سیاست خارجی

1,208

مقدمه :

چرا كشورها در صحنه جهاني با هم تعامل دارند ؟ چرا كشورها منزوي نمي شوند؟ چرا نياز به آن مي شود كه كشورها با هم ارتباط برقرار كنند ؟

دلايل متعددي مي تواند باشد :

1ـ براي ايجاد صلح عدالت ، رفاه ، نياز به رفاه ، باعث دوستي كشورها با هم مي شود . به عنوان مثال : كشور آمريكا و پاكستان مراوده برقرار مي كند . آمريكا احساس مي كند كه به عدالت و صلح در صحنه جهاني كمك مي كند . و حتي باعث رفاه در داخل آمريكا و پاكستان مي گردد .

اين نظر خوش بينانه است . اگر اين نظريه را بپذيريم علت خوش بينانه است . يعني به اين مفهوم كه در صحنه جهاني براي تعالي ، ارطبات برقرار مي كنيم كه اين تعالي براي عدالت صلح و رفاه مي باشد . در واقع بر اين فرض استوار است كه كشورها نيت خير دارند ، پس رهبران كشورها ذاتاً خوب هستند . بعبارتي انسانها خوبند ، و چون كشورها خوبند پس كشورها نيز با هم خوب هستند . بنابر اين كشورها اگر بخواهند ارتباط داشته باشند چيزهاي خوبي مثل صلح ، رفاه ، عدالت و … است . اينها عقايد خوش بينانه است . اگر اين عقيده را بپذيريم ، اخلاق در صحنه جهاني مطرح مي شود . در نتيجه بايد بپذيريم كه اخلاق و سياست موثر است . چون كشورها براي رسيدن به اهداف بايد اخلاقي باشند. پس انكار خد پسندانه نيست و تفكر انسان دوستانه است . من همه چيز را براي خودم نمي خواهم . بنابر اين اخلاق ، مباحث اخلاقي و تفكرات اخلاقي تاييد در رفتار كشورها دارد ، گار كشوري با كشور ديگري روابط دوستانه برقرار كند ، به خاطر نياز اخلاقي است .دليل دوم: عده اي نظريه اول را كه مبتني بر اخلاق در صحنه جهاني است ، رد مي كنند . دليلي كه كشورها با هم تعادل دارند ، براي كسب قدرت است .

 سوالي كه در اينجا مطرح ميشود ، اين است كه كشورها از اين مراوده چه چيزي به دست مي آورند ؟ دليل اينكه آمريكا و پاكستان مراوده مي كند چيست ؟

آمريكا از اين ارتباط و مراوده دست به قدرت سياسي ، اقتصادي ، نظامي مي زند ، يعني اين رابطه باعث بهره مندي آمريكا در حيطه سياست ، سياست ، اقتصاد و … مي شود . بنابر اين چون به نفع آمريكا است ، ارتباط برقرار مي كند . پاكستان نيز به همين دليل و براي نفعش ارتباط برقرار مي كند ، هر چند كه بهره ها يكسان نيست . آن كشوري بيشتر بهره به دست مي آورد كه قدرت بيشتري دارد . پس هر دو بهره اي به دست مي آورند .

بنابر اين عده اي مي گويند ، دليل اينكه كشورها با هم مراوده دارند ، بخاطر كسب قدرت است . اين نگاه ، نگاه بسيار خوش بينانه نيست ، بد بينانه هم نيست . ولي واقع گرايانه است . اگر كشور a  و b با هم مراوده دارند ، به خاطر اين است كه كه كشور a  و b قدرت و منفعت بدست مي آورد . و كشور b هم از رابطه با a قدرت و منفعت كسب ميكند . پس براي هر دو منفعت است . هر چند يكسان نيست . اين نگاه بسيار واقع گرايانه است . . چرا كه اگر a با b رابطه دارد ، به خاطر كسب منفعت است انسانها ذاتاُ هم مي توانند خوب باشند و هم و هم مي توانند بد باشند . نظريه اول مي گويد كه انسانها همه ذاتاً خوبند ، ولي نظريه دوم مي گويد كه اينطور نيست . انسانها ممكن است كه خوب و هم بد باشند . چون اگر همه خوب باشند ، سعي مي كنيم سهم همه يكسان باشد ولي ميبينيم كه اينطور نيست .

 بعنوان مثال : آمريكا سهم سهم بيشتر مي برد

اين نگاه مي گويد كه ، انسانها مي توانند بد باشند يا خوب . و چون كشورها از انسانها تشكيل شدند ميتوانند در ساست هم خوب باشند و هم بد . اگر اگر به كشور a اجازه داده شود ، مي تواند استثمارش مي كنند . براي همين است كه همه مي خواهند استثمارگر شوند نه مستعمره . پس كشورها اگر قدرت داشته باشند بهتر است تا بدون قدرت .

در اين نظريه چه چيز جاي ندارد ؟

اخلاق

اين نظريه مي گويد كه ، اخلاق در سياست بي معني است . اما اخلاق مي تواندباشد ،ولي اخلاق مي تواند اخلاق موقعيتي باشد . يعني اگر به نفعت است ، اخلاقي عمل كن .

نظريه اول مي گويد كه اخلاق حتماً هست و اگر هم باشد ، اخلاق موقعيتي است . و علت اينكه كشور a از اخلاق استفاده ميكند بخاطر اين است كه چون به نفعش مي باشد . نظريه دوم مي گويد كه ، اخلاق مطرح نيست .

بعنوان مثال : آمريكا به افغانستان حمله نظامي مي كند ، هم بمب مي ريزد و هم مواد غذايي مي ريزد . ريختن غذا يك كار اخلاقي است . ولي اخلاقي است كه براي كسب قدرت و منفعت و سود اين اين كار را در حق  مردم مردم افغان انجام مي داد . چرا كه افغانها مخالف حكومت خود هستند و بنابر اين بر عليه آمريكا نمي جنگد .

سوال) چرا در جنگ جهاني دوم براي آلمانها غذا نريختند ؟

زيرا صرف نداشت و و منفعتي در كار نبود .

به عبارت ساده تر، من اگر ضعيف هستم ، دوست دارم كه با من اخلاقي رفتار كنند .

خرما دادن بعد از مرگ براي فردي كه ثروتمند است و گشاده دست نيست . اينجا اخلاق موقعيتي است . علت اينكه خرما مي دهند ، بخاطر اين است كه چون در آن منفعت است . اما فردي كه سرمايه دار است و هميشه گشاده دست مي باشد ، اخلاقي فكر مي كند . پس بايد هميشه گشاده دست بود ، ترحم موقع مرگ ، ناشي از ترس مي باشد . موقعي كه نبايد خرما بدهي و دادي ، در آن موقع پول خرج كني ، معتقد به اخلاق هستي .

حال در سياست چگونه است ؟

در سياست نيز از روي ناچاري از اخلاق صحبت مي كنيد و چون فاقد قدرت هستيد ، صحبت از صلح ، عدالت و رفاه مي كنيد . كشورهاي فقير دائماً مي گويند كه صلح نيست.

 و هميشه صحبت از صلح ، عدالت مي كنند . چون فاقد آن هستند . اگر همان كشور ضعيغ يادش رود ، ديگر صحبت از عدالت نمي كند . مثلاً سازمان ملل صحبت از كشورهاي ضعيف و قوي مي كند .

سوال)از كجا مي دانيد كه عراق صلح طلب نيست ؟

پاسخ) چون چون به كشور ضعيف تر از خودش حمله كرد .

پس كشورهايي كه از اخلاق صحبت مي كنند ،ناشي از ضعفشان است . گاهي صحبت از اخلاق ناشي از اعتقاد ما به اخلاق است  و يا موقعي ناشي از ضعف ما است . اگر كسي قدرت دارد و صحبت از اخلاق مي كند ، موقعي است و در يك مقطعي به نفعش است .

مثلاً آمريكا يك موقع صحبت از بازدارندگي هسته اي مي كند . ولي خودش داراي بمب اتم است . پس به نفع خودش است كه براي شما بد و براي من خوب است .

سوال)در تاريخ دنيا ، فرضاً كدام دو عقيده با واقعيت نزديكتر است ؟

پاسخ)نظريه دوم واقعيت جهان نشان مي دهد دومي به نظر مي رسد بيشتر شاهد آن شاهد آن بوديم و بيشتر ناظر آن بوديم .

بايد بين واقعيات و آرمانها تفكيك قائل شويم . بعنوان نمونه زندگي كردن در دوره قاجار بهتر است . ولي واقعيت اين است كه الان در اين دوران هستيم . پس نظريه دوم غالب تر است. نه اينكه ما اينطور دوست داريم .

اگر اخلاق را در سياست مطرح كنيم ، مي بازيم . چون اخلاقي فكر كردن نفي مي كند كه كه حقوق حقه ديگر كشورها را از بين بردن ، تجاوز به ديگر كشورها و … اگر اين كارها را هم انجام ندهيم ضعيف مي شويم و ديگران مي برند و جلو ميروند .

حتي اگر بپذيريم كه نظريه اول درست است و حتي اگر بپذيريم كه كشورها اخلاقي اند و به خاطر صلح وعدالت مراوده مي كنند و فرض مي كنيم كه علت اصلي مراوده اين است . براي اينكه ايجاد صلح كنيم و براي اينكه تجاوز در جهان صورت نگيرد و عدالت در جهان برقرار شود و كشوري رفاه ايجاد كند و نگذارد كشورها فقير شوند نياز به قدرت دارد . حتي براي ايجاد صلح قدرت لازم است كه نگذارد كسي تجاوز به كشور ديگر كند. حتي براي ايجاد عدالت هم قدرت لازم است . براي اينكه جلوي كشورهاي ناعادل را بگيريم بايد قدرت داشته باشيم .

مثال : براي اينكه از منزل ما سرقت نشود ، بايد يكسري تسهيلات ، امكانات و وسايل دزدگير را بكار برد . مثلاً ديوار و حصار بكشيم و … پس بدون انجام دادن اين كارها نمي توان جلوي سرقت را گرفت .

نتيجتاً براي ايجاد عدالت ، صلح و … قدرت لازم است . دليل اينكه به آمريكا حمله نميشود ، چون قدرت دارد . حتي براي خوب ماندن و اخلاقي بودن نياز به قدرت است . قدرت به دنبال خودش اخلال را هم مي آورد . كشور فقير نمي تواند اخلاقي باشد . كسي كه دزدي مي كند ، كسي است كه گرسنه است . كشوري هم كه تجاوز مي كند ، صلح دوست نيست . چون ديگران فرصت را ايجاد مي كنند كه بد باشد . بنابر اين اگر كشورها داراي قدرت باشند ،  اتوماتيك وار عدالت و صلح بوجود مي آيد . اگر همه كشورها قوي باشند ، جنگ بوجود نمي آيد و به ضعفا حمله نمي شود . بالاخره منابع كشورهاي ضعيف استثمار نمي شود .

سوال)چرا كشور آمريكا هيچوقت به فرانسه حمله نميكند و مردمش را استثمار نمي كند ؟

پاسخ)زيرا فرانسه قدرت دارد و در رفاه است . مردمش هم اين اجازه را به آمريكا نمي دهند . حال آمركا به عراق حمله مي كند . چرا كه عراق ضعيف است . همين آمريكا منابع كشورهايي چون عربستان را استثمار مي كند . چون ضعيف است . بنابر اين قدرت به دنبال خودش رفاه و صلح را مي آورد . و به دنبال عدالت مي آورد . اين به اين مفهوم نسيت كه كسي به كشور قدرتمند حمله نمي كند ، حمله مي كند ولي با شكست مواجه مي شود . مانند حمله ژاپن به آمريكا .

نكته :

1ـ احتمال حمله به كشورهاي قدرتمند نسبت به كشورهاي ضعيف كمتر است .

2ـ احتمال استثمار كشورهاي قدرتمند نسبت به كشورهاي ضعيف كمتر است .

كشور قدرتمند احتمال ايجاد صلح و عدالت ، در مقام مقايسه با كشور ضعيف ، برايش بيشتر است . پس قدرت خوب است . هم ميشود به نفع خوب و بد از آن استفاده كرد ، و نداشتن آن محققاً به جنگ مبدل مي شود . و دارا بودن آن محققاً به صلح مبدل ميشود . در جهان سياست قدرت محور اصلي است . بنابر اين كشورهاي قدرتمند ، منافع بيشتري دارند . رعايت كردن موازين اخلاقي در امر سياست ، خوب نيست . چرا كه منجر به ضعف و از بين رفتن منافع ملي مي شود .

مثالي در رابطه با داشتن و نداشتن قدرت

محبت كردن از روي ترحم خوب نيست . در ظاهر لطف مي كنيد . ولي در باطن داريد او را تحقير مي كنيد .

مي توان قدرتمند بود و از اين قدرت به نحو احسن استفاده كرد . اولي هيچوقت نمي تواند مثبت استفاده كند . ولي تاجر مي تواند از قدرتش به نحو مثبت استفاده كند . پس مي توان قدرت داشت و خوب بود . ولي نميتوان ضعيف بود و خوب بود . فرد آب حوضي مي تواند خوب باشد ، ولي ابزار ندارد . 

مي گوييم كه حكومت افغانستان بد است و نمي تواند حزب باشد . چون ابزارش را ندارد . افغانستان نمي تواند صلح داشته باشد چون ابزار ندارد .

آمريكا داراي قدرت است و اگر بخواهد مي تواند منجر به اين شود كه به صلح و رفاه كمك كند . آمريكا اگر بخواهد ، مي تواند .

پس بهتر است كه قدرت باشد و اگر خواستيم از آن استفاده نماييم . ولي داشتن ضعف نيست .

كشورهاي ضعيف اجازه مي دهند كه به آنها تجاوز شود . و نمي توانند جنگ كنند . چون ابزارش را ندارند .

مثال : بطور معمولي مردان درگير دعوا و نزاع مي شوند ولي زنها وارد نمي شوند ، چون ابزار ندارند . براي اينكه حرف مادر رو داشته باشد ، بايد ابزار داشته باشيم .

يادگيري ، كسب علم ابزاري براي كسب قدرت هستند . كشوري كه قدرتمند باشد به آن زور نمي گويند . چون جواب مي دهد . پس ترحم ، ناشي از ضعف است . بهتر است تنفر باشد تا ترحم .

اينها ( ترس ، حسادت ، غضب ، نياز ) تنفر مي باشد . كسي كه قدرت داشته باشد ، گاهي اوقات مي توان عامل مثبت و خير بود . بنابر اين در كشورهاي جهان سوم همه در تلاش براي كسب قدرت و كسب ابزار قدرت هستند .

چهره 2 گانه اخلاق :

1 ـ چه زماني توسل به اخلاق ، نتايج مطلوب دارد :

اخلاق چهره اش دو گانه است . در صحنه سياست خارجي چه زماني بودن اخلاق مطلوب است . گفتيم كه اخلاق خوب نيست . ولي باز هم گفتيم كه اخلاق موقعيتي است.

A ) زمانيكه اخلاق بازتاب منافع ملي باشد . يعني محتواي اخلاق بر اساس منافع ملي شكل مي گيرد . يعني منافع ملي اخلاق را شكل مي دهد .

منافع ملي ايجاب مي كند كه در صحنه بين الملل اخلاقي رفتار كنيد .

منافع ملي آمريكا ايجاب مي كند كه به افغانستان كمك غذايي نمايد .

منافع ملي آمريكا ايجاب مي كند كه بعد از جنگ جهاني دوم ، به اروپا كمك مالي نمايند .

منافع ملي آمريكا ايجاب مي كند كه از حمله به عراق خودداري كند .

پس منافع ملي ، مارا اخلاقي مي كند . پس منافع ملي ، تعيين كننده است كه به اين موقعيت مي گوييم .

B ) اخلاق و سياست اخلاقي ، مكمل قدرت هستند .

يعني قدرت داريم و در كنار آن نيز اخلاق داريم . بعبارتي مجزا از هم نيستند ، بلكه همديگر را تقويت مي كنند نه تضعيف .

c)اخلاق و سياست اخلاقي از موضوع قدرت بيان مي شود .

اين جمله يعني چه ؟ دليل اينكه كشور  a سياست اخلاقي دارد چيست ؟

چون قدرتمند است . پس از موضع قدرت ، اخلاقي است . يعني اگر اينجا اخلاقي هستم ، بخاطر قدرت است . از موضع قدرت ، چيز خوبي است كه انسان قدرتمند باشد و اخلاقي باشد . قدرت ، يك چيز نسبي است و مي توان به نحو احسن استفاده نمود و موثر و كارساز بود . براي همين ، چيز خوبي است . نداشتن قدرت ، ضعف است . ولي داشتن آن مي تواند تحولات و تغييرات ايجاد كند . در جهان سياست هم نبايد خوش بين بود . چرا كه كشورهاي بزرگ خير كسي را نمي خواهند .

آمريكا ، فقط و فقط در جهت منافع ملي خودش گام برمي دارد و كاري به تركيه و … ندارد و فقط به دنبال منافع خودش است .

اگر اخلاق در جهت منافع باشد ، اخلاقي رفتار مي كند و بالعكس . يعني اگر اخلاق در جهت منافع نباشد ، اخلاقي رفتار نمي كند . در جهان سياست ، هيچ كشوري دلش به حال كسي نمي سوزد . شما با كشوري دوست مي شويد كه به نفعتان است . و اگر غير از اين باشد ، از حماقت شما است . اگر آمريكا به كسي كمك مالي ،نظامي و … مي كند ، چون به منفعت و نفع آمريكا است . اگر آمريكا به كشور  a كمك مي كند . نه بخاطر منفعت كشور b است . بلكه منفعت خودش است . پس حمله آمريكا به افغانستان و كمك به پاكستان ، بخاطر منفعتش است . پس اخلاق در خدمت منافع است . براي همين مي گويند كه اخلاق موقعيتي است . اخلاق صرف نمي تواند باشد ، اخلاق در خدمت منافع است . در ضمن قدرت ، اتكا به نفس مي آورد .

2ـچه زماني توسل به اخلاق در سياست نتايج غير مطلوب دارد :

حال اين در چه موقعيتي است ؟

A ) سياست اخلاقي ، شكل دهنده محتواي منافع ملي است.

قبلاً گفته شد كه اخلاق بازتاب منافع است . ولي در اينجا اخلاق ، نتيجه اي كه مي دهد ، منافع ملي است . در آنجا منافع ملي نتيجه اي كه مي دهد ، اخلاق است .

جايي كه اخلاق خوب نيست ، موقعيتي است كه اخلاق به منافع ملي شكل مي دهد .

سياستهاي اخلاقي است كه در صحنه بين المللي مي گويد كه چگونه رفتار كنيم . تعريف منابع ملي بر اساس اخلاق خوب نيست .

بعنوان مثال : كمك به كشورهاي ضعيف ، اشتباه است . اگر به ديگران بر خلاف صلح باشد ، خوب نيست . اخلاق نبايد منافه را شكل دهد ، بلكه برعكس يعني منافع بايد اخلاق را شكل دهد .

B ) هنگامي سياست اخلاقي نتايج منفي دارد كه اخلاق جايگزين قدرت باشد.

در قسمت پيشين گفتيم كه ، اخلاق و سياست اخلاقي ، مكمل هم هستند . ولي اينجا مي گويد كه قدرت را كنار بگذار . اين غلط است و خوب نيست .

مثلاً داشتن اسلحه خوب نيست . و اگر خودمان را خاع سلاح كنيم ، براي تامين منافع ملي خوب نيست .

C ) سياست اخلاقي از موضع ضعف است.    

اگر خوب هستيم و مجبوريم كه خوب باشيم . پس خوب بودن به خاطر اجبار است . پس مجبور بودن است نه به خاطر اعتقاد . يك وقتي است كه به بن بست مي خوريم و مجبوريم از راه ديگر برويم . ولي زماني از روي اعتقاد ، آن راه را انتخاب مي كنيم .

پس اين چهره 2 گانه اخلاق است . كشورهاي قدرتمند ، چهره اولي اخلاق را اجرا مي كنند .

اهداف كلي دولتها در سياست خارجي :

سوال)دولتها بطور چه اهدافي را در سياست خارجي دنبال مي كنند ؟

1ـ كسب قدرت

2ـ حفظ قدرت

3ـ افزايش قدرت

4ـ نمايش قدرت

1ـ كسب قدرت :

بعضي از دولتها يا حكومتها به جهت اينكه از قواعد حاكم بر روابط بين كشورها ناراضي اند يا از وضع موجود ناراضي اند و يا از موقعيت خودشان در صحنه جهاني ناراضي اند ، سعي بر اين دارند كه قدرت كسب كنند . چون موقعيت خود را بهبود بخشند . قوائد بازي را به نفع خودشان عوض كنند و موقعيت خودشان را در صحنه جهاني بهبود بخشند و در نهايت اينكه قواعد حاكم بر رابط بين كشورها را بر هم بزنند كه به چنين دولتها و حكومتهايي انقلابي مي گويند . پس مقام حكومتهايي كه ما به آنها انقلابي مي گوييم ، حكومتهايي هستند كه از وضع موجود ناراضي هستند . چون منافع و خواسته هايشان و نيازهايشان تامين نمي شود . يعني از منابع و بهره هايي كه هست ، به همان اندازه خواهانش هستند ، بهره نمي برند . بخاطر همين دولتها يا حكومتها مي خواهند كه وضع موجود را عوض كنند . پس هر كشور و دولتي كه بر عليه وضع موجود باشد ، دولت انقلابي است .

بعنوان مثال در 1927، اتحاد جماهير شوروي

در 1949 چين كمونيست كه بوجود مي آيد ، دولت انقلابي است .

كوبا در 1959 يك دولا انقلابي است . ايران در 1979 يك دولت انقلابي است . يعني از وضع موجود ناراضي است ( انقلابي )

هر فرد يا گروهي و هر سازماني كه بخواهد وضع موجود را عوض كند ، انقلابي است . ولس شما هميشه انقلابي نيستيد . چون اگر از وضع موجود راضي نباشيد ، آن را تغيير مي دهيد انقلابي بودن يك دوره موقت است . وقتي خودشان موقعيت خود را تحكيم كردند ، از انقلابي بودن دست بر ميداريد .

2ـ حفظ قدرت :

بعضي دولتها در جهت اين قدم برمي دارند كه قدرت خود را حفظ كنند . يعني از اين وضع موجود راضي اند . تمام دولتهايي كه از موقعيت خود در صحنه جهان راضي باشند و از قواعد حاكم بر روابط كشورها راضي باشند ، به آنها دولتهاي محافظه كار مي گوييم . يعني بطور كلي مخالفت نمي كند . يعني تصور كلي و شكل كلي را پذيرفته و چارچوب كلي را پذيرفته است .

دولتهاي گروه اول ( انقلابي ) ، چار چوب را مي خواهد به هم بريزد ، ولي محافظه كار ، كل چار چوب را پذيرفته ، حال ممكن است در چار چوب يكسري تغييرات را به وجود بياورد . ولي چار چوب يكي را حفظ كرده ولي در اين چار چوب تعديلات و اصلاحات بوجود مي آورد . ولي انقلابي ها چار چوب را را از ريشه مي كنند . محافظه كار اين نيست كه همه چيز را مي خواهد حفظ كند ، فقط چار چوب را حفظ مي كند و در چار چوب تعديلات و اصلاحاتي ايجاد مي كند . چارچوب مثلاً : دموكراسي ، حق راي را كم و زياد مي كند . و ياليبرالسيم ، در داخل آن ميزان آزادي را كم و زياد مي كند .

محافظ كار به اين مفهوم نيست كه مخالف تغييرات است ، بلكه خواهان تغيير در داخل چار چوب است . تغييرات وسيع در سطح جهاني در حال حضر از طريق آمريكا صورت مي گيرد . اين تغييرات در جهت چار چوبي است كه چارچوب خودش است و و مي گويد همه رژيمها و كشورها بايد ليبرال باشند و ليبرال شوند . مثل عوض كردن رژيم در افغانستان . اما سيستمي كه عوض كرد ، در جهت آن چيزي است كه مي خواهد يعني ليبراليسم . آمريكائيها محافظه كرند و در جهتي مي خواند عوض كنند كه به نفعشان است و مي خواهند صحنه جهاني را تغيير دهند و كشورها را عوض مي كنند .

لذا رژيمهاي محافظ كار مي خواند كه قدرت خود را حفظ كنند . و اين به مفهوم اين است كه اگر نياز به تغيير باشد . بايد در جهت اين باشد كه قدرت خود را بهبود و موثر تر كارآمدتر كنند . و با تغيير هيچ نوع مخلفتي ندارند . غالباً دولتهايي هستند كه از وضع موجود راضي اند مثل كشورهاي قدرتمند چون از موقعيت خودشان راضي اند . مثل كشورهاي قدرتمند چون از موقعيت خودشان راضي اند . اكثر كشورهاي قدرتمند ، محافظ كار هستند . مثل روسيه ، هند ، فرانسه ، آمريكا غير كمونيست ، چين كمونيست .

3-افزايش قدرت :

بعضي از دولتها مي خواهند و در جهت افزايش قدرت هستند . دولتها يا حكومت هايي كه از وضع موجود راضي اند ، وضع موجود را مطلوب مي دانند . اما مواجه با فرصتهايي مي شوند كه به آنها اين امكان را مي دهند . لذا دولتها سعي مي كنند كه از شرايط و وضعيت ايجاد شده در جهت افزايش قدرت خود استفاده كنند لذا شما مي توانيد كه يك دولت محافظه كار باشيد ،خواهان وضع موجود و حفظ قدرت باشيد ، ولي موقعيتي به دست آوريد كه اين امكان را به شما داد كه اين قدرت را زياد كنيد ، پس استفاده مي كنيد .

مثل افغانستان ، آمريكا از وضع موجود راضي است و افغانها اين فرصت را براي حمله آمريكا ايجاد كردند . پس افغانها فرصت را ايجاد كردند و آمريكايي ها هم استفاده كردند . لذا شما مي توانيد يك دولت محافظ كار و در عين حال يك دولت گسترش طلب و خواهان افزايش قدرت در صورت وجود شرايط مناسب باشيد . مثل افغانستان . لذا افزايش قدرت هميشه محتمل است ، به شرط اينكه فرصتش ايجاد شود .مثل آمريكا كه خواهان افزايش قدرت است . لذا تمامي دولتهاي قدرتمند ، خواهان افزايش قدرت هستند كه به اينها دولتهاي امپوياليستي مي گويند . آمريكا يك كشور امپوياليستي است . چون هر زماني به آن امكان و فرصت داده شود ، مي آيد و كشورهاي ديگر تحت حمله قرار مي دهد و از فرصت استفاده مي كند و كشورهاي ديگر را تحت حمله قرار مي دهد .

