حضرت على (ع) در سيزده رجب سال 30 عام الفيل در كعبه به دنيا آمد مادرش فاطمه بنت اسد و پدرش ابوطالب نام داشت. در بيست و يكم ماه رمضان سال 40 هجرى در شهر كوفه به درجه شهادت رسيد. قبر مطهرش در نجف اشرف قرار دارد/
بخشهاى زندگانى على (ع)
با توجه به اينكه اميرمومنان ده سال پيش از بعثت پيامبر (ص) ديده به جهان گشود و در حوادث تاريخ اسلام هموارده در كنار پيامبر اسلام (ص) قرار داشت و پس از درگذشت آن حضرت نيز سى سال زندگى نمود، مىتوان مجموع عمر 63 ساله او را به پنج بخش زير تقسيم نمود:
1- از ولادت تا بعثت پيامبر اسلام،
2- از بعثت تا هجرت پيامبر به مدينه،
3- از هجرت تا درگذشت پيامبر اسلام،
4- از رحلت پيامبر اسلام تا آغاز خلافت آن حضرت،5- دوران خلافت آن بزرگوار/
1- از ولادت تا بعثت پيامبر اسلام ص
چنانكه اشاره كرديم، اگر مجموع عمر على (ع) را به پنج بخش تقسيم كنيم، نخستين بخش آن را زندگى امام پيش از بعثت پيامبر تشكيل مىدهد. مقدار عمر امام در اين بخش از ده سال تجاوز نمىكند زيرا زمانى كه على (ع) ديده به جهان گشود، بيش از سى سال از عمر پيامبر نگذشته بود و پيامبر در چهل سالگى به رسالت مبعوث گرديد، بنابراين على (ع) در موقع بعثت پيامبر بيش از ده سال نداشت.
در آغوش پيامبر
على (ع) در اين دوره كه دوره حساس شكلگيرى شخصيت و دوره پذيرش تربيتى و روحى او بود، در خانه حضرت محمد (ص) و تحت تربيت او به سربرد. مورخان اسلامى در اين زمينه مىنويسند:
يك سال، قحطى بزرگى در مكه رخ داد. در آن زمان ابوطالب عموى پيامبر داراى عائله زياد و هزينه سنگينى بود. حضرت محمد (ص )به عموى ديگر خود «عباس» كه از ثروتمندترين افراد بنى هاشم بود، پيشنهاد كرد كه هر كدام از ما يكى از فرزندان ابوطالب را به خانه خود ببريم تا فشار مالى ابوطالب كم شود، عباس موافقت كرد، و هر دو نزد ابوطالب رفتند و موضو(ع) را با او در ميان گذاشتند. ابوطالب با اين پيشنهاد موافقت كرد. در نتيجه عباس، «جعفر» و حضرت محمد ص «على» را به خانه خود برد. على (ع) همچنان در خانه آن حضرت بود تا آنكه خداوند او را به نبوت مبعوث فرمود و على (ع) او را تصديق كرد و از او پيروى نمود. پيامبر اسلام (ص) پس از گرفتن على (ع) فرمود: همان را برگزيدم كه خدا او را براى من برگزيد
از آنجا كه حضرت محمد (ص) در سنين كودكى – پس از درگذشت عبدالمطلب – در حانه عمويش ابوطالب و تحت كفالت او بزرگ شده بود، مىخواست با تربيت يكى از فرزندان او، زحمات وى و همسرش فاطمه بنت اسد را جبران كند و از ميان فرزندان او نظر به على (ع) داشت/ على (ع) در دوران خلافت خود، در خطبه «قاصعه» به اين دوره تربيتى خود اشاره نموده و مىفرمايد:«شما (ياران پيامبر) از خويشاوندى نزديك من با رسول خدا و موقعيت خاصى كه با آن حضرت داشتم آگاهيد و مىدانيد موقعى كه من خردسال بودم، پيامبر مرا در آغوش مىگرفت و به سينه خود مىفشرد و مرا در بستر خود مىخوابانيد به طورى كه من بدن او را لمس مىكردم، بوى خوش آن را مىشنيدم و او غذا در دهان من مىگذارد/
من همچون بچهاى كه به دنبال مادرش مىرود، همه جا همراه او مىرفتم، هر روز يكى از فضائل اخلاقى خود را به من تعليم مىكرد و دستور مىداد كه از آن پيروى كنم.
2- از بعثت تا هجرت پيامبر
دومين قسمت از زندگانى على (ع) را بخش از بعثت تا هجرت به مدينه تشكيل مىدهد كه از نظر زمانى سيزده سال مىشود. اين بخش از زندگانى امام شامل يك سلسله خدمات و مجاهدات درخشان و اقدامات بزرگ و برجسته على (ع) در راه پيشرفت اسلام مىباشد كه در تاريخ اسلام نصيب كسى جز او نشده است/
نخستين كسى كه اسلام آورد
نخستين افتخار على (ع) در اين دوران پيشگام بودن وى در پذيرفتن اسلام، و يا به عبارت صحيحتر، ابراز و اظهار اسلام ديرينه خويش است زيرا على (ع) از كوچكى يكتاپرست بود و هرگز آلوده به بت پرستى نبودتا اسلام او به معناى دست كشيدن از بت پرستى باشد (در حالى كه در مورد ساير ياران پيامبر چنين نبود/پيشگام بودن در پذيرفتن اسلام، ارزشى است كه قرآن مجيد روى آن تكيه كرده و صريحا اعلام نموده است كه كسانى كه در گرايش به اسلام پيشگام بودهاند، در پيشگاه خدا ارزش والايى دارند، آنجا كه مىفرمايد: «و پيشگامان، پيشگام، آنان مقربانند.» توجه خاص قران به موضو(ع) «سبقت در گروش به آيين اسلام» به حدى است كه حتى كسانى را كه پيش از فتح مكه ايمان آورده و جان و مال خود را در راه خدا بذل نمودهاند، ز افرادى كه پس از پيروزى مسلمانان برمكيان، ايمان آورده و جهاد كردهاند، برتر شمرده است چه رسد به كسانى كه پيش از هجرت و در سالهاى نخست ظهور اسلام، مسلمان شدهاند، آنجا كه مىفرمايد:
«كسانى از شما كه پيش از پيروزى (فتح مكه) در راه خدا انفاق كردند و سپس به جهاد پرداختند، با كسانى كه بعد از آن در راه خدا انفاق و جهاد كردند، يكسان نيستند، بلكه آنان در پيشگاه خدا مقامى برتر دارند و خداوند به هر دو وعده نيك داده است…»
علت برترى اميان مسلمانان پيش از فتح مكه (كه در سال هشتم هجرى صورت گرفت) اين است كه آنان در موقعى ايمان آورند كه اسلام در جزيره العرب به اوج عظمت نرسيده بود و هنوز پايگاه بت پرستان يعنى شهر مكه به صورت دژ شكست ناپذيرى باقى بود و خطرهايى از هر طرف جان و مال مسلمانان را تهديد مىكرد. البته مسلمانان پس از مهاجرت به مدينه و گرايش اوس و خزرج و قبايل اطراف مدينه به اسلام، از پيشرفت و ايمنى نسبى برخوردار بودند و در بسيارى از درگيريهاى نظامى غالب و پيروز مىشدند، ولى خطر هنوز بكلى برطرف نشده بود. بنابراين در صورتى كه گروش به اسلام و بذل مال و جان در چنين شرائطى، از ارزش خاصى برخوردار باشد، قطعا اظهار ايمان و اسلام در آغاز دعوت پيامبر كه قدرتى جز قدرت قريش و نيرويى جز نيروى بت پرستان در كار نبود، ارزش بالاتر و بيشترى خواهد داشت. از اين نظر سبقت در اسلام در ميان ياران پيامبر، از افتخارات مهم بشمار مىرفت/
با اين توضيح ميزان ارزش پيشگامى على (ع) در اسلام بخوبى روشن مىگردد/
دلائل پيشگامى على (ع) در اسلام
دلائل و شواهد پيشگامى على (ع) در متون اسلامى به قدرى فراوان است كه بيان همه آنها از حد گنجايش اين كتاب بيرون است ولى به عنوان نمونه تعدادى از آنها را ذيلا مىآوريم:
الف- پيش از همه، خود پيامبر اسلام (ص) به پيشقدم بودن على (ع) تصريح كرده و در ميان جمعى از ياران خود فرمود:
«نخستين كسى كه در روز رستاخيز با من در كنار حوض (كوثر) ملاقات مىكند پيشقدمترين شما در اسلام، على بن ابى طالب است.»
ب – دانشمندان و محدثان نقل مىكنند:
حضرت محمد (ص) روز دوشنبه به نبوت مبعوث شد و على (ع) فرداى آن روز (سه شنبه) با او نماز خواند.
ج- امام در خطبه «قاصعه» مىفرمايد: «آن روز اسلام جز به خانه پيامبر و خديجه راه نيافته بود و من سومين نفر آنها بودم. نور وحى و رسالت را مىديدم، و بوى نبوت را مىشنيدم.»
د- امام در جاى ديگر از سبقت خود در اسلام چنين ياد مىكند:«خدايا من نخستين كسى هستم كه به سوى تو بازگشت، و پيام تو را شنيد و به دعوت پيامبر تو پاسخ گفت و پيش از من جز پيامبر اسلام كسى نماز نگزارد.»
ه’ على (ع) مىفرمود: من بنده خدا و برادر پيامبر و صديق اكبرم، اين سخن را پس از من جز دروغگوى افترأ ساز، نمىگويد. من هفت سال پيش از مردم با رسول خدا نماز گزاردم .
و- عفيف بن قيس كندى مىگويد:من در زمان جاهليت بازرگان عطر بودم. در يكى از سفرهاى تجارتى وارد مكه شدم و مهمان عباس (يكى از بازرگانان بزرگ مكه) شدم، در يكى از روزها در مسجدالحرام در كنار عباس نشسته بودم، در اين هنگام كه خورشيد به اوج رسيده بود، جوانى به مسجد در آمد كه صورتش همچون قرص ماه نورانى بود، نگاهى به آسمان كرد و سپس رو به كعبه ايستاد و شروع به خواندن نماز كرد، چيزى نگذشت كه نوجوانى خوش سيما به وى پيوست و در سمت راست او ايستاد. سپس زنى كه خود را پوشانده بود، آمد و در پشت سر آن دو نفر قرار گرفت و هر سه با هم مشغول نماز و ركوع و سجود شدند/من (از ديدن اين منظره كه در مركز بت پرستان، سه نفر آيين ديگرى غير از مرام بت پرستى را برگزيدهاند) در شگفت ماندم، رو به عباس كرده و گفتم: حادثه بزرگى است! او نيز اين جمله را تكرار كرد و افزود: آيا اين سه نفر را مىشناسى؟ گفتم: نه. گفت: نخستين كسى كه وارد شد جلوتر از هر دو نفر ايستاد، برادر زاده من محمد بن عبدالله (ص)، و دومين فرد، برادرزاده ديگر من على بن ابى طالب (ع)، و سومين شخص همسر محمد است. و او مدعى است كه آيين وى از طرف خداوند نازل شده است و اكنون در روى زمين، جز اين سه نفر كسى از اين دين پيروى نمىكند.(17)
اين قضيه بخوبى نشان مىدهد كه در آغاز دعوت پيامبر اسلام (ص) غير از همسرش خديجه، تنها على (ع) آيين او را پذيرفته بوده است/
3- از هجرت تا وفات پيامبر (ص)
على (ع) برادر پيامبر (ص)
اخوت اسلامى و پيوند برادرى از اصول اجتماعى آيين اسلامى است. پيامبر اسلام به صورتهاى مختلف و گوناگون در ايجاد و استوار ساختن اين پيوند، كوشش نموده است. از آن جمله پس از ورود به مدينه تصميم گرفت ميان مسلمانان مهاجر و انصار پيمان برادرى منعقد سازد، به اين منظور روزى در اجتما(ع) مسلمانان بپاخاست و فرمود: «تآخوا فى الله اخوين اخوين»: در راه خدا، دو تا دوتا برادر شويد. آنگاه مسلمانان دوبدو دست يكديگر را به عنوان برادرى فشردند و بدين ترتيب وحدت و همبستگى بين آنان استوارتر گرديد/البته در اين پيمان نوعى هماهنگى و تناسب افراد با يكديگر از نظر ايمان و فضيلت و شخصيت اسلامى رعايت مىشد. اين معنا با دقت در وضع و حال افرادى كه با هم برادر شدند بخوبى روشن مىگردد/
پس از آنكه براى هر يك از حاضران برادرى تعيين گرديد، على (ع) كه تنها مانده بود، با چشمان اشكبار به حضور پيامبر عرض كرد: بين من و كسى پيوند برادرى برقرار نساختى. پيامبر فرمود: تو برادر من در دو جهان هستى. (25)آنگاه بين خود و على (ع) عقد برادرى خواند.(26)اين موضوع ميزان عظمت و فضيلت على (ع) را بخوبى نشان مىدهد و روشن مىسازد كه وى تا چه حد به رسول خدا نزديك بوده است.
در جبهههاى جنگ
زندگى على (ع) از هجرت تا وفات پيامبر، شامل حوادث و رويدادهاى فراوان بويژه فداكاريهاى بزرگ آن حضرت در جبهههاى جنگ است. پيامبر اسلام پس از هجرت به مدينه، بيست و هفت «غزوه»(27)با مشركان و يهود و شورشيان داشت كه على (ع) در بيست و شش غزوه از اين غزوات شركت داشت و فقط در غزوه «تبوك» به علت حساسيت شرائط كه بيم آن مىرفت منافقان در غياب پيامبر در مركز حكومت اسلامى دست به توطئه بزنند، به دستور پيامبر (ص) در مدينه ماند. از آنجا كه بررسى همه اين غزوات از حد گنجايش اين كتاب بيرون است، ما براى نمونه تنها نقش على (ع) را در چهار جهاد بزرگ در زمان پيامبر (ص) ذيلا منعكس مىكنيم:
الف – در جنگ بدر
مىدانيم كه جنگ بدر نخستين جنگ كامل العيار ميان مسلمانان و مشركان بود و به همين دليل نخستين آزمايش نظامى بين طرفين به شمار مىرفت و از اين پيروزى هر يك از طرفين در اين جنگ بسيار مهم بود/
اين جنگ در سال دوم هجرت رخ داد. پيامبر (ص) در اين سال آگاهى يافت كه كاروان بازرگانى قريش به سرپرستى ابوسفيان، دشمن ديرينه اسلام، از شام عازم بازگشت به مكه است، و چون مسير كاروان از نزديكيهاى مدينه رد مىشد،پيامبر اسلام با 313 نفر از مهاجران و انصار به منظور ضبط كاروان به سوى منطقه بدر كه مسير طبيعى كاروان بود، حركت كرد/ هدف پيامبر ازاين حركت آن بود كه قريش بدانند خط بازرگانى آنها در دسترس نيروهاى اسلام قرار دارد و اگر آنها از نشر و تبليغ اسلام و آزادى مسلمانان جلوگيرى كنند، شريان حيات اقتصادى آنان به وسيله نيروهاى اسلام قطع خواهد شد/از طرف ديگر ابوسفيان چون از حركت مسلمانان آگاهى يافت، با انتخاب يك راه انحرافى از كنارههاى درياى سرخ، كاروان را بسرعت از منطقه خطر دور كرد و همزمان با اين عمل، از سران قريش در مكه استمداد كرد/به دنبال استمداد ابوسفيان، تعداد 950 تا 1000 نفر از مردان جنگى قريش به سوى مدينه حركت كردند. در روز 17 رمضان اين گروه با مسلمانان رو در رو قرار گرفتند، در حالى كه نيروى شرك سه برابر نيروى اسلام بود/در آغاز نبرد، سه تن از دلاوران قريش كه تا دندان مسلح بودند، به نامهاى: «عتبه» (پدر هند، همسر ابوسفيان) برادر بزرگ او «شيبه» و «وليد» (فرزند عتبه) فرياد كشان به وسط ميدان جنگ آمدند و هماورد خواستند. در اين هنگام سه نفر از دلاوران انصار براى نبرد با آنان وارد ميدان شدند و خود را معرفى كردند. قهرمانان قريش كه از جنگ با آنان خوددارى نموده فرياد زد: اى محمد! افرادى كه از اقوام ما، همشان ما هستند، براى جنگ با ما بفرست/در اين هنگام رسول خدا (ص) به «عبيده بن حارث بن عبدالمطلب»، «حمزه بن عبدالمطلب» و «على بن ابيطالب (ع) »دستور داد به جنگ اين سه تن بروند، اين سه مجاهد شجا(ع)، روانه رزمگاه شدند و خود را معرفى كردند. آنان هر سه نفر را براى مبارزه پذيرفتند و گفتند: همگى همشان ما هستند. از اين سه تن «حمزه» با،«شيبه»، «عبيده» با «عتبه» و «على» كه جوانترين آنها بود، با «وليد»، دايى معاويه، روبرو شدند و جنگ تن به تن آغاز گرديد. «على» و «حمزه» هر دو، هماورد خود را بسرعت به قتل رساندند ولى ضربات متقابل ميان «عبيده» و «عتبه» هنوز ادامه داشت و هيچ كدام بر ديگرى غالب نمىشد، از اين رو «على» و «حمزه» پس از كشتن رقيبان خود، به كمك، «عبيده» شتافتند و عتبه را نيز به هلاكت رساندند.
على (ع) بعدها در يكى از نامههاى خود به معاويه با اشاره به اين حادثه نوشت: شمشيرى كه آن را در يك جنگ بر جد تو(عتبه) و دايى تو(وليد) و برادرت حنظله فرود آوردم، هم اكنون نزد من است.
پس از پيروزى سه قهرمان بزرگ اسلام بر دلاوران قريش كه اثر خرد كنندهاى در روحيه فرماندهان سپاه شرك داشت، جنگ همگانى آغاز شد و منجز به شكست فاحش ارتش شرك گرديد، به طورى كه هفتاد نفر اسير گشتند/
در اين جنگ بيش از نيمى از كشته شدگان با ضربت شمشير على (ع) از پاى درآمدند/ مرحوم شيخ مفيد، سى و شش تن از كشه شدگان مشركين در جنگ بدر را نام مىبرد و مىنويسد:«راويان شيعه و سنى به اتفاق نوشتهاند كه اين عده را على بن ابى طالب (ع) شخصا كشته است، بجز كسانى كه در مورد قاتل آنان اختلاف است و يا على در كشتن آنان با ديگران شركت داشته است.»
شجاعت بى نظير در جبهه احد
روحيه قريش بر اثر شكست در جنگ بدر سخت افسرده شد، و براى گرفتن انتقام كشته شدگان خود و جبران اين شكست بزرگ تصميم گرفتند با نيروى فراوان و مجهز به مدينه حمله كنند/
عوامل اطلاعاتى پيامبر اسلام (ص) تصميم قريش را در اين زمينه به آن حضرت گزارش كردند. پيامبر براى مقابله با دشمن شوراى نظامى تشكيل داد. گروهى از مسلمانان نظر دادند كه بهتر است ارتش اسلام از مدينه بيرون رود و در بيرون شهر با دشمن بجنگد/پيامبر با هزار نفر مدينه را به سوى كوه احد در سمت شمال شهر ترك گفت/در بين راه سيصد نفر از هوادان عبدالله بن ابى، منافق مشهور، به تحريك وى به مدينه بازگشتند و تعداد نيروهاى اسلام به هفتصد نفر كاهش يافت. بامداد روز هفتم شوال از سال سوم هجرت در دامنه كوه احد دو لشكر در برابر هم صف آرايى كردند/پيامبر اسلام پيش از آغاز جنگ، با يك ديد نظامى، ميدان جنگ را مورد بررسى قرار داد و نظرش به نقطهاى جلب شد كه ممكن بود دشمن در گرماگرم جنگ از آن نقطه نفوذ كرده از پشت سر به مسلمانان حمله كند. از اين نظر افسرى بنام «عبدالله بن جبير» را با پنجاه نفر تيرانداز روى تپهاى مستقر ساخت تا از رخنه احتمالى دشمن از آن نقطه جلوگيرى كنند و دستور داد به هيچ وجه نبايد آن نقطه حساس را ترك كنند و چه مسلمانان پيروز شوند و چه شكست بخورند/از طرف ديگر در جنگهاى آن زمان، پرچمدار، نقش بسيار بزرگى داشت و از اينرو پرچم را هميشه به دست افرادى دلير و توانا مىسپردند. استقامت و پايدارى پرچمدار و اهتزاز پرچم در رزمگاه، موجب دلگرمى جنگجويان بود، و برعكس، كشته شدن پرچمدار و سرنگونى پرچم مايه تزلزل روحى آنان مىگرديد، به همين جهت پيش از آغاز جنگ به منظور جلوگيرى از شكست وحى سربازان، چند نفر از شجاعترين رزمندگان به عنوان پرچمدار تعيين مىگرديد/در اين جنگ نيز قريش به همين ترتيب عمل كردند، و پرچمدارانى از قبيله «بنى عبدالدار» كه به شجاعت معروف بودند، انتخاب كردند ولى پس از آغاز جنگ پرچمدار آنان يكى پس از ديگرى به دست تواناى على (ع) كشته شدند و سرنگونى پى در پى پرچم باعث ضعف و تزلزل روحى سپاه قريش گرديد و افرادشان پا به فرار گذاشتند/از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود: «پرچمداران سپاه شرك در جنگ احد نه نفر بودند كه همه آنها به دست على (ع) به هلاكت رسيدند».
ابن اثير نيز مىگويد: «كسى كه پرچمداران قريش را شكست داد، على (ع) بود.»
به روايت مرحوم شيخ صدوق، على (ع) در احتجاجهاى خود در شوراى شش نفرى كه پس از مرگ عمر، جهت تعيين خليفه تشكيل گرديد، روى اين موضو(ع) تكيه نمود و فرمود:
شما را به خدا سوگند مىدهم آيا در ميان شما كسى جز من هست كه نه نفر از پرچمداران بنى عبدالدار را (در جنگ احد) كشته باشد؟
سپس امام افزود: پس از كشته شدن اين نه نفر بود كه غلام آنان بنام «صواب» كه هيكلى بس درشت داشت، به ميدان آمد و در حالى كه دهانش كف كرده و چشمانش سرخ گشته بود، مىگفت: به انتقام اربابانم جز محمد را نمىكشم. شما با ديدن او جاخورده خود را كنار كشيديد ولى من به جنگ او رفتم و ضربت متقابل بين من و او رد و بدل شد و من آنچنان ضربتى بر او وارد كردم كه از كمر دو نيم شد/اعضاى شورا، همگى سخنان على (ع) را تصديق كردند.بارى، سپاه قريش هزيمت يافت و افراد تحت فرماندهى عبدالله بن جبير با ديدن اين صحنه خواستند به منظور جمع آورى غنايم رفتند و عبدالله بن جبير با كمتر از ده نفر همانجا ماند/در اين هنگام خالد بن وليد كه با گروهى سواره نظام در كمين آنان بود، چون اين وضع را ديد، به آنان حمله كرد و پس از كشتن آنان از پشت جبهه به مسلمانان يورش برد و اين همزمان شد با بلند شدن پرچم آنان توسط يكى از زنان قريش بنام «عمره بنت علقمه» كه جهت تشويق سربازان قريش به ميدان جنگ آمده بودند/
از اين لحظه، وضع جنگ بكلى عوض شد، آرايش جنگى مسلمانان بهم خورد، صفوف آنان از هم پاشيد، ارتباط فرماندهى با افراد قطع گرديد و مسلمانان شكست خوردند و حدود هفتاد نفر از مجاهدان اسلام، از جمله «حمزه بن عدالمطلب» و «مصعب بن عمير» يكى از پرچمداران ارتش اسلام، به شهادت رسيدند/
از طرف ديگر ،چون شايعه كشته شدن پيامبر در ميدان جنگ توسط دشمن پخش گرديد، روحيه بسيارى از مسلمانان متزلزل شد و در اثر فشار نظامى جديد سپاه شرك، اكثريت قريب به اتفاق مسلمانان عقب نشينى كرده و پراكنده شدند، و در ميدان جنگ جز افرادى انگشت شمار در كنار پيامبر نماندند و لحظات بحرانى و سرنوشت ساز در تاريخ اسلام فرا رسيد/
در اينجا بود كه نقش على (ع) نمايان گرديد زيرا على (ع) با شجاعت و رشادتى بى نظير در كنار پيامبر شمشير مىزد و از وجود مقدس پيشواى عظيم الشان اسلام در برابر يورشهاى مكرر فوجهاى متعدد مشركان حراست مىكرد/
«ابن اثير» در تاريخ خود مىنويسد:
پيامبر اسلام (ص) گروهى از مشركين را مشاهده كرد كه عازم حمله بودند، به على دستور داد به آنان حمله كند، على (ع) به فرمان پيامبر به آنان حمله كرد و با كشتن چندين تن موجبات تفرق آنان را فراهم ساخت. پيامبر سپس گروه ديگرى را مشاهده كرد و به على (ع) دستور حمله داد و على آنان را كشت و متفرق ساخت. در اين هنگام فرشته وحى به پيامبر عرض كرد: اين، نهايت فداكارى است كه على (ع) از خود نشان مىدهد. رسول خدا فرمود: او از من است و من از او هستم. در اين هنگام صدايى از آسمان شنيد كه مىگفت: «لاسيف الا ذوالفقار، ولافتى الا على» «ابن ابى الحديد» نيز مىنويسد:
هنگاميكه غالب ياران پيامبر پا به فرار نهادند، فشار دستههاى مختلف دشمن به سوى پيامبر بالا گرفت. دستهاى از قبيله «بنى كنانه» و گروهى از قبيله «بى عبد مناه» كه در ميان آنان چهار جنگجوى نامور به چشم مىخورد، به سوى پيامبر يورش بردند. پيامبر به على (ع) فرمود: حمله اينها را دفع كن. على (ع) كه پياده مىجنگيد، به آن گروه كه پنجاه نفر بود حمله كرده و آنان را متفرق ساخت. آنان چند بار مجددا گرد هم جمع شده و حمله كردند، باز هم على (ع) حمله آنان را دفع كرد. در اين حملات، چهار نفر از قهرمانان مزبور و ده نفر ديگر كه نامشان در تاريخ مشخص نشده است، به دست على (ع) كشته شدند/«جبرئيل» به رسول خدا گفت: راستى كه على (ع) مواسات مىكند، فرشتگان از مواسات اين جوان به شگفت در آمدهاند/
پيامبر فرمود: چرا چنين نباشد، او از من است و من از او هستم. جبرئيل گفت: من هم از شما هستم. آن روز صدايى از آسمان شنيده شد كه مكرر مىگفت: «لاسيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على».ولى گوينده ديده نمىشد. از پيامبر سوال كردند كه گوينده كيست؟ فرمود جبرئيل است.
ج- در جنگ احزاب (خندق)
جنگ احزاب، چنانكه از نامش پيداست، نبردى بود كه در آن تمام قبائل و گروههاى مختلف دشمنان اسلام براى كوبيدن «اسلام جوان» متحد شده بودند. بعضى از مورخان نفرات سپاه «كفر» را در اين جنگ بيش از ده هزار نفر نوشتهاند، در حالى كه تعداد مسلمانان از سه هزار نفر تجاوز نمىكرد/
سران قريش كه فرماندهى اين سپاه را به عهده داشتند، با توجه به نفرات و تجهيزات جنگى فراوان خود، نقشه جنگ را چنان طراحى كرده بودن كه به خيال خود با اين يورش، مسلمانان را بكلى نابود سازند و براى هميشه از دست محمد (ص) و پيروان او آسوده شوند!. زمانى كه گزارش تحرك قريش به اطلاع پيامبر اسلام رسيد، حضرت شوراى نظامى تشكيل داد. در اين شورا، سلمان پيشنهاد كرد كه در قسمتهاى نفوذپذير اطراف مدينه خندقى كنده شود كه مانع عبور و تهاجم دشمن به شهر گردد. اين پيشنهاد تصويب شد و ظرف چند روز با همت و تلاش مسلمانان خندق آماده گرديد؛ خندقى كه پهناى آن به قدرى بود كه سواران دشمن نمىتوانستند از آن با پرش بگذرند، و عمق آن نيز به اندازهاى بود كه اگر كسى وارد آن مىشد، به آسانى نمىتوانست بيرون بيايد/سپاه قدرتمند شرك با همكارى يهود از راه رسيد. آنان تصور مىكردند كه مانند گذشته در بيابانهاى اطراف مدينه با مسلمانان روبرو خواهند شد، ولى اين بار اثرى از آنان در بيرون شهر نديده و به پيشروى خود ادامه دادند و به دروازه شهر رسيدند و مشاهده خندقى ژرف و عريض در نقاط نفوذپذير مدينه، آنان را حيرت زده ساخت زيرا استفاده از خندق در جنگهاى عرب بى سابقه بود. ناگزير از آن سوى خندق شهر را محاصره كردند/
شناخت مختصرى از زندگانى امام حسن(ع)
پيشواى دوم جهان تشيع كه نخستين ميوه پيوند فرخنده على (ع) با دختر گرامى پيامبر اسلام (ص) بود، در نيمه ماه رمضان سال سوم هجرت در شهر مدينه ديده به جهان گشود.
