مـولـوي و سـايـه هـُمـا در غـزلـيـاتـش

1,049

چرا ، ُهما ، سايه ِمولوي  ميشود ؟

چرا،سيمرغ،سايه هرانسانيست؟

ايستادن سيمرغ برتارک سررُسـتميا انـداختن سـايه برسررسـتم براي پيروزشدن براهورامزدا 

براي درک مفهوم « سايه » درغزليات مولويبايد داستان جنگ اسفنديارورستم درشاهنامه رابررسي کرداين جنگ، جنگ« ا هورامزدا» با « سيمرغ » استاين اهورامزداست که ، « جهاد ديني » را به ايران ميآوردوسيمرغ ، که فرهنگ اصيل ايرانست، برضد ، جهاد ديني است. بهره اي ازانديشه فرهنگ سيمرغي ، درمنشور کوروش کبير، بازتابيده شده است

پس ازشکست رستم ازاسفنديارسيمرغ ، بياري رستم ميشتابدو پرخودرا ، برفرق سر رستم ميمالدوسپس « برفرق سر رستم، مي ايستد »

اين همان پديده ايست که سپس بنام « سايه انداختن هما » مشهور شده است.  ازاين رو بايد اين بخش داستان را درشاهنامه ، دقيقا بررسي کرد

« سايه افکندن » ، به معناي آنست که«  سيمرغ ،  جُفت رستم ميشود»واين سيمرغست که درشاهنامه

بفرمـود، تا رفـت رُسـتـم، به پيش

بماليد برتارکش ، پرّ خويش

تارک سر، بهمن است

 پيشگفتار

درک آنچه را مولوي « سـايـه » ميخواند،  نه تنها براي شناخت انديشه هاي او، بلکه براي شناخت دبيات ايران، وجنبش عرفان درايران ، ضروريست ، چون « سايه» ، يکي از « مفاهيم کليدي» غزليات او، وفرهنگ سياسي ايران است . با درک داستان جنگ رستم و اسفنديار، و بياري رستم شتافتن سيمرغ، و ماليدن پرخود بر تارک سر رستم ، وسپس ، ايستادن فرازسررستم، ميتوان معناي « سايه » را در ژرفايش فهميد . چون « سايه افکندن» برسر رستم ، به معناي « جفت شدن و يارشدن و اينهماني يافتن سيمرغ با رستم » بوده است . ماليدن پربرتارک سر، که اينهماني با بهمن ، بُن جهان وانسان دارد ، و ايستادن « هُما براين تارک » که « جفت شدن هما با بهمن » است، بيان اينهماني يافتن رستم با« بُن کيهان و بُن زمان » است . اينکه هما يا سيمرغ، برسر کسي سايه ميافکند، به معناي آنست که هما يا سيمرغ ، به او « حقانيت به حکومت کردن ميدهد » . درپس اين تصوير، چه انديشه بنيادي سياسي موجود بوده است ؟ اين تصوير، بيان آنست که ملت ايران ، چگونه حکومتي را مي پسنديده است، و سزاواروشايسته حاکميت برخود ميدانسته است ، و ازچه حکومتي و حاکمي، سلب حقانيت ميکرده است ، وازحکومتي که حقانيت خودرا نزد ملت ، از دست بدهد ، ولو « مشروعيت » هم داشته باشد، بايد سرکشي کرد .

 سيمرغ ، خداي مهر، يا به عبارت ديگر، اصل آميزش با انسان است ، و با هرانساني بدون استثناء ، جفت و يارميگردد . سيمرغ ، فرقي ميان موءمن وکافر، نميگذارد، چون او همه را، به کردار« جان» مي بيند، و او ، مجموعه همه جانهاست ، او « جانان» است. درفرهنگ ايران ، «جان يا زندگي» ، بر« ايمان» اولويت دارد . « يـارشـدن »هم ، معناي « جفت شدن » را دارد، و ما آنرا ديگر به معناي اصليش بکارنمي بريم . .درفرهنگ ايران، خدا، يـارانسان ميشود ، نه به معناي « تشبيهي» امروزه آن ، بلکه به معناي « آميختن و جفت شدن واقعي خدا با انسان » است . اين پديده ، بنام « سايه افکندن ُهما يا سيمرغ » برسر انسان ، مشهورشده ، ودر درازاي زمان، که معناي اصلي اش، سرکوبي شده ، هم اين تصوير و هم عبارت سايه افکني ، شکلي افسانه اي وخرافه آميزپيدا کرده است .

سيمرغ يا خدا،« خوشه تخمها ي جان » بوده است ، و سايه، چنانکه دراين بررسيها ديده خواهد شد، دراصل، به معناي « تخم سيمرغ » است . سيمرغ ، تخمهايش را فرو ميافشاند، و در« تن هرانساني» که به معناي « زهدان » است ، تخم سيمرغ ، کاشته ميشود، وبدينسان ، سيمرغ درسايه افکندن ، « انسان راِ آبستن به خود که خداست » ميکند، و اين اصل آبستني ، يا دوگيان ، دوجانه بودن را، « بهمن»ميناميده اند ، که به معناي « تخم درون تخم ، مينوي مينو » هست .

خدا، سايه هرانساني ميشود . تخم خدا درانسان ميرويد و ميشکوفد، و اصل روشني و بينش ميگردد . بدينسان ، سايه افکندن سيمرغ ، به معناي آنست که خود ِ انسان را ، سرچشمه بينش و روشني ميکند .سيمرغ هرکجا که سايه افکند ، آنجا آباد ميگردد، و روشني و بينش، درآنجا پيدايش مييابد .

اين « جفت بودن خدا و انسان باهم » ، يا « ياربودن خدا و انسان باهم » ، «پـري » هم ناميده ميشده است ، که همان واژه « paire انگليسي و « پارPaar آلماني است . دراين پيوند، درتن انسان ، سيمرغ که مرغ چهارپـرباشد( چهارنيروي ضميرانسان ) با آرمئتي ، زنخداي زمين که تن انسان است ، باهم جفت ميشوند و زناشوئي ميکنند (   sich paaren).

بدينسان انسان، موجوديست که فطرتا ، جفت است ، به همين علت به  انسان ، « مردم = مـر+ تخم » گفته ميشود، و سپس الهيات زرتشتي آنرا « َمرَتَ+ تخم » کرده است  . پيشوند « مر+ مار» در واژه « مردم » ، به معناي « جفت » است .. چنانکه در انگليسي « ماري to marry» و درکردي « ماره »، به معناي زناشوئي کردن است .« مردم » که انسان باشد ، به معناي « تخم آفريننده ، تخم نو آفرين ، اصل شادي merry » است ، چون جفت بودن ، هم اصل آفرينندگي، و هم اصل شادي، شمرده ميشده است . دراين جستارها اين موضوع بيشتر ، گسترده خواهد شد . خداي ايران ، « مرسپنتا + مار سپنتا » هم خوانده ميشده است . اين واژه، به « مار» هم اطلاق ميشده است ، چون ازديد آنها ،« مار» ، جانوري بوده است که نيروي نوآفريني و رستاخيزنده درخود دارد، و بدين علت ، پوست مياندازد . ما امروزه « مار» را از ديدي که الهيات زرتشتي به ما القاء کرده است ، مي بينيم . و درقرآن ، شيطان ، همان ماراست که درالهيات زرتشتي ، اينهماني با اهريمن يافته بود . کردها به انسان « مه ري = مه رو» ميگويند، و اين بهترين گواه برآنست که « مردم » ، « مر+ تخم » است ، نه « مرت + تخم » . انسان را « تخم ميرنده » خواندن ، براي گرفتن اصالت وارج  ازانسان بوده است .

انسان ، وجوديست ، « جُـفـت »

به عبارت ديگر، فطرت انسان، «عشق» است

هم « خــدا » وهم « انـسـان » ، در نخستين تجربه هاي ايرانيان ، « گوهر ِجفتي » داشتتند . تصوير« جفت بودن »، و برآيندهائي را که اين تصوير، هزاره ها در ذهن ها داشته است، ما فراموش ساخته ايم ، و طبعا بدون ياد آوري ازاين  تصوير، و بسيج سازي برآيندهاي آن ، نميتوانيم فرهنگ اصيل ايران، وهمچنين غزليات مولوي را درک کنيم . اين تصوير« جفت بودن » را نبايد به يک تصوير« جنسي+ شهواني» کاست ، بلکه اين تصوير، يک تصوير انتزاعي و کيهاني و کلي است . جم که « بُن انسانها » شمرده ميشد ، « ييما » ناميده ميشد، که به معناي « تواءمان» هست، که سپس به مفهوم « دوقلوو همزاد » ، کاسته شده است . نه آنکه جم و جما ، « دو انسان جدا ازهم باشند، که فقط هنگام زاده شدن ، دوقلوبوده اند » ، بلکه خودِ جم ، و خودِ جما ، در گوهرخودشان هردو ، « تواءمان يا جفت » بودند. گوهر وسرشت انسان يا خدا ، جفت است . « مردم » که انسان باشد « =مر+ تخم » ، يک تخمست ، و چنانکه هرتخمي ، داراي سپيده و زرده است ، او هم در درونش وگوهرش ، تواءمان است . اساسا واژه « همزاد» نيز معناي دوقلوي مارا نداشته است ، بلکه معناي « جفت » را داشته است . تصوير « تواءمان » از ديد اين فرهنگ ، « آميزش دونيروباهمست، که بيان « اصل عشق » ميباشد ، و طبعا، چنين گوهري ، « اصل آفرينندگي ، و پيدايش نيرو، وآفرينش ِ روشنائي و بينش وزيبائي وشادي شمرده ميشد ه است» . البته چنين تصويري ، اصالت را درخودِ گوهر هرجاني درگيتي ميدانست ، وطبعا ناسازگار با « تصوير الاه ِ خالقي بود » که گيتي را فراسوي وجود خودش ، خلق ميکند . دراين صورت ، هيچ چيزي، غير از او، اصل خلافيت نيست .

به عبارت ديگر با پيدايش چنين تصويري  از« خلاقيت انحصاري» ، تصوير جفت بودن هرجاني و هرانساني ، سرکوبي شده ، وازمتون ومعناي واژه ها ، حذف و تبعيد گرديده، و زشت ساخته شده ، و به تصوير شهواني و جنسي ناب ، کاسته گرديده است . درحاليکه ، فرهنگ ايران ، هرجاني را ، دراثر قبول انديشه « جفت بودن گوهرش» ، اصل آفرينندگي ميدانست . هرجاني و هرانساني را ، اصيل وسرچشمه ِ « خود آفريني و خود زائي و خود روئي » ميدانست .

« جم = ييما » ، دراصل، به معناي « دوچيزجدا نـاپذيـرازهـمند » ، فرد ِ انسان درگوهرش ، « يوغ = جفت = يوگا= وصال و عشق وجشن » هست . به عبارت آنها ، خدا (= سيمرغ )، سايه هرانساني بود. واژه ِ« سايه » ، که درپهلوي ودراوستا « ساياک و سي ور»  باشد ( ودرجستارهاي آينده، بطورگسترده، بررسي و بازنموده خواهدشد) به معناي « تخم سيمرغ يا تخم ماه » است، که ازدرخت همه تخمه، افشانده ميشود ، و در« زمين تن انسان » ، کاشته ، و « گوهرپنهان انسان» ميشود . به اين علت ، هرانساني ، سايه دارد . هرانساني ، آبستن است و خدا که جنين درشکم اوست ، سايه اوست . سپس که اين جهان بيني و تصاويرش، سرکوبي وفراموش ساخته شد ، اين اصطلاحات ، شکل خرافي پيدا کردند . اينست که هرانساني ، جفت، يا يوغ يا يار ِ خدا ( = سيمرغ = هما ) است . دريک اصطلاح ، انسان هميشه به خدا، يا به حقيقت، يا به بينش، ويا به حق ،« آبستن » است . دراصطلاح ديگر، هما ، سايه هرانساني است، و اين سايه ، هيچگاه ازاو جدا نميشود، و انسان نميتواند از سايه اش بگريزد . اين سايه يا تخم، که درانسان برويد ،انسان ، خودش ، اصل روشني وبينش ميگردد . او ميتواند با نورخودش و با چشم خودش ببيند . خوب ديده ميشود که « سايه» دراين فرهنگ ، يک پديده گوهري هرانساني شمرده ميشد . درحاليکه در ذهن ما، دراثر نوري که ازخارج ما ( ازخورشيد … ) به ما ميتابد ، ما، « سايه پيدا ميکنيم » ، وسايه ، عرضي و فرع بروجود ماست ، و « به خود خودش، وجودي ندارد » . براي ما ، سايه ، دراثر تابش نورخورشيد ازبيرون، يا سرچشمه روشنائي ديگر، در پس يا پيش يا کنارما، پيدايش مي يابد، و جزو گوهر ما نيست، و هنگامي ، خورشيد ، يا نورافکني نباشد، سايه اي هم ازما وجود ندارد . همانسان که افکارو عقايد ما ، سايه هائي هستند که دراثر تابش نورمحمد يا عيسي يا موسي يا اهورامزدا يا افلاطون و ارسطو ويا هگل و مارکس … به ما، درکناروجود ما، پيدايش مي يابند ، و هنگاميکه اين گونه سرچشمه هاي نور، به عقل و تجربه ما نـتـابـنـد ، ما بي سايه ( بي دين و بي فکر) ميشويم ! 

اينست که مفهوم ما ازسايه ، با مفهوم  سايه دراين فرهنگ ، بکلي باهم فرق دارند . دراين فرهنگ، هرانساني ، سايه دارد. سايه، جفتِ وجود انسانست.اين بود که بُن انسانها که جم باشد، درگوهرش « جفت = ييما = تواءمان » بود . مثلا ، نام سيمرغ ، « خواجه » بود . خدا ، خواجه بود . چون خواجه ، پيکريابي همين انديشه « جفت » است . « خوا»، تخم يا نطفه نرينه است، و « جه = زه » ، زن و زهدان است . خواجه بودن ، بيان « نرماده بودن » ، هم نر وهم ماده بودن است . اصل خود زا ، هم خودش ويس است وهم خودش رامين ، هم خودش ، ليلي است و هم خودش مجنون . هم خودش گلچهره است، و هم خودش ، اورنگ است ، هم خودش صنم(= پـيـروز) است، و هم خودش بهروز.

« خواجه بودن » ، معناي « اصالت و مستقل بودن ذات » را داشته است . همين انديشه است که بارها در غزليات مولوي ميآيد، و درهمين راستا نيز، فهميده ميشود . وقتي تو، اين هردوباهم هستي ، آنگاه خودت ، ميزان و معيار خودت هستي . خودت ، هم ترازو، وهم واحد سنجش خودت هستي ،  و نگاه به اين و آن نميکني، که ترا کافر ميخوانند يا موءمن ميدانند .

عاشقا درخويش بنگر، سخره مردم مشو

تا فلان گويد چنان و آن فلان گويد چنين

من غلام « آن گل بينا » که فارغ باشد او

کان فلانم خارخواند و آن فلانم ياسمين

ديده بگشا زين سپس ، با ديده مردم مرو

کان فلانت گبر گويد و آن فلانت مرد دين

به همين علت ، « خواجه »، لقب و صفت متعالي و خداوندانه شمرده ميشده است، وبه هيچ روي ، معناي « مخنث » را که « نه زن و نه مرد » است ، نداشته است .  کسيکه « خواجه » است ، وجودي « آزاد » است . « تهمتن = تخم + تن » هم همين معنارا داشته است . رستم ، هم « تخم ونطفه » است، و هم زهدان ( = تن ) است، پس « آزاده » است .

همانسان ، خدا را که « ديـو » مي ناميدند ، همان واژه « دوا dva » است ، که هم به معناي جفت( =هردو باهم ) ، و هم به معناي « خدا » هست . ما « يک » را برترميدانيم، چون خدا دراين اثناء ، توحيدي شده است . ولي دراين فرهنگ،« يک» ، پيکريابي عشق نبود ونميتوانست ، آفريننده باشد . چون الهيات زرتشتي، برضد اين انديشه« جفت» بود ، خدا، بدين مفهوم که « ديو » ناميده ميشد ، زشت و پلشت ساخته شد .اين يک تصوير انتزاعي بسيار ژرفي است که کاستني، به « مفاهيم روشن » ما نيست ، که در بُن ، برضد ابهام ambiguity است (پيشوند ambos درواژهambiguity  همان «انباز»و «همبغ » ايراني است که « هردوباهم» باشد، واين دوتائي در نظرما، که اولويت به روشني ناب ميدهيم ،  ما را دچار اشتباه ميکند . ازجمله اين گوهر جفتي انسان که ، پيدايش گوهر خدا دراو بود ،  « جفت بودن  هر تجربه اي ، هرانديشه اي ، هرکاري ، هر بينشي ، هرخواستي درانسان» است. اين ويژگي انسان ، يکراست به پديده « تراژدي انساني » ميکشد که فقط در چنين فرهنگي ، قابل فهم و احساس است . همچنين « تفکر ديالکتيکي » ، درست درفضاي اين فرهنگست که انديشيدن طبيعيست.

سرانديشه « جفت بودن»، دراين فرهنگ ، درهمه پديده ها گسترش مي يافت . ازجمله پديده ها ئي که فوق العاده اهميت دارد ، دو پديده « روشني» و « بينش » هستند، که دراين فرهنگ ، باهم « جفت يا يوغ » بودند( نه دو پديده دشمن باهم ). « چشم » ، تنها چيزها را نميديد ، بلکه آنهارا « روشن هم ميکرد » .

ما تجربه کاملا متضاد با اين فرهنگ داريم . براي ما ، خورشيد يا سرچشمه نوري، بايد اين چيز را روشن کند ، تا چشم ما، بتواند آنرا ببيند . اين انديشه با الهيات زرتشتي آمد . براي فرهنگ زنخدائي ، درست ، بينش ، پس از روشن سازي نمي آمد ، بلکه اين دوپديده، درگوهر، باهم جفت بودند .  ازاينرو آنها به ماه وخورشيد هم، « چشم» ميگفتند( نه به معناي تشبيهي ) . ماه وخورشيد ، هم روشن ميکردند و هم ميديدند . هم سرچشمه روشني، و هم سرچشمه بينش بودند. ازآنجا که براي چشم انسان هم چنين ميانديشيدند ، بدين انديشه ميرسيدند ، که هرانساني خودش بايد با نورخودش ، پديده هارا ببيند ، نه با نور ديگري . واين انديشه اي بي نهايت بزرگ ، و اصل آزادي فردي است .

ما اين حرفها را، فوري زير مقوله « تشبيهات شاعرانه » ميبريم ، و راه خود را به درک روش تجربه آنها مي بنديم . براي آنها ، آب ، هم روشن بود، و هم اصل بينش بود . ازاين رو هست که « چشم » و « چشمه » يک واژه اند . درپهلوي « اش» چشم است و « اشه » حقيقت يا شيرابه هرجانيست . چشم ، شيره يا شيرابه هرچيزي را ميمزد . يک تخم وقتي ميروئيد ، همان لحظه که پيدايش مي يافت ، هم روشن ميشد و هم ديده ميشد .  اين بود که « نور وچشم » براي آنها ، پديده هاي جفت بودند . اين جفت بودن « روشني » و« بينش » ، ريشه درمفهوم «اصالت انسان» داشت . ودرست اديان نوري ، نور را از چشم، جدا ميساختند .

« يکي» ، نور را به پديده و تجربه ، مي تابد، و آنگاه انسان، ميتواند آن پديده يا تجربه را با چشمش ببيند . درهمه تئوريهاي روشنفکري ، کنوني نيز اين « پيش فرض » ، به طور پوشيده موجود است ، و بديهي گرفته ميشود . با افلاطون و تئوري غارش ، اين انديشه ، درفلسفه نيز رايج در بازار فکر شده است . فيلسوف ، مانند رسول ونبي دراديان نوري ، رسالت روشن کردن دارد ، تا زندانيان درغارو ظلمت ، بتوانند پديده هارا ببينند . اين ادعاها ، درفرهنگ ايران ، دراثر همان « جفت گرفتن نوروچشم » ، پوچ و بي اعتبارو بي معنا بود .

همين انديشه « جفت بودن نور و چشم» بود که گوهر تفکرات عرفا را درايران، معين ميساخت ، هرچند که اين جفت بودن ، ديگر، به کردار ِ پيشفرض، بازشناخته نميشد .  در غزلي مولوي ، اين انديشه جفت بودن نور و چشم ، و« شناخت خدا يا حقيقت را بدون واسطه » نشان ميدهد. 

درآغاز « خدا » را « معناي جهان هستي » ميداند، و اسما ، فقط بهانه شناخت اوهستند .ولي بلافاصله ميگويد که هارون، برادرش ، بدون آنکه موسي (= کليم ) معجزه عصا يا يد بيضا را بکند ( بدون اسم ها ) موسي را ميشناخت . چشم ، نور را مستقيم مي بيند . اينست که مولوي درغزلياتش بسيار دم ازآن ميزند که بايد ، پيش خورشيد ، برهنه شد ( واسطه ها و آموخته ها و منقولات را دورانداخت) تا انسان بتواند در درياي نور شنا کند ، وتنش مانند تخم، آب را بنوشد و بمکد .

چو اوست « معني عالم » به  اتفاق همه

بجز به خدمت « معني» ،  کجا روند  اسما

شد ، اسم ، مظهر ِ معني که « اردت ان اعرف »

و زاسم يافت فراغت ، بصيرت عرفا

ولي عارف براي شناخت معناي جهان، نيازبه اسم و واسطه ندارد

کليم را بشناسد به معرفت ، هارون

اگر عصاش نباشد ، و گر يد  بيضا

چو « نور» گفت خداوند خويشتن را « نام »

غلام « چشم » شو ، ايرا زنور کرد چرا

ازاين عبارت قرآن که « الله نورالسموات والارض » باشد، بهره ميبرد و درست ازهمين آيه که الله ، نوراست ، نتيجه برپايه « جفت بودن چشم ونور» و برضد « واسطه و پيامبري » ميگيرد .

تو خواهي که مرا مستور داري

منم روز و ، هميشه روز ، رسواست

معيار قرار دادن چشم درشناخت حقيقت در عرفان ، ريشه درهمين تصوير « جفت بودن يا يوغ = يوگا = جوک » قرار داشت . درميان ِ چشم و بينش، هيچ شکافي وفاصله اي و خلاء اي نيست . اين انديشه ، بنياد آزاديخواهي و اصالت انسانيست که درجنبشهاي سياسي و اجتماعي ازآن بهره برده نشده است .  اينست که مسئله عرفان ، « ديدن ُحسن يا زيبائي، يا روي محبوب » ، اساس شناخت است ، نه « ايمان به قرآن و به محمد و به …. که با گوش و با منقولا ت، سروکار دارد» .

گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد

کو قسم چشم ؟ صورت ايمانم آرزوست

يکدست،جام باده( سيمرغ) ويکدست،جعد يار( مووگيس=سيمرغ)

رقصي چنين ، ميانه ميدانم آرزوست

اين تجربه جفت بودن نور وچشم ، بينش و روشني، يک تجربه استثنائي و تنها نبود، بلکه درهمه گستره ها ، پراکنده وپخش بود .

انسان درهرتجربه اي ، درواقع ، دوتجربه جداناپذير و جفت باهم دارد ، و درهيچکدام ازتجربياتش نميتواند، اين دو بخش را ازهم پاره کند و يکي را نابود کند و ديگري را نگاه دارد . 1- يکي تجربه از« آنچه هست » و 2- ديگري ، تجربه اي دوپهلو از  الف =« آنچه ، هست مي نمايد ، ولي نيست  » ، و ب = « ازآنچه نيست مي نمايد ، ولي هست » . اين تجربه دوپهلو و دو رويه ، همان « سايه » ميباشد که جفت ويا يوغ، با تجربه از« آنچه هست » ميباشد . به عبارت ديگردراين جهان بيني ، هرچيزي ، سايه اي دارد، و سايه اش ، جفت جداناپذير ازآنچيزهست .

اين يک انديشه انتزاعي ِکلي بود که به اين شکل بيان ميشد . ما امروزه با مفهومي که از سايه داريم ، و درست درجهان نگري که ِ ضد اين جهان نگري است ، پيدايش يافته ، اين انديشه را مخدوش و مشکوک ميشماريم .   جهان نگريهائي که ازاولويت روشنائي ، پيدايش يافتند ، اين « جفت بودن گوهري تجربه را درانسان » نمي پيذيرند . آنها ميکوشند که تجربيات انسان را « بي سايه » سازند . آنها ميکوشند که « آنچه سايه است» ، بي ارزش و بي اعتبار سازند . براي مثال ، مسئله سکولاريته امروز، با همين تجربه سايه اي کاردارد . دربرخورد با همين تجربيات سايه ايست ، که « آنچه از يکسو، به کردار-   گــذر – تجربه ميگردد ، ازسوي ديگر، به کردار – تحول و افزايش و رويش – تجربه ميگردد . ازيکسو، تجربه ازدست دادن و ربوده شدن درکاراست ، و ازسوي ديگر، تجربه رويش و افزايش و شکوفائي درکاراست . يکي، گذر مي بيند ، ديگري تحول . يکي « فنا» مي بيند ، ديگري « نوشوي وفرشگرد ». درحاليکه درانسان ، همزمان باهم ، « اين تجربه گذر، با تحول » ، جفت « تجربه واقعيت =آنچه هست » ميباشد . با اولويت يافتن انديشه روشنائي ، اين جفت، که درواقع « سه گوشه ايست » ، ازهم پاره ساخته ميشوند . آنگاه يکي ازاين تجربيات، وجود مارا فراميگيرد . مثلا آنچه« زمان گذرا يا فاني ، خوشي گذرا ، سعادت گذرا ..و بالاخره آنچه دنيوي خوانده ميشود »، گرانيگاه تجربيات ما ميگردد. ما درهرخوشي، فقط گذرش وفنايش را درمي يابيم ، نه تحول و ديگرگونه شدگي و افزايش را .هنوزشيرينش را نچشيده ، تلخي فنا، خوشي را زهرآلود ميکند .

دراينصورت نياز به سعادت اخروي داريم ، تا چنين غايتي ، ارزش  و معناي به زندگي گذرا بدهد . کاهش زندگي، به « درک گذرها و گذشتني ها » ، بي ارزش ساختن زندگي در گيتي است . دراين صورت ، بقا  درفراسوي گيتي است که معنا و ارزش، به اين زندگي گذرا ميدهد . درست ، آنچه ميگذرد ،« هستِ نيست » است . آنچه ميگذرد ، چيزيست که درظاهر، بسيار ارزش دارد ، ولي درباطن ، بي ارزش است . آنچه  در ظاهرهست، درباطن ، نيست . اينها ، نيستند ، ولي هست مينمايند .  وجودي هستند، که عدمند . مهري هستند که کينه اند . نعيمي هستند که جنت اند. شيريني درظاهرهستند که درباطن ، تلخند . درظاهر زندگي، و درباطن ، مرگند .درظاهر، زيبا و درباطن ، زشتند .  آنچه ميگذرد ، هستي است که بخودي خودش ، بي ارزش و بي معناست، تحول وافزايش نيست ، بلکه فقط فناست .  چيزيست که انسان دوست ميدارد ، ولي بايد به آن پشت کند . گيتي ، فاني، يعني گذراست . آنچه هست ، ازخودش بقا و دوام ندارد ، و آنچه بي دوام است ، بي ارزش است . درحاليکه ، همين تجربيات سايه اي ، پهلوي ديگري هم دارد . و آن پهلو، تجربه چيزهائي است که هرچند به ظاهر نيست، مينمايند ، ولي  هستند .  اميدهائي و آرمانهائي و روءياهائي ازچيزهائي که امروز نيستند ، ولي فردا يا پس فردا ، واقعيت ميشوند . و واقعيت هائي که امروز برکرسي قدرت نشسته اند ، همين واقعيتها وهست ها ، فردا ، جزو افسانه ها و گذشته ها و فراموش شدنيها ميگردند .

ازسوئي ديگر، « خوشيهاي در آني که ميگذرد» ، مانند تجربه آبيست که درخت وجود انسان را شکوفا و رويا ميسازد ، با آنکه محووناپيدا ميشود . « گذرو گشت ، فنا نيست » ، بلکه « تحول » هم هست . يکي دراثرديدن يک پهلو ازتجربيات سايه اي ، درگذر، فنا مي بيند ، و ديگري دراثر ديدن پهلوي ديگر از تجربيات سايه اي ، تحول و اميد پيشرفت و روءياي نوآفريني دارد .درغزليات مولوي ،  برعکس جهان نگريهائي که بر اولويت روشني ، استوارند ، اين تجربه « سايه » ، ژرفائي گسترده مي يابد .  پديده « خيال » در غزليات مولوي، درست بيانگر اين تجربه « سايه » است .  هم « آنچه هست مي نمايد ، ولي نيست » ، سايه است، و هم « آنچه نيست مي نمايد ، ولي هست » ، سايه است .  اينست که « خيال » ، در گوهرش دوپهلو است . مثلا براي مولوي ، آنچه دردهان مردم ، « خود » ، ناميده ميشود « چيزي است که خود مي نمايد ، ولي خود نيست » . و درست « بيخود » ، « آنچيزي که نيست مي نمايد ، ولي درست همان خود هست » . 

