دادشاه بلوچ

1,364

در اين مجموعه شرح حال بلوچ ساده دل و خانواده دوستی را خواهيد يافت که در اثر ظلم و ستم سردار قدرتمند منطقه و عوامل ژاندارمری ، سر به عصيان و شورش برداشته و تبديل به يکی از قسی القلب ترين جانيان تاريخ گرديد .

پيش گفتار

در اسفندماه سال ۱۳۴۵ خورشيدی ماموريت يافتم تا در سمت رئيس يكی از ادارات استان سيستان و بلوچستان به آن ديار كوچ كنم . بلافاصله رخت سفر بستم و به محل خدمتی جديد عزيمت نمودم .

 پس از عزيمت به محل و انجام تحويل و تحول امور اداره و استقرار در شغل جديد ، بنا به اقتضای شغلی كه برعهده داشتم الزاما به منظور بازديد و سركشی امور محوله به نقاط مختلف استان از دشت و كوهستان گرفته تا دورترين و صعب العبورترين نقاط سفر می كردم . در اين رابطه با مردم محل تنگاتنگ در ارتباط بودم و گهگاه در اين سفرها شبها پس از انجام بازديدهای روزانه پای صحبت افراد محلی و پيرمردان بلوچ می نشستم و آنان با اشتياق فراوان داستانها از اتفاقاتی كه در منطقه بوقوع پيوسته بود برايم می گفتند .من هم كه پس از كار روزانه و نبودن سرگرمی ديگری در محل ، مشتاق شنيدن افسانه ها و اتفاقات و جنگ و ستيز های مردم محل بودم ، ساعت ها سرا پا گوش می شدم و به آنان فرصت می دادم تا آنچه را در خاطر دارند بازگو كنند . بياد داشتم ، كه در زمان تحصيل در دبيرستان دارالفنون تهران ، بين سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۶ خورشيدی روزنامه ها و راديو تهران از اتفاقات عمده ای كه در بلوچستان رُخ داده بود چيزها مینوشتند ، از جمله اينكه شخصی بنام دادشاه بلوچ ياغی شده و عده ای را بقتل رسانيده است .از جملة مقتولين نام دكتر كارول آمريكائی رئيس سازمان اصل چهار ترومن در ايران و همسر و همراهانش برده می شد كه دولت برای دستگيری و قلع و قمع دادشاه و دارو دسته اش قوای نظامی به محل اعزام داشته بود . از داستانهای محلی كه در آن شبهای تنهايی ، بارها و بارها بگوشم خوانده می شد ، يكی همين داستان شورش و عصيان دادشاه بلوچ بود . اين داستان هنوز در منطقه زبانزد مردم محل می بود و از افتخارات مردم بلوچ بشمار می آمد .

برای من جالب توجه بود و علاقمند بودم كه از كم و كيف آن ماجرا مطلع شوم ، زيرا در محل خدمتی قبلی ام، استان فارس و بنادر كه به مدت ۵ سال در سمت مشابه انجام وظيفه نموده بودم ، با اينگونه مسائل و جريانهای مشابه برخورد فراوان داشتم . بهر حال علاقمندی من برای اطلاع از واقعيت افسانه ی دادشاه مرا بر آن داشت تا در تماس و گفت و شنود رويا روی با مردم و سرداران محل كه با آنان آشنايی داشتم و در اين جريان نقشی داشتند (سردار عيسی خان مباركی – سردار محمدخان لاشاری – موسی خان مباركی ) و همچنين آگاهان و پيرمردان بلوچ كه در اين باره خاطراتی داشتند ، مذاكره و كسب اطلاع نمايم بارها و بارها افسانه دادشاه را از زبان مردم شنيدم و بخاطر سپردم .

در اين زمينه قبل از نگارنده ، جوانی بنام سياكزار فيروزان كه سرپرستی دفتر تلفن شهر خاش را برعهده ميداشت  ، تحقيقات وسيعی انجام داده بود كه در شبهای دراز و متوالی به شنيدن يافته های او نشستم و از مجموع گفت و شنود و نقل و قول ها آنچه دستگيرم گرديد ، مطالبی است كه در اين كتاب به آن پرداختم .

لازم است يادآور شوم با توجه به مدت طولانی خدمتی ام در استان سيستان و بلوچستان كه مجموعا بالغ بر ۱۰ سال می گردد و در اين مدت سمتهای مختلف و شغلهای جنبی ديگری را هم علاوه بر وظيفه اصلی ام برعهده داشتم ، امكان هرچه بيشتر ارتباط نزديك و گفت و شنود با مردم متنفذ محل برايم فراهم بود .

در اينجا نام سرداران ، متنفذين و نامداران محلی را كه با آنان آشنايی و دوستی و گاهی محرميت پيدا كرده بودم ذكر می نمايم . 

افسانه دادشاه

طی سالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ خورشيدی نام دادشاه بعنوان يك سارق مسلح و قسی القلب در منطقه ی بلوچستان بر سر زبانها جاری بود و گهگاه در نشريات آن زمان انعكاسی كم رنگ می يافت .

دادشاه در قساوت ، خون ريزی و شقاوت تفاوتی چندان با ساير سارقين مسلح كشور نداشت و می توان او را با سارقين مسلح كُرد چون : اسماعيل آقا سيمتقو و يا همه رشيد مقايسه نمود .

تفاوت اسماعيل آقا سيمتقو و همه رشيد با دادشاه در آن بود كه آنان در طوايف و عشاير كُرد افرادی صاحب نام و با نفوذ و دارای ريشه و ياران بسيار و امكانات فراوان بودند ، در حالی كه دادشاه يك بلوچ ساده و معمولی و از طبقة پائين اجتماع منطقه ی خود می بود .

 در آن زمان در نقاط مختلف كشورمان ايران از كوههای سر به فلك كشيده تا گستره ی دشتها همه جا از اينگونه افراد يافت می شد و گاه و بيگاه نامی از آنان برده می شد . برای نمونه در منطقه ی فيروز آباد و قير و كارزين استان فارس ، خُردُل ، حيدر ، بستان موصوللو و غلام رزمی و … در منطقه ی كاشان ، نطنز و اردستان ، نايب حسين كاشی و فرزندش ماشالله خان كاشی ، در منطقه ی نيريز ، داراب ، فورگ و آبشور تا سرحد شهرستان سيرجان ، مرتضی خان صادقی و برادرش موسی خان و درمنطقه ی دشتستان ، شيخ چاه كوتاهی را می توان نام برد.

 در روز چهارم فروردينماه ۱۳۳۶ خورشيدی ، مطابق با ۲۴ مارس ۱۹۵۷ ميلادی دادشاه نه بعنوان يك سارق مسلح ، بلكه بنام يك ياغی مسلح و عصيانگر در نشريات مركز معرفی گرديد .

در صفحه ۸۸۱ گاهنامه ی پنجاه سال شاهنشاهی پهلوی در تاريخ چهارم فروردينماه ۱۳۳۶ خورشيدی ثبت است :

( يك دسته از سارقين مسلح به سركردگی دادشاه ياغی و راهزن بلوچ ، در يكصد كيلومتری جنوب ايرانشهر در محلی بنام تنگ سرحه به اتومبيل حامل رؤسای آمريكايی اصل چهار كرمان و بلوچستان حمله كرده آنان را كشتند .

در اين حادثه يك مهندس ايرانی و يك راننده نيز به قتل رسيدند . ژاندارمری كل كشور چندين دسته ژاندارم را برای دستگيری سارقين كه در نقاط صعب العبور مخفی شده بودند اعزام داشت ) .

 با عنوان اين مطلب در نشريات مركز و انعكاس در راديو تهران و همچنين در نشريات خارجی ، دادشاه از معروفيت خاصی برخوردار شد و همطراز با افرادی چون : قاضی محمد ، ملامصطفی بارزانی ، و همه رشيد در كزردستان و صولت الدوله قشقايی و فرزندانش ناصرخانو ملك منصور خان ، محمدحسين خان و خسرو خان  در استان فارس و فتح الله حيات داودی و شيخ خزعل در خوزستان و ناصرخان طاهری ، عبدالله خان ضرغامپور و خسرو خان بوير احمدی در كهكيلويه و بوير احمدی گرديد .

دادشاه ديگر يك سارق مسلح ساده و معمولی نبود زيرا دولت آمريكا كه بدنبال اجرای طرح كمك های عمرانی به كشورهای عقب افتاده با عنوان دكترين آيزنهاور كمك های فراوان عمرانی خود را به ايراندنبال می نمود ، با تهديد دولت ايران ، تاكيد كرده بود در صورتيكه دولت ايران قادر نباشد زنده يا كشته دادشاه را تحويل دهد ، كليه یاعتبارات و كمكها قطع خواهد شد . با توجه  به شرايط حكومتی ايران كه سالهای بسيار سختی را پشت سر گذاشته بود، و خالی بودن خزانه ی دولت و مشكلات ديگری كه شرح آن بدنبال خواهد آمد ، دولت ايران موظف و مقيد گرديد تا كشته يا زنده دادشاه را به دولت آمريكا هديه كند.

فقر عمومی ، بيماری ، محروميت ، بيسوادی و گرسنگی زندگی رقت بار مردم بلوچ را تشكيل می داد .

سرداران محلی كه در واقع نمايندگان قانونی دولت مركزی در منطقه بودند و دولت مركزی هيچگونه نفوذی بر آنان نداشت ،كليه ی نيازهای خود را از همين مردم بلوچ بدبخت و بينوا تامين می كردند . و عملا پاسگاههای ژاندارمری بازوان مسلح سرداران بلوچ بودند كه به دستگيری و ضزب و شتم مردم بيچاره می پرداختند تا منافع سرداران را تامين نمايند .در واقع سرداران دارای دو نيروی مسلح موازی بودند ، يكی عناصر و افراد و نوكرهای سردار كه غالبا مسلح بودند و گروه شبه نظامی محلی را تشكيل می دادند و ديگری پاسگاههای ژاندارمری كه نمك گير و جيره خوار سرداران شده بودند .پاسگاه های ژاندارمری مراجعين و شاكيان و ستمديدگان را بعوض استمداد تنبيه ، زندانی و حتی شكنجه و آزار نموده و برايشان پرونده سازی می كردند .

افسانه ی دادشاه نه باين سادگی بود كه بنا به اقتضای سياست روز دررسانه های ارتباط جمعی منتشرمی شد و نه آنقدر مبهم و پيچيده كه نتوان براحتی به واقعيت آن راه يافت .

بمنظور شناخت علت ياغی شدن و عصيان و شورش دادشاه و آنچه بنام او اتفاق افتاد بايستی ابتداء تا حدودی با شرايط خاص كشور و خصوصا منطقه بلوچستان ، خصوصيات اخلاقی ، فرهنگی ، مذهبی مردم محل ، تعصبات مذهبی ، آداب و رسوم ، شرايط اجتماعی و سياسی حاكم در منطقه ، شكل هرم سازمانی حكومت محلی ، اقتدار دولت در محل ، نفوذ و قدرت فوق العاده سرداران بلوچ در آن زمان ، آب و هوا و نحوه ی معيشت مردم آن ديار آشنا شد ، سپس به اصل موضوع يعنی عصيان دادشاه آن مرد بلوچ ساده دل و درمانده ای پرداخت كه در هفت آسمان يك ستاره نداشت و بر پهنه ی گسترده ی زمين جز ستم مونسی نمی يافت .

اوضاع و احوال كشور در سالهای بين ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ خورشيدی همزمانبا طول مدتعمليات دادشاه در منطقه ی بلوچستان

از شهريورماه ۱۳۲۰ خورشيدی و پس از سقوط رضاشاه كه با ورود نيروهای اشغالگر شوروی در شمال و انگليس در جنوب كشورمان ايران صورت گرفت و ارتش های مهاجم عملا كشورايران را به دو قسمت : مناطق اشغالی شوروی در شمال و انگليس در جنوب و غرب درآورده بودند .

قحطی ، فقرو بدبختی گريبانگير ملت ايران شده و دولت مركزی از هم پاشيده شده بود .

رضاشاه تحت فشار دولت های اشغالگر مجبور به ترك كشور گرديد تا محمد رضا پهلوی بجای او بر تخت سلطنت باقی بماند و سلطنت در خاندان پهلوی برقرار باشد . حكومت مركزی ايران هيچگونه توانايی برای اداره و كنترل مملكت حتی تهران پايتحت كشور را نداشت و عملا مجری اوامر دولت های اشغالگر بود .

با به سلطنت رسيدن محمدرضا پهلوی در شهريور ماه ۱۳۲۰ كه مورد توافق دو دولت شوروی و انگلستان قرار گرفته بود هيچگونه تغييری در شرايط حكومتی پديدار نگشت و عملا كشورهای شوروی و انگليس حاكم بر سر نوشت كشور ايران بودند .

پس از شكست ارتش آلمان نازی برطبق قرارداد تهران كه به امضای سران كشورهای آمريكا ، انگلستان ، شوروی رسيده بود می بايستی ارتش های اشغالگر خاك ايران را تخليه می كردند .

دولت شوروی از انجام تعهد خود مبنی بر تخليه خاك ايران سرباززده و دفع الوقت می كرد و عملا تا سال ۱۳۲۵ خورشيدی از خارج ساختن ارتش خود از خاك ايران خودداری نمود تا اينكه بالاخره ارتش شوروی با تهديد دولت آمريكا كه مجهز به نيروی اتمی شده  و در آن زمان قويترين دولت جهان بود و ظاهر، تحت عنوان مذاكره و توافق ديپلماتيك با مقامات ايرانی خاك ايران را ترك گفت .

بازتاب آثار شوم نفوذ سياست كشورهای مهاجم در طول مدت زمان اشغال كشور توسط ارتشهای آنان و در نتيجه ضعف دولت مركزی ، بصورتهای گوناگون جلوه گر گرديد .

از جمله : تشكيل فرقه دموكرات آذربايجان به رهبری جعفر پيشه وری و غلام يحيی – حزب كوموله كردستان برهبری قاضی محمد – شورش افسران ژاندارمری در خراسان برهبری سرهنگ نواءی – شورش فرزندان صولت الدوله قشقايی : ناصرخان ، ملك منصورخان ، محمدحسين خان و خسروخان در استان فارس – خسرو خان بويراحمدي، عبدالله خان ضرغامپور ، و ناصرخان طاهری در بوير احمدی – ولی خان بكش و حسينقلی خان رستم در نورآباد و ممسنی – فريدون جاويدی در جاويد ، تنگ خاص ، تنگ لله و دشمن زياری – حبيب شهبازی در كهمره سرخی – محمد خان ضرغامی با افراد ايل خمسه باصری در مرودشت ، بيضاو رامجرد – شيخ چاه كوتاهی در دشتستان و برازجان – شيخ عبدالله جاسب فرزند شيخ خزعل و فتح الله حيات داودی در جنوب – خوانين بختياری در مناطق اصفهان و چهارمحال بختياری تا مسجد سليمان – محمد رشيد قادرخانزاده معروف به همه رشيد در بانه و هرند – ملامصطفی بارزانی در كردستان – مرتضی خان و موسی خان صادقی در منطقه ی نيريز ، فورگ و آبشور تا سرحد شهرستان سيرجان – سارقين مسلح چهار راهی در مناطق نيريز و رونيز جنگل استان فارس – خردل ( خوردل ) ، حيدر و بستان موصوللو در مناطق لار و فيروز آباد استان فارس – تشكيل گروه های مسلح در جنگل های مازندران – شورش عشاير بجنورد و قوچان در استان خراسان – تجاوز اشرار مسلح طالقان به مردم منطقه – حمله گروه های مسلح تركمن به شهر گنبد كاوس به يكباره كشور را بآتش كشيد .

حزب توده كه از موقع خاص و تشكيلاتی منسجم برخوردار شده بود و در گسترش روز افزون می بود به مقابله با حكومت برخاسته و نفس حكومت را گرفته بود .

جمعيت فدائيان اسلام برهبری نواب صفوی كه با ترور احمد كسروی محقق و تاريخ نويس ايرانی موجوديت خود را اعلام داشت ، نيز به مقابله با حكومت پرداخته و مزيد بر علت شده بود . هر روز از گوشه و كنار كشور اخبار بسيار شوم و وحشتناكی به مركز می رسيد كه حاكی ازقتل و غارت مردم بی پناه ، سقوط و غارت پاسگاههای ژاندارمری و پادگانهای نظامی و خلع سلاح و قتل عام نظاميان و حتی سقوط شهرها بدست متجاسرين و متجاوزين مسلح بود .

اشتغال دولت به مشكلات داخلی بقدری زياد بود كه حكومت مركزی حتی قادر به نگهداری خود در مركز كشور نبود. هر روز مقامی ، وزيری و يا نخست وزيری ترور می شد و هرچند صباحی يكبار دولت سقوط ميكرد و دولت جديدی مامور تشكيل كابينه می گرديد .

دولت مركزی از برقراری امنيت در پايتخت كشور عاجز بود .

عشاير كشور در نقاط شمالی ، غربی و جنوبی كشور عملا در جنگ با دولت بودند و هزاران سرباز ، درجه دار ، افسر و افراد محلی در اين زد و خوردها جان خويش را از دست دادند .

ترور نافرجام شاه در پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ خورشيدی يكی از آن نمونه ها می باشد . و از موارد ديگر می توان ترور : احمد دهقان ، نماينده مجلس ومديرمجله تهران مصور – عبدالحسين هژير نخست وزير – سپهبد حاج علی رزم آرا نخست وزير – دكتر زنگنه وزير فرهنگ – محمد مسعود مدير روزنامه مرد امروز – تروهای نا فرجام حسين علاء نخست وزير و دكتر حسين فاطمی وزير امورخارجه را نام برد .

با ملی شدن ظنعت نفت . باز شدن پای دولت آمريكا به منطقه . انچام كودتای نظامی آمريكايی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به فرماندهی ظاهری سرلشكر زاهدی كه با عنوان قيام ملی ۲۸ مرداد در نشريات ورسانه های ارتباط چمعی عنوان می شد، سيل كمكهای مالی آمريكا بسوی ايران چاری گرديد و بسرعت واحدهای نظامی شكل مرتبی بخود پگرفتند. وامهای بلاعوض و بدون بهره ،كمكهای فنی ، عمرانی ، نظامی .اعزام كارشناسان در هر زمينه آغاز شد.

در نتيجه: ابتداء در استانهاي فارس و خوزستان به ائتلاف عشاير جنوب ( قيام سعادت ) برضد دولت خاتمه داده شد. سپس مناطق بويراحمدی و بختياری تحت انقياد دولت قرار گرفت و آنگاه مناطق كردستان ، لرستان ، آذربايجان ، گيلان و مازندران امنيت يافت .

در منطقه كردستان تا اين اواخر نيز درگيری های گاه بگاه با عشاير كُرد صورت می گرفت ، لكن دولت با تحت اختيار گرفتن كردهای بارزانی برهبری ملامصطفی بارزانی تا حدودی منطقه را آرام ساخت . در چنين اوضاع و احوالی حزب توده ايران بزرگترين مزاحم حكومت مركزی بود و با كشف شبكه ی سازمان نظامی حزب توده و انهدام و دستگيری اعضاء آن كه قريب ۶۰۰ نفر از بهترين افسران ارتش و نيروهای نظامی انتظامی بودند و اعلام غيرقانونی بودن حزب توده و اعدام تعداد بسياری از دستگيرشدگان ، همچنين سرنگون ساختن حكومت ملی دكتر محمد مصدق و تحت تعقيب قرار دادن هواداران او كه پس از كودتای نظامی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ صورت گرفت، عملا دولت مركزی توان و قدرت لازم برای آغاز عمليات عمرانی و گسترش و نفوذ نظامی در مناطق ديگر را يافت . پس از كودتای ۲۸ مرداد كمكهای عمرانی و نظامی ووامهای بلاعوض دولت آمريكا گسترش يافت و طرح اصل چهار ترومن در زمينه ی كمك به كشورهای عقب افتاده در ايران تعقيب شد و به مطالعه و اجرای برنامه های عمرانی توجه خاص مبذول گرديد .

سازمان اصل چهار ترومن در ايران عملا دارای چنان سازمان وسيعی گرديد ، كه وسعت و قدرت اجرايی آن از هريك از وزارتخانه های موجود بيشتر بود و در استان از كشور واحد مستقلی بوجود آمد كه امور مربوطه را اداره می كرد . در واقع اولين برنامه عمرانی كشور بر طبق دكترين آيزنهاور و زير پوشش سازمان اصل چهار ترومن صورت می گرفت . اين برنامه از جمله شامل : مطالعات وسيع اجتماعی ، كشاورزی ، فرهنگی و بهداشتی می شد و كارشناسان خارجی در گوشه و كنار كشور پراكنده بودند ، كه همراه با عوامل و عناصر دولتی و با همكاری مردم محلی به بررسی و اجرای طرحهای كوچك و ضروری فوری اشتغال داشتند .از جمله اين طرح ها ، يكی هم كمك های مالی به عشاير و زارعين محلی برای بازسازی و گسترش كشاورزی سنتی بود كه در منطقه ی بلوچستان صورت می گرفت .بانك كشاورزی بعنوان بازوی مالی جای خود را باز كرده بود .مبارزه با مالاريا و بيماريهای واگير ديگر مانند : تراخم – كچلی – سالك – سل – سوزاك – سفليس – پيوك – جُذام – تب مالت – آبله و غيره از جمله برنامه های مؤثر و مفيدی بودند كه در سرتاسر كشور آغاز شده بود .

بانك كشاورزی با پرداخت وامهای بدون بهره و يا با بهره ی بسيار كم و بلند مدت به كشاورزان در فراهم آوردن حد اقل شرايط زندگی آنان مفيد و كارساز بود و از اين نظر نقش مؤثری داشت .

دولت همزمان با اجرای طرح های عمرانی ، طرح خلع سلاح عمومی را در كليه ی روستاهای كشور و روی كليه ی عشاير اسكان يافته و كوچرو پياده نموده و عملا هيچكس مجاز به همراه داشتن و يا نگهداری و پنهان نمودن اسلحه عير مجاز نمی بود .

لكن عشاير كه با توجه به شرايط خاص زندگی و محيط زيست ، ادامه زندگی خود را بدون داشتن اسلحه غير ممكن می دانستند ، از تحويل دادن سلاحهای خود سر باز زدند و تعدادی اسلحه های قديمی و گاهی اجبارا سلاحهای اضافی برنياز را تحويل داده و بقيه را در نقاط امن، زير خاك ، شكاف كوهها و غارها پنهان می ساختند تا در موقع نياز از آن استفاده نمايند .با شرحی كه گذشت شرايط كشور در آن زمان تاحدودی روشن گرديد . لذا بهمين مختصر بسنده می گردد و به منطقه ای می رويم كه منطقه عمليات دادشاه بوده است .

وضعيت جغرافيايیاستان سيستان و بلوچستان

استان سيستان و بلوچستان شامل دو قسمت بكلي متفاوت  بنام سيستان و بلوچستان ميباشد .

 اين استان از شمال به كشور افغانستان و شهرستان بيرجند از استان خراسان و كوير لوت و از طرف مشرق به كشورهاي افغانستان و پاكستان و از سوي جنوب به درياي عمان و از جانب مغرب به كوير لوت و استانهاي كرمان و ساحلي محدود مي گردد .

سيستان : شامل بخشهاي ‚ مركزي – ميانكنگي – ناروئي و شهركي – شيب آب و پشت آب و مركز آن شهر زابل و مي باشد .

بلوچستان : شامل شهرهاي : زاهدان – خاش – سراوان – ايرانشهر و چاه بهار بوده و شهر زاهدان مركز استان سيستان و بلوچستان است .

منطقه ي سيستان توسط يك رشته كوههاي شمالي جنوبي از منطقه ي كوير لوت جدا شده و در قسمت شرق اين رشته كوهها  جلگه سيستان قرار دارد. تنها يك برجستگي طبيعي سنگي كوچك در اين دشت وسيع موجود است و به نام كوه خواجه يا كوه رستم معروف مي باشد .

اين برجستگي سنگي كه آثار بسيار كهن در آن نهفته است در مغرب شهر زابل و حاشيه درياچه هامون واقع شده و از مواد آتشفشاني سخت مي باشد كه در مرور زمان مقابل فرسايش شديد بادهاي صحرايي مقاومت كرده است .

چون افسانه ي عصيان دادشاه ارتباطي به منطقه ي سيستان ندارد و مربوط به بخشي از منطقه ي بلوچستان مي باشد لذا بهمين مختصر اكتفا نموده به شرح و شناسايي بلوچستان پرداخته مي شود .

