ناصر خسرو

1,509

 حکیم ناصر خسرو از شاعران بزرگ و فیلسوفان برتر ایران است که بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفه‌ی یونانی و حساب و طب و موسیقی و نجوم و فلسفه و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کرده است. ناصرخسرو بهمراه حافظ و رودکی جزء سه شاعری است که کل قرآن را از برداشته است. وی از آیات قرآن در آثار خویش برای اثبات عقاید خویش استفاده کرده است.

زندگینامه

ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصرخسرو، در سال ۳۹۴ در روستای قبادیان در بلخ (در استان بلخ در شمال افغانستان امروز) در خانواده‌ی ثروتمندی چشم به جهان گشود.

 بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار     بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

(اغبر= غبارآلود، مرکز اغبر = کره زمین)

در آن زمان پنج سال از آغاز سلطنت سلطان محمود غزنوی میگذشت. ناصرخسرو در دوران کودکی با حوادث گوناگون روبرو گشت و برای یک زندگی پرحادثه آماده شد: از جمله جنگهای طولانی سلطان محمود و خشکسالی بی سابقه در خراسان که به محصولات کشاورزان صدمات فراوان زد و نیز شیوع بیماری وبا در این خطه که جان عده ی زیادی از مردم را گرفت.

ناصرخسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را از بر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به عنوان مردی ادیب و فاضل به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از با شکست غزنویان از سلجوقیان، ناصرخسرو به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت و در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصرخسرو مروزی شهرت یافت.

همان ناصرم من که خالی نبود            ز من مجلس میر و صدر وزیر

نخواندی به نامم کس از بس شرف            ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

به تحریر اشعار من فخر کرد                همی کاغذ از دست من بر حریر

وی که به دنبال سرچشمه حقیقت میگشت با پیروان ادیان مختلف از جمله مسلمانان، زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و مانویان به بحث و گفتگو پرداخت و از رهبران دینی آنها در مورد حقیقت هستی پرس و جو کرد. اما از آنچا که به نتیجه ای دست نیافت دچار حیرت و سرگردانی شد و برای فرار از این سرگردانی به شراب و میگساری و کامیاری های دوران جوانی روی آورد.

در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را میگوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر» ناصرخسرو پاسخ داد «حکما چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد» مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصرخسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصرخسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. وی مدت هفت سال سرزمینهای گوناگون از قبیل ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة العرب، قیروان، تونس، و سودان را سیاحت کرد وسه یا شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و در آنجا در دوران المستنصر بالله به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.

ناصر خسرو در سال ۴۴۴ بعداز دریافت عنوان حجت خراسان از طرف المستنصر بالله رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و به‌خصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما برخلاف انتظارش مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند و سرانجام عده‌ای تحمل او را نیاورده و در تبانی با سلاطین سلجوقیان بر وی شوریده، و از خانه بیرونش کردند. ناصرخسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه میزیست و سرانجام پس از مدتی دربدری به دعوت امیر علی بن اسد یکی از امیران محلی بدخشان که اسماعیلی بود به بدخشان سفر نمود و بقیه‌ی ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.

 پانزده سال بر آمد که به یمگانم    چون و از بهر چه زیرا که به زندانم

و تمام آثار خویش را در بدخشان نوشت و تمام روستاهای بدخشان را گشت. حکیم ناصرخسرو دربین اهالی بدخشان دارای شأن، مقام و منزلت خاصی است تا حدی که مردم او را به‌نام «حجت»، «سید شاه ناصر ولی»، «پیر شاه ناصر»، «پیر کامل»، و غیره یاد می‌کنند. مزار وی در یمگان زیارتگاه است.

آثار ناصرخسرو

ناصرخسرو دارای تالیفات و تصنیفهای بسیار بوده است، چنانچه خود درین باره گوید:
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن / زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا

آثار ناصرخسرو عبارت اند از:

  • دیوان اشعار فارسی
  • دیوان اشعار عربی (که متاسفانه در دست نیست). خود درباره دو دیوان فارسی و تازی چنین گوید:

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی / یکی گشته باعنصری، بحتری
یا:

این فخر بس مرا که به هر دو زبان / حکمت همی مرتب و دیوان کنم

  • جامع الحکمتین – رساله ایست به نثر دری (فارسی) در بیان عقاید اسماعیلیان.
  • خوان الاخوان – کتابی است به نثر در اخلاق و حکمت و موغضه.
  • زادالمسافرین – کتابی است در بیان حکمت الهی به نثر روان.
  • گشایش و رهایش – رساله‌ای است به نثر روان فارسی، شامل سی پرسش و پاسخ آنها.
  • وجه دین – رساله ایست به نثر در مسائل کلامی و باطن و عبادات و احکام شریعت.
  • بستان‌العقول و دلیل المتحرین که از آنها اثری در دست نیست.
  • سفرنامه – این کتاب مشتمل بر مشاهدات سفر هفت ساله ایشان بوده و یکی از منابع مهم جغرافیای تاریخی به حساب می‌آید.
  • سعادت‌نامه – رساله ایست منظوم شامل سیصد بیت.
  • روشنایی‌نامه – این رساله نیز به نظم فارسی است.

به از کتابها و رساله‌های فوق کتابها و رساله‌های دیگری نیز به حکیم ناصرخصرو ونسبت داده شده‌اند که بسیاری از خاورشناسان که راجع به احوال و آثار ایشان تحقیق کرده‌اند در وجود آنها تردید کرده اند. نام این کتابها و رسالات عبارت است از: اکسیر اعظم، در منطق و فلسفه و قانون اعظم؛ در علوم عجیبه – المستوفی؛ در فقه – دستور اعظم – تفسیر قرآن – رساله در علم یونان – کتابی در سحریات – کنزالحقایق – رساله‌ای موسوم به سرگذشت یا سفرنامه شرق و رساله‌ای موسوم به سرالاسرار.

شخصیت ناصرخسرو

ناصرخسرو یکی از شاعران و نویسندگان درجه اول ادبیات فارسی است که در فلسفه و حکمت دست داشته، آثار او از گنجینه‌های ادب و فرهنگ ما محسوب می‌گردند. او در خداشناسی و دینداری سخت استوار بوده است، و مناعت طبع و بلندی همت و عزت نفس و صراحت گفتار و خلوص او از سراسر گفتارش آشکار است. ناصر در یکی از قصاید خویش میگوید که به یمگان افتادنش از بیچارگی و ناتوانی نبوده، او در سخن توانا است، و از سلطان و امیر ترس ندارد، شعر و کلام او سمحر حلال است. او شکار هوای نفس نمی‌شود، او به یمگان از پی مال و منال نیامده است و خود یمگان هم جای مال نیست. او بنده روزگار نیست، چرا که بنده‌ی آز و نیاز نیست، این آز و نیازند که انسان به درگاه امیر و سلطان می‌آورند و می‌مانند. ناصر جهان فرومایه را به پشیزی نمی‌خرد. (از زبان خود ناصر خسرو). او به آثار منظوم و منثور خویش می‌نازد و به علم و دانش خویش فخر می‌کند، این‌کار او گاهی خواننده را وادرا می‌کند که ناصر به یک شخص خود ستا و مغرور به خودپرست قلمداد کند.

علی دشتی در این باره می‌گوید: مردی است با مناعت طبع، خرسند فروتن، در برابر رویدادها و سختیها بردبار، اندیشه‌ورز، در راه رسیدن به هدف پای می‌فشارد. ناصر خسرو در باره خود چنین می‌گوید:

گه نرم و گه درشت چون تیغ/ پند است نهان و آشکارم
با جاهل و بی خرد درشتم/      با عاقل نرم و برد بارم

ناصر در سفرنامه رویدادها و قضاها را با بیطرفی و بی غرضی تمام نقل می‌کند. اما زمانی‌که به زادگاهش بلخ می‌رسد و به امر دعوت به مذهب اسماعیلی مشغول می‌شود، ملّاها و فقه‌ها سد راه او شده و عوام را علیه او تحریک نموده، خانه و کاشانه‌اش را به‌نام قرمطی، غالی و رافضی به آتش کشیده قصد جانش می‌کنند، به این سبب در اشعار لحن او اندکی در تغییر می‌کند، مناعت طبع، بردباری و عزت نفس دارد اما نسبت گرایش به مذهب اسماعیلی و وظیفه‌ای‌ که به ‌وی واگذار شده بود و نیز رویارویی با علمای اهل سنت و با سلجوقیان و خلیفه‌گان بغداد که مخالفان سرسخت اسماعیلیان بودند، ستیز و پرخاشگری در وی بیدار می‌شود، به فقیهان و دین‌آموختگان زمان می‌تازد و به دفاع از خویشتن می‌پردازد.

درونمایه شعر ناصرخسرو

ناصر خواستار جامعه‌ای‌ است پیراسته و پاک؛ دور از مفاسد اخلاقی، آدم‌کشی، دزدی، رشوه‌خواری، خیانت، چاپلوسی، عیش و عشرت. وی معتقد است که چنین جامعه‌ای جز زیر سیطره دین بوجود نمی‌آید. ناصر مدیحه‌گویی را دروغ می‌شمارد و از شاعرانی که امیران و سلاطین را مدح می‌کنند بیزار است، او شاعری را می‌پذیرد که شعرش راهنمای مردم باشد. محور شعر ناصر عقیده مذهبی و اخلاق است و وی همه چیز را زیر سیطره‌ای این دو قرار داده، از این رو دیوان اشعارش اغلب مشتمل است بر باورهای دینی، اخلاق و بقول امروزی اشعار سیاسی در انتقاد از میران، شاهان و سرایندگان ستایشگر، انتقاد از عالمان دینی که دین را وسیله قرار داده خود تا گلوگاه غرق در گناه هستند.

ناصر در اشعار خویش به قرآن استناد می‌کند. در بسیار موارد آیات قرآن را تضمین می‌کند. وی برای قرآن درونسو و بیرونسو و یا به معنای دیگر تنزیل و تآویل قایل است. وی معتقد است که هرکس بی تاویل به قرآن دست یازد او گمراه است. قرآن دختری پوشیده است که زیورش علی است و قرآن بدون این تاویل موجب هلاک است.

ناصرخسرو بلخی (481–394 هجری) یکی از نابغه‌های فکری و شاعر مشهور ادب فارسی دری در قرن پنجم هجری (یازدهم میلادی) محسوب می‌گردد. ابو معین ناصر پسر خسرو پسر حارث قبادیانی، شاعر، حکیم، نویسنده و سیاح مشهور و داعی بزرگ اسماعیلی در کیش اسماعیلی معروف به حجت خراسان در سال 394 ه. در قبادیان بلخ (در شمال افغانستان امروزی) بدنیا آمد است. ناصر خسرو در آعاز زندگی در دربار پادشاهان غزنوی اشتغال داشت، اما در سال در اثر خوابیکه دیده بود به قول خودش از خواب غفلت بیذار شد، شغل دیوانی را کنار گذشت و در جستجوی خقیقت، معرفت و کمال به مسافرت پرداخت، تا سال 444 هجری در مسافرت یسر برد. وی مدت هفت سال سرزمین عربستان و شمال شرقی و جنوب غربی و مرکزی ایران و آسیای صغیر و شام و سوریه و فلسطین و مصر و قیروان و سودان را سیاحت کرد. مدت سه سال در مصر بماند، درین مسافرت هفت ساله با حکما و دانشمندان ئ علمای ادیان مختاف ملاقات کرد و مباحثات آراست در مصر با الموید فی الدین شیرازی ملاقات نموده و از طریق وی در مصر بدیدار خلیفة فاطمی (امام اسماعیلی) المستنصربالله مشرف گردید، او کیش اسماعیلی را موافق میل و آرزوی خود یافت و بدان پیوست و عنوان حجت خراسان را دریافت نمود. و در سال 444 ه. که حدود پنجا سال داشت به خراسان بر گشت و به بلخ زادگا اصلی خویش فرود آمد، و بدعووت مردم به کیش اسماعیلی پرداخت. اما با خصومت امرای سلجوقی ترک مواجه شد. امرای سلجوقی شاید هم با اشاره خلفای بغداد (عباسیان) که دشمنان خونی اسماعیلیان هستند عوام و علمای اهل سنت را علیه وی تحریک کرده، باب خصومت را باز نمودند. عوام در تبانی با ملاها دست به آشوب زده به خانه اش هجوم برده به آتش کشیدند. آخر نا گزیر خانه و کاشانه را ترک نموده متواری گشت، ایتدا به مازندران رفت و بعد به گرگان و بالاخره به (یمگان) بدخشان (افغانستان) پناهنده شد و بقیة عمر خود را در آنجا گذراند. ناصرخسرو بقیه عمر خود در بدخشان به تحقیق و تصنیف و تآلیف پرداخت، تا آنکه در سال 481 هجری پدرود حیات گفت.

1 – سفرنامه (شرح مسافرت هفت ساله)

2 – زاد المسافرین (عقاید فلسفی او را توضیح میدهد .)

3 – وجه دین (در بارة احکام شریعت به طریقة اسماعیله .) 4 – خوان الاخوان 5- روشنایی نامه 6 – سعادت نامه 7- دلیل المتحرین 8 – دیوان اشعار 9-جا مع الحکمتین و کتب چند دیگری منسوب به ناصرخسرو هستند که به مرور زمان از بین رقته‌اند و یا شاید در مناطق کوهستانی بدخشان در نزد اشخاص و افراد محفوظ هستند.

حکیم ناصرخسرو دارای تآلیفات زیادی بوده مه برخی از آنها به مرور زمان نابود گشته شوربختانه به دوران ما نرسیده اند. چنانچه خود در بارة تالیفات و تصنیفاتش گوید:

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن      زین چرخ پر ستاره فزون است اثر مرا

این کتابها عبارت اند از:

1 – دیوان اشعار به فارسی

2 – دیوان اشعار عربی که در دست نیست. خود در مورد دو دیوان پارسی و عربی خویش گوید:

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی                 یکی گشته با عنصری بحتری را

یا:

این فخر بس مرا که با هر دو زبان               حکمت همی مرتب و دیوان کنم

3 – جامع الحکمتین – رسالة است به نثر دری در بیان عقاید اسماعیلی.

4 – خوان الاخوان – کتابی است به نثر دری در اخلاق و حکمت و موعظه.

5 – زادالمسافرین – کتابی است در حکمت الهی بزبان دری.

6 – گشایش و رهایش – رساله لیست به نثر دری شامل سی سوال و جواب آنها.

7 – وجه دین – کتابیست به نثر دری در مسایل کلامی و باطن عبادات و احکام شریعت.

8 – دلیل المتحرین – مفقود.

9 – بستان العقول – آنهم مفقود.

10 – سفرنامه – کتابیست که خلص محتوای سفر هفت ساله اش را در بر دارد.

11 – سعادت نامه – رساله ایست منظوم شامل سیصد بیت.

12 – روشنایی نامه – این هم یک رساله منظوم است.

به غیر از اینها کتب و رسالات دیگری نیز منصوب به حکیم ناصرخسرو هستند که ازین قرار اند:

اکسیر اعظم، قانون اعظم، دستور اعظم، کنزالحقایق، رسالة الندامه الی زادالقیامه و سرالاسرار

رباعیات

کیوان چو قران به برج خاکی افگند   زاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ض سماکی افگند   اعدای تو را سوی مغاکی افگند

* * *

تا ذات نهاده در صفائیم همه   عین خرد و سفره‌ی ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه   چون رفت صفت عین حباتیم همه

* * *

ارکان گهرست و ما نگاریم همه   وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه   واندر کف آز دلفگاریم همه

* * *

با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی   کایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلی   شمشیر خداوند معدبن علی

مسمط

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون   هم تو شریف هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی

* * *

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان   ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا

* * *

چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر   جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما

* * *

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم   لل برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟

* * *

بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد   چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله‌ی دیبا نوا

* * *

گیتی بهشت آئین کند پر لل نسرین کند   گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا

* * *

گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان   بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا

* * *

ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها   احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها

* * *

ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار   احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا

* * *

آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ   آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تیره‌رنگ المرتجی والمرتضی

* * *

ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین   هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالممنین
چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا

* * *

ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان   بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان
روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها

* * *

بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری   قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری
وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی

* * *

گردون دلیل گاه او خورشید بنده‌ی جاه او   تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا

* * *

ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی   معنی چشمه‌ی زمزمی بل عیسی‌بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا

* * *

سالگرد تولد ناصر خسرو قباديانی، شاعر و متفکر فارسی زبان بر اساس مصوبه دولت تاجيکستان ماه سپتامبر سال ميلادی جاری همزمان با جشن استقلال اين کشور تجليل به عمل می آيد و به همين مناسبت همايشی هم در بزرگداشت او در خاروغ مرکز بدخشان بر پا می شود.

ناصر خسرو متولد ناحيه قباديان تاجيکستان است. وی در دوران شاهان غزنوی و سلجوقيان به سر برده و نسبت به سلاله سلجوقيان نفرت داشته است. وی مدت 7 سال افغانستان کنونی، آذربايجان، ايران، سوريه، فلسطين و عراق را سياحت کرده و دو سال در مصر به سر برده است.

پس از غريبيهای زياد و اذيت شاهان وی در يومگان بدخشان افغانستان وفات کرده است، آرامگاه اين مرد در منطقه افغانستان واقع است.

من آنم که در پای خوکان نريزم،

مر اين قيمت در٧ لفظ دری را.

پيرامون روزگار عجايب و غرايب و ميراث گران مايه و گران پايه علمی و فرهنگی، فلسفی و جهانگردی و دنيا شناسی حکيم ناصر خسرو، دانشمند قرن 11 ميلادی، در کشورهای فارسی زبان و ايرانی تبار (تاجيکستان، ايران، افغانستان، پاکستان) و بيرون از آن (روسيه، فرانسه، انگلستان و غيره) محققان با مقالات و تاليفات عليحده عرض عقيده نموده و از ميراث فراخ دامن علمی و معرفتی حجت خراسان يعنی ناصر خسرو قباديانی دليل و نمونه ها آورده اند. ا

جهت زبان دانی و زبان شناسی، سخن ورزی و سخن آفرينی، واژه شناسی و پايداری سبک خراسانی اين دانشمند ايرانی تنها اشاره های جداگانه به نظر می رسند. حالا آن که سرمنشا غايه های انسان دوستی و انسان پروری، پند و حکمتهای سازگار زمان و دوران ناصر خسرو به زبان و اسلوب مردم پسند همبستگی قوی دارد.

خلاصه عمومی پژوهشگران زبان دوره کلاسيکی تاجيکی دری و فارسی اين است که پس از دوره سامانيان و ستايشگران سخنور و سخن سنج آن، رودکی و فردوسی و پيروان آنها، زبان ادبی و دولتی تدريجا به مرکبی و دشوار فهمی رو نهاد و از سرچشمه خود يعنی زبان مردمی نسبتا دور شد.

ناصر خسرو چون زبان شناس و داننده زبانهای مختلف زمان خويش توسط خودآموزی و درس خوانی زبانهای عربی و يونانی را خوب هضم کرده بود. از خصوص آموزش و پژوهش زبانهای ديگر و ماخذهای دينی و عرفانی غير مسلمانی، اين دانشمند تاجيک چنين نگاشته است:

“و آن چه در زمان من بود از فقه و اصول اقلام او اکثر را به مطالعه ضبط کردم و نهصد تفسير به نظر زدم. و در اين مدت پانزده سال ديگر گذشت. بعد از آن به دانستن زبان ثلاثه شروع کردم يعنی تورات موسی و انجيل عيسی و زبور داود عليه السلام…معلم اول شمس القيس، معلم دوم شيمورانيس، معلم سوم بطلميوس… و بعد از اين چون جمله را گرداندم، علم ايمان… و مذهب در ضمير و باطن و به حکمت و منطق و احکام الهی، طبيعی و قانون اعظم و طب و علم رياضت و علم سياست…”
از اين رو می توان خلاصه کرد که آموزش و پژوهش ماخذها و ارزشهای همبسته تمدن نصرانی و بودايی و غيره بی ترجمه در زمينه مطالعه سرچشمه اصلی صورت گرفته است، عقائد دانشمند و تصوير و توضيح مسائل به زبان ذهن رس تاجيکی فارسی انعکاس شده است.

اين هم قابل توجه است که دانشمند جهانگرد و جهان شناس غايه مندرجه کتابهای الهی را همبسته و همرسته شمرده و تفاوت اساسی را در کاربرد زبانها می شمارد. اين نظر بشردوستانه ناصر خسرو در کتاب « وجه دين» با چنين سخنانی عامه فهم افاده شده است:

“ميان تورات و انجيل و قرآن به معنی هيچ اختلاف نيست مگر به ظاهر لفظ مثل و رمز خلاف هست. پس ميان روميان انجيل است و ميان روسيان تورات و ميان هندوان صحوف ابراهيم.”

بخوان هر دو ديوان من

زبان دانی و زبان شناسی ناصر خسرو در پايه دو زبان مشهور خاور زمين يعنی زبان عربی و فارسی تاجيکی و دری که لفظ مادری و اجدادی دانشمند محسوب می شد، بسا نمايان و عبرت آموز است، زيرا کشفيات و ايجادگری ناصر خسرو به هر دو زبان صورت گرفته است. خود متفکر با کاربرد زبان فارسی دری و تاجيکی خود را با افتخار پيرو رودکی و عنصری می شمارد ليک در بابت استفاده زبان عربی دانشمندان عربی زبان حسان و بحتری را يادرس می نمايد:

اين فخر بس است مرا که به هر دو زبان،

حکمت همی مرتب و ديوان کنم.

جان را ز بهر مدحت آل رسول

گه رودکی و گاهی حسان کنم.

و آن چه در زمان من بود از فقه و اصول اقلام او اکثر را به مطالعه ضبط کردم و نهصد تفسير به نظر زدم. و در اين مدت پانزده سال ديگر گذشت. بعد از آن به دانستن زبان ثلاثه شروع کردم يعنی تورات موسی و انجيل عيسی و زبور داود عليه السلام…

ناصر خسرو از موجوديت دو ديوان، ديوان تاجيکی فارسی و عربی چنين بيت اديب ذواللسان نيز گواهی می دهد:

بخوان هر دو ديوان من تا ببينی،

يکی گشته با عنصری بحتری را

آموزش زبانهای مختلف را از طرف ديگر سفرهای هفت ساله ناصر خسرو به کشورهای گوناگون زبان و مختلف مذهب (ماوراء النهر، ارمنستان، حلب، طرابلس، شام، سوريه، فلسطين، مصر، تونس، عراق، سودان و غيره) تقاضا می کرد.

قطع نظر از دانش مکمل در زبان عربی ناصر خسرو زبان اجداد خويش، دری تاجيکی را چون بنياد تاليفات هم علمی و هم ادبی و بديعی قرار داده و در رشد و تکامل و گسترش جغرافی آن گام و اقدامی پر ارزش گذاشته است.

اسلوب ناصری پيرامون زبان و اسلوب قصايد و اشعار، منظومه های خرد و بزرگ بويژه «روشنايی نامه» و «سعادت نامه» ناصر خسرو به طريق فشرده می توان ابراز داشت که ايجادگر آنها عقائد علمی و فلسفی، دينی و مذهبی و پند و حکمت پرارزشش را با کلمات و تعبيرات و عبارات زبان عامه فهم تاجيکی چنان استادکارانه بيان کرده است که در فهمش و درک آنها پس از هزار سال خواننده امروز هم در نمی ماند. برای نمونه از «گلچين از ديوان» ناصر خسرو چند دليل می آريم و می بينيم که اديب در قالب نظم پند و حکمت مردمی و خودی را به زبان عامه ای انعکاس کرده است:

ز مردم زاده ای با مردمی باش،

چه باشد ديو بودن؟ آدمی باش!

در اين دو مصراع يگان واژه به خواننده امروزه نافهم نيست و مهم اين است که مردم دوستی و آدميت با زبان عامه ای افاده شده است. تنها بعضی واژه های کارفرموده اديب از روی شکل و معنی ايضاح طلبند که اين طبيعی است، مثلا:

زر چون به عيار آيد کم و بيش نگردد،

کم بيش شود زری کان با غش و بار است.

در اين مثال واژه عربی «عيار» معنی صاف، پاک دارد، واژه «غش» به معنی «آلوده»، «آميخته» آمده است.

خطاطی مرد نشسته از مراکش گونه مختصر اين پند در زبان تاجيکی مردمی چنين است: «زر در درون نوری هم می تابد». در مورد جفا کشيدن و جزا ديدن از خوديان، آشناها، ميان مردم چنين ضرب المثل گفته می شود: «از ماست که بر ماست.»

ناصر خسرو به اين معنی قصه عقاب خود ستا و خود پرست را به نظم در آورده و از پر خودی به هلاکت رسيدنش را با مقال مردمی افاده کرده است:

بر تير نگه کرد و پر خويش در او ديد،

گفتا: «ز که ناليم که از ماست که بر ماست.

حکمت ديگر در موضوع نکوکاری و سخاوت مندی از جانب اشخاص ثروت مند در چنين بيت عامه فهم به کار برده شده است:

چون تيغ به دست آری، مردم نتوان کشت،

نزديک خداوند بدی نيست فرامشت.

در بابت مطابق شدن به هر محيط و شرايط اين فرموده مردمی به کار می آيد: «زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. »

ناصرخسرو فعلی «جهيدن» را به معنيهای «کوشش کردن»، «مطابق شدن»، «مبارزه مقصدناک بردن» در چنين دو نمود انکار و امر ماهرانه به خرج داده است:

مطالب مرتبط
1 از 218

به زمانه نجهد جز که جوان بختی،

گر جوان است تو را بخت، بر او می جه.

در گويشهای تاجيکی و زبانهای پاميری فعل مذکور در معنيهای ياد شده استعمال وسيع دارد.