براي مولوي ، آنچه را« دين و شريعت و عقل » مي نامند ، آنچيزهائيست که «هست گرفته اند »،  «به حقيقت گرفته اند» ، ولي نيستند، و « ضدحقيقيت يا بي حقيقت اند» . و « عشق » و جان ، چيزهائي  که نيست مينمايد ، ولي هستند .  اينست که پديده « سايه » يا « خيال » ، در غزليات مولوي ، نقش فوق العاده بنيادي را بازي ميکند .

گرانيگاه زندگي انسان، در مسائل اجتماعي و سياسي و اخلاقي و ديني ، درست درهمين « تجربيات سايه ايش » ميباشند  .  اين تجربيات سايه اي هستند که « همه را به خود ميکشند » . انسان هميشه گرداگرد اين تجربيات سايه ايش ، طواف ميکند ، ولو آنها را هم مسخره کند، و بي ارزش بشمارد، وحتي انکارکند . سياست و اجتماع و اخلاق و دين ، درست گرداگرد همين « تجربيات سايه اي» ميچرخند .  روءيا ها ، اميدها ، غايات و هدفها ، و آرمانهاي او، آينده نگريهاي او ، همه جزو « تجربيات سايه اي او » هستند . انسان امروزه ، با اولويت  دادن به روشني در دين و فلسفه اش ، ازسايه خودش ، از سايه حقيقت خودش ، ازسايه خداي خودش هم ميگريزد . انسان ، ميخواهد فقط « خودِ روشن ، حقيقتِ روشن ، خداي ِروشن ، دين ِروشن ، عقل ِ روشن، انديشه روشن ، معيار ِ روشن ، روش روشن … » داشته باشد . انسان، ارزش واعتبار به آگاهبود ، به خود ، به برونسو ، به واقعيت ، به قدرت ميدهد ، و پشت به « بخش بيخود ، به درونسو ، به آرمان و روءيا وخيال ميکند، وآنهارا فرعي و حاشيه اي و بي اعتبارميشمارد .

در غزليات گوناگوني ازمولوي ديده ميشود ( درمقالات آينده خواهد آمد ) که مولوي سايه را درهمان راستاي فرهنگ ايران ، «جفت گوهري وجود انسان » ميداند .  بدون دانستن اين زمينه فکري درفرهنگ ايران ، غزليات مولوي ، کژ ومژفهميده ميشود . خدا يا معشوقه يا سلطان عشق، يا پري وپريزاده ، جفت جداناپذير انسانند ، ولو آنکه بيرون ازاو يا در درون او پنهان باشند . بازي اين جفت با انسان ، مانند رقص سايه است که گاهي درپس و گاهي درپيش و گاهي ناپيدا يا کم پيدا و گاهي در زير پا، يا خفته در زيرماست . « جفت ها »، در دورشدن ازهم ، به هم نيز کشيده ميشوند، ولي هرگز ازهم پاره وگسسته نميشوند . « دوري » و« کشش »باهمند . جفت ، اشتياق ببازگشت به اصلش که جفتش هست، دارد. اصل انسان ، جفت انسانست . رابطه انسان با ارزشها و شناخت حقيقت ، رابطه جفتي است .

مولوي  درغزلي ، اين انديشه را درتصوير جفت بودن « پا و کفش » ، نشان ميدهد . هرجاني، نيکي وبدي را، دراثر اينکه جان با شناخت نيک وبد ، جفت است ، درهمان تاريکي، ازهم بازميشناسد ، وپا براي يافتن کفش خود، نياز به نور هم ندارد .

جان چون نداند نقش خود ، يا عالم جان بخش خود

پا مي نداند کفش خود ،  کان لايق است و بابتي

پارا زکفش ديگري ، هرلحظه تنگي و شري

وزکفش خود شد خوشتري ، پارا درآنجا راحتي

جان نيز داند جفت خود ، وزغيب داند نيک وبد

کز غيب هرجان را بود ، درخورد هرجان، ساحتي

  پيوند خدا يا حقيقت با ما ، چيزي جز همين بازي جفت گريزنده و پنهان شونده  ما ، با ما نيست . البته اين انديشه، نفي هرواسطه ايست .جان انسان، درگوهرخودش درکورمالي، حقيقت ونيک وبد را که جفتش هستند، مي يابد و ميشناسد .

هم آگه و هم ناگه ، مهمان من آمد او

دل گفت که : کي آمد ؟  جان گفت که : مه مه رو

او آمد درخانه ،  ما جمله چو ديوانه

اندرطلب آن مه ، رفته به ميان کو

او ، نعره  زنان گشته ازخانه که ،  اينجايم

ما غافل ازاين نعره ، هم نعره زنان هر دو

در نيمشبي جسته  جمعي که چه ؟   دزد آمد

و آن دزد همي گويد : دزد آمد و ، آن دزد ، او

آميخته شد با نگش ،  با بانگ همه ، زانسان

پيدا نشود بانگش ، درغلغله اشان يک مو

اين بازي طلب ، با انديشه جفت بودن طالب و مطلوب درانسان ، همراهست . ازاين رو هست که مولوي ميگويد که :

گدا رو مباش و مزن هر دري را   که هرچيزرا که بجوئي توآني

دلا خيمه خود برين آسمان زن      مگو که نتانم ، بلي ميتواني

اين انديشه جفت بودن گوهري ، درفرهنگ ايران ، سرچشمه جنبش و رقص و حرکت است . گوهر جفتي درانسانست که سرچشمه آفرينندگي و نوزائي و رقص است .اينست که با پديده جفت بودن انسان با سايه اش خدا ، حرکت، طلب، بازي، رقص آغازميشود.

معشوق ، غير ما، ني ، مي، جز که خون ما ، ني

هم جان کند رئيسي ، هم جان کند غلامي

اين پريزاد درون ما ، که جفت ماست ، مارا به رقص وشور و نوشوي ميانگيزد :

هرروز پريزادي ، ازسوي سرا پرده

مارا و حريفان را ، درچرخ درآورده

دي رفت سوي گوري ، در مرده زد او، شوري

معذورم آخرمن ،  کمتر نيم (به معناي نيستم )  ازمرده

هرروز برون آيد، ساغر به کف و گويد

والله که  بنگذارم درشهر، يک افسرده

درست خود واژه « پـري »، که در اذهان ما و درادبيات ، معاني دست دومش زنده مانده است ، به معناي « جفت » است . به همين علت « پر» به به بال هرمرغي بطورکلي، وبه بال سيمرغ خصوصا اطلاق شده است ، چون « پر» به معناي جفت است . اينست که سيمرغ ،  يا با دوتا ، يا با چهارتا، يا با شش تا پرنشان داده ميشوند . دوتا و تنه مرغ ، سه تايند . چهارتا پر و تنه مرغ ، پنج تايند . و شش تا پر و تنه سيمرغ ، هفت تايند .  در انگليسي واژه  pair و درآلماني Paar  به معناي دوچيز همسرشت و هم صفت که همدم و انبار همديگر باشند، يا دوصفت بهم چسبيده يا متمم ، داشته باشند ، گفته ميشود . رابطه زناشوئي و همبستري و جفت گيري sich paaren با اين واژه بيان ميشود .اين واژه درلاتين هم (  +paris par) هست . از اين ريشه ، واژه هاي بسيارمهمي درزبانهاي غربي پيدايشش يافته است که ازجمله   party(Partei)+  Partner +     +    Paritaet +paradox + parasitميباشند . در کردي، معاني از ترکيبات « پر، پري » باقيمانده است که نشان ميدهد که « پر وپري » معناي جفت داشته است .  چنانچه « په ري » و« په رده » به معناي « حجله » است . « په راندن » ، به معناي جفت کردن نر برماده است .« په ره ک » ، به معناي بسيارجماع کننده است .

« پرگار» ، براي آن « پرگار» است ، چون دو سر، يا دوانتهايش ، باهم جفتند ، هرچند ، يکي، ساکن ، وديگري درگشت و گذاراست، ولي ازهم جداناپذيرند. اين  جفت سکون مرکز پرگاروگردش نقطه پيراموني پرگار، يکي از تصاوير مهميست که عرفا بکار ميبرند  . مولوي گويد :

نگردد نقش جز برکلک نقاش   بگرد نقطه گردد پاي پرگار

مرا مپرس عزيزا که چند ميگردي

که هيچ نقطه نپرسدزگردش پرگار

 سکون و جنبش باهم جفتند .  يکي از واژه هاي بسيارمهم ، که به غلط ترجمه شده است ، واژه « فردوس يا پرديس daeza+ paeri» است که دراوستا به شکل pairi- daeza ميباشد . معمولا اين واژه را چنين ترجمه ميکنند « جائي که پيرامونش ديوارکشيده شده » . ولي پرديس يا فردوس ، به معناي « جايگاه و وطن ِ عشق ورزي و همآغوشي و جفت شدن وطبعا جاي آفرينندگي وجشن» است . پرديس ، «ميهن عشق» است .ازجمله واژه ها، خود واژه ِ « پرنده » است که به معناي ( پر+ انده ) تخم يا اصل جفت است . پرنده ، بيان آنست که با داشتن يک جفت بال، ميتوان جنبيد و پروازکرد. جفت شدن ، سرچشمه حرکت و پيدايش و آفرينندگيست .  و واژه « پرويز» هم که «vej +apar » باشد به معناي « تخم جفت » است، وچون پرويز، تخم جفتي است ، بُني است که نميتوان هرگزآن را نابودساخت ، ازاين رو ، پيروز است. پيروز، چيزيست که به رغم شکست خوردن و مغلوب شدن و سوختن وخاکسترشدن ، و ويرانه شدن ، به رغم کشته شدن ، هميشه ازنو، زنده برميخيزد ، چون درخودش ، بُنش را دارد . اين ويژگي ، ويژگي بنيادي سيمرغ يا سمندر( سمن+ در) يا عنقا ست ، چون « بُن » هست  .  پرويز، که نام منزل سوم و نام خوشه پروين هم هست ، درست به همين علت جفتي است . معناي « پرويز» ، پيروزي است . ازهمين جا ميتوان شناخت که پيروز ، معناي « مظفر يا غالب يا فاتح و شکست دهنده » را نداشته است ، بلکه با پديده عشق = جفت بودن ، سروکار داشته است که دراين باره درهمين گفتار بيشتر سخن خواهد رفت .

هنگامي اسفنديار، سيمرغ را درخوان پنجمش، ميکشد ، دوفرزند سيمرغ که جفتند ، باهم پروازميکنند و خود را نجات ميدهند .

دوبچه است اورا ، ببالاي او

همان راي پيوسته با راي او …

چو ديدند سيمرغ را ، بچگان

خروشان و خون از دوديده چکان

چنان برپريدند ازآن جايگاه

که از « سايه اشان » ديده گم کرد راه

اين همان انديشه ، رستاخيز بُِن است . پروين ، شش ستاره ( سه جفت = انطباق با روزسوم ، ومنزل سوم ماه = ارتاخوشت = ارتاي خوشه دارد ) آشکار و يک ستاره پنهان دارد، که نقش تنه را بازي ميکند . جفت بودن ، معناي « اصل آفرينندگي و اصل پيدايش» را داشته است . همانسان يک جفت ، دراثر همآهنگي، معناي« زيبائي » دارد .  به همين علت ،« پري »، به معناي زن زيبا بکار برده ميشود . و واژه هاي « پرواس + پرماس » که معناي لمس و لامسه يا « دست سودن برچيزي » را دارد ، دراثر همين تجربه « جفت شدن اندام بسائي، با شيئي محسوس است و درست درهمين رابطه درغزل مولوي پيش ميآيد ( جفت شدن حس بامحسوس ، عقل با معقول. اندام حسي ، پديده اي راحس نميکند ، عقل ، چيزي را نميفهمد ، بلکه اندام حسي و پديده( محسوس) باهم ، « محسوسيت» را پديد ميآورند . انسان ، يک چيزي را حس نميکند ، بلکه آن چيزو انسان ، باهم « احساس ودرک » را به وجود ميآورند .عقل و تجربه ، باهم ، انديشه وفهم ميشوند  . جفت يا يوغ يا پر وپري يا ياروايار( عيار)، معناي« جذب شدن به اصل و بُن = يا سيمرغ » را داشته است، که دراين صورت ، درانسان، نيروي آفرينندگي و نوشوي و فرشگرد و نيروي سحرانگيز غير منتظره توليد ميگردد . 

به همين علت ، سيمرغ ، پــرخـود را به زال ميدهد . اين به معناي آنست که ، تو بامن جفتي ، وهروقت بخواهي ، امکان جفت شدن ، يا يوغ شدن ، يا وصال با من را داري .  هرگاه اين پر را آتش بزني ( آنرا بيفروزي )، من بلافاصله درتو برميخزم وافروخته و زائيده ميشوم . افروختن، رويانيدن تخم بوده است . من وتو بلافاصله ازآفرينندگي ، افشاننده ميشويم . دراثر همين تصوير است که مولوي ميگويد که آنگاه ، خوي بد تو درمان ميشود، که به ُبنت که جفتت هست، به پيوندي .

خوب شدن ، دراثر اطاعت کردن از احکام اين شريعت وآن دستور اخلاقي نيست ، بلکه پيآيند يافتن وديدن يار( که باز معناي جفت دارد ) است  . اين پري ، يا اين سيمرغ درخود هرانساني است . مسئله پيروي ازيک دستور،دريک عمل يادر انديشه نيست ، بلکه مسئله « تحول يافتن از بُن انسان ، درميان » است .

آب بد را چيست درمان، باز درجيحون شدن

خوي بد را چيست درمان ،  باز ديدن روي يار

دراثر اين « جفت دانستن گوهرانسان وگوهر خدا » ، آنها معناي کاملا متفاوتي  از « سايه » و « تجربيات سايه اي» داشتند که ما امروزه ازسايه داريم .

بي او فکنم عشرت گه تشنه و مخمورم

جفت نطرش باشم ، گرجفتم و گر فردم

من شاخ ترم اما، بي باد کجا رقصم

من سايه آن سروم ، بي سرو، کجا گردم

بطورمثال براي چشمگيرساختن مسئله ، نگاهي به اين شعرمولوي مياندازيم که ميگويد :

مرا سايه هما ، چندان « نوازد »

که گوئي ،سايه او و ، من ، همايم

« نواختن ونوازش » ، نه تنها به معناي بخشيدن و مهرباني کردن و مانند دوست يا برادرباکسي رفتارکردن و کسي را به مرادش رساندن ميباشد ، بلکه معناي « آهنگ وسرود و آوازساز» را هم دارد . ني نواختن ، معناي « ساختن جشن » را داشته است . خود واژه « جشن = يسنا» به معناي « ني نواختن » هست .  چنانکه گفته ميشود : ني نواز و تنبک نوازو چنگ نواز و دف نواز …. . ازجمله ديو مازندراني که با سرود مازندرانش، کاوس را به کردن کارهاي محال ميانگيزد ، « خشنواز»  نام دارد . ولي اينکه « هما يا سيمرغ » مينوازد ، به تصوير « خداي موسيقي و طرب بودن اين خدا » بازميگردد . اساسا واژه « نواختن » ، مرکب از « vaak+ni  »  است که به معناي « بانگ و آواز ناي » است .  هما در ترکي ، لوري قوش خوانده ميشود(فرهنگ سنگلاخ ) که به معناي « مرغ ترانه خوان » است، و خود واژه « هوم » که پيشوند « هما = هوم + مايه = مادرو اصل ني )دراصل به معناي « ني » بوده است ، چنانکه در گويشهاي گوناگون به حلق وگردن ، هوم گفته ميشود، و خود واژه ني هم به حلق گفته ميشود .  اينست که « نواختن ابزارموسيقي» در اين فرهنگ ، گونه اي « همبغي = همآفريني= همنوازي= انبازي » بود، و بيان جفت و يوغ بودن است . نائي ، ني را نمينوازد ، بلکه ني ونائي باهم يک آهنگ مينوازند . انسان و زمين باهم ، ايجاد آبادي ومدنيت ميکنند.

همچو چنگ ار به کناري ندهي کام دلم

از لب خويش چوني ، يک نفسي بنوازم  سعدي

سيمرغ يا هما درسايه انداختن ، جشن همآغوشي و عروسي خودرا با انسان، برپا ميکند .هما ( هوما )، هنوز نيز درميان کردها ، به معناي « خدا » است ، هرچند که با دشمني فوق العاده موبدان زرتشتي ، سيمرغ و هما و ققنس و عنقا و رُخ ( روخ = ني) ، که همه نامهاي مختلف يک خدايند، براي ما در زبان فارسي ، به جهان افسانه ها تبعيد شده اند ، و اينهماني باهم را ازدست داده اند . خدائي که باسايه اش مارا چنان مينواخت ، که ما  خودمان خدا ميشديم ، « مرغ افسانه اي »، و از ديد روشنفکران کذائي ، جزو « خرافات » شده است . تبديل کردن ِ« حقيقت » به « خرافه » ، بهترين شيوه نابود ساختن « حقيقت » است . ازآن پس ، عقل انسان ، حقانيت مي يابد که خرافه را ريشه کن سازد ، و بدينسان ، حقيقت ، بنام خرافه ، ريشه کن ساخته ميشود .

تبعيد شدن اين خدا به « مرغي درجهان افسانه ها » ، روشي زيرکانه ، يا چنگ وارونه زدن براي سلب اصالت و ارج ازانسان درواقعيت بود . و امروزه با آن، درست بنام « خرافه » مبارزه کرده ميشود ، تا مبادا « انسان » ، باز چنين ارجي پيداکند . به همين علت ، از بازگشت « دجال » اينقدر هراسانند . « دجال » که « دژ +  آل »  باشد ، نام زشتي است که به سيمرغ داده اند . چرا اين خدا ، مرغ شد ؟  ايرانيان براين باوربودند که جان پنهان در درون هرانساني ، مرغ چهارپريست . به عبارت ديگر چهارنيروهست که باهم درهمآهنگي با هم ، هرشب به معراج ميروند و باهم ميآميزند وهمه جانها باهم ميآميزند و يک مرغ بزرگ ميشوند . اين را امروزه ، روش استقراء مينامند.

سيمرغ ، جاني بود که مجموعه همه جانهاست . ازاينرو ، سپس بنام « جانان » مشهورگرديد . يک جان ( All-Leben) که « آميخته همه جانها» و معشوقه همه جانهاست . همه جانها در جستجوو همپرسي باهم ، سيمرغ يا جانان ميشوند . هرانساني ، پيوند مستقيم با خدا دارد .

تو مرغ چهار پري ، تا برآسمان پرّي

تو ازکجا و ره بام و نردبان ( =انبياء ) زکجا ؟

اکنون اين هما يا سيمرغ ، با سايه اش انسان را به گونه اي مينوازد که انسان، خودش، هما ميشود .

همين انديشه، در شاهنامه در جنگ رستم و اسفنديارهم آمده است که دراثر فراموش ساختن انديشه هاي مربوط به اين فرهنگ ، درهمان شکل « داستان افسانه اي » باقي ميماند . در اين داستان ، درست واقعه روي ميدهد ، که سپس بدان ، اصطلاح « سايه انداختن هما يا سيمرغ برکسي » داده شد . نام ديگر هما ، « پيروز = فيروز » است . کسي پيروز ميشود که اينهماني با سيمرغ بيابد يا سيمرغ ، يارو قرين  او شود ، که اصل پيروزيست . هنوز در کردي به هما ، پيروز ميگويند ، و « حاجي فيروزه » که نوروز ميآيد ، همين خدا بوده است که براي هديه دادن به مردمان ، و خنداندن مردمان و کودکان ميآمده است .« حاجي= حجي » معرب واژه « اج » است، که به معناي « ني» است ، چنانچه به نيستان « اجم » ميگويند ، و ايرانيان ، عجم ناميده ميشدند ، چون پيروان سيمرغ بوده اند. همچنين « ملانصرالدين » که پيگريابي « بينشهاي خنده آميزو خنده انگيز« هست ، درست همين سيمرغ يا هماست. آيا براي ما اين توهين و تحقير شمرده نميشود که خداي بزرگ ايران ، همان « خواجه تصرالدين » باشد !

علت چنين احساسي ، آنست که اسلام و زرتشتيگري ، تصوير خدا را در ذهن ما وارونه ساخته اند . .« نصر» که پيروزي باشد ، همان « نسرطائر» است که سيمرغ گسترده پر است ، و« نسر» ، تنها معناي « کرکس = کرک + کاز= مرغ درنيايشگاه ستيغ کوه » را ندارد ، بلکه  معناي « سايه » راهم دارد . و در روايات فرامرز هرمزيار ، ميتوان ديد که کرکس ، مرده را نميخورد ، بلکه برآن سايه مياندازد ، و با اين سايه انداختن برمرده است، که مرده به ارتافرورد، مي پيوندد و فرشگرد مي يابد . وقتي ، همه ملت درغم فرورفته بود و از لبها ، خنده بريده شده بود ، خداي ايران ، خودش ، دلقک مردم ميشود ، وحقايق تلخ زندگي را ، تبديل به بينشهاي خنده آور ميکند . او خودش مطرب ورقاص ميشود، و برسرکوي و بازار ميآيد و براي مردمان مينوازد و ميرقصد ، تا خودش ، بي هيچ واسطه اي مردمان را که يارش هستند ، شاد وخندان سازد .

خداي ايران ،  خرد خندان است . اين پيروزي و نصر است که بينش زاده از بُن انسان ( که دين نام داشت ) ، انسان را بخنداند . دين که نام سيمرغ بوده است و به معناي « بينش زاينده وخندان» است، مانند فقيه ويا سلطان ، با امرونهي و شمشير، نصرت نميدهد، بلکه دينيست که « بينش زاده از فطرت و طبيعت خود انسانست » ،  وبا خندان ساختن انسان ،  پيروز ميشود . سيمرغ ، بجاي آنکه ، آموزگار قرآن باشد ، دايه زايش ِ « بينش خندان ازکتاب زندگي انسان » ميشود . ملانصرالدين ، هيچگاه با زور و پرخاش وسرنيزه و افکندن مردم به زندان و شکنجه گري و فرمان « اقتلوا »، پيروز نميشود . نصرالدين ، بيشتربنام « خواجه نصرالدين » خوانده ميشود ، و لقب خواجه ، نام خود سيمرغ بوده است .  مثلا در کردي « درخت سپيدار که « سپـنـتـا دار» باشد، و درخت « سپنتا = سه + پند » يا سيمرغ است ، « شوخ » هم خوانده ميشود . سيمرغ ، شوخ است ، شوخي ميکند . گوهراين خدا ، بينش خندان ، بينش زاده از بُن خود انسانهاست . درين پديده، درست پيوند دو انديشه را به همديگر ميتوان ديد . کسي به پيروزي (= نصر) ميرسد ، که ميخنداند و شوخي ميکند ، لبخند برلب مردم ميگذارد ، زندگي مردم را جشن ميسازد . اين خويشکاري خدا درايران بوده است . خداي ايران ، بقول مولوي مادرعيش ، يا مطرب يا جشن ساز بوده است .

درحاليکه وضع ما بجائي رسيده است که وقتي ميخواهيم به کسي توهين کنيم و اورا خواريشماريم ، ميگوئيم که او« مطرب است » . نام خدا ي ايران ، تبديل به فحش و دشنام و توهين و تهمت شده است ! اگر بدقت نگريسته شود ، با تغيير معناي نام خدا به دشنام ، اين زندگي ماست که بي مزه و بي معنا شده است . اين زندگي ماست که نفرين وخوارساخته شده است ! زندگي در ما شکست خورده است . چون خداي ما درشادساختن زندگي ما، پيروز ميشد ، نصرالدين ميشد . براي خداِي ايران، پيروزي ، چنين معنائي داشت . پيروزي ، غلبه کردن و شکست دادن نبود .

 درغلبه يافتن برمردم ، مردم ، دژم و عبوس ميگردند ، و درپيروزي، مردم خندان و شاد ورقصان ميشوند .

بينشي ، پيروزاست که ميخنداند و شاد ميسازد و برقص ميآورد .  او با خنداندن ، دلها را ميربايد و پيروز ميشود . « نصر دين » ، بينشي است که ميخنداند، و با خنده ، دلهارا ميربايد . کينه وغم را از دلها با شيوه گفتنش، ميزدايد، و اين را پيروزي ميداند .

دراوستا ، در هادخت نسک که پيوسته به يشتهاست ، ميتوان اين پيوند « پيروزي را با پديده دين » ديد . مفهوم « دين » که « بينش زايشي ازانسان » بود ،در الهيات زرتشتي، با اينهماني دادن « نور، با تيغ برّنده » که از ميترائيسم آمده بود، و الهيات زرتشتي آنرا به ارث برده بود ، و اساس مفهوم « دشمني، و تمايز دوست از دشمن » گرديده بود ،  به کلي تغيير کرده بود.  هادخت نسک که دراصل، يک سرود زنخدائي بوده است ، بکلي مسخ و تحريف ميشود، ولي انديشه اصلي ، برغم اين تحريف ، شناختني و بازيافتني است . دين، دوشيزه زيبائيست که ازانسان ، زاده ميشود .  دين ، که به معناي « بينش زايشي ازانسان » است ، اصل همه زيبائيها درگيتي است ، ازاينرو « هادخت نسک پاره 9 –  … پيکرش همچند همه زيباترين آفريدگان ، زيباست » . و درپاره 11 ديده ميشود که چنين بينشي که اصل زيبائيست ، براي آن دوست داشتني است ، چون « سرچشمه بزرگي ، نيکي ، زيبائي ، خوش بوئي ، و نيروي پيروز و توانائي درچيرگي بر دشمن » است . خوشبوئي ، به معناي « بينش وشناخت نيک » نيزهست . پيوند بينش زايشي که بينش خندان هست ( زائيدن = خنديدن ) پيروزي ميآورد .  پيروزي ، درفرهنگ زنخدائي يا فرهنگ اصيل ايران ، به هيچ روي ، معناي « غلبه کردن و شکست دادن و مظفرشدن » را، که با مفهوم « تيغ برنده نور وبينش مي يابد » نداشته است .

اين درجنگ « بينش نوري » و « خداي نوري که نورش اينهماني با تيغ برنده دارد، و باطل را با چنين بينشي ، ازحق مي برد » هست که، چنين معنائي به پيروزي داده ميشود . « پيروزي » ، دراصل به معناي « بينش و شيوه انديشيدن و منيدني است که « کينه و خشم يا پرخاشجوئي و ستيزه خواهي » را از دلها بيرون ميکند ، و بجايش مهرو عشق ميآفريند .  اين همان شيوه ايست که ايرج درشاهنامه آنرا پي ميکند

و به پدرش ميگويد :

که آن تاجور شهرياران پيش

نديدند کين اندر آئين خويش

مگيريد خشم و مداريد کين    نه زيباست کين ازخداوند دين

و به پدرش ميگويد که دربرابر آنها( سلم وتور) که پيش من ، با شمشيرميآيند

دل کينه ورشان ، به دين آورم

سزاوار تر زين ، چه کين آورم

پيروزي ، ظفرجسماني و شکست دادن دشمن نيست، بلکه « پرداختن کين ازدل او» ، و« زدون شيوه خشم انديشي» اوست . اساسا معناي « دشمن » ، کسي است که درخشم و درراستاي تجاوز خواهي « ميانديشد » « دژ+ من » ، به معناي درخشم انديشيدن است ، براي پرخاشگري و تجاوز و غلبه کردن انديشيدن ، دشمني است . پيروزي ، کوبيدن او و نابودساختن و گرفتن جان و آزردن جان او نيست ، بلکه « دگرگونه ساختن شيوه انديشيدن اوست » . بدين علت است که نام سيمرغ که «خداوند مهر» بود ، « پيروز» بود . پيروزي ، ويژگي «مهر» است .او در آفريدن ِ مهردر دشمن ، در تحول خشم انديشي او به « شاد انديشي » ،  پيروز ميشود . اين واژه را سپس ، به معناي « کوبيدن و مغلوب ساختن و شکست دادن» دشمن بکار برده اند ، که اساسا با مفهوم « قداست جان »، که معيار بنيادي اين فرهنگست ، متضاد است . درفرهنگ سيمرغي ، فقط جنگ تدافعي( ازجان وزندگي ) آنهم با شرئط ويژه اي پذيرفته ميشد . واينگونه جنگ ، « رزمان پرهيز» ناميده ميشد، که به معناي « پرهيزکردن و اجتناب کردن ازجنگ » ميباشد . برعکس « دين زرتشتي » که انديشه « جهاد ديني » را ابداع کرد ، فرهنگ سيمرغي ، برضد جهاد ديني، و جنگ به خاطر گسترش عقيده و مسلک وآئين بود . درفرهنگ سيمرغي، جنگ ، فقط براي نگهداري جان ازگزند و آزار پذيرفته ميشد .  اين انديشه ، حساسيت بسيار ويژه اي ايجاد ميکرد . مسئله اين ميشد که : چگونه ميشود از زندگي خود ، دفاع کرد که آزارنده ، آزرده نشود ؟  ويافتن ِ پاسخي براي اين پرسش ، بسيار دشوار است .  اينست که جنگ ميان اسفنديار و رستم ، که جنگ ميان اهورامزدائيست که براي گسترش دين خود ، جهاد ديني را پذيرفته ، و سيمرغي ، که بکلي برضد جهاد ديني است ، و قداست جان ، محور روياروئي با اهورامزدا و اسفنديار است ، بزرگترين مسئله فرهنگ مردمي ايران را طرح ميکند .

