يعقوب ليث صفاري وچگونگی تشکیل دو لت صفاری

737

مقدمه

تاريخ صفاريان زمان و مكان محدودي از تاريخ پرفراز و نشيب ايران دوره اسلامي را در بر مي گيرد يعقوب ليث صفاري در نزد ايرانيان همواره يادآور خاطر جوانمردان و عياران ايراني است حركت او در حقيقت، حركت گروهي از مردم ايران است با مردم جوانمرد و استقلال طلب در ادامه نهضتهاي ملي و مذهبي ايرانيان عليه عربها و حكام دستگاه خلافت بني اميه عباس .

تلاش او براي ايجاد حكومتي مستقل در ناحيه اي كهن و باستاني است كه خاطره بسياري از آداب و رسوم و رموز پهلواني را در قلب خود جاي داده است عمل او كردار عياري است كه ريشه در باورهاي ظلم ستيزي و ايجاد اعتدال اجتماعي دارد كه از سويي از اعتقادات و ارزشهاي اسلامي و از سوي ديگر از فرهنگ ايراني نشات گرفته است .

انديشه او در مبارزه با دستگاه خلافت عباسي و برقراري استقلال حتي در ناحيه‌هاي  كوچك از شرق ايران هر چند خام و ناپخته بود ولي اولا وابسته به نهضتهاي سياسي -مذهبي و ملي ايرانيان پيشين نشات گرفته از آنان بود ثانيا مشروعي بود براي حكومت ايرانيان مسلماني كه درقرون بعد جرات مقابله با دستگاه خليفه را پيدا كردند و هر كدام راه رسيدن به استقلال ايران و ايراني را كوتاهتر نمودند .در اين پژوهش تلاش شده تا حدودي با منطقه سيستان قبل و بعد از اسلام و چگونگي رشد و به قدرت رسيدن يعقوب و اقداماتش را به رشته تحرير درآوريم .

بايد اين نكته را ذكر نمايم كه در رابطه با منابع اين دوره مشكلات اصلي وجود دارد و به طور عمده ويژگيهاي ساختاري اين دولت به ويژه در نخستين سالهاي شكل گيري آن باز مي گردد از يك سو دلايل چند رهبري دولت صفاري در پي آن محيط دربار صفاري چندان علاقه اي به امور فرهنگي و علمي از خود نشان نداده و به همين سبب منبعي زيادي در دسترس نيست و از سوي ديگر صفاريان به دليل فرودستي پايگاه طبقاتي شان ، حضور خوارج در ميان صفوم نشان و از آن بالاتري براي جسارتشان بر ضد خلافت عباسي ، با تحقير و ناخشنودي و غرض ورزي بسياري از منابع رو به رو گشته اند از ديدگاه بيشتر مورخين كه خود نماينده و هواخواه محيط اشرافي و موانع حرمت ديني عباسيان بودند صفاريان جز گروهي از دزدان و راهزنان بي اصل و نسب و حقير نبودند كه راه طغيان بر ضد خليفه را در پيش گرفتند و سرانجام به سزاي اعمال خود در دير العاقول رسيدند بدون شك اگر از آگاهيهاي فراواني كه كتاب تاريخ سيستان در اختيار مي گذارد محروم مي مانديم بسيار از نقاط تاريك و مبهم در محدوده اين تحقيق همچنان بر جاي مي ماند.

فصل اول

تاريخ سياسي ، اجتماعي سيستان در آستانه قيام يعقوب ليث

بخش اول

سيستان ، زاده هيرمند

سيستان را زاده هيرمند گفته اند ، همچنانكه مصر زاده نيل است اگر اين رود نسبتا مهم يعني – هيرمند – از شرق سرچشمه نمي گرفت ، سراسر اين سرزمين را تا حد مغرب نمي پيمود ، اين ناحيه مهم سرنوشتي بهتر از سرنوشت كوير لوت نداشت[1] !

سرزمين اوليه سيستان دورتر از محل كنوني در محدوده اي ميان كرمان و سيستان امروزي قرار داشت و « رام شهرستان» ناميده مي شد كه به علت تغيير مسير رودهيرمند مردم مجبور به ترك آنجا و تاسيس شهر «زرنگ» شدند.[2]

نام هيرمند در اوستا «هئتومنت» آمده كه جزء اول آن به معناي پل و سد و بند است خاك سيستان در واقع ته نشست همين رودخانه هاست به همين جهت بسيار حاصلخيز و از نوع خاك دره فرات و دجله و ساير دره هاي آباد است كه شايد يكي از قديمي‌ترين تمدن ها را در خود پرورانده است .

سرزمين هلمند يا هيرمند ، سيستان ، در پاره هاي سيزدهم و چهاردهم نخستين ونديداد اوستا به عنوان يازدهمين سرزمين نيك كه اهورا مزدا آفريده است، از آن ياد شده است[3] .

اختلاف درجه حرارت و ميزان ارتفاع شرق و غرب موجب وزش بادهاي شديد و معروف سيستان است دره هيرمند ، در حكم دودكش تنگ هواي داغ دشتها بوده كه آن را به سوي كوهستان هاي شرق مي فرستد.

شيب ملايم دشت هاي سيستان ، تنها وسيله اي است كه آب هيرمند را به دشت ها مي كشد همچنين به علت همين شيب ، رودهيرمند بارها تغيير مسير داده و ناچار آباديهاي آن چندين بار جابجا شده است . مردم سيستان براي بهره برداري از آب هيرمند، به صورت دسته جمعي اقدام به ايجاد سدهاي گزي مي كنند و پشت آن خاك مي ريزند كه به كار«حشبر» گويند[4].

شايد سيستان تنها نقطه اي از ايران باشد كه مردم آن براي تامين معيشت خود سالي دو ماه را متحدا و بدون هر اختلافي به چنين كار دسته جمعي دست مي زنند .

بيجا به تظر نمي رسد كه بگوييم همين امر «يعني اعتقاد و ايمان به همكاري عمومي – ولو دو ماه و سه ماه در سال باشد- يكي از علل قيام و عصيان مردم اين سرزمين بر ضد اعراب بوده است طي دويست سال تسلط اعراب ، حكام منصوب عرب حتي يكسال را به آسايش نگذارندند و دائما در زد و خورد با طاغيان و ياغيان بودند.[5] و فرياد زدند « يك درم خراج ديگر به خليفه نمي دهيم چون شما را نگاه نتواند داشت[6] ».

بخش دوم

سيستان در فرهنگ و تمدن ايراني

سيستان ، نام خود را از سكاها ، مردمي از گروه اقوام هند و اروپايي گرفته كه به گواهي سالنامه هاي چيني، كه نخستين منابعي هستند كه از آنان ياد مي كنند در ناحيه اي از كاشغر و آبگير رود تا ريم و تا جهت غربي باكتريا ، سكونت داشتند.

كتيبه هاي هخامنشي و منابع يوناني باستان از اوايل سده ششم پيش از ميلاد از سكاها ياد مي كنند آنها كه با حركت قوم خويشاوند خود «يوئچي» بسوي جنوب رانده شده بودند در سده دوم پيش از ميلاد از باكتريا و سرزمينهاي بخش بالاي جيحون به نواحي در نگياناي روزگار باستان (زرنگ = درنگيانا) و آراخوسيا(زمينداور) كوچيدند شمار زيادي از سكاها در جنوب افغانستان سكونت گزيدند .

سرانجام ‌نام ‌خود را به بخش جنوب غربي اين سرزمين كه «سگستان» نام گرفت، دادند.[7]

سكاها قومي نيرومند و دلير بودند در دوره باستان در زمان پارتها ، تاريخ ايران را بارها در نواحي غربي متحول ساختند فرهاد سوم ، پادشاه اشكاني در 129 ق.م از سكاها درخواست كمك جهت جلوگيري از حملات سلوكيان به سرزمين ماد را كرد. اندكي بعد بدست آنها كشته شد در 76 ق.م سكاها ، شاهزاده اي اشكاني بنام «سنتروك» را كه دست نشانده آنها بود به تخت شاهي نشاندند در جنگهاي بين اشكانيان به ويژه جنگ حران در 53 ق . م سواران زره پوش سكايي نقش بزرگي ايفاء كردند.[8]

فتح سيستان به گفته «هرودوت» در زمان كوروش هخامنشي صورت گرفته است او مي گويد : « كوروش قاره آسيا را به اطاعت درآورد و به آشور حمله كرد.» معلوم است كه مراد از قاره آسيا سرزمين واقع در مغرب سند بوده است . بنابراين ، فتح ايالات شرقي بايد در همان زمان صورت گرفته باشد زيرا ايالات شرقي ايران، كه دركتيبه هاي تخت جمشيد ، نقش رستم ضبط شده در زمان كمبوجيه و داريوش اول مسخر نگشته اند. در واقع ايالات پارت ، زرنگ، هرات ، خوارزم و باختر و سند و رخج در زمان كوروش به تصرف ايران درآمده است .[9]

اشاره «استرابون» جغرافيدان يوناني، به لشكركشي كوروش به هند، بعد از ملكه سميراميس و مشقاتي كه در اين سفر متحمل گشته و از كسان وي اندكي جان سالم بدر بوده اند، عبور از جنوب دشت لوت را به تحقيق نمي توان گفت از چه راهي رفته، ثابت مي كند. اگر اردشير اول ساساني از راه «نرماشير» به سيستان رفته و با سگزيان در آويخته است، بايد راه كوروش نيز همان راه بوده باشد.

به تحقيق، در زمان هخامنشيان، منطقه شرقي دشت لوت و در جنوب سيستان در غرب آراخوزيان، اقوم آرياسيي زندگي مي كردند كه در ريشه اوستايي «اگر اسپي» است كه به معني راننده اسب توانا، مي باشد. اين قوم در جنگهاي مشرق زمين به كوروش كمك شايان نمودند. مورد التفات او قرار گرفتند. لقب «اورگت» (محسن و ياري دهنده) را گرفتند.[10]

در اوايل سده سوم ميلادي، اولين شاه ساساني، اردشير بابكان (241-226 م) سيستان را به حوزه قدرت خود الحاق نمود. در دوره هاي گوناگون، حكومت اين سرزمين در دست پاسداران مرزي كه مرزبان خوانده مي شدند يا شاهزادگان خاندان شاهي ساساني بود. مثلاً بهرام سوم پس از شكست دادن عمويش هر مزد اول حدود سال 282 م. كه به ياري سكاها و كوشانها سر به شورش برداشته بود، با لقب سكانشاه بر سيستان حكومت راند. هرمز سوم (459-457 م) نيز با داشتن همان لقب، عهده دار حكومت اين ولايت شد.[11] خاندان سورن، در آنجا اعتباري خاص داشتند. آخرين حكمران آنجا، ملقب به رتبيل بود.[12]

علاوه بر اين، سيستان مركز داستانهاي ملي ايران بوده رستم پهلوان معروف و خاندانش در آنجا مي زيسته اند. سيستانيان اين داستانها را به ياد داشته و سرمشق زندگي ساخته اند. چون به نژاد و نسب و بزرگ منشي خويش توجهي خاص داشتن در برابر قوم عرب براي نماياندن افتخارات خود پافشاري مي كردند ناگزير به سر كشي و طغيان وجنگ و خروج بودند.

فردوسي براي تنظيم شاهنامه علاوه بر خداينامك از پيري به نام «آزاد سرو» كه گويا نسبتش به رستم مي رسيده استفاده كرده و اين خود دليل زنده بودن آثار باستان در خاطر ايرانيان است.[13]

يكي از دوره هاي رونق سيستان در قرون سوم و چهارم ميلادي، به هنگام فرمانروايي سكاها و ساسانيان بود باستانشناسي بر صخره اي كه ميان هامون قرار دارد و به نام «كوه كواجا» كوه خواجه معروف است، خرابه هاي يك شهر باستاني با كاخها و آتشكده معظمي كشف كرده اند. دوران ديگر، رونق سيستان در قرون يازدهم و دوازدهم ميلادي/ پنجم و ششم هجري قمري مصادف با برقرار صلح طولاني در اين سرزمين و توسعه امور آبياري آن است.

در اين دوره كشاورزي به حد اعتلاي خود رسيد.  ولي با حمله مغول در قرن 13م/7 هـ.ق  به هنگام حمله تيمورلنگ و قتل عام و غارت سيستان صورت گرفت. از آن پس به تدريج گل و لاي رودخانه، كانال آبياري را بر انباشت و بادهاي سوزان، عمارات زيبا را در زير ريگ مدفون ساخت.[14]

باستان شناسان، به استناد آنچه از حفاريهاي دست آورده اند، مي گويند: اقوام باستاني در اويدينها، ساكنين بومي نواحي سيستان و بلوچستان و مكران بوده اند.

بر سر مسير مهاجرت آنها، گفتگو زياد است. و اينكه آريايي هستند يا نه؟ امروز بلوچها خود را آريايي مي دانند. قديمي ترين نوشته زبان فارسي كه از بلوچ اسم مي برد، شاهنامه است.[15]

ژنرال سرپرسي سايكس، مامور استعمار انگليس در سفرنامه خود مي نويسد: از اصل و نسب طايفه بلوچ اطلاع صحيحي در دست نيست. زيرا اين قبيله گذشته از اينكه فاقد ادبيات قديمي هستند، بي اندازه جاهل و نادان و در عين حال متكبرند.[16]

سر هنري پتينگر، معتقد است كه آنها از نژاد تركمن هستند. ولي پروفسور راولينسون مي گويد: بلوچ، مفرس بلوس است كه پادشاه بابل بوده و با نمرود پسر كوش كه در كتاب مقدس ذكر آن شده منطبق ميگردد. بلوس و كوش به مرور ايام تبديل، به كوچ و بلوچ شده و وادي كچ Kec آن را Key نيز گويند. بلوچستان را در زمان ساسانيان – كوسون- مي گفتند كه يحتمل مشتمل از كوچ بوده است.[17]

اينان در باب تاريخ ساختن سيستان، بنيان شهر را به گرشاسب نسبت مي دادند. زمين داور را كاوس خاص رستم كرده بود. در قرنين زادگاه يعقوب جائي را كه آخورگاه رخش رستم مي خواندند. كوه خواجه را عامه، كوه رستم مي گفتند.

بديهي است كه در سيستان داستانهاي گرشاب زال و رستم و پهلوانان اساطيري شهرت ديرين داشت و در هر مكاني خاطره اي از پهلوانان خداي نامه بود.

سيستان در كتب زرتشتي زاد و بوم خاندان كيان به شمار مي آمد و محمل ظهور سوشيان (نجات دهنده)، موعود زرتشت است.[18]

در دوره اسلامي، مردان اين ولايت به داشتن اندام تنومند و قوي شهرت داشتند. آنان حتي در بازارها نيز با شمشير آخته راه مي رفتند. در اين دوره، سيستان ظاهراً جزء امارت خراسان شمرده مي شد. ولي اعراب نفوذ كمي در آنجا داشتند.[19]

بنابراين، مركز حركتهاي ضد اموي و عباسي گرديد. و پناهگاهي مناسب براي خوارج.

بخش سوم

فتح سيستان، توسط اعراب

در هنگام حمله اعراب به ايران، يزدگرد سوم از طريق كرمان به سيستان آمد. پنج سال در اين ناحيه بود. سرانجام با هزار چابك سوار از آنجا به مرو رفت.