از مطالعه اثرهای منظوم و منثور دانشمند چنين بر می آيد که چارچوبه نظم و قالبهای نسبتا محدود آن برای افاده همه جانبه دانش و فهمش حاصل کرده اش کافی نيست و گذرش به نثر ناگزير است، چرا که دامن نثر فراخ تر و هموارتر است. ا
اين بود که ناصر خسرو در تصوير و پژوهش موضوع های علمی و فلسفی و دينی و مذهبی اصلا به نثر می پردازد ليک بعضا در داخل آن شعر را نيز وارد می سازد. دليل برجسته اين گونه نگارش و پژوهش اثر پرمحتوای «جامع الحکمتين» است که بيان موضوعها اصلا به نثر صورت می گيرد ليک کم اندر کم به شعر نيز رجوع می شود. مثلا زير سرلوحه «اندر زنده بودن عالم و مردنی بودن جاهل» يک غزل هشت بيتی آمده است که آن را می توان برنامه شاعر و نويسنده شمرد و سربيتش اين است:ا
بجو و بنويس آن گه بخوان و بپرس،ا
پسش بياموز آن گه بدان و بر دل کار…ا
از نگاه اسلوب و زبان می توان تذکر داد که ناصر خسرو نکته های مهم قرآن را در اصل در زبان عربی نگاشته و شرح و توضيح را به زبان عامه فهم تاجيکی داده است که اين بار ديگر از زبان دانی و زبان شناسی دانشمند گواهی می دهد. ا
آثار خسروی
از مطالعه زبان و اسلوب شش اثر منثور حکيم ناصر خسرو («زاد المسافرين»، «وجه دين»، «گشايش و رهايش»، «جامع الحکمتين»، «خان الاخوان»، «سفرنامه») چنين روند ايجادگر به مشاهده می رسد که وابسته به موضوع و مسائل پيش گذاشته واسطه های گوناگون افاده مقصد را به خرج داده است که در اين باره می توان چنين خلاصه کرد که در اثرهای همبسته دين و آيين مسلمانی و شاخه اسماعيليه آن اصطلاحات عربی ايجادکارانه استفاده شده است، ليکن در توضيح کلمات و مفهومات عربی همه گونه وسايط زبان مادری محقق کاربست شده است که در فهمش ماهيت مسئله نافهمی جدی رخ نمی زند. ا
در «خان الاخوان» (خان برادران) همه صد زيرسرلوحه ها با عباره فهمای تاجيکی «سخن اندر…» آغاز يافته و تصوير مسئله نيز به همين زبان گوش رس و ذهن رس صورت می گيرد. ا
اثر ديگر دانشمند «گشايش و رهايش» با اصول مکالمه، سؤال و جواب نوشته شده است و آن از نگاه کاربرد غناوت زبان تاجيکی بی همتا می باشد. با ياری واژه «برادر» که مجموع مخاطب محسوب می شود، نويسنده و محقق بسيار مسائل مبرم را از زبان فهمای ظاهرا برادر خويش به ملاحظه گذاشته و جواب هر کدام پرسش را همه جانبه با اسلوب عامه ای پيشنهاد می نمايد. نمونه مکالمه طرفين چنين است:ا
«مسئله پانزدهم: پرسيدی، ای برادر، چون آفتاب در درون خانه تابد، چرا مر آن ذره ها را نتوان ديد، جز بر آن يک خط؟»
«جواب: بدان ای برادر که ذره که همی بينی آن سنش خاک است که هوا مر زمين را گرد گرفته است».
اين گونه پرسش و پاسخ دائر به 29 مسئله صورت گرفته است. ا
ميان اثرهای در نثر ايجاد شده «سفرنامه» متفکر چه از روی موضوع و چه از نگاه کاربرد زبان تاجيکی دری و فارسی موقع جداگانه دارد. ا
از سودمندی «سفرنامه» در رشته زبان شناسی منطقه ای و عمومی و وضع انکشاف زبان تاجيکی، دری و فارسی می توان با دليل سخن راند. يک جنبه زبان شناسی عمومی آموزش و پژوهش نامهای جغرافی و شخصی يا خود علم اشتقاق محسوب می شود. ا
در صفحه های «سفرنامه» نام و عنوان همه گونه شهرها، روستاها، رباط و ديهات، بندر و گذرگاه، رود و درياها، کوه و بيابانها و مسافه ميان هر کدام آنها به طور مشخص با زبان عامه فهم انعکاس شده است که اين برای نام شناسی تاريخی و فعلی اهميت فوق العاده دارد. ا
در اين کتاب هم مکالمه يادداشت نويس با اشخاص غايب و ظاهر موقع دارد و نويسنده به اين وسيله پند و حکمت خويش و ايجاد مردمی را خيلی رسا و گوارا به قلم کشيده است. اينک چند دليل:ا
«پس از آن جا به جوزجان شدم و قريب يک ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمی. شبی در خواب ديدم که يکی مرا گفت: “چند خواهی از اين شراب که خرد از مردم زائل کند، اگر به هوش باشی بهتر”. من جواب گفتم که “اندوه دنيا کم کند.” جواب داد که “بی خردی و بی هوشی راحتی نباشد… بلکه چيزی بايد طلبيد که خرد و هوش را بيافزايد.” گفتم که “من اين را از کجا آرم؟” گفت: “جوينده يابنده باشد”».ا
پيداست که دانشمند بی خردی و بی هوشی را مذمت می کند و اين به طلب جامعه امروزه نيز جوابگو می باشد. پند «جوينده يابنده باشد» از آن به بعد با گونه «جوينده يابنده است» مشهور گرديد. ا
فعل «شدن» که امروز چون فعل ياور و ياری دهنده کاربست می شود (حاصل شدن، اجرا شدن) در زبان آثار ناصر خسرو، فی المثل در «سفرنامه» چون مرادف فعل «رسيدن» (به جوزجان شدم) به کار برده شده است. با تقاضای قاعده های اسلوبی فعل «شدن» به طور وسيع به معنی «رفتن، راه پيمودن» نيز استفاده شده است: “روز پنج شنبه… سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم… پس از آن جا به شبرغان شدم… و از آن جا به راه سنگلان و طالقان به مرورود شدم… روز سه شنبه در نشاپور شدم.”ا
قابل ذکر و تاکيد اين است که کاربرد وسيع فعل «شدن» از نگاه طلب زبان امروزه تاجيکی ناچسبان می نمايد، ليکن در زبانهای باستانی و بازمانده آنها مثل زبانهای پاميری بدخشان بويژه زبانهای شغنانی و روشانی هم ريشه فعل مذکور در نمود «چمو»، «چاو»، جنسيت مردانه «چوم» و زنانه «چم» در معنيهای «شدن»، «رفتن»، «رسيدن»، کار فرموده می شود. ا
اين است که ناصر خسرو مثل سخن شناسان ديگر خاصيت باستانی زبان اجداد خويش را زير نظر گرفته و چنين واژه ها را مورد استعمال قرار داده و با اين عمل خويش غناوت و اقتدار زبان ادبی را تکميل داده است. ا
از خصوص استعمال وسايط صرفی يا خود مرفولوژی نيز نوجويی و نوآوری ناصر خسرو سزاوار ستايش است. ا
پسوند افاده گر خردی و نوازش «- ک» که در گويشهای تاجيکی و زبانهای پاميری به طور وسيع به کار می آيد، در «سفرنامه» نيز هر گاه و در هر جا دچار می شود. چند دليل: “خورجينکی بود که کتاب در آن بنهادم و بهای درمکی چند در کاغذ کرده به گرمابه بان دهم که مرا دمکی زيادتر در گرمابه بگذارد.” ا
افزوده بر اين، سخن ور و سخن سنج در عوض مرادف عربی «حمام» واژه تاجيکی «گرمابه» و نمود مرکب آن «گرمابه بان» را مورد استفاده قرار داده است. ا
تعداد واژه های هم معنی و نزديک معنی تاجيکی در «سفرنامه» و آثار ديگر سخن شناس مثل «شاد – خرسند – خوش حال – خوش دل، کهتر – خردتر – مهتر – بزرگتر» و امثال اين رو به افزايش نهاده است که غناوت مندی و بايی گری زبان دانسته می شود. ا
در خاتمه ناصر خسرو سفر هفت ساله خويش را چنين جمع بست می نمايد: «و مسافت راه که از بلخ به مصر شديم و از آن جا به مکه و با راه بصره به پارس رسيديم و به بلخ آمديم،… دو هزار و دويست و بيست فرسنگ و اين… سرگذشت به راستی شرح داده بودم». ا
نتيجه کلام
در زمينه دليلهای ثبت شده می توان به چنين نتيجه عمومی و خصوصی رسيد. ا
نخست اين که ناصر خسرو عنعنه و تجربه سخن وران و سخن سنجان پيشينه مثل رودکی، دقيقی، فردوسی، سينا و ديگران را سرمشق فعاليت گوناگون جنبه خويش قرار داده کوشش به خرج داد تا «قيمت در لفظ دری به پای خوکان» نريزد و خوار نگردد.ا
پسان اين که زبان دری تاجيکی و فارسی در قرن 11 از نگاه گسترش وسيع جغرافی و منطقه ای (ايران، خراسان، ماوراء النهر، هندوستان، پاکستان، قفقاز و غيره) خاصيت بين الخلقی و بين المللی را سزاوار گرديد و درک اين روند و جريان ناصر خسرو را الهام بخشيده و دانشمند را به سخن آفرينی هدايت نمود. ا
عامل سوم خوش گفتاری و خوش نويسی و تلاش ناصر خسرو به مواد زبان عمومی مردمی را گوناگون فرهنگی (چون بازمانده ميراث قبل از اسلامی) و بسيار زبانی بدخشان تاريخی تقاضا داشت و آن را می توان عليحده شرح داد. ا
مبادله افکار و گفتار قومهای هرگون زبان بدخشان (شغنانيان، يزغلاميان، وخانيان، اشکاشميان و غيره) از گذشته تا امروز به طفيل استعمال زبان بی آلايش و عامه فهم تاجيکی ميسر می گردد. از تدقيقات ا. حبيب اف، عالم تاجيک که در اساس استفاده ماخذ و تذکره های آموخته صورت گرفته است، چنين بر می آيد که فعاليت علمی و ادبی ناصر خسرو در بدل 25 سال در بدخشان و دره يومگان صورت گرفته است.

* * *

به جاى مقدمه

پيشكش به اهل قبله، كه با همه مذاهب گونهگونهشان به خاندان رسول خدا مهر مى ورزند.
بىترديد وقتى ناصرخسرو لب به انتقاد مىگشايد مخاطبانش برادران اهل سنت نيستند; زيرا آنها صحابه را مىستايند و اهل بيت را، دستكم به عنوان صحابه، دوست دارند.
مراد و مخاطب اصلى ناصر در شعرهاى انتقادىاش دشمنان اهل بيتاند; دشمنانى كه گاه در صفوف برادران اهل سنت پنهان مىشدند و خاندان پيامبر و پيروانشان دشنام مىدادندو مى آزردند.
در عرف دين باواران اين گروه اندك را ناصبى مىخوانند.
شعرهاى انتقادى ناصر پيام روشن حجت جزيره خراسان به اين گروه است.
آمده پيغام حجت گوش دار اى ناصبىپاسخش دهگر توانى سر مخار اى ناصبىهرچه گويى نغزحجتگوىليكنقول نغزكىپديد آيد زمغز پرخمار اى ناصبىعلم ناموزى و لشگر سازىازغوغا همىچون چنينى بىفسار و بادسار اى ناصبىشادچون گشتى براندندم بهقهرازبهر ديناز ضياع خويش وازدار و عقار اى ناصبىتاقرار من زبهردينبه يمگاناست نيستجزبهيمگان اهلحكمت راقرار اى ناصبىچون زمشكلهات پرسم عورتت پيداشودبىاِزارى، بىاِزارى، بىازار اى ناصبىطبعخردارى تو حكمت راكسىبر طبعتوبست نتواند بهسيصد رش نوار اى ناصبىتا قيامت برمكافات فعال زشت تواين قصيده مر تورا ازمن نثار اى ناصبى

نجواى جيحون

نسيم سرد شبانگاهى، آرام كوچه باغهاى قباديان را پشت سر مىنهاد.
خانه هاى گلين بلخ و آباديهاى پيرامونش در پرتو سيمگون مهتاب آرميده بودند.
جيحون پير زلالتر از هميشه بر بسترى سرشار از ستارگان راه مىسپرد.
ماه انديشناك از فروپاشى بنيادِ باشكوه فرمانروايى اش دوستان ديرين را بدرود مىگفت.
درختان تناور فروتنانه شاخه هاى پر بارشان را به سطح لغزان رود نزديك ساخته بودند تا نجواى آب دريابند و واسطه انتقال پيام رود به پرندگان سبكبال باشند.
جيحون كهنسال درختان را”به صداى قدم پيك بشارت مىداد و به آنان مىگفت : در كف دست زمين گوهر ناپيدايى استكه در اين آبادى به بشر مىبخشد امشب اينجا رازى است از دل تاريكى آتشى خواهد رست شعله در خرمن پندار زمان خواهد زد آسمان را با چشم آشتى خواهد داد و خرد را با عشقزمان شتابان گذشت، ماه به حاشيه آسمان پناه برد و خورشيدِ سپيد دست جهان را از نور، گرما و رنگهاى جادويى سرشار ساخت.
بامدادان كنيزكانى كه براى پر كردن كوزهاى سفالين كنار رود شتافتند، گزارش زايش همسر خسرو، مالك نيك نهاد قباديان، به يكديگر باز گفتند، درختان را از حقيقى سترگ آگاه ساختند و بر درستى زمزمه شبانه رود گواهى دادند.

روزهاى مدرسه

خسرو، كه در شمار توانگران بزرگ خراسان جاى داشت، نوزاد 394 هـ.ق را ناصر ناميد و با دلى سرشار از مهر و اميد به پرورش تواناييهاى فراوان وى پرداخت.
نهال سبز خسروى، در تابش آفتاب فروزان عنايتهاى پروردگار، سالهاى كودكى را شتابان پشت سر نهاد، به آموزشگاههاى قباديان و بلخ راه يافت و در روزگارى كوتاه پيشرفتهاى فراوان به دست آورد.
درسينه جاى دادن همه آيههاى واپسين كتاب آسمانى، خبرگى در مسايل گوناگون ادبيات پارسى و عربى، هندسه، رياضى، ستاره شناسى، پزشكى و موسيقى از دستاوردهاى دهه آغازين آموزش نهال پاكسرشت خراسان به شمار مىآيد.
هر چند اين آموختهها، نزد انديشمندان آن روزگار، دانش بسيار شمرده مىشد و بيشتر مردان و زنان سده هاى چهارم و پنجم از آن بى بهره بودند، ولى هرگز نمىتوانست روان عطشناك سبزترين نهال قباديان را سيراب سازد.
بنابراين به دانشهاى دينى روى آورده، ساليانى چند در وادى فقه، روايت و تفسير راه پيمود.
بى ترديد آموزشهاى دينى آن روزگار خراسان، كه بر بنياد منطق و خرد استوارى نيافته بود و ريشه در تبليغات خلفاى بغداد داشت، انديشه ناصر جوان را شيفته خويش نساخت; پس به آيينهاى ديگر پرداخت، تورات، انجيل و زبور آموخت و بررسى باورهاى ترسايان، كليميان و زرتشتيان را در شمار برنامههاى خود قرار داد.
ولى دريغ كه هيچ آيينى روان خردگراى وى را مجذوب نساخت.
شنيدن داستان آن سالهاى سراسر تلاش و پايمردى از زبان دانشور بزرگ خراسان بسى شيرينتر است:به سال سيصد از بعد نود چاربه ذوالقعده مرا بنهاد مادربرآمد ساليان چند كم كارنبود اندرجهان جزخوابوجز خورنه زشتى باز دانستم ز خوبىنه خرما باز دانستم ز اخگرازاين پس چون شداز آهارجسمىمرا در كالبد جسمى موقّربزد صبح خرد تيغ از شب جهلدلم بفروخت چون از مهر خاورسر اندر جستن دانش نهادمنكردم روزگار خويش بى برنه حق راباز پس هشتم ز باطلبكردم فرق از معروف منكرچو باطل را نياموزى ز دانشندانى قيمت حق اى برادركه داند قدر سنبل تا نبيندبرسته همبرش سعدان و كنگربهر نوعى كه بشنيدم ز دانشنشستم بر در او من مجاوربخواندم پاك توقيعات كسرىبخواندم عهد كيكاووس و نوذركه داند از مناطيقى كه تا چيستسماك و فرقدان و قطب و محورگه اندر علم و اشكالى مجسطىكه چون رانم بر او پرگارو مسطرگهى اقسام موسيقى كه هر كسپديد آورد بر الحان پيكرگهىالواناحوالعقاقيركهچهگرمستازآنچهخشكوچهترهمان اشكال اقليدس كه بنهادسطاطاليس استاد سكندرنماند از هيچگوندانش كه من زاننكردم استفادت بيش و كمترنه اندر كتب ايزد مجملى ماندكه آن نشنيدم از دانا مفسرزبس چون و چراكاندر دلم خاسترسيد از خيرگى جانم به غرغر

وسوسه زرين

ناصر، پس از سالها دانش اندوزى كه دستاوردى جز ويرانى بنياد باورهاى كودكى نداشت، چون ديگر جوانان آن روزگار در پى ثروت فزونتر و كامرانى پايدارتر دويد.
گاه سيماى مينوچهران وى را به خويش مىكشاند و چندى وسوسه زرين طلا او را به آمد و شد با كيمياگران فرامىخواند:گاهى ز درد عشق پس خوبچهرگانگاهى زحرص مال پس كيميا شدمنهباكداشتمكههمى عمر شد به بادنهشرمداشتمكههمىزى خطا شدموقت خزان به ياد رزان شد دلمفراخوقت بهار شاد به سبزه و گيا شدماينآسيا دوان و درو من نشستهپستايدون سپيدسار در اين آسيا شدمناصر چنان شيفته كامجوييهاى خاكى شده بود كه هيچ چيز، حتى شكستهايىكه گاه سبب بيدارى برخى از پاكدلان مىشود، در وى مؤثر نمىافتاد.
او پس از هر ناكامى بى درنگ به چارهجويى پرداخته، با تدبيرى استوارتر به عرصه هوس گام مىنهاد.
پنداشتم كهدهرچراگاهمن شداستتا خود ستوروار مراورا چرا شدمگر جور كرد باز دگر بار سوى اوميخواره وار از پس پيمانها شدمنا گفته پيداست كه زندگى بدين شيوه، و ريختن بى دريغ همه داراييها به پاى خواستهاى سيرى ناپذير حيوانى رهاوردى جز تهيدستى و دريوزگى نزد توانگران ندارد; فرجامى كه ناصر نيز چون همه كامجويان سفله در بند آن گرفتار آمد و به اميد لقمه نانى سر در ركاب شاهان نهاد.
يكچندگاهداشتمرازيربندخويشگه خوب حال و بازگهى بى نواشدموز رنج روزگار چو جاتم ستوه گشتيكچند باثنا به در پادشا شدم ناصر با ديگر درباريان تفاوتى آشكار داشت.
دانش فراوان، ذوق سرشار هنرى و و برخوردارى از اعتبار دودمانى گرانپايه بزودى وى را در شمار دبيران شهره بارگاه غزنويان جاى داد و از ثروت و ارج فراوان برخوردار ساخت; ولى دريغ كه جوان نامجوى قباديان بسيار دير به كاروان درباريان بلخ پيوست.
اندك اندك شورش تركمانان بالاگرفت، ستاره بخت مسعود غزنوى به خاموشى گراييد و ديوانخانه بلخ زير گامهاى پيروزمندان سلجوقى فروپاشيد.
ناصر در موقعيتى دشوار گرفتار آمده بود.
هراس از كيفر سپاه تركمانان و اندوه جانكاهِ پايان پذيرفتن شبنشينىها و خوشگذرانيها زيستن در بلخ را بر او دشوار ساخت، بنابراين راه مرو پيش گرفت.

با ابوسليمان

در ديوانگاه مرو، دانش بسيار، گفتار نغز و دوستان ديرين به يارى شاعر انديشناك بلخ شتافتند; ابوسليمان جغرىبيك داوود بن ميكائيل وى را گرامى داشت و به دبيرى گماشت.
اندك اندك چرخ روى خوش نشان داد، پيروزيها يكى پس از ديگرى همركاب ناصر شدند و ارج، اعتبار و شهرتش را فزونى بخشيدند.
او اينك در نشستهاى محرمانه شاه شركت مىجست و محفل خوشگذرانى درباريان و شاهزادگان سلجوقى را با سخنان نغز مىآراست.
البته كامروايان تركمان نيز قدر گوهر گرانبهاى قباديان مىشناختند و او را با عنوان دبير فاضل و اديب گرامى مىداشتند.
بويژه شاه كه همواره فرزند خسرو را مىستود و با سكههاى زرين و عبارتهاى پر ارزى چون «خواجه خطير» مىنواخت.
ناصر، چون همه هوس پيشگان، از اين شهرت و اعتبار در پوست نمىگنجيد; به گوهرها و عنوانهاى دربار دلخوش داشت و مغرورانه خود را همنشين اختران فروزان به شمار مىآورد.
دستمرسيدهبرمهازيرا كه هيچ وقتبى من قدح به دست نگيرد همى اميرپيش وزير باخطر و حشمتم بدانكميرمهمىخطابكندخواجه خطيرهر چند بسيارى از سرودههاى روزگار دبيرى فرزند نامور قباديان از ميان رفته است، ولى او بعدها در كهنسالى به يادآورى خاطرههاى دربار پرداخته، از شهرت و اعتبار روزهاى جوانى چنين پرده برداشته است.
همان ناصرم من كه خالى نبودزمن مجلس مير و صدر و وزيربه نامم نخواندى كس از بس شرفاديبم لقب بود و فاضل دبيرادب را به من بود بازو قوىبه من بود چشم كتابت قريربه تحرير الفاظ من فخر كردهمى كاغذ از دست من بر حريردبيرى يكى خرد فرزند بودنشد جز به الفاظ من سير شير

در ركاب طيلسان

زندگى شاعر قباديان در شعر، سكههاى طلا، شب نشينى و خوشگذرانى مىگذشت.
اندك اندك تكرار پياپى كامرواييها دبير شهره مرو را در انديشه فرو برد.
راستى فرجام راهى كه برگزيدهام، چه خواهدبود؟اين پرسش لحظهاى رهايش نمىكرد.
او اينك، پس از سالها، خود را تشنهتر از هميشه مىديد.
جهان خاكى و لذتهاى زودگذرش در نگاه دبير خراسان بزرگ چونان دريايى شور مىنمود; دريايى كه سالها با اشتياق از آن نوشيد، در راه بهرهگيرى فزونتر از آن نقد جوانى از كف داد، ولى دريغ كه جز تشنگى و تنگدلى بيشتر هيچ به دست نياورد.
ديگر قلب حساس و هنرمندانهاش از دربار، دروغها ، تبهكاريها و نامردمىهاى درباريان گرفته بود.
چنان مىانديشيد كه لذتهاى مكرر و زندگى يكنواخت ارزش آن همه چاپلوسى و بندگى ندارد.
وز رنج روزگار چوجانمستوهگشتيك چند با ثنا به در پادشا شدمگفتم مگر كه داد بيابم ز ديو دهرچون بنگريستم ز عنا در بلا شدمصد بندگى شاه ببايست كردنماز بهر يك اميد كه از وى روا شدمجزدردورنجهيچ نگرديدحاصلمزان كس كه سوىاوبهاميد شفاشدمدبير نوميد سلجوقى در راستاى دست يابى به آرامش روان و بريدن از ناآگاهيها و نامراديهاى معنوى راه مسجد و مدرسه پيش گرفت و در كنار پيشه دبيرى به پژوهش در باورهاى دينى پرداخت.
دانشوران دينى مقدم ناصر گرامى داشته، كردارش را بسيار درست و بخردانه شمردند.
وز مال شاه چو نوميد شد دلمزى اهل طيلسان و عمامه و ردا شدمگفتم كه راه دين بنماييد مر مرازيرا كه ز اهل دُنيى دل پر جفا شدمگفتندشادباشكه رستى ز جوردهرتاشادگشت جانم و اندر دعا شدمبرخورد آغازين فقيهان مرو بسيار نيك و پدرانه بود، به گونهاى كه دبير خسته از هوسرانيها سخت تحت تأثير قرار گرفت و خود را در برابر تابش آفتاب دانش به شمار آورد.
گفتم چونامشان علما بود و كار جودكزدست ذلّجهلبديشان رها شدمولى دريغ كه دانشوران خراسان نياز روانى ناصر بر نياوردند و پرسشهايش را پاسخى در خور ندادند.
دبير شهره مرو شرح تشنگى روز افزون خويش و بى آبى همه سرزمينهاى پيرامونش را چنين باز گفتهاست:زانديشه غمى گشت مرا جان به تفكرپرسنده شد اين نفس مفكّر ز مفكراز شافعى و مالكى و قول حنيفىجستيم ز مختار جهانداور و رهبرچون چون وچراخواستم وآيتمحكمدرعجز بپيچيدند اينكور شد آنكرانديشمندان بزرگ مرو، نيشابور و بلخ زير رگبارى از دشوارترين پرسشهاى همه زندگىشان قرار گرفته بودند; پرسشهايى كه در محدوده انديشههاشان در نمى گنجيد و پاسخى جز خاموشى نداشتند.
روزى ناصر آيههايى ازقرآن تلاوت كرد:”اِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ اِنَّما يُبايِعُونَ اللهَ يَدُ الله فَوْقَ اَيْدِيْهِمْ … .
“”لَقَدْ رَضِىَ اللهُ عَنِ الْمُؤمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحَاً قَريباً.
“آنان كه با تو( اى فرستاده ما) دست بيعت مىدهند با خداوند پيمان مىبندند.
دست پروردگار فراز دستهاى آنان است… .
هنگامى كه ايمان آوردگان زير آن درخت با تو بيعت كردند، خداوند از آنان خشنود شد.
پروردگار آنچه را در قلبهايشان است، دانست; پس آرامش بر آنان فرود آورد و پيروزى نزديك پاداششان داد.
آنگاه ادامه داد: بى ترديد در باور ما، كه مسلمانيم، همه بيعت كنندگان زير درخت هدايت شدهاند.
خداوند از آنان خشنود است و آنها را در بهشت جاودان خويش جاى خواهد داد.
اين پاداش بسيار گرانبهايى است.
اگر ما نيز در آن روزگار زندگى مىكرديم زير درخت مىشتافتيم و با فرستاده گرامى پروردگار پيمان مىبستيم تا در شمار ره يافتگان و بهشتيان جاى گيريم.
راستى آن درخت اينك چه شده است؟ دستى كه مردم آن بيعت كردند كجاست تا با او پيمان بنديم و چون آن گذشتگان نيكبخت خويش را از آتش دوزخ رهايى بخشيم.
دانشوران پاسخ دادند: در آن سرزمين نه درخت ياد شده، نه دست واپسين فرستاده پروردگار و نه گروه بيعت كننده هيچ يك پايدار نمانده است.
آن پيمان و پاداش تنها ويژه برگزيدگانى بود كه در روزگار پيامبر بزرگوار مىزيستند.
ناصر ديگر پرسيد: مگر قرآن سخن آفريدگار نيست؟ در قرآن چنين آمده است كه، حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) بيم دهنده مردم از دوزخ، مژده بخش آنان به بهشت و چراغى فرا راه بشر است.
خداوند فرموده كه، اسلامآيينى جهانى و براى همه نسلهاست; از سوى ديگر ما پروردگار را دادگر مىدانيم.
پس چگونه مىشود كه خداى دادگر بر پيروان واپسين پيامبرش داد روا نداشته، گروهى اندك را با پيمانى چنان از دوزخ رهايى بخشيد و ديگران را از اين موقعيت زرين محروم داشت؟ ما چه گناهى مرتكب شديم كه آفريدگار فرصتى چنين طلايى را از ما دريغ كرده است؟يك روز بخواندم ز قرآن آيت بيعتكايزدبقرآن گفت كهبددست من ازبرآن قوم كه در زير شجر بيعت كردندچونجعفرومقدادوچوسلمان و چو بوذرگفتم كهكنونآن شجرودستچگونهاستآن دست كجا جويم وآن بيعت و محضرگفتند در آنجا نه شجر ماند ونه آن دستكان دست پراكنده شد آن جمع مبتّرآنها همه ياران رسولند و بهشتى مخصوص بدان بيعت و از خلق مخير گفتم كه به قرآن در پيداست كه احمدبشير و نذير است و سراج است و منورگر خواهد كشتن بدهن كافر او راروشن كندش ايزد بر كافه كافرچون است كه امروز نماند است از آن قومجز حق نبود قول جهانداور اكبرما دست كه گيريم كجا بيعت يزدانتا همچو مقدم نبود داد مؤخرما جرم چه كرديم نزاديم بدان وقتمحروم چراييم ز پيغمبر و مضطررويم چو گل زرد شد از درد جهالتوين سرو به ناوقت بخمّيد چو چنبراستادان فقه و كلام خراسان، كه از مذهب خلفاى بغداد پيروى مىكردند، در برابر پرسش منطقى ناصر خاموش ماندند و در دل بر گمراهى دبير شهره شهر گواهى دادند; ولى اين همه پرسشهاى فرزانه قباديان به شمار نمىآمد.
او درباره همه فرمانهاى دينى سخن گفت.
چرا خون و شراب حرامند.
چرا بايد پنج بار نمازگزارد؟ چرا بايد در نهمين ماه سال روزه گرفت؟ خمس و زكات به چه دليل واجب شده است؟ سبب اينكه در تقسيم ميراث پسران دوبرابر دختران بهره مىبرند چيست؟ چرا بسيارى از ستمگران در آسايش روزگار مىگذرانند و پرهيزگاران دين باور در دشواريها و رنجها به سر مىبرند؟ اينها بخشى از پرسشهاى انديشمند بزرگ مرو به شمار مىآمد; پرسشهايى كه دانشوران جز خاموشى هيچ پاسخى برايش نداشتند.
سرانجام برخى از فقيهان نامور شهر ناصر را از انديشه در باورهاى دينى بازداشتند.
آنها گفتند كه مسايل شرع هرگز فراچنگ خرد نمىآيد و اسلام با شمشير گسترش يافت نه برهانهاى عقلى.
گفتند كه موضوع شريعت نه بهعقلاستزيرا كه به شمشير شد اسلام مقرردانشور بزرگ مرو از اين پاسخ برآشفت.
در ديدگاه وى اصول دين هرگز با تقليد استوارى نمىپذيرفت.
او گفت: اگر خرد را شايستگى پرواز در حريم آيين نيست پس چرا نماز كه ستون دين شمرده مىشود، بر كودكان و ديوانگان واجب نيست:گفتم كه نماز از چه بر اطفال ومجانينواجب نشود تا نشود عقل مخيرپاسخهاى نابخردانه مدرسه نشينان و كردار ناپسند آنان سر انجام دبير بزرگ خراسان را نوميد ساخت; بنابراين پس از سالها بحث و گفتگو كژ انديشان دانش شعار را به باد انتقاد گرفت.
تا چون به قال و قيل و مقالات مختلفاز عمر چند سال ميانشان فنا شدمگفتم چو رشوه بود و ريا مال و زهدشاناى كردگار باز به چه مبتلى شدممكر است بى شمار و دها مر زمانه رامن زو چنين رميده ز مكرودها شدمبدين ترتيب دبير بلند آوازه خراسان براى هميشه دل از دانشگران پيرامونش بر كند و براى شناسايى راه درست زندگى چارهاى ديگر انديشيد.

سايه روشن تاك

شاعر گرانقدر قباديان نوميد از فقيهان و حكيمان خراسان در نخستين فرصت راه هند، سند و تركستان پيش گرفت، شايد گمشدهاش را در سرزمينها و آيينهاى ديگر بيابد.
او در اين سفر با فيلسوفان و انديشمندان زرتشتى، كليمى، مانوى، هندو، بت پرست و ترسا گفتگوى فراوان كرد و براى يافتن حقيقت با مادّهگرايانى كه دل به هيچ آيينى نبسته بودند، سخن گفت.
برخاستم از جاى و سفر پيشگرفتمنز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظراز پارسى و تازى و از هندو و از تركوز سندى و رومى وز عبرى همه يكسروزفلسفى و مانوى و صابى و دهرىدرخواستم اين حاجت و پرسيدم بى مرولى دريغ كه هيچ دانشورى نياز دبير شهره سلجوقى برنياورد و او را در شناخت حقيقت يارى نبخشيد.
اندك اندك ناصر دريافت كه مدعيان ريز و درشت حقيقت خود هرگز حق را نشناختهاند و جز نام و نان به چيزى نمىانديشند.
بنابراين نوميدتر از هميشه به مرو بازگشت; به دبيرى و ستايش شاهان دلخوش كرد و با پوچ شمردن هستى به مى پناه برد تا در سايه مستى، خويشتن و همه دغدغههاى درون و بيرونش را به فراموشى سپارد.