۱ ـ وضعيت عمومي : حدود ‚ وسعت .

سر زمين بلوچستان با مساحتي حدود ۱۷۳۴۶۱ كيلومتر مربع در منتهي اليه مرز جنوب شرقي كشور و بين۲۵ الي ۳۲درجه عرض شمالي و۵۸ الي ۷۰ درجه طول شرقي از نصف النهار گرينويج قرار دارد . از شمال به سيستان و افغانستان از مشرق به پاكستان و از جنوب به درياي عمان و از مغرب به استانهاي كرمان و ساحلي محدود است .

طول سر زمين بلوچستان از ملك سياه كوه در شمال زاهدان الي چاه بهار در جنوب ۶۰۰ كيلومتر و عرض آن از كوهك در مشرق شهرستان سراوان تا انتهاي شرقي درياچه جاز و موريان در مغرب۵۹۰ كيلومتر مي باشد .

۲ ـ ناهمواريها :

امتداد كوههاي شرقي ‚ جنوبي و مركزي ايران به سر زمين بلوچستان مي پيوندند و ارتفاعات اين منطقه را تشكيل مي دهند .

كوههاي بلوچستان متعلق به دورانهاي دوم و سوم زمين شناسي و سنگهاي آن گچي و آهكي است . دانشمندان زمين شناسي معتقدند كه بعضي از كوههاي بلوچستان همانند كوه آتشفشان تفتان متعلق به اواخر عهد سوم و اوايل دوران چهارم مي باشند .سر زمين بلوچستان در مناطق شرقي ‚ غربي و ناحيه مركزي كوهستاني ولي در قسمت شمال غربي تا حوالي گودزره بيابان و شن زار است .

مهمترين ارتفاعات بلوچستان از اين قرارند :

الف ـ سلسله جبال پير شوران : اين كوه در مغرب بلوچستان ‚ از شمال به جنوب كشيده شده و ارتفاع آن از سطح دريا ۲۲۳۳ متر است و كوير لوت را از بلوچستان جدا مي سازد .

ب ـ ملك سياه كوه و كوه ميرجاوه : اين كوهها در شمال و مشرق شهرستان زاهدان واقع شده و خط الراس آنها مرز ايران و پاكستان را تشكيل مي دهد

ج ـ سلسله جبال تفتان : اين رشته كوه در شمال شرقي بلوچستان در فاصله ۴۸ كيلومتري شمال شهر خاش قرار دارد و در جهت شمال غربي به جنوب شرقي كشيده شده و داراي چهار قله است كه بلند ترين آن ۳۹۷۲ متر ارتفاع دارد .

د ـ سلسله جبال بزمان : جبال بزمان در شمال غربي دهستان بزمان و در شمال درياچه جاز و موريان و با ارتفاع ۳۴۹۷ متر از سطح دريا قرار گرفته است . و امتداد آن از سمت مغرب به رشته جبال بارز در استان كرمان متصل مي گردد . اين كوهها چاله لوت را از چاله جاز و موريان ( درياچه جاز و موريان ) جدا مي كند .

ه ـ كوه بم پُشت : اين كوه در حد فاصل سراوان‚ چاه بهار و سلسله جبال آهوران كه شهرستنان ايرانشهر و چاه بهار را از هم جدا مي سازد قرار دارد . تنگه معروف سَرحه ( محل وقوع قتل دكتر كارول و همراهان ) نيز بين آنها واقع گرديده است .اين كوه به بلندي ۲۷۴۳ متر در شمال بخش زابلي واقع است.: BIRG و ـ كوه بيرگ

كوههاي ديگر بلوچستان عبارتند از : گوهر كوه ‚ سياه بند ‚ سورپيش ‚ پنج انگشت ‚ كلهر ‚ اسپيتك ‚ تخشك و …

۳ ـ آب و هوا ‚ درجه حرارت ‚ بارندگي :

الف ـ آب و هوا : آب و هواي نواحي مختلف بلوچستان با توجه به ارتفاع و موقعيت جغرافيايي و فاصله اين نواحي از دريا‚ متفاوت و متضاد بوده و تنوع آب و هوا جالب و شگفت انگيز است .

بلوچستان را از نظر آب و هوا مي توان به چهار منطقه تقسيم نمود :

۱ ـ منطقه خوش آب و هوا شامل: دره هاي تفتان كه هوا در آنجا معتدل و لطيف است و داراي چشمه هاي آب گوارا نيز مي باشد . (منطقه سكونت سردار مهرالله خان ريگي و طايفه او )

۲ ـ منطقه معتدل با اختلاف شديد درجه حرارت شب و روز شامل : شهرستانهاي زاهدان – خاش و روستاهاي ميان اين دو شهر.

۳ ـ منطقه گرمسيري با هواي خفقان آور و گرماي شديد در شبانه روز : اين منطقه از ايرانشهر به سمت جنوب ادامه دارد و محل مناسبي براي رشد و نمو انواع و اقسام نباتات گرمسيري ميباشد

( منطقه اي كه محل زندگي و عمليات دادشاه بوده است )

۴ ـ منطقه ساحلي با هواي گرم و مرطوب شامل : بنادر طيس – چاه بهار و كُنارك مي شود .

ب ـ درجه حرارت ( دما ) : در بيشتر شهرهاي بلوچستان حد اكثر درجه حرارت بالاي۴۰ درجه سانتيگراد است ‚ اين ميزان در تيرماه در ايرانشهر به ۵۱ درجه بالاي صفر مي رسد  حد اقل دماي بلوچستان در ماههاي آذر و دي مي باشد . سرد ترين شهرستانهاي بلوچستان زاهدان و گرم ترين آن ايرانشهر است .

ج ـ بارندگي : ميزان بارندگي سالانه شهرستانهاي ايرانشهر – چاه بهار ـ زاهدان و سراوان در سال ۱۳۵۳ خورشيدي بترتيب ۱۰۳ – ۲۱۰– ۸۳ و ۱۸۵ ميليمتر بوده است .

۴ –  بادهاي بلوچستان :

سرزمين بلوچستا ن در اثر مجاورت با كوير لوت بادخيز ميباشد و در معرض وزش چندين باد به شرح زير قراردارد:

الف ـ باد شمالي : اين باد ‚ معمولا در بهار و پاييز مي وزد و در مسير خود از درياچه هاي سيستان كسب رطوبت كرده باعث سردي و اعتدال هوا مي گردد . ولي همين باد در فصل تابستان بر خشكي هوا مي افزايد ‚ بطوريكه تحمل آن براي افراد غير بومي دشوار است  . چنانچه وزش باد شمالي مقارن با فصل زمستان باشد ممكن است درجه حرارت هوارا به حدي كاهش دهد كه سبب يخ بندان و بارش برف و بروز سرماي شديد گردد ‚ علاوه بر آن موجب طوفانهاي شن ميشود كه هوا را تيره و تار مي سازد .

ب ـ باد غربي : اين باد را به گويش محلي كرمان كوريج مي نامند كه موجب افزايش درجه حرارت شده و اغلب شدت وزش آن سبب بروز طوفانهاي سهمگين و سخت مي گردد و در بيابانه براي مردم و كاروانيان خطرناك است .

ج ـ باد شرقي : باد شرقي معمولا در فصل پائيز و زمستان و اغلب در هنگام عصر مي وزد ‚ اين باد برخلاف بادهاي ديگر نسبتآ ملايم بوده خطري ايجاد نمي كند ‚ به اصطلاح محلي آن را كلان دپو مي نامند .

د ـ باد جنوب غربي : اين باد به گويش محلي گرو يا ايوامبي مي نامند . باد جنوب غربي همانند بادهاي شمالي ‚ غربي و شرقي باعث ايجاد طوفان و دگرگوني هوا مي گردد .مردم بلوچستان بر اين باورند كه اين باد باعث گرمي آب مشكها ( حيكها ) و كوزه ها مي گردد .

ه – باد جنوبي : اين باد به اصطلاح محلي ونمبي يا شرجي ناميده مي شود ‚ رطوبت دريا را به همراه آورده و سبب ريزش بارانهاي شديد و جريان سيلابهاي عظيم مي گردد . اما براي مراتع ‚ مزارع و نخلستانها مفيد بوده و موجب سر سبزي اشجار و گياهان مي شود .

و ـ باد روز : اين باد باعث ريزش باران مي گردد و از آنجه كه وزش آن ملايم بوده و خطري در بر ندارد به نام باد روز معروف شده است .

۵ ـ آبهاي بلوچستان : 

۱ ـ رود سرباز ( باهوكلات ) : اين رودخانه تا بخش راسك موسوم به سرباز و از اين منطقه تا باهوكلات به نام مزن كور (رودخانه بزرگ ) و از باهوكلات تا مصب خود  به اسم باهو ناميده ميشود و در تمام فصول داراي آب است.اين رود پس از مشروب ساختن نواحي سرباز – باهو كلات – پيشين و دشتياري به خليج گواتر در درياي عمان ميريزد . رودخانه سرباز تاثير بسياري در عمران و آباداني اراضي پيرامون خود داشته و حاصلخيزي زمينهاي مذكور مديون بركت آبها و مواد رسوبي نافع آن است . ناحيه اي كه از آب اين رودخانه استفاده بيشتري مي برد باهوكلات است كه با احداث سد بر روي آن بيش از ۳۶۰ روستا از آبهاي آن در كشاورزي و دامداري بهره مي برند . ( اين سد در سالهاي اخير و اواخر سلطنت محمدرضاشاه پهلوي ايجاد گرديد ) اين رودخانه در فاصله ي بين باهوكلات و پيشين ايجاد حوضچه هايي نموده كه در آنها كروكوديل وجود دارد . ( اولين بار در حدود سال ۱۳۵۰ خورشيدي نگارنده از وجود كروكوديل و شكار دائمي آنها توسط افراد حرفه اي كه به منظور شكار از پاكستان به آن منطقه سفر ميكردند آگاه گرديد و شخصآ يك كروكوديل شكار نموده و پوست لانرا با گزارش مشروحي از طريق دفتر حفاظت محيط زيست استان كه بتازگي تشكيل شده بود به مركز ارسال داشته كه اكنون آن پوست بصورت آمپايه در موزه سازمان حفاظت محيط زيست كشور نگهداري مي گردد ) .

۲ ـ رود نيك شهر : اين رود از ارتفاعات شمالي نيكشهر سرچشمه مي گيرد و پس از دريافت چند شاخه ي فرعي به نامهاي : كشيك ـ شكيم و كُناردان ـ بنت و راپج – نسپران – سورك و ساديچ به درياي عمان مي زيزد .( قسمتي از منطقه عمليات دادشاه ) .

۳ ـ رودخانه بمپور : دشت بمپور كه بين بلوچستان و شهرستان رودبار از استان كرمان قرار گرفته است از سمت شمال توسط ارتفاعات جبال بارز و بزمان – از سمت جنوب ‚ ارتفاعات بشاگرد ـ فنوج و چانف ـ از سوي مغرب كوههاي اسفندقه كرمان ـ و از سمت مشرق ارتفاعات زرد كوه ـ اسپيدان و سياه بند احاطه گرديده است .( قسمتي از منطقه عمليات دادشاه ) . سيلابهاي ارتفاعات مذكور جلگه بمپور را طي نموده و در انتهاي مسير خود بنام رودخانه بمپور به درياچه فصلي جاز و موريان مي ريزد . سيلهاي مذكور از نظر آبياري مزارع بمپور بسيار حائز اهميت هستند و با بستن سد هايي بر روي آنها به اهميتشان افزوده مي شود . يك سد سيماني در نزديكي بمپور بر روي اين رودخانه بسته شده كه در توسعه كشاورزي منطقه تآثير بسزايي داشته است .

 در سال ۱۳۳۱ خورشيدي عمليات ساختماني سد بمپور آغاز گرديد . اين سد از نوع سدهاي بتني با آبريز ‚ روي رودخانه بمپور در۱۲ كيلومتري مغرب ايرانشهر ساخته شده است . طول اين سد۸۰ متر و عرض آن۵۰/ ۳ متر و ارتفاع آن۵۰/ ۵ متر مي باشد . در سمت راست اين رودخانه نهري بطول ۲۳۰۰ متر حفر گرديده كه به وسيله آن تا حدود۲ متر مكعب در ثانيه آب از رودخانه به روستاهاي بمپور جريان مي يابد .

۴ ـ رودخانه ماشگل ( ماشكيد ) : اين رودخانه در قسمتي از جنوب كوهك در امتداد خط مرزي ايران و پاكستان جريان دارد و در خاك پاكستان به رودخانه سيلابي رخشان كه از ناحيه پنج گور سرچشمه مي گيرد ملحق شده و پس از عبور از تنگه ذرني ‚ گراوك و جلگه خاران به سمت غرب تغيير مسير داده و اراضي ديم زار شرقي لانگشت را مشروب نموده و سپس داخل ماشكيد مي شود .

ب ـ درياچه ها :

۱ ـ درياچه جاز و موريان : اين درياچه در مغرب بلوچستان قرار دارد و نيمي از آن در استان كرمان واقع است . در قسمت عميق اين درياچه و در فصول باراني آب مشاهده مي شود اما در ساير مواقع بشكل مرداب و باتلاق در آمده و مراتع پيرامون آن براي چراي دامها مفيد است . مساحت حوضچه جاز و موريان به ۳۰۰ كيلومتر مربع ميرسد و مقدار متوسط آب آن ۲/ ۱۰ ميليارد متر مكعب مي باشد .

۲ ـ درياچه چاه غيبي ( چاه گابي ) : اين درياچه در جنوب غربي خاش قرار گرفته و مركزتجمع سيلابهاي دجنگ و پيگل مي باشد و همانند ساير هامونها در بهار داراي آب و در ساير فصول بصورت مرداب درآمده و چراگاه منسبي براي دامهاي ناحيه است .

۳ ـ درياچه سردريا : سردريا از سه درياچه كوچك در قلل كوه تفتان تشكيل شده كه دو درياچه قسمت شمالي عمقشان كم و اغلب داراي آب گوارا مي باشند ‚ درياچه ديگر كه نسبتاَ بزرگ است ( ۲۵۰ ×۳۵۰ متر ) و عمق آن تاكنون مشخص نگرديده ‚ آب آن دائمي و شور است .

پ – آبهاي زير زميني : با توجه به ميزان بارندگي و شدت تبخير در بلوچستان ‚ ذخيره آبهاي زير زميني محدود است و عموماَ اين منابع از طريق چشمه ها و حفر چاههاي عميق و نيمه عميق و قنوات بهره برداري مي شود .

ت ـ  آبهاي معدني : از آنجا كه كوههاي بلوچستان نتيجه چين خوردگيهاي دوران سوم زمين شناسي هستند ‚ آثار فعاليتهاي آتشفشاني در آنها بطور نسبتاَ وسيعي مشاهده ميشود . اين پديده در حال حاضر كه آتشفشانها نيمه خاموش بوده و فعاليت كمي دارند به صورت چشمه هاي آب معدني گرم وسرد درپيرامون كوه تفتان ‚ خاش (دره سنگان) دوازده كيلومتري شمال نصرت آباد ‚ كوه بزمان ‚ ناحيه سفيدابه (مسير زاهدان– بيرجند) ‚ روستاي يوسف آباد (مسير زاهدان – خاش) ديده ميشود.

۶ ـ پوشش گياهي : پوشش گياهي بلوچستان تُنُك و محدود است . در بعضي نقاط حتي حداقل شرايط گياهان بياباني و كويري نيز وجود ندارد ‚ با اين حال در پوشش گياهي اين سر زمين ‚ تنوع گياهي مشاهده ميشود . بطور كلي در كنار مسيل ها ‚ رودخانه ها و دامنه ارتفاعات به علت وجود رطوبت بيشتر و درجه حرارت كمتر ‚ جنگلها و نباتات طبيعي متنوع و متراكم تري وجود دارد . پوشش گياهي سر زمين بلوچستان با توجه به شرايط و موقعيت جغرافيايي منطقه در نواحي سرحد و ساحلي از اين قراراست .

الف ـ مناطق سرحدي : در منطقه معروف به سرحَد كه سلسله كوههاي تفتان ‚ پنج انگشت و مورپيش را در بر مي گيرد شرايط جنگلي پديد آمده است و در آن استعداد پوشش گياهي و علف زارهاي مناسب و كافي وجود دارد . در اين منطقه درختاني بوجود آمده  كه گرچه به انبوهي و شكوه جنگلهاي شمال كشور نمي رسند اما داراي درختان مفيد بسياري مي باشند كه ميوه آنها مورد استفاده اهالي قرار مي گيرد . از جمله : بَنِه  يا پسته كوهي ‚ بادام كوهي ‚ ارژن ‚ سياه چوب ‚ گز ‚ تاگز و …. درختان آنرا تشكيل مي دهند .

ب ـ مناطق ساحلي : در اين منطقه انواع نباتات و درختان گرمسيري مناطق مرطوب به عمل مي آيد مانند درختان : كهور ‚ كُنار ‚ چش ‚ كلير ‚ پيش يا نخل خزنده ‚ گز ‚ تاگز ‚ خرزهره ‚ پير ‚ توج ‚ چگرد ‚ جگر ‚ زهر عقرب ‚  انواع ني ها ‚ انجير هندي و تمبر .

۷ ـ معادن بلوچستان : منطقه بلوچستان از نظر منابع زير زميني بسيار غني است . كروميت در نواحي خاش و ايرانشهر و آثار منابع نفتي در ناحيه هريدوك نزديك اسپكه ديده شده است . بر اساس مطالعات محدودي كه توسط شركت ايتال كنسولت ( ايتاليايي ) و سازمان زمين شناسي و تحقيقات معدني كشور و گروه اكتشافات وزارت نفت در اين منطقه صورت گرفته تا كنون معادني بشرح زير كشف گرديده است:

الف ـ معادن مس : در شمال زاهدان با ذخيره اي متجاوز از ۱۵ ميليون تن .

ب ـ معدن كروميت : در پيرامون خاش .

پ ـ معادن منگنز : در ناحيه كوتيج .

ت ـ معادن گرانيت : در نزديكي زاهدان ‚ اين معدن از مرغوب ترين سنگهاي جهان است كه در صورت استخراج مي تواند منبع ارزي مؤثري براي كشور باشد .

معادن ديگر منطقه عبارتند از : سنگ مرمر ‚ سنگ آهك ‚ تراورتن ‚ شن و ماسه سيليسي . ضمناَ استخراج نمك از آب دريا در روستاهاي ساحلي درياي عمان معمول است .

( تذكر نگارنده : در سالهاي ۱۳۴۵ تا۱۳۵۵ خورشيدي مطالعات و عكس برداري هاي هوايي وسيعي براي شناسايي و كشف منابع «اورانيوم » درمنطقه كوير و بلوچستان صورت گرفت كه نتايج مطالعات بطور محرمانه باقي ماند و نظارت بر انجام عمليات بر عهدة ادارة دوم و سازمان ضداطلاعات ارتش شاهنشاهي ايران بود. به احتمال بسيار‚منابع اورانيوم در بلوچستان و منطقه كوير كشف گرديده است.)

۸ ـ جمعيت بلوچستان :

در سال ۱۳۵۵ خورشيدي جمعيت بلوچستان ۴۸۹۹۹۰ نفر بوده كه از اين تعداد ۲۵۳۱۶۶ نفر مرد و ۲۳۶۸۲۸ نفر زن بوده اند .

جمعيت بلوچستان در سال۱۳۶۰ خورشيدي ، حدود ۶۰۶۰۰۰ نفر و در سال۱۳۶۳ حدود ۶۳۲۱۷۲ نفر برآورد گرديده است كه باحتمال فراوان تعداد زيادي از مردم بلوچ كه در شيخ نشينهاي خليج فارس اقامت داشته اند به منطقه مراجعت كرده اند .

۹ – نظام مالكيت ارضي :

در بلوچستان ، تاريخ املاك خالصه به دوره سلطنت ناصرالدين شاه قاجار ( سالهاي ۱۲۶۴ تا ۱۳۱۳ هجري قمري مطابق با ۱۸۴۸ تا ۱۸۹۶ ميلادي مطابق با ۱۲۲۱ تا ۱۲۷۵ خورشيدي ) باز مي گردد .

پس از مرگ نادرشاه افشار ( ۱۱۶۰ هجري قمري مطابق با ۱۷۴۷ ميلادي مطابق با ۱۱۲۶ خورشيدي ) بلوچستان تا مدتي تحت نظر خوانين و سرداران محلي اداره مي شد و دوباره در سال ۱۲۶۵ هجري قمري مطابق با ۱۸۴۹ ميلادي مطابق با ۱۲۲۸ خورشيدي در زمان صدارت ميرزا تقي خان اميركبير تحت قدرت دولت مركزي ايران درآمد و چندي بعد قسمت اعظم بلوچستان خالصه شد .زمينهاي خالصه بلوچستان عبارت بوده است از بعضي املاك و قنوات در شهر خاش و زاهدان و بيش از ۲۰ روستا در پيرامون بمپور و ايرانشهر .اين اراضي را غالباَ به مردم غير محلي اجاره مي دادند و در اجاره نامه ذكر مي شد كه روابط مستاَجر با رهايا موافق با معمول محل خواهد بود . بيشتر املاك بلوچستان از آن سرداران بوده و در اين منطقه خرده مالك كمتر وجود دارد ، تعدادي روستا در اطراف ايرانشهر است كه به خرده مالكان تعلق دارد .مناطق عشايري بلوچستان داراي ضوابط و مقررات خاص خود بوده و در حاليكه عده اي اسكان يافته اند و گروهي نيمه كوچرو هستند ، ولي تشكيلات اجتماعي آنان از نوع تشكيلات ايلي است . خوانين يا سرداران بلوچ داراي نفوذ زيادي بوده و املاك وسيعي را در اختيار داشته اند . سرداران ۱۰% كل محصول را به اعتبار سردار بودن از عشاير مطالبه و وصول مي كرده اند . با اينكه وصول اين ماليات توسط سرداران از سوي مقامات دولتي ممنوع گرديده ، معهذا اين ماليات وصول مي شد . در مواردي كه سردار و افراد طايفه اش داراي يك نياي مشترك بودند ۱۰% مذكور در حكم پاداش بوده است كه در قبال خدمات سردار باو مي دادند . زيرا سردار از منافع آنان در برابر دخالت ماَموران دولت و غارتگري عشاير و طوايف ديگر دفاع مي كرده است . با اين حال پس از تسلط دولت مركزي با برچيده شدن بساط سرداران ، مالكان بزرگ ، كشاورزي منطقه نيز سير نزولي داشته است ، زيرا مردم بلوچ براي كسب در آمد بيشتر به شيخ نشينهاي خليج فارس مهاجرت مي كنند .

۱۰ – مسكن : مردم بلوچ مساكن خود را با گل و خشت مي سازند و مساكن موقتي آنان به دو شكل يكي لوك LUK است كه از ني بصورت نيم كره ساخته و با حصير پوشانده مي شو و ديگري كپر  KAPAR است كه  براي ساختن آن از چوب استفاده مي شود و روي آنرا با حصير و شاخ و برگ درخت خرما ميپوشانند . اين نوع مسكن در نواحي قصر قند ، نيكشهر و راسك بيش از ساير نقاط رايج است  .

بلوچان كوچرو و دامدار همانند مردم ساير ايلهاي ايران از سياه چادرهايي كه خودشان از موي بز مي بافند و بآن پلاس مي گويند براي سكونت استفاده مي كنند .

الف – كشاورزي : سر زمين بلوچستان داراي اراضي وسيع و حاصلخيزي مي باشد ولي بعلت نداشتن آب از كليه اراضي استفاده نمي شود . شرايط اقليمي مناسب جهت رشد نباتات و آب و هواي متنوع ، امكان بعمل آمدن همه نوع نباتات سدسيري و گرمسيري را فراهم نموده است . بلوچستان بر خلاف آنچه شايع شده نه تنها منطقه اي گويري و بي آب و علف نمي باشد بلكه منطقه اي است كوهستاني با ارتفاعات بسيار و جز در بمپور و يكي دو نقطه ديگر كه آبياري آن بوسيله رودخانه تاَمين مي گردد ، در ساير مناطق كشاورزان اراضي خود را با آب قنات و چاه آبياري مي كنند . بعلت فراواني آبهاي زير زميني در مناطق دلگان و ايرانشهر مي توان با استفاده از حفر چاههاي عميق و نيمه عميق هزاران هكتار از اراضي مستعد و حاصلخيز را زير كشت در آورد .