دراينجاست که فردوسي ، با نهايت مدارائي و زبر دستي و لطافت ، برتري « فرهنگ سيمرغي را، بر مزديسنائي » نشان ميدهد ، و همين نکته، بيانگر آنست که فردوسي ، خرّمدين بوده است ، نه زرتشتي . ازاينگذشته انديشه جهاد ديني زرتشتيگري ، برضد اين انديشه است که « بُن جان و زمان و گيتي ، عشق= جفتي = يوغي» است ، که بنياد دين سيمرغيست . ستيزخواهي و خشم انديشي ، انحراف گذرا در بُن انسان است، که ضدخشم است . خشم و کينه و پرخاشگري ، ناهمآهنگ شدگي بُن انسان است ، نه فطرت او . اين بُن وفطرت را، بايد به همآهنگي ، به عشق، بازگردانيد . درست سيمرغ ، هنگامي بياري رستم دراين جنگ ميشتابد ، درپي همين « دگرگون ساختن منش و شيوه انديشه جهاد طلبي اسفنديار» است . رستم بارها اسفنديار را به مهماني فراميخواند . فراخواني دشمن يا ستيزه جو به ميهماني ، دراين فرهنگ ، معنائي بسيار ژرف داشته است .

گذشته ازاينکه نا م سيمرغ ، خداوند مهر، پيروز بوده است ، خود واژه « پيروز»، بهترين گواه برمعنا و محتواي « پيروزي » دراين فرهنگ است .  در سغدي (فرهنگ سغدي-فارسي، قريب ) ديده ميشود که اصل واژه پيروز ، « پر+ يوژ=yoz + par» و « پري + وج= wj+pry » بوده است . ازسوئي اين واژه تبديل به « پرويز» و ازسوي ديگر تبديل به « پيروز» شده است .  پيشوند « پر ، پري » به معناي « جفت و همآغوشي » است و « وج » همان « ويج = معربش بيضه ، به معناي تخم » است . « وج پا » در واژه نامه بهدينان ، اندام تناسلي زن است . اين همان پسوند واژه « ايريا + وج = ايران ويچ= ايران » است . پس پرويز، به معناي « تخم نخستين جفت يا يوغ کيهان » است . اين بُن را هيچکس نميتواند نابود بسازد . هرچيزکه بميرد ، به بن باز ميگردد تا ازسر، فرشگرد يابد . و « پر+ يوژ» ، تبديل به « پيروز» شده است . هم « پر» و هم « يوژ » به معناي جفت و يوغ است . دراين راستا ، به معناي « بزرگترين وصال و عشق » است . درصورت درنظرگرفتن معاني دست دوم  « يوج ، يوش ، يوز ، يوک » ، ميتوان واژه پيروز را داراي معاني گوناگون دانست که طيف يک معنايند 1-  جوينده و طالب وصال و همآغوشي 2- درهم پيچيدن جفت به هم 3-  پرسش مبرمانه براي وصال و …. . پس پيروزشدن، رسيدن به بُن عشق کيهاني يا همان « نيستان مولوي » است . و درهمين راستا ، مولوي واژه « پيروز» را بکار ميبرد .

آتش عشق تو قلاووزشد       دوش دلم سوي دل افروزشد

من چه زنم با دم و با مکراو    کو به دغل برهمه پيروزشد

بيائيد که امروز به اقبال و به پيروز

چوعشاق نو آموز ، برآن يار بگرديم

( يوزه ، به معناي غلتيدن است که به دورخود گرديدن و برروي خود چرخيدن است و درويس و رامين ، اين نماد عشق ورزيست)

بسي تخم بکشتيم براين شوره بگشتيم

برآن حب که نگنجيد درانبار بگرديم

پرکندگي از نفاق خيزد     پيروزي از اتفاق خيزد

تو نازکني و يارتو ناز   چون ناز دوشد ، طلاق خيزد

ورزان که نياز پيش آري    صد وصلت وصد عناق خيزد

يار آن طلبد که « ذوق » بايد     زيرا طلب از مذاق خيزد

دوش آمد پيل مارا باز هندستان بياد

پرده شب ميدريد او از جنون تا با مداد

( ميان شب، زمان همآغوشي جفت کيهاني بهرام وارتافرورد، يا بهروز وپيروزاست)

دوش، ساغرهاي جمله مالامال بود

اي که تا روز قيامت ، عمر ما ، چون دوش باد

باده ها درجوش زاو ، عقلها بيهوش ازاو

جزو و کل و ، خاروگل ، ازروي خوبش شاد باد

در فلک افتاده زايشان صد هزاران غلغله

درسجود افتاده آنجا ، صد هزاران کيقباد

روز پيروزي و دولت ، در شب ما درج بود

شب ز« اخوان صفا » نا گه چنين روزي نمود ….

« بن کيهان و زمان و جان » که درميان شب ، در همآغوشي جفت يا يوغ يا پري ، پيکر مي يابد ، گزند ناپذير است . ازاين رو واژه « يوژ در= dahr + yuzh = yuzhdahr  »  به معناي « مقدس » است . درفرهنگ ايران ، اين « ُبن گزند ناپذيرعشق، که همه جانها ازآن پيدايش مييافت ، و اصل نوشوي زندگي بود » ، پديده « قدس » را معين ميساخت . يک کتاب ، مقدس نبود . يک شخص، مقدس نبود. اوامر واحکام الهي، مقدس نبودند.  اين تفاوت بزرگ « تجربه قداست » درفرهنگ ايران ، با تجربه قداست در اديان نوري بطورکلي و با اديان ابراهيمي خصوصي  بود . 

هنگامي که رستم ، جُفت سيمرغ شد ،

آنگاه بر اسفنديار، پيروز ميشود

ذوقست کاندرنيک وبد ، دردست وپا قدرت دهد

کاين ذوق ، زوررُستمان، جفت تن مسکين کند

با ذوق ، مسکين ، رستمي . بي ذوق، رستم، پرغمي

گر ذوق نبود يارجان، جان را چه با تمکين کند؟

اصطلاح « ذوق » نزد مولوي ، بازگوي همان تجربه « جفت شدن وعشق ورزي « است، که مولوي آنرا « آسيب » مينامد. «آسيب» ، در اصل معناي « عشق ورزي » داشته ، نه معناي « گزند » که سپس يافته است .

« ذوق » ريشه ايست که از واژه « مذاق » ساخته شده است که ازپهلوي وام گرفته شده است، و معرب « ميزاگ = مزه » است  . مزه ، بُن آميختن وآميخته شدن باهمست . به« معني زندگي » ، مزه ميگفتند . زندگاني، مزه دارد ، يعني زندگاني با معناست، و معنايش با آن ، آميخته است واز زندگي، جدا ناپذير است.  درمعارف بهاء ولد ميآيد : « ايشان درخوشيها ي فسرده خود مستغرق اند و ازخوشيها ومزه هاي من بيخبرند » مثلا فردوسي گويد :

همي ياد کرد از گناه وبزه     ندانست ازآن زندگاني ، مزه

 اين با مزه بودن ، يا به اصطلاح بعدي، پيدايش «  ذوق »  ، پيآيند عشق ورزي جفت است .

دروازه هستي را جز « ذوق » مدان اي جان

اين نکته شيرين را ، درجان بنشان اي جان

زيرا عرض و جوهر ، از ذوق برآرد سر

ذوق پدر و مادر، کردت  مهمان اي جان

هرجا که بود ذوقي ، زآسيب دوجفت آيد( آسيب به معناي عشق)

زان يکشدن دوتن ، ذوقست نشان اي جان

هرحس ، به محسوسي ، جفتست ، يکي گشته

هرعقل به معقولي ، جفت و نگران اي جان

گرجفت شوي اي حس ، با آنک حست کرد او ( = خدا )

وزغير بپرهيزي ، باشي سلطان اي جان

کوچشم که تا بيند هرگوشه تتق بسته

هر ذره بپيوسته ، با جفت نهان اي جان

آميخته باشاهد ، هم عاشق وهم زاهد

وز ذوق نميگنجد ، درکون و مکان اي جان

اندر دل هر ذره ، تابان شده خورشيدي

درباطن هرقطره ، صد جوي روان اي جان

امروزه اصطلاح « ذوق »، به معناي « سليقه وسبک هنري » کاهش يافته است ، و ژرفاي نخستينش را از دست داده است . ذوق ومزه با جفت شدن ، با عشق، کار داشته است .

اين ذوق دررستم نيز، دراثر « آسيب سيمرغ » که عشق ورزي سيمرغ باشد ، پيدايش مي يابد . همين انديشه است که فردوسي ، درداستان رستم (که پس از شکست خوردن او ازاسفنديار روي داده) ، بزبان اصليش گفته است  . سيمرغ پرخود را برسر رستم ميمالد و فراز سراو بپا ميايستد . اين دو کاربه معناي جفت شدن و ، اينهماني يافتن سيمرغ با رستم » است .اين همان انديشه ايست که سپس با اصطلاح « سايه افکندن سيمرغ يا هما » عبارت خود را يافته است . اين « يک شدن دوتن » که مولوي، « ذوق » مينامد، که « آميختن سيمرغ با رستم باشد » ، درست آنچيزيست که درفرود آمدن سيمرغ از ابر تاريک روي ميدهد . رستم و سيمرغ باهم يک تن و يک پيکرميشوند، و فردا ، اين رستم پيشين نيست که با اسفنديار جنگيده است ، بلکه اين سيمرغي که با رستم يکي شده است ، فردا با اسفنديار، رويارو ميگردد و نام هُما ، پيروز است ( فرهنگ کردي- فارسي، شرفکندي). به عبارت ديگر، هما ، اصل پيروزيست . هيچکسي وهيچ قدرتي  برهما ، پيروز نميشود .

 پيش ازاينکه به بررسي دقيق اين بخش از داستان درشاهنامه و رابطه اش با انديشه هاي مولوي بپردازيم ، اين مسئله بايد روشن وچشمگير باشد که اسفنديار و رستم براي چه ؟ باهم ميجنگيدند ، وچرا رستم ، نياز به سايه هما، يا « جفت ويارشدن سيمرغ با خود» داشت ؟  اين جنگ ، مهمترين جنگيست که هزاران سال درايران دوام داشته است ، ولي اثري ازآن، درهيچ تاريخي باقي نمانده است .

اگرکسي بخواهد تاريخ تحولات ضميروروان ايران را، در اين چندهزارساله ، در ژرفايش بفهمد ، و دري به آينده آزادي درايران بگشايد ، راهي ندارد جزآنکه بسراغ داستان جنگ اسفندياربا رستم برود . جنگ رستم و اسفنديار، درفضاي اين فرهنگ ، تـراژدي بزرگ هزاران ساله خودِ ملت ايران است . تاريخ روان ومنش ايراني ، همين تراژدي است . ولي روايت اين تراژدي ، دراصطلاحات زرتشتي و اسلام، که درگوهرشان « تراژدي زدا هستند » ، اين ويژگي را فقط به شکل بسيار رنگ باخته ، نگاه داشته است . و ما که با چيرگي اديان نوري و « مکاتب فلسفي نوري »، پيوند خود را با تراژدي از دست داده ايم ، بدشواري ميتوانيم اين « تراژدي روان وضمير خود را دراين هزاره ها » احساس کنيم . 

جنگ اسفنديار با رستم ، يا جنگ اهورامزدا با سيمرغ ، جنگ جهاد ديني و تعصب ، با انديشه ِ آزاديخواهي و بزرگواري و مردمي و اصالت انسان است. انديشه جهاد ديني و تعصب ، درچهره « گشتاسب ، جاماسپ و اسفنديار و بهمن پسراو » پيکرمي يابد، و انديشه آزاديخواهي وبزرگواري ومردمي و بردباري،  در« سيمرغ و رستم و زال و دختران رستم » پيکرمي يابد ، که بُن فرهنگ ايرانست  .

پيام زرتشت ،  در دستگاه گشتاسپ قدرتخواه ، بوسيله جـامـاسـپ ، که زرتشت را درهمان ابتدا، در کنج نيايشگاه منزوي ميسازد ، تبديل به دين جهادي و پرخاشگرو خشک انديش» ساخته ميشود . آموزه زرتشت، در دهان جاماسپ ، که  ايدئولوگ  تازه سياسي است ، تبديل به « ديني پرخاشگرو ستيزه طلب وجهادي» ميشود ، که دشمن شماره يک فرهنگ ايرانست ، و اين برداشت جاماسپي ازاهورامزداست که اسفنديار را،  روانه جهاد با رستم و سيمرغ ميسازد ، که بزرگترين فاجعه و تراژدي فرهنگ ايران را پديد ميآورد . اين برداشت جاماسپي از دين زرتشت است که در بهمن پسر اسفنديار، به اوج کينه توزي با فرهنگ ايران  که در سيمرغيان شکل به خود ميگرفت ، رسيد، وسپس مدل «دين بهي » يا زرتشتيگري درتاريخ ايران در دوره ساساني شد . اين برداشت جاماسپي از دين زرتشت است که با آن، بهمن پسراسفنديارزرتشتي ، فرامرز پسر رستم سيمرغي  را درتاريخ ايران ، نخستين بار، به صليب ميکشد . 

همين « دين زرتشتي که ازبرداشتهاي جاماسپي- گشتاسپي ، مسخ شده بود » ، آموزه اي بود که در حکومت ساساني، قدرت را از اشکانيان ربود ، و حکومتي ساخت که درگوهرش، متضاد با« فرهنگ ملت ايران » بود، و تا به امروز باقي مانده است ، و بنام پژوهش علمي ، ميدان را تسخير کرده است.

دراصل ، اهورامزدا ، همان سيمرغ يا ُهما يا عنقا بود . اهورامزداي هخامنشيها ، سيمرغ و هُماست ، نه اهورامزداي زرتشتيان . چنانکه درتخت جمشيد ، نيم تنه سيمرغ ، بزرگترين  پيکرميان ساير پيکرهاست . هنوزجنگ اهورامزداي زرتشت با سيمرغ ، پايان نيافته بود که جنگ الله با سيمرغ ، آغازشد . « ابليس» در قرآن ، همان سيمرغ است .  با آمدن اسلام ، جنگ الله، با اين فرهنگ سيمرغي آغازشد، و تاکنون ادامه دارد ، ودر زمان آخر، به شکل « دجال = دژ+ آل » خواهد آمد که بايد نابود ساخته شود ، و اکنون وارد مرحله سوم شده است، که مدنيت غرب ، جنگ خودرا با همان سيمرغ افسانه اي، آغازکرده است. سيمرغ ، اکنون ، ازسه دشمن گوناگون ، سرکوبي ميشود ، و اگر روزي ، فقط افسانه شده بود ، امروزه بنام « خرافه ضد علمي » کوبيده و دور افکنده ميشود .

« شاهنامه» ، نامه سيمرغ است ، چون « شاه »، نام سيمرغ بوده است ، وشاهنامه ، به دور پهلوانان سيمرغي ( سام +زال+ رستم + سياوش + کيخسرو ) ميگردد . فردوسي، با اين مرغ افسانه ايست که  به انديشه زنده ساختن ايران ازنو ميباشد ! چون افسانه ، که آتش زنه باشد ، آتش فروز است . سيمرغ يا عنقا ، گوهر ِ آتش فروز دارد ( برهان قاطع ) . آتش فروز ، دراين فرهنگ به معناي « ازنو آفريننده » بوده است . اهورامزدا ، دراصل نام سيمرغ بوده است . اهوره ، اوره است که « ابرسياه بارنده » باشد، که اصل افشاندن و جوانمردي شمرده ميشود، که وجود خودش را ميپاشد ، تا گيتي به وجود آيد ، و مزدا ( مس + دا ) ، ماه زاينده وانديشنده ( زائيدن و انديشيدن دراين فرهنگ مفهوم جفت باهم بودند ) است . نام سپهر ششم که مشتري خوانده ميشود ، هم « انهموما » و هم « اهورامزدا » است . « انهوما = انهو+ هوما » به معناي « ناي به » است . و هنوز درکردي « هوما » ، به معناي « خدا » هست . کوروش ، در نقش برجسته مرغاب فارس ، بالهاي سيمرغ را دارد، و درفراز سرش ، نشان « سه تا يکتائي » را که بيان پيدايش جهان از « سه بُن » است، تاج او ساخته اند . تاج او بيان آنست که سيمرغ به او حقانيت به حکومت ميدهد . سه تخم در بن ، تبديل به سه تخم درفراز ميشوند .  کوروش دراين تصويرخودرا با سيمرغ اينهماني ميدهد . همچنين بزرگترين سرستونها درتخت جمشيد ، نيم تنه فوق العاده بزرگ سيمرغ است . وسيمرغ ، اگرچه به روايت عطار، نماد سي تا مرغ (سي روز درماه= سيمرغ ) است ، ولي درواقع به معناي « سه + مرغ » ميباشد . بيست هفت منزل (= کده ) ماه ، از « سه بُن » پيدايش مي يابد، که باهم ، سي روز يا سي مرغند .اينکه هخامنشيها زرتشتي نبودند ، ازهمان « فروردين يشت » اوستا ، مشخص ميگردد . چون در فروردين يشت که موبدان آنرا به روايت خود تغيير شکل داده اند، فره وشي همه بزرگان درتاريخ زرتشتيگري، ستايش شده اند ، ونام هيچکدام ازهخامنشيها، ميان اين نامها نيست . اين مشخص ميسازد که زرتشتيان، ارجي به حکومت هخامنشي نميداده اند .

زرتشت ، تصوير ديگري از« اهورامزدا » ارائه ميدهد که هخامنشيها و ايرانيان و تورانيان پيش  از آمدن زرتشت ، داشته اند . درواقع اين دو تصوير گوناگون اهورا مزدا هستند که روياروي هم ميايستند ، و تراژدي، درست ازهمين نکته، شروع ميشود . اصلاحي را که زرتشت در تصوير اهورامزداي سيمرغي کرد ، درست با« جاماسپ و گشتاسپ و اسفنديار و پسر اسفنديار، بهمن» ، بزرگترين دشمن سيمرغ گرديد، و تعقيب و سرکوب بت پرستان ، که همين سيمرغيان بودند ، و شکستن بتهاي آنها ، و تهي ساختن آتشکده ها از بت ها ، آغاز شد.

چنانکه درهمين آمدن سيمرغ بياري رستم در شاهنامه ديده ميشود ، دراصل، اين سيمرغ بوده است که « خداي مهر » بوده است . چنانکه زال خطاب به سيمرغ

بدو گفت زال :      اي خــداونــد مــهــر

چو اکنون نمودي بما پاک چهر

 تحميل دين زرتشتي، با جهاد ديني آغازشد، و طبعا سرانجام چنين جهادي ، روياروئي با « خانوداه سام ، زال ، رستم » بود که  سيمرغي ، بودند ، و نقش فوق العاده مهم « تاج بخشي » را درايران داشتند . « تاج بخشيدن » ، به معناي « حقانيت دادن به حکومت » بوده است . تاج بخشي که نگاهباني از ارزشهاي بنيادي فرهنگ ايران بوده است ، ارجي بيشتر از شاهان و مقام شاهي داشته است . ازاين رو، سام و زال و رستم ، علاقه اي به شاه شدن ندارند . بنيادگذاردن « يک حکومت زرتشتي» ، با گرفتن« حقانيت به حکومت از ارزشهاي سيمرغي» ، نا همخوان ونا سازگار بود . اين بود که اسفنديار درهنگام مرگ ، برغم شکست از رستم ، وبرغم خواست پدرش گشتاسپ که حتي حاضر بسپردن شاهي به او نبود، وبراي اينکه اورا ازسر خود بازکند ، به جنگ با رستم ميفرستد ، چون ميداند که دراين جنگ ، اسفنديار از بين خواهد رفت ، از رستم ميطلبد که بهمن ، پسرش را به تخت  شاهي برساند و به او حقانيت به حکومت بدهد( تاج ببخشد) .

کنون بهمن اين نامور پورمن    خردمند و بيدار دستورمن

زمن تو پدروارش اندرپذير     همه هرچه گويم ترا يادگير

بزاولستان در  ورا شاد دار     همه کار بد گوهران يا ددار

بياموزش آرايش کار زار    نشستنگه  بزم و دشت شکار

مي و رامش و زخم چوگان وبار   بزرگي و برخوردن ازروزگار

تهمتن چو بشنيد برپاي خاست    ببرزد بفرمان او دست راست

که گر بگذزي زين سخن نگذرم   سخن هرچه گفتي تو فرمان برم

نشانمش برنامور تخت عاج   نهم برسرش بر دلاراي تاج

اين رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه ِ سيمرغي را نشان ميدهد . برغم آنکه گشتاسپ و اسفنديار، درهمه جا، نيايشگاههاي سيمرغ را به کردار بتخانه ، ويران ساخته اند، و به سيمرغيان، دين زرتشتي را به ضرب شمشير، تحميل کرده اند ،  رستم مي پذيرد که حقانيت به حکومت ايران را به بهمن که برترين دشمن سيمرغيان ميشود ، ببخشد .

 ما دراين داستان ، روياروئي « زرتشتيگري جهادي و متعصب و خشک انديش » را با « فرهنگ سيمرغي، که ازجمله خرمدين هم ناميده ميشد ، ويکي از نامهاي سيمرغ ،هم خرّم وهم خرّمشاه بود »، با شيوه رفتار سيمرغيان و فرهنگ سيمرغي در برابراديان جهادي ونوري، مي يابيم . آنگاهست که ديده ميشود که دراين داستان ، گوهر فرهنگ ايران، که فرهنگ سيمرغيست ، فرهنگ زنده ايست ، که هنوزدر رگ و ريشه ضمير هرايراني زنده است . با چنين شناختي است که ما پيوند تنگاتنگ ِ فردوسي و مولوي را باهم بازميشناسيم . اين ارزشها ، که سيمرغ در باره شيوه رفتار با دشمن به رستم ميآموزد ، همان ارزشهائي هستند که در غزليات مولوي ، گسترده شده اند .

با چنين شناختي است که ديده ميشود ، شاهنامه ، دربرگيرنده ارزشهاي فنا ناپذير فرهنگ سياسي و اجتماعي و ديني است که در کاخ بلندي که از باد و باران گزند نمي پذيرد ، بنا نهاده شده است . تعصب ديني، که زاينده انديشه جهاد و استبداد فکري و خفقان است، و هرکه را موءمن به دين خود نميداند ، دشمن و دُروند ميشمارد، با فرهنگ سيمرغي رويارو ميشود ، که هرانساني را ،  جفت خدا يا هما ميشمارد. هما ، سايه هرانسانيست ، يا به عبارت ديگر، تخميست که دراندرون تن هرانساني، کاشته شده است ( سايه = سيور= تخم سيمرغ ). اين انديشه ، اصل آزادي است ، چون حقيقت درهرانساني هست، ونياز به واسطه ندارد، ودرهرانساني، تخم ديگري از سيمرغ ، خداي تنوع و طيف و رنگارنگي هست  .هرتخمي ازخوشه سيمرغ ، به گونه اي ديگراست . خوشه سيمرغ ، خوشه همه تنوعات است .   ازاين رو ، سيمرغ ، فقط « نقش دايه ، يعني ماما » را براي زايانيدن بينش حقيقت ازهرکسي بازي ميکند .

اين تضاد و تناقض در دوتصوير اهورامزدا ، دو خدا ، يا «اهورامزداي زرتشتي » و « اهورامزدا يا سيمرغ خرمدين » ، تراژدي بزرگ تاريخ ايران درهزاره ها گشته، و تا کنون ادامه دارد .  درروياروئي اسفنديار بار رستم که در واقع ، روياروئي « اهورامزدا » با « سيمرغ » است ، گوهرفرهنگ ايران، عبارت بندي ميشود و شکل به خود ميگيرد. 

فرهنگ چيست ؟

گوهرفرهنگ بطورکلي ، ازشيوه تفکر و رفتارما با ديگري ، با آنکه جزما ميانديشد ، با آنکه غيرازما ميپرستد ،با آنکه اخلاقي جزما دارد ، با آنکه متعلق به طبقه اي ديگر، به ملتي ديگر، به نژادي ديگر، به جنسي ديگر، به قومي ديگر، به خانواده اي ديگر.. … و درمقوله « ديگري بطورکلي » قرار ميگيرد ، … مشخص ميگردد . فرهنگ ، پذيرش ديگري ، در ديگربودنش هست . درست سيمرغ ، خوشه تخمه هائيست که همه دانه هايش باهم فرق دارند .او در درون هرانساني ، دانه اي ديگراست . او همآهنگي گوناگوني و تنوع و رنگارنگي است . اينست که « فرهنگ » ، اساسا نام ويژه« سيمرغ » بوده است . گوهرخداي ايران ، همآهنگي رنگها و گوناگونها و نقشها وصورتها وديگربودنها است . دراينجا ناگزيريم که پيوند انديشه « جفت » و « تنوع و گوناگوني و رنگارنگي » بررسي کنيم . چون تصوير جفت يا همزاد يا يوغ ، در الهيات زرتشتي ، يکراست تبديل به دوضد آشتي ناپذير ميشوند ، چه آن دورا ، دوضد آشتي ناپذير کيهاني تفسير کنند، که هزاره ها درگذشته الهيات زرتشتي کرده است، چه آن دو ر ، دو انديشه و دوارزش متضاد دربُن انسان بداند ( که امروزه در ترجمه ها انجام داده ميشود ) . انديشه جفت يا همزاد، که درفرهنگ اصيل ايران ، پيکريابي اصل عشق بود ، درالهيات زرتشتي ، درست بُن دشمني گوهري و آشتي ناپذيرميگردد، و به شکل « اهورامزدا + اهريمن » يا « سپنتامينو+ اهريمن » درميآيد . در برداشتهاي تازه ، تبديل به دوانديشه يا دونيروي رواني و ضميري آشتي ناپذيرباهم در درون انسان ميگردند . دريک صورت ، بُن کيهان، ستيزو جنگ و کينه ميگردد . درصورتي ديگر، فطرت انسان، ستيزندگي و تنش هميشگي ميگردد ، که سپس، اين بينش درونسو، درگيتي و تاريخ بازتابيده ميشود ، و همه پديده ها و رويدادهارا تنش و کشمکش دودشمن آشتي ناپذير مي يابد . تصوير« جفت » ، در الهيات زرتشتي ، تبديل به « تضاد سپيدي و سياهي » ، « روشنائي و تاريکي » … ميگردد ، که باهم درجنگند . وارونه اين گونه تفکر، در فرهنگ سيمرغي، اصل دشمني( به معناي آنکه ميخواهد مخالف را سر به نيست کند ) و شرّ درجهان نبود . در فرهنگ سيمرغي ، ميان دوجفت سياه و سپيد ، يا تاريکي و روشنائي ، کماني از رنگهاي به هم پيوسته، و سايه روشني هاي گوناگون بود .به همين علت ، درست واژه جفت که درکردي ، « جوت» هست ، در زير نفوذ الهيات زرتشتي ، تبديل به واژه « جدا»ي امروزه شده است . آنچه عشق و صميميت و همسري بوده است ، تبديل به جدائي و بيگانگي گرديده است . اين قضيه در بسياري از اصطلاحات رويداده است ، و يک واژه، معناي متضادش را پيدا کرده است . همان « جفت يا دوچيزبهم پيوسته = جوت » ، تبديل به واژه « جدا» شده است که درپهلوي « جود jud+ جوتارjuttar»  باشد . درحاليکه در زبان اردو ، اين واژه به همان معناي اصلي باقيمانده است . ازيکسو به کفش و پاپوش، جوتا ميگويند و ازسوي ديگر به شيارکردن ، جوتنا ميگويند . اين دو ، پيکريابي هاي انديشه جفت شدن بوده اند . در فرهنگ سيمرغي ، جفت ، در تصوير « هلال ماه و رنگين کمان » که هردو کمان شمرده ميشوند ، بيان ميشده است ( هماي خماني= هماي کماندار= آرش کمانگير، تيروکمان ، نشان عشق بود ) . درکمان، دوسر يا دوانتها که جفت باشند، درخميدگي کمان، به هم پيوسته اند . ميان يک جفت ، که رنگين کمان باشد ، طيف و تنوع و رنگارنگي و گوناگوني است ، نه مانند الهيات زرتشتي ، تهيگاه و خلاء و بريدگي . ازجمله نامهاي سيمرغ ، « هماي خماني » بوده است . واژه کمان دراصل ، خمان بوده است ، چون کمان، خميدگي و کشيدگي است.هماي خماني ، به معناي « هماي کماندار» است . البته به رنگين کمان ، کمان بهمن هم ميگويند ، چون بهمن بنا بر ماه يشت ، تحول به هلال ماه مي يابد . اين بهمن ناپيداست که در جفت بهرام و ارتافرورد ، پيدايش مي يابد ، که باهم، سه بُن گيتي ( سه مجمر آتش ) هستند . قوس قزح ، نيز« قوس يا کمان سيمرغ » است ، چون بنا بر منتهي الارب : « قزح نام فرشته اي موکل بر ابر ، و نام پادشاهي از پادشاهان عجم ، وقوس منسوب است بسوي اين دو » . فرشته موکل برابر، سيمرغ است، و پادشاه ، همان هماست که اينهماني با سيمرغ دارد . آنچه مهمست اينست که درفرهنگ سيمرغي، بجاي دشمني وستيزو بريدگي و جنگ که ميان همزاد وجفت درالهيات زرتشتي وجود دارد ، رنگارنگي و تنوع و آشتي و زيبائي وجود دارد . درفرهنگ سيمرغي، مفهوم دشمني وشرّ وتهي( خلاء ) و بريدگي  وجود نداشت ، بلکه ديگري ، « ديگر بود ، به گونه اي ديگر بود ، به رنگي ديگربود » ، ولي به رغم ديگربودن ، هميشه امکان پيوستگي دراثر همين کشيدگي ودرهم آميختگي وجود داشت .