حسن بن على ع از دوران جد بزرگوارش چند سال بيشتر درك نكرد زيرا او تقريبا هفت سال بيش نداشت كه پيامبر اسلام بدرود زندگى گفت/
پس از درگذشت پيامبر (ص) تقريبا سى سال در كنار پدرش امير مومنان (ع) قرار داشت و پس از شهادت على (ع) (در سال 40 هجرى) به مدت 10 سال امامت امت را به عهده داشت و در سال 50 هجرى با توطئه معاويه بر اثر مسموميت در سن 48 سالگى به درجه شهادت رسيد و در قبرستان «بقيع» در مدينه مدفون گشت/
فرياد رس محرومان
در آيين اسلام، ثروتمندان، مسئوليت سنگينى در برابر مستمندان و تهيدستان اجتماع به عهده دارند و به حكم پيوندهاى عميق معنوى و رشتههاى برادرى دينى كه در ميان مسلمانان بر قرار است، بايد همواره در تامين نيازمنديهاى محرومان اجتماع كوشا باشند. پيامبر اسلام (ص) و پيشوايان دينى ما، نه تنها سفارشهاى مؤكدى در اين زمينه نمودهاند، بلكه هر كدام در عصر خود، نمونه برجستهاى از انساندوستى و ضعيف نوازى به شمار مىرفتند/
پيشواى دوم، نه تنها از نظر علم، تقوى، زهد و عبادت، مقامى برگزيده و ممتاز داشت، بلكه از لحاظ بذل و بخشش و دستگيرى از بيچارگان و درماندگان نيز در عصر خود زبانزد خاص و عام بود. وجود گرامى آن حضرت آرام بخش دلهاى دردمند، پناهگاه مستمندان و تهيدستان، و نقطه اميد درماندگان بود. هيچ فقيرى از در خانه آن حضرت دست خالى برنمى گشت. هيچ آزرده دلى شرح پريشانى خود را نزد آن بزرگوار بازگو نمىكرد، جز آنكه مرهمى بر دل آزرده او نهاده مىشد. گاه پيش از آنكه مستمندى اظهار احتياج كند و عرق شرم بريزد، احتياج او را برطرف مىساخت و اجازه نمىداد رنج و مذلت سؤال را بر خود هموار سازد!«سيوطى» در تاريخ خود مىنويسد: «حسن بن على» داراى امتيازات اخلاقى و فضائل انسانى فراوان بود، او شخصيتى بزرگوار، بردبار، باوقار، متين، سخى و بخشنده، و مورد ستايش مردم بود.
نكته آموزنده
امام مجتبى (ع) گاهى مبالغ توجهى پول را، يكجا به مستمندان مىبخشيد، به طورى كه مايه شگفت واقع مىشد. نكته يك چنين بخشش چشمگير اين است كه حضرت مجتبى (ع) با اين كار براى هميشه شخص فقير را بى نياز مىساخت و او مىتوانست با اين مبلغ، تمام احتياجات خود را برطرف نموده و زندگى آبرومندانهاى تشكيل بدهد و احياناً سرمايهاى براى خود تهيه نمايد. امام روا نمىديد مبلغ ناچيزى كه خرج يك روز فقير را بسختى تامين مىكند، به وى داده شود و در نتيجه او ناگزير گردد براى تامين روزى بخور و نميرى، هر روز دست احتياج به سوى اين و آن دراز كند/
خاندان علم و فضيلت
روزى عثمان در كنار مسجد نشسته بود. مرد فقيرى از او كمك مالى خواست. عثمان پنج درهم به وى داد. مرد فقير گفت: مرا نزد كسى راهنمايى كن كه كمك بيشترى به من بكند. عثمان به طرف حضرت مجتبى و حسين بن على (ع) و عبدالله جعفر، كه در گوشهاى از مسجد نشسته بودند، اشاره كرد و گفت: نزد اين چند نفر جوان كه در آنجا نشستهاند برو و از آنها كمك بخواه/وى پيش آنها رفت و اظهار مطلب كرد. حضرت مجتبى (ع) فرمود: از ديگران كمك مالى خواستن، تنها در سه مورد رواست: ديهاى (خونبها) به گردن انسان باشد و از پرداخت آن بكلى عاجز گردد، يا بدهى كمر شكن داشته باشد و از عهد پرداخت آن برنيايد، و يا فقير و درمانده گردد و دستش به جايى نرسد. آيا كدام يك از اينها براى تو پيش آمده است؟
گفت: اتفاقا گرفتارى من يكى از همين سه چيز است. حضرت مجتبى (ع) پنجاه دينار به وى داد. به پيروى از آن حضرت، حسين بن على ع چهل و نه دينار و عبدالله بن جعفر چهل وهشت دينار به وى دادند/
فقير موقع بازگشت، از كنار عثمان گذشت. عثمان گفت: چه كردى؟ جواب داد: از تو پول خواستم تو هم دادى، ولى هيچ نپرسيدى پول را براى چه منظورى مىخواهم؟ اما وقتى پيش آن سه نفر رفتم يكى از آنها (حسن بن على) در مورد مصرف پول از من سوال كرد و من جواب دادم و آنگاه هر كدام اين مقدار به من عطا كردند/عثمان گفت: اين خاندان، كانون علم و حكمت و سرچشمه نيكى و فضيلتند، نظير آنها را كى توان يافت؟
بخشش بى نظير
حسن بن على (ع) تمامى توان خويش را در راه انجام امور نيك و خداپسندانه، به كار مىگرفت و اموال فراوانى در راه خدا مىبخشيد. مورخان و دانشمندان در شرح زندگانى پرافتخار آن حضرت، بخشش بى سابقه و انفاق بسيار بزرگ و بى نظير ثبت كردهاند كه در تاريخچه زندگانى هيچ كدام از بزرگان به چشم نمىخورد و نشانه ديگرى از عظمت نفس و بى اعتنايى آن حضرت به مظاهر فريبنده دنيا است. نوشتهاند:«حضرت مجتبى (ع) در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارايى خود را در راه خدا خرج كرد و سه بار ثروت خود را به دو نيم تقسيم كرده و نصف آن را براى خود نگهداشت و نصف ديگر را در راه خدا بخشيد.»
در جنگ جمل
امام مجتبى (ع) در جنگ جمل، در ركاب پدر خود امير مومنان (ع) در خط مقدم جبهه مىجنگيد و از ياران دلاور و شجاع على ع سبقت مىگرفت و بر قلب سپاه دشمن حملات سختى مىكرد.پيش از شروع جنگ نيز، به دستور پدر، همراه عمار ياسر و تنى چند از ياران اميرمومنان (ع) وارد كوفه شد و مردم كوفه را جهت شركت در اين جهاد دعوت كرد.او وقتى وارد كوفه شد كه هنوز «ابوموسى اشعرى» يكى از مهرههاى حكومت عثمان بر سر كار بود و با حكومت عادلانه امير مومنان (ع) مخالفت نموده و از جنبش مسلمانان در جهت پشتيبانى از مبارزه آن حضرت با پيمان شكنان جلوگيرى مىكرد، با اين كار حسن بن على (ع) توانست بر رغم كار شكنيهاى ابوموسى و همدستانش متجاوز از 9 هزار نفر را از شهر كوفه به ميدان جنگ گسيل دارد.
در جنگ صفين
نيز در جنگ صفين، در بسيج عمومى نيروها و گسيل داشتن ارتش امير مومنان (ع) براى جنگ با سپاه معاويه، نقش مهمى به عهده داشت و با سخنان پرشور و مهيج خويش، مردم كوفه را به جهاد در ركاب امير مومنان (ع) و سركوبى خائنان و دشمنان اسلام دعوت نمود.آمادگى او براى جانبازى در راه حق به قدرى بود كه امير مومنان در جنگ صفين از ياران خود خواست كه او و برادرش حسين بن على (ع) را از دامه جنگ با دشمن باز دارند تا نسل پيامبر (ص) با كشته شدن اين دو شخصيت از بين نرود.
مناظرات كوبنده امام مجتبى (ع) با بنى اميه
امام حسن مجتبى ع هرگز در بيان حق و دفاع از حريم اسلام نرمش نشان نمىداد. او علناً از اعمال ضد اسلامى معاويه انتقاد مىكرد و سوابق زشت و ننگين معاويه و دودمان بنى اميه را بى پروا فاش مىساخت/مناظرات و احتجاجهاى مهيج و كوبنده حضرت مجتبى (ع) با معاويه و مزدوران و طرفداران او نظير: عمرو عاص، عتبه بن ابى سفيان، وليد بن عقبه، مغيره بن شعبه، و مروان حكم، شاهد اين معنا است.حضرت مجتبى (ع) حتى پس از انعقاد پيمان صلح كه قدرت معاويه افزايش يافت و موقعيتش بيش از پيش تثبيت شد، بعد از ورود معاويه، به كوفه، برفراز منبر نشست و انگيزههاى صلح خود و امتيازات خاندان على را بيان نمود و آنگاه در حضور هر دو گروه با اشاره به نقاط ضعف معاويه با شدت و صراحت از روش او انتقاد كرد.پس از شهادت اميرمومنان و صلح امام حسن (ع) خوارج تمام قواى خود را بر ضد معاويه بسيج كردند. در كوفه به معاويه خبر رسيد كه «حوثره اسدى»، يكى از سران خوارج، بر ضد او قيام كرده و سپاهى دور خود گرد آورده است/معاويه، براى تثبيت موقعيت خود و براى آنكه وانمود كند كه امام مجتبى (ع) مطيع و پيرو اوست، به آن حضرت كه راه مدينه را در پيش گرفته بود، پيام فرستاد كه شورش حوثره را سركوب سازد و سپس به سفر خود ادامه دهد!
امام (ع) به پيام او پاسخ داد كه: من براى حفظ جان مسلمانان دست از سر تو برداشتم (از جنگ با تو خوددارى كردم) و اين معنا موجب نمىشود كه از جانب تو با ديگران بجنگم. اگر قرار به جنگ باشد، پيش از هر كس بايد با تو بجنگم، چه، مبارزه با تو از جنگ با خوارج لازمتر است. در اين جملات روح سلحشورى و حماسه موح مىزند، بويژه اين تعبير كه با كمال عظمت، معاويه را تحقير نموده مىفرمايد: دست از سر تو برداشتم (فانى تركتك لصلاح الامْ)/
قانون صلح در اسلام
بايد توجه داشت كه در آيين اسلام قانون واحدى بنام جنگ و جهاد وجود ندارد، بلكه همانطور كه اسلام در شرائط خاصى دستور مىدهد مسلمانان با دشمن بجنگند، همچنين دستور داده است كه اگر نبرد براى پيشبرد هدف موثر نباشد، از در صلح وارد شوند. ما در تاريخ حيات پيامبر اسلام (ص) اين هر دو صحنه را مشاهده مىكنيم: پيامبر اسلام كه در بدر، احد، احزاب، و حنين دست به نبرد زد، در شرائط ديگرى كه پيروزى را غير ممكن مىديد، ناگزير با دشمنان اسلام قرار داد صلح بست و موقتاً از دست زدن به جنگ و اقدام حاد خوددارى نمود تا در پرتو آن پيشرفت اسلام تضمين گردد. پيمان پيامبر (ص) با «بنى ضمره» و «بنى اشجع» و نيز با اهل مكه (در حديبيه) از جمله اين موارد به شمار مىرود.بنابراين، همانگونه كه پيامبر اسلام (ص) بر اساس مصالح عاليترى كه احيانا آن روز براى عدهاى قابل درك نبود، موقتاً با دشمن كنار آمد، حضرت مجتبى (ع) نيز، كه از جانب رهبر و پيشواى دينى بود و به تمام جهات و جوانب قضيه بهتر از هر كس ديگر آگاهى داشت، با درو انديشى خاصى صلاح جامعه اسلامى را در عدم ادامه جنگ تشخيص داد. از اينرو اين موضوع نبايد موجب خردهگيرى گردد، بلكه بايد روش آن حضرت عيناً مثل پيامبر (ص) تلقى شود/اينك براى آنكه انگيزهها و آثار صلح آن حضرت بهتر روشن شود، لازم است تاريخ را ورق بزنيم و اين مسئله را با استناد به مدرك اصيل تاريخى بررسى كنيم:
اجمالا بايد گفت: حضرت مجتبى (ع) در واقع صلح نكرد، بلكه صلح بر او تحميل شد. يعنى، اوضاع و شرائط نامساعد و عوامل مختلف دست به دست هم داده وضعى به وجود آورد كه صلح به عنوان يك مسئله ضرورى بر امام تحميل گرديد و حضرت جز پذيرفتن صلح چارهاى نديد، به گونهاى كه هر كس ديگر به جاى حضرت بود و در شرائط او قرار مىگرفت، چارهاى جز قبول صلح نمىداشت؛ زيرا هم اوضاع و شرائط خارجى كشور اسلامى، و هم وضع داخلى عراق و اردوى حضرت، هيچ كدام مقتضى ادامه جنگ نبود. ذيلاً اين موضوعات را جداگانه مورد بررسى قرار مىدهيم:
جامعهاى با عناصر متضاد
علاوه بر اين، جامعه عراق آن روز يك جامعه متشكل و فشرده و متحد نبود، بلكه از قشرها و گروههاى مختلف و متضادى تشكيل يافته بود كه بعضاً هيچ گونه هماهنگى و تناسبى با يكديگر نداشتند. پيروان و طرفداران حزب خطرناك اموى، گروه خوارح كه جنگ با هر دو اردوگاه را واجب مىشمردند، مسلمانان غير عرب كه از نقاط ديگر در عراق گرد آمده بودند و تعدادشان به بيست هزار نفر مىرسيد و بالاخره گروهى كه عقيده ثابتى نداشتندو و در ترجيح يكى از طرفين بر ديگرى در ترديد بودند، عناصر تشكيل دهنده جامعه آن روز عراق و كوفه به شمار مىرفتند. پيروان و شيعيان خاص امير مؤمنان(ع) نيز يكى ديگر از اين عناصر محسوب مىشدند.
سپاهى ناهماهنگ
اين چند دستگى و اختلاف عقيده و تشتت و پراكندگى، طبعاً در صفوف سپاه امام مجتبى(ع) نيز منعكس شده و آن را به صورت ارتشى ناهماهنگ باتركيب ناجور در آورده بود، ازينرو در مقابله با دشمن خارجى به هيچ وجه نمىشد به چنين سپاهى اعتماد كرد. استاد شيعه، مرحوم شيخ مفيد، و ديگر مورخان در مورد اين پديده خطرناك در سپاه امام حسن(ع) مىنويسند: «عراقيان خيلى بكندى و بى علاقگى براى جنگ آماده شدند و سپاهى كه امام حسن(ع) بسيج نمود، از گروههاى مختلفى تشكيل مىشد كه عبارت بودند از: 1- شيعيان و طرفداران اميرمؤمنان(ع) 2- خوارج كه از هر وسيلهاى براى جنگ با معاويه استفاده مىكردند(و شركت آنها در صفوف سپاهيان امام به خاطر دشمنى با معاويه بود، نه دوستى با امام حسن)؛ 3- افراد سود جو و دنيا پرست كه به طمع منافع مادى در سپاه امام نظر آنان چندان بر معاويه ترجيح نداشت؛ 5- و بالاخره گروهى كه نه به خاطر دين، بلكه از روى تعصب عشيرگى و صرفاً به پيروى از رئيس قبيله خود، براى جنگ حاضر شده بودند.(24) بدين ترتيب سپاه حضرت مجتبى(ع) فاقد يكپارچگى و انسجام لازم جهت مقابله با دشمن نيرومندى چون معاويه بود/
سندى گويا
شايد هيچ سندى در ترسيم دور نماى جامعه متشتت و پراكنده آن روز عراق و نشان دادن سستى عراقيان در كار جنگ، گوياتر و رساتر از گفتار خود آن حضرت نباشد. حضرت مجتبى (ع) در «مدائن» يعنى آخرين نقطهاى كه سپاه امام تا آنجا پيشروى كرد، سخنرانى جامع و مهيجى ايراد نمود و طى آن چنين فرمود:هيچ شك و ترديدى ما را از مقابله با اهل شام باز نمىدارد. ما در گذشته به نيروى استقامت و تفاهم داخلى شما، با اهل شام مىجنگيديم، ولى امروز بر اثر كينهها اتحاد و تفاهم از ميان شما رخت بر بسته، استقامت خود را از دست داده و زبان به شكوه گشودهايد.وقتى كه به جنگ صفين روانه مىشديد دين خود را بر منافع دنيا مقدم مىداشتيد، ولى امروز منافع خود را بر دين خود مقدم مىداريد. ما همان گونه هستيم كه در گذشته بوديم، ولى شما نسبت به ما آن گونه كه بوديد وفادار نيستيد/عدهاى از شما، كسان و بستگان خود را در جنگ صفين، و عدهاى ديگر كسان خود را در نهروان از دست دادهاند. گروه اول، بر كشتگان خود اشك مىريزند؛ و گروه دوم، خونبهاى كشتگان خود را مىخواهند؛ و بقيه نيز از پيروى ما سرپيچى مىكنند!معاويه پيشنهادى به ما كرده است كه دور از انصاف، و بر خلاف هدف بلند و عزت ما است. اينك اگر آماده كشته شدن در راه خدا هستيد، بگوييد تا با او در مبارزه برخيزم و با شمشير پاسخ او را بدهيم و اگر طالب زندگى و عافيت هستيد، اعلام كنيد تا پيشنهاد او را بپذيرم و رضايت شما را تامين كنيم/سخن امام كه به اينجا رسيد، مردم از هر طرف فرياد زدند: «البقيْ، البقيْ»: ما زندگى مىخواهيم، ما مىخواهيم زنده بمانيم!
آيا با اتكا به چنين سپاه فاقد روحيه رزمندگى، چگونه ممكن بود امام ع با دشمن نيرومندى مثل معاويه وارد جنگ شود؟ آيا با چنين سپاهى، كه از عناصر متضادى تشكيل شده بود و با كوچكترين غفلت احتمال مىرفت خود خطرزا باشد، هرگز اميد پيروزى مىرفت؟اگر فرضا امام حسن (ع) و معاويه جاى خود را عوض مىكردند و معاويه در رأس چنين سپاهى قرار مىگرفت، آيا مىتوانست جز كارى كه امام حسن (ع) كرد، بكند؟آرى همين عوامل دست به دست هم داد و جامعه اسلامى را تا دو قدمى خطر قطعى نزديك ساخت و حوادث تلخى به وجود آورد كه شرح آن را ذيلا مىخوانيد/
بسيج نيرو از طرف امام حسن ع
برخى از نويسندگان و مورخان گذشته و معاصر، حقايق تاريخ را تحريف نموده و ادعا كردهاند كه امام حسن مجتبى (ع) آهنگ جنگ و مخالفت با معاويه نداشت، بلكه از روز نخست در صدد بود از معاويه اميتازات مادى گرفته و از زندگى راحت و مرفعى برخوردار شود و اگر مخالفتهايى با معاويه مىكرد، براى تامين و تضمين اين امتيازات بود!اسناد تاريخى زندهاى در دست است كه نشان مىدهد اين تهمتها كاملا بى اساس است و با حقايق تاريخى به هيچ وجه سازگار نمىباشد، زيرا اگر پيشواى دوم نمىخواست با معاويه بجنگد، معنا نداشت گردآورى سپاه و بسيج نيرو كند؛ در صورتى كه به اتفاق مورخان، امام مجتبى (ع) سپاه ترتيب داد و آماده جنگ شد، ليكن از يك سو به خاطر عدم هماهنگى و چند دستگى سپاه امام (ع) و از سوى ديگر در اثر توطئههاى خائنانه معاويه، از هم پاشيده شد و مردم از اطراف امام (ع) پراكنده شدند، امام نيز بناچار از جنگ خوددارى نمود و مجبور به پذيرفتن صلح شد/بنابراين، كار امام حسن (ع) با «قيام» و اعلان جنگ و تهيه لشكر آغاز شد و سپس با درك عميق اوضاع و شرائط جامعه اسلامى و رعايت مصالح روز، منجر به صلح مشروط گرديد.ذيلا نظر خوانندگان را به توضيحات بيشرتى در اين زمينه جلب مىكنيم:
مردم پيمان شكن
همانطور كه قبلا گفته شد، مردم عراق و كوفه يكدل و يك جهت نبودند، بلكه مردمى متلوّن و بيوفا و غير قابل اعتماد بودند كه هر روز زير پرچم گرد مىآمدند و همواره تابع وضع موجود و قدرت روز بودند و به اصطلاح نان را به نرخ روز مىخوردند. بر اساس همين روحيه بود كه همزمان با بحران آرايش سپاه و بسيج نيروهاى طرفين، عدهاى از روساى قبائل و افراد وابسته به خاندانهاى بزرگ كوفه، به امام خيانت كرده و به معاويه نامهها نوشتند و تاييد وحمايت خود را از حكومت وى ابراز نمودند و مخفيانه او را براى حركت به سوى عراق تشويق كردند و تضمين نمودند كه به محض نزديك شدن وى، امام حسن (ع) را تسليم كنند /معاويه نيز عين نامهها را براى امام مجتبى (ع) فرستاد و پيغام داد كه چگونه با اتكا به چنين افرادى حاضر به جنگ با وى شده است؟
توطئههاى خائنانه
معاويه تنها به خريدن «عبيدالله» اكتفا نكرد؛ بلكه به منظور ايجاد شكاف و اختلاف و شايعه سازى در ميان ارتش امام مجتبى (ع)، بوسيله جاسوسان و مزدوران خود، در ميان لشكر امام مجتبى (ع) شايع مىكرد كه قيس بن سعد (فرمانده مقدمه سپاه) با معاويه سازش كرده، و در ميان سپاه قيس نيز شايع مىساخت كه حسن بن على (ع) با معاويه صلح كرده است!كار به جايى رسيد كه معاويه چند نفر از افراد خوش ظاهر را كه مورد اعتماد مردم بودند، به حضور امام (ع) فرستاد. اين عده در اردوگاه «مدائن» با حضرت مجتبى (ع) ملاقات كردند، و پس از خروج از چادر امام، در ميان مردم جار زدند: «خداوند بوسيله فرزند پيامبر فتنه را خواباند و آتش جنگ را خاموش ساخت. حسن بن على (ع) با معاويه صلح كرد، و خون مردم را حفظ نمود»!مردم كه به سخنان آنها اعتماد داشتند، در صدد تحقيق برنيامدند و سخنان آنها را باور نموده و بر ضد امام شورش كردند و به خيمه آن حضرت حمله ور شده و آنچه در خيمه بود، به يغما بردند و در صدد قتل امام برآمدند و آنگاه از چهار طرف متفرق شدند.
خيانت خوارج
امام مجتبى (ع) از «مدائن» روانه «ساباط» شد. در بين راه يكى از خوارج كه قبلا كمين كرده بود، ضربت سختى بر آن حضرت وارد كرد. امام بر اثر جراحت، دچار خونريزى و ضعف شديد شد و به وسيله عدهاى از دوستان و پيران خاص خود، به مدائن منتقل گرديد. در مدائن وضع جسمى حضرت بر اثر جراحت به وخامت گراييد. معاويه با استفاده از اين فرصت بر اوضاع تسلط يافت. پيشواى دوم كه نيروى نظامى لازم را از دست داده و تنها شده مانده بود، ناگزير پيشنهاد صلح را پذيرفت.بنابراين اگر امام مجتبى (ع) تن به صلح در داد چارهاى جز اين نداشت، چنانكه طبرى و عدهاى ديگر از مورخان مىنويسند: حسن بن على (ع) موقعى حاضر به صلح شد كه يارانش از گرد او پراكنده شده و وى را تنها گذاردند.(34)
گفتار امام پيرامون انگيزههاى صلح
امام مجتبى ع در پاسخ شخصى كه به صلح آن حضرت اعتراض كرد، انگشت روى اين حقايق تلخ گذاشته و عوامل و موجبات اقدام خود را چنين بيان نمود:من به اين علت حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذار كردم كه اعوان و يارانى براى جنگ با وى نداشتم. اگر يارانى داشتم شبانه روز با او مىجنگيدم تا كار يكسره شود. من كوفيان را خوب مىشناسم و بارها آنها را امتحان كردهام. آنها مردمان فاسدى هستند كه اصلاح نخواهند شد، نه وفا دارند، نه به تعهدات و پيمانهاى خود پايبندند و نه دو نفر با هم موافقند. بر حسب ظاهر به ما اظهار اطاعت و علاقه مىكنند، ولى عملاً با دشمنان ما همراهند. پشواى دوم كه از سستى و عدم همكارى ياران خود بشدت ناراحت و متاثر بود، روزى خطبهاى ايراد فرمود و طى آن چنين گفت:
در شگفتم از مردمى كه نه دين دارند و نه شرم و حيا. واى بر شما! معاويه به هيچ يك از وعدههايى كه در برابر كشتن من به شما داده، وفا نخواهد كرد. اگر من با معاويه بيعت كنم، وظايف شخصى خود را بهتر از امروز مىتوانم انجام بدهم، ولى اگر كار به دست معاويه بيفتد، نخواهد گذاشت آيين جدم پيامبر را در جامعه اجرا كنم/به خدا سوگند (اگر به علت سستى و بيوفايى شما) ناگزير شوم زمامدارى مسلمانان را به معاويه واگذار كنم، يقين بدانيد زير پرچم حكومت بنى اميه هرگز روى خوشى و شادمانى نخواهيد ديد و گرفتار انواع اذيتها و آزارها خواهيد شد/هم اكنون گويى به چشم خود مىبينم كه فردا فرزندان شما بر در خانه فرزندان آنها ايستاده و درخواست آب و نان خواهند كرد؛ آب و نانى كه از آن فرزندان شما بوده و خداوند آن را براى آنها قرار داده است، ولى بنى اميه آنها را از در خانه خود رانده و از حق خود محروم خواهند ساخت/ آنگاه امام افزود:
اگر يارانى داشتم كه در جنگ با دشمنان خدا با من همكارى مىكردند، هرگز خلافت را به معاويه واگذار نمىكردم، زيرا خلافت بر بنى اميه حرام است….امام مجتبى كه ماهيت پليد حكومت معاويه را بخوبى مىشناخت، روزى در مجلسى كه معاويه حاضر بود، سخنانى ايراد كرد و ضمن آن فرمود: «سوگند به خدا، تا زمانى كه زمام امور مسلمانان در دست بنى اميه است، مسلمانان روى رفاه و آسايش نخواهند ديد»و اين، هشدارى بود به عراقيان كه بر اثر سستى و به اميد راحتى و آسايش، تن به جنگ با معاويه ندادند، غافل از اينكه در حكومت معاويه هرگز به اميد و آرزوى خود دست نمىيابند/
پيمان صلح، و اهداف امام (ع)
پيشواى دوم، هنگامى كه بر اثر شرائط نامساعدى كه قبلا تشريح شد، جنگ با معاويه را بر خلاف مصالح عالى جامعه اسلامى و حفظ موجوديت اسلام تشخيص داد و ناگزير صلح و آتش بس را قبول كرد، فوق العاده كوشش نمود تا هدفهاى عالى و مقدس خود را به قدر امكان از رهگذر صلح و به نحو مسالمتآميز تامين كند/از طرف ديگر، چون معاويه به خاطر برقرار صلح و قبضه نمودن قدرت، حاضر به دادن همه گونه امتياز بود- به طورى كه ورقه سفيد امضا شدهاى براى امام فرستاد و نوشت هر چه در آن ورقه بنويسد مورد قبول وى مىباشد امام از آمادگى او حداكثر بهره بردارى را نموده و موضوعات مهم و حساس را كه در درجه اول اهميت قرار داشت و از آرمانهاى بزرگ آن حضرت بشمارمى رفت، در پيمان صلح گنجانيد و از معاويه تعهد گرفت كه به مفاد قرار داد عمل كند/گر چه متن پيمان صلح در كتب تاريخ، به طور كامل و بترتيب، ذكر نشده است، بلكه هر كدام از مورخان به چند ماده از آن اشاره نمودهاند، ولى با جمع آورى مواد پراكنده آن از كتب مختلف مىتوان صورت تقريباً كاملى از آن ترسيم نمود. با يك نظر كوتاه به موضوعاتى كه امام در قرار داد قيد نموده و براى تحقق آنها پافشارى مىكرد، مىتوان به تدبير فوق العادهاى كه حضرت در مقام مبارزه سياسى براى گرفتن امتياز از دشمن به كار برده، پى برد/اينك پيش از آنكه هر يك از مواد صلحنامه را جداگانه مورد بررسى قرار دهيم، متن پيمان صلح را كه در پنج ماده مىتوان خلاصه كرد، ذيلاً از نظر خوانندگان محترم مىگذرانيم:
متن پيمان
ماده اول: حسن بن على (ع) حكومت و زمامدارى را به معاويه واگذارى مىكند، مشروط به آنكه معاويه طبق دستور قرآن مجيد و روش پيامبر (ص) رفتار كند/
ماده دوم: بعد از معاويه، خلافت از آن حسن بن على (ع) خواهد بود و اگر براى او حادثهاى پيش آيد حسين بن على (ع) زمام امور مسلمانان را در دست مىگيرد. نيز معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند/
ماده سوم: بدعت ناسزا گويى و اهانت نسبت به امير مومنان (ع) و لعن آن حضرت در حال نماز بايد متوقف گردد و از على (ع) جزبه نيكى ياد شود.