حدود ۵۱% سطح كل كشت مربوط به گندم و حدود ۱۸% به جو اختصاص دارد .

 درخت خرما در بيشتر نقاط رشد كرده و بيش از چهار ميليون اصله درخت خرما در منطقه بلوچستان وجود دارد كه بيشتر محصول آن بمصرف اهالي ميرسد.

محصولات كشاورزي بلوچستان عبارتند :

۱ – گندم : بصورت آبي و ديم كشت مي شود ، در بعضي از نواحي ديم زارها توسط سيلابهاي بهاري آبياري مي گردد ، سطح توليد اين نوع كشت در هكتار برابر با ۱۲۵۰ كيلوگرم مي باشد كه در مقايسه با عملكرد سطح توليد كل كشور ( ۴۵۸ كيلوگرم در هكتار ) از بازدهي قابل توجهي برخوردار است .

۲– جو : جو بصورت آبي در بيشتر نقاط و بصورت ديم در شهرستانهاي چاه بهار ، ايرانشهر و سراوان در سطح محدود كشت مي شود .

۳ ـ برنج : برنج در اراضي كوهپايه ها و مسير رودخانه ها كشت مي شود و توليد آن در هكتار حدود ۱۶۳۰ كيلوگرم است .

برنج بلوچستان چهار نوع است كه عبارتند از :

الف ـ  برنج صدري كه محصول آن كم بوده و گران قيمت مي باشد .

ب ـ برنج سپيد گنك يا برنج سفيد كه بيشتردرنيكشهربدست ميآيد .

پ ـ برنج چمپا كه شبيه برنج صدري است ولي اندكي درشت تر و برنگ قرمز كم رنگ .

ج ـ برنج سياه كه از همه خوشمزه تر و فراوان تر است .

در بعضي مناطق كه دوبار در سال محصول برداشت مي شود ، محصول دوم برنج است .

بلوچستان داراي محصولات ديگري از قبيل : يونجه ، جاليزي ، پياز و گوجه فرنگي مي باشد و عمده ترين محصول باغهاي آن خرما ، مركبات، موز،ااَنبه، خربُزِه درختي، نارگيل و گوادا( زيتون ) ميباشد .

ب – دامداري .

دامداري اصلي ترين توليد و مهم ترين منبع درآمد عشاير بلوچستان است . اما بعلت نامساعد بودن شرايط طبيعي و خشكسالي و كمي بارندگي ‚ عقب افتادن زمان بارندگي سالهاي اخير ‚ شيوع انواع بيماريهاي دامي ‚ استفاده بي رويه از مراتع ‚ خطراتي است كه دامداري اين منطقه را تهديد مي كند . زيرايكي از خصوصيات بارز جوامعي كه داراي سيستمهاي اقتصادي ابتدايي تري هستند وابستگي شديد آنان به طبيعت است . در چنين شرايطي نگاهداري تعداد دام مستلزم مراقبت دائمي و امكانات مالي بهتر است كه بتوان در سالهايي كه بارندگي عقب مي افتد و زمستان طولاني تر مي شود ‚ باخريد جو و علوفه دامها را از گرسنگي نجات داد و تا شروع بهار و بارندگي نگاهداري نمود . ميتوان گفت كه دامداري در بلوچستان روبه زوال است و زندگي عشايري كه به دامداري بسته است در شرف از هم پاشيدن مي باشد .

 دامهاي اين منطقه عبارتند از :

۱ – گوسفند : گوسفندان منطقه بلوچستان از نوع بلوچي و افغاني مي باشند . بلوچستان در گذشته از مراكزعمده پرورش گوسفند بلوچي بوده است . گوسفند بلوچي در مقابل مراتع ضعيف ‚ مقاومت خوبي دارند و از نژادهاي بسيار خوب در ايران هستند . ميزان توليد پشم براي ميش حدود يك كيلوگرم و براي قوچ حدود ۵/۱ كيلوگرم است . ميزان شير آنها كم ميباشد ‚ وزن ميش درزمان بلوغ حدود ۳۵ تا ۴۰ كيلوگرم و وزن قوچ حدود ۴۵ تا ۴۷ كيلوگرم ميباشد.

۲ ـ بز : بز ‚ مهمترين و بيشترين دامي است كه در اين منطقه توليد و پرورش داده مي شود زيرا در شرايط خشكي و بي علفي و كم آبي بلوچستان كه از ويژه گيها و اختصاصات عمومي اين سر زمين است ‚ تاب وتوان بيشتري براي ادامه حيات دارد.بزهاي بلوچستان از نوع بزهاي پاكستاني‚ بز سراواني و بز دشتياري ميباشند .

۳ – گاو : گاوهاي بلوچستان از نژاد گاو سيستاني و گاو دشتياري هستند .

۴ – شتر : شتر ‚ در بين عشاير بلوچستان داراي اهميت ويژه اي است زيرا نه تنها از گوشت و شير آن استفاده ميكنند بلكه باركشي و حمل و نقل كالا با شتر صورت مي گيرد . در بلوچستان علاوه بر دامهاي فوق الاغ نيز وجود دارد كه بمنظور باركشي در مزارع و غيره نگاهداري مي شود.

ج ـ شكاردر بلوچستان :

بلوچستان از لحاظ شكار سرزميني بِكر مي باشد و مي توان آن را از بهترين شكارگاههاي جهان بشمار آورد . چنانچه به نقاط دور افتاده و نواحي خالي از سكنه بلوچستان سفر كنيد به شكارگاهها و حيوانات بي نظيري برخورد مي نمائيد .در زير برخي از آنها نام برده مي شود :

۱ – پرندگان : از انواع مختلف پرندگان موجود در بلوچستان مي توان تيهو ‚ دُراج ‚ هوبَرِه ‚ باقِرقِرِه‚ جيرُفتي ‚ بِلدِرچين ‚ انواع مرغابي و غاز ‚ مينا و سبزقبا را نام برد .

۲ ـ حيوانات وحشي : حيوانات شكاري كه در ساير نقاط ايران كمتر ديده ميشوند دراين منطقه به حد وفورموجود است وعبارتند از: آهو ‚ قوچ ‚ ميش ‚ بُز ‚ پازَن ‚ خرس ‚ پلنگ ‚ گرگ ‚ روباه ‚ كَفتار ‚ شغال ‚

 خوك ( گراز وحشي ) ‚ سگ وحشي يا سگ كوهستان و حيوان عجيب ديگري بنام بخشوشك كه همانند گربه وحشي بوده و چشم كوچك و درخشاني دارد و علاقمند به ربودن كودكان است و اگر والدين كودك غفلت نمايند بچه را از ناحيه سر بدهان گرفته و بسرعت پنهان ميشود .

خرس :  در ارتفاعات بَزمان خرسهايي مشاهده شده كه با خرسهاي معمولي ايران تفاوت زيادي دارند و شايد از نوع خرسهاي هلندي باشند . خرسهاي اين ناحيه داراي رنگ براق سياهي بوده و جلوي سينه آنها را پشم سفيد رنگي پوشانده است .

كروكوديل ( تمساح ) : كه به اصطلاح بلوچي گاندو ناميده مي شود . كه در بركه هاي رودخانه پيشين تا باهوكلات  زندگي مي كنند  و طول آنها به دو متر مي رسد ‚ اين حيوان غالباَ انسان ‚ گاو و ساير حيوانات اهلي را شكار كرده و آنها را با خود به داخل رودخانه مي برد.

مار :  در بلوچستان مارهاي سمي و كشنده زيادي وجود دارد ‚ يك نوع مار در كوهستانهاي بم پُشت ‚ سرباز‚ چانف ‚ سَرحِه و جنوب فنوج تا بشاگرد ديده مي شود كه بنام مار سياه معروف است . پشت اين مار سياه رنگ به بنفش زرد يا سفيد و زير شكم آن سفيد و داراي نيروي قوي و سم بسيار مهلكي است.  ( منطقه عملياتي دادشاه )

د – ماهيگيري : ماهيگيري يكي از منابع مهم تغذيه مردم بلوچ ساكن در سواحل درياي عمان مي باشد .

مركز ماهيگيري بلوچستان بنادر چاه بهار ‚ كُنارَك ‚ بريس ‚ پَسابَندَر مي باشد . برخي از انواع ماهيهاي درياي عمان عبارتند از : ماهي حلوا ‚ ماهي قُباد ‚يا شيرماهي ‚ ماهي دختر ناخُدار ‚ماهي نيامه و ماهي سنگ سَر .

ه ـ صنايع دستي بلوچ : در بلوچستان صنايع دستي موقعيت اقتصادي ويژه اي دارد و از لحاظ تاِمين در آمد پس از كشاورزي و دامداري قرار دارد .

 در حال حاضر در اين منطقه صنايع دستي مانند : بافت قاليچه بلوچي ‚ سوزن دوزي ‚ سكه دوزي ‚ زري دوزي ‚ چادر بافي ‚ گليم بافي ‚ سفال گري ‚ حصيربافي ‚ ساخت زينت آلات زنانه ‚ نمدمالي ‚ سفره بافي و خراطي است .

۲ ـ سابقه تاريخي بلوچستان .

 سابقه تاريخي بلوچستان به سه بخش تقسيم مي گردد :

الف – بلوچستان پيش از اسلام :

۱ – در زمان هخامنشيان : داريوش بزرگ پادشاه هخامنشي براي تصرف سرزمين پنجاب و سند از راه بلوچستان به هندوستان لشكركشي كرده و آذوقه بين راه خود و سپاهيانش را از اين منطقه تهيه نموده است . از اين رو مي توان گفت بلوچستان در آن زمان آبادتر و پرجمعيت تر از امروز بوده است .

۲ – در زمان كيانيان : در عهد سلطنت كيخسرو قسمتي از سپاهيان اين پادشاه را بلوچان تشكيل مي دادند . آنان سپاهياني جنگاور و دلير بودند كه در ميدان نبرد پشت به دشمن نمي كردند

فردوسي در شاهنامه اشاره به قوم بلوچ نموده و مردان آن قوم را در سپاه كيخسرو به شجاعت و مردانگي ستوده و مي گويد :

سپاهي زِ گُــــــردانِ كوچ و بلوچ           سكالــيده جنگ مـــانـــند قوچ

كه كس در جهان پشت ايشان نديد          برهنــه يك انگشت ايشان نديد

درفــــشي بــــــرآورد پيـــكر پلنگ        همي از درفشش بيازيد چنگ

۳ –  در زمان اسكندر مقدوني : اسكندر كه با لشكر معروفش به هر سرزميني قدم مي گذاشت هيچ قشوني در مقابل او ياراي ستيز و مقاومت نداشت‚ در بلوچستان به حدي درمانده شد كه مورّخ مخصوصش مي نويسد ‚ هرگز اسكندر را بدان سان غمگين و اندوهناك نديده بودند . هنگامي كه پيش قراول لشكر ظفرمند اسكندر به فرماندهي لئون ناتوس سردار معروف وارد خاك بلوچستان شد ‚ دلاوران بلوچ آماده جنگ شده و با لشكريان يوناني و مقدوني مبارزه كردند ‚ كه سردار اسكندر تاب مقاومت نيآورده . لشكريانش تار و مار شدند.اسكندر به هنگام مراجعت از هند از بلوچستان گذشت ‚ در اين سفر كه ۶۰ روز بطول انجاميد اسكندر با چنان سختي و مشقتي مواجه شد كه پس از رسيدن به ايرانشهر بشكرانه سلامت خود هفت شبانه روز جشن گرفت .

۴ ـ بلوچستان در زمان ساسانيان : در زمان اردشير بابكان كشور را به ۳۳ ناحيه مستقل تقسيم كرده بود كه بلوچستان يكي از آنها بوده است وحكمران مستقل و موروثي هرناحيه را شاه ميگفتند . همانند : سگستان شاه در سيستان ‚ قيقان شاه در سند و ناحيه اي از بلوچستان

ب ـ بلوچستان پس از اسلام :

از اواسط قرن سوم هجري قمري دولت بني عباس روبه انحطاط و زوال گذاشت ‚ در عهد هارون الرشيد تجزيه متصرفات اسلامي آغاز شد‚ در اين زمان يعقوب ليث صفاري به فكر نجات واستقلال ايران افتاد. پس از جنگهاي طولاني در سال ۲۴۷ هجري قمري مردم سيستان سر به فرمان اونهادند ودرسال ۲۵۰ هجري قمري بلوچستان نيز به تصرف يعقوب در آمد . يعقوب ليث از سند تا اروند رود را تحت فرمان داشت .

عمروليث برادر او نتوانست اين موقعيت مهم تاريخي را حفظ كند ‚ عمروليث در سال ۲۸۷ هجري قمري ( ۹۰۰ ميلادي ) در جنگي از امير اسماعيل ساماني شكست خورد ‚ امير اسماعيل او را دستگير و به بغداد فرستاد و در سال ۲۸۹ هجري قمري بدستور خليفه كشته شد . با وجود اين بلوچستان تا چند قرن بعد تحت سلطه امراي صفاري مانده و طاهر از نوادگان عمروليث تا سال ۲۹۵ هجري قمري ايالت فارس ‚ كرمان ‚ بلوچستان و سيستان را تحت فرمان خود داشته و والي كرمان و بلوچستان از جانب او انتخاب مي شد .اما پس از در گذشت طاهر سلسله صفاري روبه ضعف نهاد : اعقاب صفاريان ظاهرآ تا مدتي در بلوچستان از امراي محلي بشمار مي رفتند .

بلوچستان در دوران هاي سلطنت ديلميان ‚ غزنويان ‚ سلجوقيان ‚ خوارزمشاهيان‚ مغولان ‚ تيموريان ‚ صفويه ‚ افشاريه ‚ زنديه ‚ قاجاريه و پهلوي هميشه در حال عصيان و مورد تهاجم و لشكر كشي قرار گرفته ‚ كه تفصيل آن از موضوع اين كتاب خارج است .اما چون داستان عصيان و شورش دادشاه مربوط به زمان سلطنت خاندان پهلوي خصوصآ زمان سلطنت محمدرضاشاه پهلوي مي باشد ‚ لذا نگارنده مختصري از تاريخچه بلوچستان را در زمان شاهنشاهي پهلوي ذكر مي نمايد .ظاهرا ازابتداي دوران مشروطيت تا اوايل سلطنت رضاشاه پهلوي قواي نظامي ايران به بلوچستان فرستاده نشده است و اين منطقه در دست خوانين و سرداران محلي بوده ‚ تا اينكه در سال ۱۳۰۷ خورشيدي مطابق با ۱۹۲۸ ميلادي به منظور سركوب سرداران و همچنين رفع غائله بلوچستان به آن خطه لشكر كشي شد .

 لشكر شرق به بلوچستان وارد شده و در نقاط مختلف بلوچستان پادگان نظامي مستقر گرديد و هرگونه اغتشاشي را سركوب مي نمودند .

 در سال ۱۳۱۰ خورشيدي مطابق با ۱۹۳۱ ميلادي سردار جمعه خان اسماعيل زائي نيز قيام كرد ‚ اما شديدا از سوي دولت مجازات گرديده و باتفاق طايفه اش به شيراز تبعيد شد و مدت مديدي در آن استان تحت نظر بسر مي برد .در ناحيه كوهك كه سرداران و خوانين عليه دولت مركزي قيام كرده بودند ‚ با حمله قواي نظامي مواجه شده و از سوي سزتيپ البرز فرمانده وقت ‚ حكم اعدام گروهي از آنان صادر مي شود و چنان وحشت و نفرتي در دلهاي مردم بلوچ برمي انگيزد كه امروزه نيز بدان مثال مي زنند .

اختلافات مرزي ايران و هندوستان تا سال ۱۳۱۰ خورشيدي نيز همچنان بجا بود و در سال ۱۳۱۱ خورشيدي مطابق با ۱۹۳۲ ميلادي نقشه برداري خطوط مرزي بطول ۲۲۸ كيلومتر صورت گرفت و در سال ۱۳۱۴ در نقطه اي از مرز اختلاف بوجود آمد .

بالاخره در تاريخ ۱۳۲۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۴۷ ميلادي پاكستان از هند جدا شد و استقلال يافت و ايران از جانب جنوب شرقي با كشور مسلمان پاكستان هم مرز گرديد و به رفع اختلاف پرداختند . ودر ۱۷ بهمن ماه ۱۳۳۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۵۷ ميلادي به توافق رسيدند و قرارداد مرزي ايران و پاكستان در كاخ وزارت خارجه ايران به امضاء رسيد  . از شرح بيشتر در اين زمينه و تاريخچه عشاير شهرستان ‚ زاهدان ‚ خاش ‚ و سراوان بعلت عدم ارتباط با موضوع دادشاه و منطقه عملياتي او خودداري نموده و مطالعه وضعيت عشاير شهرستانهاي چاه بهار و ايرانشهر مورد توجه و بحث قرار مي گيرد .

۱ ـ منطقه چاه بهار :مهمترين طوايف شهرستان چاه بهار عبارتند از : سردارزائي ‚ بُليده اي ‚ روك شكي ‚ محتشمي ‚ شيراني ‚ طيسي ‚ كُناركي ‚ هوت ‚ بلوچ بلكي ‚ گوجكي ‚ باشنده ‚ شاه زاده ‚ لوطي ‚ كوركج ‚ كوده ‚ برزگران ‚ رئيس و مير .

جمعيت عشاير و طوايف اين شهرستان در سال ۱۳۶۰ خورشيدي ۳۴۵۰۰ نفر برآورد گرديده است . در زير بعضي از طوايف مذكور كه به موضوع كتاب ارتباط دارند معرفي مي شوند .

الف ـ طايفه شيراني ( شيران زائي ) :

مردم اين طايفه در مناطق بنت ‚ دشتهاي فنوج و كُتيج واقع در جنوب غربي بلوچستان زندگي مي كنند .

۱ –  وجه تسميه و سايقه تاريخي : بنا به روايت بزرگان محلي ‚ بنت در اغاز تابع حكومت قصرقند و در قلمرو طايفه بُليده اي بوده و يك نفر از طايفه ميرهاي بنت از سوي حاكم قصر قند تمور مربوط به بنت را انجام مي داده است . سردار محمدعلي خان ناروئي پسر مهراب خان حاكم نيكشهر را كشت و بر آنجا و بنت تسلط يافت . اما از زمان سردار حسين خان فرزند سردار محمد علي خان كه خواهرش بانو گراناز را به عقد ميرحاجي يكي از بزرگان بنت در آورد ‚ بنت به طايفه شيراني تعلق يافت . مدتي بعد سردار حسين خان بعلت درگيري با دولت مركزي ايران از حكومت عزل و در نتيجه حكومت بنت به مهيم خان لاشاري سپرده شد .همزمان با بزرگ شدن پسران بانو گراناز ‚ خوانين شيراني قدرتي يافته ودر نزاعي كه منجر به قتل برادران مهيم خان ميرلاشاري شد ‚ اسلام خان پسر بانوگراناز باتفاق پنج برادر ديگر خود ( جهانگير خان ‚ شهباز خان ‚ نقدي خان ‚ ميرزاخان و صاحب خان ) حكومت بنت را بدست گرفت و چون خانواده مادري او در بنت از احترام ويژه اي برخوردار بودند لذا با استفاده از نسل مادريشان خود را شيراني خواندند. در اين زمان شرايط داخلي ‚ خارجي ‚ اقتصادي و اجتماعي جامعه نيز براي رشد قدرت فرزندان ميرحاجي مساعد بود ‚ زيرا دولت مركزي ايران در اثر درگيري با مشروطه خواهان نمي توانست بر مكران تسلط داشته باشد .

دولت انگليس نيز با پرداخت مقداري پول به خوانين منطقه ‚ امنيت خطوط تلگرافي خود را تامين مي كرد و با حكومت محلي بنت رابطه خوبي داشت .تا پيش از حكومت اسلام خان شيراني ‚ در روستاها خرده مالكين ماليات خود را از طريق ماموران وصول ماليات به خوانين طوايف ديگر مي دادند ولي در زمان ايشان وجوه جمع آوري شده از بابت ماليات در خود محل به مصرف مي رسيد .

از طرفي با قدرت يافتن طايفه شيراني بازار تجارت رونق يافت . اسلام خان به كشاورزي پرداخت و چند قنات از جمله قنات شيخان را در كنار بنت حفر نمود و آبادي شيخان را ايجاد كرد .

چند سال بعد ايوب خان پسر اسلام خان ‚ ميرزا خان عموي خود را كشت ‚ در سال ۱۳۳۸ هجري قمري مطابق با ۱۲۹۹ خورشيدي صاحب خان ‚ اسلام خان را به انتقام ميرزا خان هنگامي كه عازم نيكشهر بود توسط يك نفر از تيره محمداني بقتل رسانيد و جانشين اسلام خان شد . پس از مرگ سعيدخان در سال ۱۳۳۳ هجري قمري مطابق با ۱۲۹۳ خورشيدي اميردوست محمدخان باركزائي بتدريج در بمپور چنان قدرتي يافت كه بر كليه سرزمين مكران نيز مسلط شد و ادعاي استقلال كرد . تا اينكه در سال ۱۳۰۷ خورشيدي از قواي دولتي شكست خورد (در زمان رضاشاه ) و ارتش در نواحي مختلف مكران مستقر گرديد. در اين هنگام حسين خان پسر سعيد خان به خدمت دولت در آمد و از سوي دولت نخست به حكومت نيكشهر و سپس حاكم مكرانات ( يعني از نيكشهر تا چاه بهار ) شد . پس از تسلط كامل قواي دولتي در دوران سلطنت رضاشاه از آنجا كه بنت اهميت سوق الجيشي نداشت ‚ مورد توجه قرار نگرفت و دولت چندان دخالتي در آنجا نمي كرد .

در اواخر سلطنت رضاشاه ‚ علي خان پسر نقدي خان بواسطه كهولت پدرش حكومت بنت را در دست داشت و ايوب خان در قلعه بنت بجاي پدر سكونت گزيد .

محمد خان شيراني حاكم فنوج در اواخر حكومت رضاشاه حكومت دُهان را از دولت بنام علي خان خواهر زاده و داماد خويش گرفت . پس از مدتي ايوب خان كه از انتصاب علي خان به حكومت دُهان راضي نبود با سران طايفه لاشاري كه با آنها از جانب مادر خويشاوند بود عليه علي خان متحد شد و علي خان را در شيخان محاصره كرد ‚ ولي ارتش دخالت كرده و به هردو طرف ابلاغ نمود تا سلاح هايشان را تحويل دهند .

علي خان از تحويل اسلحه تيره شاهوزائي كه مردمي شجاع و جنگجو بودند خودداري كرد ‚ از اين رو قواي نظامي براي دستگيري علي خان به بنت اعزام شدند . در اين هنگام علي خان ياغي شد و به كوه گريخت ‚ اما فرمانده قواي دولتي دستور دستگيري نقدي خان پدر او را صادر كرد .

سه ماه بعد حسين خان نزد سرهنگ كريمي مامور خلع سلاح مكران از علي خان شفاعت نمود و بدين ترتيب براي علي خان امان گرفت .

در سال ۱۳۱۹ خورشيدي طايفه سالار به كيج و محترم آباد حمله كرده و آن نواحي را غارت نمودند ‚ ارتش به علي خان اسلحه داد تا سالارها را سركوب نمايد .

سال بعد ( ۱۳۲۰ خورشيدي ) يعني سال اشغال ايران وسيله متفقين و استعفاي رضاشاه پهلوي بود كه در اين هنگام علي خان از ضعف دولت مركزي استفاده كرده و به بنت بازگشت و در فرصتي ايوب خان را كشت و دو سال بعد حسين خان هم در نيكشهر درگذشت و علي خان نقدي تنها بازمانده مقتدر خاندان طايفه شيراني شد .

سال بعد محمدخان حاكم فنوج درگذشت و حكومت او هم به علي خان نقدي داماد و خواهرزاده اش رسيد .

در سال ۱۳۳۰ خورشيدي كه بار ديگر حكومت مركزي ايران بر اوضاع مسلط گرديد و براي از بين بردن بقاياي حكومتهاي محلي ‚ قشوني به نيكشهر فرستاد و علي خان را به نيكشهر احضار نمود. علي خان كه از توطئه دستگيري خود مطلع شده بود طي زد و خورد كوتاهي گريخت و نخست به بنت و سپس به ميهان رفت و سر انجام دستگير و به كرمان و سپس به تهران فرستاده شد . دو سال در كرمان و تهران زنداني بود تا بالاخره عفو شد و به بنت بازگشت . علي خان در سال ۱۳۳۴ خورشيدي در اثر برخورد صاعقه اي در قلعه بنت كشته شد .