به همين علت نيز به رنگين کمان ، « رخش » هم ميگفتند ، چون رخش ، رنگي ميان سياه و بور ، يا سرخ و سفيد درهم آميخته بود . اسب رستم ، پيکر يابي « رنگين کمان = سيمرغ » ، اصل رنگارنگي ، آشتي وهمآهنگي گوناگونيها بود . « نوشه » هم قوس و قزح بود ( در سانسکريت به قوس قزح ، ايندرا دانوشهIndra  Dhanushe گفته ميشود که معناي رنگارنگ هم دارد ). انوشيروان ، « روان انوشه يا نوشه» داشت ، يعني « روان آشتيخواهي و خوش طبعي و زيبائي » داشت . البته « روان» هرانساني، اينهماني با « رام = خداي عشق و موسيقي و رقص » داشت . دراردو، به خوش مزاج و زنده دل و ظريف ، رنگيلا  گفته ميشود . جهان همائي+ بهمني ، جهان شادي و خرّمي وجشن وهمآهنگي و آشتي خواهي بود .دراين جهان ، ستيزو پارگي و دشمني ( پارگي اهريمن ازاهورامزدا ) وجود نداشت .

همه اضدادو مخالفان ، فقط چيز ديگر بودند ، رنگ ديگر بودند ، که ميشد باهم همآهنگ کرد . ازاين رو به هفت آسمان ، پرده هفت رنگ گفته ميشد . هفت آسمان ، خود گونه اي رنگين کمان بود .  آسمان اول ، ازسنگ خارا بود ، آسمان دوم از فولاد بود ، اسمان سوم ازمس بود ، آسمان چهارم از نقره بود ؛ آسمان پنجم ، از طلا بود ، آسمان ششم از زبرجد بود و آسمان هفتم از ياقوت بود . فلزات و سنگهاي گرانبها ، همه رنگهاي يک رنگين کمان بودند .

بجاي « تضاد سياه وسپيد الهيات زرتشتي » ، مفهوم رنگارنگي ، بيان آشتي و همآهنگي و گوناگوني ميان جفت بود .  درگرشاسپ نامه اسدي درباره سيمرغ ميگويد ( در جزيره رامني ، که همان رامنا باشد ، صفحه 153) :

پديد آمد آن مرغ(که  سيمرغ باشد) هم در زمان

ازو شد چوصدرنگ فرش، آسمان

چو باغي روان درهوا ، سرنگون

شکفته درختان درو گونه گون

چو تازان ُکهي پرگل و لاله زار

زبالاش ، قوس قزح  صد هزار

ازاين رو بود که الهيات زرتشتي ، دشمن رنگها بود، و فقط سپيد را که اينهماني با نورميانگاشت ، مي پذيرفت . درواقع ، جهان و زندگي و فکر را، تهي از تنوع و طيف ميخواست وميکرد . آنکه در اضداد « اهورامزدا + اهريمن » ميانديشد ، همه پديده ها را ، همه « ديگر بودگيها » را تبديل به همين سياه و سپيد ، يا تاريکي و روشني ميکند . در« ديگري » ، ضد و دشمن مي بيند ، نه تنوع و طيف . اينست که الهيات زرتشتي ، همه پديده هاي آسماني و زميني را به اين دوگونه ضد ، ازهم پاره کرده است . دربندهش، بخش ششم آن ، ميتوان ديد که چگونه موبدان زرتشتي، جهان هستي را ازخدايان گرفته تا همه پديدهاي زندگي، جبهه جنگ اضداد باهم ساخته اند . رنگين کمان آشتي وهمآهنگي سيمرغي ، تبديل به رزم ابدي ميان اهريمن و اهورامزدا يا تاريکي وروشنائي و باطل وحق ، و بالاخره ، موءمن ( اشون ) وکافر( دروند ) گرديده است . چنين شيوه انديشه اي ، بُن تعصب و جهاد است.

اينست که از درک جهان، به کردار« رنگارنگي و گوناگوني» ميپرهيزد، و دررنگين کمان، که نماد اين گونه انديشه است ، ويژگي ديوي و اهريمني مي بيند .

 اين انديشه الهيات زرتشتي در بخش نهم بندهش ، پاره 140 بازتابيده شده است : »  اين ستونک را که به آسمان پيدا باشد که مردمان سن ور خوانند ، هرچه آبي ، زرد ، سبز، وسرخ و نارنجي است ، واخش ديوند … ايشان را ديوان سامگان نيز خوانند و هرچه سپيد است ، واخش ايزديست » . مردمان ، رنگين کمان را « سن +ور» يعني زهدان و يا پستان ويا پر سيمرغ ميناميده اند . همچنين« ديوان سامگان » نام آنها بوده است .سام و زال و رستم که سامگان باشند ( سامه = سامن، سمن ) ، سيمرغيانند، که مورد دشمني الهيات زرتشتي اند .وسام و سمن درسانسکريت ، درست به معناي « همآهنگي » است . هنوزهم « سم » درپشتو به معناي« همآهنگي» است .  ازيکسو انديشه جفت وهمزاد ، درالهيات زرتشتي ، بلافاصله در زمان خود زرتشت  ،  بُن ستيزندگي وجنگ و تنش و کشمکش کيهاني ميشود، و مفهوم دشمني سياسي و اجتماعي و طبقاتي و ديني برآن بنا کرده ميشود، و ازسوي ديگر، انديشه جفت ، به همآهنگي رنگها و گوناگونيها و تنوع و طيف و آشتي و زيبائي کشيده ميشود . ودرست گشتاسپ و اسفنديار و پسرش بهمن ، پيکريابي مفهوم نخستين ازدشمني ، و زال و رستم و سيمرغ ، پيکريابي مفهوم جفت به معناي کمان رنگين آشتي خواهي و نفي جهاد ديني هستند .

ازآنجا که بسياري از پژوهندگاني که دل به مسخسازيهاي موبدان زرتشتي بسته اند، و انهارا حقيقت و« علمي» هم ميخوانند ، و تبليغاتچي ها ، اين گوهر فرهنگ ايران را، ازياد برده اند ، به چند عبارت کوروش کبير مي چسبند، و ازخود نمي پرسند که اين چند عبارت ، از کدام فرهنگ تراويده است ؟  آيا چنين عباراتي ازکوروش ، ميتواند از دين زرتشتي باشد ، که ازهمان گام نخستين پيدايشش ، بنياد گذارجهاد ديني و استبداد عقيدتي و نابود سازي نيايشگاههاي بت پرستان ( سيمرغيان وخرمدينان ، که بنياد گذار فرهنگ آزادي و مردمي و مردمسالاري و مردمي سالاري بوده اند ) بوده است ، سرچشمه گرفته باشد ؟ بهترين گواه براين « دين جهادي بودن » و « ضديت با هرگونه ديگر انديشي » دين زرتشتي ، ازهمان آغازکار، در خود شاهنامه است . درهمان زمان زندگي خود زرتشت ، اين روايت جهادي از دين زرتشت ، برنامه جنگهاي گشتاسپ و اسفنديار و پسرش بهمن ميگردد ، و اگرهم زرتشت بدان اعتراضي کرده است ، اين اعتراض، ناديده گرفته شده است . پس اين انديشه مدارئي و آزاديخواهي ديني کوروش ، از کدام سرچشمه درايران ، روان شده است ؟  چنين به هم چسبانيهاي ناهمخوان دوستان کذائي ! است ، که فرهنگ ايران را، سربه نيست ، ونامشخص و نامفهوم ميکند ، و کرده است .  دراين ُجستار، به گوشه اي ازاين صحنه روياروئي رستم و اسفنديار، که آمدن سيمرغ به ياري رستم است ، بسنده ميشود، که نماينده اين گوهر فرهنگ هست، و با پديده « سايه هما » پيوند دارد . 

سيمرغ ، به مفهومي که ما دراثر چيرگي اديان نوري از« سايه » داريم ، سايه برسر رستم نميافکند ، بلکه به معناي فرهنگ سيمرغي بر سر رستم سايه ميافکند . اين سيمرغ خودش هست که فرود ميآيد، و خودش با رستم و زال، « مياميزد » و با آنها ، « اينهماني پيدا ميکند» . او مانند اهورامزدا ، روشنائي نيست که گوهرنورش ، برندگي تيغ است ، بلکه  درختي است که ، افشاننده تخم جان درزهدان ( = تن ) انسانهاست .

چرا سيمرغ در« نيمه شب » ميآيد ؟

چرا سه هشيار، سه مجمرآتش ميآورند؟

زال ، پي به ژرفاي رويداد بي پيشينه تازه ميبرد .او پي ميبرد که اين روياروئي ، علت ديگري ، جز علتهاي متداول دارد . مسئله برتري خواهي يک قوم و ايل ويا خانواده، برديگري نيست . مسئله تجاوزطلبي سياسي و اقتصادي نيست ، بلکه مسئله روياروئي دوگونه جهان بيني وفکري و فرهنگي و ديني متضاد است . اين اهورامزداي گشتاسپي-جاماسپي- زرتشت ، است که سيمرغ را به مبارزه ميطلبد . اين اهورامزداي گشتاسپي است که براي نابود ساختن فرهنگ سيمرغي، برخاسته است، و پيکرهاي خدايان سيمرغي را مي شکند، و نيايشگهايش را ويران ميسازد و مراسمش را تحريم ميکند .  اسفنديار، به سرکوبي دين سيمرغي و آئين هايش وشکستن بت هايش ، افتخار ميکند و مي بالد . اين اسفندياراست که ميگويد :

نخستين کمر بستم از بهردين ( = دين زرتشتي، اهورامزدائي)

تهي کردم از بت پرستان ( که سيمرغيان باشند ) زمين…

چو رفتم همه بت پرستان بدند

سراسيمه برسان مستان بدند

(سيمرغيان درآئين دينيشان به آهنگ موسيقي ميرقصيدند=سماع )

بمردي من آن باره را بستدم

بتان را همه بر زمين برزدم

برافروختم آتش زردهشت

که با مجمر آورده بود از بهشت

درآتشکده هاي زرتشتي ، فقط آئين آتش افروزي، به معناي تازه اش باقي ميماند ، ولي همه بت ها وپيکرها شکسته و بيرون انداخته ميشد.

« بُـت » ، که همان « پوت و پَت و پيت و پاته و پاده وبيد وويد » باشد ، همان واژه ني = پاده ويا فيتک= پيتک است . سيمرغ ، ناي به ،  يا « ناي = هوم = سن = استره= موسه= موسي = سئنا= سين» خوانده ميشد . اسفنديار، درهفتخوانش که زرتشتيان درتقليد و دررقابت با « هفتخوان رستم » ساخته و پرداخته اند، به جنگ سيمرغ ميرود ، و سيمرغ را ميکشد ، ولي دوفرزند سيمرغ ( جفت ) از چنگال او رهائي مي يابند . به عبارت ديگر، سيمرغ ، ازخاکسترخود برميخيزد ، چون همان « جفت فرزند » ، نشان « بجاي ماندن اصل آفرينندگي سيمرغ » است .

زال پي ميبرد که دراين رويداد ، اين خود سيمرغست که بايد دربرابر اهورامزدا بايستد . اين خود خداي ايران است که بايد دربرابر خداي تازه وارد، و جهاد طلب، که نام خود سيمرغ  هم به خود داده است ، ميخواهد اورا سر به نيست کند ، اورا به آتش بسوزاند و خاکسترکند. اين اهورامزداست که ميخواهد جانشين سيمرغ بشود. اين اهورامزداست که ميخواهد اصل حکومتراني و تاج بخشي شود. اينست که به رستم ميگويد :

يکي چاره دانم من اين را ، ُگـزيـن

که سيمرغ را  يــار خوانم  برين

گراو باشدم زين سخن ، رهنماي

بماند بروبوم کشور بجاي

وگرنه شود بوم ما ، کند مند

ز اسفنديار بد ،  « بـد پـسـنـد »

دراين کار، راهي جز « يارشدن سيمرغ » نيست . اين سيمرغست که بايد شيوه برخورد با اهورامزدا ، با اسفنديار، و با لاخره با دشمن خودش را که خداي مهراست ، معين سازد . اين دشمني ، دشمني با خودِ سيمرغ ، دشمني با اصل مهر ، با خود بُت ، با موجوديت خود خدا ست . اصل مهر، ديگر همه را را دربرنميگيرد و فقط تبديل به « مهر ميان موءمنان ، و همدينان وهمانديشان » ، و دشمني و جنگ با « ديگرانديشان و کفار» ميگردد .  اينجا بايد خود سيمرغ ، شيوه روياروئي و دفاع ازخود،  يا « رزمان پرهيز» را که شيوه اوست ، معين سازد . اين خود سيمرغست که بايد روياروي اسفنديار بايستد . اين اصل مهراست که بايد روش دفاع از دشمن مهر را مشخص سازد . آيا مهر، اساسا دشمني دارد ؟

يارشدن سيمرغ

« سيمرغ ، اياراست »

سيمرغ،عيار است= اندازه وپيمانه واصل ارزش است

سيمرغ ، عــيـّـار است

سيمرغ ،  عيال است

اين اصطلاح« يار» که دراصل « ايار» باشد، وهمان معناي « جفت» را دارد ، منش ويژه اي به ادبيات و عرفان و جنبشهاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي داده است . سيمرغ ، هم ، ايار، به معناي « عيارو معيار» است ، هم « دلبرعيـّار» شعرا و عرفا باقي ميماند، و هم جنبش « عـّياري » را در ايران پديد ميآورد، و هم ريشه خوي عياري ، به معناي جوانمردي و فتوت و مردي و مردانگي است( سمک عيار)، و هم پرورنده  شيوه ِ« پيکاردرخفا و پنهاني» است که به معناي تردستي و زيرکي و حيله ، زشت ساخته شده است ، وهم عيال هرانسانيست . وهم سيمرغ، دريارشدن با رستم ، جوانمردي در پيکار را، به اوج خود ميرساند و عياري ميکند ، وسرمشق « جوانمردي در پيکاربا مجاهدان ديني» است . يک جوانمرد، چگونه با دشمن روبرو ميشود ؟

البته امروزه ، معناي اصلي « يار» بکلي فراموش شده است . « يارشدن » ، همان معناي « جفت شدن با خدا » را داشته است .سيمرغ با انسان ، يار است . يار يا « ايار که درپهلوي aayaar ،  aayarih» ميباشد، و معربش همان « عـيـار»است ، به معناي جفت است. جنبش عياران درايران ، جنبش همين سيمرغيان بوده است . و اصطلاح و آرمان ِ« عيارو عياري» در ادبيات ايران ، يادگارشيوه زندگي اينانست . .سيمرغ با هرانساني، يار است ، يعني جفت هرانسانيست . اين تفاوت کلي رابطه انسان باخدا ، درفرهنگ ايران با رابطه الله و يهوه و پدرآسماني و اهورامزداي زرتشتي با انسانند.  دراسلام و يهوديت ،انسان ، عبد الله و يهوه است ، در فرهنگ سيمرغي، هرانساني ، ياروجفت ومعشوق يا عاشق ِ سيمرغست ، نه عبد او .  رابطه ميان انسان وخدا ، ياري است ، نه عبوديت وبندگي و تسليم شدگي واطاعت . « يار» ،همان « ياور ،  ياورنا » است که  معناي «جفت» داشته است . ازاينرو به دسته هاون که جفت هاون است ، يار يا ياور( ياورنا ) گفته ميشده است ، همچنين ، کودک درزهدان با پوست نازکي که در زايمان بر روي بچه پيچيده شده است ، همين ياوره و يارک ناميده ميشده اند .  به همين علت به« جوزا» که  جفتند ، ايار گفته ميشده است ( بحرالجواهر) . همچنين به تفسير زند که شرح و تفسير اوستاست ،« ايارده» گفته ميشده است . همچنين به « دست برنجن» ، اياره و ياره گفته ميشد . علت هم اينست که اياره يا ياره يا دست ابرنجن ، نماد جفت بودنست ، چون دست برنجن، حلقه اي از« زر» و از « سيم » هست که  زنان در دست و پاي ميکنند و در اشعار اسدي درگرشاسپ نامه ديده خواهد شد، که ياره را ، از نشانهاي « پيامبري » ميداند . « ياره »و « اياره » ، به جفت بهرام و سيمرغ گفته ميشده است که بُن عشق و بن پيدايش انسان و جهان و زمانند  . واژه « پتياره patyarak+pityaarak »  که موبدان زرتشتي ، آنرا زشت ومظهر بدي و تباهکاري ساخته اند ، کسي جز همان « بهرام » ، جفت سيمرغ نبوده است .  اين نام دراوستا « yaara+pait  »  ميباشد ، ودرحقيقت ، به معناي « يار وجفت ناي + يارو عاشق سيمرغ » ميباشد . پات و پيت و پوت و پت ، همان واژه « فيت و فيتک و پيتک کرديست ، که تبديل به واژه « بُت » در ادبيات ما شده است. بت پرستي ، همان « پرستش سيمرغ » بوده است. و برانداختن بت پرستي و بتخانه ها از اسفنديار، مقصود برانداختن آئين سيمرغي يا خرمديني بوده است، هرچند اشاره به برهمن ميشود . آئين سيمرغي در شاهنامه و اسدي نامه ، بنام آئين برهمني ياد ميشود . علت هم مشابهت « برهمن» با « بهمن» است .درآمدن اسفندياربه جنگ رستم ، سيمرغ با دشمن خونين خود ، با قانل خود ، با براندازنده و نابود سازنده خود ، روبرو ميشود، و درشيوه رفتاراو با چنين دشمني، با چنين برداشتي از دشمني و از دين و ازخدا ،  ميتوان اوج فرهنگ مردمي ايران را ديد ، که  چند عبارت کوتاه کوروش در برابرآن ، مقداري ندارد ، و فقط « رسوبات ناچيزي » ، ازاين فرهنگ مردمي است .  

« يارشدن يا جفت شدن يا هميارشدن »، به معناي فرشگرد و نوآفريني است .  اينست که دربخش اول گزيده هاي زاد اسپرم ، درباره فرشگرد ميآيد که  23 –  سوم هميار بودن آفريدگان با يکديگراست ، و ازهمياري ، همسپاهي( اتفاق ) ، ازهمسپاهي ، پيروزي بردشمن باشد که خود درحقيقت ، فرشکرد است .  فرشکرد و پيروزي و آفرينندگي ، پيآيند ، ياري و همياريست ، و درست پيروزي وفرشکرد در جنگ ميان اسفنديار و رستم ، با « يارشدن سيمرغ با رستم » ممکن ميگردد .

« يارو ياري » فقط ، پيوند آميزشي و عشقي است . سيمرغ ، ايار يا « دلبرعيار» هرانسانيست . ويژگيهاي اين عيار، در غزليات مولوي زنده مانده است . سيمرغ ، جفت يا ايارانسانست ، و هيچگاه پيوند خود را ازانسان، پاره نميکند ، بلکه پس از آشکارشدن ، با يک چشم بهم زدن ، باز گم و ناپيدا ميشود، و ما که جفت اوهستيم ، چنان شيفته زيبائي او ميشويم که به جستجوي او برميخيزيم ، و او دراين آشکارشدن و گريزپائي ، هميشه با ما بازي ميکند .

درکوي خرابات ، مرا عشق ، نشان کرد

آن « دلبر عيار» ، مرا ديد ، نشان کرد

من درپي آن دلبر عيار  برفتم

او روي خود آن لحظه زمن ، باز نهان کرد

من درعجب افتادم ، ازآن قطب  يگانه

کز « يک نظرش » ، جمله وجودم ، همه جان کرد

دلبرعيار، يک بوسه ميدهد و اين بوسه است که انسان را جوياي وصال او ميکند و انسان را تشنه يافتن جفت ميکندکه دربنش هست

بوسه اي داد مرا دلبر  عيارو برفت

چه شدي چونک يکي داد ، بدادي شش وهفت

هرلبي را که ببوسيد ،  نشان ها دارد

که زشيريني آن ،  لب بشکافيد و بکفت…

يک نشان دگرآنست که تـن نيز چو دل

ميدود در پي آن بوسه به تعجيل و به تفت

اين گريزپائي و گمشوندگي او پس ازيک بوسه و يک نظر، همان ويژگي لطافت ونازکي « سايه » را دارد

دل را زغم بروب ، که خانه  خيال اوست

زيرا خيال آن بُت  عيار  نازکست

روزي بتافت سـايـه گـل  بر خـيـال دوست

بردوست کارکرد، که اين کار نازکست

عشق ، خسرو عيار است(خسرو= هوسرو= ناي به = سيمرغ )

من دوش گفتم « عشق » را ، اي « خسرو عيار» ما

سر درمکش منکرمشو،  تو برده اي  دستار ما

واپس جوابم داد او ، ني ازتو است اين کارها

چون هرچه گوئي وادهد ، همچون صدا کهسارما

مي گفتمش خود ما کُهيم واين صدا ، گفتارما

زيرا که  ُکه را اختياري نبود اي مختارما

اين دلبرعيار، معشوق پنهان و جفت جداناپذير هرانسانيست

اگر عالم همه پرخارباشد    دل عاشق ، همه گلزارباشد

وگر بيکارگردد چرخ گردون    جهان عاشقان پرکارباشد

همه غمگين شوند و جان عاشق   لطيف وخرّم و عيار باشد

وگرتنهاست عاشق ، نيست تنها   که با معشوق پنهان ، يار باشد

شراب عاشقان از سينه جوشد    حريف عشق ، در اسرار باشد

پرده دار( دلبرعيار) ، برپرده، سايه خودرا مياندازد. « گفتار»اوبامن، سايه اوبامنست .من بي ادبي ميکنم و خود را به کري ميزنم وبازي ومکر عيارانه ميکنم . اومي بيند که سايه اش را من ناديده گرفتم ، آنگاه با دهان خودش گوشم را ميگزد، و درواقع  دهانش را به گوشم مي پيوندد ، ومن بيواسطه با او ياروجفت ميشوم .

پرده خوش آن بود ، کز پس آن ، پرده دار

بارخ چون آفتاب ، سايه نمايد  نگار

آيد خورشيد وار،  ذره شود بيقرار

کان رخ همچون بهار ، از پس پرده مدار

خيز که اين ، روزماست ، روز دلفروز ماست

ازجهت سوزماست ، عشق چنين پر شرار

بنده آن پرده ام ، گوش ، گران کرده ام

تا که به گوشم ، دهان آرد  آن پرده دار

مکر مرا چون بديد ، مکر دگر او پزيد

آمد و گوشم گزيد ، گفت هلا اي عيار

بي ادبي هم نکوست ، کان سبب جنگ اوست

سرنکشم من زدوست ، بهرچنين کار و بار

اين رفتار عاشقانه، دربازي باهم ، رفتاردو شوخ است .شوخ هم معناي زيبائي و هم معناي بازي دارد .

انسان، جفت ويارسيمرغست ، روابط ميان خداو انسان را ، بازي وخرمي و دلربائي و برد ومات شطرنجي معين ميسازد . اين بکلي با ساختارروابط ميان انسان با يهوه ويا با الله و يا با پدرآسماني يا با اهورامزداي  زرتشتي ، فرق دارد . دراين اديان، خدا ، همبازي انسان نيست. درفرهنگ سيمرغي، انسان وخدا ، همبغند، انبازند .

اين انديشه « جفت پنهاني يا عيـّارانسان» که همان سيمرغ يا عنقاباشد، وبا انسان ، درجستجوي حقيقت ، ميجويد ، شکل « خضرخندان» را گرفت. آنچه را ما امروزه بشکل انتزاعي ، «جستجوي حقيقت » ميناميم ، آنها « جستجوي آب زندگي » ميناميدند، چون « آب وشيرابه ومان يا اشه » ، همان حقيقت بود .جوهرجانها وچيزها، حقيقت آنچيزهاست . با اين تفاوت ، که آنها ، اشه يا آوه يا شيرابه يا مان را، در درون هرچيزي در گيتي ميدانستند ، نه فراسوي گيتي .  همچنين اين انديشه « دلبرعيارو معشوقه نهاني ، که جفت ما بود و مارا به حقيقت ميکشانيد » ، در شکل «ديوانگان » پديدارشدند . آنها حاضر بودند بنام ديوانه ، عمري ازاجتماع ، تحقيرو مسخره ودست انداخته ومضکه کودکان ومردم بشوند ، ولي حقيقت را که برضد شريعت يا افکارحاکم بگويند که دراجتماع ، معيار عقل و واقعيت بود ، و هنوزما عاقلان اجتماع، حاضر نيستيم ، يادي از آنها، بنام « شهداي واقعي اجتماع » در راه آزادي و حقيقت بکنيم ! اين خداي ايران بود که خضر ميشد ، که ديوانه ميشد ، که ملا نصرالدين ميشد ، که دخو ميشد ، که مست وخراباتي ميشد ، که دلقک ميشد که عيارميشد ، که صعلوک ميشد ، که مطرود و زنديق ميشد ، و همه جا مورد تمسخرو تحقير قرارميگرفت .

ولي مردمان ، حقيقت را در مراکزقدرت ميجويند . مردمان ، حقيقت را نزد کسانيکه تهديد وانذار ميکنند و ارهاب و خشم ميکنند و دوزخ ميسازند و شمشير برنده در دست دارند ، ميجويند . مردمان حقيقت را نزد کساني ميجويند که بايد به آنها تعظيم کرد و پيش آنان سرتسليم فرود اورد . حقيقت و خدا ، اينهماني با قدرت و عظمت و قهاريت و غلبه گري و تهديد و وحشت اندازي و فاصله يافته اند . به آنچه ما به نظر تحقير مينگريم ، نميتواند حقيقت باشد . حقيقت ، نميتواند نزديک و جفت ما باشد . آنچه نزديک ماست و جفت ماست و صميمي با ماست ، نميتواند ، خدا وحقيقت باشد . خدا و حقيقت ، دورند ، دورازدسترسند، پشت ديوارند ، چند حاجب و دربان، مارا ازآنها دور نگاه ميدارد، درآسمانند ، فراسوي گيتي هستند، در پايان زمان ميآيند ، ازفردايند . ولي سيمرغ ، ُجفت انسان بود ، سايه انسان بود ، و انسان نميتوانست ازاو بگريزد . انسان، به حقيقت ، به  خدا ، آبستن بود . حقيقت، جنين و کودک انسان بود.

