کجا و چه وقت نمی‌آموزیم؟

504

نظر به اینکه همه ما موجوداتی یگانه و منحصر بفردیم، ضعیف‌ترین موضع یادگیری در هر یک از ما متفاوت است. برای مثال بعضی افراد صبحها، برخی در آخر شب و شماری‌بدون صرف چند گالن قهوه نمی‌توانند با سیستم یادگیری ذهن ارتباط موثری برقرار کنند. همچنین بسیارند کسانی که در محیط خشک و محدود کلاس نمی‌توانند ذهن را برای یادگیری متمرکز کنند؛ زیرا کلاس درس تصویر بزرگ و ناهنجاری از مدرسه‌را بر ذهن آنان تحمیل می‌کند. ماحصل کلام آنکه، ذهن شما در مکانها و اوقات خاصی در بدترین موضع یادگیری قرار می‌گیرد. قبل از هر چیز بهتر است به عوامل موثر‌در این‌زمینه اشاره کرده و آنگاه تدابیری را برای ریشه کن کردن آنها بیندیشیم.

برای مثال من می‌دانم که پس از صرف غذای فراوان و مفصل نمی‌توان مطالب را خوب به خاطر سپارم. احساس سنگینی، سستی و رخوت وجودم را فرا گرفته و مدام چرت می‌زنم. همچنین می‌دانم که اگر برای مدت طولانی در جایی بنشینم از راندمان یادگیری من به شدت کاسته می‌شود. از این رو هر ده یا بیست دقیقه‌ای از جای خود برخاسته و به این سو و آن سو حرکت می‌کنم. همچنین می‌دانم که اگر به مدت زیادی به صفحه کامپیوتر نگاه کنم، چشمانم خسته می‌شوند، به همین دلیل گاه به طور عمد به سویی دیگر نگریسته و توانایی بینایی خود را قوت می‌بخشم. مثالهای فوق مربوط به نامطلوب‌ترین شرایط پردازش اطلاعات در ذهن من است. حال شما بگویید که فرآیند یادگیری ذهنتان در چه شرایطی به حداقل ممکن کاهش می‌یابد.

مکانها و اشیاء

یکی از مراجعینم روزی با نومیدی گفت که از آموختن زبان فرانسه عاجز است. او فرد با استعدادی بود و از حل و فصل مسائل شاق و دشوار به خوبی بر می‌آمد. بنابراین عدم یادگیری او ناشی از ضعف هوش و استعداد نبود. ما پس از کند و کاو فراوان دریافتیم که ذهن او روزهای سخت درس و مدرسه را با بوی گچ پیوند داده است. در نتیجه بعدها هرگاه بوی گچ به مشامش می‌رسید، روزهای شاق مدرسه در ذهنش‌تداعی می‌شد و در نتیجه سیستم یادگیری ذهنش، مسدود می‌گردید. او تصاویر کاملا متفاوتی‌از محیط کار و کلاس درس‌بر ذهن داشت. مقایسه این تصاویر نمایانگر آن بود که وقتی او به کارش می‌اندیشد و خاطره‌های فوق العاده دلپذیری را به خاطر می‌آورد، تصاویر بزرگ، روشن، رنگی و پر احساسی از او در دیدگان مغزش نمایان می‌شود، اما هرگاه ذهنش متوجه کلاس درس می‌گردد. تصاویر سیاه و سفید و چروکیده او در مقیاسی بسیار کوچکتر از همکلاسیهایش، بر ذهنش نقش می‌بندد. او به توصیه من تصاویر بزرگ، رنگی و پر احساس کارش را با تصاویر کلاس درس فرانسه درهم آمیخت. به این ترتیب این احساس ناگوار جایش را به احساس مطلوبی که او‌در محیط کارش از آن برخوردار بود، داد. او نخست از نقش مزاحم و مداخله‌گر تصاویر ذهنی منفی بی خبر بود؛ اما پس از آنکه پاسخ معضل خود را یافت و دانست یادگیری حالتی ذهنی است، دستورهای لازم را به ذهن سپرد و سیستم یادگیری بی تلاش خود را از آشفتگی رهانید. 

مردمان دیگر

شاید شما‌هم از‌جمله افرادی هستید که به صرف داشتن خاطره‌ای نامطلوب با استادی خاص، نمی‌توانید مطالب آن درس را به خوبی فرا گیرید. اگر چنین است، آزمایش زیر را بیازمایید: 

با توسل به قوه تخیل، تصویر سیاه و سفید این استاد را بر روی صفحه تلویزیون مشاهده کنید. همین که باور کردید که این شخصیت در تلویزیون گیر افتاده است، تصویر را سرعت بخشیده و از او شخصیتی مسخره، شبیه به چارلی چاپلین بسازید. صدای مضحکی مثل میکی موس را با این تصویر خیالی بیامیزید. سرعت فیلم را زیاد و زیادتر کنید تا بدانجا که یادآوری آن همیشه شما را به خنده بیندازد. 

خودمان

ذهن هشیار برای تحمیل احساسات ناگوار از نیروی فراوانی برخوردار است. برای مثال‌با اصرار و‌سماجت ما را به سختکوشی، کنترل شرایط خود و تمرکز ذهن دعوت می‌کند. حتی‌به ما‌خاطرنشان می‌کند که همواره بکوشیم وقتی‌را به‌استراحت اختصاص دهیم. حال آنکه معنای واژه‌های (کوشش و استراحت) کاملا با هم مغایر است. وقتی در عمق کار غوطه وریم، چه بسا ناگهان، در سطح هشیاری به خاطر آوریم که وظیفه‌مان را به شایستگی انجام داده‌ایم؛ اما ذهن هشیار به مجرد اطلاع از این موضوع با تمهیداتی می‌کوشد تا چنین احساسی را در وجودمان خاموش کند. یکی از ترفندهای او برای چنین دخالتی، اشاره به خطرهای بالقوه‌ای است که بر سر راه ما کمین کرده‌اند. برای مثال در گوش ما زمزمه می‌کند که (بسیار خوب، تا اینجا کارها را به شایستگی انجام داده‌ای؛ اما فکر می‌کنی تا چه وقت بتوانی همه چیز را به همین منوال پیش ببری؟ به هر حال مسئولیت کنونی تو بسیار شاق‌تر از گذشته است، اگر مراقب نباشی ممکن است همه چیز را تباه کنی. تو هرگز نمی‌توانی از انجام کارها و تعهدات تازه خود، رو سفید بیرون بیایی، تو خیلی ابلهی! تلاش کن! بکوش! و بدین سان آرامش درونی ما را یکباره مختل می‌کند.

بخش چپ مغز ممکن است در وظایف نیمکره راست دخالت کند. بتی ادواردز، استاد هنر‌دانشگاه کالیفرنیا که تحقیقاتش‌در زمینه‌رابطه ذهن‌و نقاشی زبانزد بوده و محققان فراوانی را از موسسات تحقیقاتی سراسر جهان به کارگاهش جلب کرده است، در کتابی زیر عنوان: «نقاشی توسط نیمکره راست مغز، نقاشی توسط هنرمند درون». نظریه جالبی را مطرح می‌کند. او می‌گوید: «وظیفه ترسیم و نقاشی به نیمکره راست اختصاص دارد، اما نیمکره چپ مغز بعضی افراد با مداخله و مزاحمت مانع از کارایی نیمکره راست می‌شود.»

پروفسور ادواردز از حضار تقاضا می‌کند که نخست‌همه چیز را معکوس نقاشی کنند. با این ترفند، نیمکره چپ مغز که با دیده استدلال و منطق به همه چیز می‌نگرد، عاقبت خسته شده و میدان را برای فعالیت بخش راست خالی می‌گذارد.

روزی من به روی تپه‌ای زیبا و با شیبی ملایم، تک و تنها مشغول تمرین اسکی بودم، که ناگهان در پایین تپه و در سراشیبی نگاهم به مردی افتاد. ذهن هشیارم به من هشدار داد که: «مراقب باش، مبادا در حین پایین رفتن از تپه با آن مرد برخورد کنی» و من با وجود تمرکز کامل ذهن و تلاش فراوان دقیقا به آن مرد اصابت کردم.

قبل از این که شما را برای تمرین بعدی آماده کنم، تقاضا می‌کنم که برای چند لحظه رنگ ارغوانی را به ذهن راه ندهید. تکرار می‌کنم تحت هیچ شرایطی به رنگ ارغوانی فکر نکنید.

همان طور که دریافتید، فکر نکردن به هر چیز، مستلزم اندیشیدن به آن است. در غیر این‌صورت برای‌آنچه که قرار نیست بدان بیندیشید مرجعی در اختیار نخواهید داشت.

فشار و استرس

در دوره تربیت استادان به ما آموختند که بهترین شیوه پرسش از دانشجو پیروی از سیستم سه گام (طرح سوال، درنگ و غافلگیر کردن) است؛ چرا که با این تدابیر، دانشجو تصور می‌کند که هر لحظه ممکن است مخاطب استاد قرار گیرد و در نتیجه به کسالت و‌خواب آلودگی فرو نمی‌افتد. من با وجود تمرین فراوان، نتوانستم به خوبی این سیستم را به کار گیرم. در جست و جوی علت بودم تا اینکه چندی پیش دخالت ذهن ناهشیار را مانع از انجام این امر یافتم: صدایی در ذهنم زمزمه می‌کرد که: «تو هرگز با شاگردان بیچاره‌ات، چنین رفتار نکرده‌ای، پس چرا بایستی در شیوه پرسش خود چنین تغییری پدید آوری؟ یکی از هم ردیفانم به نام شین، نیز با همین مشکل روبرو بود. او نگران ارزیابی پایان دوره بود؛ به همین دلیل عاقبت با تمرین فراوان موفق شد که این شیوه پرسش را به درستی به مرحله اجرا گذارد.

روز ارزیابی دوره ترتیب استادان فرا رسید. دوستم شین، نحوه تدریس دانشجویان را به شیوه‌ای بسیار جالب ارائه کرد، به طوری که من از لحظه به لحظه آن غرق لذت و شعف شدم. تا این که صدایی از انتهای ذهنم به من هشدار داد که او قصد دارد از من سوال کند. همین طور هم شد. شین با پیروی از سیستم سه گام پرسش، نخست سوالی را مطرح کرد و پس از چند لحظه درنگ با اشاره انگشت، از من تقاضا کرد که به سوالش پاسخ گویم. با اینکه در حین سخنرانی او سراپا گوش بودم نتوانستم کوچکترین پاسخی برای سوالش بیابم. تصور کردم استادی که شیوه تدریس را ارزیابی می‌کند احتمالا خواهد گفت: (تشریح و توصیف مطلب به اندازه کافی خوب نبود، زیرا دانشجوا ابدا نتوانست به پرسش پاسخ گوید. و به این ترتیب من نزدم دوستم، شین سرافکنده می‌شدم.

با خود اندیشیدم که وقتی من با اطلاع از فرآیند سیستم سه گام پرسش، این چنین گیج و درمانده می‌شوم پس اگر شاگردان بیگناه خود را تحت چنین فشاری قرار دهم، چه خواهد شد؟ و یا اگر شاگردی خردسال در کلاس از پاسخ به پرسش ساده استاد عاجز بماند، تحت چه فشار روحی قرار خواهد گرفت؛ شاگردان کلاس که به احتمال زیاد او را کند ذهن خواهند شمرد، چه فشاری را بر او تحمیل خواهند کرد.

همه‌ما می‌توانیم در عالم خیال به روزهای گذشته درس و مدرسه باز گردیم و اوقاتی را به خاطر آوریم که همکلاسیها، نمره برتر خود را به رخ ما می‌کشیدند و به طور ضمنی ما را کند ذهن و خرفت می‌شمردند و ما هم برای رد این ادعا به نحوی به عذر بدتر از گناه متوسل می‌شدیم.

فشار روانی در خارج از فضای آموزشی نیز به حالت تدافعی می‌انجامد. به بیانی دیگر، تحقیر، تهدید و فرمان و جزء اینها مانع از ایجاد هرگونه ارتباط موثر می‌شود.

تاثیر معکوس کلمات الزام آور (باید، می‌بایستی)

برخی مردم به طور طبیعی در برابر عبارات آمرانه واکنش معکوس نشان می‌دهند. من نیز از خیل این کسانم. به همین دلیل اگر به من گفته شود که (باید) فلان کار را انجام دهم، درست به عکس آن عمل می‌کنم. البته هستند افرادی که با شنیدن عبارات الزام آور احساس وظیفه می‌کنند؛ اما من بر این باورم که این قبیل عبارات احساس ناخوشایندی را به انسان تحمیل می‌کند. این اعتقاد مرا وا داشت که با طرح نقشه‌ای برای شاگردانم، پول زیادی را به جیب خود سرازیر کنم: هر دانشجویی با به کار بردن عبارات الزام آور از قبیل: (تو باید….) و یا (وظیفه تو این است که…..) ناگزیر به پرداخت پنج پوند جریمه می‌شد و هر وقت چنین عباراتی را خطاب به خود به کار می‌برد، ده پوند بدهکار می‌گردید.

من با تمهیداتی این طرح را به خانواده آنان نیز تسری دادم و به آنان گفتم که اگر در ریشه کن کردن این عادت ناصواب مرا یاری کنند، در شهریه دانشجویان ده درصد تخفیف قائل خواهم شد.

یکی از دوستانم چون من، نسبت به عبارات الزام آور حساس بود و عکس آن را عمل می‌کرد. به همین دلیل در نامه‌ای به او نوشتم که باید به چیزهایی بیندیشد که من از آن بیزارم. شوهرم که از طرح و نقشه من بی خبر بود، محتوای نامه را فوق العاده متکبرانه نامید. در صورتی که من با این ترفند، او را وادار کردم که به چیزهای مورد علاقه من بیندیشد.

چه مطالبی را نمی‌آموزیم؟

از قرار معلوم، فراگیری ریاضیات نسبت به سایر مواد درسی، دشوارتر است. در طبقه‌بندی مواد درسی، ریاضیات چون فیزیک، شیمی، جانور شناسی، بخشی از علوم نامیده می‌شود. و این در شرایطی است که خواندن، نوشتن و هجی کلمات نیز در همین طبقه بندی قرار دارد. در نتیجه این دسته بندی ناهنجار به شدت در اعتقاد ما نسبت به تواناییهایمان تاثیر می‌گذارد. بسیاری از ما با ایجاد فیلترهای مستحکمی در ذهن، سیر اندیشه را به جهت خاصی متمرکز می‌کنیم. برای مثال با این اعتقاد که خانمها راننده‌های خوبی نیستند، بانوانی که به خوبی رانندگی می‌کنند، هرگز کانون توجه ما قرار نمی‌گیرند. و یا اگر به جست و جوی فنون و تکنیک باشیم، بدون توجه به هرگونه دلایل منطقی، آنچه از جلوی دیدگان ما خواهد گذشت، تکنیک خواهد بود و بس. شطرنج بازان ملکه را، نیرومندترین مهره شطرنج تلقی می‌کنند. با وجود این انگشت شمارند شطرنج بازانی که رابطه بین قدرت و انعطاف پذیری ملکه را کشف کرده باشند و از این رابطه سودمند در زندگی فردی خود بهره‌مند شوند.

ما مطالب به ظاهر بی فایده را نمی‌آموزیم

انیشتن هرگز شماره تلفن خود را یاد نگرفت؛ زیرا بر این باور بود که نیازی به تماس با خود ندارد. به هر حال، ما تنها زمانی مطالبی را می‌آموزیم که بین آن مطالب و منافع حاصل از آن رابطه برقرار کنیم.

ما مطالب خسته کننده را نمی‌آموزیم

با وجود این که رغبتی به آموختن مطالب ملال آور نداریم؛ ذهن ما معدنی از اطلاعات بی فایده و غیر ضروری است. برای مثال هر اطلاعاتی درباره مواد غذایی برای من جالب‌است. همچنین ماجراها و سرنوشت افراد برایم شنیدنی است. این نکته که ویلیام شکسپیر در وصیت نامه‌اش از هیچ کتابی سخنی به میان نیاورده برای من جالب است. به عکس هرگز مایل نیستم به شایعات و بد گوییها درباره افراد و محافل گوش بسپارم. هر اطلاعاتی که در این زمینه به من داده شود از یک گوش من وارد و از گوش دیگر من خارج می‌شود. 

ما مطالبی را که دوست نداریم، یاد نمی‌گیریم

مغز دانستنیهایی را که دوست دارد، سریع یاد گرفته و به خاطر می‌سپرد و اطلاعاتی را که برایش‌جالب نیست‌به سختی جذب می‌کند و خیلی زود از خاطرش محو می‌گردد. بعضی از ما چنان از اشکال و تصاویر بیزاریم که هر مطلب آمیخته با شکل را نمی‌آموزیم و در نتیجه بسیاری از فرصتهای فراگیری را در کار و زندگی از دست می‌دهیم. و برخی از ما از آموختن زبانهای خارجی گریزانیم. و در نتیجه از پیشرفت خود در بسیاری از جنبه‌های زندگی می‌کاهیم. 

ما اطلاعاتی را که در ضعیف‌ترین سیستم حسی ما پردازش شود، نمی‌آموزیم

من به شدت دیداری هستم و برای آموختن مطالب باید تصاویر آن را ببینم. بنابراین اگر شما بدون نمایش طرز کار یک ماشین و یا نشان دادن تصاویری از آن، از نحوه کارش با من سخن بگویید، تنها وقت خود را تلف کرده‌اید. در حالیکه توضیح شفاهی شما برای افراد شنیداری، بهترین و کامل‌ترین شیوه تدریس است.

درباره‌چیزهایی بیندیشید که یاد نمی‌گیرید: این‌مطالب در‌چه طبقه بندی قرار می‌گیرند؟ و آیا طبقه دیگری هم وجود دارد که شما یادگیری آن را دشوار بیابید؟

چگونه نمی‌آموزیم؟

قبل از آغاز این بخش، از شما تقاضا می‌کنم که در یک آزمایش هوش شرکت کنید. آزمایشی که به‌طور معمول بچه‌های دوازده ساله آن را در بیست ثانیه انجام می‌دهند. در این آزمایش من عباراتی را درباره چند موسیقیدان در اختیارتان می‌گذارم و شما باید در کمترین مدت ممکن دریابید که کدام یک از آنان، موسیقیدان مورد علاقه من است. حال سرعت خود را میزان کنید و آماده باشید.

  1. من پوسینی را از وردی کمتر دوست دارم.
  2. من از واگنر کمتر از برتین نفرت دارم.
  3. من از دونیزتی به اندازه پوسینی خوشم نمی‌آید.

من از واگنر بیشتر از دونیزتی نفرت دارم.

از اینکه عمدتا به شما دروغ گفتم پوزش می‌طلبم؛ چرا که یک بچه دوازده ساله برای انجام این آزمایش دست کم به بیست دقیقه وقت نیاز دارد.

من این ترفند علمی را از دکتر دیوید لوییس، روانشناس و سخنران معروف آموختم. وقتی که دریافتم او جزئیات آزمایش را به من درست نگفته است، از خشم نزدیک بود کتاب را به میان شعله‌های آتش افکنم، اما ناگهان متوجه شدم که مطلب مهم و جالب توجهی را یاد گرفته‌ام.

آموختم که تحت‌فشار و‌استرس، چه‌احساسات ناگواری‌بر وجود‌انسان حاکم می‌شود. راستی‌شما چه احساسی را پس از این آزمایش تجربه کردید؟ بد نیست که واکنشهای متفاوت خود را در این خصوص بنویسید و پس از نگاشتن جزء جزء احساسات خود، برخیزید، به این سو و آن سو حرکت کنید، به کار ایده‌آل خود بپردازید تا احساسات ناگوار را از تن و ذهن برانید. در نقاط مختلف بدن، چه احساساتی را تجربه کردید؟

سر

قوه بینایی و تجسمات درونی

دهان، زبان و بزاق

حنجره و توانایی بلع

گردن و شانه‌ها

وضعیت تنفس

ضربان قلب

شکم

هر اندام دیگر

چه عاملی مجموعه این واکنشها را در بدنتان پدید آورد؟ شرایط خاص آزمون و یا مدت محدود بیست ثانیه؟ آیا از ترس اینکه نتوانید همپای یک بچه دوازده ساله در آزمایش هوش موفق شوید، دچار استرس شدید؟ بعضی از شاگردانم اظهار داشتند که از ترس ناخشنودی من از عملکردشان، دچار احساسات ناخوشایندی شدند. البته آنان پذیرفتند که چنین طرز تفکری احمقانه است، و دانستند که این خلق و خوی به سالهای نخستین حیات باز می‌گردد که باید رضایت دیگران به هر ترتیب فراهم آید. دیوید لوییس با طرح و اجرای این آزمایش هوش که با تحمیل و انباشت فشار روحی توام بود، فرصتی فراهم می‌آورد که خود افراد انسداد کانالهای یادگیری ناشی از احساسات و هیجانات منفی را تجربه کنند. او با طرح سوالاتی حضار را غافلگیر می‌کند و در قبال پاسخ صحیح از ایشان می‌پرسد که آیا به صحت این پاسخ اطمینان دارند و یا صرفا به حدس و گمان متوسل شده‌اند.

