تولد: 27 ژانويه 1756 (سالزبورگ)
مرگ: 5 دسامبر 1791 (وين)
خانواده و دوران کودکي
يوهان کريزوستوم ولفگانگ آمادئوس موتزارت، روز 27 ژانوزه 1756 ميلادي در شهر سالزبورگ به دنيا آمد. پدر وي لئوپولد موتزارت (تولد 14 نوامبر 1719- مرگ 28 مِي 1787) نام داشت و مادر او آنا ماريا (تولد 25 دسامبر 1720- مرگ 3 ژوئيه 1778) بود. از هفت فرزند اين خانواده، فقط دو نفر باقي ماندند. يکي ولفگانگ آمادئوس که هفتمين و کوچک ترين فرزند و ديگري دختري به نام نانرل (تولد 30 ژوئيه 1751- مرگ 29 اکتبر 1829) که چهارمين فرزند خانواده بود.
هنگامي که موتزارت به دنيا آمد، شش سال از مرگ يوهان سباستين باخ، موسيقيدان نامدار، گذشته بود و پيش از آنکه چهار سالش تمام شود نيز، هندل رخت از جهان بربست. موسيقيدانان بزرگ معاصر باخ و هندل، همه درگذشته بودند و يا مانند رامو و اسکارلاتي کار مهمي انجام نمي دادند. گلوک، چهل و دومين سال عمر خود را مي گذرانيد و با کوشش فراوان از شيوه اپراهاي ايتاليايي تقليد مي نمود. هايدن نيز خط مشي خود را به خوب روشن نساخته بود و شهرتي هم اگر داشت به عنوان يک نوازنده ي پيانو بود.
دوره ي باروک داشت به پايان مي رسيد و سبک لطيف تر و خيال انگيزتري جاي آن را مي گرفت. سبک روکوکو در واقع همان شيوه ي باروک بود، با اين تفاوت که بايد با ديد ديگري به آن نگريست. در اين سبک تزئينات بيش از حد لزوم به کار رفته است و اين سبک تا چندين سال در معماري و هنرهاي تزييني، تأثيري ناچيز ولي قطعي داشت. البته همين تأثير کم، تحول عميقي در هنر به وجود آورده و در حالت و رنگ آميزي و راه و رسم هنرهاي ديگر نيز مؤثر بوده است.
دوره ي کودکي موتزارت همزمان با دوران شکوفايي عصر روکوکو بود.
پدر موتزارت که خود نيز آهنگساز، استاد موسيقي و ويولون نواز ماهري بود (او کتابي درباره ي «روش نوازندگي ويولون» نوشته است) خيلي زود به استعداد وافر فرزندانش پي برد و تعليم و تربيت آنان را شخصاً به عهده گرفت. اين آموزش منحصر به موسيقي نبود بلکه خواندن و نوشتن، رياضي، ادبيات، زبان شناسي و تعليمات اخلاقي را نيز در بر مي گرفت. پيشرفت ولفگانگ، با توجه به سنش، در موسيقي شگفت انگيز بود. او توانست نخستين اثر دوره ي کودکي خود را در 5 سالگي به پدر عرضه کند. موتزارت از 6 سالگي، سير و سفر خود را به کشورهاي اروپايي شروع کرد و پدر مهربان و جاه طلبش او را به عنوان يک کودک نابغه و خارق العاده (که واقعاً نيز چنين بود) به ديگران معرفي مي نمود و پادشاهان و فرمانروايان بزرگ از او استقبال شاياني مي کردند. موتزارت وقتي به چهارده سالگي رسيد، به تمام کاخ هاي بين لندن و ناپل، وارد شده و آنها را ديده بود. ذوق و استعداد و تسلط او در تصنيف آهنگ، وي را از عجايب زمان ساخته، آثارش آنقدر ماهرانه بود که عده اي در تصنيف آنها به دست ولفگانگ ترديد داشتند و پدرش را خالق آنها گمان مي بردند.
وقتي لئوپولد درس پيانو را با دختر هفت ساله ي خود آغاز کرد، ولفگانگ سه ساله بود. وي با شور و علاقه ي بسيار به دست هاي خواهر خود مي نگريست و به تعليمات پدر گوش فرا مي داد و بعد از پايان کار آنها، به زحمت از صندلي بالا مي رفت، پشت پيانو مي نشست و با دو انگشت کوچک خود، فاصله ي سوم (Tierce) را روي پيانو مي گرفت و از شنيدن اين صداي گوش نواز که ساده ترين آکورد موسيقي است، لذت مي برد.
در چهار سالگي، پدرش سعي کرد به او منوئه و قطعات ساده اي بياموزد. ولفگانگ يک منوئه را در نيم ساعت و قطعه اي بزرگ تر را در يک ساعت مي آموخت و چنانچه اشاره شد او در پنج سالگي شروع به تصنيف آهنگ کرد. اولين منوئه را چنان ماهرانه ساخته بود که توجه پدرش لئوپولد را جلب کرد. اين قطعه که در پايان تا حدي بچه گانه تمام مي شود، کاملاً با قواعد موسيقي مطابقت مي کرد و به اين جهت، با آنکه ولفگانگ هنوز به نت نويسي آشنا نبود، پدرش اين آهنگ را بدون آنکه چيزي به آن بيفزايد، يادداشت کرد. امروزه اين قطعه در موزه ي موتزارت در سالزبورگ نگهداري مي شود.
استعداد شايان ولفگانگ باعث شد که پدرش، براي معرفي او به شهرهاي ديگر سفر کند. بدين منظور او را در شش سالگي همراه خواهرش به مونيخ، وين، وورتمبرگ، فرانکفورت، آخن و بروکسل برد و در کنسرت هايي که براي آنها ترتيب مي داد، موتزارت کوچک ويولون و خواهرش، نانرل، پيانو مي نواختند.
در سال 1762 نيز عازم سفر شدند و براي اجراي برنامه ي کنسرتي در حضور فرمانرواي «باواريا» به شهر مونيخ عزيمت کردند. شور و شوق زايدالوصفي که در مورد اين کودک نابغه ابراز مي شد، جاه طلبي لئوپولد را افزون تر ساخت. چندي بعد در همان سال عازم وين شدند و در بين راه هرجا موقعيت مناسبي دست مي داد، به اجراي کنسرت مي پرداختند. همه جا قريحه ي سرشار اين دو کودک، به ويژه هنرمندي ولفگانگ، دوستان و علاقمندان بسياري براي آنها به همراه مي آورد. در وين با استقبال بي نظيري روبرو شدند، چون شهرت آنها قبل از خودشان به آن شهر رسيده بود. چند ساعتي از ورود آنان به شهر نگذشته بود که فرماني از دربار به ايشان رسيد تا قطعاتي در دربار بنوازند.
کاخ شون برون، در وين که در آن بيش از ديگر دربارهاي اروپا به موسيقي ابراز مي شد موجب پيشرفت نقشه هاي لئوپولد موتزارت گرديد. هر يک از افراد خانواده «مارياترزا» ملکه ي اتريش، يا آواز مي خواند و يا سازي مي نواخت و خود ملکه هم درباره ي خود گفته بود تنها موسيقيدان باذوقي است که مي توان يافت. در دربار همه، عاشق و ديوانه ي اين کودک خردسال شده بودند، بخصوص براي آنکه مدام از همه مي پرسيد «مرا دوست داري؟ به راستي مرا دوست داري؟» اين پرسش هاي کودکانه، علاقه ي درباريان را به او بيشتر مي ساخت و سبب مي شد که ولفگانگ خود را به دامن ملکه بيندازد، او را در آغوش گيرد و غرق بوسه سازد.
مارياترزا علاوه بر پول فراواني که به اين دو کودک تقديم کرد، دستور داد به هر کدام يک دست لباس درباري نيز هديه بدهند. ولفگانگ با پوشيدن آن لباس فاخر و گرانبهاي ارغواني رنگ زربفت گلابتون دار آماده شد که تابلويي از او نقاشي کنند.
بزرگان و اعيان شهر وين به روش دربار اقتدا کردند و به زودي خانواده ي موتزارت به خانه هاي اعياني و مجلل شهر دعوت شدند. در اين هنگام ولفگانگ ناگهان به بيماري مخملک دچار شد و پس از بهبودي اش، خانواده ي موتزارت به زادگاه خود در شهر سالزبورگ بازگشتند. نقشه ي لئوپولد موتزارت براي سفر دوم بسي وسيع تر طرح ريزي شد. وي تصميم گرفت اين بار به پاريس و لندن بروند. در ماه ژوئن 1763 سفر خود را آغاز کردند و از پايتخت هاي تابستاني شاهزادگان و فرمانروايان گذشتند و به هرجا که قدم مي گذاشتند با شگفتي و تحسين از ايشان استقبال مي شد. در «اِکس لاشاپل» يکي از خواهران «فردريک بزرگ» سعي کرد آنان را به برلن دعوت کند، ولي لئوپولد راه خود را ادامه داد و رفت. در شهر فرانکفورت «گوته» نويسنده و شاعر آلماني، که در آن هنگام 14 سال بيش نداشت، کودک نابغه را در حاليکه «کلاه گيس نقره فام به سر و شمشير به کمر داشت» ديد و ساز او را نيز شنيد.
آنها اواسط ماه نوامبر به پاريس وارد شدند و پنج ماه در آن شهر اقامت گزيدند. در اينجا نيز همانند وين موفقيت شاياني به دست آوردند و نه تنها درباريان، بلکه همه ي دوستداران ادب و هنر از ايشان تجليل کردند. در وِرساي، پس از ورود خاناده ي «موتزارت» تمام مقررات سخت لوئي پانزدهم در هم ريخت و مجلس به صورت يک مهماني خانوادگي درآمد. نخستين اثر برجسته ي موتزارت، چهار سونات براي کلاوسن بود که آنها را در سفر پاريس نوشت و آن را به مادام ويکتور دوفرانس اهدا نمود.
در سفر پاريس، نانرل نيز همراه برادرش بود و در کنسرت اين دو کودک هنرمند، لوئي پانزدهم و «مارکيز دو پمپادور» نيز حضور داشتند. چون «پمپادور» خودخواه از ابراز شوق و شعف خودداري کرد، ولفگانگ در کمال سادگي و معصوميت او را بر سر جاي خود نشاند و گفت «اين کيست که ميل ندارد مرا ببوسد؟ ملکه هم مرا بوسيده.» پيش از آنکه لئوپولد موتزارت، پاريس را ترک کند، خرسند بود از اينکه کودکان وي قلب فرانسويان هنردوست را کاملاً مسخر ساخته اند.
در لندن با خانواده ي سلطنتي ديگري آشنا شدند که علاقه ي وافري به موسيقي داشتند. ژرژ سوم و ملکه شارلوت که براي موسيقيدان ها ارزش بسيار قائل بودند، ايشان را با مهر و محبت در دربار پذيرفتند. استاد موسيقي ملکه «يوهان کريستيان باخ» جوان ترين پسر «يوهان سباستين باخ» و جانشين «هندل» و حاکم مطلق و بي معارض موسيقي در انگليس، بي اندازه شيفته و فريفته ي اين کودک خارق العاده شد. موتزارت نيز در آينده هرگز محبت وي را فراموش نکرد. از نخستين کنسرت اين دو کودک در لندن بي اندازه استقبال شد، چنانچه پدرشان مي نويسد «درآمد سرشار اين کنسرت مرا دچار حيرت و وحشت کرد» گويي قدرت تحمل هيجان اين توفيق بزرگ را نداشت زيرا به زودي بيمار شد و هفت هفته از بيماري گلودرد، در بستر افتاد. در اين زمان ولفگانگ به کار تصنيف موسيقي پرداخت و در کنسرت بعدي، آنچه نواخت، از آثار خودش بود. خانواده ي موتزارت بيش از يک سال در لندن به سر بردند و سپس عازم ميهن خود شدند، ولي خط سير آنان به قدري پرپيچ و خم و طولاني و سلامتشان نيز به طوري مختل شده بود که بازگشت ايشان نزديک به يک سال طول کشيد. پس از اجراي کنسرتي در دربار «شاهزاده اورانژ» در لاهه، به وِرساي برگشتند و باز مورد مهر و محبت بي شائبه ي فرانسويان هنرشناس قرار گرفتند. تابستان را به خوشي در سوئيس گذراندند و از ژنو براي ملاقات «وُلتر» به «فِرني» رفتند ولي آن شير غرّان، در بستر بيماري افتاده بود و خانواده ي موتزارت را نپذيرفت.
پس از يک سفر موفقيت آميز و خاطره انگيز، تقريباً پس از سه سال و نيم، خانواده ي موتزارت، سرانجام در نوامبر 1766 به سالزبورگ، بازگشتند.
لئوپولد موتزارت، چون دخترش نانرل به شانزده سالگي رسيده بود و ديگر معقول نبود که به عنوان کودک معرفي شود، از اين رو تصميم گرفت تمام کوشش و سعي خود را در تربيت پسربچه ي 11 ساله، که بسان ستاره ي اقبال خانواده مي درخشيد، به کار گيرد. برنامه ريز کنسرت هاي «ولفگانگ» يعني پدرش لئوپولد، در هر فرصتي چنان درباره ي قريحه ي پسر خود تعريف و تمجيد کرده بود که اسقف اعظم را به شک انداخت و جناب اسقف بر آن شد با آزمايش اين کودک اعجوبه دهان لئوپولد، ملازم دربار خود را ببندد. وي متن گفتار يک «اوراتوريو» را بين ولفگانگ و رهبر ارکستر دربار و ارگ نواز کليساي بزرگ تقسيم کرد و کودک خردسال را در اتاقي تنها گذاشت تا سهم خود را تصنيف کند. برنامه با موفقيت اجرا شد، زيرا همان سال به چاپ رسيد و ترديد اسقف اعظم نيز درباره ي استعداد کودک نابغه برطرف شد و براي اثبات اين امر، بر ميزان دوستي و محبت خود نسبت به خانواده ي موتزارت، افزود.
چندي بعد، خانواده ي موتزارت جهت شرکت در جشن عروسي امپراتوري، دوباره عازم وين شدند، ولي شيوع بيماري آبله مانع اجراي اين تصميم شد. عروس از پاي درآمد و خانواده ي موتزارت به شهر «اولموتز» گريختند. در آنجا هر دو کودک بيمار شدند و ولفگانگ حدود نه روز بر اثر بيماري، نابينا بود. از آنها در خانه ي يکي از اشراف هنردوست پرستاري شد تا اينکه سلامتي خود را بازيافتند و به پايتخت اتريش بازگشتند، در حالي که دربار را ماتم زده و سوگوار ديدند. با وجود اين «ماريا ترزا» و پسرش «ژوزف دوم» آنها را با مهر و محبت پذيرا شدند. امپراتور جديد، به ولفگانگ سفارش تصنيف يک اپرا داد و موتزارت اپراي «دختر ساده» را در موعد مقرر نوشت و تقديم داشت. اگرچه اجراي اين اپرا ماه ها به تعويق افتاد، ولي پس از چند ماه به دستور اسقف اعظم اين برنامه در سالزبورگ اجرا شد و او به قدري از کار موتزارت خرسند شد که مقامي والا، ولي بدون حقوق، در گروه موسيقي دربار به وي تفويض کرد.
خانواده ي موتزارت، قريب يک سال در سالزبورگ ماندند، زيرا لئوپولد در انديشه ي کشيدن نقشه اي براي تسخير دل مردم ايتاليا بود. ولفگانگ در اين مدت مدام در کار تصنيف انواع آهنگ هاي دلنواز بود و تمام وقت خود را به تمرين و باز هم تمرين مي پرداخت. ولفگانگ و پدرش پس از يک خداحافظي گرم با مادر و خواهرش، با تجهيزات کامل به ايتاليا رهسپار شدند و پس از عبور از گردنه ي «برنر» به شهر ميلان رسيدند و آنجا از حمايت والي شهر برخوردار گرديدند. در آنجا بود که ولفگانگبه ديدار استاد عاليقدر «گلوک» يعني «سامارتيني» توفيق يافت. شهرهاي پارما، بولونيا، فلورانس، رُم و ناپل همه آغوش خود را به روي ولفگانگ گشودند. براي او جاي مادر و خواهرش (نانرل) بسيار خالي مي نمود و با نوشتن نامه با آنها راز و نياز مي کرد و با کمال صراحت و بياني پر از اشاره و کنايه راجع به آنچه مي شنيد و مردان سرشناسي که مي ديد، همچنين عادات و آداب مردم هر منطقه، قلمفرسايي مي کرد. در شهر «بولوني» که از لحاظ اصول و قواعد موسيقي شهرت و مرکزيت داشت، يکي از برجسته ترين استادان موسيقي، يعني «پادر مارتيني» که در سنين پيري بود موتزارت را آزمايش و امتحان کرد و ولفگانگ از اين آزمايش سربلند بيرون آمد. در فلورانس نيز از امتحاني که از وي گرفته شد، سرفرازتر گشت.
خانواده ي موتزارت مقارن با هفته ي مقدس به رم رسيدند و موسيقي ويژه اين هفته را شنيدند. از بخش هاي مهم اين تشريفات، برنامه ي کليساي «سيکستين» بود که در آن قطعه ي معروف «مي زرر» اثر «آلگري» اجرا شد و ولفگانگ خردسال پس از يک بار شنيدن اين قطعه آن را نوشت. اين کار فوق العاده، توجه دوستانه ي پاپ «کلمان چهاردهم» را جلب کرد و سبب شد دعوتنامه هاي فراواني همچون باران، از سوي شاهزادگان و اعيان رُم براي موتزارت فرستاده شود.
پاپ، يک نشان «مهميز زرين» به وي اهدا کرد و ولفگانگ را نيز، همانند گلوک لقب شواليه داد. لئوپولد که مردي جاه طلب بود از اينکه پسرش به افتخاري نظير گلوک نائل آمده بود، بر خود مي باليد و تا مدت ها به ولفگانگ اصرار مي کرد که عنوان «شواليه» را در امضايش قيد کند، ولي وي در اين باره علاقه اي نشان نمي داد و زماني نگذشت که از آوردن اين عنوان در نامه ها، صرف نظر کرد.
پس از توقفي کوتاه در شهر رم، چون راه توسط راهزنان ناامن شده بود، با ترس و لرز فراوان به سمت ناپل رهسپار شدند و در آنجا از خرابه هاي شهر پومپئي و کوه «وزوو» که دود و مه آن هنوز به آسمان بلند بود، ديدن کردند.
در شهر بولوني افتخار ديگري نصيب موتزارت شد چه، در آنجا آکادمي موسيقي (فيلارمونيک) يکي از مقررات مربوط به عضويت اعضاي خود، که حد نصاب سن را بيست سال تعيين کرده بود، به کنار نهاد و پس از انجام آزمايشي سخت، او را به عضويت برگزيد.
در ميلان موتزارت به تکميل اپرايي پرداخت که حاکم آن ديار در سفر اول وي به آن شهر سفارش داده بود. اجراي اين اپرا با موفقيت پرشوري همراه بود و بيست شب در تالار لبريز از شنونده اجرا گشت.
سرانجام پس از دو سال گردش و اجراي برنامه هاي موسيقي در شبه جزيره ايتاليا، خانواده ي جهانگرد موتزارت خسته و کوفته، در ماه مارس سال 1771 به سالزبورگ بازگشتند. در اين هنگام به موتزارت دو کار مهم سفارش شده بود: يکي تصنيف اپرا براي ميلان و ديگري يک «اوراتوريو» براي شهر پادوا. به زودي سفارش ساخت يک سرناد از طرف ماريا ترزا براي عروسي يکي ديگر از فرزندانش به او رسيد. ولفگانگ پنج ماه را با شور و حرارت به تصنيف آهنگ هاي موسيقي گذرانيد. پس از آن بار ديگر به ميلان سفر کرد و در آنجا سرناد موتزارت در مقابل اپراي موسيقيدان کهنسالي چون «هاسه» بيش از حد انتظار مورد توجه قرار گرفت و باز پدر موتزارت همچون هميشه با افاده ي بسيار چنين گفت: «من واقعاً متأسفم ولي سرناد ولفگانگ تأثير همه ي آثار هاسه را از بين برد» و خود هاسه که آهنگ هاي دلکشي ساخته بود با کمال گذشت و جوانمردي گفت: «اين کودک، همه ي ما را به محاق خاموشي و گمنامي خواهد کشانيد.»
يک روز بعد از آنکه خانواده ي موتزارت از سفر ميلان به شهر خود بازگشتند، اسقف اعظم که بسي پير و شکسته شده بود، ديده از جهان فروبست. اين واقعه بيش از آنچه تصور مي کردند برايشان غم انگيز بود چون جانشين او «هيرونيموس فون کولورِدو» مردي بود که همواره نامش به زشتي ياد مي شد و به قدري بدنام بود که وقتي خبر انتخابش به مقام اسقف اعظمي به شهر سالزبورگ رسيد، تمام مردم ماتم گرفتند.