ماده چهارم: مبلغ پنج ميليون درهم كه در بيت المال كوفه موجود است از موضوع تسليم حكومت به معاويه مستثنا است و بايد زير نظر امام مجتبى (ع) مصرف شود/
نيز معاويه بايد در تعيين مقررى و بذل مال، بنى هاشم را بر بنى اميه ترجيح بدهد. همچنين بايد معاويه از خراج «دارابگرد» مبلغ يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهداى جنگ جمل و صفين كه در ركاب امير مومنان كشته شدند، تقسيم كند.(39)
ماده پنجم: معاويه تعهد مىكند كه تمام مردم، اعم از سكنه شام و عراق و حجاز، از هر نژادى كه باشند، از تعقيب و آزار وى در امان باشند و از گذشته آنها صرفنظر كند احدى از آنها را به سبب فعاليتهاى گذشتهشان بر ضد حكومت معاويه تحت تعقيب قرار ندهد، و مخصوصاً اهل عراق را به خاطر كينههاى گذشته آزار نكند/علاوه بر اين معاويه تمام ياران على (ع) را، در هر كجا كه هستند، امان مىدهد كه هيچ يك از آنها را نيازارد و جان و مال و ناموس شيعيان و پيران على در امان باشند، و به هيچ وجه تحت تعقيب قرار نگيرند، و كوچكترين ناراحتى براى آنها ايجاد نشود، حق هر كس به وى برسد، و اموالى كه از بيت المال در دست شيعيان على (ع) است از آنها پس گرفته نشود/نيز نبايد هيچ گونه خطرى از ناحيه معاويه متوجه حسن بن على (ع) و برادرش حسين بن على (ع) و هيچ كدام از افراد خاندان پيامبر (ص) بشود و نبايد در هيچ نقطهاى موجبات خوف و ترس آنها را فراهم سازد/در پايان پيمان، معاويه اكيدا تعهد كرد تمام مواد آن را محترم شمرده دقيقا به مورد اجرا بگذارد. او خدا را بر اين مسئله گواه گرفت، و تمام بزرگان و رجال شام نيز گواهى دادند.بدين ترتيب پيشگويى پيامبر اسلام (ص)، در هنگامى كه حسن بن على (ع) هنوز كودكى بيش نبود، تحقق يافت: پيامبر (ص) روزى برفراز منبر، با مشاهده او فرمود:
«اين فرزند من سرور مسلمانان است و خداوند بوسيله او در ميان دو گروه از مسلمانان صلح برقرار خواهد ساخت.
جنايات معاويه
معاويه به دنبال اعلام اين سياست، نه تنها تعديلى در روش خود به عمل نياورد بلكه بيش از پيش بر شدت عمل و جنايت خود افزود/او بدعت اهانت به ساحت مقدس امير مومنان (ع) را بيش از گذشته روج داد، عرصه زندگى را بر شيعيان و وياران بزرگ و وفادار على (ع) فوق العاده تنگ ساخت، شخصيت بزرگى همچون «حجر بن عدى» و عدهاى ديگر از رجال بزرگ اسلام را به قتل رسانيد، و كشتار و شكنجه و فشار در مورد پيروان على (ع) افزايش يافت به طورى كه نوعاً شيعيان يا زندانى و يا متوارى شدند و يا دور از خانه و كاشانه خود در محيط فشار و خفقان به سر مىبردند/معاويه نه تنها ماده مربوط به حفظ احترام على (ع) و پيران آن حضرت را زير پا نهاد، بلكه در مورد خراج «دارابگرد» نيز طبق پيمان رفتار نكرد/
«طبرى» در اين باره مىنويسد:«اهل بصره خراج دارابگرد را ندادند و گفتند اين مال، متعلق به بيت المال ما و از آن ماست». «ابن اثير» مىنويسد:«اهل بصره از دادن خراج دارابگرد امتناع ورزيدند و اين كار را به دستور معاويه انجام دادند».
سياست تهديد و گرسنگى
علاوه بر اين، معاويه برنامه ضد انسانى دامنه دارى را كه بايد اسم آن را برنامه تهديد و گرسنگى گذاشت، بر ضد عراقيان به مورد اجرا گذاشت و آنها را از هستى ساقط كرد.معاويه از يك طرف مردم عراق را در معرض همه گونه فشار و تهديد قرار داد و از طرف ديگر حقوق و مزاياى آنها راقطع كرد.«ابن ابى الحديد»، دانشمند مشهور جهان تسنن، مىنويسد: شيعيان در هر جا كه بودند به قتل رسيدند. بنى اميه دستها و پاهاى اشخاص را به احتمال اينكه از شيعيان هستند،بريدند. هر كس كه معروف به دوستدارى و دلبستگى به خاندان پيامبر(ص) بود، زندانى شد، يا مالش به غارت رفت، و يا خانهاش را ويران كردند.شدت فشار و تضييقات نسبت به شيعيان به حدى رسيد كه اتهام به دوستى على(ع) از اتهام به كفر و بيدينى بدتر شمرده مىشد! و عواقب سختترى به دنبال داشت!در اجراى اين سياست خشونتآميز، وضع اهل كوفه از همه بدتر بود زيرا كوفه مركز شيعيان اميرمومنان(ع) شمرده مىشد.معاويه«زياد بن سميه» را حاكم كوفه قرار داد و بعدها فرمانروايى بصره را نيز به وى محول كرد. زياد كه روزى در صف ياران على(ع) بود و همه آنها را بخوبى مىشناخت، پيدا كرده و كشت، تهديد كرد، دستها و پاهاى آنها را قطع كرد، نابينا ساخت، بر شاخه درختان خرما به دار آويخت و از عراق پراكنده نمود، به طورى كه احدى از شخصيتهاى معروف شيعه در عراق باقى نماند.
صلح، زمينه ساز قيام عاشورا
اين حوادث وحشتناك، مردم عراق را سخت تكان داد و آنها را از رخوت و سستى به در آورد و ماهيت اصلى حكومت اموى را تا حدى آشكار نمود.
در همان حال كه روساى قبائل، از آثار و منافع پيمان صلح امام حسن(ع)بهرهمند مىشدند و از بذل و بخششهاى معاويه برخوردار مىگشتند، مردم عادى عراق كم كم به ماهيت اصلى حكومت بيدادگر وخودكامه معاويه كه پاى خود به سوى آن رفته و به دست خود آن را تثبيت كرده بودند،پى مىبردند. معاويه «مغيره بن شعبه» را بر كوفه حاكم ساخت و كار بصره را به «عبدالله بن عامر» وا گذاشت و اين شخص كه پس از قتل عثمان آن شهر را ترك گفته بود، به بصره بازگشت. معاويه خود نيز به شام رفت و از دمشق به تدبيركار دولت خويش پرداخت.مردم عراق هر گاه به يادزندگانى در روزگار على(ع) مىافتادند، اندوهناك مىشدند و از آن سستى كه در حمايت از على(ع) نشان داده بودند، اظهار پشيمانى مىنمودند و نيز از صلحى كه ميان ايشان و مردم شام اتتفاق افتاده بود، سخت پشيمان بودند. آنان چون به يكديگر مىرسيدند، همديگر را سرزنش مىكردند و از يكديگر مىپرسيدند كه چه خواهد شد و چه بايد كرد؟ هنوز چند سالى نگذشته بود كه نمايندگان كوفه ميان آن شهر و مدينه براى ديار حسبن بن على و گفتگو با او و شنيدن سخنان وى به رفت و آمد پرداختند.بنابراين دوران صلح امام حسن(ع) دوران آمادگى و تمرين تدريجى امت براى جنگ با حكومت فاسد اموى به شمار مىرفت تا روز موعود، روزى كه جامغه اسلامى آمادگى قيام داشته باشد، فرا رسد/
بازتاب حوادث در مدينه
پس از شهادت حضرت مجتبى(ع) كه حسين بن على(ع) امامت را عهده دار بود، خبر جنايتهاى معاويه بلا فاصله در مدينه طنين مىافكند و محور بحث در اجتماعاتى مىگشت كه حسين بن على(ع) با شركت بزرگان شيعه در عراق و حجاز و مناطق ديگر اسلامى تشكيل مىداد. براى نمونه، هنگامى كه معاويه «حجر بن عدى» و همراهان او را كشت، عدهاى از بزرگان كوفه نزد حسين(ع) آمده جريان را به حضرت خبر دادند و پخش اين خبر موجى از نفرت در همه افراد با ايمان برانگيخت.
اين مطلب نشان مىدهد كه در آن هنگام جنبش منظمى بر ضد حكومت اموى شكل مىگرفت كه مبلغين و عوامل موثر آن، همان پيروان اندك و صميمى امام حسن(ع) بودند كه حضرت با تدبير هوشمندانه خويش جان آنان را از گزند قشون معاويه حفظ كرده بود. هدف اين گروه اين بود كه با تذكار جناياتى كه در سراسر دوران حكومت معاويه موج مىزد، روح قيام را در دلهاى مردم برانگيزند تا روز موعود فرا رسد!چرا امام حسن(ع) صلح امام حسين(ع) قيام كرد؟
بحثهاى پيشين، راز و رمز صلح امام مجتبى(ع) را روشن ساخت، ولى دراينجا، جاى يك سوال باقى است و آن اين است كه چرا امام حسن(ع) صلح كرد ولى امام حسين قيام نمود؟ اگر صلح، كار درستى بود، چرا امام حسين(ع) با يزيد صلح نكرد؟ و اگر قرار بر جنگ بود، چرا امام حسن نجنگيد؟پاسخ اين سوال را بايد در اوضاع و شرائط متفاوت زمان اين دو امام بزرگ، و نحوه رفتار و شخصيت معاويه و يزيد جستجو كرد. ذيلاً به گوشه هايى از تفاوت شيوه معاويه و يزيد اشاره مىكنيم:
جو نا مساعد
چنانكه ديديم، «فضاى سياسى دوره معاويه فضاى صريحى نبود كه يك مصلح بتواند از يك راه مشخص، امر را فيصله دهد، و جامعه، با هوشيارى، جهت خويش راپيدا كند، چنين نبود، بلكه جوى بود كه هر مصلحى در آن جو مىبايست مراقب عمل رهبران فساد باشد و در هر فرصت- با توجه به امكانات خود و چگونگى اطرافيان خود و شكل مواجهه دشمن- عكس العملى مناسب نشان دهد، تا بدين گونه «حقيقت مغلوب» را بر «غالب» پيروز گرداند. اين، مشكل عمده روزگار امام حسن بود. در آن روزگار، آنچه به نام «شهادت» شناخته شده بود تأثيرى كه بايد، نداشت. در واقع شهادت نيز مانند بسيارى از پديدهها، زمينه مساعدى مىخواهد تا بتواند از صورت يك شهادت و اخلاص فردى در آيد و شكل يك پديده اجتماعى موثر به خود گيرد و خون شهيد در رگ ديگر مردم، حيات بيافريند/قرائن تاريخى نشان مىدهند كه اگر امام با سپاه سست عنصرى كه دور او را گرفته بودند- و يادى از آنان گذشت كه چه كردند- بر مىخاست و ميان خود و معاويه شمشير مىنهاد، او را به زودى به عنوان يك شهيد قهرمان، نمىكشتند، بلكه او را اسير مىكردند! معاويه مىخواست ننگى را كه او و خاندانش از دست سربازان اسلام ديده بودند، و روزى به دست سربازان سلحشور اسلام اسير شده بودند، از طريق اسير كردن يكى از بزرگان آل محمد(ص) جبران كند. پس امام در صورت شكست خوردن، به صورت شهيدى قهرمان- انسان كه درعاشورا پيش آمد- كشته نمىشد، بلكه او به دست معاويه گرفتار مىشد و سرانجام به گونهاى نامعلوم تلف مىگشت، و اين، يكى از زيانهاى بزرگ بود كه در آن روز متوجه موضع حق مىشد.اگر در جنگ با سپاه معاويه، سپاه امام مجتبى(ع) مغلوب مىشد، معاويه به سرزمينها و شهرهاى اسلام مىتاخت و تا مىتوانست مىكشت، و بويژه شهرهاى مكه و مدينه و كوفه و بصره و ديگر آباديهايى كه در قلمرو حكومت على بن ابى طالب و امام حسن قرار داشت. بدين گونه تعداد كشته شدگان – برخلاف واقعه عاشوا- محدود نمىماند و از حساب مىگذشت، اين بود آن حفظ خونى كه امام از آن ياد مىكرد.»
شايد به همين دلايل – و نيز به دليل صحه گذاشتن حسين بن على (ع) بر صلح امام حسن (ع) بود كه – حسين بن على (ع) پس از شهادت برادر بزرگوار خود، در مدت ده سال آخر حكومت معاويه يعنى تقريبا از سال 50 تا 60 هجرى قيام نكرد، بلكه در انتظار فرصت مناسب، روز شمارى مىنمود و به آماده ساختن افكار عمومى اكتفا مىورزيد، زيرا اگر در اين زمان قيام مىكرد، معلوم نبود بازتاب آن در جامعه اسلامى چگونه خواهد بود و در افكار عمومى چگونه انعكاس خواهد يافت؟
يزيد، چهره منفور جامعه اسلامى
اما اين مطلب در مورد يزيد درست برعكس بود زيرا( چنانكه در زندگانى امام حسين (ع) گفتهايم) يزيد نه تنها پختگى و تدبير و سياست پدر را نداشت، بلكه از رعايت ظواهر اسلام نيز كه مىخواست به نام آن بر مردم حكومت كند، فرسنگها دور بود/يزيد جوانى ناپخته، شهوت پرست، خود سر، و فاقد دور انديشى و احتياط بود. او فردى بى خرد، متهور، خوشگذران، عياش، و داراى فكر سطحى بود/يزيد كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوسهاو پايبند تمايلات افراطى بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر ظواهر اسلام را حفظ كند، و خود را ولو به صورت ظاهر، فردى ديندار و با ايمان معرفى كند بلكه در اثر خصلت بى پرواى و هوسبازى كه داشت، علنا مقدسات اسلامى را زير پا گذاشت و در راه رضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نكرد. او علناً شراب مىخورد و تظاهر به فساد و گناه مىكرد/يزيد از لحاظ سياسى آن قدر ناپخته بود كه ماهيت اصلى حكومت بنى اميه را كه دشمنى آشتىناپذير با اسلام و بازگشت به دوران جاهليت و احياى رژيم اشرافى آن زمان بود، كاملا به مردم نشان داد/اين پرده دريها و بى بند وباريهاى يزيد براى همه ثابت كرده بود كه وى بكلى فاقد شايستگى و لياقت براى احراز مقام خلافت و رهبرى جامعه اسلامى است. بنابراين مزدوران حكومت بنى اميه نمىتوانستند قيام حسين (ع) را در افكار عمومى متهم و آلوده سازند، زيرا مردم به چشم خود، رفتار يزيد را، كه كوچكترين تناسبى با موازين دينى و تعاليم مذهبى نداشت، مىديدند، و همين رفتار يزيد در افكار عمومى، مجوز خوبى براى قيام جهت واژگون ساختن چنين حكومتى به شمار مىرفت. در چنين شرائطى مردم قيام حسين بن على (ع) را قيام فرزند پيامبر (ص) بر ضد حكومت باطل به منظور حفظ اسلام تلقى مىكردند، نه اختلاف سياسى و يا كشمكش بر سر تصاحب مقام و قدرت!
جنبش نيرو مىگيردعلت ديگر قيام حسين بن على (ع) را بايد در بيدارى افكار عمومى و افزايش نفوذ دعوت شيعيان پس از صلح امام مجتبى ع جستجو كرد، زيرا جنبشى كه پس از امضاى صلح، بر ضد حكومت اموى آغاز شده بود روز بروز در حال گسترش و توسعه بود و بر دامنه نفوذ آن افزوده مىشد/سياست معاويه نيز، دانسته يا نادانسته، موجب گسترش و نيرومندى اين جنبش گرديد، زيرا معاويه كه پس از شهادت امام مجتبى (ع) ميدان عمل را تا حدودى بلامانع مىديد، بيش از پيش عرصه را بر مردم – خاصه شيعيان و پيروان امير مومنان (ع) تنگ گرفت و از هيچ گونه ظلم و ستم فروگذار نكرد/تجاوز مكرر معاويه به حقوق مسلمانان، حملات و شبيخونهاى پى در پى نظاميان خشن و ستم پيشه معاويه بر مناطق مختلف اسلامى، كشتن و آزار مردم بيگناه، نقض پيمان صلح و بيعت گرفتن براى وليعهدى يزيد- برخلاف مفاد صريح صلحنامه – و بالاخره مسموم ساختن امام مجتبى (ع) مسائلى بود كه وجهه عمومى حكومت بنى اميه را بيش از پيش لكه دار ساخت و موقعيت آن را تضعيف كرد. اين حوادث موجب همبستگى و فشردگى هر چه بيشتر صفوف شيعيان و تقويت جبهه ضد اموى شد و بتدريج زمينه نهضت و قيام حسينى را فراهم ساخت/دكتر «طه حسين»، دانشمند و نويسنده معروف مصرى، پس از بيان سختگيريهاى معاويه نسبت به شيعيان پس از صلح، مىنويسد:
«در ده سال آخر حكومت معاويه، كار شيعيان بالا گرفت و دعوت آنها در شرق كشور اسلامى و جنوب مناطق عربى فوق العاده انتشار يافت، به طورى كه هنگام مرگ معاويه عده بسيارى از مردم، مخصوصاً اهل عراق، لعن معاويه و محبت اهل بيت را جزئى از وظيفه دينى خود مىدانستند».
بدين ترتيب، جامعه اسلامى به قدر كافى چهره حقيقى حكومت اموى را شناخت، و طعم تلخ شكنجه هاى آن را چشيد، و از انواع ظلمها و تجاوزهاى اين حكومت به حقوق مسلسانان، آگاه شد و ماسكى كه اين حكومت در ابتداى زمامدارى معاويه بر چهره زده بود كنار رفته مردم با قيافه اصلى آن آشنا گشتند. و در نتيجه، با مرگ معاويه و رشد و آگاهى حامعه اسلامى، تمام عواملى كه در زمان وى مانع تحقيق يك قيام پيروزمند بود، بر طرف شد و راه قيام بر ضد حكومت اموى كاملاً هموار گرديد و در اين هنگام بود كه حسين بن على (ع) ضربت قاطع را بر پيكر حكومت فاسد بنى اميه وارد ساخت و آن قيام بزرگ و بىنظير را پى ريزى نمود/
نهضت الهام بخش
قيام حسين بن على (ع) تحول دامنه دارى در جامعه اسلامى به وجود آورد، اوضاع را دگرگون ساخت و افكار عمومى را بر ضد حكومت بنى اميه شوراند و منشأ پيدايش نهضتها و انقلابهاى پى در پى و بزرگى مانند: قيام توابين، نهضت بزرگ ديگر گرديد، در حالى كه اگر همين انقلاب در زمان حضرت مجتبى و به وسيله آن حضرت عملى مىگرديد، فاقد چنين ثمراتى بود.حسين بن على (ع) در واقع دنباله برنامه برادر ارجمند خود را گرفت، زيرا حضرت مجتبى (ع) با كمال شهامت، خردهگيريهاى كوته فكران و عناصرافراطى را تحمل كرد و بتدريج زمينه انقلاب را فراهم ساخت و افكار عمومى را آماده نمود و آنگاه كه زمينه كاملاً آماده شد، حسين بن على (ع) ابتكار عمل را در تهاجم به كانون فساد به دست گرفت/
تفاوت ياران
گذشته از تفاوتهايى كه دوره امام حسن (ع) با زمان امام حسين داشته است- و شرح آن گذشت-بايد تفاوت اساسى ميان ياران اين دو امام را نيز در نظر گرفت.در صفحات گذشته ديديم كه سپاه امام حسن (ع) با شنيدن يك شايعه، بهم ريختند و جمعى، سرا پرده امام حسن (ع) را غارت كردند و حتى فرش زير پاى امام را ربودند!ديديم آنان كه ميخواستند در ركاب امام، با سپاه شام بجنگند و در اين راه جان دهند، خود حادثه ساز شدند و امام را تنها گذاشتند. اكنون آنان را مقايسه كنيد با ياران امام حسين كه شب عاشورا مىگفتند:«به خدا سوگند اگر بدانيم كه كشته مىشويم، آنگاه ما را زنده مىكنند، سپس مىكشند و خاكسترمان را بر باد مىدهند، و اين كار را هفتاد بار مىكنند، از تو جدا نخواهيم شد تا اينكه در راه تو جان بسپاريم. يك كشته شدن كه بيش نيست، و آن شهادت است و كرامت جاويد و سعادت ابدى»/آرى با اين گونه مردان، مىتوان، شورى در تاريخ بشر در انداخت به نام «شهادت» و طنينى در گنبد افلاك در افكند به نام «عاشورا»، نه با كسانى كه با آنان نه غلبه نصيب گردد، نه شهادت، بلكه آدمى را دست بسته تحويل دشمن دهند و آنچه بر جاى ماند، ذلت اسارت باشد و بس!اين بود كه امام حسن فقط سنگر مبارزه را تغيير داد، به عبارت ديگر تغيير جاى داد نه تغيير جهت، مانند كسى كه در وسيلهاى در حال حركت نماز بخواند و روى به قبله داشته باشد، اين نماز گزاز با تغيير مركوب،تغيير وضع و جاى مىدهد، نه تغيير جهت(روى به قبله بودن). قبله مردان حق همواره مبارزه با باطل بوده است، چه از ميدان عاشورا، چه از درون كوچهها و محلههاى كوفه و مسجد مدينه، چه از زندان بغداد و/امام حسن(ع) ، معاويه را، بزرگترين مانع نشر حق و عدالت در آن روزگار را هدف گرفته بود،گاه از زاويه تجهيز سپاه و گاه از زاويه تدبير قبول صلح.
دو رويه يك رسالت
علامه مجاهد، مرحوم«سيد شرف الدّين عاملى»، در مقدمهاى كه بر كتاب پر ارج«صلح الحسن» تأليف دانشمند و محقق عاليقدر«شيخ راضى آل ياسين»نوشته، چنين مىنگارد:«…مهمترين هدف امام حسن آن بود كه پرده از چهره اين طاغيان بر دارد و آنان را آن طور كه بودند، بشناساند، تا از عملى شدن نقشه هايى كه براى از بين برد رسالت جدش پيامبر كشيده بودند، جلوگيرى نمايد، و اين هدف امام، به طور كامل برآورده شد و ماسك از چهره كثيف امويان برافتاد و ماهيت پليد آنان آشكار گشت(و خدا را بر اين نعمت سپاس)/
از بركت اين تدبير امام حسن بود كه برادرش سيدالشهدا آن انقلاب بزرگ را كه روشنگر حقيقت و عبرت بخش خردمندان بود، به وجود آورد/اين دو برادر، دو رويه يك رسالت بودند كه وظيفه و كار هريك، در جاى خود، و در اوضاع و احوال خاص خود از نظر ايفاى رسالت و تحمل مشكلات، و نيز از نظر فداكارى و از خود گذشتگى، درست معادل و هموزن ديگرى بود/حسن از بذل جان خود دريغ نداشت، و حسين در راه خدا جانبازتر از حسن نبود. چيزى كه هست، حسن، جان خود رادر يك جهاد خاموش و آرام فدا كرد و چون وقت شكستن سكوت رسيد، شهادت كربلا واقع شد؛ شهادتى كه پيش از آنكه حسينى باشد. حسنى بود!از نظر خردمندان صاحبنظر، واقعيت فداكارى در روز«ساباط» از روز«عاشورا» ريشه دارتر بود، زيرا امام حسن آن روز در صحنه فداكارى، نقش يك قهرمان شكيبا و پايدار را در چهره يك شكست خورده از پاى در آمده ايفا كرد/از اينجاست كه شهادت عاشورا درمرتبه اول حسنى بود و در مرتبه دوم حسينى، زيرا اين حسن بود كه در واقع شالوده نهضت عاشورا را ريخته و آن را به ثمر رساند/گويى امام حسن و امام حسين (ع) (به منظور روشن كردن ماهيت ضد اسلامى حكومت اموى و بيدار كردن مردم از غفلت) بر سر يك برنامه متفقاً تصميم گرفته بودند كه هر يك نقشى ايفأ كنند، منتها نقش امام حسن نقش صبر وپايدارى حكيمانه باشد و نقش امام حسين (ع)، نقش انقلاب و قيام مردانه، تا از اين دو نقش، يك تاكتيك كامل در راه هدف واحد، به وجود آيد/از اينجا بود كه پس از واقعه ساباط و كربلا، مردم بيدار شدند و شروع كردند به فكر كردن در مسائل و حوادث، و پى به ماهيت پليد بنى اميه بردند.با توجه به اين حقايق، مىتوان گفت كه اگر حسين بن على (ع) در شرائط تاريخى برادرگرامى خود امام حسن قرار مىگرفت، همان كار را مىكرد كه امام حسن (ع) كرد،و و اگر امام حسن (ع) در زمان حسين بن على، برنامه او را در پيش مىگرفت زيرا اين دو امام بزرگ هر كدام با توجه به اوضاع و شرائط خاص زمان خود، رسالت تاريخى خويش را انجام دادند/پيامبر اسلام (ص) با پيش بينى اين حوادث و خرده گيريهاى، درباره اين دو فرزند عاليقدر خود فرمود: «حسن و حسين دو پيشواى اسلامند، خواه صلح كنند و خواه نبرد و جهاد.»
صلح يا صلاح…؟
اين بخش رابا مقاله يكى از نويسندگان كه در يكى از مجلات تهران (56)زير عنوان «صلح ياصلاح…؟» چاپ شده بود، به پايان مىرسانيم:صلح حسن (ع) يا به عبارتى متاركه و آتش بس وى با معاويه را شايد بتوان يكى از دشوارترين مراحل سير امامت در دنياى اسلام ناميد. اين انقلابىترين نرمش تاريخ، و تحمل رنج طاقت فرساى آن، كه هيچ كس جز پسر على (ع) آن هم توسط درك عاليترين درجات ايمان قادر به انجامش نبوده و نخواهد بود، همواره بحثانگيز و سوال آفرين بوده است، و متاسفانه غرض و رزان به قلم غرض، و جاهلان به ديده جهل، اين شگرد ايمانى را در پرده تحريف و ابهام پيچيدهاند/امامان همگى، مظهر تقوى و روش هستند، تقوى در همگى شان مشترك، و روش در تمامى شان متفاوت است/
روش على (ع) در دو مرحله: سكوت و خروش: راهگشاى امت مىگردد. شيوه حسن (ع) در مرحله اول روش پدر، و راه حسين (ع) در مرحله دوم آن شكل مىگيرد. على (ع) بى سكوت، خروش و شهادتى هشدار دهنده و حياتبخش نمىداشت، فرياد و جانفشانى حسين (ع) نيز بدون صلح برادر، اين چنين در تاريخ به ثبت نمىرسيد/آنان كه حسن (ع) را بع عافيت انديشى متهم كردهاند، و آنان هم كه تحت تاثير شور و احساس، آرزو كردهاند كه «اى كاش او نيز شهادت را بر مىگزيد و از ساباط (نام مكان صلح، نام روز صلح، همان صلح انقلابى و تاريخ ساز حسن (ع)، و به عبارتى ديگر روز عاشوراى حسن (ع) عاشوراى ديگر، و از كوفه، كربالاى ديگر مىساخت، هر دو در اشتباهند/
بزرگترين تجسم خواستن و نتوانستن!به بركت قيام حسن، و قيام فريادگونه حسين، نقطههاى پوشيده، عريان شدند و فكرهاى نهان، عيان گشتند. اين بغض اسلام بود كه در حسن نهفت و نهفت…، و در حسين به فرياد شكست، و شالوده امامت بود كه در خون جگر حسن نطفه بست، و در خون پيكر حسين به بلوغ رسيد/حسن، بزرگترين تجسم خواستن و نتوانستن بود. سربازى كه در جنگها، يكه تازيش حيرتها مىآفريد، و خلفى كه در مكتب رشادت تا شهادت پدر، از ارث و آموزش بهره برده بود، آنجا كه رسالت را در ميدان امامت، تنها در صلح، ممكن ديد، چه بزرگوارانه و پرشكيب، آن را پذيرفت، كه تحمل كرد. اين، زيبايى روش حسن بود نه كيفيتى ديگر، كه سكوت و صلح را تنها بر لبه شمشيرش نشاند، و راههاى ديگر اسلام را در حصار پناه مصون داشت. زبان برنده و خطبههاى كوبنده و كلام توفندهاش سكوت شمشير را بكمال جبران كردند، و مستعدترين زمينه را براى قيام خونين برادر فراهم ساختند تا بدانجا كه معاويه از سخن گفتنش مىهراسيد و رندان مزدور را بر آن داشت تا رشته كلام را از اين صاحب بر حقش، به سرقت برده و حتّى الامكان به وى اجازه صحبت در مجامع را ندهند/
شناخت مختصرى از زندگانى امام حسين (ع)
سومين امام معصوم، در سوم (يا چهارم) شعبان سال چهارم هجرى در شهر مدينه ديده به جهان گشود. او دومين ثمره پيوند فرخنده على (ع) و حضرت فاطمه دختر پيامبر اسلام (ص) بود/حسين بن على در دوران عمر خود به شجاعت و آزادگى و ايستادگى در برابر ظلم و ستم شهرت داشت.