لذا افغانستان اين فرصت را براي آمريكا ايجاد كرد كه قدرتمندتر شود . لذا آمريكا خواهان افزايش قدرت است . پس آمريكا يك دولت محافظه كار است ، ولي خواهان افزايش قدرت است .

هميشه كشورهايي كه از وضع موجود ناراضي اند ، انقلابي هستند . ميزان انقلابي بودن كم و زياد است . انقلابي خواهان دگرگوني اساسي و بنيادين است . يعني خواهان حفظ وضع موجود و يا افزايش قدرت نيستند ، بلكه مي خواهند همه چيز را از اساس و بنياد تغيير دهند .

4-نمايش قدرت :

آخرين هدف ، نمايش قدرت است . برخي از كشورها هدفشان از سياست خارجي ، نمايش قدرت است در جهت رسيدن به اهدافشان . يعني به اين نتيجه رسيدند كه از طريق نمايش و عرضه قدرت ، مي توانند به اهدافشان برسند ، بدون استفاده مستقيم از زور يا قدرت در مراحل اوليه .

در مراحل اوليه سعي مي كنند با نمايش قدرت خود به اهداف خود برسند . حضور ناوگان آمريكا در خليج فارس يك نمايش است . يك مانور نظامي آمريكا به مصر يا كويت نمايش است . يا صحبت هاي تهديد آميز يك رهبر يك كشوري مي تواند نمايش قدرت باشد . يعني شما به طرف مقابل مي گوييد كه ما تلاش مي كنيم در جهتي گام برداريم كه شما خواهانش هستيد . حال سوال اين است كه چگونه تفهيم مي كنند ؟ از طريق نشان دادن تواناييهايي كه دارند .

 لذا به نفع شما است كه در مسيري گام برداريد كه من مايل هستم . يعني هنوز آمريكا هنوز در خليج فارس چيزي مي خواهد بگويد اين است كه : كشور y-x ! من اين توانايي را دارم كه هر زمان بخواهم ، در هر جايي باشم . پس به نفع ماست كه در جهتي گام برداريم متضرر منافع نباشد .

 پس كشورهايي كه بايد كوشش كنند ، مي كنند لذا به نفع شماست كه در جهتي گام برداريد كه متضرر منافع من نباشد .

براي هر كشوري بايد يك برگ انجير برايش بگذاريد كه توجيه كند كه چرا اين كار را كرده است . پس بايد قدرت مانور حريف داد و نبايد او را خجالت زده كرده پس بايد شرايط را طوري فراهم كرد كه بتوان گريز كرد . و برگ انجير براي كشوري گذاشت و بايد دلايلي براي دولتي در سالهاي بعد گذاشت . مثلاً دولت آمريكا با عراق كشمش دارند . و اگر بعد از 10 سال بخواهند رابطه داشته باشند ، بايد جايي بگذارند و نبايد حريف را منزوي كرد .

 همه اين اهداف در جهت قدرت است و اين قدرت است كه محور است . پس براي همين اخلاق نمي تواند تعيين كننده باشد . كساني مي توانند اخلاقي باشند كه قدرت داشته باشند و كشور هاي ضعيف نمي توانن . و كشورهاي فاقد قدرت هميشه مغبون هستند و آمريكا و روسيه را هرگز نبايد نكوهش كرد

 هميشه مي توانيد محافظه كار باشيد ، خواهان افزايش قدرت باشيد ، يعني امپرياليستي باشيد و نمايش قدرت را بدهيد . ولي هرگز نمي توانيد انقلابي باشيد . چون انقلابي بودن با محافظه كاري سازگار نيست . ولس همه اينها در جهت قدرت است . كساني مي توانند اخلاقي باشند كه خواهان قدرت هستند كشورهاي ضعيف نمي توانند اخلاقي باشند . كشورهاي ضعيف نمي توانند اخلاقي باشند .

دولت آمريكا فقط به كشوري حمله مي كند و استثمار مي كند كه فاقد قدرت است . هيچ وقت شما نبايد آمريكا ، روسيه و چين را نكوهش كنيد . دليل اينكه آمريكا . روسيه ، چين انگليس و فرانسه به كشورهاي ديگر حمله مي كنند ، براي اين است كه آنها به آنها فرصت و اجازه داده مي شود . دليل اينكه برخي كشورها استثمارگر نيستند ، بخاطر اين است كه فرصت استثمار به آنها داده نمي شود .

آمركا قدرتمند است و در عين حال غالب هم هستند . يعني علم و دانش و قدرت و ثروت را در كنار هم به نحو احسن استفاده مي كنند و استفاده عالي از آن مي كنند . ولي كشوري مثل عربستان ، بينش ودانش ندارد . و به نحو احسن از ثروت خود استفاده نمي كنند . قدرتمند ثروت را دارد ودر عين حال در كنار آن نحوه استفاده صحيح از را مي داند و ار ثروت خوب بخاطر همين لذت مي برد .

علم خوب است . كشوري كه علم ندارد ، ضعيف است . تمام كشورهاي قدرتمند علم هم دارند .فرق آمريكا و روسيه در اين است كه در آمريكا دانش علمي گسترده است ولي در روسيه نيست . براي همين است كه قدرتمند هستند . علم خوب است ، به شرط اينكه در كنار آن ثروت باشد و ثروت هم خوب است ، به شرط اينكه در كنارش علم و بينش و آگاهي باشد .

مفاهيم 3 گانه قدرت :

 قدرت چه تعابيري دارد و چگونه به قدرت مي نگريم ؟

3 مفهوم از قدرت است كه هر سه درست است . ولي برخي هر سه مفهوم را با هم دارند. ولي برخي ديگر هر سه مفهوم براي آنها صادق نيست ، بلكه يك يا دو تا از مفاهيم براي آنها صادق است .

1-قدرت به مفهوم توانايي :

برخي قدرت را از ديد توانايي مي نگرد . يعني هر كشوري كه بتواند كشور ديگر را مجبور به كاري نمايد كه خواهان آن است ، مي گويند قدرتمند است . و يا كشور ديگر از كاري كه دارد انجام مي دهد را باز بدارد ، مي گويند داراي قدرت است .

يعني هر زمان a بتواندb را مجبور نمايد كه كاري را كه a مي خواهد  انجام دهد ؛ مي گوييم a قدرتمند است . نگاه ديگر اينكه ، هرزمان  a بتواند b را از كاري كه b دارد انجام مي دهد و خواهانش است ، باز بدارد ؛ بنابر اين قدرتمند است . قدرت يعني توانايي است . يعني توانايي a در جهت انجام كاري كهa مي خواهد . قدرت يعني توانايي است . يعني تواناييa از جلوگيري از كاري كه b مي خواهد . مثلاً آمريكا قدرتمند است . چون مي تواند عربستان را مجبور كند كه از افزايش قيمت نفت خودداري كند . كعني كاري را كرده كه دوست دارد . يعني عربستان را مجبور به كاري كرده كه آمريكا مي خواهد . و يا مثلاً كشور چين كمونيست را از حمله به تايوان باز داشته است . پس آمريكا به اين دليل فوق قدرتمند است . آمريكا قدرتمند است ، چون چين را از تصرف دوباره منع كرده است . اين كاري كه چيني ها مي خواهند بكنند ولي آمريكا مانع شده است . پس قدرت يعني داشتن توانايي در انجام كاري كه مي خواهد و نمي خواهد . اين را قدرت مي گويند .

آيا كشور عراق از تعريف اين ديدگاه قدرتمند است ؟

نه ، چون اولاً عراق نمي تواند آمريكا را مجبور كند به كاري كه مي خواهد و نمي تواند آمريكا را از كاري كه مي خواهد ، منع كند .

هميشه براي هميشه براي هر پديده اي يك شاخص بايد باشد . مثلاً براي كشور فقير يا غني يك شاخص و معيار بايد باشد كه بدانيم آيا آن كشور غني يا فقير است . و معيار و شاخص اين تعريف از قدرت ، توانايي است . در سياست هم ، شاخص توانايي است .

آيا عربستان قدرتمند است يا اسرائيل ؟

اسرائيل . چون توانايي دارد و معيار آن توانايي است .

يعني اسرائيل مي تواند عربستان را مجبور به كاري كند كه مي خواهد . اسرائيل توانسته عربستان را از حمله به اسرائيل مجبور كند . و عربستان تا به حال جرات اين كار را نكرده و در واقع بايد به اسرائيل حمله كند. چون منافع عربها را در خطر انداخته است . اسرائيل توانسته است تا عربها را مجبور كاري كند كه از حمله به اسرائيل خودداري كند . اسرائيل توانسته عربستان را مجبور كند كه عربستان از خواست خودش كه كمك نظامي به فلستين است ، دورداري كند .

آيا عربستان ، اسرائيل را مجبور كرده در جهتي گام بردارد كه عربستان مي خواهد ؟نه

آيا عربستان توانسته اسرائيل را از كاري كه عربستان نمي خواهد منع كند ؟ نه

عربستان از اسرائيل ضعيف تر است . چون نمي تواند اسرائيل را مجبور كند كه از سياستهايش در مورد اسرائيل دست بردارد . و نمي تواند اسرائيل را در جهتي سوق دهد كه عربستان مي خواهد . پس قدرت به توانايي 2 شاخص دارد :

1ـفرصتي كه وجود ندارد را ايجاد كنيم . چيزي كه اصلاً نبوده پس اينجا قدرت است .

2ـكشوري را مجبور كند تا از كاري كه مي كند ، دست بردارد .

پس شاخص قدرت توانايي است .

آدمها هميشه داراي اين ويژگي هستند كه هميشه غلو مي كي كنند . معيار زيبايي ، شاخص است پس شاخص قدرت ، توانايي است . آدم هر حرفي را نمي زند ، مگر اينكه بداند مي تواند آن را انجام دهد . يا حداقل ديگران تصور كنند كه او توانايي آن را دارد .

هميشه لازم نيست خطاب به كسي صحبت كنيد . بلكه بايد در لفافه صحبت كرد . مثل رژيم غير دموكراتيك در منطقه خاور ميانه .

2ـ قدرت به مفهوم فرصت :

برخي توانايي را بعنوان شاخص انتخاب نمي كنند . بلكه مي گويند كه قدرت به مفهوم فرصت است .

قدرت به مفهوم فرصت ، مي گويند : كشوري داراي قدرت است و قدرتمند است كه از فرصتهاي ايجاد شده ، بتواند براي رسيدن به اهدافش استفاده كند . پس قدرت يعني استفاده از فرصتها . كشوري مي تواند توانايي داشته باشد . ولي قدرت يعني شما بتوانيد فرصتي كه اصلاً نبوده است ، ايجاد كنيد تا به هدفتان برسيد . يا از فرصت به دست آمده استفاده كنيد .

دولت آمريكا از فرصت به دست آمده در افغانستان براي رسيدن به اهدافش استفاده كرد . يعني طالبان اين فرصت را ايجاد كردند كه آمريكا بتواند به اهداف خود در آسياي مركزي برسد . اين را قدرت مي گويند .چون آمريكا قدرتمند است ، چون فرصت ايجاد مي كند براي اينكه به اهدافش برسد . يعني آن شرايط وجود دارد تا آمريكا به اهدافش برسد . طالبان اين فرصت را ايجاد كرده اند كه آمريكا بتواند به اهداف خود در آسياي مركزي برسد . لذا آمريكائيها از فرصت بدست آمده استفاده كردند و اين قدرت است .

يكي از دلايلي كه آمريكا در مسائل فلسطين دخالت نمي كنند ، براي اين است كه آن شرايط را ايجاد كنند تا به فلسطين بگويند كه تنها راه براي فلسطين ، پذيرش اسرائيل است . يعني آنقدر قدرت دارند كه شرايط ايجاد يك فرصت را براي رسيدن به اهداف خود داشته باشند . مثلاً آمريكا در مورد فلسطين دارد اين كار را مي كند و فلسطيني ها را راضي مي كنند تا اسرائيل را به رسميت بشناسند و فرصت خلايي را ايجاد مي كند تا فلسطين دولت اسرائيل را بپذيرد .

يكي از مثالهاي تاريخي ، رابطه بين اتحاد . ج . شوروي و ژاپن بعد ازW.W.II است كه روسها يكسري مجمع الجزاير كوريل متعلق به ژاپن ، را تصرف كردند كه نزديك مرزهاي روسيه و ژاپن است تصرف كردند و گفتند كه جزء لاينفك روسيه است و ژاپني ها هم گفتند تا زماني كه آنها را پس ندهيد ما با شما قرارداد صلح برقرار نمي كنيم و تاكنون هم امضاء نشده است . اواخر دهه 80 و اوائل دهه 90 روسها در تلاش اين بوده و هستند كه از منابع وسيع نفت و گاز در سيبري استفاده كنند . چون روسيه پول مي خواهد تا اينها را استخراج كند تا به پول برسد . اما با 2 روبه رو است :

1-استخراج در اين منطقه بسيار مشكل است . بخاطر موقعيت جغرافيايي است . چون همه جاي آن يخ است . لذا به تكنولوژي بسياربسيار پيشرفته نياز دارد كه روسها ندارند .

2-روسها سرمايه ندارند . چون وقتي تكنولوژي بالا ، پيچيده باشد ؛ پس حتماً سرمايه اش هم بيشتر است . پس روسها سرمايه دارند و نه تكنولوژي اش را دارد . لذا روسها به ژاپني ها پيشنهاد كردند كه بياييد به ما كمك كنيد تا ما نفت و گاز را استخراج كنيم . چون ژاپني ها هم سرمايه و هم تكنولوژي دارند .

حال ژاپني ها از اين فرصت استفاده مي كنند و از طرف ديگر به روسيه اعلام كردند تا زمانيكه روسيه جزاير را به ژپان پس ندهد ما هيچ نوع اشتراكي به شما نخواهيم داشت و روسيه براي اولين بار قبول كرد كه در مورد سرنوشت اين جزاير با ژاپن مذاكره كند . و اين به معني اين است كه مي خواهد جزاير را تقديم كند . و روسيه مي خواهد تاآنجايي كه مي تواند از ژاپن امتياز بگيرد . پس ژاپن داراي قدرت است . چون فرصت را ايجاد كرد . چون تكنولوژي و سرمايه ژاپن اين فرصت را ايجاد كرد تا روسها خواهان كمك شوند .

 و فرصتي را كه روسها در اختيار ژاپن گذاشتند ، توانست از آن فرصت استفاده كند . خيلي از اين كشورها اين فرصت را بدست مي آورند . ولي نمي توانند از آن استفاده كنند . دولت پاكستان از فرصت در مورد افغانستان استفاده كرد . چون به آمريكا پيشنهاد كرد كه ما به شما كمك مي كنيم ، به شرط اينكه شما اين فرصت را به من بدهيد تا در بازسازي افغانستان دخالت كنم و وامهايي را كه به من داديد ، ببخشيد . پس پاكستان از موقعيت خود در يك شرايط خاص و تاريخي استفاده مي كند . پس پاكستان تا ديروز داراي قدرت نبود . ولي اين شرايط در مورد افغانستان بدست آورد و به نحواحسن از آن استفاده كرد .

قدرت مجموعه اي از عوامل ذهني و مادي است . قدرت حتماً اين نيست كه پول داشته باشيد ، بلكه بايد در كنار آن از فكر خود هم خوب استفاده كنيد . در سياست هم همينطور است . برخي از برخي از فرصت ايجاد شده استفاده مي كنند ولي برخي نه .

3-قدرت به مفهوم ظرفيت :

يك عده مي گويند : كشوري قدرتمند است كه داراي استعداد اين است كه استفاده بهينه از منابع سياسي ، اقتصادي ، فرهنگي و نظامي خودش ببرد . پس كشورهايي كه داراي استعداد هستند كه از منابع خودشان به نحو احسن استفاده كنند ، مي گويند قدرتمند است . عربستان قدرتمند نيست . چون استفاده بهينه از منابع خود بر عليه اسرائيل نمي برند ، آمريكا قدرتمند است ، چون استفاده بهينه از منابع خودش مي برد براي رسيدن به اهداف خود . داشتن چيزي في النفسه به معناي قدرتمند بودن . نيست . قدرت به معناي اين است كه شما از چيزهايي كه داريد به نحواحسن استفاده كنيد . عربستان از لحاظ داشتن منابع بسيار غني و قدرتمند است . پول نفت براي عربستان پول اضافي است . چون عربستان از پول زائران درآمد غني دارد . ولي عربستان قدرتمند نيست . چون از منابع خود به نحو احسن استفاده نمي كند . ولي عربستان از منابع خود برعليه اسرائيل نتوانسته استفاده كند ، پس قدرتمند نيست حال عربستان نتوانسته از وجود زائران و در آمد حاصله بر عليه كشورهايي كه دوست ندارند استفاده كند . نحو استفاده خيلي مهم است و داشتن في نفسه مهم نيست . پس خيلي از كشورها هستند كه منابع را دارند “، ولي استفاده بهينه اي از آن نمي كنند و مي گذارند كه آمريكا از منابع آنها استفاده كند .

مثلاً افغانستان يا طالبان مي توانست از موقعيت استراتژيكي از كشورش داشت ، استفاده كند . ولي اين كار را نكرد و با همه كشورها به جنگ پرداخت . حال آمريكائيها از اين موقعيت استراتژيك به نفع خودشان استفاده مي كنند . اين عدم ظرفيت به وسيله افغانها و داشتن ظرفيت بوسيله آمريكا است .

هر 3 مفهوم صحيح است . حال برخي از كشور ها هر سه را دارند . ولي برخي فقط يك يا 2 مفهوم را دارند . غالباً كسيكه اولي را دارد ، دومي و سومي را هم دارد . قدرت چه از ديد توانايي ،فرصت ، ظرفيت ديده مي شود ؛ نسبتهايش يكسان است ، يعني هر سه را دارد ولي به نسبتهاي متفاوت . ولي كشور ضعيف هيچكدامش را به نسبتهاي متفاوت ندارد . يعني هم داشتنش با هم است ، آمريكا هر سه را دارد . ولي محققاً توانايي آن بيشتر است . ولي توانايي كه دارد فرصت و ظرفيت را تسهيل ميكند . پس براي قدرت شاخص توانايي ، فرصت و ظرفيت داريد كه كه مي توانيد هر يك ازاينها را استفاده كنيد يا هر را با هم . مثلاً انگلستان و آمريكا هر سه را با هم دارند . حال از اين سه مفهوم ، انگلستان يا آمريكا كدامش درصد بالاتري از اين شاخصها را دارند ؟

كشورهاي قدرتمند هم، با هم تفاوت دارند . چون مجموع اين 3 را دارند . ولي ميزان اينها با هم فرق مي كند . پس آمريكائيها قدرتمند هستند ، چون هر سه مورد را با هم به ميزان بالاتري نسبت به انگليس يا روسيه دارند . پپس تفاوت در ميزانها است .

قدرت چيزي است كه ما بتوانيم در عمل نشان دهيم . پس گرفتن آن مهم نيست ، بلكه اجراي آن مهم است . كشورهايي قدرت دارند كه حرفشان قابليت اجرايي دارد و همه از آنها حساب مي برند . آمريكا از روسيه بيشتر قدرتمند است ، چون هر سه مورد را بيشتر از روسيه دارد . پس داشتن به تنهايي مهم نيست ، بلكه توانايي ، فرصت و ظرفيت هم مهم است .

در روابط اجتماعي و سياسي ، يكي از عوامل مهم قدرت است . تاكيد بر روي قدرت ، بخاطر اين است كه مهمي است و تعيين كننده و جذب كننده است .

كاربرد قدرت :

سوال)قدرت ، چه كاربردي در جهان سياست و در پهنه سياست خارجي دارد ؟

1-داشتن قدرت ، حيطه انتخاب را افزايش مي دهد :

فراياي قدرت اين است حق انتخاب وجود مي آورد و باعث تعدد انتخاب مي شود . هر چه قدرت بيشتر باشد ، به همان نسبت گزينه ها يا انتخاب هايي كه در برابر شماست افزايش مي يابد . رابطه مستقيم و مثبتي بين حق انتخاب و ميزان قدرت است . كشورهايي كه در صحنه سياست از قدرت بيشتري برخوردارند ، از حق انتخاب بيشتري نسبت به كشورهايي كه قدرتشان كمتر است ، برخوردارند .

يك مثال معمولي و سياسي :

در زندگي عادي مثلاً شما مي خواهيد كه يك وسيله نقليه مثل ژيان ، پيكان ، براو ، رنو ، دوو ، جگوار ، بنز بخريد . فرض حقوق شما در سال 10- 15 هزار تومان است كه با آن پول شما از ميان اين انتخابها ، فقط مجبور به خريد براو هستيد . در صورتي كه برعكس مايل به خريد نيز هستيد ولي چون بودجه شما فقط به اندازه خريد يك براو است ، پس يك براو مي خريد و تنها چيزي كه شما مي توانيد بخريد ، براو است . واين بر اساس شما نيست . بلكه به شما تحميل شده است .

فقدان قدرت در هنگام انتخاب ، تحصيل بوجود مي آورد . قدرت نداريد پس چيزي را كه انتخاب مي كنيد ، بر اساس تحميل است . دليل اينكه شما براو مي خريد ، بخاطر اين است كه قدرت و توانش را نداريد و به شما اين وضعيت تحميل شده است . و فقدان قدرت تحميل انتخاب را بوجود مي آورد .

حال فرضاً شما ميلياردر هستيد ، و مي توانيد همه اين ماشين ها را بخريد . چون شما قدرت و ثروت داريد . چون حيطه شما وسيع است . پس داشتن قدرت ، حق انتخاب را بوجود مي آورد . تحميلي در اينجا وجود ندارد . فقدان قدرت باعث تحميل انتخابها به شما مي شود . قدرت حق ، بوجود مي آورد و نداشتنش ، حق را از بين مي برد . اما كسانيكه قدرت دارند ، حق هم دارند .

حال شما كه ميلياردر هستيد ، مي توانيد هم بنز و هم براو را بخريد . چون پول خريد هر دو را داريد . ولي شما ترجيح مي دهيد كه براو را بخريد ، حال فرق شما ميلياردر هستيد و مي توانيد هر دو يعني هم بنز و هم براو را ترجيح مي دهيد كه بخريد با كسيكه پول كافي براي ماشينهاي ديگر را ندارد و فقط مجبور است كه براو را بخريد ، چيست ؟

در اين است كه او مجبور است براو بخرد ولي فرد ميلياردر با ميل خودش براو مي خرد . حال اگر شما در شرايط انتخاب يكسان قرار بگيرد ، مي توانيد به جاي بنز ، براو بخريد . چون دوست داريد و در ضمن پول هم داريد . ولي فرد فقير نمي تواند و مجبور است كه فقط براو بخرد . چون وسعش نمي رسد و پول او فقط براي خريد براو كافي است .

مثال : حكومت طالبان در 1996 بر سر قدرت بود تا 2002 ( مدت زمان 6 سال ) در طول 6 سال مشكلات بسياري را براي كشورهاي همسايه بوجود آورد . اما كشورهاي همسايه افغانستان بخاطر فقدان قدرت ، حداكثر كاري كه همسايه انجام دادند ، اين بود كه سعي كردند تا با گفتگو ، افغانستان را وادار به انجام كارهاي خود كنند . و از  ميان ابزارهاي ديگري مثل مصالحه ، امتياز ، فشار تحريم ، جنگ به علت فقدان قدرت فقط مجبور به استفاده از ابزار گفتگو شوند .

 كشورهاي همسايه افغانستان مي توانستند كارهاي فوق را در قبال افغانستان در جهت پيشبرد اهداف خود ، انجام بدهند ولي به دليل اينكه فاقد قدرت بودند ، فقط مجبور به انتخاب ابزار گفتگو از ميان انتخابهاي ديگر شدند . و تنها بستنده به گفتگو كردند . افغانها امتياز ندارند ، مصالحه نكردند و …. چون كشورهاي همسايه افغانستان از اين ابزار برخوردار نبودند .

حال مثلاً دولت افغانستان براي آمريكا مشكل بوجود مي آورد . آمريكا مي تواند گفتگو كند ،مصالحه كند يا امتياز بدهد ، فشار بياورد و يا ترحيم و جنگ كند . و همه اين ابزار در اختيارش بود . براي مدتي گفتگو كرد ، ولي جواب نداد و آمريكا بخاطر منافعش به بالاترين حربه يعني جنگ متوسل شد . آمريكا حق انتخاب در قبال افقانستان داشت . يعني هم مي توانست گفتگو كند و هم مي توانست جنگ كند . بنابر اين مي بينيم كه آمريكا در يك مقطعي با افغانستان گفتگو كرد و در مقطعي جنگ كرد . جايي كه گفتگ كرد ، بخاطر اين بود كه منافعش ايجاب مي كرد .

و در جايي كه انتخاب تحميل مي شود ، يعني منافع شما قرباني مي شود و بالعكس . وقتي شما حق انتخاب داريد بنابراين به شما تحميلنمي شوند . دليل گفتگو آمريكائيها بخاطر منافعشان بود و دليل جنگشان هم بخاطر منافعشان و تامين منافعشان بود . پس آمريكا چون داراي قدرت است ، حق انتخاب هم دارد . ولي اينكه كشورهاي همسايه افغانستان ، فقط ابزار گفتگو را انتخاب كردند ، بخاطر اين بود كه ابزارش را نداشتند و فقدان قدرت داشتند و فقط مي توانستند از از ابزار گفتگو استفاده كنند . چون مجبور بودند و به آنها تحميل شده بود .

ولي به آمريكا چون قدرتمند است ، تحميل نشده بود و داراي حق انتخاب بود . انتخاب از حداقل تا حداكثر افزايش مي يابد . شما بر اساس منافعتان تعيين مي كنيد كه انتخابتان چيست . ولي در حالت اول مثل كشورهاي همسايه افغانستان ،شما بر اساس منافعتان ، انتخابتان را تعيين نمي كنيد .