موتزارت پس از مدتي که به تصنيف موسيقي پرداخت، عازم شهر ميلان شد و در آن شهر شش ماه اقامت گزيد. در آنجا اپراي جديد او به نام «لوچيو سيلا» با موفقيت فراوان به روي صحنه آمد و همين امر والي شهر را بر آن داشت تا در دربار فلورانس براي او شغلي به دست آورد، ولي پيشنهاد وي بيهوده ماند و پدر و فرزند با دلي شکسته براي مبارزه و مقابله با دشواري هايي که در شهر سالزبورگ، بنا به فرمان اسقف اعظم جديد، پيش بيني مي کردند، خود را آماده ساختند. در ماه مارس سال 1773 براي بازگشت به سالزبورگ دوباره از گردنه ي «برنر» عبور کردند و موتزارت براي آخرين بار با خاک ايتاليا، وداع گفت و در اين هنگام عمرش به نيمه رسيده بود. چندي نگذشت که خانواده ي موتزارت با آنچه از آن مي ترسيدند، روبرو شدند. اوضاع شهر سالزبورگ در حکومت «فون کولورِدو» تحمل ناپذير شده بود. ولفگانگ به فکر افتاد با پدرش به جاي ديگري نقل مکان کند و چون مهر و محبت ماريا ترزا را هنوز به ياد داشت، تصميم گرفت نخست به وين برود. ملکه همچون گذشته آنها را با کمال محبت، پذيرفت ولي اين حد تجاوز نکرد و ايشان دست خالي بازگشتند. با همه ي اين نااميدي ها، قلم ولفگانگ از کار باز نمي ايستاد و هم در وين و هم پس از بازگشت به سالزبورگ، براي ناشران آينده ي خود، آهنگ مي ساخت. اواخر سال 1774، موتزارت، در اين انديشه بود که اگر بتواند نقش خود را خوب بازي کند، شايد بتواند خود را از قيد انضباط خشک و دشوار دربار سالزبورگ رهايي بخشد. خوشبختانه در آن هنگام از طرف فرمانرواي باواريا سفارشي براي ساخت يک اپرا دريافت کرد. نتيجه مانند هميشه بود و اين اپرا نيز، شنوندگان را مسرور و شاد ساخت. موتزارت، اما بيهوده وقت خود را در مونيخ تلف مي کرد، چون کار ديگري نداشت و به ناچار با دلي غمگين به سالزبورگ برگشت تا باز هم آهنگ بسازد و بسازد.
از اين به بعد، به تصنيف آثاري پرداخت که نه تنها مورد علاقه ي دوستداران موسيقي بود، بلکه موسيقيدانان نيز از آن لذت فراوان مي بردند. موتزارت به افتخار ورود دوک بزرگ به سالزبورگ يک اپرا ساخت و پس از آن پنج کنسرتو، يکي از ديگري بهتر، براي ويولون و ارکستر تصنيف کرد. اين پنج کنسرتو که بسيار دلپسند و پرنشاطند، امروزه نيز مانند روزهايي که ساخته شدند، نغز و زيبا هستند و به قلب آدميان شادي و نيرو مي بخشند و آنها را بايد جزء آثار برجسته ي موتزارت قلمداد کرد.
در سال 1777 موتزارت 21 ساله به مرحله اي از زندگي رسيده بود که ديگر برايش مقدور نبود در شهر سالزبورگ بدون فعاليت سر کند. علاقه ي قلبي او اين بود که اپرا و سمفوني بسازد ولي «فون کولوردو» هيچ يک را مجاز نمي دانست. از اين رو لئوپولد موتزارت تقاضاي مرخصي کرد و چون اسقف اعظم با اين تقاضا مخالفت ورزيد، لئوپولد رسماً دادخواهي نمود. پاسخ اسقف، اين بار اخراج هر دو (پدر و پسر) از خدمت بود. اگرچه پس از آن خدمات پدر را منظور داشت و به وي اجازه داد در خدمت باقي بماند. در اين هنگام ولفگانگ اميد داشت بتواند به تنهايي سفر کند، ولي اميدش به يأس انجاميد چرا که پدر اين اجازه را نداد که او بدون يک همراه از افراد خانواده، سفر کند، از اين رو تصميم گرفت بانو موتزارت، مادر ولفگانگ، در اين سفر، پسر خود را همراهي کند. در سپتامبر سال 1777 مادر و فرزند به عزم مونيخ از سالزبورگ خارج شدند.
پنج هفته بعد ارابه ي موتزارت به شهر کوچک «مانهايم» رسيد. در اين شهر مادر و پسر بيش از چهار ماه اقامت گزيدند: زيرا مانهايم به دسته ارکستر خود بسيار مي باليد و آن را بهترين ارکستر اروپا مي دانست. اين ارکستر با راهنمايي و مديريت «يوهان اشتاميتز» و جانشينانش در شيوه ي نواختن آهنگ دسته جمعي، چنان انقلابي برپا کردند که امروزه او را پدر ارکستر جديد مي دانند. موتزارت که در اين دوره ي ترقي نوازندگي به آن شهر وارد شده بود از فرصت، بيشترين استفاده را برد و تا مي توانست در کنسرت هاي اين نوازندگان معروف، حضور مي يافت و آثار آنها را مي شنيد. اجراي اپراهاي آلماني، توجه او را بيش از همه جلب کرد و به اين ترتيب دست تقدير که هرگز از روي مهر بر سر موتزارت کشيده نشده بود، او را با «فريدولين وبر» آشنا ساخت. اين مرد کوچک اندام عموي موسيقديدان نامدار «کارل ماريا فون وبر» بود که بعدها نيز پدرزن موتزارت شد.
نامه هاي موتزارت نشان مي دهد که وي دلباخته ي «آلوئيزيا وبر» چهارمين دختر خانواده ي «فريدولين» بوده و در نوشته هاي خود، اين دختر را ناهيد ساحل رود رِن لقب داده و صداي او را آسماني، توصيف کرده است. ولي آلوئيزيا دختر سبک سري بود و نمي توانست منش والاي موتزارت را درک کند. موتزارت آماده بود که از همه چيز بگذرد و با دلداده ي خود به ايتاليا سفر کند و در هر گذر و فرصتي کنسرتي ترتيب دهد، ولي پدرش اجازه نداد و با لحني خشک و ترسناک از سالزبورگ پيغام فرستاد: «به سوي پاريس برو، يک دقيقه هم درنگ نکن و جاي خود را در رديف کساني که واقعاً بزرگ هستند، باز کن» موتزارت که بارها گفته بود «پدرش، بعد از خداوند، بزرگ ترين کسي است که مي شناسد» ناگزير اطاعت امر کرد و به پاريس سفر کرد، ولي اين بار بر خلاف سفر اول موفقيت شاياني به دست نياورد. يک سمفوني که امروزه به نام سمفوني «پاريس» (297 K در رِماژور و سي و يکمين سمفوني) مشهور است و يک بالت کوچک براي مردم اين شهر تصنيف کرد. همچنين آشنايي او با دوک دوگين و دخترش که فلوت و چنگ مي نواختند، سبب شد کنسرت فلوت و چنگ (هارپ) را براي آنها بسازد که يکي از آثار شنيدني و دلکش موتزارت به شمار مي رود. ولي هنرمند جوان از نظر مادي در مضيقه بود و بيماري مرموز مادر نيز بر رنج دروني او مي افزود.
بيماري و مرگ مادر موتزارت
آناماريا بيمار و بستري شده بود. سرماخوردگي او که در طول سفر از مانهايم تا پاريس بر جانش نشسته بود، هنوز بهبود نيافته بود. ولفگانگ از مادر پرسيد: «ماماي عزيز، چه شده، حالت خوب نيست؟»
آناماريا نمي دانست چه پاسخي بدهد. او نمي خواست با شکايت از بيماري و درد و رنج خود بار بيشتري بر دوش فرزندش بيفکند. به زحمت تبسمي بر لبانش نقش بست و گفت: «نگران نباش، چيز مهمي نيست. فقط حس مي کنيم خسته ام.» مادر هنوز حاضر نبود پزشکي براي بياورند و با آنکه هوا در ماه ژوئن گرم شده بود، حس مي کرد حالش بدتر شده است. وقتي چند روز گذشت و حال وي رو به وخامت رفت، حاضر شد حجامتش کنند. با اين کار اندکي بهبودي حاصل شد و توان آن را يافت که از بستر برخيزد، ولي نتوانست روزهاي بعد در کنسرتي که ولفگانگ، سمفوني پاريس را اجرا مي کرد، حضور يابد. پس از پايان کنسرت، وقتي موتزارت به خانه رسيد متوجه شد که حال مادر وخيم تر شده است. اين بار از مشاهده ي وضع جسمي او به وحشت افتاد. به مادر گفت سمفوني او مورد تحسين شنوندگان قرار گرفت ولي چنان به نظر مي رسيد که مادرش چيزي نشنيده است. مادر به شکم خود اشاره اي کرد و نجواکنان گفت: «ولفگانگ، خيلي درد مي کند. بيچاره شده ام»
ولفگانگ با شتاب به داروخانه رفت و دارويي را که موردنظر پدر بود و معمولاً در سالزبورگ براي تسکين دردهاي معده به کار مي بردند، خريد. مادر از آن دارو خورد، ولي حالش بدتر شد. به حدي رنجور و تکيده شده بود که ولفگانگ را دچار اضطراب کرد. مادر به دارويي که وي از داروخانه خريده بود، اشاره کرد و گفت: «در آن شيشه چيزي نيست که بتواند مرا زنده نگهدارد.»
«بروم برايت دکتر بياورم؟» ولي مادر گويا حرف او را نشنيد. پس سئوال خود را با صداي بلندي تکرار کرد. مادر که از شدت درد به خود مي پيچيد سري تکان داد. با صدايي بسيار ضعيف که به زحمت از گلويش خارج مي شد، گفت: «ولفگانگ، خواهش مي کنم يک پزشک آلماني پيدا کن»
وقتي ولفگانگ به اتفاق دکتر فون کلر آلماني، ساکن پاريس، به خانه رسيدند، حال مادر اندکي بهتر شده بود. مادر از ديدن پزشک آلماني، آسوده خاطر شد. چه، مي توانست صحبت هاي او را بفهمد و به داروهايي که تجويز مي کرد اعتماد کند. ولي روش درماني اين پزشک نيز، مؤثر نيفتاد و پس از چند روز حال مادر بدتر شد. او در حالي که دچار هذيان شده بود، پشت سر هم آب مي خواست و لحظه اي بعد به حال اغما فرو رفت. چنان مي نمود که ديگر از دست رفته است. ولفگانگ بي درنگ دکتر فون کلر را به بالين مادر آورد. پزشک به آناماريا که در بستر بي حرکت دراز کشيده بود، چنان نگاه کرد که گويي به جسدي مي نگرد، سپس گفت: «گمان نمي کنم تا فردا صبح زنده بماند، بهتر است کشيشي خبر کنيد تا اعترافات او را بشنود.»
ولفگانگ يک کشيش آلماني به بالين مادر آورد. آناماريا چشم گشود و چون کشيش را در بالين خود يافت، شروع به صحبت کرد و کشيش نيز مراسم مذهبي را به جاي آورد. آناماريا احساس کرد اندکي آرامش يافته است. به پسرش گفت: «از تو مي خواهم مرا تنها نگذاري» او نمي خواست در تنهايي بميرد. با آنکه آتش بخاري شعله مي کشيد و ولفگانگ مي گفت هواي بيرون گرم است، آناماريا از سرما رنج مي برد. ساعتي بعد مادر به حال اغما فرو رفت و اين حال يک هفته به طول انجاميد. در تمام اين مدت ولفگانگ بر بالين مادر نشسته بود، چيزي نمي خورد و گاهي جرعه اي شراب مي نوشيد. ديگر اميدي به شفاي مادر نداشت، ولي باز هم راضي نمي شد که از بالين وي دور شود. تختخواب خود را در کنار بستر مادر گذاشته بود و همانجا دراز مي کشيد تا بتواند دقايقي استراحت کند و در صورتي که مادر صدايش کند، در دسترس باشد، ولي او کوچکترين تکاني نمي خورد. ولفگانگ مي دانست که هنوز زنده است و به آرامي دم مي زند، بر بيچارگي خود که نمي توانست هيچ کاري براي نجات جان مادر انجام دهد، مي گريست. شمع زندگي مادر در جلوي ديدگان وي هر دو رو به خاموشي مي رفت.
در شب سوم ژوئيه، يک هفته پس از آنکه کشيش مراسم مذهبي را بر بالين مادر به جا آورده بود، او از حال اغما درآمد و دچار تشنج هاي لحظات واپسين شد. در آن حال مي کوشيد سخناني بر زبان آورد. ولفگانگ شنيد که مادر به زحمت مي گويد «ولفرل… لئوپولد… نانرل» سپس کوشيد سرش را از روي بالش بلند کند چنانکه گويي مي خواست يک ملودي دوست داشتني را بشنود. ولي توان اين کار را نداشت. ولفگانگ دست مادر را در دست گرفت، به آرامي فشرد و با او سخن گفت، ولي مادر پاسخي نداد. ولفگانگ سر مادر را بلند کرد تا کمکش کند سخني بگويد، ولي سر دوباره بر جاي خود افتاد. ناگهان وحشتي سراپاي ولفگانگ را فرا گرفت در حالي که زاري مي کرد، بر صورت مادر بوسه ها زد. ولي هيچ پاسخ و جنبشي از زندگي در او ديده نشد. آينه ي دستي را که مادر با علاقه ي فراوان در سفرها همراه مي برد، از زير بالش درآورد و برابر لبانش نگهداشت، ولي کوچک ترين اثري از دم زدن ديده نشد.
روي کف سنگي اتاق کنار بستر مادر زانو زد و در حالي که مي گريست از خداوند براي مادر طلب آمرزش کرد. نجواکنان گفت: «اي خداي بزرگ! بگذار فرشته ها، مادر نازنين مرا به آستان پرمهر تو بياورند.»
با آنکه دو ساعت از نيمه شب گذشته بود، دو نامه نوشت تا پدرش را براي شنيدن آن خبر دردناک آماده سازد. نخستين نامه را خطاب به «بولينگر» دوست خانوادگيشان نوشت:
«دوست عزيزم. خواهش دارم فقط خودتان بخوانيد… سوم ژوئيه، در اين روز که دردناک ترين و سخت ترين روز زندگي من است، با من همدردي کنيد و در غم و اندوهم شريک باشيد. اينک که دو ساعت از نيمه شب گذشته، اين نامه را برايتان مي نويسم تا اطلاع دهم که مادرم، مادر بسيار گرامي و بهتر از جانم، ديگر با من نيست. خداوند او را به سوي خود فراخواند. بيست و يک دقيقه بعد از ساعت ده، او جان به جان آفرين تسليم کرد و بر بالين او جز من کسي نبود. به روشني مي ديدم که هيچ کس نمي تواند او را از چنگال مرگ برهاند. بنابراين به مشيت خداوندي تسليم شدم. در اين نامه نمي توانم جزئيات بيماري وي را شرح دهم. سرنوشت اين بود که در اين زمان و در اين ديار، چشم از دنيا فرو بندد… حالا از شما خواهش دارم پدر عزيز مرا آهسته آهسته براي شنيدن اين خبر جانگداز، آماده سازيد. با همين پست، نامه اي هم براي پدرم مي نويسم. ولي در آن، فقط به او اطلاع مي دهم که حال مادر چندان خوب نيست و بيماريش شدت يافته است و از پدر راهنمايي مي خواهم که بر اساس آن اقدام کنم. خداوند به او صبر و تحمل بدهد که بتواند خبر اصلي را بشنود. بنابراين دوست عزيزم، استدعا دارم لطف و همدردي خود را از پدرم دريغ نورزيد و هر طور که صلاح مي دانيد ذهن او را آماده کنيد که وقتي از ماجراي اصلي باخبر شد برايش چندان تکان دهنده نباشد. خواهرم را نيز به اميد شما مي سپارم. هرچه زودتر به ديدار آنها برويد، ولي از مرگ مادر چيزي نگوييد و فقط آنها را آماده سازيد. اين کار را هرطور صلاح مي دانيد، انجام دهيد. خواهش مي کنم ترتيبي بدهيد که خداي ناخواسته، من با مرگ عزيز ديگري مواجه نشوم. پدر عزيز و خواهر نازنين مرا دلداري دهيد… خداحافظ.
دوست صميمي و وفادار شما- ولفگانگ آمادئوس موتزارت»
سپس نوشتن نامه به پدر را که بسي دشوارتر بود، آغاز کرد:
«پدر عزيزم، علّت اينکه در ارسال پاسخ نامه ي يازدم ژوئن تو تأخير روا داشته ام اين است که ناگزيرم خبر بسيار دردناک و سختي را به اطلاع شما برسانم: مادر نازنينم سخت بيمار است و من نمي دانم چه بر سرش خواهد آمد. بنابراين خود را مشيت خداوندي تسليم کرده ام اميدوارم تو و خواهرم نيز همين کار را بکنيد… وقتي چنين مي انديشم، احساس آرامش مي کنيم… اگر مادرم بهبودي يابد به درگاه خداوندي سپاس مي گزارم و اگر خداي ناخواسته، تقدير اين باشد که مادر به آسمان ها برود، مشيت خداوندي را پذيرا خواهم شد… به هر حال بنا به تقاضاي مادر، کشيشي بر بالين او حاضر شده و مراسم مذهبي را به جاي آورده و اکنون او آرامشي يافته است. وارد جزئيات بيماري مادر نمي شوم، جز اينکه بگويم ناشي از التهاب و ناراحتي معده است، در نتيجه بيماري مسري نيست… حال خودم خوب است و مي کوشم تا خونسردي و آرامش خود را در اين روزهاي سخت و دردناک حفظ کنم… آرزو دارم تو و خواهرم نيز به رغم اينکه چنين خبر ناگواري برايتان نوشته ام سلامت و اميدوار باشيد. همه ي اميدم اين است که خداوند تو و خواهرم عزيزم را براي من نگهدارد. از دور صدها بار مي بوسمت و آرزو دارم هرچه زودتر همه به دور هم جمع شويم، پسر فرمانبر و دوستدار تو…»
روز بعد، موتزارت براي خاکسپاري مادر خويش در کشوري بيگانه اقدام کرد و در اين مراسم، تنها يک آشنا حضور داشت. ولفگانگ با تلخي هرچه تمام تر با خود مي انديشيد که هر آينه اگر مادرش در سالزبورگ يا حتي در وين درگذشته بود دوستان و آشنايان بسياري در مراسم تشييع جنازه و خاک سپاري وي شرکت مي جستند. مادر را در گورستان کليساي سنت اوستاش به خاک سپردند. کشيشي که آخرين مراسم را به جاي مي آورد از ولفگانگ پرسيد: «آيا شما از نزديک ترين بستگان مادام موتزارت هستيد؟»
«بله پسرش هستم… تنها پسرش»
«پس از شما مي خواهم دفتر ثبت درگذشتگان کليسا را امضا کنيد.«
ولفگانگ به نوشته ي آن صفحه از دفتر به دقت نگاه کرد تا به صحت آن اطمينان يابد. «روز چهارم ژوئيه سال 1778، آناماريا پرتل موتزارت، 57 ساله، همسر لئوپولد موتزارت، رهبر ارکستر دربار سالزبورگ، که روز سوم ژوئيه در خيابان گروشنه درگذشت، در حضور ولفگانگ آمادئوس موتزارت، پسرش و فرانسواهي نا، در گورستان کليسا به خاک سپرده شد.»
ولفگانگ امضا کرد: «موتزارت» و فرانسواهي نا، تنها دوست حاضر، نام و امضاي خود را بر آن افزود.
لئوپولد موتزارت پس از اطلاع از درگذشت غم انگيز همسرش در نامه اي به ولفگانگ چنين نوشت:
«… از بابت من نگران نباش. من سعي مي کنم اين اندوه بزرگ را مانند يک مرد با بردباري و توکل به خداوند بر خود هموار سازم، ولي تو حالا بهتر مي فهمي چه مادر نازنين و فداکاري داشته اي. از اين پس جاي او خالي خواهد بود و در مي يابي که چه موجود عزيز و گرانقدري را از دست داده اي.»
موتزارت پس از ناکامي هاي بسيار تها به اين اميد که الوئيزيا همچنان چشم به راه بازگشت اوست، به مانهايم برگشت ولي با همه ي قول و قرارهايي که با آلوئيزيا داشت، دخترک که اينکه شهرتي به دست آورده بود، به پيشنهاد ازدواج موتزارت جواب رد داد. اين نخستين ضربه ي بزرگ روحي براي موتزارت بود، ولي او در برابر آن پايداري کرد و در پاسخ به دختر، آهنگي با اين مَطلع ساخت: «من دختري که مرا نمي خواهد، ترک مي کنم» اما اين اتفاق او را در زندگي و هنر به پيش برد چه، پس از بازگشت به سالزبورگ، انقلابي در آثار خود پديد آورد که مي توان آغاز سال 1779 را مقارن با شکوفايي بيشتر هنري و خلق شاهکارهاي موتزارت دانست.
به پيشنهاد پدر در ژانويه ي سال 1779 با دلي افسرده به سالزبورگ بازگشت و دو سال، دلش در تنگناي اين شهر، فِسرد و زنگ زد. اگرچه سِمَت مدير ارکستر و نوازنده ي اول دربار را داشت، با وجود اين وضعش از سابق بهتر نبود. اختلاف بين او و اسقف اعظم روز به روز شدت مي يافت. بدتر از همه، چون فهميد که پدرش او را با نيرنگ به سالزبورگ فراخوانده، با وجود مهر قديمي بين پدر و فرزند، ديگر به هم اعتماد نداشتند. جاي شگفتي نيست که از بين تصنيفات بسياري که در اين مدت از او به جاي مانده، معدودي از آنها جزء آثار خوب شناخته شده است. بهترين آثار وي در اين دوره عبارت است از: سمفوني کنسرتانت (364K)، تنها کنسرتوي او براي دو پيانو (365K) و سمفوني در دوماژور (338K). از اين سه اثر به ويژه اولي، بسيار عالي و سرشار از احساسات تند و عميق است.