رؤياى جوزجانان

روزگار مىگذشت، آوار زمان همچنان بر ناصر فرومىريخت و تواناييها و زيباييهاى پيكرش را به تاراج مىبرد.
دبير ديوانگاه ابوسليمان شعر مىگفت، با درباريان به شهرها و روستاهاى دور و نزديك گسيل مىشد و در انجام خواستههاى حيوانى خود و فرمانروايان ثروتمند كوشا بود.
ناگفته پيداست كه او چون ديگر شاعران از سر نياز رو به درگاه سلجوقيان آورده بود.
آرزوى بزرگ همه سالهاى زندگىاش ثروت و توانگرى بسيار بود تا در سايه آن از رنج خدمت سلطان برهد و برون از غوغاى دربار در كنجى به خور و خواب و شعر و مستى پردازد.
اين آرزو چنان در روان ناصر ريشه دوانيده بود كه پيوسته بدان مىانديشيد و در فرصتهايى اندكى كه به پروردگار روى مىآورد، آن را خواستار مىشد; فرصتهايى كه بىترديد ربيع الآخر 437 هـ.
ق يكى از گرانبهاترين آنها به شمار مىآمد.
در اين ماه، او از سوى ابوسليمان داوود بن ميكائيل در راستاى هدفهاى ديوانخانه مرو به جوزجانان و آباديهاى پيرامونش گسيل شد.
و در روزى بسيار نيك به پنج ده رسيد.
اختر شناسان آن روز را «روز قرآن رأس و مشترى» خوانده، چنان باور داشتند كه پروردگار خواسته بندگانش را روا مىسازد.
ناصر آرزومند، با توجه بدين مطلب، به كنجى شتافت; دو ركعت نماز گزارد و خداى را خواند تا وى را توانگرى روزى كند.
دبير نيكبخت سلجوقى داستان آن سفر سبز را چنين به خاطر آورده است:«در ربيع الاخر سنه سبع و ثلاثين و اربعمائه (437) كه امير خراسان ابو سليمان جغرى بيك داوود بن ميكائيل بن سلجوق بود، از مرو برفتم به شغل ديوانى و به پنج ديهمروالرود فرود آمدم كه در آن روز قرانِ رأس و مشترى بود.
گويند كه هر حاجت كه در آن روز خواهند بارى تعالى و تقدس روا كند.
به گوشهاى رفتم دو ركعت نماز بكردم و حاجت خواستم، تا خداى تبارك و تعالى مرا توانگرى دهد.
چون به نزديك ياران و اصحاب آمدم، يكى از ايشان شعرى پارسى مىخواند.
مرا شعرى نيك در خاطر آمد كه از وى درخواهم كه روايت كند.
بر كاغذى نوشتم تا به وى دهم كه اين شعر بر خوان.
هنوز بدو نداده بودم كه او همان شعر بعينه آغاز كرد.
آن حال به فال نيك گرفتم و با خود گفتم: خداى تبارك و تعالى، حاجت مرا روا كرد.
پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب يك ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمى.
پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، مىفرمايد كه «قولوا الحق و لو على انفسكم».
شبى در خواب ديدم كه يكى مراگفتى: “چند خواهى خوردن از اين شراب كه خرد از مردم زايل كند؟ اگر بهوش باشى بهتر.
” من جواب گفتم كه، “حكما جز اين چيزى نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند”.
جواب داد كه “بىخودى و بيهوشى راحتى نباشد.
حكيم نتوان گفت كسى را كه مردم را به بيهوشى رهنمون باشد.
بلكه چيزى بايد طلبيد كه خرد و هوش را بيفزايد” گفتم كه، “من اين از كجا آرم؟” گفت: “جوينده يابنده باشد” و پس سوى قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت.
خواب رازناك جوزجانان بر دبير شهره خراسان اثرى ژرف نهاد.
بامداد با خود گفت: “از خواب دوشين بيدار شدم، اكنون بايد از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم”.
آنگاه چنان انديشيد كه بايد كردار ناشايست را ترك گويد و به انجام كارهاى پسنديده روى آورد.
بنابراين در پنجشنبه ششم جمادى الثانى 437 هـ.
ق، برابر با نيمه دى ماه، سر و تن از آلايشها پيراست; با پيكرى پاك به مسجد گام نهاد، نماز گزارد، از پروردگار پوزش خواست و آن توانمند فرامرز را به يارى طلبيد تا در انجام كردار نيك و ترك زشتيها يارىاش دهد.
پس با دلى پاك جوزجانان را ترك گفته، سمت شمال روان شد; به شبورغان رفت، از آنجا راه فارياب پيش گرفت، كارهاى ديوانى خويش به انجام رساند و از راه مروالرود به مرو بازگشت.
بخش دومسمت خيال دوست

خداحافظ مرو

مرو درسايه سر نيزههاى سلجوقى و باورهاى ناآگاهانه مردم بلندترين شبهاى زندگىاش را مىگذراند.
شاعر بيدار دل قباديان به شهر گام نهاد، سمت دربار رفت، نزد شاه حضور يافته، گزارش سفر بازگفت و براى هميشه از ادامه كارهاى ديوانى پوزش خواست.
دوستان و آشنايان زبان به نكوهش ناصر گشوده، وى را به بازنگرى در كارها و پرهيز از شتابزدگى فراخواندند; ولى او در تابش آفتابى كه در جوزجانان بر زندگىاش پرتو افكنده بود، نكوهشگران را به خاموشى فراخواند و گفت: “مراعزم سفر قبله است”.
آنگاه اسباب سفر آماده كرد.
خاندانش را بدرود گفت و در 23 شعبان راه نيشابور پيش گرفت.
فاصله مرو تا نيشابور هفتاد فرسنگ بود.
كاروان كوچك ناصرى اين مسافت را حدود 48 روز پيمودو در شنبه يازدهم شوال به نيشابور گام نهاد.
مسافران قبله بيست روز در آن سامان به استراحت پرداختند.
شهر روزهايى سراسر آرامش را پشت سر مىنهاد، طغرل بيك محمد، فرمانرواى منطقه، همراه سپاهيانش سمت اصفهان كوچيده بود و مردم در آسايش روزگار مىگذراندند.
در اين سرزمين جز كسوف چهارشنبه واپسين روز شوال و ساختمان مدرسهاى كه به فرمان طغرل بيك نزديك بازار سرّاجان در دست ساخت بود، هيچ چيز توجه شاعر بزرگ قباديان را به خويش جلب نكرد.
او در نيشابور به ديدار خواجه موفق، دانشور شهره روزگار، شتافت.
دوم ذى قعده همراه آن پيشواى نامور راه “قومس” پيش گرفت و در بسطام از آرامگاه بايزيد بسطامى ديدار كرد.
آنگاه دامغان را پشت سر گذاشت، در نخستين روز ذىالحجه 437 هـ.
ق به سمنان گام نهاد و آن شهر را براى استراحتى اندك برگزيد.

ناصر در اين آبادى نيز سراغ دانشوران گرفت.
سمنانيان دانشگرى كه استاد على نسايى خوانده مىشد به وى نماياندند.
شاعر گرانپايه قباديان به ديدار استاد سمنان شتافت و خاطره آن ديدار را چنين به رشته نگارش كشيد:نزديك وى (نسايى) شدم.
مردى جوان بود.
سخن به زبان فارسى همى گفت، به زبان اهل ديلم و موى گشوده، جمعى نزد وى حاضر، گروهى اقليدس مىخواندند، و گروهى طب و گروهى حساب، در اثناى سخن مىگفت كه «بر استاد ابو على سينا(رحمهم الله)، چنين خواندم و از وى چنين شنيدم».
همانا غرض وى آن بود تا من بدانم كه شاگرد ابوعلى سيناست.
چون با ايشان در بحث شدم او گفت: “من چيزى از سياق ندانم و هوس دارم كه چيزى از حساب بخوانم.
” عجب داشتم و بيرون آمدم.
گفتم: چون چيز نداند، چه به ديگرى آموزد؟!

بقال خرزويل

كاروان كوچك مرويان ازسمنان به رى شتافت، سپس قزوين را پشت سر گذاشت و به شميران گام نهاد.
مسير سمنان تا شميران علاوه بر روستاى خشكسالى زدهقوهه، بازارهاى چشمگير قزوين و فراوانى كفشگران اين شهر دو خاطره فراموش ناشدنى در انديشه مسافر قبله برجاى نهاد; خاطرههايى كه بقّال خرزويل و ابوالفضل خليفة بن علىّ فيلسوف بازيگران اصلى آن به شمار مىآمدند.
خرزويل روستايى در منطقه قزوين بود.
كاروان كوچك مرويان دوازده محرم 438 هـ.
ق قزوين را ترك گفته، به آبادى خرزويل رسيد.
ابو سعيد به روستا رفت، نشان بقال آبادى پرسيد تا از وى چيزى خرد و آذوقه كاروان فزونى بخشد.
يكى از مردان آبادى گفت: چه مىخواهى، بقال منم.
ابو سعيد پاسخ داد: هر چه باشد، براى ما كه مسافريم شايسته است.
مرد گفت: هيچ چيز ندارمابو سعيد نزد برادر بازگشت و داستان بقال باز گفت; داستانى كه بر خاطر كاروانيان نقش بست و چون مَثَلى در انديشه هاشان پايدار ماند.
از آن پس هر جا با چنين پرسش و پاسخى روبرو مىشدند، بى درنگ كلمه “بقال خرزويل” بر زبانشان جارى مىگشت.
ناصر در همه سفر پىِ گمشدهاى بود.
شاعران، فيلسوفان و دانشوران گمنام براى انديشمند قباديان بسيار پر ارج به شمار مىآمدند.
او سرانجام در شميران گمشده خويش يافت و با وى به گفتگو نشست.
ابوالفضل خليفة بن على مردى نيك انديش و دانشگر بود.
او مسافران قبله را بسيار بزرگ داشت و آنها را از دوستى خويش بر خوردار ساخت.
گفتگوهاى علمى با حكيم دربندى براى ناصرالدين، كه مدتها جايى جز كوه و دشت نديده، صدايى جز آواى دراى نشنيده بود، فرصتى طلايى به شمار مىآمد.
نا گفته پيداست كه دانشور شميران نيز از همنشينى با دانشمند شاعر قباديان بهره مىبرد.
او روزى از ناصر پرسيد: “چه عزم دارى”؟ابومعين، حميدالدين پاسخ داد: سفر قبله اراده كردهام.
خليفةبن على گفت: خواهش من آن است كه هنگام بازگشت از اين راه بگذرى، تا ديگر بار تو را باز بينم.

رزار مانوش

شاعر آزاد انديش قباديان بيست و ششم محرم شميران را ترك گفت.
در چهاردهم صفر به سراب گام نهاد.
دو روز بعد، پس از استراحتى اندك، راه تبريز پيش گرفت و در بيستم صفر، برابر با پنجم شهريور، به تبريز رسيد.
او حدود 24 روز در آن شهر، كه فرمانروايش ابو منصور و هسودان بن محمد خوانده مىشد، اقامت گزيد و با سخنور شهره آذربايجان قطران تبريزى ديدار و گفتگو كرد.
ناصر در اين شهر از زمين لرزه هراسناك شب پنجشنبه هفدهم ربيع الاول 434 هـ.
ق، كه پس از نماز خفتن به وقوع پيوست و چهل هزار تن را به سراى جاويد رهسپار ساخت، آگاه شد; و در چهاردهم ربيع الاول با لشكر امير و هسودان به خوى رفت.
آنگاه راه ميّا فارقين پيش گرفت و در آدينه، بيست و ششم جمادىالاولى 438 هـ.
ق بدان سامان رسيد.
او در مسير خوى تا ميا فارقين از شهرهايى چون وان، و سطان، اخلاط، بطليس و ارزن گذشت و گمشده خويش دنبال كرد.
شرابخوارى آشكار زنان و مردان وسطان در مى فروشيها، نصر الدوله، امير كهنسال شهر اخلاط كه مردمش به زبانهاى تازى، پارسى و ارمنى سخن مىگفتند، عسل فراوان بطليس، قلعهاى با نام شگفت “قف اُنظُر”، مسجدى كه مردم آن را ساخته اويس قرنى مىانگاشتند، گروهى كه در كوه گرديده چوبهايى سروگونه مىبريدند و با نهادن يك سوى آن در آتش از سوى ديگرش كتيران به دست مىآوردند و آبادانى، آب روان، باغستانها و بازارهاى نيك ارزن با انگورهاى “رزار مانوش” كه دويست منِ آن در آذر ماه به يك دينار فروخته مىشد هر يك به گونهاى توجه صاحبدل آزاده قباديان را به خويش فرا خواندند و در دفتر خاطرههايش جايگاهى در خور يافتند.
ناصر بزرگ آيين فطرت در ششم دى به “آمِد” شهر ديوارها و كنگرههاى سنگى نفوذ ناپذير، دروازههاى آهنين، آب گوارا، كليساى بزرگ و مسجد آدينهاى ايستاده بر بيش از دويست ستون سنگين گام نهاد و از آنجا به حران، قرول، سروج،مَنبج و حلب رفت.
در قرول جوانمردى مسافران مروى را به خانه خويش فراخواند.
چون ناصر و همراهان در سراى نيكمرد قرولى فرود آمدند، عرب بيابان گرد كهنسالى، كه حدود شصت بهار از زندگى پشت سر نهاده بود، نزد شاعر قباديان شتافت و گفت: مرا قرآن آموز!ناصر سوره ناس را با بسم الله الرحمن الرحيم، قل اعوذ برب الناس آغاز كرد و مرد بيابانگرد در پى او كلمات قرآن را بر زبان راند.
چون استاد مرو به آيه من الجنة والناس رسيد، مرد گفت: اَرَأَيتَ الناس؟ آنگاه ادامه داد: بيشتر بخوان.
ناصر گفت: سوره ناس بيش از اين نيست.
مرد پرسيد: آن سوره “نقالة الحطب” كدام است؟شاعر قباديانى از ناآگاهى مرد عرب، در روزگارى كه بيش چهارصد سال از هجرت پيامبر بزرگوار اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) مىگذشت و كارگزاران ريز و درشت دستگاه خلافت هزاران دينار در خوشگذرانيها و شب نشينىها به مصرف مىرساندند، شگفت زده شد; و اين شگفتى زمانى به اوج خود رسيد كه تلاش دانشور آزاده مرو در آموختن سوره ناس به كهنسال عرب ناكامماند.

دمى با بوالعلا

شاعر آزاد انديش قباديان در يازدهم رجب 438 هـ.
ق شهر بزرگ حلب را، كه مركز بازرگانى شام، مصر، عراق، ديار بكر و روم به شمار مىآمد، ترك گفت و با پيمودن پانزده فرسنگ به “معرة النعمان” رسيد.
“معرة النعمان” شهرى آباد با بازارهاى پر رونق، گندمزارها، باغهاى زيتون، پسته و بادام و تاكستانهاى سرشار بود.
در مركز شهر مسجد آدينه بر جايگاهى بلند قرار داشت به گونهاى مردم با گذشتن از سيزده پله به ايوان مسجد فراز مىآمدند; ولى هيچ يك از اين ويژگيها بيش از ستون سنگى نزديك دروازه شهر شگفتى مسافران مرو را بر نيانگيخت.
بر اين ستون به خطى نا آشنا چيزهايى نگاشته شده بود.
ناصر از رهگذرى پرسيد: اين چيست؟رهگذر پاسخ داد: طلسم كژدم است.
به سبب اين طلسم كژ دم به “معره” پاى نمىنهد و اگر از بيرون بدين شهر آورده شود، بىدرنگ مىگريزد.
در معره، آوازه بلند ابوالعلا معرّى دانشور، اديب و شاعر نابيناى عرب وى را به ماندن فرا خواند.
او، كه همواره در پى حقيقت دويده بود، هرگز نمىتوانست با چنين دانشگر شهرهاى ديدار نكند.
بنابراين بارها از اشتران فرود آوردو مدتى كوتاه در معره ماندگار شد.
شاعر گرانپايه خراسان اين بخش از خاطرههاى سفرش را چنين به رشته نگارش كشيده است:و بدين شهر مردى بود كه او را ابوالعلا معرّى مىگفتند، بزرگتر مردمان اين شهر بود.
نا بينا و توانگر و پر نعمت، او را بنده و آزاد بسيار كار كن.
تمامت مردم اين شهر او را چون بندگان و خدمتكاران بودند.
او خود زاهد، عابد گوشهاى گرفته و در كنجى نشسته گليمى پوشيده و موى سر تراشيده، به روزى يك قرص جوين بيش نخوردى، جز از آن طعامى به كار نبردى.
شنيدم از مردمان معتمد كه در سراى او گشاده است و نايبان او كار شهر مىگذارند مگر مهم كلى باشد يا شغلى نازك پيش آيد پيش او روند.
او نعمت خود از خلق دريغ ندارد.
صايم الدهر و قايم الليل باشد.
طعام كم خورد، ولى به مردم بسيار دهد و از كس چيزى نستاند و اگر به دل خود برند قبول نكند و به شغل دنيا مشغول نشود در ادب و شعر و علوم ديگر به درجهاى است كه فضلاى زمين مغرب و بغداد و بصره مقرند كه در اين عصر به پايه او كس نيست و نبوده است و كتابى تصنيف كرده است فصول الغايات نام نهاده، و سخنانى آورده است چون رمزها و مثلها به الفاظى فصيح و عبارتى صحيح عجب كه مردمان بر آن واقف نشوند (اصل = شوند) مگر اندكى، و آن كتاب كس بر وى نخوانده است از آنكه او را تهمت كردهاند كه تو اين كتاب معارضه قرآن كردهاى.
پيوسته پيش او دويست سيصد كس باشند كه از نواحى دور آمده كه ادب و شعر خوانند و ديگر علمها.
و اين شنيدم كه او را بيش از صد هزار شعر است.
مرا به ديدن او رغبت افتاد.
الحق چنانكه گفته بودندصد چندان بود، كرمهاى بسيار كرد.
از او پرسيدم كه چندين نعمت كه خداى تعالى تو را داده است چرا نخورى و به مردمان دهى؟ جواب داد كه از آنِ من اين است كه مىدهم و آنچه مىخورم با من تا لب گور بيشتر نباشد.
هرچه از اين معنى سؤال كردم، جواب به وجه فرمود.
آنگه اجازت خواستم و برفتم.

بر مزار ستارگان

كاروان مرويان پس از معره به حماة رفت و از راه ساحل سمت بيروت روان شد.
چشمهاى كه هرسال نيمه شعبان روان مىگشت و پس از سه روز ديگر بار مىخشكيد، داستان مردمى كه به زيارت چشمه ياد شده مىشتافتند، دشتى كه از فراوانى گلهاى نرگس سپيد مىنمود، بندر بزرگ طرابلس با باغهاى مركبات و موز، نخلستانهاى گسترده، مزارع شاداب نيشكر، مسجد آدينه پاكيزه و بزرگ و مردمى دوستدار خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)از ديدنيهاى اين مسير به شمار مىآمد.
بيروت را بايد شهر ستونها و طاقهاى سنگى دانست; ستونها و طاقهايى كه مردم آن را بازمانده روزگار فرعون مىشمردند.
ناصر از آنجا گذشت، صيداى زيبا را پشت سر نهاد و از راه صور، كه بيشتر مردمش به تشيع گرايش داشتند، روانه عكّا شد.
اين شهر و نواحى پيرامونش آرامگاه پيامبران الهى به شمار مىآمد; برون از مسجد آدينه شهر مقبره حضرت صالح(عليه السلام) جاى داشت.
بخشى از حياط مسجد را سبزى كاشته بودند.
مردم چنان مىپنداشتندكه حضرت آدم(عليه السلام)در آنجا كشاورزى كرده است.
در سمت چپ دروازه باخترى شهر چشمهاى بود كه آن را “عين البقر” مىخواندند.
ساكنان عكا چنان باور داشتند كه آدم(عليه السلام) براى نخستين بارچشمه را يافته، گاو خود را در آن سيراب ساخته است.
بدين سبب آن را “عين البقر” مىگفتند.
روز شنبه بيست و سوم شعبان 438، دانشور آزاده قباديانى سمت كوههاى شرق عكا روان شد تا با زيارت آرامگاه پاكان آن سامان خود را در برابر نسيم رحمت پروردگار جاى دهد.
او در راستاى دستيابى بدين هدف پرارز به يارى زائرى از ناحيه آذربايگان بر مزار عكّ، بزرگمرد پارسايى كه شهر عكا را بنياد نهاد، حضور يافت، دو ركعت نماز به جاى آورد و خداى را بر اين توفيق سپاس گزارد.
آنگاه به روستاى “برده” گام نهاد و آرامگاه عيش و شمعون(عليهما السلام) را زيارت كرد.
سپس در دامون، جايگاهى را كه آرامگاه ذوالكفل(عليه السلام) ناميده مىشد مورد بازديد قرار داده، به روستاى اعبلين رفت، پيامبران بزرگ هود و عزير(عليهما السلام) را سلام گفت و در پى آن از روستاى حظيره و آرامگاه حضرت شعيب(عليه السلام) و دختر گرانقدرش همسر حضرت موسى(عليه السلام) بازديد كرد.
شاعر بزرگ خراسان آنگاه به اربل شتافت، در ميان كوهى كه سمت قبله آن روستا جاى داشت به زيارت چهارتن از برادران حضرت يوسف(عليه السلام)توفيق يافت و در پى آن در غارى كه زير تپهاى جاى داشت، آرامگاه مادر گرانپايه حضرت موسى(عليه السلام) را مورد بازديد قرارداد.

مسجد ياسمن

كاروان مرويان سپس به طبريه، بندرى در كرانه مديترانه، رسيد.
اين مسجد آدينه و چشمه آب گرم كنارش توجه ناصر را جلب كرد.
بر فراز چشمه گرمابهاى بنياد نهاده شده بود.
مردم بندر چنان باور داشتند كه آن گرمابه را حضرت سليمان(عليه السلام) ساخته است.
در اين شهر همچنين عبادتگاهى وجود داشت كه “مسجد ياسمن” خوانده مىشد.
محرابهاى گوناگون ساخته شده بر سكوى بزرگ محصور در درختان ياسمن از ويژگيهاى اين مسجد به شمار مىآمد.
سكويى كه در باور مردم بر فراز گور هفتاد تن از پيامبران شهيد جاى داشت; پيامداران هدايتى كه همگى توسط بنىاسرائيل به كام مرگ فرستاده شده بودند.
علاوه بر اين در سمت خاور مسجد رواقى به چشم مىخورد كه آرامگاه حضرت يوشع بن نون خوانده مىشد.
ناصر همه اين جايگاههاى مقدس را زيارت كرد و سرانجام به روستاى “كفركنه” شتافت.
در جنوب اين آبادى صومعهاى زيبا بنياد نهاده شده بود كه گور حضرت يونس پيامبر(عليه السلام) را در خويش جاى مىداد.
شاعر گرانپايه خراسان پس از زيارت مكانهاى ياد شده، نا خشنود و اندوهگين به عكا بازگشت.
او بعدها دليل اين اندوه را براى دوستانش چنين باز گفت: در باختر طبريه كوهى قرار دارد كه گور ابو هريره را در خويش گنجانده است، ولى دريغ كه هيچ كس را ياراى زيارت آن جايگاه نيست.
كودكان آبادى نزديك كوه گرد آمده، با فريادها، ناسزاها و سنگها زائران ابوهريره را مىآزارند; بدين سبب از زيارت آن چشم پوشيدم.
ناصر روزى ديگر در عكا ماند، آنگاه بار سفر بست و روانه بيت المقدس شد.
او در اين مسير از آباديهاى حيفا، قيساريه، كفر سلام، رمله، خاتون و قرية العنب گذشت و سرانجام در پنجم رمضان 438 هـ.
ق به بيت المقدس گام نهاد.
انديشمند روشن روان قباديان فاصله قدس تا بلخ را 876 فرسنگ نگاشته است.
او بيت المقدس را شهرى كوهستانى با باروى نفوذ ناپذير و دروازههاى آهنين يافت; آبادى سر سبزى كه بيست هزار تن مرد را در بازارها و ساختمانهاى زيباى خويش جاى داده بود.
قدس صنعتگر بسيار داشت.
صنعتگرانى كه هر گروه از آنان در بازار راستهاى ويژه را پايگاه خويش قرار داده بودند.
مسلمانانى كه توانايى زيارت بيت الله الحرام نداشتند همه ساله در آغاز ذى حجة در قدس گرد مىآمدند، به عبادت و دعا مىپرداختند و در عيد قربان، مراسم ويژه عيد به جاى آورده، قربانى بسيار مىكردند.
ناصر شمار اين دين باوران را پاكدل را بيش از بيست هزار تن نگاشته است.

شهر زيتون و نماز

ناگفته پيداست كه شهرى با چنين جمعيت و چنان زايران انبوه هرگز نمىتوانست از تواناييهاى اقتصادى و بهداشتى بى بهره باشد.
در روستاهاى پيرامون قدس كشاورزى رونق بسيار داشت.
فرآوردههاى كشاورزى بسى فراوان و ارزان بود، بويژه زيتون كه به نوشته حق جوى قباديان برخى از كد خدايان پنجاه هزار من روغن زيتون در چاهها و حوضها گرد آورده، به شهر و حتى كشورهاى ديگر صادر مىكردند.
البته فراوانى گندم و روغن در اين منطقه هرگز شاعر آزاد انديش مرو را شگفت زده نساخت; زيرا او از منابع مورد اعتماد چنين شنيده بود كه يكى از بزرگان آن سامان پيامبر بزرگوار اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) را در خواب ديده، گفت: يا رسول الله، ما را در گذران زندگى يارى كن.
واپسين فرستاده پروردگار پاسخ داد: نان و روغن شام با من.
قدس همچنين از بيمارستانى بزرگ و زيبا سود مىبرد.
مركز درمانى ويژهاى كه با بهرهگيرى از سنت پسنديده وقف پزشكان بسيار گردآورده، داروى بيماران را برايگان فراهم مىساخت.
در كنار اين درمانگاه عظيم، مسجد آدينه شهر، به عنوان مجموعهاى از معبدهاى تاريخى و آثار خاطرهانگيز باستانى، مسافر انديشمند خراسان را به خويش فرا خواند.
زمين اين مسجد باشكوه سراسر سنگ بود و درز سنگها از قلع آكنده مىنمود.
ساختمان بزرگ و زيباى عبادتگاه آدينه در سمت خاورى شهر جاى داشت.
درگاه با شكوهى، به بلنداى سى و پهناى بيست گز، ورود مؤمنان بازار و محلههاى پيرامونش به مسجد را آسان مى ساخت.
بخشهاى گوناگون اين دروازه كم نظير با خرده شيشههاى رنگين آراسته شده، لقب فرمانرواى مصر در ميان آبگينههاى رنگارنگ به چشم مىخورد.
بر فرازاين درگاه گنبدى بسيار بزرگ از سنگ خوشتراش ديدگان را به تماشا و تحسين فرا مىخواند.
دو در برنجين، هريك به بلنداى پانزده و پهناى هشت گز، در اين درگاه جاى گرفته بود; درهايى سراسر نقش كه “باب داوود(عليه السلام)” خوانده مىشود.
چون ناصر از اين در به مسجد گام نهاد، در سمت راست، دو رواق بزرگ يافت كه هريك از آنها 29 ستون مرمرين داشت.
سر ستونها و ته ستونهاى رنگين، درزهاى آكنده از قلع و طاقهاى سنگين، كه در آن هرگز گل و گچ به كار گرفته نشده بود، از ويژگيهاى اين دو رواق به شمار مىآمد.
مسافر مشتاق مرو در ادامه زيارت خويش با دو دروازه ديگر به نامهاى”باب السقر” و “باب الاسباط” آشنا شد.
“باب الاسباط” او را به ناحيهاى هدايت كرد كه درگاهى بسيار بزرگ با سه در را در خويش جاى داده بود; درهايى به بلنداى دوازده و پهناى هفت گز كه “باب الابواب” خوانده مىشد.
علاوه بر اين در ميانه مسجد، بر ديواره شرقى، درگاهى سراسر نقش و كندهكارى، به درازاى پنجاه و پهناى سى گز، وى را به تماشا فرا خواند.
اين درگاه شكوهمند ده در زيبا داشت و مؤمنان چنان مىانگاشتند كه حضرت سليمان(عليه السلام) اين درگاه و درهارا براى پدر گرانقدرش بنياد نهاده است.
دانشور وارسته خراسان از دروازه داوودى سوى خاور پيش رفته، با دو در رو به رو شد; درِ سمت راست “باب الرحمه” و ديگرى “باب التوبه” نام داشت.
پيروان آيين وحى بر اين باور بودند كه پروردگار در “باب التوبه” توبه داوود پيامبر(عليه السلام) را پذيرفت و باران آمرزش بر او فرو فرستاد.
بنابر اين ناصر نيز در آن جايگاه آسمانى نماز گزارد، آمرزش طلبيد و خواستار توفيق فزونتر شد.
شگفتيهاى مسجد بزرگ قدس در موارد ياد شده خلاصه نمىشد.
مكانى كه يعقوب پيامبر(عليه السلام) در آن نماز مىگزارد و محراب حضرت زكريا(رحمهم الله)بخشى ديگر از آثار پر ارز آن معبد سبز به شمار مىآمد.
جهانگرد بلند آوازه بلخ پس از نماز و نيايش در جايگاه عبادت آن پيامداران هدايت، از پلههاى بسيار پايين رفته، به “مهد عيسى(عليه السلام)” گام نهاد.
اين مسجد در واقع سردابى به درازاى بيست و پهناى پانزده گز بود كه گاهواره سنگى حضرت مسيح به عنوان محراب در آن جاى داشت.
شكوه اين آثار گرانبها، كه در قالب مسجد آدينه قدس گرد آمده بود، جهانگرد مشتاق مرو را بر آن داشت تا در انديشه كشف درازا و پهناى اين مجموعه بىنظير به تحقيق پردازد; جستجويى كه سرانجام سودمند افتاد.
مسافر روشن روان خراسان نزديك گنبد يعقوب(عليه السلام) كتيبهاى يافت كه درازاى مسجد را 704 ارش و پهناى آن را 455 ارش به گز ملك نشان مىداد.
ناصر به بررسى دقيق سنگِ «صخره» پرداخته، تصويرى زيبااز آن جايگاه مقدس پديد آورده است; تصويرى كه چشم خرد هر خوانندهاى را مىنوازد و افتخارهاى كهن را در انديشه پيروان واپسين آيين آسمانى زنده مىسازد:قبّه صخره هشت گوش منتظمى است كه درازاى هر ضلع آن 33 ارش مىنمايد.
چهار در بر چهار سوى آن قرار دارد.
همه ديوارهاى اين خانه از سنگ تراشيده شده است.
صخره كبود رنگ مىنمايد; محيط آن صد گز بوده، چون سنگهاى كوهستان شكلى نا منظم دارد.
در چهار سمت آن چهار ستون به بلنداى ديوار خانه ساختهاند و در ميان هر دو ستون استوانههاى مرمرين بلند نهادهاند.
بر فراز اين دوازده پايه گنبدى گران قد بر افراشته است.
بزرگى اين گنبد به اندازهاى است كه از يك فرسنگى چون قله كوه هويداست.
پس از اين خانه، قبهاى به نام سلسله ديده مىشود.
نزد دانشوران چنين شهره است كه زنجير دادگرىِ داوود(عليه السلام) در اين جايگاه آويخته بود; زنجيرى كه جز دست خداوندان حق هيچ دستى بدان نمىرسيد.
علاوه بر اين، قبه جبرئيل(عليه السلام)نيز در نزديك خانه ياد شده وجود دارد.
مؤمنان بر اين باورند كه فرشتگان در شب معراج “براق” را بدانجا آوردهاند تا پيامبر واپسين بر آن نشسته، رهسپار جهانهاى نا شناخته شود.
پس از قبه جبرئيل(عليه السلام)، در فاصله بيست ارشى، قّبه رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)ديده مىشود.
گويند حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) در شب معراج نخست در قبه صخره نماز گزارد، سپس بدين جايگاه آمد و بر “بُراق” نشست.