هرگاه من در حین این آزمایش احساس کنم که والدین فشار روحی فراوانی به فرزندانشان تحمیل می‌کنند، با تمهداتی بچه‌ها را به ایجاد سر و صدا وادار می‌کنم تا والدین، خود احساس ناگوار، تحمیل فشار روانی را تجربه کنند. اغلب دستهای آنان چنان می‌لرزد که حتی نمی‌توانند ورقه آزمایش را تا کنند. بسیاری از آنان احساس می‌کنند که قوه بینایی‌شان مختل شده است تا بدآنجا که حتی نمی‌توانند تمام سوالات را مرور کنند. من خود وقتی تحت چنین فشاری قرار می‌گیریم. صدای ضربات بلندی را در گوش حس می‌کنم؛ صداهای ناهنجاری که مانع از کار مغز می‌شود؛ و نکته قابل توجه‌آن که ما‌خود تمام‌این تجربه‌های ناگوار‌را می‌آفرینیم و ندانسته سیستم یادگیری را که در حکم سرشت ثانویه ماست، مختل می‌کنیم.

جایگزینی

جایگزینی تکنیک موثری برای عدم یادگیری است و اجرای آن به هوش و زیرکی فراوانی نیاز دارد و زمانی به کار می‌آید که ما با طفره رفتن از انجام کاری، ذهن خود و دیگران را به چیزهای دیگری متمرکز کنیم.

نقل چند مثال زیر موضوع را روشن‌تر می‌کند:

گربه می‌خواهد بیرون برود، آیا می‌توانم در را باز کنم؟

من نمی‌توانم مدادم را پیدا کنم.

هیلکوپتری به اینجا نزدیک می‌شود. آیا هنوز هم می‌توانم عکس بگیرم؟

اجازه می‌دهید یک لیوان آب بنوشم؟

ممکن است در را باز کنم؟

به عبارتهای نامربوطی که در گفت و گوها مشاهده می‌شود، توجه کنید: به سخنان افرادی که مترصد یافتن کوچکترین دستاویزی برای رد نقطه نظرهای شما هستند. چرا که طرح، نقشه نقطه نظرهای شما ممکن است زندگی را برای ایشان دشوار کرده است. 

انسداد کانالهای یادگیری

همان طور که پیش از این گفته شد، تدابیر من برای نیاموختن هر مطلبی پدید آوردن سر و صداهای ناهنجار در‌گوش است. گوشهای من به طور معمول کانالهای یادگیری من است. من با گوشهای خود از صداها، و نواهای مورد علاقه‌ام استقبال و آنها را توسط مجرای گوش میانی به کارگاه ذهن منتقل می‌کنم تا در آنجا به تصاویر و احساسات تبدیل شوند. ذهن من با سر و صدای ناهنجار هیچ تصویری نمی‌سازد. هر گاه تحت فشار روحی قرار گیرم، با ایجاد سر و صداهای گوشخراش در ذهن به تمام سیستمهای حسی خود هشدار می‌دهم که دست از تلاش بشویند.

دوستم کارولین به حس بویایی متکی است. اگر اوضاع و شرایط بر وفق مرادش باشد و یا تحت تاثیر خاطره خوشی مربوط به گذشته‌ها قرار گیرد، همه چیز بوی خوش و‌دلپذیر خواهد داد؛ اما به مجرد برخورد با کوچکترین فشار روحی، رایحه‌های دل انگیز از مشامش می‌گریزند و به سایر سیستمهای حسی فرمان ایست می‌دهند. دوست دیگر من، سیلوین، شنیداری است. وقتی دنیا به کام اوست، با شنیدن آهنگ موزونی در گوشهای ذهن، حال و هوایش تغییر می‌کند. اما به هنگام فشار و تهدید و ارعاب این آهنگ دل انگیز یکباره قطع شده و زنگ هشدار برای سایر سیستمهای حسی به صدا درمی‌آید. حال وقت آن است که شما بگویید که برای انسداد کانالهای یادگیری خود از کدام ابزار و شیوه حسی بهره می‌جویید؟ ضمن اندیشیدن به این پرسش، فراموش نکنید که ذهن ناهشیارتان تنها در جهت خیر و صلاح شما عمل می‌کند و هیچ گاه از این وظیفه عدول نمی‌ورزد.

ما با توسل به حواس پنجگانه خود، اوضاع و احوال پیرامون خود را تجربه می‌کنیم. از این رو ساده‌ترین راه گریز از هرگونه درد و رنج، از جمله فشار و استرس، از کار انداختن موقتی حواس پنجگانه است. راه حل کم اثرتر آن است که دریافت اطلاعات را توسط کانالهای یادگیری محدود کنیم. در چنین شرایطی، ممکن است فیلمها را سیاه و سفید ببینیم و صداها را درهم و برهم بشنویم.

شماری از مردم منحصرا در سرشان زندگی می‌کنند. آنها ابدا احساسی ندارند. از این رو به سهولت هر درد و رنجی را دفع می‌کنند. در عین حال خود را از بهره‌مندی از تمام کانالهای یادگیری‌محروم کرده، و فضایی برای احساسات خوب، خوش و دلپذیر باقی نمی‌گذارند. حال‌بگویید موثرترین، سهل‌ترین و کارآمدترین سیستم‌برای حراست از شما چیست؟ شما می‌توانید برای یافتن این سیستم سودمند از ذهن ناهشیارتان یاری بجویید. چرا که این نور پر فروغ به طور حتم حامل بهترین نیات خیر برای شماست. تنها کافی است که خواسته خود را به تفصیل برای او بگویید و آنگاه آزادش گذارید تا به هر ترتیب که صلاح می‌داند عمل کند.

من هرگز برای خرید در سوپر مارکت، به لیست خرید نیازی ندارم. چندی پیش، همسرم خرید دستمال کاغذی را به من یادآوری کرد. من که سخت مشغول بودم و نمی‌خواستم چیزی از کانون توجهم بگریزد، از ذهن ناهشیارم تقاضا کردم که این موضوع را به وقت مناسب به من یادآوری کند. پس از چند روز برای خرید به سوپر مارکتی رفتم؛ بی هدف به این سو و آن سو قدم می‌زدم و کالای مورد نیاز را در ذهن مرور می‌کردم که ناگاه آب بینی‌ام روان شد و محتاج دستمال کاغذی شدم. در نتیجه تقاضای همسرم را مبنی بر تهیه دستمال کاغذی به خاطر آوردم. زمانی دیگر در خانه به لامپ روشنایی نیاز پیدا کردیم. در حین رانندگی به طرف سوپر مارکت، بر حسب تصادف نواری از سخنرانی رابرت دیلتز را در ضبط اتومبیل گذاشتم و به آن گوش فرا‌دادم. همین که به پارکینگ سوپر مارکت وارد شدم، دیلتز به لطیفه‌ای درباره لامپ اشاره کرد. به این ترتیب ذهن ناهشیارم که نیک می‌دانست همسرم از فراموش کاری من تا چه اندازه ناراحت می‌شود، ترتیبی داد که تقاضای او را به خاطر آورده و اجابت کنم.

چرا نمی‌آموزیم؟

معتقدیم که کند ذهن هستیم.

این اعتقاد توسط فردی دیگر بر ما تحمیل شده و چون چسبی به ما چسبیده است. در حقیقت اگر کسی کلماتی مانند کند ذهن، نادان و جز اینها را به ما نسبت ندهد، چنین مفهومی‌در زندگی‌ما وجود‌نخواهد داشت. عباراتی‌از قبیل: «حماقت نکن»؛ «چقدر حرف تو، احمقانه است»؛ «این کار تو حماقت است!» که از نخستین سالهای زندگی توسط والدین و اطرافیان بر ما تحمیل می‌شود، پر شکوه‌ترین ایده‌های ما را در همان بدو تکوین و پیدایش، نیست و نابود می‌کند. تاثیرات نامطلوب چنین عباراتی حتی از ضربات ناشی از چوب و سنگ هم سهمگین‌تر است. چرا که زخمهای حاصل از این ضربات التیام یافتنی است؛ در حالی که تاثیرات مخرب این قبیل عبارات برای همیشه در ذهن تثبیت می‌شود. در نتیجه حتی زمانی که مردم از به کار بردن این عبارات احتراز کنند و‌یا هر‌وقت از‌پاسخ به‌پرسش استاد خود را ناتوان یابیم، حالات و حرکات او را مرکز توجه قرار داده و می‌کوشیم تا به نوعی مفهوم کند ذهنی و حماقت را از آن بیرون بکشیم.     

از یادگیری می‌گریزیم

تعلل در هر کار به طور معمول دارای دلایلی است. عباراتی از قبیل: «این موضوع خسته کننده و ملال‌آور است»؛ «دانستن‌این مطلب‌هیچ فایده‌ای به‌حال من‌ندارد»؛ «برای آموختن این‌موضوع ابدا وقت‌ندارم» نشان می‌دهد که فرد هشیارانه از فراگیری چیزی طفره می‌رود. البته گاه ممکن است که به طور غیر ارادی از یادگیری مطلبی بگریزیم که این نکته خود بسیار قابل تعمق و درخور توجه است.    

تجربه نامطلوبی از موضوع داریم

پیتر پانزده ساله به دلیل ضعف در ریاضیات هنوز در کلاس بچه‌های ده ساله درجا می‌زد. از او پرسیدم که چند سال است که با ریاضیات میانه‌ای نداری؟ پاسخش قانع کننده نبود. چون شیوه ادراکی او را بصری یافتم، از وی تقاضا کردم که به اتفاق هر فیلمی تخیلی از نخستین روزهای درس و مدرسه‌اش ببینیم. او در حین تماشای فیلم، ناگهان گفت: «یافتم؛ یافتم» پیتر در دیدگان مغز، خود را در سن ده سالگی در کلاس ریاضیات مشاهده می‌کرد که با دقت تمام سرگرم حل مسائل بود. تا این که متوجه شد چیزی به نوک خودنویسش چسبیده و جوهر را بر روی کاغذ پخش می‌کند. قلم بر روی کاغذ گذاشت و به خرابکاری روی کاغذ خیره شد. در این اثناء، استاد بالای سرش ظاهر شد؛ قلم را برداشت و در حالی که آن را تکان می‌داد گفت: «چه غلطی می‌کنی؟« قطره‌های جوهر‌تمام صورت پیتر را انباشت. ذهن ناهشیار این طفل بیچاره، ریاضیات‌را با رنج و‌مشقت آمیخت. در نتیجه هرگاه با جبر و حساب و هندسه روبرو می‌شد، صدایی در گوشش زمزمه می‌کرد: «سر و کله زدن با این چیزهای مهمل و بی معنی؛ جز پاشیدن جوهر بر روی صورت و خرد و تحقیر شدن در نزد همکلاسیها نتیجه‌ای ندارد؛ پس چه بهتر عطایش را به لقایش ببخشی و برای همیشه خود را از این درد و رنج برهانی.» او بعدها به توصیه ذهن ناهشیار ایمان آورد؛ زیرا با بی اعتنایی به ریاضیات، جوهری که به صورتش پاشیده نشده و احساس ناگواری را هم تجربه نکرد.

پیتر پس از چند بار مشاهده این فیلم نسبت به این رویداد ناگوار استنباط دیگری پیدا کرد و دریافت که استاد به طور عمد غرور او را جریحه دار نکرده است. او دانست که نبایستی بیش از این تواناییهای خود را در نهانخانه ذهن علیل و زمین گیر کند. به این ترتیب مناطق مسموم ذهنش از این خاطره ناهنجار پاک شد و به موقعیت پیشین خود بازگشت. او بعدها در حل مسائل بغرنج ریاضی، شیوه‌های متفاوتی را به کار گرفت تا بدانجا که من طاقت از دست می‌دادم و او هنوز به کار خود مشغول بود. 

کسی ما را ناراحت و پریشان کرده است

همه ما به احتمال زیاد می‌توانیم تجربه‌های مشابهی را بدون توجه به زمان وقوع، به خاطر آورده و‌آنها را‌مرور و بررسی کنیم. هر یک از ما در ظاهر از تجربه‌های گذشته خود گسسته‌ایم. در‌صورتی که این تجربه‌ها، به‌خصوص اگر ناگوار باشند، به گونه‌ای پنهان در برداشت ما از افراد و رویدادها تاثیر قابل ملاحظه‌ای دارند.      

در آغاز سال تحصیلی از دانش آموزان مدرسه‌ای، آزمون هوش به عمل آمد. محققان بدون توجه به نتیجه آزمون، دانش آموزان را در دو کلاس جداگانه جا دادند. آنگاه با اطمینان خاطر به استادان گفتند:

شاگردان کلاس (آ) با هوش و درخشانند و شاگردان کلاس (ب) از هوش و استعدادی معمولی برخوردارند. استاد کلاس (آ) با این پندار که با شاگردان نخبه‌ای سر و کار دارد، با آنان رفتاری در خور شاگردان تیز هوش نشان داد و استاد کلاس (ب) که خود را با شاگردان کند ذهن روبرو می‌دید، متناسب با همین پندار با آنان رفتار کرد. در پایان سال بار دیگر از شاگردان آزمون هوش به عمل آمد و پس از شاگردان کلاس (ب) مطالب درسی را آموخته‌اند. زیرا استاد با رفتار و گفتار شایسته شاگردان با هوش، با آنان ارتباط برقرار کرد و شاگردان هم موقعیت خود را با سطح انتظارات استاد جور و هماهنگ کردند.

آزمایش زیر را که به ابتکار جان گریندر طرح شده است در مورد دوستان خود به کار ببندید: در این آزمایش دو نفر شرکت می‌کنند و هر یک از دستورالعمل ارائه شده به دیگری بی خبر است:

  1. (آ) و (ب) که زمانی همکلاسی بودند، پس از سالها یکدیگر را ملاقات می‌کنند و پس از‌ده دقیقه‌هر یک احساس خود را از دیدار با دیگری، بر روی قطعه کاغذی می‌نویسد.
  2. دستورالعمل (آ): شما سالها پیش آقای (ب) را می‌شناختید. او در آن روزها پول فراوانی در اختیار داشت و در هر فرصتی سخاوتمندانه خرج می‌کرد. اما روزی در حین رانندگی، سگ و یا گربه دوست داشتنی شما را زیر گرفت. او پس از این واقعه نه‌تنها غمگین نشد، که از ته دل هم خندید؛ چنان که پنداشتی لطیفه جالب و خنده داری شنیده است.

دستورالعمل (ب): سالها پیش آقای (آ) در حین رانندگی با برادر همسر شما تصادف کرده و منجر به فوت او شد. در نتیجه خانواده‌ای بی سرپرست گردید و مسائل مالی و مشکلات فراوانی پدید آمد.

حال آقای (آ) و (ب) در جلسه‌ای با هم برخورد کرده و پس از ده دقیقه گفت و گو، هر یک احساس خود را نسبت به دیگری بر روی قطعه کاغذ می‌نویسد.

من این تمرین را با فردی به نام سیمون که برای اولین بار ملاقاتش می‌کردم، انجام دادم. در اولین برخورد و در بخش نخست تمرین، او را مردی باهوش و دوست داشتنی توصیف کردم؛ اما در بخش دوم و پس از رعایت دستورالعمل، او را غیر قابل تحمل، خودخواه و ملال آور تفسیر کردم. با خود اندیشیدم که چگونه می‌توان نسبت به فردی خاص دو دیدگاه کاملا متفاوت داشت تا اینکه به اهمیت پیش پنداری واقف شدم و دانستم که این پدیده تا چه اندازه می‌تواند در شناخت ما از افراد و برداشتی که از هر رویدادی داریم، موثر واقع شود.

ما مجاز به یادگیری به شیوه دلخواه نیستم

یک استاد‌روانشناس، ماجرای‌جالبی را که در ادامه مطالب می‌خوانید، برای من تعریف کرد. او گفت که دانش آموزی به صرف این که محاسبات خود را در ورقه امتحانی منعکس نکرده بود، به عنوان متقلب از مدرسه اخراج شد. در حقیقت پسرک ترجیح می‌داد که محاسبات را در ذهن انجام داده و با اشاره انگشت سبابه‌اش آن را از ذهن بیرون بکشد. هرچه محاسبات پیچیده‌تر می‌شد، بر ناباوری استادان مبنی بر اینکه او تمام محاسبات را در ذهن انجام می‌دهد. افزوده می‌شد. در حقیقت، اخراج او به این دلیل بود که نمی‌توانست به اصطلاح شیوه تقلب خود را برای استادانش توجیه کند.

آنچه خواندید، نمونه‌روشن و‌مستدلی بر‌این مدعاست که ما مجاز به یادگیری به شیوه ایده‌آل خود نیستیم. جان گریندر در کتابش زیر عنوان «چگونه بچه‌ها یاد می‌گیرند» به ماجرای جالب دیگری اشاره می‌کند. او می‌گوید که هفته‌ها کوشید تا چگونگی کار ترازو را به شاگردانش بیاموزد؛ اما چون تلاش خود را بی ثمر یافت، ترازو را در گوشه‌ای از کلاس رها کرد و دیگر درباره آن چیزی نگفت. آنگاه دریافت که بچه‌ها به تدریج به ترازو نزدیک شدند و با آن به بازی پرداختند.    

به این ترتیب آنان با شیوه دلخواه خود در کوتاهترین مدت ممکن از چگونگی کار ترازو و مکانیزم توزین آگاه شدند.

ما از پیگیری فکر اولیه خود دلسرد می‌شویم

این حالت زمانی پیش می‌آید که با شور و اشتیاق سوالی که به نظرتان مهم می‌نماید مطرح کنید و فرد دیگر ضمن بی اعتنایی به این پرسش، از شما تقاضا کند که واقع بین بوده و از طرح چنین پرسشهای مسخره و احمقانه‌ای خودداری کنید. طبیعی است که اگر با کسی که درباره موضوعی سررشته ندارد، پرسشی را مطرح کنیم، از محبوبیت خویش نزد او کاسته‌ایم. با وجود این نباید فراموش کرد که غالب محققان، مخترعان و اندیشمندان، به این اعتقاد وقعی ننهاده و به طور مداوم والدین، استادان و نزدیکان خود را سوال پیچ کرده‌اند.

دیوید لوییس درباره متفکران خلاق و مبتکر ماجراهای فراوانی را نقل می‌کند. برای مثال او به کودکی اشاره می‌کند هک با دمیدن هوای داغ به داخل یک بادکنک چیزی نمانده‌بود که خانه و اعضای آن را به میان آسمان بفرستد و یا کودکی که می‌توانست رادیوی کوچکش را با مخفیانه‌ترین شبکه رادیویی پلیس تنظیم کند و نیروی پلیس را با نگرانی و آشفتگی به جست و جوی خود وادارد. به هر حال اگر سوال فردی را مهمل می‌یابید، با ذکر دلایل قانع کننده، غیر معقول بودن آن را برایش توجیه کنید، در غیر این صورت عطش او را در طرح سوال سرکوب کرده و حس کنجاویش را در نطفه خفه کرده‌اید. پاسخ مبهمی چون: «تو نمی‌توانی این کار را انجام دهی.» این اندیشه را در سوال کننده بر می‌انگیزد. که چرا قادر به انجام این کار نیست. در حالی که ذکر بعارت مستدلی‌چون: «پلیس ممکن است اتومبیلت را بگسل کرده و به پارکینگ ببرد» موضوع را توجیه کرده و از اثرات ناگوار روحی جلوگیری می‌کند. به هر حال ما از دوران کودکی آموخته‌ایم که نقطه نظرهای دیگران را به نقطه نظرهای خود ترجیح داده و آنها را دنبال می‌کنیم.     

ما نسبت به ابراز کنجکاویهای طبیعی خود دلسرد می‌شویم.

هرگونه اظهارنظر و یا سوالی که به وضعیت خاص افراد مربوط شود، در بسیاری از جوامع و محافل خوب و خوشایند نیست. مطالبی از قبیل:

  • خالی روی نوک بینی شما وجود دارد.
  • چند سال داری؟ (به افراد بالاتر از سی سال)
  • چرا آن مرد صدای احمقانه‌ای دارد؟
  • چرا شما این لباسهای مسخره را بر تن می‌کنید؟

به طور کلی ما از واکنشهای افراد پیرامون خود، حدود مجاز طرح کنجکاویهای خود را برآورد می‌کنیم. در نتیجه ممکن است، به بهای سرپوش گذاری بر حس تیز بینی خود، تنها‌به طرح سوالاتی بسنده کنیم که احساسات افرادی که به شدت به آنان متکی هستم، جریحه دار نشود.

ما نرم افرازی در اختیار نداریم

ما می‌توانیم سخت افزار یادگیری مغز خود را برحسب میلیونها ارتباطات موجود بین سلولهای مغز بسنجیم. ارتباط یک اندیشه منفک با سایر اندیشه‌ها را می‌توان به شبکه سراسری تلفن بین المللی قیاس کرد که همیشه در خدمت ماست.

از سوی دیگر اطلاعاتی که با توسل به آن می‌توانیم به کارهای خاصی دست بزنیم توسط نرم افزار مغز تامین می‌شود. این کارها ممکن است چون بستن بند کفش ساده و‌پیش پا افتاده بوده و یا چون به پرواز درآوردن هلیکوپتری حائز اهمیت باشد. برای مثال چون من لوله کش نیستم طبیعی است که به فکر تهیه نرم افزار لوله کشی نبوده و اطلاعاتی هم در این زمینه نیندوخته‌ام.

کنجکاوی ما سرکوب شده است.

ما در دوران کودکی، بازیگری توانا بودیم و نقشهای بسیار آفریدیم؛ به اراده خود به عالم‌رویا فرو می‌رفتیم و‌خلاقیتهای بسیاری از‌خود نشان می‌دادیم. اما به مرور زمان، مفهوم کلمه (واقعیت) در ذهن ناهشیارمان جای بیشتری باز کرد. مرز بین خیالبافی و واقع بینی روز به روز استحکام یافت و در نتیجه رفته رفته توانایی خود را در بازیگری و نو پردازی از دست دادیم.