خوشبختانه در اين هنگام دعوتنامه اي که مدت ها انتظارش را داشت، از مونيخ به او رسيد که از وي درخواست شده بود اپرايي براي کارنيوال سال 1781 بسازد. موتزارت نيز اپراي «ايدومنئو، پادشاه جزيره ي کِرت» را بر مبناي اساطير يوناني تصنيف کرد.
اين اپرا حد فاصلي است بين عقيده ي «گلوک» که موسيقي را در خدمت درام مي دانست و موتزارت که به موسيقي مطلق عقيده داشت. به نظر مي رسد که موتزارت در اين اثر درس هايي از اپراي «آلسِست» گلوک گرفته و آنها را به ذهن سپرده بود، بي آنکه خود را در قيد مقررات آن محدود کند. اگر گلوک مي توانست اپراي ايدومنئو را بشنود، متعجب مي شد و رشک مي برد از اينکه رقيب جوان، جمله اي از موسيقي او را گرفته و بدون توجه به مضمون درام، موسيقي را بر فراز آسمان ها کشانيده است.
با تکيه به توفيق نسبي که با اجراي «ايدومنئو» در ژانويه ي سال 1781 نصيب موتزارت شد، تصميم گرفت مدتي در مونيخ بماند و کارنيوال را تماشا کند، ولي در اواسط ماه مارس ناگهان به او خبر رسيد که اسقف اعظم او را احضار کرده است و خود براي شرکت در مراسم تشييع جنازه ي «ماريا ترزا» عازم شهر وين است. ماه هاي بعد، از سخت ترين دوران هاي زندگي موتزارت به شمار مي رود. پر واضح است که اين کشيش بدخو تصميم دارد موسيقيدان برجسته را از هر راه ممکن، تحقير کند. نامه هاي هيجان انگيزي بين موتزارت و پدرش رد و بدل مي شد و موتزارت به ويژه از اين خشمگين بود که چرا اسقف اعظم او را از نواختن ساز در هر جايي، به جز در کاخ خودش منع کرده است. بحران سختي در پيش بود. روز نهم ماه به حضور فون کلوردو پذيرفته شد و اسقف با او بدزباني کرد و بر سرش فرياد کشيد. موتزارت شتابان به خانه رفت و دو نامه نوشت، يکي به اسقف اعظم و در آن خواسته بود با استعفايش فوراً موافقت شود و ديگري براي پدرش که در آن تقاضا کرده بود که اخلاقاً از وي پشتيباني کند. اسقف اعظم، پاسخ دادن به نامه ي موتزارت را کسر شأن خود دانست و لئوپولد موتزارت نيز به گمان آنکه پسرش در آستانه ي تباهي و مرگ معنوي است، نزد او رفت و از وي خواست که تسليم شود. البته موتزارت چنين تصميمي نداشت. پس از اينکه يک ماه به انتظار پاسخ فون کولوردو ماند، يک بار ديگر به کاخ او رفت و اين بار يکي از چاپلوسان اسقف وي را از اتاق بيرون راند و اين چنين جناب اسقف با استعفاي موتزارت موافقت کرد.
مقدمات ازدواج با کنستانس
موتزارت مدتي را در مهمانسرايي که محل اقامت خانواده ي وبر بود، گذراند و در آنجا به خواهر کوچک تر آلوئيزا، يعني کنستانس، دل بست. ولفگانگ در نامه اي به پدرش از عشق خود به کنستانس و قصد ازدواج با او سخن گفت و در انتظار کسب اجازه و موافقت پدر باقي ماند. دلش مي خواست پدرش نخستين کسي باشدکه از موضوع باخبر شود و در نامه اش به تفصيل از نيازي که به سر و سامان گرفتن زندگي داشت و اينکه چگونه کوشش مي کرد روي پاي خود بايستد، نوشته بود.
در آن زمان بود که امپراتور از وي خواست در يک مسابقه ي پيانونوازي با يک پيانيست برجسته ي ايتاليايي به نام کلمانتي، شرکت جويد. اين مسابقه در قصر هافبورگ و در شب عيد تولد مسيح با حضور گرانددوک پُل، وليعهد روسيه و همسرش برگزار مي شد. ولفگانگ با شور و شوق فراوان ساعت ها به تمرين پرداخت تا خود را آماده سازد و براي شرکت در مسابقه، پيانوي «اشتين» متعلق به کنتس تون را، که بهترين پيانوي موجود در وين بود، به امانت گرفت. کنتس تون با نهايت لطف و مهرورزي، درشکه ي زمستاني خود را نيز در اختيار ولفگانگ گذاشت. اين اظهار لطف کنتس بسيار ارزشمند بود، زيرا شب مسابقه هوا برفي و بسيار سرد و پرسوز بود و درشکه چون دورتادورش پوشيده بود، ولفگانگ را گرم و انگشتانش را براي نوازندگي آماده نگه مي داشت، به ويژه جامه ي فاخرش، تميز و مرتب و از خيس شدن در امان مي ماند.
آنچه آن شب ولفگانگ بر تن داشت با ذوق و سليقه ي فراوان تهيه شده بود، چون ژوزف دوم دوست داشت اطرافيانش را مرتب و خوش لباس ببيند. موتزارت به ويژه از پوشيدن نيم تنه ي آبي رنگي که به رنگ چشمانش بود، احساس خرسندي مي کرد. آستر نيم تنه از حرير سفيد گلدار بود و اين گران ترين لباسي بود که تا آن زمان پوشيده بود. جوراب هاي سفيد ابريشمي و کفش هايي با سگک نقره اي به پا داشت، ولي از نصب سرآستين هاي توري موج دار- آنچنان که رسم بيشتر مردان شيک پوش آن زمان بود- خودداري کرد، زيرا هنگام نوازندگي مزاحم کارش مي شد.
به سوي قصر به راه افتاد و به بخشي از آن، به نام کاخ لئوپولد رسيد که اقامتگاه خصوصي امپراتور در آنجا قرار داشت. اينجا، يکي از بخش هاي چهارگانه ي قصر عظيم و مجلل «هافبورگ» بود. مجموعه ي ساختمان ها، مستطيل بزرگي را تشکيل مي داد و مجلل ترين و وسيع ترين کاخ و پارک در دنياي آن روزگار بود. در آن شب، قصر با ديوارهاي سنگي و خاکستري رنگ زير پوششي از برف با جلوه اي سيمگون مي درخشيد. روبروي درب بزرگ ورودي قصر، درشکه ها و کالسکه هاي ديگري نيز ديده مي شد که به روي آنها نشانه سلطنتي هاپسبورگ نقش شده بود و بر بالاي درب بزرگ و مشبک آهنين، عقاب امپراتوري به چشم مي خورد.
«فُن اشتراک» رئيس تشريفات، در نزديکي سرسراي بزرگ ورودي ساختمان، در انتظار او ايستاده بود تا به وي خوش آمد گويد و به تالار موسيقي هدايت کند. ولفگانگ آن طرز استقبال را نشانه اي از تفقد امپراتور به خود تلقي کرد.
موتزارت، متوجه شد بيشتر سالن هاي بزرگ که از آنها براي رسيدن به تالار موسيقي مي گذشتند، آرايشي مشابه داشت: ديوارها سفيد و گچکاري هاي سقف و قاب هاي وسيع گچبري شده ي ديوارها به رنگ هاي سرخ تيره يا طلايي بود. ولفگانگ از وسعت سالن ها، سقف هاي بلند، پنجره هاي بزرگ، چوب فرش هاي براق، چهل چراغ هاي باشکوه، لذت مي برد. بخاري هاي ديواري چيني و سفيدرنگ سالن ها، زيبايي چشمگيري داشت. به عقيده ي موتزارت زيبايي و شکوه قصر هافبورگ به پاي قصر «شون برون» نمي رسيد. ولي ژوزف دوم قصر هافبورگ را برگزيده بود تا استقلال خود را در برابر مادرش «ماريا ترزا» که از قصر شون برون بيشتر خوشش مي آمد، حفظ کند.
وقتي به درب ورودي تالار موسيقي رسيدند، فن اشتراک ناگهان ايستاد و گفت: «آقاي موتزارت اميدوارم شما آماده باشيد که امشب به بهترين شکل هنرنمايي کنيد» و او در پاسخ گفت: «بله، من هميشه آماده هستم.»
«مي دانم، ولي امشب وضع فرق مي کند. امپراتور با مهمانان روسي خود شرط بندي کرده است که هيچ ايتاليايي نمي تواند در نوازندگي به پاي يک آلماني برسد و اگر شما از حريف خود بهتر نوازندگي نکنيد، وي دلخور خواهد شد.»
«آقاي فُن اشتراک، شما که به مهارت من آشنا هستيد.»
«بله به همين جهت هم از شما براي شرکت در اين برنامه دعوت شده است. ولي فراموش نکنيد که کلمانتي نيز در نوازندگي پيانو استاد چيره دستي است و مهمانان روسي، خواهان پيروزي او هستند تا نظرشان درباره ي برتري نوازندگان ايتاليايي، نشان داده شود…»
در تالار موسيقي، ولفگانگ، احساس کرد که بيشتر دارد به يک هيئت ژوري نزديک مي شود تا به عده اي مهمان شنونده. از وضع تالار موسيقي نيز خوشش آمد، زيرا آنقدر وسعت داشت که صداي گوشنواز و مطبوع آهنگ موسيقي، همه جا طنين افکند. مبل ها و صندلي ها نرم و راحت بود. گرماي مطبوع بخاري چيني عظيم ديواري، همه ي مهمانان و هر دو حريف نوازنده را گرم نگه مي داشت.
ناگهان از ميان درب هاي رفيع و سفيدرنگي که ماهرانه در ميان قاب هاي چوبي ديوارها پنهان بود، امپراتور با مهمانان شاهانه اش وارد تالار شدند.
وليعهد روسيه، با چهره اي سبزه و هيکلي ستبر، عبوس به نظر مي رسيد، ولي گراند دوشس که چهره اي زيبا و جذاب داشت زني شوخ و شنگ به نظر مي آمد و در آن لحظه در کنار امپراتور ايستاده بود و امپراتور نسبت به او توجه خاصي داشت. وقتي ژوزف، ولفگانگ را به مهمانانش معرفي مي کرد، گفت:
«موتزارت يک هنرمند و نابغه است.»
گراند دوشس با صداي بلند و هيجان زده گفت: «ولي من شنيده ام کلمانتي بهتر است!»
امپراتور ژوزف با لحني پرشعف گفت: «به هر دوي آنها گوش مي دهيم و بعد قضاوت مي کنيم که کدام بهتر است.»
کلمانتي که کمي عقب تر ايستاده و منتظر بود به مهمانان معرفي شود، مرد جوان ريزنقشي را ديد که با ظرافت تمام در برابر امپراتور سر فرود مي آورد و به چنان جامه ي فاخري ملبّس بود که گمان برد بايد يکي از نديمان امپراتور باشد. لحظه اي بعد با نهايت شگفتي دريافت آن مرد جوان، کسي جز موتزارت نيست.
ولفگانگ نيز از ديدن قد و بالا و چهره ي جذب کلمانتي، دستخوش حيرت شد و با خود انديشيد همين ظاهر جذاب و دلپسند بدون شک براي حريفش امتيازي به دست خواهد آورد.
وقتي دو موسيقيدان به يکديگر معرفي شدند نسبت به هم، کمال نزاکت و احترام را به جاي آوردند و مؤدب بر جاي ماندند تا اينکه امپراتور فرمان داد: «حالا موقع آن است تا برنامه را شروع کنيم…»
چون «کلمانتي» در وين مهمان بود، امپراتور، نخست به او دستور داد برنامه را شروع کند. کلمانتي با چابکي قابل تحسيني، قطعه ي انتخابي خود را نواخت و پيش از آنکه هياهوي کف زدن مهمانان فرو نشيند امپراتور رو به ولفگانگ کرد و بانگ زد: «آتش» چنانچه گفتي او براي يک حمله در يک ميدان جنگ فرا مي خواند.
وقتي موتزارت پشت پيانوي «اشتين» قرار گرفت، براي او چيزي وجود نداشت جز موسيقي و ساز پرارزشي که در روبرويش بود. سپس شروع به اجراي يکي از سونات هاي خود کرد و کلمانتي دريافت که به يک شيوه ي بديع پيانونوازي گوش مي دهد. موتزارت آنقدر روان و با ظرافت مي نواخت و دست هايش چنان نرم بر روي صفحه ي پيانو مي لغزيد که شگفتي و تحسين همه را برمي انگيخت و با چنان دقت و روشني مي نواخت که به موسيقي، صفايي سحرآميز مي بخشيد. کلمانتي انديشيد: اين، موسيقيداني است که در نوازندگي همتا ندارد.
هنگامي که قسمت آخر برنامه، يعني بديهه نوازي فرا رسيد، و کلمانتي نيز در اين کار، استادي مسلم به شمار مي آمد، با تکنيکي شگفت آور و با سبکي حاکي از چيره دستي، همچنين سرعتي اعجاب انگيز و با ريزه کاري هاي شيرين خود، آهنگ هاي بسيار زيبايي نواخت. تشويق شنوندگان، پرشور و هيجان و پر سروصدا بود. ولفگانگ متوجه شد اخم هاي امپراتور در هم رفته است، زيرا روش نوازندگي کلمانتي با شيوه ي او متفاوت بود و نظرها را کاملاً جلب مي کرد. چهره ي گراند دوشس نيز حالت پيروزمندانه به خود گرفته بود.
نوبت به ولفگانگ رسيد. او نمي توانست از شيوه ي نوازندگي خود، کوچک ترين عيب و لغزشي را بپذيرد. به هيچ وجه کوشش نکرد در سرعت و درخشندگي و قدرت نوازندگي، با کلمانتي هم طرازي و زورآزمايي کند. بلکه کوشيد آنچنان که بايد و شايد زيروبم نت ها را با روشني و رواني هرچه تمام تر بيان دارد، بدون آنکه کوچک ترين کاستي و لغزشي پيدا کند. وقتي که زيرترين نت ها را مي نواخت، موسيقي وي به نرمي و دلنشيني وصف ناپذير آوازي جلوه مي کرد و مادامي که به نواختن بم ترن نت ها مي رسيد با دقت تحسين آميز حق هر نُت را ادا مي نمود و از مجموع نوازندگي وي، شور و احساس فوران مي کرد.
در آن دقايقي که به بديهه نوازي سرگرم بود در عالم تصور، کنستانس و پدرش را مي ديد که به دقت و با شور و شوق به وي گوش مي دهند و آنگاه ملودي ها در زير انگشتان سحرآفرينش جان مي گرفت و لبريز از تشعشع مي شد. نواي موسيقي اوج مي گرفت و او حس مي کرد سراسر وجودش برانگيخته شده است و خود را در حال جذبه و سرمستي مي يافت. امپراتور، که با دقت فراوان به ولفگانگ گوش مي داد با خود مي انديشيد که اين جوان، چنان باذوق و ظرافت مي نوازد و شستي هاي پيانو را با نرمي نوازش مي دهد که کلمانتي در برابر او بيشتر به يک آهنگر شبيه است. از ديد او، اين پيانيست از درون خود پيانو زاده شده و همه چيز از نيروي انديشه ي خلاق و انگشتان ماهرش فوران مي کند. ژوزف پدرش را به ياد آورد که چگونه موتزارت را در آن هنگام که کودک خردسالي بيش نبود، جادوگر کوچک ناميد.
ولفگانگ مي دانست که سکوت عميق و پردامنه اي بر حاضرين غلبه پيدا کرده است و هنگامي که دست از نوازندگي کشيد، بي اختيار صداي آهي در فضاي تالار پيچيد گويي همه در طول مدت نوازندگي وي، نفس ها را در سينه حبس کرده بودند.
از استقبال کم نظير شنوندگان فهميد که همه را به شوق آورده است. سپس امپراتور بانگ برآورد که: «موتزارت برنده شد» و گراند دوشس نيز با نظر وي موافقت کرد.
چنانچه اشاره شد در آن زمان موتزارت به کنستانس وِبر، خواهر کوچکتر آلوئيزا دل بسته بود و مي خواست با وي ازدواج کند، همچنين نظر موافق پدر دلبند خود را که به اين ازدواج روي خوشي نشان نمي داد، به دست آوَرَد. ولفگانگ در نامه اي به لئوپولد چنين مي نويسد:
«مي خواستم از احساسات واقعي خود زودتر از اين با تو گفتگو کنم ولي نمي خواستم که درباره ي انديشه ام سوء تفاهمي به وجود آيد. اما چون آنچه درباره ي من مي انديشي و احساس مي کني، برايم اهميت فراوان دارد، ترجيح مي دهم موضوعي را که برايم حياتي است، از زبان خودم بشنوي. پدر بسيار دلبندم، خواهش مي کنم با دقت به سخنانم گوش دهي. بله، شايد تاکنون حدس زده باشي درباره ي چه مي خواهي با تو صحبت کنم. من عاشق شده ام و قصد ازدواج دارم و به اين اميد که مرا درک خواهي کرد، دلايل زير را مي آورم:
طبيعت در من به همان شدت و فوريت همه ي مردان، از خواست هاي خود سخن مي گويد. با وجود اين نمي توانم به اين نياز غريزي، به مانند ديگران پاسخ گويم و آنچه را در درونم مي گذرد آرام سازم. من به خدا ايمان بسيار دارم و بسيار نگران آنم که مردم درباره ام به ناروا، قضاوت نکنند وبيش از آن پاي بند شرافت و پاکي هستم که دختر معصوم و نجيبي را اغوا کنم… تا حالا به راه نادرست نرفته و گمراه نشده ام، ولي کارم به دشواري انجاميده است. پدرم، عفيف ماندن و دست از پا خطا نکردن، کار آساني نيست. من از همان خردسالي به برخي مسائل پي بردم و احساسات مردي ام خيلي زود بيدار شد. در آن زمان که در لندن، پاريس و وين نوازندگي مي کردم، بسياري از زنان زيبا و طنّاز به گاه تشکر از من، به دليل نوازندگي ام، مرا مي بوسيدند و نوازش مي کردند و از همان زمان فهميدم که در وجودم چه احساسي نسبت به آنان پيدا مي کنم، ولي تو هر بار مي گفتي «بايد صبر پيشه کنم و همچنان که براي هنر خود احترام قائلم، حرمت تقوي و عفاف خود را نيز نگهدارم»
ولي تا کِي بايد صبر پيشه کنم و منتظر بمانم؟ به زودي بيست و شش ساله خواهم شد و همان طور که خودت مي داني من يک مرد بيست و شش ساله ي عادي نيستم. من تقريباً سال هاي زندگي خود را در دنياي بزرگترها گذرانده ام. گاهي به ياد ماجراهايي که در اين سال ها به سرم آمده، مي فاتم و حس مي کنم چندين بار زندگي کرده ام، اينک ديگر بيش از اين نمي توانم خواست طبيعت را در وجودم ناديده بگيرم و يا بر آن سرپوش بگذارم.
با اين همه، مي دانم، اين استدلال- هرچند قوي- نمي تواند براي عاشق شدن و ازدواج، توجيهي کافي به شمار آيد، ولي مزاج من و شيوه اي که مرا بار آورده اي، داشتن همسر را برايم ضروري مي سازد. از همان کودکي، تو و مادر مرا چنان بار آورده ايد که يک زندگي آرام و ساده ي خانوادگي را به عياشي و بي بند و باري ترجيح مي دهم. داشتن يک زندگي خانوادگي آرام و منظم، مرا بي نياز و خوشبخت مي سازد. به عقيده ي من يک مرد مجرّد، ناقص است و از زندگي کاملي برخوردار نخواهد شد. درباره ي آنچه نوشته ام بسيار انديشيده ام و اکنون به نتيجه اي رسيده ام که ديگر نمي توانم نظر خود را تغيير دهم.
ولي کسي که دوستش دارم و مي خواهم با وي ازدواج کنم، کيست؟ بله. او يکي از افراد خانواده ي «وبر» است. پدر عزيزم، خواهشمندم شگفت زده و نگران نشوي و مبادا مرا سرزنش کني. من عاشق «کنستانس» دختر مياني شده ام.
اما درباره ي خواهران ديگر، درست است، با تو موافقم که آنها زياد مناسب و درخور ما نيستند، ولي هرگز در يک خانواده، چنين تنوعي در اخلاق و روحيه ي افراد آن نديده ام… از ميان همه ي افراد اين خانواده، کنستانس، موجودي دوست داشتني، باهوش، زرنگ، و نازنين است و چون جواهري در ميان مشتي خس و خاشاک مي درخشد و جلوه مي کند. او بار همه را به دوش مي کشد و زحمت نگهداري و نظافت خانه بر عهده ي اوست…
دلم مي خواهد کنستانس را آنطور که واقعاً هست بشناسي. او زشت نيست، ولي او را زيبا نيز نمي توان خواند. همه ي لطف و زيبايي او در چشمان سياه و چهره ي ظريف و خوش ترکيب اوست. دختر بذله گو و اهل بگوبخند نيست، ولي آنقدر فهميده است که بتواند به مسئوليت هاي خود به عنوان يک همسر و مادر کاملاً واقف باشد. بسيار هم مقتصد و صرفه جوست. از کوچکي ياد گرفته است به جامه هاي ارزان قيمت قانع باشد، ولي مثل هر دختر باذوقي، همواره مي کوشد لباس هايش تميز و مرتب باشد، بدون آنکه در بند تجمل بماند. با خياطي آشناست و بيشتر لباس هايش را خودش مي دوزد. هر روز خود، موهاي سرش را به وضعي دلپسند و زيبا مي آرايد، بدون آنکه پولي به آرايشگر بدهد.