مولف تاريخ سيستان گويد: در هنگاميكه «مجاشع ابن مسعود سلمي» سردار عرب يزدگرد را دنبال مي كرد مردم سيستان در مقابل مهاجمين عرب، مردانه پايداري كردند. مجامع شكست خورد ناگزير بازگشت.[20]

طبري گويد: فتح سيستان توسط «عاصم بن عمر» و «عبدالله بن عمر» صورت گرفت. سپس «ربيع بن زياد الحارثي» با سپاه گران به سيستان آمد و مردم سيستان ناگزير با سردار عرب آشتي كردند. سيستان در رديف ممالك اسلامي درآمد.[21]

در تاريخ سيستان، داستان عجيبي از ملاقات «ايران» پسر رستم و حاكم و سردار عرب بيان مي كند و مي گويد ربيع بن زياد تختي از جسد كشتگان ساخته و بر آن قرشي انداخته و همچنين از اجساد تكيه گاهها ساخته و خود بر بالاي آن نشست. چون ايران رستم و موبد موبدان به نزديك رسيدند و چنين ديدند فرود آمدند. قرارداد صلح را امضاء كردند. قرار شد سالي يك ميليون درهم براي خليفه بفرستند.[22]

در واقع، فتح سيستان و كرمان توسط اعراب، آخرين مراحل فتوحات عرب در ايران بود كه توسط عبدالله بن عامر در سال سي هجري در زمان عثمان صورت گرفت.[23]

«ابوعبيده معمربن مثني‌» گويد: دهقان خراسان و سيستان و كرمان به آن شرط صلح كرد كه با شهر وي نيز همان رفتار كنند كه با برخي از شهرهاي فارس و كرمان كرده اند. پس از آن ربيع به ديهي بنام «كركويه» در پنج مايلي زالق رسيد و با مردم آنجا صلح كرد. سپس راهي زرنگ شد. نخست به هيرمند رسيد. و از وادي نوق كه از آن منشعب است، گذشت و به «زوشت» كه فاصله آن از زرنگ دو ثلث مايل است، رسيد.

اهل زوشت برون شدند و با وي جنگ سختي كردند. و گروهي از مسلمين به هلاكت رسيدند. اما سپاهيان اسلام هجوم آوردند، شكست در لشكر زوشت افكندند و خلقي عظيم بكشتند. هر كسي كه زنده مانده بود ناگزير به شهر، بازگشت.

ربيع از آنجا به «ناشرود» رفت و با مردم آنجا نبرد كرد و چيره شد. در آنجا بود كه «ابوصالح عبدالرحمن بن عبدالرحمن» (كاتب ديوان حجاج بن يوسف) به همراه مادرش اسير شد.[24]

ربيع پس از جنگي يا اهل زرنگ، شهر را محاصره كرد. مرزبان آن «اپرويز» كسي فرستاد و زينهار خواست تا صلح كنند. دو سال در آن مقام كرد. پس از آن نزد «ابن عامر» شد. مردي از «بنو حارث بن كعب» را به جاي خود گمارد. لكن اهل زرنگ وي را بيرون راندند و دروازه هاي شهر را بستند.

ابن عامر، «عبدالرحمن بن سمره بن حبيب بن عبد شمس» را ولايت سيستان داد و او به زرنگ رفت. در روز يكي از اعياد ايرانيان، قصر مرزبان را محاصره كرد. مرزبان دو هزار هزار بدو داد و زينهار خواست پس ابن سمره از زرنگ تا نواحي هند و از رخج تا ديار داور هر چند بود به تصرف خود درآورد.[25]

در عهد اميرالمومنين علي (ع)، همچنين «عبدالرحمن بن جبره و طايي» حاكم سيستان بود. در هنگام نزاع معاويه با اميرالمومنين علي (ع) همچنين عبدالرحمن سمره كه به قهستان رفته و منزوي بود، هدايايي براي معاويه فرستاد، معاويه توصيه اي به اسپهبد سيستان، در باب اطاعت از عبدالرحمن نوشت. اما مردم سيستان قبول نكردند. او همچنان در قهستان منزوي بود. تا «جبره و طايي» توسط يك راهزن عرب بنام «حسكه حيطي» كشته شد.[26]

چون خبر شهادت علي (ع) شايع شد، سمره به دمشق رفت و حكم حكومت سيستان را گرفت. او به سيستان آمد و تا كابل رفت و آنجا را قتل و غارت كرد. و مهلب را به سيستان فرستاد تا آنجا را فتح كند.

و خود از سيستان به بصره رفت. و از آنجا به كوفه نزد «زياد بن ابي» والي كوفه رفته و در آنجا وفات يافت. پس از او خراسان به «عبدالله بن عامر» رسيد. او با مرزبانان و اسپهبدان معاهده بست و با مردم سيستان نيكويي كرد. بعد از او، معاويه بصره و خراسان و سيستان را به زياد بن ابي داد. و او ربيع الحارثي را به سيستان فرستاد. ربيع كارهاي نيك كرد. مردم را به فقه و تفسير و حديث دلالت كرد. او از حسن بصري علم آموخته بود. مسجد جامع سيستان را او ساخت و محراب آن را حسن بصري گذاشت.

ربيع در سال 45 هـ به بست رفت و بار تبيل پادشاه كابل جنگ كرده او فراري شده و اكثر بلاد آنجا مطيع شد. وي ديوان خراج را در سيستان نهاد. رسم تعيين مستوفيان و مشرفان را او نهاد. ربيع هيچ كاري را بدون مشورت با حسن بصري نمي كرد. تا آنكه او را مغزول كردند.[27]

بعد از ربيع، به مدت دويست سال حكومت سيستان دست به دست حكام عرب
مي گشت. تا اينكه يعقوب ليث حكومت سيستان را از «درهم بن نصر» از بازماندگان آخرين امير خراسان و سيستان «نصر بن سيار» گرفت. و بدين ترتيب، حكومت آن ملك از عرب به عجم منتقل شد.

بخش چهارم

سيستان، پناهگاه خوارج

در كرانه ريگزارهاي خاور بيابان لوت، در ميان شنزارهايي كه با اندك وزش باد به تكان مي آيند، در كنار مردابها و درياچه هائيكه پيرامون آنها را نيزارهاي پهناور فرا گرفته، در ميان دشتي كه درختان توانايي آن را ندارد تا در برابر باد برپا ايستند.سر انجام در سر راه هيرمند سرزمين باستاني كه آن را سيستان نامند قرار گرفته است.[28]

اين ولايت، در فاصله سالهاي 33-30 هـ بدست اعراب افتاد. روزي كه يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساساني از كرمان بطرف سيستان گريخت، تا به مرو رود.

سپاهيان عرب نيز در تعقيب او به سيستان رو نهادند. ولي سردار مسلمانان از سيستانيان شكست خورد.

عثمان خليفه سوم، ربيع بن زياد را به فتح سيستان فرستاد. با دادن تلفات فراوان نتوانست مقاومت كند و تسليم شد. معهذا بارها عليه حكام عرب شوريد و طغيان نمود مجدداً به تصرف اعراب درآمد.[29]

علاوه بر اين، موقعيت طبيعي سيستان است كه مقدمات شورش عليه حكام عرب را سهل تر نمود. زيرا سيستان از نظر طبيعي، يك دژ است. از هر طرف آن را موانعي مانند كويرهاي بي آب و گياه فرا گرفته است. بدين جهت اين سرزمين دور از خلافت آشيانه و پناهگاه مردم ناراضي از حكومت عرب و عاصيان بر خلفا بود مردم اين ناحيه طبيعي در اوايل اسلام تا كابل و قندهار جنوب افغانستان و مغرب هند كه هنوز مسلمان نشده بودند و چون مفتوح شد، هنوز بدرستي تحت حكومت عرب نرفته، توانست ناراضيان را پناه دهد و زمامداري عرب، هيچگاه از جهت سيستان آسوده خاطر نبودند و شورش و طغيان خوارج از آنجا بود و هميشه محلي براي حكومت ضد عرب بود و موقعيتي مناسب براي آن داشته است.

ستمگريهاي حجاج بن يوسف والي اموي در عراق عده اي از خوارج را به نواحي شرقي، خصوصاً سيستان راند. در آن ناحيه كم كم قدرت يافتند. حجاج بن يوسف سرداري بنام «عبيدالله بن ابي بكره» را مامور سركوبي آنان كرد.

اما خوارج سيستان آن چنان شكستي به لشكر حجاج وارد آوردند كه به قول نويسنده تاريخ سيستان كسي از آنان باقي نماند. بدين جهت آن را «حبيش الفنا» گفتند. خوارج بزرگترين دسته مخالفين خلافت را تشكيل مي دادند و هميشه مورد تعقيب بودند. لذا اين دسته سيستان را كه امنيت بيشتري داشت و پناهگاه مصوني بوده انتخاب كردند.

در زمان خلافت عبدالملك بن مروان (86-65هـ) «قطري بن فجاء ه» «معروف به قرض الشعر» كه مردي شاعر و پرهيزكار و از بزرگان عرب بود. بر اثر ظلم بيحد حجاج والي عراقين، جمعيتي انبوه از مردم كرمان و سيستان و خراسان را دور خود جمع كرد. عليه دستگاه خلافت قيام كرد. (71 هـ) از اين تاريخ خوارج در شرق ايران يعني كرمان و سيستان و خراسان، قدرت يافتند تا جائيكه از فرستادن خراج و ماليات به دربار خلافت ممانعت مي كردند و وقتي حاكمي از سوي خليفه به آنجا فرستاده مي شد اخراج
مي نمودند.

فرقه اي از خوارج در زمان مهدي خليفه عباسي در 160 هـ در قسمت شرق خراسان در حدود جوز جانان (گرگان امروزي) و طالقان و مرو رود شورش كردند رئيس اين دسته «يوسف البرم» ادعاي امامت داشت حكومت شهر پوشنگ را از مصعب جد طاهر ذواليمينين گرفته بر تمام نواحي اطراف خراسان تسلط يافت.

فرقه اي ديگر، فرقه حمزه آذرك در زمان هاورن الرشيد در مكران و سيستان در خراسان شروع به فعاليت كردند. مدتهاي بسيار طولاني با خلافت مبارزه كردند و دولت معتبري تشكيل دادند و با وجود اينكه «طلحه بن طاهر» آنها را سركوب كرد. ولي خوارج از ميان نرفتند. پيوسته به زد و خورد مي پرداختند.[30]

همچنان سيستان دستخوش تاخت و تاز خوارج بود و شهرها و دهات نهب و غارت مي شد. لذا مردم سيستان براي دفع خوارج، دسته هايي تشكيل دادند كه اين دسته ها را مطوعه خواندند. اينان از همان دسته هايي بودن كه به ميل خود در ثغور اسلام براي ثواب با كفار مي جنگيدند.[31]

مطوعه سيستان بدون اطلاع خليفه و به خرج خود داوطلبانه دسته هاي مسلح تشكيل دادند و با خوارج كه مزاحم مسلمانان بودند به جنگ پرداختند. اما در عهد طاهريان بويژه طاهر دوم حكمران سيستان «محمد ابراهيم بن حصين قوسي» بود كه اهل سنت و خوارج سازگاري داشت. اين كار موجب گستاخي و نارضايتي مردم شد.

مطوعه در صدد برآمدند در مقابل خوارج بايستند گرچه براي دفع كوشيدند اما با كسب قدرت خوارج خصوصاً پيوستن عياران به آنها، توده مردم از آنها (خوارج) ترسيدند.

…. در سال 151 هـ.ق مردي به نام «معن بن زائده شيباني» از دوستان منصور دو‌انيقي خليفه عباسي به حكومت سيستان رسيد. او مردي طماح و سختگير بود براي ساختن كاخي در بست از اسراي كابلي و خوارج بهره گرفت آنها نيز با هم توطئه كرده و او را به قتل رساندند سردار وي «يزيد بن مريد» خوارج را تار و مار كرد.[32]

بخش پنجم

قيام حمزه آذرك خارجي

آغاز خروج حمزه در سال 180 هـ.ق بود دنباله حركت «عمربن مروان» كه مورخان او را نيز خارجي مي دانستند.

در سال 181 هـ.ق «علي بن عيسي» حاكم خراسان از طرف خود «همان بن سلم» سپس «نصربن سليمان» و بعد پسر خود «عيسي» را به سيستان فرستاد و او را حاكم عمومي و خراج و نماز و حرب در سيستان نمود.[33]

حمزه بن عبدالله خارجي، خود را از نسل زو طهماسب ، پهلوان داستاني ايران مي‌دانست وي عالم و شجاع و از اهالي اوق بود.[34] چون به سيستان آمد، يكي از عمال دولت عباسي به او بي ادبي كرد حمزه درصد امر به معروف برآمد و چون آن عامل در صدد كشتن حمزه برآمد بدست او كشته شد.

طبري و ابن اثير نام پدر او را آترك و آغاز خروج او را در سال 179 هـ.ق مي دانند. وي را منسوب به خاندان شاري گفته اند. خانداني كه بر قسمتي از خراسان فرمانروايي داشته اند. اما به قول نويسنده تاريخ سيستان، نام پدر وي، عبدالله بود در ماخذ عربي آترك را از كلمه قديم پهلوي آزرك مي دانند كه قبل از پذيرش اسلام او بدان نام مسمي بوده است.

علي بن زيد بيهقي (ابن فندق) او را حمزه بن آزرك الخارجي و از دهقانان سيستان نوشته آرز، يا آتش از ريشه آثر اوستا و آتور پهلوي نام يكي از ايزدان مزديسنادر اوستا است. او پسر اهورا مزدا بوده است. حدس زده مي شود كه حمزه ابتدا كيش زرتشتي داشته است.[35]

نكته جالبتر اينكه بسياري از كساني كه با او بودند، ايراني بودند ايرانياني كه از دستگاه خلافت ناراضي بودند. با اعراب ناراضي هم داستان مي شدند و هرگز ملاحظه برتريهاي نژادي در ميان نبوده خاصه كه بيشتر خوارج لازم نمي دانستند. خليفه مسلمانان از عرب و قريش باشد وهمين امرموجب انتشار مبادي و تعاليم آنها در ميان ايرانيان بود.[36]

 حمزه بعد از كشتن عامل عباسيان در سال 180 هـ.ق به حج رفت. در اين سفر با ياران «قطري بن الفجارء ه» از سران خوارج مخالفان عباسي تماس حاصل كرد. چون به سيستان آمد به عنوان سردار ملي پذيرفته شد. مخالفان عباسي گرد او جمع شدند و در حدود پنج هزار نفر با او بيعت كردند.[37]

چه فرمانروايي «علي بن عيسي» در خراسان با ظلم و قساوت توام بود. از اين رو در هر گوشه بر ضد او شورش و آشوبي برپا بود. لذا چون خوارج قيام بر حكومت جائر را لازم و واجب مي شمردند. در مخالفت خود، بيش از سايرين تعصب نشان مي دادند.[38]

خبر بيعت عده كثيري با حمزه وقتي به «علي بن عيسي» حكمران خراسان رسيد پسر خود عيسي را به جنگ حمزه وقتي به «علي بن عيسي» حكمران خراسان رسيد. پسر خود عيسي را به جنگ حمزه فرستاد. در روز جمعه شوال 182 هـ.ق جنگ سختي بين طرفين اتفاق افتاد و عيسي با دادن تلفات فراوان فرار كرد. او كه مردي دشمن شكن بود با اين شكست بي آبرو شد و از نظر تبليغاتي و تقويت روحي براي حمزه و خوارج بسيار با ارزش بوده شاعران در اين باره مدايح بسيار در كوي و برزن خواندند.[39]

حمزه بعد از فرار عيسي مردم سيستان را از پرداخت ماليات نقدي و جنسي به دربار خليفه باز داشت و خود نيز چيزي از مردم نگرفت. او لشكريان خود را به اطراف مي‌فرستاد و به آنها مي گفت: مگذاريد كه عاملان ظالم خليفه بر ضعفا جور كنند.[40]

و خود در سيستان از مردم چيزي نمي گرفت و با آنان بخوبي رفتار مي كرد و مردم سيستان به سبب خلافت او، به سلامت به سر مي بردند و مدتها بعد از مرگ او، خاطره او در اذهان آنها باقي بود.[41]

تاخت و تازهاي مكرر حمزه در خراسان و سيستان علي بن عيسي را به ستوه آورد. به ناچار نامه به بغداد نوشت، كه مردي از خوارج در سيستان، خراسان و كرمان و گرگان تاختن كرده و دخل از آنجا برخاسته يك درم و يك حبه از اين ايالات بدست نمي آيد.