نقش‌آفرینی و‌نمایش در‌دنیای واقعیتها، هیچ جایگاهی ندارد. در فرهنگهای کهن گذشته، نیازی به وجود نقشه احساس نمی‌شد. هر کس می‌توانست مسیر خود را از نقطه (الف) تا (ب) با دیدگان مغز ببیند. مردم خاطرات مصوری را در ذهن نگه می‌داشتند. اما به‌تدریج که انسان همه چیز را بر روی کاغذ نگاشت، نیازی به حراست از خاطرات مصور خود ندید و در نتیجه آن را عاطل و باطل رها کرد. بسیارند افرادی که هرگز نمی‌توانند از قالب خود بیرون آیند و نقش آفرینی کنند. آنان نمی‌توانند تصویری را با دیدگان مغز ببینند، صدایی را با گوشهای مغز بشنوند. احساساتی را هم که تجربه می‌کنند، محدود به احساساتی است که در همین لحظه و در دنیای واقعیتها معنا دارد. به نظر این کسان هر چیزی که نتوان به عیان دید، بویید و یا لمس کرد وجود خارجی ندارد. ما به هنگام تجسم و تصویر سازی ذهن، یا چنین تصاویری را آفریده و یا آنان را به خاطر می‌آوریم. به هر حال، این تصاویر وجود خارجی ندارند: می‌توانیم به اختیار هر‌چیزی را در ذهن بیافرینیم؛ می‌توانیم رانمود کنیم که از حضور در جلسه‌ای لذت می‌بریم و یا آقای مدیر نسبت به ما نیت بسیار خوبی دارد. اگر ناگزیر باشیم که برای امتحان تاریخ، ماجرای جنگی را به خاطر سپاریم، دو راه پیش رو داریم: یا تمام شب چشم از کتاب برنداریم و جزء جزء صحنه‌های کارزار را به خاطر سپریم و یا در حین خواندن مطالب کتاب، خود را در صحنه این پیکار تصور کنیم! میدان رزم را در‌تمام ابعاد با دیدگان مغز نظاره کنیم: حرکتها، رنگها، دسته‌های کشتی، غرش توپها، شیپورها، هلهله‌ها؛ و انواع احساسات را تجربه کنیم (بستگی دارد که چه نقشی را ایفا می‌کنیم)؛ شور و هیجان، سراسیمگی ناشی از سر و صدا، سنگینی کوله پشتی بر دوش، اسبی که بر آن سواریم و یا تنه زدن همقطاران را. انواع بوها را حس کنیم: بوی چرم زین اسب، بوی عرق بدن، بوی باروت، انواع مزه‌ها را بچشیم: مزه دهان خشک و غیره. به نظر شما کدام روش ساده‌تر، سریع‌تر، ملموس‌تر و خوشایندتر است و کدام شیوه به نتیجه بهتری می‌انجامد: به خاطر سپردن مطالب خشک و غیر ملموس کتاب و یا حضور در صحنه نبرد و حس کردن جزء جزء رویدادهای آن.

ترس از شکست

ترس از شکست، نیرومندترین مانع بر سر راه شکوفائی تواناییهای ماست. هرگونه شکست ممکن است آسیب فراوانی به انسان وارد آورد. ذهن ناهشیار به طور طبیعی پیوسته نگران مراقبت و امنیت ماست و چون در پی هر شکستی، ممکن است به ما آسیبی وارد آید، ساده‌ترین راه حل را توصیه می‌کند: اگر اقدامی نباشد، طبعا شکستی هم وجود نخواهد داشت. راستی اگر ذهن ناهشیار می‌دانست که در فرآیند یادگیری موفقیت و شکستی وجود ندارد، بلکه به صرف مفید بودن دانستنیها، آن را کسب می‌کنیم، همچنان بر این توصیه تاکید داشت.  

ترس از تغییر

شماری از مردم بر رغم موفقیت در کسب و کار، از قدر و منزلت خوبی در جامعه برخوردار نیستند. در نتیجه ممکن است ترس از تغییر را در دیگران پدید آورند. برای مثال آقای (آ) پیوسته با فرمان دادن به اطرافیان، ایشان را خوار و خفیف می‌شمرد، یا آقای (ب) هرگز از زندگیش لذت نمی‌برد و آقای (د) هم تنها و منزوی است. طبیعی است که ما هرگز حاضر نیستیم به بهای کاستن از شخصیت خود، اوضاع و شرایط این افراد، به اصطلاح موفق را، آرزو کنیم. برای این که ترس از تغییر در ذهن شما فرو می‌ریزد. به پرسشهای زیر پاسخ دهید:

1) آیا ممکن است موفقیت، شما را به فردی یاوه‌گو چون آقای (آ) تبدیل کند؟

2) آیا اگر موفق بودید، از زندگی لذت بیشتری نمی‌بردید؟

3) انجام چه کارهایی، مردم را از جانب شما پراکنده کرده و شما را به گوشه انزوا می‌کشاند؟ فراموش نکنید که آقای (آ)، (ب) و (د) خودشان هستند و شما، شمایید.

ما هرگز نمی‌توانیم پیش بینی کنیم که پس از تغییر در اوضاع و احوال خود با چه واکنشی از سوی دوستان و آشنایان روبرو می‌شویم و چگونه این تغییر در سیستمی که ما به آن تعلق داریم تاثیر می‌گذارد.

خود را شایسته موفقیت نمی‌دانیم

فکر می‌کنی که کیستی؟ از لحظه‌ای که چشم به جهان گشوده و شروع به دریافت تاثیرات می‌کنیم، برای این که در دام غرور و تکبر فرو نیفتیم و خود را گم نکنیم، والدین و بزرگترها به طور شفاهی و یا با حالات و حرکات، پیوسته این پیام را به ما القاء می‌کنند که فرد چندان مهمی نیستیم؛ در نتیجه ذهن جوان، تاثیر پذیر، پرس و جوگر، کنجکاو و شیفته آموختن ما را به بند می‌کشند و ذهنیت‌مان را در این تفکر قالبی که فردی معمولی هستیم و هیچ مهارت و ویژگی خاصی نداریم برای همیشه محدود می‌کنند.

معنا و مفهوم دیسیپلین (معرفت سازمان یافته)

واژه دیسیپلین (Discipline) از واژه (Discipulus) لاتین، یعنی کسی که از دیگری یاد می‌گیرد، و آن هم از فعل (Discere) به معنای «یاد گرفتن» مشتق شده است. از نظر واژه شناختی نیز دیسیپلین به عنوان معرفتی تعبیر می‌شود که از ویژگی آن مناسب بودن برای تدریس و قابل استفاده بودن برای یادگیری است. به این اعتبار، دیسیپلین معرفت سازمان یافته مناسب برای آموزش است.

پس، از خصوصیات هر دیسیپلین مشتمل بودن آن بر معرفتی است که قابل یاد دادن و یادگیری، یعنی آموزنده بودن آن است. این مطلب به طور ضمنی بیانگر این نکته است که انواع گوناگون معرفتی وجود دارند که ممکن است نتوان همه آنها را در حوزه دیسیپلین‌ها قرار داد. به این ترتیب، معرفتی که در حوزه دیسیپلین قرار نگیرد برای تدریس و یادگیری مناسب نیست. زیرا که آموزنده نیست.

اکنون می‌توان این سوالات را مطرح کرد: ملاک یا ویژگی آموزنده بودن معرفت چیست؟ و تفاوت میان فهم دیسیپلینی و غیر دیسیپلینی کدام است؟ پاسخ این قبیل سوالات را باید در سه صفت اساسی جستجو کرد که در دسترس قرار دادن معرفت برای آموزش مشارکت دارند. بعلاوه، ملاک و میزانی را برای سنجش درجه و کیفیت دیسیپلین فراهم می‌کنند. این صفات از این قرار هستند:

  1. ساده سازی تحلیلی، 2. هماهنگی ترکیبی، 3. و پویایی.

چرا می‌آموزیم؟

کنجکاوی ارضاء نشدنی انسان درباره رویدادهای جهان، پیوسته وی را به یادگیری بیشتر دعوت می‌کند. چون ما مایل به دانستن مطالبی هستیم، پس در جست و جوی آن برمی‌آییم و چون مایل به مطالبی بودیم، پس آنها را به خاطر سپردیم. در دوران خردسالی، هر پیشرفتی در رشد ما با غریو شادی و تحسین اعضای خانواده در آمیخت. آنان چه بسا بر این باور بودند که ما با هوش‌ترین و بی‌نظیرترین کودک جهانیم، چنین شد که به تواناییهای خود ایمان آوردیم؛ زیرا هیچکس آن را نفی نکرد.

به تدریج که بزرگتر شدیم، متاسفانه اوضاع و شرایط رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. مردم دور و اطرافمان با نیتی خیر گفتند که افراد کامل و تمام عیاری نیستیم. البته این گونه برخوردها در حس کنجاوی و نیاز فطری ما برای کشف حقایق تازه، کوچکترین تاثیری ندارد. همچنین اگر به طور تحمیلی، مایل به آموختن چیزی نباشیم، بدان معنا نیست که توانایی یادگیری آن را نداریم. به عکس وقتی مشتاق به انجام کاری هستیم، بدون بذل کمترین تلاشی، مطالب زیادی را درباره آن خواهیم آموخت. کاری که با رغبت و احساس شاد و دلپذیر توام باشد، فراگیری آن به سهولت و به طور خودکار انجام می‌پذیرد.

پدر جین ریاضی دان بود و در گذشته هر وقت جین نمی‌توانست از مسائل ریاضی چیزی سر درآورد، وی را کتک می‌زد. به این ترتیب انجام هر کاری که با ریاضیات مرتبط بود، برای‌جین غیر ممکن می‌نمود. جین‌در حال‌حاضر با‌مهارت وصف ناپذیری در رشته گلدوزی مشغول کار است. او برای محاسبه مواد مورد نیاز از جبر استفاده می‌کند، برای طراحی به هندسه نیاز دارد و برای برآورد هزینه محتاج حساب است. خوشبختانه هیچ کس تا به حال بر این نکته تاکید نداشته که جبر، هندسه و حساب، ریاضیات نامیده می‌شود. او در عمل ریاضیات را ساده یافته است؛ چرا که آنها را به گونه‌ای با کار مورد علاقه‌اش مرتبط می‌داند.

همه ما هر از گاهی مرتکب اشتباه می‌شویم که به هیچ وجه اهمیتی ندارد، چرا که اشتباه بخشی از فرآیند یادگیری محسوب می‌شود.

به تصویر صفحه قبل نگاه کنید. آیا این مکعب بر روی کف اطاق است و یا سقف آن، اگر چشم خود در وضعیت آرام راحتی قرار دهید و مدت زیادی به این تصویر نگاه کنید، احساس خواهید کرد که مکعب ظاهرا در حال حرکت است. توجیه علمی این پدیده آن است که ذهن پیوسته می‌کوشد تا با هر چیز ارتباطی حسی برقرار کند. در تصویر فوق، ذهن هیچ گونه مرجع و تکیه گاه خارجی برای این مکعب نمی‌یابد. به همین دلیل برای یافتن پیوندی منطقی و حسی با این شی، نقطه نظرهای کاملا متفاوتی را می‌آزماید.

همه ما از بدو تولد بی وقفه می‌کوشیم تا در هر زمینه‌ای، استراتژیهایی را کشف کرده و بیازماییم. برای مثال هرگاه کودکی بر روی صندلی بلندی بنشیند، و برای دهمین بار چیزی را به زمین بیندازد، از بزرگترها انتظار دارد که به یاریش شتافته و آن شی را بار دیگر در اختیارش گذارند. کوتاهی والدین در این زمینه خشم او را برمی‌انگیزد، زیرا مایل است که نیروی ثقل را که به تازگی کشف کرده، بار دیگر در بوته آزمایش گذارد. به مجرد اینکه این تئوری به گونه‌ای صحیح آزموده شد و اثبات گردید، به عنوان حقیقتی در بانک اطلاعاتی ذهن او ذخیره خواهد شد، زیرا حال به چنین نکته‌ای ایمان آورده است.

بد نیست بدانید که آنچه در سیستمهای اعتقادی ما ثبت و ضبط می‌شوند لزوما نباید واقعیت داشته باشند. به همین دلیل اگر کودکی پیوسته مورد ملامت والدینش قرار گیرد و احمق و کودن خطاب شود، آن را باور خواهد کرد، زیرا بزرگترها از دید بچه‌ها، بهتر و بیشتر می‌دانند، پس حق به جانب آنان است. با این منطق اگر ما باور کنیم که نمی‌توانیم چیزی را بیاموزیم قادر به آموختن آن نخواهیم بود. آزمایش زیر موضوع را روشنتر می‌کند.

نخست به چیزی که باور دارید بیندیشید و سپس به چیزی که مردودش می‌شمرید فکر کنید. آنگاه احساسات خود را در این دو حالت با هم مقایسه کنید.

  • آیا تصاویری را در دیدگان مغز می‌بینید؟ در کدام نقطه از مغز، این تصاویر گوناگون را مشاهده می‌کنید؟ آیا تصاویر رنگی هستند یا سیاه و سفید، متحرکند یا ساکن، کدام یک بزرگتر و کدام به شما نزدیکترند؟
  • آیا هیچگونه صدایی در گوشهای مغزتان می‌شنوید؟ کدام صداها بلندتر و کدام نزدیکترند؟ آیا صدای کسی را می‌شنوید؟ اگر چنین است، صدای چه کسی را؟
  • نسبت به هر یک از این دو باور، چه احساسی دارید؟ این احساسات را در کجای ذهن تجربه می‌کنید؟
  • آیا احساس‌دیگری در‌بدنتان، توجه‌شما را‌به خود‌جلب کرده است- درجه حرارت بدن، سبکی، اندازه و جز اینها؟
  • چه احساس دیگری را در ذهن تجربه می‌کنید؟

ذهن شما در طیف بسیار گسترده‌ای، واکنشهای کاملا متفاوتی از خود نشان می‌دهد؛ چرا که ذهن پرونده‌ای برای اعتقاد و پرونده‌ای دیگر برای بی اعتقادی خود دارد؛ در حقیقت مغز با در اختیار داشتن این دو پرونده کارهای خود را سنجیده و همه چیز را به سرعت کنترل و بررسی می‌کند. آنچه که ما باور داریم و به آن بها می‌دهیم، در هویت ما تاثیر قابل توجهی دارد. به همین دلیل به مجرد اینکه حس کنیم فردی به عقایدمان حمله می‌کند، آن را تهدیدی علیه موجودیت خود تلقی می‌کنیم، برای حراست از آن به هر قیمتی به عقایدمان می‌چسبیم و احتمال هرگونه تردیدی را نفی می‌کنیم. به عکس با معرفی نقطه نظر و یا کشف نکته‌ای تازه، ممکن است با استقبال قابل توجهی از جانب مخاطب خود روبرو نشویم. این واکنش طبیعی هرگز جنبه شخصی ندارد؛ چرا که شما درباره مطالبی سخن می‌رانید که با سیستم اعتقادی فرد دیگر جور و هماهنگ نیست، در نتیجه پایه و اساس هویت حساس و شکننده او مورد تهدید قرار گرفته است.

بسیاری از ما با عقایدی توام با حس کنجکاوی رشد و پرورش یافته‌ایم، برای مثال همواره شنیده‌ایم که می‌گویند نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود. این عبارت متعارف بدان معناست که هرکاری که سهل و آسان باشد، سودمند و ثمر بخش نیست. شگفتا که گاه آدمی همه عزم خود را جزم می‌کند تا برای خویش سختی و مشقت بیافریند.

وقتی برای اولین بار با ربه‌کا آشنا شدم، از سردرد شدیدی رنج می‌برد. سردرد او ناشی از فشار روانی بود که در مدرسه برای خود آفریده بود. او به دلایلی، نسبت به هوش و فراست خود تردید داشت و این برداشت غلط را در ردیف اعتقادات خود در ذهن بایگانی کرده بود. به مجرد اینکه به تواناییهای روحی خویش شعور کافی پیدا کرد، هوش و استعداد را به پرونده اعتقادات منتقل کرد و راه را بر انرژی متراکمی که به صورت سردرد و افسردگی بروز کرده بود، گشود و بار دیگر همگام با تمایلات باطنی خود گام برداشت. او در تمام سال تحصیلی خوش و کامیاب بود؛ تا اینکه روزهای امتحان پایان دوره فرا رسید، روز قبل از اولین امتحان، بار دیگر عقیده او نسبت به هوش و آگاهیش متزلزل شد. در یک تماس تلفنی به من گفت که دوستانش تا ساعت سه و چهار بامداد مشغول مطالعه هستند، در حالیکه او در تمام طول سال، آن طور که باید و شاید دقت خود را به مطالعه و یادگیری اختصاص نداده است. آنگاه با لحنی نگران مرا به یاری طلبید و گفت که اگر در امتحاناتش مرکتب اشتباه شود و نتایج آنها بد از آب دربیاید، چه خواهد شد؟ در خلال مدتی که با او بودم، آنچه در درونش می‌گذشت تعقیب کردم و با مرتب کردن سیستم بایگانی ذهنش، حواس و سیستم اعصاب او را در موقعیت یادگیری بی تلاش قرار دادم، در نتیجه در امتحانات ده ماده درسی شرکت کرده و ده نمره (الف) به دست آورد.

این ما هستیم که قبل از هر چیز با اعتقادات خود، به ذهن برنامه می‌دهیم. این ذهن متعلق به خود ماست و دقیقا برحسب اعتقاد و تقاضای ما کار می‌کند.

چگونه می‌آموزیم؟

شیوه‌های مختلف پردازش اطلاعات

بعضی از ما از طریق چشمهایمان بهتر می‌آموزیم، یعنی برای درک و ضبط مطالب از تجسم تصاویر واقعی و یا خیالی استفاده می‌کنیم. تمام کسانی که در تلفظ لغات مهارت دارند، رویدادهای جهان را با دیدگان مغز تحلیل می‌کنند و چه بسا این کسان از شیوه ادراکی خود کاملا بی خبر باشند.

اگر شما از فردی چیری بپرسید و او برای پاسخ به طرف بالا نگاه کند، مفهومش آن است که در آلبوم تصاویر ذهنی خود مشغول جست و جوست. اگر شما توجیه علمی این کار را ندانید، چه بسا با تعجب به خود بگویید: «چرا او به سقف نگاه می‌کند، مگر پاسخ این سوال روی سقف نوشته شده است.» در صورتی که فراگیرانی که به حس بصری گرایش دارند احتمالا پاسخ به سوال را دقیقا با نگاه بر روی سقف می‌یابند شماری از مردم از طریق گوشها بهتر می‌آموزند. اگر مخاطبتان به جای نگاه کردن به شما، یکی از گوشهایش را به طرف شما نزدیک کند، بدانید که برایتان احترام قایل بوده و سخنانتان را کاملا مرکز توجه قرار داده است. اگر از فردی که به حس سمعی گرایش دارد سوالی پرسیده شود، او برای بررسی و کنترل صداهای درونی به دو طرف خود نگاه می‌کند و اگر ما از ارتباط درونی او بی خبر باشیم بی محابا به او خواهیم گفت: «وقتی دارم با تو حرف می‌زنم، به من نگاه کن.» و با این کار ارتباط او را با مرکز نیرومند مغز و بهترین موقعیت فراگیریش قطع می‌کنیم.

برخی از مردم با توسل به اندامهای بدنشان بهتر می‌آموزند: آنها برای یادگیری چیزی، باید‌به گونه‌ای آن‌را لمس کنند و‌هر کار عملی ممکن را‌انجام دهند‌تا ماهیچه‌های بدن بتوانند آنچه را که احساس می‌کنند به خاطر سپرند. فردی که در حین صحبت کردن شما، مدام به این سو و آن سو می‌جهد در حقیقت مشغول جا دادن اطلاعات در ماهیچه‌های بدن خود می‌باشد. کسانی که از ارتباط او بی خبرند، ممکن است به او بگویند: «آرام بگیر، این قدر با انگشتان خود بازی نکن.» و به این ترتیب با سماجت، وضعیت او را در مستعدترین حالت یادگیری به زیر تازیانه انتقاد گرفته و مختلف کنند و ندانسته وی را از دسترسی به بایگانی وسیع و هشیارش باز دارند. افراد متکی به حس لامسه، با نگریستم به طرف دستی که با آن می‌نویسند، اطلاعات خود را کنترل و بررسی می‌کنند.

با افزایش سن، حس چشایی، موقعیت خود را به عنوان سیستم یادگیری از دست می‌دهد. اطفال به مجرد دسترسی به هر چیز، آن را در دهان می‌گذارند تا درباره آن به تحقیق و تفحص بپردازند، اما والدین به دلیل امکان آلودگی اشیاء، بی درنگ آنان را از قراردادن هرچیز در دهان منع می‌کنند. من یک مطالعه‌گر الماس را می‌شناسم که نابینا بود و با قراردادن سنگهای الماس در دهان، آنها را محک می‌زد.

