را از هم بپاشد « ساختمانهاي باستاني ما را فرو ريزد و زمينه را براي قبايل وحشي آينده مهيا كند تا با كاروانهاي مكانيزه خود در آن اتراق كنند . » آموزش و پرورش بايد كارش جان بخشيدن به ارزشهاي بالقوه باشد ؛ نبايد ويران كننده حفاظتي باشد كه سنت بر گرد جانهاي جوان كشيده است : جانهايي كه في نفسه مستعد پروازهاي مشتاقانه و لايتناهي اند

با پيروزي طبقه متوسط صنعتي بر اشرافيت زميندار ، بازگشت توحش امكان پذير شده است . « ما اين نكته را درك كرده ايم ، سازمان جامعه كه بر پايه سود شخصي و نابودي عمومي قرار دارد ، هم به مسخ انسانيت از طريق صنعتي شدن بي نظم و قاعده و هم به نابودي منابع طبيعي منجر مي شود و اينكه بخش عظيمي از پيشرفتهاي مادي ما آن نوع پيشرفتي است كه نسل آينده ممكن است بهاي گزافي برايش بپردازد . » هنگامي كه سوسياليستها به اين نتيجه رسيدند كه صنعت بايد به دست دولت نظم يابد و اداره شود ، اليوت پاسخ داد كه دخالت دولت راه چاره نيست ، چرا كه بلاي صنعتي شدن ، ناشي از طبيعت انساني است كه گناه نخستين آدم ابوالبشر آن را آلوده كرده است . او كشاورزي به شيوه مزارع جنوب آيالات متحده را [ مزارعي كه بردگان روي آن كار مي كردند ] بر تمدن صنعتي شمال آن كشور ترجيح مي داد و جنگهاي داخلي امريكا را بزرگترين فاجعه تاريخ امريكا نام داد .

اليوت انتظار نداشت كه دمكراسي عمري طولاني داشته باشد ، زيرا به زعم او دمكراسي حكومتي است به رهبري طبقه متوسط كه خام فكري تشكيل دهندگانش آن را فلج مي كند ؛ « وقتي پاي منافع عمومي به ميان مي آيد ، مردم به اندازه كافي به حق اظهار عقيده خويش آگاه نيستند . » اين مشكل را مي توان با آموزش همگاني و غير روحاني كاهش داد ، اما نمي توان آن را به كلي از ميان برداشت چرا كه اين آموزش بيش از آنكه شخصيت آدمي را تعليم دهد ، هشياري او را افزايش مي دهد . به علاوه توانايي بيشتر ، هميشه از هوش برتر سرچشمه نمي گيرد ، ممكن است ناشي از توارث بهتر يا محيط مناسب باشد ؟ از اين رو ، « تركيب امتياز توارثي و فرصتهاي اجتماعي » را بر نظام « فرصتهاي برابر » براي همه ترجيح مي داد . برابري فرصتها « آرماني است كه تنها در صورتي تحقق مي پذيرد كه نهاد خانواده ديگر مورد احترام نباشد . » يعني هنگامي كه نابرابري طبيعي يا نابرابري مالي خانواده ها ، به طور مصنوعي از بين برود ، به نابرابري موقعيت در بين كودكان منجر خواهد شد . ليكن چنين از ميان بردني به ندرت امكان پذير است و هرگز هم پايدار نيست .

به اعتقاد اليوت نوعي از اشرافيت ، طبيعي و مطلوب است . او وجود كاست را نمي پسنديد اما قبول داشت كه هر جامعه ناگزير است گروه كارگران يدي ، كشاورزي و دانشمندان ، هنرمندان ، اديبان و كارگزاران اداري خود را از طبقات كم و بيش مشخصي كه هر كدام فرهنگ ، فضايل ، ظرفيتها و نيازهاي خاص خود را دارند ، گروه بندي كند . اين طبقات بايد به دلخواه با هم بياميزند و مي بايست ، اقليت مسلط « پيوسته كم و زياد شود . » ولي « به طور كلي ، اگر اكثريت مردم در جايي كه متولد شده اند زندگي كنند ، بهتر خواهد بود . » تنها در اين صورت است كه خانواده مي تواند براي شكل دادن به شخصيت و ابقاي نظم اجتماعي به صورت نهاي اجتماعي موثر واقع شود . دولت را بايد اقليتي تعليم ديده و ممتاز اداره كند ؛ پادشاهي در رأس آن باشد و كليسايي ملي از آن پشتيباني كند . اشتباه فاحش راديكالها عدم درك نقش مذهب در فراهم آوردن پشتوانه فوق طبيعي براي قواعد اخلاقي سست و نا استوار ماست و تقويت نظم اجتماعي است كه در هر لحظه از زندگي روزمره ما توسط غرايز غير اجتماعي ريشه دار انسان ، تهديد مي شود . در سال 1927 بود كه اليوت با پذيرش شهروندي انگلستان و قبول عضويت در كليساي انگلستان ، ايمان و اعتقاد خود را نشان داد . به سال 1930 در شعري موسوم به چهارشنبه خاكستر پشيماني و توبه در قطعه شعري آهنگين و سرشار از ستايش و اندوه ايمان خود را چنين بيان كرد : تنها مذهب است كه مي تواند انسان را از فنا و تمدن را از نابودي برهاند .