چون نامه به هارون الرشيد رسيد به فكر چاره افتاده در اين هنگام حمزه داراي سي هزار سپاهي بود كه به دسته هاي 500 نفري تقسيم شده بودند و به هر سو مي تاختند و در هيچ جا مقام نداشتند.[42]

هارون در سال 189 هـ.ق به ري سفر كرد و كارهاي علي بن عيسي را بررسي كرد. امير حرسي خود «هرثمه بن اعين» را والي خراسان كرد و اموال علي بن عيسي كه 1500 بار بيشتر بود مصادره كرد.[43]

همچنين نامه اي به حمزه نوشت و او را به كتاب خدا و سنت رسول و اطاعت فرا خواند و به او امان داد به شرط آن كه پيش او رود.

حمزه در پاسخ چنين نوشت: من خودم مردم را به كتاب خدا مي خوانم جنگ من با عاملان تو براي تصرف ملك تو و رغبت در دنيا و جاه طلبي و بدنامي نيست.

بلكه براي بد سيرتي و خونريزي و مال ستاني و بدكاري ايشان است.[44] آنچه از جنگ من با كارگزارانت به گوش تو رسيده است نه از آن است كه من در ملك با تو سر منارعه دارم يا رغبتي به دنيا در دلم باشد كه بدين وسيله بخواهم بدان دسترسي يابم و در اين كار برتري يابم، حتي با آنكه بد سيرتي عمال تو در رفتار با زير دستانشان چنان بر همه آشكار است كه معلوم همگان است من سركش بر آنها پيش نگرفته ام. آنچه از احوال خراسان و سيستان و فارس و كرمان بتو رسيده است مرا از سخن در اين باب رها مي كند.[45]

خبر احتمالي حمله سپاه روم به ممالك اسلامي منجر به فسخ عزيمت هارون به سيستان شد. اما در سال 192 هـ.ق مجدداً روي به خراسان نهاد تا فرزند خود مامون را كه مورد توجه ايرانيان بود به اداره سيستان بگمارد.

در اين ايام هارون به طوس رسيده و ازحمزه تقاضاي كمك به امنيت و فرمانبرداري كرد كه حمزه قبول شرايط خليفه را نكرد و آماده جنگ شده همچنين اعلام نمود اين جنگ آخرين جنگي است كه تكليف او و خوارج با خلافت بغداد يكسره خواهد كرد. او در آخرين پيام از ياران خود تقاضاي كمك و ياري بي دريغ را نمود آنان نيز همدل شدند.[46]

خبر حركت سپاه عظيم، به طرف خراسان و خبر مرگ هارون در سناباد وقتي به مردم سيستان و حمزه رسيد، با شنيدن خبر مرگ خليفه رو به ياران كرد و گفت: خداوند جنگيدن مومنين را صلاح ندانست و ديگر دست از ستيزه برداشت.

علت اصلي تغيير مشي سياسي حمزه، از آن روز به بعد معلوم نيست، شايد نخوت و باد فتوحات پي در پي او را سرمست و مغرور كرده شايد زهد و ورع و دينداري بيش از اندازه او را وادار كرد كه از آن پس از جنگ با مسلمانان دست بردارد و به جبران طغيانهايي كه در برابر خليفه اسلامي كرده بود به جنگ با مسلمانان دست بردارد و به جبران طغيانهايي كه در برابر خليفه اسلامي كرده بود به جنگ با كفار بپردازد.[47]

في الواقع عجيب است كه چگونه در چنين موقعيت مهمي، يعني دور شدن خليفه مقتدري از بغداد و مرگ او در خراسان و آشفتگي اوضاع مركز خلافت و ساير شهرها، او را به فكر استفاده از اين وضع نينداخت.[48]

حقيقت اين است كه حمزه بهترين موقعيت را كه پيش برد آرمانها و مقاصد ملي او بود از دست داد. و با انحراف فكري كه پيدا كرد اضمحلال تشكيلات خوارج را نيز باعث شد.[49]

پس از فوت او، خوارج قهرمان فاتح خود را از دست دادند و در سيستان به صورت فرقه اي در آمدند كه هر روز حكام براي سركوبي دشمنان خود از آنها بهره مي جستند. چنانكه «محمد ابراهيم قوسي» حاكم زرنگ براي فرونشاندن قيام بست و مخالفت با عياران از آنها استفاده كرد.

در واقع، نتيجه اين تحولات، جابجا شدن قدرت از فرقه اي به فرقه ديگر بود يعني عياران آمدند و جاي خوارج را گرفتند.[50]

فصل دوم

يعقوب و اقداماتش

بخش اول

اصل و نسبت صفاريان

دولت صفاريان اولين قدرتي بود كه بعد از سقوط مدائن بار ديگر ايرانيان را از طريق غلبه- امارت استيلاء- بر قسمتي از سرزمين خويش حاكم كرد، همين نكته سبب شد كه حكومت آنها دنباله دولت ساساني تلقي شود. نسبت نامه اي كه در تاريخ سيستان نقل شده است، هيچ محققي نمي تواند صحت آن را تضمين كند دليلي بر اين مدعاست.[51]

صاحب تاريخ سيستان نسب يعقوب را تا كيومرث بالا مي برد. مشخص است كه اين نسب نامه نيز مانند ديگر نسب نامه ها كه امراي ايراني در آغاز استقلال مجدد ايران براي خود مي ساختند، اصلي ندارد. ولي آنان از پرداختن آن ناچار بوده اند چه برطبق پندار ديرين ايراني، سلاطين و زمامداران بايد از تخمه شاهان قديم باشند. كه وارث قره ايزدي بوده اند بدون شك اين نسب نامه پس از آنكه يعقوب به امارت سيستان و پادشاهي قسمتي از ايران رسيده است، براي او درست شده است.[52] طبق روايت كتاب احياء الملوك نسبت يعقوب به انوشيروان مي رسد.[53]

به عبارتي علت انتساب حكومتهاي ايراني پس از اسلام به ايران باستان واكنشي بوده، در مقابل تحقير عرب، و از طرفي اين حكومتها مي خواستند با احياي احساسات ملي ايراني از كمك و ياري مردم برخوردار باشند، تا بتوانند حكومت مستقلي تشكيل دهند.[54]

مساله ديگر، كه محرك يعقوب براي تفاخر و احساس تفوق بود. و آن سنت تاريخي ديگري كه اختصاصاً زادگاه يعقوب يعني قرنين بر ساير قراء و آباديها فضيلت مي داد، معروف بود كه قرنين آخور حش اسب رستم است، بر اساس اين سنت، مردم سيستان به قرنين به چشم ديگري مي نگريستند. يعقوب هم در زندگي خود مايه اي براي مفاخره داشت، چه او اسب خود را در آخور رخش رستم بسته بود.[55]

مولف طبقات ناصري در گزارش خود از سفر به سيستان (603 هـ.ق) از محلي در نزديكي دروازه طعام صحبت كرده، به گفته مردم آن ديار استناد مي كند و مي‌گويد: «يعقوب و يارانش يك روز در هفته در اين محل جمع شده و به بازي امير و وزير مشغول مي شدند. از قضا، يك روز صالح بن نصر امير سيستان كه از شكار باز مي گشت آنان را ديد، و يكي از افرادي را براي تحقيق پيش آنان فرستاد. عياران او را با اصرار پياده كردند، كه «ملك را پياده بايد خدمت كرد. فرستاده چون بازگشت آنچه ديدي بود براي صالح تعريف كرد، صالح براي وقت گذراني شخصاً نزد جوانان رفت و يعقوب كه نقش امير را داشت. فرمان داد صالح را از اسب به زير آوردند، گفتند بيا امير را خدمت كن».[56]

بديهي است كه اقوام يعقوب در بدست گرفتن مقام پادشاهي در بازيهاي كودكانه كه از بزرگي او در آينده خبر مي دهد. حكايت عاميانه اي از گونه داستانهاي حماسه ملي ايران است. اما با اين همه براي نشان دادن تاثير نيروي غرور محلي در دستاوردهاي سياسي و نظامي صفاريان حائز اهميت است.[57]صفاريان چنانكه نام آنها نشان مي دهد رويگر زادگاني بودند كه از بين طبقه عامه برخاستند. پدر يعقوب ليث كه مردي گمنام بود به رويگري اشتغال داشت – دكانش محلي رفت و آمد عياران بود- يعقوب در دكان رويگري مي آموخت و عمرو به كرايه چهارپايان (مكاري) و بنايي مشغول بود.[58]

گرديزي مي نويسد:«و يعقوب بن الليث معدل مردي مجهول بوده و اصل او از روستاي سيستان بود، از ده قرنين. و چون به شهر آمد، رويگري اختيار كرد و همي‌آموخت، و ماهي به پانزده درهم مزدور بود و سبب رشد او آن بود: هر چه  يافتي و داشتي با مردان خوردي ما به هر شغلي كه بيفتادي پيشرو همه بودي. پس از رويگري به عياري شد، و از آنجا به دزدي افتاد و برده داري – و پس سرهنگي يافت، و خيل يافت و همچنين به تدريج به اميري رسيد».[59]

در واقع ظهور سردار جنگجويي از بين طبقات روستايي و بازاري و رسيدن به مقام بلندي كه با قدرت رقباي اصل و نسب داري را كنار بزند تا آن زمان در تاريخ سابقه نداشت، رويگر زادگان سيستاني به كمك عياران زيردست خود با سعي در دفع خوارج و ايجاد امنيت محلي خاطره پهلوانهاي باستاني و قصه هاي مربوط به رستم و سام و زال و نريمان را دوباره در اذهان قوت و حيات دادند.[60]

يعقوب ليث با در پيش گرفتن روش جوانمردي و دلاوري نشان داده كه در هر كاري برتر از ديگران است وي پس از ترك رويگري به عياري و راهزني افتاد. او و پدر و برادرانش از اين طريق به ثروتي رسيده با خرج آن بين متابعان و عياران زير دست خود، بسياري را دور خود جمع كردند.[61]

ميرخواند در اين زمينه مي نويسد:«به راه زدن مشغول شو تا اسباب سرداري مرتب سازد».[62]

البته يعقوب براي اينكه خاطره يك راهزن و عيار بي رحم را در ذهن اهالي سيستان به جاي نگذارد، فقط به غارت كاروانهاي بيگانه مي پرداخت، و از كاروانهاي تجاري سيستان مبلغي به عنوان راهداري مي گرفته است!

همين امر باعث شده كه در آن ولايت مورد وحشت و نفرت اهالي واقع نشود. در مورد دوران كودكي و رويگري و عياري و راهزني يعقوب اطلاع چنداني در دست نيست و چون بعدها به سبب پيشرفت كار يعقوب و جانشينانش مورد توجه قرار گرفته، با افسانه و قصه درهم آميخته و از حسن حماسي نيز خالي نيست. حكايات چندي از تاريخ دولت صفاريان و از جمله در مورد آغاز كار آنان در جوامع الحكايات عرفي آمده كه گاه رنگ و بوي قصه و حماسه به خود مي گيرد.[63]

عدم توجه كافي به مسايل سيستان به سبب بروز مشكلات درون دستگاه خلافت و ضعف تدريجي طاهريان و نفوذ آنان در آنجا نيز باعث تقويت نقش گروههاي چون خوارج و مخالفان آنان از مطوعه و عياران گرديده، نقش حاكمان طاهري در سيستان كمرنگ شد. در اين ميان صالح بن نصر در راس گروههاي مخالف خوارج و سياست‌هاي حاكم طاهري قرار گرفت. يعقوب و ياران او نيز به صالح پيوستند، و به قولي پدر و برادرانش نيز در بين اين گروه از چريك هاي محلي بودند. يعقوب و ظاهراً حتي پدرش ليث از مدتها قبل و گويا در همان اوايل كه صالح بن نصر با عياران زرنج به سرپرستي درهم بن نصر، اتحاد داشت، و همگي بر ضد خوارج مي جنگيدند. در طي شبگردي ها و عياري خويش جزو دسته درهم در آمده بودند.[64]

حمدالله مستوفي و به تبع او خواندمير پس از روي آوردن ليث پدر يعقوب به عياري و راهزني و رها كردن رويگري خبر داد.

يعقوب و برادرش عمرو ليث هر دو رويگر زادگاني بودند كه در محيط اجتماعي سيستان- كانون اصلي – خوارج – رشد نموده بودند و لذا با مسائل نظامي و سياسي، اجتماعي جامعه خود آشنا بودند و تفكر و نقشه اجتماعي خاص در ابتدا نداشتند گاه رهبري راهزنان و گاه به رويگري و سپس به عياري پرداختند. به درجات بالاي سرهنگي و اميري رسيدند.[65]

بار تولد مي نويسد: يعقوب حقوق خويش را فقط شمشير متكي ساخت. بدين سبب ناچاري بايست در انديشه ايجاد لشكري وفادار باشد و نقدينه لازم را براي جنگ فراهم آورد. براي حصول مقصود خود ناگزير مي شد به مصادره اموال توانگران دست زند.[66]

بخش دوم

تشكيل دولت صفاري و حكمراني يعقوب ليث صفار

يعقوب وقتي سركار آمد اكثر اهالي سيستان جنگهاي طولاني خسته شده بودند. خواهان كسي بودند كه به آشفتگيهاي ناشي از تاخت و تازها پايان دهد. جنگها و حوادث از عياران، مرداني دلاور و جنگ آزموده پديد آورده بود. چنانكه لياقت و شايستگي آنان براي رياست مسلم شده بود.

 از همه طبقات به ناچار علاقمند بودند كه از ميان عياران، نيرومندترين و كارآزموده‌ترين مرد ظهور كند. سررشته كارها را بدست گيرد. بتواند موقعيت اجتماعي و منافع آنها را از تكيه به خليفه بغداد بي نياز كند به سنتها و آئين هاي ايراني معتقد باشد، و از آنها حمايت كند.

يعقوب همان كسي بود، كه مي توانست. اين خواسته ها را برآورده سازد. به جنبش‌هاي پراكنده عياران بي هدف و ماجراجو خاتمه دهد.[67]

يعقوب بن ليث از اعضاي گروه عياران ضد خوارج بود. كه خيلي زود توانست با نشان دادن لياقت و كفايت لازم براي رهبري گروه عياران، سران پيشين عياران چون صالح بن نصر و در هم بن نصر را كنار زده و قدرت در سيستان را ازآن خود سازد.[68]

پس از تصرف بست توسط صالح بن نصر، لياقت و استعداد جنگي عياران زرنج كه تحت رهبري درهم بن نصر بودند. مورد توجه صالح قرار گرفت و به كمك آنان طي جنگهايي، موقعيت خود را در بست و اطراف آن تثبيت كرد.