( تذكر نگارنده : اين سردار علي خان نقدي همان سرداري بود كه با ظلم و ستمي كه به دادشاه و خانواده اش روا داشت ‚ از آن بلوچ بي آزار و خانواده دوست ‚ جنايتكار ترين و قسي القلب ترين موجود را در تاريخ ايران بوجود آورد .)

2 – جمعيت :

طايفه شيراني از سال ۱۳۱۱ خورشيدي به بعد بشرح زير برآورد گرديده است :

دكترمسعود كيهان           سال ۱۳۱۱خورشيدي                ۳۰۰۰ خانوار

تيمسار رزم آرا                 ٍ      ۱۳۲۰         ٍ               ۱۰۰۰ خانوار

مهنامه ارتش                    ٍ       ۱۳۳۶        ٍ              ۳۰۰۰  خانوار

شوراي عالي برنامه ريزي     ٍ      ۱۳۶۱       ٍ               ۶۰۰۰ خانوار

سيستان و بلوچستان

۳ –  قشربندي اجتماعي :

گروههاي اجتماعي در طايفه شيراني و عشاير ساكن در قلمرو آنان كه تشخيص داده شده است عبارتند از :

الف _ هوت : اين گروه بالاترين گروه اجتماعي عشاير است . و محمداني ها كه ساكن محمدان هستند نيز هم رديف آنان مي باشند . اين گروه بطور كلي ، افراد گروههاي بالاي اجتماع را تشكيل مي دهند و ازدواج هايشان نيز با همين طبقه است .

ب – : كرنكِش : به همه افراد طايفه بجز ساربانان و خدمتگزاران كرنكش مي گويند ، ايشان باهم برابر و در ميان عشاير منطقه از لحاظ اعتبار اجتماعي ، پس از هوت ها قرار دارند .

پ _ بلوچ : اين گروه در پايين تراز هوت و كرنكش ها هستند و ازآنجا كه فقط با هوت ها و محمداني ها دريك جا باهم زندگي ميكنند ، ازاين رو مقايسه آنان با كرنكش ها در داخل يك طبقه صورت نگرفته بلكه در كل جامعه عشايري محل در نظر گرفته شده است .و اين برتري معمولا به قدرت طايفه بستگي دارد تا برتري طبقاتي رايج در منطقه.

ت _ جِت : به شتربانان جت ميگويند و اين گروه تقريبا برابر با دُرزاده ها( كارگران كشاورزي ) در روستاها هستند .

ث _ تيه : بردگان را در عشاير تيه مي نامند كه همانند بردگان روستا مي باشند .

۴ _ خانواده :

خانواده كوچكترين واحد اجتماعي و اقتصادي روستاهاي منطقه مي باشد . روابط داخل اعضا’ خانواده چنين است . پدر رئيس خانواده و مادر پس از او محترمترين و با نفوذترين فرد براي اعضا خانواده است.

در ميان فرزندان ، پسران بر دختران از موقعيت برتري برخوردارند و ميان پسران يك خانواده، سلسله مراتب سني مبين برتري آنان است .

ازدواج عموما بين خويشاوندان نزديك صورت مي گيرد ، ازدواج با دختر عمو ، دختر دايي ، دختر خاله و دختر عمه متداول است .

۵ _  تيره هاي طايفه شيراني :

اين طايفه از ۱۲ تيره ، محمداني ، توتان ، هوت ، گوچ كي ، هيزم ، گيني ، زيردان ، كوراني ، شهنوازي ، گويچي و سليماني تشكيل گرديده است .

ب _ طايفه سردارزائي ( سدازائي )

مردم اين طايفه ۱۰۰ % اسكان يافته و در دشتياري ، قصر قند و راسك زندگي مي كند . جمعيت طايفه سرداززائي حدود ۷۰۰۰ نفر مي باشد . تيره هاي اين طايفه از اين قرارند : مير، حوت ، ميد ، نوخاني ، برديك ، كوتون ، سيد ، صابرو ، جنگال ، شيخ زاده ، كوسك و جت .

آخرين سرداز اين طايفه ، حاج كريم بخش سعيدي ( سردارزائي) بود كه ۲ دوره نمايندگي مجلس شوراي ملي را داشت و در منطقه به كشت وسيع موز پرداخته بود .

عشاير و طوايف شهرستان ايرانشهر:

در حوزه شهرستان ايرانشهر ، عشاير و طوايف مختلفي زندگي مي كنند كه مهمترين آنها طوايف : باركزائي ، مباركي ، لاشاري ، بامري ، شاهكي ، رند و عبدالهي هستند .

جمعيت عشاير شهرستان در سال ۱۳۱۱ خورشيدي حدود ۱۱۰۰۰ خانوار ، و در سال ۱۳۳۲ حدود ۱۳۵۰۰ خانوار ، در سال ۱۳۳۶ حدود ۱۱۳۰۰ خانوار و در سال ۱۳۶۰ حدود ۹۵۲۰ خانوار محاسبه و اعلام گرديده است . در زير به معرفي برخي از طوايف شهرستان ايرانشهر مي پردازيم :

۱ _ طايفه باركزائي :

مردم اين طايفه در سراسر بلوچستان مخصوصا در نواحي ايرافشان ، دزَك ، در شهرستان سراوان ، سرباز و راسك از شهرستان ايرانشهر بسر مي برند .اين طايفه از تيره هاي زيادي تشكيل گرديده كه مهمترين آنها عبارتند از : بارك زائي ، باران زائي ، بهرامي ، قايم خان زائي ، ارباب ، جنگي زائي ، حسين زائي ، دهقان ، عمرا ، دُرزاده ، ملازائي و رحماني .

الف _ سابقه تاريخي :

مردم اين طايفه از اعقاب اميرشاهوخان بارگزائي ميباشند ، وي ظاهراازكسان حاجي جمال خان برادرسردارپاينده خان بوده است.

لازم به يادآوري است كه زمنشاه پسر تيمورشاه و نوه احمدشاه دُراني (ابدالي ) بكمك سردار پاينده خان باركزائي به امارت افغانستان رسيد .دو پسراميرشاهوخان باركزائي به نامهاي اميركلان خان وامير نايب خان بودند .

اميرنايب خان پسري به نام ميرعبدالله خان داشت ، ميرباران خان پسر ميرعبدالله خان باتفاق مير بابكرخان و ميرنوراخان ( پسران امير كلان خان ) بسبب بروز اختلاف ميان برادران و عموهايشان مجبور به ترك زادگاه خود شده و از ناحيه نوده فرخ افغانستان به سيستان مهاجرت مي كنند .

 پس از مدتي ميرباران خان به همراه افراد خانواده خود از سيستان به سرزمين بلوچستان كوچ كرده و براي هميشه در آنجا ساكن مي شوند .

شجره نسب طايفه باركزائي بلوچستان

حاجي جمال خان

اميرشاهوخان باركزائي                      سرادر پاينده خان

اميركلان خان                                                اميرنايب خان

ميرعبدالله خان

ميرباران خان

شيخ جمشيد

ميرعليخان

شيخ مهراب خان

مير اعظم خان

مير رستم خان

ميرعليمحمدخان

سردار دوست محمدخان باركزائی

( از سال ۱۲۹۹ خورشيدي تا بهمن ۱۳۰۷ حاكم بلوچستان بوده است )

محمدعمر خان

بهمن خان

ميرباران خان يكي از مردان دلير و درستكار بوده و بنيانگذار طايفه باركزائي بلوچستان نيز همين شخص بوده است . نام اين طايفه در بلوچستان به باران زائي هم معروف ميباشد زيرا اين نام ماخوذ از نام ميرباران خان است . پس از در گذشت ميرباران خان به ترتيب شيخ جمشيد ، ميرعلي خان ، شيخ مهراب خان ، مير اعظم خان ، مير رستم خان ، ميرعلي محمدخان ( پدر سردار امير دوست محمدخان ) سرپرستي و اداره امور طايفه باركزائي بلوچستان را برعهده داشته اند . در همين هنگام يعني در سال ۱۲۸۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۰۷ ميدي حكومت فسمتي از بلوچستان به بهرام خان باركزائي پسر عموي سردار اميردوست محمدخان واگذار مي شود و از اين تاريخ است كه طايفه باركزائي در بلوچستان نفوذ و قدرت بيشتري كسب كرده و چندسالي سرنوشت بلوچستان بدست ايشان مي افتد .

از نظراهميت موضوع در زير به وضع بلوچستان در زمان حكمراني بهرام خان و اميردوست محمدخان اشاره ميشود.

۱ _ سردار بهرام خان باركزائي :

سرزمين بلوچستان براي بار دوم در سال ۱۲۲۰ خورشيدي مطابق با ۱۸۴۱ ميلادي تحت نفوذ حكومت مركزي در آمد و موضوع تعيين و تثبيت حدود سرحدي با كشمكشهاي زياد سر و صورتي پيدا كرد ولي براثر سو’ تدبير و رفتار غير انساني برخي حكام وقت در اخذ ماليات و غيره مجددا نفوذ و استيلاي دولت كاهش يافته و بتدريج كاربه جايي رسيد كه دخالت مامورين دولتي كلا از خاك بلوچستان قطع و دولت براي اخذ ماليات بلوچستان به خوانين با نفوذ محل متوسل گرديد . خوانين مزبور نيز از ضعف دولت مركزي استفاده كرده و بجاي اينكه براي دولت كار كنند پايه استقلال خود را مستحكم نموده و پس از مدتي هرناحيه از بلوچستان تحت نفوذ يكي از ر,ساي طوايف بلوچ درآمد و بر همين اساس سعيدخان رئيس طايفه بُليده أي پس از مرگ پدر به رياست قلعه نيكشهر ، بنت و بنادر منصوب گرديد . وي كه فرد طماعي بود به فكر ازدياد نفوذ محلي و تصرف املاك ديگران افتاد و به ملك كوچكي كه در قصر قند از مادر خود به ارث برده بود قناعت ننمود ، نخست قسمتي از اراضي نيكشهر را غصب و بتدريج ناحيه سرباز را نيز بتصرف در آورد . در اين هنگام سرپرستي ناحيه سرباز را به بهرام خان باركزائي از اعقاب اميرشاهوخان و ميرباران خان كه از افغانستان نخست به سيستان و سپس به بلوچستان مهاجرت كرده بودند واگذار نمود و همچنين اسلام خان را كه يكي از مالكين كوچك ولي با نفوذ بنت محسوب مي گرديد به سرپرستي ناحيه بنت برقرار نمود .

در سال ۱۲۸۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۰۷ ميلادي والي ايالت بلوچستان به كرمان رفته و قواي دولتي و مركز حكومتي در ايرانشهر را به بهرام خان باركزائي و سعيدخان بليده أي واگذار كرد .

خوانين مذكور كه از قبل مترصد بدست آوردن وقت مناسبي بودند بلافاصله قلاع بمپور و ايرانشهر را بتصرف كامل خود در آوردند و مدت سه سال آن نواحي و زمينهاي خالصه دولتي در دست آنان بود تا اينكه سردار نصرت به فرماندهي لشكري از كرمان به بلوچستان آمد  . سعيدخان اظهار اطاعت نمود ، اما سردار بهرام خان در مقابل قواي سردار نصرت مقاومت كرد و حملات او را دفع نمود .در اين هنگام سعيدخان با سردار نصرت كمك كرد تا با قواي خود سالم به كرمان مراجعت نمايد .

سعيدخان به پاس اين خدمت به سمت والي بلوچستان تعيين گرديد ولي در اين مقام نتوانست انجام وظيفه نمايد .

بهرام خان كه ظاهرا نماينده او بود ، باطنا اعتنايي به وي نداشت ، زيرا بهرام خان در ناحيه دزك سراوان نفوذ و قدرتي بدست آورده بود و از سوي ديگر اسلام خان حاكم بنت و نيكشهر هم از سعيدخان اطاعت نمي نمود ، تا سرانجام سعيدخان مجبور به لشكر كشي و جنگ با او شد ، ولي اسلام خان كه صلاح خويش را در زد و خورد با سعيدخان نمي ديد از راه مسالمت سعيدخان را استقبال كرد .

در سال ۱۲۹۳ خورشيدي مطابق با ۱۹۱۴ ميلادي بهنگام غيبت سعيدخان ، بهرام خان باركزائي به بمپور وارد و تمام اراضي خالصه آن سرزمين را تصاحب نمود. در اين تاريخ جنگ جهاني اول آغاز گرديده بود و بلوچستان را نيز در برگرفت ، اين جنگ سبب يك سلسله انقلابات در بلوچستان شد . از آنجا كه اين انقلابات كاملا برخلاف مصالح و سياست استعماري دولت انگليس بود انگليسها دولت ايران را مجبور به انجام يك رشته عمليات نظامي در بلوچستان كردند . از اين رو در منطقه سرحد عمليات عليه عشاير دامني ( طوايف گمشادزائي ، ياراحمدزائي و شهنوازي ) شروع شده و از سوي ديگر هيات اگليسي به رياست ماژور كيز بمنظور مذاكره با بهرام خان به ايران آمد .

اين هيات ظاهرا موفق شد بهرام خان باركزائي حكمران ايرانشهر و بمپور را وادار به اطاعت از دولت مركزي ايران نمايد و با اين توافق سرزمين بلوچستان تا اندازه أي آرام گرديد .

در همين زمان حسين خان پسر سعيدخان به نيكشهر حمله كرده و املاك پدري را كه اسلام خان بليده أي تصاحب نموده بود متصرف شد واسلام خان نيز در اين زد و خورد ( سال ۱۲۹۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۱۷ ميلادي) بقتل رسيد .

از آن پس بهرام خان باركزائي مورد توجه و احترام عموم ر,سا و سرداران طوايف بلوچ واقع شده ، عنواني پيدا كرد و حكومت تمام نواحي مكران را بدست آورد .

بهرام خان در سال ۱۲۹۹ خورشيدي مطابق با ۱۹۲۰—ميلادي در گذشت و مجددآ سرداران بلوچ زد و خورد با يكديگر را آغاز كرده و از هر ناحيه شورشي برخاست .

۲ _  سردار اميردوست محمدخان باركزائي :

پس از فوت سرداربهرام خان باركزائي سرنوشت بلوچستان و مردم آن بدست سردار دوست محمدخان باركزائي عموزاده بهرام خان افتاد ، وي در قسمت اعظم بلوچستان نفوذ خود را برقرار كرد .

سردار اميردوست محمدخان تا اواخر سال ۱۳۰۷ خورشيدي مطابق با ۱۹۲۸ ميلادي بر ايالت بلوچستان حكمراني مي كرد و از محل درآمد اراضي خالصه دولتي ضمن عمران و آبادي نواحي ۲۰۰ نفر غلام ويژه مسلح استخدام و اسلحه زيادي تهيه مي نمود .

ناحيه سراوان را كه داراي آب و آبادي و نخيلات بسيار بود وقلاع محكم داشت به پدرش علي محمدخان و برادر خود انوشيروان خان واگذار كرد و در هريك از قلاع مزبور تفنگچياني گماره بود كه حفاظت آن منطقه را به عهده داشتند .

اميردوست محمدخان در نظر داشت ترتيبي اتخاذ نمايد تا دولت مركزي از دخالت مستقيم در امور بلوچستان خودداري كند و از آنجا كه در اين هنگام دولت مركزي نفوذ خود را در سرتاسر كشور بسط داده بود ، نمي توانست از سر زمين بلوچستان صرف نظر نموده و همانند گذشته به حال ملوك الطوايفي باقي گذارد .بديهي است كه ادامه اين وضع براي دولت مركزي قابل تحمل نبود . از اين رو مسئولان ارتش در تاريخ بيست و نهم شهريور ۱۳۰۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۲۷ ميلادي گزارش جامعي درباره بلوچستان تهيه و بانضمام تقاضاي لشكر كشي به اين منطقه را به رضاشاه تقديم داشتند . پيشنهاد مزبور تصويب شد ، ولي آغاز و انجام عمليات به سال بعد موكول گرديد .

دراوايل سال ۱۳۰۷ خورشيدي مطابق با ۱۹۲۸ ميلادي تيپ سيستان به خاش رفته و در آنجا مستقر گرديد و در تاريخ پانزدهم مردادماه همان سال يك ستون توپخانه صحرايي سوار و بهادران اول فوج بهرامي بفرماندهي نايب اول ارسلان شمس از مشهد به بلوچستان اعزام گرديد . در همين هنگام سردار اميردوست محمدخان باركزائي به مركز اخضار شد ، ولي او از اين دستور اطاعت ننمود و از سوي دولت از حكومت بلوچستان عزل گرديد و مراتب نيز به ديگر سرداران بلوچ ابلاغ شد .

سردار اميردوست محمدخان با قواي دولتي به جنگ پرداخت و سر انجام پس از زد و خوردهاي پي در پي از نيروهاي دولتي شكست خورد و در بهمن ماه ۱۳۰۷ خورشيدي مطابق با ۱۹۲۸ ميلادي تسليم قواي دولتي شد و به تهران اعزام گرديد .

اميردوست محمدخان را روز ۱۷ فروردينماه ۱۳۰۸ خورشيدي نزد رضاشاه بردند ، نامبرده شرحي درباره عقب افتادگي بلوچستان بيان نموده و اضافه مي نمايد كه عدم توجه باين منطقه موجب پاره أي حوادث شده كه اميد است مورد عفو قرار گيرد .

رضاشاه دستور مي دهد كه امير دوست محمدخان در تهران بماند و ماهيانه سيصد تومان حقوق به وي پرداخت نمايند ، ولي بايد تحت نظر بوده و با يك نفر مراقب از طرف شهرباني در پايتخت آزاد خواهد بود ، مشروط براينكه از حوزه تهران خارج نگردد. چندماهي بدين ترتيب سپري شد واودرمراسم سلامهاي رسمي نيز شركت مينمود .

امير دوست محمدخان در تاريخ ۱۳۰۸/۸/۱۹ خورشيدي بعنوان شكار باتفاق شكرمحمد نوكر خود و سرپاسبان شهرباني بطرف ورامين حركت مي كنند ، در ورامين شكر محمد سرپاسبان محمدعلي خان را بقتل ميرساند و بعد با اتومبيل از بيراهه فرار مي كنند . اتومبيل در بين راه خراب مي شود و بالاخره در ديماه ۱۳۰۸ خورشيدي در نزديكي شهر سمنان دستگير شده به تهران اعزام مي گردند .

پس از ورود به تهران امير را بحضور شاه مي برند ، رضاشاه از وي سئوال مي كند كه : اين چه كاري بود كه كردي ؟

امير فقط در پاسخ مي گويد : تقدير چنين بود ! .

سر انجام امير دوست محمدخان باركزائي در دادرسي ارتش به اعدام محكوم شد و در تاريخ ۲۶ ديماه ۱۳۰۸ خورشيدي حكم درباره ايشان اجرا’ گرديد .

۲ _ طايفه مباركي :

مردم اين طايفه ۹۰ % اسكان يافته اند و در نواحي اسپكه ، عيسي آباد ، چانف ، هيچان ، سرمچ ، و لاشار از توابع شهرستان ايرانشهر ، نيكشهر ، قصرقند ، و شهرستان چاه بهار پراكنده اند .( منطقه عملياتي دادشاه ) اين طايفه از تيره هاي مختلفي تشكيل گرديده كه مهمترين آنها عبارتند از : مباركي ، كوه چيري ، كوه مدني ، بيچندي ، سردستي ، آب گاهي ، ناييگوليي ، شمسي، مچ كوري ، گوگاني ، سه مكاني، ضندراني، گريني، لاشارگاهي، بن پيشي، سيا آگاني ، شك گنتي ، پتگاني ، مسناني هامين ، قيلك بني ، لاح زايي ، ناگاني ، سرابندي ، كاصيمي ، كورپچي ، گله كاني ، دشتكي ، گليكي ، ميكيگي ، پتكسي ، مگوري و شهركي .

الف _ وجه تسميه و سابقه تاريخي :

بنا به روايت ريش سفيدان طايفه مباركي كه سينه به سينه نقل شده ، ميرمبارك نامي و برادرش بركت خان از عشاير كرمان و فارس بودند كه ظاهرا در اواخر دوران صفوي در جنگهاي آن منطقه شكست خورده و بركت خان كشته مي شود . از اينرو ميرمبارك با يكصد خانوار از نزديكانش بسوي شرق كوچ مي كند و پس از مدتها سرگرداني بالاخره در محلي بنام شارك اقامت مي نمايند . اما مدتي بعد نوه يا دامادش بنام شيخ حسن در آنجا فوت مي كند . ميرمبارك از زخم اين حادثه به خشم آمده و ناحيه شارك را ترك و به سر زمين چانف مهاجرت مي نمايد .نام طايفه مباركي مآخوذ از اسم ميرمبارك است . احتمالا تا اوايل سلطنت نادرشاه نيز زنده بوده است . زيرا روايتي ديگر مربوط به عهد وي در ميان مباركيها رايج است كه بر اساس آن نادرشاه در حمله به هند ، هنگام عبور از چانف و آهوران دختر ميرمبارك را به زني گرفته و مي گوين : در زير مهرنامه دختر ميرمبارك مهر خود را زده و اين عبارت ذكر گرديده است .

الليل و دها ها                والشمس و اتبارك

نادرقلي افشار                داماد ميرمبارك

در حوادث دوران نادرشاه از فتح لاشار و مناطق آن حدود توسط محبت خان ياد شده كه پس از اين فتح ، حاكم بلوچستان مي شود و با توجه به روابط نزديك ميرمبارك و امراي صفاري بمپور ، شايعه ازدواج نادر با دختر ميرمبارك بي اساس بنظر مي رسد و احتمالا لشكر كشي پيرمحمد بيگلربيگي به لاشار و تسخير آن حدود تا قصر قند را بايد نشانه أي از عدم اطاعت خوانين منطقه از جمله ميرمباركيان نسبت به قواي دولتي و وابستگي آنان به ملك شيرخان صفاري دانست . در اين نبردها شيرملك خان حاكم بمپور بقتل رسيده و پسرش ملك اردشير تسليم شد و قبول خراج كرد . بنابراين ميرمبارك را بايد يكي از تبعيديان يا پناهندگان دوران صفويه دانست كه با ايجاد رابطه خويشاوندي با طايفه لاشاري ( ميرقنبر سر سلسله خاندان لاشاري خواهرزاده ميرمبارك است) كه تيره بزرگي از طايفه رند بوده اند بقدرت رسيده و فرزندانش در پناه طوايف بزرگتر گمنام زيسته اند .تا چند پشت پيش از عيسي خان مباركي نامي از سرداران اين طايفه بطور مشخص نيست .

جهانگردان اروپايي و همچنين محققان ايراني هيچكدام نامي از طايفه أي بنام مباركي نمي برند و بيشتر طوايف بزرگ زاده ، بليده أي ، لاشاري ، شيراني و ناروئي را مورد بحث قرار داده اند .از اينرو ميتوان گفت مباركي طايفه جديدي مي باشد كه با نام مستقل در بلوچستان شكل گرفته است. با توجه به نام و نشان قديمي كه لاشار و مردم آن در سرزمين بلوچستان و در مآخذ مربوط به آن دارند و همچنين روابط خويشاوندي و ادغام مراتع دو طايفه لاشاري و مباركي مي توان گفت كه اعقاب ميرمبارك در ابتدا’ تيره أي از طايفه بزرگ رند و لاشار بوده كه بتدريج در طول زمان و بر اثر حوادث محلي منطقه توانسته عنواني كسب كند و خود طايفه معتبري بشود . بهر حال در زمان حكومت قاجار زمينهاي بمپور خالصه شد و بقيه اراضي بلوچستان در مقابل پرداخت ماليات به سرداران واگذار گرديد .بدين ترتيب كه طايفه بزرگ زاده مالك سيب ، طايفه لاشاري مالك سرزمين اجدادي خويش و طايفه بليده أي نيز مالك نيكشهر و قصرقند و سرداران شيراني هم مآمور وصول اين ماليات ها شدند .با كاهش قدرت و نفوذ سرداران طايفه شيراني پس از سعيدخان دوم ، طايفه بليده أي درجاي خود مستحكم شدند و طايفه جديدي نيز در اين ميان بوجود آمد بنام مباركي كه بتدريج انسجام يافت وطايفه بزرگي شد .