رئيس جمهور آمريكا هم بين اين گزينه ها ، تصميم مي گيرد ، چون حق انتخاب دارد ، ولي برعكس كشورهاي همسايه افغانستان حق انتخاب ندارند تا از بين گزينه ها ، تصميم بگيرند . چون فقدان قدرت دارند .

معيار سنجش در زندگي سياسي ، قدرت است . يعني قدرت مهمترين مولفه است ولي معيار سنجش در زندگي ثروت ( پول ) است .

كشوري كه داراي قدرت انتخاب است ، تصميماتش داراي ويژگي هاي خاصي است . وقتي قدرت داريد ، تصميم مي گيريد ، تصميمات شما ويژگي هاي خاصي دارد . حال سوال اين است كه آن ويژگي ها چيست ؟

كشوري كه داراي حق انتخاب است ، تصميماتش كيفيت خاصي دارد و آن ويژگي ها به شرح زير مي باشد .

ويژگيهاي تصميمات يك كشور قدرتمند :

1-تصميمات كشور قدرتمند ، عقلايي تر است . كه اين را بطور نسبي مي گيريم . يعني هميشه اينطور نيست . مثلاً a قوي و قدرتمند است . b ضعيف است . پس مي گوئيم در بيشتر موارد ، تصميمات a عقلايي تر از تصميمات  bاست  .( البته در مقام مقايسه با يك كشور ضعيف ) .

سوال)از كجا مي فهميم كه كشوري تصميماتش عقلايي تر است ؟

رابطه سود و زيان تعيين كننده عقلايي تر بودن يك تصميم است . مي گوييم كه كشورهاي قدرتمند ، تصميماتشان عقلايي تر است . چون هزينه كمتري به نسبن سود و بهره مندي در خصوص تصميماتشان مي پردازند. كشورهاي ضعيف ، تصميماتشان كمتر عقلايي است . چون كه هزينه بيشتري براي تصميمات خود به نسبت سودي مي برند مي پردازند .

 به عنوان نمونه مي گوييم ، سياست آمريكا راجع به افغانستان عقلايي تر است . چون سودي كه آمريكا مي برد ، بيش از هزينه اي است كه پرداخت مي كند . تصميمات بعضي از همسايگان افغانستان در خصوص افغانستان ، كمتر عقلايي است . چون هزينه اي كه اين كشورها پرداختند ، بيشتر از سودي بود كه بردند . پس عقلايي بودن در رابطه با سود و زيان است .

 كه اين سود و زيان مي تواند ، سود و زيان معنوي باشد . مهم اين است كه شما لذت بريد كه اين معنوي است . مثل خواندن يك كتاب خوب و لذتي كه شما از خواندن آن مي بريد . اين تصميم عقلايي است .

كشورهاي پولدار ، ثروتمند ، قدرتمند تصميماتشان عقلايي است . چون سودي كه مي برند ، بيشتر است .

2-تصميمات كشورهاي قدرتمند ، كارآمدتر است و موثرتر است . يك تصميم ممكن است عقلايي باشد ، ولي كاآمد نباشد و موثر نباشد . تصميم كشورهاي قدرتمند ،كارآمدتر است . چون كشورهاي قدرتمند بخاطر اعتباري كه دارند ( اعتبار را قدرت تعيين مي كند ) ، بخاطر قدرتي كه دارند ، داراي اعتبار هستند و چون داراي اعتبار هستند غالباً تصميماتي كه ميگيرند به نتيجه مي رسد . و تصميمات آنها موثر و كارآمد است .

مثال : فرد تاجر اعتبار هم دارد ، ولي يك آب حوضي اعتبار ندارد .

آمريكا قدرتمند است ، پس اعتبار دارد . لذا اگر تصميمي مي گرد در مقام مقايسه با يك كشور ضعيف غالباً به اهدافش مي رسد . چون اعتبار دارد . حال ممكن است كه آمريكا به كشوري حمله نكند ( به دليل اينكه شرايطش نداشته باشد ) ، ولي فقط به تهديد به حمله كند چون قدرتمند است .

 پس كشور مقابل بخاطر قدرت آمريكا حرفش را گوش مي كند. چون آمريكا داراي اعتبار است . ولي كشوري كه قدرت ندارد ، اگر هم اين حرف را بگويد ، كار آمد نيست و موثر نيست . و كشور مقابل را نمي ترساند . چون آن كشور قدرت ندارد .

3-تصميمات كشور قدرتمند ، منعطف تر است . ( منظور از منعطف بودن ، يعني قدرت انعطاف داشتن ، قدرت تغيير داشتن ) . تصميماتيكه كشور قدرتمند مي گيرد ، قابليت انعطاف فراوان را در مقام مقايسه با كشور ضعيف دارد . يعني هر زماني كه كشور قدرتمند احساس كند كه به نفعش است و به زيانش نيست ، مي تواند تصميم يا گزينه اش را تغيير دهد و مسيرش را عوض كند .

در مورد افغانستان مي توانيم بگوييم كه مثلاً آمريكا در زمان در حال جنگ با افغانستان ، مي توانست جنگ را متوقف كندو با افغانستان  ، مذاكره و گفتگو كند و اين ناشي از ترس و هراس آمريكا نيست ، بلكه بخاطر اين است كه آمريكا مي توانست اين كار را بكند و قدرت و توانايي اين كار را داشت . ولي اگر دولت x با افغانستان بجنگد و در حال جنگ ، جنگ را متوقف كند ، در رابطه با اين كار دولت x مي گويد كه آن كشور از افغانستان ترسيد . چون ضعيف است و قدرت ندارد .

آمريكا از دولت اسرائيل حمايت مي كند در خصوص اينكه به عرفات فشار بياورد . در همين هين به سازمان ملل فشار مي آورد كه كشور فلسطين را به رسميت بشناسد و باعث شد كه قطعنامه اي هم در همين رابطه بوجود آورند .

و كسي هم نگفت كه آمريكا از فلسطين ترسيده است . بنابر اين آمريكا از يك طرف از اسرائيل حمايت مي كند و از طرف ديگر به سازمان ملل فشار مي آورد كه فلسطين را بعنوان يك كشور به رسميت بشناسند . ولي امتيازاتي كه عرفات مي دهد، همه ناشي از ضعف و فقدان قدرت است و همه را ناشي از اين عامل مي بينند . ولي در مورد آمريكا اين را نمي گويند ، چون قدرتمند است .

2-كاربرد دوم قدرت اين است كه ، احتمال وقوع نتايج مطلوبتر را افزايش مي دهد :

كشورهاي قدرتمند از اين امكان برخوردارند كه شكل گيري وقايع را امكانپذير سازند . و بوجود آمدن حوادث را امكانپذير سازند و يا اگر هم نمي توانند از وقوع حوادث جلوگيري كنند ، آن را با شرايط را به بوجود آورند كه حوادث كمترين هزينه را براي آنها را در برداشته باشد .

 كشورهاي قدرتمند مثل آمريكا مي توانند حوادث را شكل دهند . و يا حتي اگر نتوانند حوادث را شكل دهند ، مي توانند جهت حوادث را طوري عوض كنند كه كمتر به ضرر آنها باشد و هزينه كمتري را براي آنها داشته باشد .

مثلاً: دولت نواز شريف در اواخر دهه 1990 در افغانستان ايجاد شد . ولي به دلايل بسيار داخلي ، دولت او امكان بقا را از دست داده بود و ديگر نمي توانست سركار باشد و باقي بماند . دولت نواز شريف دوست آمريكا بود . ولي در حال سقوط بود . حال آمريكا حادثه را شكل نداده است ، ولي فكر مي كند كه بايد كاري كند كه كسي كه بعد نواز شريف مي آيد ، بايد كسي باشد كه به ضرر آمريكا و منافع آن نباشد . و مثل نواز شريف دوست آمريكا باشد . ( چون ممكن است كه بعد از نوازشريف ، ميتواند يك حكومت مذهبي با يك حكومت دموكراتيك ضد غربي يا يك حكومت نظامي طرفدار غرب يا حكومت كمونيستي باشد ) آمريكا نمي تواند جلوي سقوط نواز شريف را بگيرد ، ولي قدرت اين را داشت كه نگذاشت بعد از نواز شريف ، يك حكومت كمونيستي يا مذهبي يا …. روي كار بيايد . پس توانست كاري كند كه حكومتي كه بعد از وي روي كار مي آيد ، به ضرر آمريكا نباشد . و هزينه اي هم كه پرداختند ، كم بود . پس سعي مي كنند تا نتايجي را به جهتي منافع آمريكا باشد . لذا قدرت اين كاربرد را دارد كه نتايجي كه بوقوع مي پيوندد ، بيشتر به نفع شما باشد

 حوادثي كه در افغانستان بوقوع پيوست ، براي همسايگان افغانستان نفعشان نبود ، بلكه به ضررشان بود . به ضرر كشورهاي منطقه و مخالف آمريكا بود . چون ضعيف بودند و قدرت اين را نداشتند كه حوادث را در افغانستان به جهت منافع خود سوق دهند .

3-سومين كاربرد قدرت اين است كه ، اثرات سياست هاي كشورهاي ديگر را تعديل مي كند :

كشرهاي قدرتمند ، وابسگي كمتري به كشورهاي ديگر دارند . و به جهت ميزان كم وابستگي مي توانند از اثرات سياستهاي مخالف منافعشان كه به وسيله كشورهاي ديگر گرفته مي شود در امان باشد . يعني وابستگي كم تاثير پذيري كشورهاي قدرتمند را در برابر سياستهاي كشورهاي ديگر كاهش مي دهد .

مثال : دولت عربستان ، بزرگترين توليد كننده نفت در قاره آسيا است . اگر كشورهاي اروپاي غربي و ژاپن تصميم به عدم خريد نفت عربستان بگيرند ، احتمالاً دولت عربستان مواجه با سقوط مي شود . اين نشان دهنده ميزان شديد وابستگي عربستان به سياستهاي كشورهاي اروپايي و ژاپن است . مثلاً اگر ژاپني ها و اروپايي ها بخواهند عربستان را اذيت كنند و نفتشان را از جاي ديگري غير از عربستان بگيرند ، مي توانند باعث سقوط عربستان شوند .

عربستان مي تواند نفتش را براي آمريكا تحريم كند و به آمريكا نفت نفروشد و اوپك نيز به آمريكا نفت نفروشد ، ولي آمريكا بخاطر قدرتي كه دارد . مي تواند نفت را از كشورهاي ديگري مثل ونزوئلا و مكزيكبخرد و آنها را مجبور كند تا توليد نفت خودشان را افزايش دهند و مي تواند به آنها فشار بياورد و لنا به راحتي مي تواند تحريم عربستان را تحمل كند . ( هر چند ممكن است براي مدت اندكي ، كمي اذيت شود ولي اين را دارد كه تحريم عربستان را به راحتي تحمل كند ) .

به عبارت ديگر ، ميزان وابستگي آمريكا به عربستان محدود است ، چون قدرت دارد . لنا آمريكا مي تواد سياستهاي عربستان و اوپك را تعديل كند ، بنابر اين آمريكا مي تواند دوام بياورد . ولي كشورهاي تحريم كننده نفت ، اگر آمريكا را تحريم كنند ؛ نمي توانند مدت زيادي دوام بياورند . چون ضعيف هستند ( كشورهاي اوپك ) . بنابر اين قدرت ، سياست ديگر را تعديل مي كند .

معيارهاي استفاده بهينه از قدرت در سياست خارجي :

سوال)از كجا مي فهميد كه قدرت بطور بهينه و بهترين نحو استفاده مي شود ؟ از كجا مي توانيد بفهميد  كه كشورهاي قدرتمند از قدرتشان استفاده بهينه مي كنند و به نحو احسن از آن استفاده مي كنند ؟ معيار ما چيست كه يك كشوري استفاده بهينه از قدرت مي برد و يك كشوري نمي برد ؟ اين معيار چيست ؟

1-عدم استفاده تعصب آميز يا غير منعطف از قدرت :

زماني مي فهميم كه قدرت ، استفاده بهينه شده كه استفاده تعصب آميز يا غير منعطف از قدرت نمي شود . كشوري به نحو احسن از قدرت خود استفاده مي كند كه هر زماني كه احساس كند كه سياستهايش را براي رسيدن به اهدافش جوابگو نمي باشد و هزينه هاي آن سياست ، بيش از سودش مي باشد ، آن سياست ها و آن اهداف را تغيير مي دهد .

كشوري قدرتمند است و استفاده بهينه ميبرد كه هر زماني كه ديد سياستهايش جواب نمي دهد ، آنها را تغيير دهد .

امروزه دنيا با 30 سال قبل بسيار متفاوت است . يعني سياست 30 سال قبل ، ديگر اكنون جواب نمي دهد . لذا سياست خوب ، سياستي است كه هر زمان احساس كرديد جواب نمي دهد ، آنها را عوض كنيد . چون شرايط و نحوه توزيع قدرت در دنيا عوض شده است . توزيع قدرت در سطح جهان مداوماً تغيير مي كند و يكسان نيست و چون عوض مي شود ، سياست ها هم بايد تغيير كنند .

در جهان سياست هم نحوه توزيع قدرت عوض مي شود . پس شما بايد سياستهاي خودتان را عوض كنيد .  در جهان سياست هم ، سياستها را بايد تعديل و عوض كرد ، چون توزيع قدرت به هم مي خورد و شرايط را عوض مي كند . يكي از متحدين نزديك ژاپن ، آمريكا است . آمريكا با دولت هيتلر جنگ كرد ، ولي با آلمان رابطه نزديكي دارد ، چون شرايط تغيير كرده است . دوستان و دشمنان موقت هستند و مي آيند و مي روند . لذا سياست ها هم بايد عوض شوند . نه دشمن ، هميشگي است و نه دوست ، هميشگي است .

2-اهداف در سياست خارجي ، مي بايستي با توجه به قدرت فيزيكي و معنوي در جامعه تعيين شود :

قدرت زماني به نحو بهينه از آن استفاده مي شود كه تصميمات و اهداف در سياست خارجي با توجه به ميزان قدرتي كه كشور دارد ، تعيين شود و با توجه به ميزان حمايت مردم تعيين شود . يعني براي تعيين يك سياست ميزان حمايت مردم ( قدرت معنوي ) و ميزان توانايهاي فيزيكي جامعه ( توپ ، تانك ، پول ، اقتصاد ، سرباز ) تعيين شود .

مثلاً : عراق در 1991 در كويت سعي مي كند با آمريكا جنگ كند . ولي مي بينيم كه از همه محافظ ( سرباز ، توپ ، تانك و … ) ، آمريكا از عراق خيلي بيشتر دارد و مجهز تر است . لذا اين سياست احمقانه است . و عراق استفاده بهينه از قدرت نكرد ، چون ابزار لازم براي مقابله با آمريكا را از لحاظ فيزيكي و معنوي نداشت . حال ممكن است كه صدام دوست داشته باشد تا با آمريكا بجنگد . ولي در سياست ، دوست داشتن اصلاً مطرح نيست ، بلكه منابع مطرح است و اين مثل خريد براو و بنز است . يعني ممكن است كه شما دوست داشته باشيد بنز بخريد ، ولي چون بودجه لازم را براي خريد آن نداريد ، به خريد براو اكتفا مي كنيد . صدام هم درست است كه ممكن است ، دوست داشته باشد تا با آمريكا بجنگد ، ولي توانايي لازم را براي مقابله با آمريكا ندارد .

3-اهداف در سياست خارجي ، مي بايست با توجه به قدرت كشورهاي نظام ساز و مشكل ساز سيستم بين الملل تعيين شود :

كشورهاي نظام ساز منظور كشورهاي قدرتمند سيستم مثل آمريكا ، روسيه ، چين است . يعني نظام بين الملل را اينها درست مي كنند .

كشورهاي مشكل ساز مثل كشورهاي مخالف شما را مشكل ساز مي گويند . كشورهاي مشكل ساز ايران ، عراق است . و كشورهاي مشكل ساز آمريكا ، كره لذا وقتي آمريكا هدفش را در سياست خارجي تعيين مي كند ، بايد به قدرت كشور كره و چين نگاه كند . كشورها سياستهايشان را با توجه به قدرت كشورهاي برتر نظام و كشورهاي دشمنانش شكل مي دهند . سياست خارجي ير اساس سياست كشورهاي بزرگ و سياست كشورهاي دشمن شكل مي گيرد .

لذا كشوري مثل عراق مي خواهد اهدافش را در سياست خارجي تعيين كند ، بايد به قدرت آمريكا نگاه كند . چون كشور قدرتمند نظام است و بايد به قدرت انگلستان نگاه كند ، چون دشمن عراق است .

4-در صورت عدم توازن ميان توانايي ها و اهداف سياست خارجي ، 2 گزينه بيشتر پيش روي نيست :

الف)يا اهداف مي بايستي تغيير يابند .

ب)و يا توانايي ها مي بايستي افزايش يابد .

هر زمان تصميمات گرفته شده و اهداف تعيين شده به جهت عدم توانائي ، به جهت عدم وجود ابزار ضروري امكانپذير نيست ، نبايستي آن اهداف دنبال شود ، بلكه يا اهداف مي بايستي تغيير يابد ، و يا اينكه تواناييها آنقدر افزايش يابد كه سياست ها احتمال اجرا شدن پيدا كنند . كه غالباً در كوتاه مدت تغيير سياست ها و اهداف ، شدني تر و عملي تر مي باشد .

 هر چند كه در بلند مدت مي بايست توانايي ها افزايش يابد . يعني اگر شما سياستي يا مسيري را انتخاب كرديد ، ولي توانايي انجام آن را نداشتيد ، احمقانه است كه آن مسير را ادامه دهيد .

 و 2 كار مي توانيد انجام دهيد . يا مسيرتان را در كوتاه مدت عوض كنيد و دوم اينكه در بلند مدت ، زورتان را زياد كنيد . مثل ژاپن بعد از جنگ جهاني ، ديد كه توانايي و قدرت ندارد ولي بعد از 20، 25 سال هدف را اين قرارداد كه قدرتش را زياد كند تا اينكه به اينجايي كه اكنون مي بينيم ، رسيده است .

راههاي ارزيابي قدرت در سياست خارجي :

چند راه وجود دارد :

1-ميزان كنترل بر بازيگران بين الملل :   

ميزان كنترلي كه كشورها بر بازيگران بين المللي دارند و توان آنها در جهت دادن به اهداف بازيگران بين المللي وجود دارد ، يكي از راههاي ارزيابي قدرت است . منظور از  بازيگران بين الملل ، كشورهاي حاكم بر جهان است . گروههاي قدرتمند غير دولتي ، آمريكا ، انگلستان و ….. بازيگران بين المللي هستند . دولتها ، كمپاني هاي نفتي ، كمپاني هاي توليد اسلحه ، گروههاي ذي نفوذ و قدرتمند دنيا ،كليساي كاتوليك ، دانشگاههاي مهم مثل اكسفورد ، هاروارد بازيگران بين المللي هستند .

كشوري قدرتمند است كه بر اينها كنترل داشته باشد .  مثلاً ميزان كنترل آمريكا و ديگر اعضا جامعه جهاني بيشتر از افغانستان است . ميزان كنترل آمريكا بر شركتهاي مهم دنيا و گروههاي قدرتمند دنيا بيشتر از افغانستان است . چون آمريكا قدرتمند است .

2-ميزان كنترل بر منابع بين المللي :

كشوري قدرتمند است كه داراي كنترل بر منابع طبيعي و منابع غير طبيعي است . يعني تعيين كننده ارزش يك منبع مي باشند ، نه دارنده آن . داشتن اهميت ندارد ، بلكه ارزش يك منبع بودن مهم است .

عربستان داراي نفت است ، ولي قدرتمند نيست . چون چون قيمت نفت را عربستان تعيين نمي كند ، بلكه آمريكا ، بازار بورس لندن ، فرانكفورت تعيين مي كند . توران در كنترل منابع به مفهوم قدرت است . منظور از كنترل ، داشتن نيست بلكه تعيين ارزش است . آمريكا ممكن است چيزي نداشته باشد . توليد كننده برگ قهوه دنيا كلمبيا است ولي قدرتمند نيست . چون قيمت قهوه در كلمبيا را آمريكا تعيين مي كند . پس داشتن مهم نيست بلكه ارزش تعيين چيزي مهم است . آمريكا از روسيه داراي قدرت بيشتري است . چون آمريكايي ها بيشتر از روسها ، ارزشهاي بيشتري را تعيين مي كنند .

3-ميزان كنترل بر حوادث بين الملل:

كشورهاي قدرتمند ، كشورهايي هستند كه حوادث بين المللي را شكل مي دهند يا مسير يا جهت آن را مشخص مي كنند . كشوري مثل آمريكا قدرتمند است . چون نقش اساسي در شكل گيري بسياري از حوادث در دنيا دارد . در صورتيكه منافعش ايجاب كند و در شكل دادن به مسير بسياري از حوادثي كه در جهان رخ مي داده ، نقش اساسي دارد . مثلاً سوكارنو در حمايت از آمريكا بركنار و سوهارتو روي كار آمد .

 ولي بعد از 25 سال ديگر سوهارتو براي آمريكا اهميتي ندارد و بايد از بين برود لذا در يك زمان خاصي روزنامه ها عليه سوهارتو بد نوشتند .

 و اين بخاطر اين بود كه سوهارتو ديگر به درد آمريكا نمي خورد و آمريكائي ها ديگر نيازي به او نداشتند . لذا كاري كردند كه او از كار بر كنار شود . چون ديگر براي آنها اهميت نداشت .

 لذا از طريق افكار عمومي و مطبوعات جهان بر عليه او اقدام كرند تا اينكه بر كنا شود و بر كنار هم شد . پس آمريكا چون قدرتمند است ، توانست جهت حوادث را تغيير دهد . يعني زماني چون به نفعش بود . سوهارتو را روي كار آورد و در زماني كه به دردش نمي خورد او را از كار بركنار كرد .

ملاحظات پيرامون تجزيه و تحليل قدرت :

ملاحظاتي كه در تجزيه و تحليل قدرت بايد مورد توجه قرار گيرد :

سوال)در تجزيه و تحليل قدرت بايد يكسري ملاحظاتي مورد توجه قرار گيرد . آن ملاحظات چيست ؟

1-حوزه قدرت :

وقتي كشوري قدرتمند است ، اول به حوزه قدرت آن مي نگريم . يعني يك كشور بر چند كشور مي تواند اعمال نفوذ يا اعمال قدرت كند . يعني كشور a بر چند كشور اعمال قدرت مي كند . مثلاً در مقايسه بين آمريكا و بنگلادش ، آمريكا بر 50 كشور و بنگلادش بر 1 كشور و يا هيچ كشوري مي تواند اعمال قدرت داشته باشد . پس آمريكا قدرتمند است . پس مي گوييم مثلاً آمريكا بر چند كشور اعمال قدرت مي كند . وقتي كشور x مي گويد من قدرتمند تر از كشور y هستم ، ما مي گوييم كه شما بر چند كشور اعمال قدرت مي كنيد . بعد هر دو كشور را با هم مقايسه مي كنيم . آنرا از همه بيشتر اعمال قدرت مي كند ، پس قدرتمند تر است . خيلي از كشورها گزانه گويي مي كنند . كشور a ميگويد من از كشور b قدرتمند تر هستم . پس بايد ديد كه در يك كشور بر چه مقدار بازيگر نقش دارند و …..        

2-قلمرو قدرت :

بر كشورهايي كه اعمال قدرت مي شود يا بر آن تاثير گذاري مي شود آن كشورهايي كه بر آنها اعمال قدرت شده يا تحت تاثير قرار گرفته اند ، در چه زمينه هايي سياستهاي خود را مجبور شدند كه تغيير دهند ؟ آيا آن زمينه ها ي حياتي بوده يا زمينه هاي حاشيه اي بوده بوده است ؟

كشور a بر كشور b تاثير مي گذارد و اعمال قدرت مي كند . b در چه زمينه هايي سياستهايش را تغيير مي دهد و عوض مي كند . مثلاً مجبور مي شود كه در زمينه هاي حياتي يا در زمينه هاي حاشيه اي تغيير دهد . يعني مواردي كه مربوط به استقلال ، حق حاكميت ، يكپارچگي ملي ، مواردي كه مربوط به سياست خارجي ، حيات اقتصادي است ، به اينها زمينه هاي مهم و حياتي مي گويند .

زمينه هاي حاشيه اي . مثلاً از شما مي خواند كه سفيرتان را عوض كنيد . در اعلاميه هايتان سخن خود را يملايمتر كنيد و ….. اينها مسائل حاشيه اي و گذرا است . اگر از شما بخواهد كه سياست خارجي خود را تغيير دهيد ، مثلاً آمريكا از يوگسلاوي خواست كه به بوسني استقلال دهد ، پس اين اعمال قدرت در زمينه حياتي است . آمريكا يوگسلاوي مي خواهد كه رئيس جمهورش را عوض كند . يا آمريكا از تركيه بخواهد كه كاميونهاي ايراني از مرز تركيه رد شود ، اين زمينه هاي حياتي است . پس اعمال قدرت در چه زمينه اي مهم است

اگر بتواند سياست يك كشور را عوض كنيد ، آن اعمال قدرت است . پس جنبه هاي سمبليك مهم نيست ، بلكه جنبه هاي اساسي مهم است

روشها اگر عوض شود چندان مهم نيست ، بلكه مهم ماهيت است . آمريكا قدرتمند است چون توانست حكومت طالبان را عوض كند . و عراق را از كويت بيرون كند .

3-مبناي قدرت :

تغيير موقعيت كشورهايي كه بر آنها اعمال قدرت يا اعمال نفوذ مي شود ، آيا تا چه حدي به شكل منفي يا مثبت بر موقعيت آنها تاثير مي گذارد ؟

كه اين كاملاً بستگي به رابط بين كشور اعمال كننده قدرت و كشور تاثير پذيرفته دارد . مثلاً آمريكا بر تركيه و سياست تركيه تاثير گذار است . اما به جهت رابطه دوستانه بين كشور موقعيت جهاني تركيه بهبود يافته است . اما آمريكا بر ايران اعمال قدرت يا اعمال نفوذ مي كند . و اين باعث كاهش يا تضعيف موقعيت جهاني ايران گشته است .

اعمال قدرت نفوذ به خودي خود بد نيست . بعضي كشورها در رابطه شان بر كشورهايي كه به اعمال قدرت مي كنند ، موقعيتشان عوض مي شود و بهبود مي يابد . و بعضي هم بر عكس .