آشپز قابلي است و به خوبي مي داند چگونه يک خانه را اداره کند…
من او را دوست دارم و او نيز مرا دوست دارد. با اين وصف چگونه مي توانم همسري بهتر از اين دختر بيابم؟
اينکه پدر بسيار عزيز و بزرگوارم، از تو استدعا دارم اجازه دهي محبوبه ي خود را از وضع ناشاد و نابهنجاري که در آن گرفتار است نجات دهم. رضايت تو به ازدواج ما، مايه ي خوشبختي و آسودگي خاطرمان خواهد شد. اميدوارم از دعاي خيرت همچنان برخوردار باشم. من در اين نامه آنچه را که در عميق ترين گوشه هاي قلبم مي گذشت براي تو فاش ساختم. اميدوارم تو به احساس و آرزوي من احترام بگذاري و با نهايت عطوفت و بزرگواري با خواست من موافقت کني.»
فرزند دوستدار، باوفا و فرمان بردار تو: ولفگانگ آمادئوس موتزارت.
ولي لئوپولد پس از خواندن اين نامه، آن هم پس از چند بار، از خود مي پرسيد چگونه مي تواند بر آنچه معتقد نيست، صحه بگذارد. اما پاسخ صريح و روشني به او نداد.
موتزارت نامه ي ديگري به پدر نوشت، در حالي که با خود مي گفت: اين آخرين بار خواهد بود که براي کسب اجازه و موافقت پدرش نامه مي نويسد.
«پدر عزيز و خوبم، بار ديگر از تو استدعا دارم و ترا به آنچه بين من و تو عزيز و قابل احترام است، قسم مي دهم که موافقت کني با کنستانس محبوبم ازدواج کنم. از اينکه نمي خواهي يا نمي تواني در مراسم ازدواج ما و يا افتتاح نمايش اپراي «دستبرد در حرمسرا» حضور يابي متأسف و اندوهگين هستم، ولي بيش از اين نمي توانم صبر کنم. يک ازدواج فوري براي حفظ آبرويم و همچنين براي حفظ آبرو و حيثيت کنستانس کمال ضرورت را دارد. هرچه بيشتر صبر مي کنم بي قرارتر مي شوم. آرامش خاطرم را از دست مي دهم و پريشان حال مي گردم تا بدان حد که ديگر نمي توانم ذهن و انديشه و احساس خود را براي تصنيف آثارم آماده نگهدارم و به کار اندازم… بنابراين پدر عزيزم، خواهش دارم از اعلام رضايت به ازدواج ما کوتاهي نکني و دعاي خيرت را از ما دريغ نورزي. براي من بسيار دردآور و اسفبار است که ناگزير شوم بدون اجازه و موافقت تو ازدواج کنم، ولي زمان به سرعت مي گذرد و آنچه اجتناب ناپذير است نبايد بيش از اين به تعويق افتد.»
فرزند فرمانبردار و دوستدار تو: ولفگانگ آمادئوس موتزارت
يک هفته گذشت تا پاسخ پدرش رسيد: او نوشته بود: «ولفگانگ تو نبايد تا اين حد ناشکيبا باشي، گذشت زمان همه چيز را درست و روبراه خواهد کرد.»
در اين نامه از ولفگانگ خواسته بود، به مناسبت جشني که به افتخار «زيگموند هافنر» در تاريخ 29 ژوئيه برپا خواهد شد، يک سمفوني تصنيف کند.
موتزارت اين سفارش را پذيرفت، زيرا هم مي خواست دل پدر را به دست آورد و هم به پول آن سفارش نياز داشت. در مدت کمتر از يک ماه مانده به آن تاريخ، کار نوشتن سمفوني «هافنر» (سمفوني شماره 35) را به پايان رساند و در همين مدت توانست با گفتگو با خانواده ي وبر، تاريخ چهارم ماه اوت را براي برگزاري مراسم ازدواج تعيين کند و طي نامه اي به پدر خود نوشت: «من خيلي متأسفم که تو هنوز موافقت خود را براي ازدواج من و کنستانس اعلام نداشته اي، اگر مرا دوست داري از تو استدعا مي کنم هرچه زودتر از موافقت و اجازه ي خود مرا باخبر سازي، زيرا قرار است ما روز چهارم ماه اوت ازدواج کنيم و بيش از اين نمي توانيم اين تاريخ را به عقب بيندازيم. اين تاريخ قطعي شده و من به هيچ وجه نمي توانم آن را تغيير دهم. به طور قطع خيلي ملول و آزرده خاطر خواهم شد اگر اين ازدواج قبل از موافقت تو انجام گيرد، ولي صبر بيش از اين ممکن نخواهد بود.»
پسر دوستدار و باوفاي تو: ولفگانگ آمادئوس موتزارت
روز ازدواج، ولفگانگ در منزل جديدش قدم مي زد و در انتظار رسيدن پدر و خواهشر (نانرل) بود و به اين اميد خود را دلخوش مي داشت که پدر و خواهرش قصد دارند با آمدن خود در آخرين لحظه، او را غافلگير و شاد کنند. برايش باورنکردني بود که نزديک ترين عزيزانش در جشن ازدواج او حاضر نشوند. چگونه آنان مي توانستند تا اين حد سنگ دل و خودخواه باشند. با اين همه تا آخرين لحظه، نه نامه اي رسيد و نه از ورود آنان خبري شد.
موتزارت قدم زنان به سوي کليساي سنت استيفن، که عقد ازدواج در آن جاري مي شد، به راه افتاد. وقتي وارد کليسا شد و از پدر و خواهرش اثري نديد، قلبش در هم فشرد و بار ديگر خود را تنها و بي يار احساس کرد. کنستانس در لباس سفيد و با چهره اي پريده رنگ در کنار مادرش ايستاده بود. مراسم ازدواج به سادگي و بدون هيچ جلوه و شعفي برگزار شد. خوشبختانه روز بعد نامه ي لئوپولد که در آن، با ازدواج وي موافقت شده بود به دست ولفگانگ رسيد و خيالش آسوده گشت.
از ثمَره ي زندگي آنها، دو فرزند باقي ماند: يکي «کارل» که شغل تجارت آزاد پيشه کرد و دومي «ولفگانگ» که آهنگساز و نوازنده ي پيانو شد.
(کنستانس 18 سال پس از مرگ همسرش، در سال 1809 با يک ديپلمات دانمارکي –که مهمترين زندگي نامه نويس موتزارت نيز بود- براي بار دوم ازدواج کرد.)
در دو سال پس از ازدواج، موتزارت از شهرت روزافزون خود بيشترين سود را برد چون به دفعات مکرر براي نواختن ساز به خانه ي بزرگان وين دعوت شد و جاي شگفتي است که چگونه او نتوانسته ثروت اندوخته اي براي خود پس انداز کند! در سال 1784 طي پنج هفته، نُه بار در دربار باشکوه «کنت يانوس استرهازي» موسيقي نواخت و در همان ايام «هايدن» چندين بار او را به خانه ي شاهزاده «ميکلوس استرهازي» در وين دعوت نمود. در کنسرت هايي که خود ترتيب مي داد، اعيان، درباريان و نمايندگان خارجي حضور مي يافتند، امپراتور هم در بيشتر آنها حاضر مي شد و به شدت کف مي زد و فرياد آفرين او بلند بود. کنسرت هاي موتزارت، بي اندازه غني و پرمايه بود. هيچ برنامه اي کامل نمي شد، مگر آنکه يک سمفوني، يک يا دو کنسرتوي پيانو و قطعه اي سرناد در آن نباشد و مهمترين کار بداهه نوازي موسيقيدان نامدار در پايان کنسرت بود که هميشه شور و شوق فراواني در حاضرين بر مي انگيخت. با خواندن نوشته ي يکي از نويسندگان آن عصر در ستايش قدرت شورانگيز موتزارت در نواختن پيانو، تا حدي مي توان به مهارت و استادي او پي برد. وي مي نويسد: «اگر به من فرصت دهند که فقط يک آرزويم در دنيا برآورده شود، آن آرزو اين خواهد بود که يک بار ديگر بتوانم بداهه سرايي موتزارت را بشنوم.»
بهترين ساخته هاي موتزارت براي پيانوي تنها (به استثناي فانتزي در دو مينور 475K که در پايان عمر تصنيف کرد) قبل از سال 1779 نوشته شده اند. کنسرتوهاي پيانوي وي که تعدادش به 27 مي رسد، بيشتر از سونات هايش به شنونده شور و حال مي بخشند و از لحاظ تاريخي نيز اهميت آنها بيشتر است. با اينکه نمي توان هيچ کس را مبتکر اين فرم موسيقي دانست، ولي موتزارت در اين رشته با چنان قدرتي آثار خود را آفريد که مي توان گفت فرم کنسرتوي کلاسيک براي پيانو و ارکستر، بايد از ابتکارات او شناخته شود. چه، موتزارت در سونات هايش همان راه و رسم کارل فيليپ امانوئل باخ و هايدن را به شيوه ي خود به کار برده است، ولي در آفرينش کنسرتوهاي پيانو، دقت بسيار به خرج داده و از نيروي خلاقه و مبتکرانه ي خود، بيشترين بهره را برده است. با آنکه موتزارت فرم کنسرتو را تا حدود 20 سالگي به کمال رسانيد، ولي مي توان گفت بهترين کنسرتوهاي او در سال هاي بين 1784 و 1786 ساخته شده است.
برگزيدن بهترين اثر در اين مجموعه ي نفيس، کاري بس دشوار است و در بين آنها شاهکارهاي زيادي مي توان يافت که از زيباترين و شيواترين آهنگ هايي است که بشر تاکنون خلق کرده است.
در سال 1783 به فکر آن بود به پاريس و لندن سفر کند تا اقبال خود را در آنجا بيازمايد، ولي پدرش که در سالزبورگ با او در حال قهر و تعرض بود، با تهديد و تندي با سفر وي مخالفت ورزيد و اجازه نداد همچون کولي ها در شهرها بگردد. در ماه ژوئن همين سال، نخستين فرزند کنستانس به دنيا آمد.
ملاقات موتزارت و کنستانس در سالزبورگ با پدر و خواهر موتزارت
در سال 1783 هنگامي که ولفگانگ و کنستانس احساس کردند که ريموند لئوپولد فرزند کوچکشان، با مراقبت هاي مادربزرگش، در يکي از روستاهاي حومه اي وين از هر گزندي مصون است و آنان مي توانند با خيالي آسوده هرچند صباحي از فرزند خود دور شوند، عازم سالزبورگ شدند. البته نه ولفگانگ و نه کنستانس، دلشان نمي آمد که نوزاد را به کسي بسپارند، چون اين کار را درست نمي دانستند. ولي خانم «وبر» همراه بردن نوزاد يک ماهه به سفر سالزبورگ را که چندين روز طول مي کشيد، صلاح نمي دانست. در حالي که او در خانه اي که مخصوص نگهداري کودکان ترتيب داده بود، مي توانست ريموند کوچک را به خوبي نگهداري و مواظبت کند. با اين راهنمايي و اطميناني که مادر به ولفگانگ و کنستانس داد، داماد و دختر خود را قانع و راضي کرد.
وقتي به نزديکي سالزبورگ رسيدند، کنستانس از زيبايي مناظر و چشم اندازها لذت مي برد، ولي بيش از اندازه و بي اختيار عرق مي کرد. با خود مي انديشيد خوشا به حال ولفگانگ که به زادگاه خود و به پيش پدر و خواهرش باز مي گردد. ولي وضع خودش متفاوت بود، زيرا هرچه به مقصد نزديک تر مي شد، بيمناک تر و نگران تر مي گشت. کم کم پيچ و خم کوهستان را پشت سر گذاشتند و در سرازيري شاهراه «لينز» روان شدند. چشم کنستانس به برج و باروي «هوهن سالزبورگ» بر فراز کوه «مونشيرگ» افتاد که چون تاجي پولادين بر تمامي شهر، جلوه نمايي مي کرد. لحظه اي بعد، بر چهره ي ولفگانگ بيم و بي قراري سايه افکند و بانگ برآورد: «آنجا قلعه ي کولوردو (اسقف اعظم) است. خودش در آن زندگي نمي کرد. ولي زماني بود که مي توانست با يک فرمان، مرا در سياه چال هاي آنجا زنداني کند.»
کنستانس از شنيدن سخنان ولفگانگ، متحير شد. او انتظار داشت همسرش را هنگام ورود به سالزبورگ خوشحال و خرسند ببيند زيرا از روزي که با هم ازدواج کرده بودند، ولفگانگ هميشه درباره ي سفر به سالزبورگ و ديدار خانواده اش صحبت مي کرد.
ولي در آن هنگام، ولفگانگ همان نگراني و دلشوره اي را که در وين چندين بار به آن اشاره کرده بود، تکرار کرد: «کولورِدو (اسقف اعظم) مي توان اکنون هم مرا دستگير و زندني سازد. او هيچ گاه به طور رسمي مرا از خدمت برکنار نکرده و استعفايم را نپذيرفته است. کنستانس، تو نمي تواني تصور کني که اين شاهزاده ي اسقف تا چه اندازه بدخواه و انتقام جوست.»
«ولي پدرت به تو اطمينان داده است که بازگشت به سالزبورگ، هيچ خطري براي تو نخواهد داشت.»
«پدر، چون دلش مي خواست ما به ديدارش برويم، آن طور نوشته بود، ولي کولوردو موجودي بدذات و ديوسرشت است که با هزار حيله و ترفند آشنايي دارد و به من بسيار صدمه زده است…»
به نظر کنستانس، وضع ولفگانگ از خودش بهتر بود و با خود مي گفت هرچه باشد ولفگانگ مي تواند بيم و نگراني خود را بر زبان آورد، ولي او نمي توانست چنين کند. او ناگزير بود تظاهر کند که پدر و خواهر همسرش را دوست دارد، در صورتي که اطمينان داشت هر دو از او بدشان مي آيد. به هيچ وجه صورت خوشي نداشت آن نکته را بر زبان آورد.
ولفگانگ گمان مي برد که پدر و خواهرش نانرل، پس از آنکه چشمشان به کنستانس بيفتد و با وي به صحبت بنشينند، از او خوششان خواهد آمد و در واقع يکي از دلايل سفر به سالزبورگ، برآورده شدن همين خواسته بود.
ولي کنستانس نمي توانست خوش گماني و ساده دلي ولفگانگ را در اين باره بپذيرد. از نظر او پدرشوهرش نمي توانست زني که پسرش را از دست او گرفته، دوست داشته باشد و خواهرشوهرش نيز شايد، خواه ناخواه اين احساس را داشته باشد.
هنگامي که به ميدان «هانيبال» در سالزبورگ رسيدند، ولفگانگ از دليجان پياده شد. دست کنستانس را گرفت تا او را در پياده شدن کمک کند و هنگامي که دستان عرق کرده و سراسيمگي و بي قراري وي را ديد با لحني محکم گفت: «کنستانس هميشه يادت باشد مبادا خودت را دست کم بگيري، فراموش نکن که براي خودت خانمي هستي» سپس با خود گفت: وقتي پدر او را ببيند و با اخلاقش آشنا شود به طور قطع از او خوشش خواهد آمد.
آنگاه لحظه اي فرا رسيد که چهار نفري روبروي يکديگر قرار گرفتند. ولفگانگ با نگاهي مشتاق و نگران به چهره ي پدر خيره شد، ولي کنستانس از ديدن لئوپولد با آن قيافه و ظاهر، متعجب گشت.
کنستانس انتظار داشت با مردي داراي جثه و اندامي بزرگ و با ظاهر و چهره اي گيراتر و متشخص تر روبرو شود، ولي ديد که جثه و هيکل لئوپولد موتزارت، از ولفگانگ بزرگتر نيست. با خود گفت بدون شک گذشت زمان و فراز و نشيب روزگار او را تکيده و پژمرده ساخته است. او تصاويري که ولفگانگ از پدرش به او نشان داده بود به ياد آورد که مردي جوان و پرصلابت را مجسم مي ساخت. نانرل را دختري عاري از وجاهت و ملاحت يافت و با تعجب از خود مي پرسيد که اين آدم چگونه مي تواند هنرمند باشد و آهنگ هايي با پيانو بنوازد.
ولفگانگ، کنستانس و پدر و خواهرش را به يکديگر معرفي کرد و به انتظار ايستاد تا پدر و خواهرش، همسرش را در آغوش بگيرند و او را ببوسند. ولي به جاي اين کار، هر دو بي تفاوت بر سر جاي خود ايستادند و پدر تعريف کرد که حالش خوب است و در آن هواي گرم و مطبوع ماه ژوئيه ديگر از بيماري رماتيسم رنج نمي برد. ولفگانگ احساس کرد که «پدر» تظاهر به آرامش و سر حال بودن مي کند، ولي متوجه شد که دور دهان او کبود شده است و نمي تواند دست هايش را آرام و بي حرکت نگه دارد و اين نشانه هايي از حالت عصبي و بيم زدگي او را نشان مي داد.
ولفگانگ پيش رفت و پدر را در آغوش گرفت. لئوپولد لحظاتي چند، همچون عصايي صاف و بي حرکت ايستاد و سپس لرزه بر اندامش افتاد و با آنکه کوشش مي کرد، آرامش و خونسردي خود را حفظ کند بي اختيار اشک بر گونه هايش سرازير شد. ولفگانگ سپس نانرل، خواهرش را بوسيد. دست او را در دست کنستانس نهاد و بانگ برآورد: «حالا واقعاً با هم آشنا شديد و مي توانيد دوستان خوبي براي يکديگر باشيد.»
با همه ي اين احوال، نه پدر و نه نانرل، کنستانس را نبوسيدند، چيزي که ولفگانگ مي خواست و انتظارش را مي کشيد. کنستانس هم نمي توانست براي بوسيدن پدر و خواهرشوهرش پيش قدم شود. نانرل به سرعت دستش را از دست کنستانس بيرون کشيد و پدر در حالي که نگاهش را بر صورت عروس خود خيره ساخته بود چهره اي عبوس و انديشناک به خود گرفته بود.
لئوپولد توجه کرد که پسرش راست گرفته بود. کنستانس زيبا نبود، ولي نمي شد او را زشت هم دانست. چشمانش با رنگ تيره اي که داشت جذّاب و خوش حالت بود و ترکيب صورتش نيز، مطبوع و گيرا مي نمود و روي هم رفته رفتار و منش يک زن جوان آلماني عادي را داشت.
ولفگانگ وقتي ديد پدر هيچ مهر و صميميتي نسبت به کنستانس نشان نمي دهد، اخم هايش در هم رفت. پدر متوجه شد و بي درنگ با لحن شتاب زده به کنستانس گفت: «خوشحالم که سفرتان به سلامت و بي خطر گذشت.»
کنستانس گفت: «آقاي موتزارت، از لطف شما متشکرم.»
ولفگانگ گفت: «کنستانس، بگو پدر…»
ولي پدر، چنين چيزي از او نخواسته بود و کنستانس نمي توانست احساس نزديکي و خودماني بودن بکند. بنابراين وقتي لئوپولد آنها را دعوت کرد به سالن بروند، گفت: «آقاي موتزارت خانه ي قشنگي داريد انتخاب چنين خانه اي نشانه ي ذوق و سليقه ي شماست.»
لئوپولد پاسخ داد: «با صرفه جويي و چندين سال مآل انديشي و تدريس، موفق به تهيه ي چنين خانه اي شده ام.»
کنستانس گفت: «حتماً استعداد ولفگانگ در همين خانه شکوفا شده است؟»
– «او در نتيجه ي کار زياد، پشتکار و انضباط، تعليم خوب و مرتّب و البته به مدد نبوغ خودش موفق شده است.»
ولفگانگ که کوشش مي کرد آن حالت رسمي و بدون صميميت را تغيير دهد، گفت:
«پاپا، وقت اين حرف ها نيست. مطالب مهم تري هست که بايد درباره ي آن صحبت کنيم، بيشتر تصنيفاتم را همراه خود آورده ام که مي خواهم آنها را ببيني:
چندين فوگ، پرلود، دو فانتزي و سه کنسرتو…»
پدر حرف او را قطع کرد و پرسيد: «راستي آن سرود مذهبي که قول داده بودي بنويسي، چه شد؟!«
– «چون کارهاي ديگري پيش آمد، بناچار آن را کنار گذاشتم.»
پدر با لحن انتقادآميزي گفت: «مي خواهي بگويي، آن را ناتمام گذارده اي؟»
– «آن را در اينجا به پايان خواهم رساند. حالا که همگي دور هم هستيم خيالم آسوده است.»
– «پس تکليف بچه تان چه مي شود؟ تعجب مي کنم چطور حاضر شديد بچه را از خودتان دور کنيد.»
– «مادر بزرگ از ريموند لئوپولد مراقبت مي کند.»
– «ولي بچه مانند يک پارتيسون موسيقي نيست که در مقابل رسيد، جايي بسپاري و مطمئن باشي که دوباره سالم به دستت خواهد رسيد.»
– «پاپا تو خودت به من ياد داده اي که درست نيست يک مادر از فرزندش پرستاري کند. من هم طبق شيوه ي خودت رفتار کرده ام»
– «من و مادرت، دقيقه اي هم تو و نانرل را به اميد شخص ديگري رها نکرديم و تمام مدت خودمان مواظب شما بوديم.»