چرا اهورامزدا ، بي سايه است؟

اهورامزدا ، ياريا جفتِ انسان نميشود

انسان، تخم اهورامزدا نيست

کيومرث که در الهيات زرتشتي ،

بُن انسان ميباشد، برعکس جم ، بي جفت است

يهوه و الله و پدرآسماني، نميتوانند يارکسي باشند

چرا در ادبيات ما ،« سايه » ، ازآن ُهماست ، و هيچگاه سخني از« سايه اهورامزدا » به ميان نميآيد . علت آنست که درفرهنگ ايران ، حقانيت به حکومت و شاهي ( شاه ، غير از شاهي است) ، استوار بر« ارزشهاي فرهنگ سيمرغي» بوده است . کسي حق به حکومت کردن درايران دارد که سايه ُهما براو افتاده باشد . اين تصويريست از فلسفه سياسي ِ « حقانيت يابي به حکومت درايران»، که برغم سرکوبي ، دراذهان باقي مانده است، وشکل افسانه اي به خود گرفته است . پژوهشگران کذائي ِ اجتماعي و سياسي ، براي يافتن انديشه « حقانيت به حکومت »، درلابلاي کتابهاي آخوندهاي مسلمان و موبدهاي زرتشتي ميگردند، و مو به مو آنهارا ميشکافند، و آنهارا پژوهشهاي علمي و عقلي ميدانند ، ولي « سايه هما » را که حقانيت به حکومت نزد ملت بوده است ، اينان، خرافه و اسطوره وافسانه ميشناسند . آرزوهاي قلبي ملت ، افسانه  وخرافه ميشود ، و آزمندي هاي آخوندها وموبدها، که شهوت قدرت سراپاهاي آنها را انباشته است ، حقيقت وعلم و عقل ميشود ! آنگاه اينان ادعا ميکنند که ملت ايران، هيچگاه درپي آزادي نبوده است ، و معناي « حکومت مردمي» را نميدانسته است ، ودرتاريخش، خبري از آزاديخواهي وانديشه حکومت مردمي ومردمسالاري نيست . اينها با « چشم اسفنديار» بسراغ « فرهنگ ملت ، که فرهنگ سيمرغي است » ميروند و اين همان چشميست که سيمرغ ، با تيرگز، آنرا بيدارو روشن ساخت .

درجستارهاي آينده، بررسي خواهد شد که « سايه » ، به معناي « تخم و تخم سيمرغ » است ، و سايه انداختن هما ، همان « تخم افشاندن سيمرغ » است . خدا ، پخش و پراکنده و پهن ميشود، و گيتي بوجود ميآيد ، و در درون هرجاني، تخم او هست . اينست که در اين روند ، اصل خرد و بينش درخدا ، در همه انسانها پخش ميشود. هيچ تصويري ازحکومت مردمي ومردمسالاري، روشنترو چشمگيرتر و برجسته تر، ازاين تصوير، درادبيات جهاني وفلسفه سياسي، نميتوان يافت.

چشمي که مناره را نبيند

چون مي بيند ، مرغ بر مناره !

سيمرغ ، خوشه ايست که داراي تخمه يا نطفه همه انسانها و همه جانورها و همه گياهانست . پس مجموعه تخم هاي همه جانهاست، وتخم ، تاريکست . و لي وارونه اين تصوير، روشني ، گاه وجاي اهورامزداي زرتشت است ( بندهش بخش نخست پاره 1 ) . اهورامزدا براي آفرينش جهان ، تخم نمي افشاند . خودِ واژه « تخم » ، تبديل به واژه هائي شده است، که به معناي« تاريکي »هستند . تا تخم ، نروئيده و نشکفته ، طبعا نهفته و تاريکست . «تخم » و« تم » که تاريکيست ، يک واژه اند .اينست که سيمرغ و اهورامزدا ، دوجهان بيني متضاد باهم پديد ميآورند . يکي جهان را با تاريکي ميآفريند، و ديگري با روشنائي . يکي، بُن همه چيزهاي جهان و « بُن ِ هرجاني » ميشود، و هرجاني و انساني درگيتي ، و گيتي که مجموعه جانهاست ، اصالت دارند . اين را امروزه ميگويند ، اوج انديشه سکولاريته .

 ديگري که اهورامزدا باشد ، بُن هيچ جاني و هيچ چيزي نيست . درافغاني « تم » که سبکشده واژه « تخم » است ، به معناي تاريکيست . در نائيني به تخم و بذر و تخمه ، « تم و تمو » ميگويند .  تم و تول ، يعني تخم و نژاد . درکردي ، تم ، به معناي مِـه و ميغ است . در پهلوي به تاريکي توم tum ميگويند، که همان واژه تخم است . در پهلوي (در ونديداد ) به تاريکي ، توميکtumik گفته ميشود . دراوستا به تاريکي  temah گفته ميشود .درسانسکريت به تاريکيtamas  گفته ميشود .با آمدن اديان نوري ، هم تخم و هم تاريکي که قرين هم بودند، زشت ساخته شدند. چنانکه در سغدي، همان واژه « تم  به معناي دوزخ است، و البته با آن، « تن انسان» هم ارزش تاريکي و دوزخي را پيدا کرد. چنانکه در سغدي به تن   تم مارtammaar هم گفته ميشود . علت هم اين بود که در فرهنگ زنخدائي ، تن ، تخمدان و زهدان آفريننده بود . اکنون تن، دوزخ و تاريکي شده است . جهان مادي وجسماني که « تنکرد» ناميده ميشود ، تبديل به دوزخ وجاي تاريک و اهريمني ميگردد .

درکردي ، « ته مو= تـَمو » ، تهيگاه است، و ته مراندن= تـَمراندن » ، زيرخاک نهادن و فرونشاندند آتش است . ازاين نمونه ها ، بخوبي ميتوان نزديکي تم و تخم ، و نزديکي تخم و تاريکي را باهم بازشناخت . اکنون با سيمرغ و اهورامزدا ، دوجهان متضاد در پيش خود مي يابيم . سيمرغ ، سايه ميافکند ، يا به عبارت ديگر تخم جانها رادرجهان ميافشاند، وخودش ، درگيتي ناپديد وگم ميشود ، و سپس باغبان و کشاورز و دايه و پروردگاريست که آنها را پديدارميسازد و ميافزايد و به اين خويشکاري او ، « آتش فروز» ميگفتند ، چون آتش ، همان تخم و تخمدان بود . بدينسان ، هرتخمي ، در رويش و زايش و پيدايش ، ازخودش ، روشن ميشود . اين مجموعه پديده ها بدين شيوه عبارت بندي ميشد که « روشني وفروغ از آتش است » .

اين عبارت ، اين معنارا داشت که هرچيزي ، خودش ، اصل پيدايش خودش هست .هرچيزي ، ازخودش، روشن ميشود . ولي اهورامزدا ، تخم نمي افشاند و سايه نميافکند ، بلکه او بود که همه جانها و انسانها را که سرچشمه روشني ازخود نبودند ، روشن ميکرد. او مرکز انحصاري همه روشنيها بود . در فرهنگ سيمرغي ، از خود ، روشن بودن، يا ازخود، روشن شدن و ازخود ديدن ، حقانيت به حکومت ميداد .  در زرتشتيگري ، کسي ، حقانيت به حکومت دار که روشني اهورامزدا يعني آموزه زرتشت را به مردم بتاباند و مردم با آن ، همه پديده هارا ببينند. با اهورامزداست که حکومت ، بايد استوار و آميخته با دين شود. اين انديشه الهيات زرتشتي است که درشاهنامه پراکنده شده است که در دوره ساسانيان، دراين متون، تنفيذ گرديده است .

در فرهنگ سيمرغي « بـِه و بهي يا وَهو » به« بُن و تخم» گفته ميشد ، که اصل آفريننده شمرده ميشد، و چنانچه ديده شد ، درخود ، تاريکي را مضمر داشت . بهمن (= اخمن = هخامن ، که نام هخامنشيها ازاين ريشه ساخته شده است )، تخم درون تخم بود که اوج تاريکي است ، ازاين رو بهمن ، « فلان و بهمان » است . درالهيات زرتشتي ، اصل آفرينش ، روشنائي اهورامزدا بود . ازاين رو « بهي »، به چنين روشنائي ، اطلاق ميشد . در فرهنگ سيمرغي ، سيمرغ خودرا درجهان ميافشاند، و هرچيزي درجهان ، خودش سرچشمه آفرينندگي و روشنائي بود . هرچيزي ، ازخودش روشن ميشد . پس ايستان سيمرغ، برتارک سر رستم ، براي آنست که « رستم ، از خودش ، ازچشم خودش که پيدايش کل جانش هست ، روشن شود » . در الهيات زرتشتي، روشني ، فقط از اهورامزدا بود، و فقط « يک سرچشمه روشني» بود . « چشم » ، درالهيات زرتشتي ، به « آئـيـنـه، که فقط صورت را دراثر بازتابيدن نور درخود نمايان ميسازد » کاهش مي يافت .  چشم ، درفرهنگ سيمرغي ، « دين» ، يعني « اصل زاينده بينش » است، درحاليکه براي اهورامزدا ، فقط « آئينه بازتابنده روشنائي » ميشود ، و خودش ، اصل زاينده روشني نيست .  درک اين تفاوت در اين داستان ، نشان ميدهد که با آمدن اهورامزدا ، درست مسئله اي در تاريخ ايران طرح شد که ما تا هنوز گرفتارش هستيم . « چشم اسفنديار ِموءمن به زرتشت ، و تير گزسيمرغي رستمي که در هفتخوانش ، با ريختن خون جگر(= بهمن) ديو سپيد ، چشم هارا خورشيد گونه ميسازد » ، همان مسئله رويارو شدن دو گونه بينش است . 

اين مسئله ، درچهره هاي گوناگون ، نمودارميشود . يکي در « اولويت آتش بر روشني » که شيوه بينش سيمرغي بود) اصالت گيتي و اصالت بينش انساني )، و ديگري « اولويت روشني بر آتش » که شيوه بينش اهورامزدائي بود( سلب اصالت ازگيتي و سلب اصالت ازبينش انسان= مردم ) .

 ازاين رو در الهيات زرتشتي، گفته ميشود که آتش ، از  روشني ، آفريده شده است ، نه روشني ازآتش . اين عبارت، بيان ِ تغيير گرانيگاه اصالت ازگيتي به اهورامزدا بود . اين انتقال سرچشمه حاکميت ، ازمردم به موبدان، وبه حکومتي بود که فقط مروّج دين زرتشت باشد . براي روشن کردن اين نکته مهم ، پاره يکم از بندهش بخش نخست گواه آورده ميشود : «  هرمزد ، فرازپايه ، با همه آگاهي و بهي ، زماني بيکرانه در روشني مي بود . آن روشني ، گاه و جاي هرمزد است که آن را روشني بيکران خوانند . آن همه آگاهي و بهي را زمان بيکرانه است …».

روشني بيکران ، به معناي آنست که روشني در يکجا ، انحصاري ميشود، وهمه روشنيها ازآنجاست ، و طبعا اين مرکز انحصازي روشني، همه آگاه (= داراي کل علم هست ) ، و تنها اصل آفرينندگي است .  روشني، ديگر، از چيزي نيست ، بلکه فقط از اهورامزداست ، حتا روشني درچشم خرفستران ( حشرات موذي ) . همچنين ، او، حق انحصاري آفريدن را بر بنياد اين همه آگاهي و روشني بيکران دارد . ازاين پس، همه خدايان ايران، « گماشته اهورامزدا» ميشوند .  درحاليکه سيمرغ ، که خوشه کل جانهاست ، و داراي تخمه ها جانهاست ، با فروافشاندن تخمه هايش که – سايه افکندن  ناميده ميشود – اين سرچشمه 1- آفرينندگي و2- روشني در هرجاني و درتخم هرانساني فرود ميآيد ، وسيمرغ ، موجودي جز« مجموعه اين تخمها » نيست.  با اين تصوير است که هرچيزي ، هرجاني ، هرانساني ، آبستن به سيمرغ = به خدا هست . خدا يا سيمرغ ، جفت انسانست . به عبارت ديگر، اصل روشني و اصل آفرنندگي درهمه جانها و انسانها ، پخش ميگردد ، و هرجاني وهرانساني ، خودش ، اصل روشني و بينش، و خودش اصل آفرينندگي ميگردد .

اهورامزدا ، تخم نمي پاشد ، بلکه روشني را ازخودش که تنها سرچشمه روشنيست، مي تابد ، و هيچ چيزي، ازاين پس ، ازخودش ، روشن و بينا نيست ، و ازخودش ، روشن و بينا نميشود . هيچ جاني وهيچ انساني ، حق ندارد، سرچشمه روشني و بينش باشد . اين ، غصب اصالت ازخرد انسانست . هيچ انساني ، روشني و بينش، ازخودش ندارد . « چشم » ، درفرهنگ ايران ، تنها به « اندام حسي » گفته نميشد . « چشم » ، هم به« خرد» ، و هم به « دين » گفته ميشد . درفرهنگ ايران ، « چشم » ، به بينشي مستقيم که از ژرف جان خود انسان ميتراود ، و جان يا زندگي را مي پرورد و نگاه ميدارد ، گفته ميشد . عرفان ايران ، هرچند به « عقل» ميتازد ، ولي معيار حقيقي بينش انسان را « چشم » ميداند .  عرفان  ايران ، همان پيشينه فرهنگي ايراني را ادامه ميدهد . بايد با تصوير« چشم » در فرهنگ سيمرغي آشناشد، تا ارزش و ژرفاي اين اصطلاح را درعرفان و به ويژه نزد مولوي بلخي، شناخت .

« چشم انسان »، درفرهنگ ايران ، « چشمه بينش » بود ، ولي با آمدن زرتشت، معناي « چشم » ، به کلي تغيير کرد . چشم انسان ، خرد انسان ، اندامهاي دانائي وحواس انسان ، فقط « آئينه » شدند . در فرهنگ سيمرغي ، به چشم ، دين ( =اصل زاينده بينش) ميگفتند ، نزد اهورامزدا ، به چشم ، « آئينه» گفته ميشود . « دين » ، در فرهنگ سيمرغي (= نزد رستم ) و در دين زرتشتي ( نزد اسفنديار) ، دو معناي کاملا متضاد پيدا ميکنند . يکي در دين ، اصالت انساني را در بينش ميشناسد ، و به آن در سياست و اجتماع و اخلاق ، اعتبار ميدهد ، و ديگري ، اصالت انساني را از بينش ، سلب ميکند ، و فقط به آموزه زرتشت ، يا آنچه ازاين به بعد ، دين ( رسوم و قواعد و آئينها و مناسک= آئين ) خوانده ميشود ، مرجعيت در همه گستره ها ميدهد .  اينست که همه چيزها ، ازخودشان ، تاريکند ، ازخودشان اهريمني و فرود پايه و زدارکامه هستند . جفت شدن، که « آميختن » باشد ، فقط خويشکاري اهريمن است .

درفرهنگ سيمرغي ( نزد رستم ) در هرانساني، سيمرغ يا ارتافرورد(= فروردين ، به معناي ِ بينش تراويده از بُنست، که سراسروجود را تحول ميدهد ) ، بالقوه هست . فقط نياز به دايه يا باغبان يا پرورنده دارد که اين دانه را سبزکند ، اين کودک خدا را ازاو بزاياند ، اين خورشيد را ازاو برآورد .  اين کار را « آتش فروزي» ميناميدند . سيمرغ ، هم تخم ميافشاند و هم « آتش ، يعني تخم » را ميافروزد، و روشن ميکند و پديدارميسازد، ولي خودش به کسي روشني نمي تابد، حتا خورشيد هم که اينهماني با سيمرغ دارد درنورش ( خور= خونابه و باران و آب ) نطفه و تخمه به گيتي ميپاشاند، وهرچيزي را « آبستن ميکند، تا ازخودش روشن شود » .   اينست که سايه افکني و آتش فروزي، دو برآيند کاراو بودند ، تا بينش و روشنائي باهم ، تا آفرينندگي ، تا نيروهاي نهفته درانسان ، بسيج ساخته شوند، و برون افشانده گردند.

اينست که سيمرغ ميآيد و1- پرش را برسر رستم ميمالد، و2- برفراز تارک سررستم ميايستد . بپا ايستادن ، رستاخيز و نوشوي و فرشگرد است . همچنين ماليدن وبسودن پر، انگيختن جفت سيمرغ دردرون ِ خود رستم است . سيمرغ ، دايه زايش تخم ِ سيمرغ که در درون رستمست ، ميگردد، که در هنگام نبرد با اسفنديار، بيدارساخته نشده بود . سيمرغ، با فرودآمدن برتارک سررستم ، با رستم ، جفت ميگردد، و دراين اقترانست که در رستم ، « چشم خورشيد گونه » پيدايش مي يابد .

ورطه ژرفي که اهورامزدا را از سيمرغ جدا ميکرد، همين تفاوت انديشه « بُن »  با « آغاز»  ، ويا تفاوت « پيدايش ازتاريکي يا تخم وبُن » با « آفريدن ازروشني » بود . اهورامزدا ، ازروشني همه چيزها را ميآفريد ، و پيدايش از بُن وتخم را که ازتاريکي باشد ، رد ميکرد . چنانکه دربندهش بخش دوم پاره 17 ميآيد که : «  هرمزد آفريدگان را به صورت مادي آفريد.  از روشني بيکران، آتش ، ازآتش باد ، از باد آب ، از آب زمين و همه هستي مادي را فراز آفريد » . اهورامزدا ، از روشني، آتش را ميآفريند . اين چه معني دارد ؟  « مادي » درعبارت بالا ، astomandihاستومندي است . يعني آنچه داراي « هسته و زهدان » است . در برهان قاطع ، هم « است » به معناي تخم و دانه وهسته ميوه هاست، و هم به معناي « سرين و کفل مردم و است . درفرهنگ زنخدائي ، واژه هاي تخم و دانه وهسته و زهدان ، رابطه مستقيم با ديدن و بينش و دانش داشتند . بينش و روشني ، از زهدان ، زاده ، واز دانه ، روئيده ميشد( دانائي) . چنانچه از واژه « است » ، استونتنastontan ساخته شده است که به معناي ديدن و مشاهده کردن است . وازواژه « ارپ » که «غله جو» هست ، ارپونتن ساخته شده است که به معناي «  آموختنن »  است و همين واژه است که درعربي « ارب و عرف » شده و واژه « َعرفان و معرفت »، درست ازهمين رويش جو= ارپ = ارب که که درعربي معناي « شرمگاه زن» ( منتهي الارب ) را هم حفظ کرده است ، پيدايش يافته است .« ارب» که معرب « ارپ » است ، داراي معاني زيرکي و دها و عقل است. عقل و زيرکي، چيزي جزرويش « تخم جو» نيست . عرفان ، بينش زايشي و رويشي ازگوهرخود انسانست، نه دانشي آموختني و منقول . برگرديم به نکته دقيق وحساس عبارت بالا ازبندهش، که اهورامزدا ، نخست از روشني، آتش ميآفريند » . آتش ، که آذرهم  باشد ودرکردي : آگر، آور… است ، با تصوير ما از آتش هيچ رابطه اي ندارد . آتش که دراصل « تش و تشه » يا « تخشه » باشد ، همان ني است ، چنانچه درکردي ، تش و تشه به معناي دوک است که دوخ = ني ميباشد . « آگر»، دربرهان قاطع به معناي سرين و کفلست مطلقا . درکردي ، آور، هم به معناي آتش وهم به معناي آبستن است( شرفکندي ) . و در هزوارش ، آذر، داراي دومعناي 1- زهدان و 2- زن آموزگار است . پس ، اين روشني ، يعني همه آگاهي و خواست اهورامزداست که تخم و تخمدان را ميآفريند ، و ازاين پس ، تخم و تخمدان ، ازاولويت ميافتند . بدينسان معناي بينش و دانش و دين ( هم که بينش زايشي بود ) بکلي عوض ميشود .

روشني و بينش و دانش ، وام گرفته ازيک سرچشمه انحصاري روشني که اهورامزداست، ميشود . گرانيگاه « دين » که « بينش زايشي ازگوهرخود انسان » بود جابجا ميشود . دين ، آموزه اي ميشود که روشنائي واميست، و بايد بدان ايمان آورد . اينست که اهورامزدا ، براي مردمان سايه، نداشت ، چون وجودي نبود که « تخم بيفشاند، تا از تخم ، روشني پديد آيد » ، بلکه وجودي بود که فقط روشني ميافشاند ، از اينگذشته « مجموعه همه تخمه ها » ديگر، خدا نبود ، بلکه اهورا مزدا ، ديگر، خوشه اي نبود که همه تخمه هارا درخود دارد . اين است که الهيات زرتشتي، ازواژه « خوشه » اکراه فراوان دارد ، و يا حذف ميکند و يا مسخ ميسازد و تحريف ميکند . بدينسان ، اهورامزدا ، سايه نداشت . چون سايه ، به معناي « تخم و زهدان » است . و درست اين تخم و زهدان تاريکست که سرچشمه روشني است . ازاين رو ، جستجوي درتاريکي و آزمايش و رفتن به هفت خوان آزمايش ، بنياد فرهنگ سيمرغي بود .

ازاين پيش دانسته هاست که ميتوان دريافت که چرا سيمرغ ، شاخه « گز» را براي زدن به چشم اسفنديار، که اينهماني با خرد زاينده انساني دارد ، و دراسفنديار، دراثر « ايمان به آموزه زرتشت »، کور شده است ، برميگزيند . چون نـام ديگر« گـز» ،« آذر» است . ودرست اين گز= آذر( تخم وزهدان)، اينهماني با سيمرغ داشت و ازسوي ديگر، همه چشمها ، تخم سيمرغند . « دي به آذر» در تقويم ( روزهشتم ماه = دي ، روزنهم ماه = آذر) به معناي آنست که آذر، اينهماني با دي= سيمرغ دارد . گز و تيرگز، خود سيمرغ است . اين خود سيمرغست که تيرنگاه و بينش ميشود تا به چشم اسفندياربپيوندد ، چون چشم هرانساني نيز خود سيمرغست . سيمرغ ، بيان « روشني و بينش ، ازتاريکي و درجستجو و آزمايش » بود . اين جفت شدن تيرگز(= سيمرغ ) از رستم دوست ، با چشم اسفنديار ( که اينهماني با سيمرغ دارد ) که دشمن خونين سيمرغ شده است ، چه معنائي دارد ؟

زال، سيمرغ را به ياري رستم فراميخواند

چرا سيمرغ ، هنگام « نيمه شب» فرود ميآيد؟

« نيمه شب = هنگام همآغوشي بهرام وسيمرغ»

پس ازآنکه زال درمي يابد که هنگام آنست که سيمرغ دراين کار، يار و جفت رستم شود، تا پيروزشوند ، آنگاه سه نفر، سه مجمرآتش به بلندي ( کوه ) ميبرند . جايگاه فرود آمدن سيمرغ يکي فرازکوه است ، و ديگري « کناردريا ، يا ميان دريا» ست . و آنگاه زال، پري را که ازسيمرغ داشت از ديبا بيرون ميآورد . اينجا سه مجمرآتش، بازنشان سه تا يکتائي سيمرغست .چنانچه در فرازکوه البرزنيز، آشيانه اش فراز « سه درخت » بود .

چو گشتند هرسه برآن راي، کند

سپهبد برآمد به بالاي ، تند

ازايوان ، سه مجمر پرآتش ببرد    برفتند بااوسه هشيارگرد

فسونگر چو برتيغ بالا رسيد    ز ديبا يکي « پر»، بيرون کشيد

زمجمر يکي آتشي برفروخت   زبالاي آن پر، لختي بسوخت

چو يکپاس ازآن تيره شب درگذشت

تو گفتي هوا ، چون سياه ابر گشت

هم آنگه چو مرغ ازهوا بنگريد     درخشيدن آتش تيز ديد

نشسته برش زال، با داغ ودرد

زپرواز مرغ ، اندر آمد به گرد

بشد تيز با عود سوزان فراز   ستودش فراوان وبردش نماز

به پيشش سه مجمرپرازبوي کرد

زخون جگر بر رخش جوي کرد

بدو گفت سيمرغ، شاها که بود    که آمد بدينسان نيازت به دود

در برهان قاطع ، زير واژه « آتش فروز» ديده ميشود که بهمن( ماه يازدهم)  و سيمرغ ( = عنقا)، آتش فروزند. اهورا مزدا ، روشنگراست ، ولي سيمرغ ، تخم افشان( =سايه افکن) و آتش فروزاست، تا هرجاني وهرانساني، ازخودش، روشن شود .

آتش افروختن ( آتش = ني ، آذر= زهدان وبينش ، آگر= زهدان+ آتش)، چيزي جز فرشگرد و نوسازي نيست . سيمرغ ياري ميدهد که تخمي که درانسان ، افشانده است ، و اورا آبستن کرده است ، بزاياند ، يا تخمي را که در زمين تن ، کاشته است ، برويد و بشکوفد . شخم زدن نيز، اينهماني با عشقبازي داده ميشود . اينست که سيمرغ ، پرش را برتارک سررستم « مـيـمالـد» .واژه « ماليدن » که دراصل ، « مرزيدن » است ، به معناي عشقبازي وشخم کردنست . و بپا ايستادن سيمرغ فراز تارک رستم ، بيان روئيدن و شکفتن تخمست . به سخني ديگر، سيمرغ ، نيروهاي نهفته سيمرغي را دراو بسيج ميسازد . اين همان «  بوسيدن صنم دروني خود » است که مولوي ازآن سخن ميگويد . سايه افکندن سيمرغ ، چيزي جز کاشتن تخم خود، و افروختن آن درانسان و شکوفا ساختن آن ازانسان نيست . رويداد اين همآغوشي ، درست درنـيـمـه شـب است . سرشب و تنگ غروب ، اوزيرين گاه است، و پاس دوم شب ، گاه « ايو سروت ريم » است . اين گاهست که آباديان ، خانه آباد ( آباد يائون ) ناميده ميشود . اين خانه موسيقي است که مولوي ، غزل مشهورش درباره آن سروده است .

مطالب مرتبط
1 از 218

اين خانه که پيوسته دراو بانگ چغانه است

ازخواجه بپرسيد که اين خانه ، چه خانه است

دراين پاس يا گاه ِ دوم شب است که بهرام و ارتافرورد ، جفتي که بُن زمان ( ماه سي روزه ، سال )  و بُن انسان( بهروزو صنم ) و بُن روزوخورشيد( درميان هرشبي ) هستند ، همآغوش ميشوند . درست دراين هنگامست که سيمرغ ، همآغوش رستم ميشود ، که پيکريابي بهرام است . به عبارتي ديگر، رستم ، بهرام  ميشود، که جفت سيمرغست. رستم ، « فيروزبهرام » ميشود . بهرامي که هيچکس نميتواند براو پيروز شود .

چو رستم برآن تند بالا، رسيد   همان مرغ روشن دل، اورابديد

بدو گفت کاي ژنده پيل بلند   زدست که گشتي بدينسان نژند

چرا رزم جستي زاسفنديار   همي آتش افکندي اندرکنار

بدو گفت زال :  اي خـداونـد مـهـر

چو اکنون نمودي به ما ، پاک چهر

گرايدون که رستم نگردد درست

کجا خواهم اندرجهان جاي جست

زال به سيمرغ که دايه و مامش هست ، چنين خطاب ميکند :

« اي  خـداونـد مـهـر»

هم درداستان سام وزال ، درآغازشاهنامه کوشيده شده است که چهره سيمرغ ، بنام « خدواند مهر » پوشيده و مسخ ساخته شود ،  و هم در هفتخوان اسفنديار، کوشيده شده است که سيمرغ، به کردار مرغ پرخاشگرو ستيزه جو، زشت ساخته شود .

ولي دراينجا ناگهان درکمال روشني ميتوان دريافت که « خداي مهر » ، درايران ، سيمرغ بوده است ، نه ميتراس که موبدان زرتشتي اورا بنام « خداوند مهر» در متون پهلوي و يشتها ، مشهورساخته اند . اين خدا، که موبدان ، اورا خداي مهرخوانده اند ، همان « ضحاک » شاهنامه است، که دينش ، استوار بر« ذبح خوني و مقدس ساختن قرباني خوني ، و بستن پيمان در روند قرباني کردن خوني بود » . سيمرغ ، خداي مهر است ، چون با گيتي ، با همه جانها ، با انسانها، « ميآميزد » ، و « مهر» ، به معناي « آميختن » است ، و سايه افکندن که کاشتن تخم يا انداختن نطفه باشد ، روند آميختن است . الهيات زرتشتي ، با اينهماني دادن اهورامزدا با روشني بيکرانه ، نميتوانست ، چنين آميزشي و مهري را ميان خدا و گيتي ، بپذيرد . چون روشني اهورامزدا ، برّندگي تيغ را دارد . آنچه مي برّد، نميتواند بياميزد. ازاين رو ، سيمرغ را بنام خداي مهر نشناخت . « مهر» درالهيات زرتشتي ، اين معنا را از دست داد .خدا ، ديگر، تخم نميشود که خود را درگيتي بيفشاند و جهان و انسان را ازخود، آبستن کند . اين برضد سرانديشه « روشني» آنها بود. اين بود که خداي « قرباني خوني و تيغ برنده » را که روميها « ميتراسMithras » مينامند ، و درشاهنامه به چهره « ضحاک » شناسانده شده ، به نام « خداوند مهر» پذيرفته اند . درشاهنامه ، ميتراس، به شکل « مرداس » درآمده و پدر ضحاک شده است .علت هم اين بود که تنها خدائي که « اصل جهاد ديني » درالهيات ِ زرتشتي را ميشد فقط با اين خدا ، جور وهمآهنگ ساخت  .خودِ زرتشت ، برضد اين خدا برخاسته بود ، ولي دستگاه گشتاسپي ، اهورامزداي زرتشت را با اين خداي مهر( ضحاک )، آشتي داد ، و آنهارا باهم برابرساخت ، تا جهاد ديني ، مقدس ساخته شود .