يادگار خليل

چهارشنبه، نخستين روز ذىقعده 438 هـ.
ق، روز بار بستن ديگر باره كاروان مرويان بود.
آنها راه جنوب پيش گرفته، شامگاهان در بيتاللحمبه سر بردند و بامداد سمت آرامگاه حضرت ابراهيم (عليه السلام) راه افتادند.
نيكان مرو پس از پيمودن پنج فرسنگ به روستاى “مطلون”، كه ساكنان شام و بيتالمقدس آن را “خليل” مىخواندند، گام نهادند.
در جنوب آبادى ساختمانى چهار سو به درازاى هشتاد، پهناى چهل و بلنداى بيست ارش آرامگاه اسحاق(عليه السلام) و همسرش را در ايوان خويش گنجانده بود.
در صحن اين بنياد دو خانه به چشم مىخورد يكى سمت راست كه مقبره حضرت ابراهيم(عليه السلام) در آن جاى داشت و ديگرى سمت چپ كه گور سارا، همسر گرانقدر آن پيامبر بزرگ، را در ميان گرفته بود.
البته اينها همه يادگارهاى روستاى خليل به شمار نمىآمد.
اندكى فراتر از اين ساختمان آرامگاه حضرت يعقوب(عليه السلام) و همسرش ديده مىشد و برون از آن گورخانه حضرت يوسف(عليه السلام) آشكار بود.
در اين آبادى، علاوه بر آرامگاه پيامبران، حقيقتى ديگر روان انديشمند بزرگ خراسان را از نشاطى معنوى سرشار ساخت.
مشاهده پذيرايى رايگان از ميهمانان و شنيدن اين نكته كه ميهمان نوازى با گردهاى نان و كاسهاى عدس و مويز از روزگار حضرت خليل الرحمن(عليه السلام)همچنان پايدار مانده است سرشك شوق بر ديدگانش روان ساخت.
هيچ كس بدرستى نمىداند زمانى كه خدمتگزاران حريم پاك ابراهيم(عليه السلام)گردهاى نان و كاسهاى عدس، به ياد دوست پاكدل پروردگار، به ناصر سپردند، چه احساسى سراسر وجودش را در خويش فرو برد; ولى مىتوان گفت كه نخستين لقمه اين غذاى معنوى آتش عشق به حقيقت را بيش از بيش در وجود ميهمان پاك سرشت ابراهيم حنيف شعلهور ساخت.
او داستان اين ضيافت نورانى را چنين باز گفته است:و بر بام مقصورهاى كه در مشهد است حجرهها ساختهاند، ميهمانان را كه آنجا رسند و آن را اوقاف بسيار باشد ازديههاو مستغلات در بيت المقدس.
و آنجا اغلب جو باشد و گندم اندك باشد.
مهمانان و مسافران و زايران را نان و زيتون دهند.
و كنيزكان باشند كه همه روز نان پزند و نانهاى ايشان هر يكى يك من باشد.
هر كه آنجا رسد او را هر روز يك گرده نان و كاسهاى عدس به زيت پخته دهند و مويز نيز دهند و اين عادت از روزگار خليل الرحمن(عليه السلام)تا اين ساعت برقاعده مانده.
و روز باشد كه پانصد كس آنجا برسند و همه را آن ضيافت مهيا باشد.

از حرم تا حرم

كاروان مرويان، پس از اندكى درنگ، از روستاى مطلون به بيت المقدس بازگشت.
گروهى از مؤمنان قدس آماده سفر حج بودند.
ناصر نيز با آنان همراه شد، در نيمه ذى قعده 438 هـ.
ق پاى در مسير مكه نهاد و پياده بدان سمت شتافت.
راهنماى پيادگان قدس مردى چابك، تيزهوش و نيكو روى بود كه ابوبكر همدانى خوانده مىشد.
او مسافران حريم پاك پروردگار را پس از سه روز راهپيمايى در جايگاهى سر سبز به نام “ارعز” فرود آورد و اندكى بعد به وادى القرى رساند.
راهيان حرم مقدس الهى سرانجام ده روز پس از پشت سر نهادن وادى القرى به مكه رسيدند.
اين سرزمين براى ناصر از جذابيت ويژهاى برخوردار بود.
او در شهر پروردگار خود را به گمشدهاش نزديكتر احساس مىكرد.
مگر پير روشن راى رؤياى جوزجانان وى را بدين سمت فرمان نداده بود؟ پس بايد گمشدهاش را در اين جايگاه پاك جستجو كند.
بنابر اين مشتاقانه مناسك حج را به جاى آورد، به هر سو سركشيد، با هر انديشمند و عارفى گفتگو كرد تا حق را، چنانكه هست، باز شناسد و البته دراين ميان دعاهاى پيوسته در مسجد الحرام، عرفات و جبل الرحمة را پشتوانه تلاشهاى خود قرار داد.
دانشور گرانپايه خراسان در راستاى دست يابى بدين هدف مقدس به مدينه نيز سفر كرده، در حريم آسمانى واپسين پيامدار هدايت با دين باوران انديشمند و پارسايان گمنام پيوند دوستى برقرار ساخت و در فرصتهاى گوناگونى كه پاى دل بر آستان شريف نبوى(صلى الله عليه وآله وسلم) مىنهاد روان بهشت آشيان آن پيامبر بزرگ(صلى الله عليه وآله وسلم) را به يارى فرامىخواند.

شاعر بلند آوازه بلخ پس از توقفى سراسر عشق، شور و نيايش در حجاز سر انجام با پايان مراسم حج راه قدس پيش گرفت و در پنجم محرم 439 هـ.
ق بدان سرزمين گام نهاد.

در راه قاهره

بازگشت دوباره دانشور وارسته قباديان به قدس، تنها براى بازيافت اسباب و ادامه سفر بود.
بنابراين در نخستين فرصت آذوقهاى اندك فراهم آورد و به ساحل مديترانه رفت تا با گذشتن از دريا خود را به مصر رساند.
روزى كه ناصر به ساحل گام نهاد، بادها آهنگى ديگر سازكردند و ناخدايان را از سفر به تنيس و اسكندريه بازداشتند.
ناصر، كه درنگ فزونتر را نمىپسنديد، بى آنكه به انتظار باد موافق نشيند، راه خشكى پيش گرفت، رمله، عسقلان و بسيارى آباديهاى ديگر را پشت سر گذاشت و به بندر طينه رسيد.
در طينه بادهاى بىقرار به انتظار مسافران مروى ميان ساحل و دريا در آمد و شد بودند و ناخدايان بادبانها برافراشته، كشتيها را به آرامى از ساحل دور مىكردند.
جهانگردان خراسانى، با مشاهده چنين موقعيتى، شتابان در كشتى نشستند; امواج كوه پيكر را پشت سر گذاشتند و در كرانه تنيس ديگر بار به خشكى گام نهادند.
تنيس جزيرهاى بازرگانى بود.
شهرى انبوه، با بازارهاى پر رونق و كارگاههاى بافندگى بىنظير; شهرت بافتههاى تنيس چنان بود كه توانگران ايران و روم و درباريان دستگاه فرمانروايى مصر چشم در پى آن داشتند.
ناصر شمار مردان اين جزيره را پنجاه هزار تن برآورد كرده، تعداد كشتيهاى بسته بر ساحل را هزار فروند نگاشته است.
او پس از توقفى اندك در جزيره ديگر بار به كشتى نشست، سمت صالحيه در كرانه رود نيل روان شده، از آنجا راه قاهره پيش گرفت و سرانجام در يكشنبه هفتم صفر 439 هـ.
ق ، برابر با نخستين روز شهريور، به پايتخت فاطميان گام نهاد.
بخش سومآرمانشهر

سرزمين آفتاب

ناصر از نخستين روز ورود به قلمرو فاطميان خود را در فضايى نوين يافت.
در اين ديار رؤيايى، كارگزاران خليفه از هيچ كس چيزى به ستم نمىستاندند و بهاى كالاى مورد نياز دربار را بى هيچ كاستى پرداخت مىكردند.
پيشهوران و صنعتگران، به خلاف ديگر سرزمينها، براى يافتن سفارش و برآوردن نيازهاى دولت از يكديگر پيشى مىگرفتند.
چون آب نيل كاستى مىپذيرفت، خليفه خراج از مردم برمىداشت.
دولت در جاى جاى شاخههاى گوناگون نيل آب بندهاى استوار پديد آورده بود تا هنگام طغيان آب، مردم و داراييهاشان آسيب نبينند.
در قاهره كاروانسراهاى بزرگ، گرمابههاى عمومى و سراها و بازارهاى فراوان ساخته شده به وسيله فرمانروا توجه مسافر به ستوه آمده از ستم درباريان خراسان را به خويش جلب كرد.
بويژه آنكه مردم خود اجاره ماهيانه سراها را تعيين و به دولت مىپرداختند، نه آنكه به زور از آنان ستانده شود.
شنيدن اين واقعه از زبان مردم و مشاهده عدم فساد، تباهى و ميگساريهاى رايج در ديگر سرزمينها دانشور جهانديده خراسانى را در شگفتى فرو برد و به خاندان فاطمى و بينشهاى آنان علاقه مند ساخت.
اين دلبستگى زمانى فزونى پذيرفت كه ناصر در مصر دوستانى دين باور يافت.
آنها داستان “المعزلدينالله”، بنيانگذار دولت فاطمى، برايش باز گفتند و او را با اين نكته پر ارز كه بنياد قاهره براى پيشگيرى از ستم بوده است، آشنا ساختند; داستانى كه جهانگرد مرو آن را چنين به خاطر سپرد:چون مسافران از شام سوى مصر روند، نخست به شهرى رسند كه آن را قاهره معزيه نامند و فسطاط و لشگرگاه نيز گويند.
داستان شكلگيرى اين آبادى بزرگ چنين است كه يكى از فرزندان اميرمؤمنان، حسين بن على(عليه السلام) به نام “المعزلدينالله”، پس از چيرگى بر مغرب، سمت مصر لشگر گسيل داشت.
سپاه “المعزلدينالله” در جايگاهى كه اينك قاهره است، فرود آمد.
پس از چندى “المعز” نيز به سربازانش پيوست.
نماينده خليفه بغداد در مصر چون از يورش نزديك سپاهيان مُعزّ آگاهى يافت، نزد وى شتافت و مراتب سرسپردگى و فرمانبردارى خويش بدان فرمانده پيروز اعلام داشت.
معزّ در لشگرگاه خويش، كه قاهرهاش نام نهادند، ماندگار شد.
و فرمان داد تا سپاهيان از يورش به مصر خوددارى كنند; علاوه بر اين او چنان مقرر داشت كه هيچ سربازى نبايد به مصر وارد شود و در خانه كسى فرود آيد آنگاه بر دشتى كه لشگرگاهش بود شهرى بنياد نهاد و سواران و پيادگانش را به خانهسازى و زندگى در آنجا فراخواند.
بدين ترتيب آبادى بزرگى پديد آمد كه در جهان كم نظير است.

باداعى الدعاة

ناصر در قاهره با انديشمندان دستگاه فرمانروايى فاطميان آشنا شد و آنها را، برخلاف دانشوران خراسان، فرزانگانى برون از خودكامگى يافت.
بنابراين پرسشهايى كه چهل سال در گنجينه انديشهاش پنهان كرده بود، بى هيچ هراسى بر زبان راند: چرا پروردگار هستى را پديد آورد؟ چرا پيامبران گوناگون فرستاده شدهاند؟ به چه دليل خون و مى حرام به شمار مىآيد؟ چرا در شبانه روز پنج نماز مقرر گشته است؟ سبب وجوب روزه در ماه نهم سال چيست؟ به چه دليل برخى از كالاها مشمول قانون زكاتند و براى دستهاى ديگر قانون خمس وضع شده است؟ چرا بايد در ارث مردان دو برابر زنان بهره گيرند؟ چگونه است كه بسيارى از ستمگران در آسايش زيست مىكنند و انبوه پارسايان با دشواريها همنشيناند، تازه اين امر نيز فراگير نيست برخى از پارسايان از زندگى خوب مادى برخوردارند و گروهى از آنها در دشواريها دست و پا مىزنند؟ دستهاى از كافران شادمان زيست مىكنند و برخى از آنها اندوهگين و خوار به سر مىبرند.
دليل اين ناهمگونيها چيست؟ شما كه خداوند را روزى دهنده مىشماريد، چرا او نعمتهايش را چنين پخش مىكند؟ به چه سبب گروهى نابينا و ناتوان از مادر زاده مىشوند و دستهاى سالم و توانمند پاى به گيتى مىنهند؟ چرا برخى از جايگاهها و سنگها را با ارزش مىشماريد و براى زيارتكنندگانش پاداشها روايت مىكنيد، در حالى كه بتپرستان نيز به دليل روى آوردن به سنگها و تنديسهاى سنگى سزاوار دوزخ شدند؟اينها گوشهاى از انبوه پرسشهاى دانشور خردگراى خراسان به شمار مىآمد.
البته آن شاعر فرزانه در لابهلاى سخنانش پيوسته بر اين نكته كه جز برهانهاى روشن چيزى نمىپذيرد، پاى مىفشرد.
دانشوران دربار فاطمى، كه دوستى با خاندان پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را افتخار جاودان خويش مىدانستند، با گشادهرويى ويژه پيشوايان بزرگ شيعه به گفتار مسافر خردگراى مرو گوش سپردند و بر اساس باورهاى استوار شيعى پرسشهايش را پاسخى درخور داده، گرههاى ناگشوده انديشه ناصر به سر انگشت برهانهاى حكيمانه بازگشودند.
بدين ترتيب جهانگرد خراسانى دعاهاى پيدا و پنهان خويش در مسجد الحرام، عرفات، جبل الرحمة، مدينةالنبى(صلى الله عليه وآله وسلم)و بيت المقدس را اجابت شده ديد و خود را با گمشده هميشگىاش همنشين يافت.
ديگر بار رؤياى دلانگيز جوزجانان بر پرده انديشهاش به نمايش درآمد.
نمايشى كه قهرمان روشن رأى آن چهرهاى چون دانشوران فاطمى داشت و جامه فقيهان اهل بيت(عليه السلام)پوشيده بود.
بنابراين دست دانشمند فاطمى فشرد و پاكدلانه در شمار دوستان خاندان واپسين پيامدار هدايت جاى گرفت.
ناصر بلند آوازه آيين وحى داستان دست يابى خويش به ستاره فروزان هدايت را چنين بازگفته است:پرسنده همى رفتم از اين شهر بدان شهرجوينده همى گشتم از اين بحر بدان برّگفتند كه موضوع شريعت نه به عقل استزيرا كه به شمشير شد اسلام مقررگفتم كه نماز از چه بر اطفال و مجانينواجب نشود تا نشود عقل مخيرتقليد نپذرفتم و حجت ننهفتمزيرا كه نشد حق به تقليد مشهّرايزد چو بخواهد كه گشايد در رحمتدشوارى آسان شود و صعب ميسّرروزى برسيدم به در شهرى كانرااجرام فلك بنده بد آفاق مسخّرشهرى كه همه باغ پر از ميوه پر از گلديوار مزين همه و خاك مشجّرصحراش منقش همه ماننده ديباآبش عسل صافى ماننده كوثرشهرى كه در او نيست جز از فضل منازلباغى كه در او نيست جز از عقل صنوبرشهرى كه در او ديبا پوشند حكيماننه بافته ماده نه بافته نر نرشهرى كه من آنجا چو رسيدم خردم گفتاينجا بطلب حاجت زين منزل مگذررفتم بَرِ دربانش و گفتم سخن خويشگفتا مبرانده كه بشد كانت گوهردرياى محيط است در اين خاك معانىهم در گرانمايه و هم آب مطهّر اين چرخ برين است پر از اختر عالىلا بلكه بهشت است پر از پيكر دلبررضوانش گمان بردم چو اين بشنيدماز گفتن با معنى و زلفظ چو شكرگفتم كه مرا نفس ضعيف است و نژند استمنگر به درستى تن و اين گونه احمردارو نخورم هرگز بى حجت و برهانو ز درد نينديشم و ننيوشم منكرگفتا مبر اندوه من اينجاى طبيبمبر من بكن آن علّت مشروح مفسّراز اول و آخرْش بپرسيدم وانگاهاز علّت تدبير كه هست اصل مدبّراز جنس بپرسيدم واز صنعت صورتوز قادرپرسيدم و تقدير و مقدركاين هر دو جدا نيست ز يكديگر دانمچون شايد تقديم يكى بر دو ديگراز صنعت اين جنبش و روز و شب كز وىمحتاج غنى چون بود و مظلم انوراز حال رسولان و رسالات مخالفوز علت تحريم دم و خمر مخمّرآنگاه بپرسيدم از اركان شريعتكاين پنچ نماز از چه سبب گشت مسطّروز روزه كه فرمودش ماه نهم از سالاز حال زكات درم و زرّ مدوّروز خمس پى عشر چنويى كه دهند آناين از چه مخمّس شد و آن از چه معشّروز علت ميراث و تفاوت كه در او هستچون برد برادر يكى و نيمى خواهروز قسمت ارزاق بپرسيدم و گفتمچون است غمى زاهد و بى رنج ستمگريك زاهد رنجور دگر زاهد بى رنجيك كافر شادان و دگر كافر غمخوربينا و قوى چون زيد و اين ديگر و آن بازمكفوف همى زايد و معلول ز مادرايزد نكند جز كه همه داد وليكنخرسند نگردد خرد از ديده اعورمن روز همى بينم و گويى تو شب است ايناز حج