وقتي كه تركيه اوجلان در اوجلان ( رهبران كرد را ) از كشور كنيا ربود و به تركيه آورد ، ولي به جهت رابط حسنه با آمريكا ، حادثه ناگواري براي تركيه در صحنه جهاني اتفق نيافتاد . در حالي كه اگر همين كار را كشور مخالف آمريكا انجام داده بود ، آمريكا حسابي پدرش را در مي آورد .

4-جهت قدرت :

سوال)تغيير موقعيت به جهت تحت تاثير قرار گرفتن يا به جهت تحت اعمال قدرت بودن چه تاثيري در تصميم گيري هايي كشور تاثير پذير مي گذارد ؟

يعني اگر a بر b اعمال قدرت مي كند و موقعيت b عوض مي شود ، اين تغيير موقعيت چه تاثيري بر تصميمات كشور b مي گذارد ؟

آمريكا قدرتمند است و بر كشوري مثل تركيه ، عربستان اعمال قدرت مي كند . حال اين اعمال قدرت چه تاثيري در تصميم گيريهاي كشور تاثير پذير مي گذارد ؟

اگر اين تصميم گيري ها در جهت منافع كشور قدرتمند باشد ، اين نشانه اعمال قدرت است و اگر تصميم گيريها در جهت منافع كشور اعمال كننده قدرت نباشد ، كشور اعمال كننده قدرت شكست خورده است .

A بر  b  اعمال قدرت مي كند . حال اگر تصميمات b به نفع  a باشد ، پس a موفق است . اگر تصميمات b عوض شود ، ولي به نفع a نباشد ، پس كشور a يا كشور قدرتمند شكست خورده است .

5-ابزار قدرت :

نگاه مي كنيم كه كشورها چه ابزاري براي اعمال قدرت در اختيار دارند . هر چه ابزاري اعمال قدرت گسترده تر و متنوع تر باشد ( ابزار فرهنگي ، سياسي ، نظامي و …. ) بيشتر و بيشتر در اختيار يك كشور باشد ، نشانه قدرتمند بودن يك كشور است . مثلاً عربستان فقط و فقط ابزار اقتصادي دارد . ولي آمريكا هم ابزار سياسي و اقتصادي ، فرهنگي و نظامي دارد .

6-هزينه اعمال قدرت :

اعمال قدرت در برگيرنده هزينه است . و كشوري قدرتمند است كه هزينه هاي كمتري را براي اعمال قدرت بپردازد . چرا كه هزينه هر چه بيشتر شود ، به مفهوم از دست دادن يكسري موقعيتها براي كشور اعمال كننده قدرت مي باشد . پس رابطه مستقيم بين هزينه و از دست دادن موقعيت و فرصت است . آمريكا به افغانستان حمله كرد و هزينه اي كه پرداخت در برابر استفاده و سودي كه برد ، بسيار محدود بود . مثلاً : فقط يكسري تظاهرات عليه آمريكا در بعضي كشورها ) .

هزينه اي كه روسيه براي حمله به افغانستان پرداخت ، بسيار زياد بود . هم در داخل و هم در خارج ،  مخالفتهاي گسترده با آن شد . پس مهم داشتن قدرت نيست ، بلكه اگر اعمال قدرت مي كنيم ، بايد ببينيم كه چه هزينه اي پرداخت مي كنيم و در مقابل چه سودي مي بريم . پس اعمال قدرت به خودي خود مهم نيست ، بلكه اين موضوع كه چه فرصت هايي را از دست مي دهيد و چه فرصتهايي  را به دست مي آوريد ، اين مهم است .

6 مورد فوق ، معيارها و شاخصهاي يك كشور قدرتمند است .

براي قدرتمند بودن همه اين موارد با هم نيست ، بلكه اينها بطور نسبي است . پس بايد در مقام مقايسه با كشور ديگر ديگر بايد قدرتمندي يك كشور را سنجيد . ايران از افغانستان قدرتمند تر است . پس قدرت هميشه نسبي است .

كشورهايي قدرتمندتر هستند كه مثلاً كشور پاكستان در رابطه با آمريكا آيا پاكستان مي تواند براي آمريكا تهديدي باشد ؟

بله تهديد است . ولي تهديدي كه مقابل كنترل است . در رابطه با يك كشوري ميگوئيم كه قدرت كم يا زياد است . اما هر كشوري ممكن است كه برخي از اين شاخصها يا معيارها را داشته باشد .

انواع قدرت :

سوال)قدرت چيست و عناصر تشكيل دهنده قدرت چيست ؟

1-قدرت اقتصادي:

كشوري قدرتمند است كه داراي قدرت اقتصادي است . قدرت اقتصادي هم از 3 بخش تشكيل مي شود : بخش خدمات ، بخش كشاورزي و بخش صنعتي .

كشوري از نظر اقتصادي قدرتمند است كه در اين 3 بخش فوق توانايي داشته باشد .

آمريكا از نظر اقتصادي قدرتمند تر از پاكستان است . چون در بخش اقتصاد صنعتي ، كشاورزي و خدمات از پاكستان قدرتمند تر است .

آمريكا از نظر اقتصادي قدرتمند تر از روسيه است . چون محققاً در بخش خدمات و كشاورزي به مراقبت خيلي بالاتر و برتر از روسيه است . حال ممكن است كه در بخش صنعتي با هم يكسان باشند .

كشوري از نظر اقتصادي قوي و قدرتمند است كه اين 3 شاخص را داشته باشد . قدرت اقتصادي بر مبناي 3 شاخص ارزيابي مي شود :

1-ميزان سرمايه

2-ميزان تكنولوژي

3-ميزان كارگر ماهر

در بخش خدمات و … خوب هستند ولي از كجا مي فهميد كه در بخش شما از نظر اقتصادي بهتر هستيد ؟

مي گوييد شما بايد تكنولوژي و كارگر ماهر و سرمايه اي كه در اين بخشها داريد ، از همه بيشتر باشد . در اين صورت قدرتمند هستيد . حال معيار قدرت در اين بخشها ، سرمايه و تكنولوژي و كارگر ماهر است . اينها شاخصهاي قدرت اقتصادي هستند .     

مثلاً در پاكستان در مقام مقايسه با روسيه از نظر اقتصادي خيلي ضعيفتر از روسيه است و بالعكس روسيه از نظر اقتصادي خيلي قوي تر از پاكستان است .

و يا مثلاً آمريكا از روسيه خيلي قوي تر است از نظر اقتصادي . چون سرمايه ، تكنولوژي و كارگر ماهر آمريكا در اين بخشها از روسيه بيشتر است .

سوال ) وقتي از قدرت اقتصادي صحبت مي كنيم ، تاكيد زيادي بر روي بخش صنعتي داريم چرا؟

اگر كشوري صنعتي نباشد نمي گويند كه يك كشور قدرتمند است و يك قدرت اقتصادي است . حال ممكن است كه در بخشهاي ديگر غير از بخش صنعتي هم خوب باشد . در واقع مي توان گفت كه چون صنعت پيامد نظامي دارد و بخاطر همين بخش صنعت هم خيلي مهم است و حياتي است . و ساختن توپ و تانك و.. در نتيجه پيشرفت صنعت است .

در روابط بين المللي در دنيا حرف اول را قدرت نظامي يك قدرت مي زند . يكي از عناصر مهم قدرت در دنيا ، زمينه هاي زور و قدرت نظامي است .

2- منابع طبيعي :

يكي از عناصر قدرت ، منابع طبيعي است .

داشتن منابع طبيعي ، تسهيل كننده قدرت است . اما داشتن آن به خودر خود منجر به  به قدرت نمي شود .

قدرتمند شدن نمي شود . و نداشتن آن هم به خودي خود منجر به ضعف و فقدان قدرت نمي شود . اكثر كشورهاي جهان سوم داراي منابع گسرده و طبيعي هستند ولي قدرتمند نيستند چون ضعف دارند . چون در اين كشورها منابع فقط خاصيت استخراجي دارند . منابع خاصيت و وجود و علت استخراجي دارند . منابع استخراجي هستند و فقط توليد ثروت مي شود ثروت هم دائمي نيست بلكه گذراست و از بين مي رود .

 مثلاً ساختمان ثروت است ولي ممكن است كه در اثر باران يا سيل از بين برود .

عربستان داراي منابع نفت است . ولي فقط استخراج مي كند و نه كارديگر . داشتن آن خودبخودي باعث قدرتمندي نمي شود .چون فقط عامل استخراج است . نداشتن آن هم بخودي خود باعث ضعف نمي شود . اگر شما تكنولوژي بالا داشته باشيد ، اين تكنولوژي بالا و سرمايه بالا و فقدان منابع طبيعي را جبران مي كند .

ژاپن فاقد منابع طبيعي است ولي به جهت تكنولوژي بالايي كه دارد و سرمايه بالا لذا فقدان منابع طبيعي جبران مي شود . تكنولوژي براي چيزي كه نداريم جايگزين درست مي كند .

ژاپن منابع آهن ندارد و در عوض فايبرگلاس دارد و به جاي آهن جايگزين كرده و ماشين درست مي كند .

پس منابع هنگامي خوب است كه ويژگي و خصلت توليدي داشته باشد ، يعني منابع طبيعي استفاده بشود براي توليد نه براي استخراج .

مثلاً از مسي كه استخراج شده براي ساختن كامپيوتر و .. استفاده مي كنيم .

جايي كه منابع خصلت توليدي دارند ، وقتي كه توليد در كشوري هست ، دارايي درست مي شود  . ويژگي دارايي اين است كه چيزي نيست كه از بين برود . دارايي يعني ايجاد زيربناي اقتصادي و ايجاد فن آوري توليد ماشين يا توليد مثلاً قطعات . اينها ماندگار است و گذرا نيست

علم و دانش ، مدرسه ، كارخانه و .. دارايي است . پس استخراج اگر باشد ، قاعدتاً توليد ايجاد مي كند و اگر توليد كنيد ، پس به دنبال سود هستيد .

3– توان نظامي

يكي ديگر از عناصر و اجزاي تشكيل دهنده قدرت ، توان نظامي است .

كشوري قدرتمند است كه از نظر نظامي خودكفا باشد . يعني در يك جنگ بلند مدت بتواند روي پاي خود بايستد و نيازهاي نظامي خودش را تامين كند .پس كشور قدرمند از نظر نظامي كشوري است كه قطعات نظامي و ابزار نطامي را بتواند خودش توليد كند . كشوري از نظر نظامي ضعيف است كه هرچند در ظاهر داراي تجهيزات نظامي فراوان مي باشد اما تنها از طريق خريد آن تجهيزات به آنها دسترسي پيدا كرده است و لذا خدكفا نمي باشد .

و در يك نبرد يا جنگ بلند مدت نمي تواند روي پاي خود بايستد . چنين كشوري تنها انباردار تسليحات است نه توليد كننده . يك كشوري انبارداري تسليحات مي كند . يعني پر از اسلحه است . ولي اينها را خريده و جمع كرده است و اين نشانه ضعف و وابستگي است .

حال كشوري توليد تسليحات مي كند . پس اين كشور خودكفا است و قدرتمند است. آمريكا داراي قدرت نظامي است و اكثر قريب به اتفاق نيازهاي نظامي خود را مي سازد ولي عربستان خريداري مي كند .پس عربستان در يك نبرد دراز مدت شكست ميخورد . چون اين تسليحاتي كه جمع كرده در نهايت تمام خواهد شد .

بنابراين كشوري قدرتمند است كه خودش توليد كند نه اينكه تسهيلات را از كشور هاي ديگر تهيه كند .

دريك جنگ مثل جنگ عراق با آمريكا عراق دوام نياورد . چون تمام تسهيات خود را از فرانسه و روسيه تهيه كرده بودند . و در نهايت همه آنها تمام شد . و ديگر نمي تواند از فرانسه يا روسيه بخرد در نتيجه شكست مي خورد ولي آمريكا چون خود توليد كننده اسلحه است ، پس پيروز شد .

بنابراين انبارداري و داشتن اسلحه مهم نيست چون در يك جنگ 1 ماهه همه از بين مي رود . پس توليد تسهيلات مهم است . اين كشورها كشور واقعي نيستند . چون نمي توانند به خوبي از خودشان و به مفهوم واقعي از خود دفاع كنند .

كشوري از نظر نظامي ضعيف است كه انباداري كند . حال ممكن است كه اسلحه هم داشته باشد و كشوري از نظر نظامي قوي و قدرتمند است كه توليد كند .

4- كيفيت ديپلماسي :

يكي ديگر از اجزاء قدرت ، داشتن ديپلماسي موفق و كارآمد است . ديپلماسي موفق و كارآمد است كه :

1-ديپلماتهاي يك كشور در خصوص كشورها يا موضوعاتي كه در رابطه با آنها تصميم مي گيرند ، آگاهي داشته باشند .

2-ديپلماتها تعريف معين و مشخصي از منافع ملي و منافع كشور داشته باشند .

كشوري كه دستگاه ديپلماسي اش اين 2 ويژگي فوق را بهره مند باشد در صحنه جهاني راحت تر به اهداف خود مي رسد و اين نشاندهنده يك ديپلماسي موفق با كيفيت بالا اس

ديپلماتهاي يك كشور نقش مهمي در اين موضوع دارند كه يك كشور در صحنه جهاني موفق با شد يا موفق نباشد . قدرت به خودي خود كامل نيست ،بلكه اعمال قدرت مهم است . پس ديپلماتهاي يك كشور در نحوه و چگنگي اعمال قدرت ، نقش اساسي را بازي مي كنند .

سوال ) چرا نيازي به تصميم خوب است و چرا آگاهي راجع فرهنگ كشوري مهم است ؟ چرا شناخت راجع به كشور ديگر مهم است ؟

شناخت ضروري است زيرا هدف در سياست اين است كه كشورهاي ديگر را به جهتي سوق دهيم كه منافع شما تامين شود . لذا شما بايد آنها را مجبور كنيد . بنابراين شما بايد نقطه ضعف هاي كشور ديگر و مردمش را بدانيد و آنها را به طرفي كه مي خواهيد سوق دهيد .

پس براي استثمار كشورهايديگر بايد آنها را بشناسيد . اگر در مقابل ، نقطه قوت را بدانيد اصلاً‌ دور و بر آن كشور نمي رويد ، چون احمقانه است .

پس شناخت مهم است ، در كشورهاي غربي يك رشته درسي بنام شرق شناسي تدريس مي شود يعني دولتها هم به اين موضوع تاكيد مي كردند تا دولتمردان آنها راجع به ضعف كشورهاي شرقي آگاهي يابند . پس اكثراً زبان و فرهنگ يك كشور را سعي مي كنند كه بشناسند .

بنتابراين بايد ببينيم كه منافع شما چيست ، سپس براساس آن منافع ملي تصميم بگيرند . لذا ديپلماتها بايد منافع ملي خود را بدانند و آگاهي داشته باشند . مثلاً آمريكا داراي ديپلماتهاي خيلي موفقي چون از منافع ملي كشور خودشان كاملاً‌ آگاهي دارند . پس كيفيت ديپلماسي خيلي مهم است .

5- ساختار سياسي و فرهنگي :

يكي ديگر از عناصر تشكيل دهنده قدرت ، ساختار سياسي و فرهنگي در يك كشور است .

بايد ديد كه ساختار هاي سياسي ماهيتش باز يا بسته است . ساختارهاي سياسي در يك كشور داراي ماهيت باز يا بسته هستند .

كشوري كه ساختار سياسي در آن بسته است ، يعني رابطه مردم و حكام يكجانبه است. يعني حكام دستور مي دهند و مردم اطاعت مي كنند و مردم نظر مي دهند و حكام گوش نمي دهند . در بعضي ازكشورها ،ساختار سياسي باز است . يعني رابطه حكام و مردم 2 جانبه است .

حكان دستور مي دهند و مردم اجرا مي كنند . مردم نظر مي دهند و حكام گوش     مي كنند . كشوري كه داراي ساختار سياسي باز است . در صحنه سياست خارجي تصميمات گرفته شده آن با توجه به وجود حمايت مردم از امكان توفيق برخوردار است . و اين باعث قدرتمندي كشور مي شوند . و كشوري كه ساختار سياسي اش بسته است ، تصميماتش غالباً از حمايت مردم برخوردار نيست . لذا امكان موفقيت در صحنه خارجي كاهش مي يابد .

ويژگي داخلي تشكلات سياسي در يك كشور ، خودش مي تواند يك عامل ضعف براي يك كشور باشد . ساختار سياسي آمريكا يك عامل قدرت است . لذا كساني كه از آمريكا انتقاد مي كنند هيچ اتفاقي براي رئيس جمهور آمريكا نمي افتد . چون براي او نظر مردم كشورش مهم است نه نظر كشورهاي خارجي و دليل اينكه در پاكستان ، مدام كودتا و شورش مي شود ،اين است كه نظر مردم پاكستان براي دولتمردانش مهم نيست .

بلكه نظر كشورهاي خارجي براي آنها مهم است . رهبر پاكستان بسيار نگران است كه رهبر آمريكا از او انتقاد كند .

چون به مردم اش وابسته نيستند . لذا نظر كشورهاي قدرتمند براي آنها مهم است . ولي دولت آمريكا به نظر مردم خود خيلي گوش مي دهد نه نظر كشورهاي خارجي . (حال هر چه مي خواهند بگويند و انتقاد كنند ، دولت آمريكا به آنها توجهي نمي كنند (البته به طور نسبي ).

و موضوع ديگر كه قابل توجه است ، ميزان نهادينه بودن ساختار ها است كه در ميزان قدرت تاثير مي گذارد . يعني نهادينه بودن ساهتارهاي فرهنگي يا سياسي در جامعه .

سوال )ميزان نهادينه بودن آنها چقدر است ؟

هرچه يك نهاد و يك ساختار از پيشينه تاريخي بيشتر و مقبوليت گسترده تر در جامعه برخوردار باشد ، آن ساختار يا نهاد ، نهادينه است يعني داراي ريشه و قدمت است . و هرچه يك ساختار از نظر تاريخي جوانتر باشد يا از مقبوليت عامه ، كمتر برخوردار باشد و يا ريشه نداشته باشد ، داراي نهادينگي كمتر است و هرچه تعداد ساختارهاي نهادينه شده در يك كشور بيشتر باشد ، آن كشور بيشتر باشد ، آن كشور قدرتمند تر است و در صحنه سياست خارجي موفق تر مي باشد .

مثلاً در ايان ، ساختارهاي ريشه دار  و قديمي مثل ارتش و مدرسه و.. مي باشد . ولي نهاد مذهب در ايران قدرتمند تر و قديمي تر است . پس ايران از لحاظ مذهبي قدرتمند تر است .

اگر در كشوري تعداد ساختارها بيشتر باشد و قديمي تر باشند ، آن كشور قدرتمند  است.

تنها ساختار نهادينه شده در ايران ، مذهب است . نهاد مذهب در ايران ، يك نهاد قدمت دار و ريشه دار است . آمريكا 222 سال قدمت دارد . در آن موقع احزاب درست شد . پس احزاب به همين مدت قدمت دارند . لذا هرچه ميزان ساختارها و قدمت بيشتر باشد و هرچه دوام بياورد ، بخاطر اين است كه مردم آنها را دوست دارند و اين نشانه قدرتمندي يك كشور است و چون مردم آن را دوست دارند ، دوام مي آورد .

ولي در آمريكا اينظور نيست . كشوري كه  در يك ساختار قدمت بيشتري دارد با كشوري كه در همان ساختار قدمت 1 يا 2 ساله دارد ، خيلي فرق دارد . رئيس جمهور آمريكا آن چيزي را انجام مي دهد كه مردمش مي خواهند . پس براي او نظر افكار عمومي داخل كشورش خيلي مهمتر از نظر كشورهاي ديگر است .

پس اين ضيه كه مردم آمريكا خوب هستند ولي دولتمردان آمريكا خوب نيستند ، صحيح نيست .چون رئيس جمهور آمريكا دقيقاً مطابق خواسته ها و نظريات مردمش عمل مي كند . در قضيه افغانستان هم اكثر قريب به اتفاق مردم آمريكا با حمله به افغانستان موافق بودند . پس دولتمردان آمريكا قبل از هر چيز سعي مي كنند تا نظر اكثر افكار عمومي را نسبت به سياست هاي خودشان جلب كنند و در جهت اهداف خود ، آنها را گرايش و سوق دهند . و هيچگاه مخالف نظر افكار عمومي و مردمشان عمل نمي كنند تا حمايت داخلي را از دست بدهند .

6- مهارت در استفاده از تبليغات :

يكي ديگر از انواع قدرت ، توانايي در استفاده از تبليغات ، درجهت اهداف سياست خارجي مي باشد .

كشوري به نحو احسن از تبليغات استفاده مي كند كه 2 اصل كلي را رعايت كند . و هر كشوري كه اين 2 اصل را به آن توجه كند ، محققاً‌ تبليغات برايش پيامدهاي مثبتي خواهد داشت :

الف)آنچه را كه هست بيان مي كنند .

تبليغاتي موثر است كه بيان حقايق را بنيان واصل خودش قرار دهد . منظور از بيان حقايق اين است كه همان چيزي را كه اتفاق افتاده ، همانطوري كه اتفاق افتاده بازگو نمايند . مثل گفتن سقوط هواپيما در زمان و مكان مشخص .

سوال ) يكي از دلايل تبليغات موثر غربي چيست ؟

چون واقعيات را مي گويند . يعني اتفاقي كه در كشور هاي غربي مي افتد موبه مو اعلام مي شود .

مثلاً آمريكائيها به اشتباه در افغانستان بمب انداختند و سربازان كانادايي را كشتند . اگر واقعيات را بگوئيم ، در شنونده حسن اعتماد ايجاد مي كنيم . و اعتماد و پذيرش در شنونده ايجاد مي شود .

بنابراين هدف كشور از بكارگيري و استفاده از تبليغات در صحنه خارجي حسن اعتقاد ايجاد پذيرش در شنونده داخلي و همچنين در شنونده خارجي است .

اعتماد در شنونده خارجي موجب حمايت از سياست مي شود و اعتماد شنونده داخلي موجب حمايت مي شود . در واقع حمايت رسيدن به هدف را تسهيل مي كند . و تضعيف موقعيت حكمرانان كشور مخالف را تسهيل مي كند .

ب)آنچه را كه دوست دارند بيان مي كنند .

در مرحله قبل ، حقايق را توصيف كرديم حالا به تحليل حقايق ميرسيم . در مرحله اول به فرآيند و چگونگي اتفاق مي پردازيم . اما در اين  مرحله توصيف نمي كنيم ، بلكه به چرايي توجه داريم . مثلاًِ مي گوئيم كه چرا هوا اينگونه است ؟

اينجاست كه طوري تحليل مي كنيم كه ما محق جلوه كنيم و طوري تحليل مي كنيم كه منافع ما تامين شود . در مرحله اول با حقيقت سروكار داريم ولي در مرحله با تحريف حقيقت سروكار داريم . در واقع معيار تحريف ، منافع ملي مي باشد .

مثال : به چه جهت يك اتفاقي در صحنه سياست خارجي مي افتد ؟ اينجا بايد تحريف حقايق كنيم و معيار تحريف ما منافع ملي مي باشد

سوال ) يكي از دلايل موفقيت اروپائي ها چيست ؟

مثلاً در اخبار مربوط به فلستين و تعداد كشته ها و .. حال مي خواهد بيان كند كه علت اتفاقات از چيست .

خبرگزاري آمريكا ، علت تشديد بحران را اينطور اعلام مي كند كه به جهت عدم همكاري ياسر عرفات مي باشد و يا تحليل مي كند كه بخاطر عدم توجه شارن به صلح  است .

حال سوال اين است كه خبرگزاري آمريكا اينجا به منافع خود توجه مي كند در اينكه بگويند تقصير با كيست يا به شارن و ياسرعرفات توجه مي كند ؟

 پس طبيعي است كه خبرگزاري آمريكا اينجا در جهت تامين منافع خود گام بر مي دارد .

پس بعبارتي ما بايد در اينجا حساب منافع خود را بكنيم و اينكه كلام به نفع ما مي باشد .براي همين است كه روزنامه ها و خبرگزاري ها تفسيرهاي متفاوتي دارند .

بنابراين روش و قلق اين است كه در مرحله اول مردم را به خود جذب كنيد . سپس در مرحله دوم تحليل شما را هم مي پذيرند. در واقع در مرحله اول چون حقيقت را درست بيان كرديد ، همه جذب شما مي شوند و در مرحله دوم هم تمايل دارند كه تحليل هاي شما را بپذيرند .

پس ابتدا حقايق را بگوئيد و قبد در مرحله دوم ، تحليل خود را همانطور كه دوست داريد ، بگوئيد .

در كشورهايي كه هميشه از تبليغات به نحو احسن استفاده مي كنند اينطور است كه در مرحله اول آنچه را كه هست بيان مي كنند . و سپس در مرحله دوم آنچه را كه دوست دارند بيان مي كنند .

سوال ) در كشورهايي كه تبليغات موثر نيست تبليغات به چه صورت است ؟

در اين كشورها ، ابتدا آنچه را كه دوست دارد مي گويد و سپس آنچه دوست دارند تحليل مي كنند .

مثلاً مصري ها هميشه از كشته شدن فلسطيني ها تصاويري را پخش مي كنند . اينجا حقيقت مخدوش است .

مثال :

هوا باراني است و من مي گويم كه هواي آفتابي قشنگ است و لذت بخش است . در اينجا حقيقت را نگفته ايم كسي به حرف ما گوش نمي دهد . پس بطور ناخودآگاه چشمانشان زده مي شود . كسي به راديوي روسيه گوش نمي دهد . چون حقيقت را آنطور كه هست بيان نمي كند .

بنابراين ابتدا حقيقت را بگوئيد و سپس وقتي مردم بطرف شما جذب و جلب شدند آنوقت همانطوري عمل مي كنيد كه در جهت تامين منافع شما مي باشد .

سوال ) فرقي توفيق آمريكا و انگلستان با كشور بنگلادش در چيست ؟

آمريكايي ها ابتدا آن چيزي را كه اتفاق افتاده است دقيق و مو به مو مي گويند . بعد از آن و مهمتر از همه ، تحليل آن اتفاق است . مثل راديو كه هر آنچه را كه در دنيا اتفاق مي افتد خيلي موشكافانه و بادقت همانطوري كه هست بيان مي كند. و بخاطر همين بيان حقيقت است كه اكثر مردم بخصوص كشورهاي ضعيف به اين راديو گوش مي دهند .