فرماندهان صالح بن نصر در اين جنگها، درهم، كثيربن ورقا و يعقوب بن ليث بودند. كثيربن ورقا دايي يعقوب و در آغاز خارجي بوده و گويا ليث و فرزندانش نيز همراه با او با داشتن قلعه اي به راهزني و مخالفت با حاكم طاهري سيستاني مي‌پرداختند.[69]

گرچه ابن حوقل و ياقوت حموي خبر از قتل كثير و متواري شدن يارانش به بست و پيوستن آنها به درهم پس از جنگي با نيروهاي حاكم طاهري سيستان مي دهند، اما كثير و يارانش احتمالاً پس از مورد توجه قرار گرفتن ليث توسط درهم، به درهم بن نصر پيوستند، چون وي از جمله كساني بوده كه در شكست عمار خارجي نقش داشته و مورد توجه صالح بن نصر نيز واقع مي شود.[70]

جنگ با نيروهاي حاكم طاهري نيز كه طي آن كثيربن ورقا كشته مي شود، پس از شكست عمار خارجي بوده است. عوفي در جوامع الحكايات حكايتي آورده كه همين نظر را تاييد مي كند. وي مي گويد؛ يعقوب كه كثير را رقيبي جدي و مورد توجه صالح ديد. صالح را ترغيب نمود كه براي بدست آوردن نياز مالي خود، كثير را براي مصادره اموال پسران ميان خارجي بفرستد. كثير وظيفه خود را انجام داد. اما در اين حين از سوي حكمران طاهري سيستان لشكري بسوي او آمد. وي چون نيروي كافي در اختيار نداشت. از صالح كمك خواست. صالح يعقوب را به كمك او فرستاد، اما يعقوب تعلل ورزيده، كثير در درگيري با نيروهاي حاكم كشته شد.[71]

يعقوب قدرتمندترين عياري بود،كه به دسته عياران صالح بن نصر كه از سوي اهالي بست به عنوان امير برگزيده شده بود، پيوست. هدف صالح تصرف كل سيستان بود، و در سال (239هـ.ق) حاكم طاهريان به نام ابراهيم بن حضين را از زرنج بيرون راند. با اخراج ابراهيم هرگونه كنترل خلاقت عملاً بر سيستان به پايان رسيد. رقابت ديرينه بست و زرنج سبب تضعيف موقعيت صالح در شهر زرنج گرديد.[72]

نقش موثر يعقوب در شكست ابراهيم بن حضين حاكم طاهري و مبارزات پس از آن با خوارج و نيروهاي طرفدار حاكم و فرستادگان طاهري نيز بر اهميت يعقوب مي افزايد. عياران زرنج و در راس آنها يعقوب و حامد سرناوك احتمالاً به سرپرستي درهم بن نصر در يك موقعيت مناسب توانستند، با تحريك تعصب ميان مردم زرنج و بست، موقعيت صالح را در زرنج تضعيف نمايند. صالح كه با ياران و عياران بستي تنها مانده بود و مسلماً تعداد آنها در شهر زرنج كمتر از عياران اين شهر بود، از بست كمك خواست و وقتي مالك بن مردويه با پانصد سوار به نزديكي شهر رسيد.

صالح از شهر خارج شده، به آنها پيوست، اما يعقوب و سرناوك طي جنگ مالك را كشته و صالح را به هزيمت وا داشتند. در واقع حسن رقابت ميان بست و زرنج كه يعقوب و سرناوك و احتمالاً درهم به آن دامن مي زدند، موجب نارضايي عمومي از صالح و نزديكان بستي او گرديد.[73]

حكايتي از عوفي نيز اين امر و نقش يعقوب در آن را تاييد مي كند. «يعقوب سجزيان را بر آن ماليد تا ميان سجزيان و سيستانيان خصومتي قايم شد و كاربر صالح نصر بشوريد، سيستانيان به يعقوب پيوستند. صالح چون ديد كه كار درهم را شد، حفص و اسماعيل لشكرگاه صالح نصر را بر عنجره [كه دروازه بيروني زرنج و طرف بست بود] زدند».[74]

گرچه تاريخ سيستان نقش «درهم بن نصر» را در رويداد حاكم اهميت جلوه مي دهد، و بيشتر به فعاليت هاي يعقوب در امارت صالح اشاره مي كند، پس از فرار صالح  و بازگشت عياران و سپاهيان به زرنج اين درهم است كه به جانشيني او رسيد.(سال 244 هـ.ق). اين امر نشان از اهميت درهم در تحولات زرنج و نفوذ فراوان او دارد.«در واقع يعقوب حتي رسماً به نيابت درهم در فرماندهي سپاه نرسيد: و مقام صاحب شرطه به خصص بن اسماعيل داده شد. در سه سال آينده درهم امير واقعي سيستان بود».[75]

بنابراين با توجه به ورود صفاريان به صحنه سياسي سيستان مي توان دريافت كه يعقوب در اواخر فرمانروايي صالح بن نصر، تحت فرمان درهم درحوادث و وقايع اهميت يافته و چون درهم سالها با فعاليت و توانمندي وي آشنا بود، وي را همراه يار نزديكش حامد سرناوك به سپهسالاري خود برگزيد.

يعقوب از اين پس در صحنه حوادث سيستان نقش برجسته يافته، شايستگي خود را در رهبري سپاه و مبارزه با خوارج و مخالفان ديگر نشان داد. موفقيت هاي اساسي وي در اين جنگها كه قبل از هر چيز غنايمي را براي قشون نويد داد و باعث روي آوردن سپاهيان به يعقوب ليث گرديد. همين امر باعث بروز اختلاف و دشمني بين درهم و يعقوب گرديد، اما درهم وقتي خود و قوت يعقوب را ديد، ناچار از مقام خود كنار رفت.[76]

بدين ترتيب يعقوب ليث با درايت و هوشياري و بكار بردن شيوه هاي عياري راه را براي رسيدن به قدرت هموار نمود و موفق شد، كه در سال 247 هـ.ق به امارت سيستان برسد و به «سبب مكر و هوشياري و نكوكاري، اتباع او مطيع و وفادار شدند، چنانكه نسبت به هيچ كس چنان اطاعتي به عمل نيامده و كسي مانند او چنان تسلط و برتري نيافته بود».[77]

با بهره برداري از چنين روشي بود كه سرانجام پس از جنگهاي طولاني با خوارج در سال 251 هجري عمار خارجي را شكست داده، سرش را بر ديوار زرنج آويخت.

در اين ميان خلافت نيز دچار بحران سياسي شده، متوكل در سال 247 هجري كشته شد و منتصر جانشين متوكل نيز بيش از شش ماه دوام نياورد، و تركان المستعين را به خلافت برداشتند.[78] از طرفي صالح بن نصر در بست نيرو پيدا كرده، يعقوب مجبور شد، بارها با او بجنگد. وي حتي يك بار بر زرنج دست يافت. اما سرانجام مجبور به فرار شد. يعقوب از غنايم جنگي براي جذب نيروهاي مخالف بيشتر استفاده كرد،  و از درستي برخي از اطرافيانش از جمله از هربن يحيي بن زهير با خوارج استفاده كرده، در صدد جلب نيروهاي آنها برآمد.

در اثر تلاش هزاران نفر از خوارج به يعقوب پيوستند، كه يعقوب نيز به تو به خود اقداماتي نمود و موجب رضايت آنان و جلب نيروهاي بيشتر گرديد. يعقوب در رمضان سال 249 هجري راهي جنگ با صالح شد، اما اين بار رتبيل كه داراي نيروي فراواني بود، به ياري صالح آمد. يعقوب توانست به رغم نيروي كمتر با حيله جنگي و فريب دشمن به جايي كه رتبيل در آن قرار داشت حمله كرده، در يك جنگ و عمليات سريع رتبيل را از بين ببرد. كشته شدن رتبيل باعث پراكنده شدن نيروهاي او و به جاي گذاشتن غنايم فراوان گرديد. از جمله هزاران نفر اسير و چهار هزار اسب و تعدادي اشتر و استر و چهارپايان و درم و دينار و قيل به دست ياران يعقوب افتاد و ياران و نزديكان صالح و همه سپاهيان او به پناه يعقوب در آمدند. صالح پس از فرار اسير شده، در بند يعقوب به سال 251 هجري درگذشت.[79]

پس از كشته شدن عمار خارجي در همين سال و پيوستن بيش از پيش نيروهاي مردمي آنها به يعقوب كار خوارج در سيستان سستي گرفته، باقيمانده آنها در كوهها و دره هاي دور دست پراكنده شدند.[80]

يعقوب نيز براي تثبيت موقعيت خود به جنگ و مبارزه مي پرداخت. وي توانست بر سرزمين هاي وسيعي دست يابد. اين در حالي بود كه نزاع قدرت در بغداد رخ داده مستعين خلع و معتربالله خليفه شد (251 هـ.ق).[81] در عين حال حكومت طاهري نيز تحت امر محمد بن طاهر هر چه بيشتر به ضعف و فتور نهايي خود مي رسيد. يعقوب علاوه بر زرنج و بست و حوالي آن در سيستان، بر رخج و زابل و زمين داور و نواحي آن تسلط پيدا كرد و عاملاني از طرف خود بر آن جاها فرستاده وي براي توجيه عملكرد خود نسبت به خليفه اظهار اطاعت و فرمانبرداري كرد، و در بين مردم ادعا نمود كه از خليفه دستور قلع و قمع خوارج و حفظ طرق و بسط امنيت را دريافته، به دستور او امر به معروف و نهي از منكر پرداخته است.[82]

در سال 253 هجري يعقوب راهي هرات گرديد كه زير نظر خاندان طاهري بود و آنجا را متصرف شد، حسين بن عبدالله بن طاهر و بسياري از نزديكان و اموال داراييشان را ضبط كرده به سيستان فرستاد و پوشنگ خاستگاه طاهريان را نيز متصرف شد. ابراهيم بن الياس بن اسد، سپهسالار طاهريان در پوشنگ از يعقوب شكست يافته، هزيمت شد. يعقوب چنان وحشتي در دل سپاهيان خراسان انداخت كه ابراهيم در گزارش خود به محمدبن طاهر حكمران طاهري گفت:«با اين مرد به حرب هيچ نبايد كه سپاهي هولناك دارد و بي تكلف و بي گردش، همي حرب كنند و دون شمشير زدن هيچ كاري ندارند. خوارج با او همه يكي شده اند و به فرمان اويند. صواب آن است كه او را استمالت كرده آيد».

به همين دليل محمدبن طاهر بزودي منشور حكومت سيستان و كابل و كرمان و فارس را همراه هداياي بسيار براي او فرستاده ضمن آنكه از اين طريق خطر حملات يعقوب را متوجه حكمران فارس نمود كه به كرمان و قلمرو ديگر طاهري چشم طمع داشت. از طرفي واگذاري كرمان نيز كه طاهريان از مدتها بيش تسلط بر آنجا نداشتند، امتياز زيادي از نظر طاهريان محسوب نمي شد.

معتز خليفه عباسي نيز گويا با واگذاري كرمان به يعقوب موافق بود. البته طاهريان نيز مي توانستند خليفه را بر صدور چنين فرمانهايي برانگيزند بخصوص كه آنان بر بغداد و سامرا و در واقع خليفه تسلط داشتند. يعقوب با واگذاري رسمي بخشي از سرزمين هاي اسلامي به خود راضي شد و با اين پيروزي به سيستان برگشته شعرا به زبان عربي شعر گفتند.

قد اكرم الله اهل المصر والبلد        بملك اليعقوب ذي الافضل و العدد[83]

«چون اين شعر بر خواندند. او عالم نبود. محمدبن وصيف حاضر بود و دبير رسايل او بود و ادب نيكو دانست و بدان روزگار نامه پارسي نبود. پس يعقوب گفت چيزي كه من اندر نيابم چرا بايد گفت؟ محمد وصيف پس شعر پارسي گفتن گرفت  و اولين شعر پارسي اندر عجم او گفت».[84]

اينكه آيا يعقوب واقعاً زبان عربي نمي دانست، يا ظاهر به عدم آشنايي به زبان عربي مي نمود، دقيقاً مشخص نيست، از طرفي بعيد مي نمايد كه او با حضور در جمع مطوعه و در ارتباط زد و خورد با خوارج كه قسمت اعظم زندگي او را شامل مي شود، از اين زبان بهره اي نگرفته باشد. از طرف ديگر در تاريخ سيستان از عدم اطلاع او از زبان عربي سخن رفته است. به هر حال اين سخن يعقوب به عمد يا از روي واقعيت باشد عامل طرح و جايگزيني مجدد زبان پارسي به منزله زبان درباري گرديد و شعراي مديحه سرا او را وادار ساخت كه به زبان پارسي شعر گويند، و اين سر آغاز تضج مجدد زبان پارسي شد.[85]

يعقوب در سال 254 هجري راهي تصرف كرمان شده قبل از آنكه يعقوب بتواند خود را به كرمان برساند، حكمران اعزامي از طرف علي بن حسين بر آنجا مسلط شد. اما يعقوب توانست با حيله جنگي بر طوق بن مغلس در كرمان دست يافته در جنگي ديگر علي بن حسين را نيز به اسارت در آورد در اين جنگها غنايم فراواني بدست سپاهيان يعقوب افتاد و در سال 255 هجري يعقوب وارد شيراز گرديد، اما وي نيروي از آنجا خارج شده، به سيستان بازگشت؛ زيرا از عواقب ماندن در فارس و نارضايي خليفه از خود كه هنوز قدرت و قلمرو كافي در اختيار نداشت بيمناك بود. در عين حال توانست يك رقيب قدرتمند را از سر راه خود برداشته، كرمان را به قلمرو تحت اختيار خود بيفزايد. و از طريق يورش به كرمان و فارس و مصادره اموال حاكمان و بزرگان نزديك به آنها مقادير قابل توجهي زر و سيم و اموال گوناگون بدست آورد، و با آن به سرو‌سامان دادن سپاه خود بپردازد. «اصولاً حمله او به فارس يك حمله غارتگرانه موفقيت آميز بيش نبود»؛[86]

يعقوب با آنكه سپاهيان را از غارت شيراز بر حذر داشت اما به هر سپاهي از اموال بدست آمده سيصد درهم رسيد.[87]

پس از خارج شدن يعقوب از فارس، حارث بن سيما با فرمان خليفه مهتدي بر آنجا مسلط شد. بعد از مدتي نيز يكي از رجال عراق به نام محمدبن واصل بن ابراهيم تميمي با همدستي مردي از اكراد به نام احمدبن ليث بر حارث بن سيما حمله كردند و او را كشتند، محمدبن واصل در سال 256 هجري بر فارس مستولي شد و از معتمد خليفه عباسي – فرمانبرداري نمود.[88]

با اينكه در همين سال معتمد سيستان را نيز ضميمه خراسان در عهد محمدبن طاهر، حكمران طاهري درآورد، يعقوب به كرمان حركت كرده، با مطيع كردن محمدبن واصل و فرستادن هديه هاي گرانبها به بغداد ثابت كرد، امير واقعي سيستان و كرمان اوست. اين امر باعث شد خليفه در سال 257 هجري عهد و لواي رسمي بلخ، طغارستان، هند، سيستان، كرمان را به پيشنهاد برادر متنفذش، الموفق بالله براي او بفرستد.[89]

يعقوب از اين انتخاب و ورود خودش در عداد مامورين عاليرتبه خليفه تقويت يافته، در طي نبردهاي موفق شد، كابل و با ميان و بلخ را متصرف شود و ضمن بدست آوردن غنايم سرشار، خليفه را نيز از اين غنايم و غارتها بهره مند كند.[90]

عمليات جنگي يعقوب بر ضد خوارج و كفار مشرق غور و غرچه ،موجب اعتبار صفاريان در نزد اهل سنت گرديد. اما جاه طلبي هاي يعقوب متوجه نواحي آباد و غني غرب نيز شد. به همين دليل درگيري وي با طاهريان در خراسان و فرمانروايان خليفه در فارس اجتناب ناپذير بود.[91]

يعقوب در سفر دوره اي خود به سرزمين غور و بلخ متوجه هرات شد كه عبدالله بن محمد بن صالح از اشتغال يعقوب در جنگها استفاده كرده، آنجا را در اختيار گرفته بود. با نزديك شدن يعقوب وي راهي نيشابور شد.[92]