مراحل زندگى حسين بن على (ع)
حسين بن على (ع) مدت شش سال از دوران كودكى خود را در زمان جد بزرگوار خود سپرى كرد و پس از آن حضرت، مدت سى سال در كنار پدرش اميرمومنان (ع) زندگى كرد و در حوادث مهم دوران خلافت ايشان به صورت فعال شركت داشت. پس از شهادت امير مومنان(در سال 40هجرى) مدت ده سال در صحنه سياسى و اجتماعى در كنار برادر بزرگ خود حسن بن على (ع) قرار داشت و پس از شهادت امام حسن(ع) (در سال 50هجرى) به مدت ده سال، در اوج قدرت معاويه بن ابى سفيان، بارها با وى پنجه درافكند و پس از مرگ وى نيز در برابر حكومت پسرش يزيد قيام كرد و در محرم سال 61 هجرى در سرزمين كربلا به شهادت رسيد/آخرين بخش زندگى امام حسين، يعنى دوران امامت آن حضرت، مهمترين بخش زندگى او به شمار مىرود و در اين كتاب، بيشتر پيرامون همين بخش سخن خواهيم گفت/
مبارزات حسين بن على (ع) در دوران قبل از امامت
حسين بن على ع از دوران نوجوانى كه شاهد انحراف دسگاه حكومت اسلامى از مسير اصلى خود بود، از موضعگيريهاى سياسى پدر خود پيروى و حمايت مىكرد؛ چنانكه در زمان خلافت عمر بن خطاب، روزى وارد مسجد شد و ديد عمر بر فراز منبر نشسته است، با ديدن اين صحنه، بالاى منبر رفت و به عمر گفت: از منبر پدرم پايين بيا و بالاى منبر پدرت برو!عمر كه قافيه را باخته بود، گفت: پدرم منبر نداشت! آنگاه او را در كنار خود نشانيد، و پس از آنكه از منبر پايين آمد، او را به منزل خود برد و پرسيد: اين سخن را چه كسى به تو ياد داده است؟ او پاسخ داد: هيچ كس!
در جبهههاى نبرد با ناكثين و قاسطين
حسين بن على (ع) در دوران خلافت پدرش، اميرمومنان ع،در صحنههاى سياسى و نظامى در كنار آن حضرت قرار داشت. او در هر سه جنگى كه در اين دوران براى پدر ارجمندش پيش آمد، شركت فعال داشت.
در جنگ جمل فرماندهى جناح چپ سپاه امير مومنان (ع) به عهده وى بو و در جنگ صفين، چه از راه سخنرانيهاى پرشور و تشويق ياران على (ع) جهت شركت در جنگ، و چه از رهگذر پيكار با قاسطين، نقشى فعال داشت در جريان حكميت نيز يكى از شهود اين ماجرا از طرف على (ع) بود.حسين بن على (ع) پس از شهادت على (ع) در كنار برادر خويش، رهبر و پيشواى وقت، حسن بن على ع قرار گرفت، و هنگام حركت نيروهاى امام مجتبى ع به سمت شام، همراه آن حضرت در صحنه نظامى و پيشروى به سوى سپاه شام حضور داشت، و هنگامى كه معاويه به امام حسن (ع) پيشنهاد صلح كرد، امام حسن، او و عبدالله بن جعفر را فراخواند و درباره اين پيشنهاد، با آن دو به گفتگو پرداخت و بالاخره پس از متاركه جنگ و انعقاد پيمان صلح، همراه برادرش به شهر مدينه بازگشت و همانجا اقامت گزيد.
اوضاع سياسى و اجتماعى دوران امامت امام حسين (ع)
در زمان امام حسين (ع) انحراف از اصول و موازين اسلام، كه از «سقيفه» شروع شده و در زمان عثمان گسترش يافته بود، به اوج خود رسيده بود. در آن زمان معاويه كه سالها از سوى خليفه دوم و سوم به عنوان استاندار در منطقه شام حكومت كرده و موقعيت خود را كاملا تثبيت كرده بود، بنام خليفه مسلمين سرنوشت و مقدرات كشوراسلامى را در دست گرفته حزب ضد اسلامى اموى را بر امت اسلام مسلط ساخته بود و به كمك عمال ستمگر و يغماگر خود مانند: زياد بن ابيه، عمرو بن عاص، سمرْ بن جندب و… حكومت سلطنتى استبدادى تشكيل داده، چهره اسلام را وارونه ساخته بود/معاويه از يك سو، سياست فشار سياسى و اقتصادى را در مورد مسلمانان آزاده و راستين اعمال مىكرد و با كشتار و قتل و شكنجه و آزار، و تحميل فقر و گرسنگى بر آنان، از هر گونه اعتراض و جنبش و مخالفت جلوگيرى مىكرد، و از سوى ديگر، با احياى تبعيضهاى نژادى و رقابتهاى قبيلهاى در ميان قبائل، آنان را به جان هم مىانداخت و از اين رهگذر نيروهاى آنان را تضعيف مىكرد تا خطرى از ناحيه آنان متوجه حكومت وى نگردد، و از سوى سوم، به كمك عوامل مزدور خود با جعل حديث و تفسير و تاويل آيات قرآن به نفع خود، افكار عمومى را تخدير كرده، و به حكومت خودش وجهه مشروع و مقبول مىبخشيد/
اين سياست ضد اسلامى، به اضافه عوامل ديگر همچون ترويج فرقههاى باطل نظير: جبريه و مرجئه كه از نظر عقيدتى با سياست معاويه همسو بودند، آثار شوم و مرگبار در جامعه به وجود آورده و سكوت تلخ و ذلتبارى را بر جامعه حكمفرما ساخته بود/در اثر اين سياست شوم، شخصيت جامعه اسلامى مسخ و ارزشها دگرگون شده بود، به طورى كه مسلمانان، با آنكه مىدانستند اسلام هيچ وقت اجازه نمىدهد آنان مطيع زمامداران بيدادگرى باشند كه بنام دين بر آنها حكومت مىكنند، با اين حال بر اثر ضعف و ترس و ناآگاهى، از زمامداران ستمگر پشتيبانى مىكردند. در اثر اين سياست، مسلمانان، بر خلاف منطق قرآن و تعاليم پيامبر (ص)، تبديل به افرادى ترسو، سازشكار، و ظاهر ساز گشته بودند/تاريخ اين دوره از زندگى مسلمانان، پر از شواهدى است كه نشان مىدهد اين دگرگونى و انحراف فراگير شده، جامعه اسلامى را با خود همرنگ ساخته بود/اگر عكس العملى را كه مسلمانان در برابر سياست عثمان و عمال وى از خود نشان دادند، با روشى كه در برابر سياست معاويه در پيش گرفتند مقايسه كنيم، آثار شوم اين سياست شيطانى را در جامعه اسلامى بوضوع مشاهده مىكنيم، زيرا مسلمانان در برابر سياست عثمان با قيام عمومى، عكس العمل نشان دادند؛ قيامى كه بزرگترين شهرهاى اسلامى يعنى مدينه، مكه، كوفه، بصره، مصر و ساير شهرها و روستاها در آن شركت داشتند؛ ولى با توجه به اينكه در زمان معاويه ظلم به مراتب بيشر، ميزان قتل و تهديد زيادتر و گستردهتر؛ و محروميت مسلمانان از حقوق و ثروت و درآمد خود آشكارتر بود، با اين حال عكس العمل دسته جمعى در برابر رفتار ضد اسلامى معاويه ديده نمىشد، بلكه مردم كوركورانه در برابر معاويه مطيع و خاضع بودند. بلى گاه گاه اعتراضهاى پراكندهاى مثل مخالفت «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق خزاعى» و امثال آنها صورت يك جنبش عملى و عمومى در نمىآمد، بلكه شعله آن بسرعت خاموش مىگشت، زيرا حكومت وقت، سران جنبش را مىكشت و انقلاب را در نطفه خفه مىكرد و جامعه هيچ تكانى نمىخورد.
مبارزات امام حسين (ع) با حكومت معاويه
اما هيچ يك از اين موانع باعث نمىشد كه امام حسين (ع) در برابر بدعتها و بيدادگريهاى بى شمار معاويه سكوت كند، بلكه او در آن شرائط پرخفقان كه كسى جرات اعتراض نداشت، تا آنجا كه در توان داشت، در برابر مظالم معاويه به مبارزه و مخالفت برخاست. در اينجا سه مورد از مبارزات امام حسين (ع) با حكومت معاويه را به عنوان نمونه مورد بررسى قرار مىدهيم:
1- سخنرانيها و نامههاى اعتراض آميز
در دوران ده ساله امامت امام حسين (ع)، كه آن حضرت در صحنه سياسى با معاويه روبرو بود، نامههاى متعددى بين او و معاويه رد و بدل شده است كه نشانه موضعگيرى سخت و انقلابى امام حسين (ع) در برابر معاويه است/
امام بدنبال هر جنايت و اقدام ضد اسلامى معاويه او را بشدت مورد انتقاد و اعتراض قرار مىداد. يكى از مهمترين اين موارد، موضوع وليعهدى يزيد بود/
2- سخنرانى كوبنده و افشاگرانه در كنگره عظيم حج
يك (يا دو سال) پيش از مرگ معاويه كه فشار و تضييقات نسبت به شيعيان از طرف حكومت وى به اوج شدت رسيده بود، امام حسين (ع) به حج مشرف شد و در حالى كه «عبدالله بن عباس» و«عبدالله بن جعفر» آن حضرت را همراهى مىكردند، از «صحابه» و «تابعين» و بزرگان آن روز جامعه اسلامى كه به پاكى و صلاح شهرت داشتند، و نيز عموم بنى هاشم خواست كه در چادر او واقع در «منى» اجتماع كنند. بالغ بر هفتصد نفر از تابعين و دويست نفر از صحابه در چادر آن حضرت گرد آمدند. آنگاه امام بپاخاست و سخنانى به اين شرخ ايراد كرد:«ديديد كه اين مرد زورگو و ستمگر با ما و شيعيان ما چه كرد؟ من در اينجا مطالبى را با شما در ميان مىگذارم، اگر درست بود، تصديق، و اگر دروغ بود، تكذيب كنيد. سخنان مرا بشنويد و گفتار مرا بنويسيد؛ وقتى كه به شهرها و ميان قبائل خود برگشتيد، با افراد مورد اعتماد و اطمينان در ميان بگذاريد و آنان را به رهبرى ما دعوت كنيد، زيرا مىترسم اين موضوع (رهبرى امت توسط اهل بيت) به دست فراموشى سپرده شود و حق نابود و مغلوب گردد.»امام سپس فضيلتها و سوابق درخشان پدرش امير مومنان (ع) و خاندان امامت را برشمرد و بدعتها و جنايتها و اعمال ضد اسلامى معاويه را تشريح كردو بدين وسيله يك حركت عظيم تبليغى را بر ضد حكومت پليد معاويه پديد آورد و زمينه را براى قيام فراهم ساخت/«حسن بن على بن شعبه»، از دانشمندان بزرگ قرن چهارم، در كتاب «تحف العقول» خطبهاى را از امام حسين (ع)نقل كرده كه محل و تاريخ ايراد آن روشن نيست، ولى قرائن و شواهد و محتواى خطبه نشان مىدهد كه اين همان خطبه است كه حضرت در «منى» ايراد نموده است. ما به مناسبت بحث، ترجمه بخشهايى از اين خطبه را در زير مىآوريم:اى رجال مقتدر! شما گروهى هستيد كه به دانش و نيكى و خيرخواهى شهرت يافتهايد، در پرتو دين خوا در دلهاى مردم، عظمت و مهابت يافتهايد، شرافتمند از شما حساب مىبرد و ضعيف وناتوان شما راگرامى مىدارد، و كسانى كه با شما هم پايه و در جهاند بر آنها حق نعمتى نداريد شما را بر خود مقدم مىدارند…من بر شما، كه (به سبب سوابق و ايمانتان) برگردن خدا منت مىنهيد! مىترسم كه از طرف خدا بر شما عذاب و گرفتارى فرود آيد، زيرا شما به مقام بزرگى رسيدهايد كه ديگران دارا نيستند و بر ديگران برترى يافتهايد، نيكان و پاكان را احترام نمىكنيد، در صورتى كه شما به خاطر خدا در ميان مردم مورد احترام هستيد/شما به چشم خود مىبينيد كه پيمانهاى الهى را مىشكنند و با قوانين خدا مخالفت مىكنند، ولى بيم و هراسى به خود راه نمىدهيد. از نقض عهد و پيمان پدرتان به هراس مىافتيد، ولى به اينكه پيمانهاى رسول خدا شكسته يا خوار و بى مقدار گشته است هيچ اهميت نمىدهيد. افراد كور و لال و زمينگير در كشور اسلامى بدون سرپرست و مراقبت ماندهاند و بر آنها رحم نمىشود، اما شما در خور موقعيت و منزلت خويش كارى نمىكنيد، و با كسى هم كه وظيفه خود را در اين مورد انجام مىدهد يارى و همكارى نمىكنيد، و با سازش و همكارى و مسامحه با ستمگران، خود را آسوده مىداريد. خداوند فرمان جلوگيرى از منكرات و بازداشتن مردم از آنها را داده است، ولى شما از آن غافليد. مصيبت شما عالمان امت از همه بيشتر است، زيرا موقعيت و منزلت عالمان دين مورد تعرض قرار گرفته است، و اى كاش اين را مىدانستيد.زمام امور بايد در دست كسانى باشد كه عالم به احكام خدا و امين بر حلال و حرام او هستند و شما داراى اين مقام بوديد و از دستتان گرفتند، و هنگامى اين مقام را از دست شما گرفتند كه پيرامون حق پراكنده شديد، و با وجود دليل روشن، در سنت پيامبر اختلاف ورزيديد. اگر در راه خدا مشكلات را تحمل كرده در برابر آزارها و فشارها شكيبايى از خود نشان مىداديد، زمام امور در قبضه شما قرار مىگرفت و همه امور زير نظر شما اداره مىشد، ولى شما ستمگران را بر مقدرات خود مسلط ساختيد و امور خدا(حكومت) را به آنها تسليم كرديد تا حلال و حرام را در هم آميزند و در شهوات و هوسرانيهاى خود غوطه خورند. آنان را بر اين مقام مسلط نساخت مگر گريز شما از مرگ و دلبستگيتان به زندگى چند روزه دنيا. شما با اين كوتاهى در انجام وظيفه، ناتوان را زير دست آنها قرار داديد تا گروهى را برده و مقهور خويش، و گروه ديگر را براى زندگى توام با شكست، بيچاره سازند، و به پيروى از اشرار، و در اثر گستاخى در پيشگاه خداوند جبار، در اداره حكومت، به ميل و هواى خود رفتار كنند و دل به رسوايى و هوسرانى بسپارند/در هر شهرى از شهرها، گويندهاى (مزدور را براى تبليغ اهدافشان) برفراز منبر مىفرستند، و همه كشور اسلامى در قبضه آنهاست، و دستشان در همه جا باز است و مردم برده آنان و در اختيار آنان هستند، هر ستمى كه بر اين مردم بى پناه كنند، مردم نمىتوانند از خود دفاع كنند. دستهاى از اين قوم، زورگو و معاندند كه بر هر ناتوان و ضعيفى فشار مىآورند، و برخى ديگر فرمانروايانى هستند كه به خداى زنده كننده و ميراننده عقيدهاى ندارند/شگفتا از اين وضع! و چرا در شگفت نباشم در حالى كه زمين در تصرف فردى ستمگر و دغلكار، و باجگيرى نابكار است كه بر مومنان بى هيچ ترحم و دلسوزى حكمرانى مىكند! خدا در كشمكش ميان ما حاكم، و او به حكم خود، بين ما داور است.پروردگارا! اين حركت ما نه به خاطر رقابت بر سر حكومت و قدرت، و نه به منظور به دست آوردن مال دنياست؛ بلكه به خاطر آن است كه نشانههاى دين تو را به مردم نشان دهيم و اصلاحات را در كشور اسلامى اجرا كنيم تا بندگان ستمديدهات از چنگ ظالمان در امان باشند و واجبات و احكام و سنتهاى تو اجرا گردد/اينك (شما بزرگان امت) اگر مرا يارى نكنيد ستمگران بر شما چيره مىگردند و در پى خاموش ساختن نور پيامبرتان مىكوشند….
3- ضبط اموال دولتى
در همان ايام كاروانى از يمن كه حامل مقدارى از بيت المال بود، از طريق مدينه، رهسپار دمشق بود. امام حسين (ع)با اطلاع از اين موضوع، آن را ضبط كرد و در ميان مستمندان بنى هاشم و ديگران تقسيم كرد و نامهاى بدين شرح به معاويه نوشت: «كاروانى از يمن از اينجا عبور مىكرد كه حامل اموال و پارچهها و عطرياتى براى تو بود تا آنها را به خزانه دمشت سرازير كنى و به خويشانت كه تاكنون شكمها و جيبهاى خود را از بيت المال پر كردهاند، ببخشى، من نياز به آن اموال داشتم، و آنها را ضبط كردم، والسلام»! معاويه از اين اقدام سخت ناراحت شد و نامه تندى به امام نوشت. بى شك اين اقدام امام حسين (ع) يك گام آشكار در جهت نامشروع معرفى نمودن حكومت معاويه و مخالفت صريح با وى به شمار مىرفت، و در آن شرائط هيچ كس جز آن حضرت، جرات چنين كارى را نداشت/
ماهيت و عوامل قيام عاشورا
در مورد نهضت امام حسين (ع) سوالاتى مطرح است كه روشن شدن علل قيام آن حضرت بستگى به پاسخ اين سوالات دارد. سوالات چنين است:
1- آيا اگر يزيد براى گرفتن بيعت از امام حسين (ع) به او فشار نمىآورد، باز هم او با حكومت يزيد مخالفت مىكرد؟
2 – آيا اگر مردم كوفه امام حسين را به عراق دعوت نمىكردند، باز هم اين قيام رخ مىداد؟
3- آيا اين قيام و نهضت، يك اقدام حساب نشده و ناآگاهانه و يك انقلاب انفجارى بود از نوع قيامها انفجارهاى اجتماعى كه امروز ماديها مطرح مىكنند؟ يا يك انقلاب آگاهانه و حساب شده بود؟
براى روشن شدن پاسخ اين سوالات لازم است مقدمتاً يادآور شويم كه برخلاف پديدههاى طبيعى كه معمولا تك ماهيتى هستند، پديدههاى اجتماعى ممكن است چند ماهيتى باشند مثلا يك فلز نمىتواند در يك زمان، هم ماهيت طلا داشته باشد و هم ماهيت مس، ولى پديدههاى اجتماعى مىتوانند در آن واحد چند بعد داشته باشند و عوامل مختلفى در پيدايش آنها موثر باشد. مثلا يك نهضت مىتواند داراى ماهيت عكس العملى باشد يعنى صرفاً يك عكس العمل باشد، و در عين حال ماهيت تهاجمى نيز داشته باشد و در صورت داشتن ماهيت عكس العملى، ممكن است در برابر يك جريان، عكس العمل منفى و در برابر جريان ديگر عكس العمل مثبت به شمار برود/
قيام امام حسين (ع) از اين گونه پديدهها بود و همه اينها در نهضت آن حضرت وجود داشت، زيرا عوامل مختلف در آن اثر داشت كه ذيلا توضيح مىدهيم:
عوامل پيدايش نهضت امام حسين (ع)
سه عامل ياد شده در زير، در پيدايش اين قيام و نهضت اثر داشت:
1-درخواست بيعت از امام حسين (ع) براى يزيد و وارد آوردن فشار به آن حضرت به اين منظور؛
2- دعوت مردم كوفه از امام حسين (ع) به عراق؛
3- عامل امر به معروف و نهى از منكر كه امام حسين (ع) از روز نخست از مدينه با اين شعار حركت كرد/
اكنون هر كدام از اينها را توضيح مىدهيم تا ببينيم قيام امام حسين ع با توجه به هر يك از اينها چه ماهيتى داشته و سهم هر كدام از اينها در اين انقلاب چقدر بوده است؟
چنانكه مىبينيم امام انگيزه و قيام خود را در چهار چيز اعلام مىكند:
1- اصلاح امور امت؛
2- امر به معروف؛
3- نهى از منكر؛
4- پيروى از سيره جدش پيامبر و پدرش على (ع) و زنده كردن سيره آن دو بزرگوار/
قيام آگاهانه
براساس تفسيرى كه امروز ماديها در مورد قيامهاى اجتماعى مىكنند، انفجار يك جامعه مانند انفجار يك ديگ بخار به هنگام بسته شدن دريچههاى اطمينان آن است كه در اين صورت، چه انسان بخواهد و چه نخواهد، به علت تراكم بخار، انفجار خود بخود رخ مىدهد، زيرا هنگامى كه فشارها و تضادهاى طبقاتى افزايش يافت ظرفيت تحمل جامعه در برابر فشار و ستم لبريز مىگردد و قهراً انفجار به صورت يك پديده طبيعى انجام مىگيرد. به تعبير ديگر، قيام انفجارى در مقياس كوچك مانند انفجار عقده يك فرد خشمگين و پرعقده است كه هنگام لبريز شدن كاسه صبرش بى اختيار آنچه را در دل دارد بيرون مىريزد، گر چه بعداً پشيمان مىگردد/با توجه به نمونه هايى از سخنرانيها و نامههاى امام حسين (ع) كه يادآورى كرديم، بخوبى روشن مىشود كه قيام اين پيشواى بزرگ از اين مقوله نبوده است، بلكه يك قيام آگاهانه و بر اساس احساس وظيفه و با توجه به تمام خطرات بوده است. امام حسين (ع) نه تنها خود، آگاهانه از شهادت استقبال كرد، بلكه مىخواست يارانش نيز شهادت را آگاهانه انتخاب كنند، به همين جهت شب عاشورا آنان را آزاد گذاشت كه اگر خواستد، بروند، و اعلام كرد كه هر كس تا فردا با او بماند، كشته خواهد شد. آنان نيز با توجه به همه اينها ماندن و شهادت را پذيرفتند/بعلاوه از نظر ماديها در قيامهاى انفجارى، رهبران و شخصيتها چندان نقشى ندارند، بلكه نقش «ماما» را در تولد «نوزاد» به عهده دارند، و چون ظهور و بروز اين گونه قيامها خارج از اختيار قهرمانان انقلاب است، فاقد هر نوع ارزش اخلاقى است در حالى كه نقش رهبرى امام حسين (ع) در قيام كربلا بر احدى پوشيده نيست/
حركتهاى ضد اسلامى معاويه
معاويه بن ابى سفيان در زمان حكومت خود در يك شب نشينى با «مغيره بن شعبه» (يكى از استانداران خود) آرزوى خود را مبنى بر نابودى اسلام با وى در ميان گذاشت، و اين معنا توسط «مطرف»، پسر مغيره، فاش شد. مطرف مىگويد: با پدرم مغيره در «دمشق» مهمان معاويه بوديم. پدرم به كاخ معاويه زياد تردد مىكرد و با او به گفتگو مىپرداخت و در بازگشت به اقامتگاهمان از عقل و درايت او ياد مىكرد و وى را مىستود، اما يك شب كه از كاخ معاويه برگشت، ديدم بسيار اندوهگين و ناراحت است، فهميدم حادثهاى پيش آمده كه موجب ناراحتى او شده است/وقتى علت آن را پرسيدم، گفت: پسرم! من اكنون از نزد پليدترين مردم روزگار مىآيم! گفتم مگر چه شده است؟
گفت: امشب با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: اكنون كه به مراد خود رسيدهاى و حكومت را قبضه كردهاى، چه مىشد كه در اين آخر عمرم با مردم با عدالت و نيكى رفتار مىكردى و با بنى هاشم اين قدر بد رفتارى نمىنمودى، چون آنها بالاخره خويشان تو بوده و علاوه اكنون در وضعى نيستند كه خطرى از ناحيه آنها متوجه حكومت تو گردد؟ معاويه گفت: «هيهات! هيهات! ابوبكر خلافت كرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر نيز به مدت ده سال خلافت كرد و زحمتها كشيد، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس برادر ما عثمان كه كسى در شرافت نسب به پاى او نمىرسيد، به حكومت رسيد، اما به محض آنكه مرد، نامش نيز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام پنج بار بنام اين مرد هاشمى (پيامبر اسلام) فرياد مىكنند و مىگويند: «اشهد ان محمداً رسول الله». اكنون با اين وضع (كه نام آن سه تن مرده و نام محمد باقى مانده) چه راهى باقى مانده است جز آنكه نام او نيز بميرد و دفن شود؟!»اين گفتار معاويه كه به روشنى از كفر وى پرده بر مىدارد، زمانى كه از طريق راويان حديث به گوش «مامون» – خليفه عباسى – رسيد، او طى بخشنامهاى در سراسر كشور اسلامى دستور داد مردم معاويه را لعن كنند.اينها نشان مىدهد كه حزب اموى چگونه در صدد نابودى اسلام بوده و يك حركت ارتجاعى را رهبرى مىكرده است؟
يزيد چهره منفور جامعه اسلامى
يزيد كه در دامن چنين خانوادهاى پرورش يافته و با فرهنگ چنين حزبى بزرگ شده بود، به آيين اسلام كه مىخواست بنام آن بر مردم حكومت كند، كمترين اعتقادى نداشت/يزيد جوانى ناپخته، شهوت پرست، خودسر، و فاقد دورانديشى و احتياط بود. او فردى بيخرد، بيباك، خوشگذران، عياش، و كوتاه فكر بود/يزيد كه پيش از رسيدن به حكومت اسير هوسها و پايبند تمايلات افراطى خود بود، بعد از رسيدن به حكومت نيز نتوانست حداقل مثل پدر، ظواهر اسلام را حفظ كند، بلكه در اثر روح بى پروايى و هوسبازى كه داشت، علنا مقدسات اسلامى را زير پا مىگذاشت و در راه ارضاى شهوات خود از هيچ چيز فرو گذارى نمىكرد/يزيد علناً شراب مىخورد و تظاهر به فساد و گناه مىكرد، او وقتى در شب نشينيها و بزمهاى اشرافى مىنشست و به باده گسارى مىپرداخت، بى باكانه اشعارى بدين مضمون مىسرود:«ياران هم پياله من! برخيزيد و به نغمههاى مطربان خوش آواز گوش دهيد و پيالههاى شراب را پى در پى سربكشيد و بحث و مذاكره علمى و ادبى را كنار بگذاريد. نغمههاى (هوسانگيز) ساز و آواز، مرا از شنيدن «اذان» و نداى «الله اكبر» باز مىدارد و من حاضرم حوران بهشتى را (كه نسيه است) با خم شراب (كه نقد است) عوض كنم» (نقدمال ما و نسيه براى كسانى كه به قيامت معتقدند)!
و با اين وقاحت به مقدسات اسلامى دهن كجى مىكرد!او صراحتاً موضوع رسالت و نزول وحى بر حضرت محمد (ص) را انكار مىكرد و همچون جد خود ابوسفيان همه را پندارى بيش نمىداست، چنانكه پس از پيروزى ظاهرى بر حسين بن على (ع) ضمن اشعارى گفت:«هاشم با ملك و حكومت بازى كرده است، نه خبرى از عالم غيب آمده و نه وحيى نازل شده است»!!آنگاه كينههاى ديرينه خود را از سرداران اسلام، كه در جنگ بدر و زير پرچم اسلام بستگان او را از دم شمشير گذرانده بودند، ياد كرده كشتن امام حسين (ع) را تلافى آن ماجرا معرفى كرد و گفت: «كاش بزرگان ما كه در بدر كشته شدند، امروز زنده بودند و مىگفتند: يزيد دست مريزاد!»يك سال معاويه يزيد را با لشگرى براى جنگ با روميها فرستاد (گويا مىخواست وانمود كند كه يزيد تنها اهل بزم نيست، اهل رزم نيز هست!) و «سفيان بن عوف غامدى» را با وى همراه نمود. يزيد در اين سفر زن محبوب و مورد علاقه خود «ام كلثوم» را همراه مىبرد. سفيان پيش از يزيد با لشگريان وارد سرزمين روم شد و بر اثر بدى آب و هوا سربازان مسلمان در محلى بنام «غذقذونه»به تب و آبله مبتلا شدند/يزيد كه در راه در منزلى بنام «ديرمران»(30) در كنار «ام كلثوم» به استراحت و عيش و نوش پرداخته بود، چون از اين حادثه خبر يافت، گفت:ما ان ابالى بما لاقت جموعهم بالغذقذونه من حمى و من موم اذا اتكات على الانماط فى غرفبدير مران عندى ام كلثوم من كه در ديرمران در ميان غرفهها و بالشها تكيه زدهام وام كلثوم در كنار من است، باكى ندارم كه سربازان مسلمان در غذقذونه دچار تب و آبله شوند و بميرند! كسى كه ميزان دلسوزى او نسبت به نيروهاى رزمنده و جوانان كشور اين مقدار باشد، پيداست كه اگر مقدرات كشور را در دست بگيرد، چه به روزگار امت اسلامى مىآورد؟!
درباريزيد مركز انواع فساد و گناه شده بود. آثار شوم فساد و بى دينى دربار او در جامعه چنان گسترش يافته بود كه در دوران حكومت كوتاه مدت او، حتى محيط مقدسى همچون «مكه» و «مدينه» نيز آلوده شده بود.