اينست که پس از هزاره ها مشتبه سازي و مسخسازي ، بايد « خداوند مهر » حقيقي را که زال معرفي ميکند ، بازشناخت و دست از دروغ چند هزارساله موبدان زرتشتي برداشت .

اين خداي مهراست که رستم را درآغاز سرزنش ميکند که چرا تن به رزم اسفنديار دادي ؟ و اين آتش را بپا کرده اي . دراينجا ويژگي سيمرغ بنام « اصل مهر» نمودار ميگردد و آنچه به رستم سفارش ميکند و آنچه سپس روي ميدهد ، گسترش اين سرانديشه مهراست که تجلي منش والاي فرهنگ ايران است .

سيمرغ ، پرش را برتارک سر رستم ميمالد

سيمرغ ، برتارک سررستم بپاي ميايستد

بفرمود تا رفت رستم به پيش

بماليد بر تارکش، پرّ خويش….

بدان راه، سيمرغ بـُد رهنماي

همي بود بر تارک او بپاي

ماليدن پر برتارک سر، و برتارک سررستم بپاي بودن ، درست همان جفت وقرين شدن خدا باانسان ، وسايه افکندن ، و فرشگرد و نوشوي بينش و نيروهاي درون رستم است . دراين اقتران است که چشم رستم ، خورشيد گونه ميشود . اين همان روند همپرسي خدا با انسان، يا آميختن خدا با انسان، و پيدايش« چشم » درانسان است . سيمرغ ، مانند خدايان روشني و ازهمه چيز آگاه ، امريا نهي خود را به رسول يا پيامبرش ، وحي نميکند، وازراه اين واسطه ، آموزگارانسان نميشود ، بلکه درهمپرسي مستقيمش با انسان، با انسان ميآميزد ، و دراثر اين اقتران خدا با انسان ، چشم روشن کننده و جهان بين درانسان، پيدايش مي يابد . اين انسانست که با خرد بهمني+ سيمرغي ( ارتائي) خود ميانديشد وخود ، روشن ميکند ، ونياز به امر ونهي ندارد

« ماليدن پربر تارک سر»، چيست ؟  تارک سر،که ميان وفرق سر باشد ، نشان « بهمن » است . ماليدن، به معناي لمس کردن ، بسودن ، مس کردن، دست يا افزاربرچيزي کشيدن و دلک کردن ( ناظم الاطباء) است . اصل اوستائي واژه « ماليدن » ، مرزئيتي  = « مرزيدن »است . مرزيشنmarzishn و مرزيتنmarzitan به معناي « جماع کردن و همخوابي» است . سعدي گويد :

پير مردي زنزع ميناليد     پيرزن ، صندلش همي ماليد

اين ماليدن و بسودن و بوسيدن ، در راستاي همان قرين و جفت شدن ، همزمان، معناي « آفرينندگي » راهم دارد . چنانچه « همبوسي » درپهلوي ، معناي « حاملگي » هم دارد . اينست که اصطلاحات بوسيدن و بسودن ، وسائيدن،  وزيدن باد ، يا زير پرپروردن تخم ،  يا نوازش کردن ، يا جاروکردن،  يا « نگريستن و نظرانداختن، که نگاه ، کسي را مي بسايد » ، همه درعرفان ايران ، به تحولات شگفت انگيزکشيده ميشوند ، چون همه هنوز در اين راستاي « قرين شدن، و آفرينش نوين دراثر اين اقتران » ، فهميده ميشوند . اين معجزه خدا نبود، بلکه اين بسيج شدن ناگهاني  همآغوشي و همآهنگي نيروها درخود انسان بود .چند نمونه از غزليات مولوي، اين نکته را بيشتر روشن ميکند.

مثلا در غزلي گويد : درون هرتخمي وهر ذره اي « تواءمان سپيده و زرده ، ايمان وکفر» هست ، ولي وقتي او زير پرگرفت ، ازآن « مرغ وحدت» پرافشان ميشود .

اين زمين و اين زمان ، بيضه است و مرغي کاندروست

مظلم و اشکسته پر باشد، حقير ومستهان

کفر وايمان دان دراين بيضه ، سپيد و زرده را

واصل وفارق ، ميانشان برزخ لايبغيان

( اشاره به آيه 20ازسوره الرحمن )

بيضه را چون زير پرخويش پرورد از کرم

کفرودين فاني شد و ، شد مرغ وحدت ، پرفشان

کفروايمان را جفت و يوغ درون تخم زمين و زمان ميداند که وقتي پوست را ميشکند  ، يک مرغست . البته انسان ( = مردم =مر+ تخم ) هم تخميست که درون خود چنين جفتي دارد .افتادن تابش روي او و پيچيدن درجان، همين بوسه واقترانست

هرخاطرمن بکري ، بربام ودر از عشقت

چندان بکند شيوه ، چندان بکند دستان

تا  تابش روي تو ، در پيچد در هريک

وز چون تو شهي گردد ، هرخاطرم ، آبستان

درآ اي مه آفاق که روزن بگشادم

شبي بررخ من تاب ، لبي برلب من زن

درگفت فروبند وگشا روزن دل را

زمه بوسه نيابيد مگر از ره روزن …

دريوستيJusti ديده ميشود که واژه « مرز= marez »  به معناي لمس کردن،بسودن،ازچيزي گذشتن،پاک کردنست( زدودن) .

 marezaitبه معناي روشن ميکند ، جاروميکند ، لمس ميکند ،  نوازش کردن … است .در سانسکريت همين واژه marj+marshti موجود است .

ازهمين واژه « مرزيدن » ، واژه « آمرزيدنaamarjtan » پيدايش يافته است .آمرزيدن ، درواقع به معناي آنست که سيمرغ يا ارتا فرورد ، اورا درآغوش بگيرد، و جفت او شود، واورا ببوسد ونوازش کند وروشن کند . اينست که فرود آمدن سيمرغ برتارک رستم ، درواقع همان « آمرزيدن رستم » است . سايه انداختن هم، همين معنا را داشته است . در زبان اردو ، به پيش بند زنان، سايه ميگويند و نام ديگرش ، چوغه است( دکترشهيندخت کامران مقدم ) که همان جوغ= يوغ ميباشد . سايه بودن ، يوغ بودن و جفت وقرين چيزي بودنست . مولوي درغزلي ، ازهمائي سخن ميگويد که برسرش سايه ميکند، و ازهما ميخواهد که تو ميان من و معشوق من قرارگرفته اي، و کناربرو، چون روي او خانه منست . وهما ، آنگاه ، نگاهي به آن معشوق ميکند و ازاو ديوانه ترميشود وبا معشوقه مولوي ، يوغ ميشود، و بدينسان نقش پرده وحايل را ازخود ميزدايد .

ازفلک آمد همائي برسرمن سايه کرد

من فغان کردم که رو از پيش آن خوب ختن

درسخن آمد هماي وگفت : بي روزي کسي

کز سعادت ميگريزي ، اي شقي ممتحن

گفتمش آخر حجابي درميان ما و دوست

من جمال دوست خواهم ، کوست مرجان را سکن

آن هماي ازبس تعجب ، سوي آن مه بنگريد

ازمن ، او ديوانه ترشد  درجمالش مفتتن

تارک سر رستم

تارک ، به معناي فرق سر، ميانه سرميباشد که مفرق است ( شرفنامه منيري) . تارک ، تصغير تار، ميان سر .  تارک ، تارسر که فرق جاي موي سراست ( منتهي الارب )  درشاهنامه درست درباره همين هما که درآنجا دختر بهمن شده است ، برتارک سرفرزندش داراب ( داريوش ، بطورکلي مقصود ازداراب ، شاهان هخامنشي بوده است ) تاج ميگذارد . معنايش آن بوده است که داريوش يا اردشيرو هخامنشيها ، حقانيشان استوار بر « پيوند واقتران ميان بهمن= هخامن  و هما » است .

چو داراب بر تخت زرين نشست    هماي آمد و تاج زرين بدست

« ببوسيد » و برتارک او نهاد       جهان را بديهيم او مژده داد

بوسيدن دراينجا ، همان محتواي « ماليدن پرسيمرغ » را دارد .

درگزيده هاي زاد اسپرم ( بخش 21، پاره 4 ) ميتوان ديد که بهمن ، موي گزيمه ( فرق دار، دوتا ) دارد . علت آنست که بهمن ، «اصل ميان» و اصل آشتي و سنتز است . ازاين رو در شيوه شناختش، براي تمايزدادن و تشخيص دادن و مرزبندي کردن و تعريف کردن ، چيزها ازهم نمي برد و پاره نميکند ، بلکه مانند موهاي فرق سر، فقط دوبخش را ازهم جدا ميکند . جدا کردن دوفکرو دو جهان بيني ازهم ، جدا کردن حق از باطل نيست . کسي براي شناختن دوبخش سر يا دورخسارازهمديگر، سر را ازهم نمي برد و ازهم پاره نميکند . دو عقيده و جهان بيني را ميتوان بگونه ازهم تشخيص داد ، بدون آنکه ازهم پاره ساخته شوند ، يکي حق و ديگري باطل گردد . بهمن ، خرد سيمرغي ، خردجدا کردن ، بدون ازهم بريدن است .

وارونه « انديشه روشنائي اهورامزدا »، که گوهر تيغي وبرندگي ( فارق ميان حق و باطل ) دارد، و در تمايز و تشخيص و داوري ، چيزها را ازهم مي برد و جدا ميسازد . با چنين کاربرد روشني است که « انديشه جهاد با دُروندها و کفار وبت پرستها و سيمرغيها » پيدايش مي يابد . اين تارک سر را درپهلوي، « ويزارد – ورس » ميناميدند . بهمن ، پيش از زرتشت ، چنين شيوه و روشي در تشخيص دادن داشته است، که هيچگاه به بريدن و پاره کردن و ايجاد ِ « تهي يا خلاء » ميان چيرها نميرسيده است .  اين واژه ويزار wizaar، به معناي  جداساختن ، تشريح و توضيح دادن و تاءويل کردن و تصميم گرفتن و برگزيدن است . البته واژه « ُگـزيدن و برگزيدن » ، خود همين واژه است .  wizen گزيدن است .  ويزيرwizir که درعربي « وزير» شده است به معناي تصميم و قضاوت است .

اينکه سيمرغ يا هما ، با پَرَش، تارک سر را ميمالد، و مي بسايد و سپس همانجا بپا ميايستد تا راهنماي رستم باشد ، به معناي آنست که سيمرغ ( ارتا ) ، قرين بهمن ميشود(د ا د وخـرد ، به هم مي پيوندند )، و چنين يوغ شدني( بهمن+هما)، ايجاد بينش آفريننده و نيروي پيروزگرميکند .بُن داد( حق و عدالت وقانون) و بُن خرد، درخود انسان، بسيج ميشوند .

اينکه هما يا سيمرغ ، پرش را برتارک سر رستم ميمالد، به معناي آنست که « هما با بهمن ، قرين ميشود » . اين انديشه سپس درشاهنامه و بهمن نامه و داراب نامه ، به شکل زناشوئي « بهمن با دخترش، هما » عبارت بندي ميگردد  ، و ازاين زناشوئي و اقترانست که « داراب، يا اردشيريا سلسله هخامنشي و بالاخره ساساني» پيدايش مي يابد . موبدان، دراين « اسطوره » دست برده اند ، و « بهمن ، پسراسفنديار» را ، جانشين « بهمن » ساخته اند که بُن کيهان و « خردمينوي» و« آسن خرد» و « مينوي مينو» است، وبدين سان ، گزندي بزرگ به فرهنگ سياسي ايران وارد ساخته اند ، و آزاد انديشي ملت را سرکوبي کرده اند .

قرين شدن هما با بهمن ، چيزي جز «اقـتـران هلال مـاه با پـرويـن » نيست که «اصـل آفـرينـش جهـان» شمرده ميشد . و همين اقتران ، اينهماني يافتن « نرگس، که ماه باشد، با نرگسه ، که پروين باشد » است . ماه، که نرگس باشد، چشم انسان است که در تاريکي مي بيند . ماه ، بنا برماه نيايش ( اساطيرو فرهنگ ايران، دکترعفيفي، ص 294 ) ، نخستين پيدايش بهمن است .

 چشم يا خرد آزماينده و جوينده ، نخستين چيزيست که از بهمن( تخم درون تخم = اصل آبستني ) ، زائيده ميشود . اين انديشه ، با الهيات زرتشتي که اهورا مزدا را « مرکز انحصاري روشني» ميدانست ، همخواني نداشت، ازاين رو،« بهمن» درفرهنگ سيمرغي ، بکلي با تصوير« بهمن » در الهيات زرتشتي ، فرق دارد . درچشم خودِ هرانساني ، هلال ماه با خوشه پروين » اقتران ميکند ، و ازاين عشق بنيادي زمان و کيهان ، چشم انسان ، هم روشني ميآفريند و هم مي بيند . بُن آفريننده گيتي، درخود چشم هرانساني هست و ازاين بُن جهان آفرين است ، که جهان را مي بيند و روشن ميسازد .

بنا برين فرهنگ سيمرغي( رستم )، ارزش فوق العاده به « بينش ازچشم » ميداد . بينش چشم انسان ، « پيدايش بينش بُني و کيهاني ، ازچشم انسان بود » ، چون نر گس ، اينهماني با ماه دارد که چشم آسمان و چشم انسان ( دين ، آئينه )  است .  و « نجم و نجمه » که درعربي به خوشه پروين گفته ميشود ، به درخت « گز» هم گفته ميشود . درواقع ، مردمک چشم انسان ، پروين است که اينهماني با « شاخ وبر درخت گز» دارد . ازسوئي ديده ميشود که سيمرغ ، پيش ازاينکه ، سخن  درباره « چيدن شاخ از درخت گز و ساختن پيکان » با رستم بگويد ، سيمرغ ، خودش ، برفراز درخت گز، مي نشيند ، و اين به معناي آنست که ، درخت گز( بويژه شاخ وبرش) اينهماني با سيمرغ دارد .

پس شاخ گز، يا تيري که رستم پرتاب ميکند، چيزي ، جز « تير نگاه ونگرش سيمرغ » وبالاخره ، چيزي جز« وجودِ خود سيمرغ » نيست . سيمرغ ، در « تير نگاهش»، پيکرمي يابد ، و حل و آب ميشود و تبديل به « تير نگاه » ميشود ، و با اين نگاهست ، که بسراغ « تحول چشم اسفنديار» پرتاب ميگردد، تا دراقتران با چشم اسفنديار، چشم اسفنديار، از «کوري دراثر ايمان به اهورامزدا » ، نجات يابد . اکنون به بررسي يکايک اين نکات، که درپيوند باهم ، کوتاه وار گفته شد، پرداخته ميشود .

هما = ارتاي خوشه ،همان پروين است

پروين = ثمره ِ درخت گز

تارک سر، ميان هلال ماه = بهمن

نرگس و نرگسه = ماه پروين= قوناس= جدوار

 چشم که نرگس باشد، جفت شدن هلال ماه باپروينست

سيمرغ ، همان « ارتا» هست . ارتا، درچند شکل پديدارميشود . نخست، درروز سوم هرماه که برابر با منزل سوم ماه ( پروين = نجم ) است ، درچهره « ارتاي خوشه » پديدارميشود. سپس درروز نوزدهم ماه ، درچهره « ارتا فرورد= فروردين » پديدارميشود . زرتشت اين خدا را « ارتا واهيشت = ارديبهشت » مينامد ، ولي بنا بر ابوريحان بيروني در آثارالباقيه ، اهالي فارس ، آنرا « ارتاخوشت = ارتاي خوشه » ، و سغديها و خوارزميها آنرا، « اردوشت = ارتاي وشي + ارتاي وشتن » ميناميدند . خوشه ، « مجموعه تخمهاي جهان جان » است . « وشي »  هم، همين معني را دارد .ولي « وَش » همان واژه « فش» و « افشاندن و پاشيدن» است ( فش ، فاش کردن ) . 

درکردي طيف معاني اين واژه باقيمانده است . « وه شاندن » ، به معناي 1- پاشيدن 2- به شدت حرکت دادن ،    وه شت = نم نم باران با باد آهسته ،  وه شتن = رقصيدن دروايش ،  وه ش که ردش =  دوباره زنده کردن + شفا دادن + خوش گذشتن + مزاح کردن + زدن است .  وه شي = خوشه انگورو خرما و … ، وه شياگ = شخم بذر پاشيده است .  درست ارتا، درپاشيدن و افشاندن تخمهايش، آنهارا درزمين ( تن انسان ) شخم کرده و ميکارد ، و دوباره زنده ميکند و خوشي پديد ميآورد . 

خوشه ارتا ، اينهماني با پروين دارد ( روزسوم = ارتا خوشت ، منزل سوم ماه = پروين ) . پروين يا نجم ، مرکب ازشش ستاره پيدا ويک ستاره ناپيداست . اين شش ستاره که سه جفت هستند، همان ارتاي خوشه اند .

پس درماليدن سيمرغ پرخود را بر تاريک سر رستم ، اقتران « هلال ماه » با « پروين » ، روي ميدهد . ميان دوشاخ هلال ماه ، بهمن قرار دارد . اين اقتران ، که « ماه پروين= قوناس درترکي، که ريشه اش ، همان واژه ويناس ميباشد » ناميده ميشود ، از ديدگاه آنها ، عشقي بود که ازآن ، جمشيد(= انسان ) و خورشيد ( روز= روشني) باهم بطورجفت ، پيدايش مي يابند . قوناس ، در گويشها ، به شکل « قوناخ = مهماني » ، و دراشعارمولوي به شکل « قنغ ، قنق » باقي مانده است .خورشيد و جمشيد  ( انسان و روشني و بينش )، نو به نو ، ازاين عروسي و عشق ، زائيده ميشوند. دراينجا رد پائي مانده است که مارا به درک معناي چشم و بينش و تفاوت معناي آن براي رستم سيمرغي و اسفنديار اهورامزدائي ، راهنمائي ميکند . سيمرغ ، خودش مستقيما فرود ميآيد تا  با آميزش خود با رستم ، فرشگردي در بينش و وجود او پديد آرد، و دراين تابش، ازسردر رستم ، مهرو عشق وبينش بيافريند .

زسايه تو جهان پر زليلي و مجنون

هزارويسه بسازد هزارگون رامين

وگرنه سايه نمودي جمال وحدت تو

دراين جهان نه قران، هست آمدي نه قرين

 ردپا ، اينست که درست واژه « نجم و نجمه » که عربها به پروين ، اطلاق ميکنند ،  به معناي «  بيد گياه است، که گزمازج باشد و آن ، ثمردرخت گز است که عرب ثمرة الطرفا خوانند – برهان قاطع » . البته واژه « نجم » عربي، مي بايد معرب همان واژه « ناژ= ناج » باشد، که به درخت کاج و صنوبرو سرو و شمشاد و جاينده ( ناظم الاطباء) گفته ميشود ، چون اين درختها همه اينهماني با سيمرغ يا ارتا دارند . چنانچه صنوبر، همان « سن+ور= زهدان و پروفرسيمرغ » است .خوشه پروين ، ثمره گزاست . ازجمله « شمشاد» به « مرزنگوش» هم گفته ميشود که گل « ارديبهشت = ارتاي خوشه » است ( بخش نهم بندهش ) و نام ديگر مرزنگوش ، عين الهدهد= چشم هدهد است ( تحفه حکيم موءمن ) . و هدهد ، مرغيست که با چشمش، ميتواند کاريزرا که نام ديگرش « فرهنگ » است ، در تاريکي زير زمين ببيند . فرهنگ ، سيمرغ ميباشد . هد هد، ميتواند سيمرغ يا خدا را در تاريکي وسياهي که ميآيد ( ابر سياه+ درميان تن انسان ) ببيند و بشناسد . در فرهگ گياهي ماهوان ديده ميشود که به شمشاد، شجرالفهم گفته ميشود . شمشاد ، درخت فهم است . پس ثمره درخت گز،  پروين يا ارتا ي خوشه يا سيمرغ است . البته رد پاي واژه « گز» ، درجاهاي گوناگون باقي مانده است . ازجمله درانگليسي « gaza»  به معناي  « باقصد و عمد وبطور مداوم بچيزي نگريستن » است.   واژه « گزمه »، به گشتن درشب و پاسباني کردن ( افغاني) گفته ميشود( ديدن درشب ) ، ازهمين ريشه ساخته شده است .  اين همان واژه « گوزلوک = چشم » +  عينک ؛ و گوزکو = آئينه در ترکيست . و درکردي ترکيبات فراوان ازهمين گوز هست . گوزا چخ = بصير ، گوزکي= آئينه  ، گوزلک ، عينک .  البته اين واژه، از ريشه« گواز» برآمده وسبک شده است ، که دراصل ، همان معناي « جفت نخستين » را دارد . و واژه « گوزهر» که « گوازچيترا » باشد، به معناي « تخم و ذات جفت » است که بُن انقلاب بهاري و انقلاب پائيزي شمرده ميشده است .

چنانچه دربندهش ( بخش 8 پاره 53 ) ميآيد که « گوزهر ميان آسمان  به مانند ماران بايستاد ، سر به دوپيکر، و دنب به نيمسپ .. » .  سر اين مارآسماني ، دوپيکراست که درواقع دومسگر( سنگلاخ ) خوانده ميشود، که به معناي « عاشق و معشوق » ميباشد، و همان « بهرام و سيمرغ » هستند که هردو اينهماني با مس دارند( بهرام و زهره = مس ، مقدمة الادب خوارزمي ) که فلزعشق است. سراين مارفلک ، همان جفت بهرام و ارتا خوشت است ، وازاين عشقست که بهارپيدايش مي يابد، و فرشگرد طبيعت ميشود . اين بررسي بطورگسترده در فرصتي ديگر ميشود، تا دراينجا ازرشته  مطلب پاره نگرديم .

رستم به سفارش سيمرغ ، بايد شاخي از درخت گز ببرد، وتيري فراهم آورد و درآب رز بخيساند ، تا بسوي چشم اسفنديار پرتا ب کند . فرازدرخت اين گز، خود سيمرغ مي نشيند .

گزي ديد برخاک سر برهوا     نشست از برش، مرغ فرمانروا

چنانکه آمد ، اينکه سيمرغ برفراز درخت گز مي نشيند ، به معناي آنست که شاخ وبر( = ور، تخم )درخت گز، اينهماني با سيمرغ يا هما دارد .  در مخزن الادويه ديده ميشود که « کزم » به عربي طائريست که آنرا –  انغر-  نامند . کزم ، معرب همان واژه « گز» است که پسوند « م » تغييري در معناي آن نميدهد . « انغر» ، همان انگراست که ني ميباشد . گل روز سوم که ارديبهشت باشد ، انجرک که با زهمان انگر است ، ناميده ميشود .

در عربي به درخت گز، طرفا گفته ميشود . و « طرف » درعربي به معناي « چشم ، و رسيدن چيزي به چشم که اشک ازآن روان شود» است ( منتهي الارب ). درفرهنگ گياهان، احمد ماه وان ميآورد که «  گزانگبين ، شهد و شکرکي که دراثر نيش حشره ازاين درختچه بدست ميآيد » . ازاين دو نکته ميتوان به معناي « زدن نيش برچشم و روان شدن اشه و اشک که دراين فرهنگ معناي شعاع روشني داشت » پي برد که معناي « زدن تيرگز به چشم اسفنديار» ، آن بوده است که چشم اسفنديار، ازسر، بينا و روشن گردد . در تحفه حکيم موءمن ميآيد که : « طرفا ، بفارسي درخت گزگويند ، بزرگ او اثل است، و ثمرش – عذبه – .. وثمرش مثلت و گزمازج است » . ثمرش که همان پروين و نجم باشد ، مثلث ( سه گوشه ) است . اين همان « تصوير سه جفت ارتا ، يا شش ستاره پروين » ميباشد . « عذبه » ، معرب واژه « از+ به » است. « از» درپهلوي، همان « اوز»  است که به معناي « ناي» است . « عذبه » ، همان « ناي به » است که سيمرغ باشد .  درباره شاخ گز که رستم بايد تبديل به تير کند، درتحفه ميآيد که «  .. چون درگلاب خيسانيده در چشم بچکانند … جهت رمح مواد و تقويت اجفان و حدّت بصر مفيد … » است . اين تصوير، سخن بالا را تائيد ميکند . سيمرغ به رستم ميگويد که بايد اين شاخ را در « آب رز» يعني باده بخيساند . باده که بگمز باشد ، اينهماني با سيمرغ دارد . درتحفه ، بجاي « آب رز» ، « گلاب» آمده است که آب گل سرخ باشد ، وگل سرح ، گل سيمرغست . شيرابه اين تيرگز، آنچه دراين تير نگاه سيمرغ هست ، مواد چرکين را درچشم دورميريزد ( رمح ) و درونه چشم را قوي ميسازد و بر« تيزبيني » چشم ميافزايد .  اينها ويژگي ، بينش سيمرغيست . نشستن برفراز درخت گز ، وخيسانيدن درآب رز، يا گلاب ، به معناي آنست که ذات وهستي خود ِ سيمرغ ، درتير نگاهش ، حل و آب ميشود . خداي مهر، خودش ، نظر در تير نگاه ميشود .

پس گزينش« شاخ درخت گز» ، با مسئله « چشم و روشني و بينش چشم » کار دارد . سيمرغ ، شاخ درخت گز را برميگزيند ، چون نقطه سست و بيماراسفنديار، چشمش هست، که دراثر « ايمان به آموزه زرتشت،  يا ديدن « با روشني از اهورامزدائي که سرچشمه منحصر به فرد روشنائيست » خيره نگرو نگاهي يکسو بين و خشکيده و بيحرکت ويخ زده شده است . کسيکه خيره ، با نطرثابت و غيرمحترک، به يک نقطه وسو وراستا مي نگرد ، و فقط با يک نورهمه چيز را مي بيند ، وفقط با يک ميزان، همه چيزها را ميسنجد،  کوراست.

اينست که ديدن با نور الله ويهوه و پدرآسماني ، درجهان بيني سيمرغي ، کوريست . ديدن پديده ها ، با نور يک آموزه فلسفي، يا با يک ايدئولوژي … کوري است . اينست که سيمرغ ، در روياروئي با چشم اسفنديار، شيوه رفتار با کل اين گونه « سرچشمه هاي منحصر به فرد روشنائي، و بينش با آنها را » نشان ميدهد ، و اين شيوه است که بنياد فرهنگ اصيل ايران شده است .  وبا چنين چشم سيمرغي ديدن که « خوشه پروين با هلال ماه » درآن قرين شده اند ، چشميست که آرمان « بينش با چشم» نزد مولوي ميماند . بينش مستقيم با چشم انسان، که پيوند بيواسطه با بُن آفرينندگي جهان دارد ، بينشي است که همه منقولات و آموزه ها و بينش از عقل افسرده حيله گرو غلبه خواه و قدرت طلب را کنارميزند و بي اعتبار ميشمارد .

چشم در فرهنگ ايران ، براي ديدن اصل زيبائي درسراسرگيتي است که سيمرغ، به آن ( گيتي = همه جانها ) تحول يافته است ، و چنين ديدي ، « دين » خوانده ميشود . چشم بايد درهرجاني ودرهرانساني ، تخم نهفته سيمرغ ، يا بسخني ديگر، تخم خدا را ببيند .درهرجاني وانساني، زيبائي اصيل هست و بايد آنرا رويانيد و زايانيد . چشم ، بايد جوهرخود( اقتران هلال ماه وپروين = سيمرغ و بهمن است ) را که همان سيمرغست ، ببيند . وقتي چشم ، چنين بينشي ندارد ، پس نا بيناست ، و نيازبه فرشگرد و نوشوي و رستاخيزازنو دارد . سيمرغ بايد ازسر، با آن جفت شود، وبا آن عشق ببازد و آنرا ببوسد ، تا ازسر ، زاينده شود .

« گن » ، که هميشه به « زدن » ترجمه ميشود ، معناي اصليش « جماع کردن و همبوسي و همبستري وهمآغوشي و عشق ورزي و آميزش ومهر» بوده است . سيمرغ ، تير نگاه را به چشم اسفنديار« ميزند » ، واين به معناي « همآغوشي سيمرغ، با چشم اسفنديار» است .