حس بویایی نیز در دوران کودکی مقام و موقعیت خود را از دست می‌دهد. به بیانی دیگر کودکان با تربیت و خوش رفتار هرگز این سو و آن سو به بوییدن اشیاء و افراد نمی‌پردازند. فراموش نمی‌کنم که روزی در بازار تره بار برلین، دکه داری به من گفت که مجاز نیستم گوجه فرنگیها را ببویم. وقتی به او گفتم که تا آنها را نبویم، چیزی نخواهم خرید، حیران به من خیره شد؛ چرا که جهان بینی من با مدلی که او از جهان داشت، ابدا هم خوانی نداشت. تردیدی نیست که حس بویایی برای شماری از مردم زمینه مساعد، روشن و پویایی برای فراگیری محسوب می‌شود. اما چون بوییدن در محافل اجتماعی کاری غیر متعارف و مضحک به نظر می‌رسد، این حس نیرومند تنها به عنوان اهرم غیر ارادی حسی به کار می‌آید. آزمایش زیر را انجام دهید.

فرض کنید که قرار‌است که چند‌روزی به‌مرخصی بروید‌و برای گذراندن ایام تعطیلات، مختارید یکی از پیشنهادات زیر را انتخاب کنید:   

  • اقامت در هتلی مجلل با تمام تجهیزات ایده‌آل، امکانات تفریحی عالی در داخل و محوطه خارج هتل، برخورداری از مجموعه‌ای ورزشی با حمام سونا و سالن ماساژ.
  • اقامات در‌هتلی در‌جایی زیبا‌و فراموش‌نشدنی، با‌فضایی سبز و وسیع و اطاقهایی مجهز به تلویزیون رنگی و سایر امکانات رفاهی.
  • اقامت در هتلی در فضایی ساکت، آرام و دلپذیر، به دور از قیل و قال مداوم زندگی شهری، بیدار شدن با نغمه پرندگان خوش الحان و نوای فواره‌ها که در آب نماهای زیبا به هر سو می‌جهند.
  • اقامت در هتلی که به خاطر غذاهای لذیذ و نوشیدنیهای نشاط آورش شهرت دارد و فرصتی را برای شما فراهم می‌کند که چند روزی از خوردن انواع خوراکیهای خوشمزه در محیطی دلپذیر برخوردار شوید.

بنابراین کدام یک از هتلهای فوق را، بهترین اقامتگاه برای خود تلقی می‌کنید. مثال فوق، نمونه ساده‌ای از‌شیوه‌های ادراکی مختلف‌را به‌نمایش می‌گذارد. در این مضمون، من کلمات، عبارات‌و تصاویر را درهم آمیخته و به شیوه‌های کاملا متفاوت، اقامتگاهی را چنان توصیف کردم که با نحوه تفکر و عملکرد ذهن همه، با هر گرایش حسی هماهنگ و سازگار باشد و هرکس برحسب نظام ذهنیتش، هتل ایده‌آل خود را انتخاب کند. موسسات تبلیغاتی نیک می‌دانند که یک طرح تبلیغاتی خوب و عالی طرحی است که بتواند در انواع تیپهای شخصیتی انگیزه ایجاد کند. حال که شما دریافتید با توسل به کدام یک از حواس پنجگانه به سیستم عصبی خود پیام می‌فرستید، می‌توانید دوستان و نزدیکان خود را نیز در این زمینه بیازمایید و گرایش حسی آنان را نیز کشف کنید.

البته گرایش به یک سیستم حسی ابدا بدان مفهوم نیست که ما نمی‌توانیم از سایر حواس خود استفاده کنیم بلکه بدان معناست که اغلب ما به یکی از حواس پنجگانه گرایش بیشتری داریم. شما می‌توانید با استفاده از کلماتی که افراد بر زبانشان جاری می‌کنند، شیوه ادراکی آنان را کشف کنید. عباراتی از قبیل:

  • حالا، به اینجا نگاه کن!
  • گوش کن!
  • چه احساسی نسبت به این ماجرا داری؟
  • این کار بودار هست.
  • این کار به ذائقه به خوش نمی‌آید.

به طور غیر ارادی از برداشتی که فرد از جهان پیرامون خود دارد حکایت می‌کند. با گوش دادن به کلمات و عبارات افراد و مشاهده حرکات چشمانشان، می‌توان شماره رمز صندوقچه ذهنی آنان را یافت. البته با توسل به رموز و سرنخهای دیگری نیز می‌توان از شیوه پردازش اطلاعات در ذهن آنان باخبر شد. برای مثال افراد بصری به سرعت سخن می‌گویند زیرا ناخودآگاه می‌کوشند همگام و هماهنگ با سرعت تصاویری که از ذهنشان می‌گذرد، کلمات را ادا کنند، افراد سمعی آهسته‌تر حرف می‌زنند و ارتباطشان با جهان خارج از طریق کلمات برقرار می‌شود. افراد متکی به حس‌لامسه اطلاعات‌را به کندی پردازش می‌کنند. از این رو در کمال خونسردی کلمات را بر زبان جاری می‌کنند.

در هر فرآیند یادگیری، نخست حواس پنجگانه اطلاعاتی را پردازش می‌کند و سپس بسته به اینکه به کدام سیستم گرایش داریم، این اطلاعات در نقطه‌ای از بدن ذخیره می‌شود.

برای حصول اطمینان از یادگیری مطالب، ناگزیریم که پرونده‌ای را که اطلاعات را در آن گنجانده‌ایم، بیابیم. از این رو در بایگانی ذهن، مانند سایر سیستمهای بایگانی، کدی که به وسیله آن بتوان اطلاعات را به فوریت مطالبه کرد، شایان اهمیت بسیار است. آن دسته از اطلاعاتی که به بهترین شیوه ممکن به خاطر می‌آوریم، مطالبی هستند که با تمام بخشهای سیستم عصبی ما درآمیخته‌اند. به بیانی دیگر، به هنگام یادگیری، حواس پنجگانه به طور کامل درگیر شده و به ما مجال می‌دهد که تصاویری را ببینیم، صداهایی را بشنویم و چیزهایی را لمس کنیم، بچشیم و ببوییم.

هنگامی که ژوزف اوکانر، یکی از طلایه داران فن. ال. پی، موسیقی تدریس می‌کند، از شاگردانش می‌پرسد که فلان نت بلند و یا کوتاه چه مزه و یا بویی دارد. البته ممکن است این گفته مضحک به نظر برسد؛ اما به هر حال او به گونه‌ای از تمام حواس پنجگانه در ارتباطاتش بهره می‌جوید. شاگردان اوکانر با توسل به حس بویایی و چشایی بی درنگ نت بلند را از کوتاه تمیز می‌دهند.

برخلاف این اعتقاد متعارف که آدمی یک مغز دارد. هر کس در درون جمجمه صاحب چند مغز است. مغز خزندگان یا ساقه مغز که قدیمیترین بخش تکوین یافته مغز و مسئول بقای ماست. طرز کار این مغز شگفت انگیز است. برای مثال اگر شما با وجود روشن بودن رادیو و یا تلویزیون به خواب بروید. صدایی که از اشکالاتی حکایت می‌کند، شما‌را در یک چشم بهم زدن از خواب بیدار می‌کند. مغز پستانداران یا سیستم لیمبیک پس از مغز خزندگان، قدیمی‌ترین مغز به شمار می‌رود و مسئول احساسات و هیجانات است.

مغزهای چپ و‌راست که در دو‌طرف جمجمه قرار گرفته‌اند، جدیدترین مغزهای انسان محسوب شده و به نئوکورتکس مشهورند. در حقیقت آدمی با توسل به این دو مغز ارباب و سالار عرصه گیتی شده است (اگر چه، به اعتقاد بعضی از صاحبنظران مغز دلفین از مغز بشر تکامل یافته‌تر است). به هر حال این دو مغز به وسیله زائده‌ای به نام جسم پینه‌ای به یکدیگر ارتباط دارند و سیر اندیشه ما را از طریق این مجرا از یک سو به سوی دیگر هدایت می‌کنند. مغزهای جناح راست و چپ (جدیدترین مغزها) هر کدام به کار متفاوتی اشتغال دارند و ما برای عرضه بهترین کار در هر زمینه‌ای، باید این دو مغز را از اطلاعات سودمند تغذیه کنیم. مغز چپ دقیق، منظم و سازمان یافته است و مسئول زبان، ارتباطات کلامی، ریاضیات، منطق، تجزیه و تحلیل و فعالیتهای مشابه است. مغز راست که بخش وسیع‌تری از جمجمه را به خود اختصاص داده، لحظه‌به لحظه‌تصویر کامل هر‌چیز را‌به ذهن منعکس می‌کند و مسئول تصور و تجسم، خیالات و آروزها، شناخت رنگها، موسیقی و جز اینهاست.

برای اینکه وظایف مختلف بخش راست و چپ مغز را با یکدیگر مقایسه کنید بدون ورق زدن این صفحه، به تصویر رابرت ردفورد، بازیگر سینما، در صفحه قبل بیندیشید. اگر به اعتقاد شما، این تصویر متعلق به رابرت ردفورد نیست، باید بتوانید بدون بازگشت به آن، ادعای خود را ثابت کنید. البته، چه بسا این تقاضا خنده‌دار و مضحک به نظر آید. اما شما چگونه به مضحک بودن آن پی بردید؟ به اعتقاد من، شما با شنیدن نام رابرت ردفورد، تصویری از این هنرمند را در دیدگان مغز مشاهده کرده و سپس در ذهن آن را با تصویر صفحه 33 مقایسه کردید و بی درنگ دانستید که این دو تصویر یکسان نیستند. این محاسبه شگفت آور و جالب در مغز راست شما، تنها به فاصله یک چشم به هم زدن پردازش شده است. اگر مغز چپ بخواهد این مقایسه‌و ادعا‌را مهمل و غیر قابل قبول بینگارد، می‌بایستی تصاویر واقعی و یا ابزاری دقیق، برای سنجش این دو تصور در اختیار داشته باشد که انجام این فرآیند صدها سال طول کشیده و ناممکن است. شاید هم به خاطر عدم توانایی در به خاطر آوردن تصویر رابرت ردفورد، خود را کم هوش و استعداد بپندارید.

به هر حال تمام مغزهای شما به وسیله شبکه اعصاب به یکدیگر و به سایر اندامهای بدن ارتباط متقابل دارند. پیامی که از مغز جدید شما به انگشت شصت پای چپتان منتقل می‌شود، ناگزیر است که از مغز پستانداران (مسئول احساسات) و مغز خزندگان (مسئول بقاء) بگذرد؛ به همین ترتیب پیامی که در جهت معکوس از انگشت شصت پای چپ به طرف مغز جدید در جریان است، بایستی از دو مغز قدیمی گذشته و احساسات و غریزه بقاء شما را تحریک کند.

فرکانس مغز ما بسته به اینکه به چه کاری سرگرم هستیم تفاوت دارد.

امواج دلتا: مغز، این امواج را در مواقع خواب عمیق منتشر می‌کند. 

امواج تتا: این امواج در مواقع چرت زدن و وضعیت بین خواب و بیداری بر ذهن حاکم می‌شود. در طول این مدت، ممکن است نکات عالی و قابل توجهی که در وضعیت عادی غیر ممکن به نظر می‌رسد به ذهن خطور کند. آیا تا به حال این حالت را تجربه کرده‌اید که به مجرد بیدار شدن از خواب، فکر بکری لحظاتی در ذهنتان خودنمایی کند و شما به علت یادداشت نکردن، آن را فراموش کرده باشید؟ این درخشش اندیشه حاصل یک سری امواج مغزی مرسوم به امواج الهام است.

امواج آلفا: این امواج زمانی ظاهر می‌شود که جسم و ذهن در وضعیت استراحت و آرامش کامل قرار گیرند و ما اجازه دهیم که سیر اندیشه به هر سو جریان یابد و خلاقیت بیافریند. 

امواج بتا: این امواج در حین کار و فعالیت جسمانی، احساس رقابت و یا استرس و فشار، بر ذهن حاکم می‌شود.

شکل گیری و‌انسجام امواج‌بتا سالها به طول می‌انجامد. نوزادان چنانکه انتظار می‌رود، بیشتر تابع‌امواج دلتا هستند، چرا که بیشتر در‌خواب و استراحت به سر می‌برند. امواج تتا‌بین یک تا‌پنج سالگی بر ذهن مسلط می‌شود. تقریبا از پنج سالگی، امواج آلفا نمایان و به تدریج بر شدتش افزوده می‌گردد تا بدانجا که به طور کامل جایگزین امواج تتا می‌شود. در‌حقیقت، در‌دوره نوجوانی هر‌چه به میزان امواج آلفا افزوده شود، از شدت امواج تتا کاسته می‌شود و در همین اثناء به تدریج امواج بتا خودنمایی می‌کند. امواج بتا رقابت‌جو و سلطه‌گر است. از این رو ممکن است به بهای از میان رفتن امواج تتا (الهام) و امواج آلفا (جریان آزاد فکر) بر پهنه ذهن مستقر شود. دیوید لویس، نویسنده کتاب «برنامه آلفا» قطارهای الکتریکی کوچکی را ابداع کرده است که بوسیله سیمهای نازکی به نقاط مختلف مغز متصل می‌شود. این قطارها تنها به وسیله انژری حاصل از امواج آلفا حرکت می‌کنند.

فرض کنید که گروهی که در زمینه‌ای با هم رقابت دارند، در آزمایشگاه آقای لویس حضور‌یافته و پس از اتصال این سیمهای نازک به نقاط مختلف مغز، قطارهای متصل به این سیمها را در مسابقه‌ای شرکت دهند. طبیعی است که احساس رقابت جویانه حاکم بر ذهن، امواج بتا را به تکاپو وا می‌دارد و در نتیجه با خنثی شدن امواج آلفا، این قطارها کوچکترین حرکتی از خود نشان نمی‌دهند. هدف این تمرین، پرورش ذهن افراد به منظور هموار کردن راهی برای جریان یافتن امواج آلفاست، تا تیز هوشی، کنجکاوی و شکیبایی دوران کودکی در وجودشان زنده شود. به هر حال با به جریان افتادن امواج آلفا، فراگیری چنان آسان می‌شود که مغز اطلاعات را چون اسفنجی به خود جذب می‌کند. یکی از ویژگیهای قابل توجه مغز آن است که عنانش تنها در اختیار شماست و هر کاری را که از او بطلبید، به منصه عمل درمی‌آورد.

سلولهای مغز: مغز‌انسان دارای 12 تا 15 میلیارد‌سلول است. ویروسی در مغز وجود دارد که به‌تدریج سلولهای‌آن را می‌خورد. با افزایش سن و پروار شدن این ویروسها،  تعداد‌زیادی از‌سلولهای مغز از‌دست رفته و در نتیجه کارایی حافظه و فرآیند یادگیری به میزان قابل توجهی کاسته می‌شود. با وجود این جای هیچ نگرانی نیست، زیرا حتی زنبور که با 9000 سلول مغزی زندگیش را آغاز می‌کند، به سهولت از عهده اداره زندگی فوق العاده پیچیده‌اش بر می‌آید.

فکر، ارتباط‌سلولهای مغز را برقرار کرده و گذرگاهی را برای رشد و گسترش اندیشه می‌گشاید، هرچه از مغز خود بیشتر استفاده کنیم، با ایجاد ارتباط بیشتر، این گذرگاه وسیع‌تر می‌شود. به بیانی دیگر، هرچه بیشتر بیاموزیم، استعداد ما برای فراگیری افزون می‌گردد.

روزی، روزگاری، زمانی که جنگلی انبوه زمین را پوشانده بود، جانور بسیار کوچکی به فکر افتاد که از نقطه (الف) به نقطه (ب) برود، به همین دلیل به سوی سرزمین تازه و نامعلومی حرکت کرد. به هنگام عبور، ردپای خود را برجا گذاشت تا سایر جانوران بتوانند راه او را دنبال کنند. به مرور زمان، جانوران بزرگتر از این مسیر عبور کرده و در نتیجه راه بازتر و گشوده‌تر شد. آنگاه مردم نیز برای رسیدن به نقطه (ب)، این راه را، بهترین مسیر یافتند. هرچه این راه بیشتر مورد استفاده قرار گرفت، عبور از آن ساده‌تر شد. تا سرانجام با اختراع اتومبیل این جاده وسیع‌تر گردید و به مرور زمان توسعه یافت و ما در حال حاضر می‌توانیم فاصله نقطه (الف) تا نقطه (ب) را با سرعت وصف ناپذیری طی کنیم.

ذهن هشیار و ناهشیار

برای من تفکیک تن و ذهن بسیار دشوار است زیرا هر دو، بخشهای تفکیک ناپذیر جسمی واحدند که به موجودیت انسان می‌انجامد. اگر من سوزنی را به انگشت شما فرو کنم، مغزتان بی درنگ از حضورش آگاه می‌شود و اگر بازویتان را به دستگاه سنجش اعصاب متصل و از شما تقاضا کنم که به مدت یک دقیقه صفحات کتابی را ورق بزنید، حتی اگر تنها به ورق زدن بیندیشید حرکات ریز ماهیچه‌های باوزیتان بر روی صفحه ثابت، منعکس می‌شود. به هر تقدیر، در این کتاب، جسم و ذهن کلماتی مترادفند و هر کجا کلمه ذهن به کار رود، مقصود سیستمی است که کل مجموعه را دربر گرفته است.

تیموتی گال وی، برای‌غلبه بر‌موانع ذهنی ورزشکارانی که از‌بروز حد‌اعلای تواناییهای خود عاجز بودند، به ابداع (بازیهای ذهنی) پرداخت. در این بازیها، دو نفر به اسامی خویشتن یک (ذهن هشیار) و خویشتن دو (ذهن ناهشیار) شرکت دارند. خویشتن یک، (ذهن هشیار) موجودی است که پیوسته به شما گوشزد می‌کند که باید بر تلاش خود بیفزاییید و ذهن را به کارتان متمرکز کنید؛ همچنین هشدارتان می‌دهد که با بیراهه رفتن، هر‌لحظه به لبه پرتگاه نزدیکتر می‌شوید. در حالیکه خویشتن دو (ذهن ناهشیار) هادی و راهبر هشیاری است که با در اختیار داشتن امکانات مختلف، همه امور را در جهت خیر و صلاح شما هدایت می‌کند و نتایج بسیار عالی و ارزنده‌ای به بار می‌آورد. برای ایمان آوردن به مکانیزم ذهن ناهشیار، چند لحظه درنگ کنید و به تجربه‌های گذشته خویش بیندیشید، آیا زمانی را به یاد می‌آورید که به طور غیر منتظره در کاری درخشیده و یا با انجام کاری فوق العاده، خود را از وضعیتی ناگوار رهانیده باشید؛ در صورتی که نیک می‌دانید که اگر به طور ارادی و هشیارانه عمل می‌کردید هرگز با چنین نتایجی روبرو نمی‌شدید. من به تشویق، جان ویت مور، قهرمان سابق اتومبیل رانی و یکی از صاحبنظران روانشناسی ورزش و نویسنده کتاب: «راننده طراز اول» در یک مسابقه اتومبیل رانی، هدایت اتومبیل را به ذهن ناهشیارم سپردم. در حین مسابقه، اتومبیلی پر زرق و برق و قرمز رنگ با سرعتی سرسام آور، سر پیچ در کنارم قرار گرفت تا مرا از مسیر منحرف کند. اما ناخودآگاه به شیوه‌ای عالی و غیر‌منتظره توانستم از‌این مهلکه بگریزم. از‌آن روز، به طور کامل مسئولیت رانندگی را به ذهن ناهشیارم سپردم. 

پس از چندی که بار دیگر با جان ویت مور برخورد کردم، گله کنان به او گفتم که با پیروی‌از توصیه‌اش رانندگی‌را به ذهن ناهشیارم سپردم. در نتیجه در آخرین مسابقه؛ چنان در آرامش ژرف فرو افتادم که فراموش کردم در نقطه‌ای بپیچم. در نتیجه به بیراهه رفته و پس از طی ده مایل مسافت اضافی، از همه شرکت کنندگان عقب افتادم. او با چهره‌ای متبسم، غرولند کنان گفت: «شما به طور قطع، مقصد خود را دقیقا تعیین نکردید، این طور نیست؟» حق با او بود؛ من مقصدی را در ذهن تعیین نکرده بودم. حال هر وقت که پشت فرمان می‌نشینم، بدون اینکه به فکر کردن احتیاجی داشته باشم و تلاش آگاهانه‌ای از خود نشان دهم، مقصد را در ذهن مجسم کرده و بقیه کارها را به ذهن ناهشیار می‌سپارم. در نتیجه بدون دغدغه و فارغ از رنج حاصل از ترافیک و انسداد خیابانها، شاد و بانشاط به نقطه موردنظر می‌رسم.