سوال دانشجو ) تحريف چيست و به چه معنا مي باشد ؟

مثال اينكه : چرا در ونزوئلا كودتا شد .

علت واقعي كودتا در ونزوئلا اين است كه چون ارتش آمريكائيها داخل كشور شدند در نتيجه كودتا شد . ولي خبرگزاري مي گويد طور ديگر و به شكل ديگري است . مثلاً مي گويد كه چون عده اي از كارگران از زندگي ناراضي بودند ، در نتيجه كودتا كردند پس اين علت واقعي كودتا نبوده است . پس تحليل را به نفع خود مي گويند و اين تحريف حقيقت است .

اگر در قسمت و مرحله اول حقيقت و بيان حقيقت صورت نگيرد ، شايعه ايجاد مي شود كه بعد از شايعه هم ، فاجعه است . اگر خبر را درست و دقيق نگوئيد و حقيقت را بيان نكنيد ، خبرگزاري هاي ديگر ابتكار عمل را در از دست شما ميگيرند و سپس به نفع خودشان آن را تحليل مي كنند .

تعريف قدرت ملي :

مجموعه توانايي هاي يك كشور در جهت حفظ منافع و دستيابي به اهداف در سياست خارجي و ترويج سياست هايش مي باشد .

تعريف سياست خارجي :

سياست خارجي يك استراتژي از پيش تعيين شده بوسيله رهبران يك كشور ، در چهارچوب دستيابي به اهداف كشور در چارچوب منافع ملي مي باشد .

سوال ) اين تعريف فوق به چه معنا مي باشد ؟

1-سياست خارجي شبانه تصميم گيري نمي شود ، بلكه برخاسته از يك چشم انداز وديدگاه بلندمدت و يك استراتژي بلند مدت است و بيان تاريخ يك كشور مي باشد . بنابراين راجع به آن مي شود مباحثه و گفتگو كرد .

2-دوم آنكه بوسيله رهبران كشور تصميم گرفته مي شود . پس طراحان سياست خارجي رهبران كشور هستند و مسئوليت با آنها مي باشد (چه خوب و چه بد).

3-سوم آنكه ، در سياست خارجي ما داراي اهداف هستيم و مبتني بر اهداف است .

4-نهايت اينكه ، معيار در سياست خارجي ، هميشه منافع يك كشور بايد باشد نه علايق ، خواسته ها و ترجيحات رهبران باشد .

ويژگي هاي فرآيند شكل گيري سياست خارجي بطور عام :

يعني همه جاي دنيا ، چه بنگلادش و چه آمريكا ، سياست خارجي شان بر روال آن مي باشد . قاعده اين است :

1-تعيين اهداف :

در سياست خارجي ابتدا بايد هدف مشخص شود .

2-گردآوري اطلاعات و تجزيه و تحليل اطلاعات :

بعد از تعيين اهداف به اين مرحله ميرسيم . يعني در مورد هدف اطلاعات جمع آوري مي كنند . بعد تجزيه و تحليل مي كنند (درمورد اطلاعات ).

3- تعيين راه حل هاي گوناگون براي رسيدن به هدف :

مي آئيم نگاه مي كنيم كه چه راه حلهايي براي رسيدن به هدف خود وجود دارد .

معيار در تعيين اهداف ، بايد منافع ملي باشد . اما در بسياري از اوقات منافع ملي نيست . بلكه منافع شخصي مي باشد.

سوال ) معيار تعيين راه حل ها چيست ؟

الف)كمترين ميزان مخالفت را در داخل و خارج ايجاد كند . پس از بين راه حل هايي كه در برابر ما است ، آن راه حلي را انتخاب مي كنيم كه كمترين ميزان مخالفت را در داخل و خارج ايجاد كند .

ب)بيشترين ميزان حمايت را در داخل و خارج ايجاد كند .

سوال ) چرا حمايت مهم است ؟‌

چون هزينه اجرا و اعمال سياست كاهش پيدا مي كند . اگر حمايت باشد ، بهره اعمال سياست بالا مي رود و سود آن نيز بالا مي رود .

در 2 مورد معياري كه در بالا گفته شد ، حمايت مهمتر است . در هر سياستي مخالفت با آن است ولي بايد آنقدر حمايت باشد كه مخالفت ها را خنثي كند .

4-برنامه ريزي رسيدن به اهداف با توجه به راح حل انتخاب شده مي باشد .

5-توجيه داخلي و توجيه خارجي :

 بعد از تعيين هدف و راه حل ، حالا بايد براي مردم خود و براي خارج از كشور خود ، براي رهبران و مردم توجيه و علت بياوريم كه چرا اين هدف و راه حل را انتخاب كرديم . پس سياستي را كه پيش ميگيريم ، يك توجيه داخلي و خارجي بايد داشته باشد .

سوال )توجيه داخلي و خارجي غالباً با هم متفاوت است . چرا؟

چون منافع مردم در داخل و خارج يك كشور با منافع مردم در كشورهاي خارج فرق مي كند . يعني دولت آمريكا تصميم مي گيرد كه به افغانستان حمله كند . پس بايد براي مردم كشور خود توجيه كند و بعد براي مردم خارج از كشور توجيه كند . بنابراين نمي تواند بطور يكسان توجيه كند . چون منافع مردم خود و خارج با هم فرق مي كند .

هر كشور هر سياستي كه براي كسب قدرت در صحنه سياسي اعمال مي كند ، بايد براي مردم داخل كشور خود توجيه كند ، و براي كسب حمايت خارجي يا حداقل عدم مخالفت خارجي براي آنها تفهيم و توجيه شود و چون منافع مردم در داخل يك كشور با منافع كشورهاي خارجي متفاوت است . بالطبع مي بايستي توجيه هم متفاوت باشد .

مثال : آمريكا به كشورعراق در سال 91 مي خواهد حمله كند . بنابراين براي مردم خود مي خواهد توجيه كند .

وزير خارجه آمريكا – جيمز بيكر- يك توجيه اقتصادي  براي خود دارد . وي ميگويد كه چون دولت عراق به نفت كويت دسترسي پيدا مي كند و بعد به  نفت عربستان دسترسي پيدا مي كند . سپس عراق قيمت نفت را تعيين مي كند كه دشمن ما مي باشد. در نتيجه قيمت محصولات مادر آمريكا بالا مي رود . و مردم خود با اين استدلال توجيه مي كند كه بخاسر منافع شما است كه ما بايد بجنگيم . و موارد ديگر توجيهي مثل دموكراسي است و..

حال بيكر مي خواهد با 21 كشور گرد هم بيايند و علت  حمله را توجيه كند . بيكر مي خواهد با آقاي اسد صحبت كند پس اگر وي همان حرفهاي قبلي را مجدداً تكرار كند . مورد قبول آقاي اسد نمي شود .

عراق به سوريه به عنوان 2 جناح بعث رقابت دارد . بنابراين اگر عراقيها موفق شوند اين برتري حزب بعث غراق است و بعد منافع سوريها به خطر مي افتد . در نتيجه آقاي اسد فكر مي كند و سپس قبول مي كند كه آمريكا به عراق حمله كند . اينجا يك توجيه خارجي است .

سپس ملك حسن دوم به مراكش مي رود و به مردم آنجا نيز اينچنين مي گويد كه، اگر عراق قدرتمند شود، پان، عربسيم مجدداً اوج مي گيرد. مورد ديگر اينكه، يكي از ويژگيهاي پان ـ عربسيم با رژيمهاي غير سوسياليست عرب، مخصوصاً سلطنت طلبها مي باشد كه با آمريكا نيز دوست مي باشد. حال اگر عراق قدرتمند شود، منافع شما هم لطمه مي خورد.

بنابراين براي هركشوري، يك موضوعي را عنوان مي كند و آنها را با توجه به منافع خودشان جلب مي كند. پس براي  هر كسي و هر كشوري يك دليل منطقي مي آورد. در حاليكه اين به نفع آمريكا مي باشد.

بنابراين در توجيه هميشه بايد منافع كشورها را در نظر بگيريد. در آمريكا هميشه بايد بگوئيد كه به خاطر دموكراسي اين كار انجام مي شود و … اما در صحبت با كشورهاي عربي، اگر صحبت از دموكراسي شود، مي گويند كه به من مربوط نيست

6- ارزيابي اهداف و نتايج آن:

در اينجا اهدافي را كه دنبال و پياده كرديم را ارزيابي مي كنيم تا ببينيم كه به اهداف خود آيا رسيده ايم يا نه؟ آيا اين اهداف منافع ما را تأمين مي كند يا نه؟ آيا اين اهداف برآورنده آن چيزي بود كه مي خواستيم يا نه؟

پس اهداف و روشهاي خود ار بعد از پياده كردن آن، ارزيابي مي كنيم. اگر مثبت بود اين روند ار ادامه مي دهيم. اگر سياستي را دنبال كرديم كه به اهداف خودمان نرسيديم، مجبوريم كه سياستمان را عوض كنيم.

به عبارت بهتر ديگر اهدافي را كه انتخاب كرديم، مطلوب بودند، آن را ادامه مي دهيم و بالعكس، سياست بعضي از كشورها موفقيت آميز و بعضي كشورها ناموفق است.

سوال) چرا سياست خارجي آمريكا در افغانستان موفق بود ولي در ويتنام موفق نبود؟

فرايند شكل گيري سياست خارجي موفق:

1- تعيين اهداف:

2- نياز به وجود رابطه اندام وار بين اهداف تعيين شده:

سوال) منظور از اندام وار چيست؟

در لاتين به معناي ارگانيك مي باشد. و در لغت يعني به هم پيوسته و متصل به هم مثل بدن انسان كه در آن همه اجزاي بدن به هم پيوسته و متصل است و يكي بدون ديگري كار نمي كند.

سياست خارجي ايي موفق مي باشد كه بين تمام اهداف سياست خارجي خود ارتباط وجود داشته باشد. و در واقع به هم متصل و مرتبط باشد. يك سياست خارجي موفق نياز به اين دارد كه سياستهاي تعيين شده، يك رابطه اندام وار با يكديگر داشته باشند. يعني با هم يكسو باشند و اهميتشان هم با هم يكسان باشد. بعبارت ديگر اهداف در سياست خارجي بايد باهم همسو و داراي ماهيت يكسان باشند و همچنين با يكديگر رابطه و ارتباط هم داشته باشند.

دولت آمريكا مي گويد كه وقتي سرمايه داري را ترويج كنيم، سياست خارجي هم بايد با سرمايه داري همسو باشد و اگر بگويد كه مي خواهد اقتصاد دولتي ايجاد كند، اين با سياست خارجي همسويي ندارد و با آن نمي خورد، پس حرفهاي زده شده و اعمال آن بايد با هم همسو باشند و با هم بخوانند.

مثلاً اگر مي خواهيم كه از سرمايه داري در دنيا ايجاد كنيم، پس نبايد از كشورهاي كمونيست طرفداري كنيم.

3-وجود يك رابطه كاركردي بين توانايي ها و اهداف:

سياست خارجي موفق است ك اهداف تعيين شده با هدفها، توانايي ها هماهنگ و متناسب مي باشد. يعني اهداف در رابطه با توانايي ها تعيين شوند. ابتدا توانايي ها مشخص شود سپس با توجه به ميزان توانايي، سياستها شكل بگيرد. پس ميزان و معيار تعيين يك سياست، ميزان توانايي است، نه ميزان ميل و خواس رهبران.

مثلاً ما دوست داريم كه در خيابان باسرعت رانندگي نمائيم، ولي بايد شرايط را ديد و سنجيد. اگر زمين جنس باشد، ديگر نمي توان سرعت داشت. 

مثلاً افغانستان دوست داردكه با آمريكا بجنگد. پس ملاعمر بايد ببيند كه مي تواند در مقابل آمريكا بايستد و جنگ كند يا نه.

پس خواست ها، با توانايي حصار شده است. بنابراين يك رابطه كاركردي بايد بين اهداف و توانايي ها بايد باشد.

 4- اهداف سياست خارجي با اهداف سياست خارجي مي بايستي همسو باشد: يك سياست خارجي موفق است كه اهدافي راكه در داخل كشور بوسيله رهبراين تشويق و ترغيب مي شود، با اهدافي را كه در سياست خارجي اعمال مي شود، همخواني و تشابه و تاحد و دزيادي، داشته باشد.

 يعني اگر دولت آمريكا در سياست خارجي خود، صحبت از حقوق بشر مي كند، در سياست داخلي هم بايد به حقوق بشر احترام بگذارد.

مثال اگر دولت آمريكا صحبت از آزادي براي مردم دنيا مي كند، ابتدا بايد براي مردم كشور خودش هم آزادي وجود داشته باشد.

 سوال) اگر سياست داخلي با سياست خارجي باهم همسو نباشند و باهم نخوانند، ما موفق نمي شويم چرا؟

1-ابتدا بايد حمايت داخلي شود.

2-خارجي ها هم قبول نمي كنند.

     بين حق بودن و محق بودن فرق است، چون در سياست حق بودن مطرح نيست، بلكه بايد حرفي را كه مي زنيد با واقعيات تطبيق كند.

مثلاً يكي از دلايل سقوط كمونيست اين بود كه سياست شان با سياست خارجي شان نمي خواند. و مي گفتند كه ما مي خواهيم كه كارگران دنيا را آزاد كنيم ولي كارگران خودشان دربند بودند. در اينجا يك گير اخلاقي وجود دارد. چون بين گفته ها و سخنانشان باچيزهايي كه خواهان آن بودند، هماهنگي نبود.

5-ابزار روشهاي مورد استفاده در سياست خارجي مي بايستي با روشهاي روز منطبق باشد:

يعني در هر دوره تاريخي مي بايستي روشهايي اعمال شود كه از نظر اخلاقي با ترجيحات و ارزشهاي آن دوره مطابقت داشته باشد و سازگار باشد.

مثلا در جنگ جهاني اول، استفاده از گاز سمي قابل پذيرش بود (براي شكست كشورهاي دشمن). اما امروزه اين روش براي استفاده در جنگ و شكست ديكتا توري مطلوب نيست. در دوران جنگ جهاني دوم، استفاده از مين هاي ضد نفر براي از بين بردن سربازان دشمن و شكست كشور متجاوز مطلوب بود، ولي امروزه اين روش ديگر مطلوب نيست. يعني هر دوره اي ابزار آن را بايد عوض كرد. بعنوان مثال در يك دوره باسيلي مي توان موفق شد و در يك دوره بازبان خوش. هميشه نمي توان از يك ابزار مشخص و يكسان استفاده نمود. بنابراين امروزه بايد يك توجيه قابل قبول داشته باشيم. مثلاً در 100 سال گذشته، حاكم در كشور خودش هركاري را كه مي خواست مي توانست انجام دهد ولي امروزه اينطور نيست.

6-ارزيابي اهداف و روشهاي بكارگرفته براي اعمال آن اهداف مي باشد:

مطالب مرتبط
1 از 218

پس اگر اهداف موفق بودند و روشها هم در رسيدن به اهداف موثرو كارآمد بودند، آنها را ادامه مي دهيم. ولي اگر نبودند، آنها ار عوض مي كنيم. پس به عبارت ساده تر، هركدام كه جواب داد، آن را ادامه مي دهيم. و اين را سياست خارجي موفق مي گوئيم. كشوري ضرر كرده كه از اين 6 عنصر، تعدادي را كه انجام داده كمتر بوده است.

عناصر عوامل تاثير گذار برشكل گيري سياست خارجي:

سوال) سياست خارجي كشورها باهم فرق مي كند، حالا چه عناصري است كه باعث مي شود تا سياست خارجي كشورها باهم متفاوت باشد؟

1-توان اقتصادي

2-توان نظامي

3-منابع طبيعي:

ميزان منابع طبيعي برسياست خارجي تاثير مي گذارد.

4-ساختار سياسي و فرهنگي:

قبلاً اشاره كرديم كه 2 نوع ساختار سياسي و فرهنگي باز و بسته داريم.

5-ساختار تصميم گيري:

يعني تصميم گيري فردي است يا گروهي است.

پس نوع ساختار بر سياست خارجي تاثير مي گذارد. اگر پرسيده شود كه چرا سياست خارجي با ديگر كشورها متفاوت است؟ به اين موارد نگاه مي كنيم.

6-موقعيت جغرافيايي:

موقعيت جعرافيايي يك كشور غالباً ثابت است و يكي از عناصر ثابت در تعيين سياست خارجي است و غالباً تغيير ناپذير است.

سوال) منظور از موقعيت جغرافيايي چيست؟

الف) قرار گرفتن در يك منطقه استراتژيك يا قرار گرفتن در يك منطقه غير اتراتژيك است.

سوال) مثلاً ايران در يك منطقه اتراتژيك قرار گرفته است چرا؟

چون منابع عظيم نفت در منطقه وجود دارد كه ايران هم داراي مقادير زيادي از اين نفت است و محل عبور و مرور منابع نفتي تحت كنترل ايران مي باشد.

ب) تعداد همسايه ها؛ بعنوان موقعيت جغرافيايي تاثير برسياست خارجي كشور دارد.

پ) اينكه آيا يك كشور قدرتمند جز همسايگان است يا هيچ كشور قدرتمند جز همسايگان است، تاثير در موقعيت جغرافيايي و در نتيجه بر سياست خارجي تاثير دارد.

ت) و نهايت اينكه، از كشورهاي همسايه چه تعداد دوست و چه تعداد دشمن داريم.

7-افكار عمومي:

يكي از عناصر تشكيل دهنده تاثيرگذار برسياست خارجي است. در همه جاي دنيا حتي در افغانستان و بنگلادش نيز افكار عمومي وجود دارد.

در بعضي از كشورها، افكار عمومي فعال است و در بعضي از كشورها، افكار عمومي غيرفعال است.

در جايي كه افكار عمومي فعال است، 2 ويژگي وجود دارد:

الف) هزينه پيروز شدن براي رسيدن به اهداف در صحنه خارجي كم است. در رابطه با ميزان بهره اي كه به دست مي آيد.

كم بودن در اينجا بطور نسبي است. مثلا ممكن است كه يك ميليون سرباز كشته شود، پس بايد ديد كه غالباً چه به دست آورده ايم. و نيز ممكن است كه يك سرباز هم كشته شود، پس بايد ديد كه غالباً چه به دست آورده ايم.

سوال) هزينه پيروزي آمريكا در افغانستان كم بود چرا؟

چون سياست خارجي مبتني برحمايت است. درجايي كه افكار عمومي فعال است. چون سياست خارجي مبتني برحمايت عمومي است. پس نهايتاً هزينه هاي پرداخت شده براي كسب موفقيت از نظر مردم مشروع مي باشد و چون مشروع مي باشد، پس مي گوئيم كه هزينه قابل قبول است.

ب) دومين ويژگي كه افكار عمومي فعال است، اين است كه هزينه شكست، كم مي باشد. يعني ضايعات و صدمات ناشي از شكست در رسيدن به اهداف، از نقطه نظر مردم، مشروع، قابل قبول و اجتناب ناپذير است. چرا كه حتي شكست به جهت حمايت مردم و حمايت افكار عمومي توجيه پذير مي گردد.

مثلاً اگر بوش شكست مي خورد، مي گويد كه چون شما (مردم) مي خواستيد. بنابراين چه پيروز شويد و چه شكست بخوريد، شما از سمتتان بركنار نمي شويد. چون شما (مردم) خودتان خواستيد.

پس هزينه شكست و پيروزي كم است. در جايي كه افكار عمومي غيرفعال است، سياست خارجي متفاوت است و پيامدهايش هم متفاوت مي باشد.

نكته ديگر، در جايي كه افكار عمومي غير فعال است، 2 ويژگي وجود دارد:

الف) هزينه پيروزي براي رسيدن به اهداف بسيار بالا مي باشد. (در رابطه با آنچه كه به دست آمده و در رابطه با بهره مندي).

مثلاً ممكن است كه در جنگ پيروز شويد ولي هزينه گزافي را پرداخته ايد. و با توجه به هزينه اي كه كرده ايد،  پيروزي آنقدر مطلوب نيست.

ب) هزينه شكست بسيار بالاست. (با توجه به منافعي كه به دست مي آيد و با توجه به بهره منديهايي كه به دست مي آيد). شكست هم كه مي خوريد، بسيار زياد است. چون مردم حمايت نمي كنند. پيامدها و عواقب آن بسيار گسترده است.

مثلا آمريكا در جنگ ويتنام شكست خورد. اما به دليل اينكه با مردم صحبت كرده بودند، توانستند تا شكست خود را تعديل كنند. اما صدام اينگونه نبود. چون پيامدهاي بسيار گسترده اي داشت.

و يا مثلاً شارن به شهرهاي فلسطين حمله مي كند ولي كنيا (مجلس) مخالفتي نمي كند. حتي اگر شكستي  هم بخورد، شارن بركنار نمي شود. ولي اگر مجلس مخالف حمله باشد و شكست بخورد، آن موقع است كه شارن بركنار مي شود.

عناصر تاثير گذار بر سياست خارجي:

2 دسته هستند: عوامل داخلي و عوامل خارجي

عوامل داخلي:

چون اينها عواملي هستند كه در داخل يك كشور هستند و ويژگيهاي يك كشور محسوب مي شوند. مي گوئيم كه عوامل داخلي تاثير گذار بر سياست خارجي.

عوامل خارجي:

حال عوامل خارجي كه بر سياست خارجي تاثير مي گذارد.

ساختار سيستم نظام بين المللي: چگونه مي توان فهميد كه ساختار نظام بين المللي چيست؟

نحوه توزيع قدرت در نظام بين الملل، نوع و ماهيت و شكل ساختار نظام را تعيين مي كند.

عواملي كه بر سياست خارجي تاثير دارد عبارتند از :

1-ساختار سيستم نظام بين الملل:

ساختار يعني نحوه اي كه قدرت در سطح جهان توزيع مي شود. اساس ساختمان آجر مي باشد و اساس سياست، قدرت مي باشد. نحوه چيدن آجرها است كه فرق مي كند. حالا قدرت هم مثل اين است.

سوال) قدرت را چگونه مي توان در جهان تقسيم كرد؟

يك زماني قدرت را به شكل A و يا B توزيع مي كنيم.

ساختار نظام چند قطبي:

ساختار نظام 2 قطبي:

ساختار نظام تك قطبي:

ساختار نظام بين الملل، يك موقعي 2 قطبي است. يعني يك موقعي قدرت، طوري تقسيم شده كه بيشتر آن در دست يك كشور است كه تك قطبي مي گوئيم.

2 قطبي يعني بيشترين ميزان قدرت در دست 2 كشور تقسيم شده است.

چند قطبي يعني بيشترين ميزان قدرت در دست چند كشور تقسيم شده است.

تك قطبي يعني بيشترين ميزان قدرت در دست يك كشور تقسيم شده است.

بنا براين ساختار يعني ساختمان نظام بين الملل به چه صورت است. يك موقعي 2 طبقه است و يا چند طبقه. پس ساختمان نظام بين الملل برسياست خارجي نظام بين الملل تاثير مي گذارد.

نظام يك قطبي در قرن اول ميلادي بود. بهترين نمونه يك قطبي در امپراطوري روم در قردن اول ميلادي است.

بهترين نمونه 2 قطبي، بعد از جنگ جهاني دوم (1945 به بعد) است كه در دست آمريكا و شوروي بود.

چند قطبي در طول قرن 19، دوران طلائي نظام چند قطبي است. عده اي مي گويند كه تا سال 1918 طول كشيده است.

در حال حاضر مي گويند كه قدرت در دست چند كشور است و چند قطبي است. و عده اي معتقدند كه يك قطبي است.

سوال) اين مطالبي كه گفته شد، چگونه بر ساختار تاثير مي گذارد؟

مثال جنگ آمريكا با عراق:

فرض مي كنيم كه الان، دوران يك قطبي است و جنگ آمريكا و عراق در سال (1991) بود. بين آمريكا و عراق اختلاف ايجاد مي شود و نظام هم يكك قطبي است. وقتي اختلاف ايجاد شد، عراق چه كاري مي تواند انجام دهد؟ بيشترين ميزان قدرت هم در دست آمريكا است.

راهي كه پيش روي عراق وجود دارد اين است كه، يا بايد كوتاه بيايد و يا بايد وارد جنگ شود. چون كس ديگري نيست و فقط آمريكا است. حال اگر بخواهيم با آمريكا كوتاه نيائيم، مي گرديم و دنبال كسي كه آمريكا را متواضع كند، ولي كسي نيست.

حالا آمريكا چه كاري مي تواند انجام دهد؟

راهي كه در پيش روي آمريكا وجود دارد اين است كه، يا فشار بيارود و يا اينكه جنگ كند. در بين اين دو كشور، آمريكا قدرت مانورش بيشتر است. و دستور مي دهد كه اين كار را بكن و آن كار را نكن. پس نحوه توزيع قدرت، بر رفتارشان تاثير مي گذارد. عراق بايد شكست را بپذيرد و آن بخاطر ساختارش و همينطور ساختار نظام بين الملل است.

مثال، حال نظام 2 قطبي است و بين آمريكا و عراق اختلاف پيش مي آيد. راه حلهايي كه پيش روي كشور عراق قرار دارد عبارتند از:

1-كوتاه آمدن

2-جنگ كردن

3-اتحاديه با شوروي و يا به شوروي متوسل شدن

حال رفتار آمريكا هم فرق مي كند:

1-فشار

2-حمله

3-گفتگو

در اينجا قدرت مانور عراق بيشتر مي شود. پس ساختار نظام بين الملل تاثير مي گذارد، چون از يك قطبي به 2 قطبي رسيديم. پس در نظام 2 قطبي، قدرت مانور شوروي بيشتر مي شود.

حال در نظام چند قطبي، عراق با كشور شوروي و چين اتحاد مي بندد. در اينجا چقدر وضع عوض شده و سياست خارجي يك كشور تغيير كرده است.

اگر قدرت در سطح بين الملل تقسيم شود، قدرت مانور كشورها و هم سياست خارجي شان فرق مي كند.