مباركي ها پس از ميرمبارك تا چند نسل نقش فعالي درمنطقه نداشتند ، ظاهرا در زمان نجابت خان است كه آنان به خاني و سرداري وايجاد سلسله مراتبي از روابط ايلي كه تآمين كننده قدرت سياسي و نظامي خان باشد گرايش پيدا كرده اند . براي اولين بار مولف تاريخ كرمان ( سالاريه ) از ميراوليا’ خان جانپي و اميراحمدخان لاشاري (تحت عنوان خاني ) نام برده و مي گويد : در سال ۱۲۶۶ هجري قمري به عهد ناصرالدين شاه شاهزاده م,يدالدوله طهماسب ميرزا حاكم كرمان بمنظور تسخير بلوچستان ، احمد ميرزا را مآمور اين كار كرد و به بمپور ، سرباز و نسكن اعزام داشت .ضمنا در همين تاريخ ميراوليا’ خان جانپي ( مباركي ) و امير احمدخان لاشاري و جمعي ديگر از بزرگان بلوچ باتفاق احمد ميرزا با م,يدالدوله ملاقات نموده و با وساطت او با حاكم كرمان كنار آمده و اجبارا در لشكر كشي احمد ميرزا به بلوچستان راهنماي او شدند .

طايفه مباركي بتدريج داراي نفوذ و قدرتي در منطقه مي گردد و همين مسئله است كه سردار حسين خان شيراني مجبور مي شود مير خير محمد پسر مير اوليا’ را به دامادي قبول كند تا از قدرت نظامي و قواي مسلح و جنگجوي طايفه مباركي برخوردار شود .اين وصلت نخستين پايه هاي قدرت سرداران مباركي را مستحكم نموده و تاريخ تشكيل طايفه مباركي از اين زمان شكل دائمي بخود مي گيرد و سرپرستي بزرگان و رش سفيدان آنان بعنوان سرداران محلي در مناطقي كه بدست ميآورند، از سوي بزرگترين قدرت بلوچستان يعني شيراني ها و ديگران مسجل و رسمي ميشود .

مير خير محمد چهار پسر بنامهاي رستم خان ، موسي خان ، سرافراز خان ، و احمدخان داشته و چون فضاي آهوران براي چهار سردار جوان اندك و مناسب نبوده ، بياري دايي قدرتمندشان ( رئيس طايفه شيراني ) و به اتكا’ قدرت ، ثروت و بخشش او هريك ناحيه أي را تصرف و در آنجا اقامت مي كنند.

رستم خان پسر ارشد در جاي پدر در چانف و آهوران و سرافراز خان به سرمچ و موسي خان به اسپكه و برادر چهارم احمد جوانمرگ مي شود . در سالهاي اخير رئيس اين طايفه سردار عيسي خان مباركي بوده است .

” نگارنده ، بارها در عيسي آباد ملك شخصي عيسي خان مباركي با او ملاقات و همصحبتي داشته و اورا در آن زمان مردي خيرخواه و متين مي شناسد كه در ميان طايفه اش ازاحترام ويژه أي برخوردار بود . او چند دوره نمايندگي بلوچستان را در مجلس شوراي ملي عهده دار بود . همچنين با فرزندانش سعيد ، عبدالله (احمد) نيز آشنايي نزديك داشته ( مدتي از كاركنان ريشه كني مالاريا تحت رياست اينجانب بود )است “

ب _ جمعيت طايفه مباركي :

جمعيت اين طايفه در سال ۱۳۴۸ خورشيدي ۸۵۰۰ نفر و در سال ۱۳۵۲ حدود ۱۷۸۳۶ نفر و در سال ۱۳۵۶ حدود ۲۰۰۰۰ نفر و در سال ۱۳۶۱ بهمراه طايفه لاشاري۲۲۰۰۰ نفر محاسبه و برآورد گرديده است .

شجره نسب سرداران طايفه مباركی

ميركُنيكی

ميرمبارك ( ميرمارك)

ميراسماعيل

مطالب مرتبط
1 از 218

ميرورا

نجابت خان

ميراوليا’ خان

مهراب خان

ميراوليا’ خان

مهراب خان

ميرخيرمحمد

سرفرازخان                         رستم خان                             موسي خان

اسلام خان                 عيسي خان                 ايوب خان           محمدخان

۳ _ طايفه لا شاري :

مردماين طايفه در روستاهاي مختلف دهستان لاشار بسر مي برند ، لاشاري ها حدود ۴۰ تا ۵۰ % اسكان يافته اند و از راه دامداري و كشاورزي امرار معاش مي كنند . مردم لاشار از گذشته هاي بسيار دور در بلوچستان ساكن بوده اند زيرا نام و نشان قديمي در تاريخ بلوچستان دارند . مير قنبر جد مردم طايفه لاشاري خواهر زاده ميرمبارك و جد مردم مباركي بوده است .

سرپرسي سايكس كه در سال ۱۲۷۲ خورشيدي مطابق با ۱۸۹۳ ميلادي از ايران منجمله از سرزمين لاشار بازديد نموده است مي نويسد: اهالي لشار به ساير بلوچ ها از هر حيث رُجحان دارند و اگر چه اينها نيز بوئي از تمدن به مشامشان نريسيده ولي از لحاظ قيافه و اندام و گشاده رويي ابدا با بلوچ هاي ديگر كه حريص و طماع و زبان نفهمند طرف مقايسه نمي باشند . تيره هاي طايفه لاشاري عبارتند از : لاشاري ، ميرحبيبي ، ادنكيكي ، آزه باغي ، سدكافي ، جكاني ، جاره ميري ، گردهاني ، هبوراتي ، كوچي ، مخان مگسي ، شكيمي ، نگوري ، داودمكاني ، كنارداني ، رييسي ، باشنده بر ، گوركاني ، رئيس كوچ ، درزاد ، كوري ، جو گزي ، مگوني ، شكنه ، كوچينك ، آبگاهي ، نصيراني ، دراني ، كومايي ، چاهاني .

ويژه گيهاي قومي عشاير و طوايف بلوچستان :

الف _ اخلاق و عادات : بلوچ انساني آزاده ، ميهمان نواز ، راستگو ، ناموس پرست ، دلير ، سخت كوش و جنگجو است . مردم بلوچ بواسطه شرايط محيط خود بسيار مقاوم و بردبار هستند و با حد اقل امكانات ، زندگي مي كنند . تحمل آنان دربرابر مشكلات و سختيها بحدي است كه شايد درهيچ يك از طوايف ديگر ايران وجود نداشته باشد.

بلوچان در دوستي بسيار ثابت قدم و وفادار ، ولي در دشمني سرسخت و انتقامجو هستند . مردان بلوچ به ازدواج هاي مكرر علاقمند مي باشند . اغلب ديده شده كه مردي سه تا چهار زن اختيار نموده است ولي نسبت به همه ي زن و فرزندان خود علاقمند مي باشند . آنان طلاق را از امور زشت دانسته و بندرت همسران خود را رها مي كنند . بلوچان معمولا به كشيدن قليان ( چليم ) و استعمال ناس علاقه دارند و از مشروبات الكلي و مواد مخدر گريزانند .مردم بلوچ در جماز سواري ، تيراندازي ، شكار كردن ، كوه گردي ، صحرا نوردي و پياده روي بي نظيرند .بلوچان براي اسلحه و مركب سواري خود ، بي اندازه اهميت قائل اند و آنها را خيلي دوست دارند و در نگهداري آنها مراقبت زيادي مي نمايند . از قيود زايد و تعارفات اضافي بركنارند و سادگي و بي الايشي در پندار ، كردار و گفتار آنان هويداست و به قول و قرار خود نيز اهميت مي دهند.

مردم بلوچ به معتقدات مذهبي خيلي پايبندند ، نماز خود را بموقع بجا ميآورند ، همچنين در سخت ترين شرايط روزه مي گيرند و شكستن روزه را گناهي بزرگ ميشمارند . براي شركت درمراسم نمازجمعه از فرسنگها راه درمحلي بنام عيدگاه كه مركز جمعيت آنان باشد حضور بهم مي رسانند .

ب _ دين : مردم بلوچ پيرو دين اسلام و مذهب سني حنفي هستند .

پ _ نقش زن در جامعه بلوچستان : زنان بلوچ بيشتر به كارهاي خانه و نگاهداري و تربيت كودكان مي پردازند ، علاوه بر اين وظايف ، احشام را مي دوشند و از شير آنها ماست ، كره و . . . تهيه مينمايند و در مواقع فراغت از كارهاي خانه به بافتن قاليچه بلوچي يا پلاس ( چادرسياه ) مي پردازند . زن بلوچ مورد احترام مرد بلوچ است و اطاعت از شوهر را وظيفه حتمي خود مي داند . مرد بلوچ تمام وظايفي را كه اسلام نسبت به زن برايش معيين نموده است انجام ميدهد.

ت _ مراسم نام گذاري فرزندان : خانواده هاي بلوچ معمولا نوزاد اول خود را اگر دختر باشد به اسم مادر و اگر پسر باشد بنام پدر خويش نام گذاري مي كنند . انتخاب نام روزهاي هفته براي پسران معمول است و بيشتر آنان شنبه ، دوشنبه و جمعه نام دارند . برخي از خانواده ها ، اسم درختان را بر روي نوزادان پسر مي گذارند . همانند : كنار ، كپور . . . اسم دختران اغلب از دو بهر تشكيل مي شود مانند : صدگنج ، مه گنج ، دُرخاتون ، مهر خاتون ، ملك خاتون ، زرخاتون ، دُر بي بي ، خير بي بي …. نام خانوادگي بلوچان غالبا مركب و بيشتر مختوم به زائي ، يا ، زهي بمعني زاده است مانند : باركزائي ، شكر زهي ، صالح زهي . . .

ث _ سوگند : يك بلوچ سعي مي كند هيچگاه تا مجبور نباشد سوگند ياد نكند و اگر سوگند ياد كرد به عهد و گفته خود وفا مي نمايد . در بين مردم بلوچ سوگند به قرآن بسيار اهميت دارد و مگر در مواقع اضطراري از اداي سوگند به قرآن خودداري مينمايند .

همچنين سوگند زن طلاق كه با پرتاب كردن سه ريگ بيان مي شود بسيار اهميت دارد و اگر مرد بلوچ بعلتي سوگند زن طلاق ادا كند بايستي به آن وفا نمايد و درغير آنصورت زن او باو حرام خواهد شد و حق همبستري با او را ندارد.

جمعيت طايفه لاشاري : جمعيت اين طايفه در سال ۱۳۶۱ خورشيدي مطابق با ۱۹۸۲ ميلادي همراه طايفه مباركي ۲۲۰۰۰ نفر محاسبه و برآورد گرديده است .

منطقه ييلاق اين طايفه كوهستان سپيد و تنگ سَرحِه و قشلاقشان روستاهاي مختلف دهستان لاشار است .

( تنگ سَرحِه محل قتل دكتر كارول و همراهان و منطقه عملياتي دادشاه )

(در اينجا كليات تاريخي و جغرافيايي و اجتماعي و  شناسايي بلوچستان خاتمه مي يابد  و اگرچه خسته كننده بود ولي ضرورت دانستن آن اطلاعات را نمي توان منكر شد .اكنون مي پردازيم به اصل داستان شورش و عصيان دادشاه  كه علاوه براينكه يك واقعيت تارخي است چون رُماني بسيار شيرين و پركشش ما را به عمق مناطق بلوچستان ميبرد و همراه دادشاه به سير و سياحت مي كشاند .)

افسانه دادشاه بلوچ

در كتاب مقدمه اي برشناخت ايل ها ، چادرنشينان و طوايف عشايري ايرانتاليف دكتر ايرج افشار سيستاني ، مي خوانيم :

در سال ۱۳۳۶ خورشيدي مطابق با ۱۹۵۷ ميلادي دادشاه باتفاق برادران و همراهانش به اتومبيل حامل رو,ساي آمريكايي اصل چهار حمله بردند و در جريان حمله ، كويين كارول رئيس اصل چهار كرمان ، ويلسن و مهندس شمس نامي را بقتل رساندند .

پس از اين واقعه دولت قواي سنگيني از ارتش ، ژاندارمري و چريكهاي محلي را به مدت دو سال مامور تعقيب دادشاه نمود و بالاخره در اثر فشار دولت سردار مهيم خان لاشاري رئيس طايفه لاشاري ، مامور دستگيري دادشاه شد و سر انجام در سال ۱۳۳۸ خورشيدي دادشاه توسط سردار مهيم خان كشته شد و در همان هنگام سردار مهيم خان نيز به دست محمدشاه برادر دادشاه بقتل رسيد .و پس از مهيم خان پسرش محمدخان جانشين او گرديده است.

تذكر نگارنده اين سطور : ( دكتر ايرج افشار سيستاني كه مولف كتاب مذبور است به ملاحظاتي و بنا به اقتضاي سياست روز ، در اين قسمت ضمن بياني كلي از جريان ، با ذكر جمله بالاخره در اثر فشار دولت سردار مهيم خان ميرلاشاري مامور تعقيب دادشاه شد )

 روي اصل مطلب كه داستان ما را تشكيل مي دهد سرپوش گذاشته و تشريح نكرده است كه بچه علت ، دولت با اعزام قشون عظيم دولتي اعم از ارتش و ژاندارمري و چريكهاي محلي كه شامل سرداران محل و افراد طوايف ( كليه سرداران از جمله همين مهيم خان لاشاري ) آنان بوده اند ، نتوانسته در مدت دو سال موفق به دستگيري يا قتل دادشاه و همراهانش بشود و بالاخره با فشار دولت !

 سردار مهيم خان لاشاري در مدت يكي دو ماه موفق به حل اين معضل مي گردد .موضوع كتاب دادشاه اين جريان را روشن مي سازد .

( محمدخان لاشاري كه در آخرين دوره مجلس شوراي ملي ايران ” قبل از انقلاب اسلامي ” عضويت داشت از دوستان نگارنده بوده و برادرش جهانگيرخان كه دراثر يك تصادف مشكوك اتومبيل درجاده بين ايرانشهر و زاهدان كشته شد نيز از دوستان نزديك بشمار مي رفت ، او جواني بسيار خوش برخورد و آراسته بود ، سري پُر شور داشت .محمد خان مردي معقول، آرام و محبوب اهالي محل و طايفه اش بود و اكنون كه اين سطور را مينگارم اطلاع دارم كه درانگلستان اقامت گزيده است .)

بخش دوم

  • تولد.
  • در تعقيب دزدان گله …
  • عشق و ازدواج .
  • آعاز فاجعه.
  • جنايت .
  • فراري .
  • تعقيب .
  • آغاز نبرد .
  • كوچ .
  • سايه مرگ .

تولد .

تابستان گرمي بود. درجه حرارت هوا در سايه به بيش از ۵۰ درجه سانتيگراد مي رسيد . هوا دَم كرده بود، بنحوي كه نفس در سينه تنگ مي شد و گهگاه وزش باد چون شراره آتش برسروصورت آدمي مي تافت . مردم به كَپرها و پناهگاههاي خود پناه برده و شاخه هاي درخت خرما را به در كپرها و خانه ها تكيه داده و روي آن خارهاي بيابان را انباشته بودند و بر آن آب مي پاشيدند تا جريان هوا و وزش باد از گرمي هوا بكاهد“۱”.(دربلوچستان بجاي كولروپنكه ازاين روش استفاده مي كنند و به آن خارخان ميكويند و بروايتي كولر بلوچي ناميده ميشود .اين روش بسيار م,ثر است و در تلطيف هوا بي اندازه اثر دارد . ).

 در يكي از كپرها ، زني نزار از درد بخود مي پيچيد و چند زن و كودك اطراف او را گرفته و ترس و وحشت از چشمانشان مي باريد. او ناله مي كرد و درمان ميطلبيد ولي درماني براي دردش يافت نميشد .

به دعامتوسل مي گردد ، ناله مي كند و از خداي خود مي خواهد كه بچه اش سالم به دنيا بيآيد“۲” .خدا مي داند بر اين زن چه مي گذشت و برمردم آن سامان همچنين !. چه چيزي ميتوانست آرام بخش تر از توسل به خداي بزرگ باشد !؟.

همه نگران بودند و تشويش در چشمان حاضران موج ميزد .

پِچ و پِچ هاي درگوشي و رفت و آمدهاي سريع اطرافيان  بر دشواري تحمل اين صحنه مي افزود.

آفتاب نيمروزي بر طاق آسمان باين صحنه دلخراش نظاره مي كرد ! و اشعه خورشيد چون شرر از آسمان مي باريد . مردمي كه در آن نزديكي بودند گهگاه سري به اهل خانه ميزدند ، تسلي و دلگرمي ميدادند و براي زن بيچاره دعا ميكردند

كمال الدين بلوچ ،  مرد خانه و همسر زن بيچاره به گوشه اي پناه برده و بر سجاده اي از خاك نشسته و دست  دعا به آسمان دارد تا شايد خداي بزرگ همسر و فرزندش را نجات دهد .صداي شيون زن بيچاره بند بند وجود كمال الدين را ازهم مي گُسَلَد ، اشك از چشمانش جاري مي شود . با ناله سر بر زمين مي نهد و به خود فرو مي رود ، كه ناگهان صداي هلهله و شادي ، او را از جاي مي كند !

زنان آبادي كه در محل و نزد زن بيچاره و درمانده بودند و يا در آن حوالي پرسه مي زدند ، همه با هم شروع به هلهله و شادي مي كنند . چند تن از آنان با سرعت دوان دوان خود را به كمال الدين مي رسانند و مژده تولد نوزاد را مي دهند و مژدگاني طلب مي كنند .

كمال الدين چندين سكه اي را كه همراه  دارد بي دريغ بآنان مي بخشد و خود را به كپر ميرساند ، وارد كپر مي شود . مشاهده مي كند كه زن آرام گرفته و فرزند خود را در آغوش دارد .

كمال الدين از فرداي آنروز به پاس نجات فرزند و همسرش جشن برپا مي سازد ، گوسفند قرباني مي كند و به همه ي اهالي آبادي دُهان ميخوراند. اوبي دريغ ريخت و پاش مي كند و سراز پا نميشناسد.

 با همه به خوش و بش مي پردازد زيرا خداوند باو پسري عنايت فرموده و او اكنون داراي دو پسر است و آنان در آينده پشت پدر خواهند بود و نام او را جاودان خواهند كرد . در ششمين شب تولد نام گذاري انجام مي شود . كودك را ” دادشاه ” نام مي نهد تا نام پدر خويش را زنده نگهدارد .

شش سال از اين تاريخ مي گذرد . لازم است طبق عرف محل و قانون شرع مراسم خَتَنِه كنان انجام گيرد . اوازتمام امكانات خود براي اين مراسم استفاده ميكند وجشني باشكوه براي ختنه سوران دادشاه برپا ميسازد. نوازندگان محلي را از بنت و نيكشهر دعوت مي كند و شش شبانه روز جشن و سرور برپا مي سازد .تمام اقوام و بستگان و آشنايان واهالي آبادي دهان باين جشن دعوت مي شوند . در تمام مدت ساز و دهل نواخته مي شود و زنان محلي به رقص و پايكوبي مي پردازند . و مراسم ختنه كنان طبق رسوم محلي ببدين شرح انجام مي پذيرد . 

كمال الدين اولين روز آغاز ششمين سالروز تولد فرزندش ، كليه اقوام و آشنايان و اهل محل را به شام دعوت مي كند و طبق رسوم محلي تختي در وسط مجلس قرار مي دهند و كودك را بر آن مي خوابانند . زني از مردم محل به دست و پاي كودك حنا مي بندد و اهالي هريك بنا بر توانايي مبلغي به زن حنا بند مي پردازند .

دو روز بعد مجددا همه به ناهار دعوت ميشوند ، پس از صرف إذا شتري را كه قبلا آذين بندي كرده اند حاضر كرده و كودك را بر پشت آن سوار ميكنند . آنگاه بر سر كودك نقل و نبات و قند مي پاشند و او را سوار بر شتر به كنار قنات ميبرند .

در طول راه نوازندگان ساز و دُهُل مي نوازند و زماني كه به آب رسيدند كودك را عريان كرده شستشو ميدهند ، آنگاه لباستميز بر او پوشانده و مجددا بر شتر سوار مي كنند و به خانه باز مي گردند . كودك را در داخل پشه بندي قرار داده ، اطراف پشه بند ، زنان به كِر زدن و هلهله مي پردازند و نوازندگان ساز و دهل مينوازند. ختنه گر مشغول ختنه كردن كودك مي شود و پس از انجام كار لُنگي قرمز رنگ ( پارچه أي قرمز رنگ ) بدور كمر كودك مي بندند و كودك تا زمانيكه زخم هاي جاي ختنه التيام نيافته همچنان بجاي شلوار از اين لنگ استفاده مي كند .

سالي چند نگذشته بود كه خداوند فرزند پسر ديگري به كمال الدين عنايت فرمود ، او نامش را محمدشاه نهاد و اكنون سه پسر به نامهاي احمدشاه ، دادشاه و محمد شاه داشت و به وجود آنان بسي مفتخر بود .سالها يكي پس از ديگري سپري شد . دادشاه به سن پانزده سالگي  رسيد . يكي از دختران فاميل را بنام نورخاتون  برايش نامزد كردند و سال بعد مراسم جشن و سرور برپا گرديد .او اكنون جواني بود رشيد ، بي باك و شاد ، در تمام امور خانواده شركت مي كرد . از چوپاني گرفته تا چيدن خرما و هرس كردن درختان نخل و شخم زدن زمين و كشت و برداشت محصول و خريد و فروش .از همه مهمتر او به شكار علاقه فراوان داشت و بيشتر اوقات تنها به كوهستان مي رفت و با وسايل اوليه و ابتدايي تله گذاري مي كرد و كبك و تيهو و يا خرگوشي صيد مي كرد و به منزل مي آورد .او علاوه بر وظايف شوهري براي همسرش وظايف فرزندي را براي پدرومادر وبرادري را براي برادرانش بنحو احسن انجام مي داد . بهمين دليل در خانواده از موقعيت ويژه اي برخوردار بود وهمه افراد خانواده ، فاميل و طايفه او را صميمانه دوست ميداشتند.

زندگي دادشاه چون ساير اهالي يكنواخت مي گذشت . او روز بروز با تلاش و همت فراوان بر رونق و گسترش امكانات خانواده از لحاظ ايجاد نخلستان و كشت محصولات و دامداري مي افزود و چون با پدر و مادر و برادرانش در يك محل زندگي ميكردند و بر سر يك سفره مي نشستند لذا۱۰ % ماليات حق سردار را يكجا ميپرداختند .او انتظار فرزندي را مي كشيد ، متاسفانه همسرش نتوانست آرزوي او را برآورده سازد . لذا بفكر تجديد فراش افتاد . با موافقت همسرش و با معرفي و رضايت او دختري از اهالي بنت رابنام ” مهري”  به همسري برگزيد.

او همچنان به همسر اولش وفادار بود و وظايف خود را نسبت باو در نهايت دقت و با خوشرويي انجام ميداد و هيچگونه تفاوتي بين همسران نمي گذاشت . زنان نيز در امور خانه و كارهاي ديگر از قبيل بچرا بردن گوسفندان ، شير دوشيدن ، طبخ غذا، پشم ريسيدن ، چادربافي ، حصير بافي ، و . . . با نهايت علاقمندي باهم همكاري مي كردند .

روزي ” مهري ”  مژده بارداري خود را به دادشاه داد و او را از وجود فرزندي كه در شكم داشت آگاه ساخت. از آن زمان ديگر دادشاه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت . دوران حاملگي سپري شد و زمان تولد نوزاد فرا رسيد . مهري كه در تمام امور خانه همكاري مي كرد ، براي جمع آوري هيزم از كوهستان با الاغ خود از آبادي خارج مي شود و ساعاتي بعد از ظهر پس از چيدن شاخه هاي خشك انبوهي هيزم فراهم ساخته بر پشت حيوان مي نهد و بسوي خانه باز مي گردد . سنگيني بار در موقع قرار دادن بر پشت الاغ دردي در شكم او ايجاد مي كند كه به پهلوها كشيده مي شود . او با رنج فراوان افتان و خيزان بدنبال الاغ باركش بسوي خانه مي آيد . در نزديكي آبادي آنجا كه سواد كپرها نمايان مي شود و درختان نخل بچشم ميخورند طاقت نياورده بر زمين مي نشيند . الاغ باركش كه مسير حركت و خاه خود را مي شناخته بسوي خانه دادشاه ادامه حركت مي دهد و چون بدانجا مي رسد متوقف مي گردد .