متخصصان فن ان. ال. پی جملگی بر این باورند که هر رفتاری، هر چند خارق العاده، حامل نیت مثبتی است؛ به این مفهوم که ذهن ناهشیار همواره به گونه‌ای عمل می‌کند که کاری مهم و درخور توجه برای ما انجام دهد. برای مثال فردی که از اضافه وزن رنج می‌برد ممکن است در ناخودآگاه ذهن معتقد باشد که فربهی از جسم او حفاظت می‌کند؛ و یا فردی که در مدرسه نمی‌تواند چیزی بیاموزد ممکن است به طور غیر ارادی در این اندیشه باشد که زندگی در چنین شرایطی ایمن‌تر است؛ چرا که بالاتر از سیاهی‌رنگی نیست؛ فرد خشن و‌مهاجم هم، چه بسا از کودک هراسان درونش حفاظت می‌کند. شما مختارید که هرگونه قیاس و استعاره‌ای برای مقایسه دو جنبه وجود برگزینید: جناح راست و یا چپ مغز، امواج مغزی آلفا و بتا، خویشتن یک و خویشتن دو و بالاخره ذهن هشیار و ناهشیار. در فصلهای دیگری کتاب، بر این حقیقت واقف خواهید شد که بین بخشی از وجود که می‌تواند اطلاعات را چون اسفنجی به خود جذب کند و بخش سازمان یافته‌ای که با ایجاد رنج و مشقت و تحمیل احساسات ناگوار، کانالهای یادگیری را مسدود می‌کند باید تمایز قائل شد. افزون بر این به این نکته پی خواهید برد که بین پیکاری که همواره بین ذهن هشیار و ناهشیار در جریان است، ذهن ناهشیار همیشه پیروز است. راستی چند بار تا به حال واقعا کوشیده‌اید که کاری را به شیوه‌ای خاص و در موقعیتی به خصوص به منصه عمل درآورید و در هدف خود ناکام مانده‌اید؟

چه مطالبی را می‌آموزیم؟

ما انواع چیزهای فوق العاده و استثنایی را فرا می‌گیریم

این‌مطالب چه‌بسا با‌آنچه قرار‌است یاد بگیریم هیچ رابطه‌ای نداشته باشد. روزی پدری برای پسرش که هنوز خواندن و نوشتن هم خوب نمی‌‌دانست، دستگاه کامپیوتری خرید. والدین پسرک درباره کامپیوتر چیزی نمی‌دانستند؛ ذوق و شوق آموختن کامپیوتر، پسرک را بر آن داشت که بدون یاری استاد، دفترچه راهنمای کامپیوتر را بخواند و مطالب آن را به درستی بفهمد. او که از دشواری کار بی خبر بود، با امید و اعتماد، نیروی شگرف درون را به یاری طلبید؛ قوانین روح هم دست رد به سینه‌اش نزد و‌تمنای او‌را پذیرفت. کم نیستند افراد عقب مانده ذهنی که به صرف علایق خویش دست به کارهای نامتعارفی می‌زنند که من و‌شما به طور معمول از انجام آن عاجزیم. مثل برادرانی که می‌توانستند به توده‌ای از چوب کبریت بنگرند و بی درنگ تعداد دقیق آنها را ذکر کنند. به اعتقاد استادان فن ان. ال. پی تمام تکنیکهای مورد اشاره در این کتاب، پیشاپیش‌در ژرفای‌ضمیر ناخودآگاه شما نقش بسته است؛ اما چون نتوانسته‌اید در‌قالب عبارات منطقی منظور خود را مطرح کنید، هیچ کس تا به حال به نقطه نظرهای شما وقعی نگذاشته است. برای مثال شاید تا به حال با این احساس روبرو بوده‌اید که چیزی در نهفته‌ترین هسته وجود، گاه مانع از بروز حد اعلای تواناییهای شما شده و یا‌اجازه نمی‌دهد که روی‌پای خود‌بایستید. چند‌سالی بیش نیست که مردم با نظریه‌های به ظاهر خیالی دنیای درون آشنا شده‌اند.        

مطالب مرتبط
1 از 218

ما چیزهایی را می‌آموزیم که در محیط کنونی ما وجود دارد

اگر خنده به لب آورید، چه خواهد شد؟ اگر دم گربه‌ای را بکشید، چه اتفاقی پیش خواهد‌آمد؟ اگر شی‌داغی را لمس کنید، چه احساسی را تجربه خواهید کرد؟ پروفسور شینی چی سوزوکی، پایه گذار «انستیتو تحقیقاتی تعلیم و تربیت استعدادها» در توکیو در کتابی زیر‌عنوان: «پرورش با‌عشق» فرآیند یادگیری ویلن را در کودکان به روشنی توصیف می‌کند، او می‌گوید بچه‌ها تابع ایده و آرمان والدین خویشند، بنابراین اگر پدر و یا مادری ویلن بنوازد و کودک هم برحسب تصادف ویلن کوچکی در اطرافش بیابد، به تقلید از والدین به تمرین ویلن خواهد پرداخت.

او می‌گوید که هیتومی کوچک، روزی سه ساعت ویلن می‌نوازد چنان که پنداری این آلت‌موسیقی یکی از‌اسباب بازیهای‌اوست. کودکان سه‌و پنج‌ساله که بوسیله پروفسور سوزوکی آموزش دیده‌اند در کنسرتهای سراسر جهان شرکت می‌کنند و مورد تحسین قرار می‌گیرند.

ما چیزهای را می‌آموزیم که احساس خوب و مطلوبی در ما پدید آورد

یکی از مراجعین من در خواندن عبارات، مشکلات فراوانی داشت. من بایگانی ذهن او را بررسی کردم تا ببینم که آیا او خواندن را در پرونده میل و رغبت ذهن بایگانی کرده و‌یا در پرونده بی میلی و تنفر آن؛ پس از بررسی دریافتم که خواندن در پرونده ذهنی تنفرش به ثبت رسیده است. از او پرسیدم که اگر خواندن را در پرونده رغبت ذهن قرار دهد چه اتفاقی خواهد افتاد. او نخست نگاهی به من کرد چنان که پنداشتی با دیوانه‌ای محض روبه روست و آنگاه به آرامی گفت: «پس آن را دوست می‌دارم.» با گفتن همین کلمات ساده، فرآیند قرائت در پرونده علاقه و رغبتش قرار گرفت و بی درنگ او را با احساس تازه‌ای روبرو کرد. ذهن شما مددکار و مهربان است. همین که دقت خود را معطوف ایده‌آل خود کنید، نیروی خلاقه ذهن در آن نقطه بسیج شده و بدون فوق وقت، تقاضایتان را به منصه عمل درمی‌آورد. اگر شما برای تنفر از چیزی دلایل‌قوی و‌نیرومندی در اختیار دارید. بدانید که هنوز برای تغییر و تحول در سیستم بایگانی ذهن، آماده نشده‌اید.

ما می‌آموزیم که ایجاد اصوات به ما احساس خوشایندی می‌بخشد.

ذهن نوزاد تنها به خوردن و خوابیدن و بقای خویش معطوف است. او پیوسته چشم به‌راه است‌تا والدین امکانات رفاه و‌آسایش او را فراهم‌آورند. وقتی در بستر کوچکش آرمیده، وقایع پیرامون خود‌را می‌شنود، می‌بیند و‌تجربه می‌کند. در عین حال به مجرد اینکه احساس گرسنگی کند و یا خود را خیس بیابد، دیدن و شنیدن را متوقف کرده و با گریستن، اطرافیان را به یاری می‌طلبد. به این ترتیب انسان از نخستین روزهای حیات درمی‌یابد که سخن‌گفتن بسیار‌مفیدتر از‌شنیدن است‌و ایجاد صوت به احساسی خوب و دلپذیر می‌انجامد. بی جهت نیست که بسیاری از ما سخن گفتن را به گوش کردن ترجیح می‌دهیم؛ چرا که از بدو تولد در ناخودآگاه ذهن ما ثبت شده است که ادای‌اصوات و کلمات ثمر بخش‌تر است؛ ما‌حتی آموخته‌ایم که به جای شنیدن، سخنان دیگران را قطع کره و خود داد سخن سر دهیم؛ و یا به جای گوش سپردن به تمام سخنان فرد، ذهن را به شرح و توصیف بی جا و غیر ضروری او متمرکز کرده تا شاید بتوانیم از اشتباه احتمالی او جلوگیری کنیم.

بار دیگر این نکته را خاطر نشان می‌کنم: افرادی که به دقت به سخنان دیگران گوش نمی‌دهند الزاما قصد و غرض شخصی ندارند؛ بلکه به طور ناخودآگاه از این اصل که سخن گفتن و‌ادای کلمات به انسان احساس نیکو و دلپذیری می‌بخشد، پیروی می‌کنند. پس اگر فردی راغب است که مدت زیادی به سخنوری بپردازد، اجازه دهید حس سخنوری او ارضاء شود و احساس خوشایند آن را بار دیگر تجربه کند.

ما می‌آموزیم که با درگیر کردن تمام سیستم اعصاب در بحث و جدل، احساس دلپذیری را تجربه کنیم

بلند کردن صدا، بالا و پایین آوردن بازو و به این سو و آن سو جهیدن غده آدرنالین را به ترشح وامی‌دارد. به خاطر دارم روزی همراه با پسرانم به مسافرت می‌رفتم و این دو در تمام طول این سفر صد مایلی با یکدیگر به بحث و جدل پرداختند.

چندی پیش دریافتم، به رغم تمام اهانتهایی که ایشان با داد و هوار نثار هم می‌کردند، از بحث با یکدیگر لذت می‌بردند، به هر حال اعتراض توام با داد و فریاد با ارضای نیاز ذهن ناهشیار، احساس نیکویی در‌ما پدید می‌آورد و نوید پیروزی می‌دهد. اگرچه ممکن است که از تاثیرات کلمات خود بر دیگران کاملا بی اطلاع باشیم.  

ما می‌آموزیم که شرایط سایر اعضای خانواده خود را درک کنیم و احساسات آنان را دریابیم

اعضای خانواده، به خصوص والدین مسئول تمام جنبه‌های زندگی کودک هستند. از سوی دیگر کودک به طور فطری نیاز دارد که از اوضاع و احوال پیرامون خود کاملا سر در آورده و آن را به گونه‌ای توصیف کند. از این رو چه بسا ابروی درهم کشیده پدر را حاکی از گرفتاری او بداند و یا آشفتگی مادر را مقدمه‌ای بر بحث و ستیزی وحشتناک تفسیر کند و یا لحن بیان خاص والدین را پیام آور نزدیک شدن تنبیه و مکافات تلقی کند.

به‌علاوه چون پیشاپیش از رویدادهای احتمالی بی خبر است، نگرانی به تمام وجودش سرایت می‌کند. به زودی این گونه ارتباطات در سیستم عصبی او شرطی می‌شود و در نتیجه، ابروان درهم کشیده پدر همواره احساس ناگواری را بر او تحمیل می‌کند. اگر او هرگز از توجیه علمی این تبادلات سر در نیاورد، نه تنها ممکن است عمری قربانی نگاه خشم آلود پدر شود که هرکس دیگر با چنین شکل و شمایلی او را آلت دست قرار دهد.    

ما هنر خطرناک ذهن خوانی را می‌آموزیم

اوه، مادر خشمگین است: بارها، چهره درهم کشیده مادر را دیده‌ایم و به اصطلاح ذهن او را خوانده‌ایم. در حالی که سیمای عبوس او ممکن است ناشی از سردرد و یا هر ناخوشی دیگر باشد، اما ما چنان خود را در خواندن ذهن دیگران ماهر و کارآمد می‌دانیم که بر هر احتمال دیگری در این زمینه، خط بطلان می‌کشیم؛ در نتیجه با نسبت دادن رنج و اندوه مادر به رفتار خویش، احساس ناخوشایندی را بر خود تحمل می‌کنیم.

ما می‌آموزیم که دیگران را مقصر بدانیم

کودک بر این باور است که اگر پدر و مادر دریابند او ظرفی را شکسته ممکن است در عشق و محبتشان نقصانی پدید آید، وی را به حال خود واگذار کنند و از مراقبت و تامین رفاه او دریغ ورزند. از این رو به این اندیشه ناصواب خو می‌گیرد که با مقصر قلمداد کردن دیگری، احتمال در امان بودن خویش را افزایش دهد. البته هیچ قصد و غرض‌شخصی در‌کار نیست، بلکه او‌صرفا مترصد‌است که با‌ارضای ذهن ناهشیارش، از خود مراقب کند.

ما می‌آموزیم که چه چیزی برای ما بد و نامطلوب است

یکی از استادان ان.ال.پی، از یان مک درموت، کارشناس نامی این فن دعوت کرد تا با دیداری از کلاس او، نقطه نظرهای خود را ابراز کند. وقتی از او تقاضا شد که تکالیف تصحیح شده دانشجویان را به آنها برگرداند، یان متوجه شده که این ورقه‌ها، پوشیده از خطوط قرمز است. بهت زده علت را از همکارش پرسید. او پاسخ داد: «ما فقط زیر مطالب صحیح خط می‌کشیم.» چه نکته جالب توجهی! راستی چه می‌شد که دیگران به جای به رخ کشیدن کارهای ناصواب ما، به اعمال شایسته‌مان اشاره می‌کردند؟ البته شاید اشاره کردن به کارهای خوب و شایسته یکدیگر خیلی به درازا بکشد و مصلحت حکم کند که برای صرفه جویی در وقت، فقط به اعمال نامطلوب یکدیگر اشاره کنیم. برای مثال، اگر من بخواهم صفات خوب شما را جست و جو کنم و فهرست وار به زبان آورم، به وقت زیادی نیاز دارم. در حالیکه به سرعت می‌توانم به نامرتب بودن موی سر و رنگ ناخوشایند لباستان اشاره کنم. شاید هم اگر با انتقادی شدیدالحن، نقطه ضعفی را که هرگز فکرش را هم نمی‌کردید، در شما بجویم، خود را یک سر و گردن بالاتر از شما حس کنم و احساس نیکویی در خود پدید آورم. رابرت دیلتز و جان‌اپشتین، استادان‌دانشگاه ان.ال.پی کالیفرنیا به‌واژه انتقاد‌مفهوم خاصی بخشیده‌اند: به دیگران چشم بدوزید تا در ایشان کار شایسته‌ای بیابید و آنگاه آن را تحسین کنید. با پیروی از این‌اصل، می‌تون در میان دانشجویان، ستارگان درخشانی پرورش داد. زیرا آنها می‌دانند که پس از بررسی نتایج کارشان نکات خوب و دلپذیری را در معرض ملامت و انتقاد بیابند، ضمن لذت بردن از کارشان، آن را به بهترین شیوه ممکن به مرحله اجرا می‌گذارند. همچنین به بسیاری از صفات نیکوی خود که در گذشته نسبت به آن بی اطلاع بودند پی می‌برند و عزت نفس خود را تقویت می‌کنند.   

ما می‌آموزیم که توجه دیگران را به خود جلب کنیم

ما به عنوان عضوی از یک سیستم، پیوسته مایلیم مورد توجه قرار گیریم. برای دستیابی به این مقصود می‌توانیم با انجام همه کارهای خوب، مردم پیرامون خود را خشنود سازیم و یا به عکس به کار بد و ناپسند رو آورده و دیگران را بیازاریم. در هر دو حالت، مردم رفتار ما را کانون توجه قرار می‌دهند. شاید هم تنها راه جلب توجه، دست زدن به کاری وحشتناک و رعب آور باشد.

یک ابزار مفید برای جلب توجه، استفاده از کلمه (چرا؟) در آغاز عبارات است. آیا به تازگی با کودکی به بحث و جدل نشسته‌اید؟ کلمه (چرا) تضمین می‌کند که فرد دیگر مادام که هنوز خسته نیست رشته سخن را دنبال کند. کلمه (چرا) ضمن اینکه بسیار بیشتر از کلمه (خیر) توجه دیگران را جلب می‌کند، کم زحمت‌تر است.

یکی از دوستان من هر وقت کسی به خانه‌اش بیاید، به او میگوید: امروز، روز تولد من است و این ترتیب توجه او را به طور کامل به سوی خود جلب می‌کرد.

ما می‌آموزیم که رفتار دیگران را مدل سازی کنیم

برای این که عضوی از سیستم خانواده شویم، ناگزیریم که مانند اعضای این سیستم رفتار کنیم و برای این کار به ساده‌ترین شیوه ممکن یعنی تقلید از اعمال و رفتار آنان رو می‌آوریم. پسران خردسال ظاهرا آیینه رفتار پدران می‌شوند و دختران هم رفتار مادران را الگو و سرمشق قرار می‌دهند.

روزی‌به دختری برخوردم که با لحنی بسیار زننده با مادرش سخن می‌گفت. رفتارش برای من وحشت آور و غیر قابل تحمل بود، تا اینکه دریافتم مادر او دقیقا با همین لحن با همسرش سخن می‌گوید. همان طور که پیش از این گفته شد، کودک به طور فطری از رفتار اطرافیان تقلید می‌کند. در کتاب «پرورش با عشق» پروفسور سوزوکی می‌گوید: کودکانی که به وسیله گرگها ربوده شده و پرورش یافتند، با استفاده از چهار پای خود بسیار سریعتر از انسانهای دوپا می‌دویدند. سر آنها به گونه‌ای غیر عادی و وحشتناک بزرگ شده بود و برای برداشتن اشیا از دندانهایشان استفاده می‌کردند؛ آنها می‌توانستند همه چیز را در تاریکی مشاهده کنند. موی انبوهی روی سینه و بازوانشان بود و به جای عرق کردن، نفس نفس می‌زدند. از سوی دیگر مدل سازی ممکن است بسیاری از عقاید جالب و ثمر بخش را در ذهن جا بیندازد، از جمله «من ریاضیاتم خوب است چون ریاضیات مادرم خوب بود» و یا «من سیگار نمی‌کشم چون پدرم سیگاری نیست.»

ما برای انجام هر کاری راه و رسم آن را می‌آموزیم

افرادی که با دگیران ارتباط قوی و موثر برقرار می‌کنند، نیک می‌دانند که چگونه با ظاهر شدن در سطح دیگران، به زبان قابل درک آنان سخن بگویند. مدیران کارآمد از تنوع رفتاری بسیار زیادی برخوردارند و با قرار گرفتن در طول موج هر یک از کارکنان، ایشان را به بهترین شیوه ممکن به کار می‌گیرند. پزشکان خوب و مجرب آموخته‌اند که چگونه با بیمار هم رای و هم صدا شده، تبادلهای خود را با او کنترل کرده و وی را به عنوان گرانمایه‌ترین فرد جهان مداوا کنند. ممکن است که هیچ یک از این افراد نسبت به مکانیزم این تبادلات، شعور کافی نداشته باشند. در عین حال همه آنان در برقراری ارتباط موثر از مهارت کافی برخوردارند.

ما در دوران کودکی احتمالا آموخته‌ایم که با فریاد کشیدن بر سر افرادی که اسباب بازی ما را بر می‌دارند، آنان را از این کار منع کنیم. سپس دریافتیم که با خشم گرفتن بر کسی ممکن است او را به تجدیدنظر در کارش دعوت کنیم. اگر شراره خشم از چشمان ما ساطع شود، چه بسا اطرافیان از بحث و ستیز خودداری کنند. گرچه این گونه برخوردها ممکن است موثر واقع شود؛ در عین حال برای انجام هر کار، احتمالا روشهای بهتری که با شرایط کنونی ما جور و هماهنگ باشد، نیز وجود دارد. به اعتقاد من اغلب ما تدابیر هر کاری را به طور غیر اصولی و باری به هر جهت بر می‌گزینیم و اگر این تدابیر نتایجی را که به طور غیر ارادی منتظرش هستیم، برآورده کند، به رغم نابهنجار بودنش، به استفاده از آن خود را در این زمینه به کلی متوقف کنیم. چرا که برای تحقق این کارها استراتژیهای دیگری سراغ نداریم. استراتژیها را می‌توان به نرم افزارهای کامپیوتر مقایسه کرد: برنامه‌هایی که برای انجام کاری خاص خریداری می‌شود. مغز را نیز می‌توان به سخت افزار کامپیوتر تشبیه کرد: یک ماشین یا دستگاه. برای مثال، کامپیوتر ذهن من لغات را پردازش نمی‌کند. از این رو برای انتقال افکارم بر روی کاغذ از نرم افزاری که لغات را فرآیند می‌کند بهره می‌برم. این نرم افزار مانند هر نرم افزار دیگر (چگونگی) کار را توجیه می‌کند. در حقیقت موفقیت در‌آزمونهای هوش تنها موید این نکته است که شما از چگونگی اجرای آزمون هوش باخبرید؛ چرا که نرم افزار و یا استراتژی آن را در اختیار دارید. عدم موفقیت در آن نیز صرفا به مفهوم در اختیار نداشتن این نرم افزار است.

نکته جالب توجه درباره نرم افزار ذهن آن است که شما می‌توانید به میل و اراده، محتویات آن را به روز درآورید.

ما می‌آموزیم که رنج و عذاب را بر خود تحمل کنیم

حواست را جمع کن، اینجا بنشین و تکان نخور! گوش کن! توجه کن! بیشتر تلاش کن! تمام این عبارات با افزایش فشار روحی، کانالهای یادگیری ما را مسدود می‌کند، جان گریندر در این زمینه سوال جالبی را مطرح می‌کند: چرا به گونه‌ای درباره جلب توجه سخن می‌گوییم که پنداری برای ما هزینه‌ای دربردارد؟ 

ما می‌آموزیم که خود را دست کم بگیریم

شماری از مردم به دلایلی مبهم و پیچیده، از موفقیتهای خویش در هراسند. آنان بر این باورند که اگر کارها را به خوبی به منصه عمل درآورند، عده‌ای کرکس صفت برای شکست و فلاکت آنان دقیقه شماری می‌کنند؛ پس چه بهتر که از سبقت چشم پوشی کرده و رشک و حسادت دیگران را بر نینگیزند.

یکی از مراجعین من در محل کارش، با مشکلاتی روبرو بود. از او پرسیدم که اگر از افراد عالی رتبه شرکت یک پله جلو بیفتد، چه تغییری در وضعیت او پدید خواهد آمد. بی درنگ پاسخ داد: «دوستانم را از دست خواهم داد.» به او گفتم که ترس از طرد شدن، در لایه‌های ناخودآگاه ذهنش‌حضور دارد و‌او باید هرچه زودتر، این معیارهای فرسوده را از ذهن براند. او به توصیه من در اندیشه خود تجدید نظر کرد، کامیابی در محیط کار را سنجید و دریافت که در جمع همکاران هم می‌توان محبوب بود و هم کامیاب.