2- تعهدات بين المللي:

يكي ديگر از عوامل خارجي تاثير گذار برسياست خارجي، تعهدات بين المللي مي باشد. تعهدات بين المللي به مفهوم قبول يكسري تعهدات است. امضا تعهدات به مفهوم قبول و الزامات تعهدات مي باشد. كه كشور موظف است تا به آن تعهدات عمل كند. بنابراين نوع تعهد، برسياست خارجي يك كشور تاثير مي گذارد. پس امضا اسناد، سند،  قرارداد  مي تواند سياست خارجي يك كشور را تحت تاثير مثبت يا منفي بگذارد.

مثال: بسياري از دولتها، مفاد منشور سازمان ملل را امضا كردند كه پس از امضا يكسري تعهدات را ايجاب مي كند. مثل برابري زن و مرد و … حال اگر اين از تخطي كنيم و رعايت نكنيم يك كشور خارجي مي تواند با استفاده به اين قرارداد ما را اذيت كند، اگر بخواهد. يعني دولت آمريكا مي تواند اين ار مستمسك كند و عربستان يا چين را تحت فشار قرار دهد . پس تعهد بر رفتار سياسي خارجي يك كشور تاثير مي گذارد .

3-عضويت در نهادها و سازمانهاي بين المللي:

عضويت در نهادها و سازمانها به مفهوم پذيرش ارزرشهاي حاكم بر آن نهاد، پذيرش رويه هاي حاكم بر آن نهاد و پذيرش دستورالعملهاي آن نهاد مي باشد

پس عضويت در سازمان ملل به مفهوم پذيرش سياستهاي سازمان ملل به دستورهاي سازمان ملل مي باشد. پس عضويت در هر نهادي تاثيرگذار بر سياست خارجي است.

حالا مي فهميم كه چرا آمريكا اينقدر سازمانهاي بين المللي را تشويق مي كند و يا چه نفعي براي آمريكا دارد؟ بايد ديد كه ارزشهاي حاكم بر سازمان ملل چيست؟ آيا قواعد سازمان ملل بر اساس ارزشهاي بودائي، اسلامي، مسيحي و … است.

جواب) در قواعد سازمان ملل بيشتر ارزشهاي حاكم بر غرب ديده مي شود. وقتي عضو سازمان ملل مي شويم، آن ارزشها را پذيرفتيم  كميسيون سازمان ملل براساس ارزشهاي غربي شكل گرفته است.

مثلاً، كميسيون زن در سازمان ملل براساس ارزشهاي غربي شكل گرفته است اينها قواعد را تنظيم كردند و ما كه يك كشور مسلمان هستيم، وقتي اين قواعد را پذيرفتيم، بايد اين ارزشها را رعايت نمائيم.

براي همين است كه آمريكا، سازمان ملل را حمايت مي كند. چون ارزشهاي خودش در اين سازمان است. و ما هم ارزشهاي آمريكا را مي پذيريم و رعايت مي كنيم.

سوال) علت اينكه آمريكا، 25% از هزينه سازمان ملل را مي دهد، بخاطر چيست؟

جواب) چون اين سازمان، ارزشهاي آمريكائي را دارد اشاعه مي دهد.

سوال) چرا اول انقلاب ايران اينقدر علاقمند به صدور شيعه بود؟

چون شيعه يك ارزش است و ارزش ماست كه صادر مي شود.

سلسله مراتب اهداف در سياست خارجي:

در سياست خارجي، اول اهداف را تعيين مي كنيم. و همه اهداف اهميت يكسان يا ارزش يكسان ندارد. بعضي از اهداف كم ارزش هستند و بعضي از اهميت بالائي برخوردار هستند.

حال سلسله مراتب اهداف در سياست خارجي عبارتند از:

1-اهداف حياتي

2-اهداف ميان مدت

3-اهداف بلند مدت

اهداف حياتي:

اهدافي كه در رابطه با استقلال كشور، يكپارچگي ارضي كشور، حاكميت كشور و امنيت كشور تاثير مي گذارند را اهداف حياتي مي گوئيم. اهدافي كه تاثير مستقيم دارد. هر هدفي را كه بر سياست خارجي كه بگونه اي با استقلال كشور، يكپارچگي ارضي، حاكميت و امنيت يك كشور در ارتباط است را اهداف حياتي مي گوئيم.

مثال، در درياي خزر بايد اهداف حياتي را دنبال كرد. چون با امنيت كشور ارتباط دارد. چون بخشي از خاك ما دارد از بين مي رود و منابع ملي را داريم از دست مي دهيم.

پس هر چيزي را كه دنبال مي كنيم و اينها (استقلال، يكپارچگي ارضي، حاكميت، امنيت) را حفظ مي كند را اهداف حياتي مي گوييم.

بايد در اين زمينه ها (استقلال، يكپارچگي ارضي، حاكميت، امنيت) قدرت مانور خود را زياد كرد. در اين راه چه چيزهائي نياز داريم؟ مجبوريم كه تاحدودي قدرتمند شويم. تنها چيزي كه به حفظ اهداف حياتي كمك مي كند، قدرت مي باشد.

دانستن قدرت به اين مفهوم است كه حداقل قدرت مانورمان بيشتر است و ندانستن قدرت يعني هميشه بازنده هستيم.

اهداف ميان مدت:

1-مثل ايجاد، حفظ و تقويت سازمانهاي بين المللي است.

يكي از اهداف كشورها اين است كه سازمانهايي در سطح جهان ايجاد مي شود كه منافع آنها را تامين كند.

مثلاً در ايران سعي مي كند كه سازمان كنفرانس سران اسلامي ايجاد شود تا منافعش حفظ شود. مثلاً آمريكا تلاش كرد كه صندوق بين المللي پول، بانك جهاني و … ايجاد شود چون منافعش تامين گردد.

2-تقويت موقعيت كشورهاي متحد و تضعيف موقعيت كشورهاي دشمن.

يكي از اهداف ميان مدت اين مي باشد. پس دولت آمريكا هدفش اين است كه دولت آذربايجان، تركيه وضعيتش خوب شود و عراق بالعكس. چرا كه مي خواهد دشمنانش تضعيف شود. بيشترين كشوري كه از سال 1776 بيشترين ميزان خسارات را به كشور ايران  داشته است، عراق بوده و بايد ايران همواره سعي كند كه موقعيت عراق تضعيف شود. و هر كشوري كه دوست ايران است، بايد سعي كند كه موقعيتش خوب شود.

3- دسترسي به بازارهاي اقتصادي دنيا

يكي از اهداف ميان مدت دسترسي به بازارهاي اقتصادي دنياست. تا بتوانيم منابع مورد نياز مالي، توسعه و رونق اقتصادي در داخل كشور را فعال كنيم. چون دسترسي به منابع  مورد نياز مالي، بيكاري كم مي شود. هر چه دسترسي بيشتر شود، پول بيشتري هم كسب مي كنيم. هرچه بيشتر در بازار دنيا باشيم، بيكاري كمتر و در نتيجه آشوب اجتماعي كمتر است. و هر چه بيشتر در بازار دنيا باشيم، سرمايه بيشتري را به دست مي آوريم. در نتيجه فقر از بين مي رود. در نهايت رونق اقتصادي و رفاه در كنار ثبات سياسي ايجاد مي شود.

اهداف بلند مدت:

1-ايجاد نظم جهاني مبتني برارزشهاي كشور.

يك نظم جهاني ايجاد شود كه بر اساس ارزشهاي يك كشور باشد كه اين ممكن است كه صدها سال طول بكشد. پس آمريكايي ها مي گويند كه نظم نوين جهاني يعني نظم آمريكا . يعني دنيا طوري گردانده شود.آنطوري كه ما مي خواهيم . مثلا عراق دوست دارد طوري دنيا چرخيده شود  كه ارزشهاي كشورش حاكم باشد

اين را اهداف بلند مدت ميگوييم . يكي از اهداف آمريكا از بدو تاسيس اين كشور از سال 1776 ايجاد نظم نوين جهاني بوده كه بعد از 200 سال توانست به اين هدف نايل آيد .

سوال) چرا هر كشوري دوست دارد كه ارزشهايش حاكم بر جهان باشد ؟

جواب) چون منافعش بهتر تامين مي گردد.

سياست خارجي آمريكا

كشور آمريكا  ،در سال  1776 شكل  گرفت  كه از  مجموع  13 ايالت مستعمره مي باشد .

سياست خارجي از سال 1776 تاكنون دوره هاي متعددي را پشت سر گذاشته است.

بدين معني كه در هر مقطع تاريخي سياست آمريكا ويژگيهاي خاصي را داشته است.

به همين جهت ما ميتوانيم بر اساس شباهتهاي تاريخي و نيازهاي مشترك ، سياست خارجي آمريكا را به دوره هاي مشخص تقسيم كنيم .

 اين تقسيم بندي به شكل زير است :

تقسيم بندي دوره اي سياست خارجي آمريكا:

1-دوره اول: 1898 تا 1776 :

سياست خارجي آمريكا در اين دوره يك سياست انزواگرست. يعني دولت آمريكا به دلايل داخلي (ضعف داخلي) و دلايل خارجي (قدرت فائقه ، قدرتهاي برتر آن زمان در اروپا ) سياست خارجي را دنبال كرد كه مبتني بر عدم حضور در صحنه جهاني بود. اين را سياست خارجي انزواگرا مي گويند آمريكا در دنيا نبود كه 2 دليل آورديم :

دليل داخلي آن چون ضعيف است و چيزي ندارد . دليل خارجي آن اينكه كشورهاي اروپائي قدرتمند بودند .

و در واقع علت اينكه در حال حاضر آمريكا به دنيا حمله مي كند ، اين است كه چون زور دارد و قدرتش بيشتر است.

2-دوره دوم : از 1898 تا 1918 :

آمريكا سياست خارجي اش متفاوت است با دوره اول كه سياست خارجي آن در اين دوره «برون گراي فعال » است . اينجا حضور در صحنه جهاني و حضور فعال دارد كه…. نتيجه اش تاثير عمده بگذارد . اين دوره اي است كه بين الملل گرايي در سياست خارجي آمريكا شروع مي شود . دوره اول ملي گرايي بود ولي در دوره دوم ، بين المللي گرايي است كه فعال هم است . سوئد يك كشور برون گراست ولي فعال نيست.

3-دوره سوم : از 1918 تا 1941 :

كه دوره سياست خارجي اش «برون گراي غير فعال » است . در اين دوره بعد از جنگ جهاني اول دولت آمريكا در صحنه جهاني حضور دارد . اما نقش فعالي ندارد و تاثير عمده اي در نقش فعال و شكل گيري سياست هاي جهاني ندارد .

4-دوره چهارم : از 1945 تا امروز :

اين دوره سياست خارجي آمريكا سياست خارجي «برون گراي فعال سلطه گر» است . يعني در صحنه جهاني حضور دارد فعال است . يعني دنيا را به گونه اي كه دلش مي خواهد شكل مي دهد و سلطه گر است . يعني در هر حيطه اي كه امكان پذير است  سلطه داشته باشد . مثل سياسي ، اقتصادي و.. حالا آمريكا سعي مي كند بر كشور ها تفوق پيدا كند .

پس در هر دوره سياست خارجي آمريكا متفاوت است به 2 دليل يعني هميشه بايد به امور داخلي و خارجي نگاه كنيم .

دوره اول ، آمريكا  ضعف داخلي دارد .

در دوره خارجي آمريكا ضعف داخلي ندارد .

در دوره سوم ،

در دوره چهارم ، ديگر ضعف داخلي ندارد .

سوال ) چرا ايران در صحنه خارجي موثر نيست ، چون در داخل مشكلاتي داريم در خارج كشور هم كشور ها خيلي از ما قدرتمند تر هستند .

 پس در يك دوره اي كه آمريكا استثمارگر هستند و در دوره اي استثمارگر نيستند ، و به دلايل اختلافي نيست . بلكه به دلايل داخلي آمريكا مربوط مي شود . يعني در يك دوره مي تواند و در يك دوره نمي تواند .

آمريكائي ها اول آرام ، آرام خودشان را بستند و آرام آرام خود را تقويت كردند . پس از رفع مشكلات داخلي و ثروتمند شدن ، درهاي كشور را گشودند.

سوال )چرا در دوره اول در آمريكا انزواگرايي وجود داشت ؟

دلايل انزواگرايي هاي آمريكايي ها :

دلايل داخلي عبارتند از :

1-عدم توانايي اقتصادي :

از نظر اقتصادي آمريكا ، داراي ساختارهاي اقتصادي ضروري براي تبديل شدن به يك قدرت مداخله گر و فعال در سياست خارجي نبود . پس در انزوا بود . آمريكا بخاطر فقدان زيرساختهاي اقتصادي براي تبديل شدن به يك مداخله گر فعال سياست خارجي در انزوا بود .

يعني توان صنعتي و ويژگي هاي صنعتي يك قدرت برتر را در دوره اول سياست خارجي اش نداشت به همين جهت از توان نظامي براي دنباله روي از يك سياست خارجي فعال محروم بود .

گفتيم كه ظرفبت صنعتي مهم است . چراكه خودكفايي نظاي ايجاد مي كند پس عدم داشتن يك ظرفيت صنعتي بالا به جهت فقدان يك زيرساخت صنعتي موجب شده بود كه آمريكا از خودكفايي نظامي محروم باشد و حضور در جهان و رقابت با قدرت هاي برتر اروپا نيازمند توان بالاي نظامي بود كه آمريكا فاقد آن بود .

بنابراين آمريكايي ها مدت بيش از 100 سال (1776-1896) در را به روي كشور خود بستند و شروع به زيرساخت اقتصادي محكم كردند و به تبع آن يك زيرساخت محكم اقتصادي ايجاد كنند . هر كشوري كه از نظر اقتصادي محكم باشد توان اين را دارد كه از نظر نظامي قدرتمند شود . بعد از اين مراحل وارد صحنه بين المللي شدند .

بنابراين براي قدرتمند شدن بايد يك اقتصاد قوي داشته باشيم .

دليل اينكه آمريكا به كشورهاي خارج از قاره حمله نكردند ،‌بخاطر اين بود كه توان آن را نداشتند چون نمي توانستند . پس به اين موضوع آگاه مي شويم كه عده اي كه حمله نمي كنند بخاطر اين است كه چون ضعيف هستند .

2-عدم وجود يكپارچگي ارزشي در آمريكا :

يكي از معضلاتي كه آمريكا بعد از استقلالش با آن مواجه بود ،‌مساله برده داري در اين كشور بود . بسياري اعتقاد داشتند كه برده داري يك نهاد مثبت به نفع آمريكا است كه غالباً در جنوب آمريكا زندگي مي كردند .

عده اي ديگر اعتقاد ئاشتند كه برده داري يك نهاد منفي است كه در شمال سكونت داشتند . به همين جهت يك فاصله ايدئولوژيك و نظام ارزشي وسيع بين مردم وجود داشت . به اين دليل از ايجاد يا امكان برقراري ، اتحاد و اتفاق بين مردم در كشور جلوگيري شده است . همانطور كه مي دانيد ، يكي از ضرورتهاي اوليه براي داشتن يك سياست خارجي فعال و موفق ، اجماع ارزشي در داخل كشور است .

اجماع ارزشي مورد نياز است . چرا كه حمايت داخلي ، يكي از ابزار قدرت در صحنه سياست خارجي مي باشد . و چنين اتفاقي وجود نداشت .

پس به دليل وجود عدم همسويي ارزشي بين مردم در داخل كشور ، دولتمردان آمريكايي مجبور شدند كه از صحنه جهاني كناره گيري مي كنند . تا اينكه بعد از جنگهاي داخلي كه در 1861 شروع و 1865 پايان يافت . به تدريج شرايط لازم براي همسان نمودن ارزشهاي بين مردم كشور فراهم گشت تا نهايتاً اجماع داخلي به اواخر قرن ايجاد گشت .

ضرب المثل آمريكايي :«خانه اي كه تقسيم شده ، آن خانه هيچ وقت دوام نمي آورد »

3-مخالفت افكار عمومي با حضور فعال در خارج از قاره آمريكا:

آمريكا خودش يك مستعمره بود كه در سال 1776 استقلال خواست . به همين جهت مردم آمريكا ، نگرش منفي به سياست هاي استعماري و قدرت هاي استعماري   داشتند.

 به همين جهت گرفتن استقلال از كشورهاي ديگر و مستعمره سازي آنان را بر خلاف حقوق اوليه انساني مي دانستند و به جهت وجود اين نگرش ضد استعماري و سلطه گرانه دولتمردان آمريكاآگاه بودند كه از حمايت داخلي براي توجيه هرگونه سياست استعماري در خارج قاره آمريكا و كسب حمايت افكار عمومي عاجز خواهند بود . به همين دليل ترجيح دادند كه سياست انزواگرانه را ادامه دهند  .

يكي از ويژگي هاي دموكراسي ، افكار عمومي است . وقتي يك موضوعي را از افكار عمومي نمي پذيرد . بنابراين امكان موفقيت كمتر است .

هميشه آمريكا براي موضوعي توجيه اخلاقي مي كند . مثلاً حقوق ديگران كه از دست رفته بايد كمك كرد . هميشه يك توجيه اخلاقي دارند . چون مي گفتند ما خودمان اولين كشور جهان سوم بوديم . چرا؟

يكي از ويژگي هاي جهان سوم اين است كه ، اول مستعمره بودند و بعد جنگيدند و .. مستقل شدند . حال اولين كشوري كه مستعمره بود و توانست با جنگ استقلال يابد ، آمريكا بود . آمريكايي ها مي گويند كه ما ذاتاً جهان سومي هستيم . امروزه هم بر اخلاقيات تاكيد دارند . چون هنوز هم مردمش نمي خواهند مستعمره باشند .

بخاطر اين 3 دليل داخلي بود كه فهميديم چرا آمريكايي ها سياست انزواگرايي رال پيش گرفته بود . دليل اينكه چرا بعضي كشور ها منزوي بودند ، بخاطر شرايط آن موقع بوده است .

دلايل خارجي عبارت  از :

1-موقعيت جغرافيايي :

يكي از ويژگي هاي خارجي كشور آمريكا اين است كه بوسيله 2 اقيانوس بزرگ محاط شده است . (اقيانوس اطلس و كبير) اين امر باعث شده كه دسترسي به اين كشور بسيار مشكل باشد . مخصوصاً در قرن 19 . چراكه تنها رسيدن به يك كشور ، از راه دريا است . بنابراين نياز به يك نيروي دريايي قدرتمند مي باشد براي كسي كه مي خواهد به اين كشور حمله كند و يا به كشورهايي كه خودش مي خواهد حمله كند . و به دليل اينكه آمريكا فاقد يك نيروي دريايي قدرتمند و فاقد يك قدرت دريايي وسيع بودند ، اين امكان برايشان وجود نداشت كه بتواند خارج از مرزهاي خودشان در اروپا مانور دهند يا سياست استعمارگرايانه و يا تجاوز گرانه را دنبال كنند . پس موقعيت جغرافيايي باعث شد كه آمريكا نتوانند يك سياست تجاوزكارانه را دنبال كنند . به همين جهت انزواگرايانه را پيشه كردند .

دريا هم يك معضل و هم يك نعمت بود .

2-سياست خارجي دولت انگلستان:

يكي از دلايلي كه باعث شد تا آمريكا سياست انزواگرايي را پيشه كند ، سياست خارجي دولت انگلستان بود كه در سده 1900 مبتني بر سياست توازن قوا در اروپا بود به اين معني كه دولت انگلستان اصل اساسي سياست خود را بر اين قرار داده بود كه هيچ دولت قدرتمند اروپايي آنقدر پيدا نكند تا بتواند برديگر كشورهاي قاره اروپا تفوق پيدا كند و بنا براين دولت انگلستان اين را وظبفه خود قرار داد كه نگذارد تا هيچيك از كشورهاي اروپايي به آمريكا تسلط پيدا كند . چرا كه آگاه بودند كه دستيابي به كشور آمريكا به مفهوم افزايش شديد قدرت صاحب آمريكا خواهد شد . و اين افزايش قدرت باعث خواهد شد كه آن كشور بر ديگر قدرت هاي اروپايي تفوق حاصل كند و در قاره اروپا به يك قدرت برتر و تعيين كننده تبديل بشود . به همين جهت انگلستان ، سياست توازنگر را دنبال كرد و نگذاشت تا هيچ كشوري به قاره آمريكا دسترسي پيدا كند و اين سياست را با استفاده از قدرت برتر دريايي خود عملي نمايد .

پس آمريكا ، انزواگرايي خودش را مديون سياست توازن قواي انگلستان و نيروي درايي انگلستان است . آمريكايي ها از نظر خارجي سياست انزواگراي خود را مديون اين دو هستند .

سياست توازن قواي انگلستان

سياست خارجي دولت انگلستان    

نيروي دريايي انگلستان

آيا اين 2 سياست انگلستان بخاطر آمريكا بود ؟‌

خير چون سياست و منافع انگلستان با آمريكا همگام و همسو شدند . پس انگلستان از آمريكا دفاع كرد . چون منافع آمريكا با سياست هاي انگلستان همسو بودند بنابراين به نفع آمريكا تمام شد . منافع انگلستان ايجاب مي كرد كه آمريكا منزوي باشد تا كسي بهآن دسترسي پيدا نكند . منافعشان همسو شد . پس انگليسي هااز آمريكايي ها حمايت كردند نه به خاطر دوست داشتن آمريكا بود، بلكه به خاطر منافعشان بود .

مي توان گفت كه حمايت آمريكا از اسرائيل بخاطر همسو بودن منافع است . سياست انزواگراي آمريكا حفظ شد ، البته بخاطر توازن قوا در اروپا نه به دليل اخلاقيات و ملاحظات بود .

سياست انزواگرايي = عدم حضور در صحنه جهاني

سياستي كه به آن سياست انزواگرايي مي گوئيم ، يعني عدم حضور در صحنه جهاني كه در سال 1776 شروع و تا 1898 دنبال كردند . يك وقتي است كه من انزواگر هستم ولي ديگران منزوي نيستند . اين را هم مي توان به كشور تعميم داد . پس اين سياست را به يك اصل تبيين كنيم تا ديگران درك كنند كه ما منزوي هستيم .

مثلاً دولت ايران مي گويد كه من مي خواهم كه در جهان حضور داشته باشم ولي آمريكا مي گويد كه تو نمي خواهي ، ولي من نفت مي خواهم .پس براي اينكه ديگران را مجبور به پذيرش اصل انزواگرايي كنيم ، بايد رئيس جمهور آمريكا ، مونرو ، براي اينكه سياست انزواگرايي را نهادينه اش كند . يعني عدم حضور آمريكا درصحنه جهاني را تفهيم كند . كطلبي را گفت كه به اصل مونرو موسوم شد ( در حيطه سياست خارجي ) .

اصل مونرو : آمريكا به هيچ كشوري اجازه نمي دهد كه در امور قاره آمريكا دخالت كند .

يعني نه تنها ما در صحنه بين المللي دخالت نمي كنيم ، به كسي هم اجازه ئخالت در امور داخلي آمريكا را هم نمي دهيم . كه اين اصل هم هنوز ادامه دارد .

در اين مقطع زماني ، آمريكا توان دفاع از خودشان را داشتند ولي به دليل اينكه دخالت نمي كنند . بخاطر اين است كه چون توان حمله را ندارند و با اگاهي به اينكه منافع كشور انگلستان با منافع آمريكا همسو شده بود .

عنوان اين عاما خودش عامل رواني است .

منزوي بودن آمريكا به اين دليل نيست كه رابطه نداشته باشد بلكه در صحنه جهاني فعال نباشد .

از 1898 است كه آمريكا ، سياست انزواگرايي را ملغي مي كند . پس در سال 1898 است كه آمريكا در كنار سياست اصل مونرو . سياست انزواگرايي را ملغي مي كند .

اتفاقي كه در اين سال افتاد اين بود كه در 19 مايلي آمريكا ، كشور كوچكي بنام كوبا بود كه تحت استعمار دولت اسپانيا قرار داشت . و مردم كوبا در دوره هاي مختلف برعليه اين سلطه و استعمار اسپانيا قيام كردند . با توجه به اينكه دولت اسپانيا به شدت ضعيف شده بود و از نظر نظامي ديگر جايگاه ويژه اي دراروپا نداشت . در 1898 دولت آمريكا به دولت اسپانيا اطلاع داد كه مي بايستي به نظرات مردم كوبا توجه كند و اجازه دهد كه اين كشور مستقل شود . اما پرواضح بود كه اسپانيا اين خواست آمريكا را نخواهد پذيرفت و آمريكايي ها آگاه بودند از اينكه اسپانيا از كوبا خارج نخواهد شد.

در اين چارچوب آمريكا به اسپانيا اولتيماتوم داد و خواهان خروج اسپانيا بود.

سوال ) چرا آمريكا با اگاهي به اينكه اسپانيا خارج نمي شود ، اولتيماتوم داد ؟

چون اينجا آمريكايي ها مي دانند كه پيروزند و اسپانيا ضعيف ترين حلقه در زنجيره استعمارگري اروپاست . بنابراين آمريكايي ها براي حضور در صحنه جهاني و دنبال كردن يك سياست فعال خارجي ، حمله به اسپانيا را اسان تر و محتما ترين و محققاً همراه با موفقيت تشخيص دادند . پس آمريكايي ها اعلا م كردند كه براي آزاد سازي كوبا بخاطر برقراري حقوق بشر در كوبا و از بين بردن نوع سلطه بر مردم آزاد به كوبا حمله خواهند كرد .

اينجا آمريكا نمي گويد كه اسپانيا ضعيف شده و ما قدرتمند شديم .

بنابراين آمريكا به كوبا حمله كرد و اسپانيا شكست خورد و كوبا آزاد مي گردد و مردم كوبا دست به استقلال مي زنند و نفوذ آمريكا در كوبا ايجاد مي شود  . بنابراين در سال 1898 آمريكا به اولين حركت استعماري در خارج از مرزهاي خشكي و زميني خود دست مي يابد .

نيروي دريايي آمريكا بعد از آزاد سازي كوبا با توجه به ضعف اسپانيا به سوي جزاير فيليپين حركت كردند چرا كه فيليپين تحت استعمار اسپانيا قرار داشت . آمريكا اعلام كرد كه به جهت اينكه احتمال جنگ بين آلمان و انگلستان وجود دارد ، براي تصرف فيليپين و آمريكا خواهان ثبات صلح و براي اينكه از آتش افروزي در اروپا جلوگيري شود ، آمريكااين وظيفه را تقبل مي كند . كه خودش اسپانيا را از فيليپين خارج كند . بنابراين بعد از آزادسازي كوبا كشتي هاي آمريكايي به طرف قيليپين حركت مي كند و به آساني فيليپين را از زير سلطه و استعمار اسپانيا رها مي كند .