بهشت فاطمى

ناصر اينك چون ديگر پيروان پاكدل خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در قاهره به سر مىبرد، از مدرسهها، مسجدها، شهرها و بازارهاى سرزمين مصر بازديد مىكرد و با فرهنگ، جامعه و ويژگيهاى مردم آن سامان آشنا مىشد.
نگاهى گذرا به بخشهايى از يادداشتهاى جهانگرد فرزانه خراسان درباره ديار فاطميان مىتواند ما را با جاذبههاى آن كشور آشنا سازد:در مصر هفت مسجد بزرگ وجود دارد، در دو شهر قاهره و مصر پانزده مسجد آدينه ديده مىشود كه روزهاى جمعه گروه بسيارى در آنها گرد مىآيند و خطبه و جماعت رونقى ويژه مىيابد.
در ميان بازار مسجدى كه “باب الجوامع” خوانده مىشود، با چهارصد ستون مرمرين و محرابى از مرمر سپيد كه همه آيههاى قرآن بر آن نگاشته شده، به چشم مىخورد.
اين عبادتگاه يكى از مراكز ديدنى شهر به شمار مىرود و هرگز جمعيتى كمتر از پنج هزار نفر در آنجا وجود ندارد.
پيوسته از استادان، دانشجويان، مسافران، قاريان كتاب خداوند، نمازگزاران و كاتبان آكنده است.
قاضى القضاة مصر در اين مسجد به داورى مىنشيند و هر شب بيش از صد چراغ و شمعدان در آن بر مىافروزند.
در سمت شمالى” باب الجوامع” بازارى است كه “سوق القناديل” نام دارد.
در هيچ ديارى چنين بازارى وجود ندارد.
در “سوق القناديل” كوچهها و بازارهايى ديده مىشود كه همواره چراغهايش روشن است، ولى، به دليل فراوانى مشتريان و رهگذران، هرگز روشنايى بر زمين نمىافتد.
بخشى از شهر، كه در آن سوى نيل قرار گرفته، “جيزه” خوانده مىشود.
ميان دو بخش هيچ پلى وجود ندارد و مردم به يارى كشتيها و زورقها رفت و آمد مىكنند.
بازاريان مصر همواره راست مىگويند و اگر فروشندهاى به مشترى دروغ گويد، كيفر مىبيند.
براى كيفر دروغگو را بر شترى نشانده، زنگى به وى مىسپارند، او سواره در شهر مىگردد، زنگ را به صدا مىآورد و بانگ مىزند: من خلاف گفتم، كيفر مىبينم و ملامت مىشوم.
در بازار آنجا فروشندگان كالا، ظرف حمل بار نيز به مشترى مىدهند.
هر ظرفى كه لازم باشد شيشهاى، سفالين يا كاغذى.
گفتهاند در اين شهر پنجاه هزار چارپاى زين شده است كه هر روز به نيازمندان كرايه داده مىشود; هر كه خواهد مىتواند با پرداخت مبلغى اندك چارپايى كرايه كرده، به مقصد خويش رسد.
ساكنان شهر، در روزگارى كه من آنجا بودم، بسيار توانگر مىنمودند….
آسايش و امنيت به گونهاى بود كه پارچهفروشان، گوهريان و صرافان مغازههايشان را نمىبستند و تنها پوششى بر كالاهاى خويش مىافكندند.
شهر قاهره پنج دروازه دارد: باب النصر، باب الفتوح، باب القنطره، باب الزويله و باب الخليج.
اين شهر همچنين برج و ديوار نداشته، به جاى آن از ساختمانهاى بلند بهره مىبرد.
ساختمانهاى شهر چنان بلند است كه از باروها محكمتر و نفوذ ناپذيرتر مىنمايد.
علاوه بر آسايش همگانى و فراوانى كالاهاى گوناگون، شيوه فرمانروايى، مردمدارى و دادگرى سلطان نيز بر دانشور فرزانه قباديان اثرى ژرف نهاد.
به گواهى نوشتههاى او خليفه فاطمى، بر خلاف ديگر پادشاهان، نه ستمگرى خودكامه بلكه پدرى مهربان براى همه مردم به شمار مىآمد.
« … و همه از سلطان ايمناند.
كه هيچ كس از عوانان وغمازان نمىترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند كه بر كسى ظلم نكند و به مال كسى هرگز طمع نكند … و آن آسايش و امن كه آنجا ديدم هيچجا نديدم … .
از شام تا قيروان كه من رسيدم در تمامى شهرها و روستاها هر مسجد كه بود همه را اخراجات بر وكيل سلطان بود، از روغن چراغ و حصير و بوريا و زيلو و مشاهرات و مواجبات قيّمان و فراشان و مؤذنان و غير هم.
و يك سال والى شام نوشته بود كه “زيت اندك است.
اگر فرمان باشد، مسجد را زيت حار بدهيم” و آن روغن ترب و شلغم باشد.
در جواب گفتند “تو فرمانبرى، نه وزيرى.
چيزى كه به خانه خدا تعلق داشته باشد در آنجا تغيير و تبديل جايز نيست.»ناصر در بهشت قاهره روزگارى بس شيرين پشت سرمىنهاد و ارزشهاى جاويد آن ديار خورشيدى را در دفتر خاطرههايش به رشته نگارش مىكشيد، تا همه تيره روزان خفته در بستر ناآگاهى و ستم به يارى عبارتها با رازهاى سرزمين آفتاب آشنا شوند.
هر چند ثبت همه رويدادهاى آن روزهاى فراموش ناشدنى از توان تماشاگر شگفتزده خراسانى برون مىنمود، ولى آن نيكبخت فرزانه دست همت از آستين بر آورده، در حد امكان دفتر خاطرههايش را با ياد رخدادهاى سبز مصر آذين بسته است.
ناگفته پيداست كه ناصر در گزينش و نگارش اين حادثهها هدفى خاص مىجست.
او از داورى نابخردان كژانديش درباره يادداشتهايش بيمناك بود.
بنابراين از انبوه حوادث آن روزگار رويدادهايى ويژه را پيوست نگاشتههايش ساخت تا آيندگان دريابند كه نوشتههايش نه از سرِ دوستى و شيفتگى بلكه بر اساس روشن بينى و خردمدارى بوده است.
شاعر گرانپايه قباديان در راستاى دست يابى بدين هدف پرده از وقايعى شنيدنى برداشته، چنين نگاشته است:و آنجا شخصى ترسا ديدم كه از متمولان مصر بود، چنانكه گفتند كشتيها و مال و ملك او را قياس نتوان كرد.
غرض آنكه يك سال آب نيل وفا نكرد و غله گران شد.
وزير سلطان اين ترسا را بخواند و گفت: “سال نيكو نيست و بر دل سلطان جهت رعايا بار است.
تو چند غله توانى بدهى، خواه به بها خواه به قرض؟ ترسا گفت: “به سعادت سلطان و وزير من چندان غله مهيا دارم كه شش سال نان مصر بدهم” و در اين وقت لا محاله چندان خلق در مصر بود كه آنچه در نيشابور بود خمس ايشان به جهد بود.
و هركه مقاديرداند معلوم او باشد كه كسى را چند مال بايد، تا غله او اين مقدار باشد.
و چه ايمن رعيتى و عادل سلطانى بود كه در ايام ايشان چنين حالها باشد و چندين مالها، كه نه سلطان بر كسى ظلم و جور كند و نه رعيت چيزى پنهان و پوشيده دارد.
وآنجا كاروانسرايى ديدم كه دارالوزير مىگفتند.
و در آنجا قصب فروشند و ديگر هيچ و در اشكوب زير خياطان نشينند و در بالاى رفائان.
از تيمبان پرسيدم كه “اجره اين تيم چند است؟” گفت: “هر سال بيست هزار دينار مغربى بود …” و گفتند كه در اين شهر بزرگتر از اين و به مقدار اين دويست خان باشد … .
مردى يهودى بود، جوهرى، كه سلطان را نزديك بود و او را مال بسيار بود و همه اعتماد جوهر خريدن بر او داشتند.
روزى لشكريان دست بر اين يهودى برداشتند و او را بكشتند.
چون اين كار بكردند از قهر سلطان بترسيدند و بيست هزار سوار برنشستند و به ميدان آمدند.
و لشكر به صحرا بيرون شد و خلق شهر از آن بترسيدند و آن لشكر تا نيمه روز در ميدان ايستاده بودند.
خادمى از سراى بيرون آمد بر در سراى ايستاد و گفت: “سلطان مىگويد كه به طاعت هستيد يا نه؟ ” ايشان به يكبار آواز دادند كه “بندگانيم و طاعت دار، اما گناه كردهايم.
” خادم گفت: “سلطان مىفرمايد كه باز گرديد.
” در حال بازگشتند.
و آن جهود مقتول را ابوسعيد گفتندى.
پسرى داشت و برادرى.
گفتند كه مال او را خداى تعالى داند كه چند است.
و گفتند بر بام سراى سيصد تغار نقرهگين بنهاده است و در هر يك درختى كشته، چنان است كه باغى، و همه درختها مثمر و حامل.
برادر او كاغذى نوشته به خدمت سلطان فرستاد كه “دويست هزار دينار مغربى خزانه را خدمت كنم در سر اين وقت.
” از آنكه مىترسيد.
سلطان آن كاغذ بيرون فرستاد تا بر سر جمع بدريدند و گفت كه شما ايمن باشيد و به خانه خود بازرويد كه نه كس را با شما كار است و نه ما به مال كسى محتاج.
و ايشان را استمالت كرد.
هر چند داستانهاى ياد شده مىتواند دليل روشنى بر دادگرى كم نظير فرمانرواى فاطمى به شمار آيد و دامان قلم هنرور بزرگ قباديان را از ننگ تنگ نظرى و يك سويه نگرى ويژه شيفتگان ساده دل و ناآگاه آيينهاى گوناگون پيراسته سازد، ولى هرگز تنها دليل درستكارى و راستى ناصر در بيان واقعيتهاى سرزمين فاطميان شمرده نمىشود.
آن فرزانه بيدار دل بى هيچ چشم پوشى از زندگى سراسر آسايش و زيور خليفه پرده برداشته، با نگاهى خوش بينانه به تماشاى آن مىنشيند; زندگى افسانهاى ويژهاى كه نگاهى گذرا به گوشههايى از آن مىتواند بسيار سودمند باشد:چون از قاهره سوى باختر روى،نهرى بزرگ مىيابى كه آن را خليج گويند.
اين نهر را پدر سلطان از نيل جداساخته است.
خليج به قاهره آمده، از برابر كاخ فرمانروا مىگذرد.
بر كرانه آن دو قصر به نامهاى “لؤلؤ” و “جوهر” بنياد كردهاند، چون آب نيل فزونى يابدو هنگام گشايش خليج و ديگر نهرها فرارسد، جشن مىگيرند و مراسمى به نام “ركوب فتح الخليج” برگزار مىشود.
پيش از جشن و مراسم ويژه آن، در كنار نهر بارگاهى شكوهمند از ابريشم زربفت و آراسته به گوهرهاى پر ارز برپا مىدارند به گونهاى كه صد سوار مىتوانند در سايه آن بايستند.
اندكى پيشتر از اين سايبان مجلل، خيمهاى زيبا و بزرگ از نوعى حرير منقّش رومى برافراشته مىسازند، كه در هر ساعتى از روز به رنگى درمىآيد.
سه روز قبل از مراسم، در اصطبلهاى سلطنتى شيپور و طبل مىزنند تا اسبها با صداهاى رايج جشن الفت گيرند.
در روز جشن ده هزار اسب با زين زرين، گردنبند و سر افسار جواهر نشان، نمد زينهاى ابريشمين، كه نام سلطان بر حاشيهاش نگاشته شده، زره بر سر افكنده و خود بر كوهه زين نهاده و سلاحهاى آماده بر پاى مىايستند تا در كنار شترها و استران آراسته به كجاوهها و هود جهاى سراسر مرواريد و گوهر شاهد حضور فرمانرواى فاطمى باشند.
در آن روز باشكوه ده هزار مرد استخدام مىشوند تا اسبان آماده را پيشاپيش حركت دهند.
در پى اسبها شتران و پس از آنها استران كشيده مىشوند.
آنگاه در ميان همهمه لشگريان، آواى مكرر طبلهاو شيپورها، فرمانروا با پيراهنى از حرير سپيد، سوار بر استرى ساده و بى زيور در حالى كه تازيانهاى گرانبها به دست گرفته از سراى سلطانى بيرون مىآيد.
پيشاپيش وى سيصد مرد ديلم با جامههاى زربفت، پياده راه مىسپرند.
در سمت راست و چپ پادشاه، خدمتگزاران آتشدان در دست پيش مىروند و عنبر و عود مىسوزانند.
رسم اين گروهها چنان است كه هرگاه سلطان به مردم رسد، وى را سجده كرده، صلوات مىفرستند.
پادشاه همواره دورتر از گروه سپاهيان حركت مىكند و پيرامون او هيچ كس جز سايهبان سواره راه نمىرود.
سايهبان ويژه سلطان با دستارى زرين و جواهرنشان و جامهاى گرانبها و چترى سراسر گوهر بر اسب مىنشيند و فرمانروا را از گزش مستقيم پرتو خورشيد مصون مىدارد.
در پى خليفه فاطمى، وزير همراه قاضى القضاة و انبوه دولتمردان و دانشوران راه مىسپرد.
البته اميرى با چنين ويژگى هرگز از سرايى چون ديگر مردمان بهره نمىگرفت.
مسافر روشنبين خراسان برون از تنگ نظريها و نابيناييهاى ويژه پيروان سادهانديش اسماعيليه كاخ سلطنت را چنين به تصوير مىكشد:قصر سلطان ميان شهر قاهره جاى دارد.
پيرامونش همه گشاده است و هيچ ساختمانى بدان نمىپيوندد.
مهندسان مساحت آن را به اندازه مساحت ميافارقين مىدانند … هر شب هزار مرد، پانصد سوار و پانصد پياده از كاخ نگاهبانى مىكنند.
اين پاسبانان از نماز شام تا بامداد پيرامون قصر گردش كرده، شيپور و طبل مىزنند.
گفتهاند در قصر دوازده هزار خدمتگزار وجود دارد.
شمار زنان و كنيزكان را كس نمىداند، ولى نقل شده كه سى هزار انسان در آنجا زندگى مىكند.
اين كاخ مجموعهاى از دوازده ساختمان مجلل بوده، جز درهاى زيرزمينى، به وسيله ده دروازه با جهان خارج ارتباط برقرار مىسازد … .
در زيرزمين اين مجموعه حفاظت شده درى است كه كاخ را به قصرى در بيرون شهر پيوند مىدهد.
گذرگاه زيرزمينى سقفى استوار و نفوذ ناپذير دارد.
… و آشپزخانه در بيرون قصر است.
پنجاه غلام همواره درآنجا آماده انجام فرمانند.
از جايگاه زندگى فرمانروا تا آشپزخانه راهى زيرزمينى ساختهاند.
ناگفته پيداست كه خوش بينى ناصر نسبت به آسايش بسيار سلطان و زيورهاى فزون از شمار دربار ريشه در گرايشهاى مذهبى آن انديشمند وارسته نداشت، بلكه بيشتر از خردگرايى ويژه وى سرچشمه مىگرفت.
در روزگارى كه عباسيان بىخبر از دردها و نيازهاى پابرهنگان ستمهاى بىشمار بر مردم روا داشته، در سايه سر نيزههاى خويش شب نشينىهاى نامشروع برپا مىكردند، ناصر بهره گيرى از زيورها، آسايش و نشستهاى مشروع را از حقوق انكار ناپذير فرمانرروايان دين باور، دادگر و دلسوز به شمار مىآورد.
بنابراين هرجا پرده از زندگى سراسر آسايش و زيور دربار برداشته، نگاهى كوتاه به دادگرى و رفتار پدرگونه سلطان نيز افكنده است.
براى مثال در داستان بازگشايى خليج پس از برشمارى دستههاى گوناگون ارتشيان چنين نگاشته است:و اين همه لشكر، روزيخوار سلطان بودند و هر يك رابه قدر مرتبه، مرسوم و مشاهرهمعين بود، كه هرگز براتى به يك دينار بر هيچ عامل و رعيت ننوشتندى … .
چنانكه هيچ علمدار و رعيت را از تقاضاى لشكرى رنجى نرسيدى و گروهى ملكزادگان و پادشاهزادگان اطراف عالم بودند كه آنجا رفته بودند و ايشان را از حساب لشكرى و سپاهى نشمردندى; از مغرب و يمن و روم و صقلاب و نوبه و حبشه بودند و ابناى خسرو دهلى و مادر ايشان به آنجا رفته بودند و فرزندان شاهان گرجى و ملكزادگان ديلميان و پسران خاقان تركستان و ديگر طبقات و اصناف مردم، چون فضلا و ادبا و شعرا و فقها، بسيار آنجا حاضر بودند، و همه را ارزاق معين بود … .
و پس از شرح آشپزخانه و شرابخانه ويژه دربار، كه هر روز چهارده شتروار برف بدان راه مىيافت، چنان نگاشته كه اين امكانات به وسيله مردم نيازمند نيز مورد بهره بردارى قرار مىگرفت:… و از آنجا (شرابخانه و آشپزخانه دربار) بيشتر امرا و خواص را رتبهها بودى.
و اگر مردم شهر جهت رنجوران طلبيدندى، هم بدادندى.
و همچنين هر مشروب و ادويه كه كسى را در شهر بايستى از حرم بخواستندى، بدادندى.
و همچنين روغنهاى ديگر چون روغن بَلَسان و غيره، چندان كه اين اشياى مذكور خواستندى منعى و عذرى نبودى.

سفر سبز

اندك اندك ماه ذىقعده 439 هـ.ق نزديك شد.
آن سال در حجاز خشكسالى بيداد مىكرد.
فرمانرواى دلسوز فاطمى جارچيان را فرمان داد تا در همه گذرگاهها و بازارها بانگ زنند كه حجاز در تنگدستى و خشكسالى فرو رفته، مردم آن سامان با مرگ و گرسنگى همنشين شدهاند و در چنين شرايطى سفر حج شايسته نيست.
شيفتگان حريم آسمانى مسجدالحرام ناگريز از مراسم حج چشمناصر همراه نمايندگان دربار سمت حجاز روان شد تا به رسم ديرين جامه نوين كعبه را بدان سرزمين پاك رساند.
فرستادگان دربار فاطمى سرانجام پس از سفرى كه 26 روز به درازا كشيد در بيست و ششم ذىقعده به مدينه گام نهادند، با توقفى دو روزه راه مكه پيش گرفتند وهشت روز بعد، يعنى يكشنبه ششم ذىحجه، بدان ديار آسمانى راه يافتند.

به نوشته ناصر، آن سال هيچ مشتاقى به مكه نيامدهبود.
مكيان گروه گروه از منطقه مىگريختند و مسجدالحرام در غربتى شگفت روزگار مىگذراند.
نمايندگان دربار مصر پس از انجام مراسم به قاهره بازگشتند.

يك روز با شكوه

فرمانرواى فاطمى هر سال دوبار مجلسى پرشكوه و سرشار از زر و زيور مىآراست و شهروندان را به ميهمانى فرا مىخواند.
در اين نشست همگانى بزرگان نزديك شاه و در سراىِ ويژه او جاى مىگرفتند و ديگر مردم نيز در سراهايى آراسته گرد مىآمدند.
ناصر، كه انديشه، آشنايى فزونتر با رهبر دينباوران مصر در سر مىپروراند، به يكى از دوستانش كه سِمَت دبيرى سلطان داشت، گفت: من بارگاه پادشاهان بسيار ديدهام، اينك در پىآنم كه محفل “اميرالمؤمنين” رانيز زيارت كنم.
دبير فاطميان خواسته ناصر با پردهدار سلطنت باز گفت و توانست مؤمن پاكدل قباديان را در مراسم ويژه دربار شركت دهد.
دانشور خردگراى مرو داستان جشن ويژه فطر را چنين باز گو كردهاست:سلخ رمضان سنه اربعين و اربعماة (440) كه مجلس آراسته بودند تا ديگر روز عيد بود سلطان از آنجا به نماز آيد و به خواندن بنشيند.
(دبير سلطان) مرا آنجا برد.
چون از در سراى به درون شدم عمارتها صفهها و ايوانها ديدم كه اگر وصف آن كنم كتاب به تطويل انجامد.
دوازده قصر در هم ساخته همه مربعات كه در هر يك كه مىرفتم از يكديگر نيكوتر بود و هر يك به مقدار صد ارش در صد ارش و يكى از اين جمله چيزى بود، شصت اندر شصت ارش، و تختى به تمامتِ عرض خانه نهاده به علو چهار گز از سه جهت، آن تخت همه از زر بود، شكارگاه و ميدان و غيره بر آن تصوير كرده و كتابتى به خط پاكيزه بر آنجا نوشته و همه فرش و طرح كه در اين حرم بود، همه آن بود كه ديباى رومى و بوقلمون به اندازه هر موضوعى بافته بودند و دارافزِينى مشبّك از زر بر كنارههاى آن نهاده، كه صفت آن نتوان كرد.
و از پس تخت كه با جانب ديوار است، درجات نقرگين ساخته، و آن تخت خود گفتند: پنجاه هزار من شكر راتبه آن روز باشد كه سلطان خوان نهد.
آرايش خوان را درختى ديدم، چون درخت ترنج، و همه شاخ و برگ و بار آن از شكر ساخته، و اندر او هزار صورت و تمثال ساخته، همه از شكر.
ناصر با حضور در اين محفل به فاطميان نزديكتر شد و نزد آنها جايگاهى ويژه يافت; به گونهاى كه گاه در برخى از شهرها وى را به سخنرانى و ارشاد فرامىخواندند.
دادگرى بىمانند، مهربانى پدرانه و شكوه بسيار خليفه چنان ناصر را شيفته ساخت كه لب به ستايش مستنصر بالله گشاد و چنين سرود:از برج فلك پيكر مستنصر باللهشدخلق بدين كشور مستنصرباللهگرموسم شاهان جهان جملهبديدىاينك بگذر بر در مستنصر باللهآن راكههمى چاكرپرويزنشايستامروز ببين چاكر مستنصر باللهآن را كه عتيق و …از راه ببردندزى راه برد رهبر مستنصر باللهافكنده ببينند عفاريت زمانهدر گردن خود چنبر مستنصر باللههردم زدنى صد صلوات متواتربر گوهر و بر جوهر مستنصربالله

اندوه كعبه

اندك اندك ذىحجه 440 هـ.ق نزديك شد.
سايه هراسناك خشكسالى هنوز بر پيكر شبه جزيره عربستان سنگينى مىكرد.
حدود 35000 تن از پناهندگان حجازى همچنان در مصر به سر مىبردند.
فرمانرواى فاطمى ديگر بار جارچيان را فرمان داد تا مردم را از وضعيت ناگوار شبه جزيره آگاه ساخته، از سفر بدان سامان باز دارند.
ابراهيميان، كه در اشتياق بزرگترين همايش توحيدى سر از پاى نمىشناختند، ديگر بار به دورى از سراى پروردگار تن داده، در خانههايشان ماندگار شدند.
ولى ناصر همراه قاضى عبدالله، داور منطقه شام، رهسپار حجاز شد تا جامه نوين كعبه و مقّررى ويژه سالاران و بزرگان آن سرزمين بديشان رساند.
قاضى عبدالله و همراهان در هشتم ذى حجّه به حريم مقدس مسجدالحرام گام نهادند.
ناصر، ضمن به جاى آوردن مراسم حج، گواهِ اندوهبارترين رويدادهاى زندگىاش بود.
يكى از اين رخدادها نبرد بزرگ حاجيان مغربى با گروهى از ساكنان شبه جزيره به شمار مىآمد.
در آن سال كاروانى گران از مغرب به حجاز گام نهاد و چون مراسم حج پايان يافت راه سرزمين خود پيش گرفت.
در دروازه مدينه گروهى از اعراب خواستار دستمزد نگهبانى شدند، اين خواسته واكنش منفى مغربيان را در پى داشت و به سبب پافشارى اعراب نبردى سخت درگرفت; نبردى كه سرانجام به مرگ غمگينانه بيش از دو هزار تن مغربى و سوگوارى خانوادههايشان انجاميد.
اين حادثه روان بيدار انديشمند مرو را در اندوهى جانكاه فروبرد، بويژه آنكه پيشتر خبر برخورد نادرست گروهى از ساكنان مدينه با خراسانيان خاطرش را بسيار آزرده بود; خبر ناگوارى كه اشارهاى كوتاه بدان مىتواند ما را با شرايط دشوار آن روزگار آشنا سازد:گروهى از مردم خراسان از راه شام و مصر با كشتى سمت مدينه راه افتاده، در ششمين روز ذى حجه به شهر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) گام نهادند.
آنها، كه اميد رسيدن به مراسم حج را از دست داده بودند، چنان اعلام داشتند كه هركس آنان را در فرصت اندك باقيمانده به مراسم رساند چهل دينار از هر حاجى خراسانى دريافت خواهد داشت.
اعراب، كه در پى دينار بودند، خراسانيان را به مراسم رساندند; ولى دريغ كه كردار آنان برون از معيارهاى انسانى بود.
زرجويان مدينه هر يك از خراسانيان را بر شترى تندرو بستند و شتابان سمت مكه حركت دادند.
در اين سفر دو تن از مشتاقان كعبه جان باختند و چهل تن ديگر چون مردگان، درحالى كه توان گفتار و حركت از دست داده بودند، به مقصد رسيدند.
آنها بعدها در گفتگو با ناصر پرده از راز مرگ همسفرانشان برداشتند و گفتند:در راه بسيار خواهش كرديم و اعراب را گفتيم كه، زرها حلالتان باد ما را باز كنيد و بگذاريد كه توان از كف دادهايم.
آنها سخن ما را ناشنيده گرفتند و همچنان راندند.
اندكى پس از پايان مراسم حج، ناصر همراه امير مدينه، كه عازم مصر بود، به كشتى در نشست و ديگر بار راه قاهره پيش گرفت.
بخش چهارموداع با پرديس

سمت جزيره متروك

حدود يكسال از واپسين سفر حج انديشمند خراسان مىگذشت.
زندگى بسيار در سايه ابو تميم، مَعَدّبن على، المستنصربالله از وى رادمردى گرانمايه و دوستدار خاندان پيامبر ساخته بود.
او در سالهاى زندگى در مصر به وسيله دانشورى، كه هرگز نامش را در شعرهايش ننگاشته، به اهل بيت (عليه السلام) گرويد; با پشت سر نهادن مراتب گوناگون به رتبه حجت دست يافت و پس از نماز عيد قربان قاهره در چهاردهم ذىحجه441 هـ.
ق ، با عنوان “حجت جزيره خراسان” رهسپار ايرانشد.

نيكمرد اسوان

دانشور پاكراى قباديان براى بازگشت نخست بر كشتى نشست و از راه “صعيدالاعلى” روانه “اسيوط” شد.
آنگاه “اخميم” و “قوص” را پشت سر نهاد و سرانجام به “اسوان” رسيد.
او در هر يك از شهرهاى ياد شده اندكى توقف كرد، ويژگيهاى جغرافيايى، اقتصادى و صنعتى آنها را از نظر گذرانيد و به دفتر خاطرههايش سپرد.
ولى توقف در اسوان از ديگر آباديها فزونتر بود.
پس از اين شهر بيابانى بزرگ فراروى ناصر و همراهانش قرارداشت.
ناصر بيست و يك روز به انتظار نشست تا حاجيان باز گردند و او بتواند همراه شتران كرايهاى به “عيذاب” رود.
توقف چند روزه در اسوان براى مسافران خراسانى بسيار سودمند بود; بويژه آنكه ناصر با پارسايى به نام ابوعبدالله محمدبن فليج آشنا شد و همراه او از مراكز ديدنى شهر ديدار كرد.
ابوعبدالله ناصر را دانشورى آگاه و انديشمندى آزاده يافت، بنابراين وى را گرامى داشت و ضمن نگاشتن نامهاى از دوست عيذابىاش خواست كه نيازهاى ناصر برآورده سازد.
شاعر قباديان نامه برگرفت، ابوعبدالله را بدرود گفت و در پنجم ربيعالاول 442 هـ.
ق سمت عيذاب روان شد.
راه عيذاب بسيار دشوار مىنمود.
پس از نخستين استراحتگاه، كه در هشت فرسنگى اسوان جاى داشت، پنج روز جز بيابان هيچ چيز مشاهده نمىشد.
آنها اين راه دشوار را پشت سر گذاشته، سرانجام در بيستم ربيعالاول، پس از پيمودن مسيرى دويست فرسنگى، به عيذاب گام نهادند.
عيذاب بندرى كوچك به شمار مىآمد; مسافران مرو بر آن بودند تا از اين آبادى بر كشتى نشسته، روانه حجاز شوند; ولى دريغ كه باد جنوب نمىوزيد و آنان ناگزير به اميد وزيدن باد موافق در عيذاب ماندگار شدند.
توقف ناصر در بندر كوچك كرانه درياى سرخ به درازا كشيد و آذوقهاش كاستى پذيرفت.
عيذابيان با مسافران مرو مهربانى كردند و ناصر را به سخنرانى فرا خواندند.
ناصر با سخنرانيهاى گوناگون در ارشاد آنها تلاش فراوان كرد; ولى هرگز داستان كمبود توشه و آذوقه با آنان در ميان ننهاد.
او براى رهايى از رنج گرسنگى نزد دوستى كه ابوعبدالله به وى نامه نگاشته بود، شتافت.
دوستِ محمدبنفليج مقدم ناصر را گرامى داشته، گفت: ابوعبدالله نزد من ثروت فراوان به امانت نهاده، هر چه نياز دارى بگو و گواهى كن تا بهاى آن به حساب وى نويسم.
اينك شاعر آزاده قباديان مىتوانست بى هيچ مانعى همه نيازهايش را بر آورده سازد و در سايه جوانمردى محمد بن فليج به ثروتى انبوه دست يابد; ولى هرگز چنين نكرد.
او تنها صد من آرد دريافت داشت.
مرد عيذابى آردها به ناصر سپرد و گواهى آن روانه اسوان ساخت.
مدتى بعد، چون ديگر بار انديشمند مرو را ديد، نامهاى به وى داده، گفت: من گواهى دريافت صد من آرد شما را به اسوان فرستادم.
دوستم محمدبنفليج اين نامه را در پاسخ آن نگاشته است.
ناصر نامه را گشود و ديگر بار از جوانمردى ابوعبدالله در شگفتى فرو رفت.
دوست پارساى اسوانى در بخشى از نامه چنين نوشته بود:… صد من آرد چيست؟ هر چه او (ناصر) خواست از ثروت من به وى واگذار و اگر دارايىام به پايان رسيد، از اموال خويش نيازش را برآوردهساز; من باز پرداخت آن را به عهده مىگيرم.
امير مؤمنان علىبنابىطالب ـصلوات الله عليهـ فرموده است كه، اَلْمُؤمِنُ لا يَكُونُ مُحْتَشِمَاً وَ لا مُغْتَنِمَاً.
توقف و انتظار باد موافق سه ماه به درازا كشيد.
سرانجام آسمان با ناصر يار شد، باد جنوب وزيدن گرفت و مسافران مرو با پيمودن پهناى درياى سرخ به بندر “جده” گام نهادند.

در حريم دوست

رسم چنان بود كه هريك از مسافران، هنگام گذر از دروازه جده، ماليات پردازد.
ناصر نزد فرماندار جده رفت و با وى گفتگوى بسيار كرد.
فرماندار تاج المعالى بن ابى الفتوح، با مشاهده دانش فراوان مسافر مرو، وى و همراهانش را از پرداخت ماليات معاف داشت و در نامهاى به امير مكه چنين نگاشت:«اين مرد دانشمند است از وى چيزى نشايد بستدن.»كاروان كوچك ناصرى، پس از درنگى كوتاه، جده را ترك گفت و در يكشنبه، واپسين روز جمادى الثانى، به مكه رسيد.
مسجد الحرام در اين تاريخ از انبوه زايرانى كه به شوق عمره بدان ديار آسمانى شتافته بودند، آكنده مىنمود.
انديشمند مرو، كه اينك بيش از هر زمان ديگر خود را شيفته سرزمين وحى مىيافت، در خاستگاه واپسين پيامدار هدايت ماندگار شد تا ديگر بار هنگام مراسم حج فرارسد.
ناگفته پيداست كه آن دانشور گرانمايه همه فرصت رجب تا ذى حجه 442 هـ.
ق را در مكه به سر نبرد.
او در اين مدت به مدينه شتافت و براى آخرين بار مزار رهبر بزرگش حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را زيارت كرد.
به گواهى برخى از پژوهشگران او، كه از بى توجهى همگانى به حقيقت دين و ناآگاهى فزاينده مردم به جان آمده بود، در كنار حرم پاك پيامبر رحمت(صلى الله عليه وآله وسلم)چنين سرود:اين چه خلق و چه جهان است اى كريمكز تو كس را مىنبينم شرم و بيمراست كردند اين خران سوگند توپر كنى زيشان كنون بىشك جحيموان بهشت با فراخى آسماننيست آن از بهر اينها اى رحيمزانكه زينها خود تهى ماند بهشتور به تنگى هست همچون چشم ميمبر شب بىطاعتى فتنه است خلقكس نمىجويد زصبح دين نسيمكس نمىخرّد رحيق و سلسبيلروى زى غسلين نهادند و حميماز در مهلت نىاند اينها وليكتو خدايا هم كريمى هم حليماى رحيم از توست قوت بر حذرمر مرا از مكر شيطان رجيممن نگويم تو قديم و محدثىكافريده توست محدث يا قديمزاده و زاينده چون گويد كى استهر دو بنده توست زاينده و عقيمدر حريم خانه پيغمبرتمر مرا از توست در دو جهان نعيمتو سزايى گربدارى بنده رااندرين بى رنج و پر نعمت حريممر مرا غربت ز بهر دين توستدين سوى منبسعظيماست اىعظيممن غريبم در غريبى بى گمانمرد افتد بى رفيق و بى نديمدر غريبى نان دستاسين و دوغبه كه در دوزخ ز قوم و خون و ريمهر كه را محنت نه جاويدى بودمحنت او محنتى باشد سليمگر نباشد اسب، خر بس مركبمور نباشد حلّه درپوشم گليمدام ديو است آنكه نك بر پاى و سرمر تو را دستار گشت و كفش ديممن ز بهر دين شدم چون زرّ زردتو ز دين ماندى چو سيم از بهر سيماز دروغ توست جانم در اَزيغوز جفاى توست ريشم پرستيمچند جويى آنچه ندهندَت همىچيز ناموجود كى جويد حكيمدر مقام بى بقا ماندن مجوىتا نمانى در عذاب ايدون مقيمدر ره عمرى شتابان روز و شباى برادر گر درستى يا سقيممىروى هموار و گويى ايدرممار مىگيرى كه اين ماهى است شيمچشم دارى ماه را تا نو شودتا بيابى از سپنجى سيم نيممرگ را مىجويى و آگه نه اىمن چنين نادان نديدم اى كريمسال سى خفتى كنون بيدار شوگر نخفتى خواب اصحاب رقيمبر تنت وام است جانت گرچه ديربازبايد داد وام اى بد غريمجور بر بيوه و يتيم خود مكناى ستمگر بر تن بيوه و يتيمزان مقام انديش كانجا همسرندبا رعيت هم امير و هم زعيماز كه دادت حجت اين پند تماماز امام خلق عالم بو تميم ()()

صيادان ثريا

انديشمند وارسته مرو درمكه مراسم حج به جاى آورد، مسجدالحرام و خانه كعبه را وداع گفت و در آدينه نوزدهم ذيحجه 442 هـ.
ق، برابر با نخستين روز خرداد، سوار بر شترى كرايهاى روانه «لحسا» شد.
او در مسير “لحسا” نخست به طائف، در دوازده فرسنگىِ مكه، رسيد.
باروى مستحكم، هواى سرد كوهستانى، بازار كوچك، آب روان، درختان بسيارِ انار و انجير، آرامگاه عبدالله بن عباس و مسجد بزرگى كه فرمانروايان عباسى بر كنار آن بنياد كرده بودند از ويژگيهاى اين شهرك به شمار مىآمد.
ناصر آبادى ياد شده را پشت سر نهاد و راه «فلج» پيش گرفت.
مسير طائف تا فلج را شايد بتوان در شمار دشوارترين بخشهاى سفر دانشور خراسان جاى داد.
هر چند مشاهده ويرانهاى كه باديه نشينان آن را سراى ليلى مىخواندند، هنرور بزرگ مرو را در احساسى شاعرانه فرو برد، ولى در پى آن منطقه “ثريا”، بى هيچ قانون و فرمانروا، وى را با خشونت ويژه وحشيان بيابان نشين آشنا ساخت; خشونتى كه از اين جايگاه تا نزديكىِ فلج استمرار يافت و بر كاروان كوچك ناصرى تأثيرى آشكار نهاد.
جهانگرد مرو در بخشى از يادداشتهاى خويش از آن خشونت چنين ياد كرده است:… به ناحيتى رسيديم كه آن را “ثريا” مىگفتند.
آنجا خرماستان بسيار بود و زراعت مىكردند با آب چاه و دولاب; و در آن ناحيه مىگفتند كه هيچ حاكم و سلطان نباشد و هر جا رئيس و مهترى باشد به سر خود.
و مردمى دزد و خونى، همه روز با يكديگر جنگ و خصومت كنند… .
از آنجا بگذشتيم، حصارى بود كه آن را جزع مىگفتند… .
خانه آن شخص كه شتر از او گرفته بوديم در اين جزع بود.
پانزده روز آنجا بماندم.
خفير نبود كه ما را بگذراند.
عرب آن موضع… هر كه را كه بى خفير يابند بگيرند و برهنه كنند.
پس، از هر قومى خفيرى باشد تا از آن حد بتوان گذشت.
اتفاقاً سرور آن اعراب كه در راه ما بودند و ايشان را بنى سواد مىگفتند به جزع آمد و ما او را خفير گرفتيم … با او برفتيم قومى روى به ما نهادند، پنداشتند صيدى يافتندـ چه ايشان هر بيگانهاى را كه بينند صيد خوانندـ چون رئيس ايشان با ما بود، چيزى نگفتند.
و اگر نه آن مرد بودى، ما را هلاك كردندى.
فى الجمله در ميانشان يك چندى بمانديم، كه خفير نبود كه ما را بگذراند و از آنجا خفيرى دو بگرفتيم، هر يك به ده دينار،تا ما را به ميان قومى ديگر برد.
قومى عرب بودند… كه در عمر خويش بجز شير شتر چيزى نخورده بودند… و ايشان خود گمان مىبردند كه همه عالم چنان باشد.
من از قومى به قومى نقل و تحويل مىكردم و همه جا مخاطره و بيم بود….
به جايى رسيديم… آن را “سربا” مىگفتند… و از آنجا بگذشتيم، چون همراهان ما سوسمارى مىديدند، مىكشتند و مىخوردند.
و هر جا عرب بود شير شتر مىدوشيدند.
من نه سوسمار توانستم خورد نه شير شتر.
و در راه هر جا درختى بود كه بارى داشت مقدارى كه دانه ماشى باشد، از آن چند دانه حاصل مىكردم و بدان قناعت مىنمودم و بعد از مشقت بسيار و چيزها كه ديديم و رنجها كه كشيديم، به فلج رسيديم، بيست و سيم صفر.
از مكه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود.