ما می‌آموزیم که از احساسات و عواطف خود حراست کنیم

بسیاری از ما، متاثر از بی عدالتیهای گذشته و احساس عدم اطمینان و امنیت عاطفی، از حشر و نشر با مردم می‌گریزیم و با احداث سد و موانعی نامرئی، از نزدیک شدن آنان به حریم زندگی خود جلوگیری می‌کنیم. اگر آزرده خاطره شویم، با آنان ستیزه جویی آغاز می‌کنیم. گاه برای کسب شان و مقام، دیگران را خوار و خفیف می‌شمریم و گاه با رفتاری خشک و خشن آنان را از خود می‌رانیم. به هر تقدیر برای حراست از امنیت عاطفی و رفع جراحات احساسی با رفتارهای گوناگون، هرچند نامناسب و ناهنجار، موضع دفاعی اختیار می‌کنیم. حال آن که می‌توان با توسل به ذهن ناهشیار که برای هر منظوری، راه درست را توصیه می‌کند، به گونه‌ای عمل کرد که ضمن تامین امنیت عاطفی و دفع آسیبهای روانی، رشته‌های الفت و دوستی را با دیگران گستراند.

من برای جلوگیری از جریحه دار نشدن احساساتم، یک حصار الکتریکی تصوری ساخته‌ام. همه‌دوستانم می‌توانند از روی این حصار که ارتفاع آن حدود سی سانتیمتر است به سهولت عبور کنند. به عکس، هر کس بخواهد به انحای مختلف مرا بیازارد، از دیدن این دیوار عاجز مانده و با شوکی قوی به گوشه‌ای پرتاب می‌شود.   

این سیستم حفاظتی در تمام مدت شبانه روز مشغول انجام وظیفه است تا کوچکترین آسیبی بر احساسات من وارد نشود.

البته چنین باوری ممکن است مضحک به نظر برسد. در عین حال این مکانیزم به خوبی عمل کرده و نتایج موثری به بار می‌آورد.

اغلب مردم شایستگی خود را کتمان می‌کنند. گروهی دیگر خود را بی کفایت پنداشته و دیگران را قابل و کارآمد می‌شمرند. عده‌ای هم با شهامت و جسارت مدعی‌اند که در هر کار و رشته‌ای سرآمد و کار آزموده‌اند.

ما حکمیت و داوری را می‌آموزیم

در دوران کودکی، بزرگترها از‌بیم آن که مبادا راه خطا در پیش بگیریم به طور مداوم به خوبی و بدی و درستی و نادرستی هر کار اشاره می‌کنند و به انحای گوناگون وادارمان می‌کنند که کارهای خاصی را به انجام رسانیم. ما نیز به دلیل فقدان نقطه اتکای دیگر، بر آنچه در محیط خانه، مدرسه، گروه و یا جامعه پیرامون ما می‌گذرد مهر تایید می‌زنیم و هیچ‌گاه در صحت و‌درستی آن تردیدی به خود راه نمی‌دهیم. این آرا و عقاید بدون جلب کوچکترین توجهی در ذهن برنامه ریزی می‌شود و معیارهای زندگی آتی ما را تشکیل می‌دهد.

بد نیست که این‌پیام را از (حاملت) اثر به یاد‌ماندنی شکسپیر به یاد آوریم که می‌گوید: «چیزی به نام خوب یا بد وجود ندارد. بدی و خوبی حاصل اندیشه ماست.» به هر حال ما به طور غیر ارادی، رفتار و گفتار پدر و مادرمان را مدل سازی کرده و آن را در تمام جنبه‌های زندگیمان تسری می‌دهیم. حتی به بیماریهای جسمی و روحی آنان مبتلا می‌شویم، چون‌آنان موی سرمان می‌ریزد و با بچه‌ها به پرخاشگری می‌پردازیم: پدرم مرا کتک می‌زد، پس پدر باید بچه‌اش را کتک بزند.    

کجا و چه وقت می‌آموزیم؟

بعضی افراد با نشستن و مطالعه کردن، ذهن و اعصاب را در بهترین موضع یادگیری قرار می‌دهند، برخی دیگر با دراز کشیدن، شماری هم تنها زمانی با نقطه نیرومند مغز خود تماس حاصل می‌کنند، که به این سو و آن سو حرکت کنند. عده‌ای به هنگام صبح، گروهی بعد از ظهر و پاره‌ای هم در عصر بهتر یاد می‌گیرند. شما در چه شرایطی در بهترین موضع یادگیری قرار می‌گیرید. البته نمی‌توان برای این سوال هیچ پاسخ درست و یا نادرستی قائل شد. بلکه پاسخ به آن، تنها وضعیت خاص شماست.

ما در یک محیط امن و مطمئن یاد می‌گیریم.

ذهن ما تنها زمانی مستعد فراگیری می‌شود که از احساس خوب و دلپذیری نسبت به خود برخوردار بوده و از هرگونه تقلا و مداخله آسوده و فارغ باشیم. کودکان در محیط سرشار از مهر و محبت خانواده، شاد و سرخوشند و احساس ایمنی می‌کنند؛ در نتیجه شور و اشتیاق وصف ناپذیری برای آموختن از عمق وجودشان برمی‌خیزد، اوج می‌گیرد؛ چنان که در عالم خیال به سیر و سیاحت دنیا می‌پردازند، به خلاقیت دست می‌زنند و بدون هرگونه تلاش آگاهانه سیستمهای حسی خود را در بهترین موضع یادگیری قرار می‌دهند. کانالهای یادگیری ما نیز در فضای آرام، آسوده و به هنگام تفریح و سرگرمی و اشتغال به کار ایده‌آل کاملا گشوده می‌شود و در طیف بسیار گسترده‌ای اطلاعات را به طور کامل جذب می‌کند.  

ما زمانی یاد می‌گیریم که سیستم اعصاب ما به طور کامل درگیر شود

اگر آنچه را که می‌آموزیم بتوانیم ببینیم، حس کنیم، ببوییم و بچشیم، بعدها به طور حتم آن را به خاطر خواهیم آورد. اگر مطالب موردنظر با عواطف ما بیامیزد یا مضحک و غیر عادی جلوه کند و یا رعب آور و وحشتناک باشد بهتر یاد می‌گیریم.

ما زمانی می‌آموزیم که مختار باشیم به شیوه خاص خود عمل کنیم

یکی از مراجعین من که با سیستم لامسه اطلاعات را پردازش می‌کرد، کار در مدرسه را شاق و غیر قابل تحمل می‌خواند؛ زیرا استاد انتظار داشت که او تنها به مسائلی که بر روی تخته نوشته می‌شود پاسخ دهد: مطالبی که ابدا با شیوه ادراکی او همخوانی نداشت. مراجع دیگری گفت که می‌توانست در جمع و تفریق اعداد پاسخ درست را به دست آورد اما چون شیوه کارش از نظر استاد مردود بود، محاسبه اعداد را خارج از توانایی خود می‌پنداشت.

ما زمانی یاد می‌گیریم که به ذهن ناهشیار متکی باشیم

من زبان فرانسه را بیشتر به هنگام اسب سواری و یا بازی بریج و یا گفت و گوی معمولی با اطرافیان آموخته‌ام. در حقیقت ذهن هشیار من در حین فراگیری یا به روی اسب بود، یا سرگرم بازی بریج و یا در تماس با دوستان و آشنایان. در نتیجه ذهن ناهشیارم از غفلت ذهن هشیار که پیوسته نگران اشتباهات من است، استفاده کرد و زبان فرانسه را در حافظه وسیع و نیرومند خود جای داد.

بیشتر ما با نزدیکتر کردن یکی از گوشها به طرف گوینده بیشتر یاد می‌گیریم

یکی از شاگردان من همواره در نقطه‌ای از کلاس که گوش چپش به طرف استاد بود، می‌نشست. پس از اینکه دریافت، درک کردن به وسیله یکی از گوشهایش بهتر انجام می‌گیرد، جایش را به طرف دیگر کلاس تغییر داد و اطمینان حاصل کرد که اطلاعات را بسیار سهل‌تر و روانتر از گذشته دریافت می‌کند. یکی از دوستان من می‌گفت که هرگاه مادرزنش احساس کند که به گوش کردن سخنان کسی رغبتی ندارد، گوش (بد) خود را در جهت صدای او می‌گیرد. شما برای شنیدن سخنان خوب و دلنشین و پر بار از کدام گوش مدد می‌جویید؟

مطالب در مکانی که آموخته می‌شود، بهتر به یاد می‌آید

ما در بسیار از اوقات، از به کار بردن مطالبی که در موقعیتی خاص آموخته‌ایم، خود را عاجز و ناتوان می‌یابیم. برای این که خاطرات ثبت شده در ذهن در همه جا نقش آفرینی کند، بد نیست که از ذهن ناهشیار خود تقاضا کنید که این اطلاعات را همراه با شما به هر نقطه‌ای ببرد.

بعضی افراد در سر کار شوخ و خوش مشربند، اما در محیط خانه خشک و انعطاف ناپذیر. برخی از پزشکان بیمارستان تنها زمانی می‌توانند به معاینه و درمان اعضای خانواده خود بپردازند که ایشان را به بیمارستان برده و کت سفید بر تن کنند. شما می‌توانید با توسل به شیوه‌های یادگیری نوین از ذهن ناهشیارتان تقاضا کنید که اطلاعات نهفته در خود را در هر اوضاع و شرایط مفید و مناسبی به کار گیرید. 

ما زمانی می‌آموزیم که هم من خوش و سرحال باشم و هم شما شاد و شنگول

آقای اریک برن، روانشان معروف، حال خوش و مساعد برای یادگیری را این گونه توصیف می‌کند: شاگرد شاد و سرحال به سخنان استاد عبوس و گرفته چندان توجهی نشان نمی‌دهد؛ زیرا تصور می‌کند که استاد، حرف مهمی برای گفتن ندارد. به همین ترتیب اگر استاد بشاش و شاگرد ذهنی مغشوش داشته باشد، شاگرد سخنان استاد را خوب و مفید نمی‌یابد. اگر استاد و شاگرد، هر دو پریشان باشند، هیچگونه ارتباط موثری بین آن دو برقرار نخواهد شد؛ چرا که سخنان استاد بی حال و ملال آور و کانالهای یادگیری شاگرد به کلی مسدود است. بهتری رابطه استاد و شاگرد زمانی است که هر دو خوش و سرحال باشند. در چنین شرایطی، نظر هر دو طرف به بهترین شیوه ممکن برآورده می‌شود. حال که شما برای یادگیری و آموزش، راه و شیوه مخصوص خود را یافتید و دانستید که تحت چه شرایطی، کانالهای یادگیری ذهنتان گشوده می‌شود، می‌توانید با پاسخ دادن به پرسشهای کجا، کی، چه، چگونه، چرا، چه کسی، مکانیزم یادگیری بی تلاش ذهن خود را در قالب فهرستی ارائه کنید.

حافظه تصویری

حافظه بصری ما زمانی به حد اعلای ظرفیت جذب و کارایی می‌رسد که بدانیم به کدام سو بنگریم: روزی من کیفم را گم کردم، همه جا را زیر و رو کردم و اثری از آن نیافتم؛ عاقبت‌بدون کیف، ناگزیر به ترک خانه شدم. در حالی که آرام مشغول رانندگی بودم، در تحقیقاتم پیرامون حافظه بصری، به اولین نکته قابل تعمق برخوردم: نگاهم را به طرف بالا و سمت چپ خود دوختم و با این رمز، دریچه حافظه بصری‌ام را گشودم، خود را سرگرم انتقال خرت و پرت‌هایی یافتم که سالها در اتومبیلم جمع شده بود، هرگز فکر نمی‌کردم که ممکن است کیفم را به داخل این ابزارها و لوازم بیهوده‌پرت کرده باشم؛ قدم به تصویر گذاشتم و سنگینی کیف را زیر این همه وسایل بی مصرف حس کردم. وقتی به خانه بازگشتم؛ به سراغ انباری رفتم و کیفم را دقیقا در جایی که حافظه بصری‌ام به آن اشاره کرده بود، یافتم!

برای حد اعلای استفاده از حافظه بصری و دستیابی به احساساتی دریا گونه و ذهنی گسترده‌اندیش، باید نقطه‌ای از مغز را که آلبوم تصاویر را در خود جا داده، شناسایی کنید. با طرح پرسشهایی درباره حافظه تصویری متوجه خواهید شد که اکثر قریب به اتفاق‌مردم با نگریستن به طرف چپ، اگر راست دست باشند، با حافظه تصویری خود ارتباط حاصل می‌کنند. با توسل به پرسشهای زیر می‌توان از محل بایگانی تصاویر ذهنی آنان باخبر شد.

  • در خانه شما چه رنگ است؟
  • نقشه استرالیا چه شکلی دارد؟
  • چارلی چاپلین چگونه به نظر می‌رسید؟
  • یک غروب زیبا را به خاطر آورید؟
  • اولین بار چه فیلمی را مشاهده کردید؟
  • آخرین باری که نزدیک‌ترین دوست خود را دیدید، چه پوشیده بود؟
  • در و پنجره اولین مدرسه‌ای که می‌رفتید چه رنگی بود؟
  • نمای خارجی خانه خود را توصیف کنید.
  • آخرین فیلمی را که دیدید چه نام داشت؟

اگر‌چشمانتان حرکتی‌نداشت، سوالات‌مطرح شده‌برایشان بسیار‌آسان‌است. پرسشهای شما باید به گونه‌ای باشد که ایشان را در جهت دیدار با آلبوم تصاویر ذهنی‌شان هدایت کند. افزون بر این، بهتر است که پیشاپیش سوالاتی را در ذهن آماده کنید. زیرا حرکت چشم چنان سریع است که تا شما ذهن را به طرح سوال متمرکز کنید، مجال مشاهده حرکات چشمان طرف مقابل را از دست داده‌اید؛ شما می‌توانید از این فرصت استفاده کرده و با تعقیب حرکات غیر ارادی چشمان خود، رمز دستیابی به بایگانی تصاویر ذهن خود را نیز بیابید.

البته چون من مخاطب شما را نمی‌شناسم، چه بسا این پرسشها برایتان جالب و مناسب نباشد. شما می‌توانید پرسشهای دقیقتر و بهتری را مطرح کنید. برای مثال بپرسید که چشم فلانی چه رنگی است. نکته مهم و قابل توجه اینکه، سیستم بایگانی ذهن‌هر یک‌از ما‌با دیگری تفاوت دارد. به هر حال نمی‌توان جای مناسب و یا نامناسبی را‌برای دسترسی‌به حافظه تصویری افراد قائل شد. هرکس دارای قالب فکری متفاوتی است و‌در نتیجه از‌شماره رمز‌خاصی استفاده می‌کند. بعضی از مردم از روند تصویر سازی ذهن باخبرند؛ شماری دیگر سوگند یاد می‌کنند که هرگز در ذهن تصویری نساخته‌اند. هرگاه از آنان سوال شود که چگونه دیگران را شناسایی می‌کنند، پاسخی قانع کننده ندارند. در عین حال وقتی از ایشان تقاضا می‌شود که بدون استفاده از دست، پلکانی‌مارپیچ را‌توصیف کنند، چشمانشان به طور غیر ارادی به حرکت درآمده و کلمات زیر را بر زبان جاری می‌کنند.

  • بگذار ببینم
  • بنظر می‌رسد که….
  • به نظر من…..
  • این طور که من می‌بینم…..
  • اگر ما حواس خود را جمع کنیم……
  • ارتباطی بین این دو نمی‌بینم.

اگر مایلید با اصرار و سماجت به ایشان تفهیم کنید که برای یادآوری مطالب، ناگزیر به مشاهده تصاویر ذهنی هستند، مراقب باشید که نرم و سبک به این کار بپردازید. چرا که بسیاری از مردم مایل نیستند که بر نقطه نظرهای آنان مهر باطل بزنید.

حافظه تصویری در طرح و ترسیم نقشه و دیاگرام و یا هر کاری که مستلزم جمع آوری اطلاعات دقیقی باشد، حائز اهمیت فراوانی است.

تونی بوزان در کتابش زیر عنوان «استفاده بهینه از مغز» به ما می‌آموزد که به جای یادداشت مطالب، که کاری بس ملال آور و خسته کننده است، نقشه‌هایی در ذهن به تصویر بکشیم، آن را رنگ آمیزی کنیم و شکل و نمودش دهیم و به وقت نیاز، در هر زمان و‌هر مکان، آن‌را به اشاره‌ای از گنجینه ذهن‌بیرون بکشیم. البته حافظه تصویری برای مقاصد مختلف مفید و سودمند است. برای مثال می‌توان برای یادآوری آدرس یک مکان و یا محل پارک اتومبیل و یا تغییری که در فرد یا چیزی پدید می‌آید، به حافظه تصویری توسل جست. همچنین می‌توان با دیدن قطعات متحرک ماشین، طرز کارش را در لوح ضمیر ثبت کرد و یا روزش کار فردی را در زمینه‌ای خاص در حافظه جای داد؛ برای به خاطر آوردن مکانی که چیزی را در آن جا گذاشته‌ایم و برای یادآوری صحنه، جلسه و یا بحث و جدلی می‌توان رشته‌ای از تصاویر را از روی فرصت از جلوی دیدگان مغز گذراند و درک بهتری از وقایع داشت. افزون بر این با تقویت حافظه فتوگرافی، می‌توان آلبوم خاطرات را ورق زد، تحت تاثیر خاطرات خوش گذشته قرار گرفت و خاطرات مربوط به فعالیت خاصی را بر پرده ذهن منعکس و یا تمام مطالب کتابی را در ذهن زنده کرد. بسیاری از ما می‌توانیم مطالبی را که در صفحه خاصی از کتاب و یا مجله‌ای دیده‌ایم، به سرعت به خاطر آوریم تا بدانجا که مثلا بگوییم: این عبارت در بخش بالای سمت چپ فلان صفحه نوشته شده است.

حال که شما دریافتید که کجا، چه وقت و چگونه و با چه شیوه موثری از حافظه تصویری خود استفاده کنید، می‌توانید با پرسش از دوستان و اطرافیان و با توجه به حرکت چشمان و کلماتی که بر زبان جاری می‌کنند به نقشه ذهنی آنان پی ببرید و ایشان را در موقعیتی قرار دهید که نقطه نظرهای شما را به خوبی درک کنند. افرادی که جهان را به صورت تصاویر ادارک می‌کنند، سریع سخن می‌گویند. چرا که سرعت کلام را با سرعت تصاویر ذهن هماهنگ می‌کنند. هستند کسانی که با تدابیر موثرتری با حافظه تصویری خود ارتباط برقرار می‌کنند: استراتژیهایی که ممکن است حتی به ذهن شما هم خطور نکرده باشد، پس اگر در یادآوری نامها و چهره‌ها، خود را عاجز و ناتوان می‌یابید، با پرس و جو، از تدابیر افرادی که در این زمینه خوب و کار آمدند، سر در آورده و از آن پیروی کنید. سرعت عمل در حافظه تصویری مفتاح رمز است. چرا که مشاهده تصویر ذهنی هزاران بار سریعتر از یادآوری کلمات و تکرار آن است.

تمرین عملی

از یکی از دوستانتان تقاضا کنید که در برابر شما در موقعیتی بایستد که گویی می‌خواهید از او عکس بگیرید. به مغز خود اجازه دهید که تصویری از او را بر پرده ذهن بتاباند. ابعاد این تصویر به اختیار شماست. آنگاه چشمان خود را ببندید و از او تقاضا کنید که در وضعیت خود تغییری پدید آورد. برای مثال دست و پای خود را جلو و یا عقب ببرد، به طوری که با نگاهی قابل تشخیص باشد، آنگاه چشمان خود را باز کرده و بگویید که چه تغییری در وضعیت او حاصل شده است.

پس از آن که با موفقیت این تمرین را به پایان رساندید و دریافتید که دستیابی به پاسخ صحیح تا چه اندازه مستلزم پردازش اطلاعات در مغز است، می‌توانید از خود بپرسید که چگونه این کار را انجام دادید. چگونه توانستید شکل و قیافه دوست خود را در وضعیت نخست به خاطر آورید؟ چگونه این تصویر را با تصویر موقعیت جدید او مقایسه کردید؟ به تشابهات توجه داشتید یا به تفاوتها؟ آیا برای تشخیص تفاوتها، تصاویر را در کنار هم گذاشتید و یا آن دو را بر هم منطبق کردید؟ آیا برای مقایسه این تصاویر، از شیوه دیگری استفاده کردید؟ اگر پاسخ مثبت است، آن را به تفصیل شرح دهید.

به هر حال پاسخ به این پرسشها، شماره رمز دستیابی به حافظه تصویری شما را در اختیارتان می‌گذارد تا در هر وقت و هر کجا از آن بهره‌مند شوید.