فيليپين اولين مستعمره آمريكا در خارج از آبهاي اين كشور بعد از پايان دوران انزواگرايي اين كشور تبديل مي شود .

بعد از تصرف فيليپين نيروي دريايي آمريكا در راه بازگشت جزاير هاوايي را تصرف مي كند و به دنبال ان جزيره گوام را هم به تصرف آمريكا در مي آورد . پس در يك مدت كوتاه اين اولين حركت استعماري آمريكا مي شود . وآمريكا از يك ملت انزواگر تبديل به كشوري مي شود كه سياست فعال و برون گرا در صحنه خارجي مي شود .

سوال ) چه فرقي بين قبل و بعد از 1898 است ؟

چون قدرتمند مي شود و فرق آن در قدرتمند بو.دن است .

اين سياست تا 1918 ادامه دارد . بعد از 1918 ، آمريكا به دلايل داخلي به جهت شرايط داخلي آمريكا تصميم مي گيرد كه در صحنه جهاني حضور فعال نداشته باشد ، چرا كه سياستمداران محافظه كار در ساختار سياسي آمريكا به دلايل عديده اي به اين نتيجه رسيدند كه منافع آمريكا با عدم حضور در جهان بهتر تامين مي شود . به همين جهت آمريكا از پيوستن به جامعه ملل خودداري كرد . و از تاثير گذاري بر سياست هاي قاره اروپا اجتناب نمود واين منجر به پاگيري 3 قدرت ديكتاتوري در جهان گشت كه عبارتند از آلمان هيتلري ، ژاپن و ايتالياي فاشيست .

يعني عدم حضور آمريكا  در صحنه جهاني منجر به ظهور 3 قدرت ديكتاتوري در جهان مي شود كه اين 3 كشور از عوامل اصلي ايجاد جنگ جهاني دوم هستند و بسياري اعتقاد دارند كه دوري گزيدن آمريكا از صحنه اروپا و عدم حضور فعال آمريكا در صحنه جهاني ، مسبب اصلي اغاز جنگ جهاني دوم است . چرا كه آلمان ، ژاپن و ايتاليا 3 كشور متفاوت مي باشند ، داراي يك ويژگي يكسان هستند و آن هم ديكتاتوري در هر 3 كشور است . در انگلستان ، ديگتاتوري حزبي و در ژاپن ، ديكتاتوري نظامي و در ايتاليا ،ديكتاتوري فردي حاكم است.

هر 3 كشور ديكتاتور هستند و همه مي گويند كه دليلشان عدم حضور آمريكا در صحنه جهاني است. آمريكايي ها مي گويند كه عدم حضور ما در صحنه جهاني منجربه بي ثباتي مي شود.

آمريكا در آن مقطع زماني چه كاري مي توانست كند؟

در آن موقع در مقابل اين 3 كشور، فرانسه و انگلستان وجود داشته و اگر آمريكا طرف اين 2 كشور بود ديگر هيتلر جرات حمله به فرانسه را نداشت.

بعد از پايان جنگ جهاني دوم، چهره جهان به شدت عوض مي شود. و شرايط حاكم بر جهان بسيار متفاوت با شرايط قبل از جنگ جهاني دوم است. به هيمن جهت سياست خارجي آمريكا بعد از پايان جنگ كاملاً متفاوت و غير قابل شبيه به قبل از 1985 است. چرا كه شرايط جهاني سياست متفاوتي را از آمريكا مي طلبد.

1-تغيير نظام چند قطبي به 2 قطبي:

قبل از جنگ جهاني دوم، بيشترين ميزان قدرت در دست 2 كشور آمريكا و شوروي قرار گرفت و ما شاهد حضور نظام 2 قطبي هستيم.

2-افزايش توان كشتار سلاحهاي جنگي:

باري اولين بار بعد از پايان جنگ شاهد اين هستيم كه كشورهاي برتر نظام بين المللي به سلاحهاي كشتار دسته جمعي پيدا مي كنند. دسترسي به سلاحهاي اتمي، اي قدرت را در اختيار كشورهاي صاحب اين سلاحها قرار مي دهد تا تعداد وسيعي از مردم دنيا را بكشند. و در عين حال اين خطر را نيز ايجاد مي كند كه كشور داراي سلاح اتمي در صورت شكست در جنگ با يك كشور صاحب چنين سلاحهايي براي هميشه از صحنه جهان محو مي شود.

 به همين جهت ريسك جنگ كردن بين كشورهاي قدرتمند نظام بين المللي كاهش پيدا مي كند. پس افزايش توان كشتار جمع باعث كاهش احتمال جنگ بني قدرتمندان مي شود. و به همين جهت بعد از 1945 به بعد ما شاهد هيچ جنگ اتمي نيستيم.

در 50 سال اول، 2 جنگ داشتيم. ولي در 50 سال دوم جنگ نداشتيم. هرچه توان كشتار بيشتر باشد، احتمال جنگ كمتر است.

3-افزايش كشورهاي جهان غير غربي از طريق استقلال:

بعد از اين جنگ شاهد وجود كشورهاي مستقل و بازيگر مستقل در صحنه جهاني هستيم. كه چرا به وجود مي آيد. از طريق افزايش كشورهاي جهان غير غربي از طريق استقلال.

كه غالباً آسيايي و آفريقايي هستند و از بطن فروپاشي استعمار كهن انگلستان، فرانسه و آلمان به پا مي خيزند. و يك شكل جديدي از جهان ايجاد مي شود كه تعداد بازيگران بسيار بيشتر و فراوان تر هستند.

4- انتقال مراكز قدرت تصميم گيري به خارج از اروپا:

تا قبل از جنگ جهاني دوم، كشورهاي تصميم گيرنده در اروپا قرار دادند. كشورهاي تعيين كننده در اروپا هستند. ولي بعد از جنگ جهاني دوم، قدرت تصميم گيري به آمريكا منتقل مي شود. براي اولين بار در تاريخ اروپصا كه تعيين كننده نهايي آمريكا است.

5- افزايش نهادهاي بين المللي:

بعد از پايان جنگ جهاني دوم ما شاهد تعداد كثيري از نهادهاي ب هستيم. به دليل اينكه آمريكا و ديگر دولتهاي غربي به اين نتيجه رسيدند كه يكي از كم هزينه ترين و موثرترين ابزار براي تداوم قدرتشان و جلوگيري از جنگ، ايجاد نهادهاي ب تحت كنترل آنها مي باشد.

6-رقابت بين قدرتهاي برتر نظام، شكل ايدئولوژيك پيدا مي كند:

تا قبل از جنگ جهاني دوم، رقابت بين كشورهاي بزرگ، خصلت ارضي (به دست آوردن سرزمين) و به دست آوردن منابع طبيعي كشورهاي ديگر را داشت. اما بعد از پايان جنگ ما شاهد هستيم كه كشورهاي برتر نظام يعني شوروي و آمريكا نه براي تصرف ديگر سرزمينها بلكه براي اشاعه ايدئولوژي خود با يكديگر رقابت مي كنند و هر كشوري سعي مي كند كه ديگر كشورها را بسوي ارزشهاي خود سوق دهد. چرا كه پذيرش ارزش آمريكايي يا ارزش شوروي به زمينه كشورهاي ديگر به مفهوم تعوذ سياسي و به تبع آن كسب منافع اقتصادي در ديگر كشورها مي شود.

ديگر لازم نيست كه يك كشور را تصرف كرد تا به منافع آن رسيد.

با اتمام جنگ، آمريكايي ها مي خواهند كه در اين دنياي جديد سياست خارجي خود را تدوين كنند. بين گروههاي مختلف در آمريكا، بحثهاي متفاوتي براي بهترين راه مقابله با روسيه است كه چه مي باشد.

نگرش انفعالي:

اينان كساني هستند كه اعتقاد دارند كه بايد به واقعيات حاكم بر جهان را پذيرفت و بر اساس آن، سياست خارجي آمريكا را طراحي كرد. اينان و كساني كه اعتقاد به اين عقيده داشتند و آن را تشويق مي كردند. شخصي به نام حرج كنان  كه بعدها  سفيد آمريكا در شوروي مي شود. وي معتقد بود كه روسها يك قدرت برتر هستند. در اروپاي شرقي، واينكه هميشه و هر زمان به روسيه حمله شده است،  از طريق اروپاي شرقي، بوده است و اين خيلي طبيعي است كه روسها نسبت به امنيت خودشان و در نتيجه نسبت به داشتند نفوذ در اروپاي شرقي حساس باشند. پس بايد پذيرفت كه روسها داراي منطقه نفوذ  در اروپاي شرقي باشند.

نظريه انفعالي يكسري محورهايي دارد كه عبارتند از:

1-تعداد اعضاي ارتش سرخ در اروپاي شرقي بيش از تعداد نظاميان آمريكايي در اروپاي غربي است.

2-با توجه به اينكه شوروي، سياست (منطقه نفوذ) را پذيرفته و با منطقه نفوذ آمريكا در آمريكاي لاتين مخالفت نكرده است، پس آمريكا مي بايستي منطقه نفوذ شوروي در اروپاي شرقي را بپذيرد.

3-آمريكا فاقد نيروي نظامي لازم براي بيرون راندن شوروي از اروپاي شرقي است.

4-آمريكا مي بايستي در خارج از اروپاي شرقي به هر وسيله ممكن با توسعه طبي شوروي مقابله كند.

نتيجتاً: چيزي ك شوروي مي گويد اين است كه آمريكا نبايد در خارج از اروپاي شرقي به شوروي حمله كند. يعني قبول مي كند كه شوروي در اروپاي شرقي داراي منافع است.

تفكر يا نگرش فشار:

از كساني كه طرفدار اين نگرش بودند، شخصي به نام اورل هريمن ـ سفيد وقت آمريكا در شوروي بود.

اينان معتقد بودند كه شوروي، داراي هيچ حق ويژه اي در اروپاي شرقي نيست و آمريكا مي بايستي با اين كشور در نظامي نقاط دنيا بجنگد و آمريكا توانايي لازم را براي مقابله با شوروي دارد.

محورهاي تفكر:

1-شوروي فاقد بمب اتم مي باشد و آمريكا، تنها كشوري است كه داراي بمب است.

2-شوروي نياز به سرمايه براي بازسازي اقتصادي كشور دارد. وليكن فاقد سرمايه لازم است و آمريكا تنها كشوري است كه داراي سرمايه مي باشد.

3-مردم اروپاي شرقي مخالف شوروي مي باشند.

4-نظام سرمايه داري از نظر اخلاقي برتر از كمونيسم است .

5-آمريكا مي بايستي در سراسر جهان با توسعه طلبي شوروي مقابله كند .

تفاوت اين نگرش با نگرش قبل :

مورد پنجم است كه معتقد در سراسر جهان مي باشد . يعني هر كجا كه با شوروي مقابله كرديد ، بايد با او مقابله كرد . براي همين اين نگرش را فشار مي گويند . در اولي مي گويد كه بايد با شوروي بايد مدارا كرد . چون تعداد نظامي هايش بيشتر است . ولي در نگرش دومي مي گويد كه ما بمب داريم . و اعتقاد دارد كه هر طوري كه شده باشد با شوروي مقابله كرد .

سوال)كدام تفكر بهتر است ؟

ما 2 تا قطب شرق و غرب داشتيم كه منطقه نفوذ بود .

در سال 1956 در مجارستان انقلاب مي شود و مردم عليه كمونيسم قيام مي كنند و در اينجا آمريكا دخالت نكرد .

1967 در چكسلواكي سعي كردند كه كمونيسم را بركنار كنند و باز آمريكا دخالت نكرد .

1980 كارگران در مهستان قيام كردند ، ولي باز هم آمريكا دخالتي نكرد . اگر تفكر فشار را قبول مي كرديم ، بايد آمريكا دخالت مي كرد و بمب مي ريخت . ولي با اين واقعيات محققاً نظريه انفعالي را قبول كرديم . چون دخالتي در شوروي نكرده بود . در نهايت نظريه انفعالي است كه نظريه غالب مي شود .

حوادثي كه كمك كرد به پذيرش نظريه انفعالي :

چند حادثه اتفاق افتاد كه كمك كرد تا نظريه انفعالي ، نظريه غالب شود :

1-حوادث ايران

2-حوادث تركيه

3-حوادث يونان

حوادث ايران :

 در طول جنگ جهاني دوم ، دولت شوروي سابق ، استالين كه دبير كل حزب كمونيسم بود ، در كنفرانس تهران ، استالين به آمريكا و انگليس قول ميدهد كه بعد از پايان جنگ ، ايران را تخليه كند . جنگ تمام مي شود ، ولي روسيه ايران را تخليه نمي كند .

دولت شوري امر مي كند كه امتياز نفت شمال را به او بدهيم . چون امتياز جنوب را انگليس دارد . شوروي ها مي گويند كه با توجه به اينكه انگلستان يك كشور دور از ايران است ، ولي شوروي همسايه ايران  است . پس حق بيشتري داريم . دولت ايران براي دادن امتياز تحت فشار قرار مي گيرد .

بنابر اين ايران به شوروي به ايران قول مي دهد كه در صورتي كه شوروي ها ، ايران را ترك كنند ؛ دولت ايران امتياز نفت را به شوروي ها اعطاء خواهد كرد . بعد از مذاكره بين دولت ايران و آمريكا و قول حمايت از جانب آمريكا بعد از خروج نيروهاي شوروي از شمال ايران ، مجلس از دادن امتياز نفت شمال خودداري مي كند و با حمايت دولت آمريكا ، دولت ايران در برابر فشارهاي شوروي مقاومت و ايستادگي مي كند .

اين حركت شوروي باعث مي شود كه در داخل آمريكا نياز به وجود يك استراتژي براي مقابله با شوروي احساس بشود .

اين يكي از معدود زمانهايي است كه مجلس ايران توانست امتياز ندهد .

حوادث تركيه :

تنها راه دسترسي شوروي به درياي مديترانه از طريق تنگه هاي بسفر و داردانل است كه تحت كنترل تركيه مي باشد . بنابر اين با خاتمه جنگ جهاني ، دولت شوروي به دولت تركيه فشار مي آورد كه اجازه بدهد كه شوروي در اداره اين 2 تنگه با تركيه همكاري كند . تركيه اعلام مي كند كه نياز به همكاري شوروي ندارد و خودش مي تواند به تنهايي تنگه ها را كنترل نمايد . ولي فشار شوروي فزوني مي آورد و تركيه با اجبار از دولت آمريكا ، تقاضاي حمايت مي كند . و دولت آمريكا باتوجه به حوادث ايران ، حركتهاي توسعه طلبانه شوروي را خطري با نظم جهاني مبتني بر منافع آمريكا مي يابد

حوادث يونان :

دولت انگلستان بر اساس معاهدات نظامي ، تعهد دفاع از حكومت پادشاهي يونان را در قبال حمله خارجي يا داخلي بر عهدا داشت . و دولت يونان با حملات چريكهاي چپگراي داخلي مواجه بوده كه خواهان سقوط رژيم پادشاهي يونان و حاكميت نظام كمونيستي بودند . در اين راه ، چپگراهاي يوناني از حمايت تسليحاتي اتحاد . ج . شوروي كه با فرستادن اسلحه از طريق بلغارستان به آنها كمك مي كرد ، برخوردار بودند . در همين اثناء ، دولت انگلستان اعلام كرد كه به جهت عدم توانايي مالي از انجام تعهدات نظامي در قبال دولت يونان قاصر است و نمي تواند به تعهدات خود عمل كند . در نتيجه از دولت آمريكا تقاضا مي كند كه براي جلوگيري از سقوط يونان به دست كمونيسم به حمايت اين كشور بشتابد .

اين 3 حادثه اتفاق افتاد و در داخل آمريكا چه كار بايد بكند با توجه به اين حوادث و تفكرات در آمريكا ؟  نتيجتاً شاهد هستيم كه در سال 1947 استراتژي آمريكا در قبال اتحاد . ج. شوروي و سياست آمريكا در سطح جهان اعلام مي شود . كه به دكترين ترومن موسوم است .

رئيس جمهور وقت آمريكا – آقاي هنري ترومن – سياستي را اعلام مي كند كه مي گويند: ( سياست دولت آمريكا مي بايست حمايت از مردم آزادي باشد كه تحت فشار خارجي مي باشند و يا اينكه در حال مقابله با اقليتهاي مسلح هستند. )

چه كسي در آن موقع تحت فشار خارجي است ؟

ايران ، تركيه

چه كسي جزء اقليتهاي مسلح است ؟ يونان

بنابر اين ازاين زمان است كه دنياي آزاد مد مي شود . يعني هر كس كه با آمريكا است ، آزاديخواه است و باالعكس .

به دنبال اعلام دكترين ترومن ، سياست خارجي آمريكا در قبال شوروي كاملاً مسيرش عوض مي شود .

اين دكترين ، 2 جنبه دارد كه عبارتند از :

1-جنبه نظامي

2-جنبه اقتصادي

جنبه نظامي :

دوات آمريكا در 1947 اعلام مي كند كه 400 ميليون دلار كمك نظامي در اختيار تركيه و يونان قرار داد كه بتوانند از خودشان در برابر فشار خارجي و حركتهاي مسلحانه داخلي دفاع كنند . براين اساس است كه ما شاهد اولين محموله كمك نظامي آمريكا به دنبال اعلام دكترين ترومن مي باشيم . در عين حال دكترين ترومن يك جنبه اقتصادي هم دارد . سياستي خوب است كه ابعاد سياسي ، نظامي ، اقتصادي و … داشته باشد .

در 1947 ، وزير خارجه آمريكا ، و آقاي جرج مارشال در نطقي در دانشگاه ها روارد اعلام مي كند كه آمريكا حاضر است كه هزينه لازم براي بازسازي اقتصاد اروپا را بپردازد . بنابر اين از دولتهاي اروپايي تقاضا مي كند كه يك برنامه بازسازي اقتصادي را بنويسيد و مشخص كنند كه چگونه مي خواهند ، اقتصاد اروپا را نجات دهند و آمريكا تمام هزينه آن را تقبل مي كند . بنابر اين ، كنفرانس پاريس تشكيل مي شود و كشورهاي اروپايي در اين كنفرانس شركت مي كنند و دولت اتحاد . ج . شوروي ، آقاي مولوتف – وزير خارجه خود را – به اين كنفرانس مي فرستد .

اما دولتهاي حاضر در اين كنفرانس قادر به اينكه يك برنامه واحد براي بازسازي اقتصادي اروپا تهيه كنند را فاقد مي باشد .

سوال)چرا نمي توانند يك برنامه واحد تهيه كنند ؟

در كنفرانس انگلستان و فرانسه ، مهستان و شوروي هم هست . انگليسي ها اقتصاد سرمايه داري دارند و روسها ، اقتصاد كمونيستي دارند . يعني دولت ، اقتصاد را مي چرخاند و سرمايه داري يعني بخش خصوصي مي گرداند ، براي همين نمي شود .

بنابر اين نمي توانند يك برنامه واحد تنظيم كنند . پس دولت شوروي اعلام مي كند كه هر كشور در اروپا مستقلاً يك برنامه اقتصادي براي باز سازي خود تهيه كند . و آمريكا هزينه آن را تقبل كند . خوب آمريكا مي گويد نه . واضح است آمريكايي ها قبول نمي كنند و روسها كنفرانس را ترك مي كنند . بعد از ترك روسها ، دولتهايي كه مي ماند همه دولتهاي اروپاي غربي هستند . پس يك برنامه واحد اقتصادي تهيه مي كنند و به آمريكا تقديم مي كنند و خواهان چيزي نزديك به 47 ميليارد دلار مي شود .

اما كنگره آمريكا بعد از بحث در خصوص اين برنامه ، اين طرح اقتصادي را تصويب مي كند و بودجه اي به ميزان 17 ميليارد دلار را براي اين برنامه تخصيص مي دهد و اين به طرح مارشال موسوم است .

پس جنبه اقتصادي دكتر ترومن ، طرح مارشال است . پس آمريكايك سياست 2 جانبه را پيش مي گيرد . هم نظامي و هم اقتصادي .

سوال)چطور مي شود كه آمريكا به اين طرح كمك مي كند و پول خرج مي كند ؟

چون گفتيم كه در سياست چيزي كه مطرح نيست عواطف و … است . چون نفع و منفعت دارد .

سوال)چرا كنگره آمريكا اين برنامه را تصويب مي كند ؟

هميشه تمامي پولي كه در آمريكا دوبل مي شود ، بايد به تصويب كنگره برسد .

دلايل تصويب طرح مارشال بوسيله كنگره آمريكا :

1-ايجاد رفاه اقتصادي در اروپا :

بسياري در آمريكا ، اعتقاد داشتند كه بهترين راه مبارزه با كمونيسم ، ايجاد ثبات سياسي است . و ثبات سياسي مي گردد كه كشور داراي رفاه اقتصادي باشد .

بنابر اين براي ايجاد اين رفـاه مي بايستي سرمايه لازم را در اختيار اروپاي غربي قرار داد . مخصوصاً كه در آن مقطع زماني ، احزاب كمونيست در فرانسه و ايتاليا به جهت نابساماني هاي اقتصادي از قدرت فراوان در بين مردم برخوردار گشته بودند و توانسته بودند تا در انتخابات آراء كثيري را بدست آورد . اين خطر وجود داشت كه احزاب كمونيست ، نه از طريق جنگ ، بلكه از طريق صندوق انتخـابات بتوانند قدرت را در اروپاي غربي به دست آورند . و شوروي از اين طريق بر اروپاي غربي كنترل پيدا كند . پس ايجاد رفاه اقتصادي ، تنها راه ممكن براي مقابله با نفوذ شوروي تشخيص داده شد .

2-حمايت از سرمايه داران آمريكايي :

تشخيص سرمايه فراوان به كشورهاي اروپائي ، منجر به اين خواهد كه قدرت خريد مردم اروپا بالا رفت . و اينان خواهان بهبود وضع زندگي خود شدند . پس نياز به خرد كالاهايي خواهند داشت كه در اروپا وجود ندارد و بالطبع ، تنها كارخانه داران آمريكايي هستند كه مي توانند اين كالاها را تهيه كنند . و اين باعث ايجاد شغل براي كارگران آمريكائي و بالابردن سطح زندگي اين كارگران و در نتيجه ثبات سياسي در آمريكا خواهد شد . و اين كمك خواهد كرد به اينكه سرمايه داران آمريكاي ، نفوذ و سرمايه خود را در آمريكا افزايش دهند .

3-انجام وظيفه اخلاقي :

بسياري از مردم در آمريكا اعتقاد دارند كه خداوند براي آنها وظيفه اخلاقي در خصوص مردم كشورهاي ديگـر تهيه كرده است . و آنان به خاطر موهبتي كه خداوند در اختيار آنان قرار داده است . موظف مي باشد كه به مردم ديگر كمك كنند . پس كمك به اروپاي غربي را در جهت پاسخگويي به اين وظيفه اخلاقي قلمداد كردند .

سوال)آيا سرمايه گذاري خوبي بود يا نه ؟

با توجه به اهداف (1-2-3) بايد پاسخ داد .

1-اهداف اول كه ايجاد رفاه اقتصادي در اروپا بود ، محقق شد . از كجا مي توان فهميد ؟

اينكه احزاب كمونيسم ، قدرت خودشان را در اروپا از دست دادند .

2- دومين دليل اينكه ، حمايت از سرمايه داران در آمريكا : درست شد چون كارگر آمريكايي وضعش خوب است و سرمايه دار مي تواند اجناس مي تواند اجناس خود را بفروشند .

3-دليل سوم ، چون ما بوديم كه شماها را از كمونيسم نجات داديم .

اخلاقي كه مطرح كردند ، انتزاعي نيست ، بلكه منفعتي است .

سياست خارجي آمريكا بعد از جنگ جهاني دوم مبتني بر 3 استراتژي در قبال دنيا بود :

1-استراتژي سياسي

2-استراتژي اقتصادي : رونق سرمايه ، سرمايه داري در برابر سوسياليزم

3-استراتژي نظامي

سوال)استراتژي سياسي چه بود ؟

هميشه ، سياست باثبات را در نظر مي گرفتند .

سوال)استراتژي نظامي چه بود ؟

مقابله با كشورهاي مخالف كه قديم شوروي بود و حالا كره شمالي و ….

استراتژي 3 گانه آمريكا بعد از جنگ جهاني دوم :

سوال)بعد از جنگ جهاني دوم ، سياست خارجي آمريكا چه استراتژي هايي را دنبال كرد؟

  • استراتژي سياسي
  • استراتژي اقتصادي
  • استراتژي نظامي

استراتژي سياسي آمريكا :

حفظ تقسيمات بين المللي و حفظ نظم و ساختار سيستم بين الملل . يعني هدف اين بود كه تقسيمات بين المللي به آن شكلي كه هست حفظ شود . چون اين تقسيمات و نظم حاكم بيشترين استفاده و منفعت را براي آمريكا داشت . به همين دليل آمريكائي ها با هر نوع حركت و هر نوع جنبشي كه نظم حاكم بين المللي را به خطر بياندازد ، به شدت مخالفت مي كردند . به همين دليل تمام جنبشهاي انقلابي و حركتهاي دانشجويي كه در جهت به هم ريختن اين نظم بود با مخالفت آمريكا روبهرو مي شد . بر پايه همين منطق آمريكا از هر رژيم جدا از ساختار حكوتي آن رژيم تا زمانيكه آن رژيم طرفدار نظم و تقسيمات بين المللي بود ، حمايت مي كردند .

 استراتژي اقتصادي آمريكا :

سوال) استراتژي اقتصادي آمريكا به چه صورت بود ؟

استراتژي اقتصادي آمريكا حضور آمريكا در تمامي بازارهاي جهاني و پيدا كردن بازار براي محصولات آمريكايي و در عين حال جلوگيري از حضور روسيه در بازارهاي اقتصادي ، خارج از اروپاي شرقي و به اين ترتيب محروم ساختن اين كشور از به دست آوردن سرمايه مورد نياز براي ايجاد رشد . اقتصادي و رفاه  براي مردم شوروي بود .