يزيد سرانجام جان خود را در راه هوسرانى از دست داد و افراط در شرابخوارى سبب مسموميت و مرگ وى گرديد.«مسعودى»، يكى از مورخان نامدار اسلامى، مىگويد: يزيد در رفتار با مردم روش فرعون را در پيش گرفته بود و بلكه رفتار فرعون از او بهتر بود! شواهد و مدارك فساد و آلودگى يزيد و زندگى ننگين و حكومت پليد وى به قدرى زياد است كه طرح همه آنها از حدود اين بحث فشرده خارج است و گمان مىكنيم آنچه گفته شد براى معرفى چهره پليد او كافى باشد/
گرايش يزيد به مسيحيت تحريف شده
از اينها گذشته يزيد اصولا بر اساس تعليمات مسيحيت پرورش يافته بود و يا حداقل به مسيحيت تمايل داشت/ استاد «عبدالله علائلى» با اشاره به اين معنا مىنويسد:«شايد عجيب به نظر آيد اگر تربيت يزيد را تربيت مسيحى بدانيم به طورى كه از تربيت اسلامى و آشنايى با فرهنگ و تعليمات اسلامى دور بوده باشد، و شايد خواننده تا حد انكار از اين معنا تعجب كند، ولى اگر بدانيم كه يزيد از طرف مادر از قبيله «بنى كلب» بود كه پيش از اسلام دين مسيحى داشتند، تعجب نخواهيم كرد،زيرا از بديهيات علم الاجتماع اين است كه ريشه كن ساختن عقايد يك ملت كه اساس خويها و خصلتها و ارزشهاى اجتماعى و سرچشمه افكار و عادات و فرهنگ عمومى آنهاست، نيازمند گذشت زمانى طولانى است/
تاريخ به ما مىگويد: يزيد تا زمان جوانى در اين قبيله پرورش يافته بود و اين به آن معنا است كه وى دوران تربيت پذيرى و شكلگيرى شخصيت خود را كه مورد توجه مربيان است، در چنين محيطى گذارنده بود و با اين تربيت، علاوه بر تاثيرپذيرى از مسيحيت، خشونت با ديه و سختى طبيعت صحرا نيز با سرشت او در هم آميخته بود/ بعلاوه به نظر گروهى از مورخان، از آن جمله «لامنس» مسيحى در كتاب «معاويه» و كتاب «يزيد»، بعضى از استادان يزيد از مسيحيان شام بودهاند، و آثار سؤ چنين تربيتى در مورد كسى كه مىخواست زمامدار مسلمانان باشد بر كسى پوشيده نيست. «علائلى» آنگاه مىگويد: «اينكه يزيد «اخطل»، شاعر مسيحى را واداشت كه انصار را هجو كند و نيز سپردن تربيت پسرش به يك نفر مسيحى كه مورخان به اتفاق آن را نقل كردهاند، ريشه در همين تربيت مسيحى وى داشت.»به گواهى تاريخ، خود يزيد گرايش خود را نسبت به مسيحيت كتمان نمىكرد، بلكه علنا مىگفت:فان حرمت على دين احمد فخدها على دين المسيح بن مريم!:اگر شراب در دين احمد (پيامر اسلام) حرام است، تو آن را بر دين مسيح بگيرد (و بيا شام).اصولاً بايد توجه داشت كه دولت روم در دربار بنى اميه نفوذ داشت و برخى ام مسيحيان روم در دربار شام مستشار بودند، چنانكه به تصريح مورخان، يزيد هنگام حركت امام حسين – عليهالسلام – به سمت كوفه، به توصيه«سرجون» رومى «عبيدالله بن زياد» را كه تا آن موقع والى«بصره» بود، (با حفظ سمت) به حكومت كوفه منصوب كرد، و تا آن موقع حاكم كوفه از طرف يزيد«نعمان بن بشير» بوداينك كه چهره پليد يزيد و كفر و دشمنى او با اسلام روشن گرديد، بخوبى به علت قيام امام حسين – عليهالسلام – بر ضد حكومت او پى مى بريم و بروشنى در مى يابيم كه حكومت يزيد نه تنها از اين نظر كه آغاز گر بدعت رژيم سلطنتى موروثى در اسلام بود، بلكه از نظر بى لياقتى شخص وى نيز از نظر امام حسين – عليهالسلام – نا مشروع بود، بنابر اين با توجه به اينكه با مرگ معاويه موانع زمان او بر طرف شده بود، وقت آن رسيده بود كه امام حسين اعلان مخالفت كند و اگر امام حسين – عليهالسلام – با يزيد بيعت مى كرد، اين بيعت بزرگترين حجت مشروعيت حكومت يزيد به شمار مى آمد/علت مخالفت امام حسين – عليهالسلام -، در بيانات و نامههاى آن حضرت بخوبى به چشم مى خورد. در همان نخستين روزهايى كه حسين بن عليه – عليهالسلام – در مدينه براى اخذ بيعت در فشار بود، در پاسخ وليد كه پيشنهاد بيعت با يزيد را مطرح كرد، فرمود: اينك كه مسلمانان به فرمانروايى مانند يزيد گرفتار شدهاند بايد فاتحه اسلام را خواند (4)و ضمن در پاسخ نامههاى دعوت كوفيان، ويژگيهاى زمامدار مسلمانان را چنين بيان كرد:«… امام و پيشواى مسلمانان كسى است كه به كتاب خدا عمل نموده، و راه قسط و عدالت را در پيش گيرد و از حق پيروى كرده و با تمام وجود خويش مطيع فرمان خدا باشد»
پيام آوران قيام كربلا
هر قيام و نهضتى عمدتا از دو بخش«خون» و«پيام» تشكيل مى گردد/مقصود از بخش خون، مبارزات خونين و قيام مسلحانه است كه مستلزم كشتن و كشته شدن و جانبازى در راه آرمان مقدس است/مقصود از بخش پيام نيز، رساندن و ابلاغ پيام انقلاب و بيان آرمانها و اهداف آن است/در پيروزى يك انقلاب اهميت بخش دوم كمتر از بخش اول نيست، زيرا اگر اهداف و آرمانهاى يك انقلاب در سطح جامعه تبيين نشود، انقلاب از حمايت و پشتيبانى مردم برخوردار نمىگردد و در كانون اصلى خود به دست فراموشى سپرده مىشود و چه بسا گرفتار تحريفها و دگرگونيها توسط دشمنان انقلاب مى گردد/با بررسى قيام مقدس امام حسين – عليهالسلام – اين دو بخش كاملا در آن به چشم مى خورد، زيرا انقلاب امام حسين – عليهالسلام – تا عصر عاشورا مظهر بخش اول يعنى بخش خون و شهادت و ايثار خون بود و رهبر و پرچمدار آن نيز خود حسين بن على – عليهالسلام – در حالى كه بخش دوم آن از عصر عاشورا آغاز گرديد و پرچمدار آن امام زين العابدين و زينب كبرى – عليهما السلام – بودند كه پيام انقلاب و شهادت سرخ آن حضرت و يارانش را با سخنان آتشين خود به اطلاع افكار عمومى مى رساندند و طبل رسوايى حكومت پليد اموى را به صدا در آوردند/
با توجه به تبليغات بسيار گسترده و دامنه دارى كه حكومت اموى از زمان معاويه به بعد بر ضد اهل بيت(بويژه در منطقه شام) به راه انداخته بود، بى شك اگر باز ماندگان امام حسين – عليه اسلام – به افشاگرى و بيدار سازى نمىپرداختند، دشمنان اسلام و مزدوران قدرتهاى وقت، قيام و نهضت بزرگ و جاويدان آن حضرت را در طول تارخ لوث مى كردند و چهره آن را وارونه نشان مى دادند. همچنانكه برخى از آنان به امام حسن – عليهالسلام – تهمت زده گفتند: در اثر الريه و سل از دنيا رفت! عدهاى ديگر هم ادعا مى كردند كه حسين بن على – عليهالسلام – با سرطان از دنيا رفت!! ما تبليغات گسترده بازماندگان حضرت سيد الشهدا – عليهالسلام – در دوران اسيرى كه كينه توزى سفيهانه يزيد چنين فرصتى را براى آنان پيش آورده بود، اجازه چنين تحريف و خيانتى را به دشمنان حسين – عليهالسلام – نداد/اينك براى آنكه نقش تاريخساز اسيران آزاديبخش كربلا در بيدار سازى افكار عمومى و رساندن پيام انقلاب بزرگ امام حسين – عليهالسلام – بخوبى روشن گردد، در اينجا نا گزيريم قدرى به عقب بر گرديم و نگاهى به تاريخچه حكومت معاويه در شام بيفكنيم:
تبليغات زهر آگين
معاويه در اين مدت نسبتاً طولانى مردم شام را طورى پرورش داد كه فاقد بصيرت و آگاهى دينى باشند، و در برابر اراده و خواست معاويه بى چون و چرا تسليم گردند/معاويه در طى اين مدت نه تنها از نظر نظامى و سياسى مردم شام را تحت سلطه خود قرار داد، بلكه از نظر فكرى و مذهبى نيز مردم آن مطقه را كور و كر و گمراه بار آورد تا آنچه او به عنوان تعليمات اسلام به آنان عرضه مى كند، بى هيچ اشكالى بپذيرند! او با مكر و شيطنت خاصى كه داشت، در اين زمينه به كاميابيهاى بزرگى دست يافت كه درخور توجه است. دسيسههاى او را در وارونه نشان دادن چهره درخشان مرد بزرگى مثل على – عليهالسلام -، و ايجاد بدعت ناسزا گويى به آن حضرت، همه مى دانيم. پس از شهادت عمار ياسر(سرباز نود ساله و مبارز ديرين و نستوه اسلامى) در جنگ صفين در ركاب على – عليهالسلام -، كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم شهادت او را به دست ستمگران پيشگويى كرده بود، معاويه با ترفند عوامفريبانهاى در ميان سپاه شام شايع ساخت كه قاتل عمار، على است، زيرا على او را به ميدان جنگ آورده و باعث قتل او شده است!!داستان«ناقه» و«جمل» و قضيه فضاحتبار خواندن«نماز جمعه» در روز«چهار شنبه»! توسط معاويه نيز مؤيدى ديگر براى اين معنا است، و چندان مشهور است كه نيازى به توضيح ندارد
حكومت پليد بنى اميه با تبليغات زهر آگين و كينه توزانهاش، خاندان پاك پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در نظر مردم شام منفور جلوه و در مقابل، بنى اميه را خويشان رسول خدا قلمداد كرده بود، به طورى كه مورخان مى نويسند:
پس از پيروزى قيام عباسيان و استقرار حكومت«ابوالعباس سفاح» ده تن از امراى شام نزد وى رفتند و همه سوگند خوردند كه ما تا موقع قتل مروان، – آخرين خليفه اموى – نمىدانستيم كه رسول خدا جز بنى اميه خويشاوندى داشته باشد كه از او ارث ببرد، تا آنكه شما امير شديد بنابر اين جاى شگفت نيست اگر در كتب مقتل بخوانيم:به هنگام در آمدن اسيران به دمشق مردى در برابر على بن الحسين – عليهالسلام – ايستاد و گفت: سپاس خدايى را كه شما را كشت و نابود ساخت و مردمان را از شرتان آسوده كرد و امير المؤمنين را بر شما پيروز گردانيد!على بن الحسين – عليهالسلام – خاموش ماند تا مرد شامى آنچه در دل داشت، بيرون ريخت. سپس از او پرسيد: قرآن خواندهاى؟- آرى/- اين آيه را خواندهاى؟قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودْ فى القربى:(بگو بر رسالت خود مزدى از شما نمىخواهم جز دوستى نزديكان)/- آرى/- و اين آيه را؟: وآت ذالقربى حقه:(و حق خويشاوندان را بده!)/- آرى/- و اين آيه را:انما يريد الله يذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا:(بى شك خداى متعال مى خواهد هر گونه پليدى را از شما اهل بيت ببرد و شما را پاك سازد، پاك ساختنى)/- آرى/- اى شيخ، اين آيهها در حق ما نازل شده است، ما ييم ذوى القربى، ما ييم اهل يت پاكيز از هر گونه آلايش/شيخ دانست آنچه درباره اين اسيران شنيده درست نيست؛ آنان خارجى نيستند، بلكه فرزندان پيغمبرند، لذا از آنچه گفته بود پشيمان شد و گفت:- خدايا، من از بغضى كه از اينان در دل داشتم، به درگاه تو، توبه مى كنم. من از دشمنان محمد و آل محمد بيزارم/
جبر گرايى
يكى از راههاى تخذير افكار مردم و رام ساختن آنان، ترويج جبر گرايى است. معمولاً هر وفت حكومتهاى جبار مى خواهند خود را توجيه كنند، جبر گرا مى شوند؛ يعنى، همه چيز را به خدا مستند مى كنند، در برابر هر كارى تلقين مى كنند كه كار خدا بود كه اين جور شد و اگر مصلحت خدايى نبود اين جور نمىشد و خدا خودش نمىگذاشت كه اين جور بشود. منطق جبرگرايى اين است كه آنچه هست همان است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد!دقيقاً يكى از پشتوانههاى فكر و عقيدتى حكومت بنى اميه منطق جبر گراى بود، آنان با ترويج جبر گراى كوشش داشتند هر گونه اعتراض احتمالى مردم را در نطفه خفه كنند/امويان به منظور تثبيت پايههاى حكومت خود و جلوگيرى از قيام مردم مسلمان، از فرقه«جبريه» ترويج و حمايت مى كردند. امويان با خطر نفوذ«قدريه» مواجه بودند. اين فرقه معتقد به حريت اراده و آزادى انسان در مقام عمل بودند و عقيده داشتند كه انسان هر نوع عملى را كه در زندگى پيش مى گيرد، به ميل خود انتخاب مى كند و چون در انتخاب نحوه عمل و رفتار آزاد است، در برابر اعمال خود مسئول است، زيرا هر حريتى طبعاً مستلزم مسئوليت مى باشد /اين مذهب براى امويان، كه از مخالفت ملت مسلمان بيمناك بودند، خطر بزرگى محسوب مى شد. ازينرو پيروان و رهبران قدريه را زير فشار قرار داده از مذهب جبر، كه درست نقطه مقابل آن بود، جانبدارى مى كردند زيرا مذهب جبر در زمينه مبازرات سياسى، با هدفهاى امويان سازش داشت. اين مذهب به مردم مى گفت: وجود امويان و كارهاى آنان، هر قدر كه ناروان و ظالمانه باشد، جز تقدير الهى نيست و به هيچ وجه قابل تغيير و تبديل نيم باشد! بنابر اين مخالفت با آنها هيچ فايدهاى ندارد. معاويه تظاهر به مذهب جبر مى كرد تا اعمال خود را در برابر ملت بدين نحو توجيه كند كه هر چه او مى كند طبق مقدرات الهى است و هيچ راهى براى تغيير آن وجود ندارد، بعلاوه چون معاويه خليفه اسلامى است، ارتكاب هيچ گناهى به مقام او لطمه نمىزند و مجوز مخالفت با او نخواهد بود!پيداست شخصى مثل معاويه از منافع مهمى كه ممكن بود مذهب جبر براى او در برداشته باشد، غفلت نمىكرد. او و ساير امويان بخوبى مى دانستند كه حكومت آنها براى مسلمانان غير قابل تحمل است و باز مى دانستند كه آنها در نظر بسيارى از افراد ملت، يك مشت فريبكار و دشمن خاندان پيامبر و قاتل افراد پرهيزگار و بى گناه مى باشند و نيز مى دانستند كه اگر عقيدهاى باشند كه مردم را از قيام بر ضد آنها و اعمالشان باز بدارد، مذهب جبر است؛ مذهبى كه به مردم مىگويد: خداوند از روز اول مقدر كرده است كه اين خاندان به حكومت برسند، بنابر اين اعمال و رفتار آنها جز نتيجه تقدير حتمى خدا نيست. ازينرو نفوذ اين افكار و عقايد در ذهن مسلمانان كاملاً به نفع امويان و حكومت آنها بود /
حضرت زينب – عليها السلام – در كاخ پسر زياد
پس از حادثه عاشورا مزدوران يزيد، با استفاده از اين روش، شروع به تبليغ كردند و پيروزى ظاهر يزيد را خواست خدا قلمداد كردند/«عبيدالله بن زياد» پس از شهادت اما حسين – عليهالسلام – مردم را در مسجد بزرگ كوفه جمع كرد تا قضيه را به اطلاع آنها برساند. او قيافه مذهبى به خود گرفت و گفت:«الحمدلله الذى أظهر الحق و نصر أمير المؤمنين و أشياعه و قتل الكذاب بن الكذاب»:ستايش خدا را كه حق را پيروز كرد و امير المؤمنين(يزيد) و پيروانش را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را كشت!! /اما متقابلاً حضرت زينب و حضرت على بن الحسين – عليهم السلام – كه از شگرد تبليغى دشمن آگاه بودند، اين پايگاه فكرى بنه اميه و هدف قرار داده با سخنان متين و مستدل خود بشدت آن را كوبيدند و يزيد و يزيديان را مسئول اعمال و جناياتشان معرفى كردند. يكى از جلوههاى بر خورد اين دو تفكر، هنگامى بود كه زنان و كودكان حسينى را وارد كاخ عبيد الله بن زياد كردند/آن روز عبيد الله در كاخ خود ديدار عمومى ترتيب داد و دستور داد سر بريده امام حسين – عليهالسلام – را در برابرش بگذارند. آنگاه زنان و كودكان را وارد كاخ نمودند/زينب، در حالى كه كم ارزشترين لباسهاى خود را به تن داشت و زنان و كنيزان اطراف ا را گرفته بودند، به صورت ناشناس وارد مجلس شد و بى اعتنا در گوشهاى نشست. عبيدالله چشمش به او افتاد و پرسيد: اين زن كه خود را كنار كشيده و ديگر زنان گردش جمع شدهاند، كيست؟زينب پاسخ نگفت. عبيدالله سؤال خود را تكرار كرد. يكى از كنيزان گفت: او را زينب دختر فاطمه دختر پيامبر اسلامى صلى الله عليه و آله و سلم است/عبيدالله رو به زينب كرد و گفت:ستايش خدا را كه شما خانواده را رسوا ساخت و كشت و نشان داد كه آنچه مى گفتيد دروغى بيش نبود/زينب پاسخ داد:ستايش خدا را كه ما را به واسطه خود(كه از خاندان ماست) گرامى داشت و از پليدى پاك گردانيد. جز فاسق رسوا نمىشود و جز بد كار، دروغ نمىگويد، و بدكار ما نيستيم، ديگرانند(يعنى تو و دار و دسته است هستيد) و ستايش مخصوص خداوند است /- ديدى خدا با خاندانت چه كرد؟!- جز زيبايى نديدم! نان كسانى بودند كه خدا مقدر ساخته بود كشته شوند و آنها نيز اطاعت كرده و به سوى آرامگاه خود شتافتند و بزودى خداوند تو و آنان را(در روز رستاخير) با هم روبرو مى كند و آنان از تو، به درگاه خدا شكايت و دادخواهى خواهند كرد، اينك بنگر آن روز چه كسى پيروز خواهد شد، مادرت به عزايت بنشيند اى پسر مرجانه!پسر زياد(از سخنان صريح و تند زينب و از اينكه او را با نام مادر بزرگ بد نامش يعنى مرجانه خطاب كرد) سخت خشمگين شد و خواست تصميم سوئى بگيرد. يكى از حاضران بنام«عمرو بن حريث» گفت: امير! اين يك زن است و كسى زن را به خاطر سخنانش موأخذه نمىكند/پسر زياد بار ديگر خطاب به زينب گفت:خدا دلم را با كشته شدن برادر نافرمانت حسين و خاندان شورشگر و سر كشت شفا داد/زينب گفت:به جانم قسم مهتر مرا كشتى، نهال مرا قطع كردى و ريشه مرا در آوردى، اگر اين كار مايه شفاى توست، همانا شفا يافتهاى/پسر زياد كه تحت تأثير شيوائى كلام زينب قرار گرفته بود، با خشم و استهزا گفت: اين هم مثل پدرش سخن پرداز است، به جان خودم پدرت نيز شاعر بود و سخن به سجع مى گفت/زينب گفت:زن را با سجع گويى چكار؟(حالا چه وقت سجع گفتن است؟)/ابن زياد مى خواست وانمود كند كه هر كس بر حسب ظاهر در جبهه نظامى شكست بخورد، رسوا شده است، زيرا اگر او بحق بود در جبهه نظامى غالب مى شد/زينب كبرى – عليها السلام – كه بخوبى مى دانست پسر زياد از چه ديدگاهى سخن مىگويد پايگاه فكرى او را در هم كوبيد، و با اين سخنانش اعلام كرد كه معيار«شرف و فضيلت»، حقيقت جويى و حقيقتطلبى است، نه قدرت ظاهرى/زينب اعلام كرد كه كسى كه در راه خدا شهيد شده رسواه نمىشود، رسوا كسى است كه ظلم و ستم كند و از حق منحرف شود/عبيدالله بن زياد انتظار داشت زينب مصيبت ديده، و عزيز از دست داده، با يك طعنه، به زانو در آيد، اشك بريزد و عجز و لابه كند! اما زينب شير دل – عليها السلام – سخنان اون را در دهانش شكست و غرورش را درهم كوبيد/براستى، در تاريخ بشر كدام زنى را مى توان يافت كه شش يا هفت برادر او را كشته باشند، پسرى از وى به شهادت رسيده باشد، ده نفر از برادر زادگان و عمو زادگان او را از دم تيغ گذرانده باشند و سپس او را با همه خواهران و برادر زادگانش اسير كرده باشند، آنگاه بخواهد در حال اسيرى و گرفتارى از حق خود و شهيدان خود دفاع كند، آنهم در شهرى كه مركز حكومت و خلافت پدرش بوده و در دارالحكومهاى كه پدرش در حدود چهار سال از دوران خلافت خود را همانجا ساكن بوده است، و با اين وضع و با اين همه موجبات ناراحتى و افسردگى، نه تنها از آنچه بر سر وى آمده است گلهمند نباشد، بلكه با كمال صراحت بگويد كه ما چيزى بر خلاف ميل و رغبت خويش نديدهايم، اگر مردان ما به شهادت رسيدهاند براى همى كار آمده بودند و اگر جز اين باشد جاى نگرانى و اضطراب خاطر است، اكنون كه آنان وظيفه خدايى خويش را بخوبى انجام دادهاند و افتخار شهادت را به دست آوردهاند، جز اينكه خدا را بر اين توفيق شكر و سپاس گوييم چه كارى از ما شايسته است؟/
خطبه حضرت زينب – عليها السلام – در كوفه
اينجا كوفه است، كوفه با دمشق خيلى فرق دارد، كوفه شهرى است كه تا بيست سال پيش مركز حكومت على – عليهالسلام – بود. اينجا مركز شيعيان بود. مردم اينجا – كه بخشى از عراقيانند – طالب حكومت عدل اسلامى و خراهان آزادى از چنگ ستمگران و هواخواه اهل بيتند، اما حاضر نيستند بهاى(دستيابى به) چنين نعمتى را بپردازند!اينان، هم زندگى مادى و ثروت و رياست مى خواهند، و هم آزادى از يوغ ستمگران، اما اگر فشارى بر آنان وارد شود، يا منافعشان را در خظطر ببينند، دست از همه آرمانهاى خود مى كشند! اينان شخصيتى دو گونه دارند، گرفتار نوعى تضاد درونى هستند، از يك سو پسر پيغمبر را با شور و حرارت دعوت مى كنند، و از سوى ديگر چون فشار بر آنان وارد مىشود نه تنها وعده خود را فراموش مى كنند، بلكه كمر به قتل او مى بندند، پس بايد اينان را بيدار كرد، بايد متوجه خطاهايشان ساخت، بايد گفت كه با قتل حسين بن على – عليهالسلام – چه جنايت بزرگى مرتكب شدهاند/اين وظيفه بيدار سازى، از ميان زنان بيشتر به عهده زينب است، زيرا زنانى كه در كوفه سن آنان از سى سال تجاوز مى كرد، زينب را بيست سال پيش در دوران حكومت على – عليهالسلام – در اين شهر ديده بودند و حرمت او را در ديده على و حشمت وى را در چشم پدران و شوهران خويش مشاهده كرده بودند، زينب براى آنان چهرهاى آشنا بود، اينك ديدن صحنه رقتبار اسيرى زينب در خيل اسيران، خاطرات گذشته را زنده مى كرد. زينب از اين فرصت استفاده نمود، شروع كرد به صحبت كردن، مردم صداى آشنايى شنيدند، گويى على – عليه اسللام – صحبت مى كرد، حنجره، حنجره على – عليهالسلام – و صدا، صداى على بود. راستى اين على است كه حرف مى زند يا دختر على است؟ آرى او زينب كبرى بود كه سخن مى گفت/احمد بن ابى طاهر معروف به«ابن طيفور»(204 – 280) در كتاب«بلاغات النسأ» كه مجموعهاى از سخنان بليغ بانوان عرب و اسلام ويكى از قديمىترين منابع است، مى نويسد:«خديم اسدى»مىگويد: در سال شصت و يك كه سال قتل حسين – عليهالسلام – وارد كوفه شدم. ديدم زنان كوفه گريبان چاك زده گريه مى كنند، و على بن الحسين – عليهالسلام – را ديدم كه بيمارى او را ضعيف و ناتوان ساخت بود. على الحسين سر بلند كرد و گفت: اى اهل كوفه بر(مظلوميت و مصيبت) ما گريه مى كنيد؟! پس چه كسى جز شما ما را كشت؟!در اين هنگام«ام كلثوم» – عليها السلام – با دست به مردم اشاره كرد كه خاموش باشيد! با اشاره او نفسها در سينهها حبس شد، صداى زنگ شترها خاموش گشت/آنگاه شروع به سخن كرد، من زنى با حجب و حيا را فصيحتر از او نديدهام، گويى از زبان على – عليهالسلام – سخن مى گفت، سخنان زينب چنين بود:«مردم كوفه! مردم مكار خيانت كار! هرگز ديده هاتان از اشك تهى مباد! هرگز ناله هاتان از سينه بريده نگردد! شما آن زن را مى مانيد كه چون آنچه داشت مى رشت، بيكبار رشتههاى خود را پاره مى كرد، نه پيمان شما را ارجى است و نه سوگند شما را اعتبارى! جز لاف، جز خودستايى، جز درعيان مانند كنيزكان تملق گفتن، و در نهان با دشمنان ساختن چه داريد؟ شما گياه سبز وتر و تازهاى را مى مانيد كه بر توده سر گينى رسته باشد و مانند گنجى هستيد كه گورى را بدان اندوده باشند. چه بد توشهاى براى آن جهان آماده كرديد: خشم خدا و عذاب دوزخ! گريه مى كنيد؟ آرى به خدا گريه كنيد كه سزاوار گريستنيد! بيش بگرييد و كم بخنديد!