کنستانس ساکت بود. دلش براي بچه اش سخت تنگ شده بود ولي اگر به آن مطلب اذعان مي کرد به دست پدرشوهرش که از همان ديدار اول نسبت به او با بي مهري و بيگانگي رفتار کرده بود، بهانه اي مي داد که او را سرزنش کند. در اين هنگام ولفگانگ با نشان دادن آثار جديدش به پدر، موضوع گفتگو را تغيير داد.
اين چيزي بود که لئوپولد نمي توانست نسبت به آن بي تفاوت بماند. عينک خود را به چشم گذارد و سرگرم مطالعه ي فوگ ها شد. در همان حال نانرل، پارتيسيون فانتزي ها را برداشت.
لئوپولد، فوگ ها را با تحسيني فزاينده، در حالي که دلش فرو مي ريخت، بررسي کرد و دريافت پسرش هواخواه باخ بزرگ شده و تأثير نفوذ خودش بر او از بين رفته است.
نانرل بانگ برآورد که اجراي فانتزي ها، دشوار و لحن آنها غمگين و تيره است و ولفگانگ به او گفت «بله همين طور است ولي تو بايد آنها را به همان شيوه ي آرام و منظم خود و با استمداد از چيره دستي و دقتي که در وجودت هست بنوازي. اگر آنها را به شتاب و با آواي بلند اجرا کني نواهاي گوشخراشي پديد خواهي آورد…»
پس از آنکه نانرل قطعاتي روي پيانو نواخت، ولفگانگ از کنستانس درخواست کرد آوازي بخواند. لئوپولد وقتي صداي زيبا و ظريف و صحيح او را شنيد خيلي خوشش آمد چه، کنستانس صداي گرم و دلنشيني داشت و شيوه ي خواندنش نيز عالي بود و اين نشان مي داد که از تعاليم استاد زبردستي برخوردار بوده است.
وقتي از خواندن باز ايستاد، لئوپولد گفت: «براوو» و نانرل نيز به عنوان تحسين شروع به کف زدن کرد و ولفگانگ احساس کرد که سرانجام آواي جادويي موسيقي دل هاي چهار نفر را به هم نزديک ساخته و پدر و خواهرش را با کنستانس بر سر مهر آورده است.
روزهاي اقامت ولفگانگ و همسرش در سالزبورگ به پايان رسيد و هنگامي که خانه ي پدري را ترک مي گفتند، هنوز در رفتار و گفتار پدر و نانرل اثري از مهر و خوشرويي ديده نمي شد. لئوپولد درباره ي وضع مالي ولفگانگ پرسيد و پسر او را آسوده خاطر ساخت: «ما از اين بابت هيچ مشکلي نداريم، همه چيز شکر خدا روبراه است.»
نه پدر و نه نانرل حاضر نشدند هنگام خداحافظي کنستانس را در آغوش بگيرند و ببوسند. هرچند که کنستانس با خلوص نيت از مهمان نوازي آنان تشکر کرد و از آنان دعوت کرد که در وين مهمان آنها باشند. کنستانس در ته دل از بي مهري و سردي آنان رنج مي برد و شگفت زده بود. در مدتي که در سالزبورگ بودند پدر و نانرل، چه بسيار هدايايي را که ولفگانگ در سفرهايش از شخصيت هاي بزرگ دريافت کرده بودند به کنستانس نشان دادند ولي دريغ از آنکه قطعه ي کوچکي از آن را به وي بدهند.
وقتي دليجان به راه افتاد، پدر و نانرل به زحمت دست خود را به نشانه ي خداحافظي تکان دادند. کنستانس نيز به خاطر دل ولفگانگ دستي تکان داد و تبسّمي بر چهره اش نمايان شد. ديگر هرگونه اميدي را براي بهبود روابط با پدر و خواهر شوهر از دل بيرون کرده بود.
در راه بازگشت از سالزبورگ، در شهر «لينز» به عنوان مهمان کنت يوهان تون، چند روزي در آنجا ماندند. کنت اصرار مي کرد که چند هفته اي را نزد او سپري کنند و به قدري ابراز محبت و مهمان نوازي نمود که خاطره ي تلخ سردي و بي مهري ساکنان سالزبورگ را از ذهن ولفگانگ و کنستانس بيرون راند. در مقابل، کنت تون يک خواهش و آرزو داشت: اينکه يک سمفوني برايش تصنيف شود. ولفگانگ براي آنکه مراتب سپاس خود را از مهرباني و مهمان نوازي وي نشان دهد، سمفوني جديدي تصنيف کرد.
ميزبانش مي خواست که آن سمفوني در يک مجلس مهماني که روز چهارم نوامبر برگزار مي شد اجرا گردد. بدين ترتيب ولفگانگ فقط چهار روز براي نوشتن سمفوني وقت داشت. کنستانس که سهولت و رواني دست همسرش را در خلق آثارش، موهبتي تلقي مي کرد از اينکه سمفوني جديد (سمفوني شماره 36 به نام لينز در گام دو) به سرعت نوشته شد متحير گرديد زيرا بناي سمفوني بسيار استوار و به دور از هرگونه شتاب زدگي و ضعف بود. تمام آن پر بود از ملودي هاي تازه و گوش نواز که بر نبوغ خالق آن گواهي مي داد.
هنگامي که کنستانس نظر تحسين انگيزي را به ولفگانگ ابراز داشت و گفت نمي توانسته باور کند که او يک سمفوني به آن نفاست و زيبايي را فقط در طي چهار روز به روي کاغذ آوَرَد و با ارکستر تمرين و سپس در روز مقرر اجرا کند…
ولفگانگ تبسمي کرد و در پاسخ گفت: «چند سال است که سمفوني جديدي تصنيف نکرده ام شايد در تمام اين مدت اين اثر در ذهنم آماده مي شده و يکباره بر روي صفحات نت جاري گشته است.»
پس از ورود به وين، يکسره به منزل خانم وبر رفتند تا فرزندشان، ريموند لئوپولد کوچولو را بعد از چند ماه ببينند و او را با خود به خانه ببرند. خانم وبر به محض ديدن آنان به گريه افتاد و با ناله و زاري گفت: «طفلکي ريموند، در تاريخ نوزدهم اوت به علت قولنج و ناراحتي روده مُرد. خبر مرگش را براي شما ننوشتم، زيرا مي ترسيدم شنيدن آن، سفر شما را تلخ کند.»
پس از شنيدن آن خبر دردناک، ولفگانگ سوگند خورد که ديگر چنان خطايي را مرتکب نشود و نگهداري فرزندش را به کسي نسپارد. کنستانس نيز از انديشه ي مرگ جگرگوشه اش لحظه اي آرام نداشت و مدام گريه مي کرد.
چندي وقتي وقتي کنستانس فهميده که دوباره باردار شده است هر دو براي اولين بار از تاريخ بازگشت به وين احساس دلخوشي و آسودگي خاطر کردند. ولفگانگ به شکرانه ي اين خبر مسرت بخش به خانه اي بزرگ تر و بهتر نقل مکان کرد و از طبقه ي اول ساختمان براي برگزاري رسيتال ها و کنسرت هايش استفاده نمود. اين فرصتي مغتنم و باارزش بود. در طول چند ماه بر شهرت و محبوبيت موتزارت به عنوان يک نوازنده ي برجسته و آهنگساز ارزنده، افزوده مي شد. براي مردم وين، حضور در برنامه هاي موسيقي و تحسين هنر نوازندگي وي و لذت بردن از کنسرتوهاي جديد پيانو به صورت عادي درآمده بود و ميل و علاقه و اشتهاي مردم براي محظوظ شدن از آثار هنري او، سيري ناپذير مي نمود.
وقتي در اين سال، چهار کنسرتوي پيانوي جديد موتزارت به چاپ رسيد، يک نسخه از هر کدام را براي پدر فرستاد تا نظر وي را بداند و از او خواهش کرد در پاسخ بنويسد کدام يک بيشتر مورد پسند وي بوده است.
لئوپولد در پاسخ نوشت: هر چهار کنسرتو عالي هستدن و او از همه ي آنها خوشش آمده است ولي به اينکه کدام يک را بر ديگري ترجيح مي دهد، اشاره اي نکرد در همين نامه با شادي زياد خبر داده بود که قرار است نانرل در ماه اوت ازدواج کند.
ولفگانگ نامه ي گرم و محبت آميزي براي خواهرش نوشت و ازدواج او را تبريک گفت. در ضمن از پدر نيز خواست که به وين بيايد و با آنها زندگي کند.
لئوپولد، سفر به وين را براي اقامت دائمي نپذيرفت، ولي عده داد که بعدها سفري به آن شهر خواهد کرد.
در اين هنگام که مقارن با نوامبر 1783 بود، موتزارت نزديک به چهل سمفوني ساخته بود که برخي از آنها چندان اهميت و معروفيتي نداشتند. بهترين سمفوني هاي او پس از ملاقات با هايدن در سال 1781 تصنيف شده است. از ثمره هاي اين ملاقات سودمند، نوشتن دومين سرناد در رماژور 385K به نام خانواده ي «هافنر» بود.
اين سرناد، هرچند کوتاه، از آغاز تا پايان کامل و بدون نقص و موومان اولش در آثار موتزارت منحصر به فرد است چرا که در آن يک تِم به کار رفته، ولي به اندازه اي آن را پرورانده که تأثير تنوع آن را نهايتي نيست. قسمت منوئه سرشار از لطف و زيبايي و به سبک روکوکو است که در ميان آن شور و وجدي نهفته است و بهترين قطعه ي اين سرناد به شمار مي آيد. آخرين قسمت، روندو، با سرعت نواخته مي شود و به اين ترتيب سرناد هافنر با تندي و چابکي و نشاط به پايان مي رسد.
در ماه فوريه ي 1785 لئوپولد موتزارت به ديدار ولفگانگ و کنستانس به شهر وين آمد.
گذشت شصت و شش سال عمر، طبيعت تند و مزاج آتشين او را تا حدي نرم و آرام کرده بود، با اينکه هرگز با اين ازدواج کاملاً موافقت نکرد، ولي پسر و عرويش او را ملايم تر و مهربان تر يافتند. لئوپولد از نفوذ و اعتبار پسر خود لذت مي برد و اين شوق و رضامندي، يک شب به حد اعلا رسيد و آن شبي بود که ديد هايدن عاليقدر به همراه دو نفر «بارون» با لباس رسمي به منزل موتزارت آمدند و پس از آن، چند تن از موسيقيدانهاي معروف نيز وارد شدند و به نواختن سه قطعه ي چهار بخشي (کوارتت) از آثار جديد موتزارت پرداختند. اين شب فراموش نشدني، ثمره ي شيرين زندگي لئوپولد بود که بنا به عقيده ي خودش آن را در راه تربيت فرزندانش صرف کرده بود. پس از بازگشت به زادگاهش سالزبورگ، لئوپولد بيمار و ناتوان گشت و سرانجام در ماه مي 1787، بدون آنکه پسرش را دوباره ببيند، از دنيا رفت.
کنسرتوهاي ويولون
موتزارت 7 ساله بودکه با استعداد خارق العاده ي خود در نواختن ويولون، سبب اعجاب و تحسين پدر و شنوندگان مي شد. او پس از مدت کوتاهي به مقام استادي رسيد و همه جا مورد استقبال شاياني قرار گرفت. چند ماه بعد که لئوپولد موتزارت دختر و پسرش را براي اجراي آهنگ هاي موسيقي به مسافرت در شهرهاي اتريش برد، ولفگانگ رسماً در نقش تک نواز ويولون ظاهر مي شد و به خوبي از عهده ي کار بر مي آمد. هرجا که مي رفت به دقت گوش مي داد و نکات تازه اي ياد مي گرفت. در سفر ايتاليا درباره ي روش هاي نوازندگي ويولون، معلومات جالبي به دست آورد و در فرانسه با سبک جالب و ممتاز نواختن ويولون آشنا شد و در وين نيز ملودي هاي زيباي اتريشي را فرا گرفت. نشانه اي از اين ملودي ها در هر پنج کنسرتويي که وي در نوزده سالگي تصنيف کرد، به چشم مي خورد.
به تدريج که موتزارت بزرگ تر شد، علاقه اش به نوازندگي ويولون کمتر مي شد. شايد به اين دليل که يکي از وظايف رسمي او در شهر سالزبورگ، نوازندگي ويولون در دسته ارکستر اسقف شهر بود که وي از اين شخص و دسته ي ارکسترش بيزار بود. پدرش گمان مي برد دليل اين امر، عدم حس اعتماد به نفس در پسرش باشد و يا اينکه پسرش به استعداد و نبوغ شگرف خود چندان آگاهي ندارد. وي در يکي از نامه هايش به ولفگانگ چنين مي نويسد: «تو هنوز قدر و قيمت خود را نشناخته اي، هنوز نمي داني که وقتي بر سر شوق باشي، چقدر خوب و عالي ويولون مي نوازي. در چنين حالتي، نواختن تو با روح و جاندار مي شود. چنان به خويشتن مسلط مي شوي و ماهرانه مي نوازي که گويي بزرگ ترين ويولونيست اروپا هستي.»
اينکه ولفگانگ فقط يک بار آن هم در طول يک سال زماني که 19 سال داشت، 5 کنسرتو براي ويولون نوشت و ديگر اين ساز را براي کنسرتو به کار نبرد خود داستاني عجيب است.
در سال 1775، شبي موتزارت که تا آن روز با هارپسيکورد کار مي کرد و آهنگ مي ساخت به پدر خود گفت: «ممکن است براي من پيانويي تهيه کني؟» پدر در پاسخ گفت: «بهاي پيانو بيش از دويست گولدن است اين پول زيادي است که پرداختش از عهده ي من برنمي آيد.»
«من چرا نبايد پيانو داشته باشم به زودي همه، دستشان به اين ساز خواهد رسيد.»
پدر گفت: «چرا با ويولون مشغول نمي شوي؟»
ولفگانگ شروع به قدم زدن در سالن کنسرت منزل کرد و با اين عمل مي خواست از شنيدن پرسش هاي پدر طفره برود، ولي او همچنان پافشاري مي کرد.
«به نظرم تو به مهارت و قابليت خود در نوازندگي ويولون اعتقاد نداري. اگر با همان علاقه و شوري که روي هارپسيکورد کار کرده اي، با ويولون هم کار کني، به زودي خواهي توانست بهترين نوازنده ي ويولون در سراسر اروپا بشوي.»
«اگر اين طور که مي خواهي روي ويولون تمرن کنم، يک پيانو برايم خواهي خريد؟» پدر با لحن آزرده اي گفت: «لازم نيست براي من گروکشي کني.»
ولي ولفگانگ باز حرفش را تکرار کرد: «اگر به همان اندازه که مي خواهي روي ويولون کار کنم يک پيانو برايم خواهي خريد؟»
«فقط گفتن کافي نيست. تو بايد با دل و جان تمرين کني.»
«قول مي دهم که دلم مي خواهد، به شرط آنکه بتوانم روي پيانو هم کار کنم.»
پدر گفت: «بيش از سي سال است که من ويولون تعليم مي دهم و هرگز به شاگردي برنخورده ام که با چنين ظرافت و احساس و در عين حال بي تفاوتي، ويولون بنوازد.»
ولفگانگ، پدر را آزرده خاطر ديد و از گفته ي خود احساس پشيماني کرد. براي آنکه دل پدر را شاد کند گفت: «پاپا اگر برايم پيانو بخري براي تو يک کنسرتوي ويولون تصنيف خواهم کرد، شايد هم بيشتر.»
پدر با لحن تمسخرآميزي گفت: «تصور نمي کني برايت خسته کننده باشد؟»
ولفگانگ سرانجام گفت: «پاپا، مطمئن باش که من اندرز تو را به کار خواهم بست و اگر کنسرتوي ويولون من مقبول طبع تو قرار گيرد واقعاً خوشحال خواهم شد.»
لئوپولد تا چند روز درباره ي گراني قيمت پيانو غرولند کرد، ولي سرانجام بهترين پيانويي که مي توانست در شهر سالزبورگ تهيه کند، براي پسرش خريد.
از آن پس، ولفگانگ هم روي ويولون و هم روي پيانو کار مي کرد. نواختن پيانو را به نانرل نيز آموخت و خواهرش به همان آساني که با هارپسيکورد کار مي کرد، با پيانو آشنا شد و بار ديگر برادر و خواهر فرصتي يافتند تا با هم قطعاتي اجرا کنند. چند هفته بعد، لئوپولد از ولفگانگ جوياي کنسرتوي ويولوني شد که قول داده بود.
موتزارت گفت: «هنوز آن تِمي را که براي تصنيف کنسرتوي ويولون مناسب باشد به دست نياورده ام ولي اطمينان دارم که به زودي به آن دست خواهم يافت» به نظر مي آمد که پدر از اين توضيح خرسند شده است. ولفگانگ به پدر نگفته بود که پيش از شروع ساختن کنسرتو، به طور جدي کتاب «تعليم ويولون» او را مطالعه کرده است.
کتاب «تعليم ويولون» نوشته ي لئوپولد موتزارت، در کودکي براي ولفگانگ حکم انجيل را داشت. بر روي اين کتاب، لئوپولد بخش هايي را علامت گذاشته بود تا ولفگانگ بيشتر مطالعه کند و پويسته بر تمرين و کار مداوم او تأکيد مي کرد. اينک، موتزارت اين کتاب را آغاز تا پايان به دقت بررسي مي نمود. نوشته هاي بيشتر صفحات کتاب، دستور مداوم براي پرورش استعداد هنرآموزان ويولون داشت، ولي صفحات زيادي هم بود که از تکنيک صِرف تعليم فراتر مي رفت و جنبه ي ابداع و پرورش قوه ي ابتکار هنرآموز را داشت.
لئوپولد موتزارت در اين کتاب نکات جالبي را بيان کرده بود. بخش هاي پاياني کتاب، سرشار از قطعه هاي زيبا و دلنواز براي ويولون بود. او بر اين نکته تأکيد داشت که يک نوازنده ي ويولون، حتي در کمال چيره دستي خود، بايد هميشه در خدمت موسيقي باشد و هيچ گاه از تمرين دست نکشد.
ولفگانگ، آنگاه که کتاب پدرش را مطالعه مي کرد، مي انديشيد که پدر چنان اخلاص و ايماني نسبت به تدريس ويولون نشان داده که دستورهايش در آن کتاب مي توانست براي دوستداران ويولون در حکم آيات آسماني باشد. هنگامي که از مطالعه ي کتاب تعليم ويولون فارغ شد، به پدرش با ديده ي احترام آميزي مي نگريست و چنان به شوق آمده بود که مصمم شد نخستين کنسرتوي ويولون خود را تصنيف کند.
کنسرتو را در گام سي بمل قرار داد و براي نخستين موومان آن، ضرب آلگرو مودراتو را برگزيد. بهترين آثار ويولوني را که از استادان فن و آهنگسازاني چون ويوالدي، تارتيني و بوکريني شنيده بود، به خاطر آورد و اثر خود را در شيوه ي شيرين و سبکبار آنها، تصنيف کرد.
در موودمان دوم، يعني آداجيو طبع لطيف وي غالب شد و ملودي هاي دل انگيزي آفريد. موسيقي اين بخش از نظر ساختار، ساده به نظر مي آمد ولي از نظر نغمه ها آهنگ ها بسيار گرم و غني مي نمود و حتي خود او را به شوق آورد چون همانند تأثير يک روياي شيرين بود. وقتي اين قسمت را به پايان آورد چون همانند تأثير يک روياي شيرين بود. وقتي اين قسمت را به پايان رساند قلبش سرشار از گرمي و نشاط شد. پس از آن شور و شوق، موومان سوم را در ضرب پِرِستو تصنيف کرد و در آن نغمه هايي بس دلکش و استادانه گنجاند.
يک ماه پس از آنکه نوشتن کنسرتو را آغاز کرده بود نسخه ي تکيمل شده ي آن را به پدر نشان داد. پدر گفت: «اين يک قطعه ي خوش صدا و قابل اجراست.»
ولفگانگ از اين اظهارنظر متعجب و نوميد گشت، چون بيش از آن انتظار داشت و انديشيد که پدر از آن کنسرتو راضي نيست.
در واقع لئوپولد از آن کنسرتو بسيار خوشش آمده بود، ولي تصور مي کرد که اگر پسرش را زياد مي ستود و او از اين کار خود راضي مي شد، ديگر کوششي براي خلق کنسرتوهاي بهتر به کار نمي برد. مي دانست که ولفگانگ گاهي از خود کاهلي و سستي نشان مي داد و اگر به طريقي او را برنمي انگيخت، ممکن بود از خلق آثار بزرگ تر باز ايستد. پس به ولفگانگ گفت: «اينک که به فرم کنسرتو کاملاً آشنا شده اي، چرا اثر ديگري در اين فرم نمي نويسي؟» و افزود «با شروع فصل گرما، اسقف کولوردو، بيشتر از موسيقي به شکار علاقه نشان مي دهد. يکي دو مارش و يک سرناد براي بنويس. او براي دو ماه قانع خواهد شد و تو فرصت خواهي يافت تمام وقت خود را کار مورد علاقه ات اختصاص دهي.»