تنگناى فلج

البته فلج وضعيتى برتر از بيابانهاى پيرامونش نداشت.
ناصر مردم آن سامان را با عبارت “مرد مكانى دزد، مفسد و جاهل كه مدام ميانشان خصومت و عداوت بود” وصف كرده است.
مردمى كه با همه درويشى، پيوسته درجنگ و خونريزى به سر مىبردند.
انديشمند خراسان، به انتظار چارپا و راهنمايى كه او را تا لحسا همراهى كند، چهار ماه در ميان تبهكارانى كه خود را از «اصحاب الرّس» مىشمردند و هرگز بى سپر و شمشير به نماز نمىايستادند، زندگى كرد.
در اين مدت هيچ ثروتى جز دو سبد كتاب با ناصر نبود; ولى دريغ كه مردم آن ديار كتاب نمىخريدند تا اندكى خرما به مسافران مرو رسد و رنج گرسنگى شان كاستى پذيرد.
تنهايى و گرسنگى اندك اندك كاروان كوچك خراسانيان را سمت نوميدى پيش مىبرد.
نه راه بازگشت بود نه پيشرفت.
در چهار سوى اين آبادى نفرين شده، تا دويست فرسنگ، جز بيابانهاى خشك و هراسناك چيزى به چشم نمىخورد.
روزى ناصر نوميد از يافتن دانهاى خرما به يارى شنگرف و لاجوردِ اندكى كه همراه داشت بر ديوار مسجد آبادى، شعرى نگاشته، پيرامونش را با نقش شاخ و برگ آذين بست.
تا خانه خداوند و نامه كردارش هر دو به نقشى نيك آراسته شوند.
مردم فلج، با مشاهده هنر مسافر غريب، گفتند: اگر همه مسجد را چنين بيارايى، صد من خرما پاداش خواهى گرفت.
بدين ترتيب دانشور مرو مسجد فلجيان را با نقشهاى زيبا آذين بست; از مردمى كه براى پانصد من خرما جنگى خونين به پاى داشته، ده كشته داده بودند صد من خرما بدست آورد و به يارى آن روزهاى سخت بيابان را پشت سر گذاشت.
سرانجام كاروانى از لحسا به فلج آمد، ناصر شترى، كه سه دينار بيش نمىارزيد، به سى دينار كرايه كرد تا از دشواريهاى فلج رهايى يابد.
البته جهانگرد تهيدست با شتربان پيمان بست كه سى دينار را در بصره و پس از توانگرى بپردازد.

شهر دادگران

كاروان كوچك ناصرى، چهار روز پس از ترك فلج، به شهرى رسيد كه بارويى بزرگ و كهنه داشت، از بازار و مسجد آدينهاى نيك بهره مىبرد، علويان بر آن ديار فرمان مىراندند و مردمش زيدى به شمار مىآمدند.
درنگى كوتاه در اين آبادى، كه “يمامه” خوانده مىشد، خستگى از پيكر كاروانيان زدود و بدين ترتيب آنها با آمادگى فزونتر راه لحسا پيش گرفتند.
لحسا در چهل فرسنگىِ يمامه جاى داشت; شهرى بزرگ با چهار باروى پياپى و مستحكم، بيست هزار سپاهى كار آزموده، فرمانروايانى دادگر و مردمى خفته بر بستر آسايش.
آنچه جهانگرد هنرور قباديان درباره اين شهر نگاشته است مىتواند پاسخى روشن به نگاشتههاى برخى از منتقدان وى شمرده شود.
پژوهشگرانى كه ستايشهاى ناصر از مصر را نه بازگويى واقعيتها بلكه بازتاب سر فرود آوردن وى در برابر كيش فاطميان دانستهاند.
سفرنامه انديشمند بزرگ خراسان نشان مىدهد كه نگارنده هرگز به پيرايه تنگ نظرى آلوده نشد و از حقيقت چشم نپوشيد.
او لحسا را، با همه كفر و بى دينى مردمش، چنين ستودهاست:گفتند: فرمانرواى آن شهر مردى شريف بود كه مردم را از مسلمانى باز داشته، به پيروى از خويش خواندهبود.
او ابوسعيد نام داشت.
اينك چون از مذهب ساكنان شهر پرسند، پاسخ گويند كه بوسعيدى هستيم.
آنها تكاليف الهى را انجام نمىدهند ولى بر پيامبرى حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)اعتراف دارند.
ابوسعيد هنگام مرگ به لحسا نشينان وعده بازگشت داده، فرزندانش را چنين سفارش كرد: چون باز گردم، شما مرا نخواهيد شناخت.
نشان شناسايى من آن است كه چون ادعاى بوسعيد بودن كردم، مرا با شمشير ويژهام گردن زنيد.
بى درنگ زنده خواهم شد.
بدين سبب شب و روز اسبى آماده كنار گور بوسعيد نگاهداشته مىشود; و نيز فرزندانش را به وحدت، دادگرى و مردم دارى فرمان داد.
اينك بر تخت پادشاهى شش فرزند بوسعيد در كنار يكديگر نشسته، بى هيچ اختلاف فرمان مىرانند.
آن روزگار كه من آنجا بودم آنها سى هزار برده زرخريد داشته، كشاورزى مىكردند و هرگز از مردم ماليات نمىگرفتند.
در آن سرزمين بينوايان و بدهكاران تهيدست از سوى دولت مورد حمايت قرار مىگيرند و هرگز ربا دريافت نمىشود.
هر غريب كه بدان شهر پاى نهد و حرفهاى داند به وى سرمايه دهند تا تجربههاى خويش به كار گيرد و پس از موفقيت بدهىاش را بى هيچ بهرهاى پرداخت كند.
اگر ملك يا آسياى يكى از لحساييان خراب شود، فرزندان بوسعيد غلامان دربار نزد فرد زيان ديده گسيل مىدارند تا بى هيچ مزدى ساختمان و آسيا آباد سازند.
علاوه بر اين، در شهر آسياهاى سلطانى وجود دارد كه مزد آسيابان و كارگران از ثروت سلطان مىدهند و گندم مردم را برايگان آرد مىكنند.
مردم سلطانها را سادات و وزيران راشائره نامند.
چون سلطان بر تخت مىنشيند، فروتنى مىكند وپاسخ مردم به نيكى مىدهد.
ساكنان لحسا هرگز شراب نمىنوشند.
در آنجا مسجد آدينه نيست، مردم نماز نمىگزارند.
ولى مانع نماز مؤمنان نمىشوند.
هرچند گوشت همه حيوانات چون گربه، سگ، الاغ، گوسپند و گاو به فروش مىرسد، ولى فروشندگان همواره سر حيوان را كنار گو شتش قرار مىدهند تا مشترى در يابد كه چه مىخرد.
جهانگرد انديشمند قباديان از لحسا به بصره رفت و سرانجام در بيستم شعبان 443 هـ.
ق، در حالى كه از كثيفى و فراوانى مويها چون ديوانگان مىنمود، بدان شهر گام نهاد.

اختر ژنده پوش

پس از سه ماه دورى از پاكيزگى، شستشوى بدن نخستين اقدام ضرورى مسافران مروى شمرده مىشد.
ناصر، كه لنگى كهنه پوشيده، پلاسى پاره بر پشت بسته بود، خورجين كتابهايش را به چند درهم فروخت تا همراه برادرش به گرمابه رود و شوخ از پيكر خسته فرو ريزد; ولى دريغ كه نتوانست.
گرمابهبان با مشاهده چهره، مويها و تن پوشهاى شگفت و كهنه آنان، چنان پنداشت كه با ديوانگان روبهروست بنابراين آنها را برون راند و گفت: برويد كه مردم را از گرمابه مىگريزانيد.
مسافران، شرمگين و ناخشنود، به كوچه بازگشتند; ولى گويا كوچههاى بصره نيز از صداى گامهايشان آزرده مىشد; كودكانى كه در كوچهها بازى مىكردند آنها را ديوانه پنداشته، در پى آنان دويدند و با سنگها و بانگهاى روانخراش به آزارشان پرداختند.
ناصر ديگر بار در بن بستى دشوار به دام افتاده بود.
از يك سو خستگى راه و تنگدستى و از سوى ديگر 30 دينار بستانكارى شتربان وى رابيش از پيش اندوهگين مىساخت; ولى هرگز نوميد نبود.
در چنين روزهاى ناگوارى مردى پارسى، كه شعر و ادب را ارج مىنهاد، با انديشمند و شاعر ژوليده خراسان آشنا شد.
هر چند اين جوانمرد از ثروت مادى بى بهره بود ولى با توانگرى چون ابوالفتح على بن احمد، وزير دانش دوست و ادب پرور فرمانرواى اهواز، آشنايى داشت.
على بن احمد آن روزها در بصره به استراحت پرداخته بود.
مرد پارسى شرح دانش، هنر و ادب ناصر نزدوزير باز گفت.
وزير مردى را با اسبى نزد مسافر قباديانى فرستاده، چنين پيام داد: چنانكه هستى برنشين و نزديك من آى.
انديشمند مرو، براى حضور در جمع بزرگان آمادگى نداشت، ناگزير نامهاى نگاشت و از رفتن به سراى وزير پوزش خواست.
ابوالفتح على بناحمد، بى درنگ سى دينار نزد مسافران خراسانى گسيل داشت.
آنها پليديهاى سفر از پيكر زدودند، جامههاى نيك خريدند و در محفل وزير حضور يافتند.
وزير از ديدار ناصر بسيار خشنود شد، فرمان داد سى دينار بدهكارىاش به شتربان را پرداخت كنند و از برادران مروى خواست تا هر گاه كه خواهند در سراى وى آرميده، رنج سفر از پيكر بيرون سازند.

ما همانيم

ناصر، در خانه ابوالفتح، با فرزند بزرگ آن وزير فروتن و دين باور آشنا شده، وى را جوانى شاعر، دبير، خردمند و پرهيزگار يافت.
او از نخستين روز شعبان تا نيمه رمضان در سراى سپيد دستان بين النهرين به سر برد.
در اين مدت افزون بر زيارت يازده جايگاهى كه به اميرمؤمنان على(عليه السلام)نسبت داده مىشد، ديگر بار به گرمابهاى كه از آن رانده شده بود، سركشيد.
او و برادرش در حالى كه جامههايى نيك پوشيده بودند، بدان جايگاه گام نهادند.
گرمابهبان و همه حاضران در رخت كن به پا خواسته، آنان را احترام بسيار كردند.
چون به شستشوى پيكر پرداختند، كارگران ويژه نزدشان دويده، آنان را يارى دادند.
پس از پاكيزگى تن، هنگامى كه ديگر بار به رخت كن بازگشتند، با احترام فراوان روبهرو شدند.
حاضران همگى به پا ايستاده ماندند تا دو نيكبخت خراسانى جامه پوشيده، راه خروج پيش گرفتند.
چون مسافران نيك جامه به آستانه در گام نهادند، گرمابهبان، بدين گمان كه مردان مروى عربى نمىدانند، زير لب به يكى از يارانش چنين گفت: اينها همان جوانانند كه چندى پيش از گرمابه بيرونشان رانديم.
ناصر روى به وى كرده به تازى گفت: راست مىگويى، ما همانيم كه پلاسهاى پاره بر پشت بسته بوديم.
گرمابه بان، كه هرگز انتظار عربى دانستن مسافران نداشت، شرمنده شد و پوزش بسيار خواست.
كاروان كوچك خراسانيان سرانجام در نيمه شوال 443 هـ.
ق از بصره برون آمده، به “اُبُلّه”، شهركى در ساحل يكى از شاخههاى فرعى دجله و فرات، رفت.
آنها از آنجا به شق عثمان، كه در جنوب نهر اُبُلّه جاى داشت، گام نهاده، به انتظار نشستند تا اسباب سفر فراهم آيد; اسبابى كه در هفدهم شوّال آماده شد.

مهروبان

انديشمندبزرگ مرو روز هفدهم شوال بركشتى بزرگى كه “بوصى” نام داشت، نشست و در ميان دعاى انبوه مردمى كه به بدرقه عزيزانشان شتافته بودند، سمت مهروبان روان شد.
كشتى در مسير مهروبانبر ساحل آبادان اندكى درنگ كرد، گروهى از مسافران حصير و خوراكى خريدند، “بوصى” ديگر بار راه خويش پيش گرفت و سرانجام در مهروبان لنگر افكند.
مهروبان بندرى بزرگ با بازارهاى انباشته از كالا، مسجد آدينه نيك و كاروانسراهاى بسيار مستحكم و آباد بود.
ناصر در مسجد آدينه منبرى كهن يافت كه نام “يعقوب ليث” بر آن به چشم مىخورد.
هرچند مسافران مرو انديشه ماندن در مهروبان نداشتند، ولى درگيرى فرزندان فرمانرواى پارس و ناامنى راهها آنها را ناگزير به ماندن ساخت.
توقف در اين بندر هرگز براى انديشمند وارسته قباديان خوشايند نبود.
او، رنجيده از ناامنى راهها، پيوسته به گريز از مهروبان مىانديشيد.
بنابراين چون آوازه بزرگمرد نامور “ارّجان” محمد بن عبد الملك شنيد، شتابان نامهاى بدان شهر گسيل داشت و از وى خواست كه اسباب رهايىاش را فراهم آورد.
محمد بن عبد الملك آرزوى ناصر برآورد و سى مرد مسلح فرستاد تا دانشور بلخ را به ارّجان رسانند.
بدين ترتيب شاعر خراسانى در ميان سى رزمنده راه خاور پيش گرفت و سالم به شهر شيخ محمد بن عبدالملك رسيد.

از ارّجان تا سپاهان

ناصر در ارجان، كه شهرى بزرگ با حدود بيست هزار تن مرد و باغستانهاى نارنج، ترنج، خرماو زيتون بود، با استقبال شيخ محمد بن عبدالملك روبهرو شد.
مكانهاى ديدنى شهر را مورد بازديد قرار داد و با دانشوران مذهبهاى گوناگون، بويژه امام ابوسعيد بصرى پيشواى مكتب اعتزال، گفتگو و بحث فراوان كرد.
او تا پايان ذىحجه در آن سامان ماندگارشد و همزمان با آغاز نخستين روز محرم 444 هـ.
ق راه سپاهان پيش گرفت.
مسافران خراسانى در مسير سپاهان از لوردغان، كه در چهل فرسنگى ارّجان بود، گذشته، به لنجان رسيدند.
ناصر بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بيك ديد و دريافت كه ديگر بار به قلمرو سلجوقيان گام نهاده است.
آنگاه هفت فرسنگ راه پيمود تا سرانجام كنگرههاى باروى اصفهان آشكار شد.
شاعر آزاد انديش قباديان در هشتم صفر 444 هـ.
ق به سپاهان، كه شهر باروهاى استوار، كوچهها و خيابانهاى پاكيزه، كاروانسراهاى فراوان، بازارهاى پر رونق، ساختمانهاى بلند و زيبا، هواى دلپذير، آب گوارا و مسجد آدينه بزرگ و نيك بود، پاى نهاد.
كاروانى كه ناصر با آن آمده بود 1300 خروار كالاى بازرگانى همراه داشت.
همه بارها و چهار پايان باركش به آرامى و آسايش، بى آنكه از نظر مكان، علوفه و فروش كالاهامشكلى پديد آيد، در شهر فرود آمدند.
اين حجم كالا و چهارپا، با فرود و فروشى چنين آسان، جهانگرد مرو را در شگفتى فرو برد و اين شگفتى هنگامى فزونى يافت كه در كوطراز ـ يكى از كوچههاى شهرـ پنجاه كاروانسراى بزرگ با حجرههايى سرشار از بازرگانان ديد و در بازار گوهريان دويست صرّاف نشسته پشت پيشخوان كار مشاهده كرد.
مجموعه زيباييهاى اين شهر بزرگ ناصر را بر آن داشت تا در يادداشتهايش چنين بنگارد: “من در همه زمين پارسى گويان شهرى نيكوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان نديدم”.
آزاد مرد مرو بيست روز در آبادترين شهر پارسى زبانان توقف كردو سرانجام در 28 صفر رهسپار طبس شد.

ديار ارزشها

كاروان دانشور پاكراى قباديان در مسير طبس نخست به آبادى نايين، در سى فرسنگى سپاهان، رسيد.
آنگاه كوير سرشار از ريگهاى روان را پشت سر گذاشت و در نهم ربيعالاول به طبس; كه با اصفهان 110 فرسنگ فاصله داشت، گام نهاد.
طبس در آن روزگار شهر نخلستانها، قناعت، ايمان و دادگرى بود.
شاعر جهانگرد اين شهر را به سبب امنيت و آسايش مردم و پايدارى ارزشهاى الهى چنين ستوده است:… و در آن وقت امير آن شهر گيلكىبن محمد بود و به شمشير گرفته بود.
و عظيم ايمن و آسوده بودند مردم آنجا; چنانكه به شب در سرايها نبستندى و ستور در كويها باشد با آنكه شهر را ديوار نباشد.
و هيچ زن را زهره آن نباشد كه با مرد بيگانه سخن گويد و اگر گفتى هر دو را بكشتندى.
و همچنين دزد و خونى نبود از پاس و عدل او.
و از آنچه من در عرب و عجم ديدم از عدل و عمل، به چهار موضع ديدم: يكى به ناحيتِ دشت در ايام لشكرخان، دوم به ديلمستان در زمان امير اميران جستان بن ابراهيم; سيوم در ايام مستنصر بالله اميرالمؤمنين ]به مصر[; چهارم به طبس در ايام امير ابوالحسن گيلكى بن محمد.
و چندانكه بگشتم به ايمنى اين چهار موضع نديدم و نشنيدم.
امير پاكدل طبس ابوالحسن گيلكى بن محمد مقدم ناصر را گرامى داشت و او را به جايگاه فرمانروايى خويش فراخواند.
جهانگرد بلخ هفده روز در آن شهر ميهمان بود.
هنگام رفتن، امير شاعر قباديان را هديهاى درخور بخشيد، از او پوزش خواست و ركابدارى همراهش روانه كرد كه وى را تا زوزن همراهى كند.

كاريز كيخسرو

از طبس تا زوزون هفتاد و دو فرسنگ بود.
مرويان آزاده، در مسير زوزن، نخست “رقه” در دوازده فرسنگى طبس را پشت سر نهادند و در دوازدهم ربيع الاخر به تون، شهر كاريزها و كارگاههاى زيلو بافى، رسيدند.
از رقه تا تون بيست فرسنگ بود.
در بيرونِ آبادى تون هنگامى كه كاروان كوچك ناصرى سمت قاين راه مىپيمود، سخن از قناتها و كاريزهاى منطقه پيش آمد ركابدار گيلكى به شاعر انديشمند قباديان گفت:روزگارى از تون به گنابد مىرفتيم، ناگهان دزدانى چند آشكار شده، بر ما چيرگى يافتند.
چند تن از بيم دزدان خود را در چاه افكندند.
آن روز گذشت، دزدان بردنيها بردند و ما غارتزده به مقصد رسيديم.
يكى از در چاه افتادگان بخت برگشته پدرى مهربان داشت.
او نشان چاه پرسيد، مردى را مزد فراوان داد تا به چاه رود و فرزندش را نجات بخشد.
مرد در چاه فرو شد.
پدر سوخته دل و همراهانش هرچه ريسمان بود به چاه فرستادند، ولى مرد به پاياب نمى رسيد.
مردم بسيار بر كناره چاه حضور يافتند، هفتصد گز رسن فرو فرستادند تا مرد در بن چاه جاى گرفته، پيكر بىجان جوان نگون بخت به ريسمان بست و او را بيرون آورد.
چون مرد از چاه برون آمد، گفت: “در اين كاريز آبى فراوان روان است.
” آن كاريز چهار فرسنگ مىرود و به فرمان كيخسرو ساخته شده است.
ناصر وهمراهانش، پس از پيمودن هيجده فرسنگ، سرانجام در بيست و سوم ربيع الاخر به قاين گام نهادند.

وادى سرگردانى

قاين شهرى بزرگ در شرق طبس به شمار مىآمد.
جهانگرد مروى در اين منطقه از ناآرامى زوزن و سركشى فرماندارش آگاهى يافت و ناگزير در آنجا ماندگار شد.
در اين مدت با دانشورى كه ابو منصور محمد بن دوست نام داشت، گفتگوى فراوان كرد.
روزى ابو منصور، ضمن سخنان فراوان درباره هستى، به ناصر چنين گفت:”بسيار تحير در اين خوردهام”.
انديشمند بزرگ قباديان، كه سالهاى دراز پژوهشهايش در هستى جز شگفتى روز افزون دستاوردى نداشت، به دوست قاينى گفت: چه كسى به حقيقت هستى انديشيد و در درياى تحير فرو نرفت؟چون اقامت جهانگرد شهره قباديان در قاين به درازا كشيد، ركابدار امير گيلكى را به طبس بازگرداند و خود راه شمال شرقى پيش گرفت.
ناصر در دوم جمادى الاخر به سرخس رسيد و از آنجا رهسپار پارياب شد.
او در مسير خويش در دوازدهم جمادى الاخر به مروالرود گام نهاد، دو روز در آن سامان توقف كرد و سرانجام در نوزدهم همان ماه، پس از پيمودن 36 فرسنگ، به پارياب رسيد.
در آن روزگار ابو سليمان داود بن ميكائيل جغرى بيك در شبورغان اقامت داشت و در انديشه سفر به مرو بود.
ناصر، كه راه شبورغان فارياب را ايمن نمىديد، راه سمنگان پيش گرفت و از آن مسير رهسپار بلخ شد.

شنبه شادگارى

چون جهانگرد آزاد انديش قباديان به “كاروانسراى سه دره” رسيد، از مسافران چنان شنيد كه خواجه ابوالفتح، عبدالجليل، برادر گرانقدرش در شمار نزديكان ابونصر، وزير خراسان، جاى گرفته است.
ورود به جايگاهى كه برادر و خاندانش را مىشناختند، ناصر را بسيار خشنود و شادمان ساخت.
او اينك خود را در چند قدمى ديدار آشنايان ديرين احساس مىكرد.
بنابراين از كاروانسرا بيرون شتافت و تندتر از هميشه در راه بلخ جاى گرفت.
در دستگرد كاروان بزرگى كه سمت شبورغان راه مىسپرد، توجه جهانگرد بلخى را به خويش جلب كرد.
ابوسعيد، برادر كوچكتر و همسفر شكيباى ناصر، از كاروانيان پرسيد: كاروانى چنين از آن كيست؟پاسخ دادند: وزير خراسان، ابونصر.
ابوسعيد ديگر بار پرسيد: شما ابوالفتح عبدالجليل را مىشناسيد؟كاروانيان گفتند: يكى از خدمتگزارانش با ما همسفر است.
در اين لحظه مردى پيش دويده، پرسيد: از كجا مىآييد؟ناصر و برادرش گفتند: از حج.
مرد گفت: خواجه من ابوالفتح عبدالجليل را دو برادر بود كه سمت حج روانه شدند، ولى سالهاست بازنگشتند.
او پيوسته در اشتياق آنان به سر مىبَرَد و از همه حاجيان نشانشان بازمىجويد; ولى دريغ كه هيچ كس از سرنوشت آنها آگاه نيست.
ابوسعيد گفت: ما نامه ناصر آوردهايم، چون خواجه تو رسد، به وى خواهيم داد.
پس از لحظهاى جهانگرد قباديانى آماده ادامه مسير شد.
خدمتگزار گفت: اينك سرورم مىرسد، اگر شما را نيابد، دلتنگ مىشود.
چنانچه نامه ناصر به من دهيد، شادمان خواهد شد.
ابو سعيد پاسخ داد: نامه ناصر مىجويى يا خود ناصر را؟ اين ناصر است كه مىبينى.
مرد از اين سخن چنان در شادمانى فرورفت كه براى لحظهاى خود و وظيفهاش را از ياد برد.
آنگاه كاروان ابونصر راه خويش پيش گرفت و جهانگرد قباديان سمت بلخ ادامه مسير داد.
از سوى ديگر، خواجه ابو الفتح همراه ابونصر وزير، از راهى ديگر، به ديدار امير خراسان مىرفت.
چون خبر بازگشت برادرانش به او رسيد بازگشته، بر پلى كه جموكيان ناميده مىشد نشست تا با آنان ديدار كند.
سرانجام ناصر و ابوسعيد در شنبهاى فراموش ناشدنى بدان پل رسيدند و برادران شادمان يكديگر را درآغوش كشيدند.
جهانگرد انديشمند خراسان داستان اين ديدار را چنين بازگفته است.
… و برادرم، خواجه ابوالفتح، به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزير به سوى امير خراسان مىرفت.
چون احوال ما بشننيد، از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموكيان بنشست، تا آنكه ما برسيديم.
وآن روز شنبه بيست و ششم ماه جمادى الاخر سنه اربع و اربعين و اربعمأة (444) بود.
و بعد از آنكه هيچ اميد نداشتيم و به دفعات در وقايعِ مهلكه افتاده بوديم و از جان نا اميد گشته، به همديگر رسيديم.
و به ديدار يكديگر شاد شديم و خداى سبحانه و تعالى را بدان شكرها گزارديم.
آنها همان روز به بلخ گام نهادند.
ناصر در پايان سفر هفت سالهاش چنين سرود:رنج و عناى جهان اگر چه دراز استبا بد و نيك بىگمان به سر آيدچرخ، مسافر ز بهر ماست شب و روزهر چه يكى رفت بر اثر دگر آيدما سفر برگذشتنى گذرانيمتا سفر ناگذشتنى به در آيدبخش پنجمحجت مستنصرى