با چنين ننگى كه براى خود خريديد، چرا نگرييد؟ ننگى كه با هيچ آب شسته نخواهد شد. چه ننگى بدتر از كشتن پسر پيغمبر و سيد جوانان بهشت؟! مردى كه چراغ راه شما و ياور روز تيره شما بود. بميريد! سر خجالت را فرو بيفكنيد! بيكبار گذشته خود را بر باد داديد و براى آينده هيچ چيز به دست نياوريد! از اين پس بايد با خوارى و سرشكستگى زندگى كنيد؛ چه، شما خشم خدا را براى خود خريديد! كارى كرديد كه نزديك است آسمان بر زمين افتد و زمين بشكافد و كوهها درهم بريزد/مى دانيد چه خونى را ريختيد؟ مى دانيد اين زنان و دختران كه بى پرده در كوچه و بازار آوردهايد، چه كسانى هستند؟! مى دانيد جگر پيغمبر خدا را پاره كرديد؟! چه كار زشت و احمقانهاى؟!، كارى كه زشتى آن سراسر جهان را پر كرده است/تعجب مى كنيد كه آسمان قطرههاى خون بر زمين مى چكد؟، اما بدانيد كه خوارى عذاب رستا خيز سختتر خواهد بود. اگر خدا، هم اكنون شما را به گناهى كه كرديد نمىگيرد، آسوده نباشيد، خدا كيفر گناه را فورى نمىدهد، اما خون مظلومان را هم بى كيفر نمىگذارد، خدا حساب همه چيز را دارد»/اين سخنان كه با چنين عبارات شيوا از دلى سوخته بر مى آمد، و از دريايى مواج از ايمان به خدا نيرو مى گرفت، همه را دگر گون كرد. شنوندگان انگشت ندامت به دندان گزيده دريغ مى خوردند. در چنان صحنه غم انگيز و عبرت آميز مردى از بنى جعفى كه ريشش از گريهتر شده بود، شعرى بدين مضمون خواند:پسران اين خاندان بهترين پسرانند و هرگز بر دامن فرزندان اين خانواده لكه ننگ يا مذلت ننشسته است/
حضرت زينب – عليها السلام – در كاخ يزيد
يزيد دستور داد اسيران را همراه سرهاى شهيدان به شام بفرستند. قافله اسيران به سمت شام حركت كرد. مأموران ابن زياد بسيار تند خو و خشن بودند. در بار شام به انتظار رسيدن اين قافله، كه پيك فتح و پيروزى محسوب مى شد، دقيقه شمارى مى كرد. به گفته مورخان، كاروان اسيران از دروازه ساعات در ميان هزاران تماشاچى وارد شهر گرديد. مورخان، كاروان اسيران از دروازه ساعات در ميان هزاران تماشاچى وارد شهر گرديد. آن روز شهر دمشق، غرق شادى و سرور، پيروزى يزيد را جشن گرفته بود! قافله اسيران در ميان انبوه جمعيت، كوچهها و خيابانها را پشت سر گذاشت و تا كاخ بلند حكومت يزيد بدرقه شد/در باريان در جايگاه مخصوص نشسته و يزيد بر فراز تخت با غرور و نخوت تمام آماده ديدار اسيران بود. در مجلس يزيد، بر خلاف مجلس عبيدالله، همه كس راه نداشت، بلكه تنها بزرگان كشور و سران قبايل و برخى از نمايندگان خارجى حضور داشتند و از اين جهت مجلس فوق العاده مهم و حساس بود/اسيران وارد كاخ شدند و در گوشهاى كه در نظر گرفته شده بود، قرار گرفتند. چون چشم يزيد به اسيران خاندان پيامبر افتاد، و آنان را پيش روى خود ايستاده ديد، دستور داد تا سر امام حسين – عليهالسلام – را در ميان طشتى نهادند. لحظهاى بعد او با چوبى كه در دست داشت، به دندانهاى امامى مى زد و اشعارى را كه«عبدالله بن زبعرى سهمى» در زمان كافر بودن خود گفته بود و ياد آور كينههاى جاهلى بود، مى خواند و چنين مى گفت:«كاش بزرگان من كه در بدر حاضر بودند و گزند تيرهاى قبيله خزرج را ديدند، امروز در اين مجلس حاضر بودند و شادمانى مى كردند و مى گفتند يزيد دست مريزاد! به آل على كيفر روز بدر را چشانديم و انتقام خود را از آنان گرفتيم…»/
مبارزات تبليغاتى اما م چهارم عليهالسلام
براى رهايى از ذلت و بردگى و باز يابى عزت و آزادگى و فراهم ساختن زمينه براى يك انقلاب ريشه دار و بنيادى در سطحى گسترده بر ضد بيداد و خفقان و تحريف حقايق، راهى جز آگاهى و بيدار سازى و روشنگرى مردم نيست/
پس بايد مردم را روشن كرد و به آنان آگاهى و شناخت داد تا احساس مسئوليت كنند، آنگاه خود بخود شورش و انقلاب پديد مى آيد/اين، جز نقشه امام حسين – عليهالسلام – بود كه مرحله اول را خود و يارانش با شهادت انجام دادند و مرحله دوم آن يعنى رساندن پيام قيام كربلا بر عهده امام زين العابدين – عليهالسلام – و زينب كبرى – سلام الله عليها – بود/تنها با اين نوع مبارزه بود كه مى شد تمام بافتههاى سى و چند ساله بنى اميه را از بين برد و شورشى بنيادى بر ضد بنى اميه پى افكند و كاخ يزيد و امويان را براى هميشه لرزاند و واژگون كرد/مرحله دوم اين مبارزه كه توأم با مظلوميت اهل بيت بود، و از عصر عاشورا شروع شد، با خطبه زينب دختر امير مؤمنان – عليهالسلام – در بازار كوفه بعد با سخنان كوتاه و ساده، ولى بسيار پر شور و مؤثر زين العابدين در همان شهر تداوم يافت/امام به جمعيتى كه بيشتر براى تماشاى اسيران آمده بودند اشاره كرد كه سكوت كنند، و همه ساكت شدند. آنگاه پس از ستايش و درود خداى متعال فرمود:«مردم! آنكه مرا مى شناسد، مى شناسد، و آنكه نمىشناسد خود را بد و مى شناسانم: من على فرزند حسين فرزند على فرزند ابى طالبم. من پسر آنم كه حرمتش را در هم شكستند، دارايى و مال او را به غارت بردند… و كسان او را اسير كردند. من پسر آنم كه در كنار نهر فراتش سر بريدند، در حالى كه نه به كسى ستم كرده و نه به كسى مكرى به كار برده بود.من پسر آنم كه او را از قفا سر بريدند و اين مرا فخرى بزرگ است. مردم، شما به پدرم نامه ننوشتيد؟ و با او بيعت نكرديد؟ و پيمان نبستيد؟ و به او خيانت نكرديد؟ و به پيكار او برنخاستيد؟ چه زشت كارى! و چه بداند انديشه و كردارى؟اگر رسول خدا به شما بگويد: فرزندان مرا كشتيد و حرمت مرا در هم شكستيد، شما از امت من نيستيد! به چه رويى به او خواهيد نگريست؟»/اين سخنان كوتاه و جانگذار در آن محيط خفقان و ارعاب، توفانى بپا ساخت و چنان در عمق روح و جان مردم كوفه نفوذ كرد كه ناگهان از هر سو بانگ شيون برخاست. مردم به يكديگر مى گفتند: نابود شديد و نمىدانيد. على بن – الحسين – عليهالسلام – گفت: خدا بيامرزد كسى را كه پند مرا بپذيرد و به خاطر خدا و رسول آنچه مى گويم در گوش گيرد. سيرت ما بايد خون چون سيرت رسول خدا باشد كه نيكوترين سيرت است. همه گفتند:پسر پيغمبر! ما شنوا، فرمانبردار، و به تو وفا داريم، از تو نمىبريم، با هر كه گويى پيكار مى كنيم، و با هر كس خواهى در آشتى به سر مى بريم! يزيد را دستگير مى كنيم و از ستمكاران بر تو بيزاريم! على بن الحسين – عليهالسلام – گفت:مى خواهيد با من هم كارى كنيد كه با پدرانم كرديد؟ نه، به خدا هنوزم زخمى كه زدهايد خون فشان است و سينه از داغ مرگ پدر و برادرانم سوزان. تلخى اين غمها گلوگير و اندوه من تسكين ناپذير است و از شما مى خواهم نه با ما باشيد نه بر ما.
خطبه امام سجاد عليهالسلام در شام
عليهالسلام – به شام، در رساندن پيام انقلاب حسين – عليهالسلام – و افشاى ماهيت پليد حكومت يزيد، نقش اساسى داشت. آنان در لباس اسارت همان جهاد مقدسى را انجام دادند كه حسين – عليهالسلام – در لباس خون و شهادت انجام داد. توقف اسيران در شام فرصت خوبى به آنان داد تا مردم شام را كه در اثر تبليغات چهل مسأله معاويه شناخت صحيحى از اسلام و خاندان پيامبر نداشتند، آگاه سازند. ازينرو باز ماندگان حسين – عليهالسلام – از هر مناسبتى در اين زمينه بهره بردارى مى كردند. خطبه امام سجاد – عليهالسلام – كه در يكى از روزهاى توقف در شام ايراد شد، در اين ميان نقشى تعيين كننده داشت و يزيد را رسواى خاص و عام ساخت/ديگران مى نويسد: روايت شده است كه روزى يزيد دستور داد منبرى گذاشتند تا خطيب بر فراز آن سخنانى در نكوهش حسين – عليهالسلام – و على – عليهالسلام – براى مردم ايراد كند. خطيب بالاى منبر رفت و پس از حمد و ستايش خداوند، سخنان زيادى در نكوهش على بن ابى طالب و حسين بن على – عليهما السلام – گفت و سپس در مدح و ستايش معاويه و يزيد، داد سخن داد. و از آنان به نيكى ياد كرد. على بن الحسين – عليهما السلام – (از ميان جمعيت) بر او بانگ زد:«واى بر تو اى خطيب! خشنودى خلق را به بهاى خشم خالق خريدى، و جايگاهت را در آتش دوزخ قرار دادى»/سپس گفت: يزيد! اجازه مى دهى بالاى اين چوبها بروم و سخنانى بگويم كه در آن رضاى خدا باشد و براى حاضران نيز اجر و ثوابى؟ يزيد اجازه نداد. مردم گفتند: امير! اجازه بده بر منبر برود، شايد از او سخنى بشنويم(ببينيم چه مى گويد؟)/يزيد گفت: اگر او بر فراز اين منبر برود، پايين نمىآيد مگر آنكه من و خاندان ابوسفيان را رسوا سازد/كسى گفت: امير مگر اين(جوان اسير) چه مى داند و چه مى تواند بگويد؟! يزيد گفت: او از خاندانى است كه عالم را از كودكى با شير مكيدهاند و با خون آنها در آميخته است/مردم آنقدر اصرار ورزيدند تا سرانجام يزيد اجازه داد. آنگاه حضرت بر عرشه منبر قرار گرفت، و ابتدا خدا را حمد و ستايش كرد و سپس خطبهاى ايراد كرد كه اشكها را از ديدگان سرازير كرد و دلها را به لرزه در آورد/آنگاه فرمود: مردم! خداوند به ما(خاندان پيامبر) شش امتياز ارزانى داشته و با هفت فضيلت بر ديگران برترى بخشيده است:شش امتياز ما اين است كه خدا به ما: علم، حلم، بخشش و بزرگوارى، فصاحت، و شجاعت داده و محبت ما را در دلهاى مؤمنان قرار داده است/هفت فضيلت ما اين است كه: پيامبر بر گزيده خدا از ماست، صديق(على بن ابى طالب) از ماست، جعفر طيار از ماست، شير خدا و شير رسول او(حمزه سيد الشهدا) از ماست، دو سبط اين امت – حسن و حسين – از ماست. زهراى بتول(يا: مهدى) از ماست /نشناخت خود را بدو معرفى مى كنم: من پسر مكه و منايم، من پسر زمزم و صفايم، منم فرزند آن بزرگوارى كه«حجر الأسود» را با گوشه و اطراف عبا برداشت ، منهم فرزند بهترين كسى كه احرام بست و طواف و سعى به جا آورد، منم فرزند بهترين انسانها، منم فرزند كسى كه(در شب معراج) از مسجد الحرام به مسجد الأقصى برده شد، منم پسر كسى كه(در سير آسمانى) به سدرْ المنتهى رسيد، منم پسر كسى كه در سير ملكوتى آنقدر به حق نزديك شد كه رخت به مقام«قاب قوسين او ادنى» كشيد(بين او و حق دو كمان يا كمتر فاصله بود)، منم فرزند كسى كه با فرشتگان آسمان نماز گزارد، منم فرزند كسى كه خداوند بزرگ به او وحى كرد، منم محمد مصطفى، منم فرزند على مرتضى، منم فرزند كسى كه آنقدر با مشركان جنگيد تا زبان به«لا اله الا الله» گشودند، منم فرزند كسى كه در ركاب پيامبر خدا با دو شمشير و دو نيزه جهاد كرد ، دوبار هجرت كرد ، و دوبار با پيامبر بيعت نمود، در بدرو حنين شجاعانه جنگيد، و لحظهاى به خدا كفر نورزيد، من فرزند كسى هستم كه صالحترين مؤمنان، وارث پيامبران، نابود كننده كافران، پيشواى مسلمانان، نور مجاهدان، زيور عابدان، فخر گريه كنندگان(از خشيت خدا)، شكيباترين صابران، بهترين قيام كنندگان از تبار ياسين – فرستاده خدا – است/نياى من كسى است كه پشتيبانش جبرئيل، ياورش ميكائيل و خود حامى و پاسدار ناموس مسلمانان بود. او بامارقين(از دين بدر رفتگان) و ناكثين(پيمان شكنان) و قاسطين(ستمگران) جنگيد، و با دشمنان كينه توز خدا جهاد كرد. منم پسر برترين فرد قريش كه پيش از همه به پيامبر گرويد و پيشگام همه مسلمانان بود. او خصم گردنكشان، نابود كننده مشركان، تير خدايى براى نابودى منافقان، زبان حكمت عابدان، يارى كننده دين خدا، ولى امر خدا، بوستان حكمت الهى، و كانون علم او بود/سپس فرمود:منم پسر فاطمه زهرا – عليها السلام -، منم پسر سرور زنان… امام در معرفى خود، و در حقيقت: معرفى شجره نامه امامت و رسالت، آنقدر داد سخن داد كه صداى گريه و ناله مردم بلند شد/يزيد ترسيد شورشى بر پا شود، لذا به مؤذن دستور داد تا اذان بگويد. مؤذن بپا خاست و اذان را شروع كرد و گفت:الله اكبر، الله اكبر/امام فرمود: بلى هيچ چيز از خدا بزرگتر نيست، و چون موذن گفت:اشهدان لا اله الله، گفت: بلى مو و پوست و گوشت و خون من به يگانگى خدا شهادت مى دهند. همين كه مؤذن گفت: اشهد ان محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، امام از بالاى منبر رو به يزيد كرد و گفت: يزيد! آيا محمد صلى الله عليه و آله و سلم جد من است يا جد تو؟ اگر بگويى جد تو است، دروغ گفتهاى و حق را انكار كردهاى، و اگر بگويى جد من است، پس چرا فرزندان او را كشتى؟!…«عماد الدين طبرى»، از دانشمندان قرن هفتم هجرى، در كتاب«كامل بهائى» در پايان خطبه حضرت سجاد مى نويسد:«… ( امام سجاد) گفت: اى يزيد، اين رسول عزيز كريم، جد من بوده است يا جد تو؟ اگر گويى كه جد تو بوده است عالميان دانند كه دروغ مى گويى و اگر بگويى كه جد من بوده چرا پدرم را بيگناه شهيد كردى و مال او را به تاراج دادى و حرم او را به اسيرى آوردى؟اين بگفت و دست زد و جامه بدريد و در گريه افتاد و گفت: به خدا كه اگر در دنيا كسى هست كه رسول جد او باشد، بغير از من نباشد، پس چرا اين مرد پدر مرا بظلم كشت و ما را، چنانكه اسيران روم (را) آورند، آورد؟ پس گفت: اى يزيد، اين كار كردى و مى گويى محمد رسول الله و روى به قبله مى كنى؟ واى بر تو، روز قيامت جد من و پدر من خصم تو باشد!يزيد لعين در اين اثنا بانك بر مؤذن زد كه قامت بگو، زمزمه و دمدمهاى عظيم در خلق افتاد، بعضى نماز كرده، و بعضى نماز نكرده، پراكنده شدند»/
نتايج و پيامدهاى قيام عاشورا
قيام و نهضت امام حسين – عليهالسلام – آثار و نتايج بزرگى در جامعه اسلامى بر جا گذاشت كه ذيلاً برخى از آنها را به عنوان نمونه مورد بررسى قرار مى دهيم:
1 – رسوا ساختن هيئت حاكمه
از آنجا كه بنى اميه به حكومت و سلطنت خود رنگ دينى مى دادند و بنام اسلام و جانشينى پيامبر بر جامعه اسلامى حكومت مى كردند و با شيوههاى گوناگون(مانند جعل حديث، جذب شعرا و محدثان، تقويت فرقههاى جبر گرا و…) جهت تثبيت موقعيت دينى خود در جامعه مى كوشيدند، قيام و شهادت امام حسين – عليهالسلام – بزرگترين ضربت را بر پيكر اين حكومت وارد آورد و هيئت حاكمه وقت را رسوا ساخت؛ بويژه آنكه سپاه يزيد در جريان فاجعه عاشورا يك سلسله حركات نا جوانمردانه همچون بستن آب به روى ياران امام حسين – عليهالسلام -، كشتن كودكان، اسير كردن زنان و كودكان خاندان پيامبر و امثال اينها انجام دادند كه به رسوايى آنان كمك كرد و يزيد بشدت مورد نفرت عمومى قرار گرفت، به طورى كه«مجاهد»، يكى از شخصيتهاى آن روز، مى گويد:به خدا سوگند مردم عموماً يزيد را مورد لعن و ناسزا قرار دادند و به او عيب گرفتند و از او روى گرداندند /يزيد با آنكه در آغاز پيروزى خود بسيار شادمان و مغرور بود، در اثر فشار افكار عمومى قافيه را باخته و گناه كشتن حسين بن على – عليهالسلام – را به گردن عبيد الله بن زياد(حاكم كوفه) افكند!مورخان مى گويند:يزيد پس از حادثه عاشورا به پاس خوشخدمتى عبيد الله بن زياد او را به دمشق دعوت كرد و اموال فراوان و تحفههاى بزرگ به او بخشيد و او را نزد خود نشانيد و مقام او را بالا برد(ترفيع رتبه و درجه) و او را به حرمسراى خود نزد زنان خويش برد و نديم خويش قرار داد… /اما چون فشار افكار عمومى اوج گرفت، با يك چرخش سريع، خود را تبرئه كرد و مسئوليت را به گردن عبيد الله افكند/«ابن اثير» مى نويسد:هنگامى كه سر حسين را نزد يزيد بردند، موقعيت ابن زياد نزد او بالا رفت و از اقدام او خوشحال شد و به وى جايزه داد، ولى طولى نكشيد كه به وى گزارش رسيد كه مردم نسبت به او خشمگين شدهاند و به او لعن و ناسزا مى گويند، ازينرو از كشتن حسين پشيمان شد. او مى گفت:كاش متحمل اذيت مى شدم و حسين را به منزل خود مى آوردم و به خاطر پيامبر اسلام و رعايت حرمت قرابت حسين با او، اختيار را به وى واگذار مى كردم، هر چند موجب ضعف حكومتم مى شد. خدا پسر مرجانه(ابن زياد) را لعنت كند! او حسين را مجبور به اين كار كرد، در حالى كه حسين از وى خواسته بود اجازه بدهد دست در دست من بگذارد يا به يكى از مناطق مرزى برود ، ولى پسر مرجانه با پيشنهاد او موافت نكرده او را به تقل رساند و با اين كار مرا مورد بغض و نفرت مسلمانان قرار داده و تخم دشمنى مرا در دلهاى آنها افشاند. اينك هر كس و ناكس به خاطر قتل حسين با من دشمن شده است. اين چه گرفتارى بود كه پسر مرجانه براى من درست كرد؟! خدا او را لعنت و گرفتار غضب خويش سازد!از طرف ديگر، با آنكه يزيد نخست با كودكان و زنان و بازماندگان امام حسين با خشونت غرور و تكبر بر خورد كرد و دستور داد آنان را در خانه مخروبهاى جاى دهند، اما زير فشار افكار عمومى، به فاصله كمى با آنان بناى نرمش و ملاطفت و محل سكونتشان را تغيير داد و گفت: اگر مايل هستيد شما را روانه مدينه كنم/«عماد الدين طبرى» در اين زمينه مى نويسد:«زينب كس فرستاد نزد يزيد كه اجازت ده ما را تا تعزيت حسين بداريم، يزيد اجازت داد و گفت بايد ايشان را به دار الحجاره بريد تا آنجا گريه كنند. هفت روز آنجا تعزيت داشتند. هر روز چندان زن بر ايشان جمع مى شدند كه از حصر و احصا بيرون بود. مردم قصد كردند كه خود را به خانه يزيد اندازند و او را بكشند/
«مروان» از اين حال واقف شده نزد يزيد آمد و با او گفت هيچ صلاح ملك تو نيست كه اولاد و اهل بيت و متعلقان حسين آنجا باشند، صلاح در آن است كه كار ايشان بسازى و ايشان را به مدينه فرستى، الله! الله! كه كار ملك تو تباه شود به سبب اين عورات/پس يزيد امام زين العابدين – عليهالسلام – را بخواند و پيش خود بنشانيد و استمالتهاى بسيار كرد و گفت: لعنت بر پسر مجانه باد! اگر من صاحب [طرف مقابل] پدر تو بود مى نگذاشتمى كه كار بدين مقام رسيدى و آنچه او از من بخواستى بدادمى و حاجت او را روا كردمى وليكن قضا گذشت، بايد كه چون به مدينه رسى هر كار و حاجتى كه باشد بنويسى و امام را خلعت بداد و زنان را تشريفها فرستاد وليكن گويند كه اهل بيت هيچ قبول نكردند» /
يزيد بيش از چهار سال پس از فاجعه عاشورا زنده نماند، اما اين ننگ و رسوايى را براى ابد براى خاندان بنى اميه به ارث گذاشت، به طورى كه هر كدام از خلفاى اموى بعدى كه اندكى عقل و درايت داشتند از تكرار كارهاى يزيد پرهيز مى كردند. چنانكه«يعقوبى»، مورخ نامدار اسلام، مى نويسد:«عبد الملك بن مروان»(در زمان حكومت خود) به«حجاج» كه از طرف وى حاكم حجاز بود، نوشت: مرا به خون فرزندان ابو طالب آلوده نكن، زيرا من ديدم كه چون خاندان حرب(ابو سفيان) با آنان در افتادند، بر افتادند /
2 – احياى سنت شهادت
پيامبر اسلام با آوردن آيينى نو كه بر اساس ايمان به خدا دستور بود، سنت شهادت را پى ريزى كرد و به گواهى تاريخ، عامل بسيارى از پيروزيهاى بزرگ مسلمانان، استقبال آنان از شهادت در راه خدا به خاطر پيروزى حق بود. اما پس از در گذشت پيامبر، در اثر انحراف حكومت اسلامى از مسير اصلى خود، گسترش فتوحات و سرازير شدن غنايم به مركز خلافت و عوامل ديگر، كم كم مسلمانان روحيه سلحشورى را از دست دادند و به رفاه و آسايش خود گرفتند، به طورى كه هر كس به هر نحوى قدرت را در دست مى گرفت، مردم از ترس از دست دادن زندگى آرام و گرفتار شدن در كشمكشهاى اجتماعى براحتى از او اطاعت مى كردند، و ستمگرانى كه بنام اسلام بر آن مردم حكومت مى كردند، از اين روحيه آنان استفاده مى كردند و هر چه از عمر حكومت بنى اميه مى گذشت، اين وضع بدتر مى شد تا آنكه در اواخر عمر معاويه و آغاز حكومت يزيد به اوج خود رسيد/در آن زمان شيوخ قبايل و رجال دينى، غالباً مطيع زر و زور بودند و وجدان و شخصيت خود را در برابر مال و ثروت نا چيز دنيا مى فروختند. رهبران دينى و سياسى آن روز، با آنكه از ريشه پست خانوادگى«عبيد الله بن زياد» كاملاً آگاه بودند، در برابر وى سر تسليم فرود مى آوردند. اين گونه افراد نه تنها در برابر يزيد و ابن زياد، بلكه در برابر زير دستان ستمگر آن دو نيز مثل موم نرم و مطيع بودند، زيرا جاه و مال و نفوذ در اختيار آنها بود و اين عده مى توانستند در سايه تقرب و دوستى با آنها به نام و نان و نوايى/دسته ديگرى نيز كه در پستى كمتر از دسته اول نبود، زاهد نمايان عوامفريب بودند كه رياكارانه تظاهر به زهد و خداشناسى مى كردند تا از طريق ظاهر فريبنده خويش، لقمه چربى گير بياورند، ولى همين كه توجه ستمگران وقت را به خود جلب مى كردند، در جرگه وابستگان به آنان قرار مى گرفتند/مردم آن روز با اين چهره آشنا بودند و چنان با رفتار كثيف اين عده خو گرفته بودند كه اعمال آنان در نظرشان طبيعى و عادى جلوه مى كرد و موجب هيچ گونه اعتراض و انتقادى نمىشد/زندگى مردم عادى آن عصر نيز طورى بود كه يگانه هدف آنان، تأمين حوائج شخصى بود. هر كس به خاطر زندگى شخصى خود كار مى كرد و به خاطر رسيدن به هدفهاى شخصى زحمت مى كشيد و هيچ فكرى جز دستيابى به مقاصد شخصى نداشت. جامعه و مشكلات بزرگ آن، به هيچ وجه مورد توجه يك فرد عادى نبود/تنها چيزى كه مورد توجه اين گونه افراد بود و خيلى مواظب آن بودند، اين بود كه مقرريشان قطع نشود. آنان از ترس قطع شدن مقررى، دستور رؤسا و رهبران خود را بى كم و كاست اجرا مى كردند و از بيم اين موضوع، با هر گونه صحنه ظلم و فساد كه روبرو مى شدند، لب به اعتراض و انتقاد نمىگشودند/قيام امام حسين – عليهالسلام – اين وضع را دگرگون ساخت و سنت شهادت را در جامعه اسلامى زنده كرد. حسين – عليهالسلام – با قيام خود، پرده از روى زندگى آلوده و پست مسلمانان برداشت و را نوينى پيش پاى آنان گذاشت كه در آن سختى هست، حرمان هست، اما ذلت نيست/براى آنكه ميزان تأثير قيام امام حسين – عليهالسلام – در بيدارى روح حماسه و شهادت در جامعه اسلامى آن روز روشن گردد، بايد توجه داشت كه جامعه اسلامى پيش از حادثه عاشورا(با صرفنظر از اعتراضهاى موضعى و مقطعى چون حركت حجر) بيست سال به سكوت و تسليم گذرانده بود و با آنكه در اين مدت نسبتاً طولانى موجبات قيام فراوان بود، كوچكترين قيام اجتماعى رخ نداده بود/در جنب مردم كوفه نيز، كه به آمدن مسلم انجاميد، ديديم كه يك تهديد دروغين آمدن لشكر شام چگونه انبوده مردم را از گرد نماينده شجاع سالار شهيدان – عليهالسلام – پراكنده ساخت!فاجعه كربلا وجدان دينى جامعه را بيدار كرد و تحول روحى اى به وجود آورد كه شعاع تأثير آن، جامعه اسلامى را فرار گرفت، و همين كافى بود كه مردم را به دفاع از حريم شخصيت و شرافت و دين خود وا دارد، روح مبارزه را – كه در جامعه به خاموشى گراييده بود – شعلهاى تازه بخشد، و به دلهاى مرده و پيكرهاى افسرده، حياتى تازه دميده آنها را به جنبش در آورد/از نخستين جلوههاى اين تحول، قيام و مخالفت«عبد الله بن عفيف ازدى» در كوفه بود. آنگاه كه پسر زياد نخستين سخنرانى پس از جنگ مبنى بر اعلام پيروزى خود را با دشنام و ناسزا ره امام حسين – عليهالسلام – آغاز كرد، با خروش و فرياد اعتراض عبدالله بن عفيف كه مردى نابينا بود (50)، روبرو گرديد. پسر زياد دستور بازداشت او را صادر كرد. افراد قبيله عبدالله او را به منزل رساندند. پسر زياد گروهى از دژخيمان را جهت دستگيرى او فرستاد. عبدالله با شجاعت در برابر يورش آنان مقاومت كرد، ولى سر انجام دستگير شد و به شهادت رسيد /
3 – قيام و شورش در امت اسلامى
قيام بزرگ و حماسه آفرين امام حسين – عليهالسلام – سر چشمه نهضتها و قيامهاى متعدد در جامعه اسلامى گرديد كه به عنوان نمونه برخى از آنها را مورد بحث قرار مى دهيم:
الف – قيام توابين
نخستين عكس العمل مستقيم شهادت امام حسين – عليهالسلام -«جنبش توابين» در شهر«كوفه» بود/همين كه امام حسين به شهادت رسيد، و ابن زياد از اردوگاه خود در«تخليه» به شهر باز گشت، شيعيانى كه فرصت طلايى يارى امام در كار زار عاشورا را از كف داده بودند، بشدت پشيمان شده خود را ملامت نمودند. آنان تازه متوجه شدند كه اشتباه بزرگى مرتكب شدهاند، زيرا حسين – عليهالسلام – را دعوت نموده و سپس از يارى او دست نگهداشتهاند و او كه بنا به دعوت آنها به عراق آمده بود، در كنار شهر آنان به شهادت رسيده و آنها از جا تكان نخوردهاند! اين گروه احساس كردند كه ننگ اين گناه از دامن آنها شسته نخواهد شد مگر آنكه انتقام خون حسين را از قاتلان او بگيرند و يا در اين راه كشته شوند/به دنبال اين فكر بود كه شيعيان نزد پنج تن از رؤساى خود در كوفه كه عبارت بودند از:«سليمان بن صرد خزاعى»،«مسيب بن نجبه فزارى»،«عبد الله بن سعد بن نفيل ازدى»،«عبد الله بن وال تميمى»، و«رفاعْ بن شداد بجلى» رفتند و در منزل سليمان اجتماعى تشكيل دادند. نخست مسيب بن نجبه رشته كلام را به دست گرفت و پس از ذكر مقدمهاى چنين گفت:«… ما پيوسته دلباخته خوبيهاى موهوم خود بوده ياران و پيروان خود را مى ستوديم، ولى در اين امتحانى كه خداوند در مورد پسر پيامبر پيش آورد، دروغ ما آشكار گرديد و ما از اين امتحان سر شكسته و خجلت زده بيرون آمديم و از هر جهت در مورد فرزند پيامبر كوتاهى كرديم/حسين پسر پيامبر به ما نامهها نوشت و پيكها فرستاد و بارها، چه پنهان و چه آشكار، از ما يارى خواست و راه هر گونه عذر و بهانه را بر مابست. ولى ما از بذل جان خود در ركاب او دريغ ورزيديم تا آنكه در بيخ گوش ما به خشنترين وضع كشته شد. ما آنقدر سستى نموديم كه نه با عمل و زبان او را يارى كرديم، نه با مال و ثروت خود به پشتيبانى وى شتافتيم و نه قبائل خود را جهت يارى او فرا خوانديم/حال، در پيشگاه خدا و در حضور پيامبر چه عذرى داريم؟ به خدا عذرى غير از اين نداريم كه قاتلان حسين را به كيفر اعمالشان برسانيم و يا در اين راه كشته شويم، باشد كه خداوند از ما راضى گردد…»آنگاه پس از چند سخنرانى پر شور ديگر،«سليمان بن صرد خزاعى» كه به رهبرى جمعيت بر گزيده شده بود، سخنانى بدين مضمون ايراد كرد:«ما در انتظار ورود خاندان پيامبر به سر مى برديم و به آنها وعده يارى داده براى آمدن به عراق تشويقشان نموديم، ولى وقتى در خواست ما عملى شد و پسر پيامبر به سرزمين ما آمد، سستى كرده ناتوانى پيشه ساختيم و وقت را به امروز و فردا گذرانده در انتظار حوادث نشستيم تا آنكه پسر پيامبر كشته شد/هان! بپا خيزيد و دست به قبضه شمشير ببريد! چه آنكه خشم خدا را بر انگيختهايد، و مادام كه رضاى خدا را به دست نياوردهايد، نبايد به ميان زنان و فرزندان خود باز گرديد. خدا از شما راضى نخواهد بود مگر آنكه انتقام خون فرزند پيامبر را بگيريد/از مرگ نترسيد! به خدا سوگند هر كس از مرگ بترسد محكوم به شكست و ذلت است. بايد مثل بنى اسرائيل باشيد كه موسى – عليهالسلام – به آنان فرمود: شما با گوساله پرستى، به خود ظلم كرديد، اينك در پيشگاه آفريدگار خود توبه نماييد و خود را بكشيد…»به دنبال اين اجتماع، سليمان بن صرد جريان را به«سعد بن حذيفْ بن يمان» و شيعيان ديگر«مدائن» نوشت و از آنان يارى خواست. آنان نيز دعوت سليمان را پذيرفتند همچنين سليمان به«مثنى بن محرمه عبدى» و شيعيان ديگر«بصره» نامه نوشت و آنها نيز پاسخ مساعد دادند/
انگيزه توابين
توابين معتقد بودند كه مسئول قتل حسين – عليهالسلام – در درجه اول حكومت بنى اميه است نه افراد، و لذا به منظور خوانخواهى به سوى شام حركت كردند و گفتند پس از انتقام از بنى اميه، به سراغ جنايتكاران كوفه مى رويم/همان طور كه ملاحظه شد، انگيزه اين جنبش، احساس ندامت از گناه، و شوق به جبران خطا بود. در لابلاى سخنان و نامهها و خطبههاى توابين، احساس عميق پشيمانى، و شور و شوق سوزان به شستشوى گناه، موج مى زند و هر كس مرورى در آنها بكند اين موضوع را بخوبى لمس مى كند. همين انگيزه بود كه قيام توابين را در ارزيابى ظاهرى به صورت يك قيام انتحار آميز جلوه گر ساخته بود. توابين فقط در صدد گرفتن انتقام، و جبران لغزش و گناه خود بودند و جز اين هيچ هدف ديگرى نداشتند. اين عده نه طالب فتح و پيروزى بودند و نه خواهان حكومت و غنيمت، بلكه يگانه هدفشان انتقام بود. آنان وقتى خانههاى خود را ترك مى گفتند اطمينان داشتند كه ديگر به خانههاى خود باز نخواهد گشت. آنان تشنه مرگ در راه هدف خود بودند، به طورى كه دشمن به آنها امان داد ولى آنها از قبول امان سرباز زدند! زيرا آن را دامى براى شكست قيام مى دانستند/
عمليات توابين
جنبش توابين در صال شصت و يك هجرى آغاز شد. توابين از آن تاريخ پيوسته ساز و برگ جنگى فراهم ساخته و مردم را مخفيانه به خونخواهى حسين – عليهالسلام – دعوت مى كردند. مردم نيز از شيعه و غير شيعه دسته دسته به آنها مى پيوستند. توابين سر گرم مقدمات قيام بودند كه يزيد مرد. پس از مرگ يزيد، توابين عدهاى را به اطراف فرستادند تا مردم را دعوت به همكارى كنند. در اين هنگام، احتياط و اخفتار را كنار گذاشته علناً به تهيه اسلحه و تجهيزات جنگى پرداختند/تا آنكه شب جمعه پنجم ربيع الثانى سال 65 ق نخستين شعله قيام زبانه زد: در آن شب، توابين با هم به سوى تربت پاك امام حسين – عليهالسلام – روانه شدند و همين كه بالاى قبر آن حضرت رسيدند، فريادى از دل بر آورده عنان اختيار از كف دادند و اين سخنان را با اشك ديدگان در هم آميختند:«پروردگار! ما فرزند پيامبر را يارى نكرديم، گناهان گذشته ما را بيامرز و توبه ما را بپذير، به روح حسين و ياران راستين و شهيد او رحمت فرست، ما شهادت مى دهيم كه بر همان عقيده هستيم كه حسين بر سر آن كشته شد. پروردگار! اگر گناهان ما را نيامرزى و به ديده رحم و عطوفت بر ما ننگرى زيانكار و بدبخت خواهيم بود…»پس از پايان اين صحنه مهيج و شور انگيز، قبور شهدا را ترك گفته به سمت شام حركت كردند و در سرزمينى و در سرزمينى بنام«عين الورده» با سپاه شام، كه فرماندهى آنها را عبيد الله بن زياد به عهده داشت، روبرو شدند و پس از سه روز نبرد سخت، سر انجام شكست خوردند و سران انقلاب بجز«رفاعه» به شهادت رسيدند و بقيه نيروهايشان به فرماندهى رفاعْ بن شداد به كوفه باز گشتند و به هواداران مختار كه در كوفه فعاليت داشتند، پيوستند /قيام توابين، گر چه هدف اجتماعى روشنى نداشت، و نيز خيلى زود با شكست روبرو گرديد، ولى در هر حال بر مردم كوفه تأثير عميقى به جا گذاشت و افكار عمومى را براى مبازره با حكومت بنى اميه آماده ساخت/
ب – قيام مختار
در سال شصت و شش هجرى«مختار بن ابى عبيد ثقفى» در عراق قيام كرد تا انتقام خون حسين – عليهالسلام – را از قاتلان آن حضرت بگيرد/مختار پس از ورود«مسلم بن عقيل» به كوفه، با او همكاى مى كرد، ولى همزمان با گرفتارى و شهادت مسلم، توسط عبيد الله بن زياد دستگير و زندانى شد. او پس از حادثه عاشورا به وساطت«عبد الله بن عمر»(شوهر خواهرش) نزد يزيد، از زندان آزاد گرديد و چون در آن ايام«عبد الله بن زبير» در مكه قيام كرده خود را خليفه مسلمانان معرفى مى كرد، مختار رهسپار مكه شد و به همكارى با عبدالله بن زبير پرداخت/در سال شصت و چهار هجرى، پنج ماه پس از مرگ يزيد، مختار چون آمادگى مردم عراق را جهت قيام و انقلاب بر ضد بنى اميه و بى ميلى آنها را نسبت به حكومت عبدالله بن زبير شنيد، رهسپار كوفه گرديد و فعاليت خود را آغاز كرد.