برخي از منابع اطلاع مي دهند ه عبدالله بن محمد بن صالح سخبري و برادران وي با يعقوب بر سر بدست آوردن موقعيت و مقام اختلاف پيدا كرده از وي جدا شدند و در طي درگيري با يعقوب سركوب شده، به نيشابور فرار نمودند.[93]

گرديزي نيز ضمن بيان اين مطلب مي نويسد:«و عبدالله بن محمد بن صالح سگزي و دو برادر او [….] را با يعقوب ليث حرب افتاد و عبدالله مريعقوب را شمشيري بزد و خسته كرد و هر سه برادر بدين سبب از سيستان برفتند و به  نزد محمد بن طاهر آمدند به نيشابور و يعقوب نامه نوشت و ايشان را باز خواست و محمد بن طاهر باز نداد و يعقوب به طلب ايشان به خراسان آمد و رسولي به نزديك محمد بن طاهر فرستاد».[94]

نبايد روايت طبري، عبدالله بن صالح با نيروهاي خود نيشابور را محاصره نمود و بر اثر فشارهاي وارده محمدبن طاهر ناگزير شد كه حكومت طبين و قهستان را به وي واگذار نمايد.[95]

اگر اين مطلب درست باشد، بايد گفت اين امر يكي از عوامل مهم توجه يعقوب به نيشابور بوده، يا بهانه لازم را در اختيار او گذاشت تا ضمن از بين بردن دشمن خود، اجازه ندهد پايتخت طاهريان به مقري براي پناه مخالفان يعقوب تبديل شود. پس از تسلط يعقوب به هرات مردي از خوارج به نام عبدالرحمان از كوهستانهاي كروه.[96]

خروج كرده، خود را المتوكل علي الله لقب داده و گروه زيادي از خوارج به او پيوستند، اما سرانجام عبدالرحمن نزديك هرات مجبور به زينهار خواهي از يعقوب شد.[97]

چون عبدالرحمن در آن حوالي وجهه و موقعيتي مناسب داشت براي اينكه هم عمل نواحي اسفزار و خوارج آنها را تحت نظر داشته باشد و هم مخالفين را راضي كرده باشد و در صورت لزوم از نيروي آنها استفاده نمايد، حكومت اسفزار و نواحي اطراف آن را به او داده اما بزودي خوارج بروي شوريده، او را كشتند و ابراهيم بن اخضر را به رهبري برگزيدند. ديگر نيز مجبور شد، با هديه هاي بسيار و اسبان و سلاح نيكو پيش يعقوب بيايد و اظهار اطاعت و نبدگي نمايد. يعقوب نيز او را بر همان عمل نگاه داشت و گفت: «تو و ياران دل قوي بايد داشت كه بيشتر سپاه من و بزرگان همه خواه چند شما اندر اين ميانه بيگانه نيستند. اگر به اين عمل كه دارم به سر نشود، مردم زيادت نزديك من فرست، تا روزي ايشان پيدا كنم و ديوانشان برانم و هرچه از آن عمل خواهند بدهم».[98]

اين گروه از خوارج كه به يعقوب پيوستند جيش الشراه نام گرفتند كه گروه مخصوصي را در صفوف قشون صفاري تشكيل مي دادند.[99]

يعقوب ليث صفاري وقتي پاسخي از محمدبن طاهر مبني بر تسليم پسران محمدبن صالح سجزي دريافت نكرده راهي خراسان شد، و پس از ورود صفاريان به نيشابور دستور توقيف محمدبن طاهر و اطرافيان او را در سال 259 هجري صادر كرد و اموال و داراييهاي آنان را مصادره نمود.[100]

گويا يعقوب از سوي بزرگان دولت طاهري دعوت شده بود و نامه ها و رسولاني بين آنها رد و بدل شده بود. چنانكه بيهقي به آن اشاره كرده و از زبان نزديكان محمدبن طاهر كه با يعقوب ارتباط داشتند. مي نويسد:«زودتر ببايد شتافت كه از اين خداوند ما هيچ كاري نيايد جز لهو، تا ثغر خراسان كه بزرگ ثغري است، به يار نشود».[101]

حكومت محمدبن بن طاهر در خراسان توسط يعقوب ليث كه قدرت خود را به تدريج از سيستان بر ساير نقاط گسترش داد، يعقوب از طريق قهستان راه نيشابور را در پيش گرفت محمدبن طاهر چون توان مقابله با يعقوب را در خود نمي ديد، نزديكان و سرداران خود را براي اظهار اطاعت نزد يعقوب فرستاد و يعقوب گفت به عمربن طاهر بگوييد سپاه خود را آماده نبرد كند.[102]

محمدبن طاهر قبل از ديدار با يعقوب ابراهيم بن صالح مروزي را نزد يعقوب فرستاد و گفت: «اگر بفرمان اميرالمومنين آمدي، عهد و منشور عرضه كن تا ولايت به تو سپارم، و اگر نه باز گرد چون رسول به نزديك يعقوب رسيد و پيغام بگذارد يعقوب شمشير از زير مصلي بيرون آورد و گفت: عهد ولواي من اين است».[103] مگر اميرالمومنين را به بغداد همين شمشير ننشاندست؟ گفتند، بلي گفت مرا به اين جايگاه نيز همين تيغ نشاند.[104]

سرانجام در سال 259 هـ.ق نيشابور را به تصرف خود در آورد و به حكومت پنجاه ساله ظاهريان خاتمه داد.[105]

يعقوب بعد از شكست محمدبن طاهر راهي طبرستان شد، او با توجه به دشمني علويان طبرستان با دستگاه خلافت عباسي و لزوم كاستن از نارضايتي دستگاه خلافت از اقدام خبر خود در فرو گرفتن طاهريان و پناهنده شدن پسران محمدبن صالح سجزي به حسن بن زيد راهي گرگان و طبرستان شد. زيرا در صورتي كه توفيق مي يافت و حسن بن زيد علوي را ه دولت طاهريان و دستگاه خلافت از عهده آنان بر نيامده بودند، شكست مي داد خليفه بغداد در ازاي اين خدمت وي تقصير حمله به نيشابور و انقراض دولت طاهريان را ناديده مي گرفت.[106]

عدم توجه حسن بن زيد به درخواست يعقوب مبني بر استر داد فراريان بهانه لازم را براي حمله به گرگان و طبرستان فراهم آورد كه حسن بن زيد با توجه به قدرت عظيم سپاهيان يعقوب مجبور به هزيمت و فرار شد. يعقوب شهر به شهر به تعقيب او پرداخت و بزرگان را براي تسليم حسن بن زيد تحت فشار قرار داد و « با كجور آمد و به شكنجه و عقوبت خراج دو ساله از مردم رويان بستد تا ولايت چنان شد كه از طعام و لباس هيچ با خلق نماند […. و پس از شورش مردم چالوس] خبر به يعقوب رسيد. بازگشت، وآن نواحي جمله به سوخت و درختها ببريد و آتش در نهاد».[107]

يعقوب توانست به كمك اشراف و مرزبان طبرستان عبدالله بن محمدبن صالح سجزي را بدست آورده، از بين ببرد، اما برادران وي به حاكم وي پناهنده شدند. يعقوب و سپاهيانش در آنجا دچار بلاياي طبيعي شده، خسارات سنگيني به آنها وارد آمد.[108]

يعقوب از حمله به طبرستان نتيجه نگرفت و بازگشت و به حاكم ري، صلابي نام، نامه نوشته خواستار استرداد فرزندان محمدبن صالح سجزي شد و او را تهديد به جنگ نمود، اما حاكم ري آنها را تسليم يعقوب نمود. يعقوب نيز آنها را كشته، عازم سيستان شد.[109]

خليفه عباسي كه نارضايتي خود را از يعقوب در حمله به نيشابور اعلام داشته بود. پس از بازگشت يعقوب از طبرستان و نابودي بسياري از سپاهيان او، و مطلع شدن از نحوه عملكرد يعقوب در طبرستان كه سبب نارضايتي عامه گشت، دستور لعن او را بر منابر صادر كرد. يعقوب نيز پس از چندي راهي تصرف مجدد فارس شد. محمد‌بن‌واصل عامل خليفه در فارس گرچه ابتدا نماينده اي پيش او فرستاد و قلعه و خزانه را تقديم كرد، اما به تحريك محمدبن زيدويه[110] با استفاده از غفلت يعقوب در صدد حمله به صفاريان برآمد. يعقوب طي جنگي شكست سختي به او داد و محمدبن واصل مجبور به فرار شد. اين پيروزي موجبات تقويت صفاريان را فراهم آورد. يعقوب در برابر اقدامات خليفه راهي خوزستان شد، تا با نزديك شدن به بغداد خليفه را تحت فشار قرار ده وي در سال 262 هـ.ق به رامهرمز رسيد.[111]

در ماه محرم سال 262. هـ.ق يعقوب از فارس به اهواز رفت (لشكركشيد) دستگاه خلافت خطر عظيمي را متوجه خود ديد. خليفه معتمد اسماعيل بن اسحاق را به نمايندگي نزد يعقوب فرستاد. تا با واگذاري سرزمين هايي رضايت يعقوب را جلب نمايد.[112] زيرا حركت يعقوب مصادف با گرفتاري خلافت با قيام زنگيان بود. قيامها و شورشهاي ديگري نيز در همين زمان روي داده بود كه وضع خلافت و دليل اتخاذ چنين موضعي را روشن مي سازد.[113]

مردي به نام محمدبن احمدبن زيدبن ابي طالب معروف به صاحب الزنج در بصره ظهور كرد، از ايران به عراق رفت و عباسيان منكر نسب او بودند زيرا خلافت آنها را متزلزل كرده بود. اغلب سرداران و مشاورين او ايراني بودند و نهضت او ايراني محسوب مي شد ولي اغلب سپاهيان او سياه پوست بودند. كه به نام تساوي نژاد و آزادي بندگان آنها را جمع كرده بود.[114]

اين غلامان در شوره زارهاي جنوب عراق با سختي زندگي مي كردند، صاحب الزنج با نويد رهايي از آن محنت و ذلت آنان را به قيام كند دستگاه خلافت فراخواند.[115] الموفق خليفه عباسي در سال 270 هـ.ق به قيام او خاتمه داده سر او را از تن جدا كرده به بغداد فرستاد.[116]

يعقوب در سال 262 هـ.ق با درك اين موقعيت (قيام زنگيان) و آشفتگي و ضعف دستگاه خلافت به امتيازاتي كه معتمد داده بود، راضي وقانع نشد. در همين زمان گويا اختلافي بين عمرو و يعقوب ايجاد شد، كه عمرو همراه پسر خود راهي سيستان شده، يعقوب را دچار وحشت نمود. احتمال مي رود كه علت اين اختلاف بر سر تقسيم غنايم بدست آمده از جنگ با محمدبن واصل و تصرف اموال و دارايي او بوده باشد؛ زيرا كناره گرفتن عمرو از يعقوب درست پس از فتح قلعه ثروتمند خرمه صورت گرفت.

اين احتمال نيز وجود دارد كه عمرو با توجه به سنجش اوضاع از رويارويي با خلافت ناراضي بوده، به همين دليل در اين اقدام او را همراهي نكرد.[117]

اسفزاري در جايي كه از واليان هرات نام مي برد از عمروليث به عنوان يكي از واليان هرات نام مي برد كه هم زمان با آن يعقوب در اهواز بوده است. در اين صورت بايد والي گردانيدن عمرو بر هرات از سوي يعقوب گامي در جهت راضي كردن وي بوده باشد.[118] به هر حال يعقوب از رامهرمز به سوي بغداد حركت كرده در حالي كه قدرت و شهرت فراواني يافته بود، همين امر و پيروزي هاي مكرر او در جنگهاي با دشمنانش اين شايعه را براي او پيش آورد كه از دشمنانش شكست نخواهد خورد. به همين دليل در صدد زير نفوذ در آوردن دستگاه خلافت برآمد. سياستهاي موفق برادر معتمد خليفه عباسي، نيز نقش اساسي در اين اقدام يعقوب داشت. اما جنگ ديرالعاقول[119]در دهم رجب سال 262 هـ.ق نشان داد كه انتخاب اين راه با واقع بيني صورت نگرفته است.

يعقوب پس از بازگشت به خوزستان و استقرار در جندي شاپور در صدد تجديد قوا برآمد. خليفه نيز به تحريك مخالفان او مي پرداخت، اما يعقوب توانست بر اوضاع مسلط شده اهواز و جندي شاپور را به نام خود براي عمليات آينده آماده نمايد زيرا جندي شاپور شهري حاصلخيز و پربركت و جهت تامين آذوقه سپاهيانش مناسب بود.[120]

وي در خوزستان علاوه بر نيروهاي طرفدار خلافت، با نيروهاي صاحب الزنج رهبر شورش بردگاني زنگ نيز روبرو شد. صاحب الزنج (علي بن احمد) با آگاهي از دشمني ميان يعقوب و خليفه پيشنهاد اتحاد و ياري در حمله مجدد به بغداد را نمود.[121]

اما اعتماد به نفس وي چنان بالا بود كه با تمسخر و استهزا و پيشنهاد كمك از سوي رهبر زنج را رد كرد با آيات قرآن بر وي چنين پاسخ داد«… قل يا ايها الكافرون الاعبدها تعبدون….» از اين پس شاهد رويارويي بخشهايي از سپاهيان دو طرف هستيم يعقوب سعي مي كرد ضمن تقويت نيروهايش از درگيري و جنگ با نيروهاي صاحب الزنج خود‌داري  كند. به فرماندهان خود نيز توصيه مي كرد از جنگ با قوم زنگ خودداري كنند. برخي از اين فرماندهان نيز با سرداران سپاه زنگيان به مصالحه دست يافتند.[122] در واقع در اين دوران صاحب الزنج و نيروهاي خليفه در نزاع و جنگ بودند و يعقوب در انتظار فرصت مناسب و بهره برداري از آن برآمد.

اقامت چند ساله يعقوب در جندي شاپور فرصت تجديد قوا و بازيابي توان نظامي را تا حدودي براي يعقوب فراهم كرد. خصوصاً كه وي ذخاير عظيمي از زر و سيم و خواسته را همواره همراه داشت كه از آن در بازسازي نظامي خود استفاده كرد. از طرفي خطر قيام صاحب الزنج جدي شده بود. دستگاه خلافت عباسي با درك اين امر در صدد جلب دوستي يعقوب و اعطاي حكومت به او برآمد. اما يعقوب اعلام كرد كه بين ما جز شمشير چيزي ديگر نخواهد بود.[123]

البته عامل شكست يعقوب از سپاه خليفه، شكستن سد دجله توسط سپاهيان خليفه بود كه آب در ميان سپاهيان يعقوب افتاده و آنها ناچار به جندي شاپور عقب نشستند، كه اگر اين مكر و حيله بكار برده نمي شد نتيجه جنگ به گونه اي ديگر مي شد. اين مسئله را از پاسخ هاي يعقوب به فرستادگان خليفه مي توان درك كرد كه بارها به فرستادگان خليفه كه خواستار مصالحه با او بود جوابهاي دندان شكن داده بود، پس اگر يعقوب به قدرت خود اطمينان نداشت اين گونه پاسخ نمي داد.[124]مورخين بي غرض تر اشاره كرده و برخي هم به صراحت نوشته اند؟ «كه موفق آب را بر لشكرگاه يعقوب برگردانيد».[125]  كه همان عامل شكست سپاهيان يعقوب شد.