مادر دادشاه كه در آن حوالي بوده با مشاهده الاغ با بار بتصور اينكه مهري از خارج آبادي بازگشته ، عروس خود را صدا مي كند ولي از او خبري نمي يابد . به نورخاتون  كه در خانه بوده دستور مي دهد تا كمي از آبادي خارج شود شايد از مهري خبري بيآورد .

نورخاتون،  به بيرون آبادي و در مسير جاده مالرو كوهستاني حركت مي كند . ناگهان مهري بينوا را ميبيند كه در خود مي پيچد و غرق در خون است و ناله مي كند . صدايش در نمي آيد فقط از بُنِ گلو چون ناله أي كه از ته چاه برآيد استمداد مي طلبد . چون اين حالت را ميبيند شيون راه مي اندازد و با فرياد و هياهو اهالي را به كمك مي طلبد و بسوي آبادي مي دود و زنان ديگر را با خود به محل مي برد .

زن بينوا در خون خود غوطه مي خورد و از درد مي نالد . او را در ميان گليمي مي اندازند و اطراف آنرا گرفته بسوي خانه مي آيند و بر بستر مي خوابانند .

مردان بلوچ اغلب در طول روز براي انجام كارهاي خود ، اعم از زراعت و اصلاح نخلستان و چرانيدن احشام به خارج از آبادي مي رفتند لذا جز چند پير مرد سالخورده در آبادي مردي وجود نداشت .

ساعتي نگذشته بود كه كمال الدين با فرزندان خود ، احمدشاه ، محمد شاه و دادشاه به آبادي مراجعت كردند و با فاجعه روبرو گرديدند .

زن بينوا در بستري از خون آرام و بي حركت خفته بود !. بنا به تشخيص زنان محل فرزندش نيز در شكم مادر مرده بود . زن و فرزند هردو براي ابد چشم از اين جهان و دشواريهاي آن بستند و بسراي جاودان شتافتند .شيون و زاري آغاز شد و طبق رسوم محلي خانه را با پارچه هاي سياه پوشاندند . صبح روز بعد جنازه را به نزديكي قنات آبادي بردند و پس از انجام مراسم غسل و خاكسپاري جنازه به خانه بازگشتند و تمام افراد خانواده و نزديكان سياهپوش شدند .

يكسال تمام به عنوان عزاداري و احترام به آن زن و خانواده كمال لباس سياه را از تن بيرون نياوردند تا اينكه كمال همه را به ناهار دعوت كرد و در مجلس ابتداء خود لباس سياه را از تن دور ساخت سپس به ديگران نيز تكليف كرد كه لباس هاي خود را عوض نمايند و ديگر عزادار نباشند و باين ترتيب آخرين احترام را به آن زن ادا نمودند .

كمال به اعتبار سلامت نفس و صداقت شخصي ، همراهي فرزندان ، اتفاق و اتحاد اعضاء خانواده از موقعيت ويژه أي در سفيدكوه و آبادي دُهان و آباديهاي اطراف برخوردار بود .او همچون سايرين داراي تعدادي شتر، گوسفند، بز، گاو و نخل خرما بود و زميني زراعتي در اختيار داشت كه با ياري فرزندان در آن كشت و زرع ميكرد .

اين اتحاد و همكاري بر رونق كار و كسب او افزوده و نسبت به ديگر اهالي علاوه بر اينكه در امور دامداري و زراعت و خريد و فروش محصول موفق بود بخود ميباليد كه چند فرزند پسر دارد و آنان پشتوانه سرفرازي و سربلندي او بوده و نام و نشانش را ماندگار خواهند ساخت . به دلايلي كه ذكر شد خانواده كمال ، هيچگاه نياز به وام گرفتن از ديگران خصوصا سردار محل نداشت . او كمتر به در خانه ( قلعه ) سردار حضور مييافت و جز در مواقع و مراسم خاصي اصولا گرد (سردار ) نمي گشت و بكار و زندگي خود مشغول بود .

در بين عشاير خصوصا در منطقه بلوچستان داشتن فرزند پسر نعمتي پر بهاء است و آنان كه داراي فرزند پسر هستند هميشه سربلند و مفتخر ميباشند و نزد ديگران احساس غرور و برتري مينمايند خاصه فردي مانند كمال كه داراي ۳ پسر رشيد ، شجاع و كارآمد باشد !

كمال نيز مانند هر بلوچ ديگر داراي چند همسر بود و فرزندان او نيز بهمين ترتيب در زندگي خود اين سنت را در خانه خويش نگاه داشتند و از همسران متعدد برخوردار بودند . روزها مي گذشت و زندگي بروال عادي برگزار بود .

دادشاه دوران نوجواني را پشت سر گذاشته و روز بروز بر رشادت و تهورش افزوده ميشد .اغلب با تفنگ سر پُر پدر بشكار ميرفت، هيچگاه دست خالي باز نمي گشت . قوچي ، ميشي و يابز و پازني و حتي گاهي پلنگي شكار ميكرد .او شبهاي متوالي در كوهستان بيتوته ميكرد و هيچگونه هراسي از تنهايي و خطر حيوانات درنده كه در كوهستان هاي آن منطقه فراوان يافت ميشد به دل راه نميداد.از سارقين مسلح هراسي نداشت وگهگاه با آنان برخورد ميكرد وآنان را فرار ميداد.

مردم محلي از دوران نوجواني او حكايت ميكردند كه : او هميشه آماده بود تا پدر فرماني دهد و او در اجرايش بكوشد . پلاسي به پشت و مشكي دوغ بر شانه ميآويخت و در كوله پشتي اش كه شامل يك سفره دست دوز بلوچي بود هميشه مقداري خرما ، پياز و نان يافت ميشد .

خنجري بر كمر داشت و چوب دستي بلندي در دست .او همراه بزها و گوسفندهايش به كوهستان مي رفت و اغلب در مراجعت علاوه بر آنچه با خود برده بود تعدادي كبك ، تيهو يا خرگوش كه با دست خالي صيد كرده بود همراه ميآورد .او آموخته بود كه چگونه با ريسمانهاي نازك تله بسازد و در كوهستان از فرصت استفاده نموده و با تله گذاشتن در كنار مانداب ها ، چشمه هاي آب به صيد پرندگان و حيواناتي مانند : كبك ، تيهو ، خرگوش و . . . بپردازد.

در كوههاي بنت ، فنُوج ، نيلك ، سفيدكوه و تنگ سرحه ، كه خرس فراوان است اغلب با آنها برحورد ميكرد و با كوبيدن شديد چوب دستي روي سنگها و تنه درختان هياهئ و فرياد هاي بلند ، خرس را فراري ميداد .او از هيچ موجودي نمي هراسيد و متهورانه با هر مشكلي برخورد مي كرد . به استقبال خطر مي شتافت و موفق و سربلند باز ميگرديد .

در سالهاي نوجواني همسري اختيار كرد . ولي حضور همسر در زندگي او مانع از سير و سفرش نشد .اندام كشيده و باريك ، چشماني نافذ و سياه و شفاف ، ابرواني پُر پشت و بهم پيوسته ، گونه هايي فرو رفته ، بيني كشيده با سبيلهايي بلند و نازك و افقي كه نوك آنها را ميتابيد، با دستار سفيد بلوچي كه بر سر داشت او را داراي چنان هيبتي كرده بود كه در برخورد با افراد ديگر هميشه  موفقيت از آن او بود . با توجه به تهور و شجاعتي كه در او بود ، كمتر اتفاق مي افتاد كه مورد حمله و اذيت و آزار ديگران قرار گيرد . اما با تمام اين اوصاف او قلبي رئوف داشت و هرگز بدنبال بدكاري ، دزدي ، فساد و جنايت نمي گشت ، جز در راه راست قدمي برنمي داشت .

از اعتقادات مذهبي محكمي برخوردار بود . هيچگاه دستوران دين خود را فراموش نميكرد و حتي يكبار نمازش قضا نشده بود .

آنان مي گفتند : دادشاه گهگاه براي فروش محصولات ، كشك ، خرما ، پشم ، بز ، گوسفند و . . . و يا خريد پارچه ، قند و شكر ، چاي ، كبريت و ساير ملزومات به بنت يا فنوج سفر ميكرد و چند شبانه روز را در آنجا بسر مي برد و پس از خريد و فروش محصول و مايحتاج خانواده مجددا به آبادي دُهان باز ميگشت . او در اين مسيرها كه كوهستاني و بسيار خطرناك بود تنها سفر مي كرد و شبها را در شكاف كوهها به صبح ميرساند . اين راهپيمايي ها او را آنچنان ورزيده ساخته بود كه همانند آهو در دشت و بزو وقوچ در كوهستان ميدويد . گاه اتفاق مي افتاد كه فاصله آبادي دُهان تا بنت را كه كلا كوهستاني و صعب العبور و حدود ۱۰ كيلومتر راه بود در كمتر از يك روز و فاصله دُهان تا فنوج را كه بيش از ۳۰ كيلومتر بود در يك شبانه روز طي مي كرد .

كوههاي سفيد كوه ، فنوج ، بنت ، سرحه را چون كف دست ميشناخت و اغلب گله خود را به كوههاي سرحه كه منطقه أي بسيار صعب العبور و خطرناك بود و فاصله مستقيم آن با دُهان حدود ۴۰ تا ۵۰ كيلومتر و فاصله جاده خاكي و مالرو آن به ۱۰۰ كيلومتر مي رسيد ميبرد و شبها را در كوهستان بسر مي برد .

كمال بلوچ نيز مانند هرزارع و رعيت عشايري ۱۰% محصول و درآمد خود را براساس عرف و قانون محلي كه عملا يك قانون لازم الاجراء شده بود با عنوان عشريه به سردار مي پرداخت .

در پايان هرسال و موقع برداشت محصول نمايندگان سردار به محل ميآمدند و عشريه را از زارعين و رعايا دريافت ميكردند و براي سردار به ارمغان مي بردند . واضح است كه در تعيين مقدار و ميزان عشريه هميشه نماينده سردار دست بالا را ميگرفت و رعايا چاره اي جز چانه زدن نداشتند . لذا با سوگند ياد كردن كه در بين بلوچان بسيار اهميت دارد موضوع را خاتمه ميدادند و نماينده سردار محل ( در آن زمان سردارعلي خان شيراني بود ) طبق دستور سردار عشريه را بصورت نقدي دريافت ميكرد . يعني ۱۰% درآمد و محصول به مبلغ تبديل ميشد و رعيت بايستي مبلغ را به پول رايج مملكت تحويل نمايد .

 با اين روش ابدائي از طرف سردار شيراني وصول عشريه علاوه بر آسان شدن ، منافع جنبي بيشري را نصيب سردار ميكرد . زيرا وصول ۱۰ % قيمت محصول بصورت نقدي در مقابل عشريه بصورت جنسي اعم از خرما ، گندم ، جو، كره ، بز ، گوسفند ، شتر . . . نه آنكه نياز به حمل و نقل و محل نگهداري نداشت بلكه از ريخت و پاش آن نيز جلوگيري ميشد و مستلزم هزينه هاي اضافي فراوان براي سردار نميگرديد . با روش فوق علاوه بر اينكه براي وصول و حمل و نقل و نگهداري هزينه اي نميشد ، از تغييرات قيمت و از بين رفتن كالا جلوگيري ميگرديد . در واقع سردار با دريافت وجه نقد هميشه صاحب قدرت بود و ميتوانست در مواقع لزوم از بهره بيشتري بعنوان وام دادن به رعايا و خريد و فروش اجناس و مزارع و نخلستانها برخوردار باشد .

بجز مامورين وصول كه نماينده سردار بودند ، خود رعايا يا عشاير نيز درمواقعي كه به نيكشهر سفر ميكردند حضورسردار رسيده و ضمن ملاقات بااو كه افتخاري براي آنان بود عشريه را حضورا تقديم ميداشتند و مفاسا حساب دريافت ميكردند و يا زمانيكه سردار بمنظور گردش و شكار و يا بلوك كردشي به مناطق سركشي ميكرد شخصا درمحل عشريه را دريافت ميداشت . يا اينكه حواله مي داد تا به افرادي پرداخت شود كه او قبلا از آنان جنس و يا اشيايي خريداري كرده است ” ۳ “

در هر حال علاوه بر مامورين وصول ، پاسگاههاي ژاندارمري مناطق كه عملا با حقوق ناچيز ژاندارمها و عدم وجود امكانات و عدم نفوذ دولت مركزي در منطقه قادر به هيچ اقدامي نبودند و از گشاده دستي و حمايت سردار متنعم ميشدند  بازوي نظامي و اجرايي سرداران را تشكيل ميدادند و در مواقع نياز براي پرونده سازي يا دستگيري ، ضرب و شتم افراد مورد نظز سردار ، عاملين بسيار موثر و بازوي نظامي بودند كه عنوان حكومتي و ضابط دادگستري را نيز پشتوانه اعتبار و اقتدار خودداشتند . اگر اتفاقا فردي پيدا ميشد كه عشريه را بموقع و يا بميزاني كه نماينده و يا شخص سردار تعيين كرده بود نميپرداخت آن وقت بود كه فاجعه آغاز مي گرديد ( با تهيه صورتمجلس هاي ساختگي و امضاء افراد شروري كه هميشه در اختيار پاسگاههاي ژاندارمري بوده و ميباشند صحنه سازي و پرونده سازي مي كردند ) و بعنوان : سرقت ، تجاوز ، ضرب و شتم و قتل برايش سابقه أي درست ميكردند كه تا پايان عمر او را اسير و مطيع سردار ميساختند .

از اينگونه پرونده ها در پاسگاههاي ژاندارمري فراوان يافت ميشد و از اين نوع افراد تا اين اواخر در حاشيه پاسگاهها بسيار بچشم مي خوردند كه غالبا پاسگاههاي محلي براي پرونده سازي بعنوان شهود قضيه از آنان استفاده مينمودند و صورت جلسات تهيه شده پاسگاهها را امضاء و يا با اثر انگشت تاييد مي كردند . ” ۴ “

در تعقيب دزدان گلِه

افراد محلي حكايت مي كردند : زماني دادشاه براي انجام كاري به نيكشهر رفت و گله خود را به پسرك چوپاني سپرد تا به چرا ببرد . از بد روزگار گروهي سارق مسلح كه از آن حدود عبور ميكردند به گله برخورد مي كنند و بزها و گوسفندان دادشاه را بسرقت ميبرند . ماجرا از اين قرار بوده است كه پسرك چوپان پس از صرف غذايش كه شامل قطعه اي نان و تعدادي خرما بود، در سايه درختي در بلندي كوه كه مشرف برچراگاه گله بوده كوله پشتي خود را زير سرش ميگذارد و بخواب ميرود تا خستگي روز را از تن بيرون سازد . ناگهان بر اثر سر و صدايي از خواب ميپرد و به پايين تپه نظر مياندازد ، مشاهده مينمايد چند نفر بلوچ مسلح مشغول جمع آوري گله هستند . پسرك شروع به فرياد زدن و هياهو ميكند .  يكي از سارقين تيري بسوي او شليك ميكند . او كه فاصله اش با سارقين حدود ۲۰۰ متر بوده از ترس پا به فرار ميگذارد و گريان و نالان به گوشه اي ميرود و پنهان ميشود تا خورشيد غروب ميكند . غروب آفتاب از پناهگاه خارج شده بسوي آبادي حركت ميكند و نزديك آبادي در گوشه أي پنهان ميشود . زيرا هراسناك بوده است كه اگر موضوع را به كمال بگويد مورد آزار او قرار بگيرد .

 شب هنگام كمال كه از بازگشت پسرك چوپان و گله دادشاه به آبادي خبري نمي يابد به جستجو ميپردازد و پسرك را در حالي كه زير قطعه حصيري در نخلستان پنهان شده بوده مييابد كه در حال گريه كردن است . ماجراي بسرقت رفتن گله دادشاه را از زبان او ميشنود و با راهنمايي پسرك چوپان به محل سرقت مي رود ولي اثري از گله و سارقين نمي يابد . چون در تاريكي شب تعقيب سارقين ميسر نبوده لذا به آبادي باز ميگردند و پسرك را در طويله گوسفندان زنداني ميكند .

صبح روز بعد مجددا تنها به آن حوالي ميرود و رّدِ عبورِ سارقين و گله را پيدا ميكند و باز ميگردد تا وسايل لازم براي سفر بردارد و بدنبال سلرقين برود . ساعتي از ظهر گذشته بود كه دادشاه از راه مي رسد .

كمال چگونگي را به اطلاع دادشاه مي رساند . او چنان خشمگين ميشود كه رنگش سياه و چشمانش از حدقه بيرون مي زند .

 رگهاي گردنش چون ريسماني از زير پوست نمايان ميگردد . سراغ پسرك را مي گيرد و به طويله مي رود .

پسرك تا چشمش به دادشاه ميافتد وحشت زده دستهاي خود را به حالت دفاع بلند ميكند در حالي كه اشك از چشمانش روان است مرتبا سوگند ميخورد و زار زار گريه و التماس ميكند كه من تنها بودم آنان چند نفر بودند ، مسلح بودند ترسيدم گناهي ندارم ! و . . .

دادشاه برخشم خود غلبه مي كند و از پسرك ميخواهد تا دقيقا شرح ماجرا را بازگو نمايد . پسرك چوپان مي گويد : پس از خوردن نان و خرما و كمي دوغ چون خسته بودم زير درختي در بالاي تپه مشرف به محل چراي گوسفندان دراز كشيدم و بخواب رفتم . ناگهان مثل اينكه صداي زنگ ” بز ” راهنما را شنيده  باشم كه به اين طرف و آن طرف ميدود يا سر و صداي ديگري بود كه از خواب پريدم و په پايين تپه نگاه كردم . ابتداء تصور كردم كه گرگ يا پلنگ يا حيوان درنده ديگري به گله زده است كه بزها و گوسفندان به اين طرف و آن طرف ميدوند . ولي خيلي زود متوجه شدم كه چند نفر مشغول جمع آوري احشام هستند . فاصله من تا آنها حدود پانصد قدم بود . شروع كردم به داد و فرياد و هياهو و بسوي آنان دويدم . يكي از آنان تيري بسوي من شليك كرد .

 از ترس بر زمين خوردم و خشك شدم . لحظه اي بعد از جاي بلند شدم و به عقب فرار كردم و از آنان دور شدم و به شكافي در كوه پناه بردم . نفس در سينه ام حبس شده بود و برخود مي لرزيدم تا نزديكي غروب آفتاب همانجا ماندم . آنگاه از شكاف كوه خارج شدم و به آبادي بازگشتم . خيلي ترسيده بودم و هراس داشتم از اينكه به نزد كمال بيآيم و جريان را بگويم . اطمينان داشتم كه مرا خواهد كشت .

در نخلستان تكه حصيري پيدا كردم و بروي خود كشيدم و تا پاسي از شب گذشته بخود لرزيدم و گريه كردم تا اينكه كمال را بالاي سر خود ديدم . جريان را باو گفتم . او چند سيلي و لگد به من زد . مقداري ناسزا نثارم كرد . سپس باتفاق به محل بازگشتيم ولي دزدان را نديديم و اثري از گله نبود . دوباره به آبادي آمديم و كمال مرا زنداني كرد تا شما بيآييد و سزاي مرا بدهيد . باور كنيد بخدا قسم كه گناهي نداشتم . ترسيده بودم و كاري نميتوانستم انجام دهم . فقط خود را به كشتن ميدادم . دادشاه از كمال پرس و جو ميكند . او در پاسخ ميگويد: آنچه پسرك مي گويد عين حقيقت است و اضافه مينمايد ، امروز صبح مجددا به محل رفتم و رد زني كردم . متوجه شدم كه آنان بسوي تنگ سرحه مي روند و تعدادشان بايستي ۵ تا ۶ نفر باشد .

دادشاه به پسرك مي گويد : تو نزد پدرم ميماني و در اين مورد با هيچ كس صحبتي نمي كني وگرنه گوش تا گوش سرت را مي برم !.

 در عين حال به كمال سفارش مي كند كه پسرك را نگهداري كند و اذيت و آزاري باو نرساند . آنگاه از همگي اهل خانه قول و تعهد ميگيرد كه تا مراجعت او با كسي صحبتي نكنند .

شب هنگام كوله بار خود را براي سفر حدود ۱۰ تا ۱۵ روزه آماده ساخت . مشك دوغي ، چند قرصه ناني ، مقداري خرما ، پياز ، قند و چاي، كبريت و كتري ، براي آماده كردن چاي در آن قرار داد . خنجرش را به كمر بست و چوبدستي چوب ارژن خود را بدست گرفت و بدون آنكه لحظه أي استراحت نمايد بسوي كوهستان و ردي كه پدر گفته بود روانه گرديد . دو شبانه روز كوه پيمايي كرد . به نزديكي هر آبادي كه مي رسيد از مردم محل پرس و جو مي كرد و سراغ مي گرفت تا نشاني از سارقين بيابد .

 آخرين بار در آبادي كوچكي نزديك آبادي ” تخت ملك ” موفق شد كه سارقين را شناسايي نمايد . مردم محلي كه آنان را ديده بودند گفتند : ۶ نفر كاسب بودند كه گله بزرگي گوسفند و بز و چند الاغ باركش همراه داشتند . گويا آنها را خريده بودند تا به منطقه قصرقند ببرند . دادشاه بلادرنگ بدنبال آنان براه افتاد و پس از دو روز در غروب آفتاب در كوهستان به نزديكي آنان رسيد .

 سارقين در پناه كوه و كنار چشمه آب آتشي برپا ساخته و به گرد آن حلقه زده بودند . آنان تهيه غذاي شامگاهي خود را ميديدند . يكي از بزها را سربريده و كباب بلوچي درست كرده بودند .كتري آب نيز روي آتش ميجوشيد تا آنان چاي بعد از شام را بنوشند . او از بلندي كوه ناظر حركات آنان بود و موقعيت محل را بررسي ميكرد . گله اي را مي ديد كه تعداد آن دو سه برابر گله خودش بود . سارقين را شناسايي ميكند آنان ۶ نفر هستند و سه قبضه تفنگ همراه دارند .

دادشاه چون قطعه سنگي بي حركت كمين نموده و كليه حركات سارقين را زير نظر مي گيرد تا هوا كاملا تاريك ميشود و سارقين پس از خوردن كباب و نوشيدن چاي ، پلاسهاي خود را پهن مي نمايند تا به استراحت بپردازند . هريك ، تفنگ خود را در نزديك ترين فاصله با خود در محل مناسبي قرار ميدهد .

يكي تفنگ خود را به شاخه درختي كه در سايه آن ميخوابد ميآويزد و ديگري در كنار پلاس خود قرار مي دهد و سومين آنرا بالاي سرخويش به قطعه سنگي تكيه مي دهد و بخواب شيرين فرو مي روند . در حاليكه سارقين كاملا بخواب رفته بودند او بي حركت در كمينگاه ميماند تا پاسي از شب مي گذرد . آنگاه كفشهاي بلوچي خود را در آورده پاي برهنه ، آرام آرام از كوه پايين آمده و به آنان نزديك ميشود .

 چون مار مي خزد و همانند سايه بر زمين نقش مي بندد . سارقين در خواب ناز فرو رفته و از لذت غنائم بدست آورده شاد و خرم به روياهاي خويش مشغول بودند .

 آنان اطمينان داشتند كه در آن ساعات شب كسي از آن حوالي عبور نخواهد كرد و اگر از مردم بلوچ كسي اتفاقي از آن حدود عبور كند . جرات حمله به آنان را نخواهد داشت .

چون مي بيند كه آنان ۶ نفر بلوچ مسلح هستند .

دادشاه به ترتيبی كه گفته شد بآنان نزديك شد و تفنگها را از كنارشان ربود و قطارهای فشنگ را جمع آوری كرد و به كمينگاه خود بازگشت .او اكنون سه قبضه تفنگ به غنيمت گرفته و در نتيجه گله خود را هم باز پس خواهد گرفت .تفنگهای غنيمتی عبارت بودند از : يك قبضه تفنگ برنو جنگی ، يك قبضه تفنگ پنج تير پران شكاری و يك قبضه تفنگ يك لول سوزنی .دادشاه سه تفنگ را بازديد می كند .

هرسه آنها فشنگ گذاری شده و آماده است . تعدادی فشنگ از قطار فشنگها خارج ساخته و در كنار خود قرار می دهد .

ساعتی بعد ناگاه در تاريكی مطلق شب در بالای سر سارقين و از بالای كوه شروع به تيراندازی در اطراف سارقين می كند .