راز ناكامى عبد الله بن زبير در عراق
براى آنكه بدانيم چرا مردم عراق ابتدأاً به اين زبير پيوستند و سپس دعوت مختارا را پذيرفته و بر ضد او قيام كردند، بايد توجه داشته باشيم كه جامعه آن روز عراق خواستار دو چيز بود:1 – اصلاحات اجتماعى و حمايت از موالى(مسلمانان غير عرب كه در حكومت بنى اميه مورد ستم واقع شده بودند)؛
2 – گرفتن انتقام خون بنى هاشم از امويان/
به اميد تأمين اين دو خواسته بود كه جامعه عراق با ابن زبير بيعت كرد؛ زيرا وى، هم دشمن امويان بود و هم تظاهر به صلاح و زهد و بى اعتنايى به دنيا مى كرد، ولى عملاً ثابت شد كه حكومت ابن زبير چندان تفاوتى با حكومت امويان ندارد! درست است كه ابن زبير عراق را از زير نفوذ و تسلط امويان نجات داد، ولى قاتلان حسين – عليهالسلام – و عناصر جنايتكار و خطر ناكى همچون«شمر بن ذى – الجوشن»،«شب بن ربعى» و«عمرو بن حجاج» كه در فاجعه عاشورا نقش مهمى داشتند، نه تنها هنوز در كوفه زنده بودند، بلكه از مقريان حكومت بدوند!پسر زياد از نظر اجراى عدالت نيز مقصود عراقيان را تأمين نكرد، زيرا موالى هنوز هم مثل زمان بنى اميه در محروميت به سر مى برندند و قدرت و امكانات، همه در دست شيوخ قبائل بود. عدم تأمين خواستههاى عراقيان باعث شد كه مردم از اطراف ابن زبير پراكنده شده از قيام مختار پشتيبانى كنند/مختار دعوت خود را وابسته به«محمد بن حنفيه»، فزرند امير مؤمنان، معرفى كرد و همين مطلب باعث اطمينان مردم به حركت وى شد. او شعار خود را جمله«يالثارات الحسين»:(پيش به سوى انتقامگيرى خون حسين) قرار داد و اين موضوع، عراقيان را به تأمين اهداف خويش اميدوار مى كرد/مختار پس از رسيدن به قدرت، از گروه«موالى» حمايت كرد و گامهايى در جهت تأمين حقوق اجتماعى آنان برداشت. اين اقدام مختار، اشراف و بزرگان قبائل عرب را بر ضد وى تحريك كرد. آنان اجتماعاتى به اين منظور تشكيل داده توطئهها كردند و با كمك نيروهاى عبد الله بن زبير براى جنگ با مختار آماده شدند. در رأس اين سران مخالف، قاتلان امام حسين – عليهالسلام – قرار داشتند، و همين موضوع كافى بود كه انقلابيون را وادار به ايستادگى نموده براى رسيدن به پيروزى مصمم سازد/مختار، قاتلان امام حسين – عليهالسلام – را سخت مورد تعقيب قرار داد و به هلاكت چند تن از سران جنايتكاران را كه فرار كرده بودند، ويران كرد. از جمله خانه«محمد بن اشعث» را تخريب كرد و دستور داد با مصالح آن، خانه«حجر بن عدى» شهيد و يا جانباز على – عليهالسلام – را كه توسط زياد بن ابيه تخريب شده بود، بسازند /
4 – انقراض بنى اميه
بحث اجمالى پيرامون نهضت توابين و قيام مختار، از اين جهت صورت گرفت كه اين دو قيام تاريخى از نظر زمانى به فاصله كمى پس از شهادت امام حسين – عليهالسلام – رخ دادهاند، وگرنه مى دانيم كه قيامهاى نشأت گرفته از نهضت امام حسين – عليهالسلام – منحصر به اينها نبوده است، بكله طى سالهاى بعد چندين قيام صورت گرفت كه بزرگترين آنها انقلاب عباسيان بود كه در سال 132 هجرى به پيروزى رسيد و بساط حكومت بنى اميه را برچيد. نيرومندترين عامل پيروزى عباسيان در اين انقلاب، شرح ستمگريهاى بنى اميه نسبت به بنى هاشم و مظلوميت اين خاندان بود و از نظر تحريك خشم مردم بر ضد بنى اميه، ياد آورى شهادت امام حسين – عليهالسلام – بيشترين تأثير را داشت/مورخان مى نويسند:هنگامى كه سر بريده«مروان»، آخرين خليفه اموى، را نزد«ابو العباس»، نخستين خليفه عباسى، آوردند، ابوالعباس سجدهاى اى طولانى كرد و پس از آنكه سراز سجده برداشت، خطاب به سر بريده مروان چنين گفت:
«ستايش خدا را كه انتقام مرا از تو و قبيلهات گرفت، ستايش خدا را كه مرا بر تو پيروز و مظفر گردانيد». سپس افزود:«اكنون، برايم مهم نيست كه مرگم كى فرا رسيد، زيرا به انتقام خون حسين – عليهالسلام – دو هزار نفر از بنى اميه را كشتم…» /
وقتى كه جنازههاى نيمه جان سران بنى اميه را در برابر ابوالعباس روى هم انباشتند، دستور داد بر فراز جنازهها سفرهاى گستردند و غذا آماده نمودند، آنگاه روى جنازهها نشست و سر گرم صرف غذا شد، در حالى كه هنوم بعضى از آنها زير پاى او تكان مى خوردند! وقتى كه از خوردن غذا فارغ شد، گفت: هرگز در عمرم غذايى به اين گوارايى نخوردهام!آنگاه گفت: پاهاى اينها را گرفته بكشيد و در راهها بيفكنيد تا مردم اينان را پس از مرگشان نيز لعن كنند(همچون زمان حياتشان). طولى نكشيد كه مردم ديدند سگها پاهاى جنازه هايى را گرفته و بر زمين مى كشند و مى برند كه لباسهاى مليله دوزى شده و گرانقيمت بر تن آنها است! /
امام زين العابدين على بن الحسين عليهالسلام
شناخت مختصرى از زندگانى امامزين العابدين
او فرزند حسين بن على – عليهالسلام – سومين امام شيعيان جهان، مادرش«شهر بانويه»، مشهورترين لقبش«زين العابدين» و«سجاد» است/امام سجاد – عليهالسلام – در سال سى و هشت قمرى ديده به جهان گشود و دوران كودكى خود را در شهر مدينه سپرى كرد. حدود دو سال از خلافت جدش امير مؤمنان – عليهالسلام – را درك نمود و پس از آن مدت ده سال شاهد حوادث دوران امامت عمومى خويش امام مجتبى – عليهالسلام م كه تنها در شش ماه آن عهده دار خلافت اسلامى بود. پس از شهادت امام مجبتى – عليهالسلام – در سال 50 هجرى، به مدت ده سال در دوران امامت پدرش حسين بن على – عليهالسلام – كه در اوج قدرت معاويه با او در ستيز و مبارزه بود، در كنار او قرار داشت/در محرم سال 61 هجرى در جريان قيام و شهادت پدرش حسين – عليهالسلام – در سرزمين كربلا حضور داشت. پس از فاجعه كربلا كه امامت به او رسيد، همراه ديگر اسيران اردوگاه حسينى به اسيرى به كوفه و شام برده شد، و در اين سفر سر پرست و تكيه گاه حسينى به اسيرى به كوفه و شام برده شد، و در اين سفر سر پرست و تكيه گاه اسيران در كوران مصائب و گرفتاريها بود. او در اين سفر با سخنرانيهاى آتشين خود حكومت يزيد را رسوا ساخت و پس از باز گشت از شام، در شهر مدينه اقامت گزيد تا آنكه در سال 94 يا 95 هجرى به شهادت رسيد و در قرستان معروف«بقيع» در كنار قبر عمويش امام حسن – عليهالسلام – به خاك سپرده شد/
خلفاى معاصر حضرت
امام على بن الحسين در دوران امامت خود با زمامداران ياد شده در زير معاصر بوده است:
1 – يزيد بن معاويه(61 – 64 ق) /
2 – عبد الله بن زبير(61 – 73) /
3 – معاويه بن يزيد(چند ماه از سال 64)/
4 – مروان بن حكم(نه ماه از سال 65)/
5 – عبد الملك بن مروان(65 – 86)/
6 – وليد بن عبد الملك(86 – 96)/
پيام آور قيام كربلا
چنانكه اشاره شد، امام سجاد در فاجعه كربلا حضور داشت و پس از شهادت پدرش حسين بن على – عليهما السلام – در رأس بازماندگان خاندان حسينى، ابلاغ پيام قيام و شهادت سرخ آن حضرت را به عهده گرفت و با سخنرانيها و مناظرات خود، به افشاى چهره پليد حكومت اموى و بيدار ساختن افكار عمومى پرداخت/با توجه به تبليغات بسيار گسترده و دامنه دارى كه حكومت اموى از زمان معاويه به بعد بر ضد خاندان پيامبر(بويژه در منطقه شام) به عمل آورده بود، بى شك اگر بازماندگان امام حسين – عليهالسلام – به افشاگرى و بيدار سازى نمىپرداختند، دشمنان اسلام و مزدوران قدرتهاى وقت، قيام و نهضت بزرگ و جاويد آن حضرت را در طول تاريخ لوث مى كردند و چهره آن را وارونه نشان مى دادند، اما تبليغات گسترده امام سجاد و ديگر باز ماندگان حضرت سيد الشهدا – عليهالسلام – در دوران اسيرى – كه حماقت و كينه توزى يزيد چنين فرصتى را براى آنان پيش آورده بود – اجازه چنين تحريف و خيانت را به دشمنان حسين – عليهالسلام – نداد و طبل رسوايى يزيد را به صدا در آورد. از آنجا كه مبارزات تبليغاتى امام چهارم را در بخش زندگانى امام حسين – عليهالسلام – بتفصيل نوشتهايم، در اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم/
عصر اختناق
بر اساس تقسيم بندى ادوار چهار گانه امامت پس از رحلت پيامبر اسلام(كه در بخش زندگانى امير مؤمنان – عليهالسلام – توضيح داديم) زندگانى امام سجاد در دوره چهارم قرار داشته است، يعنى:
* دوره نوميدى از پيروزى حركت مسلحانه؛
* كوشش سازنده به اميد ايجاد حكومت اسلامى توسط خاندان پيامبر در دراز مدت؛
* زمينه سازى براى رسيدن به اين هدف از رهگذر كار فرهنگى و تربيت نيروى انسانى متناسب؛
* تبيين تفكر اصيل اسلامى و نشان دادن بدعتها و تحريفها/
توضيح اينكه حادثه دلخراش عاشورا(در كوتاه مدت) ضربت خرد كنندهاى بر نهضت شيعه وارد ساخت، و با انعكاس خبر اين حادثه در سراسر كشور اسلامى آن روز، بويژه در عراق و حجاز، رعب و وحشت شديدى بر محافل شيعه حكمفرما گشت، زيرا مسلم شد كه يزيد كه آماده است تا حد كشتن فرزند پيامبر(كه در همه جهان اسلام به عظمت و اعتبار و قداست شناخته شده بود) و اسير كردن زنان و فرزندان او حكومت خود را استحكام بخشد، در راه تثبيت پايههاى حكومت خويش از هيچ جنايتى دريغ نمىكند /اين رعب و وحشت، كه آثارش در كوفه و مدينه نمايان گرديده بود، با بروز«فاجعه حره» و سركوب شديد و بيرحمانه نهضت مردم مدينه توسط نيروهاى يزيد(ذيحجه سال 63 ه.ق) شدت يافت و اختناق شديدى در منطقه نفوذ خاندان پيامبر بويژه مدينه در حجاز و كوفه در عراق، حاكم شد و شيعيان و پيروان امامان، كه دشمنان بنى اميه به شمار مى آمدند، دستخوش ضعف و سستى گرديدند و تشكل و انسجامشان از هم پاشيد. امام سجاد با اشاره به اين وضع ناگوار مى فرمود:«در تمام مكه و مدينه بيست نفر نيستند كه ما را دوست بدارند» /«مسعودى»، مورخ نامدار، تصريح مى كند كه:«على بن الحسين، امامت را به صورت مخفى و با تقيه شديد و در زمانى دشوار عهده دار گرديد» /امام صادق – عليهالسلام – در ترسيم اين وضع تلخ و اندوهبار مى فرمود:«مردم پس از(شهادت) حسين بن على – عليهالسلام – بر گشتند( از اطراف خاندان پيامبر پراكنده شدند) جز سه نفر:«ابو خالد كابلى، يحيى بن ام الطويل، و جبير بن مطعم». سپس افرادى به آنان پيوستند و تعدادشان افزون گشت.«يحيى بن ام الطويل» به مسجد پيامبر در مدينه مى رفت و خطاب به مردم مى گفت:«ما مخالف و منكر شما(و راه و آيين شما) هستيم و ميان ما و شما دشمنى و خشم و كينه آشكار و هميشگى هست…» /نا گفته پيدا است كه اينگونه موضعگيرى صريح آشكار در آن شرائط، تنها از معدود افراد جان بر كفى همچون«يحى بن ام الطويل» ساخته بود كه خود را براى تمام عواقب خطرناك آن آماده كرده بودند، به همين دليل«حجاج بن يوسف» به جرم دوستى و پيروى يحيى از امير مؤمنان – عليهالسلام – دستها و پاهاى او را قطع كرد و وى را به شهادت رسانيد /«فضل بن شاذان»، يكى از برجستهترين دانشمندان و محدثان شيعه در اواسط قرن سوم هجرى و از شاگردان امام جواد و امام هادى و امام عسكرى – عليهالسلام – مىگويد:
در آغاز امامت على بن الحسين – عليهالسلام – جز پنج نفر پيرو او نبودند:«سعيد بن جبير، سعيد بن مسيب، محمد بن جبير بن مطعم، يحيى بن ام الطويل و ابو خالد كابلى» /
عُمّال ستمگر
نمايندگان عبدالملك نيز در مناطق مختلف كشور اسلامى، به پيروى از او، حكومت وحشت و اختناق به وجود آورده بودند و با زور و قلدرى با مردم رفتار مىكردند/«مسعودى» مىنويسد: «عبدالملك فردى خونريز بود. عمال او ماند «حجاج» حاكم عراق، «مهلب» حاكم خراسان، و «هشام بن اسماعيل» حاكم مدينه نيز همچون خو وى سفاك و بيرحم بودند»/هشام بن اسماعيل كه حاكم مدينه بود، چندانبر مردم سخت گرفت و آنچنان خاندان پيامبر را آزار داد كه وقتى وليد بعد از مرگ پدرش به حكومت رسيد، ناچار شد او را از كار بركنار نمايدبدتر از همه آنان حجاج بود كه جنايات او در تارخ اسلام مشهوراست. عبدالملك پس از شكست عبدالله بن زبير توسط حجاج، او را به مدت دو سال به استاندارى حجاز (مكه و مدينه و طائف) منصوب كرد.حجاج در مدينه گردن گروهى از صحابه مانند «جابر بن عبدالله انصارى» «انس بن مالك»، «سهل بن ساعدى» و جمعى ديگر را به قصدخوار كردن آنان داغ نهاد!. دستاويز او در اين كار آن بود كه اينان كشندگان عثمانند!
او هنگام ترك مدينه چنين گفت:«خدا را سپاس مىگويم كه مرا از اين شهر گنده بيرون مىبرد. اين شهر از همه شهرها پليدتر و مردم آن نسبت به اميرالمومنين دغلكارتر و گستاخترند. اگر سفارش اميرالمومنين نبود. اين شهر را با خاك يكسان مىكردم. در اين شهر چز پاره چوبى كه منبر پيامبر خوانند و استخوان پوسيدهاى كه قبر پيامبر مىدانند، چيزى نيست»؟!
حجّاج در عراق
پس از آنكه حجاج مكه و مدينه را مطيع ساخت، عبدالملك دانست آن كه مىتواند عراقيان را سرجاى خود بنشاند حجاج است، لذا در سال هفتاد و پنجم هجرى حكومت عراق (كوفه و بصره) را به وى سپرد. حجاج چون به «كوفه» در آمد، همچون حاكمى كه از سوى خليفه آمده باشد رفتار نكرد، بلكه سر و صورت خود را پوشاند و به طور ناشناس به مسجد وارد شد، صف مردم را شكافت و بر فراز منبر نشست و مدتى دراز خاموش ماند. زمزمه در گرفت كه اين كيست؟ يكى گفت: او را سنگسار كنيم. گفتند: نه، صبر كن ببينيم چه مىگويد؟همين كه سكوت همه جا را فراگرفت، حجاج روى خود را گشود و چنين آغاز سخن كرد:«مردم كوفه! سرهايى را مىبينم كه چون ميوه رسيده، موقع چيدن آنها فرارسيده است و بايد از تن جداگردد، و اين كار به دست من انجام مىگيرد، و خوانهايى را مىبينم كه ميان عمامهها و ريشها مىدرخشد…»نگاه سخنان تهديدآميز خود را ادامه داد و چنان مردم را ترساند كه بى اختيار سنگ ريزه از دست مردى كه مىخواست او را سنگسار كند، بر زمين ريخت!
ورود حجاج به «بصره» نيز همچون ورود وى به كوفه بود. «ابن قتيبه دينورى» ورود او را به «بصره» چنين توصيف مىكند:حجاج همراه دو هزار نفر از سپاهيان شام و طرفداران آنان و چهارهزار نفر از نيروهاى متفرقه، رهسپار بصره شد. هنگام ورود به بصره، دو هزار نفر از آنان را همراه برد و تصميم گرفت روز جمعه هنگام نماز وارد شهر شود. او به همراهانش دستور داد مسجد را محاصره كنند و در كنار هر يك از درهاى مسجد كه بالغ بر هيجده در بود، صد نفر بايستند و شمشيرهايشان را زير لباس پنهان سازند. آنگاه به آنان گفت: به محض آنكه در داخل مسجد سروصدا بلند شد، هر كس خواست از مسجد بيرون برود، كارى كنيد كه سر بريدهاش جلوتر از تنش بيرون رود!ماموران در كنار درها مستقر شدند و به انتظار ايستادند. حجاج همراه دويست نفر مسلح كه صد نفرشان پيشاپيش وى، و صد نفر ديگر پشت سر او حركت مىكردند و شمشيرها را زير لباس مخفى ساخته بود/حجاج به آنان گفت: وقتى وارد مسجد شديم، من براى مرم سخنرانى خواهم كردو آنها مرا سنگباران خواهند ساخت، وقتى كه ديديد من عمامه را از سرم برداشتم و بر زانو هايم گذاشتم، شمشير را از نيام بكشيد و آنها را از دم تيغ بگذرانيد !با اين نقشه، وقتى كه موقع نماز رسيد، او بر فراز منبر نشست و طى سخنانى گفت: «… امير المومنين (عبدالملك) مرا به حكمرانى شهر شما و تقسيم بيت المال در ميان شما منصوب كرده است، و به من دستور داده است كه به داد مظلومان برسم و ظالمان را كيفر دهم، نيكوكاران را تقدير و بدكاران را مجازات كنم… خليفه وقتى مرا به اين سمت منصوب كرد، دو شمشير به من داد: يكى شمشير رحمت، و ديگرى شمشير عذاب و كيفر. شمشير رحمت در راه از دستم افتاد، امام شمشير عذاب اينك در دست من است!…»مردم حجاج را از پاى منبر سنگباران كردند. در اين هنگام عمامه را از سرش برداشت و روى زانو گذاشت. ماموران وى بيدرنگ به جان مردم افتادند. مردم كه وضع را چنين ديدند، به بيرون مسجد هجوم بردند، اما هر كس گام از در مسجد بيرون گذاشت، سر از بدنش جدا شد بدين ترتيب فراريها را مجبور به بازگشت به درون مسجد كردند و در آنجا آنها را كشتند به طروى كه جوى خون تا درب مسجد و بازار سرازير گرديد!بدين ترتيب حجاج در سراسر عراق حكومت وحشت برقرار ساخت، و بسيارى از بزرگان و مردمان پارسا و بيگناه را كشت. او چنان ترسى در دلها افكند كه نه تنها عراق، بلكه سراسر خوزستان و شرق را فراگرفت/
دو راهى دشوار
با توجه به آنچه گذشت در مىيابيم كه، «امام چهارم پس از حادثه عاشورا بر سر يك دو راهى دشوار قرار گرفته بود: يا مىبايست با ايجاد هيجان و احساسات كه كسى چون او بسهولت قادر بود در ميان جمع معتقدان و علاقهمندان خود به وجود آورد، به يك حركت تند و عمل متهوارنه دست زند، پرچم مخالفتى برافرازد، و حادثهاى شورانگيز بيافريند، ولى بر اثر آماده نبودن شرائط لازم براى پايدارى و اقدام عميق، چون شعلهاى فرو بخوابد و ميدان را براى تاخت و تازهاى بنى اميه در ميدان فكر و سياست خالى كند/و يا مىبايست احساسات سطحى را به وسيله تدبيرى پخته و سنجيده مهار كند، نخست مقدمه لازم كار بزرگ خود را فراهم آورد: انديشه راهنما و نيز عناصر صالح براى شروع به كار اصلى -كار تجديد حيات اسلام و بازافرينى جامعه اسلامى و نظام اسلامى – را تامين كند، عجالتاً جان خود و تعداد بسيار معدود ياران قابل اتكاى خود را حراست نمايد و ميدان را در برابر حريف رها نكند، تا زنده است و تا از چشم جستجوگر و هراسان دستگاه بنى اميه پنهان است، در اين جبهه – جبهه سازندگى افراد صالح و تعليم انديشه راهنما- به مبارزهاى بى امان ولى پنهان مشغول باشد و آنگاه ادامه اين راه را كه بيگمان به سرمنزلى مقصود بسى نزديكتر بود، به امام پس از خود بسپارد…شك نيست كه راه نخست، راه فداكاران است، ولى يك رهبر مسلكى كه شعاع تاثير عمل او نه تنها دايره محدود زمان خود، بلكه سراسر عمر تاريخ را در برمى گيرد، كافى نيست كه فداكار باشد، بلكه علاوه بر آن بايد ژرفنگر و دورانديش و پرحوصله وسخت با تدبير نيز باشد، و اين همه شرائطى است كه راه دوم را براى امام چهارم حتمى و قطعى ساخت.»