يعقوب قبل از بيماري نامه به سوي عمرو فرستاده و از او خواسته بود به او بپيوندد، او از اين كار يعقوب خشنود شد. در سال 265 هـ.ق به نزد يعقوب آمد اما يعقوب در همان هنگام دچار بيماري شد.[126]علت بيماري او قولنج بود.[127]

فصل سوم

يعقوب و تحكيم دولت صفاري

بخش اول

يعقوب و خوارج

يعقوب با بهره گيري از موقعيت تاريخي و سياسي و برخورداري از هوش و قدرت كافي رقباي خود را يكايك از ميان برداشت و اولين پايه هاي حكومت ملي متمركز پس از اسلام را بنا نهاده زيرا اين تمركز مورد نياز بود. خواه ناخواه روزي پديد مي آمد. او به ياري خصايص و استعداد عجيبي كه براي فرماندهي و جنگاوري داشت، در ميان سپاهيان خويش صاحب قدرت و نفوذ زيادي شد، و انتظامات آهنين را ميان لشكريان برقرار و حفظ كرد.[128]

يعقوب كسي بود كه مي توانست اعتماد عناصر طبقه بالا را نيز جلب كرده و منافع اشراف و فئودالها را در برابر قهر مهار گسيخته مردمي كه از ميان آنان برخاسته بود، حفظ كند.

به همين سبب بود كه اشراف سيستان او را تاييد كردند. نيز فئودالهاي خراسان براي رهايي خود از شورشهاي خوارج آن سامان، سلطان خود، محمدبن طاهر را انكار كردند، از يعقوب دعوت كردند تا به سركوبي آنان برود. باز به همين سبب بود كه يعقوب با اينكه عيار بود. در سال 244 هـ.ق به سپاه المطوعه به سركردگي درهم بن نصر درآمد با آزمايش اخير و موفقيت يعقوب در سركوبي خوارج بود كه نظر اشراف و دولت سازان ايراني متوجه اوشدند و او را در رقابت با درهم بن نصر ياري دادند.[129]

دعوت اشراف و فئودالهاي خراسان از يعقوب به سبب آنكه محمدبن طاهر نتوانسته بود از عهده سركوبي خوارج آنجا برآيد، ياري خواستند. چون يعقوب شورشها را فرو نشانيد، بزرگان و اشراف از طاهريان كه با دربار خلافت روابط داشتند، رو برتافته و يعقوب را ياري دادند. با انقراض حكومت طاهريان نفوذ سياسي اعراب در ايران از بين رفت. فقط احترام پيشواي مذهبي بطور ظاهري براي عباسيان باقي ماند و آن بدان جهت بود كه مردم عادي عباسيان را اولاد پيامبر و حكومت آنان را آسماني مي دانستند.[130]

اما اين اعتقاد در نزد مردم سيستان كم رنگ تر بود زيرا سيستان از نقاطي بود كه از نظر آيين زرتشتي مقدس بود. آنجا گرشاسب به وسيله فروهرها محافظت مي شد، وسوشيانه در آخر زمان در آنجا ظهوري كرد، به همين سبب هم مدتها مذهب زرتشتي و مراكز مذهبي آنان در آنجا باقي مانده بود.[131]

داستانهاي پهلوانان ايراني در روايات اين منطقه زبان به زبان مي گشت و چون همه آنها حاوي افتخارات بزرگ بود، مايه تحريك حس مليت، هرچند در شكل محلي آن شده استيلاي بيگانگان و ظلم و جور آنها را نمي پسنديدند. زنده بودن ياد و خاطره اين پهلوانان و پادشاهان اساطيري و بقاي آيين زرتشتي انگيزه زيادي براي پيوستن آنها به شورشهاي ديني و مذهبي اوايل عصر عباسي مي داد چنانكه استاد سيس خود را موعود زرتشت خواند.[132] همين امر انگيزه قوي در جذب پيروان اديان و مذاهب مخالف بني‌عباس بود. با اين وجود روند گسترش اسلام در حدود سيستان بر گرايش هاي ديگر غلبه يافت و كم كم همه گير شد اما ورود خوارج به صحنه سياسي سيستان و فعاليت‌هاي عقيدتي و فكري آنها ما به اضافه سابقه گرايش هاي مختلف مانع جدي در نفوذ و غلبه معنوي خلفا بر سيستان گرديد به خصوص كه عقايد و مباني خوارج در شهرهاي كوچك و روستاها كه از پايگاهاي مهم آنان بود نفوذ زيادي پيدا كرد. به همين دليل يكي از وظايف مهم حكمرانان سيستان مبارزه با خوارج بودهمين مبارزات و پشتيباني روحانيون و فقهاي اسلامي شهرهاي بزرگي چون زرنج و بست باعث شد، نيروي مخالفان خوارج نيز كماكان حفظ شود. در واقع تمركز نيروهاي طرفدار خلفاي عباسي در اين دو شهر آنها را كانون مبارزه با نفوذ خوارج نمود. تعصبات مذهبي خوارج، تعدد فرق آنها و دشمني بين آنان، بي رحمي هاي آنان مايه گريز مردم از خوارج شد. مطوعه و حاكمان سيستان كه طرفدار مذهب رسمي سنت بودند، در برابر آنها ايستاده، مدام بين آنها درگيري وجود داشت. كه نتيجه همه اين دسته بندي ها و مبارزات. خرابي اوضاع اقتصادي و اجتماعي و گسترش ظلم و بيكاري بود به همين خاطر گروه هايي به نام عياران تشكيل شدند، تا در برابر چنين اوضاعي بايستند و از ظلم و اجحاف جلوگيري كنند.

اينان در كنار مطوعه و در واقع مدافعان مذهب رسمي قرار گرفته مبارزات خود عليه ظلم و ستم حكمرانان و تعدي و اجحاف  و ستم خوارج آغاز نمودند كانون اعياران در سيستان در مرحله اول شهر بست و سپس زرنج بود كه به نوبه خود دو كانون عمده حمايت از مذهب رسمي و سنت به شمار مي رفتند. به همين دليل مبارزات عمده آنها متوجه خوارج بود. با وجود اين به تدريج كه عياران قدرت و نيرو گرفتند بخشي از نيروهاي داراي گرايشهاي خارجي نيز وارد دسته هاي عياران شدند. به خصوص آنان كه انگيزه اي جز مبارزه با ظلم و جور حاكمان نداشته، و صرفاً با از دست دادن كار و موقعيت شغلي و دچار شدن به فقر و مصيبت به خوارج پيوسته بودند. يعقوب و نزديكان وي نيز از جمله اين افراد بودند كه با توجه به پايگاه روستايي آنها مي توان گفت قسمت تاثير افكار و عقايد خارجي قرار گرفته، در آنجا همكاري هايي نيز با آنان داشته اند چون يعقوب و خانواده اش از قريه اي كوچك به نام قرنين از توابع روستاي نيشك اطراف زرنج بودند.[133] و روستاهاي سيستان نيز پناهگاه خوارج بود و يعقوب نيز از روستا برخاسته بود. با اذعان به اينكه يعقوب و خاندان او را كسي قبل از معروفيت آنها نمي شناخته است.[134]

مي توان گفت كه اطلاعات دقيق از جواني و ابتداي كار يعقوب در دست نيست. اطلاعات پراكنده اي كه در برخي از منابع از اين دوران زندگي يعقوب مانده نشانگر اين است كه يعقوب در ابتدا داراي گرايشها و يا عقيده خارجي بوده است و برخي از نزديكان او نيز خارجي بوده اند كثيربن رقاد (رفاق)[135]دايي يعقوب از جمله خوارجي بود كه جمعي از خوارج تحت امر او گرد آمده، و داراي يك قلعه نيز بوده اند. اينان با نيروهاي طرفدار خلافت مي جنگيدند، ولي پس از آنكه بوسيله آنها متواري گرديدند، يعقوب به همراه برادران خود و جمعي از ياران كثير به درهم بن نصر در بست پيوستند.[136]

ابن خلكان يعقوب را خارجي مي داند.[137] به همين دليل برخي از محققين عصر حاضر نيز يعقوب را در ابتدا خارجي مي دانند. بعيد نيست كه يعقوب ليث نيز در اصل از جمله خوارج بوده باشد. هسته سپاه يعقوب را دسته هاي عياران محلي تشكيل مي‌دادند كه مداح مذهب سنت در سيستان بودند ولي خارجيان نيز در آن كم نبودند.[138]

بار تولد نيز مي نويسد اگر چه يعقوب در آغاز كار خارجي بوده، يكي از برادران او به هنگام نبردي كه در بست با خارجيان در گرفت به قتل رسيد.[139]يعقوب به تدريج از گرايش هاي خارجي فاصله گرفته در صف مقدم دفاع از مذهب سنت رسمي قرار گرفت. زيرا يعقوب تنها راه پيشرفت و ارضاي روحيه ماجراجوي و قدرت طلبي خود را در پيوستن به عياران و قدرت يافتن در اين گروه و قرار گرفتن در صف مبارزه با خوارج مي ديد، اما او نشان داد كه هرگز درصد نابودي خوارج كه قدرت سيادت او را بپذيريد بر نمي آيد و مبارزات عمده وي پس از قدرت گرفتن، با خوارجي بود كه بر سر راه حكومت او قرار داشتند و هرگز به طور جدي مبارزه اي عقيدتي عليه آنها در دوران ادامه حكومت وي انجام نشد، مگر اينكه مي خواسته از آن در امر تبليغاتي يا رفع اتهامات مدعيان و رقيبان خود بهره گرفته، يا در جهت استحكام موقعيت و مشروعيت خود از آن استفاده نمايد.[140]

در واقع وي با يك سياست نرمش و تاهل مذهبي در صدد جذب نيروهاي خوارج برآمد. سپاه يعقوب از نظر عقايد سياسي و مذهبي از افراد مختلفي تشكيل شده بود كه بيشتر آنان از گروههاي عياران مطوعه و خوارج بودند البته از گروه صعاليك و امراء و بزرگان خراسان و غيره نيز حضور داشت.[141]

اين امر نشانگر تساهل و تسامح مذهبي يعقوب مي باشد. اما به تدريج كه بر قدرت او افزوده شد از گرايش هاي خارجي نيز فاصله گرفت تا جايي كه آشكارا خود را در جاي مدافعان مذهب رسمي سنت نشان داده، از فقهايي چون عثمان بن عفان سكزي در كنار خود استفاده مي كند.[142]

مطالب مرتبط
1 از 218

از اوان قدرت يعقوب بر اثر آشفتگي اوضاع سيستان خطبه نماز جماعت قطع شده بودند زيرا روحانيون به علت تغييرات پياپي نمي دانستند خطبه به نام چه كسي بخوانند. آخرين چاره را در عدم حضور در مساجد دانستند. يعقوب نيز چنين كاري را بصلاح مي‌ديد. اما پس از دريافت فرمان حكومت سيستان، كرمان، هرات و تثبيت پايه هاي حكومت خود، با اينكه يعقوب هنوز در هرات بود نامه اي به عثمان بن عثمان پيشواي بزرگ روحاني شهر نوشت و دستور داد ك خطبه به نام او خوانده شود. تجديد خواندن نماز جمعه پس از مدتها در واقع حكم اعلام وضع عادي در شهر و لغو حكومت نظامي و پايان هرج و مرج بود.[143]

يعقوب براي استيلاء بر امور سيستان مي بايست كار بزرگترين مانع سياسي و عقيدتي سيستان يعني خوارج را يكسره مي نمود، يا آنها را درجهت اهداف خود سوق مي داد، به همين خاطر وي ضمن از بين بردن عناصر افراطي رهبران خوارج و مخالفان سرسخت اين گروه با نظر واقعي بيني كه داشت عده اي از آنها كه ميانه بودند با خود همراه نمود و از وجود آنها براي توسعه طلبي به بيرون سيستان استفاده نمود.[144]

اين يك راه حل واقع بينانه بود؛ چون وي ضمن از بين بردن مخالفان خود، از نيروي آنها در جهت اهداف خود استفاده مي كرد. البته روح كلي حاكم بر فضاي فكري سيستان كه خارجيان نيز در آن نقش مهمي داشتند در اتخاذ چنين تصميمي بي تاثير نبود. زيرا خارجيان چندان هم در آن بيگانه محسوب نمي شوند. به ويژه كه يعقوب و برخي از اطرافيان و ياران او با مذهب خارجي بيگانه نبودند.

 يكي از اين افراد، از هربن يحيي بن زهيربن فرقد بن سليمان بود كه با خوارج دوستي ها داشت. نامه هايي به سوي بزرگان خوارج نوشت و آنها را ترغيب نمود تا به نزد يعقوب آمده و مقام هايي كسب نمايند. آنها نيز قبول كردند. با همين روش بود كه خوارج زيادي پس از آن به يعقوب پيوستند، و يعقوب با آنها نبرد گرفت از طرفي كشته شدن رهبران خوارج در جنگ با يعقوب موجب دل شكسته شدن آنها و پراكنده شدنشان به كوههاي اسفزار و دره هاي هند، سند گرديد. البته عده اي از آنها كه ترك مسكن و محل را نمي خواستند، ماندند و جذب نيروهاي صفاري گرديدند.

وقتي عبدالرحمان خارجي و جانشين او ابراهيم بن اخضر مجبور به اطاعت از يعقوب شدند، يعقوب براي جلب آنها با آنان به ملايمت رفتار كرده، به ابراهيم بن اخضر كه پس از كشته شدن عبدالرحمان بدست خوارج به رهبري آنها رسيده بود. گفت: تو و يارانت قوي دل باشيد كه بيشتر سپاه من و بزرگان همه خوارجند و شما اندر اين ميان بيگانه نيستيد، و قول داد گروههاي كه به او پيوند بين او و يعقوب گذشته بود باز گفت، ياران او قبول كردند، و ابراهيم به زودي با همه سپاه به نزد يعقوب آمد، و يعقوب به همه سپاه ابراهيم بن اخضر خلعت داده، و دستور داد تا نامه آنها را در ديوان عرض ثبت نمايند، و براي آنها بيستگاني (حقوق) تعيين كرده و ابراهيم بن اخضر را سالار سپاه آنها قرار داد. و نام اين سپاه را «چيش الشرات» گفتند.[145]

سياست هاي يعقوب موجبات زوال قدرت مذهبي و سياسي خوارج را پديد آورد. روشن ترين گواه زوال مذهب خوارج به عنوان نيروي فعال در سيستان پس از اوايل دوره صفاري سكوت تاريخ سيستان درباره فعاليت هاي خوارج است؛ زيرا تاريخ سيستان درباره اين فعاليت ها بيش از روي كار آمدن صفاريان به تفصيل فراوان ياري كند.[146]

در واقع خوارج از اين پس از حالت فعال سياسي نظامي و عقيدتي، به گروهي ساكن و غيرفعال تبديل شدند. بنابراين مي توان گفت، فعاليتهاي مذهبي و سياسي گسترده خوارج تاثير خود را بر جو كلي جامعه سيستان به جاي گذاشته و اين تاثير در روستاها و شهرهاي كوچك بيشتر بود اما تاثيرات آنها با آغاز قدرت گيري يعقوب به تدريج رنگ باخت.