سارقين با وحشت از خواب می پرند و ازجای كنده می شوند و بسرعت بسوی تفنگ های خود می شتابند تا اگر ژاندارمها در تعقيبشان باشند با جنگ و گريز از معركه بگريزند . ولی متوجه ميشوند كه تفنگهايشان نيست و هراسناك به اطراف نگاه می كنند .دادشاه كماكان بدنبال هم تيراندازی می كند و مجال فكر كردن را بآنان نمی دهد .

آنان چاره ای نمی بينند جز آن كه جان خود را نجات دهند و در تاريكی شب فرار می كنند . بی هدف پا به گريز می گذارند .

دادشاه امان نمی دهد و بدنبال آنان و در اطرافشان همچنان تيراندزی می كند . سارقين كه در تاريكی شب حمله كننده را نمی بينند و فقط صدای تيراندازيهای متوالی و برخورد گلوله ها را با سنگهای كوه و انعكاس صدای تيرها را در تاريكی ميشنوند ، از سرعت تيراندازی و خصوصا صداهای مختلف گلوله تصور می كنند كه حمله كنندگان بايستی از چندين نفر بيشتر باشند . لذا بسرعت خود می افزايند و از محل دور می شوند .پس از فرار و ناپديد شدن سارقين سحرگاه دادشاه با خيال راحت گله غنيمتی را كه به كف آورده بود همراه خود به دهان باز ميگرداند و از همان زمان تفنگها را جداگانه و تك تك در شكاف كوهها و در نقاط مختلفی كه در نوجوانی بارها و بارها برای شكار بآنجا رفته بود پنهان می كند تا اگر زمانی به آنها نياز داشت و خواست به شكار برود دست خالی نباشد .

اين سفر و تعقيب و مبارزه حدود ۱۲شبانه روز بطول انچاميد.او با غناومی ئه از سارقين پرفته بود خو.د را ثروتمند ميديد .

غنائم بدست آمده شامل : ۳۰ راس بز و ۱۵ راس ميش و قوچ و ۲ راس الاغ باركش با بار و بنه و اثاثيه ، از جمله چندين گليم ، قاليچه ، ظروف نقره ، مسی ، ورشو و تعداد ۳ قبضه اسلحه باضافه قريب سيصد تير فشنگ جنگی و شماری و يك دستگاه راديو ترانزيستوری ، ۳ مشك دوغ ، مقداری قند و شكر ، چای ، كبريت و . . . می شد.

 او ديگر دادشاه قبلی نبود ! زيرا با دست خالی موفق شده بود كه ۶ سارق مسلح را خلع سلاح نموده و كليه دارائيشان را به غنيمت بگيرد. دادشاه سرافراز و با شكوه وارد آبادی می شد !. او اكنون يك سر و گردن از ديگر جوانان بالاتر می نمود ، سينه را جلو می داد و با استحكام و اطمينان سخن می گفت . آری او دادشاه بلوچ بود ! ، كه به تنهايي۶ سارق مسلح بلوچ را شكست داده بود . او قبل از اينكه به آبادی برسد خبرش توسط عبوريهای كوهستان به آبادی و خانواده اش رسيده بود .خانواده همه منتظر ورودش بودند و پچ و پچ ها و درگوشی صحبت كردنها راز نهان را فاش می ساخت .

 كم كم مردم آبادی متوجه شدند كه گله دادشاه بسرقت رفته بوده و در اين مدت كه دادشاه غيبت داشته بدنبال سارقين بوده است .

كمال الدين و اهل خانه كه قرار بود سخنی در اين باره نگويند ، اكنون كه او باز می گشت و اموال خود راباز يافته بود دليلی برای مخفی ساختن موضوع نداشتند و تلويحا چگونگی را تاييد می كردند .

 همه منتظر بودند تا قهرمان آبادی دهان ، اين رستم دستان و قهرمان شجاع بازگردد و افتخار و شكوه برای آباديشان به ارمغان بيآورد . دادشاه بدون اسلحه فقط با گله و رمه به آبادی وارد شد و مورد استقبال اهالی قرار گرفت . كمال الدين سر از پا نمی شناخت .

 برادران و مادر و همسران آنان چنان مست غرور شده بودند كه جز دادشاه هيچ كس و هيچ چيزی بنظرشان نمی آمد .

 آوازه مبارزه و تعقيب سارقين توسط دادشاه در منطقه طنين انداخته بود و زبان به زبان به اطراف و اكناف منتقل گرديد .

مردم مناطق بنت ، فنوج ، نيكوجهان ، كشيك ، چانف ، نيكشهر و كوههای آهوران همه آگاه شدند كه دادشاه بلوچ از اهالی دهان يك تنه به تعقيب ۶ سارق مسلح رفته و با دست خالی و بدون اسلحه آنان را خلع سلاح و تار و مار ساخته و گله خود را باضافه غنائمی بسيار از آنان گرفته است .

 افسانه دادشاه ودلاوريهای او موضوع قصه شبهای كودكان بلوچ شده بود و مادران برای خواباندن كودكان خود قصه گوئی ميكردند و هرآنچه بنظرشان می رسيد درباره دلاوری و شجاعت او می گفتند .

از ان تاريخ ، هرگاه دادشاه به كوهستان می رفت ، بسرغ يكی از تفنگها كه پنهان كرده بود رفته و انرا بردوش می افكند و قطار فشنگ را حمايل می ساخت و به كمين شكار می نشست و هربار با لاشه شكارشده بزكوهی ، قوچ ، ميش و خرگوشی و گاهی لاشه گرگی و شغالی و روباهی باز می گشت .هيچگاه بدون صيد اگر چند كبك و تيهو هم بود باز نمی گشت .او موضوع غنيمت گرفتن تفنگها را مسكوت گذاشت و با كسی حتی پدر خود سخنی نگفت و می رفت تا بدست فراموشی سپرده شود و تنها جنبه افسانه پيدا كند . ولی هرگاه كه با شكاری بزرگ باز ميگشت، اهالی كنجكاو درگوشی به يكديگر ميگفتند: دادشاه تفنگ دارد و آن همان تفنگهايی است كه به غنيمت گرفته .

 اين جريان به اطلاع سردار علی خان شيرانی نيز رسيده بود . او پيغام داد كه از غنائم سهم سردار را بفرستيد .

 ولی دادشاه اعتنايی نكرد و اظهار داشت كه من فقط بزها و گوسفندان خود را از آنان پس گرفته ام و موضوع غنائم اضافی كه باطلاع سردار رسيده ساخته مردم محل می باشد كه می خواهند برای او مزاحمت فراهم سازند و يا با بيان و شايع كردن اين داستان برای آبادی خود افتخاری فراهم سازند .

 مدتی گذشت ، سردار شيرانی نماينده خود را به آباديها فرستاد تا عشريه را جمع آوری نمايند . آنان بازگشتند و مبالغی را كه جمع آوری كرده بودند با نام و نشان افراد خدمت سردار تقديم داشتند .

 روزها يكی پس از ديگری سپری می شد و هر روز آوازه و شهرت دادشاه فزونی می يافت و توجه مردم محل و آباديهای اطراف به دادشاه بيشتر می شد . بسياری از دختران دم بخت بلوچ آرزو داشتند كه به همسری دادشاه درآيند .

عشق و ازدواج

روزي از روزها در سفري كه دادشاه به فنوج كرد و چند روزي در آنجا سكونت يافت توجه اش به دختركي زيبارو كه بدنبال چند بز به خارج از آبادي مي رفت جلب شد . جلو رفت و نام پدرش را پرسيد .

پاسخ شنيد ” پيرداد ” نشاني محل او را گرفت تا براي كاري به او مراجعه كند .

دادشاه پس از انجام كارهايش نزد پيرداد رفت و از حال و كار و زندگي با او سخن گفت بدون آنكه موضوع دخترك را مطرح سازد .

پيرداد كه مصاحبي علاقمند پيدا كرده بود از زندگي اسفبار خود و فرزندش سخن گفت .او مي گفت كه در زندگي فقط يك دختر ” ناسَگ ” را دارم كه مادرش در زمان زايمان عمرش را بشما داد .

دو پسر دارم كه بدنبال زندگي خودشان هستند . دخترك را كه اكنون يازده سال دارد با خون جگر بزرگ كرده ام . بتنهايي با كمك خواهرم از او مراقبت نمودم و تنها اوست كه يار و مددكار من است . روزها بزها را بچرا مي برد ، خانه و زندگي ام را اداره ميكند . بارها و بارها آشنايان به من نصيحت كردند تا او را به خانه سردار بفرستم تا خدمت كند و نان خور سردار باشد تا من اينهمه در زحمت و رنج نباشم و فقط بفكر شكم خود باشم . من حتي يكبار هم او را به نيكشهر نبردم تا مبادا دخترم را از دست بدهم . با هر بدبختي كه بود او را بزرگ كردم .

خواستگاران زيادي از جوانان و سالمندان آبادي فنوج و اطراف برايش پيدا شدند ولي از آنجا كه ميدانستم فقط زيبايي او را مي خواهند از پذيرش تقاضاي آنان سر باز زدم و تا كنون او را نزد خود نگاه داشته ام تا زمانيكه شوهر شايسته أي كه بتواند از او نگهداري كند پيدا شود آنوقت او را بخانه بخت بفرستم .

دادشاه سئوال كرد : حالا او كجاست؟

پاسخ شنيد : دنبال بزها به چرا رفته است .

اين گفتگو به همين جا خاتمه يافت .

دادشاه قصدش را از سفر به فنوج باو گفت كه تصميم دارد تعدادي نخل خرما ، بز و گوسفند در فنوج خريداري كند تا در همين جا باشند و چوپان و نگهباني براي آنها انتخاب نمايد و از پيرداد كه مردي وارسته و ساده دل بود راهنمايي خواست .

پيرداد گفت : جستجو ميكنم اگر كسي خواست نخلستان بفروشد ترا آگاه ميسازم ولي براي خريد احشام مشكلي در كار نيست .( ۵)

دادشاه پس از نوشيدن چاي ، پيرداد را ترك گفت و بدنبال كار خود رفت و چون آنچه را كه ميخواست خريد به دُهان بازگشت . در تمام طول راه در روياي ناسگ بود . دختري كه چهره اش هللالي از ماه و اندامش چون سرو باريك و كشيده و همچون مجسمه أي تراشيده شده از سنگ رُخام ، چشمانش همانند آهوان دشتهاي بلوچستان زيبا و آرام ، ابروان چون كمان و مژگان همچو پيكان ، گونه هايش چون گلبرگ شقايق وحشي ، لب باريك و دندانها چون صدف ، بيني كوچك و قلمي . او پاره أي از آتش بود كه برجان هربيننده شرر مي زد و چون غزالي رمنده از تير نگاه صياد ميرميد و چهره مي پوشاند .

دادشاه كه جواني پرشور ، رشيد ، شجاع و نامي شده و كار و بارش نيز رونق گرفته بود و شور و غرور جواني او را سرآمد ديگر جوانان مي نمود ، تصميم گرفت كه تجديد فراش كند و آن زيبارو را به همسري خويش برگزيند . تا برايش فرزندان فراوان بيآورد و به رونق خانه اش بيافزايد (۶).

در مراجعت از فنوج موضوع دخترك ” ناسگ ” را با كمال در ميان گذاشت و از او خواست كه به خواستگاري نزد پيرداد برود .

كمال ، اسباب سفر فراهم ساخت و به فنوج رفت و از پيرداد ، ناسگ را براي دادشاه خواستگاري كرد . شرط و قرار گذاشته شد و بنا گرديد كه مقدمات عروسي و جشن فراهم گردد . مراسمي از قبيل بره بُران ، مهريه ، شيربها و . . . كه در محل مرسوم بود . كمال ، به دُهان بازگشت و مژده موافقت پيرداد را به دادشاه داد .

دادشاه از همان لحظه شروع به فراهم ساختن وسايل ومقدمات كار شد وبايستي صورت پذيرد انجام داد . همانگونه كه مرسوم مردم بلوچ است قرار شد كه دسته جمعي به خانه عروس بروند و جشن را برپا سازند . از اهالي و آشنايان دعوت بعمل آمد . همچنين از سردار علي خان شيراني باحترام دعوت گرديد تا اجازه انجام اين وصلت را بدهد و در مراسم عروسي شركت نمايد . در اينجا بود كه آنچه كه نبايد اتفاق بيافتد اتفاق افتاد! . و آن آتشي كه نبايد افروخته شود ، افروخته شد . سردار تا چشمش به ناسگ افتاد بي اختيار به پيرداد فرياد زد ، پدرسوخته پيرداد ! تو اين دختر را داشتي و از ما پنهان ميكردي و تا كنون او را براي دستبوسي نزد ما نياوردي ! .

پيرداد با همان تواضع بلوچي پاسخ داد ، سردار اين كنيز قابل شما را نداشت . بهرحال سردار علي خان شيراني ( نقدي ) با ترشرويي به دادشاه و عروس شادباش گفت و طبق معمول و مرسوم محل مبلغي بعنوان كادوي عروسي بآنان پرداخت . جشت عروسي بسيار آبرومندانه برقرار گرديد و هزينه هاي جشن كلا توسط خانواده داماد پرداخت شد و همانگونه كه رسم مردم محل مي بود ميهمانان هريك بنوبه خود مبلغي به عروس و داماد نقدا پرداخت كردند . در اين جشن عروسي از وجود “حَنُك ” رقاصه بسيار جوان و معروف بلوچ كه در بنت زندگي مي كرد دعوت شده بود تا برشكوه مجلس بيافزايد.

حَنُك ، كه در كار خود استاد بود با طنازي فراوان و با همكاري ساز و دُهُل محلي مجلس را هرچه بيشتر گرم كرد 

سردار علي خان نقدي “شيراني ” قبلا در معرفي عشاير و طوايف چاه بهار و سراوان در موضوع طايفه شيراني بخوبي معرفي شده است و نياز مجدد به معرفي و شرح بيشتر در مورد او نمي باشد .

جشن خاتمه يافت و هركس بسوي خانه و آبادي خود رفت .

اما تخم كينه در دل سردارعلي خان شيراني كاشته شد و آتشي در زير خاكستر پنهان ماند . ماجرا از اين لحظه آغاز گرديد .

 دختري كه با خوشبختي هم آغوش شده ، سرافرازترين جوان منطقه او را به همسري برگزيده ، زندگي آبرومند و مرفهي پيدا كرده و دست و بال پدرش در زندگي دادشاه بند شده و ميرود كه ساليان دراز با راحتي و سر بلندي زندگي كند !.

مردي شجاع و متهور كه همسري جوان و زيبا انتخاب كرده و او را از جان شيرين بيشتر دوست ميدارد و هميشه در فكر اوست !.

 و سرداري ، شكست خورده و خشمگين كه اين ميوه رسيده را دوست ميدارد . ميوه اي كه از دستش خارج شده و نصيب پلنگي تيز دندان گرديده كه بهيچ وجهس او را از دست نخواهد داد و هر مزاحمي را پاره پاره خواهد كرد !.

 و با اين ترتيب چه نتيجه اي را مي توان انتظار داشت جز آغاز فاجعه !

بايد به انتظار نشست تا چه پيش آيد ! . و سر انجام اين داستان به كجا بيانجامد !.

آغاز فاجعه !

هنوز چند صباحي نگذشته بود كه سردار علي خان شيراني بهانه جويي را آغاز كرد و هرر روز تحت عنواني مامورين خود را نزد كمال و دادشاه مي فرستاد ، گاهي بعنوان اينكه ده درصد مقرر را كمتر پرداخت كرده ايد ، گهگاه تحت عنوان اينكه دادشاه فلان نوكر سردار را كتك زده و . . . زمان وصول عشريه فرا رسيده بود و ماموران وصول طبق دستور سردار باتفاق يك نفر ژاندارم به آبادي دُهان رفتند تا عشريه اهالي را وصول نمايند . بنا بر عُرف محل كه لازم الاجرا شده بود ، ساكنين بايستي از اين ميهمانان ناخوانده در طول مدت توقف پذيرايي كنند و إذا و مسكن آنان را تامين نمايند .اين كار به همت خانواده كمال بلوچ صورت گرفت و به ديگران تحميل نگرديد .

زماني كه محصول خانواده كمال محاسبه شد و ميبايستي ميزان پرداخت تعيين گردد ، نماينده سردار اظهار داشت : چون در سال گذشته مبلغي را كه پرداخت كرده ايد كمتر از واقعيت بوده ، سردار دستور داده اند كه كمال بايستي شخصا علاوه بر مقرري سال جاري كه دوبرابر هرسال ميباشد ۲۰۰۰ تومان اضافه و هريك از فرزندان او جداگانه نفري ۱۰۰۰ تومان بپردازند !.

كمال پاسخ داد : سال گذشته حق سردار را تمام و كمال پرداخت كرده ام و مفاصا حساب دارم و آنرا نگاه داشته ام . در سال جاري هم درآمد بيشتري نداشته ام تا اضافه بپردازم !.

در ثاني من و فرزندانم زندگي مشترك داريم و همه دارايي ما روي هم محاسبه شده و بر سر يك سفره إذا مي خوريم . به چه دليل بايستي هم من و هم فرزندانم جداگانه عوارض بپردازيم !؟.

مامورين كه به پشت گرمي ژاندارم كه نماينده قانوني دولت مركزي بود قوت قلب بيشتري داشتند پاسخ دادند : چاره أي نيست ما ماموريم و معذور . يا اين مبلغ را مي پردازيد يا آنكه بايستي با ما نزد سردار بيآييد و تكليف خود را حضورا روشن سازيد .

بهرحال چاره اي نبود ، كمال باتفاق مامورين به نزد سردار ميرود و ضمنا به پسران خود سفارش مي كند كه شما هيچ اقدامي نكنيد تا من مراجعت نمايم . او فكر مي كرد ، خدمت سردار مي رسد و موضوع را فيصله مي دهد . متاسفانه زمانيكه او را نزد سردار بردند ، بمجرد آنكه چشم سردار باو افتاد فرياد زد :

پدر سوخته ! حرامزاده !حالا از من دزدي مي كني و با تازيانه أي كه در دست داشت بجان كمال بيچاره افتاد و شروع كرد به زدن و فحش و ناسزا دادن . كمال كه چنين انتظاري را نداشت ، غافلگير شده بود ، مرتب قسم ياد مي كرد كه بجان سردار من تمام حق و حساب را درست پرداخت كرده ام . ولي سردار علي خان نقدي اصلا توجه نداشت و مرتب ناسزا مي گفت و با تازيانه به سر و صورت و بدن او كه در مقابلش به زانو افتاده بود ميكوفت . آنگاه پس از چند لحظه رو به نوگران خود كرده گفت : اين حرامزاده را در طويله غل و زنجير كنيد ! .

نوكرها فورا دستور سردار را اجراء كردند . آنشب را كمال با ناله بسر آورد و در تمام مدت گريه مي كرد ، چون آبرويش نزد ديگران رفته بود . او مي دانست كه سردار باين سادگي ها دست از سر او بر نمي دارد . تمام مدت پيش خود فكر مي كرد چه بكند و چه چاره نمايد . همه اميدش نابود شده بود و سايه مرگ و نيستي را بالاي سر خود احساس مي كرد . صبح روز بعد طبق دستور سردار او را به حضور آوردند . با حال زار و غل و زنجير به دست و پا ! . او خود را بروي پاي سردار انداخت و التماس كرد و امان خواست و تقاضاي بخشش نموده ، اظهار داشت مدت پنجاه سال با آبرومندي زندگي كردم و هميشه روسفيد بودم كه حق و حساب سردار و ديگران را رعايت نموده ام ولي امروز باين خواري وذلت پيش ديگران بي آبرو شدم. و سوگند ياد ميكند كه حقيقت را ميگويد .

سردار همانطور كه ايستاده بود و با غرور به زير پاي خود نگاه مي كرد فرياد زد : دروغ مي گويي !

تو از حق من دزديدي و عروسي براي پسرت بر پا ساختي .كدام بلوچ ميتواند اين چنين عروسي با شكوهي براي پسرش براه اندازد !؟ . من كه سردار كل منطقه هستم قادر نيستم اينطور خرج كنم !.

بهر حال راهي وجود ندارد ، جز اينكه يا علاوه بر ۱۰ % امسال كه تقويم كرده ام و دو برابر سال گذشته است مبلغ ۲۰۰۰ تومان نقدا بپردازي و فرزندانت هم بابت اضافه درآمد از راه غنائمي كه از دزدان گرفته اند جمعا ۳۰۰۰ تومان بپردازند و يا آنقدر در غل و زنجير نگاه مي دارمت تا از زندگي سير شوي .

كمال شروع كرد به التماس كه سردار من بلوچم باور كنيد كه اضافه درآمدي كه شما مي گوييد نداشته ام . در مورد غنائم فرزندان من ، غنيمتي در كار نبوده ، دزدان گله دادشاه را بسرقت برده بودند او رفته و گله اش را باز پس گرفته و پسران ديگر من چه گناهي كرده اند كه اين چنين مورد كم لطفي سردار قرار گرفته اند .

سردار  در حالي كه سعي مي كرد عصبانيت خود را آشكار نسازد و پرده از راز نهان بر ندارد بي اختيار فرياد زد : خوب گفتي ! منظورم ، همان دادشاه مادر بخطاست ! كه غنائم را بدست آورده و تفنگها را پنهان ساخته و اموال دزدي را تصاحب كرده است !.

بخدا قسم اگر دستم باو برسد پوستش را مي كنم و كاه كرده جلوي دروازه قلعه ميآويزم تا درس عبرتي براي ديگران باشد و بدانند من سردارعلي خان هستم . تا به مامورين من جواب عوضي ندهند!.

آه از نهاد كمال برآمد . تازه متوجه شد كه اصل قضيه از كجا آب مي خورد و سرچشمه اين سيل خانمانسوز از كجاست !. خاطرات گذشته ، مراسم عروسي ، تعرض و خشم سردار به پيرداد ، ترشرويي او در شب عروسي ، همه و همه از جلوي چشمش گذشتند .

سردار گفت: از امروز هر روز يك قطعه نان و چند خرما و جرعه أي آب سهميه داري ، در مقابل دستور داده ام جلوي اهالي و در مقابل دروازه قلعه نيكشهر براي عبرت ديگران هر روز ترا شلاق بزنند تا آن حرامزاده ها پسرانت بيآيند و حق و حقوق مرا بپردازند و شفاعت ترا بكنند .. خصوصا آن وَلَدِ زِنا دادشاه !.

كمال كه نهايت كار خود را بخوبي درك كرده بود ، دست بدامان سردار شد و از او مهلت خواست و درخواست كرد بيش از اين او را بي آبرو و ذليل و خوار نكند .

او گفت : من با اين بي آبرويي بايستي خودم را بكشم !.

سردار با يك هفته مهلت موافقت كرد تا كمال براي فرزندانش پيغام بفرستذ . آنگاه سردار دستور داد مجددا او را در طويله غُل و زنجير و زنداني كنند .

كمال توسط يكي از افراد اهل دُهان كه در خدمت سردار بود خصوصي براي فرزندان پيغام فرستاد كه هرچه سردار ميخواهد بپردازند و او را از اين ذلت نجات دهند . و از آن فرد تعهد گرفت و از او خواست كه سوگند به قرآن كريم اداء نمايد تا مطلبي را كه باو خواهد گفت به هيچ كس نگويد . پس از اداي سوگند باو سفارش كرد تا خصوصي به دادشاه بگويد كه خود را ناپديد كند و جلوي سردار و افرادش ظاهر نشود كه جانش در خطر است .

مرد دُهاني رفت و پيغام را به فرزندان كمال رساند و پيغام خصوصي را نيز به دادشاه گفت . اهل خانه كمال جلسه اي مشورتي برپا ساختند تا راه و چاه را بررسي كنند .قرار برآن شد كه از همان روز دادشاه ناپديد شود بترتيبي كه از چشم اهالي پنهان باشد و يا به كوهستان برود و آنان تعدادي گوسفند ، شتر ، بز و نخل بفروشند و پول را آماده سازند تا بلكه پدر را از اسارت نجات دهند .

دادشاه پذيرفت . مشروط بر اينكه او باتفاق برادران و چند نفر از عموزاده ها و پسرخاله ها بسوي نيكشهر حركت كنند و دادشاه در نزديكي نيكشهر در كوهستان بماند و ديگران به حضور سردار برسند و پول را بدهند و پدرررا آزاد سازند . همچنين او پيشنهاد كرد كه برود و تفنگهاي خود ، كه تاكنون مخفي داشته و حتي با برادران خود سخني نگفته است را از كوهستان بيآورد و همراه داشته باشند تا درصورتيكه برادران نتوانستند پدر را آزاد سازند ، موقعيت زندان و محل را بررسي كنند و شبانگاه دسته جمعي به قلعه حمله كرده پدر را نجات دهند . همگي پذيرفتند .