حرفهاى تازه

هر چند دوستان قديمى در روزهاى نخست مقدم دبير سابق دربار سلجوقيان را گرامى داشتند، ولى شادى و برخورد نيك آنان ديرى نپاييد.
اندك اندك همه دريافتند كه ناصر پنجاه ساله با دبير شهره خراسان تفاوت بسيار دارد.
سخنانش از كنايهها و اندرزها سرشار مىنمود و شعرهايش مردم را به گزيدن روشى نوين در انديشه و كردار فرا مىخواند:اى خوانده كتاب زند و پا زندزين خواندن زند تا كى وچنددل پر ز فضول و زند بر لبزر دشت چنين نوشت در زنداز فعل منافقى و بى باكو ز قول حكيمى و خردمنددر فعل به فضل شو بيفزاىوز قول رو اندكى بر او رندپندم چه دهى نخست خود رامحكم كمرى ز پند در بندچون خود نكنى چنانكه گويىپند تو بود دروغ و ترفندپند از حكما پذير ازيراكحكمت پدر است و پند فرزندزى مرد حكيم در جهان نيستخوشتر به مزه ز قند جز پندكارى كه ز من پسندت نايدبا من مكن آنچنان و مپسندجز راست مگوى گاه و بيگاهتا حاجت نايدت به سوگندگند است دروغ از او حذر كنتا پاك شود دهانت از گنداز نام بد ار همى بترسىبا يار بد از بنه مپيوندآن گوى مرا كه دوست دارىگر خلق تو را همان بگويندزيرا كه به تيرماه جو خوردهر كو به بهار جو پراكنداز خنده يار خويش بنديشآنگاه به يار خويش برخندبر فعل چو زهر نيست پازهرجز قول چو نوش پخته با قنددر كار چو گشت با تو مشكلعاجز مشو و مباش خرسنداز مرد خرد بپرس ازيراجز تو به جهان خردوران هندتدبير بكن مباش عاجزسر خيره مپيچ بر قزاگندبنگر كه خداى چون به تدبيربى آلت چرخ را پى افكندبا پند چو درّ شعر حجتمنگر به كتاب زند و پازندبنديش كه بر چسان به حكمتاين خوب قصيده را بياكندشعرهاى سراسر اندرز ناصر خوشگذرانان روزگار جوانى را، كه به اميد تكرار شب نشينىهاى گذشته پيرامونش گرد آمده بودند، پراكنده ساخت و دانشوران و پيران بلخ را با وى پيوند داد.
آنها چنان مىپنداشتند كه سفر حجاز دبير دانشگر دربار سلجوقى را ديگرگون ساخته، به راهى كه آنان نيك مىشمردند هدايت كرده است.
و لى دريغ كه اين پيوند نيز نااستوار و شكننده بود و با سرودن شعرهاى ديگر به سردى گراييد; شعرهايى كه پرده از باورهاى تازه انديشمند قباديان برداشته، وى را پيرو خاندان پاك آخرين پيامدار وحى شناساند:بهار دل دوستار علىهميشه پر است از نگار علىدلم زونگاراست و علم اسپرمچنين واجب آيد بهار علىبچنهينگلاى شيعت و خستهكندل ناصبى را به خار علىاز امت سزاى بزرگى و فخركسى نيست جز دوستار علىازيرا كز ابليس ايمن شداستدل شيعت اندر حصار علىعلى از تبار رسول است و نيستمگر شيعت حق تبار علىبه صد سال اگر مدح گويد كسىنگويد يكى از هزار علىبه مردى و علم و به زهد و سخابنازم بدين هر چهار علىازيرا كه پشتم ز منت به شكرگران است در زير بار علىشعار و دثارم ز دين است و علمهمين بد شعار و دثار علىتو اى ناصبى خامش ايرا كه تونه اى آگه از پود و تار علىمحل على گر بدانى همىبينديشى از كار و بار علىبه بىدانشى هر خسى را همىچرا آرى اندر شمار علىعلى شير نر بود ليكن نبودمگر حربگه مرغزار علىنبودى در اين سهمگين مرغزارمگر عمرو و عنتر شكار علىبلى اژدها بود در چنگ شيربه دست على ذوالفقار علىسه لشگر شكن بود با ذوالفقاريمين على با يسار علىسران را سرافكند در زير پاىسر تيغ جوشن گذار علىنبود از همه خلق جز جبرئيلبه حرب چنين نيزهدار علىبه روز هزاهزيكى كوه بودشكيبا دل بردبار علىچو روباه شد شير جنگى چو ديدقوى خنجر شيرخوار علىهمى رشك برد از زن خويش مردگه حمله مردوار علىگر از غارت ديو پرسى همىره فخر يابد به غار علىبه غار على در نشد كس مگربه دستورى كاردار علىبهعلماست غار على سنگ نيستنشايد به سنگ افتخار علىنبينى به غار اندرون يكسرهسرا و ضياع و عقار علىنبارد مگر ز ابر تأويل قطربر اشجار و بر كشتزار علىنبود اختيار على زرو سيمكه دين بود و علم اختيار علىشريعت كجا يافت نصرت مگرز بازوى خنجر گزار علىز كفار مكه نبود ايچ كسبه دل ناشده سوگوار علىسر از خس برون كرد نارست هيچكس اندر همه روزگار علىهميشه ز هر عيب پاكيزه بودزبان و دو دست و ازار علىگزين و بهين زنان جهانكجا بود جز در كنار علىحسين و حسن يادگار رسولنبودند جز يادگار علىبيامد به حرب جمل عايشهبر ابليس زى كارزار علىبريده شد ابليس را دست و پاىچو بانگ آمد از گير و دار علىاز آتش نيابند زنهار كسچو نايند در زينهار علىكه افكند نام از بزرگان حربمگر خنجر نامدار علىبه بدر و احد نه به خيبر نبودمگر جستن حرب كار
بزرگمرد قباديان دراين موقعيت خردمندان را به بردبارى در شنيدن گفتار نيك و نرميدن از حق فرا خواند:ما امت مصطفى و شيعت آليمخلق خداوند كبرياى جلاليمنيست جز اولاد مصطفى سپس اوپيشرو ما و بر مثال نناليمامتامتنهايمكينسوىايزدزشتومحالاستومانهمردمحاليمگرگُرُهى پيش بودهاند به صد سالما پس ايشان به دين نهايم به ساليمباسر آل است خلق را و سپس يارگر پس يارى برو كه ما پس آليمامت را چون ز آل مىببرد يارجز به تو يا رب زياربدبه كه ناليماى بخرد تو مرّم چون رمه از مامرغ نهاى چون رمى ومانهشگاليمعيبجزايننيستمانكهمانهچوايشانبد كنشوعشوهخيز و زشت مقاليمپيش تو ز هرم به دست جهل و ضلالتدر قدح دين به حكمت آب زلاليمگاه سخن بر بيان سوار فصيحيمگاه محال سفر پياده و لاليمخيره شدم اندر اين زمان كه به حيلتبر سر منبر شدند اينكه رجاليمبل نه رجالند كه رحال جبالندگنگ بگويد كه نه رحال رجاليمروى سخن را ز بهر حجت علمىپيش حكيمان نقطه نقطه خاليمزرّ عياريم زى حكيم سخندانگر چه به سوى سفيه سفله سفاليمبى غم و انده به زهد و علم و به فضليمنى چو تو باندوه ماه و جاه و جلاليمفخر به بسيارى اى عدو ز چه داريدبرگ درختيد و ما لطيف چو ناليمور بشماريد چون ستاره چه باك استپيش شما چو شمس گاه زواليمساحرمان گفتهايد و شايد ليكنساحر اهل خرد ز سحر حلاليممعدن خار است كوه و معدن گوهرپيش حكيم و فقيه كوه مثاليمحجت دينيم سوى اهل خراسانخار و خس چشم كور اهل ضلاليماز سخن دين به بوستان شريعتبرگ و بر علم را بديع نهاليمشهره نهاليم رسته بر لب كوثرآب ز كوثر خوريم چون كه نباليمهر چند اندرزهاى حكيم بلخ گرانمايه و پر ارج بود، ولى دريغ كه نادانان خراسان دل بدان نمىسپردند و به پيروى از رهبران خويش گفتگو با انديشمند بزرگ قباديان را حرام مىشمردند.
ناصر، كه بنياد باورهايش بر دانش و برهانهاى متين استوار بود، به يارى شعر و نثر راه ارشاد و روشنگرى پيش گرفت و چنين سرود:از كين بت پرستان در هند و چين و ماچينپر درد گشت جانت رخ زرد و روى پر چينبايد هميت ناگه يك تاختن برايشانتازان سگانبه شمشير ازدل برون كنى كينهرشب ز درد كينه تا روز بر نيايدخشك است پشت كامت ترّاست روى باليننفرين كنى بر ايشان و زدل اگر كسى نيزنفرين كند بگويى از صدق دل كه آمينواگه نه اى كه نفرين برجان خويش كردىاى واى تو كه كردى بر جان خويش نفرينبتگربتى تراشد وان راهمى پرستدزونيست رنج كس رانى زان خداى سنگيننه چون بتى گزيدى كز رنج و شرّ آن بتبر كنده گشت و كشته يكرويه آل ياسينآن كز بت تو آمد بر عترت پيمبراز تيغ حيدر آمد بر اهل بدر و صفينلعنت كنم بر آن بت كز فاطمه فدك رابستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگينلعنت كنم بر آن بت كز امت محمداو بود جاهلان را اول بت نخستينلعنت كنم بر آن بت كو كرد و شيعت اوحلق حسين تشنه از خون خضاب و رنگينپيش تواند حاضر اهل جفا و لعنتلعنت چرافرستى خيره به چين و ماچينآن به كه زير نفرين باشد هميشه جاهلمردار گنده بهتر پوشيده گشته سرگينگويى مكنش لعنت ديوانهام كه خيرهشكّر نهم طبر زد در موضع تبرزينگر عاقلى چو كردى مجروح پشت دشمنمرهم منه بدو نيز هرگز مگر به زوبينهرگز از اين عجبتر نشنود كس حديثىبشنو حديث و بنشان خشم و ز پاى بنشينباغ نكو بيار است از بهر خلق يزدانفردوس گوى خواهى، خواهيش نام كن دينپرميوه دار باشند درهاى او حكيمانديوار او ز حكمت وز ذوالفقار پرچينوانگه چهار تن را در باغ خويش بنشاندوندر نگاربستان يكسر همه دهاقينتقويم صورت ما كردند باغبانانبر خوان اگر ندانى آغاز سوره والتينخوكى ز در درآمد در پوست ميش پنهانبگريخته ز شيران مانده ذليل و مسكينتا باغبان در او بود از حد خويش نگذشتبر كوهها چريدى بر رسم خويش و آيينچون باغبان برون شد آورد خوى خوكانبركند بيخ نرگس بشكست شاخ نسرينجغد و كلاغ بنشاند آنجا كه بود طوطىخار و خسك پراكند آنجا كه بد رياحينچون خارو خس قوى شد ره كرد خوك ملعوندر باغ و زو برآمدقومى همه ملاعيندر بوستان دنيا تا خوك زاد زان پستلخ است و شور و گنده، خوشبوى و چرب و شيرينبنگر به چشم عبرت تا خلق را ببينىبرسان جمع مستان افتاده در مجانينآن سيم مىنمايد ار زيز در ترازووين زهد مىفروشد در آستينش تِنّيناز علم پاك جانش وز زهد دل وليكنبر رونبشت

نيرنگ اهريمن

رهبران اجتماعى بلخ اندك اندك دريافتند كه تنها بازداشتن مردم از گفتگو با دانشور خردگراى شهر سودمند نيست.
وجود شاعرى توانا و انديشمندى گرانمايه با انديشههاى نوين و سخنان نغز در ميان مردم مىتوانست دردراز مدت پايههاى آسايش فرمانروايان ستم پيشه را مورد تهديد قرار دهد; پس تدبيرى تازه انديشيدند و با پخش گزارشهاى نادرست و تهمتهاى ناروا به نابودى شخصيت گرانقدر ناصر پرداختند.
زمانى وى را كژآيين خوانده، چنان گفتند كه فرزند خسرو از دانشى پرارز بهره مىبرد ولى دينى درست ندارد، كاش هيچ دانش نداشت ولى در مسير حق گام مىنهاد و نيك فرجام مىشد:مرا گويند بد دين است و فاضل بهتر آن بودىكه دينش پاك بودى و نبودى فضل چندانشنبيند چشم ناقص طاعت پرنور فاضل راكه چشمش را بخست از ديدن او خار نقصانشبود خفاش و نتواند كه بيند روى من نادانزمن پنهان شود زيرا منم خورشيد رخشانشناصر در پاسخ به اين توطئه جديد به شعر پناه برد، با سخنان نغز پرده از آيين خود برداشت و خود را پيرو واپسين پيامدار وحى حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)خوتند:گزينم قرآن است و دين محمدهمين بود ازيرا گزين محمديقينم كه گر هردوان را بورزميقينم شود چون يقين محمدمحمد كليد بهشت و دليل نعيمحصار حصين چيست دين محمدمحمد رسول خداى است زى ماهمين بود نقش نگين محمدمكين است دين و قرآن در دل ماهمين بود در دل مكين محمدبه فضل خداى استاميدمكه باشميكى امت كمترين محمدبه درياى دين اندرون اى برادرقرآن است در ثمين محمددفينّى و گنجى بود هر شهى راقرانست گنج و دفين محمدبر اين گنج گوهر يكى نيك بنگركرا بينى امروز امين محمدچو گنج و دفينت به فرزند ماندىبه فرزند ماند آن و اين محمدنبينى كه امت همى گوهر ديننيابد مگر كز بنين محمدمحمد بدان داد گنج و دفينشكه او بود در خور قرين محمدقرين محمد كه بود آنكه جفتشنبودى مگر حور عين محمدازاين حور عين و قرين گشت پيداحسين و حسن شين و سين محمدحسين و حسن را شناسم حقيقتبه دو جْهان گل ياسمين محمدچنين ياسمين و گل اندر دو عالمكجارست جز بر زمين محمدنيارم گزيدن همى بر كسىرابر اين هردوان نازنين محمدنيارم گزيدن كسى را بر ايشانكه شرم آيدم از جبين محمدقرآن بود و شمشير پاكيزه حيدردو بنياد دين متين محمدكه اِستاد با ذوالفقار مجردبه هر حربگه بر يمين محمدچو تيغ على داد يارىّ قرآنعلى بود بىشك معين محمدچوهارون موسى على بود در دينهم انباز و هم همنشين محمدبه محشر ببوسند هارون و موسىرداى على و آستين محمدعرين بود دين محمد وليكنعلى بود شير عرين محمدبفرمود جستن به چين علم دين رامحمد شدم من به چين محمدشنيدم ز ميراثدار محمدسخنهاى چون انگبين محمددلم ديد ميرى كه بنمود زاوّلبه حيدر دل پيش بين محمدز فرزند زهرا وحيدر گرفتممن اين سيرت راستين محمدازآن شهرهفرزندكو را رسيدهاستبه قدر بلند برين محمدنبودى از اين پيش بهر من از وىاگر بود
آنها بروشنى دريافتند كه در پيشگيرى از رشد انديشههاى حكيم بلخ هرگز پيروز نبودهاند.

بنابراين به تهديد روى آورده، دانشور قباديانى را از آينده تاريك چنين گفتار و كردارى بيم دادند.
ولى ناصر كه دلى سرشار از ايمان داشت، از تهديدها نهراسيد و به تبيين باورهاى خويش پرداخت: پشتم قوى به فضل خداى است و طاعتشتا در رسم مگر به رسول و شفاعتشپيش خداى نيست شفيعم مگر رسولدارم شفيع پيش رسول آل و عترتشبا آل او روم سوى او نيست هيچ باكبرگيرم از منافق و ناكس شناعتشدين خداى ملك رسول است و خلق پاكامروز بندگان رسولند و رعيتشگر سوى آل مرد شود مال او چرازى آل او نشد ز پيمبر شريعتشپيغمبر است پيشرو خلق يكسرهكز قاف تا به قاف رسيده است دعوتشآل پيمبر است تو را پيشرو كنوناز آل او متاب و نگهدار حرمتشفرزند اوست حرمت او چون ندانىاشپس خيره خير اميد چه دارى به رحمتشآگاه تو نهاى كه پيمبر كه را سپردروز غدير خمّ به منبر ولايتشآن را سپرد كايزد مر دين و خلق رااندر كتاب خويش بدو كرد اشارتشآن را كه چون چراغ بدى پيش آفتاباز كافران شجاعت پيش شجاعتشآن را كه همچو سنگ سر مرّه روز بدردر حرب همچو موم شد از بيم ضربتشآن را كه در ركوع غنى كرد بى سؤالدرويش را به پيش پيمبر سخاوتشآن را كه جود نام نهادش رسول حقامروز نيز اوست سوى خلق كنيتشآن را كه هر شريفى نسبت بدو كنندزيرا كه از رسول خداى است نسبتشآن را كه كس به جاى پيمبر جز او نخفتبا دشمنان صعب به هنگام هجرتشآن را كه مصطفى چو همه عاجز آمدنددر حرب روز بدر بدو داد رايتششير مبارزى كه سرشته است روزگاراندر دل مبارز مردان مهابتشدر حربگه پيمبر ما معجزى نداشتاز معجزات خويش قويتر ز قوتشقسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشتبر كافر و مسلمان الا به قسمتشدر بود مر مدينه علم رسول رازيرا جز او نبود سزاى امانتشگر علم بايدت به در شهر علم شوتا بر دلت بتابد نور سعادتشاو آيت پيمبر ما بود روز حرباز ذوالفقار بود وز صمصام آيتشگنج خداى بود رسول وز خلق اوگنج رسول خاطر او بود و فكرتشهركو عدوى گنج رسول است بىگمانجز جهل و نحس نيست نشان و علامتششير خداى را چو مخالف شود كسىهرگز مكن مگر به خرى هيچ تهمتششير خداى بود على، ناصبى خر استزيرا هميشه مىبرمد خر زهيبتشهرك آفت خلاف على خورد بر دلشتو روى از او بتاب و بپرهيز زآفتشليكن چو حرمت تو ندارد تو از گزافمشكن ز بهر حرمت اسلام حرمتشاندر مناظره سخن سرداز او مگيرزيرا كه نيست جز سخن سرد آلتشدشنام دارد او همه حجت كنون و ليكروز شمار را كه شنود است حجتشابليس قادر است و ليكن به خلق درجز بر دروغ و حيلهگرى نيست قدرتشقيمت سوى خدا به دين است خلق راآن است قي

گريز از دوزخ

با ادامه گفتار و كردار حكيم بلخ در گسترش انديشههايش، اندك اندك تهديدها از سخن فراتر رفته، جامه عمل پوشيد و ناآگاهان شهر همگى به دشمنانى خطرناك تبديل شدند، دشمنانى كه با اشاره سودجويان آگاه به راه مىافتادند و همه چيز را به نابودى مىكشاندند.
درچنين موقعيتى، ناصر جايگاه زندگىاش را ترك گفت و راه سرزمينهاى ديگر پيش گرفت.
او دليل مهاجرت خود را چنين شرح داده است:از چنين خصم يكى دشتنينديشمبگه حجت يارب تو همى دانىليكن ازعقل روانيست كهازديوانخويشتن را نكند مرد نگهبانىناگفته پيداست در شهرهاى ديگر نيز چيزى جز مشتهاى گره كرده و شمشيرهاى آخته در انتظار دانشور قباديانى نبود.
او سالها از شهرى به شهر ديگر كو چيد و در غربت و هجران روزگار گذرانيد.
برخى از پژوهشگران كتاب پرارز “زادالمسافرين” را يادگار اين سالها شمردهاند.
ناصر در هر سرزمينى به ارشاد مردم پرداخت و پاكدلان بسيارى را با خاندان عصمت و طهارت پيوند داد.
در جريان اين دربهدرى، حوادث همركاب پيوسته انديشمند بزرگ خراسان بود; حوادث ناگوارى كه هرچند از چشم تاريخ نگاران پنهان مانده است، ولى دشوارى و جانگزايى آن هرگز از خاطر آسمان، ستارگان و ديگر گواهان هماره سرنوشت بشر زدوده نخواهد شد.
داستان توقف اندك قزوين مىتواند تصوير كوچكى از آن رخدادهاى تلخ به شمار آيد:چون ناصر به قزوين گام نهاد، نزد پينه دوز شتافت و به انتظار نشست تا پاى افزارش را اصلاح كند.
در اين هنگام همهمه از هر سوى بازار برخاست و غوغايى شگفت درگرفت.
پينه دوز از جاى جسته، شتابان از كارگاه بيرون شد.
اندكى بعد در حالى كه تكه گوشتى بر درفش داشت، بازگشت.
ناصر پرسيد: اين چيست، هياهوى مردمان از چه بود؟مرد پاسخ داد: شخصى شعر ناصر خسرو خوانده بود، او را پاره پاره كردند، اين تكهاى از گوشت اوست.
ناصر پاى افزار رها كرده، گفت: در شهرى كه شعر ناصر باشد ايستادن روا نيست.
و بىدرنگ آنجارا ترك گفت.
()()

درّه آسمانى

دانشور بزرگ قباديان در گريز از يورش دشمنان به مازندران، سمنگان و نيشابور سفر كرد.
او در نيشابور به قاضى القضاة امام ابوسهل صعلوكى، كه بزرگ دين باوران خراسان بود و با وى دوستى داشت، پناه برد، ولى حمايت صعلوكى نيز سودمند واقع نشد.
روزى صعلوكى به وى گفت: «تو مرد بزرگى هستى و چنين مىبينم كه علماى خراسان قصد تو مىكنند.
صلاح در آن است كه از اين ديار سفر اختيار كنى.» با اين سخن ناصر دريافت كه ايمنى حتى از قلمرو نيشابور نيز رخت بربسته است; بنابراين راه بدخشان پيش گرفت، در دره يمكان اقامت گزيد و براى هميشه از دسترس اهريمنان خراسانى دور شد.
ناصر در بخشى از سرودههايش بدين گريز چنين اشاره كرده است:گشتن اين گنبد نيلوفرىگر نه همى خواهد گشت اسپرىهيچ عجب نيست ازيرا كه هستگشتن او عنصرى و جوهرىنيست شگفت اين كه همى ناصبىسير نخواهد شدن از كافرىنيست عجب كافرى از ناصبىزانكه نباشد عجب از خرخرىناصبى اى خر سوى نار سقرچند روى بر اثر سامرىدر سپه سامرى از بهر چيستبر تن تو جوشن پيغمبرىجوشن پيغمبرى اسلام توستزنده بدين جوشن و اين مغفرىفايده زين جوشن و مغفر تورانيست مگر خواب و خورِ ايدرىمغفر پيغمبرى اندر سقراى خر بدبخت چگونه برىنام مسلمانى بس كردهاىنيستى آگه كه به چاه اندرىنحس همى بارد بر تو زحلنام چه سود است تو را مشترىراهبر تو چو يكى گمره استاز تو نيابد دگرى رهبرىچونكهنشويى سلب چرب خويشگر تو چنين سخت و سره گازرىمن پس تو سنبل تر چون چرمگر تو همى كَژرَف گنده چرىدين تو به تقليد پذيرفتهاىدين به تقليد بود سرسرىلاجرم از بيم كه رسوا شوىهيچ نيارى كه به من بگذرىچون سوى صرّاف شوى با پشيزرانده شوىّ و خجلى بر سرىگرت بپرسد كسى از مشكلىداورى و مشغله پيش آورىبانگ كنىكاينسخنرافضى استجهل بپوشى به زبان آورىحجت پيش آور و برهان مراجنگ چه پيش آرى و مستكبرىمن به مثل در سپه دين حقحيدرم ار تو به مثل عنترىخيز و بينداز به يك سو پشيزتا به دلت زر بدهم جعفرىتا تو ز دينار ندانى پشيزسوى زر جعفريم بنگرىچند زنى طعنه باطل كه تومرتبت ياران را منكرىبا تو من ار چند به يك دين درممن زره و تو زره ديگرىفاطمىام فاطمىام فاطمىتا تو بدرى ز غم اى ظاهرىگرچه مرا اصل خراسانى استاز پس پيرىّ و مِهىّ و سرىدوستى عترت و خانه رسولكرد مرا يُمگى و مازندرىمر عقلا را به خراسان منمبر سفها حجت مستنصرىننگرد اندر سخن هر خسىهر كه ببيند سخن ناصرىگر چه به يمگان شده متواريمدين بفزوده است مرا برترى

سالهاى غربت

انديشمند بزرگ خراسان در يمكان دور از سرنيزههاى سلجوقيان و فريادهاى گوشخراش انبوه دشمنان خاندان پيامبر به راهنمايى مردم و نگارش كتابهاى سودمند پرداخت .
در سايه تلاشهاى آن بزرگمرد بسيارى از ساكنان آن ديار به اهل بيت(عليهما السلام) گرويدند.
علاوه بر اين او هر سال نوشتههاى گوناگون به سرزمينهاى مختلف گسيل داشته، بدين وسيله گمراهان را به دوستى خاندان پاك پيامبر فرا مىخواند.
ناصر خود در اين باره چنين گفته است:پيوسته شدم نسب به يمگانكز نسل قباديان گسستمهر سال يكى كتاب دعوتبه اطراف جهان همى فرستمبرخى از كتابهاى گرانسنگ چون جامع الحكمتين، روشنايىنامه و رسالهاى در پاسخ 91 پرسش دستاورد سالهاى يمگان شمرده شده است.
سالهاى يمگان با همه ايمنى و آزادى بر ناصر غريب آسان نمىگذشت.
دورى از بستگان و آب و هواى وطن وى را به سرودن شعرهايى سراسر اندوه وامىداشت.
شعرهايى كه بزودى نزد دشمن و دوست جايگاهى والا يافت و در شمار شاهكارهاى ادبى سده پنجم هجرى قرار گرفت.
در يكى از سرودههاى اين سالها، غربت و دورى از وطن وى را چنين به شكوه واداشته است:غريبى مى چه خواهد يارب از منكهبامن روزوشب بستهاست دامنغريبى دوستى بامن گرفته استمرا از دوستى گشته است دشمنز دشمن رست هر كو جست ليكناز اين دشمن بجستن نيست رستنغريبى دشمن صعب است كز تونخواهد جز زمين و شهر ومسكنبجز با تو نيارامد چو رفتىكسى دشمن كجاديداستازاينفنچو با من دشمن من دوستىجستمرا زانده كهن زين گشت نو تنسزد كين بد كنش را دوست گيرمچو بيرون زو دگر كس نيستبامنبه سند انداخت گاهم گه به مغربچنين هرگز نديد ستم فلاخنالبته انديشمند بزرگ خراسان هرگز غربت را دشنام نمىدهد.
بلكه خود و همه غريبان را با ياد دستاوردهاى هجران تسلى بخشيده، چنين مىگويد:غريبى هاون مردان علم استز مرد علم خود علم است روغناز اين روغن در اين هاون طلب كنكه بىروغن چراغت نيست روشننگردد مرد مردم جز به غربتنگيرد قدر باز اندر نشيمننهال آنگه شود در باغ بر وركه برداريش ز آن پيشينه معدنبه شهر و برزن خود درچه يابىجز آن كان كاندر آن شهر است و برزنبه خانه در ز نور قرص خورشيدهمان بينى كه درتابد به روزناگر مر روز را مىديد خواهىسر از روزن برون بايدت كردن

رنجهاى زندان

پيامدهاى دورى از وطن بسيار است; پيامدهايى كه بىترديد وسوسه بازگشت يكى از آنها شمرده مىشود.
ناصر نيز از اين وسوسه تهى نبوده است:از دهر جفا پيشه زى كه نالمگويم ز كه كرد است نال نالمبا شصت و دو سالم خصومت افتاداز شصت و دو گشت زار حالممالى نشناسم ز عمر برترشايد كه بنالم ز بهر مالميك چند جمالم فزون همى شدگفتى كه يكى نوشده هلالمدر خواب نديدى مگر خيالمآن سرو سهى قدّ مشك خالمچون ديد زمانه كه غره گشتمبشكست به دست جفا نهالمبربود شب و روز رنگ و بويمبركند مه و سال پرّ و بالمزين ديو دژاگه چو گشتم آگهزين پس نكند صيد با حتيالمگه ياد دهد آن زمان كه بودىپيشم شده جمله تبار وآلمآنها كه نبودى مگر بديشانمسعود مرا بخت و نيك وفالمگويد به چه معنى حرام كردىبر جان و تن خويشتن حلالمدانشور گرانپايه سده پنجم در برابر اين يادهاى وسوسه آميز مردانه ايستادگى كرد.
او ارج خويش فراتر از آن مىدانست كه در پيشگاه چنين هوسهاى كودكانهاى سر فرود آورد.
اى دهر جز از من بجوى صيدىنه مرد چنين مكر و افتعالممن نيستم آن گل كز آب ز رقتتازه شودم شاخ و بار و بالمچون طمع بريدم ز مال شاهانپس مدحت شاهان چرا سگالممن جز كه به مدح رسول و آلشاز گفتن اشعار گنگ و لالمرفتم پس دنيا بسى و ليكنافلاك برآن داد گوشمالمايزد مكنادم دعا اجابتگر جز كه به فضلش بود سؤالمدر حب خدا و رسول و آلشمعروف چو خورشيد بر زوالممن گوهر دين رسول حقممن كوهم اگر مانده درجبالمالبته رنجهاى ناصر در اين دوريها و وسوسهها خلاصه نمىشد.
گاه اندرز دهندگانى چند پيرامونش گردآمده، وى را به فرمانبردارى از اميران و بازگرداندن آب رفته به جوى فرامىخواندند.
انديشمند دره يمگان در پاسخ پندگويان ناآگاه چنين سروده است:اى آنكه گوييم به نصيحت همىكاين پيرهن بيفگن و فرمان كنمتا سخت زود من چو فلان مر تورادر مجلس امير خراسان كنماندر سرت بخار جهالت قوى استمن درد جهل را به چه درمان كنمكى ريزم آبروى تو چو بىخردبر طمع آنكه تو بره پرنان كنمتركان رهى و بنده من بودندمن تن چگونه بنده تركان كنماى بد نصيحتى كه تو كردى مراتا چون فلان خسيس و چو بهمان كنمگيتيت گربهاى است كه بچّه خوردمن گرد او ز بهر چه دوران كنماز من خسيستر كه بود در جهانگر تن به نان چو گربه گروگان كنمدين و كمال و علم كجا افگنمتا خويشتن چو غول بيابان كنماين فخر بس مرا كه به هر دوزبانحكمت همى مرتب و ديوان كنمجان را ز بهر مدحت آل رسولگه رودكى و گاهى حسان كنمزادالمسافر است يكى گنج مننثر آنچنان و نظم ازين سان كنمزندان مؤمن است جهان دونزان من همى قرار به يمگان كنم