يعقوب نيز به منظور تاييد رسمي حكومتش از طرف خليفه، هر چه بيشتر از گرايشات خارجي فاصله گرفته، با گروههاي خوارج به مبارزه پرداخت از طرفي با گسترش فتوحات وي و ورود عناصر نظامي جديد از مناطق مختلف، خوارج و عناصر متاثر از آنها در سپاه يعقوب به اقليتي كوچك تبديل شدند. اما كماكان در سپاه صفاري حضور داشتند. در اين دوران است كه وي يكي از عوامل نفوذ اسلام در شرق سيستان مي گردد و خود نيز در صف معتقدان و مدافعان مذهب رسمي قرار مي گيرد. با سرزمين هايي كه مردمانش بت پرست بودند نبرد مي كند، و هدفش گسترش اسلام در مرزهاي شرقي بود و اگر آنها اسلام مي آوردند. اموال وزن و فرزندان آنها را به آنها برمي‌گرداند.[147]

وجود گرايش هاي مختلف در سيستان يعقوب را از لحاظ مذهبي فردي آزاد انديش بار آورده بود به همين دليل وي مذهب را در خدمت سياست در آورده، از آن در جهت اهداف خود استفاده مي نمود و براي نشان دادن ميزان دينداري خود، در شبانه روز صدوهفتاد ركعت نماز مي خواند، و هر روز هزار دينار صدقه مي داد.[148]

بخش دوم

يعقوب و كسب مشروعيت

يعقوب براي جلب نظر خليفه و تاييد رسمي او علاوه بر جنگ با خوارج و اظهار دينداري از آغاز بنام او خطبه مي خواند و سكه مي زد، زيرا تكيه كردن بر خليفه از نظر تئوري كه در اثر ضديت با خوارج واجب شده بود. هيچ گونه محدوديت واقعي در قدرت يعقوب ايجاد نمي كرد، فقط باعث مي شد. گاه و بيگاه پول و هدايايي براي خليفه بفرستد.[149]

از همين رو بود كه وقتي سلسله طاهري را برافكند، براي توجيه عمل خود غلبه خوارج بر خراسان و ضعف محمدبن طاهر را در مبارزه با آنها يادآور شده، به خليفه پيغام داد، اهالي و بزرگان خراسان در اين زمينه از او ياري خواسته بودند.[150] علاوه بر آن سر عبدالرحمان خارجي را كه خود خوارج كشته بودند، و زماني دعوي اميرالمومنيني داشت، را نيز به بغداد فرستاد.[151]

در عين حال يعقوب مي دانست كه خليفه حكمراني كساني را مي پسندد كه خود آنها را به حكومت فرستاده باشد و تاييد حكومت او از طرف خليفه از روي ناچاري بوده است. به همين دليل تكيه اصلي او بر قدرت نظامي و شمشيربود. با وجود اين صفاريان هميشه درصد و كسب موافقت خليفه و دريافت عهد و لواي او بودند؛ زيرا به غير از سيستان به دليل شرايط خاص خود كه قبلاً اشاره شده است، خلافت عباسي نفوذ معنوي چنداني در آن نداشت، ساير متصرفات صفاريان تاييد خليفه را از لوازم اصلي مشروعيت حكومت مي دانستند.

در واقع دارا بودن اين گونه مشروعيت سبب مي شد كه فرمانروا در نظر همگان شخص فرهمند و داراي پيوندهاي مخصوص با نيروهاي خدايي و اعتقادات ديني جلوه نمايد و بدين جهت انتقال نوعي وجهه روحاني به صاحب قدرت سياسي امر مسلم است.

درعين حال چون امارت صفاريان امارتي استيلايي بود كه اولين بار در شرق سرزمينهاي اسلامي در قلمروي وسيع شكل مي يافت رابطه دستگاه خلافت با امارت استيلاي صفاري هيچ گاه به يك شكل قرار نگرفت و عهد و لواي خلافت چندين بار اعطا و درخواست شد، تا اينكه سرانجام بساط سلسله صفاري درهم پيچيده شد.[152]

به همين دليل بود كه يعقوب و جانشينانش علاوه بر تلاش در جهت كسب تاييد خليفه عباسي راههاي ديگري نيز براي مشروعيت بخشيدن به حكومت خود جستجو مي‌كردند؛ يكي از اين راهها تكيه بر قدرت فايقه و شمشير بود و راه ديگر ساختن نسب نامه پادشاهي و انتساب به پادشاهان و پهلوانان اساطيري مورد قبول و احترام مردم بود. يعقوب در فتح نيشابور، وقتي با درخواست منشور خليفه روبرو شد، شمشير خود را عرضه كرد.[153] و عمر پس از دريافت منشور حكمراني ماوراءالنهر، تصرف آنجا را نه به منشور خليفه بلكه با صد هزار شمشير كشيده مي دانست.[154]

در واقع كاربرد منطق زور و قدرت در حكومت منتج به نوعي مشروعيت مي شد. زور و تدبير گرچه خود به خود فاقد هر نوع مشروعيتي است اما آثار و نتايج بعدي آن پس از بدست آوردن قدرت و استقرار حكومت مي تواند موجه مشروعيت باشد.[155]

در عين حال مشروعيتي كه از ناحيه شمشير بدست مي آمد در تمام دوران قبل و بعد از مغول احياء كننده و در همان حال زايل كننده هر نوع مشروعيت ديگر به شمار مي رفت.[156]

از طرفي فضاي ديني و مذهبي جوامع سنتي ايجاب مي كرد، كه هر حركتي در جهت قدرت گيري رنگ مذهبي داشته باشد و با مضامين اعتقادي اكثريت مردم هماهنگي يابد تا بتواند جايي در دلها باز كند و كسب مشروعيت علني نمايد.[157]

در جامعه اسلامي معاصر صفاريان نيز حكومت از لحاظ نظري متعلق به خلافت عرب بود. روحانيت اهل سنت و مردم بدين اعتبار حامي آن بودند.[158] بنابراين آنان نيز ناچاري بايست راهي براي كنار آمدن با خلافت پيدا مي كردند. از طرف ديگر در ايران از ديرباز نسب و خون از مجاري انتقال مشروعيت فرمانروايي شناخته شده بود.[159]

يكي از راههاي كسب مشروعيت و اقبال مردم به حكومت انتساب حكومتگر به خاندان شاهي يا شريف بوده است. به همين دليل بعضي از حكومتها سعي مي كردند شجره نسب خودر را عوض كنند و سلاله غلامان را به سلاله يكي از شاهان وصل كنند، و به اين طريق هر سلسله سعي مي كرد از اين جهات براي خود مشروعيتي دست و پا كند.[160]

صفاريان نيز از اين امر استفاده كردند و سعي نمودند، با انتساب خود به شاهان باستاني و اساطيري ايران پايگاه روستايي و ناشناخته خود را به فراموشي سپارند تا از اين طريق مشروعيتي كسب نمايند.

يعقوب پس از رسيدن به امارت سيستان اصل خود را به انوشيروان[161] و از او به كيومرث رساند.[162] و وقتي كه در مقابل خليفه صف آرائي كرده طي نامه اي به خليفه، توسط متوكلي شاعر درگاهش، براي نشان دادن افتخارات خود مي نويسد.

«انا ابن الاكارم من نسل جسم          و حائزارث ملوك العجم……»[163]

«من فرزند بزرگان از نسل جمشيد و ميراث دار پادشاه عجم هستم.»[164]

با وجود اين از ديرباز چنين انتسابهايي مورد ترديد مورخان و نويسندگان و دانشمندان بوده است؛ حكمرانان جمعي را وادار مي كردند كه دروغها بسازند و ممدوح خود را به اصل شريفي نسبت بدهند؛ چنانچه براي عبدالرزاق طوسي نسبي ساخته اند و او را به منوچهر نسبت داده اند، و با از بين سلسله نسبهايي كه براي آل بويه ساخته اند، آنها را به بهرام گور رسانده اند.[165]

در جاي ديگر نيز بدون توجه به فاصله زماني يعقوب و اسماعيليان شمال آفريقا، مي‌نويسد «يعقوب پس از شكست ديرالعاقول به خليفه پيغام فرستاد از پاي ننشينم تا سر توبه مهديه نفرستم.»[166]

همين نظر نظام الملك مورد توجه مورخان ديگر قرار گرفته است. و دليل جنگ يعقوب را با داعي الحق حسين بن زيدبن احمد الباقر را در همين قضيه مي دانند.[167]

بنابر آنچه گذشت مي توان گفت: يعقوب و نزديكان و اطرافيان او در ابتدا داراي گرايش ها و احتمالاً عقيده خوارج بوده اند، اما با ورود به دسته هاي عياري كم كم از گرايشات خارجي كاسته و ضرورتهاي اجتماعي و سياسي، يعقوب را بر آن داشته تا در سيستان در صف مقدم دفاع از مذهب رسمي و سنت قرار گيرد، و براي رفع بد ديني و خارجي بودن با صد و هفتاد ركعت نماز روزانه و نذر و نياز به خانه كعبه به استقبال فرامين خليفه مي رفت. همچنين براي كسب مشروعيت در پي گرفتن تاييد خليفه بود.[168]

اما يعقوب بي اعتقاد به خلافت عباسي بود و حساب مذهب را از حساب آنان جدا كرده است.

منابع و ماخذ

  • …………… تاريخ سيستان به تصحيح ملك الشعرا بهار – چ 1352 – وزارت فرهنگ و هنر – تهران.
  • قزويني ، ذكريا : آثار البلاد و اخبار العباد – ترجمه جهانگير ميرزا قاجار – تصحيح محدث مير هاشم : چ 1372 اميركبير تهران .
  • طبري محمد جرير: تاريخ طبري، ترجمه ابوالقاسم پاينده ج 15- چ1375 بنياد فرهنگ ايران – تهران.
  • دينوري ، ابوحنيفه ، اخبارالطوال : ترجمه محمود مهدوي – چ 1368 – ني – تهران.
  • بلاذري، احمد: فتوح البلدان ترجمه آذرتاش – آذرنوش- تصحيح علامه محمد فرزان- چ 1364- سروش – تهران.
  • ميرخواند، محمد بن سيد برهان الدين: روضه الصفا،تلحيض عباس زرباف خويي – ج 3 – چ 1354، علمي – تهران.
  • منهاج سراج: طبقات ناصري ، تصحيح – عبدالحي حبيبي – تهران – دنياي كتاب چ 1363، ج 1.
  • گرديزي،ابوسعيد: تاريخ گرديزي به اهتمام عبدالحي حبيبي– تهران – دنياي كتاب 1363.
  • عوفي،سديد الدين محمد: جوامع الحكايات و لوامع الروايات – به كوشش جعفر شعار – تهران سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي –
  • ياقوت محمدي- شهاب الدين ابن عبدالله – معجم البلدان – تصحيح محمد الدين الخانجي-قاهره- مطبعه السعاده -1324 ، ج 7.
  • ………. تاريخ كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران – تهران – علمي – بي تا- ج 12و15.
  • ابن خلدون – عبدالرحمان: العبر، ترجمه عبدالحميد آيتي ، تهران ، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1364 ج 2.
  • اصفهاني – حمزه – تاريخ پيامبران و شاهان- ترجمه جعفر شعار- تهران ، بنياد فرهنگ ايران –
  • ابن حوقل ، سفرنامه ابن حقر (ايران در صوره الارض) ترجمه دكتر جعفر شعار- چاپ دوم- تهران- اميركبير1362.
  • بيهقي ، ابوالفضل : تاريخ بيهقي ، تصحيح علي اكبر فياض ، مشهد ، انتشارات دانشگاه 1350 ، ج 7.
  • اسفنديار، بهاء الدين محمد بن حسن: تاريخ طبرستان ، تصحيح عباس اقبال ، به اهتمام محمد رمضاني ، تهران چاپ خانه مجلس 1320.
  • اسفزاري ، معين الدين محمد: روضات الجنات في الوصاف مدينه هرات، تصحيح و تعليقات محمد كاظم امام، تهران دانشگاه 1338 جلد 1.
  • صفا ، ذبيح الله : تاريخ ادبيات در ايران ، چاپ 12 تهران، فردوسي 1371 ، جلد 1.
  • ابن مسكويه ، ابوعلي: تجارب الامم، ترجمه دكتر علي نقي منزوي ، تهران قومس 1367.
  • ……………. تاريخ سيستان به تصحيح ملك الشعرا بهار – چ 1352 – وزارت فرهنگ و هنر – تهران.
  • باستاني پاريزي – محمد ابراهيم ، يعقوب ليث ، ج 1365 ، تهران
  • مستوفي،احمد: شهداد و جغرافيايي تاريخي – دشت لوت – چ 1351- دانشگاه تهران.
  • با سورث – ادموند كلميفورد: تاريخ سيستان  از آمدن تا زيان تا برآمدن دولت صفاري
  • سايكس، سرپرسي : تاريخ ايران ترجمه محمد تقي فخردامي گيلاني چ 1326- علمي ، تهران.
  • كاظميه ، اسلام :جاي پاي اسكندر – چ 1357 – رواق – تهران
  • يزدان پناه ، حسين: زندگاني يعقوب ليث – چ 1356 – قوي- تهران
  • بهرامي ، كرم: تاريخ ايران از سلاجقه تا سقوط بغداد – چ 1350- دانشسراي عالي تهران
  • اقبال،عاس: تاريخ ايران از صدر اسلام تا استيلاي مغول- چ 1318 – تجريش – تهران.
  • زرين كوب ، عبدالحسين: تاريخ ايران بعد از اسلام چ 1335 – امير كبير – تهران
  • بهمني – جواد: هنگامه تاريخ – ج 2- چ 1362 – تهران
  • فراي، ريچارد: تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه – ترجمه حسن انوشه – تهران – امير كبير- 1363 ج 4.
  • مصاحب ، غلامحسين: دايره المعارف- تهران ، فرانكلين 1356، ج2.
  • و.و بار تولد- تركستان نامه – ترجمه كريم كشاورز- تهران – داور –
  • نولدكه ، تئودور: يعقوب ليث، ترجمه مهرداد مهرين هوخت ، ش 8/5، سال 1354.
  • باسورث، سي اي : لشكرهاي صفاري ، ترجمه سرور همايون آريانا ، انجمن تاريخ افغانستان شماره 281.
  • آژند، يعقوب: قيام زنگيان ، تهران انتشارات كتابهاي شكوفه 1364،
  • شجاعي زند، علي رضا «سلسله هاي اسلامي در ايران و مسئله مشروعيت» مجله اطلاعات سياسي و اقتصادي شماره 9،10 سال 1379.
  • رحيم لو ، يوسف «نگاهي به مسئله تبار در خاندانهاي پادشاهي ايران» مجله دانشكده ادبيات و علوم انساني مشهد ، شماره 3 ، 4 (1369).
  • گروسه ، رنه و ماسه، هانري: تاريخ تمدن ايران ، ترجمه جواد محبي ، چاپ 1339 ،تمدن تهران
  • شجاعي صائين، علي : تاريخ تكوين دولت صفاري ، تهران ، اهل قلم 1376.

پی نوشتها

[1] باستاني پاريزي ، محمد ابراهيم: يعقوب ليث ، چ 1365 ، تهران ، ص 133 .

[2]. ….. تاريخ سيستان ، به تصحيح ملك الشعرا بهار، چ 1352،وزارت فرهنگ و هنر تهران.ص 232

[3] باستاني پاريزي ، محمد ابراهيم ، يعقوب ليث ، چ 1365 ، تهران ، ص 136.

[4] باستاني پاريزي ، محمد ابراهيم ، يعقوب ليث ، چ 1365 ، تهران ، صص 144-139.

[5] همان ، ص 145 .

[6] بي نام ، تاريخ سيستان : تصحيح بهار ملك الشعرا ، چ 1352 ، وزارت فرهنگ و هنر ، تهران ، ص 158.

[7] باسررث ، ادموند كيلفورد: تاريخ سيستان ، ترجمه انوشه حسن ، چ 1370 ، امير كبير ، تهران ، ص 13.

[8] همان ، ص 14.

[9] مستوفي ، احمد ، شهداد و جغرافياي تاريخي ، دشت لوت ، چ 1351 ش ، دانشگاه تهران ، ص 31.

[10] – مستوفي احمد، شهراد و جغرافياي تاريخي دشت لوت، ص 32.

[11] – قزويني زكريا، آثار البلاد و اخبارالعبد: ترجمه جهانگير ميرزا قاجار/تصحيح محدث ميرهاشم، چاپ 1373 ش، اميركبير، تهران ص 470.