اگر‌تصور می‌کنید که از‌پاسخ به این پرسشها عاجزید، به حدس و گمان متوسل شوید و یا منتظر باشید تا سروشی از اعماق پر پیچ و خم ذهن ناهشیار، راز دستیابی به حافظه تصویری را به شما بنمایاند. پس از آنکه نشانی حافظه تصویری مغز خود را یافتید، با تکرار تمرین فوق، ظرفیت تصویر پذیری آن را افزایش دهید؛ از فردی که در برابر شما می‌ایستد، تقاضا کنید که با ایجاد تفاوتهایی اندک، به تدریج بر دشواری این تمرین بیفزاید تا بدانجا که فقط انگشتر خود را درآورده و یا دکمه پیراهمن را باز کند. من این تمرین را نخستین بار با دوستم، بتی انجام دادم. تنها تغییری که من در وضعیتم پدید آوردم، انتقال نشان سینه‌ام از سمت چپ به طرف راست بود. او پس از گشودن چشمانش، در حالی که دستش را روی سینه‌اش می‌گذاشت، گفت: «نمی‌دانم» غافل از اینکه ذهن ناهشیار پاسخ به این پرسش را در اختیارش گذاشته بود.

من گاه که به بستر می‌روم، و در وضعیتی گرم و آرام و راحت قرار می‌گیرم، از سر تفریح تصاویری را از جلوی دیدگان مغز می‌گذرانم: بوستانی زیبا با پرندگانی خوش الحان، خانه‌ای مجلل و باشکوه، پیاده روی در نقاط دیدنی و خوش منظره یا اتاقی مجلل و ایده‌آل. دوست دارم ابعاد، رنگها، نور، اشکال، سایه‌ها و حرکات این تصاویر را به دلخواه تغییر دهم و جای اشیاء را با هم عوض کنم. یکی از دوستان چپ دست من، خاطرات‌خوش را در سمت راست بخش فوقانی ذهنش نگهداری می‌کند. او همواره می‌تواند خاطرات‌دلپذیر و همه چیزهایی که در هنگام وقوع رویدادهای خوش مشاهده کرده از بالای ذهن به پایین بکشد و بار دیگر از دیدن آن لذت ببرد.    

تمرین عملی

صفات و خصوصیات یکی از دوستان خود را برای دوستی دیگر توصیف کنید و ببینید که او پس از چه مدت، فرد موردنظر را می‌شناسد.

مطالب این بخش، شامل پیشنهاداتی درباره تحریک قوه تخیل و تجسم بود. زمانی موسیقیدانی گفت: «من هرگز تمرین نمی‌کنم، بلکه صرفا می‌نوازم!» با این تعبیر شما هم هرچه بیشتر وقت خود را به حافظه تصویری اختصاص دهید، به ظرفیت آن، برای قبول تصاویر بیشتر افزوده‌اید. به علاوه مغز با سرعت عمل اعجاب آورش، به مجرد اینکه دریابد حافظه تصویری سیستم ایده‌آل شماست، امکان استفاده از این ابزار شگفت انگیز را برای شما فراهم می‌کند.

یادگیری به وسیله گوشها

شنیدن باور کردن است

اصوات اطلاعات را به مغز منتقل می‌کنند و ما اطلاعات تازه را بر حسب اطلاعاتی که در گذشته دریافت کرده‌ایم، تفسیر می‌کنیم. همان طور که با چشمان خود همه چیز را نمی‌بینیم، تنها صداهایی را مرکز توجه قرار می‌دهیم که آنها را لازم و ضروری می‌پنداریم. بی جهت نیست که ساکنان شهرها به طور معمول به سر و صدای ترافیک بی توجهند. هرگاه من ذهن را به چیزی متمرکز کنم، دیگر به صدای رادیو و صدای ترق تروق سوختن هیزم در شومینه، بی توجه خواهم بود. اگر چه این صداها به طور غیر ارادی در ذهن ناهشیارم ثبت و ضبط می‌شوند. به هر حال ما باید رمز دسترسی به پرونده خاطرات شنیداری ذهن را پیدا کنیم. پس باید در بایگانی ذهن به جستجو پرداخت. چه بسا پرونده خاطرات شنیداری کمی پایین‌تر از پرونده خاطرات تصویری باشد. اگر از فردی تقاضا کنید که صدایی را به خاطر آورد، به احتمال زیاد قبل از هر گونه پاسخ، به طرف یکی از گوشهایش خواه نگریست.

طرح پرسشهای زیر، ارتباط با حافظه شنیداری افراد را به دست می‌دهد:

  • آخرین بار زنگ کلیسا را در کجا شنیدید؟
  • صدای آژیر اتومبیل پلیس چگونه است؟
  • صدای ساعت شماطه دار خود را توصیف کنید.
  • صدای برخورد امواج با صخره‌ها را به خاطر آورید.
  • صدای رگبار باران را به یاد آورید.
  • صدای آخرین مکالمه تلفنی خود را به یاد آورید.
  • صدای نلسون ماندلا را توصیف کنید.
  • وقتی صدایی را به یاد می‌آورید، چشمان شما به کدام سو حرکت می‌کند؟

بار دیگر این نکته را خاطر نشان می‌کنم که هرگاه پس از طرح سوال حرکت قابل توجهی در چشمان مخاطب خود ندید، مطمئن باشید که سوال شما ساده و پیش پا افتاده است. برای طرح پرسشهای دشوارتر می‌توان به صداهایی که سالها پیش با خاطرات او آمیخته است، اشاره کرد.

بیشتر اطلاعاتی که توسط اصوات به مغز ما وارد می‌شوند، در قالب کلمات هستند. وقتی کلماتی را به خاطر می‌آوردیم، احتمال تمرکز ذهن به لحن بیان بیشتر از تمرکز به خود کلمات است، چرا که کلمات به خودی خود کمتر از ده درصد ارتباطات ما را تشکیل می‌دهند. به بیانی دیگر، در ارتباطات شفاهی، کلمات پس از لحن بیان در درجه دوم اهمیت قرار دارند.

آوای کلماتی که می‌شنوید چگونه است؟ آیا تن آن بالا و یا پایین است؟ آیا نرم و آرام است یا بلند و گوشخراش؟ زیر و بم آن چگونه است؟ ریتم آن به چه ترتیب است؟ به کدام یک از حروف بیشتر تکیه دارد؟ در کجا مکث مشاهده می‌شود؟ به هر حال برای بهره‌گیری از اطلاعات انبوهی که توسط صداها به ما منتقل می‌شود، باید آنها را در تمام ابعاد تفسیر کرده و کد گذاری کنیم.

صدا، یک ارتعاش است. دون کامپبل، سرپرست انستیتوی موسیقی تندرستی و تعلیم و تربیت، در بولدر، کلورادو می‌گوید: محققان بیولوژی در نیروی دریایی سالهاست به این نکته پی برده‌اند که بدن ماهی در حقیقت امتداد گوشهای اوست. او می‌گوید که نمی‌داند دانشمندان بیولوژی چه وقت می‌خواهند به این باور برسند که این پدیده در مورد انسانها نیز صادق است. آدمی صدا را به وسیله تمام بدن جذب کرده و ریتم صدا تمام وجودش را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

تمرین عملی

برای انجام این آزمایش به نوایی آرام و سبک از آهنگسازان نیمه اول قرن هجدهم، نظیر باخ، آلبینونی، کورلی، هندل و ویوالدی گوش کنید و بار دیگر به نوایی سنگین از نوع زپلین گوش فرا دهید. برای انجام این آزمایش چون گذشته به یاری فردی دیگر نایزمندید.

1) به حالتی آسوده و آرام بنشینید و یا لم بدهید و به مدت پنج دقیقه به نوایی آرام و سبک گوش کنید. آنگاه از فرد دیگر تقاضا کنید که قدرت بازوی شما را بیازماید: دست نیرومندتر خود را با زاویه نود درجه نسبت به بدن محکم نگه دارید، از فرد دیگر تقاضا کنید که با دست خود به آرامی روی مچ دست شما فشار آورده و با درهم شکستن مقاومت ساعد آن را پایین بکشد و نیروی بازویتان را برحسب اعداد 1 تا 10 ارزیابی کند.

2) این آزمایشس را تکرار کنید؛ با این تفاوت که این بار به نوایی سنگین گوش فرا دهید، بار دیگر از یار خود بخواهید، که مقاومت نیروی ساعد شما را درهم شکند و عددی را به آن نسبت دهد. آنگاه این دو عدد را با هم بسنجید.

من این آزمایش را با یکی از دوستانم انجام دادم. او اصرار داشت که نیروی هر دو بازوی او را بیازمایم و معتقد بود که برای بازوی چپ خود می‌تاند تمام ده نمره را کسب کند. اما پس از شنیدن نوایی سنگین، در حالی که تقریبا مقاومتش درهم شکسته بود، از کوره در رفت و ناسزا گفت. او که از تاثیر متفاوت نوای سبک و سنگین بر بدن بی خبر بود، می‌کوشید تا ضعف خود را به گونه‌ای توجیه کند. او هنوز هم که هنوز است معتقد است که من در این آزمایش به تقلب متوسل شده‌ام.

پسر یکی از دوستانم تمایلی به انجام تکالیف ریاضی نداشت. من آزمایش فوق را با او در میان گذاشتم. او تاثیر این آزمایش را باور نداشت و آن را یک تئوری صرف خواند. از وی تقاضا کردم که آهنگی سبک از نوع باخ در دستگاه ضبط صوت پسرش بگذارد و تاثیرش را در فکر و احساس او بیازماید: آن پسر پس از شنیدن این نوای آرام و سبک به سوی تکالیف ریاضی یورش برد و شگفتی مادرش را برانگیخت. بعضی از صداها موجب نیرومندی و برخی دیگر منجر به ضعف می‌شود.

سرود آرام و سبک با وزن و هارمونی کاملش، موجب آرامش سلولهای تن می‌گردد. به طور کلی صوت جمجمه را به ارتعاش درمی‌آورد و مغز را ماساژ داده و به تحریک وادار می‌کند. پروفسور آلفرد توماتیس که آزمایشهای جالبی را در زمینه صداهای مختلف انجام داده است، داستانی شنیدنی درباره تاثیر صدا در ذهن و بدن انسان نقل می‌کند: او می‌گوید که راهبان صومعه‌ای در فرانسه به دلایلی مبهم در حال مرگ بودند. تمام متخصصان تلاش خودت را برای بهبود حال آنان به کار بردند. اما کمترین نتیجه‌ای حاصل نشد. سرانجام به عنوان آخرین راه حل، دست به دامان دکتر توماتیس شدند. آقای دکتر قبل از هر چیز پرسید که آیا در برنامه عادی صومعه تغییری پدید آمده است. تا اینکه معلوم شد، کشیش جدید، برنامه سرود دسته جمعی راهبان را به دلیل اینکه، این وقت را به کار ثمر بخش‌تری اختصاص دهند، قطع کرده است. دکتر توماتیس دریافت که مغز راهبان که در طول سالیان دراز، هر روز به مدت چند ساعت، ماساژ می‌دید، ناگهان تحریکاتش قطع شده و سلولهای مغز را در معرض نابودی قرار داده است. طبیعی است که مرگ سلولهای مغز به مفهوم مرگ سلولهای بدن است. توماتیس با اصرار فراوان توصیه کرد که برنامه سرود از سر گرفته شود. به این ترتیب چندی نگذشت که راهبان سلامت خود را بازیافتند و حیرت همگان را برانگیختند. با این منطق به هنگام خستی و یا پریشانی سرودی زمزمه کنید تا شور و حال را به سوی خود فراخوانید.

به اعتقاد دون کامپبل هرکس که ناکوک و خارج می‌خواند، در دوران کودکی کسی خارج از کوک در گوشش زمزمه کرده است. او برای اثبات این ادعا، فردی را که نمی‌توانست با صدای موزون و متعادلی بخواند، یافته و دست راستش را بر گونه چپ او‌قرار داد و‌دست راست او را بر گونه چپ خود گذاشت. آنگاه سرودی نامتقارن زمزمه‌کرد. فرد دیگر یا همان سرود را سر داد و یا سرودی هماهنگ با سرود کامپبل را زمزمه کرد.  

من همیشه به سرود مردم آفریقا عشق ورزیده‌ام. تا اینکه روزی در سرودی دسته جمعی که رهبری آن را تیتوس، دوست آفریقایی‌ام به عهده داشت، شرکت نمودم. او عبارتهایی را می‌خواند و ما آن را تکرار می‌کردیم. ناگهان دریافتم که صدای ما نیز به صدای مردم آفریقا می‌ماند. در حقیقت، ما قصد نداشتیم که دقیقا نت تیتوس را سر دهیم. اما صدای ما درهم آمیخت، به طور خودکار همنوا و هماهنگ شد و سرودی با شکوه پدید آورد.

شنیدنیها را بشنوید

گوش کردن در مدرسه آموخته نمی‌شود و بعضی از مردم ظاهرا نمی‌خواهند شیوه درست گوش کردن را بیاموزند. شاید به این دلیل که چنان در گفت و گوهایی درونی خود غرق و مستحیل می‌شوند که هرگونه حساسیتی را برای صداهای خارج از وجود از دست می‌دهند. چه بسا برنامه‌ای که از دوران کودکی در دهانشان تثبیتشده، پیوسته به ایشان توصیه می‌کند که سخن گفتن با احساسی خوشایند همراه است. و شاید هم به این دلیل در سخنوری از دیگران پیشی می‌گیرند که مبادا آنان با سخنان ارزنده‌تر، برتری خود را نشان دهند.

به هر حال یادگیری به وسیله گوشها یعنی رخصتی برای رهایی: آمادگی برای رها شدن از حشو و زوائد و کسب اطلاعات نو و بدیع.

اطلاعات، اطلاعات است. مغز نمی‌تواند به مجرد دریافت اطلاعات، آنها را طبقه بندی کند. بلکه به تفکیک آن بسنده می‌کند. برخی مردم برای طرح سوال، سخن گوینده را قطع می‌کنند، زیرا در هراسند که در خاتمه سخن گوینده، سوال را فراموش کنند. در صورتی که اگر به هنگام ورود اطلاعات در ذهن، از آن تصویری درونی بیافرینند، خلاء موجود در میان تصاویر، خود به خود آن پرسش را مطرح می‌کند. به علاوه گوینده با اطلاعات دیگری که تا پایان سخنرانیش مطرح می‌کند، چه بسا این شکاف را پر کند. اگر شما درسهای ریاضی و فیزیک را به این خاطر می‌خوانید که اطلاعات بی شماری را گرد آورید و با دستپاچگی آن را به روی برگهای آزمون منتقل کنید، مدرکی بگیرید، وکیل یا مهندسی بشوید، احساس خود جوشانه پذیرش مطالب را از دست داده و بزودی آنچه را که آموخته‌اید از یاد خواهید برد. اما اگر فراگیری از سر عشق و اشتیاق باشد و مطالب را نه به خاطر اینکه می‌خواهید به جایی برسید و یا سود و نتایج بیشتری به دست آورید، بیاموزید، این مطالب در مخزن گسترده و نیرومند ذهن ناهشیارتان ثبت شده و هرگز از یاد نخواهد رفت. مادام که ذهن دست به سنجش بزند اثری از یادگیری پایدار نخواهد بود. خانم معلم ما همواره از شاگردانش تقاضا می‌کرد که در حین گوش کردن به سخنانش به کارهای دیگری از قبیل بافتنی و سوزن دوزی بپردازند. او ذهن هشیار ما را با این کارها سرگرم می‌کرد و به ذهن ناهشیار مجال می‌داد تا در فضایی فارغ از سنجش و رقابت، مطالب را در گستره بیکرانه خود ثبت کند. دانشجویان من در درس زبانهای خارجی، در حین‌گوش کردن‌و تکرار‌عبارات کوتاه، با‌کارهایی از قبیل طناب بازی، ذهن هشیارشان را سرگرم می‌کنند، تا فراگیری زبان به طور کامل با توسل به ذهن ناهشیار انجام پذیرد. در حقیقت آنان آنچه را که به طور طبیعی می‌شنوند، تکرار می‌کنند و نه آنچه را که فکر می‌کنند باید گوش کنند. در نتیجه لهجه زبان خارجی آنان بسیار عالی و درخور تحسین است. ذهن هشیارشان در تمام این مدت چنان مشغول است که فرصت ثبت اطلاعات را ندارد. در نتیجه تمام کار به ذهن ناهشیار محول می‌شود.

آزمایش عملی

سرودی را به شیوه‌های مختلف گوش کنید:

– با توسل به سر خود آن را تجزیه و تحلیل کنید.

– به مدد قلب، از تحریک احساسات لذت ببرید.

– با استفاده از شکم ریتم و ارتعاش آن را حس کنید.

پس از پایان این آزمایش، چه احساس تازه‌ای را تجربه می‌کنید و در کدام نقطه بدن چنین حسی دارید؟ چه تصاویری در دیدگان مغز و چه صداهایی در گوشهای ذهن می‌شنوید؟ اگر به‌هنگام گوش کردن سرود، چشمانتان را هماهنگ با نتها حرکت دهید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چشمان شما هماهنگ با اجرای این سرود، چگونه حرکت می‌کند؟ با مشاهده چگونگی حرکت چشمان خود از نحوه ضبط صداها و ریتمهای مختلف در ذهن خود آگاه می‌شوید.

چند لحظه‌چشمان خود را ببندید و‌به نوای تنفس، زمزمه قلب و تمام صداهای پیرامون خود گوش فرا داده و از آن لذت ببرید.

کلمات در بردارنده مفاهیم متفاوتی برای افراد مختلف است. برای حصول اطمینان از اینکه پیام را درست دریافت کرده‌اید، بهتر است که برداشت خود را به طور خلاصه به اطلاع فرد دیگر برسانید.

ژوزفین درباره کارش با من سخن می‌گفت و اینکه چگونه شرکتش منبعی را برای کمک به راه‌اندازی کارهای کوچک تامین کرده است. در همین اثناء، جیم به ما پیوست و من مطالبی را که تازه از ژوزفین شنیده بودم به او منتقل کردم. ژوزفین پس از این که شنید من به جیم گفته‌ام شرکت او پولی را برای راه اندازی کارهای کوچک تامین کرده است، به شدت یکه خورد. در واژه نامه ذهن ناهشیار من (منبع) به مفهوم پول بود و من ناخودآگاه در نقل قول کلمه (پول) را به جای واژه (منبع) قرار داده بودم. در حقیقت شرکت ژوزفین قرار نوبد اعتباری را تامین کند و منظور از کلمه (منبع) همکاری عملی بود. این رویداد درس ارزنده‌ای را به من آموخت. از آن لحظه، هرگاه فردی کلمه‌ای بر‌زبان آورد، با پرس و جو از مفهوم واقعی آن اطمینان حاصل می‌کنم.

تمرین عملی

وقتی به سخنان فردی گوش می‌کنید، استنباط خود را به طور خلاصه به او منتقل کنید. مردم عاشق سخنوریند و بیشتر ترجیح می‌دهند صحبت کنند؛ به خصوص اگر مطلب مورد علاقه‌شان مطرح باشد. از این رو گوش کردن دقیق به سخنانشان موجب خشنودی آنان می‌شود. به علاوه گوش کردن پویا به سخنان دیگران، آنان را یاری می‌کند تا دریابند تا چه اندازه در انتقال پیامهای واقعی خود به دیگران مهارت دارند.

با پیروی از فن دقیق شنیدن، این فن به تدریج به خوی و سرشت شما تبدیل می‌شود. به‌علاوه از‌مکانیزم یادآوری مغز خودآگاه می‌شوید: آیا‌برای یادآوری کلمات ناگزیرید که بار دیگر نواری را در سیستم پخش ذهن به کار اندازید؟ آیا برای یادآوری مطالب بایستی تصاویر ذهنی را صداگذاری کنید؟ آیا مفهوم کلمات را با احساسات خود کنترل می‌کنید و یا به یک سری کارهای کاملا متفاوت دست می‌زنید؟ اگر پاسخ مثبت است، چگونه و به چه ترتیب این کارها را انجام می‌دهید؟  

تمرین علمی

این آزمایش که به ابتکار جودی دلوزیر طرح شده، بسیار سرگرم کننده است و شما برای اجرای آن به یاری دو نفر نیازمندید.

آقای شماره سه با چشمانی بسته در گوشه‌ای نشسته و آماده گوش کردن می‌شود. دو نفر دیگر صدای مشابهی را از خود درمی‌آورند. این صدا ممکن است ضربه‌ی آهسته انگشت به یک شی، کف زدن و یا هر ضربه دیگری باشد. فرض کنید که این دو نفر کف زدن را برگزیده‌اند. آقای شماره یک کف می‌زند و می‌گوید: (یک). آقای شماره دو کف می‌زند و می‌گوید: (دو). صدای کف زدن این دو بایستی متفاوت باشد. وقتی که آقای شماره سه مطمئن شد که می‌تواند تفاوت این صداها را از هم تمیز دهد، از این دو نفر تقاضا می‌کند که فقط یکی از آنان کف بزند. آنگاه او باید بتواند فردی را که کف می‌زند، به درستی شناسایی کند. اگر مرتکب اشتباه شود، فردی که صدای کف زدنش را اشتباه تشخیص داده، بایستی بار دیگر کف بزند و نام خود را به زبان آورد. به ترتیب، آقای شماره (سه) بدون شنیدن کلمات دلسرد کننده‌ای از قبیل: (خیر؛ اشتباه است) صدای درست هر فرد را در حافظه ذهن ضبط می‌کند:

اگر احساس می‌کنید که می‌توانید این آزمایش را به درستی انجام دهید، از خود بپرسید که چگونه این کار را انجام دادید. چگونه دو صدای متفاوت را در ذهن ضبط کردید؟ چگونه تصمیم گرفتید که کدام صدا به کدام فرد تعلق دارد؟

هدف این آزمایشها، یافتن بهترین استراتژی برای دسترسی به حافظه شنیداری است. برای اینکه درست حدس بزنید، چه می‌کنید؟ تفاوت بین استراتژی مفید و موثر با استراتژیهای بی فایده و بی اثر چیست؟

یافتن استراتژی افراد برای ارتباط با حافظه شنیداری فوق العاده مفید و سرگرم کننده است. شما می‌توانید برای تقویت مهارتهای شنیداری خود و خانواده‌تان، سرگرمیهای دیگری را ابداع کنید.