دادشاه بدنبال تفنگها رفت و بقيه افراد خانواده بدنبال فروش احشام و تهيه پول روان شدند . دو روز بعد جمعا چهار نفر : احمدشاه ، دادشاه ، محمد شاه و جلالشاه فرزند گلشاه از خاله زاده هاي دادشاه بسوي نيكشهر حركت كردند . سه برادر و يك خاله زاده ، و قرار گذاشتند درصورتيكه سردار سراغ دادشاه را گرفت ، اظهار دارند كه او به كوهستان رفته و باز نگشته است . كارها طبق برنامه صورت گرفت . در نزديكي نيكشهر دادشاه در شكاف كوهي بانتظار نشست و ديگران بحضور سردار رسيدند .در طول مدتي كه دادشاه تنها بود ، به تميز كردن تفنگها پرداخت و دائم در اين فكر بود كه عاقبت كار به كجا ميانجامد و تكليفشان با سردار چيست ؟.

شب فرا رسيد . او اتشي برپا ساخت و چاي درست كرد و با نان و خرما و چاي شيرين شكم خود را سير كرد . سپس پلاسي بروي خود كشيد و بخواب رفت . برادران و جلالشاه خدمت سردار رسيدند .

سردار نگاهي به آنان كرد و دادشاه را در آن ميان نديد .

گفت : او كجاست ؟!

دادشاه كجاست !؟.

پاسخ دادند : او چند روز است كه بسفر رفته و باز نگشته ، ما چون پيغام و دستور كمال را دريافت كرديم منتظر نمانديم تا او هم بيآيد و حركت كنيم . مسلما در صورتيكه سردار اراده فرمايند زمانيكه از سفر بازگشت باو اطلاع ميدهيم كه به دستبوسي سردار بيآيد .

سردارگفت : خوب چه آورده ايد ؟

آنان پاسخ دادند : ما آمده ايم تا كمال را ببينيم و هرچه كه او بگويد انجام دهيم . اكنون ده روز است كه از او خبري نداريم نميدانيم مرده است يا زنده ؟!.

سردار دستور داد تا كمال را با همان حال زار و رقت بار و غُل و زنجير آوردند . اشك از چشمان كمال سرازير شد و عرق سرد بر تمام وجودش نشست . فرزندان كه وضع را چنين ديدند باتفاق جلالشاه بروي پاي سردار افتادند والتماس كنان درخواست كردند تا پيرمرد را بي آبرو نكند. دستور دهد تا غُل و زنجير را از او بردارند تا هرچه او بگويد انجام دهند .

سردار، به نوكران دستورداد تا غُل و زنجير را از او برداشتند.

كمال بزانو بر زمين نشسيت . دستها را بالا برد و گفت : خدايا از تو مدد مي خواهم !. سپس رو به فرزندان  كرده گفت : دستور سردار آنست كه عشريه چنين پرداخت شود و هريك از شما ۱۰۰۰ تومان جداگانه بپردازيد . آيا پيغام مرا دريافت داشته ايد ؟! و مبلغ مورد نظر را تهيه كردع ايد ؟!.

آنان گفتند : آري تعدادي گوسفند ، بز ، نخل و شتر فروختيم و آنچه را خواسته بوديد آورده ايم و بُقچِه أي را جلوي كمال بر زمين گذاشتند . او نيز بُقچِه را باز كرد و عينا پيش پاي سردار گذاشت و گفت : سردار از ما به شما روا نيست !. شما پدر ما هستيد و ما نان خور شما !. خدا را خوش نمي آيد كه با غلام خود چنين كنيد !.

سردار به مباشرش كه در آن نزديكي ايستاده بود اشاره كرد تا پول را بشمارد . مباشر اسكناس ها را شمارش كرده گفت : طبق دستور سردار صحيح است .

سردار طاقت نيآورده و بزبان آمد و گفت : من گفته بودم كه بايستي دادشاه به نزد من بيآيد و پول را بيآورد . اگر حالا نيامده ، بعدا مجبور خواهد شد كه بيآيد !. و اضافه كرد : راستي كمال !

آيا خبر داري كه به پاسگاه ژاندارمري ژزارش شده دادشاه داراي چند قبضه تفنگ قاچاق است و اسلحه قاچاق ميكند !؟. بهرحال ژاندارمري بدنبال اوست ! آيا بهتر نبود كه تفنگها را به سردار تقديم ميكرد تا به ژاندارمري و خدمت سردار را مي كرد تا در امان باشد ؟!.

آه از نهاد كمال و فرزندان بلند شد .

آري او كينه دادشاه را به دل گرفته و دست از سر او بر نخواهد داشت . عشقِ ناسگ زيبا و همسر محبوب دادشاه او را كور كرده و تا به وصالش نرسد دست از سر اين خانواده بر نميدارد .

چاره اي نيست يا دادشاه جان خود را در اين ماجرا از كف ميدهد و يا ترك ديار ميكند و به نقطه أي دور كوچ مي نمايد .

كمال گفت : دادشاه و سايرفرزندان من در خدمت سردار هستند و غلام خانه زاد سردار ميباشند ، ترا به خدا سايه ات را از سر ما كم نكن ! به ما رحم كن ، ما رعيت تو هستيم !.

سردار با غرور و بي اعتنايي گفت : مرخص هستيد برويد!.

بعد از ظهر بود كه آنان براه افتادند و بسوي كوهستان روان شدند . پاهاي كمال توان راه رفتن نداشت و دائم ناله ميكرد و با خداي خود به گفتگو مشغول بود . از روزگار مي ناليد . چه كند !؟ اين مرد بي رحم است . خانواده او را به خاك سياه خواهد نشاند . فرزندان كه وضع پدر را چنين ديدند به نيكشهر بازگشتند و الاغي خريداري كردند و آوردند و پدر را بر آن سوار نمودند و بدنبالش روان شدند .

 رفتند تا به پناهگاه دادشاه رسيدند . دادشاه كه از انتظار جانش  به لب رسيده بود با ديدن پدر و همراهان شاد شد و پدر را در آغوش كشيد و سر و صورتش را غرق بوسه كرد .كاروان براه افتاده و بسوي آبادي دُهان پيش ميرفت. در نزديكي دُهان ، دادشاه از سايرين جدا شد وبه كوهستان رفت و گفت : فردا باز ميگردم !.

كمال و سايرين به دُهان وارد شدند و همگي به منزل او رفتند و غذا خوردند و استراحت نمودند .

روز بعد دادشاه دست خالي مراجعت كرد . او رفته بود تا تفنگهايش را پنهان سازد . چون مي دانست كه در آينده اي نه خيلي دور به آنها نياز دارد .

وضع روحي كمال بسيار بد بود . حال مزاجي خوبي نداشت . دائم ناله و زاري ميكرد . ديگر دلش بدنبال كار نمي رفت و كمتر از كپر خارج مي شد . روز به روز حالش بدتر و بدتر ميشد .

او كه مرگ خود را نزديك مي ديد ماوقع را براي دادشاه تعريف كرد و گفت : فرزند! سردار دست از تو برنخواهد داشت . او چشم به ناموس تو دوخته است . فكري بحال خودت بكن !. بگذار و از اين منطقه كوچ كن و برو . برو به شيخ نشينها !

برو به آنجايي كه دست او بتو نرسد . او قصد جان ترا دارد !.

جنايت

دادشاه از آن پس خيلي مراقبت مي كرد كه با ماموران سردار و ژاندارمها برخورد نكند و سعي داشت اگر از اتفاق با ژاندارمها برخورد نمود خود را معرفي نكند . روزي سوار شتر از دُهان به فنوج مي رفت . بين راه با ۳ نفر ژاندارم و يك سرجوخه برخورد كرد .آنان او را متوقف ساختند و سئوال كردند :

– نامت چيست و اهل كجايي ؟

پاسخ داد: مُرادَك ، فرزند ” عبدل ” و اهل “نسپوران ” هستم ميروم به فنوج خريد كنم .

– آيا در راه كسي را كه تفنگ همراه داشته باشد نديدي ؟

– خير!.

– تو دادشاه بلوچ اهل دُهان فرزند كمال را مي شناسي؟.

–  خير من او را نمي شناسم .

–  دُهان كجاست ؟

–  والله نمي دانم . مي گويند خيلي دوردر پشت آن كوهها ميباشد ( و با دست جهتي را بآنان نشان داد ) ولي تاكنون به آنجا سفر نكرده ام .

– اگر در راه كسي را با تفنگ ديدي فورا به ” پاسگاه فنوج ” گزارش كن .

–  بروي چشم !.

دادشاه متوجه شد كه ژاندارمري بدنبال اوست و اين پرونده أي است كه سردار برايش ساخته و تا او را اسير خود نسازد و يا تن به خدمت سردار ندهد و خواسته او را تامين نكند روزگار تيره و تاري در انتظار اوست .

لذا برمراقبت خود افزود و خانه وهمسران خود را برداشت و به آبادي” رامَك ” نزديك فنوج رفت .

پيرداد پدر همسر جوانش را نيز به “رامَك ” نزد خود آورد و در جوار همسران خود خانه داد تا هم از فنوج و دُهان دور باشدند و هم اينكه از خطر ژاندارم و نوكرهاي سردار . براي هريك از همسرانش كپري با فاصله ۱۰۰ تا ۲۰۰ قدم از يكديگر برپا ساخته و كپري هم براي پيرداد و يك كپر هم براي پذيرايي و مراجعين .

دادشاه برطبق سنت مذهبي هرشب را نزد يكي از همسران خود بسر مي برد و روزها را نيز بهمين ترتيب ميگذرانيد .

او كمتر در فنوج ، بنت ، دُهان و نيكشهر آفتابي مي شد . كارهايش را توسط پيرداد و برادران خود و اقوام انجام مي داد .

سردار كه از عدم توفيق ژاندارمها به دستگيري دادشاه به خشم آمده بود ، يكي از نوكران خود را بنام “لالك ” كه در شرارت و رذالت بي نظير بود احضار كرده گفت : من مي دانم كه دادشاه در منطقه است . ولي اين ژاندارمهاي پدرسوخته مي روند و حق و حسابي مي گيرند و برمي گردند . بايستي او را پيدا كني !.

از طرف ديگر ، برادران دادشاه ، احمدشاه و محمدشاه به پاسگاه ژاندارمري فنوج مراجعه نموده و شكايتي عليه سردار نوشتند كه پدرمان را دستگير كرده و بعلت ضرب و شتم و عذاب موجبات زمين گير شدن او را فراهم ساخته است . ژاندارمري از آنان مي خواهد كه دادشاه را تحويل دهند تا به شكايتشان رسيدگي شود . و مي خواستند بلكه بدين وسيله دادشاه را اسير سازند .

سردار به نوكر خود لالك ماموريت ويژه أي مي دهد . مي گويد: بايستي كاري كني كه دست دادشاه بند شود و پرونده درست و حسابي برايش فراهم گردد .

لالك ، قول مي دهد كه خيال سردار جمع باشد ، نقشه أي دارم كه اگر موفق شوم او چون گنجشگ در چنگال باز خواهد بود .

سردار سئوال مي كند : نقشه ات چيست !؟.

پاسخ مي دهد : مي روم او را پيدا مي كنم و ترتيبي مي دهم كه دست او به خون آلوده شود . اگر سردار اجازه مرخصي صادر فرمايند بدنبال ماموريت بروم !.

سردار علي خان شيراني كه از شرارت و رذالت نوكرخود آگاهي داشت ، اجازه ميدهد و مبلغي پول بعنوان خرج سفر باو ميپردازد و ضمنا يك قبضه اسلحه كمري باو مي دهد تا در صورتيكه نقشه اش عملي نشد دادشاه راغافلگيركرده و بقتل برساند وقول ميدهد كه همه گونه همراهي وحمايت ازاو را خواهد كرد وپاداش خوبي باو خواهد داد .

لالك ، براه مي افتد و با حوصله پُزس و جو كنان رد دادشاه را پيدا مي كند تا حوالي آبادي رامَك مي رسد .

شب را در كوهستان ميماند و صبح روز بعد بعنوان مسافر از آبادي عبور مي كند و كپرها را از دور نظاره مينمايد تا بداند كه كپرهاي دادشاه كدامند . چهار كپر را كه به فاصله ۲۰۰—تا ۳۰۰ قدم از يكديگر قرار دارند نشانه مينمايد . كپر دادشاه در بين كپرهاي دو همسرش قرار داشت باين ترتيب كه در سمت راست كپر همسر بزرگ ” نورخاتون ” وسط كپر دادشاه و در سمت چپ كپر همسر جوان ” ناسگ ” و به فاصله ۲۰۰ قدم از كپر دادشاه و در پايين كپر پيرداد قرار داشت .

آنگاه به گوشه أي مي خزد و در پناه نخلي مي نشيند .

 آنشب دادشاه به كپر ناسَك ميرود .

لالك اجراي برنامه را به روز بعد موكول مي كند تا در اين فرصت بتواند نقشه خود را مرور نموده و اشكالات آنرا برطرف سازد .

غروب روز بعد پنهاني به نزديكي آبادي رامَك باز مي گردد . مراقبت مي كند تا مطمئن ميشود كهدادشاه شب را نزد نورخاتون خواهد گذرانيد .

آنگاه باز ميگردد و به پناهگاه خود در كوه مجاور آبادي ميرود و به بررسي مجدد نقشه خود مي پردازد .لالك هم يك بلوچ است ، اگر چه خيلي رذل و نادرست ولي تجاوز به زن شوهر دار را گناهي نابخشودني ميداند.او ميخواهد ترتيبي بدهد كه دادشاه تصور كند همسرش باو خيانت كرده . لذا يا او را طلاق مي دهد و يا آنكه از روي تعصب او را مي كشد و با توجه به علاقه دادشاه به دخترك و تعصب شديد او اطمينان دارد كه دست دادشاه بخون دخترك آلوده خواهد شد .

همانگونه كه قبلا يادآوري شد دادشاه بلوچي متدين بود و دستورات دين خود را هرگز فراموش نمي كرد . نمازش هيچگاه قضا نمي شد . او عادت داشت صبح ها پس از ترك همسرانش به نزديك جوي آب برود و پس از انجام غسل و وضو به نماز بايستد .

دادشاه آنشب را نزد نورخاتون گذرانيد. سحرگاه از كپر خارج شد و بسوي كپر وسطي كه كپر خودش بود براه افتاد . كنار جوي آب رفت تا وضو بگيرد . بروي دوپا نشست ، آستينها را بالا زد ، پاها لخت نمود و مشغول انجام وضو شد . در همان حال به كپر ناسَگ كه در ۱۰۰ قدمي بود نظر انداخت . مشاهده كرد كه سايه أي مانند شبه يك مرد بلوچ از كپر خارج شده بسوي كوهستان گريخت . ابتداء تصور كرد كه اشتباه مي كند و خيالاتي شده است . چشمها را با دو كف دست ماليد و دوباره نگاه كرد . ديد كه آن سياهي در تاريك و روشن سحرگاهي بسرعت بسوي كوهستان ميدود و بتدريج در پشت صخره ها ناپديد شد . شيطان را دشنام گفت و برخاست .

اما بشنويد از لالك نوكر سردار.

او نقشه خود را كه قبلا طرح كرده بود كاملا كنترل كرد و سحرگاهان به نزديكي كپز ناسَگ رفت و بآن نزديك شد . مشاهده نمود كه دخترك در گوشه أي بروي پلاسي آرميده و درخواب ناز است و از اطراف خود بي خبر . منتظر ماند تا دادشاه از كپر نورخاتون خارج شد و بسوي جوي آب در نزديكي كپرخود رفت .

لالَك ، در آستانه كپر ناسَگ ايستاد تا اگر دادشاه متوجه حضور او نشود با سر و صدا او را متوجه سازد ولي از قضا دادشاه سر خود را بالا برد و به كپر ناسَگ نظر انداخت .

لالَك ، از فرصت استفاده كرده و بخارج دويد و بسوي كوهستان حركت كرد . او پيش خود فكر مي كرد ، اگر دادشاه او را تعقيب كند با اسلحه كمري مرحمتي سردار از خود دفاع نموده و دادشاه را بقتل رسانيده به نزد سردار باز مي گردد و اگر اين فرصت نصيب دادشاه نشود كه او را تعقيب نمايد ، از دو حالت خارج نيست .

 يا دادشاه باز مي گردد و همسر خود را بتصور خيانت بقتل ميرساند و يا اينكه با پرتاب سه ريگ او را طلاق ميگويد و ننگ اين حادثه براي دادشاه كشنده خواهد بود و عاقبت خوشي نخواهد داشت .

دادشاه دو سه بار با پشت دست چشم خود را ماليد كه مطمئن شود ، آيا خواب مي بيند يا بيدار است ! .

خيال مي كند يا واقعيت دارد !.

دشنامي چند بر شيطان گفت و برخاست و به كپر ناسَگ رفت . ناسَگ در گوشه كپر در خواب ناز بود و گوشه پستانش از كنار نيم تنه لباس نمايان و دامان شليته بلوچي او از روي رانش كنار رفته بود .

هوا بسيار گرم بود و نيازي به رو انداز نبود . شيطان درجسم و روح دادشاه خانه گرفت . تصور كرد كه زن باو خيانت كرده و شبح مردي كه خارج شد فاسِقِ همسرش بوده است . پنجه در گيسوان دخترك انداخت و با يك حركت سريع او را از جاي كند و فرياد زد :

او كيست !؟

او كيست!؟

ناسَگ كه هيچ نمي دانست دادشاه چه ميگويد ، مرتب مي گفت : كي!؟ كي!؟.

دادشاه كه از خشم خون از چشمانش مي بارير و هيچ چيز را نمي ديد ، خنجر از كمر كشيد و سر دخترك بيچاره را گوش تا گوش بريد و چون لاشه شكاري ضعيف بر زمين انداخته از كپر خارج شد و به نزديك كپر پيرداد رفت و فرياد زد :

پيرداد! پيرداد ! برو دختر خيانتكارت را درياب !.

پيرداد با عجله از كپر خارج شده بسوي كپر ناسَگ دويد و او را غرق در خون يافت . شروع به گريه و زاري وناله و فرياد و شيون كرد و عزا برپا ساخت ، ناله سرداده ، ضجه ميزد و نوحه سرايي ميكرد .

دادشاه مختصر وسايلي برداشت و روانه كوهستان شد . رفت تا مرد تجاوزكار را بيابد و به سزاي عملش برساند و خود را از ننگ برهاند . او رفت و چند روزي باز نگشت .

پيرداد در غياب دادشاه به پاسگاه ژاندارمري فنوج رفت و از دادشاه شكايت كرد كه دخترش را بقتل رسانيده و به كوهستان گريخته است .

ژاندارمري پرونده أي تشكيل داد و ماموران ژاندارم به محل اعزام شدند تا دادشاه را دستگير كنند .

ماموران اعزامي به محل ، دادشاه را در رامَك نمي يابند .

از طرف پاسگاه ژاندارمري فنوج تلگرافي بصورت بخشنامه و به مضمون زير به پاسگاه هاي ديگر مخابره ميشود .

” دادشاه بلوچ كه پرونده حمل و نگهداري و قاچاق اسلحه دارد همسرش ناسگ فرزند پيرداد را بقتل رسانيده و متواري شده است . هر زمان او را مشاهده كردند دستگير كرده به پاسگاه فنوج اطلاع دهند .

لالَك ، پس از انجام ماموريت ، به نزد سردار علي خان مراجعت كرده و مژده مي دهد كه ماموريت را بخوبي انجام داده است و بايستي منتظر بود تا عاقبت كار روشن شود .

سردار سئوال مي كند : آيا او ترا ديد و شناخت !؟.

پاسخ مي دهد : من در تاريكي سحرگاهي به كپر ناسَگ دختر پيرداد و همسر جوان دادشاه داخل شدم . او از فاصله أي كه داشتيم مرا نخواهد شناخت .

سردار ميگويد : بهتر است چندي در قلعه بماني و بيرون نروي تا ببينيم چه ميشود . ضمنا اسلحه كمري اي را كه باو داده بود پس مي گيرد .

دادشاه پس از ترك محل و حركت بكوهستان سراغ تفنگهايش ميرود و يكي را بدوش مياندازد و قطار فشنگ حمايل مي كند و به دنبال شبح مي گردد .

او از بلوچان عبوري ، چوپانان و اهالي آباديها كه بخارج آبادي آمده اند پرس و جو مي كند . هرچه بيشتر جستجو ميكند كمتر مي يابد .

تنها يك پسرك چوپان باو ميگويد كه ديروز يكي از نوكرهاي سردار از اينجا مي گذشت و خيلي عجله داشت كه به نيكشهر برود .

 او گرسنه و تشنه بود و چيزي همراه نداشت . از من مقداري شير و قطعه ناني خواست و خود را معرفي كرد كه نوكر مخصوص سردار است و براي انجام كار مهمي به اينطرف آمده بوده و بايستي فورا مراجعت نمايد .

من او را مي شناختم كه لالَك نام دارد و اهل آبادي خودمان بنت مي باشد ، مقداري از نان خود و شير باو دادم ، او خورد و كمي استراحت كرد و بلافاصله و با شتاب حركت كرد .

مرتب به اطراف و پشت سر خود نگاه مي كرد .

مثل اينكه از چيزي وحشت داشت !.

دادشاه نشانيهاي آن مرد را سئوال كرد و كماكان به جستجو ادامه داد در حالي كه به نزديكي بنت رسيده بود هنوز اثري از آن شبح مشاهده نميشد . ناچار تصميم به بازگشت گرفت . چون ادامه سفر با همراه داشتن تفنگ برايش مشكل و خطرناك بود .

بازگشت تا از آنچه در غيابش گذشته آگاه شود و چاره كار كند .

در نزديكي آبادي دُهان ، در پناهگاهي پنهاد شد. شب فرا رسيد .

 از كوه پائين آمد و نزد پدر بيمار رفت . محمد شاه و احمدشاه را خبر كردند . آنان نيز آمدند .

دادشاه شروع به سخن گفتن كرد و گفت : ما براي خود آبرو و حيثيت داشتيم . خانواده داشتيم . پدر داشتيم . زن داشتيم . خانه و گله و نخلستان ، حقوق سردار را بموقع پرداختيم .

آنها پدرمان را اسير كردند و شكنجه و عذاب دادند ، بي آبرو كردند ، تا او را زمينگير ساختند .

 به كپر همسر جوان من وارد شدند تا مرا بي آبرو سازند .

حالا هم بدنبالم هستند كه اسلحه تحويل بدهم و اگراز قتل همسرم باخبر شوند تا مرا دستگير نكنند و يا نكشند راحت نخواهند نشست .

محمدشاه گفت : برادر خبر رسيده كه پيرداد به ژاندارمري فنوج عرضحال داده كه دخترش را بقتل رسانيده أي و متواري شده اي .

 آنها هم به كليه پاسگاه ها بخشنامه كرده اند تا هركجا ترا ديدند دستگير نمايند .بنابراين ديگر نمي تواني در آبادي بماني و بايستي تا پايان عمر در كوهستان سرگردان باشي .

 بهتر است كه از راه جنوب و دريا به شيخ نشينها بروي تا نام و نشاني از تو باقي نماند و موضوع فراموش شود .

دادشاه پاسخ داد : تا من آن مردك مادر بخطا را كه از كپر همسرم خارج شده نيابم و جزايش را كف دستش نگذارم از منطقه خارج نميشوم . ولي آنان شما را نيز راحت نخواهند گذاشت و بخاطر من شما را در سختي قرار مي دهند تا مرا معرفي كنيد .

بهتر است كه فكري اساسي بكنيم .

برادران گفتند : ما تا پان كار با تو خواهيم بود . ولي فعلا بهتر است تو روزها در كوهستلن باشي و اگر خواستي براي تامين نيازهاي خود به آبادي بيايي شب هنگام و دير وقت بيايي . ما نيز سعي ميكنيم در مواقعي كه تو امكان پيدا نكني نزد ما بيايي احتياجات ترا در نقاطي كه در كوهستان تعيين كني پنهان سازيم تا تو آنها را برداري و اخبار را بترتيبي بتو خواهيم رساند . مصلحت آنست كه بهيچ وجه آفتابي نشوي !

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نه + یازده =