[12] – يغمايي حسن، تاريح دولت صفاريان، ص 28.

[13] – همان كتاب ص 13، بنقل از ابن خرداذ به، مسالك و الممالك، ص 50 و ابن فقيه، البلدان، ص 208.

[14] – ماسه هانري و گروسه رنه، تاريخ تمدن ايران، ترجمه محبي جواد، چ 1339 ش، تمدن، تهران ، ص 34.

[15] – كاظميه اسلام، جاي پاي اسكندر، چ 1357 ش، رواق، تهران، ص 11.

[16] – سايكس ،سرپرسي  ، تاريح ايران، ترجمه فخرداعي گيلاني محمد تقي، چ 1326 ش، علمي تهران، ص 127.

[17] – كاظميه اسلام، جاي پاي اسكندر، ص 13.

[18] – يغمايي حسن، تاريخ دولت صفاريان، ص 28.

[19] – با سورث ادموند، كليفورد، تاريخ سيستان، ترجمه حسن انوشه،ص 15.

[20] – يغمايي حسن، تاريخ دولت صفاريان، ص 33.

[21] – طبري محمد جرير، تاريخ طبري، ترجمه پاينده ابوالقاسم، ج 5، چ 1375 ش، بنياد فرهنگ ايران، تهران، ص 2148.

-[22] بينام، تاريخ سيستان، تصحيح بهار ملك الشعراء، ص 82.

[23] – دينوري ابوحنيفه، اخبار الطوال، ترجمه مهدوي محمود، چ 1368 ش، ني، تهران ص 176.

[24] – بلاذري احمد، فتوح البلدان، ترجمه آذرنوش آذرتاش، تصحيح علامه فرزان  محمد، چ 1364 ش، سروش، تهران، 148.

[25] – همان كتاب، صص 150 – 149.

[26] – دينوري ابوحنيفيه، اخبار الطول،  ص 151.

[27] – يغمايي حسن، تاريخ دولت صفاريان، ص 35.

[28] – يزدان پناه ، حسين ، زندگاني يعقوب ليث، چ 1356، ش قوس – تهران ص 11

[29] – بهرام كرم، تاريخ ايران از سلاجقه تا سقوط بغداد، چ 135 ش. دانشسراي عالي، تهران ص 515.

[30] – اقبال عباسي تاريخ ايران از صدر اسلام تا استبلاي مغول، چ 1318 ش، تجريش، تهران، صص 111-110

[31] – زرين كوب عبدالحسين، تاريخ ايران بعد از اسلام، چ 1335 ش، امير كبير، تهران، صص 518-517.

[32] – يغمايي حسن، تاريح دولت صفاريان، صص 59-58.

[33] – همان كتاب، ص 59.

[34] – صديفي غلامحسين، جنبشهاي ديني ايران، ص 74.

[35] – يغمايي حسن، تاريخ دولت صفاريان، ص60.

[36] – بهمني ، جواد، هنگامه تاريخ ج2، چ 1362ش، محمد، تهران، ص 704، به نقل از زرين كوب عبدالحسين دو قرن سكوت، ص 174.

[37] – بينام، تاريخ سيستان، تصحيح بهار ملك الشعراء، ص158.

[38] – بهمني جواد، هنگامه تاريخ، ج 2، ص 704.

[39] – باستاني پاريزي محمد ابراهيم، يعقوب ليث، ص 94.

[40] – صديقي غلامحسين، جنبشهاي ديني ايران، ص 74.

[41] – فراي ريچارد، عصر زرين فرهنگ، ص 211.

[42] – بينام، تاريخ سيستان، تصحيح بهار ملك الشعراء ، ص 160.

[43] – يغمايي حسن ، تاريخ دولت صفاريان، ص 62.

[44] – صديقي غلامحسين، جنبشهاي ديني ايران، صص 75-74.

[45] – بهمني جواد، هنگامه تاريخ، ج 2، ص 706.

[46] – همان كتاب، ص 709.

[47] – بهمني جواد، هنگامه تاريخ، ج2، ص 710

[48] – ميرخواند، روضه الصفا، تلخيص زرباف خوبي عباس، ج4، چ 1354 ش، علمي، تهران، ص 101

[49] – بهمني جواد، هنگامه تاريخ ، ج2، ص 711.

[50] – باستاني پاريزي محمد ابراهيم، يعقوب ليث، ص 101.

[51] – تاريخ مردم ايران، ج 1، ص 120.

[52] – غلامحسين مصاحب، دايره المعارف، (تهران: فرانكلين، 1356)، ج 2، ص 4022- احياء الملوك، ص 20.

[53] – احياء الملوك، ص 55.

[54] – تاريخ تحولات سياسي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي ايران در دوره صفاريان و علويان، ص 16.

[55] – جغرافياي تاريخي سرزمين هاي خلافت شرقي، ص 367.

[56] – منهاج سراج، طبقات ناصري، تصحيح و تهيه، عبدالحي حبيبي، (تهران: دنياي كتاب، 1363)، ج 1، ص 198-7

[57] – باسورث- ادموندكليفورد- ترجمه حسن انوشه تاريخ سيستان از آمدن تا زيان تا برآمدن دولت صفاريان، ص 233.

[58] – و فيات الاعيان و انياء انياء الزمان ، ج 5، ص 474.

[59] – تاريخ گرريزي، ص 5-3-304.

[60] – تاريخ مردم ايران، ج 2، ص 103.

[61] – طبقات ناصري، ج 1، ص 197.

[62] – محمد بن سيدبرهان الدين خواند شاه مير خواند، تاريخ روضه الصفا، (تهران: كتابفروشيهاي مركزي، 1339)، ج 4، ص

[63] – سديدالدين محمد عوفي، جوامع الحكايات و لوامع الروايات، به كوشش جعفر شعار، (تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1363)، صص 120-118.

[64] – تاريخ مردم ايران، ج2، ص 106.

[65] – تاريخ اجتماعي ايران، ج1، ص 203.

[66] – و. و بار تولد، تركستان نامه، ترجمه كريم كشاورز، (تهران: داور، 1352)، ج ، ص 473.

[67] – ساخت دولت در ايران بعد از اسلام تا يورش مغول، صص 519-518.

[68] – تاريخ سيستان، صص 200-197.

[69] – شهاب الدين ابن عبدالله ياقوت حموي، معجم البلدان، تصحيح محمد امين الخانجي، (قاهره: مطبعه السعاده، 1324 هـ.ق) ج7، ص 67؛ سفرنامه ابن حوقل، ص 156، مسالك و ممالك، ص 260.

[70] – تاريخ سيستان، صص 194-193.

[71] – جوامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 140.

[72] – تاريخ سيستان از آمدن تا زيان تا برآمدن دولت صفاريان، صص 244-232.

[73] – تاريخ سيستان، صص 199-198.

[74] – جوامع الحكايات و لوامع الروايات، ص 42.

[75] – تاريخ سيستان از آمدن تا زيا تا برآمدن دولت صفاريان، ص 243.

[76] – حمزه بن حسن اصفهاني، تاريخ پيامبران و شاهان، ترجمه جعفر شعار ، (تهران: بنياد فرهنگ ايران، 1346)،ص 9، و فيات الاعيان و اتباء ابناء الزمان، ج 5، ص 445.

[77] – تاريخ كامل، ج 12، ص 50.

[78] – تاريخ يعقوبي، ج2، صص 525-524-522.

[79] – تاريخ سيستان، صص 206-205، تاريخ سيستان از آمدن تا زيان تا برآمدن حكومت صفاريان، صص 251- 245.

[80] – تاريخ سيستان، ص 207.

[81] – تاريخ يعقوبي، ج2 ، ص 532.

[82] – تاريخ كامل، ج 12، ص 50.

[83] – تاريخ سيستان، ص 209- 208.

[84] – تاريخ سيستان، ص 209.

[85] – تاريخ سياسي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي ايران در دوره صفاريان و علويان، ص 95.

[86] – نولدكه تئودور ، «يعقوب ليث»، ترجمه مهرداد مهرين هوخت، ش 8/5، سال (1354)، ص 18.

[87] – وفيات الاعيان و انياء ابناء الزمان، ج5، ص 452.

[88] – عبدالرحمن ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالحميد آيتي، (تهران: موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1364)، ج 2، ص 479.

[89] – تجارب الامم، ابن سكويه ، ابوعلي، ترجمه دكتر علي نقي منزوي- تهران ، توس ،1367. ج4، ص 425.

[90] – تاريخ طبري، ج 15، ص 6404؛ الفهرست، ص 620.

[91] – ريچارد نلسون فراي، تاريخ ايران از اسلام تا سلاجقه، ترجمه حسن انوشه، (تهران: اميركبير ، 1363)، ج4، ص 98

[92] – تاريخ سيستان، ص 217.

[93] – تاريخ كامل، ج12، ص 124؛ تاريخ طبري، ج 15، ص 06441.

[94] – تاريخ گرديزي ، ص 308.

[95] – تاريخ طبري، ج15، ص 6434.

[96] – شهري بوده در ده فرسنگي هرات داراي باغها و مساجد و قراء آباد و پرنعمت بود. عباس پرويز از عرب تا ديالمه، (تهران: علمي ، 1363، ص 728).

[97] – تاريخ سيستان، ص 217.

[98] – تاريخ سيستان، ص 218.

[99] – سي اي با سورت، « لشكرهاي صفاري» ، ترجمه سرور همايون آريانا، انجمن تاريخ افغانستان، ش 281، ص 1348.

[100] – البلدان، ص 58.

[101] – ابوالفضل بيهقي، تاريخ بيهقي، تصحيح علي اكبر فياض، (مشهد: انتشارات دانشگاه مشهد، 1350) ، ج 7، ص 23

[102] – تاريخ سيستان، ص 219.

[103] – تاريخ گرديزي، ص 309.

[104] – تاريخ سيستان، ص 223.

[105] – تاريخ طبري، ج 15، ص 6439.

[106] – عبدالرفيع حقيقت، تاريخ جنبش هاي مذهبي در ايران، (تهران: كومش، 1376)،ج 2، ص 698.

[107] – بهاء الدين محمد بن حسن ابن اسفنديار، تاريخ طبرستان، تصحيح عباس اقبال، به اهتمام محمد رمضاني ، (تهران: چاپخانه مجلس، 1320)، ص 246.

[108] – تاريخ طبري، ج15، ص 6442.

[109] – تاريخ گرريزي، ص 310، مجمل فضيحي، ج1، ص 342.

[110] – كه حاكم قهستان از طرف يعقوب بود اما پس از عزل از سمت خود بر يعقوب شوريد ودر صدد تحريك محمدبن واصل بر عليه وي برآمد.

[111] – تاريخ كامل ، ج 12، صص 142- 131.

[112] – تاريخ كامل، ج 12، صص 143-131.

[113] – يعقوب آزند، قيام زنگيان، (تهران: انتشارات كتابهاي شكوفه، 1364)، ص 34.

[114] – تاريخ كامل، ج 12، ص 247.

[115] – تاريخ خلافت عباسي از آغاز تا پايان آل بويه، ص 106.

[116] – تاريخ كامل، ج12، ص 244. مروج الذهب، ج 2، صص 607- 605.

[117] – محمد ابراهيم باستاني پاريزي ، «چاه نيمه در راه خلافت» مجله علوم انساني دانشگاه سيستان و بلوچستان، ش 1، س 3، ص 3.

[118] – معين الدين محمد اسفزاري ، روضات الجنات في اوصاف مدينه هرات، تصحيح و تعليقات محمد كاظم امام، (تهران: دانشگاه تهران، 1338)، ج 1، ص 283.

 

[120] – سفرنامه اين حوقل، ص 28؛ و فيات الاعيان و انباء ابناء الزمان، ج5، ص 464.

[121] – تاريخ كامل، ج 12، ص 144.

[122] – تاريخ طبري، ج 15، ص 6467.

[123] – وفيات الاعيان و انباء ابتاء الزمان، ج5، ص 463.

[124] – تاريخ طبري، ج 15، صص 6452- 6448.

[125] – تاريخ سيستان، ص 232.

[126] – همان، ص 232.

[127] – تاريخ كامل، ج 12، ص 173.

[128] – تاريخ ايران از دوران باستان تا سده هيجدهم، ص 226.

[129] – تاريخ سيستان، صص 209-199.

[130] – تاريخ ايران از دوران باستان تا سده هيجدهم، ص 259.

[131] – تاريخ ادبيات ايران، ج1، ص 34.

[132] – عبدالحسين زرين كوب، تاريخ ايران بعد از اسلام، (تهران: اميركبير، 1368)، ص 456.

[133] – معجم البلدان، ج7، ص 66.

[134] – تاريخ گرديزي، ص 304.

[135] – در تاريخ سيستان در صفحه 193 كثيربن رقاد آمده است، و در جوامع الحكايات عوفي صفحه 140 كثيربن ورقا آمده است.

[136] – معجم البلدان،ج 7، ص 67؛ سفرنامه ابن حوقل، ص 156.

[137] – وفيات الاعيان  و انباء ابناء الزمان، ج 5، ص 444.

[138] – سلسله هاي اسلامي، ص 164.

[139] – تركستان نامه، ج1، ص 468.

[140] – تاريخ سيستان، صص 218-203.

[141] – تاريخ تحولات سياسي، احتماعي، اقتصادي، فرهنگي ايران در دوره صفاريان و علويان، ص 51.

[142] – تاريخ سيستان، صص 268-263.

[143] – يعقوب ليث، ص 197.

[144] – باسورث، «لشكرهاي صفاري» ص 54.

[145] – تاريخ سيستان، ص 218.

[146] – تاريخ سيستان، ص 245.

[147] – تاريخ سيستان، ص 268.

[148] – تاريخ سيستان ص 263.

[149] – تولد كه، «يعقوب ليث» ، ص 18.

[150] – تجارب الامم، ج 4، ص 437.

[151] – تاريخ سيستان، ص 225.

[152] – علي رضا شجاعي زند،«سلسله هاي اسلامي در ايران و مسئله مشروعيت» مجله اطلاعات سياسي اقتصادي،ش 10-9 سال (1379)،ص 39.

[153] – تاريخ سيستان، صص 223- 222؛ تاريخ گرديزي، ص 309.

[154] – وفيات الاعيان، ج5، ص 469، تاريخ گرديزي، ص 317.

[155] – شجاعي زند، «سلسله هاي اسلامي در ايران و مسئله مشروعيت»، ص 33.

[156] – «سلسله هاي اسلامي در ايران و مسئله مشروعيت همان مقاله» ، ص 45.

[157] – مباني تاريخ اجتماعي ايران، ص 196.

[158] – علي، رضاقلي، جامعه شناسي خود كامگي، (تهران؛ نشرني، 1370) ، ص 157.

[159] – رحيم لو،  يوسف: «نگاهي به مسئله تبار در خاندانهاي پادشاهي ايران» ، ص 605.

[160] – جامعه شناسي خودكامگي، ص 78.

[161] – احياء الملوك، ص 55.

[162] – تاريخ سيستان، ص 202-201.

[163] – متن كامل اين شعر و توضيحات مربوط به آن در فصل سوم همين بخش آمده است.

[164] – شهاب الدين ابي عبدالله ياقوت حموي، معجم الادبا، (مصر: مطبوعات دارالمامون ، 1335)، ج 2. ص 8.

[165] – ابوريحان بيروني، آثار الباقيه، ترجمه اكبر دانا سرشت، (تهران : اميركبير، 1363) صص 62-61.

[166] – سياست نامه، ص 18-14.

[167] – تاريخ گزيده، ص 331.

[168] – تاريخ سيستان، ص 263.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

2 × 1 =