زمزمه هاى تنهايى

هر چند حكيم پاكراى قباديانى در برابر پند اندرزدهندگان ناآگاه و وسوسه ناخود آگاه درون مردانه ايستادگى كرد، ولى ياد سبز خراسان هرگز از خاطرش زدوده نشد.
او گاه باد وطن را مخاطب ساخته، به دره خاموش يمگان فرامىخواند و از روزگار چنين شكوه مىكند:بگذر اى باد دل افروز خراسانىبر يكى مانده به يمگان دره زندانىاندرين تنگى بىراحت بنشستهخالى از نعمت و از ضيعت و دهقانىبرده اين چرخ جفا پيشه بيدادىاز دلش را حت و از تنش تن آسانىدل پراندوهتر از نار پر از دانهتن گدازندهتر از نال زمستانىداده آن صورت و آن هيكل آبادانروى زى زشتى و آشفتن و ويرانىگشت چون برگ خزانى ز غم غربتآن رخ روشن چون لاله بستانىروى برتافته از خويش چو بيگانهدستگيرش نه جز از رحمت يزدانىبىگناهى شده همواره بر او دشمنترك و تازىّ و عراقىّ و خراسانىفريه خوانان و جز اين هيچ بهانه نهكه تو بد مذهبىّ و دشمن يارانىچه سخن گويم من با سپه ديواننه مرا داد خداوند سليمانىدانشور كهنسال قباديانى گاه پاى از اين فراتر مىنهد و از بهار باغهاى خراسان ياد كرده، وضعيت دشوار روزگار سالمندىاش را به خاطر مىآورد و مىگويد:كه پرسد زين غريب خوار محزونخراسان را كه بىمن حال تو چونهميدونى كه من ديدم به نوروزخبر بفرست اگر هستى هميدوندرختانت همى پوشند بيرمهمى بندند دستار طبر خوننقاب چينى و رومى به نيسانهمى بندد صبا بر روى هاموننثار آرد عروسان را به بستانزگوهرهاى الوان ماه كانونهمى سازند تاج فرق نرگسبه زرّين حقّه و لولوى مكنونگرايدونى و ايدون است حالتشبت خوش با دو روزت نيك و ميمونآنگاه از چگونگى حال خويش گزارش مىدهد و از كهنسالى و دشواريهايش و دشمنى نابخردان خراسان سخن مىگويد:مرا بارى دگرگون است احوالاگر تو نيستى بى من دگرگونمرا بر سر عمامه خزّاد كنبزد دست زمان خوش خوش بهصابونمرا رنگ طبر خون دهر جافىبشست از روى بيرم باب زريونز جور دهر الف چون نون شدستمز جور دهر الف چون نون شود نونمرا دو نان ز خان و مان براندندگروهى از نماز خويش ساهونخراسان جاى دونان شد نگنجدبه يك خانه درون آزاده با دوننداند حال و كار من جز آن كسكه دونانش كنند از خانه بيرون

ديار دوزخى

ناصر با همه دلبستگى به خراسان آن سامان را سرزمينى نفرين شده شمرده، فرمانروايان ستمگر را نشانه بارش خشم خداوند بر آن ديار مىداند و چنين مىسرايد:همانا خشم ايزد بر خراسانبر اين دونان بباريدست گردونكه او باشى همى بىخان و بىماندر و امروز خان گشتند و خاتونبر آن تربت كه بارد خشم ايزدبلا رويد نبات از خاك مسنونبلا رويد نبات اندر زمينىكه اهلش قوم هامانند و هاروننبات پربلا غُزّاست و قبچاقكه رستستند بر اطراف حجيونشبيخون خداى است اين برايشانچنين شايد بلى زايزد شبيخوننه ز ايشان مكر او را كس ببيندچه بيند مكر او را مست و مجنونهمى خوانند بر منبر ز مستىخطيبان آفرين بر ديو ملعونقضا آن بايد از مير خراسانكه خاتون ز او فزونتر يابد اكنونكند مبطل محقى را به قولىروايت كرده حمّاد از فژيغونچرا خراسان مورد خشم خداوند قرار گرفته است؟ انديشمند دره يمگان دليل آن را تنها دشمنى ديرپاى مردم با خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)مىشمارد:چه حال است اينكه مدهوشند يكسركه پندارى كه خوردستند هپيونازيرا دشمن هارون امتسرشته اندر ايشان ديو وارونسزد گر ابر از اين شومى بر ايشانبه دوزخ در همى بارند آهونناصر در ادامه اين سروده خراسان زيبا را به دشمنان وامىنهد و با اشاره به روايت مشهور” گيتى زندان مؤمن و بهشت كافر است” گمراهان آن سامان را كافرانى آسوده در بهشت موقت دنيا مىخواند.
تو اى جاهل برو با اهل هامانمرا بگذار با اولاد هارونبهشت كافر و زندان مؤمنجهان است اى به دنيا گشته مفتوناز اين را تو به بلخ چون بهشتىوزينم من به يمگان مانده مسجونتو از جهلى به ملك اندر چو فرعونمن از علمم به سجن اندر چو ذوالنّونآنگاه از اينكه در يمگان با همه دشواريها آسوده زيست مىكند، خداى را سپاس مىگذارد:اى حجت خراسان در يمگانگرچه به بند سخت گرفتارىچون ديو بر تو دست نمىيابدبايد كه شكر ايزد بگزارىو مردم آزاده را به گريز از خراسان و اهريمنانش فراخواند:شو حذر دار حذر زين يله گو بارهبل نه گو باره كزين قافله شيطانزين قوى قافله كور و كر اى خواجهنتواند كه رهد هيچ حكيم آسانشهر بگذار بديشان و به دشتان شودشت خالى به چون شهر پر از گرگانبل به زندان در شو خوش بنشين زيراصحبت نادان صد ره بتر از زندانجز كه يمگان نرهانيد مرا زينهاعدل باراد بر اين شهره زمين يزدانگرچه زندان سليمان نبى بود استنيست زندان بل باغيست مرا يمگانمشواد اين بقعه خود نشود هرگزتاقيامت به حق آل نبى ويرانخيل ابليس چو بگرفت خراسان راجز به يمگان درنگرفت قرار ايمان

سگان سرزمين اهريمن

دانشور فرزانه بلخ در يمگان نيز از سنگهاى پياپى كودكان خراسانى، كه در قالب دروغها و تهمتها بر او فرو مىباريد، آسوده نبود.
دشمنان در پاسخ شعرهاى بىشمارى كه ناصر در آن خود را پيرو حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)مىخواند، سرودههاى وى را تنها وسيلهاى براى گريز از خشم دين باوران شمرده، چنان پخش كردند كه ناصر از مسلمانى جز نام هيچ ندارد و باورهاى كفر آميزش را در پوششى از شعارهاى مذهبى پنهان كرده است.
حكيم گرانپايه قباديان در اينجا نيز، چون ديگر موارد، دروغ پراكنيهاى دشمن را با سرودههاى نغز پاسخ گفت.
او تهمت زنندگان را سگانى بزدل شمرد; سگانى كه ياراى حضور در برابر برهانهاى روشن حجت ندارند و در دوردستها پارس مىكنند:پيش نايند همى هيچ مگر كز دوربانگ دارند همى چون سگ كهدانىآن همى گويد امروز مرا بد دينكه به جز نام نداند زمسلمانىاى نهاده به سر كله دعواجانت پنهان شده در قرطه نادانىبه كه گرويدند امت زپس احمدچيست نزد تو بر اين حجت و برهانىسخت بىپشت بوند و ضعفا قومىكه تو پشت سپه و قوت ايشانىفضل ياران نكند سود تو را فرداچون پديد آيد آن قوه پنهانىباده پخته حلال است به نزد توكه تو بر مذهب بو يوسف نعمانىكتب حيلت چون آب ز بردارىمفتى بلخ و نشابور هرى مانىبر كسى چون ز قضا سخت شودبندىتو مرآن را به يكى نكته بگردانىباچنين حكم مخالف كه همى بينمتو فرومايه مگر زاده شيطانىتا به گفتارى پربار يكى نخلىچون به فعل آيى پر خار مغيلانىمن از استاد تو و يوزه تو بيزارمگفتم اينك سخن كوته پايانىروى زى حضرت آل نبى آوردمتا بدادند مرا نعمت دو جهانىاگر از خانه واز اهل جدا ماندمجفت گشتستم با حكمت لقمانىسنگ يمگان دره زى من رهى ازطاعتفضلها دارد بر لؤلؤ عمّانى

غروب دلگير

سالها يكى پس از ديگرى مىگذشتند و فيلسوف بلخ را سمت ناتوانيهاى ويژه كهنسالى مىكشاندند، ناصر در پانزدهمين سال زندگى در يمگان چنين سرود:پانزده سال برآمد كه به يمگانمچون و از بهر چه زيرا كه به زندانمچه عجب گر ننهد ديو مرا گردنسرزنش چون كنىام من نه سليمانممر مرا گويى چون هيچ برون نايىچه نكوهيم كه از ديو گريزانمچون كه با گاو و خرم صحبت فرمايىگر تو دانى كه نه گوبان و نه خربانمبا گروهى كه بخندند و بخندانندچون كنم چون نه بخندم نه بخندانمتازه رويم به مثل لاله نعمان بودكاه پوسيده شد آن لاله نعمانمدى به دشت ازسر چون گوى همى گشتموز جفاى فلك امروز چو چوگانمگر من آنم كه چو ديباچه نو بودمچون كه امروز چو خفتانه خلقانمزين پسم باز كجا برد همى خواهدچون برون آرد از اين خانه ويرانمتخته كشتى نوحم به خراسان درلاجرم هيچ خطر نيست ز توفانمغرقهاند اهل خراسان و نه آگاهندسر به زانو من بر مانده چنين زانماى سرمايه هر نصرت مستنصرمن اسير غلبه لشكر شيطانماين گفتار تصويرى از پانزدهمين سال هجرت به يمگان ترسيم مىكند.
خراسان هنوز در نادانى دست و پا مىزند، حكيم كهنسال يمگان از هدايت ديوان مرو و بلخ ناتوان مانده، خود را اسير لشكر پيروزمند آنان احساس مىكند و چون همه سالهاى مهاجرت نشتر جاودان خاطرههاى كهن وى را آزرده، به سرودن وا مىدارد:آن روزگار چون شد و آن دوستان كجاديدارشان حرام شد و يادشان حلالآن دوستان كه خانه ما قبله داشتنداز بهر چه زمن ببريدند قيل و قالو باز چون همه درماندگان باد را به يارى مىخواند:اى باد عصر اگر گذرى بر ديار بلخبگذر به خانه من و آنجاى جوى حالبنگر كهچون شداست پس از من ديار منبا او چه كرد دهر جفاجوى بدفعالترسم كه زير پاى زمانه خراب گشتآن باغها خراب شد آن خانها تلالبنگر كه هست منكر من با برادرمدارد چنانكه داشت همى با من اتصالياروزگار بر سر ايشان سپه كشيدمشغول كردشان ز من آفات و اختلالاز من بگوى چون برسانى سلام منزى قوم من كه نيست مرا خوب كاروحالقوم مرا بگوى كه دهر از پس شمابا من نكرد جز بد و ننمود جز ملالاز گشت روزگار و جفاى ستارگانگشته است چون ستاره مرا خوى چون شمالبر آن عقيق من سپه آورد زعفرانتا ساخته است با الف من چو دال و ذالز آب مژه غريقم وز آتش به دل حريقچون نال از اين شداست تنم زار و نال نالگه نال غرقه باشد و گه سوخته شوداى تن منال از اين كه چنين است كار نالزين بيشتر منال كه عمرت گذشته شدكوتاه گشت رشته تو كوتاه كن مقالآرى سالها يكى پس از ديگرى مىگذشتند و رشته عمر ناصر روز به روز كوتاه و كوتاهتر مىشد تا آنكه سرانجام در حدود 481 هـ.
ق پايان پذيرفت; گوياترين زبان خاور از گفتن باز ماند، بيناترين چشم تاريخ كهن بلخ و بدخشان براى هميشه بسته شد و سرو كهنسال قباديان تن به خاكهاى مهربان دره يمگان سپرد.
بخش ششمگنجهاى دره يمگان حكيم فرزانه دره يمگان آثارى پرارج از خويش به يادگار نهاد; آثارى كه هر چند بررسى گسترده آنها در حوصله اين دفتر نيست ولى اشارهاى گذرا به نام و موضوعشان بسيار ضرورى مىنمايد.

1 ـ ديوان اشعار

ناصر به گفته خويش دو ديوان به عربى و پارسى داشته است:بخوان هر دو ديوان من تاببينىيگى گشته باعنصرىبحترى را ()() ولى دريغ كه مجموعه عربى به تاراج زمان رفته، از آن جز نام چيزى نمانده است.
امير دولتشاه سمرقندى تعداد بيتهاى ديوانش را سى هزار شماره كرده، ولى ديوان امروزين از 11047 بيت شكل گرفته است.

2 ـ روشنايى نامه

اين اثر منظوم سراسر اندرز و حكمت است.
عارف قباديان، با بهره گيرى از حكمت و هنر بسيار خويش، مجموعهاى با 592 بيت فراهم آورده، تا مشتاقان كمال به يارى آن پاى در راه راست نهند.
“اِته”، خاورشناس شهره آلمان، در 1879 م براى نخستين بار اين اثر را در مجله انجمن شرقى آلمان در لايپزيك به چاپ رساند.
اندكى بعد در 1340 هـ.ق نسخه “اِته” همراه سفرنامه حكيم بلخ در برلين منتشر شد.
“اته”، كه علاوه بر دانش فراوان از ذوق هنرى نيزبرخوردار بود، اين اثر ناصر خسرو را به زبان آلمانى برگردانيد و در قالب شعر به هموطنانش عرضه داشت.
هرچند عارف كهنسال دره يمگان در پايانىترين بخش اثر ياد شده پرده از تاريخ نگارش آن برداشته، ولى اختلاف نسخههاى موجود تعيين تاريخ درست را با دشوارى رو به رو ساخته است.
نگاهى گذرا به يكى از پندهاى پرارز ناصرى در اين كتاب شريف مىتواند ما را با افق انديشه پير دره يمگان آشنا سازد:دمى از حق مشو غافل از اين راهچو مىدانى كه آيد مرگ ناگاهاز او خواه استعانت در همه كاركه چون او كس نباشد مرتورا يارتوكل در همه كارى بر او كنز غير او بگردان رو در او كنثبات دولت و دين راستى دانز كذب اين هر دوراكمكاستى دانچو عهدى با كسى كردى بجا آركه ايماناستعهدازخويش مگذارخرد بهتر بود از زر كه دارىكه در زر كس نبيند هوشيارىاگر صبرت به دل دريار گرددظفر آخر تو را دلدار گرددبه هر سختى مكن فرياد بسياربنوش آن و مده دل را به تيماربرادر آن بود كه روز سختىتو را يارى كند در تنگ بختىنكويى گر كنى منت منه زانكه باطل شد ز منت جود واحسانبه وقت صبحدم مىباش بيدارمگر در صبحدم بگشايدت كارفيلسوف يمگان تاريخ نگارش كتاب را چنين گفته است:نهادم اين كتاب روح پرورگشادم بر دل اهل خرد دربه شعر خوب و شيرين جان فزايمبه حكمت در سخن معجز نمايمچو دريايى كه باشد آب او خوشچو عالى آسمانى خوب و دلكشمعنبر روشنايى كرد نامشخرد را روشنايى از كلامشبه سال چارصد سه بيست بر سركه هجرت كرد آن روح مطهرمحمد آن كه از ما باد بدرودروان را رهنماى جنت او بودرسيده جرم خور در برج ماهىگرفته در حمل مه پادشاهىمه شوال از روز نخستينقران افتاده اندر برج شاهينبكردم ختم اين فرخنده دفتربرون آوردم اين پاكيزه گوهربه يك هفته رسانيدم به آخرمقالات مقدس را سراسربسى بودند اندر شاعرى فحلكه بودى شعرشان چون زاده نحلبسى گفتند اشعار دل آويزبسى كردند در معنى شكر ريزكس اين معنى به دل اندر نياوردو گر آورد در خاطر نياوردخدا داند كه اين نو باوه بكر استزمن زاد استواورادايه فكر استبجزمن روى او را كس نديد استنهدستهيچكس بروى رسيد استكسى را راه ننمود اين هدايتهمين دفتر گواه من كفايتخداوندا مرا توفيق دادىدر معنى به رويم برگشادىبر اين بيخ دلم از ابر رحمتفرو باريده اى باران حكمتچنين حكمت كجا اندازه داردكه جان عاشقان را تازه داردسپاس و شكر از داراى ذوالمنّكه بكرى تازه پيدا كردى از منبه صد پايه مرا رتبت فزودىره تجريد و تحقيقم نمودىاگر سهوى بود در وى عفو كندريده پرده كارم رفو كنبه جود خويشتن بر من ببخشاىروانم را به معنىها بياراىسخن بر خاطر من راست بنگارخطايى بر زبان من بمگذارز سر عقل واقف شد روانمبدانستم كه من چيزى ندانمبر اين نادانى و عجزم ببخشاىمرا از فضل را

3 ـ سعادتنامه

اين كتاب نيز چون روشنايى نامه در پند سروده شده، داراى سيصد بيت است.

فاگنان فرانسوى در 1880 م سعادتنامه و برگردان فرانسوىاش را در مجله انجمن شرقى آلمان به چاپ رساند.
بعد از اين تاريخ ، در 1340 هـ.ق نسخه سعادتنامه فاگنان همراه سفرنامه حكيم خراسان به زيور چاپ آراسته شد.
باب بيست و ششم اين اثر گرانسنگ با عنوان تجرّد چنين اندرز مىدهد.
چه بندى بر رباط پر خطر دلمسافر تا به كى مانى به منزلپل است اين دهر و تو بر وى روانىنسازد خانه بر پل كاروانىچو خواهى زين سرا رفتن يكى روزشب تجريد را شمعى برافروزمجرد باش چون عيسىّ مريمتبرّا كن چو ابراهيم ادهمز پيش از مرگ از اين بستان گذركنسرا و باغ و بستانى دگر كنكه گر با مال و گر با جاه و گنجىببايد رفت از اين دير سپنجىده و گيرِ تو جاويدان نماندجهان را حالها يكسان نماندچو عيسى راه ما بر آسمان استجهان يكسر چراگاه خران استهميدون بگذرد اين عمر چون بادتو خواهى دردمند و خواه دلشادسراى عاريت با كس نماند همه كس دامن از وى بر فشاندحجت جزيرهخراسان باب سىام كتاب را چنين پايان بخشيدهاست:بگفتم بيت سيصد از دل پاكهمه دوشيزگان طبع و ادراكطبيعت داده آرايش تمامشخرد كرده سعادتنامه نامشز من درّ سخن را بار بستنز نيك اختر سخن را كار بستندر اين گنج را بر تو گشادمكليد گنج در دست تو دادمسعادت يار خواهى در همه كارسخنهاى شريف از دست مگذاربكن در گوش كاين در ثمين استحديت ناصربن خسرو اين است

4 ـ زادالمسافرين

حكيم كهنسال قباديانى اين اثر گرانقدر را در روزگار غربت 453 هـ.
ق به رشته نگارش كشيد.
او در بخشهاى بيست و هفت گانهاى كه از آنها به قول تعبير كرده، به اثبات باورهاى فلسفى خويش پرداخته است.
اشاره به عنوانهاى اين قولها مىتواند ما را در بازشناسى مسايل فلسفى مورد نظر نويسنده يارى دهد:قول اول: اندر قول كه آن در علم حاضران است.
قول دويم: اندر كتابت كه آن در علم غايبان است.
قول سيم: اندر حواس ظاهرقول چهارم: اندر حواس باطنقول پنجم: اندر جسم و اقسام آنقول ششم: اندر حركت و انواع آنقول هفتم: اندر نفسقول هشتم: اندر هيولىقول نهم: اندر مكانقول دهم: اندر زمانقول يازدهم: اندر تركيبقول دوازدهم: اندر فاعل و منفعلقول سيزدهم: اندر حدث عالمقول چهاردهم: اندر اثبات صانعقول پانزدهم: اندر صانع عالم و جسم كه چيست؟قول شانزدهم: اندر مبدع حق سبحانه و مبدع اوقول هفدهم: اندر قول و كتابت حق سبحانه و تعالىقول هيجدهم: اندر لذات و اثبات آنقول نوزدهم: اندر علت بودش عالم جسمقول بيستم: اندر آنكه چرا خداى عالم را بيش از آنكه آفريد، نيافريد.
قول بيست و يكم: اندر چگونگى پيوستن نفس به جسمقول بيست و دويم: اندر چرايى پيوستن نفس به جسمقول بيست و سيم: اندر اثبات مخصص به دلالات مختصقول بيست و چهارم: اندر بود و هست وباشدقول بيست و پنجم: اندر آنكه مردم از كجا آمد و كجا همى شودقول بيست و ششم: اندر رد مذهب تناسخقول بيست و هفتم: اندر اثبات ثواب و عقاباين كتاب در 1340 هـ.
ق به همت ادوارد براون و كوشش محمد بذل الرحمان هندى در برلين به زيور چاپ آراسته شد.

5 ـ وجه دين

ناصر خسرو در اين كتاب به بيان چهره ناپيداى عبادتها و احكام شريعت به روش اسماعيليان پرداخته است.
هرچند تاريخ نگارش آن به درستى روشن نيست، ولى بىترديد بايد در روزگار غربت و مهاجرت و پس از سال 453 هـ.ق نگاشته شده باشد; زيرا حكيم در برخى از فرازهاى آن به كتاب زادالمسافرين اشاره كرده، از تاريكى شب فتنه در جزيره خراسان، گسسته شدن نور ايمان از آن سرزمين و كوتاهى دست عنايت اولياى خدا از ضعيف دينان آنجا سخن گفته است.
اين اثر ناصر مدتها ناياب مىنمود، ولى سرانجام دو نسخه از آن به وسيله زاروبين، دانشور روسى، در ميان اسماعيليان شغنان كشف شد.
سيد حسن تقى زاده در 1301 هـ.ش تصوير يك نسخه از يافته هاى زاروبين را به برلين برد و به يارى پروفسور براون به چاپ رساند.

6 ـ خوان الاخوان

حكيم قباديان اين اثر را به نثر پارسى در موضوع اخلاق حكمت، و اندرز به رشته نگارش كشيده است.

7 ـ جامع الحكمتين

(جامع حكمت يونان و اصول باورهاى اسماعيليان)اين اثر رسالهاى به نثر پارسى در بيان عقيدههاى اسماعيليان است، كه در 462 هـ.
ق به خواهش عينالدوله ابوالمعالى على بن اسد بن حارث، امير بدخشان، در شرح و پاسخ قصيده فلسفىِ پارسى خواجه ابوالهيثم احمدبن حسن جرجانى نگارش يافته است.
قصيده خواجه ابوالهيثم چنين آغاز مىشود:يكى است صورت هر نوع را و نيست گذار چرا كه هيئت هر صورتى بود بسيار”ناصر در پاسخ سروده دانشور جرجانى از تأويلهاى كلامى و فلسفى بهره برده است.
اين مجموعه پرارج از جهت اصطلاحهاى فلسفى و كلامى و مفردات و تركيبهاى پارسى بسيار درخور توجه است.

8 ـ رساله گشايش و رهايش

ناصر اين اثر پارسى را در پاسخ چند پرسش يكى از برادران مذهبى نگاشته است.
او در اين رساله سى پرسش و پاسخ به زبانى ساده و منطقى گرد آورده، آن را رهايى بخش نفسهاى مؤمنان و پاكدلان و گشاينده دشواريهاى آنان شمرده است.

9 ـ رسالهاى در پاسخ 91 پرسش

حكيم پير دره يمگان اين اثر را در پاسخ نود و يك پرسش فلسفى، منطقى، طبيعى، نحوى، دينى و تأويلى مندرج در قصيده 80 بيتى يكى از شاعران پيش از خود به رشته نگارش كشيده است.
او در پايان چنين نگاشته است:… و اين كتاب را جهت امير بدخشان ساخته است، على بن احمد مولا اميرالمؤمنين ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث التمعانى اندر سال چهار صد و بيست و دو از هجره پيغمبر ما صلوات الله عليه و الحمدلله رب العالمين و صلى الله على خير خلق محمد و آله الطاهرين الطيبين اجمعين.

10 ـ دليل المتحيرين

برخى از محققان اين كتاب را در شمار آثار ناصر جاى دادهاند، ولى تا كنون به دست نيامده است.

11 ـ بستان العقل (بستان العقول)

پير يمگان در رسالهاى كه در پاسخ 91 پرسش نگاشته از اين اثر چنين ياد كرده:«… بر رد قول اين مهوس بىباك سخن گفتهايم اندر كتاب بستان العقل.
اكنون به جواب اين هوس مشغول نشويم برينجا، كه از مقصود بازمانيم.»ناصر در كتاب زاد المسافرين نيز از اين اثر نام برده است.
ولى دريغ كه در گذر زمان به تاراج حوادث رفته، از آن نسخهاى به دست نيامده است.

12ـ سفرنامه

اين اثر شرح مختصر سفر هفت ساله حكيم قباديان به شمار مىآيد.
آن فرزانه پاكرأى در پايان كتاب ياد شده، چنين نگاشته است:و مسافت راه كه از بلخ به مصر شديم و از آنجا به مكه و به راه بصره به پارس رسيديم و به بلخ آمديم.
غير آنكه به اطراف به زيارتها و غيره رفته بوديم، دو هزار و دويست و بيست فرسنگ بود.
و اين سرگذشت آنچه ديده بودم به راستى شرح دادم و بعضى كه به روايتها شنيدم، اگر در آنجا خلافى باشد خوانندگان از اين ضعيف ندانند و مؤاخذت و نكوهش نكنند.
علاوه بر آنچه گذشت، عنوانهايى چون اكسير اعظم در منطق و فلسفه، قانون اعظم در علوم فراطبيعى، المستوى در فقه، رسالهاى در دانش يونان، دستور اعظم، كنز الحقائق، تفسير قرآن و … نيز در كارنامه ناصر خسرو گنجانده شده است; ولى پژوهشگران دليل روشنى بر درستى اين سخن نيافته، از استناد آنها به حكيم يمگان خوددارى ورزيدهاند.

فهرست منابع

امين، سيد محسن: اعيان الشيعه، دارالتعارف للمطبوعات، بيروت 1983 م.
براون، ادوارد: تاريخ ادبيات ايران از فردوسى تا سعدى، چاپ دوم، ترجمه و حواشى فتح الله مجتبايى، سازمان كتابهاى جيبى، تهران 1342.حاجى خليفه: كشف الظنون من اسامى الكتب و الفنون، دارالفكر، بيروت 1982 م.
رضازاده شفق: تاريخ ادبيات ايران، شركت مطبوعات، تهران 1315.
سمرقندى، امير دولتشاه: تذكرة الشعراء، به همت محمد رمضانى، چاپخانه خاور، تهران 1338.
صفا، ذبيح الله: تاريخ ادبيات در ايران، چاپ ششم، انتشارات ابن سينا، تهران.
قباديانى، ناصر خسرو: ديوان اشعار، تصحيح مجتبى مينوى، چاپ سوم، دنياى كتاب، تهران 1372.
قباديانى، ناصر خسرو: رساله در پاسخ 91 پرسش، تصحيح مجتبى مينوى، چاپ سوم، دنياى كتاب، تهران 1372.
قباديانى، ناصر خسرو: روشنايى نامه، تصحيح مجتبى مينوى، چاپ سوم، دنياى كتاب، تهران 1372.
قباديانى، ناصر خسرو: زاد المسافرين، به كوشش ادوارد براون، محمد بذل الرحمان، برلن 1340هـ ق.
قباديانى، ناصر خسرو: سعادت نامه، تصحيح مجتبى مينوى، چاپ سوم، دنياى كتاب، تهران 1372.
قباديانى، ناصر خسرو: سفر نامه، به كوشش محمد دبير سياقى، چاپ دوم، كتابفروشى زواره، تهران 1356.
قباديانى، ناصر خسرو: سفر نامه، به كوشش نادر وزينپور، چاپ هفتم، انتشارات امير كبير، تهران 1367.
محقق، مهدى: تحليل اشعار ناصر خسرو، چاپ سوم، انتشارات دانشگاه تهران، تهران 1359.
مؤيد ثابتى، على: تاريخ نيشابور، انجمن آثار ملى، تهران.
مدرس، محمد على: ريحانة الادب، چاپ دوم، كتابفروشى خيام، تهران 1369.
منصورى، فيروز: نگاهى نو به سفرنامه ناصر خسرو، انتشارات چاپخش، تهران 1372.
موسوى خوانسارى، محمد باقر: روضات الجنات فى احوال العلما و السادات، چاپ اسماعيليان، قم.
ميرآخوند، مير محمد بن سيد برهان الدين خواوندشاه: تاريخ روضةالصفا، كتابفروشىهاى مركزى ، خيام، پيروز، تهران 1339.
نفيسى، سعيد: تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان پارسى، كتابفروشى فروغى، تهران 1344.
نوايى، مير نظام الدين عليشير: تذكرة المجالس النفائس، به اهتمام على اصغر حكمت، كتابفروشى منوچهرى 1362.
هدايت، رضا قلىخان: رياض العارفين، تصحيح مهديقلى هدايت، كتابخانه مهديه تهران، تهران 1316.

برگرفته از

  • کرامت الله تفنگدار شیرازی، دیوان اشعار، تهران ۱۳۷۴
  • دکتر جعفر شعار، گزیده‌ای اشعار ناصرخسرو. تهران ۱۳۷۰
  • دکتر جعفر شعار، سفرنامه ناصرخسرو، تهران ۱۳۷۱
  • برتلس، ناصرخسرو و اسماعیلیان. مسکو ۱۹۴۶. به زبان روسی.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

2 × سه =