خاموش وبشنو اي پدر، ازباغ ومرغان ، نوخبر

پيکان پران آمده ،  از لامکان ، از لا مکان

اي پدر نشاط نو ، در رگ جان ما برو

جام فلک نماي شو ،  وز دوجهان کرانه کن

اي خردم ، شکار تو ، تير زدن ، شعارتو

شست دلم به دست کن ، جان مرا نشانه کن

اين واژه « گن = جن = زن » سپس، تبديل به « گان و گون و گين » شده است . نام بهرام که « ورتره + گنverethraghna » باشد ، هميشه درمتون به غلط ترجمه ميگردد . پيشوند « ور+ تره »، به معناي « سپنتا = سه زهدان » که سيمرغ است . بهرام ، يارو جفت و همبستربا « سپنتا» يا سيمرغ يا صنم است . بهرام ، همخوابه و عاشق ويارو جفت ِ صنم يا سيمرغست . اين معناي اصلي واژه است . آنگاه اين واژه را چنين ترجمه ميکنند که «. بهرام ، پهلوانيست که با اسلحه ميزندواژدها ئي را که مانع باريدن است ميکشد » . درحاليکه ابرسياه بارنده که سيمرغست ، جفت بهرامست ، ودرست دراثر اين همآغوشي است که باران ميبارد  ! اين ترجمه ها ، تحريف و مسخسازي فرهنگ زنخدائيست که فرهنگ اصيل ايرانست . در الهيات زرتشتي ، اصل پيدايش جهان نبايد ، « عشق دو اصل نرينه و مادينه باهم » باشد . « يوغ اصل نرينه و اصل مادينه» ، معناي «  مهر بطورکلي» داشته است ، و تنها محدود به « پيوند جنسي » نميشده است .

همه پيوندها و همبستگيها، طيف و رنگين کمان مهرند . مهر، يک رنگين کمانست، که درآن ، همه مهرها باهم ميآميزند . مهر اجتماعي نيز، يک مهر بوده است . همه مهرها باهم ، پيکريابي « همآغوشي بهرام و سيمرغ » بوده اند، که نخستين پيدايش « بهمن » هستند .  البته همين جفت نيز، « گواز= جوز» نيز خوانده ميشده است ، که نه تنها اصل آفريننده و تحول و فرشگرد بود ، بلکه « اصل پيدايش بُن ِ روشني و بينش » هم بود .

درفرهنگ سيمرغي ، به هر درختي و گلي و گياهي ، يک نام ويژه نميدادند ، بلکه به همه گلها و گياهان و درختاني که با يک خدا ، اينهماني داشتند ، همان يک نام را ميدادند . اينست که نام يک خدا ، مثلا سيمرغ ، به گياهان و گلها و درختان گوناگون داده شده است . اين خدا (= خواجه) که يوغ يا« نرماده »، يا جفت ( گوهرعشق و خود آفريني) بود ، چون يوغ يا « گواز= گز= گوز= جوز = جواز = جوزا = گز» بود، « گواز چترا » بود، « تخمي که درونش نرمادگي است » ، سرچشمه روشني و بينش باهم بود . ازاين رو درکردي ، همه معاني مربوط به « گز» ، در ترکيباتش باقي مانده است . گز=نگاه خيره+مشتاق+صداي لاک پشت هنگام جفتگيري+ناگهاني / گزگزه = شيشه / گزم = درخت گز که درعربي کزم شده است / گزکي = ائينه /  گزنگ = اولين تابش آفتاب . نخستين پيدايش ، گوهرآنچيز را ميگسترد /  گزينک= مردمک چشم + اولين تابش آفتاب . روشني و بينش باهم جفتند /   گزه گز= فکرکردن درمورد کاري (  فرهنگ شرفکندي ) .

بدينسان هرانساني ميتواند با چشمش ،  مستقيما از بُن آفريننده کيهان و زمان و انسانيت و خدا ، ببيند و روشن کند . و چنين چشمي درهرانساني ، نو به نو و تازه به تازه ، ازهمپرسي هما با بهمن، يا ماه با پروين ، ازنو زنده ميشد ، وچشم خسته و بيمار، ازنو شفا مي يافت (وش کرده ميشد ) . اينست که چشم ، و« ديدن با چنين چشمي» ، اصل خرد و دين شمرده ميشد . خود « دين » که واژه « دا، يا دي » ريشه اش ، به معناي ديدن است . و دراوستا به چشم ، doithra« دويتره »  گفته ميشود، که درواقع به معناي « بينش از بُن سه تائي » هست، و« تري» ، در تحفه حکيم موءمن به « شاهسفرم » گفته ميشود، که همان « بهروز و صنم » باشد . پيشوند « دوي» ، ازواژه « دا ، دي » ديدن هست. ديدن سيمرغ ( خدا = اصل زايندگي بينش ) ، يا ديدن اصل زيبائي درگوهرخود ، و درگوهر هرچيزي وهرانساني ، خويشکاري چشم است . کسيکه با چشمش نميتواند گوهر خودش را که سيمرغ و بهمنست ببيند ، کسيکه با چشمش، نميتواند گوهر هرانساني را که سيمرغ و بهمن است ، ببيند ، چشم ندارد و چشمش ، خسته و سست است . هرچند در هادخت نسک ، اين خويشکاري چشم تنها به پس ازمرگ ، تخصيص داده شده است ، ولي اين خويشکاري چشم بطورکلي بوده است ، و فقط پس ازمرگ ، چشم انسان ، روشن و بينا نميشود .  در هادخت نسک ( 7 ) ميآيد که ” پس از سپري شدن شب سوّم ، روان اشون مرد را چنين مي نمايد که خود را درميان گياهان و بوهاي خوش مي يابد و اورا چنين مي نمايد که باد خوشبوئي از سرزمينهاي نيمروزي  به سوي وي ميوزد … 9- در وزش باد ، دين به پيکر دوشيزه اي براو نمايان ميشود . و ميگويد من ، دين تو ام .

و روان به اين دوشيزه که دين اوست ميگويد پاره 11 : « پس کجاست آنکه  ترادوست داشت براي بزرگي و نيکي و زيبائي …. آنچنان که تو درچشم من مي نمائي ، و دوشيزه ميگويد 12- اين توئي که مرا دوست داشتي براي بزرگي و نيکي و زيبائي… آنچنان که من در چشم تو مي نمايم . »

الهيات زرتشتي « دين يا اين دوشيزه را، تجسم کردارو انديشه و گفتار نيک مرده » ميکند ، درحاليکه « دين ، که اصل مادينگي و آبستني به بينش و زيبائي و بزرگي وسرخوشي باشد ، خود سيمرغ در گوهر هرانساني بوده است » . وجود تخم خدا يا ارتا فرورد را درانسان، انکار ونفي ميکند ، و اين دوشيزه که همچند همه زيبايان زيباست ، فقط « تجسم انديشه ها و گفتارها و کردارهائي ميگردد که اهورامزدا در آموزه زرتشت به مردم ابلاغ کرده است» . دين ، که سيمرغ و پري وخدا است ، تبديل به « قواعد و مراسم= آئين  » وچشم ، فقط « آئينه » ميگردد .  ناگهان معناي « دين » ، واژگونه ميشود و خداي زنده از درون انسان ، با يک ضربه ، تبعيد ميگردد . ولي اين انديشه نزد سيمرغيان و خرمدينان ومغان باقي ميماند، و سپس عطار، درالهي نامه آنرا دراصالتش درداستان سرتاپک هندي ميآورد . فردوسي و عطار و اسدي طوسي و ايرانشاه ، اين گونه مطالب را به برهمنهاي هندي نسبت ميدهند .  درهادخت نسک که ازسوي موبدان زرتشتي ، دستکاري شده است ، رد پاي اين نکته ، بجاي مانده است . روان مرده ، پس از « سه شب » ، با دوشيزه زيباي دين روبرو ميشود . درفرهنگ ايران ، رستاخيز را درتصوير رويش ني عبارت بندي ميکردند . مردن ، گره ( قه ف = کاب = کعبه) ميان دوني است که سه لايه است که همان بُن جان باشد . ني به اين قاف = کاب = کعبه ( معنايش همين بند ني است ) ميانجامد ، که خود تخم وبُن آفرينش تازه است . ازاين رو ،  زمان ميان مردن و زنده شدن را، بندي که سه شب باشد، ميدانستند . سيمرغ دراين « قاف = کاب = کعبه » است. اينکه گفته ميشود « کوه قاف » ، براي اينکه به خوشه پروين ، « کوه » ميگفته اند ( شرفکندي ) :

آنگاه روان مرده ازاو ميپرسد که( 11 ) : پس کجاست آنکه ترا دوست داشت براي بزرگي و زيبائي و خوشبوئي و نيروي پيروز و توانائي چيرگي بردشمن » و دوشيزه که « همچند همه زيبايان زيبا » است ، يعني اصل زيبائي گيتي است به او ميگويد » اين توئي که مرا دوست داشتي « آنچنان که درچشم تو مينمايم »

مهم اينست که اين چشم انسانست که اين اصل زيبائي را مي بيند و دوست داراصل زيبائيست .  واين اصل زيبائي در درون انسان ، نامش دين است . چنين چشمي که توانائي ِ ديدن گوهر زيباي خود وگوهر زيباي هرانساني را دارد ، بينش ديني دارد . چشم و دين ( ديد و بينش گوهرسيمرغي يا تخم درون هرتخمي) جفت همند .

چشم ، نه عقل ِعصائي و نه کتابِ مقدس

درعرفان ايران ونزد مولوي ،

عقل و کتاب مقدس ( منقولات ديني) ارزشي ندارند

بلکه ،« چــشــم » ، معيار اصليست ، و

همان خويشکاري را دارد که

درفرهنگ سيمرغي داشته است

چشم هرانساني ، پيوند مستقيم با خداوحقيقت دارد

درعرفان ، « عقل »،  گوهر شرايع و اديان نوري شمرده ميشود، و به آنها نيز اطلاق ميگردد ، معيارمعرفت حقيقي نيست . همچنين هرگونه علم انتقالي که منقولات ديني وکتابي جزوآن ميباشند، ميزان معرفت حقيقي نيست ، ولو نيز به آنها، اشاره کرده شود، و تصاوير آنها نيز بکار برده شود . برترين ميزان ، چشم ، به همان معنائيست که درفرهنگ ايران، اصل خرد و اصل دين شمرده ميشده است . چشم، سرچشمه بينشي ازبُن کيهاني وجود خودِ هر انسانيست، که هنگامي فوران کند، سراپاي وجود انسان را تحول ميدهد و تازه ميسازد .

«چشم » ، جانشين عقل و کتاب مقدس ديني ميگردد . ازآنجا که ما ، چشم را يک « اندام حسي» ميدانيم ، طبعا اصطلاح « چشم » را نزد مولوي ، يک تشبيه، براي « معرفتي فرازين » بشمار ميآوريم . ولي اگر با فرهنگ سيمرغي آشنا باشيم ، ديده ميشود که مفهوم آنها از« چشم » ، بدون هيچگونه تغييري ، به عرفان و به مولوي ، به ارث رسيده است . براي آنها، نه « عقل عصائي» ونه « کتاب مقدس» ، سرچشمه چنين بينش وجودي وبنيادي مستقيم که استواربر اصالت انسانست ، نيست .چشم انسان، زهدان کيهاني و سيمرغيست که درهرتجربه اي ، از نطفه خدا درآن تجربه ، آبستن ميشود .

ديوانه دگرسانست ، او حامله جانست

چشمش چو به جانانست ، حملش نه بدو ماند ؟

گرچشم سرش خسپد، بي سر ، همه چشمست او

کز ديده جان خود ، لوح ازلي خواند

همه حواس انسان، همين نقش بيواسطگي را در رابطه با حقيقت و خدا بازي ميکنند . حواس ، اندام رابطه مستقيم وبي واسطه با حقيقت و خدا ميگردند.  انسان با روشني چشم است که همه چيزها را برهنه مي بيند . انسان بايد خودش برهنه شود ( از همه منقولات و معقولات آموخته ) تا چشم خورشيد ( صنم) به او بتابد و او ازخورشيد ، آبستن گردد . نورآفتاب وماه ، ويژگي آبکي داشتند ( خور= خونابه و شيرابه است ، آفتاب = آب+ تاب ، خود آفتاب ، آو= آف  ناميده ميشود ) . انسان ازروشني ماه و آفتاب، که جوي آب ( حامل نطفه ) هستند، آبستن ميشود .  اين برهنگي که در غزليات مولوي فراوانست ، پيآيند بريدن وگسستن از همه علوم منقول و معقول است . خورشيد حقيقت يا صنم = سيمرغ کسي را تا برهنه نباشد نميتواند درآغوش بگيرد .

انسان بايد اين گوهر خود ( دوشيزه يا صنمي که همچند همه زيبايان درگيتي است ) را با چشمش ببيند، تا به قبول ورد مردمان اعتنائي نکند و ازهيچ قدرتي نترسد .

چون گل بشکفت و روي خود ديد

زان پس ، زقبول و رد نترسد

درهرچيزي، درهرانساني ( بدون درنظر گرفتن عقيده و ايمانش ) ، اين اصل زيبائي نهفته است ، وچشم، اصل معرفت و تماشاي اين راز نهفته است.

کفر دان در طريقت ، جهل دان درحقيقت

جز « تماشاي رويت » ، پيشه و کار ديگر

تا تو « آن رخ نمودي » ،  عقل و ايمان ربودي

هست منصورجان را ، هر طرف دار ديگر

خدا يا سيمرغ ( دوشيزه اي که اصل زيبائي است ) آينه انسان است . آئينه ، واژه ايست که جانشين دين ساخته شده است . خدا ، دين انسانست، ودرديدن اوست که  گوهرخودش را ميتواند بشناسد

خدا به انسان ميگويد :

اي آنکه ترا ما زهمه کون گزيده

بگذاشته مارا تو و ، درخود ، نگريده

تو شرم نداري که ترا ، آئينه مائيم

تو آئينه ناقص کژ شکل خريده

اي بيخبر ازخويش ، که ازعکس دل تو

برعارض جانها ، گل و گلزار دميده

برچرخ  زشادي جمال تو ، عروسيست

اي همچوکمان ، جان تو درغصه خميده

اي آنکه « شنيدي» سخن عشق ، « ببين » عشق

کوحالت بشنيده و کوحالت ديده

در عشق همانکس که ترادوش بياراست

امشب تو به خلوتگه عشق آي ، جريده ( تنها )

مولوي ، پس ازآنکه « عطارد وار» ، اهل علم وکتاب و ادب بوده است ، درپايان، بسراغ همان چشمي ميرود که از ديدن زيبائي سيمرغ ( ساقي ) مست ميشود، و اورا، تنها معبود خود در مسجد و کليسا و کعبه و کنشت ميشناسد . هرکسي ، ارزش آنچيزي را دارد که ميپرستد . يکي مقام و ديگري قدرت و … را – در بُن وجودش – ميپرستد، طبعا وجودش نيز، همان ارزش را دارد . پرستيدن ، هنگامي پرستش است که عملي باشد که از بُن وجود انسان بتراود . خم و راست شدن درمسجد و کليسا و… چند کلمه تعظيمي بر زبان راندن ، پرستيدن نيست . يکي، هميشه  نمازميخواند وروزه ميگيرد وحج ميرود ، ولي ازبُن وجودش ، قدرت و پول و جاه را ميپرستد. ومولوي ازبُن وجودش ، اصل همه زيبائيها را ميپرستد ، که با چشم ژرف بين ِ وجودِ خودش، بي واسطه ، درهمه معابد و بتخانه هاي دنيا مي يابد . با سراسر وجود خود ديدن ، و همه حواس وتن را تبديل به چشم کردن ، امکان ديدن حقيقت و اصل زيبائي درهمه انسانها و درهمه گيتي هست . هرحسي ازانسان، ميتواند چشم بشود .

عطارد وار، دفتر باره بودم

زبردست اديبان مي نشستم

چو « ديدم لوح پيشاني ساقي »

شدم مست و ، قلمها را شکستم

« جمال يار» شد « قبله » ……

زاشک رشک او شد آبدستم

توئي معبود درکعبه و کنشتم     

توئي مقصود ازبالا وپستم

همان ارزد کسي ، کش ميپرستد

زهي من که مراو را مي پرستم

ديدن جمال اين اصل همه زيبائيها ، گاه و بيگاه و ناگاهست ، و طبق قاعده، ودر مراسم و مناسک مشخص ، چهره نمي نمايد . ولي هنگامي ناگهان درتو چهره نمود و ديدي، آنگاه با چنين ديدي ، کل وجودت تحول مي يابد، وخود را ميشناسي :

مبر اميد که عمرم بشد و يار نيامد

بگه آيد وي و بيگه ، نه همه درسحر آيد

تو مراقب شو و آگه ، گه و بيگاه ، که ناگه

مثل کحل ( سرمه ) عزيزي ، شه ما دربصر آيد

مانند سرمه خودشاه ( = سيمرغ ) در چشم ميآيد وباچشم ميآميزد

چو دراين چشم درآيد ، شود اين چشم چو دريا

چو بدريا نگرد ، ازهمه آبش ، گهر آيد

تو چه داني تو چه داني ، که چه کاني و چه جاني

که خدا داند و بيند ، هنري کز بشر آيد

در ديدن جوهرخود که اصل زيبائيست ، سماع و ديوانگي و سرمستي  پيدايش مي يابد . اينست که رقص و موسيقي، تجربه بنيادي ديني و نيايشي اين فرهنگست. نماز، رقص وموسيقي است.

کسيکه نماز را به تعظيم و حرکات خشک ميکاهد، ازگوهر خدائي خود بيخبر است .

سماع آنجا بکن ، کانجا عروسيست

نه درماتم ، که آن جاي فغانست

فرود آمدن سيمرغ و ماليدن پربرسررستم رستم ، عروسي خدا با انسانست، و جاي سماع ( زما = پايکوبي ) است

کسي کو جوهرخود را نديده است

کسي کان ماه ( = سيمرغ ) ، ازچشمش نهانست

چنين کس را سماع و دف چه باشد ؟

سماع از « وصل دوستان »  است

کساني را که روشان سوي قبله است

سماع اين جهان و آن جهانست

خصوصا ، حلقه اي کاندر سماعند

همي گردند و ، قبله  درميان است

اينست که تنها « ديدمستقيم اصل زيبائي درهمه جانها » ، تجربه بنيادي معرفت حقيقي است ، نه انديشيدن با عقل عصائي، و نه ديدن با نورکتابهاي مقدس ومنقولات ازمکاتب فلسفي وايدئولوژيها و آموخته ها .

سوگند بجان تو ، که جز ديدن رويت

گرملک زمين است ، فسونست و فسانست

شمشيرسيمرغ ، قطره آبست که ميبارد

بسي سرها ربوده چشم  ساقي( = سيمرغ = لنبک = پيرمغان)

به شمشيري که آن ، «  يک قطره آبست »

به همين علت سيمرغ ميگويد که تيرگز را درآب رز، بخيسان

يکي گويد که : اين ازعشق ساقيست

يکي گويد که اين فعل شرابست ( بگمز= ماه خدا = باده )

مي وساقي چه باشد ؟ نيست جز حق

خدا داند که اين عشق ازچه بابست

همين « چشم » است که انسان را مستقل و آزاد ، به معناي حقيقي ميسازد، و عقايد و اديان برايش ميزان نيستند، و بدون رعايت نظر اين و آن ، خود ، مي بيند و ميانديشد

عاشقا دوچشم بگشا، چهارجو در خو ببين

جوي آب و جوي خمر و جوي شير و انگبين

عاشقا « درخويش بنگر» ، سخره مردم مشو

تا فلان گويد چنان و آن فلان گويد چنين

من غلام « آن گل بينا » که  فارغ باشد او

کان فلانم خارخواند ، و آن فلانم ياسمين

ديده بگشا زين سپس، با ديده مردم مرو

کان فلانت گبر گويد ، و آن فلانت ، مرد دين

فرود آمدن سيمرغ برتارک سررستم ، براي پيدايش چنين چشميست . همچنين تيرگزشدن سيمرغ ، براي فرشگرد چشم خسته و افسرده و بيمار اسفندياراست که ديگر نميتواند ، زيبائي کارهاي هزارساله رستم و سيمرغيان را درايران، ببيند و بستايد و به آنها ارج بگذارد . سيمرغ

برستم نمود آنزمان راه خشک     همي آمد ازباداو، بوي مشک

بفرمود تا رفت رستم بپيش     بماليد بر تارکش پرخويش

بدوگفت : شاخي گزين راست تر   سرش برترو تنش برکاست تر

برين گز بود هوش اسفنديار     تو اين چوب را خوارمايه مدار

برآتش بر اين چوب را راست کن

يکي نغز پيکان نگه کن کهن

بنه پرّ و ، پيکان براو   برنشان

نمودم ترا از گزندش نشان

چو ببريد رستم  تن شاخ گز      بيامد زدريا ، به ايوان و دز

بدان راه سيمرغ بد رهنماي

همي بود بر تارک او بپاي

دراين چوب گز، هوش اسفنديار هست . تيرگز، نه تنها برگزيده سيمرغ است، بلکه چشم ( روشني و بينش) خودش هست . اين سيمرغ که « ابرسياهست» ، وخودش را ميبارد . و جهان را « تير باران » ميکند . اين سيمرغ درشکل لنبک است، که خودش ساقي است، و خودش وجود خود را که باده ( بگمز) است مي پيمايد. اين سيمرغ است که « آرش کمانگير» است و خودش درتيرش، پرتاب ميشود و درتيرانداختن ، خودش ، محو ميشود . بيواسطه بودن تحول سيمرغ به گيتي ، به درخت ، به گل و به جانورو به انسان ، درداستانهاي عرفا ، در داستان اسکندرو بهرام گور، عبارت بندي ميشود که خودشان ، به کردار فرستاده از اسکندرو بهرام گور، نزد شاه ايران يا شاه هند ميروند . آنها هم ، فرستنده ( مرسل ) و هم فرستاده ( رسول ) هستند . هم تيراندازند و هم تير. در يونان ، خداي زيبائي ( آفروديت) ، عاشق نميکرد ، بلکه « اروس» که با او بود، تيرعشق را به چشمها ميزد . ولي درايران ، اين سيمرغ يا هماست که هم اصل زيبائيست ، هم کمانگير( کماني = خماني) وهم تيري که مياندازد و هم چشمي که به آن مزند .

پنهان ياري بگوش من گفت :    کا ينجا پنهان، لطيف ياريست

او بُد ،  که به اين طريق ميگفت

کز تعبيه هاش ، دل نزاريست

او بود،  رسول خويش و مرسل

کان لهجه ازآن شهرياريست

به هوش آمدن اسفنديار با تير گزسيمرغ

اسفندياردرمرگ، به هوش ميآيد

هوش = روند زاده شدن روشني ازتاريکي

سيمرغ به رستم ميگويد :

«   برين گـَز بود هوش اسفنديار  »

« هوش » ، به معناي مرگ و هلاکت گرفته ميشود . غالبا، ميانديشند، که « هوش» ، دراين بيت ، فقط معناي « مرگ وهلاکت» را دارد . ولي دراينجا ، سيمرغ ، تنها ازهوش ، اين معنا را نميخواهد ، بلکه « روند مردن» را ، روند « به هوش آمدن يا هوشيارشدن هرانساني»  ميداند. اسفنديار درست دررسيدن تيرگز به چشمانش، نه تنها ميميرد ، بلکه درهمان آن مرگ ، به هوش ميآيد ، و درست ازمقصرواقعي باخبرميشود ، ووارونه ايمانش به اهورامزدا وزرتشت ، عمل ميکند . سيمرغ ، « جانان »است، و اصل يا بُن همه جانهاست، و همه جانها ، ازجمله جان اسفنديار، وچشم جانش (با روشني وبينش اصلي) ، به سيمرغ بازميگردند ، و سيمرغ ، اورا درآغوش ميگيرد.

اسفنديار، خود را دشمن سيمرغ ميداند و دردشمني عمل ميکند، ولي سيمرغ ، دوست اوست ، و اورا برغم همه دشمنيهايش، دوست ميدارد و آماده است که ازنو، اورا درآغوش گرم خود به کردار وجود خود ، بپذيرد . سيمرغ ، اصل همه جانهاست، و با همه جانها ميآميزد و هيچ فرقي ميان دوست و دشمن و کافرو موءمن و … نميگذارد . هرجاني در پيوند به سيمرغ ، به هوش ميآيد . هرچند رستم ، دراوج اضطراروناچاري، تير را بسوي او پرتاب ميکند، ولي آغوش مهر سيمرغ  براي جان و چشم اسفندياري که دشمن شماره يک سيمرغست، بازاست 

چرا ، مردن ، به هوش آمدن است ؟

اصطلاح « هوش » را از واژه « اوشهين گاه و اوشهين مينو » ميتوان دريافت . اوشهين گاه ushahin، گاهيست که ميان « نيمه شب» و « روز» قراردارد، و پيشوندش که « اوُش» است ، همين واژه ِ« هوش» ميباشد .  اوشهين گاه ، بُرهه گذر از تاريکي به روشني است ، بُرهه ايست که تاريکي را به روشني، جفت و يوغ ميکند . درنيمه شب ، عروسي بهرام با ارتا فرورد است، وازاين همآغوشي، نطفه خورشيد پيدايش مي يابد، و جنين درشکم شب ميگردد . خدايان « اوشهين گاه » ، سروش و رشن هستند . اين جفت خدايان ، ماماياني هستند که خورشيد را از مادرشب، ميزايانند . دراين گاه ، روشني که ازنطفه ، جنين و کودک ميشود، درراه زاده شدنست.

اين همان چيزيست که « به هوش آمدن » ناميده ميشود . البته اين تصوير، تنها کيهاني نيست ، بلکه اين دو سروش و رشن ، دربُن هرانساني نيزهستند ، و تجربياتي را که درضمير تاريک آفريده ميشوند ، ياري ميدهند تا « دربينش و روشني آگاهبود » پديدارشوند. آنها ، انجام ِ روند زاده شدن يا زايمان « بينش و روشني »  را به عهده دارند . در واقع « بهمن » که مينوي خرد يا آسن خرد هست ، دربُن کيهاني انسان ميانديشد ، و سروش ، اين « سرود رازگونه بهمن» را ميشنود، و در گوش« پيش آگاهبود »هرانساني ، زمزمه ميکند.  سروش و رشن ، جفتي هستند که ياري ميدهند تا حقيقت ( اشه ) ازتاريکي زهدان درون ، درپيش آگاهبود انسان، پديدارشود .  سروش و رشن ، قابل سنجش با جبرئيل قرآني و روح القدس انجيلي نيستند . سروش و رشن ، در گوهرهرانساني هستند و ويژه برگزيدگان نيستند .

حقيقت ، ازهمه انسانها زاده ميشود، و هرانساني رابطه مستقيم و بيواسطه با حقيقت دارد . اين انديشه ، هم برضد بت شکني اسفنديار، و هم برضد جهاد دينيست که با زرتشت ، آغازشد.

البته چنين خداياني با چنين خويشکاري ، بکار الهيات زرتشتي که اهورامزدا را مرکز انحصاري روشني ، و زرتشت را تنها واسطه او ميدانست،نميخورد. طبعا،سروش ورشن در خويشکاريهايشان محدود ساخته شدند وازاصالت افتادند . ردپاي نقشهاي اصلي که آنها بازي ميکرده اند ، درشاهنامه و درگرشاسپ نامه اسدي ، ودر ويس و رامين باقي مانده است . ازاين گذشته سروش ورشن ، زاياننده بينش و روشني ازتاريکي تخم بودند، و اين برضد اولويت روشني ، وو پيدايش ِ روشني از روشني بود . اين بود که سروش و رشن را، به کارهاي « آنجهاني و پس ازمرگ »  گماشتند، وازشرّشان دراين قبيل کارها نجات يافتند .

ازآنجا که مرگ هم روند زاده شدن درسيمرغ ( فروردين) و وصال باسيمرغ شمرده ميشد ، الهيات زرتشتي ، سروش و رشن را به « کارهاي آنجهاني ، جهان پس ازمرگ » گماشتند .  سروش ، ماماي زايمان بود، و رشن ( رشنواد درشاهنامه ) خداي چرخشت بود، و درپائيز، شيره انگور را درچرخشت ( سپار) ميفشرد، و شيرابه اش را به خمخانه ميسپرد، تا ازآن باده فراهم آيد.ازاينرو ، رشن ، يابنده حقيقت ، يعني بدست آرنده ِ اشه و شيره جانها و انسانها شمرده ميشد . رشنواد در داستان هما وبهمن درشاهنامه ، درواقع « يابنده داراب » است . او بود که باهمين شيوه چرخشتي، شيره گيري ازناي و انگوروانارو … اشه انسانها را هم مييافت . بدينسان که  مردمان را سه يا چهار جام باده مينوشانيد . ايرانيها براين باور بودند که انسان درمستي از باده ، گوهرخود را آشکارميسازد . اين همان پيدايش « روشني ازتاريکي » بود . مستي ، درست همان روند زايمان روشني از تاريکي بود . بدينسان مستي، پيوند تنگاتنگ با معرفت ازحقيقت داشت . واين انديشه در غزليات مولوي ، هزاران  شکل بخود ميگيرد . خدا ، خودش هم ساقي وهم باده است، و مستي ازخدا و درخرابات ( خور، پيشوند خرابات ، به معناي شيرابه وخونابه هست )، بهترين روش براي زايش حقيقت ازخود ميباشد . اسفنديار درهفتخوانش به دشمنش که راهنمايش هست، باده مينوشاند ، تا حقيقت را درباره « آنچه پيش خواهد آمد » بگويد . خودش به رغم بينشي که با روشنائي اهورامزدائي دارد، نميتواند پيش بيني کند، و نياز به « راهنما و راهبر» دارد .