ولفگانگ طبق گفته ي پدر، دو مارش و يک سرناد براي (اسقف اعظم) تصنيف کرد و سپس به نوشتن دومين کنسرتوي ويولون پرداخت. کنسرتوي دوم را در گام رِ قرار داد ولي هنگامي که تصنيف آن را تمام کرد از کار خود راضي نبود چون به نظر بهتر از کنسرتوي اول نشده بود.
تا آن زمان ولفگانگ کوشيده بود تا احساسات شخصي را در کنسرتوهاي ويولون خود راه ندهد، ولي زماني که کار تصنيف کنسرتوي سوم را شروع کرد، دچار چنان غليان عاطفي بود که لازم مي ديد به درون آشفته اش نظم و آرامش بخشد. پدر در اثر سرماخوردگي در بستر افتاده بود و مادر سرگرم آراستن سر و زلف نانرل، خواهرش بود که در آن روزها انتظار خواستگار مهمي را داشت. با اين شرايط نغمه ي بسيار زيبايي به انديشه اش راه يافت، چون هرگز نمي توانست در برابر يک ملودي دلفريب مقاومت کند، به طور طبيعي و اجتناب ناپذير، دستش بر روي صفحات دفترچه ي نت رفت و آن نغمه را ثبت کرد. اين کار را با دقت انجام داد و کوشيد تا آنچه را در مغزش مي شنود، عيناً روي کاغذ بياورد.
وقتي موومان اول کنسرتوي سوم را با کمال فصاحت در حد يک سمفوني نگاشت، احساس تنهايي و دلزدگي از جانش رخت بربست. در پاساژهاي اوليه آلگرو، ارکستر نقش برتر را داشت و اين گونه آغاز کردن، همان بودکه مي خواست. روزهاي پياپي در سالن کنسرت خانه، بدون توجه به آنچه در پيرامونش مي گذشت، روي کنسرتوي جديد خود کار مي کرد. اين کنسرتو در گام سل نگاشته مي شد و ولفگانگ در آن خود را با پدر در يک دولت مي پنداشت. گويي پدر در نقش ارکستر بود و خودش نقش تکنوازي ويولون را بر عهده داشت. به ارکستر، نيرومندي و قدرت اراده و سرزندگي پدر را بخشيد و در بيشتر بخش هاي موومان، تکنواز را مطيع و زيردست ارکستر قرار داد. وقتي اين قسمت به پايان رسيد، ارکستر لحني قوي و پيروزمندانه به خود گرفته بود.
آهنگ موومان دوم نمايانگر احساس و انديشه ي ولفگانگ و جوشش دروني اش بود. تا آن زمان اثري به آن شکل ننوشته بود که گوياي آنچه در درونش مي گذشت، باشد. نياز شديد و شوق فراوان براي مهرباني ديدن و دوست داشته شدن، سراپاي وجودش را فراگرفته بود، با اين همه مراقب بود که آن اثر چيزي پيش پا افتاده از آب درنيايد. موسيقي او بايد عشق را چنان که دلخواهش بود بيان کند و نشان دهد نه آنگونه که بايد باشد. موومان دوم، آداجيو، صداي تکنواز ويولون، يعني صداي خود او بود. اين صدا بايد چون آواز دلفريب و شيريني شنيده شود تا عشق و دلدادگي را بيان کند. اين يک فريب يا سراب نبود، آهنگي صادقانه از سر عشق و سوز بود. آن قيد و بند موومان اول از جاي برخاسته بود، احساس مي کرد در هر نتي که مي نوشت، ضربان قلبش را مي شنيد. درونش به حدي سرشار از نغمه هاي جديد بود که حس مي کرد گويي به خلق هر اثري قادر است ولي مي دانست که از ميان آن همه نغمه، بايد بهترين را برگزيند، صيقل دهد، از صافي ذوق بگذراند و آن را در جاي مناسب بنشاند.
بايد بکوشد تا بر بهترين ها دست يابد و از صداي خوش و دل انگيز آن، از لطافت و تأثيرانگيزي آن مدد بگيرد تا اثري خلق کند که بر جان شنونده بنشيند. براي دست نويسي نهايي موومان دوم به آرامي دست به کار شد و هرچه را به تم اصلي مربوط نبود، از آن پيراست و کم کم آهنگي پديد آورد که زيبايي و شفافيت مورد نظرش را به نيکوترين صورتي نشان مي دهد. در آن آدجيو، لحظاتي بود که از سوزندگي و حتي گرفتگي و اندوه حکايت مي کرد، ولي آن لحظات ديري نمي پاييد و نمي توانست دير بپايد زيرا که درون آهنگساز از زندگي مي جوشيد و نواهاي شيرين و فريبنده يکي پس از ديگري در جاي خود چهره مي نمود. در ميانه ي موومان دوم، منوئه ي لطيف و نغزي جاي داد که آهنگ آن داراي وقار فراوان بود.
موومان سوم که به فرم روندو بود و ولفگانگ آلگرو را نيز بر آن افزود، با حالتي وجدآور و پرشتاب آغاز شد و در آن تکنواز ويولون و ارکستر به صورت دو همکار درآمدند. هر کدام چيزي براي گفتن داشت و لحظه هايي مي رسيد که هر دو به يک زبان سخن مي گفتند. ولفگانگ احساس کرد آنچه نوشته تا آن هنگان نظيرش را روي کاغذ نياورده است. هرچه مي خواست گفته بود. پاساژهاي پاياني را يک بار ديگر در ذهنش مرور کرد تا اطمينان يابد نکته اي ناگفته نمانده است و سرانجام کنسرتو را با شايستگي بسيار به پايان رسانيد.
ولفگانگ بي درنگ تصنيف چهارمين کنسرتوي ويولون 218K را آغاز کرد. موتزارت مانند کنسرتوي سوم همان گام رِماژور را براي اين يکي نيز برگزيد. موومان اول را به صورت آلگرو نوشت و از همان ميزان هاي نخستين، همه ي شور و ذوق خود را نيز در تصنيف آن به کار برد. احساس مي کرد حالش بسيار خوش است و از زندگي و خلق آثار جديد، لذت مي برد. اظهار وجد و علاقه پدر و مادرش نيز، موجب شادماني و دلگرمي بيشتر وي مي شد. در حال که موومان اول کنسرتوي سوم لحني سمفونيک داشت، قسمت اول کنسرتوي چهارم، شوق رقص را القا مي کرد و سرمست از شور و جنبش بود و در همان لحظه ها که موسيقي اي چنان شاد و درخشان مي نوشت، هوشمندانه حد تعادل و يکپارچگي آن را نيز رعايت مي کرد.
موومان دوم را «کنسرتوي استراسبورگ من» ناميد، زيرا نغمه ي اصلي اين قطعه چيزي بود که در آن شهر بر سر زبان ها شنيده مي شد. شور و نشاط طبيعت وي ديگر بار نمايان شد و آن موومان را با لحن «آندانته کابيله» و به صورت آوازي عاشقانه، غني و پراحساس نوشت، بدون آنکه غم زدگي و يا گرفتگي، شفافيت آن را تيره سازد. آواي ويولون به صورت آهنگي عالي و زيبا آفريده شد. اين اثر به شيوه اي نوشته شده بود که به گفته ي ولفگانگ به نرمي و رواني جويبار بود.
ولفگانگ براي موومان سوم کنسرتوي ويولون، فرم روندو که آميزه اي از آواز و رقص بود برگزيد و تأکيدي که معمولاً براي شيرين کاري و هنرنمايي ويولون رعايت مي شد، ناديده گرفت و بار ديگر کنسرتو را با نوايي آرام به پايان رساند.
آنگاه ولفگانگ بدون آنکه اندکي بياسايد، شروع به تصنيف پنجمين کنسرتوي ويولون خود کرد. او همان ساختار کنسرتوي قبلي را به کار برد، ولي آن را در گام لاماژور جاي داد و مضمون کنسرتو را کاملاً متفاوت نوشت. موتزارت در اين کنسرتو عنان اختيار را به دست موسيقي مي سپارد تا سخن گويد. پارتيسيون را با کمال سادگي تنظيم کرد، به طوري که آميزه اي از رواني و شفافيت بود. اين اثر، لطيف ترين و ظريف ترين کنسرتوهاي ويولون وي به شمار مي رفت و در عين حال از حيث رقت انگيزي و نازک طبعي بسان يکي از کوارتت هاي زهي هايدن مي نمود.
اين دو کنسرتو را نيز در يک زمان به پدر تقديم کرد. در دسامبر سال 1775، درست نُه ماه پس از نخستين روز بود که به قول پدر تصنيف کنسرتوي ويولون را داده بود. در شروع کار، هواي فرح بخش و لطيف بهاري در همه جا عطر مي پاشيد و اکنون زمستاني سخت و سهمناک فرا رسيده و برف همه جا را سفيدپوش کرده بود، آسمان نيز خاکستري رنگ و گرفته بود. چندين روز مي گذشت که رنگ خورشيد را نديده بود و ولفگانگ احساس تنهايي و دل گرفتگي مي کرد. حتي يک پرنده که بدون هدف در فضا پرواز کند ديده نمي شد تا ديدارش قلب او را اندکي شادي بخشد. تا چندي پيش در چه اوجي بود و اکنون به چه ژرفايي فرو افتاده بود. بيمناک بود از اين که پدرش از پنجمين کنسرتوي ويولون او خوشش نيايد، چرا که اين اثر با تمامي فرم ها و آهنگ هايي که تا آن زمان بدان آشنايي داشت متفاوت مي نمود و از جلوه سنتي موسيقي ايتاليايي در آن اثري نبود.
واکنش پدر جز حيرت آميخته به ناباوري چيزي نبود. به نظرش چنان آمد که آن کنسرتوي ويولون در گام لاماژور، والاترين انديشه هايي بود که در کتاب «تعليم موسيقي» خود به آن اشاره کرده بود؛ از کجا که اين موسيقي در آسمان ها سروده نشده بود. حالا چگونه بايد اين احساس خود را در قالب کلمات به ولفگانگ بازگو کند، چرا که در نظرش، اين زيباترين و عالي ترين اثري بود که ولفگانگ براي ويولون ساخته بود.
به همان نسبت که شماره ي کنسرتوهاي ويولون موتزارت بيشتر مي شد به همان نسبت نيز به کار قبلي خود رشد و پختگي بيشتري نشان داده و به خواست تکنيکي نوازنده ي ويولون جواب بهتري مي داد؛ از اين رو شنوندگان از آخرين کنسرتوي ويولون وي که قطعه اي سراپا دلنشين، شورانگيز و چون گوهري تابنده و ارزنده بود استقبال بيشتري مي کردند.
هنگامي که موتزارت به قصد سفري طولاني جهت اجراي کنسرتوهاي خود شهر سالزبورگ را ترک گفت، گرچه از خانواده اش دور بود ولي بين او و پدرش ارتباط نامه نگاري وجود داشت. پدر در يکي از اين نامه ها به وي چنين مي نويسد «هر بار که به خانه باز مي گردم حالتي ماليخوليايي و وهم آميز مرا فرا مي گيرد و چون به نزديک در خانه مي رسم، به نظرم مي آيد که صداي ويولون ترا که سرگرم نواختن آن هستي، مي شنوم.»
مرگ لئوپولد موتزارت
چندي پس از بازگشت پدر به سالزبورگ، ولفگانگ نامه اي از خواهرش، نانرل دريافت که او را سراسيمه و اندوهناک ساخت. خواهرش نوشته بود که «پاپا سخت بيمار است» ولفگانگ بي درنگ پاسخ نامه را نوشت و به اطلاع او رسانيد که اگر لازم باشد، براي مواظبت و پرستاري از پدر، حاضر است به سالزبورگ بيايد. گرچه در آن هنگام روزهاي سختي را مي گذرانيد و آماده ي مسافرت نبود ولي نانرل در نامه ي بعدي نوشت «آمدن تو به سالزبورگ لزومي ندارد من در کنار پدر هستم و هر کاري که لازم باشد براي پرستاري او انجام مي دهم.» لحن نامه، اميدبخش نبود.
ولفگانگ دلش گواهي مي داد که جان پدر در خطر است. لازم مي دانست شخصاً نامه اي به پدر بنويسد «پدر بسيار عزيز و نازنينم، نامه اي از نانرل به دستم رسيد که از بابت سلامت تو سخت نگرانم کرد، بخصوص که در آخرين نامه ات نوشته بودي که حالت بسيار خوب است ولي حالا مي فهمم که به بيماري سختي دچار شده اي. مطمئنم مي داني تا چه اندازه بي صبرانه چشم به راه و اميدوار دريافت خبرهاي خوش و آرامش دهنده اي از خودت هستم. گرچه مدت هاست عادت کرده ام منتظر خبرهاي بد بوده و به هرچه پيش مي آيد، رضا باشم.
چون مرگ اگر درست انديشيده شود، مقصد پاياني زندگاني ماست. در چند سال گذشته خود را با اين دوست بشريت چنان آشنا کرده ام که ديگر از ديدارش هراسي به خود راه نمي دهم بلکه برعکس آن را آرامش بخش و آسايش دهنده مي يابم. اکنون، خدا را شکر مي گويم به من اي فرصت و خوشبختي را عطا کرد تا دريابم مرگ، کليدي است که با آن مي توان به آرامش واقعي رسيد. من هيچ شبي بدون اين فکر به بستر نمي روم که هرچند هنوز جوان هستم ممکن است آفتاب روز بعد را ديگر نبينم، ولي هر کس که مرا بشناسد، نمي تواند بگويد که از آنچه بر من مي گذرد شکايتي دارم و يا چهره ي افسرده اي به خود مي گيرم. به شکرانه ي اين نعمت، هر روز سپاس پروردگار را به جا مي آورم و از صميم قلب آرزو مي کنم همنوعان من نيز از چنين موهبتي برخوردار شوند.
اميدوارم و دعا مي کنم که وقتي اين نامه به دستت برسد حالت خيلي بهتر شده باشد. ولي اگر خداژي نخواسته به رغم همه ي دعاهاي نانرل و من، حالت بهبود نيافت خواهش دارم واقعيت را از من پنهان نداري. خودت چند کلمه اي بنويس و يا از کسي بخواه تا بنويسد و مرا از احوالت باخبر سازد تا هرچه زودتر خود را به کنارت برسانم و در آغوشت گيرم.
ترا به خدا سوگند مي دهم که مرا از حال خود، بي خبر نگذاري. تا رسيدن خبري از تو، دعا و آرزو م کنم در نامه اي که از تو به دستم مي رسد مژده ي سلامت و بهبوديت را بخوانم و شاد شوم…»
پسر دوستدار و وفادارت، موتزارت.
نانرل نامه ي ولفگانگ را براي پدر که حالش اندکي بهتر شده بود، خواند. از لحن نامه ي پسرش که آنچنان به مشيت الهي با رضا و تسليم نظر مي کرد، متعجب شده بود ولي در ضمن در مي يافت که پسرش حق دارد، چنان بينديشد. خود را از هر زمان ديگري به پسرش نزديکتر حس مي کرد، ولي هنوز حالش چندان بهبودي نيافته بود که بتواند خود پاسخ نامه را بنويسد و مي دانست که اگر به خطّ خودش نامه اي ننويسد، بر نگراني فرزندش خواهد افزود. ناچار از نانرل خواست نامه اي که مضمونش را خود ديکته مي کرد براي بنويسد و به جاي وي امضا کند. در آن نامه به پسرش تأکيد کرد که به سالزبورگ نيايد و همه ي وقت و کوشش خود را براي ساختن آهنگ هاي جديدي –که هنوز از مضمون آن ها بي اطلاع بود- به کار گيرد.
چند روز پس از آن که به علت اخطار صاحبخانه ي منزل –که اگر تا هفته ي ديگر همه ي اجاره هاي عقب افتاده ي خود را نپردازد، اثاث خانه را توقيف خواهد کرد- موتزارت با دريافت وامي از دوست خود طلب صاحبخانه را پرداخت و به منزل ارزان تري نقل مکان کرد. در همين زمان نامه اي از پدر دريافت داشت حاکي از آنکه حالش اندکي بهتر شده است و از ولفگانگ خواسته بود که درباره ي اپراي جديدي که در دست تصنيف داشت هرچه مي دانست برايش بنويسد. موتزارت در پاسخ به نامه ي پدر پرسش خود را دوبار تکرار کرد «آيا لازم است به سالزبورگ بيايد يا خير؟» هفته اي گذشت و نانرل در نامه اي خبر داد که «حال پدر رو به بهبودي است، بنابراين آمدن ولفگانگ به سالزبورگ، ضرورتي ندارد.»
لئوپولد موتزارت، احساس مي کرد که اسير و در بند بدن رنجور خويشتن است. نانرل مرتب به او مي گفت: «پدر، تو چندين سال ديگر عمر خواهي کرد.»
ولي او نمي خواست بيش از اين زنده بماند. همچنان که تازيانه ي درد بيرحمانه او را مي آزرد، به هيچ روي آرزو نداشت، به بهاي زنده ماندن، آن نگراني و دلتنگي پايان ناپذير را تحمل کند. خواب مي توانست به او اندکي آرامش بخشد، ولي حتي آن هم کوتاه بود.
پدر به ناگاه دچار حالت سرسام و هذيان شد و در آن حال شنيد که به ولفگانگ مي گويد: «من يک آدم منطقي هستم و هميشه سعي مي کردم اين نکته را به تو بفهمانم که فقر، آدمي را اسير و ذليل مي سازد. مقصودم اين نيست که بايد دلبسته ي پول بود ولي آدم بي پول، بيچاره و بدبخت مي شود…»
آن دو مرد، يکي پير و رنجور و ديگري جوان و برنا، در مقابل هم ايستاده و به چشمان يکديگر خيره شده بودند و همان نشانه ي درک و اعتراف از چشمان هر دو ساطع بود.
صداي پسرانه و روشني شروع به خواندن سِرنادي کرد که با نرمي و لطافت اوج مي گرفت. مرد پير گفت: «اين آوازي دلنشين است.» و مرد جوان پاسخ داد:
«اين همان چيزي است که تو به من آموخته اي.»
روز 29 ماه مِي 1787، ولفگانگ از طريق يکي از دوستان خواهرش، از درگذشت پدر باخبر شد که يک روز قبل درگذشته و قرار بود در تاريخ 30 ماه مي به خاک سپرده شود.
با شنيدن اين خبر، به ولفگانگ حالت کرختي و بي حسي دست داده بود و نمي توانست آن اتفاق را باور کند. منتظر ماند تا از خواهرش نامه اي برسد ولي زمان کوتاه تر از آن بود که در مراسم خاک سپاري پدر در شهر سالزبورگ حضور يابد. تلاش هاي روزانه اش براي گذراندن زندگي سخت تر شده بود. درآمد ناچيزي داشت و به نسبت تلاش و کوششي که مي کرد نه تنها بر نيرو و قدرتش افزوده نشد، برعکس به طور هراس آوري هر روز تاب و توان او کاهش مي يافت.
مناسبات هايدن و موتزارت
هايدن و موتزارت در تاريخ موسيقي، اغلب مترادف با هم ذکر مي شوند، زيرا هر دو در يک کشور مي زيستند و با هم دوستي داشتند، آثار آنها آنقدر به هم شباهت دارد که گاهي تشخيص سبک ويژه ي هر يک بسيار دشوار است. موتزارت از نظر سن کوچک تر ازهايدن بود. ولي چون هر دو تقريباً در يک زمان شروع به تصنيف موسيقي کردند سبک آنها متقابلاً در يکديگر تأثير داشته است. اگر هايدن اساس سمفوني را بنيان نهاد، موتزارت نيز در تکميل فرم کنسرتو و ارکستراسيون سهم بزرگي داشت. علاوه بر اين آثار پيانو و ويولون موتزارت اهميت فني بيشتري يافته است. در موسيقي آوازي، به ويژه اپرا نيز آثار هايدن با موتزارت قابل مقايسه نيست. در اين باره وقتي مردم شهر پراگ از او تقاضا کردند اپرايي براي آن شهر تصنيف کند هايدن در جواب گفت «ن در اين راه بسيار سعي کرده ام ولي براي هر که باشد، دشوار است بتواند با موتزارت بزرگ برابري کند… و من بسيار متأسفم وقتي که فکر مي کنم که اين نابغه ي بي همتا، به هيچ مقام درباري وابسته نيست.»
وقتي لئوپولد موتزارت کوارتت هايي که پسرش ساخته بود به هايدن تقديم کرد وي در پاسخ گفت: «من خدا را گواه مي گيرم و به راستي مي گويم که فرزند شما بزرگ ترين آهنگسازي است که من مي شناسم.»
دوستي هايدن و موتزارت تا آخرين روز زندگي موتزارت ادامه داشت.
در سال 1791 هنگامي که هايدن به قصد سفر به لندن با موتزارت وداع مي کرد، موتزارت به سختي متأثر شده بود و به او گفت: «شايد ديگر ما هيچ گاه يکديگر را نبينيم.» هايدن در آن زمان 60 سال داشت و اين سفر براي او دشوار مي نمود. از قضا وقتي هايدن از سفر خود بازگشت، پيش بيني موتزارت به وقوع پيوسته و خود او بوده که پيش از بازگشت هايدن، در جواني درگذشت.
در دقايق آخر خداحافظي، موتزارت با توجه به وضع جسمي خود گفت: «خيلي بي رحمانه خواهد بود که من ناگزير شوم خلق آثار جديد خود را متوقف سازم.» و هايدن گفت: «واي! خداي من، تو که براي ديگران تا اين حد شفقت و گذشت داري، به حال خودت نيز توجه کن و مطمئن باش باز هم آثار بزرگ و جديدي تصنيف خواهي کرد. من تا يکي دو سال ديگر از انگليس باز خواهم گشت… و هر کدام از ما آثار جديد زيادي خواهيم داشت که به يکديگر نشان دهيم.» ولي در آن لحظه اين فکر هراسناک که ديگر هايدن را نخواهد ديد باز به قلب ولفگانگ چنگ انداخت.