حال که تکنیکهای نهفته در ذهن ناهشیار را به سطح هشیاری آورید ممکن است در این اندیشه‌باشید که مبادا منابع دیگری را در اختیار دارید که از وجودشان بی خبرید. 

در بخشهای دیگر کتاب آزمایشهای متفاوتی برای تقویت مهارتهای شنیداری شما پیش‌بینی شده‌است. همچنین با تکنیکهای لمسی که به طور غیر ارادی به کار می‌گیرید، آشنا خواهید شد: فنونی که به توسط آنان بدنتان از جهان پیرامون خود، هر پیامی را دریافت می‌کند.

تمرین عملی

در جایی راحت، گرم و دلپذیر لم بدهید و به نوای آرام و سبکی از نوع موزارت گوش بسپارید؛ چشمان‌خود را‌ببندید و‌اجازه دهید‌این نوای‌آرام بخش شما را به سرزمینهای آروزهایتان ببرد.

البته ممکن است، ذهن هشیارتان این موقعیت را دشوار یافته و شما را از رفتن به چنین سفری منع کند. اگر چنین است، آزادش گذارید تا به هر کجا که میل دارد برود و به هر کاری که مایل است بپردازد؛ چرا که به وقت نیاز، در یک چشم به هم زدن در خدمتتان خواهد بود. شما می‌توانید برای رهایی از ذهن هشیار آن را در بادکنکی تصوری جا داده و در آسمان رهایش کنید و برای حفظ ارتباط با آن، ریسمانی را از یک سو به بادکنک و از سوی دیگر به انگشت شصت پای چپ خود ببندید. همچنین می‌توانید آن‌را در کیسه‌ای مخمل پیچیده و‌دقایقی در جای امن قرار دهید. من نمی‌دانم که ذهن هشیار شما کدام شیوه را بهتر می‌پسندد. تنها به این امر واقفم که از پاسخ به این پرسش درنمی‌ماند.

در این سفر خیالی ممکن است بخواهید به کوهستانها بروید و یا کنار دریا را انتخاب کنید و یا به پیاده روی در نقاط زیبا و دلپذیر بسنده کنید. شاید هم مایل باشید که مکان خاصی را برای خود بیافرینید. من نمی‌دانم به کجا دوست دارید بروید و به چه کاری مایلید بپردازید. چرا که این لحظات تنها متعلق به شماست.

در مکان مورد علاقه خود چه چیزهایی مشاهده می‌کنید؟ شکل و شمایل آنها چگونه است؟ رنگها، ابعاد، چشم اندازها، حرکات، نورها، سایه‌ها، تنوع رنگها، تعادل، تقارن، هارمونی، انعکاسها و جزییات آنها به چه ترتیب است؟

در جای دلخواه خود، چه صداهایی می‌شنوید؟ صدهای دور، نزدیک، بالا، پایین، ممتد، کوتاه، صدهایی که مکان مورد علاقه شما را تداعی می‌کند، صداهای قابل انتظار، صدهای غیر منتظره، صداهای موزون، صداهای ناهنجار، صداهای گرم، صداهای سرد.

با شنیدن صداهای تازه، چه مناظری را مشاهده خواهید کرد و با دیدن این مناظر تازه چه صداهای دیگری را خواهید شنید؟ و آیا در حال حرکت در فضای دلخواه، به این سو و آن سو حرکت می‌کنید و چیزهای قدیمی و آشنا و جدید و جالب را به سوی خود فرا می‌خوانید و از دیدن آنها غرق شعف و شگفتی می‌شوید؟

آیا چیزی‌وجود دارد که شما بتوانید با تغییرش به ویژگی مکان دلخواه خود بیفزایید؟ آیا هیچ منظره و یا صدای خاصی که بتوانید به این مکان خاص بفزایید یا از آن بکاهید و یا به گونه‌ای تغییرش دهید، وجود دارد؟ البته می‌دانم که شما تردیدی ندارید که می‌توانید.

در قلمروی مکان دلخواه، چه وقت از انواع بوها و مزه‌ها و احساسات آگاه می‌شوید؟ در این سفر دلپذیر، شما می‌توانید هر وقت به میل خود به اینجا و اکنون باز گردید و از آنچه آفریده‌اید و تجربه کرده‌اید غرق حیرت شوید و سر و پای وجود را از احساس آرامش و نشاط سرشار کنید.

یادگیری به وسیله احساسات

احساس کردن باور کردن است

بهترین شیوه یادگیری از طریق تن آن است که بدن را هشیارانه حس کنیم. بعضی از مردم همواره در تن خود زندگی می‌کنند؛ شماری دیگر پنداری که فراموش کرده‌اند تنی هم دارند و به زندگی در سرهای خود بسنده می‌کنند. ما به طور معمول برای رهایی از درد و رنج و استرس یا به نیروی تلقین پناه می‌بریم و یا به قرصهای آسپرین و آرام بخش توسل می‌جوییم و هرگز به منشاء آن نمی‌اندیشیم. مغز به مجرد اطلاع از فشار روحی و پذیرفتن آن، به سیستم اعصاب فرمان می‌دهد که تن را در وضعیت راحت‌تر و مناسب‌تری قرار دهد. تیموتی گالوی در کتابی زیر عنوان: «بازی ذهنی تنیس» می‌گوید که تنیس بازان بریتانیایی پس از ساعتها مشاهده حرکات بازیکنان خبره و کار کشته این فن در تلویزیون، بدنشان اطلاعات تازه و قابل توجهی کسب کرده است. اگر فردی به گالوی بگوید که از انجام فلان حرکت تنیس عاجز است، گالوی تاز او تقاضا می‌کند که نشان دهد چگونه یک تنیس باز حرفه‌ای آن کار را انجام می‌دهد.

در کتاب: «بازی ذهنی اسکی» گالوی از بانویی که از لغزیدن بر روی سراشیبی می‌ترسید، تقاضا کرد که به او نشان دهد چگونه فلان اسکی باز مشهور چنین شیبی را زیر پا گذاشته است. آن بانو به سهولت بر روی سرازیری لغزید و در خاتمه گفت: «دیدید که او چقدر راحت این شیب را درنوردید، اما من هرگز از عهده این کار بر نمی‌آیم.«

بدن ما به وظایف خود به خوبی آگاه است؛ به علاوه به رغم زحمت و مرارت فراوان بیست و چهار ساعته‌اش، حتی یک تشکر خشک و خالی از ما نمی‌ستاند. برای جبران این نقیصه بکوشید با لحنی دوستانه و سرشار از محبت، از تن خود قدر شناسی کنید. این کار را واقعا جدی بگیرید و همین حالا انجام دهید و شاهد خشنودی توام با تعجب او باشید.

تمرین عملی

شما برای انجام این آزمایش که به ابتکار جان ویتمور طراحی شده، به یاری فرد دیگری نیاز دارید: دست خود را بالا نگاه دارید، به طوری که با بدن شما زاویه‌ای نود درجه بسازد. سپس از یار خود تقاضا کنید که به آرامی دست شما را به طرف پایین فشار دهد و مقاومت شما را درهم شکند.

حال در ذهن مجسم کنید که بازوی شما فولاد، شاخه درخت بلوط و یا هر شی خم نشدنی است. پس از اینکه چنین تصوری در ذهنتان جا گرفت و مستقر شد، از یارتان تقاضا کنید که بار دیگر بازویتان را به طرف پایین خم کند؛ نیازی نیست که این بار کوچکترین مقاومتی از خود نشان دهید بلکه تنها کافی است در ذهن به تصویر بازوی نیرومند خود بچسبید و نیروی وصف ناپذیری را در بازوانتان احساس کنید.

جان ویتمور می‌گوید: «چرا برای بالا نگه داشتن بازو به ماهیچه‌های کمر، گردن و آرواره‌متوسل شوید. تصویری مناسب در ذهن، به سهولت از عهده این کار برمی‌آید.

همه ما می‌دانیم که اگر با توسل به قوه تجسم، در قالب جسمانی فردی قرار گیریم، پیامها و نیات باطنی او را به سیستم اعصاب خود ارسال خواهیم کرد. یکی از دانشجویان من نمی‌توانست با مدیرشس کنار بیاید. به او پیشنهاد کردم که برای اینکه از دنیای درون مدیرش آگاه شود، بهتر است خود را در قالب او مشاهده کند. او موفق شد که در ظرف چند ثانیه قالب جسمانی مدیرش را اشغال کند. وضعیت درون آقای مدیر چنان وحشتناک بود که او سراسیمه از آنجا گریخت و پس از بازگشت به شخصیت خود دانست که چرا آقای مدیر خلق و خوی بدی دارد. وضعیت روحی نامطلوب او چنین احساس ناگواری را به او تحمیل کرده بود.

آزمایش دیگری را بیازمایید:

درباره چیزی بیندیشید که به راستی شما را افسرده و پریشان می‌کند و آنگاه در حالی که سر به بالا گرفته‌اید، با نشاط و بشاش به این سو و آن سو قدم بردارید؛ به سقف نگاه کنید، به بالای بامها و بالای درختان بنگرید و خلاصه هر چیزی که بلندتر از شماست کانون توجه قرار دهید. حال بکوشید که در مدت راه رفتن تمام آن احساسات پریشان کننده را در ذهن حفظ کنید. اما به زودی در خواهید یافت که تلاشتان بی ثمر است. زیرا احساسات ناگوار به طرف پایین و احتمالا به سوی دستی که با آن می‌نویسید حرکت کرده و از آنجا دفع می‌شود. با نگه داشتن سر و چشمان به طرف بالا احساسات و هیجانات منفی مجالی برای خودنمایی نمی‌یابد. اگر دوستی دارید که درهم خورده و پریشان است، با اعمال این شیوه درمانی او را از افسردگی برهانید و به سرخوشی و نشاط رهنمون کنید.

تمرین عملی

  1. توپی را به بالا پرتاب کنید. – خیلی بلند- و سپس آن را بگیرید. پرتاب کردن و گرفتن توپ را با آهنگی یکنواخت ادامه دهید. اگر چشمانتان را، بار دیگر که توپ به بالاترین نقطه رسید و آماده فرود شد، ببندید، متوجه می‌شوید که بدن شما، به رغم چشمان بسته می‌داند که چگونه توپ را بگیرد.
  2. توپی را با یک دست به صورت هلالی پرتاب کرده و با دست دیگر آن را بگیرید. طوری عمل کنید که مرکز هلال درست روی سر شما باشد. با چند بار تمرین، به این حرکت، آهنگی موزون و یکنواخت ببخشید. آنگاه با رسیدن توپ به بالاترین نقطه هلال چشمان خود را ببندید. بار دیگر درمی‌یابید که برای گرفتن توپ نیازی به رویت آن ندارید؛ چرا که ذهن شما به قوه لامسه متکی شده است.

راستی شما چگونه با چشمان بسته توانستید توپ را بگیرید؟ کجا را مرکز توجه قرار دادید؟ چه احساسی داشتید و در کجای بدن آن را تجربه کردید؟ آگاهی از اینکه چه کردید و چگونه از عهده آن برآمدید، به معنای آشتی شما با قوه لامسه‌تان است.

تمرین عملی

در محیطی باز و در خارج از خانه چشم بندی بر چشم گذاشته و عصایی به دست بگیرید و به راه بیفتید. از دوستی تقاضا کنید که چون فرشته نجات مراقبتان باشد.

من و دوستم تری این تمرین را به اتفاق انجام دادیم. او با چشمانی بسته حول و حوش ساختمانی قدم زد. اما وقتی نوبت به من رسید، راهی طولانی را برگزیدم؛ خیابانها و چهار راههای زیادی را زیر پا گذاشتم. ما به زعم خود، ساده‌ترین محدوده را برای قدم زدن انتخاب کردیم و هر یک دیگری را دیوار می‌خواند که چگونه با چشمان بسته در محیطی خطرناک به این سو و آن سو می‌رود.

تمرين عملي

 بدنيست كه تمام تمرينهاي سمعي و بصري را كه تا به حال انجام داده‌‌ايد در قالب حس لامسه نيز انجام دهيد .

چشمان (ج) بسته است .(الف) و (ب) صورت ( ج ) را در نقطه خاصي لمس كرده و خود را معرفي مي كنند ؛ تا اينكه (ج) بتواند ، شيوه‌ي لمس كردن آن دو را تميز داده و نامشان را به زبان آورد .

 با چشماني بسته ،‌كليد و يا شيئي را كه غالباً با خود همراه داريد ، به گوشه‌اي پرتاب كنيد و از فردي تقاضا كنيد كه شما را بچرخاند . آنگاه با چشمان بسته برخيزيد و آن شئي را پيدا كنيد . اين آزمايشها ، جملگي از نقطه نظرهاي گريگوري باتسون پيرامون مرزهاي وجود در داخل يك سيستم نشأت گرفته است : كجا خويشتن خويش پايان مي يابد و چيزي ديگر آغاز مي‌گردد آيا ارتباط يك فرد كور با جهان خارج ، در نوك انگشتان و يا نوك عصايش خاتمه مي‌يابد ؟

 شما چگونه با چشماني بسته تمرينهاي فوق را انجام داديد ؟ چگونه بدون ديدن و لمس كردن ،دانستيد كه مانعي در جلوي راه شماست ؟ آيا شما چون خفاشان پس از برخورد صدا با مانع ، موقعيت خود را تشخيص مي‌دهيد ؟ آيا احساس كرديد كه با نزديك شدن به مانع هوا متراكم مي شود ؟ چگونه مسير خود را جهت يابي كرديد ؟ چگونه وقت مناسب و بي‌خطر را براي گام برداشتن برگزديديد؟ براي انجام همه اين كارها ، در درونتان چه گذشت ؟ ذهن خود را در كجا متمركز كرديد ؟

تمرين عملي

 رو به روي فرد ديگري بايستيد، پنجه‌هاي دست را به گونه‌آي درمقابل هم بگيريد كه يكديگر را لمس نكنند. در عين حال بايد بتوانيد گرما و انرژي يكديگر را حس كنيد آنگاه با حركت آهسته‌ي دستها ، از يارتان بخواهيد كه حركات شما را تقليد كند . پس از مدتي هدايت ، تمرين را به همكار خود سپرده و شما از او تقليد كنيد به تدريج احساس مي‌كنيد كه هيچ كس هدايت تمرين را به عهده نداشته و هر دوري شما به طور اتوماتيك به يك حركت ادامه مي دهيد . مي‌توانيد حركات ديگري را به اين تمرين بيفزاييد ؛ مثلاً به آهستگي رو به عقب و يا به جلو گام برداريد و به تدريج كه بر هشياريتان افزوده شد ، سرعت خود را زياد كنيد .

بار ديگر اين سوال مطرح مي‌شود كه آيا توانايي و انعطاف پذيري تن محدوديتي دارد؟ و اگر پاسخ مثبت است ، اين محدوده در كجا خاتمه مي‌يابد .

آزمايشهايي با الگوهاي ديگر

 چگونه تنفس مي‌كنيد ؟ وقتي هوا را به درون ششها مي‌دميد ، كدام بخش از بدن شما بيشترين حركت را از خود نشان مي‌دهد : شكم ، قفسه‌ي سينه ،يا بخش فوقاني سينه؟ مردم با شيوه‌هاي ادراكي متفاوت به گونه‌هاي مختلف تنفس مي‌كنند. براي مثال در نظام ذهني بصري كه همه چيز به طرف بالا حركت مي كند ،‌فرآيند تنفس در بخش فوقاني قفسه‌ي سينه انجام مي‌گيرد ، آهنگ صدا بلندتر است ؛ شايد هم فرد مي‌كوشد تا به تصاوير محدوده بصري خود نزديتر شود . در سيستم سمعي ، قفسه ي سينه هماهنگ با صدا منقبض و منبسط مي‌شود در كيفيت لامسه هم فرآيند تنفس در شكم انجام مي‌پذيرد ،‌در نتيجه با كاهش مركز ثقل بدن ، فرد در موقعيت لمسي قرار مي‌گيرد . افرادي كه به حس لامسه گرايش دارند ،‌اعمال و رفتارشان آرام و موزون است و در كمال شكيبايي و حوصله هر چيز را با بدنشان مرور و بررسي مي كنند. من و دوستم كولين ، پس از هر بحث و گفت و گو از دست يكديگر ديوانه مي‌شويم . من كه به كيفيت بصري گرايش دارم ، ناگزيرم مطالب را با سرعت تصاوير ذهنم هماهنگ كنم و او كه به كيفيت لامسه متكي است ، آهسته و فارغ البال همه چيز را با شكمش مي‌سنجد . ريچارد كه يك دونده است به ما آموخت كه جهت پاهاي افراد به هنگام راه رفتن ، مي تواند سرنخي را براي ايجاد ارتباط موثر باآنان به دست مي‌دهد . او افزود كه اگر پاهاي افراد مستقيم رو به جلو باشد ، در كيفيت بصري به سر مي برند ؛ اگر يكي از پاها به سويي متمايل باشد ، در همان جهت به همه‌ چيز گوش مي‌سپارند و اگرهر دو پا كمي به اطراف انحنا داشته باشد ، با كيفيت لامسه‌ جهان را سير ميكنند.

 اگر شما شيوه‌ي تنفس خود را براي مدتي تغيير دهيد ، الگويهاي متفاوتي از دنياي پيرامون خود را نظاره مي كنيد و اطلاعات تازه‌اي را به دست مي آوريد .

 اين تغييرات ممكن است به نظر شما عجيب آمده و حتي برايتان ناخوشايند باشد اگر چنين است ميتوانيد از خود بپرسيد كه چه جنبه‌ي خاصي از اين تغيير را دوست نداريد . آيا با موقعيتي نامطلوب رو به روييد و يا وضعيتي ناشناخته . ما به طور معمول از تجربه‌هاي ناشناخته مي‌گريزيم . چرا كه غير عادي به نظر مي‌آيند و از اين نكته غافليم كه چه بسا اين تجربه براي ما اطلاعات مفيدي در برداشته باشد و يا اين احساس غريب دست كم ارزش آزمون را دارد .

در خلال سميناري با جان گريندر ، ما شيوه‌ي تنفس صحيح را از فردي مدل‌سازي كرديم . من در حين اين آزمايش هواي زيادي را به سينه دميدم. دريك لحظه از سرعت و بلندي آهنگ تنفسم كاسته شد ؛ هواي آرامي تمام ششها و قفسه سينه را فرا گرفت و مرا ازقالب بصري به الگوي لمسي انتقال داد. این رویداد دریچه تازه‌ای را به هشیاری من گشود.

حافظه لمسی

ماهیچه‌های بدن‌ما حافظه‌دارند. آنها می‌دانند که‌دوچرخه سواری، دنبال‌کردن اتوبوس و جهیدن در استخر با چه احساسی توام است و یا هجی کلمات را چگونه به خاطر سپارند. ما در تمام مدت روز از حافظه لمسی خود بهره‌مند می‌شویم. هرگاه فکر ما با تمرکز به شخص یا چیزی نامطلوب، احساس ناگواری را بر ما تحمیل کند و هرگاه احساس خوش خاطرات دلپذیر را در ذهن زنده کنیم، بدن ما به تمام ابعاد این تجسم واکشن نشان می‌دهد.  

تمرین عملی

اگر به تازگی با کسی بگو و مگو کرده‌اید، چند لحظه‌ای به آن بیندیشید و آنچه در بدنتان می‌گذرد تجربه کنید. آنگاه بکوشید این خاطره ناگوار را به کلی از سر به در کنید؛ زیرا یاد آوریش حاصلی جز آسیب روانی ندارد. حال به آخرین باری که واقعا خوش و سرحال بودید فکر کنید؛ قدم به داخل این تصویر گذارید؛ آن را در ذهن زنده کنید و از احساسات شعف انگیزی که در جزء جزء بدنتان تجربه می‌کنید قدردانی نمایید.

آنگاه از‌خود بپرسید که این احساسات متضاد را چگونه آفریدید. آیا نخست تصویری را دیدید؟ آیا این تصویر حامل چنین احساساتی در بدن شما بود، آیا در ابتدا صداهایی را شنیدید؟ چگونه با حافظه لمسی ارتباط برقرار کردید؟ به مجرد اینکه از شیوه ارتباط با حافظه لمسی تخود باخبر شوید، برای همیشه به پرونده دیگری در بایگانی ذهن دست یافته‌اید.

هنگامی که مراجعینم با استخوانهای شکسته نزدم می‌آیند، من به آنان‌تمرینهای خیالی توصیه می‌کنم، اگرچه پاهای‌ایشان در گچ‌قرار دارد، اما در عالم خیال در حال دویدن، راه رفتن، پریدن و یا کارهای مورد علاقه خود هستند. من با این ترفند سلولهای بدن آنان را به تلاش و تکاپو وامی‌دارم. در نتیجه پس از ور آمدن گچ، استخوانها کاملا التیام یافته و ضایعات ماهیچه‌ها تقریبا ناپدید شده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

16 − 14 =