رستم درهفتخوانش ، بي نياز از راهبراست .اسفنديار، با چشمي که به روشني اهورامزدا خو پيدا کرده ، نميتواند بي راهنما ، هفتخوانش را بپيمايد . چنانچه ضحاک، باچشم خودش نميتوانست، به روشني وبينش دست يابد و نيار به آموزگار داشت .

تجربه ژرف و بنيادي که انسان ، ازمينوئي خرد يا آسن خردش در وجودش  ( بهمن ) پيدا ميکرد، سرودي بود که سروش با « گوش – سرود خردش » ميشنيد ، و سپس آنرا به « پيش آگاهبود انسان » انتقال ميداد، و آنرا در گوش ، پنهاني زمزمه ميکرد . انديشه بنيادي، به پيش آگاهبود ( بخش اوشين وجودش ، بخش سحري وجودش ) آورده ميشد ، ودرخطوط سايه روشن مه آلود طرح کرده ميشد، و ازاينجا بود که سپس « به روز» ميشد، واز پيش آگاهبود ، به آگاهبود ميآمد .  درهمان آغاز شاهنامه ، اين سروش است که توطئه اهريمن را براي آزردن جان نخستين انسان ، به سيامک، پنهاني خبر ميدهد . سروش ، خداي ضد خشم ( ضد قهرو پرخاشگري  وطبعا ضد جهاد ) است .سپس اين سروش است که درشاهنامه « نخستين فرمان » را براي دفاع ازقداست جان، براي کيومرث ميآورد که نميدانست دربرابر يک زدارکامه چه بايد بکند .  خوب ديده ميشود  که سروش ، پيام بهمن ( مينوي خرد= آسن خرد ، خرد بنيادي کيهاني درانسان ) را که « اصل ضد خشم و ضد قهر و ضد جهاد ديني است » و تنها استوار بر « قداست جان هرانساني » است ميآورد .

درحاليکه اسفنديار، درهيجاي تلاش براي جهاد ديني و بت شکني ( که شکستن پيکرهاي خدايان سيمرغي بود ) و تحميل آموزه زرتشت ، و گسترش و پيشرفت دين بهي ، دست به قهر و پرخاشگري زده بود، و به همين منظور، بسراغ رستم آمده است ، تا اورا درصورت نپذيرفتن دين بهي ، بند کند . او به رستم فقط دو امکان ميداد ، يا جنگ ( جهاد ديني ) و يا بند . اين پيآيند آموزه زرتشت بود که او با گوش خود ، مستقيما آنهارا شنيده بود !

واين به کلي برضد گوهر بهمن- سروش ، درفرهنگ اصيل ايران ، فرهنگ سيمرغي بود .سروش وبهمن ، بنمايه خرد ضد پرخاشگر بودند، که استوار بر مقدس شمردن جان انساني ، چه موءمن چه کافر، چه ايراني چه انيراني ، چه زرتشتي چه بت پرست و برهمني ، چه اهورامزدا پرست بودند . اين خدايان درالهيات زرتشتي ، همگي اصالت خود را که درفرهنگ اصيل ايران ( فرهنگ سيمرغي ) داشتند ، از دست دادند و ديگر انباز آفرينندگي نبودند، و همه آفريده اهورامزدا و گماشتگان اهورامزدا شدند . سروش و رشن هم حق زايش بينش و روشني را ازهرانساني ، از دست دادند .

البته ملت، همان انديشه هارا که فرهنگش بود درضميرش نگاهداشت، و زرتشتيگري نتوانست کاملا اين فرهنگ را از دلها و روانها بزدايد . اين راه گذر از تاريکي به روشني ، اين فاصله ميان سرّ و آشکار، اين نوسان ميان خود و بيخودي ، ميان مستي و بيداري ، يا به عبارت ديگر ، اين بخش سايه اي و سحري وجود انسان ، نقش بسيار مهمي در غزليات مولوي بازي ميکند . ما ، به « انديشه ها ئي که در آگاهبود ، مرزبندي شده و روشن هستند » اهميت ميدهيم، و به آنها رو ميآوريم ، طبعا دربرخورد با اين « بخش از تجربه هاي سايه اي وسحرگونه مولوي » ، ميکوشيم آنهارا به همان مفاهيم روشن ، بکاهيم .

مولوي ، درمعرفت حقيقت ، سخت پاي بند « معرفت زايشي از بُن وجود انسان » است که جنبشي است از تاريکي بيخودي به روشنائي خود ، و از تاريکي خودي که درتصرف بيگانه درآمده است ( خودي که فقط با روشني بيگانه ازخود، با روشني اهورامزدا و الله و ….  مي بيند ) به بيخودي اصيل و لي تاريک بُن خود . اين بررسي، بسيار ژرف و دراز است و دراينجا بايد ازآن گذشت . « به هوش آمدن» ، روند يک تحول ژرف دروجود انسانست. به هوش آمدن ، آميختن با سيمرغ يا جانانست.

سيمرغ يا فروردين

نيروي فرازبالنده درانسان( معراجي، ترانسندس )

و « اصل دگرگوني انقلابي و جنبش نوين » است

سيمرغ ، همان « ارتا» هست . يک چهره اش ، « ارتاي خوشه = پروين » است که بُن هستي است، و چهره ديگرش ، ارتاي فرورد »  است که همان « نيستان مولوي » و همان « سيمرغ عطار» در منطق الطيرهست، که همه جانها درپايان، باهم ميآميزند، و به « وَنا= خوشه درخت عشق » ميرسند، که معربش « فنا » شده است ، ولي معنايش « عشق وآميزش همه جانها باهم يا سيمرغشدن » است .

برداشتي که موبدان ازانديشه مجازات و مکافات درسرودهاي زرتشت کردند، برضد اين تصوير شد . فروهرها يا « مرغان چهارپرضمير» که تخمهاي سيمرغ بودند ، پس از مرگ ، يکراست، تحول به سيمرغ نمي يابند ، بلکه اگرنيک و اشون باشند و طبق خواستهاي اهورامزدا رفتارکرده باشند ، به حضور اهورامزدا ( فقط به پيش اهورامزدا ) برده ميشوند ، ولي ديگر، خبري از آميختن آنها با اهورامزدا نيست . اين فروهرهاي پرهيزکاران ، همه ساکنان بهشتند و طبعا فروهردروند ها و کافران همه به جهنم ميروند  . مجازات و مکافات، پس ازمرگ روي ميدهد ،و فروهرهاي موءمنان وکافران ازهم جداساخته ميشوند، و ديگر، آميزش فروهرهاي پرهيزکاران و پارسايان باهم دراهورامزدا ، وجود ندارد . ازاين پس متون زرتشتي واژه « ارتا فرورد » را تحريف و مسخ ميکنند، تا « فروهرها يا فره وشيهاي پرهيزکاران و پارسايان » ازآب درآيد . فروهرها ، بيان افراد ازهم پاره شده درآن جهان ميگردند . درآن جهان، به سعادت فردي خود ميرسند . اين تفاوت ميان زرتشتيان وسيمرغيان ، يک ورطه بسيارژرفي بود .  براي درک اين ورطه، بايد نقش سيمرغ را که همان ارتافرورد يا فروردين  باشد ، درفرهنگ سيمرغي شناخت . اين انديشه ، سپس در آثارعرفا، ماند و اوج عبارت بنديش را درغزليات و انديشه هاي مولوي به خود گرفت.

فروردين ( fravartin)، نام نخستين ماه سال، و سرآغازتحول بهاري و بيدارشدن و نوشدن و باززائي طبيعت يا « فرشگرد» است . و« بهار»، درغزليات مولوي ، هميشه مفهوم اورا از« قيامت و رستاخيزو باززائي » مشخص ميسازد، که به کلي با مفهوم اسلامي قيامت و رستاخيز و بازگشت مهدي وصاحب الزمان فرق دارد . « بهاريه هاي » مولوي ، تنها تعريف بهارطبيعت ساير شعرا نيست ، بلکه گسترش پديده نوزائي گوهر انسان است.

بلبل رسد بربط زنان ، وان فاخته کوکو کنان

مرغان ديگرمطرب « بخت جوان» ، « بخت جوان »

من زين قيامت ، حاملم ( حامله هستم) گفتِ زبان را مي هلم

مي نايد انديشه دلم ، اندر زبان ، اندر زبان

خاموش و بشنو اي پدر، از باغ و مرغان ، نوخبر

پيکان ِ پرّ ان  آمده ،  از لامکان ، از لامکان

سجستانيها بنا بر ابوريحان بيروني به اين ماه، « کواد» ميگفتند که همان « قباد » باشد . معناي اين واژه درشکل « غباد » در برهان قاطع مانده است . دربرهان قاطع، « غباد» ، به معني « ابداع ميباشد که نو آوردن و نوساختن و شعرنو گفتن است – ومردم برحق را نيزگويند. يعني درفعل حق ، طرف نقيض را نگيرد و جانب کسي را ملاحظه نکندو روي نه بيند و آنچه حق است بعمل آورد » . البته دکترمعين پنداشته است که اين معاني، همه مجعولند . علت هم اينست که ايرانشناسان ، درخطوط اصلي ، همه دنباله رو الهيات زرتشتي و جعليات موبدان زرتشتي هستند، و آنرا علم وعلمي ميدانند . بدين سان ، آخوند ، مرجع حقيقت و علم ميشود ! ولي همين تساوي فروردين با کواد ، نشان ميدهد که اين سخن، مجعول نيست ، بلکه سخن موبدان و ايرانشناسان مجعولست . هم کواد و هم فرودين به 1- چوب زيرين چهارچوب درخانه گفته ميشود که آستانه باشد و بعربي عتبه خوانند و هم کواده به « چوب آستان درخانه باشد + چوبي که پاشنه در، برآن گردد » .  فروردين يا قباد ، درب ورود به زمان وپيدايش گيتي هست ، و اين تصوير دراين فرهنگ، به معناي « بن زمان و بن گيتي » را داشته است . آستانه و پاشنه درخانه ،که با گرديدن، دربازميشود ، درست بيان « افتتاح زندگي وجهان تازه » بود . سيمرغ که خودش بهاراست ( بهار دريوستي ven-ghre+   vanh-hra= ناي به ) است، با نواختن ناي به ، جهان را ازنو ميآفريند . اين واژه « فرورد + فروردين» در سغدي هم باقيمانده است، و درست درسغدي اين واژه درهمه ترکيباتش معناي « گرديدن + تغيير کردن + دگرگوني و حرکت و گردش » دارد .فرورد= parwart به معناي گرديدن و تغيير کردن و برگشتن دارد . parwert به معناي تغيير دهنده + برگرداننده است .  پروَست parwast  به معناي گرديدن و برگرداندن است .  پروارت = فروارد parwaart  به معناي گردش وحرکت است . اين واژه درسغدي ، نکات بسيار مهمي را بازگو ميکند . يکي آنکه ديده ميشود که اين واژه که درهمه متون سغدي به معناي گشتن، گرديدن، برگشتن است ، مرکب از « پري + ورته = warta + pari » است . ورت ، همان « گرد=گشتن» امروزيست . ولي « پري » ، بيان آنست که جفت ويوغ و عروسي ، سرچشمه اين حرکت و تغيير و تحول هست . پيشوند « فر، فرا » تنها معناي « بسوي بالا و فراز» ندارد . اين يوغ وعشقست که تحول و گردش و آفرينش و تعالي( ترانسندس) ميآورد . گذشته ازاين، درست واژه فروهر، همين ريشه را دارد

( frawarti ) prwty .  سپس ديده ميشود که به قبريا گور « فرورد کده = پرورت کته prawart-kaate ميگويند، که به معناي « خانه تحول » است ( به فرهنگ سغدي- فارسي دکتربدرالزمان قريب مراجعه گردد ) . البته  اين گرديدن و تحول ، داراي محتواي بسيارژرفيست که نخست به ديد نميآيد . دراين تحول و گشتن ، انسان ، گذشته را بکلي فراموش ميکند، و بدون بارگذشته ، به بُن يا وصال سيمرغ ( جانان ) ميرسد .  وقتي انسان بياد عملها و انديشه ها و گفتارهايش باشد ، هيچگاه نميتواند قرين سيمرغ يا جانان گردد وعشق را دريابد . اصل عشق، همه گناهان را فراموش ميکند، و دنبال « توبه ازگناه ، و بخشيدن گناه » نميگردد . بخشيدن گناه ، نشان قدرتست ، نه بيان عشق . درفرهنگ سيمرغي، پديده پاداش و مکافات ، به آنجهان انتقال نمي يابد ، بلکه درخود انسان درحين عمل ، پاداش و مکافات درهمين گيتي روي ميدهد . هر عملي و گفته اي و انديشه اي، وجود انسان را بطورکلي، دگرگون ميسازد، و ايجاد شادي يا درد ميکند، ولو آنکه اين روند ، نا آگاهبودانه باشد .مسئله آنست که بايد حساسيت اخلاقي انسان را چنان بالا برد که خودش درهرعملي، اين مجازات ومکافات را بلافاصله دريابد . ضحاک ، پيآيند همه خونخواريهاي خود را درگيتي ،  درپايان، درمي يابد ، و تبديل به مارها بردوش خود ِ او ميگردند، و اورا عذاب ميدهند . اين انديشه پاداش و مکافات ، در فرهنگ سيمرغي، بکلي با مفهوم پاداش و مکافات در زرتشتيگري فرق داشت، و برداشت زرتشتيان ، به خلق « بهشت و دوزخ » کشيده شد، که فرهنگ سيمرغي نداشت.درفرهنگ سيمرغي، همه بدون استثناء به وصال سيمرغ ميرسيدند، و انديشه انتقام کشي، پس ازمرگ ، وجود نداشت . اين بودکه سيمرغ ، خداي عشق و خداي فراموشي بود. در مسيحيت ، پدرآسماني ، پسرش عيسي را قرباني ميکند، تا مردم را از گناهاني که کرده اند،برهاند . درفرهنگ ايران، سيمرغ ، گناه همه گناهکاران را درهنگام مرگ، فراموش ميکرد.

البته « ياد و فراموشي » در الهيات زرتشتي ، پديده هائي بودند که با « هستي انسان» اينهماني داده ميشدند . براي الهيات زرتشتي ، کسيکه فراموش ميکند، هستي خود را از دست ميدهد . براي سيمرغ ، ايجاد آفرينش نو درانسان ، همگام با فراموشي بود . انسان نبايد توبه بکند، بلکه بايد فراموش کند . با توبه کردن ، هيچگاه ، گناه ، پايان نمي يابد ، بلکه ازنو تجديد ميگردد . اين مسئله نياز به گسترش دارد که درحوصله اين جستار نمي گنجد .  به هرحال ، سيمرغ ، همه زشتيها و بديها و آزارها ، ازجمله « قتل خود را بوسيله اسفنديار» ، فراموش ميکند، و همان مهررا به او دارد که پيش ازاين تجاوزگري وجهاد طلبي و آزار ، به او داشته است . فرهنگ سيمرغي ، اين را گوهر عشق ميداند . جائي عشق، ازنو ميآفريند که گذشته را فراموش کند . نو آفريني ، با فراموشي کار دارد . اين ويژگي مثبت فراموشي را در آفرينندگي ، صوفيها درهمان انديشه « شستن کتاب » داشته اند .

انسان بايد همه منقولاتي را که ازکتابها ، ازجمله کتابهاي مقدس بخاطرسپرده و آموخته است ، فراموش کند، تا به وصال سيمرغ و خداي مهر برسد . اين انديشه را مولوي دريکي از غزلياتش ميآورد . يکي ، معشوقه اي دارد و ميخواهد به وصالش برسد ، راه چاره را دراين مي بيند که نزد افسونگري برود . افسونگربراي او، وردي در نامه اي مي نويسد و به او ميگويد که اين نامه را بايد دفن کني (نامه ، تخم شمرده ميشد که بايد کاشته شود تا عشق = وَن= درخت ، ازآن برويد. آرزوها تخمند که وقتي کاشته شدند ، واقعيت مي يابند ) ، ولي درهنگام دفن کردن اين نامه، تو نبايد به فکر بوزينه باشي . ولي اين مرد ، هروقت ميرود اين نامه را دفن کند ، بوزينه بيادش ميآيد ، و بدينسان هميشه از وصال محبوبه ، محروم ميماند.

خواست يکي نوشته اي ، عاشقي ، از معزمي

گفت بگير رقعه را ، زير زمين يکن دفين

ليک به وقت دفن اين ، ياد مکن تو بوزنه

زانک زياد بوزنه ، دوربماني از قرين

هرطرفي که رفت او ، تا بنهد دفينه را

صورت بوزنه ز دل ، مي بنمود  از کمين

گفت که : آه  تو خود ،  بوزنه را نگفتئي

ياد نبد زبوزنه ، در دل هيچ مستعين

هنگاميکه سيمرغ ، پرش را برتارک سر رستم ميمالد ، دراثر همين ماليدن پراست که رستم همه احساسات خشم و کين را درباره اسفنديارو گشتاسپ وآموزه جهادي زرتشت و اهورامزدا ، فراموش ميکند . يوستي هزوارش آمرزيدن را ، که ازريشه واژه « مرزيدن = ماليدن » باشد  ، « فرامُشت » ذکر ميکند . ما امروزه مي پنداريم که آمرزيدن ، بخشيدن گناهان اوست . خدا ، کسي را که بيامرزد، گناهان اورا مي بخشد ، ولي درحقيقت ، آمرزيدن ، به فرهنگ سيمرغي باز ميگردد . خدا، در آمرزيدن ، همه گناهان را فراموش ميکند و آمرزيده هم ، همه را فراموش ميکند . آمرزيدن، فراموش کردن خود، درروند عشقست . سيمرغ يا خدا ، در آمرزيدن ، درعشق ورزي و آميزش با انسان، همه کينه هارا درانسان ودرخود ، فراموش ميسازد . اکنون سيمرغ با « تيرنگاهش» ميخواهد با چشم اسفندياربياميزد ، تا ازاين بوسه سيمرغ، چشمي نوين دراو بيافريند . اين نگاه ، سرمه چشم اسفنديارميشود

خواهي تو دوعالم را همکاسه وهم ياسه

آن کحل (= سرمه ) انا الله را ، درعين دوعالم زن

« سرمه – من خدايم » را بايد درچشم بزني ، تا دوعالم را همکاسه بکني . همين کار را سيمرغ ميخواهد  بکند.

با بوسه تير نگاه سيمرغ که درآن، خود سيمرغ آب شده است، ميخواهد شورش در انديشه و وجود اسفندياربياندازد . تير، باران ابرسياه ( سيمرغ ) را درلوله هاي ني ( = تير) ميباريد. اکنون سيمرغ به رستم ميگويد :

بدوگفت اکنون ، چو اسفنديار

بيايد ، بجويد زتو کارزار

تو، خواهش کن و خوبي و راستي

مکوب ايچ گونه  در کاستي

مانند بارگذشته ، ازاو انتقاد مکن، واورا سرزنش تحقيرمکن

مگر باز گردد به شيرين سخن

بياد آيدش روزگار کهن

چو پوزش کني چند و نپذيردت

همي از فرو مايگان گيردت

به زه کن کمانرا و اين چوب گز

بدينگونه پرورده در آب گز

ابر چشم او ، راست کن هر دو دست

چنان چون بود مردم گز پرست

زمانش برد  راست اورا به چشم

به چشمست ، بخت ، ارنداري تو خشم

اين زمان هست که تيرگز را به چشم او ميبرد ، نه تو . بهرام و سيمرغ ، بُن زمان هستند . بخت که همان بغ = سيمرغ باشد ، درچشم است . درچشم اسفنديار، اين منم که درانتظارنخستين تابش اين نگاه هستم . ولي تو درانجام اين کار، نبايستي هيچگونه خشم و کيني نسبت به اسفنديار و گشتاسپ و اهورامزدا و زرتشت داشته باشي که اورا بدين دشمني انگيخته اند .اينست که وقتي سپيده دم ، رستم به ميدان رزم ميرود ميگويد

بگفت اي گزيده يل اسفنديار   ايا  سيرناگشته ازکارزار

بترس از جهاندار يزدان پاک    خرد را مکن با دل، اندرمغاک

درآغاز، دل راسرچشمه خرد و انديشيدن ميدانستند .

من امروز ني  بهر جنگ آمدم

پي پوزش و نام وننگ آمدم

تو با من بدي را چه کوشي همي

دو چشم خرد را بپوشي همي

آنگاه رستم ، به اهورامزداي  زرتشت ، که اسفنديار به او ايمان دارد و براي گسترش آموزه اش ميجنگد و براي تحميل همين آموزه به رستم ، براي جنگ با او آمده است ، سوگند ميخورد .

به دادار زردشت و دين بهي

به نوش آذر و فرّه ايزدي

به خورشيد و ماه و به استا و زند

که دل را بتابي زرا ه گزند

نگيري بياد آن سخنها که رفت

وگر پوست برتن ، کسي را بکفت

بيائي ببيني يکي خان من

رونده است کام تو برجان من

اگر من در نبرد پيشين زياده روي کردم ، پوزش ميخواهم و بيا امروز، مهمان من بشو . کسي را به مهماني طلبيدن ، به معناي آشتي طلبي است . اسفندياراين دعوت را نمي پذيرد، و آنچه رستم ميگويد ، فريب و نيرنگ ميشمارد، و برستم ميگويد که آنچه تو ازمن ميخواهي، آنست که من ازفرمان اهورامزدا که پدرم آنرا بکارمي بندد سرپيچي کنم .يا تن به بند و اسارت بده يا بجنگ

مرا گوئي از راه يزدان بگرد     زفرمان شاه جهانبان بگرد

که هرکوزفرمان شه شد برون     خداوند را کرده باشد فسون

جز ازبند يا رزم ، چيزي مجوي   چنين گفتنيها به خيره مگوي

اينست که رستم دراوج اضطرار،  فقط يک راه درپيش خود دارد و آن دفاع ازخودش هست، و بدينسان ناگزيرميشود که به رغم خواست درونش ، تيرسيمرغ را بکارگيرد

تهمتن گز اندر کمان راند زود    بدانسان که سيمرغ فرموده بود

بزد تير برچشم اسفنديار    سيه شد جهان پيش آن نامدار

دراينجاست که اسفنديار، ناگهان به معناي حقيقي هوش ، به هوش ميآيد و دگرگوني سراسري وجود اورا فراميگيرد . اين به هوش آمدن در لحظه مرگ ، که براي رسيدن به آغوش سيمرغ روي ميدهد ، انديشه اي بسيارنيرومند درفرهنگ ايران بوده است . ازجمله شيخ عطار، درالهي نامه داستاني درباره بايزيد بسطامي ميآورد که در لحظه نزع ، در آخرين دم زندگي ، زنار ميطلبد تا اقرارکند که من اين هفتاد سال عمرم ، هميشه گبر ( = سيمرغي) بوده ام و اکنون اين زنار را ميگشايم ، چون دراين لحظه، با سيمرغ، اينهماني پيداميکنم. نام « بايزيد» ، که سبکشده « واي ايزد » است ، همان « رام » ميباشد . نام ديگربايزيد ، « طيفور» است، که معرب « دي + پور» است، و به معناي « فرزند سيمرغ » است.

چو درنزع اوفتاد، آن مرد بسطام

به ياران گفت : اي قوم نکو نام

يکي زنــّار، آريدم هم اکنون    که تا بربندد اين مسکين  مجنون

خروشي ازميان قوم برخاست

که از زنار نايد کارتوراست

چگونه باشد اي سلطان اسرار

ميان بايزيد ، آنگاه و ، زنار

دگر درخواست زناري زاصحاب

نمي آورد کس ، آن کاررا تاب

به آخرکرد شيخ الحاح بسيار

نميدانست کس درمان آن کار

همي گفتند اگر بر شيخ تقدير

شقاوت خواستست آنرا چه تد بير

يکي زنارش آوردند  اصحاب

که تا بربست ، و بگشاد ازدوچشم آب

پس آنگه روي را درخاک « ماليد »

بسوزجان و درد ناليد

بسي افشاند خون ازچشم  خونبار

وزآن پس ، ازميان ببريد  زنار

زبان بگشاد: کاي قيوم  مطلق

به حق آنکه جاويدان تو ئي حق

که چون اين دم ، بريدم بند زنار

چو آن هفتاد ساله گبرم  انگار

نه گبري کو دراين دم ، بازگردد

بيک فضل تو صاحب رازگردد

من آن گبرم ، که اين دم بازگشتم

چه گر دير آمدم ، هم بازگشتم

بگفت اين و شهادت تازه کرد او

بسي زاري بي اندازه کرد او

اگرچه راه افزون آمدم من

همان انگارکاکنون آمدم من

چوميداني که من هيچم الهي

زهيچي ، اينهمه پس مي چه خواهي

اين به هوش آمدن دردم آخرعمر، پيشينه درهمين انديشه وصال به سيمرغ وجانان دارد که انسان اينهماني با عشق ازلي پيدا ميکند، و پيشينه رياکاري ويااشتباهکاريهاي خود رافراموش ميکند .اسفنديارپس اززخم جانگزائي که ازتير گزمي يابد ، بازبخودميآيد

زماني همي بود تا « يافت هوش»

برآن خاک بنشست و بگشاد گوش

بهمن و پشوتن ببالين او ميشتابند

و رستم باشنيدن سخنهاي اسفندياردرحال نزع بخود مي پيچدوميگريد. ازاينکه اورا دربيچارگي و اضطرار کشته است، درد ميبرد و برکسيکه به اسارت او کمربسته بود ، غم ميخورد

چو اسفندياراين سخن يادکرد   بپيچيدو بگريست رستم بدرد

چنين گفت کز ديوناسازگار    مرا رنج ، بهرآمد از روزگار

چنانست کو گفت يکسر سخن     زمردي به کژي نيفکند بن

که تامن به گيتي کمربسته ام    همه رزم گردنکشان جسته ام

سواري نديدم چو اسفنديار   زره دار با جوشن کارزار

سوي چاره گشتم ز بيچارگي

ندادم بدو سر  به يکبارگي

چو بيچاره برگشتم از دست او

بديدم کمان و برو شست او

« زمان ورا » در کمان ساختم

چو روزش برآمد ، بينداختم

« به هوش آمدن ، و تحول ناگهاني اسفنديار» را پس ازاين زخم تيرگز، ميتوان از وصيتي که به رستم ميکند ميتوان ديد . اسفنديار درمي يابد که مقصراصلي، پدرش بوده است نه رستم و نه سيمرغ. درواقع ، مقصر، همان انديشه جهاد ديني بوده است که پدرش همت به اجراي آن کرده بوده است .اين انديشه جهاد و قدرت پرستي گشتاسپ، که دين زرتشت را بهانه جهانگيري خود و تحميل عقيده ساخته است ،  علت ريختن خون او شده است .

چنين گفت با رستم ، اسفنديار   که ازتو نديدم بد روزگار

بهانه ، تو بودي ، پدر، بُد ، زمان

نه سيمرغ ورستم ، نه تيروکمان

مرا گفت شو سيستان را بسوز

نخواهم کزين پس بود نيمروز

اين گشتاسپ است که براي تبليغ دين زرتشت ، فرمان نابود کردن سيستان و نيمروز را که پايگاه سيمرغيان بود ، به او ميدهد . آنگاه پسر خود ، بهمن را براي پرورش و آموزش به رستم ميسپارد، و ميخواهد که اورا به تخت شاهي بنشاند . اسفنديارزرتشتي ، بجاي سپردن فرزند خود به زرتشت و جاماسپ ( تئوريسين جهاد ديني از آموزه زرتشت ) و دادن مشروعيت ديني به حکومت ، هم پرورش و آموزش پسرش را به خانواده سيمرغيان ميسپارد، و هم ميخواهد که پسرش ، « حقانيت سيمرغي به حکومت درايران » بيابد و رستم به او تاج ببخشد . ورستم ، همه کين وخشم خود ازکارهائي که گشتاسپ واسفندياربرضد سيمرغ کرده اند فراموش ميکند ، و برپاي ميخيزد ودست راست را به برميزند وبا اسفندياردراين دم آخرعمرش ، پيمان ميبندد

تهمتن چو بشنيد برپاي خاست

ببرزد بفرمان او ، دست راست

که گر بگذري ، زين سخن نگذرم

سخن هرچه گفتي تو ، فرمان برم

نشانمش بر نامور تخت عاج

نهم برسرش بر ، دلاراي تاج

بررسي فراگير ازجنگ اهورامزدا با سيمرغ ، يا جنگ اسفندياربا رستم، در کتاب ويژه اي  انجام داده خواهد شد )  . دراينجا مقصود، بررسي پديده « سايه هما درغزليات مولوي» هست.بررسي « مولوي و سايه هما درغزلياتش » ادامه مي يابد .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

سه × 2 =