يکديگر را در آغوش گرفتند و هايدن زمزمه کنان گفت: «خداحافظ»
موتزارت آهسته گفت: «ژوزف، مي ترسم اين آخرين باري باشد که همديگر را مي بينيم…»
نکته ي جالب آنکه بزرگ ترين سمفوني هاي موتزارت پس از آشنايي وي با ژوزف هايدن تصنيف شده است. همچنين تصادفي نيست که هايدن نيز زيباترين سمفوني هاي خود را پس از ملاقات با موتزارت ساخته است. وقتي هايدن و موتزارت براي نخستين بار يکديگر را در وين يافتند، اولي 55ساله و دومي 25 ساله بود. موتزارت هميشه موسيقي هايدن را مي ستود و براي وي احترام و محبت سرشاري در دل داشت. هايدن نيز به نبوغ موتزارت پي برده بود. متأسفانه اين دو هنرمند چندان فرصت نيافتند که با يکديگر به سر برند، زيرا هايدن بيشتر وقت خود را در خارج وين به سر مي برد و هر وقت گذرش به وين مي افتاد، به خانه ي موتزارت مي رفت و در آنجا همراه با موتزارت و تني چند از دوستان به نواختن آهنگ و اجراي کوارتت هايي مي پرداختند. از همان زمان بود که يکي از دوستي هاي بسيار پرثمر عالم موسيقي پا گرفت و به تدريج استوارتر گشت.
ملاقات موتزارت و بتهوون
در سال 1787 هنگامي که موتزارت در وين به سر مي برد و با کمال شکيبايي و نگراني در انتظار دريافت نامه يا خبري از حال پدر بيمارش بود، روزي دوستش «وان سوتين» از او تقاضا کرد که به نوازندگي يک موسيقيدان پراستعداد جوان گوش کند.
موتزارت در آن روزها دل و دماغي نداشت و مي خواست که از قبول تقاضاي دوستش امتناع ورزد، ولي وان سوتين اصرار کرد و گفت: «من وضع شما را خوب مي فهمم ولي اين جوان از شهر بُن آلمان به اينجا آمده است تا از شما تعليم بگيرد. منظورم اين است که شايد شما در او استعدادي، درخور تعليم خود، پيدا کنيد. حالا مي توانم خواهش کنم همين امروز ساعتي از وقت خود را به وي اختصاص دهيد؟»
ولفگانگ پرسيد: «اگر قرار باشد من به او تعليم دهم، هزينه ي تعليم و اقامت وي را چه کسي تقبل خواهد کرد؟»
وان سوتين گفت «اگر شما به اين نتيجه برسيد که اين جوان داراي استعداد و مايه ي کافي است، من تمام هزينه را به عهده مي گيرم.»
سرانجام موتزارت موافقت کرد که بعد از ظهر آن روز ساعتي را به اين کار اختصاص دهد. بعد از ظهر آن روز، وان سوتين و جواني که مي خواست او را تحت حمايت خود قرار دهد، وارد منزل موتزارت شدند.
اين جوان شانزده ساله، لوديگ وان بتهوون بود و در نظر موتزارت حالتي آزاده و وارسته داشت: رنگ چهره اش تيره و در عين حال گلگون بود. چشماني کوچک ولي شفاف و درخشان داشت. اعضاي صورتش برجسته و نمايان بود و چنان مي نمود که از درون تخته سنگي تراشيده شده و بيرون آمده باشد. به لهجه ي سنگين مردم شمال آلمان حرف مي زد و از لطافت موسيقي، کمتر نشاني در آن به گوش مي رسيد. در آن لحظه که بتهوون در اتاق موسيقي مقابل ولفگانگ ايستاده بود، حالتي زمخت داشت و نوعي ناخشنودي در وجناتش ديده مي شد.
او به آنچه در اطرافش بود با بي اعتنايي مي نگريست، موتزارت نمي دانست آن حالت را بايد حمل بر خشونت و گستاخي و يا بيم و اضطراب نوجوان بکند…؟
بتهوون از ديدن موتزارت با آن جثه ي کوچک و ظريف شگفت زده شده بود. اين موسيقيدان برجسته و استاد نامدار، از او نيز کوتاه تر بود. بتهوون از آن هنگام که مطالعه ي آثار پيانوي موتزارت را شروع کرده بود مجذوب و فريفته ي اين آثار گشته و در دلش شوق و آرزوي ساختن آثاري همچون او پديد آمده بود. بيشتر آثاري را که از ديگر آهنگسازان مي خواند، در نظرش کم بها جلوه مي کرد ولي آثار موتزارت چنين نبود؛ او استاد برجسته اي بود شايسته ي آنکه بتواند در آهنگسازي از او تعليم بگيرد و از وي نکته هاي فراوان بياموزد.
ناگهان بتهوون دستش را جلو برد تا دست موتزارت را بفشارد. استاد در حالي که از آن حرکت غيرمنتظره ي نوجوان، شگفت زده شده بود، دست او را پذيرفت و لحظه اي بعد فشار دست بتهوون را احساس کرد.
بتهوون متوجه شد که دست موتزارت کوچک و ظريف است. پس جاي شگفتي نداشت که اين استاد به سبب نوازندگي آميخته با ظرافت و لطافتش، شهرت فراواني به دست آورده باشد. وي دستان خود در مقايسه با دست موتزارت، زمخت و زشت و عرق کرده مي ديد. از اين مقايسه به وضع خود بيشتر آگهي يافت. به طور يقين نوازندگي پرصلابت او شايد نمي توانست خوش آيند طبع اين مرد ظريف انديش قرار گيرد.
وان سوتين گفت «بتهوون جوان در نواختن بسياري از سازها مهارت و چيره دستي دارد. پيانو را خوب مي نوازد و بر ارگ و ويولون و ويولا نيز مسلّط است.»
موتزارت گفت: «پس اينک بهتر است اندکي از هنر نوازندگي خود را نشان دهد… بتهوون، آيا به سوناتي علاقه داري که بخواهي اجرا کني؟»
بتهوون جوان در پاسخ گفت: «اگر اجازه دهيد يکي از سونات هاي ساخته ي خودتان را بنوازم»
موتزارت گفت: «بسيار خوب، هرچه مي خواهي بنواز.»
چند لحظه که از نوازندگي لودويگ گذشت، موتزارت با دقّت به طرز نوازندي او توجه کرد. نوازندگي نوجوان فاقد ظرافت بود. هنگام نواختن تلاش مي کرد، عرق بر چهره اش مي نشست و انگشتانش با سنگيني چشمگيري به روي پيانو فرود مي آمد. به نظر موتزارت آن نوجوان شانزده ساله، از «هومل» که پسرکي 9 ساله بود، چيز بهتر و بيشتري نداشت.
وقتي بتهوون از نواختن سونات دست کشيد، وان سوتين با لحن پوزش خواهانه اي گفت: «از آنجا که اين نوجوان بيشتر روي ارگ کار کرهد، نسبت به کسي که هارپسيکورد مي نوازد، نواختنش سنگين به نظر مي آيد.»
بتهوون اخم ها را در هم کشيد و بي اختيار گفت: «من هنگام نواختن رعايت کامل ضرب را کردم.»
موتزارت پاسخي نداد.
بتهوون با لحن قاطع و پرعتاب تکرار کرد: «بله با رعايت کامل ضرب نواختم… مگر غير از اين است؟»
موتزارت گفت: «درست است، رعايت ضرب را کرده اي.» چون متوجه شد که بايد صحيح نواختن نوجوان را تأييد کند.
بتهوون پرسيد: «ميل داريد، کمي بديهه نوازي کنم؟»
لحن وي در اداي اين جمله بيشتر از آنکه به پرسشي شبيه باشد، به تقاضايي مصرانه مي مانست. به نظر موتزارت شايد در آن هنگام طرز رفتار جوان اندکي ناهنجار، ولي قابل دلسوزي بود.
بتهوون براي چند لحظه حالت سردرگمي را داشت که نمي دانست چه بايد بکند، ولي به زودي بر خود تسلط يافت و در رفتار او غرور و وقاري حکمفرما شد که موتزارت نتوانست از فرود آوردن سر به نشانه ي قبول، امتناع کند. آنگاه بتهوون گفت: «استاد! يک تِم به من بدهيد تا به روي آن بديهه نوازي کنم.»
موتزارت تِمي به او داد و بتهوون نخست با قدرت و سپس با زيبايي و مهارت روي آن نغمه به بديهه نوازي پرداخت. وقتي دقايقي بعد دست از نواختن برداشت موتزارت با دست اشاره کرد که به نوازندگي خود ادامه بدهد. از آن پس نوازندگي جوان در نظر استاد، سنگين جلوه نمي کرد، بلکه استوار و آميخته با وقار بود. موتزارت با خود انديشيد که نوجوان در آن بديهه نوازي قصد به دست آوردن دل او را نداشت بلکه آنچه مي آفريد، برانگيخته از اصالت و ابتکار بود و لحني بيان کننده ي انديشه هاي بديع و والا داشت. از همه مهمتر، نوازندگي اش سرشار از شفافيت بود و به دل مي نشست. موتزارت ديگر يقين کرده بود که بتهوون جوان از موهبتي سرشار و خدادادي برخوردار است.
بتهوون، گويا مي انديشيد که موتزارت از بديهه نوازي او خوشش نيامده است زيرا ساکت نشسته بود. چنانکه گويي در دنياي ديگري سير مي کند و نگاه پرسشگرانه اي به او دوخته است.
وان سوتين که بي تاب شده بود، پرسيد: «خوب… ولفگانگ، نظرتان چيست؟»
موتزارت پاسخ داد: «به اين نوجوان با دقت گوش فرا دهيد، يک روز همه جا از او سخن خواهند گفت. موسيقي او آثار نفيس و بديعي به دنيا تقديم خواهد کرد.»
به اين ترتيب بود که يک نابغه ي عالم موسيقي، پيدايش نابغه ي ديگري را پيش بيني مي کرد و نويد مي داد.
طي مدت کوتاهي که بتهوون در وين بود، موتزارت چند درس به او داد و اگر زنده مي ماند، شايد بار ديگر که بتهوون براي هميشه به وين مي آمد، درس هاي بيشتري از وي مي آموخت.
بتهوون در طول عمرش، خاطره ي نخستين ملاقاتش با موتزارت و آنچه از وي آموخته بود را گرامي مي داشت و به آثار او با نظري آميخته به تحسين و احترام مي نگريست.
پايان غم انگيز زندگي موتزارت
در سال 1791، چند ماه پيش از مرگ، يک روز وقتي ولفگانگ به قصد انجام کار روزانه اش از خانه بيرون رفت، مرد بيگانه اي در آستانه ي خانه بر سر راهش ظاهر شد. اين مرد بلندقد و لاغراندام با نگاهي سنگين و گرفته به ولفگانگ نظري انداخت و پرسيد: «شما موتزارت هستيد، اين طور نيست؟»
ولفگانگ که از قيافه اي ناآشنا و نگاه خشک و بدون صميميت مرد بيگانه جا خورده بود، پاسخ داد: «بله، چه مي خواهيد؟»
مرد غريبه قيافه ي زنننده و ناخوشايندي داشت و به مترسکي مي مانست با جامه ي خاکستري بد رنگ که طرز برخورد و سخن گفتن او هراس آور بود. پرسيد: «آيا مي توانيد يک رکويم بسازيد؟»
– براي چه کسي؟
– شخصي که رکويم را براي او مي خواهم، بايد ناشناس بماند.
براي ولفگانگ آنچه مي ديد و مي شنيد، باور نکردني بود. آيا اين مرد مرموز فرستاده ي شيطان بود؟
– اين اثر بايد در قالب سرود مذهبي براي مردگان باشد. مرد بيگانه پس از بيان اين جمله، قيافه اي غمگين به خود گرفت و افزود:
«يک سرود مذهبي براي مراسم تشييع و تدفين»
رعشه اي بر بدن ولفگانگ افتاد. ناگهان برايش اين احساس دلهره آميز پيش آمد که مرگ خودش نزديک شده و اين ناشناس بر سر راهش قرار گرفته است تا به او از اين بابت هشدار دهد.
مرد ناشناس ديگر بار به سخن درآمد:
– تصنيف اين رکويم بايد کاملاً مخفي بماند و هيچ کس، به ويژه هيچ يک از دوستانت نبايد از اين سفارش باخبر شوند.
ولفگانگ نمي خواست سفارش را قبول کند، ولي مرد ناشناس افزود:
– وقتي دوباره برمي گردم که اين سفارش را قطعي کنم، 25 دوکا به شما پرداخت خواهد شد و 25 دوکاي ديگر، وقتي که آن را به انجام برسانديد.
– چگونه بدانم که شما مرا خواهيد يافت؟ من زياد اينجا نمي مانم.
مرد ناشناس با لحني آميخته به بدشگوني پاسخ داد:
– من شما را پيدا خواهم کرد! من هميشه به شما دسترسي خواهم داشت!
دقايقي چند، پس از آنکه مرد ناشناس مرموز خاکستري پوش از نظر دور شد، ولفگانگ نمي توانست از جايش تکان بخورد و فکرش به ديدار و گفته هاي آن مرد مشغول بود. آن روز، بامداد که از خواب برخاسته بود، احساس سلامت و آرامش نمي کرد. روز پيش، ساعت ها پشت پيانو نشسته و کار کرده بود، ولي آن روز دست هايش متورم شده، حرکت انگشتان برايش دشوار بود. انگشتانش به تدريج نرمش خود را بازيافتند، ولي احساس بيماري و ناتواني جسمي او را مي ترسانيد. هرچه بيشتر به طرز برخورد، سخنان غمبار، لحن چندش آور و نگاه هاي سرد و بي فروغ مرد ناشناس خاکستري پوش مي انديشيد، بيشتر اين گمان ترس برانگيز در دلش خانه مي کرد که نکند آن چهره ي بدشگون و ناميمون، پيام آوري از ديار مرگ و نيستي باشد.
دو هفته بعد، چند ساعت پيش از سفر به شهر پراگ، وقتي ولفگانگ خارج از خانه ايستاده بود تا نفسي تازه کند، مرد ناشناس خاکستري پوش بار ديگر به وي نزديک شد. گويا آن وجود بدقيافه و بدشگون از ساعتي پيش در گوشه اي انتظارش را مي کشيده است. جلو آمد و 25 دوکا به ولفگانگ داد و گفت:
– براي آنکه قراردادمان قطعي شده باشد.
ولفگانگ با نگاهي وحشت زده فرياد زد:
– از کجا مي دانستيد که من عازم سفر هستم؟
مرد ناشناس لبخند مرموزي زد و هيچ پاسخي نداد.
ولفگانگ پرسيد:
– وقتي رکويم حاضر شد، کجا بايد آن را تحويل بدهم؟
مرد ناشناس گفت:
– من خودم مي دانم اين اثر چه زماني آماده خواهد شد. آنگاه براي گرفتن آن به سراغ شما خواهم آمد.
– ولي من مدت دو هفته در شهر پراگ خواهم ماند و پس از بازگشت، بايد اپراي ديگري را تمام کنم که قرار است ماه آينده روي صحنه اجرا شود.
مرد مرموز گفت:
– اين را هم مي دانم.
سپس در حالي که نگاه بي فروغ و سنگين خود را روي موتزارت دوخته بود، ادامه داد:
– اميدوارم موسيقي اين رکويم، اثري خدايي و عاري از شهوت و هوس باشد.
حقيقت ماجرا آن بود که مرد مرموز، «آنتوان لايت گب» اين ماموريت را براي دوستش، کنت «والزگ» انجام مي داد. والزگ توسط دوستش که همسايه ي موتزارت بود، مي توانست از فعاليت هاي ولفگانگ و محل اقامتش در هر موضع باخبر شود. آنچه کنت به هيچ کس جز دوستش، لايت گب نگفت اين بود که آن رکويم را به سبب مرگ همسرش که چند ماه پيش اتفاق افتاده بود، مي خواست و چون مي دانست که موتزارت تا چه اندازه از نظر مالي در فشار و سختي است و به پول نياز دارد، به اين فکر افتاده بود که با پرداخت پول خوبي به آهنگساز، رکويم را به او سفارش دهد و سپس آن را به عنوان کار خود،به دوستان و آشنايان نشان دهد؛ کاري که در آن زمان متداول بود. بدين ترتيب همه، استعداد او را به عنوان آهنگساز مي ستودند، بدون آنکه سازنده ي واقعي را بشناسند.
لايت گب براي ايفاي نقش واسطه و فرستاده، فردي ايده آل بود. او دوست داشت که به خود حالتي مرموز و اسرارآميز بدهد و مردم را به وحشت اندازد. گويي گمان مي برد اگر با آن حالت مرموز و غيرعادي بر ولفگانگ ظاهر شود و به او تصنيف رکويم را سفارش دهد، اثر به وجود آمده داراي لحني اندوهناک و پر وقار و نشانگر سوگواري باشد.
چند روز بعد، ولفگانگ خسته و بيمار، براي تصنيف رکويم رفت ولي آن سفارش در انديشه اش آزاردهنده و اندوهبار مي نمود. حس مي کرد در کشمکش بين بيم و اميد گرفتار آمده است. لحظه هايي فرا مي رسيد که گمان مي برد آن رکويم را براي خودش مي نويسد. موومان اول را با حالتي آميخته به تسليم و رضا نوشت، بدون آنکه در آن کلماتي از دعا بگنجاند.
در جريان کار، بيماريش شدت يافت، ولي احساس مي کرد ناگزير بايد به کار تصنيف و تکميل اثر همچنان ادامه دهد، زيرا اگر درنگ مي کرد ديگر نمي توانست کار را از سر بگيرد. همزمان در نامه اي به يکي از دوستانش چنين نوشت:
«داپونته ي عزيز… خيلي دلم مي خواهد نصيحت تو را (براي سفر به انگلستان) گوش کنم، ولي براي من ممکن نيست. سرم دچار چنان دَوَراني شده که نمي توانم خط مستقيمي را در جلوي خود ببينم. در برابر ديدگانم، جز تاريکي و گورستان چيزي نيست. نمي توانم خود را از انديشه و خيال مرگ رها کنم. اين روزها هميشه مرگ را در برابر خود مي بينم که از من مي خواهد به او بپيوندم. مرا ترغيب مي کند و به من مي گويد که بايد به فکر او باشم. من همچنان به کارم ادامه مي دهم، زيرا نوشتن و خلق اثر جديد، کمتر از بيکاري خسته ام مي کند. از همه ي اينها گذشته، ديگر دليلي نمي بينم که از مرگ بهراسم. در خود چنان احساس سنگيني و رخوت مي کنيم که گويي لحظات آخر زندگيم فرا رسيده است و در جوار مرگ هستم. متأسفانه پيش از آنکه بتوانم از همه ي امکانات و استعداد خود بهره گيرم، عمرم به پايان رسيده است. با وجود اين، زندگي چقدر برايم زيبا بود و زندگي هنري من در چه شرايط خوب و مساعدي آغاز شد. ولي چه مي توان کرد؟ هيچ کس قادر به تغيير سرنوشت خود نيست. آدمي بايد به دامن تسليم و رضا پناه ببرد و به آنچه خداوند برايش مقرر کرده، خشنود باشد. من بايد آهنگ تدفين خود را به پايان برسانم، زيرا برايم دردآور است که آن را نيمه کاره رها سازم.»
هنگامي که براي بردن نامه به پست از خانه خارج شد، مرد ناشناس خاکستري پوش در گوشه اي منتظرش بود. تا او را ديد با لحن خشم آلودي گفت:
– موتزارت دير کرده اي … رکويم آماده است؟
– تقريباً به نيمه رسيده
– فقط به نيمه رسيده؟! من نمي توانم بيش از اين صبر کنم.
– پس من قرباني بعدي تو خواهم بود؟
مرد ناشناس پاسخي نداد، ولي لبخند تلخي بر لبانش نقش بست.
– خواهم کوشيد تا آخر ماه آن را تمام کنم.
– تو بايد اين کار را بکني… من نمي توانم بيش از اين منتظر بمانم.
فشار کار مداوم روي قطعه ي رکويم، ولفگانگ را بسيار خسته و ناتوان کرد. با وجود اين هنگامي که همسرش کنستانس وارد اتاق شد تا از او بپرسد: آيا لازم مي داند پزشک را خبر کند يا خير، ولفگانگ کوشيد خود را شاد و سرحال نشان دهد و با همسرش شوخي کند تا از بيم و نگراني او بکاهد، ولي از شدت ضعف و ناتواني بيهوش شد. چون به هوش آمد پزشک را بر بالين خود ديد و ناگهان هيجان زده پرسيد:
– دکتر به نظر شما من مسموم نشده ام؟؟
با اين همه صبح روز چهارم دسامبر که قرار بود بعد از ظهرش چند نفر از خوانندگان بيايند و بخش هايي از رکويم را در حضورش اجرا کنند، کمي احساس بهبودي کرد، گرچه شب بسيار سختي را گذرانده بود.