شورش مردم مدينه
خوددارى پيشواى چهارم از همكارى با شورشيان مدينه را نيز بايد از همين ديدگاه تحليل كرد. شورش مدينه در سال 63(يا 62) هجرى رخ داد و به فاجعه «حره» مشهور گرديد. اين حادثه از آنجا سرچشمه گرفت كه پس از شهادت امام حسين (ع) موجى از خشم و نفرت در مناطق اسلامى بر ضد حكومت يزيد برانگيخته شد. در شهر مدينه نيز كه مركز خويشاوندن پيامبر وصحابه و تابعين بود، مردم به خشم در آمدند. حاكم مدينه (عثمان بن محمد بن ابى سفيان) كه در ناپختگى و جوانى و غرور چيزى از يزيد كم نداشت، با اشاره يزيد گروهى از بزرگان شهر را به نمايندگى از طرف مردم مدينه به دمشق فرستاد تا از نزديك، خليفه جوان را ببينند و از مراحم وى برخوردار شوند تا در بازگشت به مدينه مردم را به اطاعت از حكومت وى تشويق كنند/
به دنبال اين طرح، عثمان هيئتى مركب از «منذربن زبير بن عوام»، «عبيدالله بن ابى عمرو مخزومى»، «عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه» و چند تن ديگر از شخصيتهاى بزرگ مدينه را جهت ديدار با يزيد به دمشق روانه ساخت. از آنجا كه يزيد نه از تربيت اسلامى برخوردار بود، نه مشاورانى داشت كه به او توصيه كنند كه حداقل در حضور آن هيئات رفتار سنجيدهاى داشته باشد، و نه تدبير پدر را داشت كه بداند كسى كه به نام اسلام بر مسلمانان حكومت مىكند، حداقل بايد ظواهر اسلامى را حفظ كند، نزد آنان نيز از شرابخوارى و سگبازى و تشكيل بزمها و مجالس ساز و آواز و فسق و فجور كوتاهى نكرد، اما پذيرايى باشكوهى از آنان در كاخ خود به عمل آورد، به آنان احترام بسيار كرد و به هر كدام هدايا و خلعتهاى هنگفتى بالغ بر پنجاه هزار و صد هزار دينار بخشيد. او فكر مىكرد كه آنان با دريافت اين پولها و با آن پذيرايى جانانه در كاخ سبز دمشق، در بازگشت به مدينه، از او تمجيد و تحسين خواهند كرد، اما اين ديدار نه تنها به نفع او تمام نشد بلكه كاملا نتيجه معكوس بخشيد/ نمايندگان بجز منذر بن زبير (كه به بصره رفت) به مدينه بازگشتند و در اجتماع مردم اين شهر اعلام كردند كه: «ما از نزد شخصى برگشتهايم كه دين ندارد، شراب مىخورد، تارو طنبور مىنوازد، سگبازى مىكند، خنياگران و زنان خوش آواز در مجلس او دلربايى مىكنند، و با مشتى دزد و خرابكار به شب نشينى مىپردازد. اينك شما را شاهد مىگيريم كه او را از خلافت بركنار كرديم» پسر حنظله گفت: «من از نزد شخصى برگشتهام كه اگر هيچ كس با من يارى و همكارى نكند با همين چند پسرم به جنگ او خواهم رفت، او به من عطيه داد مرا احترام كرد ولى من عطيه او را نپذيرفتم مگر براى اينكه در جنگ با وى از آن استفاده كنم.»به دنبال اين جريان، مردم مدينه با عبدلله پسر حنظله بيعت كردند و حاكم مدينه و همه بنى اميه را از شهر بيرون كردند/ اين گزارش كه به يزيد رسيد، «مسلم بن عقبه» را كه مردى سالخورده و از سرسپردگان درباره بنى اميه بود، با لشكرى انبوهى براى سركوبى نهضت به مدينه اعزام كرد و به وى گفت: به آنان سه روز مهلت بده، اگر تسليم نشدند، با آنان بجنگ، و وقتى پيروز شدى سه روز هر چه دارند از اموال و چهار پايان و سلاح و طعام، همه را غارت كن و در اختيار سربازان بگذار/سپاه شام، مدينه را مورد حمله قرار داد و جنگ خونينى بين دو گروه در گرفت و سرانجام، شورشيان شكست خوردند و سران نهضت كشته شدند. مسلم به مدت سه روز دستور قتل عام و غارت شهر را صادر كرد. سربازان شام جناياتى مرتكب شدند كه قلم از بيان آنها شرم دارد. مسلم را به خاطر اين جنايات «مسرف» ناميدند/پس از پايان قتل و غارت، مسلم از مردم به عنوان بردگى براى يزيد بيعت گرفت!
مامن پناهندگان
وقتى كه بنى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان از امام خواهش كرد كه همسر و خانواده او در حرم امام باشند. امام نيز با بزرگوارى پذيرفت. از اينرو طى سه روز كه مدينه دستخوش قتل و غارت بود، خانه امام سجاد مامن خوبى براى پناهندگان بود و تعداد صد نفر زن با اعضاى خانواده خويش به منزل امام پناهنده شدند و امام تا آخر غائله از آنان پذيرايى كرد/«مسلم بن عقبه»، پس از ختم غائله، على بن الحسين (ع) را خواست. وقتى كه حضرت حاضر شد او را نزديك خود نشاند و مورد احترام و تفقد قرار داد و سپس با بازگشت حضرت به خانه، موافقت كرد.
ابعاد مبارزات امام چهارم (ع) با مظالم و مفاسد عصر
بارى امام چهارم با انتخاب راه دوم، يك سلسله برنامههاى ارشادى و فرهنگى و تربيتى و مبارزات غيرمستقيم را آغاز كرد و بدون آنكه حساسيت حكومت را برانگيزد، فعاليتهايى انجام داد كه مهمترين آنها را مىتوان در چند بخش زير خلاصه كرد:
1- زنده نگهداشتن ياد و خاطره عاشورا
از آنجا كه شهادت امام حسين (ع) و ياران آن حضرت در افكار عمومى براى حكومت اموى بسيار گران تمام شده و مشروعيت آن را زير سوال برده بود، براى آنكه اين فاجعه فرموش نشود. امام با گريه بر شهيدان و زنده نگهداشتن خاطره آنان مبارزه منفى را به صورت گريه ادامه مىداد. شك نيست كه اين اشكهاى سوزان وگريههاى پرسوز ريشه عاطفى داشت زيرا عظمت فاجعه و مصيبت كربلا به قدرى بزرگ و دلخراش بود كه هيچ يك از شهود عينى آن حادثه، تا زنده بودند، آن را فراموش نمىكردند، اما بى شك چگونگى برخورد امام سجاد با اين موضوع اثر و نتيجه سياسى داشت، يادآورى مكرر فاحعه كربلا نمىگذاشت ظلم و جنايت حكومت اموى از خاطرهها فراموش شود. امام هر وقت مىخواست آب بياشامد، تا چشمش به آب مىافتاد، اشك از چشمانش سرازير مىشد. وقتى علت اين كار را مىپرسيدند، مىفرمود: چگونه گريه نكنم در حالى كه (يزيديان) آب را براى وحوش و درندگان بيابان آزادگان گذاشتند، ولى به روى پدرم بستند( و او را تشنه كشتند)/امام مىفرمود: هر وقت كشته شدن فرزندان فاطمه (س) را به ياد مىآورم، گريه گلويم را مىگيرد.روزى خدمتگزار حضرت عرض كرد: آيا عم و اندوه شما تمامى ندارد؟!حضرت فرمود: واى بر تو، يعقوب پيامبر كه تنها يكى از دوازده پسرش ناپديدشده بود، در فراق فرزند خويش آنقدر گريست كه چشمانش نابينا شد و از شدت اندوه كمرش خم شد، در حالى كه پسرش زنده بود( و كاملاً از يافتن او نا اميد نگشته بود) ولى من ناظر كشته شدن پدرم، برادرم، عمويم و هفده نفر از بستگانم بودم كه پيكرهايشان در اطرافم نقش زمين شده بود، پس چگونه ممكن است غم و اندوه من پايان يابد؟!«سهل بن شعيب»، يكى از بزرگان مصر، مىگويد: روزى به حضور على بن الحسين رسيدم و گفتم: حال شما چگونه است؟ فرمود: فكر نمىكردم شخصيت بزرگى از مصر مثل شما نداند كه حال ما چگونه است؟ اينك اگر وضع ما را نمىدانى، برايب توضيح مىدهم:«وضع ما، در ميان قوم خود، مثل وضع بنى اسرائيل در ميان فرعونيان است كه پسرانشان را مىكشتند و دخترانشان را زنده نگه مىداشتند. امروز وضع بر با به قدرى تنگ و دشوار است كه مردم، با سب و ناسزاگويى به بزرگ و سالار ما بر فراز منبرها، به دشمنان ما تقرب مىجويند.» /
2- پند و ارشاد امت
چون امام چهارم در عصر اختناق زندگى مىكرد، نمىتوانست مفاهيم مورد نظر خود را بصورت آشكار و صريح بيان كند، از اينرو از شيوه موعظه استفاده مىكرد و مردم را از طريق موعظه با انديشه درست اسلامى آشنا مىكرد و اين انديشه را كه در اثر تبليغات حاكمان جائز در طول زمان به فراموشى سپرده شده يا تحريف گشته بود، به صورت اول و اصيل به ياد مردم مىآورد و توده مردم و جامعه اسلامى را تا هر مقدار كه مىتوانست با حقايق و تعاليم اسلام آشنا مىساخت/بررسى اين موعظهها نشان مىدهد كه امام با روش حكيمانه و بسيار زيركانهاى، ضمن اينكه مردم را نصيحت و موعظه مىكرد، آنچه را كه مىخواست در ذهن مردم جا بگيرد، به آنان القا مىكرد، و اين، بهترين شكل انتقال افكار و انديشه درست اسلامى در آن شرائط بود زيرا اين مباحث، در عين حال كه اثر و نتيجه سياسى داشت و بر ضد دستگاه حاكم بود، حساسيت حكومت را بر نمىانگيخت. امام ضمناً مسئله «امامت»، يعنى سيستم حكومت اسلامى و رهبرى جامعه اسلامى توسط امام معصوم، را روشن مىكرد و مردم را از آنچه در جامعه اسلامى آن روز مىگذشت، يعنى حاكميت حاكمان زور و كفر و سردمداران فاسق و منافق، آگاه مىساخت و به آنان تفهيم مىكرد كه حكومتى مانند حكومت« عبدالملك»، حكومتى كه اسلام خواسته، نيست. اهميت اين موضوع از اين نظر بود كه تا مردم نسبت به اين مسئله توجه پيدا نمىكردند و از حالت جمود و تخديرى كه به مرور زمان به وجود آمده بود، بيرون نمىآمدند، تغيير اوضاع و تشكيل حكومت مطلوب اسلامى امكان نداشت.يك نمونه از اين گونه بيانات و مواعظ امام سجاد كه بهترين گواه نكات ياد شده است، سخنان مفصلى است كه به تصريح محدثان، امام هر روز جمعه در مسجد پيامبر، آن را براى ياران خود و ديگران ايراد مىنمود. در اينجا به عنوان نمونه بخشهايى از سخنان امام را از نظر خوانندگان مىگذرانيم:«مردم! پرهيزگار باشيد و بدانيد كه به سوى خدا باز خواهيد گشت. آن روز (رستاخيز) هر كس آنچه را كه از نيك و بد، انجام داده، نزد خود حاضر خواهد يافت و آرزو خواهد كرد كه بين او و اعمال بدش فرسخها فاصله باشد… نخستين امورى كه در قبر، دو فرشته منكر و نكير از آن سوال خواهند كرد، «خداى» تو كه او را عبادت مىكنى، و «پيامبر» تو كه به سوى تو فرستاده شده است، و «دين» تو كه از آن پيروى مىكنى، و «كتاب» (آسمانى) كه آن را تلاوت مىكنى، و «امام» تو كه ولايتش را پذيرفتهاى، خواهد بود…»در اين سخنان چند چيز جلب توجه مىكند:
1- تكرار اين سخنان در هر روز جمعه كه نشانگر اهميت آن و ميزان عنايت امام به طرح اين مسائل است.
2- از اينكه گفتار امام با جمله: اى مردم! (ايها الناس) آغاز مىگردد، معلوم مىشود كه در اينجا مخاطبان امام، تنها شيعيان و يا پيروان خاص امام نبودهاند، بلكه دايره مخاطبان وى وسيع و عام بوده است.
3- امام طى سخنان خود صراحتاً يا تلويحاً، به آيات، متعدد قران استناد و استدلال نموده است و اين بدان جهت است كه در اينجا طرف سخن، عامه مردم بودهاند و آنان به امام سجاد به عنوان يك امام نگاه نمىكردند، از اينرو امام براى تثبيت مطلب، به آيات قرآن استشهاد مىكرده است، ولى در مواردى كه طرف سخن تنها شيعيان و ياران خاص امام بودند، حضرت ضرورتى براى استناد به آيات قرآن نمىديد.
ضرورت تبيين احكام و نشر فرهنگ اصيل اسلامى
در كنار اين وضع اندوهبار، وقتى كه ناآگاهى مردم از تعاليم اسلام، و پيدايش بدعتها و انحرافها را در نظر بگيريم، عمق فاجعه بيشتر روشن مىگردد و بهتر در مىيابيم كه امام چهارم با درك عميق درد جامعه بوده كه با آن مواعظ، مردم را بيدار مىساخته است. اينك توجه شما را به نمونه هايى از متروك شدن تعاليم اسلام، و ناآگاهى مردم از وظايف اسلامى و پيدايش انحرافها جلب مىكنيم:
1- به گفته برخى از دانشمندان، بنى هاشم در زمان امام سجاد (ع) نمىدانستند چگونه نماز بخوانند و چگونه حج به جا آورند و اصولاً شيعيان از احكام دينى جز آنچه از افواه شنيده بودند، نمىدانستند!
وقتى كه وضع فريضهاى مثل نماز كه از اركان اسلام است و هر مسلمانى در شبانه روز بايد پنج بار آن را به جا آورد، در ميان بنى هاشم كه مىبايست در اين زمينهها از همه داناتر و آگاهتر باشند، چنين باشد، مىتوان حدس زد كه ميزان آگاهى دينى در مردم ديگر شهرها و مناطق، و شناخت توده مردم مسلمان در مورد ساير برنامههاى اسلام تا چه حد بوده است؟!
2- «انس بن مالك»، صحابى مشهور، مىگفت: چيزى از آنچه در زمان رسول خدا جارى بود، سراغ ندارم. گفتند: پس نماز چيست؟ گفت: پس آنچه بر سر نماز آورديد، چه بود؟!
3- در سال 87 در زمان خلافت وليد بن عبدالملك «عمر بن عبدالعزيز» كه امير مدينه بود، به عنوان اميرالحاج به حج رفت ولى وقوف در روز عيد قربان را غلط انجام داد.
4- «محمد بن مسلم بن شهاب زهرى» مىگويد: در دمشق نزد «انس بن مالك» رفتيم، ديديم تنها نشسته گريه مىكند، وقتى كه از علت گريهاش پرسيدم، پاسخ داد: از مجموع آنچه از اسلام فرا گرفتم، جز اين نماز را سراغ ندارم كه مانده باشد و آن هم ضايع شده است.
5- اندكى پس از زمان انس، «حسن بصرى» مىگفت: اگر رسول خدا به ميان شما برگردد، از ميان همه آنچه به شما تعليم كرده، جز «قبله» شما چيز ديگرى را نخواهد شناخت!!
3- تبيين معارف در كلاس دعا
يكى از ديگر شيوههاى تبليغى و مبارزاتى امام سجاد (ع) تبيين معارف اسلام در قالب دعا بود. مىدانيم كه دعا پيوندى است معنوى ميان انسان و پروردگار كه اثر تربيتى و سازندگى مهمى دارد، از اين نظر دعا از نظر اسلام جايگاه خاصى دارد و اگر دعاهاى رسيده از پيامبر اسلام (ص) و امامان معصوم يك جا گرد آورى شود، مجموعه بزرگى خواهد شد. اين دعاها مكتب تربيتى بزرگى است كه در سازندگى و رشد روحى انسانها نقش مهمى دارد/
صحيفه سجاديه
از آنجا كه در زمان امام چهارم شرائط اختناقآميزى حكمفرما بود، امام بسيارى از اهداف و مقاصد خود را در قالب دعا و مناجات بيان مىكرد. مجموع دعاهاى امام سجاد به نام «صحيفه سجاديه» معروف است كه پس از قرآن مجيد و نهج البلاغه، بزرگترين و مهمترين گنجينه گرانبهاى حقايق و معارف الهى به شمار مىرود، به طورى كه از ادوار پيشين از طرف دانشمندان برجسته ما «اخت القران»،(54) «انجيل اهل بيت (ع)» و «زبور آل محمد (ص)» لقب گرفته است. صحيفه سجاديه تنها شامل راز و نياز با خدا و بيان حاجت در پيشگاه وى نيست، بلكه درياى بيكرانى از علوم و معارف اسلامى است كه طى آن مسائل عقيدتى، فرهنگى، اجتماعى، سياسى و پارهاى از قوانين طبيعى و احكام شرعى در قالب دعا مطرح شده است.در سال 1353 ه’.ق، مرجع فقيد، مرحوم آيت الله العظمى نجفى مرعشى قدس سره، نسخهاى از صحيفه سجاديه را براى علامه معاصر مولف تفسير طنطاوى (مفتى اسكندريه) به «قاهره» فرستاد. وى پس از تشكر از دريافت اين هديه گرانبها و ستايش فراوان از آن، در پاسخ چنين نوشت:«اين از بد بختى ماست كه تاكنون بر اين اثر گرانبهاى جاويد كه از مواريث نبوت است، دست نيافته بوديم، من هر چه در آن مىنگرم، آن را از گفتار مخلوق برتر و از كلام خالق پايينتر مىيابم.» به خاطر اهميت و اعتبار كم نظير صحيفه سجاديه، در تاريخ اسلام شرحهاى بسيارى به زبان عربى و فارسى بر اين كتاب نوشته شده است.مرحوم علامه «شيخ آغا بزرگ تهرانى» در كتاب پرارج «الذريعه» در حدود پنجاه شرح – غير از ترجمهها – بر صحيفه سجاديه را نام برده است.علاوه بر اين شرحها، گروهى از دانشمندان گذشته و معاصر، ترجمههاى متعددى بر صحيفه نگاشتهاند كه تعدادى از آنها در سالهاى اخير چاپ و منتشر شده است/صحيفه سجاديه شامل 54 دعا است كه فهرست عناوين آنها بدين قرار است:
1- ستايش خدا.
2- درود بر محمد ص و خاندان او.
3- درود بر فرشتگان حامل عرش.
4- درخواست رحمت براى پيروى پيامبران.
5- دعاى آن حضرت براى خود و دوستانش.
6-دعا هنگام صبح و شام
7-دعاى آن حضرت هنگامى كه پيشامدها و حوادث مهم پيش مىآمد و نيز به هنگام اندوه/
8-در پناه جستن به خدا از ناملايمات و اخلاق ناپسند و كارهاى زشت/
9-در اشتياق به طلب آمرزش
10-در پناه بردن به درگاه خداوند/
11-درطلب فرجام نيك/
12-در اعتراف به گناه و طلب توبه/
13-در درخواست حوائج
14-در شكايت از ستمگران، هنگامى كه مورد ستم واقع مىشد يا از ستمگران كارى كه خوش نمىداشت، مىديد/
15-هنگام بيمارى و پيش آمدن اندوه يا گرفتارى/
16- درخواست عفو از گناهان و عيبها/
17- درخواست دفع شر شيطان و پناه بردن به خداوند از دشمنى و مكر او/
18- دعا پس از رفع خطر و پس از برآورده شدن سريع حاجت
19- در طلب باران پس از قحطى و خشكسالى/
20- در طلب اخلاق ستوده و رفتار پسنديده/
21- دعا هنگام حزن و اندوه/
22- دعا هنگام سختى و مشقت و مشكلات/
23- در طلب عافيت و شكر و سپاس بر آن/
24- دعا درباره فرزندان خود/
25- دعاى آن حضرت براى پدر و مادرش/
26- درباره همسايگان و دوستان/
27- دعا براى مرزداران كشور اسلامى/
28- در پناه بردن به خدا
29- دعا هنگام تنگ شدن روزى/
30- در طلب يارى از خدا براى پرداخت قرض/
31- در ذكر توبه و طلب آن/
32- دعا پس از نماز شب/
33- در طلب خير/
34- دعا هنگام گرفتارى و هنگام ديدن كسى كه به رسوايى گناه گرفتار شده بود/
35- دعا در مقام رضا هنگام ديدن دنياداران/
36- دعا هنگام شنيدن صداى رعد و ديدن ابر و برق/
37- دعا در اعتربف به اينكه از عهده شكر نعمتهاى خدا نمىتوان بر آمد/
38- درعذر خواهى از كوتاهى در اداى حقوق بندگان خدا/
39- در طلب عفو و رحمت/
40- دعاى اول ماه رمضان/
41- دعا هنگامى كه از مرگ كسى با خبر مىشد، يا از مرگ ياد مىكرد/
42- ئر طلب پرده پوشى و نگهدارى از گناه/
43- هنگام ختم قرآن (پايان قرائت آن)/
44- هنگام نگاه كردن به ماه نو و رويت هلال/
45- دعا در وداع ماه رمضان/
46- دعاى روزهاى عيد فطر و جمعه/
47- دعا در روز عرفه(نهم ذيحجه)/
48- دعا در روزهاى عيد قربان و جمعه/
49- دعا براى دفع مكر دشمنان/
50- در ترس از خدا/
51- در تضرع و زارى/
52- اصرار در خواهش از خدا/
53- در مقام كوچكى در پيشگاه الهى/
54- در طلب رفع اندوهها
شاگردى زهرى در محضر امام سجاد (ع)
مرام و مذهب زهرى در ميان دانشمندان ما به شدت مورد اختلاف است. برخى، او را شيعه و دوستدار و پيرو امام سجاد (ع) معرفى نموده قرائنى بر اين معنا بيان كردهاند، اما برخى ديگر، او را از دشمنان خاندان امامت و از طرفداران بنى اميه شمرده مورد انتقاد قرار دادهاند/مؤلف «روضات الجنات» بين دو نظريه بدين گونه جمع كرده است كه، «او ابتدأاً از طرفداران و مزدوان بنى اميه بوده است ولى در پرتو علم و آگاهى خويش، در اواخر عمر، راه حق را تشخيص داده با بنى اميه قطع رابطه كرده به جرگه پيروان و شاگردان مكتب امام سجاد (ع) پيوسته است»/ولى، برعكس نظر او، اسناد و شواهد تاريخى فراوانى وجود دارد كه گواهى مىدهد او در آغاز كار و دوران جوانى، كه در مدينه بوده، با حضرت سجاد (ع) ارتباط داشته و از مكتب آن حضرت بهره مىبرده است ولى بعدها به دربار بنى اميه جذب شده در خدمت آنان قرار گرفته است و اينكه گاهى امويان به طعنه به او مىگفتند: «پيامبر تو (على بن الحسين) چه مىكند»؟!(68)گويا مربوط به همين دوران بوده است. ذيلاً زندگى او رامورد بررسى قرار داده شواهد پيوند او با دربار بنى اميه را از نظرخوانندگان مىگذرانيم:
نياز خلفاى ستمگر به وجود علماى دربارى
مىدانيم كه خلفاى ستمگر و ضد اسلامى، براى آنكه بتوانند بر مردمى كه معتقد به اسلام بودند حكومت كنند، چارهاى نداشتند جز اينكه اعتقاد قلبى مردم را نسبت به مشروعيت آنچه انجام مىدادند،جلب كنند، زيرا آن روز هنوز زمان زيادى از صدر اسلام نگذشته بود و ايمان قلبى مردم به اسلام به قوت خود باقى بود، اگر مردم مىفهميدند كه بيعتى كه با آن ظالمان كردهاند، بيعت درستى نيست و آنان شايسته خلافت رسول الله نيستند، بدون شك تسليم آنان نمىشدند. اگر اين معنا را درباره همه مردم نيز نپذيريم، مسلماً در جامعه اسلامى آن روز افراد زيادى بودند كه وضع غير اسلامى دستگاه خلفا را از روى ايمان قلبى تحمل مىكردند، يعنى تصور مىكردند كه وضع حاكم، وضع اسلامى است. به همين جهت بود كه خلفاى ستمگر براى مشروع جلوه دادن حكومت خويش، كوشش مىكردند كه محدثان و علماى دينى را به دربار خود جذب كرده آنان را وادار سازند تا احاديثى را از زبان پيامبر اسلام يا صحابه بزرگ آن حضرت به نفع آنان جعل كنند و بدين وسيله زمينه ذهنى و فكرى پذيرش حكومت آنان را در جامعه آماده سازند/براين اساس، هدف خلفاى اموى از جذب زهرى، استفاده از وجود و موقعيت دينى او بود. او نيز خود را كاملا در اختيار آنان قرار داد و به نفع آنان كتاب نوشت و حديث جعل كرد و از اين طريق به اهداف شوم آنان كمك فراوان كرد. شخصى بنام «معمر» مىگويد: ما خيال مىكرديم از زهرى احاديث بسيارى نقل كردهايم ؛ تا آنكه وليد (بن عبدالملك) كشته شد، پس از كشته شدن او، دفترهاى زيادى را ديديم كه بر چهار پايان حمل و از خزينههاى وليد خارج مىشد و مىگفتند: اين، دانش زهرى است. يعنى، زهرى آنقدر كتاب و دفتر براى وليد و به خواسته او از حديث پر كرده بود كه وقتى خواستند آنها را از خزانه وليد خارج كنند، ناچار بر چهارپايان حمل كردند!خود زهرى مىگويد: در آغاز، ما از نگارش دانش ناخشنود بوديم تا اينكه اميران و حكمرانان، ما را وادار به نوشتن آن نمودند (تا به صورت كتاب در آيد)، سپس ما چنين انديشيديم كه هيچ مسلمانى را از اين كار منع نكنند (و علم و دانش نوشته شود). «ابن كثير» مىنويسد: كسى كه زهرى را وادار به نوشتن حديث كرد، هسام بن عبدالملك بود،و از آن روز كه زهرى كتاب نوشت، مردم نيز شروع به نوشتن احاديث كردند.روزى هشام بن عبدالملك از وى خواست براى فرزندان او حديث ياد بدهد، در اين هنگام زهرى يك نفر منشى خواست و چهار صد حديث املا كرد و منشى نوشت. «عمر بن عبدالعزيز» نيز طى بخشنامهاى نوشت: در نقل و كتابت حديث از وجود زهرى غفلت نكنيد، زيرا هيچ كس داناتر از او نسبت به سنت گذشته باقى نمانده است! اينك بايد ديد دفاتر و كتابهايى كه به امر وليد و هشام پر از حديث شده بود، شامل چه نوع حديثهايى بوده است؟ بى شك در ميان اين دفاتر يك حديث هم در محكوميت امثال وليد و هشام وجود نداشت، بلكه شامل احاديثى بود كه بر اعمال ننگين و ضد اسلامى آنان صحه مىگذاشت و از وزنه و موقعيت درخشان رقباى سياسى آنان يعنى بنى هاشم مىكاست.
درس وارستگى
تصور نشود كه سردمداران اموى از دامهايى كه پيش پاى امثال زهرى گسترده بودند، براى امام چهارم تدارك نديده بودند، خير، آنان از اين نقشهها خيلى مىكشيدند، اما امام سجاد در برابر تطميعها و تهديدهاى آنان بى اعتنايى نشان مىداد و هر بار كه در صدد جلب توجه آن حضرت بر مىآمدند، دست رد به سينه آنها مىزد. دو نمونه ياده شده در زير گواه صادقى بر اين معنا است:
1- عبدالملك در دوران خلافت خويش، يك سال در مراسم حج طواف مىكرد و امام على بن الحسين (ع) نيز پيشاپيش او سرگرم طواف بود و اعتنايى به او نداشت، عبدالملك كه حضرت را از نزديك نديده بود و او را به قيافه نمىشناخت، گفت: اين كيست كه جلوتر از ما طواف مىكند و به ما اعتنايى نمىكند؟! گفتند: او على بن الحسين است/عبدالملك در كنارى نشست و گفت: او را نزد من بياوريد! وقتى كه حضرت نزد او حاضر شد، گفت: اين على بن الحسين، من قاتل پدر تو نيستم! چرا نزد من نمىآيى؟امام فرمود: قاتل پدرم من دنياى او را فنا كرد، ولى پدرم آخرت او را تباه ساخت، اينك اگر تو هم مىخواهى مثل قاتل پدرم باشى، باش!عبدالملك گفت: نه، مقصودم اين است كه نزد ما بيايى تا از امكانات دنيوى ما برخودار شوى/در اين هنگام امام روى زمين نشست و دامن لباس خود را پهن كرد و گفت: خدايا قدر و ارزش اولياى خود را به وى نشان بده. ناگهان ديدند دامن حضرت پر از گهرهاى درخشانيست كه چشمها را خيره مىكند. آنگاه گفت: خدايا اينها را بگير كه مرا نيازى به اينها نيست.
2- عبدالملك اطلاع پيدا كرده بود كه شمشير پيامبر اسلام در اختيار على بن الحسين ع است (و اين، چيز جالبى بود، زيرا يادگار پيامبر بود و مايه تفاخر. از اين گذشته نوعى مظهر حكومت به شمار مىرفت. وانگهى، بودن آن شمشير نزد على بن الحسين (ع) مايه نگرانى عبدالملك بود زيرا مردم را به سوى خود جلب مىكرد). لذا پيكى نزد آن حضرت فرستاد و درخواست كرد كه حضرت شمشير را براى وى بفرستد و در ذيل نامه نيز نوشت كه اگر كارى داشته باشيد من حاضرم آن را انجام دهم!امام پاسخ رد داد. عبدالملك نامه تهديدآميزى نوشت كه اگر شمشير را نفرستى، سهميه تو از بيت المال قطع خواهم كرد (در آن زمان همه مردم از بيت المال سهميه مىگرفتند امام نيز سهميهاى داشت). امام در پاسخ نوشت: اما بعد، خداوند عهده دار شده است كه بندگان متقى را از آنچه ناخوشايندشان است، نجات بخشد، و از آنجا كه گمان ندارند ،روزى دهد و در قرآن مىفرمايد: «خداوند هيچ خيانتگر ناسپاسى را دوست نمىدارد»