در سال 1934 سه جلسه سخنراني در دانشگاه ويرجينيا داشت كه بعدها با عنوان پس از خدايان غريب به چاپ رسيد . اليوت كه عميقاً تحت تأثير كتاب تفكرات پاسكال قرار داشت ، اين نكته را به مثابه فرض اصلي پذيرفته بود كه تنها اعتقاد به خدا مي تواند انسان را در مبارزه اش عليه گناه و وحشت مرگ ، ياري دهد . فلسفه اي كه بر خردگرايي يا علم استوار باشد ، هرگز نمي تواند انسان را راضي كند زيرا اين گونه فلسفه مرگ را به مثابه واقعيتي نهايي در زيست شناسي و تاريخ قلمداد مي كند . ماكياولي به درستي اساس ماهيت انسان را مطرح كرده است ؛ انسان ذاتاً گرايش دارد كه نظم اجتماعي را بر هم بزند و آشفته كند ، اين همان چيزي است كه الهيون مسيحي تحت عنوان گناه نخستين مطرح كرده اند . كليسا اين مسئله را با اين آموزش حل مي كند كه مي توان با عبادتهاي زاهدانه و نشان دادن ترس از خدا ، روح را مشمول عنايت الهي قرار داد و پاك  منزه كرد . مومنان آسوده خاطرند و به پاكي مي گرايند .

اليوت احتمال نمي داد كه پروتستانيسم آن قدر رونق بگيرد كه بتواند تمدن را نجات دهد . « الهيات ليبرالي پروتستان . . . الهيات معترفي است در بستر احتضار » نظريه تقدير گراي پروتستانيسم نيروي متقاعد كننده خود را از دست داده است و آيينهاي به جا مانده از آن ديگر ترس از خدا را در دل بر مي انگيزد .

1 – puritan فرقه اي از پروتستانهاي انگلستان در قرون 16 و 17 كه خواستار انضباط مذهبي سخت بودند

2 – Candy رماني هرزه نگارانه نوشته Terry Southern و  Mison Hoffenberg كه نخستين بار در سال 1958 چاپ شد . اين رمان امريكايي سالها تجديد چاپ مي شد و ميليونها نسخه از آن به فروش رفت . در سال 1968 فيلمي از روي آن ساخته شد .

3 – last Exit to Brooklyn  رماني نوشته Hubert Selby

4 – Saul Bellow متولد 1915 نوسنده كانادايي الاصل امريكايي . در بساري از آثارش به زندگي يهوديان در امريكاي معاصر مي پردازد .

5 – john Updike متولد 1932 نويسنده امريكايي آپدايك به دليل تصوير كردن زندگي اهالي شهرهاي پنسيلوانيا در آثارش مشهور است

6 – اشاره اي است به ده فرمان موساي پيامبر كه از سوي خدا بر او وحي شد و او آنها را بر لوح نوشت و بر امتش عرضه كرد .

7 – Tender is the Night .

8 – Comedie humaine ، عنوان مجموعه رمانهاي بالزاك

9 – Chickasaw

10 – New Albany

11 – Sartoris

12 – Snopeses

13 – نام قهرمان اصلي اثر معروف ويليام شكسپير . جمله بعدي نيز از همين تراژدي از زبان مكبث نقل شده است .

14  – Benjy مخفف بنجامين Benjamin كه در فصلهاي آخر كتاب خشم و هياهو به شكل مخففتر بن Ben در مي آيد .

15 – As l lay Dying

16 – Cash

17 – Sanctuary

18 – Requiem for a Nun .

19 – Absalom , Absalom!

20 – The Unvanquished

21 – Trilogy سه اثر مستقل و در عين حال به هم پيوسته .

22 – The Hamlet

23 – The Town

23 – The Mansion

24 – Mammy Dilsey

25 – Go Down , Moses

26 – Intruder in the Dust

28 – Edgar  يكي از شخصيتهاي تراژدي شاه لير اثر ويليام شكسپير

29 – The Ring and the Book

30 – Robert Browning ( 1889 – 1812 ) ساعر انگليسي ، مولف 300 اثر ، شامل تك گويي ( مونولوگ ) هاي نمايشي .

31 – ويل دورانت در اين جمله از واژه Period كه هم به معناي نقطه است و هم عادت ماهانه زنانه به ايهام و طنز استفاده كرده است .

32 –  John Keats ( 1795-1821 )

33 –  Utopia

34 – Walt Whitman ( 1892 – 1819 ) شاعر امريكايي

35 – A Fable

36 – stoic ، پيرو يا مربوط به فلسفه رواقيان يا رواقيون مكتبي كه حكمت را تنها براي تعيين تكليف زندگاني و دستور اخلاقي
مي خواستند .

37 – New Statesman

*  – اين فصل به ويژه مرهون پژوهش كارلو بيكر Carlos Baker با عنوان « ارنست همينگوي : داستان يك زندگي » است .

( ويل دورانت )

ادبیاتادیباننقد
Comments (0)
Add Comment