عصر آن روز، سه تن از خوانندگان دور تخت موتزارت گرد آمدند تا با همکاري وي بخش هايي از رکويم را اجرا کنند. خود ولفگانگ نقش خواننده ي آلتو را بر عهده گرفت و به نظر مي آمد که در آن حال روحيه اي نيرومند و اميدوار دارد، ولي پس از دقايقي، ولفگانگ از خواندن باز ايستاد. ديگر صدايش در نمي آمد چهره اش غمگين و اندوهبار مي نمود. هر سه خواننده به او قول دادند که يکشنبه بعد باز خواهند گشت تا اجراي رکويم را ادامه دهند، ولي ولفگانگ نت هاي رکويم را با دست به کناري زد و زمزمه کنان در حال گريه گفت:
– من هيچ هستم… هيچ… بدون موسيقي… من هيچ هستم.
آن روز بيماري موتزارت شدت يافت و پزشک پس از معاينه ي او، با لحني حاکي از تسليم و رضا، نوميدانه به همسرش گفت:
– متأسفم بيش از اين کاري از دست من ساخته نيست.
موتزارت بيهوش بود و همسرش درمانده و نوميد و پريشان، روي تختخواب خود افتاده بود. ناگهان صداي ولفگانگ را شنيد که زمزمه کرد:
– دنيا چه بر سر فرزندان خود مي آورد!
آنگاه در حالي که بدنش متشنج بود، کوشيد با دهانش صداي طبل ها را در رکويم در آورد. سرش را از روي بالش بلند کرد، چنانکه گويي مي خواهد صداي طبل ها را بهتر بشنود. سپس رويش را به سوي ديوار برگرداند و خاموش و بي حرکت شد.
اين اتفاق پنج دقيقه بعد از ساعت يک بامداد روز دوشنبه پنجم ماه دسامبر سال 1791 روي داد.
مراسم تشييع جنازه به سادگي، عصر همان روز دوشنبه انجام گرفت. تابوت کوچک حامل او، از خانه ي موتزارت روي ارابه ي کوچکي تا کليساي سنت استيفن برده شد. تعداد سوگواران انگشت شمار بود، حتي همسرش به سبب بيماري و ناتواني در منزل مانده بود.
روز آرامي بود، در صحن کليسا جمعي از راهبان و راهبه هاي ديده مي شدند که از نقاط مختلف براي بازديد آن شاهکار معماري آمده بودند، ولي هيچ يک از آنها به خود زحمتي نداد تا بپرسد اين تابوتي که درون کليسا آورده شد، از آن کيست؟ در کليسا هر روز مراسم تشييع جنازه اي برگزار مي شد و اين يکي، از تابوت ساده ي چوبي و تعداد انگشت شمار سوگوارانش معلوم بود که متعلق به آدمي بينوا و کم اهميت است. پس از آنکه مراسم ديني توسط کشيش انجام شد، بار ديگر تابوت را به روي ارابه ي کوچک روباز جاي دادند و ارابه ران به سوي گورستان به راه افتاد.
گورستان سنت مارکس که از پنج سال پيش افتتاح شده بود، يک گورستان معمولي محسوب مي شد و توسط اولياي کليساي سنت استيفن داير گشته بود تا افراد کم بضاعت، مردگان خود را در آنجا به خاک بسپارند و از پرداخت هزينه ي دستمزد عزاداران حرفه اي نيز معاف باشند.
وقتي ارابه ي حامل پيکر بي جان موتزارت به خيابان سنگفرش شده ي لندا رسيد، از کساني که همراه آن تا کليسا رفته بودند، هيچ اثري نبود.
آسمان از ابرهاي تيره و تار پوشيده شده بود و هر لحظه احتمال مي رفت که برف شروع به باريدن کند، گورستان نيز بسيار دور بود که نمي شد آن را پياده پيمود.
ارابه به آهستگي پيش مي رفت و فقط سگ باوفاي موتزارت آن را همراهي مي کرد.
در گورستان سنت مارکس تنها گورکن ناشنوايي ديده مي شد. در کنار او رديف درازي از تابوت هايي قرار داشت که بايد آنها را به خاک بسپارد. وقتي ارابه ران با کمک گورکن، تابوت حامل پيکر موتزارت را از ارابه پايين آورد و اسم او را به زبان راند، گورکن، اسم مرده را نشنيد و فقط توانست از روي اندازه ي تابوت بفهمد که جسد به فردي کوچک اندام تعلق دارد و ديگر اينکه نوع تشييع جنازه و خاک سپاري از نوع درجه سوم است. فقط در اين نوع خاک سپاري بود که از عزاداران کسي به دنبال تابوت نمي آمد. ارابه ران تابوت موتزارت را کنار ساير تابوت ها کشانيد و خود سوار بر ارابه، به سرعت از گورستان بيرون رفت. او از اين خاک سپاري ها بيزار بود چرا که پولي که گرفته بود به زحمت تکافوي خرج اسب و ارابه را مي کرد و حتي چيزي هم به عنوان انعام نصيبش نمي شد. دقايقي بعد، پيکر بي جان موتزارت، در کنار ده ها جنازه ي ديگر در يک گور دسته جمعي به طور بي نام و نشان به خاک سپرده شد.
گوته، نويسنده و شاعر نامدار آلماني، با اشاره به مرگ زودرس و غم انگيز موتزارت مي نويسد:
«قدرت خلاقه اي از موسيقي موتزارت تراوش مي کند که از نسلي به نسل ديگر ادامه خواهد يافت و هرگز به پايان نخواهد رسيد و خاموش نخواهد شد.»
شعر سنگ موتزارت اين است:
اينجا موتزارت به سر مي برد،
کسي که رسالتش را
هيچ کلامي در خور نبود،
مگر موسيقي را.
به گاه مرگش
او را بي نام و نشان به گور سپردند
و گفتند که آدمي گمنام بود.
ما بر اين اعتقاديم
که هرگز او را به خاک نسپرده اند،
زيرا وي هيچگاه نمرده است.
گوش کنيد …………………..
***************
موسيقي شفابخش موتزارت
قدرت دگرگون کننده ي موسيقي را مي توان در بيشتر آثار آهنگسازان، به ويژه آثار موتزارت يافت. موسيقي اين نابغه ي بزرگ، همواره به شنونده آرامش و شادي مي بخشد، فهم تجسمي وي را تقويت مي کند، همچنين اجازه مي دهد که با کمال وضوح و روشني احساسات و انديشه هاي خود را بيان کند و با قلب و روان خود ارتباط برقرار نمايد. يافته هاي دانشمندان نشان مي دهد که آثار موتزارت، از حيث موسيقي درماني بهترين نتايج و باثبات ترين واکنش ها را در همه کشورهاي جهان به دست آورده است.
ريتم ها، نغمه ها و ملودي هاي موتزارت، بخش هاي خلاق و انگيزش پذير انديشه ي آدمي را تحريک مي کند و شايد کليد اين راز، در سادگي و بي شائبه بودن آن است. نواي موسيقي موتزارت، شنونده را نه مانند موسيقي محلي دچار رخوت مي کند و نه مانند موسيقي راک، بدن را به پيچ و تاب وامي دارد. موسيقي موتزارت روان، شيرين و قابل فهم است. جذابيت و سادگي اين موسيقي به ما اجازه مي دهد که در خود، منش والاتري جستجو کنيم. شکوه و عظمت نغمه هاي موسيقي موتزارت عميقاً شنونده را به شوق و شور مي آورد.
هرچند موسيقي موتزارت، به آثار هايدن و ديگر آهنگسازان هم دوره ي او شباهت دارد، اما از تأثيري برخوردار است که آثار ديگر موسيقيدانان، فاقد آن است. موسيقي موتزارت از نيروي دراني و رهايي بخشي برخوردار است که مي توان آن را «شفابخش» ناميد.
قدرت منحصر به فرد و خارق العاده ي موسيقي موتزارت، احتمالاً از چگونگي زندگي او به ويژه شرايط حاکم در دوران تولد او سرچشمه مي گيرد، زيرا موتزارت در محيط و شرايطي نادر پا به عرصه ي وجود نهاد.
محيط زندگي او پيش از تولد، سرشار از موسيقي بود، به ويژه آواي ويولون پدر هنرمندش که به طور حتم رشد عصبي موتزارت را تقويت کرده و نغمه هاي آسماني را در داخل زهدان مادر به گوش او رسانده است. لئوپولد پدر موتزارت، در زادگاهش سالزبورگ، ويولونيستي ماهر بود که رهبري ارکستر را بر عهده داشت و مادر او نيز دختر يک موسيقيدان بود. اين دو در طول زندگي موتزارت، نقش مؤثري در آموزش موسيقي او داشته اند. آغاز اين آموزش، خواندن سرنادها و نغمه هاي گوناگون توسط مادرش در دوران بارداري او بوده و به دليل چنين محيط سرشار از موسيقي، موتزارت هنگام تولد اشباع از آواي موسيقي بوده است.
موتزارت، با درخشندگي هنري خود از چهار سالگي يکي از شگفت آورترين و خارق العاده ترين کودکان در طول تاريخ به شمار مي آيد. نخستين کار او، ساختن يک منوئه و تريو براي پيانو در شش سالگي بود. زماني که دوازده ساله شد، بي وقفه به نوشتن پرداخت و در طول زندگي کوتاه 35 ساله ي خود، توانست بيش از 620 اثر ارزنده بيافريند. او در حالي که به نگارش قطعه اي مشغول بود، طرح قطعه ي ديگري را در ذهن مي پروراند و چنين مي نمود که پيش از به روي کاغذ آوردن قطعه اي، قادر به ديدن تمامي آرايش هنري خود بوده است. وي در نامه اي به پدرش چنين مي نويسد: «همه چيز ساخته شده، اما هنوز به روي کاغذ نيامده است.»
شايد از آنجا که هنر موتزارت در چنان دوران حساسي تجلي يافته، هرگز در خلق آثارش خلق و خوي «کودک جاودان» را از دست نداده است.
مي نارد سولومون در بيوگرافي مستند موتزارت مي نويسد: «به نظر مي رسد رَوند فوق، نشان دهنده ي رابطه اي ميان کودکي و خلاقيت اوست که زيبايي شناسان رومانتيک قديم آن را مقاومت ناپذير مي يابند، زيرا بازتاب سال هاي طلايي کودکانه اي است که از دست رفته است.»
مانند بسياري از استادان موسيقي، نبوغ آهنگسازي و هنرآفريني موتزارت با گرفتاري هاي زندگي شخصي اش همراه بود زيرا اغلب براي گذران هزينه هاي زندگي به سختي مي افتاده و از دوستان خود وام مي گرفت. با وجود اين، شگفت آور است که اين آشفتگي ها و نابساماني هاي زندگي، در خلاقيت هنري او تأثيري نداشته و هنرآفريني وي همواره سرشار از جوشش و لطف و زيبايي بوده است. موتزارت ساده و منزّه و در عين حال پخته و سرزنده، هرگز براي معرفي خود تلاشي نکرد. همين سادگي رفتار او، بهترين وسيله براي خلق آثار هنري بهشت آساي او بود. به رغم زندگي خالي و پر از دغدغه اش (همچنين مرگ نابهنگام او در 35 سالگي) پيوستگي او با نغمات آسماني هرگز قطع نشد. او قادر بود شيرين ترين و دل انگيزترين ملودي هاي عاشقانه را در بحبوحه ي هولناک ترين شرايط زندگي خود خلق کند. در آخرين سال زندگي خود، با وجود اختلافات خانوادگي و دردسرهاي بسيار، اپراي دل انگيز و باشکوه خود يعني «ني سحرآميز» را به همراه رکويم اندوهبار، اما پرجلالش –که نوعي رويارويي با مرگ بود- آفريد.
موتزارت هم به تجسم عصر خود پرداخت و هم آن را تعالي بخشيد. در تاريخ موسيقي، موتزارت در نقطه اي ميان دوران پرزرق و برق رومانتيک و باروک واقع شده است. در عين حال او در دوران تندگراياني چون ولتر، توماس جفرسون و گوته مي زيسته است. بنابراين هنر موتزارت، آزادي افکار انساني را که به تدريج رنگ واقعي خود را به دست مي آورد، جشن مي گيرد. مهم تر آنکه نوعي آراستگي و همدردي عميق و ملموس در موسيقي موتزارت احساس مي شود. هنر والاي او، خاموش و آرام بر جاي مي ماند و هرگز به خشونت و گستاخي نمي رود. همانند تمدن غربي امروزي که از دنياي کلاسيک قرون وسطايي و رنسانس پديد آمد، موتزارت نيز سادگي، هنرآفريني و نويد تولد دوران جديد را به تجسم در مي آورد.
يقيناً موتزارت خود از اين حقيقت آگاه بود که گنجينه ي هنري او تبديل به سنگ بناي فلسفي مي شود و همچون کليدي جهاني در موسيقي درماني به کار مي رود.
واژه ها و اصطلاحات:
آداجيو (Adagio): به راحتي، به آزادي، آرام و بدون عجله، موومان يا حرکتي سنگين و آرام است. به طور کلي آداجيو سريع تر از لارگو و سنگين تر از آندانته اجرا مي گردد. آداجيو قطعه اي است با حرکتي سنگين، با وقار، مؤثر، گيرنده و سرشار از بيان احساس.
آريا (Aria): قطعه اي است داراي فرم A-B-A که A دوم غالباً به صورت بداهه نوازي است و نمايشگر قدرت تکنيک و خلاقيت ذهني اجراکننده است.
آلگرو (Allegro): خوشحال، شاد، معرف موومان و حرکتي تند و زنده و جاندار است در عين حالي که به تندي و چابکي پِرِستو نيست. غالباً به لغت آلگرو لغت ديگري اضافه مي کنند که معرف دقيق موومان، سبک، استيل، شخصيت يا نحوه بيان قطعه است.
آلگرو مودراتو (Allegro Moderato): تند،فرز، معتدل، ملايم، مووماني زنده اما با سرعتي معتدل، غرض مووماني است از آلگرو برهنه تر و کم جان تر.
آندانته (Andante): مخلوط کردن، ممزوج کردن. معرف مووماني است سنگين ولي کمي سبک تر و سريع تر از آداجيو. آندانته يکي از بخش هاي سمفوني، سونات يا يک قطعه ي آوازي اپراست در موومان سنگين، بيانگر و گويا.
اُپرا (Opera): قطعه موسيقيايي براي تئاتر که سراسر آوازي است و خوانده مي شود و از عوامل صحنه اي ترکيب مي گردد چون ميزآنسن، دکور، لباس و رقص. متني که اپرا بر اساس آن ساخته مي شود ادبي و موسيقيايي است.
اُپوس (Opus): لغت لاتيني به معني: اثر، تأليف يا تأليفات. اين لغت که متصل است به يک شماره يا شماره اي را بعد از خود دارد براي تعيين و نشان دادن يک قطعه موسيقي آهنگساز به کار مي رود.
اِسکرتسو (Scherzo): شوخ، بذله گو، حرف غيرجدي و ريشخند. قطعه اي سازي که در پايان قرن هجدهم ظهور کرد و در سونات و سمفوني جاي منوئه را گرفت.
اووِرتور (Overture): قطعه اي سمفونيک که براي ورود يا آغاز يک اثر بزرگ و برجسته مثل اپرا يا اوراتوريو به کار گرفته مي شود.
پارتيسيون (Partition): مي توان ترتيب آوازها يا نغمات را گفت، حال اين مي تواند شامل هر قطعه اي باشد مثل يک سونات يا يک قطعه آوازي يا يک قطعه براي ويولون يا پيانو. به هر حال اين لغت شامل يک قطعه مي گردد به طور عام بدون در نظر گرفتن فرم يا خصوصيات ديگر.
پاساژ (Passage): عبور و گذر از تُني به تُن ديگر يا از گامي به گام ديگر.
پِرِستو (Presto): تند، سريع، پرشور، پرحرارت، معرف مووماني است سريع، تند و باجوش و خروش. پرستو تندتر از آلگرو است.
پرلود (Prelude): به يک بداهه نوازي گفته مي شد که به عنوان مقدمه و پيش درآمد غالباً قبل از شروع قطعات آوازي اجرا مي کردند و در اکثر موارد جملات کوتاه و کوچکي بود که قبل از شروع يا آغاز مِس به وسيله ي ارگ اجرا مي شد.
تريو (Trio): قطعه اي موسيقي سازي يا آوازي که براي سه صداي اجباري يا سه بخش هارمونيک و طبعاً براي سه اجراکننده تصنيف شده است.
تِم (Theme): مايه. مسبب يا موضوعي که زيربناي يک ساختار موسيقيايي را درست مي کند و مي تواند مِلوديک، ريتميک يا هارمونيک باشد.
ديورتيمنتي (Divertimenti): در زبان فرانسه ديورتيسمان به معني تفريح و سرگرمي، عنوان قطعه اي است سازي که از نيمه دوم قرن هجدهم به کار برده شد که حالت و صورت يک سوئيت يک سمفوني را جفت و جور مي کند و در حقيقت رابطي است بين بخش هاي گوناگون و اجزاء يک قطعه ي بزرگ.
رکويم (Requiem): قطعه اي موسيقي براي طلب آمرزش مردگان (مِس رکويم يعني مِس براي مردگان)
روندو (Rondo): يک فرم موسيقي است که از قرن هجدهم توسط کلاسيک ها خواه به عنوان موومان آخر يا فينال سمفوني و سونات و يا مثل قطعه اي مستقل سازي به کار گرفته شده است.
سمفوني (Symphony): قطعاتي براي ارکستر که اغلب چهار مووماني است. سمفوني، رِنگ هاي متنوع و ديناميک گسترده ي ارکستر را به کار مي گيرد. سمفوني دوره هاي کلاسيک اغلب حدود 20 تا 45 دقيقه به طول مي انجامد.
سونات (Sonate): قطعه ي موسيقي سازي که داراي چند بخش يا چند قسمت مجزاست و هر يک از بخش ها، شخصيت و خصوصياتي متفاوت و خاص خود دارد. سونات در فرم کلاسيک براي يک يا دو ساز نوشته شده است.
سوناتين (Sonatine): سونات کوچک
فوگ (Fugue): تعقيب. قطعه اي چند صدايي با ايميتاسيون (تقليد). نوعي از فن بسط آهنگ روي تِم کوچک.
فينال: پايان يک قطعه ي دراماتيک (نمايشي) و يا يک قطعه ي تصنيف شده موسيقي که دربرگيرنده ي چند يا چندين بخش باشد.
کادانس (Cadenz): نقطه ي توقف، وقفه. فرصتي که در طول اجراي يک کنسرتو براي هنرنمايي تکنواز اختصاص مي يابد و سلسله نت هايي بدون ميزان و بدون همراهي با ارکستر بنا بر ميل و اراده نوازنده با توجه به بافت ملوديک و ريتميک قطعه اجرا مي شود.
کاساسيون (Cassation): يک فرم موسيقي سازي که طي قرن هجدهم در آلمان و اتريش رايج بوده. کاساسيون نوعي از سوئيت يا سمفوني است که از تعداد قطعات کوتاه و متغير ساخته شده است.
کنترپوآن (Contrepoint): کمپرزيسيون در چند بخش، قطعه اي در چند بخش.
کنسرتو(Concerto) : فرمي است در موسيقي و خصوصيتش اين است که يک ساز سوليست (تکنواز) همراه با ارکستر مي نوازد به عبارت ديگر با ارکستر سئوال و جواب مي نمايد.
کوارتت (Quartette): چهارتايي. قطعه اي آوازي يا سازي براي چهار اجرا کننده که هر يک پارتي خاص خود را دارند، به زبان ديگر هر پارتي درخود استقلال دارد در عين حالي که هر چهار پارتي وابسته به هم است آن هم از جميع جهات.
کوئينتت (Quintette): پنج تايي. اين لغت براي کليه ي قطعاتي که در پنج بخش هارمونيک وابسته به هم نوشته شده انتخاب شده است.
لارگتو (Larghetto): معرف مووماني است آرام و آهسته و کمي تندتر از لارگو.
مارش (Marche): نامي است که به موسيقي اي سخت ريتميک داده اند جهت تنظيم کردن حرکت گروه يا دسته اي.
مِس (Messe): قطعه اي موسيقيايي بر اساس متني لاتيني که در آن مصائب عيسي مسيح بازگو مي گردد.
ملودي (Melodie): آواز، نغمه، ترانه.
مِنوئه (Menuet): رقصي با شخصيت و زيبا و ظريف در سه ضرب. منوئه اغلب به عنوان موومان سوم در سمفوني ها، کوارتت هاي زهي و نيز برخي از آثار دوره هاي کلاسيک به کار گرفته شده است. منوئه وزن سه تايي و اغلب تمپويي معتدل دارد.
موومان (Mouvement): حرکت. سرعت اجراي يک قطعه ي موسيقي که بر اساس ريتم کلي قطعه تعيين مي گردد.
وارياسيون (Variation): تغيير، تحول، دگرگوي پيدا کردن. تغيير و تحول و دگرگوني که در يک موتيف يا يک تم موسيقيايي به وجود مي آيد.
منابع و مآخذ
- موسيقي سنفونيک
ادوارد داونز- ترجمه علي اصغر بهرام بيگي
- مردان موسيقي
والاس براک وي- ترجمه دکتر مهدي فروغ
- موسيقي و ذهن
آنتوني استور- ترجمه دکتر غلامحسين معتمدي
- فرهنگ جامع اصطلاحات موسيقي
گردآوري- فريدون ناصري
- تاريخ موسيقي
دکتر سعدي حسني
- اعجاز موسيقي
دان کمپ بل- ترجمه: منيژه بهزاد