استراتژي نظامي آمريكا :

استراتژي نظامي آمريكا ، ايجاد شبكه اي از اتحاديه هاي 2 جانبه يا چند جانبه نظامي براي محصور ساختن شوروي در جهت جلوگيري از امكان توسعه طلبي اين كشور و ايجاد تصور در محاصره بودن در بين رهبران شوروي در جهت سوق دادن اين كشور بسوي هزينه كردن سرمايه محدود اين كشور در حيطه نظامي و بالنتيجه پايين آوردن كاهش سطح زندگي و عدم امكان رشد اقتصادي در شوروي .

پيامدهاي استراتژيهاي 3 گانهه آمريكا :

سوال)چه پيامدهايي استراتژيهاي 3 گانه آمريكا داشت ؟

پيامد استراتژي سياسي :

پيامد استراتژي سياسي ، نقش وسيعتر نمايندگان قوه مقننه در شكل دادن و طراحي سياست خارجي آمريكا وسيعتر نمايندگان در جهت دادن به سياستهاي كشورهاي دوست و دشمن آمريكا ات . به اين مفهوم كه وكلاي نمايندگان آمريكا ديگر مردم حوزه انتخابي آنها نبودند ، بلكه مردم تمامي جهان از نظر اين نمايندگان ، بخشي از حوزه انتخابي آنها هستند .

توضيح اينكه مثلاً وقتي شما در ايران در انتخابات شركت مي كنيد و از شهر كرج انتخاب مي شويد ( در مجلس ايران ) ، شما بايد سعي كنيد كه مردم كرج از شما راضي باشد و نيز شما بايد سياستي بريزيد كه مردم كرج از شما راضي باشند .

پيامد استراتژي اقتصادي :

سرمايه داران آمريكايي و صاحبان صنايع اين كشور ، نقش قاطعتري در شكل دادن به سياست خارجي آمريكا پيدا كردند . به همين جهت هدف سياست خارجي بعد از جنگ جهاني دوم ، تامين منافع سرمايه داران و تامين نيازهاي آنان بود . به همين جهت ما شاهد هستيم كه صاحبان سرمايه در آمريكا با حضور وسيعتر خود در صحنه سياست خارجي آمريكا ، جهت گيري اين سياست را مشخص كرد .

مثال : وقتي در ايران انقلاب شد ، يكي از دلايل و يكي از كساني كه نقش اساسي از خارج نشدن شاه از ايران داشت ، يكي از سرمايه داران بزرگ آمريكايي بنام رافكلر بود . راكفلر بود كه كارتر فشار آورد كه از شاه ايران حمايت كند تا او سقوط نكند . يعني رئيس اين بانك به رئيس جمهور آمريكا فشار مي آورد كه منافع آمريكا در خطر است و نبايد گذاشت تا شاه سقوط كند . واين نشان مي دهد كه صاحب سرمايه مي تواند دولت را تحت فشار قرار دهد ( در جهت سرمايه گذاريها ) .

پيامد استراتژي نظامي :

پيامد استراتژي نظامي ، نقش وسيعتر نظاميان آمريكا در شكل دادن به اهداف در سياست خارجي مي باشد . به اين مفهوم كه آنان نه تنها از اظهار نظر و طراحي در حيطه نظامي برخوردار هستند ، بلكه اين فرصت را پيدا كردند كه در مسائل سياسي و ماهيت سياسي خارجي آمريكا از موقعيت ممتاز و برابري با ديگر عناصر بر خوردار گردند .

مثال : وقتي در ايران انقلاب شد ، يك نظامي آمريكايي وارد ايران شد كه به شاه مي گفت كه چگونه سياستهاي خودش را طراحي كند و چه سياستهايي را بايد طراحي كند كه وقتي در ايران انقلاب شد ، با آن مقابله كند . در صورتي كه اينگونه نبايد باشد و كسانيكه بايد سخن گويند ، مسوولين وزارت خارجه آمريكا هستند . ولي اينطور نيست ، بلكه درواقع يك نظامي دارد به سياست خارجي آمريكا جهت مي دهد و سياست خارجي آمريكا را براي شخص شاه توجيه مي كند .

ما شاهد نظاميان و سرمايه داران و نمايندگان قوه مققنه آمريكا كه در سياستهاي ايران نقش دارند ، هستيم .

محورهاي چهارگانه استراتژي آمريكا بعد از جنگ دوم در صحنه سياست خارجي :

سوال)محورهايي كه سياست خارجي آمريكا بر اساس آنان به عمل پرداخت ، چه هستند؟

1-سياست سد نفوذ شوروي

2-سياست توسعه اقتصادي

3-ايجاد ثبات سياسي

4-ايجاد نهادهي بين المللي

1-سياست سد نفوذ شوروي :

يعني جلوگيري از نفوذ شوروي . سياست آمريكا 1945 تا 1991 ( فروپاشي شوروي ) ، سد نفوذ كشوري بود كه هدفش مبارزه با ارزشهاي آمريكايي و هدفش صدمه زدن به منافع آمريكا بود . و كشوري كه سمبل چنين سياستي بود ، نامش شوروي بود .

پس آمريكايي ها سد نفوذ شوروي را محور اصلي سياست خارجي خود بعد از جنگ جهاني دوم قراردادند . اين سياست تا 1991 يعني زمان فروپاشي شوروي ادامه داشت . بعد از 1991 ، سياست سد نفوذ پيدا كرد . اما كشورهايي كه مي بايستي با آنها مقابله شود ، كشورهاي جديدي بودند كه موسوم به كشورهاي ياغي هستند .

بنابر اين سياست سد نفوذ كشورهاي ياغي شد . مثل كشورهاي ايران ، عراق ، كره شمالي ، ايبي كوبا . حالا ديگر به اين كشورها ، كشورها ي ياغي نمي گويند ، بلكه كشورهاي نگران كننده concern مي گويند . چون به آنها بر مي خورد و از كلمه ياغي ناراحت مي شوند .

2-سياست توسعه اقتصادي :

يعني آمريكا يي ها بعد از جنگ جهاني دوم ، هدفشان در صحنه جهاني كه رشد اقتصادي و توسعه اقتصادي مبتني بر سرمايه داري شكل پيدا كرد . و در جهت اين سياست از كمكهاي اقتصادي يا سرمايه گذاري در كشورهايي كه توان مالي لازم را نداشتند ، خودداري يا جلوگيري نكرد .

اهداف كلي سياست توسعه اقتصادي عبارتند از :

1-پايين آوردن تعرفه هاي گمركي به منظور بالا بردن قوه خريد مردم در كشورهاي خارج آمريكا منظور تشويق آنان به خريد كالاهاي غربي .

2-مبادله آزاد كالا در سراسر جهان به اين مفهوم كه كشورها بتوانند آزادانه به هر منطقه اي كه مي خواهند كالاهاي خود را بفرستند و نيازهاي خود را از هر كشوري كه خواهان آن هستد ابنيا ( بدست آوردن ) كنند .

3-مشروع شمردن رقابت بين واحدهاي اقتصادي در داخل يك كشور و واحدهاي اقتصادي در صحنه جهاني .

3-ايجاد ثبات سياسي :

با توجه به كشورهاي مستقل در آسيا و آفريقا و مكان ايجاد بي ثباتي كه در نهايت ممكن است منجر به از بين رفتن نظم حاكم شود ، دولت آمريكا حفظ ثبات و تداوم ثبات در صحنه جهاني را هدف محور خود قرار دارد . چرا كه آگاه بودند و هستند كه تنها در بستر وجود ثبات سياسي است كه فرصت براي پاگيري و شكل گيري از ارزشهاي غربي در كشورهاي غير غربي امكانپذير مي باشد . چرا كه ثبات سياسي شرايط مطلوب را فراهم مي كند كه نگرشهاي غربي و فرهنگ در جوامع جهان سوم به تدريج ريشه بگيرد و استحكام يابد .

در زمان جنگ كسي صحبت از مباحث انتزاعي و ايده و عقيده نمي كند ، ولي در زمان ثبات و آرامش به ديگر مباحث فكر مي كنيم و گرايش فرهنگي ، علمي پيدا مي كنيم . در اينجا ست كه به مفاهيم و ارزشهاي غربي گرايش پيدا مي كنيم و به تدريج به سمت غربيگرايي مي رويم .

4-ايجاد نهادهاي بين المللي :

براي حل مناقشات و بحرانهاي بين المللي  و كمك به تداوم ثبات در صحنه جهاني ، ايجاد نهادهاي بين المللي و سازمانهي فراملي در دستور دولتمردان آمريكايي قرار گرفت . و با توجه به اينكه اين نهادها بر اساس مقررات و ضوابط برخاسته از قوانين غربي عمل مي كنند ، بالطبع اين سازمانها و نهادها در حل و فصل بحرانها و مناقشات به گونه اي عمل مي كنند كه منجر به استحكام نظم حاكم و مشروعيت دادن بيشتر و ارزشها و مفاهيم غرب مي باشد .

 مثال : تمام چار چوب و مرامنه سازمان ملل بر اساس قواعد غربي است و به تدريج مفاهيم و ارزشهاي غربي حاكم مي شود . مثلاً قوانين حاكم بر سازمان زن تماماً ارزشهاي غربي حاكم است .

محصور سياست خارجي شوروي :

دغدغه اصلي كشور روسيه ، چين يا شوروي در طي قرون گذشته ، هميشه اين بوده است كه از هجوم ارتشها يا كشورهاي ديگر به خاك خود جلوگيري كند . چرا كه در طول قرون ، اين كشور مورد هجوم بسياري از قبايل و كشورهاي ديگر قرار گرفته است . حمله مغول ، حمله ناپلئون ، تجاوز به كشور ژاپن ، حمله مهستان و تجاوزهاي 2 گانه كشور آلمان از جمله اين تهاجمات مي باشد .

پس سياست خارجي شوروي ، هميشه بر اين مبنا استوار بوده است كه از مرزهاي طبيعي اين كشور دفاع كنند . در جهت دفاع از مرزهاي طبيعي اين كشور ، دولت شوروي بهترين راه را ايجاد مرزهاي مجازي براي دفاع از مرزهاي طبيعي  خود قرار دارد ، تا از اين طريق بلا ايجاد منطقه حائل امكان تجاوز به شوروي را كاهش دهد .

سوال)منظور چيست ؟

كشورها مدام به شوروي حمله مي كند و شوروي ها آمدند ، گفتند كه كشورها مجاور خود را در آنها يا نفوذ داشته باشيم يا تصاحب كنيم . حالا مرزهاي اين كشورها ، مرزهاي مجازي ما مي شود .

يعني يك كشوري كه مي خواهد به شوروي حمله كند ، اول بايد به مرزهاي كشورهاي مجاور حمله كند كه اين مرز مجازي و يا منطقه حائل مي شود .

مرز مجازي يعني كشور دوست ما مرز هست ولي عملاً مرز طبيعي ما نيست . پس اين مرز مجازي مي شود .

امروز ديگر روسها ، اين سياست را (ايجاد مرزهاي مجازي) دنبال نمي كنند . چون دنيا عوض شده است . چون كشورهايي كه در غرب روسيه هستند ، جزء پيمان آتلانتيك شمالي شدند و دوست آمريكا هستند . و ديگر روسها نمي توانند اين سياست را دنبال كنند و خود روسها به اين نتيجه رسيدند كه دوست آمريكا باشند تا دشمن آن .

محور سياست خارجي شوروي ، يك محور دفاعي است .

محور سياست خارجي آمريكا ، يك محور تهاجمي است .

سوال)سياست خارجي آمريكا در طول 200 سال گذشته بر چه اساسي بوده است ؟

براساس توسعه سرمايه داري و توسعه ليبراليسم بوده است . ولي سياست خارجي روسها ، دفاع از مرزها بوده است . پس سياست خارجي آمريكا ، هميشه تهاجمي بوده است . چون محورهايش ايجاب مي كند . چون مي خواهد توسعه دهد . يعني سرمايه داري و ليبراليسم را مي خواهد توسعه دهد .

2 حادثه برون مرزي كه بر شكل گيري سياست خارجي شوروي تاثير گذاشت :

روسها هميشه مي گويند كه 2 اتفاق افتاده كه تاثير زيادي بر شكل گيري سياست خارجي ما گذاشته است كه عبارتند از :

1-حمله اول غرب به شوروي :

بعد از به قدرت رسيدن بلشويكها در 1917 در شوروي ، مخالفان رژيم كه موسوم به منشويك بودند . به جنگ مسلحانه بر عليه آنها در داخل كشور دست زدند . منشويكها يا سفيدها و بلشويكها يا سرخها ، درگير يك جنگ داخلي براي مدت چند سالي گرديدند .

دولتهاي آمريكا و انگلستان و فرانسه در اين جنگ داخلي با فرستادن تعداد محدودي نظامي براي تعليم دادن فشويكها مخالف خود را با دولت كمونيستي نشان دادند . اما بعد از مدتي به جهت شكست منشويكها و پيروزي بلشويكها در جنگ داخلي اين نيروها خاك شوروي را ترك كردند . رهبران شوروي اعلام كردند كه اين حركت غرب باعث بوجود آمدن احساس در محاصره بودن در بين آنها گرديد . بدين مفهوم كه آگاه گشتند كه هدف غرب ، محاصره آنها و در نهايت از بين بردن آنهاست .

با توجه به اين احساس ( احساس در محاصره بودن ) ، آنان توجيهي كنند كه چرا دولت شوروي اروپاي شرقي را به زير نفوذ خود در آورد . آنان مي گويند براي از بين بردن اين محاصره و بي اثر ساختن آن بود كه شوروي مجبور شد به اروپاي شرقي حضور پيدا كنند . پس علت اينكه ما اروپاي شرقي را گرفتيم ، بخاطر غرب است . و اين هم بخاطر احساس در محاصره بودن آن است .

2-حمله دوم غرب به شوروي :

دولتمردان شوروي ، حمله هيتلر به شوروي را در طول جنگ جهاني دوم ، حمله دوم غرب به شوروي مي دانند و مي گويند كه اين حمله منجر به ايجاد احساس ( نياز به آماده بودن نظامي ) را در آنها بوجود آورد . چرا كه نشان داد هر لحظه اين امكان هست كه كشوري مخصوصاً كشورهاي امپرياليستي غرب با آنها حمله كند . پس بر اساس اين منطق ، شوروي ها توجيه مي كنند كه چرا با وجود فقر اقتصادي سرمايه هنگفتي را خرج تسليحات و آمادگي نظامي كرده اند .

آنان مي گويند كه علت اين كار اين است كه بتوانند از هجوم كشورهاي غربي جلوگيري و از خود دفاع نمايند .

اولويتهاي شوروي براي نزديكي به غرب :

سوال)چرا روسها مي خواستند به غربيها نزديك شوند ؟

1-كسب احترام :

از وقوع زمان انقلاب شوروي در 1917 ، رهبران غربي آن را فرزند نامشروع و پديده اي غير انساني قلمداد مي كردند . در حاليكه همين رهبران انقلاب فرانسه را ، انقلابي آزاديخواهانه و پر افتخار قلمداد كرده اند . در نتيجه ، دولتمردان شوروي از آغاز به جهت اين نگرش غربيها و به جهت فقدان مشروعيت در داخل كشور نياز وافربه اين داشتند كه روابط حسنه با كشورهاي غربي داشته باشند . تا از اين طريق مشروعيت خارجي بدست آورند تا بتوانند نبود مشروعيت داخلي را حيران كنند . براي همين كشور شوروي براي دوتي با غرب ، تمام امتيازاتي را كه غربيها مي خواستند به آنها اعطاء كرد . و در نهايت منجر به سقوط اين كشور گرديد .

براي كشورهاي ضعيف خيلي مهم است كه با غرب دوست شوند . چون فكر مي كنند كه مشروعيت خود را در صحنه جهاني كسب كنند . چون در داخل مشروع نيستند . بنابر اين بايد به يك جايي تكيه كنند . اين مشكل هم در داخل شوروي هست . و اين ، هميشه معضل كشورهاي جهان سوم است .

2-گسترش همكاري هاي اقتصادي :

تا قبل از جنگ جهاني دوم ، آمريكا از بزرگترين صادر كننده كالا به شوروي بود . و در همين راستا در سال 1935 ، دولت امريك امتياز موسوم به ( دولتهاي كامله الوداد ) را به روسيه اعطاء كرد .

امتيازي كه يك دوست مي گيرد و به دشمن نمي دهند را دولتهاي كامله الوداد مي گويند . بعد از جنگ جهاني دوم به جهت شروع مبارزه ايدئولوژيك و رقابت خصمانه به اين دو كشور دولت آمريكا امتياز دولتهاي كامله الوداد از روسيه پس مي گيرد . و در 1949 ، كنگره آمريكا قانون كنترل بر صادرات را وضع مي كند كه بر اساس آن ، فروش هر نوع كالايي كه داراي كاركرد نظامي مي باشد به شوروي منع مي گردد و به اين ترتيب ، عملاً از صدور كالاهاي آمريكايي به اتحاد جماهير شوروي جلوگيري مي شود . آمريكا از طريق سياستهاي خود تصميم گرفت تا از دسترسي روسيه به تكنولوژي مورد نياز و سرمايه مورد نياز براي توسعه اقتصادي و رشد اقتصادي جلوگيري كند كه در نهايت موفق به انجام اين كار و ضعف عميق كشور روسيه در حيطه اقتصاد گرديد .

3-نياز به شدت در روابط :

دولت شوروي ، مكرراً اعلام كرد كه ويژگي هاي داخلي 2 كشور و پيامدهاي انتخابات در 2 كشور بگذارد . علت اين امر ، اين بود كه دولتمردان آمريكايي شرط بهبود روابط بين 2 كشور را تغيير ساختاري سياسي و اقتصادي شوروي مي دانستند . به دنبال انتخاب هر رئيس جمهور جديد در آمريكا ، ما شاهد فشار در شوروي در جهت تغيير ساختارهاي داخلي اين كشور هستيم . به همين جهت ، دولت شوروي اين را بر خلاف منافع 2 كشور و روند كلي روابط سياسي بين دو كشور مي دانست . ولي در نهايت ، شوروي نتوانست آمريكايي ها را وادار به قبول عدم توجه به ويژگي هاي ساختاري خاص شوروي بكند . شورويها مي گفتند كه انقدر در مورد وضع داخلي صحبت كنيم .

در حال حاضر ، سياست خارجي شوروي بر روابط نزديكي با آمريكا استوار است .

سياست خارجي چين :

تا سال 1949 يعني در تمامي قرن 19 و نيمه اول قرن 20 كشور چين عملاً زير نفوذ و حاكميت كشورهاي غربي قرار داشت و كشورهاي غربي و قدرتهاي استثماري آن دوران هر كدام بخشي از چين را بعنوان منطقه نفوذ در اختيار خود قرار داشتند . پس عملاً اين كشور فاقد يك سياست خارجي مستقل بود . با به قدرت رسيدن كمونيستها به رهبري آقاي مائوتسه تونگ اين اوضاع كاملاً تغيير يافت و كشور چين داراي سياست خارجي مستقل در صحنه جهاني گرديد .

عوامل موثر بر سياست خارجي چين از 1949 به بعد :

1-مائوئيسم :

يعني تفكرات مائو رهبر چين كمونيست . به اعتقاد آقاي مائو ، نبرد بين كشورهاي غربي و كشورهاي شرقي غير قابل اجتناب و كشورهاي شرقي مي بايستي بر عليه غرب به پا خيزند . ايشان اعتقاد داشت كه قدرت از لوله تفنگ بوجود مي آيد.بنابراين مذاكره وگفت و شنود راه صحيح يا درستي براي جلوگيري از تجاوزات كشورهاي غربي نمي باشد.

2-ماركسيسم :

براساس ايدئولوژي ماركسيسم تاريخ جهان نشانگر جنگ بين طبقات مرفه و طبقات غيرمرفه بوده است . با اين حساب در صحنه جهاني هم تاريخ بين المللي چيزي جز نبرد بين كشورهاي غربي سمبل كشور هاي مرفه مي باشند . و كشورهاي شرقي كه سمبل كشورهاي فقير مي باشند ، نبوده است . . پس امكان دوستي و مصالحه بين غرب و شرق وجود ندارد .

3-ناسيوناليسم (ملي گرايي):

عامل سوم تاثير گذار بر سياست خارجي چين ، ملي گرايي يا بعبارت ديگر تلاش براي استقلال حفظ امنيت ، ثبات سياسي و رفاه براي مردم چين مي باشد .

سوال ) كداميك از عاملها ، امروزه نقش موثر دارد و كدام يك از عاملها در 1949 نقش موثر بوده است ؟

الآن ناسيوناليسم است . چون ماركسيسم ، شكست خورده و كمونيسم شكست خورده جنگ طبقاتي از بين رفته و مائوئيسم هم نزديك 20 سال فوت كرده است .

پس امروزه ناسيوناليسم يا مليگرايي مهم و تاثيرگذار است . چون صحبت از جنگ نمي كند بلكه صحبت از استقلال و .. مي كند . بعد از انقلاب 1949 به بعد ، مائوئيسم و ماركسيسم مهم بوده است .

 چون هر انقلابي اولش ايدئولوژي خيلي بر سياست خارجي اثر دارد .

بعد از 1945 ، ايدئولوژي ماركسيسم و مائوئيسم تاثير دارد ، ولي به تدريج از بين رفت و امروزه ناسيوناليسم حاكم است .

طبقه بندي دوره سياست خارجي چين 1949:

1-دوره اول : از 1949 تا 1956 : دوره اتكا به يك طرف

2-دوره دوم : از 1956 تا 1963 : نزديكي به كشورهاي غير متعهد .

3-دوره سوم : از 1963 تا 1971 : دوره تنش و جدايي با شوروي .

4-دوره چهارم : از 1971 تا امروز : دوره نزديكي به غرب

1-دوره اتكا به يك طرف :

بعد از بقدرت رسيدن كمونيست ها در 1949 ، رهبران اين كشور اعلام كردند كه در جهان 2 قطب وجود دارد :

1-قطب امپرياليستي به رهبري آمريكا

2-قطب سوسياليستي به رهبري شوروي

و كشورها مي بايستي به يكي از اين 2 قطب اتكا كنند . يعني يا متكي به قطب آمريكا باشند يا متكي به قطب شوروي . و هر كشوري كه اتكا به آمريكا دارد ، دشمن چين و هر كشوري كه اتكا به شوروي دارد دوست چين مي باشد و راه سومي وجود ندارد .

2-دوره نزديكي به كشورهاي غير متعهد :

به دنبال برگزاري كنفرانس كشورهاي غير متعهد در اندونزي در كنفرانس باندونگ ، رهبران چين بااين واقعيت مواجعه گشتند كه بسياري از كشورهاي در جهان وجود دارند كه نه حامي شوروي هستند و نه حامي آمريكا . بلكه كشورهاي فقير و جهان سومي هستند كه مي خواهند مستقل از وابستگي به هر 2 قطب باشند . به همين جهت ما شاهد هستيم كه دولت چين به تدريج از سياست اتكاء به يك طرف دست بر مي دارد و باب دوستي با كشورهاي غير متعهد و غير وابسته به شوروي را در پيش مي گيرد .

3-دوره تنش و جدايي با شوروي :

به دنبال به قدرت رسيدن خروشچف در شوروي در 1956 و اعلام سياست «همزيستي مسالمت آور » بوسيله ايشان در خصوص نزديكي به آمريكا ، به تدريج شاهد ايجاد تنش بين دولتهاي شوروي و چين مي باشيم تا اينكه به دنبال دسترسي چين به بمب اتم در سال 1963 ، اين دولت بطور آشكار و واضح جدايي خود را از شوروي اعلام كرد و اين كشور را سوسيال – امپرياليسم مي نامد و آن را هم طراز آمريكا بعنوان يك كشور دشمن قرار مي دهد .

4-دوره نزديكي به غرب :

 به دنبال تنش با شوروي ، دولت چين نزديكي به آمريكا را از نظر استراتژيك ضروري تشخيص مي دهد به همين جهت ما شاهد بازديد و ملاقات سري نمايندگان چين و آمريكا در پكن هستيم كه در نهايت منجر به سفر رئيس جمهور آمريكا – آقاي نيكسون – به چين مي شود . كه اين اولين سفر يك رهبر آمريكايي بعد از بقدرت رسيدن كمونيست ها در سال 1949 مي باشد . و از اين تاريخ تا امروز ادامه دارد .

دلايل نزديكي چين به آمريكا :

  • ترس از شوروي
  • واكنش نسبت به قدرتمندي ژاپن
  • بدست آوردن شناسايي سياسي ديگر كشور ها

1-ترس از شوروي :

  براي موازنه قدرت روسيه و داشتن يك متحد در صورت حمله شوروي ، نزديكي به آمريكا ضروري است .

2-واكنش نسبت به قدرتمندي ژاپن :

بعد از بقدرت رسيدن نيكسون در سال 1969 و اعلام اينكه آمريكا از جنوب شرق آسيا خارج و نيروهاي خود را بيرون مي كشد ، آمريكا از ژاپن خواست كه نقش وسيعتري را در حفظ امنيت منطقه بردارد ، يا از خود نشان دهد . و با توجه به رقابت تاريخي چين و ژاپن ، دولت چين براي اينكه بتواند با قدرتمندي ژاپن مقابله كند ، نزديكي به آمريكا را ضروري تشخيص داد .

3-بدست آوردن شناسايي سياسي ديگر كشورها :

به دنبال به قدرت رسيدن كمونيست ها در 1949 ، چين صندلي خود را در سازمان ملل از دست داد . و تايوان آن را تصاحب كرد . و به جهت مخالفت آمريكا بااين كشور ، كشورهاي ديگر هم از شناسايي چين خودداري كردند . بنابراين چيني ها به اين نتيجه رسيدند كه حضور در سازمان ملل و كسب رسميت سياسي بوسيله كشورهاي ديگر تنها از طريق دوستي و ايجاد رابطه با آمريكا امكانپذير مي باشد . كه اين رابطه در 1978 در زمان جيمي كارتر برقرار گرديد . به دنبال آن كشورهاي جهان به تدريج چين را به رسميت شناختند و اين كشور، كرسي خود را در سازمان ملل بدست آورد .

اهداف سياسي خارجي چين :

  • بدست آوردن برابري با ديگر كشورهاي جهان در صحنه بين المللي و كسب احترام .
  • بدست آوردن قدرت ملي از طريق توسعه اقتصادي و تبديل شدن به يك اقتصاد پيشرفته .
  • حفظ استقلال و تماميت ارضي چين .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

هفده − 13 =